معنی بستری در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

بستری. [ب َ / ب ِ ت َ] (ص نسبی) در بستر افتاده و گرفتار بستر. (ناظم الاطباء). بیمار و مریض: فلان یک ماه بستری بوده و حالا چاق شده. (فرهنگ نظام).

بستری. [] (اِخ) نام یکی از امرای تیموری معاصر میرزا الغبیک. رجوع به حبیب السیر چ اول تهران ج 2 ص 175 شود.

فرهنگ معین

(بِ تَ) (ص نسب.) مریض، بیمار، ناخوش.

فرهنگ عمید

ویژگی کسی که به‌جهت آسیب‌دیدگی یا بیماری در بستر استراحت می‌کند،

مترادف و متضاد زبان فارسی

بیمار، دردمند، رنجور، علیل، مریض، ناخوش، نقاهت‌زده،
(متضاد) سالم، سرحال

فرهنگ فارسی هوشیار

بیمار ومریض در بستر افتاده

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر