انشاهای کوتاه درباره صدای باران
کلاس انشانویسی برای کسانی که اهل قلم هستند زنگ مفرحی است اما کسانی که چندان به نوشتن و خاطره نویسی علاقه ای ندارند نوشتن کمی مشکل می شود . انشا درباره صدای باران شاید از خیالانگیزترین انواع موضوع انشا باشد که میتوان با نوشتن آن حتی دوباره صدای دلچسب باران و رطوبت خوشایند آن را احساس کرد. انشا درباره صدای باران را میتوانیم همچون انشا درباره بازی در یک روز بارانی، به سبک توصیفی یا به شکل بازگو کردن یک خاطره بنویسیم.
انشا درباره صدای باران
انشا اول: خاطره نویسی بند مقدمه (زمینه سازی)
باران سیل آسا میبارید و صدای آن ریتمی کاملا موزون و خوشایند داشت. چشمانم را بسته و به ضربآهنگ آن گوش دادم؛ این آهنگ برایم شنیدنی و دوست داشتنی بود. به کف آسفالت نگاه کردم، هر قطره باران که روی آسفالت خیابان میچکید، در شعاع چند سانتی متری خود، بازتاب داشت.
بندهای بدنه (متن نوشته)
باران میبارید و من در تب و تاب رفتن زیر شرههای آن بودم. دلم میخواست به کوچه دویده و در باران به بازی و جست و خیز مشغول شوم. میدانستم که مادر چنین اجازهای به من نمیدهد، اما صدای شرشر و تند باران نیز اجازه نمیداد نسبت به آن بیتفاوت باشم.
از غفلت مادر استفاده کرده و بیمحابا به کوچه دویدم. توپ مچاله شدهای گوشه دیوار افتاده بود که به نظر میرسید پیش از من کودکان دیگری با آن سرگرم بودهاند. با وجود خراب و کم باد بودن توپ، به سراغش رفتم و لذت شوت زدن زیر بارش باران را تجربه کردم. صدای باران با صدای ضربات پای من به توپ له شده، آمیخته و چیزی شگفتانگیز خلق کرده بود.
از توپ خسته شدم و شروع به جست و خیز در زمین پر از آب کردم. آب به هر طرف پرتاب میشد و هیجانی جذاب به وجود میآورد. نگاه و سرم را به سمت آسمان بالا بردم. قطرات باران مانند خنجرهای نوک تیز از آسمان به سمت زمین پرتاب شده و گویی هر لحظه شتاب آنها بیشتر میشد. دستانم را باز کردم و زیر باران و صدای شر شر آن، شروع به چرخیدن کردم. این چیزی بینظیر بود و احساسی خاص داشت.
بند نتیجه (جمع بندی)
صدای باران رفته رفته کمتر شد و از شدت بارش آن نیز کاست. دیگر از بازی کردن زیر باران سیراب شده بودم و در حالی که تمام لباسها و موهایم خیس بود، به سمت خانه روانه شدم. حالا تنها یک فکر در ذهنم بود؛ این که جواب مادر را چطور بدهم!
انشا دوم: توصیفی
صدای باران میآمد و ضربی که روی شیشههای خانه گرفته بود، راستی شنیدن داشت. به لب پنجره رفتم، مادر و کودکی از خیابان رد میشدند و چتری همراه نداشتند. اما به نظر نمیرسید که از ریزش تند باران بر سر و صورت خود، نگرانی و ناراحتی داشته باشند. در سمتی دیگر لبو فروشی را دیدم که نایلونی روی چرخ لبوهای خود کشیده و آرام آرام چرخ دستی را هل میداد تا زیر سرپناهی برسد.
صدای باران همچنان میآمد و به رفت و آمد مردم در خیابان، ریتم خاصی میبخشید. گویی هر کسی که از این خیابان عبور میکرد گامهای خود را از قبل با ریتم صدای باران هماهنگ ساخته بود.
چند دقیقهای که گذشت، ترافیک سنگینی در خیابان شکل گرفت و بر آن حاکم شد. ماشینها بوق میزدند و صدای باران در صدای بوق آنها، گم میشد. از این فاصله هنوز میتوانستم حرکت تند برف پاککنها را ببینم که قطرات تند باران را از روی شیشه خودروها پاک میکردند.
پلیس راهنمایی و رانندگی یک کاور نایلونی روی لباس فرم خود پوشیده و ظاهری بامزه پیدا کرده بود. برای لحظاتی چشمانم را بستم و سعی کردم با صدای باران، خود را در کف خیابانی که مقابل خانه ما بود تصور کنم. لحظهای خودم را جای لبوفروش گذاشتم و لحظهای دیگر به جای مامور پلیس راهنمایی و رانندگی در حال هدایت ماشینها بودم…
صدای باران مانند یک لالایی مهرآمیز بود و من در کمترین زمانی احساس کردم که خواب آلودگی به من هجوم میآورد. سرم را روی لبه پنجره گذاشتم و در حالی که به ریزش قطرات باران خیره شدم بودم، لحظه لحظه احساس سنگینی بیشتری در پلکهایم میکردم. رفته رفته دیگر چیزی نمیدیدم و در حالی که چشمانم را بسته و به خوابی خوش فرو میرفتم؛ صدای باران و ریتم آهنگ آن ذهنم را همراهی میکرد.