معنی انتقال در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

انتقال. [اِ ت ِ] (ع مص) از جایی بجایی شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مجمل اللغه) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). از جایی بجایی بگشتن. (از اقرب الموارد). از جایی بجایی رفتن. (غیاث اللغات). از جایی بجایی رفتن و نقل نمودن. (آنندراج). جابجا شدن. از جایی بجای دیگر رفتن. نقل کردن. کوچیدن. کوچ کردن. (فرهنگ فارسی معین). گویندنقلته من موضع الی موضع کذا فانتقل. (از ناظم الاطباء). || تند رفتن، چنانکه گفته اند: «لو طلبونا وجدونا ننتقل ُ». (از اقرب الموارد). || مردن. (از اقرب الموارد) (آنندراج). مردن. درگذشتن. (فرهنگ فارسی معین). گویند انتقل فلان الی رحمهاﷲ أو الی رضوانه. (از اقرب الموارد). || گذاشتن اسب دو پایش را در جای دو دستش در هنگام رفتن. (از المنجد). || بخود نقل کردن: انتقلته، نقلته الی نفسی. (از اقرب الموارد). || (اصطلاح نجوم) عبارت از تحویل قمر است و تحویلات قمر را انتقالات گفته اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح کلام) عبارت از حصول شی ٔ است در حیزی پس از آنکه در حیزی دیگر بوده باشد و این انتقال جوهر است، و انتقال عرض آنست که عرضی که قبلاً در محلی قائم بوده، عیناً در محلی دیگر قائم گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح علم جدل) آنست که استدلال کننده قبل از آنکه حکم را اثبات کند از کلامی بکلامی دیگر منتقل شود و برای مجاب کردن طرف از لونی دیگر با وی سخن گوید چنانکه در مناظره ٔ ابراهیم خلیل با جبار بود که ابراهیم گفت: ربی الذی یُحیی و یمیت.جبار گفت: انا احیی و امیت، پس کسی را که واجب القتل بود آزاد کرد و کسی دیگررا که قتل او واجب نبود کشت. ابراهیم متوجه شد که جبار معنی احیاء و اماته را نفهمیده است و گفت: فان اﷲ یأتی بالشمس من المشرق فأت بها من المغرب. جبار نتوانست و مبهوت ماند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین کتاب شود.
- انتقال ذهن، در تداول حکمت اشراق، توجه ذهن: فیضل ضلالاً مبیناً بخلاف صاحب الاشراقات العقلیه لانتقال ذهنه عند سماع تلک الالفاظ الی ما باشره من النور بالذوق و وصل الیه بالیقین. (شرح اشراق صص 307- 308).
- انتقال محمود، (اصطلاح طب) رانده شدن مادّه است از عضوی شریف به عضوی خسیس. (یادداشت بخط مؤلف).
|| (اِمص) نقل و جابجاشدگی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نقل مکان و تبدیل مکان. (ناظم الاطباء): خوش آمد امیرالمؤمنین را انتقال آن امام بدار قرار چرا که میداند خدا عوض میدهد به او همصحبتی پیغمبران نیکوکار را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). || تحویل و مهاجرت. (ناظم الاطباء). || اخراج بلد (کذا). || عبور و گذار. مرگ. (ناظم الاطباء). موت. فوت. درگذشت. (فرهنگ فارسی معین). رحلت. وفات: از زوال و فنا وانتقال... امن صورت نبندد. (کلیله و دمنه).
احمد آخرزمان را انتقال
در ربیعالاول آمد بی جدال.
مولوی.
|| چیزی را از ملک خود بیرون کردن و بملک دیگری دادن. (ناظم الاطباء). واگذاری چیزی از مال خودبدیگری. || (اصطلاح اداری) تغییر محل کار کارمندی از وزارتخانه، اداره، دایره، بوزارتخانه، اداره یا دایره ٔ دیگر. || (اصطلاح موسیقی) عوض شدن مایه ٔ یک قطعه، و آن در موسیقی سازی و زهی، هردو انجام میگیرد. || درک مطلب. دریافت. اندریافت. (فرهنگ فارسی معین).
- انتقال بانکی، در بانکداری، برگردان. (از فرهنگ فارسی معین).
- سریعالانتقال،آنکه مطلب را زود درک کند.

فرهنگ معین

(مص ل.) از جایی به جایی رفتن، کوچ کردن، (اِمص.) وا - گذاری، نقل مکان کردن. [خوانش: (اِ تِ) [ع.]]

فرهنگ عمید

جابه‌جا کردن چیزی یا کسی،
جابه‌جا شدن،
تغییر کردن محل کار کارمند یا کارگر،
سرایت کردن،
(جامعه‌شناسی) منتقل شدن از یک نظام اجتماعی به نظام اجتماعی دیگر: انتقال از فئودالیسم به سرمایه‌داری،
(ریاضی) تبدیلی که در آن همۀ نقاط یک شکل مسطح با یک بردار تغییر مکان جابه‌جا می‌شوند،
(اقتصاد) منتقل کردن مبلغی از یک حساب به حساب دیگر،
درک کردن و دریافت مطلبی،
(موسیقی) نوشتن یا اجرای یک قطعۀ موسیقی در مایۀ دیگر، مُدلاسیون،
[قدیمی، مجاز] مرگ،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

ترابرد، جابجایی

مترادف و متضاد زبان فارسی

جابجایی، نقل، سرایت، احاله، واگذاری

فرهنگ فارسی هوشیار

از جائی به جائی شدن، کوچ کردن، نقل کردن

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر