خلاصه داستان قسمت ۴۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۴۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان سریال ترکی روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۴۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

زلیخا تا شب روی پله نشسته و داخل نمی رود. هوا بارانی شده و زلیخا خیس می شود. دمیر به خانه آمده و با دیدن زلیخا در آن وضعیت او را سریع به داخل می برد و خشک میکند. سپس برای او غذا می آورد تا گرم شود. زلیخا فقط از دمیر پسرش را میخواهد. دمیر به او میگوید که جای عدنان امن است و مشکلی نیست. او حاضر به آوردن عدنان پیش زلیخا نیست. روز بعد، هونکار از بیمارستان مرخص می شود و به خانه می آید. او بخاطر نبودن عدنان در خانه متعجب می شود. دمیر تعریف میکند که زلیخا قصد فرار داشته و او متوجه شده بود که زلیخا اسلحه را در کشو پنهان کرده، برای همین فشنگ های آن را خالی کرده بود و وقتی که زلیخا در اتوبوس بوده، او را پیدا کرده و برگردانده است. او هونکار را بخاطر اعتماد به زلیخا مقصر میداند و میگوید که تا زمانی که به او اعتماد نداشته باشد پسرش را به خانه نمی آورد. هونکار به کارخانه‌ ییلماز می رود. ییلماز با دیدن او عصبی می شود. هونکار میگوید که قصد توضیح واقعیت را دارد. سپس به ییلماز میگوید که به عمد به او کمک نکرده بود تا در زندان بماند، زیرا زلیخا از قبل عاشق دمیر بوده و از او حامله شده بود، برای همین میترسید تا با آزاد شدن ییلماز، او دردسر ساز بشود، و حالا نیز از او میخواهد که از آن شهر برود. ییلماز با حرص می‌گوید که تا زمانی که این حرف ها را از زبان خود زلیخا نشنود، باور نمیکند. هونکار به خانه آمده و با زلیخا به خاطر فرارش دعوا میکند. زلیخا با گریه فقط پسرش را میخواهد. شرمین با ولی سر قرار می رود. ولی با هماهنگی قبلی با یک نفر، مقابل شرمین تظاهر میکند که قصد رفتن داخل مزایده ای را دارد.

شرمین به او پیشنهاد میدهد که جواهراتش را برای سرمایه‌گذاری به او میدهد، و خودش نیز میتواند با ولی شریک بشود. ولی نیز قبول میکند. غفور متوجه می شود که تمامی افراد سر زمین برای ییلماز کار میکنند. او مجبور می شود به شهر برود و تعدادی کارگر جدید بیاورد تا دمیر‌ ماجرا را نفهمد. سحر، دمیر را در مسیر دیده و برای او توضیح میدهد که ییلماز همه کارگران را به کارخانه خودش برده و فقط او به دمیر وفادار مانده است. دمیر با شنیدن این حرف بخاطر خبر ندادن غفور، با عصبانیت سراغ غفور رفته و با او دعوا میکند و به او میگوید که باید از آنجا برود ‌. غفور با التماس میگوید که ثانیه حامله است و به آنها رحم کند. دمیر با حرص، برای آخرین بار به غفور فرصت میدهد. دمیر با عصبانیت پیش جنگاور رفته و موضوع را به او میگوید. جنگاور سعی دارد دمیر را آرام کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا