۵ داستان کوتاه ، آموزنده و گاهاً خنده دار
در این مطلب می توانید ۵ داستان کوتاه آموزنده ای را بخوانید و در دور همی های خود مانند گذشته ها نقل حکایت کنید ، خواندن این داستان وقت چندانی نمی گیرند اما در ذهن ها ایجاد تفکر می کند تا به رفتار خود نسبت به دیگران تفکر کنیم .
۵ داستان کوتاه و آموزنده
روزی حاکمی از وزیرش پرسید چه چیزی است که از همه چیزها بدتر و نجس تر است؟
وزیر در جواب ماند و نتوانست چیزی بگوید. از حاکم مهلت خواست و از شهر بیرون رفت تا در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را میچرانید.
سلام کرد و جواب گرفت.
به چوپان گفت من وزیر حاکم هستم و امروز حاکم از من سوالی پرسید و نتوانستم جواب دهم.
این بود که راه خارج از شهر را گرفتم.
اکنون این سوال را از تو میپرسم و اگر جواب صحیح دادی تو را از مال دنیا بی نیاز میکنم.
بعد هم سوال حاکم را مطرح کرد
چوپان گفت ای وزیر پیش از اینکه جوابت را بدهم مژدهی برایت دارم. بدان که در پشت این تپه گنجی پیدا کرده ام و برداشتن آن در توان من تنها نیست.
بیا با هم آن را تصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از تخت بزیر کشیم تو حاکم باش و من وزیرت.
وزیر تا این حرف را شنید خوشحال شد و به چوپان گفت عجله کن و گنج را نشان بده.
چوپان گفت یک شرط دارد. وزیر گفت بگو شرطت چیست؟ چوپان گفت تو عمری وزیر بودی و من چوپان برای اینکه بی حساب شویم باید سه باز زبانت را به مدفوع سگ من بزنی.
وزیر پیش خود فکر کرد که کسی اینجا نیست من اینکار را میکنم و بعد که حاکم شدم چوپان را میکشم. پس سه بار زبانش را به مدفوع سگ چوپان زد و گفت راه بیفت برویم سراغ گنج.
چوپان گفت قربان گنجی در کار نیست. من جواب سوالت را دادم تا بدانی هیچ چیزی در دنیا بدتر و نجس تر از طمعکاری نیست….
* ۵ داستان کوتاه *
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند. اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
* ۵ داستان کوتاه *
معلّم یک کودکستان به بچههاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهایى که از آنها بدشان میآید، سیب زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچهها با کیسههاى پلاستیکى به کودکستان آمدند. در کیسه بعضیها ۲، بعضیها ۳، بعضیها تا ۵ سیب زمینى بود. معلّم به بچه ها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب زمینی هاى گندیده. به علاوه، آنهایى که سیب زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلّم از بچهها پرسید: «از این که سیب زمینیها را با خود یک هفته حمل میکردید چه احساسى داشتید؟» بچهها از این که مجبور بودند سیب زمینیهاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند.
آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وقتی است که شما کینه آدمهایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه میدارید و همه جا با خود میبرید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوى بد سیب زمینی ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور میخواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟» پس همیشه سعی کنیم کینه کسی رو به دل نگیریم بلکه به خوبیهای شخص بیشتر بیاندیشیم تا کینه ای از اون به دل بگیریم.
* ۵ داستان کوتاه *
روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: …
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
* ۵ داستان کوتاه *
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم می زد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن زد و زن در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد.
هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانه مخالفت تکان می داد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه می گفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه؟
بیشتر بخوانید:
داستانی کوتاه و زیبا از شاهنامه با نثر ساده