معنی غمخوار در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
غمخوار. [غ َ خوا / خا] (نف مرکب) آنکه غم خورد. تیماردار. دلسوز. مهربان. غمگسار. آنکه در غم و اندوه شخصی شریک باشد. (از ناظم الاطباء). کسی که از غم و درد دیگری متألم شود، و دلسوز وی باشد. لُمّه. (منتهی الارب):
جهان سربسر پر ز تیمار گشت
هر آن کس که بشنید غمخوار گشت.
فردوسی.
همی گفت کای نیکدل یار من
نبد در جهان جز تو غمخوار من.
فردوسی.
بدین عید مبارک شادمان باد
بداندیشان او غمناک و غمخوار.
فرخی.
عجب دلتنگ و غمخوارم ز حد بگذشت تیمارم
تو گویی در جگر دارم دوصد یاسیج گرگانی.
منوچهری.
ای عزیزان غمزده بنالیدو ای یتیمان غمخوار بگریید... (قصص الانبیاء ص 241).
شاه غمخوار نائب خرد است
شاه خونخوار شاه نیست دد است.
سنایی.
مرغی عجب استادم در دام تو افتادم
غم میخورم و شادم غمخوار چنین خوشتر.
خاقانی.
خاقانی از تیمار تو حیران شد اندر کار تو
ای جان او غمخوار تو، تو غم نشان کیستی.
خاقانی.
غمخوارترا به خاک تبریز
جز خاک تو غم نشان مبینام.
خاقانی.
نه دستی کین جرس برهم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد.
نظامی.
جوانمرد کو بود غمخوار او
کمر بست در چاره ٔ کار او.
نظامی.
شد کنیزک نشست با یاران
بردو ابرو گره چو غمخواران.
نظامی.
حد زیبایی ندارند این خداوندان حسن
ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش.
سعدی (بدایع).
میروی خرم و خندان و نگه می نکنی
که نگه میکند از هر طرفی غمخواری.
سعدی (طیبات).
پیوند عمر بسته به مویی است هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگارچیست ؟
حافظ.
|| (اِ مرکب) مرغ بوتیمار. غمخور. غمخورک. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به بوتیمار و غمخورک شود.
آن که دارای غم و اندوه بود، مغموم، آن که در غم دیگری شریک باشد، دلسوز. [خوانش: (~. خا) [ع - فا.] (ص فا.)]
کسی که غم و اندوه بهخود راه بدهد،
یار مهربان و دلسوز که در غم و غصۀ شخص شریک باشد: پیوند عمر بسته بهمویی است هوشدار / غمخوار خویش باش غم روزگار چیست (حافظ: ۱۴۸)،
دلسوز، عطوف، غمگسار، مشفق، مهربان
تیمار دار، دلسوز، مهربان، غمگسار
همدرد