خلاصه داستان قسمت ۶۵ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۶۵ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه را برای دوستداران این سریال قرار داده ایم. با ما همراه باشید. کارگردانی سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه را از قسمت ۱ تا ۷ برعهده براک سایاشار و از قسمت ۸ الی ۳۱ برعهده موگه اورلار به سفارش شبکه Show Tv می باشد. سریال عشق حرف حالیش نمیشه محصول سال ۲۰۱۶ کشور ترکیه در ژانر درام عاشقانه و کمدی می باشد. بازیگران این سریال عبارتند از؛ بوراک دنیز ، هانده ارچل، اوزهان کاربی، اوزجان تکدمیر، مروه چاییران، سلیمان فلک، بولنت امراه پارلاک، دمت گل، اسماعیل اگه شاشماز، بتول چوبان اوغل، جم امولر، جم امولر، متین آکپینار، توگچه کارباکاک، اورن دویال، سلطان کوراوغلو کیلیچ، آلپ ناوروز، گوزده کوجااوغلو، متاهان کورو، الیف دوغان و… .
قسمت ۶۵ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
وقتی حشمت حیات را می بیند کمی شک می کند که شاید رابطه شان خوب نیست اما حیات به او هم توضیح می دهد که فقط به خاطر رفع دلتنگی اش آمده. همان موقع زنگ خانه به صدا در می آید و وقتی حیات در را باز می کند با مورات روبرو می شود. مورات خیلی جدی می گوید: «وسایلتو جمع کن بریم خونه خودمون!» حیات می گوید: «یادت رفته من تورو ترکت کردم! » امینه جلو می رود از مورات هم دعوت می کند تا شام را با انها باشد. با اینکه حیات راضی نیست مورات داخل می شود و دور میز پیش انها می نشیند. مورات وقتی می بیند حلقه توی انگشت حیات نیست، از زیر میز سعی می کند حلقه را توی دست حیات کند که حیات دستش را عقب می کشد. ایپک به امینه اشاره می کند تا موضوع خواستگاری کرم از او را به حشمت بگوید. امینه هم وقتی این را می گوید حشمت می گوید: «از من نباید بخواد از باباش بخواد! » ایپک با خجالت می گوید: «من به بابام زنگ زدم تا بهش خبر بدم ازدواج میکنم بهم گفت تا پولی که خواستم رو ندی بهم دیگه بهم زنگ نزن! » حشمت به پدر ایپک لعنت می فرستد و بعد می گوید: «اونو ولش کن. بگو بیاد. یه پدربزرگ داری مثل کوه پشتته! » و ایپک را خوشحال می کند.
دوروک و کرم در میخانه مشغول نوشیدن از سر شادی هستند. لیلا هم به همان میخانه می رود و شروع به نوشیدن بیش از حد می کند و مست می شود. صاحب انجا از لیلا می خواهد کمتر بنوشد اما لیلا می گوید: «بذار به حال خودم باشم. امروز بعد از مدت ها پسرمو دیدم اگه بدونی چقدر خوشتیپ شده بود. » و عکسش را به مرد نشان می دهد و می گوید: «پسرم علی جونم استعدادشو از من به ارث برده. فیلمای درست حسابی میسازه. » مرد می گوید: «حتما همین یدونه رو داری که انقدر برات با ارزشه. » لیلا یاد مورات می افتد و قیافه ش توی هم می رود و دیگر حرفی نمی زند. حیات وقتی می بیند توجه همه درخانه به او مورات است، همراه پتویی به بالکن و پیش او می رود و کنارش می نشیند و پتو را روی خودشان می کشد. حیات می گوید: «من ازت متنفرم مورات! » مورات می گوید: «اینجوری بهتره. نشون میده هنوز دوسم داری. من که هیچ ارزشی ندارم… آها یادم نبود.. قیمتم رو تازه فهمیدم. ۱۵ هزار لیر قیمتیه که مامانم روم گذاشته… » حیات از حرف های او ناراحت می شود. مورات ادامه می دهد: «مادرم هرکاری هم بکنه خیلی دلم میخواد ببینمش حیات… دلت تنگ مادری بشه که دوستت نداره، این ناحقی نیست؟ » حیات بغض می کند و همان موقع گوشی مورات زنگ می خورد. لیلا از تلفن عمومی پشت خط است اما حرفی نمی زند و فقط گریه می کند. مورات می فهمد که او است و مادرش را صدا می زند اما لیلا تماس را قطع می کند.
صبح وقتی حیات و مورات به شرکت می روند، توال وسایلش را جمع می کند و هرچقدر حیات از او می خواهد که نرود، تووال با دل شکستگی قبول نمی کند و می رود. بعد از رفتن او، مورات حلقه را دوباره توی دست حیات می کند و می گوید: «این عشق اینجا تموم نمیشه. وقتی تموم میشه که دیگه تو چشمای هم عشقو حس نکنیم! » حیات بعد از این که به خانه برمی گردد، رابطه ی خودش و مورات را که دچار مشکل شده را برای دخترها تعریف می کند. دخترها از این که مورات با او چنین رفتاری داشته عصبانی میشوند و لعنتش می کنند. بعد هم برای خواستگاری شب آماده می شوند. حیات قبل از این که مهمان ها بیایند حلقه اش را بیرون می اورد و داخل کشو می گذارد. کرم به همراه عظیمه خانم و مورات و دوروک از راه می رسد. او از دیدن ایپک که زیبا شده ذوق می کند. مورات هم با دیدن انگشت حیات که حلقه ای ندارد، ناراحت می شود. کمی که در سکوت می گذرد، مورات متوجه نگاه های عصبانی آصلی و ایپک به خودش هم می شود. حشمت از دخترها می خواهد تا قهوه آماده بکنند. در این فاصله مورات حیات را به اتاق می برد و می گوید: «تو جدی؟ برای همین به دخترا گفتی قضیه رو؟! » حیات می گوید: «خواستگاری که تموم بشه به مامانم اینا هم میگم. » مورات با ناراحتی به خاطر همه چیز معذرت خواهی می کند اما حیات می گوید که خیلی دیر است و اتاق را ترک می کند و به جمع برمی گردد. لیلا به خانه ی سارسلمازها می رود و در را می زند. دریا در را باز می کند. لیلا می گوید که دنبال پسرش مورات آمده تا او را ببیند. دریا وقتی متوجه می شود او همان لیلا است، با عصبانیت او را به خانه راه نمی دهد. لیلا با عصبانیت فریاد می زند که فردا هم برمی گردد تا پسرش را ببیند. او با عصبانیت در خیابان راه میرود و حواسش نیست که ناگهان ماشینی با سرعت با او تصادف می کند….