خلاصه داستان قسمت ۵۰ سریال ترکی کبوتر (قفس)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۰ سریال ترکی کبوتر (قفس) را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای زیبا ساخت روستایی دارد و دارای نقش های زیبا و احساسی را دارا می باشد.سریال ترکی کبوتر (قفس) محصول ساخت کشور ترکیه در سال ۲۰۱۹ می باشد. این سریال به کارگردانی Altan Dönmez و نویسندگی Halil Özer و تهیه کنندگی Efe İrvül , Yaşar İrvül ساخته شده است. بازیگران این سریال عبارتند از؛ Nursel Köse،Genco Ozak، Menderes Samancilar ،Eslem Akar، Devrim Saltoglu ، Toprak Saglam .Osman Albayrak ،Dilan Telkok، Berke Üsdiken ،Gülen Karaman، Isil Dayioglu، Gözde Fidan، Mehmet Ali Nuroglu، Almila Ada

قسمت ۵۰ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان سریال ترکی کبوتر (قفس) 

اوستا بدیر ۱۵سال بخاطر دعوای خونی تو حبس بوده، بعد آزادی برمیگرده بالا سر خونه زندگیش و میخواد مجدد کارگاهشو راه اندازی کنه. اوستا بدیر یه دختر داره به اسم زلفا ( ملقب به کبوتر داره باستان شناسی میخونه تو موزه استخدام میشه، همونجا با کنعان آشنا میشه وقتی داشت جلوی تابلوی دخترک کولی با خودش حرفای مصاحبه اش رو مرور میکرد همدیگه رو میبینن)، فرزند دوم اوستا بدیر مسلم هست که دختر کوچیک خاندان جبران اوعلو (نفیسه) رو دوست داره و میخواد با نفیسه فرار کنن و ازدواج کنن. برادر بدیر، خائنه و با جلیل (قمارباز مال باخته) که برادرزن مقتوله دست به یکی کردن و قتل کار اونا بوده ولی کسی نمیدونه…

قسمت ۵۰ سریال ترکی کبوتر (قفس)

قاسم و بدیر در جنگلی دور دست جنازه ی جلیل را خاک می کنند و امل با ترس و لرز و نگرانی این صحنه را تماشا می کند. بعذ وقتی بدیر به سمت خانه به راه می افتد مدام به خودش می گوید :«چجوری میشه با این گناه زندگی کرد… » کنعان مسلم را به در خانه شان می رساند. مسلم مردد است و کنعان به او می گوید: «تو خیلی خوش شانسی که خانواده ای به این خوبی داری… برو جلو و نگران چیزی نباش. » مسلم هم وارد خانه می شود و بدیر با مهربانی او را در اغوش می گیرد و با قدردانی هم به کنعان نگاه می کند. کوسا نگران جلیل است و پشت سر هم به او زنگ می زند و حتی پیغام می گذارد تا خبری از خودش به او بدهد. قاسم و امل با نگرانی به گوشی جلیل که دستشان مانده نگاه می کنند و بعد قاسم از طرف جلیل به کوسا پیام می دهد: من دیگه برای همیشه از اینجا میرم و سراغم رو نگیرین! و بعد گوشی را هم زیر پایش خرد می کند. عوکش و سفی تمام شب را مست می کنند و عوکش مدام در مورد ایپک صحبت میکند و گاهی او را لعنت می کند و بعد از خوبی های او و اینکه چقدر شبیه هم هستند حرف می زند.

صبح ایپک به همان کلبه می آید و عوکش با دیدن او متعجب می شود. ایپک خجالت زده به عوکش می گوید آمده تا پانسمان او را عوض بکند و هم با هم حرف بزنند اما عوکش به او می گوید که چیز برای صحبت کردن ندارند و از او می خواهد برود. ایپک ناراحت و عصبانی می شود و می گوید: «بیرون کردن من خیلی راحته؟ اصلا از ذهنت نمیرسه ببینی من چی میخوام؟ » عوکش می گوید: «به من ربطی نداره تو چی میخوای. تو هم مثل مادرم و نعمت به من دروغ گفتی! تو فقط برای اینکه برادرم رو اذیت کنی این بدیو در حقش کردی و من دیگه نمیتونم به خاطر تو تو روی داداشم نگاه کنم!» ایپک که بغض کرده می گوید: «من دیگه برای برادرت مهم نیستم. اونم برای من. وگرنه به خاطر کاری که کردم پشیمون میشدم. اما من دیگه به اون فکر نمیکنم… » عوکش که دیگر نمی تواند به کسی اعتماد بکند فقط از او می خواهد برود و با رفتن ایپک ناراحت و کلافه می شود… همان موقع هم کنعان به او زنگ می زند و می گوید که خودش را برساند چون امروز تولد موتلو است و مدام هم اسم عوکش را می آورد. کوسا از نبود جلیل و عوکش به شدت عصبانی است و این عصبانیت را سر باتال و گلدانه خالی می کند و در عمارت فریاد می زند.

زولوف از این طرز برخورد او خوشش نمی آید و به او می گوید: «اینجا دیگه عمارت تو نیست و تو حق نداری با این طرز حرف زدن با کارکنان من صحبت بکنی پس خودت رو جمع کن! » و از گلدانه و باتال هم می خواهد که ریخت و پاش های کوسا را جمع نکنند و خودش هم به اتاق می رود. کوسا در دلش می گوید: «نوبت تو هم میرسه! » قاسم و امل به در خانه ی بدیر می روند. بدیر به آنها می گوید که نمی تواند بار این گناه را تحمل بکند و می خواهد خودش را تسلیم بکند اما قاسم از او می خواهد که همچین کاری نکند و این را فراموش بکند که همان موقع زلیخا به سمتشان می رود و از قاسم و امل می خواهد داخل بروند و همه کدورت های گذشته را کنار بگذارند. آنها هم با شرمندگی به خاطر زلیخا وارد خانه می شوند. قاسم دوباره از بدیر به معذرت خواهی می کند و بدیر او را در آغوش می گیرد. کوسا با عصبانیت موتلو را لعنت می کند و نقاشی عتیقه ای را که موتلو روی آن سبیل کشیده و زیرش کوسا نوشته را نشان زولوف می دهد. زولوف خنده اش می گیرد و همان موقع موتلو وارد عمارت می شود و به سمت کوسا می رود و او را بغل می کند و کوسا صورتش را با نارضایتی جمع می کند..

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا