خلاصه داستان قسمت ۴۶ سریال ترکی کبوتر (قفس)
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۶ سریال ترکی کبوتر (قفس) را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای زیبا ساخت روستایی دارد و دارای نقش های زیبا و احساسی را دارا می باشد.سریال ترکی کبوتر (قفس) محصول ساخت کشور ترکیه در سال ۲۰۱۹ می باشد. این سریال به کارگردانی Altan Dönmez و نویسندگی Halil Özer و تهیه کنندگی Efe İrvül , Yaşar İrvül ساخته شده است. بازیگران این سریال عبارتند از؛ Nursel Köse،Genco Ozak، Menderes Samancilar ،Eslem Akar، Devrim Saltoglu ، Toprak Saglam .Osman Albayrak ،Dilan Telkok، Berke Üsdiken ،Gülen Karaman، Isil Dayioglu، Gözde Fidan، Mehmet Ali Nuroglu، Almila Ada
خلاصه داستان سریال ترکی کبوتر (قفس)
اوستا بدیر ۱۵سال بخاطر دعوای خونی تو حبس بوده، بعد آزادی برمیگرده بالا سر خونه زندگیش و میخواد مجدد کارگاهشو راه اندازی کنه. اوستا بدیر یه دختر داره به اسم زلفا ( ملقب به کبوتر داره باستان شناسی میخونه تو موزه استخدام میشه، همونجا با کنعان آشنا میشه وقتی داشت جلوی تابلوی دخترک کولی با خودش حرفای مصاحبه اش رو مرور میکرد همدیگه رو میبینن)، فرزند دوم اوستا بدیر مسلم هست که دختر کوچیک خاندان جبران اوعلو (نفیسه) رو دوست داره و میخواد با نفیسه فرار کنن و ازدواج کنن. برادر بدیر، خائنه و با جلیل (قمارباز مال باخته) که برادرزن مقتوله دست به یکی کردن و قتل کار اونا بوده ولی کسی نمیدونه…
قسمت ۴۶ سریال ترکی کبوتر (قفس)
کنعان به سرعت عوکش را سوار امبولانس می کند تا به بیمارستان برساند. او با گریه از عوکش می خواهد که چشمانش را باز بکند و به یاد روزی می افتد که وقتی کودک بوده اند، بچه های دیگر عوکش را در کلبه زندانی کرده بودند و ناگهان کلبه آتش گرفته بود. کنعان هم با اینکه نوجوانی بیش نبوده برای نجات او به دل آتش رفته و او را بیرون از کلبه ی در حال اتش گرفتن کشیده بود. خبر چاقو خوردن عوکش به کوسا هم می رسد. او با عجله و در حالی که گریه می کند خودش را به بیمارستان می رساند و در آغوش کنعان شروع به هق هق می کند و می گوید :«چرا باید این بلاها سر ما بیاد کنعان… » بعد از عمل سخت عوکش، ایپک پیش او می رود و برای گرفتن نبضش دستش را می گیرد. عوکش تحت تاثیر داروها و در خواب و بیداری دست ایپک را فشار می دهد و می گوید: «تا تو پیشم باشی من از هیچی نمیترسم… » وقتی پلیس برای گرفتن اظهارات به بیمارستان می آید و از خانواده عوکش می پرسد اگر به کسی شک دارند بگویند، کوسا بلند می شود و نعمت را که او هم به خاطر عوکش حال و روز خوبی ندارد نشان می دهد و می گوید: «من از اون نعمت شکایت دارم. اونه که زندگی پسرمو به گند کشونده…
کسی جز اون نمیتونه زندگی پسرمو نابود کنه… » سیفی هم کمی حرف کوسا را تایید می کند و می گوید همراه عوکش دیده بوده که نعمت به مراد پول میداده… از طرفی نعمت با گریه بالا سر عوکش که بیهوش است می رود و با گریه می گوید: « عوکش منو ببخش. همش به خاطر منه… کاش انقدر من و موتلو رو دوست نداشتی. باور کن من خیلی تلاش کردم تا دوستت داشته باشم اما نشد. من همیشه مراد رو دوست داشتم و دارم… » و بعد فورا به پذیرش می رود و وسایل عوکش را از پرستار بخش می گیرد و بعد هم با عصبانیت به مراد زنگ می زند و می گوید که چرا به عوکش حمله کرده و مراد هم با بیخیالی می گوید که عوکش ول کن ماجرا نبوده و اگر این کار را نمیکرد بعدا برایشان دردسر می شد. بعد هم نعمت به بانک می رود و از حساب مشترک خودش و عوکش مقدار زیادی پول برمیدارد تا همراه مراد به آنتالیا فرار کنند. سیفی به کنعان می گوید که می تواند مراد را فورا پیدا کند و همین کار را هم می کند. آنها با عجله به خانه ای که مراد آنجا ساکن است می روند اما مراد را انجا نمی بینند و به جایش دختری که همان روز در ترمینال هم همراه او بوده را می بینند. سفی از دختر می پرسد که چرا همان موقع فرار نکرده و هنوز هم همراه مراد است.
دختر که ترسیده می گوید که مراد شوهرخواهرش نعمت است و قرار بوده با پول زیادی که از عوکش می دزدند همراه هم به انتالیا فرار کنند. کنعان با شنیدن این حرف به شدت عصبانی می شود و بعد به زولوف زنگ می زند و همه چیز را برای او تعریف می کند. عوکش به هوش امده و سراغ نعمت را می گیرد. زولوف وارد اتاق می شود و همه را از اتاق بیرون می کند و بعد به عوکش می گوید که نعمت همراه مراد فرار کرده. عوکش به شدت عصبانی می شود و فریاد می زند و می گوید که این امکان ندارد چون نعمت او را دوست دارد… نعمت پول ها را به مراد می دهد و بعد خودش سراغ موتلو که در مدرسه است می رود و در حالی که گریه می کند به او می گوید: «پسرم هرکی دوستت داره رو دوست داشته باشو اذیتش نکن.. به هیشکی هم اعتماد نکن. وقتی بزرگ شدی هم مامانتو ببخش. » و می رود. موتلو گریه می کند و سعی می کند به او برسد اما نعمت از او دور و دورتر می شود…