خلاصه داستان قسمت ۷۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۷۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

خلاصه داستان سریال ترکی روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۷۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
دمیر پیش سعید می رود و از او میخواهد که علیرضا، مردی که از شاهدین قتل پدرش بوده و علیه فکلی شهادت داده بود را برای او پیدا کند. ییلماز و فکلی بعد از کلوپ شهر،به سمت کبابی می روند. آنها مژگان و دکترهای دیگر را میبینند و سر میز آنها می نشینند و با یکدیگر غذا میخورند. صبح روز بعد، هولیا به زلیخا میگوید که برای صبحانه، مژگان را دعوت کرده اند. زلیخا که از صمیمیت دمیر و مژگان خوشش نمی آید، عصبی می شود و این دعوت را بی مورد میداند. هولیا پنهانی به دمیر میگوید که مشخص است که زلیخا به دمیر حسادت میکند و از این قضیه خوشحال می شود. سعید پیش فکلی می رود و در مورد خواسته دمیر به او میگوید. فکلی حدس می زند که دمیر میخواهد تنها شاهد باقی مانده را بکشد تا خطری آبروی آنها را تهدید نکند. او از سعید میخواهد که وقتی علیرضا را پیدا کرد، به او خبر بدهد و به دمیر چیزی نگوید. مژگان به خانه دمیر می رود و آنها دور هم صبحانه می خورند. غفور بخاطر برخورد بدی که با مژگان داشته، به عمد پنهان می شود تا مژگان او را نبیند. فکلی با مصر تماس میگیرد تا بتواند از آنجا پنبه تهیه کند و جبران خسارت کند. ییلماز با این کار موافق نیست و میگوید که آنها ضرر زیادی میکنند اما فکلی میگوید که پیروزی اصلی آنها هنگامی است که مقابل دمیر شکست نخورند.
او سپس به سمت استانبول می رود تا با شرکتی که توافق کرده بودند، صحبت کند و فرصت بخواهد. زلیخا، پنهانی نامه ای نوشته است و تمام حقایق را برای ییلماز تعریف کرده است و از او خواسته تا منتظرش باشد تا او و پسرشان دوباره با هم باشند. او نامه را به صباح الدین داده بود و از او خواسته بود تا نامه را به ییلماز برساند. صباح الدین در مورد خطرات این کار به زلیخا هشدار داده، و با این حال زلیخا همه چیز را قبول کرده بود. او در طول روز به نامه اش فکر میکند و منتظر است تا به دست ییلماز برسد. یکی از دوستان دمیر، او و زلیخا را به خانه کوهستانی خود دعوت میکند. زلیخا اصرار به رفتن دارد و دمیر نیز قبول میکند. آنها سوار ماشین شده و حرکت میکنند. در راه، ماشین پنچر می شود و بخاطر نداشتن تجهیزات، آنها مجبور می شوند گوشه جاده منتظر بمانند تا از یک ماشین گذری کمک بگیرند. در بیمارستان، صباح الدین با شرکت ییلماز تماس میگیرد تا با او قرار بگذارد. چتین میگوید که ییلماز نیست و به او خبر میدهد. دمیر ماشین را در گوشه جاده، کنار کوه نگه داشته است. زلیخا عدنان را روی صندوق عقب میگذارد تا شیر او را آماده کند. دمیر ناگهان متوجه ریزش کوه می شود و سریع عدنان را به سمت جلو هول می دهد و فریاد می زند تا زلیخا عدنان را بگیرد و دور کند. کوه ریزش کرده و دمیر زیر تلی از خاک مدفون می شود. زلیخا به شدت شوکه شده و با فریاد دمیر را صدا می زند و سعی دارد به او کمک کند. یک ماشین از آنجا رد می شود و زلیخا سوار می شود تا بتواند کمک بیاورد. دمیر به بیمارستان منتقل می شود و همه به آنجا می روند. ییلماز به شرکت رفته و با صباح الدین تماس میگیرد. صباح الدین از او میخواهد که به بیمارستان برود تا در مورد موضوع مهمی با او صحبت کند. سعید پیش ییلماز می رود و خبر حادثه دمیر را به او میدهد.