خلاصه داستان قسمت هشتم بخش دوم سریال برف بی صدا می بارد
در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت هشتم بخش دوم سریال برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.
سیمین برای خانه و بچه ها پرستار جدید آورده که یک خانم مسن است و حتی به بچه ها اجازه بازی کردن تو حیاط را هم نمی دهد، تلفن خانه زنگ می خورد که پرستار جدید برای بچه ها برنامه کودک می گذارد و خودش سراسیمه بعد از جواب دادن از خانه بیرون می رود و قول بستنی به بچه ها می دهد.
سیمین و حبیب در حال آمدن به خانه هستند که آمبولانس را جلوی در خانه می بینند و بدو به خانه می روند، دانیال بی جون روی زمین افتاده است که سیمین شروع به جیغ و داد می کند و دکتر ها دانیال را سوار آمبولانس می کنند و با خودشان می برند.
بعد از رفتن آمبولانس، عالیه خانم برای مراقبت از پگاه به داخل خانه می رود و حبیب هم با داد و بیداد پرستار جدید که حالا معلوم شده اسمش پروانه است را بیرون می کند.
پروانه خانم با برداشتن وسایلش در خیابان راه می رود که آقایی جلویش را می گیرد و از حرف هایشان می توان حدس زد که کسی از قصد دانیال را به این روز انداخته است.
عمه گوهر در زمین مشغول چیدن دارو های گیاهی است و با همسایه اش گپ می زند. نسرین هم برای کار به یک بیارستان رفته است که در مسیر بازگشت یکی از همسایه ها جلویش را می گیرد و سراغ عمه گوهر را می گیرد، نسرین هم میگه عمه رفته باغ، خانم همسایه با ذوق میگه پسر فلانی از اسارت برگشته و از آقا سعید شما هم خبر داره…
نسرین با ذوق به سمت احمد میره تا بهش خبر بده، خانم همسایه هم به باغ میره تا خودش این خبر و به عمه گوهر بدهد…
احمد با یکی از اهالی در دشت نشسته اند و با هم درباره کار و بار و زندگی حرف می زنند و احمد از حاج ملک درخواست میکنه تا این باغ و بهش بده و دوباره زنده اش کنه…
حاج ملک پیشنهاد احمد و قبول می کنه که همون لحظه نسرین از راه می رسه و احمد را صدا می کند.
همسایه عمه گوهر خودش را به باغ رسانده و خبر سعید را بهش می دهد و او را به خودش به خانه همسایه ای که پسرش حسن برگشته می برد، حسن آقا شروع به تعریف کردن از دوران اسارت و خاطراتش با سعید می کند و می گوید اول جانباز و زخمی ها را آزاد می کنند و بعد نوبت به بقیه می رسد.
آن ها در حال رفتن است که حسن آقا، احمد را صدا می کند و بهش می گوید ایشالا تا چند ماه دیگه سعید را آزاد می کنند اما عراقی ها اسرایی که سالم باشند را آزاد نمی کنند و چشمش را نشان احمد می دهد.
احمد به خانه بر می گردد و به زیر زمین می رود، نسرین هم صدایش می کند و به دنبالش می رود. احمد در تنهایی خودش گریه می کند و می خواهد
نسرین متوجه حالش نشود، اما نسرین بهش میگه اگه می خوای تمیز کاری و شروع کنی اول اتاق بالا رو برای سعید آماده کن…
احمد هم هیچ نمی گوید و او را به داخل خانه می فرستد تا استراحت کند.
حبیب و سیمین و دانیال به خانه برگشته اند، سهیلا، دانیال را بغل می کند، حبیب شروع به حرف زدن می کند و می گوید بهترین دکتر ها را برای دانیال آوردم ولی سهیلا بی اهمیت به حرف های حبیب به داخل خانه می رود.
همه به برای استراحت به اتاق خواب هایشان می روند، ولی حبیب به اتاق کار حاج عطا می رود و عکس خانوادگی آن ها را بر می دارد و شروع به حرف زدن با حاج عطا می کند و می گوید من عاشق شده ام و لبخند می زند…