معنی سطیح در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
سطیح. [س َ] (ع ص) کشته ٔ درازافتاده و ستان خفته. (منتهی الارب) (آنندراج). || آنکه در برخاستن بطی ٔ بود از جهت ضعف و برجاماندگی. || (اِ) توشه دان که از چرم ساخته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج). || بامداد. (مهذب الاسماء).
سطیح. [س َ] (اِخ) نام قلعه ای از قلاع خیبر. (غیاث اللغات) (آنندراج).
سطیح. [س َ] (اِخ) نام کاهنی در عرب جاهلی که در بدن او استخوانی جز استخوان سر نبود و مسایل را از پیش خبر میداد و کلمات خود را مسجع میگفت از گفتار اوست: عالم الخفیه و غافرالخطیئه انک لذوالهدیها لصحیفه الهندیه و الصعده البهیه فانت خیرالبریه. (از سبک شناسی ج 2 ص 232): و یکی بود نام او سطیح کاهن که هرچه از وی بپرسیدندی به زجز بگفتی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 97). رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 229، 230، 232، 236، 237، 268، و البیان والتبیین ج 1 ص 281، 236 شود.
منبسط، پهنشده،
درازکشیده، ستانخفته،
آنکه به علت ضعف یا بیماری بهکندی از جا برخیزد،
دراز بالا، منبسط