می خواهیم شما را با خواندن اشعار کتاب های فارسی دهه شصت به قدیم برگردانیم

خاطره بازی با شعرهای نوستالژی

با خواندن و شنیدن شعرهای کودکی که در کتاب های درسی می خواندیم که البته عموما آنها را باید حفظ نیز می کردیم حس خوب و شیرینی دست می دهد که ناخودآگاه دلمان می خواهد به آن دوران بازگردیم ، دورانی که فکر می کردیم هیچ دغدغه ای برای زندگی نداشتیم. در اینجا تعدادی از شعرهای کتب درسی آن سالها آورده ایم که با هم مرور می کنیم.

چشمه و سنگ

جدا شد یکی چشمه از کوهسار به ره گشت ناگه به سنگی دچار
به نرمی چنین گفت با سنگ سخت کرم کرده راهی ده ای نیکبخت
گران سنگ تیره دل سخت سر زدش سیلی و گفت دور ای پسر
نجنبیدم از سیل زور آزمای که ای تا که پیش تو جنبم ز جای
نشد چشمه از پاسخ سنگ سرد به کندن در استاد و ابرام کرد
بسی کند و کاوید و کوشش نمود کزان سنگ خاره رهی بر گشود
زکوشش به هرچیز خواهی رسید به هر چیز خواهی کماهی رسید
برو کارگر باش و امیدوار که از یاس جز مرگ ناید به بار
گرت پایداری است در کارها شود سهل پیش تو دشوارها

شعرهای کتب درسی دهه شصت

انار

صد دانه یاقوت دسته به دسته

با نظم و ترتیب یک جا نشسته

هر دانه ای هست خوشرنگ و رخشان

قلب سفیدی در سینه آن

یاقوت ها را پیچیده با هم

در پوششی نرم پروردگارم

هم ترش و شیرین هم آبدار است

سرخ است و زیبا نامش انار است ”

درخت
به دست خود درختی می‌نشانم

به پایش جوی آبی می‌کشانم

کمی تخم چمن بر روی خاکش

برای یادگاری می‌فشانم

• • •

درختم کم‌کم آرد برگ و باری

بسازد بر سر خود شاخساری

چمن روید در آن جا سبز و خرم

شود زیر درختم سبزه‌زاری

• • •

به تابستان که گرما رو نماید

درختم چتر خود را می‌گشاید

خنک می‌سازد آن جا را زسایه

دل هر رهگذر را می‌رباید

خوشا به حالت ای روستایی…

خوشا به حالت ای روستایی
چه شاد و خرم، چه باصفایی

در شهر ما نیست جز داد و فریاد
خوشا به حالت که هستی آزاد

در شهر ما نیست جز دود و ماشین
دلم گرفته از آن و از این

ای کاش من هم پرنده بودم
با شادمانی پر می‌گشودم

می‌رفتم از شهر به روستایی
آنجا که دارد آب و هوایی.

خاطره بازی با شعرهای قدیمی

باز باران

باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه

یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرمو نازک
چست و چابک
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو
می پریدم ازلب جوی
دور میگشتم ز خانه
می شنیدم از پرنده
داستان های نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
برق چون شمشیر بران
پاره می‌کرد ابرها را
تندر دیوانه غراّن
مشت می‌زد ابرها را
جنگل از باد گریزان
چرخ ‌ها میزد چو دریا
دانه های گرد باران پهن می‌گشتند هر جا

سبزه در زیر درختان رفته، رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان جنگل وارونه پیدا
بس گوارا بود باران
به چه زیبا بود باران

می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی, پندهای آسمانی
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا

یار مهربان

من یار مهربانم

دانا و خوش‌بیانم

گویم سخن فراوان

با آن که بی‌زبانم

هر مشکلی که داری

مشکل‌گشای آنم

پندت دهم فراوان

من یار پند دانم

من دوستی هنرمند

با سود و بی‌زیانم

از من مباش غافل

من یار مهربانم

 ۲ کاج

در کنار خطوط سیم پیام خارج از ده، دو کاج، روییدند

سالیان دراز، رهگذران آن دو را چون دو دوست، می‌دیدند

روزی از روزهای پاییزی زیر رگبار و تازیانه‌ی باد

یکی از کاج‌ها به خود لرزید، خم شد و روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا، خوب در حال من تامّل کن

ریشه‌هایم ز خاک بیرون است، چند روزی مرا تحمل کن

کاج همسایه گفت با تندی، مردم آزار، از تو بیزارم

دور شو، دست از سرم بردار من کجا طاقت تو را دارم؟

بینوا را سپس تکانی داد یار بی رحم و بی‌محبت او

سیم‌ها پاره گشت و کاج افتاد بر زمین نقش بست قامت او

مرکز ارتباط، دید آن روز انتقال پیام، ممکن نیست

گشت عازم، گروه پی جویی تا ببیند که عیب کار از چیست

سیم‌بانان پس از مرمت سیم راه تکرار بر خطر بستند

یعنی آن کاج سنگ دل را نیز با تبر، تکه تکه، بشکستند

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا