معنی تجسم در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
تجسم. [ت َ ج َس س ُ] (ع مص) تناور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). || کاربهین فراپیش گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بر کاری بزرگ شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بکار بزرگ شدن. (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) (آنندراج). || بر بلندی ریگ یا کوه برشدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). || متوجه زمینی شدن و اراده ٔ وی نمودن. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). || برگزیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگزیدن کسی را از میان قوم. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): تجسمته من بینهن بمرهف. (اقرب الموارد).تجسموا من بین العشیره رجلا فارسلوه. (اقرب الموارد). || (به اصطلاح اهل فلسفه جسم و بدن گرفتن وجود غیرمادی. (فرهنگ نظام). || در تداول فارسی امروز، در نظر آوردن، خیالی را واقعیت دادن.
(تَ جَ سُّ) [ع.] (مص ل.) تناور شدن، دارای جسم شدن، تصویر ذهنی.
بهصورت جسم در پیش چشم نمایان شدن،
ایجاد کردن تصویر چیزی در ذهن،
انگارش
مجسمسازی، تجسیم
مجسم شدن، تناور شدن
تَجَسُّم، مُجَسَّم شدن، بصورت جسم نمایان شدن، جسم پذیرفتن و جسم یافتن،