خلاصه داستان قسمت ۶۷ سریال ترکی بهار + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۶۷ سریال ترکی بهار را برایتان گذاشته ایم، امیدوارم خوشتون بیاد. با ما همراه باشید. سریال بهار توسط نسلیهان یشیلیورت کارگردانی شده است و آسنا بولبلوگلو نیز بهعنوان تهیهکننده این مجموعه شناخته میشود. این سریال در کشور ترکیه تولید شده است و روزهای فرد از شبکه ترکی جم تیوی به زبان فارسی پخش میشود. بهار، بیست سال پیش، از دانشکده پزشکی فارغ التحصیل شد، اما به جای اینکه حرفه پزشکی را دنبال کند، خانهدار شدن را انتخاب کرد. او با جراح موفق تیمور یاووز اوغلو ازدواج کرده و زندگی خود را وقف همسر و فرزندانش کرده است. اما ناگهان خانواده به ظاهر خوشحال یاووز اوغلو با بیماری بهار دچار مشکلاتی میشود. پزشک بهار، اورن، مصمم به نجات اوست و میگوید تنها راه حل، پیوند کبد است؛ اما تنها کبد سازگار خانواده، متعلق به تیمور است!
قسمت ۶۷ سریال ترکی بهار
بهار به مأمورین میگه که ما اینجا زندگی نمیکنیم اینجا خونه مادرمه اومدیم سر بزنیم بهش آنها میگن ولی چون آدرس اینجا ثبت شده تو پرونده ما مجبوریم اینجارو بازدید کنیم و گزارششو بنویسیم! آنها کلافه میشن و مجبورا قبول میکنن مأمورها میرن سراغ خونه رنگین و اونجارو وارسی میکنن و میگن که اینجا خونه ایه که قرار هما بعد از گرفتن حضانتش زندگی کنه؟ تیمور تایید میکنه و بعد از پرسیدن چندتا سوال پارلا میپرسه ببخشید کدوم اتاقو میخوای بدی به هما؟ تیمور میگه معلومه دیگه اتاق کنار اتاق خودمونو رنگین و پارلا کلافه و عصبین. بعد از رفتن مأمورین از خونه بهار او حسابی عصبی شده و بهم ریخته که به چاعلا زنگ میزنه و ازش میخواد تا بیاد تا باهم کمی حرف بزنن او با اورن میره دم در خانه بهار که چاعلا اورن را میرسونه و از اونجا میره بهار از این کار چاعلا حرص میخوره.
بهار و اورن باهم کمی حرف میزنن سپس باهمدیگه آشتی میکنن دوباره و همدیگه رو میبوسن. فردای آن روز ایپک دوست و مشتری خوب افسون که خواننده ست پیشش رفته و افسون از بهار و خانواده اش واسش میگه که تو چه سطح و لولی هستن و میخندن او میگه مگه نگفتی دکترن مامان و بابای آراز؟ او تأیید میکنه و میگه آره ولی تا گردن تو بدهین! ایپک میگه چجوری پس سرن بهش جواب مثبت داده؟ او میگه نمیدونم خودمم وقتی به خودم اومدم دیدم کار از کار گذشته ایپک میگه تو آدمی نیستی که کاری نکنی حتما نقشه ای داری او تأیید میکنه و میخندن سپس میرن سمت مزون تا لباسی که واسه افسون طراحی کرده را بهش نشون بده و پرو کنه. بهار به بیمارستان رسیده که جلوی ورودی با اورن روبرو میشه و او بهش میگه دیگه نمیخوام ازت دور بمونم سپس دستشو میگیره و باهمدیگه دست تو دست میرن داخل بیمارستان که بچه ها تو لابی اونارو میبینن و سوت میزنن تیمور از روبرو درمیاد و با دیدن اونا حرص میخورن و به بهار میگه انگاری حرفمو جدی نگرفتی که گفتم اگه همارو میخوای نزدیک این مرد نمیشی!
بهار میگه چطور تو کنار عشقت برای هما پدری میکنی من نمیتونم مادری کنم؟ در ضمن پا پس هم نمیکشم و دخترمم ازت میگیرم و از اونجا میره سر کارش. تو مزون افسون ایپک لباسو پرو کرده و حسابی خوشش اومده او شیرینی میخوره که نمیدونه توش بادام زمینی داره و با خوردنش حالش بد میشه و نمیتونه نفس بکشه افسون سریعا به آمبولانس زنگ میزنه و میبرنش بیمارستان. بهار میره بالاسرش و نجاتش میده ایپک ازش تشکر میکنه و خوشش میاد ازش و میگه چه جالب افسون تو میخواستی منو بکشی ولی مادر دامادت منو نجات داد! بهار دستبند ایپک را باز کرده بود تا بتونه سرمشو بزنه و گذاشت رو میز کنار تختش اما میوفته رو زمین. جم میره اونجا تا برگه هایی که دوروک خواسته بود را بگیره ببره که دستبندو میبینه رو زمین و برمیداره….