معنی هیزم در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
هیزم. [هََ زَ] (ع ص) درشت و رُست از هر چیزی. || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج).
هیزم. [زُ] (اِ) وقاد. وقید.وقود. (منتهی الارب). حطب. هیمه. چوب برای سوختن. چوب خشک سوختنی. (غیاث اللغات) (آنندراج):
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپیان آتش همی پنداشتند
پشته ٔ هیزم بدو برداشتند.
رودکی.
هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت
جو دو جریب و دو خم سیکی چون خون.
ابوالعباس (از فرهنگ اسدی).
به صد کاروان اشتر سرخ موی
همه هیزم آورد پرخاشجوی.
فردوسی.
بیامد دوان پهلوان شادکام
برآورد هیزم فراوان به بام.
فردوسی.
بی وفا هست دوخته به دو نخ
بدگهر هست هیزم دوزخ.
عنصری.
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند همچنین آخ تنم.
صفار.
وانکس که بود بی هنر چو هیزم
جز درخور نار سقر نباشد.
ناصرخسرو.
دو عاشق را بهم خوشتر بود روز
دو هیزم را بهم خوشتر بود سوز.
سعدی.
بعضی به کسر زاء ضبط کرده اند به استناد این بیت نظامی:
همه سختی از بستگی لازم است
چو در بشکنی خانه پرهیزم است.
نظامی.
و این بیت از مولوی:
آدمی راآدمیت لازم است
عود را گر بو نباشد هیزم است.
مولوی.
و این خطا است زیرا که اختلاف توجیه جائز داشته اند فکیف که روی متحرک گردیده باشد. (آنندراج).
- هیزم دان، جای هیزم. محطب. هیزم خانه.
- هیزم سوختن:
یکی هولناک آتش افروختند
نشستند و هیزم همی سوختند.
؟
- هیزم شکاف، هیزم شکن:
هیزم شکاف پیری فرزانه گاه نزع
میگفت با قرینش و میمرد ناگزیر.
؟
- هیزم شکستن:
ترا تیشه دادم که هیزم شکن
ندادم که دیوار مسجد بکن.
سعدی.
- هیزم شکن، آنکه هیمه های بزرگ را برای سوختن به قطعات کوچک و خرد شکند:
هست چو انگشت کژب و بر سر آن کژب
غرچه ٔ هیزم شکن تبر زده یک بار.
سوزنی.
- هیزم شکنی، شغل و عمل هیزم شکن.
- هیزم فروش، حطاب. (دهار):
گل از بوستان باده نوشان برند
خس و خارهیزم فروشان برند.
سعدی.
- هیزم کش، کسی که هیمه جمع میکند و برای سوخت فراهم می آورد. آنکه چوبهای ریزه را در آتش اندازد تا درگیرد. (آنندراج):
میان دو کس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است.
سعدی.
- هیزم کشی، شغل و عمل هیزم کش: پیشه ٔ ایشان شبانی و هیزم کشی و مزدوری بودی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
- امثال:
چوب صندل بو ندارد هیزم است.
دو هیزم را بهم بهتر بود سوز.
سعدی.
هیزم تر به کسی فروختن.
هیزم تر دود برآرد نه نور.
(هِ زُ) (اِ.) هیمه، چوبی که برای سوختن به کار می رود.، ~ تر به کسی فروختن کنایه از: بدی کردن به کسی و خصومت اورا برانگیختن.
چوب خشک یا شاخۀ خشک درخت که به درد سوزاندن میخورد، هیمه،
هیمه، حطب
حطب
هیمه
چوبخشک، حطب، هیمه
چوب خشک یا شاخه خشک درخت که بدرد سوزاندن میخورد