خلاصه داستان قسمت ۴۱ سریال ترکی کبوتر (قفس)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۱ سریال ترکی کبوتر (قفس) را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای زیبا ساخت روستایی دارد و دارای نقش های زیبا و احساسی را دارا می باشد.سریال ترکی کبوتر (قفس) محصول ساخت کشور ترکیه در سال ۲۰۱۹ می باشد. این سریال به کارگردانی Altan Dönmez و نویسندگی Halil Özer و تهیه کنندگی Efe İrvül , Yaşar İrvül ساخته شده است. بازیگران این سریال عبارتند از؛ Nursel Köse،Genco Ozak، Menderes Samancilar ،Eslem Akar، Devrim Saltoglu ، Toprak Saglam .Osman Albayrak ،Dilan Telkok، Berke Üsdiken ،Gülen Karaman، Isil Dayioglu، Gözde Fidan، Mehmet Ali Nuroglu، Almila Ada

قسمت ۴۱ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان سریال ترکی کبوتر (قفس) 

اوستا بدیر ۱۵سال بخاطر دعوای خونی تو حبس بوده، بعد آزادی برمیگرده بالا سر خونه زندگیش و میخواد مجدد کارگاهشو راه اندازی کنه. اوستا بدیر یه دختر داره به اسم زلفا ( ملقب به کبوتر داره باستان شناسی میخونه تو موزه استخدام میشه، همونجا با کنعان آشنا میشه وقتی داشت جلوی تابلوی دخترک کولی با خودش حرفای مصاحبه اش رو مرور میکرد همدیگه رو میبینن)، فرزند دوم اوستا بدیر مسلم هست که دختر کوچیک خاندان جبران اوعلو (نفیسه) رو دوست داره و میخواد با نفیسه فرار کنن و ازدواج کنن. برادر بدیر، خائنه و با جلیل (قمارباز مال باخته) که برادرزن مقتوله دست به یکی کردن و قتل کار اونا بوده ولی کسی نمیدونه…

قسمت ۴۱ سریال ترکی کبوتر (قفس)

عوکش و نعمت برای دیدن موتلو به پرورشگاه رفته اند. نعمت سوالی را که از دیشب ذهنش را درگیر کرده به زبان می آورد و می پرسد: «اگه داداشت همه چیزتو از دست بده چیکار میخوای بکنی؟ » عوکش می گوید: «همون چیزی که دیشب گفتم. من اگه تو پیشم باشی خوشبخت ترین مرد جهانم. موتلو هم که باهامونه و دیگه هیچی! » نعمت کلافه می پرسد: «بچه غذاشو از کجا بیاره؟ سنگ بخوره؟ » عوکش می گوید: «تو به من اعتماد نداری؟ من شده باشه از زیر سنگ برای موتلو همه چیز رو فراهم میکنم. » به کوسا زنگ می زنند و خبر می رسانند که کنعان تمام حق و حقوق او را گرفته و همان موقع کنعان وارد حیاط عمارت می شود و رو به جلیل و نفیسه می گوید که اظهاراتشان را تغییر بدهند تا زن بیگناهی مثل زلیخا در زندان اذیت نشود. جلیل و نفیسه در مقابل خواسته او سکوت می کنند و کوسا می گوید: «اگه همچین چیزی رو میخوای باید تمام مال و منال رو به اسم من بکنی! » کنعان می گوید: «من حق خواهر و بردارم رو دست تو نمیسپارم! »

همان موقع عوکش به همراه نعمت وارد خانه میشود و کوسا که پشتش به در خانه است می گوید: «عوکش که وضعیتش معلومه عرضه چیزیو نداره و به خاطر اون زن کم ارزشش، حقش دست من میمونه تا پایمالش نکنه! » عوکش با عصبانیت می گوید: «از لج توام که شده من حقمو به اسم نعمت میکنم! » کوسا قلبش می گیرد و روی صندلی می نشیند تا از این شوک خارج بشود که پلیس وارد عمارت شده و کوسا را به جرم دستور قتل زلیخا دستگیر می کند. زلیخا ناراحت و کز کرده روی تختش نشسته که گولسوم برای خداحافظی با هم سلولی هایش به انجا می آید و لحظه اخر به سمت زلیخا حمله می کند و یقه ی او را می چسبد که پلیس ها مانعش میشوند و گولسوم فریاد می زند: «عرضه داشته باشی خودت تمومش میکنی قاتل بچه! » و زلیخا متوجه چاقویی زیر بالشش می شود. مسلم پیش غفور می رود و با گریه می گوید: «من هیچ موفقیتی تو زندگیم به دست نیاوردم و همیشه یه بازنده بودم اما الان باید عوض بشم عمو غفور! تو این راه کمکم کن! » غفور می گوید: «پس میخوای داماد مورد علاقه ی کوسا جبران اغلو بشی! » بعد هم مسلم مصمم موهایش را از ته می تراشد و یک دست سیاه می پوشد و غفور هم به دست او اسلحه ای می دهد و می گوید: «تو این راه با من قدم بردار، تا به جاهای خوبی برسی! »

کنعان همان روز حق خواهر و برادر را تقسیم می کند و به وکیل می دهد تا کارهای نهایی را انجام بدهد. کمی بعد ایپک به دفتر کار او می آید و کنعان قبل از این که او چیزی بگوید، می گوید: «میخوام یه چیزیو روشن کنم. من زن و زندگیمو دوست دارم و نمیخوام اون رو ناراحت کنم. توام دیگه بیشتر از این خودتو خسته نکن. » بعد هم شب از زولوف می پرسد: «اگه من همه چیزمو از دست بدم، بازم منو دوست خواهی داشت؟ » زولوف با لبخند می گوید: «تو بودی که باعث خوشحالی من و خانواده ام شدی. حتی بیشتر از قبل عاشقت میشم. تو خانواده ی منی. مال و منال اصلا مهم نیست. » کنعان با خوشحالی به او خیره می شود و بعد خبر می دهد که جلیل و نفیسه اظهاراتشان را عوض کرده اند و زلیخا به زودی آزاد خواهد شد. زلیخا در اتاق زندان تنها می شود و بعد تمام مدت توهم می بیند و احساس عذاب وجدان و گناه یقه اش را رها نمی کند. او چاقو را برمیدارد و به آن خیره می شود. غفور گریان و آرام آرام به سمت خانه ی بدیر می رود و مقابل کنعان و زولوف به او می گوید: «من همیشه خوبیه خواهر زلیخارو خواستم و مراقب اون بودم. خدا منو بکشه اگه دروغ بگم… » و سکوت می کند. بدیر و زولوف با وحشت به او خیره می شوند و همان موقع وکیل کنعان به او زنگ می زند…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا