خلاصه داستان قسمت ۳۵ سریال ترکی کبوتر (قفس)
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۵ سریال ترکی کبوتر (قفس) را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای زیبا ساخت روستایی دارد و دارای نقش های زیبا و احساسی را دارا می باشد.سریال ترکی کبوتر (قفس) محصول ساخت کشور ترکیه در سال ۲۰۱۹ می باشد. این سریال به کارگردانی Altan Dönmez و نویسندگی Halil Özer و تهیه کنندگی Efe İrvül , Yaşar İrvül ساخته شده است. بازیگران این سریال عبارتند از؛ Nursel Köse،Genco Ozak، Menderes Samancilar ،Eslem Akar، Devrim Saltoglu ، Toprak Saglam .Osman Albayrak ،Dilan Telkok، Berke Üsdiken ،Gülen Karaman، Isil Dayioglu، Gözde Fidan، Mehmet Ali Nuroglu، Almila Ada
خلاصه داستان سریال ترکی کبوتر (قفس)
اوستا بدیر ۱۵سال بخاطر دعوای خونی تو حبس بوده، بعد آزادی برمیگرده بالا سر خونه زندگیش و میخواد مجدد کارگاهشو راه اندازی کنه. اوستا بدیر یه دختر داره به اسم زلفا ( ملقب به کبوتر داره باستان شناسی میخونه تو موزه استخدام میشه، همونجا با کنعان آشنا میشه وقتی داشت جلوی تابلوی دخترک کولی با خودش حرفای مصاحبه اش رو مرور میکرد همدیگه رو میبینن)، فرزند دوم اوستا بدیر مسلم هست که دختر کوچیک خاندان جبران اوعلو (نفیسه) رو دوست داره و میخواد با نفیسه فرار کنن و ازدواج کنن. برادر بدیر، خائنه و با جلیل (قمارباز مال باخته) که برادرزن مقتوله دست به یکی کردن و قتل کار اونا بوده ولی کسی نمیدونه…
قسمت ۳۵ سریال ترکی کبوتر (قفس)
نفیسه به هوش می آید و مسلم با پریشان حالی به ملاقاتش می رود. نفیسه همین که چشمش به او می افتد با بغض می پرسد که آیا حال بچه شان خوب است یا نه؟ مسلم با سکوت غمگینی سرش را پایین می اندازد و نفیسه پشت سر هم می پرسد: «بگو بچه مون خوبه مسلم. بگو. » اما وقتی جوابی از مسلم نمی شنود گریه اش شدیدتر می شود و وقتی مسلم می خواهد او را نوازش کند این اجازه را نمی دهد و فریاد می زند: «شما بچه ی منو کشتین! شما کشتینش! به خاطر شما بچه مو از دست دادم. » مسلم هم گریه اش می گیرد و اتاق را ترک می کند. کوسا که فریادهای دخترش را شنیده، پوزخندی می زند و رو به جلیل می گوید وسایلش را جمع کند تا به عمارت برگردند! زلیخا در آستانه ی ورود به زندان است که وقتی زولوف را می بیند، حال نفیسه و نوه اش را می پرسد. زولوف می گوید که نفیسه خوب است اما در جواب سوال بعدی زلیخا سکوت می کند. زلیخا فریاد بلندی می زند و روی زمین نشسته و گریه می کند. مسلم پیش قاسم می رود و با گریه می گوید: «مگه من چیکار کردم که نفیسه اون حرفارو بهم زد عمو؟ مگه تقصیر من بوده؟ بچه مو از دست دادم، مادرم رو از دست دادم و زندگیم هم نابود شده…» قاسم او را در آغوش می گیرد و با نفرت به سمت اسکله می رود وقتی جلیل وارد کابین می شود تا وسایل کوسا را جمع کند، قاسم از پشت در را می بیند و قفل می کند و قایق را جای دور می برد. وقتی بالاخره جلیل از کابین خارج می شود با دیدن قاسم می پرسد: «تو اینجا چیکار میکنی؟! »
قاسم با نفرت می گوید: «مرتیکه به خاطر تو بود که داداشم ۱۵ سال تو زندون موند و حالا زنش تو زندونه. به خاطر تو برادرزاده م ناراحته و بچه شو از دست داده. تازه توی بی شرف به زنم چشم داری! تو دیگه حق نفس کشیدن رو هم نداری! » و با قلاب ماهیگری محکمی که در دست دارد به فک او ضربه ای می زند که جلیل درون دریا می افتد. زولوف و بدیر وسایل زلیخا را جمع می کنند تا به زندان ببرند. کنعان به خانه ی انها می آید و زولوف او را در آغوش می گیرد و با نگرانی می گوید: «میخوان مارو جدا کنن؟ » کنعان با اطمینان می گوید که به هیچکس این اجازه را نخواهد داد. کمی بعد بدیر، کنعان را بیرون از خانه می برد و می گوید: «کاوی ها و جبران اغلوها نمی تونن کنار هم باشن! من به عنوان یه پدر از تو خواهش میکنم از دخترم طلاق بگیری. نفیسه و مسلم هم به جایی نمیرسن. همه چیز رو تموم شده بدون! از این به بعد هرکی خواست اسم کاوی و جبران اغلوها را یه جا به زبون بیاره من مانعش میشم! » بعد هم به سمت زندان می رود و بعد از ان غفور به سمتش می آید و بدیر با بدخلقی رو به او می گوید: «من دیگه نمیخوام با تو صحبتی داشته باشم. تو مال مردم خوری و به خاطر کارای تو بی گناه ها آسیب میبینن! راهمون از این به بعد جدا از همه! » پلیس برای گرفتن گزارش از نفیسه به بیمارستان می آید. زولوف در بیمارستان ایپک را می بیند و از او به خاطر زحماتش تشکر می کند. یپک می گوید: «میخوام یه مدت دیگه اینجا بمونم! شاید اینجارو دوست داشته باشم و دیگه نرم! » زولوف با تردید به او خیره می شود.
کوسا به عمارت برمی گردد که کمی بعد غفور به انجا می آید و با تهدید به او می گوید که زلیخا باید آزاد بشود و در زندان همه صدمه ای به او نرسد. به محض رفتن او، کوسا به آشنایی در زندان زنگ می زند تا کار زلیخا را تمام بکند! به عوکش خبر می رسد که برای تایید جنازه ی جلیل به سردخانه برود. عوکش خودش را به سردخانه می رساند و با دیدن جنازه ی جلیل چشمانش پر از اشک می شود. از طرفی همه دور نفیسه جمع شده اند تا حرف های او را بشنوند. زولوف رو به او می گوید: «از هیچی نترس و همه چیزو با جزئیات بگو باشه نفیسه؟ » نفیسه سرد و بی روح به او خیره می شود و بعد می گوید: «زلیخا کاوی عمدا بچه ی منو کشت! شوهرش هم ۱۵ سال پیش بابامو کشت. اینا دنبال انتقام بودن! » همه با تعجب به او خیره می شوند….