خلاصه داستان قسمت ۸۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۸۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال ترکی روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۸۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
زیلخا و دمیر به خانه برمیگردند. زلیخا با ناراحتی به اتاق می رود. دمیر پیش او رفته و به روی او می آورد که متوجه ناراحتی او از دیدن مژگان و ایلماز می شود و میپرسد که چه زمانی قرار است او ای ایلماز دست بکشد. زلیخا عصبانی شده و میگوید که زن دمیر شده و با او زندگی میکند و به او و بچه اش رسیدگی میکند و دیگر چیزی بیشتر از این نمیتواند برای دمیر باشد و هرگز عاشق او نخواهد شد. تکین وقتی متوجه ماجرا می شود، به کلوپ شهر می رود و پدر مژگان را آنجا می بیند. او سر میز پدر مژگان رفته و میخواهد با او صحبت کند، اما پدر مژگان با بی احترامی با او صحبت میکند و میگوید که ایلماز در شأن دختر او نیست. تکین از حرفهای او عصبانی شده و آنجا را ترک میکند. روز بعد، پدر مژگان دوباره به بیمارستان رفته و از او میخواهد که همراهش به استانبول برگردد، اما مژگان قبول نمیکند و میگوید که با ایلماز نامزد شده و تصمیمش عوض نمی شود. پدر او به شدت عصبانی شده و میگوید که دیگر دختری به اسم مژگان ندارد و آنجا را ترک میکند.
مژگان ناراحت می شود. ایلماز به ویلای دمیر می رود. او گولتن را می بیند و نامه را به او نشان میدهد و میگوید که او نامه را به پدر مژگان فرستاده است. گولتن انکار میکند اما ایلماز مطمئن است که کار گولتن است و با او دعوا میکند سپس از آنجا می رود. گولتن با ناراحتی داخل خانه رفته و گریه میکند. زلیخا تصمیم میگیرد با ایلماز حرف بزند. او ایلماز را تعقیب کرده و داخل شهر مقابل او می رود و در مورد ازدواجش سوال میکند. ایلماز به او میگوید که مثل زلیخا به دنبال زندگی اش رفته و میخواهد خوشبخت باشد و زلیخا حق دخالت ندارد. زلیخا ناراحت شده و می رود. مژگان از دور آنها را میبیند و متعجب می شود. نائمه، زن اوستای ایلماز در استانبول، به آدانا می آید. حال او بد شده و او را به بیمارستان می برند. در بیمارستان، نائمه در مورد ایلماز سوال میکند. مژگان اسم ایلماز را شنیده و جلو می رود و میگوید که او را می شناسد. نائمه خوشحال شده و میگوید که ایلماز جای پسر اوست و سپس سراغ زلیخا، نامزد ایلماز را میگیرد.
مژگان با شنیدن این حرف شوکه می شود. او به ایلماز تماس میگیرد و از او میخواهد به بیمارستان بیاید و میگوید که نائمه آمده است. ایلماز از لحن مژگان مطمئن می شود که نائمه همه چیز را به او گفته است. او سریع به بیمارستان می رود. نائمه برای پرستاران تعریف میکند که چه بلاهایی سر ایلماز و زلیخا آمده بود و او قاتل شده و سپس برای کار پیش دمیر آمده بودند و ایلماز راننده او بوده. همه بیمارستان متوجه ماجرای ایلماز می شوند و دهان به دهان این خبر پخش می شود. مژگان به خانه رفته و تمام شب را گریه میکند. او خواب تماس های ایلماز را نمیدهد. نائمه شب به خانه ایلماز آمده و ماجرا را می فهمد و از جدایی او و زلیخا ناراحت می شود. خواهر زاده نائمه به دنبال او آمده و او را می برد. روز بعد، مراسم کلنگ زنی کارخانه دمیر و جنگاور است. بزرگان شهر و همچنین رییس جمهور (فرماندار) به آنجا می آیند. رییس جمهور مشغول سخنرانی در مورد پروژه می شود. دمیر از پشت سر، حرفهای مردم را می شنود که در مورد ایلماز و زلیخا با یکدیگر پچ پچ میکنند.