خراش در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خراش. [خ َ] (اِخ) ابن صمهبن عمروبن جموح بن زیدبن حرام بن کعب انصاری سلمی. ابن اسحاق او را در بین کسانی نام برده است که واقعه ٔ بدر را دیدند. ابن کلبی و ابوعبید میگویند: او را در واقعه ٔ بدر دو اسب بود و در واقعه ٔ احد ده زخم برداشت. (از اصابه ج 1 قسم 1 ص 107).

خراش. [خ َ] (اِخ) ابن محمدبن خراش بن عبداﷲ. او نوه ٔ خراش بن عبداﷲ است. ازدی او را متروک ذکر میکند درباره ٔ او که از جد خود روایت دارد و میگوید هم نام او و هم نام جد او خداش است بادال نه با راء. ابن عساکر بین جد او خراش بن عبداﷲ مولای انس فرق میگذارد. (از لسان المیزان ج 2 ص 396).

خراش. [خ ُ] (ع اِ) داغ. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). علامت حاصل از داغ. (یادداشت بخط مؤلف).

خراش. [خ ِ] (ع اِ) داغی است مرشتر را که دراز باشد. || کلب خراش، سگ برانگیخته شده برای جنگ با سگ دیگر. (از منتهی الارب).

خراش. [خ َ] (اِخ) او از تابعان است و جابیه را دید و فرزندش عبداﷲ از او حدیث دارد. (از لسان المیزان ج 2 ص 396).

خراش. [خ َ] (اِخ) ابن اسماعیل شیبانی. رجوع به ابورعشن در این لغت نامه شود.

خراش. [خ َ] (اِخ) ابن امیه بن ربیعهبن فضل بن منقدبن عفیف بن کلیم بن حبشه بن سلول خزاعی کلیبی. ابن کلبی او را با کنیه ٔ ابانضله ذکر کرده است و او حلیف بنی مخزوم می باشد. وی مریسیع و حدیبیه رادید و سر پیغمبر را تراشید. ابن سکن از او حدیثی واحد نقل کرده است که گفت: من سر پیغمبر را در ناحیه ٔ مروه در عمرهالقضیه اصلاح کردم. ابوعمر او را خراش بن امیهبن فضل کعبی نام می برد و در ترجمه ٔ حال او می آورد که او حدیبیه و خیبر را دید و رسول خدا او را سواربر شتری بنام ثعلب بمکه فرستاد. قریشی ها او را آزارکردند و قصد کشتن او را داشتند، ولی حبشیان مانع ازکشتن او شدند، لذا او توانست که بازگردد. پس از او عثمان به این ماموریت رفت. ابوعمر او را خراش بن امیه بن فضل کلیبی سلولی آورده است و گفته در صحابه بغیر او کس دیگر نمی شناسد. (از اصابه ج 1 قسم 1 ص 107).

خراش. [خ َ] (اِخ) ابن حارثه برادر اسماء است. رجوع به حمران برادر او شود. (از اصابه ج 1 قسم 1 ص 107).

خراش. [خ َ] (اِ) هر چیز شکافته و دریده. || تلف. (از ناظم الاطباء). || ریش. (ناظم الاطباء). اثر جرح. خدش. خَدَشَه. اثرخراشیدن بر چیزی. (یادداشت بخط مؤلف):
مثال گوید چندین ز کژدم زلفم
چسان ننالم کاندر دل من است خراش.
منجیک.
|| خراب و نابکار و بی فایده و از کار افتاده و سقطشده و رخنه کرده. (از برهان قاطع). (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). اثر تراشه و تراش و خراش رانیز گویند و بتازیش سقط نامند. (از شرفنامه ٔ منیری). آخال. آشغال:
برون فکند بجاروب لاتذر گردون
عدوش راز در خانه ٔ جهان چو خراش.
شمس فخری.
|| میوه ٔ خف زده و پوسیده. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). || میوه ٔ نیمه خورده. (یادداشت بخط مؤلف). || هر چیز پوست کنده شده. هرچه پوستش رفته باشد. هر چیز که سطح بیرونی آن غشاء خود را از دست داده باشد. || فرومایه. || حک و محو. (از ناظم الاطباء). || شکاف به ناخن و خار و جز آن. (از ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری). || (نف) خراشنده. (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء). نفوذکننده. نافذ. (از ناظم الاطباء).
- آسمان خراش، نفوذکننده ٔ در آسمان. نام است مر ساختمانهای بسیار بلند و یا ارتفاع را.
- جان خراش، نفوذکننده ٔدر جان. گذرنده ٔ در جان. کنایه از امور نامطلوب و نامطبوع.
- جگرخراش، نفوذکننده ٔ در جگر. گذرنده ٔ در جگر. کنایه از امر ناملایم:
از دست بندگان تو هر لحظه می چکد
در حلق دشمنان تو آبی جگرخراش.
سپاهانی (از شرفنامه ٔ منیری).
- دل خراش، نفوذکننده ٔ در دل. کنایه از امر نامطبوع و ناموزون. رنج دهنده.
- روح خراش، گذرنده ٔ در روح. نفوذکننده ٔ در روح. جان خراش. کنایه از امر ناملایم و نامطبوع.
- سامعه خراش، ناراحت کننده ٔ گوش. رنج دهنده ٔ گوش. کنایه از ساز بد و آواز بد.
- گوش خراش، ناراحت کننده ٔ گوش. رنج دهنده ٔ گوش. رجوع به سامعه خراش شود.
|| (ن مف مرخم) خراشیده. خراش خورده:
بهر جوهری ساختندش خراش
به ارزیر برخاست از وی تراش.
نظامی.

خراش. [خ َ] (اِخ) ابن عبداﷲ از راویانست وابن عدی گمان کرده که او مولای انس بوده است و احادیثی از او دارد. (از لسان المیزان ج 20 ص 395، 396).

خراش. [خ َ] (اِخ) ابن عبداﷲ زبیر او از جابر و جابر از ابن عباس این حدیث مرفوع را نقل می کند: اذا استلقی احدکم فلایضع رجله علی اخری. (از لسان المیزان ج 2 ص 396).

خراش. [خ َ] (اِخ) ابن مالک. علی بن سعید عسکری از طریق محمدبن اسحاق حدیث او را روایت کرده است وگفت عبداﷲبن بجره اسلمی از خراش بن مالک نقل کرده که گفت او نبی را حجامت کرد و پس از ختم عمل گفت: همانا امانت مردی که با آهن تیز بر رگهای گردن پیغمبر ایستاد بسیار عظیم بود. (از اصابه ج 1 قسم 1 ص 107).

فرهنگ معین

(خَ) (اِ.) بریدگی زخم.

فرهنگ عمید

اثری که از ناخن یا آلتی نوک‌تیز بر روی چیزی پیدا می‌شود،
زخم کوچک و سطحی بر روی پوست،
(صفت) [قدیمی، مجاز] هر‌چیز بی‌فایده و دورریختنی،
(بن مضارعِ خراشیدن) = خراشیدن
خراشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آسمان‌خراش، جگرخراش، دل‌خراش، گوش‌خراش،

مترادف و متضاد زبان فارسی

تراش، خدشه، زخم، سایش، اثر زخم، خراشیدگی

گویش مازندرانی

خراش خراشیده

فرهنگ فارسی هوشیار

هر چیز شکافته و دریده، خدشه، اثر خراشیدن بر چیزی

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری