معنی شهاب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
شهاب. [ش ِ] (اِخ) رجوع به احمدبن محمد حجازی شود.
شهاب. [ش ِ] (اِخ) رجوع به احمدبن عزالدین شود.
شهاب. [ش ِ] (اِخ) (1217- 1275 هَ.ق.) شهاب آلوسی (منسوب به آلوس جزیره ای میان نهر فرات)، مشهور به آلوسی زاده ٔ بغدادی. از مفتیان مذهب حنفی در عراق بشمار می رفت. آرامگاه وی در نزدیکی مقبره ٔ شیخ کرخی از ناحیه ٔ مسجد شونیزیه در بغداد است. اوراست: روح المعانی در تفسیر قرآن. الاجوبه العراقیه. الطراز المذهب فی شرح القصیده الممدوح بها الباز الاشهب. شرح درهالغواص فی اوهام الخواص و بسیاری تألیفات سودمند دیگر. رجوع به دایره المعارف بستانی شود.
شهاب. [ش ِ] (اِخ) یا آل شهاب. نام چند خاندان معروف در سوریه و لبنان است که در تاریخ معاصر لبنان اهمیت بسیار داشته اند.اصل ایشان از حجاز و قریشی و از آل مخزوم از بنی مالک ملقب به شهاب از سلاله ٔ مالک بن حرث بن هشام اند. جد امرای آل شهاب لبنان امیر حیدر می باشد. چون در سال 1696م. خاندان بنی معن در لبنان منقرض گردید حکومت و امارت به دست آل شهاب افتاد و سران لبنان بشیربن امیر حسن شهابی را بعنوان اولین کس از این خاندان به حکومت لبنان برگزیدند و در 1706 م. درگذشت و آخرین تن از خاندان شهاب در لبنان بشیر سوم بوده است که در 1860 م. به قتل رسید. رجوع به دائره المعارف بستانی شود.
شهاب. [ش ِ] (اِخ) رجوع به احمد شهاب شود.
شهاب. [ش ِ] (اِخ) رجوع به احمد شهاب بن الیاس شود.
شهاب. [ش ِ] (اِخ) رجوع به احمدبن محمد بوصیری شود.
شهاب. [ش ِ] (اِخ) رجوع به احمدبن محمد عجمی شود.
شهاب. [ش ِ] (اِخ) رجوع به احمد شهاب بن محمدبن علی مصری و النور السافر ص 200 شود.
شهاب. [ش ِ] (اِخ) رجوع به احمد شهاب بن محمدبن عبدالسلام شود.
شهاب. [ش ِ] (اِخ) رجوع به احمدبن محمد حَصْکَفی شود.
شهاب. [ش َ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند که از 198 آبادی تشکیل شده و مجموع نفوس آن در حدود 10965 تن است و قرای مهم آن عبارتند از بجد با 1080 تن سکنه و امیرآباد که 534 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شهاب. [ش ِ] (اِخ) رجوع به احمدبن محمدبن احمدبن ابراهیم باجوری شود.
شهاب. [ش ِ] (اِخ) رجوع به احمدبن سعد عثمانی دیباجی شود.
شهاب. [ش ِ] (اِخ) (چم...) از قرای بلوکات مضافات بندر بوشهر است. (مرآت البلدان ج 4 ص 261).
شهاب. [ش ِ] (اِخ) رجوع به احمدبن ابی بکربن الرداد الزبیدی شود.
شهاب. [ش ِ] (اِخ) احمدبن یوسف شیرجی شافعی. او راست: طرازالذهب فی احکام المذهب. وفات بسال 162 هَ. ق. (از کشف الظنون).
شهاب. [ش ِ] (اِخ) احمدبن منصور الزاهد الحکیم معروف به الحدادی. او راست: زلهالقاری. (از کشف الظنون).
شهاب. [ش ِ] (اِخ) احمدبن حسین بن عتبه حسنی. وی عمدهالطالب ابن عقبه را مختصر کرده است. (از کشف الظنون).
شهاب. [ش ِ] (اِخ) احمدبن حجی سعدی مفتی شام. او راست: ذیلی بر کتاب عبرالاعصار و خبرالامصار از سال 518 تا 749 هَ. ق. اتمام بقیه را به شاگردش ابی بکربن احمدبن شهبه محول کرد. (از کشف الظنون).
شهاب. [ش ِ] (اِخ) رجوع به احمدبن جمال عبداﷲبن احمد فاکهی شود.
شهاب. [ش ِ] (اِخ) ابن نظام. او راست: شرحی بر معمیات حسین بن محمد شیرازی. (از کشف الظنون).
شهاب. [ش ِ] (اِخ) ابن عباد العبدی ابوعمر. تابعی است. (یادداشت مؤلف).
شهاب. [ش ِ] (اِخ) ابن خراش ابوالصلت. تابعی است. رجوع به ابوالصلت شود.
شهاب. [ش ِ] (ع اِ) درخش آتش. پاره ای از آتش. (منتهی الارب). درخش. (لغتنامه ٔ مقامات حریری). شعله کشیدن آتش. (برهان). شعله ٔ آتش که زبانه کشد و یا هر درخشندگی که از آتش باشد. ج، شُهُب، شُهْبان، شِهْبان، اَشْهُب. (از اقرب الموارد). قدما معتقد بودند که چون شیطان از زمین قصد آسمان کند فرشتگان به تیر آتشین وی را بزنند و از صعودممانعت کنند و بدین اعتقاد در کتب نظم و نثر مضامین بسیار آمده است و گاه به نیزه ٔ آتشین نیز که افکنده شود تشبیه شده است. || افروزه. ستاره ٔ دنباله دار. ستاره ٔ دیوانداز. هر رونده ای که از آتش تولید میشود. آنچه مثل ستاره ای به نظر رسد که غروب میکند. آنچه در هوا به شب برود چون آتشی. روشنائی چون شعله ٔ کشنده ٔ روان و گذرنده که گاهگاه در جو دیده شود و آن جسمی باشد که بسرعت حرکت و در تماس با هوای مجاور گرم و سرخ گردد. (یادداشت مؤلف). شعله ٔ آتش بلندشده و ستاره مانند چیزی که به شکل نار آتشبازی بر فلک دوان میشود و آن رجم شیاطین است و نزد حکما آن دخان ارضی است که به کره ٔ نار رسیده و مشتعل شود. (غیاث اللغات). ذرات پراکنده در فضا چون به مجاورت زمین رسند و با کمربند کیهانی گرد زمین برخورد کنند آتش گیرند و چون خطی نورانی در فضا کشیده شوند:
هوا برنگ نیلگون یکی قبا
شهاب بند سرخ بر قبای او.
منوچهری.
و برگزید او را از خلاصه ٔ خلافتی که نورانی است شهابش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
همت اوست چو چرخ و درم او چو شهاب.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
نه چرخ را بود از جستن شهاب زیان
نه شاخ را رسد از رفتن شکوفه خلل.
قطران.
گر ترا درخور بود زان پس چرا ایدون بود
کز شرار او شهاب اندر فلک پیدا شود.
ناصرخسرو.
شاه حبش چون تو بود گر کند
شمشیر از صبح و سنان از شهاب.
ناصرخسرو.
یک جهان دیو را شهابی بس.
سنایی.
ز تیر و نیزه ٔ او دشمنان هراسانند
چو اهرمن ز شهاب و چو ماهی از نشبیل.
عبدالواسع جبلی.
گویی از آتش شهاب فلک
شعله در دیو کافر افشاندست.
خاقانی.
کند زاهرمن دودرنگ خاکستر
چو سازد آتش و قاروره ز آسمان و شهاب.
خاقانی.
ز آتش تیغ او به اهرمنان
تف قاروره ٔ شهاب رساد.
خاقانی.
شهاب از اوج شرف او می تافت وسحاب در حضیض او جامه ٔ مهلهل می بافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 27). در اطناب ذکر مصیبت این شهاب مضی ٔ و اسهاب شرح رزیت این نقاب المعی عمر بسر آوردی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 460).
شد عصا مار و کفم شد آفتاب
آفتاب از عکس نورم شد شهاب.
مولوی.
ز جور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت
بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز.
حافظ.
شیطان چه پای دارد با حمله ٔ شهاب.
رشید.
خدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گون
روان چو نور خرد در روان آهرمن.
؟ (از لغت نامه ٔ اوبهی).
- تیر شهاب، شعله ای مانند تیر که شب در آسمان دیده میشود و آن بصورت گلوله ای مشتعل بسرعت از سویی بسویی میرود. توضیح آنکه تیرهای شهاب مربوط به ذرات و قطعات جامدی است که مبداء آنها کیهانی است و با سرعت چند ده کیلومتر در ثانیه به جو زمین برخورد میکند. تولید روشنایی بعلت اصطکاک اجسام جامد مزبور موجود در جو یعنی بوسیله ٔ تصادف مولکولها می باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- شهاب ثاقب، شعله ٔ افروخته. (منتهی الارب):
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود بنالم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد سها را.
حافظ.
|| درخش هر چیز سپید بالابرآمده. (منتهی الارب). || ستاره. (لغت نامه ٔ مقامات حریری). ج، شُهُب. کوکب و ستاره. (برهان). ستاره ٔ روشن. (غیاث اللغات). || (ص) مرد رسا در کارها و منه: فلان شهاب الحرب، ای ماض فیها. ج، شُهُب، شُهْبان، شِهْبان، اَشْهُب. (منتهی الارب).
شهاب. [ش َ] (ع اِ) شیر تنک که دو ثلث آن آب باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شیر تنک آب آمیخته. شیری باشد از گوسفند یا گاو که باآب آمیخته باشند. (برهان). شیرآب. (مهذب الاسماء).
شهاب. [ش َ] (اِ مرکب) مخفف شاه آب است و آن آب سرخی باشد که مرتبه ٔ اول از گل کاجیره گیرند. (برهان) (انجمن آرا). شاه آب. (غیاث اللغات). رنگ سرخ را گویند که در مرتبه ٔ اول از گل کاژیره کشند و در اصل شاه آب بود به کثرت استعمال شهاب شده. (فرهنگ جهانگیری). || در لطایف و مدار نوشته بمعنی بچه سگ است. (غیاث اللغات) (آنندراج).
شهاب. [ش ِ] (اِخ) رجوع به نجم الدین شود.
(شَ) (اِ.) = شاه آب: آب سرخی که در مرتبه اول از گل کاجیره گیرنده.
شعله آتش، ستاره روشن. [خوانش: (شَ) [ع.] (اِ.)]
آب سرخرنگی که از گل کاجیره گرفته میشود، شاهآب،
شعله، شعلۀ آتش،
(نجوم) خطی روشن در آسمان که بر اثر برخورد سنگی آسمانی با جوّ زمین و سوختن آن ایجاد میشود،
* شهاب ثاقب: (نجوم) = شهاب ša (e) hāb
1، شخانه، اخگر، شرر، شعله، ستاره
درخش آتش، پاره ای از آتش
شِهاب، Meteor شعله آتش- ستاره دنباله دار- سنگها یا ستاره های شعله مانند که در آسمان مِثل تیری در حال عبور دیده می شود- اَخگر- نیزه و سنان (جمع: شُهُب-اَشْهُب-شُهْبان)،