خلاصه داستان قسمت دوم سریال جادوگر
سریال جادوگر، ساخته مسعود اطیابی می باشد که در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت دوم آن را می خوانید، پس با ما همراه باشید.
داستان سریال ایرانی جادوگر درباره دو جاعل حرفه ای به نام های قدرت و جهانگیر است که تحت تعقیب پلیس قرار دارند و به همین دلیل می خواهند از ایران فرار کنند اما در همین اثنا فکر تازه ای به سرشان می زند و می فهمند با رمالی می توانند پول خوبی به جیب بزنند و همین فکر است که باعث می شود ماجراهای دو دوست خلافکار شروع شود.
ناخدا سهراب برای تصمیم گرفتن درباره قدرت که فکر می کنند رمال است، به خانه کسی رفته است تا با کمک کل اهالی درباره موندن یا نموندنش حرف بزنند.
یکی از اهالی می گوید به نظر من بهترین کار این است که فردا یکی از ما با او صحبت کند تا بفهمیم اصلا دنبال چی هست تا حساب کار دستش بیاد و خودش تصمیم بگیره بمونه یا برود.
جهانگیر با وضع و اوضاع آشفته به خانه میترا رفته است. میترا یکی از پیرزن هایی است که جهان او را با مدرک دکتری اش گول زده و حسابی عاشقش شده است.
جهانگیر با دیدن وضع مالی خوب میترا تصمیم گرفته کنارش بمونه و زیر لب قدرت را صدا می کند.
مردی بالای سر قدرت نشسته است که قدرت بهوش می آید و با دیدنش می ترسد و عقب عقب می رود.
او خودش را معرفی می کند و می گوید که من صمد خله پسر صغرا چله هستم، اومدم بهت کلید بدم و وارث مالک هستم.
قدرت که بی اندازه ترسیده از این که صمد خله فکر می کند او رمال است استفاده می کند و به او می گوید که اگر جلو بیای سنگت می کنم.
صمد از او می پرسد که آیا من عاقل و پولدار می شوم که قدرت می گوید آفتاب که در اومد از این جا گمشو برو بیرون و ترک دیار کن تا به هر چیزی که می خواهی برسی.
با بالا آمدن خورشید صمد خله راه افتاده است و در مسیر خورشید می رود و با خودش شعر می خواند.
قدرت از جایش بلند شده و از پنجره رفتن صمد را نگاه می کند و می گوید این جا به درد من هم نمی خورد و باید از این جا بروم…
ناخدا سهراب یواشکی از خانه زن دیگرش بیرون آمده تا به دیدن قدرت برود و با او حرف بزند اما قدرت قصد رفتن کرده است و از خانه بیرون زده که دم در به هم بر خورد می کنند و ناخدا به زور او را به داخل خانه می برد.
ناخدا می گوید اهالی می خواهند به خاطر این که رمالی تو را از این جا بیرون کنند که او می گوید من قرار نیست این جا کار کنم که ناخدا خوشحال می شود و می گوید پس باید این جا بمونی و فقط برای کم رمالی کنی و بهش پول و کارت می دهد و می رود.
بعد از رفتن ناخدا سهراب چند نفر مرد که از پشت دیوار آن جا را زیر نظر دارند، می خواهند به داخل بروند ولی سعی دارند که کسی هم نبینتشان …
جهانگیر در تراس خانه میترا نشسته است و تصمیم دارد که با میترا به کارگاه مبل سازی برود اما خدمتکار خانه میترا می گوید که امروز پسر های خانم دارن میان و نمی تونید برید. جهانگیر با فهمدین این موضوع که میترا ۴ پسر بوکسور دارد از جایش بلند می شود و قصد ترک خانه را دارد.
ناخدا سهراب
قدرت در خانه اش نشسته که دائما اهالی جزیره به دیدنش می روند و ازش می خواهند که هر چه می داند بگوید و در ازای آن بهش پول و طلا و خوراکی می دهند.
جهانگیر چمدانش را جمع کرده و قصد رفتن دارد که پسر های میترا از راه می رسند و بعد از این که داخل استخر پرتابش می کنند، کتک حسابی هم بهش می زنند.
قدرت بعد از دیدن تمامی اهالی با پول هایی که به جیب زده با ناخدا سهراب به خرید رفته و سر و شکلش را تغییر می دهد.
جهانگیر با حال خراب بعد از کتک خوردن در اتاق نشسته است که میترا با چمدونش به آن جا می رود و می گوید بهتره هر چی زودتر بری… اگر نه بچه هام میان و تو رو می برن یه گوشه تا آتیشت بزنن…
قدرت در خانه نشسته است و به وسایل جدیدی که خریده نگاه می کند، صدای در می آید و او به دم در می رود که با دیدن شخصی جا می خورد و می خواهد را ببندد که آن شخص پایش را لای در می گذارد.