خلاصه داستان قسمت ۶۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۶۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال ترکی روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۶۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
شرمین و فسون برای خرید به شهر می روند. آنها زلیخا را می بینند و پیشنهاد میدهند که برای قهوه به کافه بروند. هنگامی که زلیخا برای رفتن به دستشویی بلند می شود، از پنجره ایلماز را میبیند که در حال صحبت با مژگان است. او با دیدن این صحنه ناراحت شده و به بهانه بچه، زودتر به خانه برمیگردد. او عدنان را بغل کرده و با گریه به او میگوید که پدرش آنها را فراموش کرده است. شب غفور پیش خلیل رفته و کنار رودخانه بساط مشروب راه میاندازد و به او مشروب زیادی میدهد تا مست شود. خلیل از شدت مستی خوابش می برد. غفور به سمت اصطبل می رود اسبها را آزاد میکند تا فرار کنند. صبح روز بعد، غفور با سرعت به سمت عمارت آمده و به هولیا خبر میدهد که اسب ها فرار کرده اند. هولیا مضطرب می شود و به همه میگوید که دنبال اسبها برگردند. سپس سراغ خلیل را میگیرد. کارگران خبر میدهند که خلیل کنار رودخانه مست کرده و خوابیده است. هولیا ماجرا را به دمیر میگوید و وقتی خلیل به عمارت می آید ، دمیر با عصبانیت او را اخراج میکند و از غفور میخواهد که دوباره سرکارگر بشود. غفور از اینکه نقشه اش عملی شده خوشحال می شود. ظهر، شرمین با گریه دم خانه هولیا می آید و میگوید که او پول بدهی هایش را پرداخت نکرده و برای تصرف خانه آمدهاند.
هولیا با دمیر تماس میگیرد تا او کاری کند، اما دمیر میگوید که دیگر به آنها پول نمیدهد،مگر اینکه شرمین خانه را به او بفروشد. صباح الدین برای اینکه محتاج دمیر نباشند، ماشین خود را به مامورین میدهد تا به جای بدهی ها ببرند. جنگاور پیش دمیر می رود و روزنامه را به او نشان میدهد که خبر توافق و موفقیت بزرگ ایلماز را نوشته است. دمیر عصبی می شود و جنگاور تصمیم میگیرد تمام پنبه های شهر را بخرد تا دمیز نتواند صد تن پنبه را تهیه کند. او به همه جا سر می زند اما متوجه می شود که ایلماز زودتر از آنها همه پنبه ها را خریداری کرده است. یک نفر دم عمارت آمده و به هولیا میگوید که حسام الدین در حال مرگ است و میخواهد حرفی به هولیا بیند. هولیا سریع آماده شده و به خانه حسام الدین می رود. حسام الدین که از کسانی بوده که به قتل عدنان علیه فکلی شهادت داده بود،میخواهد در مورد شبی که عدنان به قتل رسید به هولیا چیزی بگوید، اما همان لحظه میمیرد. دمیر نقشه ای میکشد و با غفور هماهنگ میکند تا شب به کارخانه ایلماز برود. غفور پنهانی وارد شده و تمامی پنبه ها را با شلنگ خیس میکند تا خراب شوند. صبح روز بعد، وقتی فکلی و ایلماز به کارخانه می روند، با دیدن پنبه هایی که از بین رفته اند شوکه می شوند.