معنی بدوی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

بدوی. [ب ِ] (حرف اضافه + ضمیر) بدو. به اوی. به او:
شو بدان کنج اندرون خمّی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.
رودکی.
و رجوع به بدو و او شود.

بدوی. [ب َدْ] (از ع، ص نسبی) ابتدائی. آغازی. (فرهنگ فارسی معین).

بدوی.[ب َ دَ وی ی] (ع ص نسبی) منسوب به بدو. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). منسوب به بادیه. (از الانساب سمعانی) (آنندراج). بیابان باش. (بحر الجواهر). مردم صحرانشین. (غیاث اللغات).آنکه در بادیه زندگانی کند. بادیه نشین. بادی. اعرابی. مقابل حضری و قراری و شهری و روستایی و مدری و مقیم. (از یادداشت مؤلف). ج، بَداوی ّ. (از المنجد).

بدوی. [ب َ دَ] (اِخ) دهی از بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه است. 334 تن سکنه دارد. محصول آن بنشن و ابریشم است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9).

بدوی. [ب َ دَ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش لنگه ٔ شهرستان لار است. از یازده آبادی تشکیل شده که مجموعاً 5200 تن سکنه دارد. محصول عمده ٔ آن غلات، خرما و صیفی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 7).

بدوی. [ب َ دَ] (اِخ) احمدبن علی بن ابراهیم الحسینی. از مشاهیر اولیای قرن هفتم هجری بود. اصل وی از مغرب است، در 596 هَ. ق. متولد شد، در مکه و مدینه و سپس در مصر اقامت گزید. در 675 هَ. ق. درگذشت. وی بی اندازه مورد احترام مردم روزگار خود بود و مرید فراوان داشت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 141 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1257).

فرهنگ معین

(~.) [ع.] (ص نسب.) ابتدایی، آغازی.

(بَ دَ) [ع.] (ص نسب.) بیابانی.

فرهنگ عمید

ابتدایی: هیئت بدوی،

ساکن بادیه، بادیه‌نشین، صحرانشین: قبایل بدوی،

فرهنگ فارسی هوشیار

ابتدائی، آغازی

فرهنگ فارسی آزاد

بَدَویّ، یا بَدوی، صحرانشین، بیابان گرد. (در کنایه به معنای ابتدائی.)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری