خلاصه داستان قسمت ۹۴ سریال ترکی تازه عروس yeni gelin + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۹۴ سریال ترکی تازه عروس می باشید. برای خواندن این مطلب ما را همراهی کنید. سریال ترکی تازه عروس، سریال کمدی و محبوب است که پخش خود را در سال ۲۰۱۷ از شبکه Show Tv ترکیه آغاز کرد و در طول ۳ فصل در سال ۲۰۱۸ به اتمام رسید. این سریال پرطرفدار اکنون با دوبله فارسی پخش خود را در شبکه جم تی وی آغاز کرده است. این سریال از تاریخ ۱۹ شهریور ماه ۱۴۰۱ هرشب راس ساعت ۲۲:۰۰ شروع می شود. این سریال دربرگیرنده ی صحنه های خنده دار و بعضا احساسی هست. این قصه ی یک دختر شهرنشین وجوان است که عاشق پسری قبیله نشین از منطقه ی آنادولی ترکیه میشود و عروس آنها میشود…
خلاصه داستان قسمت ۹۴ سریال ترکی تازه عروس
شب بلا و هازار وقتی به اتاق شان می روند از روزی که گذراندن به همدیگه خبر میدن بلا با ترس به هازار میگه نبودی ببینی همه جور سلاحی تو آشپز خانه بود و هازار هم میگه منم امروز تو شرکت با داداش ها دعوام شد و یه سیلی خان تو گوش گوکان زد بلا با کلافگی و عصبانیت میگه این استرس ها برای من خیلی بده و همین ها باعث میشه که جلوی حاملگی من را بگیره بلا از هازار میپرسه که قبل از این که من به این عمارت بیام این ماجراها بوده؟ بازار میخنده و میگه همیشه بوده اصلا اگه یه روزی تو عمارت دعوا نشه اون روز باید تعجب کنی! دیلان اتفاقی فرهاد را در عمارت میبینه که حسابی خوشتیپ شده و سر و وضعی جدید پیدا کرده فرهاد بهش میگه امروز رفتم شرکت و قلندر خان منو رئیس دفترش کرده کلی از دختر های شرکت هم حسابی تحویلم گرفتند و ازم خوششون اومد دیلان با کلافگی میگه من تو رو برای خودم خوشتیپ کردم نه برای بقیه! آنها با هم دیگه در حال صحبت کردن هستند که ترکمن از راه میرسه و با دیدن آنها عصبی میشه و میگه دارین اینجا چیکار می کنین؟ اومدین دور از چشم همه دارین لاس میزنین؟ سپس هر کدامشان را به طرفی می فرستد. باران پنهانی از همان راه مخفی انبار مسلم به اتاق شیرین می رود شیرین از خواب میپرد و با ترس بهش میگه تو اینجا چیکار می کنی؟ اینجا چه خبره؟ او میگه منم اومدم تا همین رو از تو بپرسم که داری چیکار می کنی؟ و چه خبره؟ شیرین میگه باید چه خبر باشه! خوابیدم دیگه! سپس با کلافگی میگه باید بگم این راه را ببندند تا دیگه نتونی سرزده بیای باران وقتی میبینه شیرین عصبانیه قربون صدقه اش میره و با حرف های قشنگ او را آرام میکند.
سپس باران بهش میگه من اگه اینجام فقط به خاطر شیرین هستش وگرنه اون سر دنیا بودم و اصلا احتیاجی به فرار کردن نداشتم! شیرین با شنیدن حرف های او لبخند میزند و آروم می شود. حسن در انبار مسلم نشسته و در حال چای خوردن است همان موقع ترکمن از راه میرسه و از آنجایی که با شنیدن حرف های دیلان و فرهاد و باران و شیرین حسادت کرده بهش میگه تو چرا اصلا به من حرفهای قشنگ میزنی و مرا نمی بوسی؟ حسن کور شوکه شده و بهش میگه ما هنوز به هم محرم نشدیم! و میخواد از آنجا فرار کنه که باران به اونجا میاد حسن کور خوشحال میشه و ازش میخواد تا پیششون بشیند و چای بخورد. گوکان و آفت چمدان هایشان را بستند و در حال رفتن از عمارت هستند همان موقع عایشه با چمدانش به حیاط میاد و بهشون میگه منم باهاتون میام آفت با شنیدن این حرف حسابی کلافه میشه. قلندر از تراس به گوکان میگه میتونید تا زمانی که یه جایی پیدا کنی بری تو قلندر خونه بمونین عایشه بهش میگه زود برمیگردم هر کاری داشتی بهم سریع خبر بده، آنها از آنجا میرن. سر سینی صبحانه قلندر کنار بلا، هازار و خان می نشیند و حرف شرکت و ورشکسته شدنش و اینکه ۵۰۰ تن پرتقال را به کدام کشور صادر کنند حرف می زند بلا بهشون میگه خوب به کشور پرتغال بفرستین! قلندر و خان بهش میگن مگه میشه پرتقال را به کشور پرتغال که خودش معدن پرتغاله صادر کنیم؟ بلا میگه به کمک دوستم که دوست دختر قبلی هازار بوده میشه خان میگه هازار هم همه دوست دخترهاش خارجی بوده و اصلا وطنی نداشته! هازار به بلا اشاره میکنه و ازش میخواد تا ادامه نده بلا میگه من میتونم بهش زنگ بزنم تا بیاد اینجا و حرف بزنیم اما از اهالی این عمارت میترسم قلندر میگه خیالت راحت باش هیچ اتفاقی واسش نمیافته.
عایشه در قلندر خونه به آفت میگه بره آشپزخونه تا یه چیزی درست کنه و بخورن سپس سر میز با گوکان می نشیند تا با همدیگه صحبت کنند گوکان بهش میگه باید تو روزنامه بگردیم دنبال یه کار عایشه بهش میگه برو مدیرکل شو اما گوکان میگه نمیتونم سواد زیادی میخواد و از اونجایی که سواد زیادی ندارم فقط باید با زور بازوم پول در بیارم مثلاً مامور امنیتی میتونم بشم. عایشه طلاهایش را در می آورد و روی میز می گذارد و میگه تو این فرصت پسرم را تنها نمیزارم اینم از سرمایه میتونیم آفت شیرینی بپزه و بفروشیم آنها تایید می کنند و کارهای لازم را انجام می دهند سپس به یک فضای باز میرند و شیرینی ها را می فروشند در آخر با شمردن درآمدشان میفهمند که ۱۵۰۰ لیر به جیب زدن آنها خوشحال می شوند که همان موقع دو مرد به آن جا میان و به آنها میگه باید حق ما را هم بدین وگرنه هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین! قلندر به شرکت برای رسیدگی به کارها می رود همان موقع کامیل هم به آن جا میره و قلندر با دیدنش میپرسه اونجا چیکار داره؟ کامیل میگه بدون تو نمیتونم تو عمارت بمونم قلندر ازش میپرسه که به زبان انگلیسی میتونه حرف بزنه کامیل بهش میگه من به چند زبان دنیا میتونم حرف بزنم قلندر تشویقش میکنه و میگه خیلی خوبه سپس او را به عنوان مترجم استخدام می کند. آنها با هم دیگه وارد ساختمان شرکت میشن از طرفی همزمان بلا به همراه دوستش و هازار وارد شرکت می شوند بلا آنها را به همدیگه معرفی می کند سپس با همدیگه به طرفه اتاق قلندر راهی می شوند…