سخنان اشو

اشو
  • آزادی هدف زندگی است. بدون آزادی، زندگی ابدا معنایی ندارد. منظور از آزادی، آزادی سیاسی، اجتماعی یا اقتصادی نیست. آزادی یعنی آزادی از زمان، آزادی از ذهن و آزادی از زور.

    عشق چنان از احترام سرشار است که آزادی را هدیه می کند. اگر عشق، آزادی به همراه نیاورد، عشق نیست، چیز دیگری است.

    انسان، آزاد به دنیا می آید؛ او هیچ سرنوشتی ندارد. اگر سرنوشتی وجود داشت، آزادی انسان از بین می رفت و او تبدیل به یک دستگاه می شد.

    همه چیز تغییر می یابد و هیچ چیز حتی برای یک لحظه ثابت نمی ماند. اگر تو از این نکته آگاه شوی، میل و اشتیاق تا ابد ثابت نگاه داشتن امور در تو فروکش می کند و آنگاه آزاد و رها می شوی.

    اگر هر نسلی با عشق و احترام نسبت به کودکان رفتار کند و به آنها آزادی بدهد تا رشد کنند، همه سخنان یاوه در ارتباط با شکاف نسل ها محو خواهد شد. اگر شما به فرزندانتان احترام بگذارید و با آنها رفیق باشید، امکان ندارد شکاف بین نسلی ایجاد شود.

    اگر ایجاد پیوند آزاد بوده و با آزادی همراه باشد، شادی از راه خواهد رسید؛ چون آزادی ارزش غایی است و چیزی بالاتر از آن نیست. اگر عشق تو سوی آزادی رهنمونت کند، عشق تو عین برکت است، و اگر سوی بردگی برَدَت، نه برکت که لعنت است.

    تو به این دلیل از آن شخص که عاشقش هستی متنفر می شوی که او آزادی ات را سلب کرده است.

    آزادی طلبی ما به این دلیل نیست که عاشق آزادی هستیم، بلکه در حقیقت، ما خود آزادی هستیم و فقط در آزادی می توانیم رشد کنیم.

    بزرگترین دلخوشی انسان، آزاد بودن است.

    هرگز، هرگز حتی برای یک لحظه آزادی ات را از دست نده و هرگز آزادی کسی را سلب نکن؛ از نظر من دین یعنی همین.

    زندگی هیشه همچون رودخانه است و تو در چیزی وامانده ای و متوقف شده ای: شوهر، زن، دوست. هرگاه کسی وامانده شود خشمگین می شود، زیرا هیچ کس دوست ندارد آزادی اش را از دست بدهد.

    انسان براستی دیندار همیشه آزاد می ماند و به کسانی که در سر راهش قرار می گیرند کمک می کند تا آزاد باشند. او هرگز بر کسی سلطه نمی جوید و هرگز به کسی اجازه نمی دهد که بر او سلطه جوید.

    معنایی در زندگی نیست؛ معنا را باید خلق کرد.

    عشق همیشه آفریننده است و دنیا بسیار ویرانگر بوده، زیرا به انسان آموخته که انرژی عشق را سرکوب کند.

    عشقِ سرکوب شده ویرانگر می شود و عشقِ ابراز شده، آفریننده.

    سر از راه منطق عمل می کند. می توان قانعش کرد، می توان هندو یا مسیحی اش ساخت، می توان آن را کمونیست، فاشیست یا سوسیالیست گرداند. با سر می توان همه کار کرد؛ تنها یک نظام آموزشی زیرکانه و راهکارهایی مکارانه لازم است.

    انسان مذهبی سعادتمند است. هر جا که باشد در معبد است. انسان سعادتمند معبد خود را همراه دارد.

    شهامت، بزرگترین کیفیت دینی است و دیگر چیزها پیامد آن هستند. تو اگر شهامت نداشته باشی نمی توانی راستگو باشی. اگر شجاع نباشی نمی توانی عاشق باشی، نمی توانی با ایمان باشی و نمی توانی در راه جست و جوی حقیقت گام برداری.

    به حرفهای دیگران درباره خودت بها نده، خودت ببین که هستی، کجا هستی و لغزش هایت کدامند.

    ببین چه می کنی و چرا... چه می گویی و چرا... آن وقت تمام بازیهایی را که با دیگران و نه تنها با دیگران، که با خودت کرده ای خواهی دید.

    بگذار بگویم که در جامعه ای غیر آزاد می توانی آزاد باشی، در جهانی سیاه بخت، سعادتمند باشی. مانعی از سوی دیگران نمی تواند وجود داشته باشد، می توانی دگرگون شوی.

    شهامت به معنای زندگی در پیوند با دیگران و در عین حال مستقل باقی ماندن است. انسان نوین، انسان با شهامت خواهد بود.

    حقیقت را نمی توان خریداری کرد. هیچ راهی برای گرفتن حقیقت از دیگران نیست. حقیقت قابل انتقال نیست؛ تو باید خودت حقیقت را کشف کنی.

    انسانی که در راه کشف حقیقت تلاش می کند، جامعه بی درنگ دشمن او می شود.

    مردم فقط از حقیقت می ترسند و نه از هیچ چیز دیگر.

    مردم، عاشق زندگی مرده، عاشق زندگی آرام و راحت هستند، اما به بهای آن، شور و هیجان، ماجراجویی و ذوق و شوق را از کف می دهند.

    یک شخص بدبخت فقط می تواند به دیگران بدبختی بدهد؛ ما فقط می توانیم آنچه را که داریم به دیگران عرضه کنیم.

    مردم به این دلیل عشق می ورزند که غمگین اند؛ به این دلیل در جست و جوی دیگری اند که تنها هستند و عشق فقط زمانی امکان پذیر است که تو تنها نباشی، بلکه در یگانگی باشی؛ با خودت قهر نباشی، بلکه با خودت در شیفتگی و سرمستی باشی.

    انسانهای احمق بسیار کوته فکرند، زیرا به نتایج قطعی رسیده اند؛ نه فقط برای خود، بلکه برای دیگران نیز! می خواهند این نتایج را به همه، به همه ی عالم تحمیل نمایند. گمان می برند که با این کار با مردم همدردی می کنند!

    هرگز فرصتی را برای شاد کردن دیگران از دست ندهید، چرا که نخست خود شما از این کار سود می برید.

    شاید تو قصد یاری رسانی داشته باشی، اما اگر انرژی شادمانی در وجود تو نباشد، اگر تو از این انرِژی سرشار نباشی، ناگزیر آسیب خواهی رساند.

    مرد و زن به این دلیل در عشق هم می افتند که از تنهایی درآیند.

    هوشمندی خطرناک است. هوشمندی یعنی اینکه خود مستقل می اندیشی، خود مستقل پیرامون را می نگری، دیگر جزمیات را باور نداری، فقط و فقط تجربه خود را می پذیری.

    اگر تو باوری داشته باشی دست از جست و جو برمی داری؛ اگر باوری داشته باشی گمان می کنی که از قبل می دانی.

    با رشد یقین و اطمینان، شادمانی رشد می یابد و با رشد شک و تردید، تنش، بی قراری و بدبختی. شک و تردید در نهایت به رنج و عذاب و نگرانی می انجامد.

    شاید تو تجهیزات بیشتری در اختیار داشته باشی، اما همان آدم گذشته باقی خواهی ماند.

    خوب است که حقیقت کالا نیست و هیچ کس نمی تواند آن را در اختیار تو بگذارد، وگرنه ارزشش را از دست می داد.

    عشق با درد همراه است، چون رشد را موجب می شود؛ عشق با درد همراه است چون عشق چنین می طلبد؛ عشق با درد همراه است چون عشق دگرگون می کند؛ عشق با درد همراه است، چون در عشق از نو زاده می شوی.

    تنها مشکل ما با غم، بیچارگی، خشم، نومیدی، تشویش، دلهره و بدبختی آن است که می خواهیم از شر آنها راحت شویم؛ همین تنها مانع است. مجبوری با آنها زندگی کنی... همه همان موقعیت هایی هستند که زندگی با آنها به تمامیت می رسد و می بالد.

    بد نیست گهگاه غمگین باشی، غمین بودن زیبایی خود را دارد. فقط باید بیاموزی که از زیبایی غمین بودن لذت ببری، از سکوت آن و از ژرفای آن.

    تفکر، بیرون زدن است. عدم تفکر، درون زدن است. فکر کن و خواهی دید که از خود دورتر و دورتر خواهی شد.

    تا وقتی کودک به اندازه ای رشد یابد که بتواند مستقل فکر کند دنیا او را ویران می سازد. تا آن زمان او را معلول و از کار افتاده می کند. زیر بغل او عصاهایی قرار می دهد تا قادر نباشد روی پاهای خودش بایستد، تا فراموش کند رأی و نظر خویش را بکار گیرد.

    انسان حیوان عجیبی است! همه چیز را کاوش می کند، تا قله ی اورست می رود، تا قطب شمال و کره ی ماه می رود، اما هرگز به فکر نمی افتد که سری هم به درون خویش بزند! این بزرگترین بیماری ای است که انسان گرفتار آن است.

    وقتی چیزی به کسی می دهی، شاید ارزش چندانی نداشته باشد، اما همین هدیه کردن و بخشیدن، بی نهایت رضایت بخش است.

    نخستین اولویت و مقدم ترین چیز برای انسان هوشمند، جست و جوی شادمانی است. آنگاه که شادمانی را بیابی و مزه ی آن را بچشی دوباره متولد می شوی، زندگی راستین آغاز می شود و پی می بری زندگی برای چیست.

    من هرگز مخالف دانش نیستم، اما دوست دارم انسان نخست در قلب خود ریشه بدواند و سپس، دانش را به عنوان یک وسیله به کار گیرد.

    مشکل بتوانی لغزشهای خود را ببینی. تنها کسی که خود را دوست می دارد می تواند این لغزشها را ببیند.

    ما کاملاً بی آلایش، پاک و ساده به دنیا می آییم، اما دنیا شروع به ترسیم طرح و نگارهایی در لوح سفید آگاهی ما می کند؛ شروع به شکل بخشیدن به ما می کند؛ همه کس را آلوده و مسموم می کند.

    لذت راستی چنان است که هیچ کس دوست ندارد در رنج و دروغ فرو افتد.

    فرد دانا با علامت سوالی زندگی می کند، فردی که در حیرت و شگفتی به سر می برد، با علامت تعجب زندگی می کند.

    شهامت پیشه کن تا معجزه های ناگزیر رخ دهند. هر لحظه ی زندگی انسان شجاع با معجزه می گذرد.

    زندگی، وابستگی متقابل است؛ هیچ کس مستقل نیست؛ حتی برای لحظه ای نمی توانی تنها زندگی کنی؛ به حمایت تمام هستی نیازمندی، هر آن دَم است و بازدَم؛ نه این یک پیوند نیست، این وابستگی متقابل محض است.

    تنها آن زمان که انسانی رشد یافته، پخته، هوشیار و آگاه شوی خواهی توانست به مردم خدمت کنی. بلی تنها در چنین حالتی می توانی خدمت کنی، چون چیزی داری که می توانی تقسیم کنی: عشق و مهربانی. چیزی داری که یاری رسان است: درک و خرد.

    تنها انسان مرده تلاش می کند ثابت کند که زنده است.

    پیش از آنکه مرگ بر در بکوبد، هر آنچه داری تقسیم کن! آیا می توانی ترانه ای زیبا بخوانی؟ بخوان و آن را تقسیم کن. آیا می توانی تصویری را نقاشی کنی؟ نقاشی کن و آن را تقسیم کن. هر آنچه در کف داری... و هرگز کسی را ندیده ام که چیزی برای تقسیم کردن نداشته باشد.

    انسانی که به حقیقت دست یافته چگونه می تواند دروغ بگوید؟ برای چه باید دروغ بگوید؟ او هیچ دروغی برای گفتن ندارد.

    کهنسالان بر کودکان مسلط اند و می خواهند آنها را زودتر از زمانی که طبیعت مقدر داشته از دوران کودکی بیرون کشند. آنها می کشند و خرد می کنند؛ کودک، کودکی را برای همیشه از کف می دهد.

    من مخالف چشم پوشی از هر چیزی هستم به جز حماقت و خرافات.

    پدر و مادرت تنها جسم تو را متولد می سازند نه روحت را.

    و من این را بلوغ ذهن می خوانم: آنگاه که بی هیچ پرسشی به زندگی نظر بیندازی و صرفا با شهامت و بی باکی در آن شیرجه روی.

    به یاد داشته باش، وقتی به تخریب دست می یازی، خود را نیز تخریب کرده ای و آنگاه که می آفرینی، ترانه ای، رقصی، خود را نیز می آفرینی و ابعاد نوینی از وجود خود را کشف می کنی.

    تاریخ فقط وقایع را ثبت می کند، اما داستانها حقایق را.

    ازدواج وسیله ای برای فرار از ترس تغییر است. ازدواج وسیله ای است تا پیوند را تثبیت کنی. اما عشق چنان پدیده ای است که به محض تلاش برای تثبیت آن، خواهد مرد. ایستایی در عشق همان و نابودی عشق همان. عشق حقیقی، تنهایی را به یگانگی مبدل می سازد.

    عشق، ترس را دور می سازد، همچنان که نور، ظلمت را.

    عشق، نبردهای تازه به همراه میآورد. این نبردها، روح را به رزمگاه فرا میخواند و به بلوغ میرساند؛ از این نبردها نترس.

    اگر خود را تغییر دهی، تغییر جهان را آغاز کرده ای. با تغییر تو، بخشی از جهان تغییر کرده است.

    انسان آگاه می داند که زندگی پیوسته در حال تغییر است؛ زندگی یعنی تغییر. تنها یک چیز همیشگی است و آن خود تغییر است.

    تمایل تو به دوام و ثبات است که تو را به دردسر می اندازد. تو می خواهی زندگی بدون تغییری را در پیش بگیری و این ممکن نیست؛ تو به دنبال ناممکن هستی!

    دانش اکتسابی است، شناخت از آن توست، متعلق به خود توست و اصیل است. دانش اطلاعات است، شناخت دگرگونی است.

    اگر خنده را فلج کنی، گریه را نیز فلج کرده ای. تنها کسی که می تواند خوب بخندد می تواند خوب گریه بگرید و اگر بتوانی خوب بخندی و خوب گریه کنی، زنده ای!

    به آینده موکول نکن. فردا، فردا؛ این واژه را از واژگان ذهنت بیرون بینداز! فردا وجود ندارد. نمی تواند وجود داشته باشد؛ چنین مفهومی در ذات پدیده ها نیست. تنها امروز است که وجود دارد.

    دانش می تواند به تو راحتی و آسایش و استاندارد بالایی از زندگی ببخشد، اما نمی تواند به زندگی تو کیفیت بهتری ببخشد.

    دانش هرگز نی تواند هدف و مقصود باشد، نمی تواند ارباب باشد، تنها می تواند نوکری خوب باشد.

    ذهن یعنی گذشته؛ ذهن همیشه مرده است. چیزی نیست جز انباشتگی خاطرات بر روی هم. گرد و غبار چگونه می تواند روشن و درخشان باشد؟

    فقط یک شخص شادمان می تواند یاور دیگران باشد.

    معلومات یعنی هیچ چیز؛ یک دستگاه کامپیوتر می تواند معلوماتی بسیار بیشتر از تو اندوخته باشد، اما کامپیوتر هیچ گاه نمی تواند یک مسیح یا یک بودا شود.

    به یاد داشته باش که تنها تو نیستی که حقیقیت را می جویی، حقیقت نیز در جستجوی تو است.

    حقیقت چنان بیکران و واژگان چنان حقیر.

    دانستن چیزهایی در مورد حقیقت، شناخت حقیقت نیست و دانستن چیزهایی در مورد عشق، شناخت عشق نیست.

    دانش حقیقی یا خرد از راه آگاهی به دست می آید؛ نه با گردآوری معلومات، بلکه با از سر گذراندن تحول. آگاهی، تحولی بنیادین است.

    درون رفتن در حقیقت، درون رفتن نیست؛ این تنها بیرون رفتن است... و ناگهان خود را در درون می یابی.

    زندگی در راه دروغ بی ارزش است و مردن در راه حقیقت یکی از بزرگترین برکات زندگی است.

    شک و تردید چیز بدی نیست، هیچ عیب و ایرادی ندارد. اما تو نباید همیشه در شک و تردید به سر بری. تو باید شک و تردیدها را در راه جستجوی حقیقت به کار گیری.

    عشق حقیقی بسیار لحظه ای است، اما هیهات از این لحظه!

    یک دروغ کوچک با خود هزار و یک دروغ دیگر می آورد، زیرا تو مجبور می شوی از آن دفاع کنی و از دروغ نمی توان با حقیقت دفاع کرد.

    البته که سیاستمداران باید از دادن حق رأی به کودکان بترسند، زیرا کودکان همه چیز را می بینند و به ماهیت همه چیز پی می برند.

    تو آن امپراطوری هستی که به خواب رفته و در رویا می بیند که گداست؛ از خواب بیدار شو.

    آفریدن چنان ثروتی است که حرص و طمع را بی معنا می سازد. وقتی ثروت کافی باشد، فقر از میان خواهد رفت.

    اگر تو تمام کتابخانه های دنیا را نیز در خود جای داده باشی، یک بودا نخواهی شد. تو همان نادان و ابله پیشین باقی خواهی ماند که بار دانش را با خود حمل می کنی.

    جهان مشکلی ندارد، مشکل عدم آگاهی است. از پوسته ناآگاهی برون آی.

    دانش، مرده است و دانستن، زنده و پویا.

    دانشمند در مورد خود دانشمند هیچ نمی داند، اما در مورد چیزهای دیگر همه چیز می داند.

    دانشی که از بیرون به دست آمده دروغین است. این نوع دانش بر نادانی تو سرپوش می گذارد، اما تو را خردمند نمی سازد.

    زندگی رازی بی پایان است، از این رو کسانی که از دانش سرشار هستند، از زندگی محرومند.

    عشق، دروازه ی دنیایی کاملاً متفاوت را به روی تو می گشاید. بدون عشق در دنیای محدود عقل محصور خواهی ماند.

    عقل همیشه عشق را به کوری و دیوانگی محکوم ساخته و به آن نسبت های ناروایی داده، به این دلیل ساده که از درک آن عاجز بوده است.

    هر قدر احمق تر باشی از دانشت مطمئن تر می شوی.

    خود را همان گونه که هستی بشناس، بی هیچ ایده آلی، بی هیچ قضاوتی و بی هیچ سرزنشی.

    انسان راستین همواره جهان و هستی را غنی تر می کند و از خود چیزی به هستی می بخشد.

    هرگز معتقد مشو، هرگز پیرو مشو، هرگز بخشی از سازمان مشو. راست باش و صادق با خودت. به خود خیانت مکن.

    انسان شجاع پیوسته از گذشته، از کهنه و از آشنا دست می شوید و همیشه آماده است تا به استقبال ناآشنا و ناشناخته برود.

    شادمانی فقط از آنِ شجاعان است. شادمانی یعنی پیوسته دست شستن از گذشته. شادمانی در گذشته می میرد و در هر لحظه زایشی تازه می یابد؛ این یعنی شادمانی.

    رساند.

    باید همیشه مراقب بود، زیرا ذهن پیوسته از ما می خواهد که اسیر و دلبسته شویم و دلبسته شدن باعث آشفتگی ما می شود.

    ذهن هرگز نمی گذارد آنچه را که هست ببینی؛ تنها اجازه می دهد چیزی را ببینی که ذهن می خواهد تو ببینی.

    زندگی یک معما نیست، یک راز است. می توان پاسخی برای معما یافت، اما راز به گونه ای است که هرگز نمی توان پاسخی بر آن یافت.

    این تو و فقط تویی که مسئول آن چیزی هستی که برایت پیش می آید.

    بزرگترین معجزه در جهان آن است که تو هستی، من هستم. بودن، بزرگترین معجزه است و مکاشفه، درهای این معجزه ی بزرگ را به روی تو می گشاید.

    تمام تأکید من نه بر نامها که بر افعال است؛ تا می توانی از نامها دوری کن. این کار در زبان امکان پذیر نیست، اما در عرصه ی زندگی می توانی؛ چه، زندگی خود یک فعل است. زندگی یک نام نیست، براستی «زندگی کردن» است و نه زندگی.

    خورشید طلوع کرده است اما تو در تاریکی هستی. طلوع خورشید به تلاش های تو بستگی ندارد. هر کاری بکنی نمی توانی باعث طلوع خورشید شوی، اما می توانی درهایت را بگشایی یا اینکه آنها را بسته نگاه داری.

    راه درست زندگی، دل به دریا زدن است؛ همیشه در حال اکتشاف بودن، همیشه به ستاره ها رسیدن.

    زندگی ات را قربانی چیزی مکن، همه چیز را قربانی زندگیت کن.

    زندگی به هیچ وجه اسرارآمیز نیست. بر هر برگ درخت، بر هر ریگ ساحل، زندگی را می خوانیم. این زندگی است که در هر پرتو آفتاب می رقصد؛ هر آنچه می بینی، خود زندگی است با تمام زیبایی.

    زندگی کردن خطرآفرین است و مردن بسیار راحت و آسوده.

    زندگی همچون رودخانه است؛ راکد نیست، روان است.

    قلب از راه عشق زندگی می کند و عشق را نمی توان در بند کشید. عشق اساساً سرکش است. هیچ گاه نمی دانی که تو را به کجا خواهد برد.

    نخستین گام آن است که زندگی را همان گونه که هست بپذیری.

    والاترین هنر در جهان آن است که مرید باشی؛ این موهبت با هیچ چیز دیگری قابل سنجش نیست....

    این همان کاری است که میلیونها نفر از مردم در حال انجام آن هستند: همچون یک دستگاه، همچون یک کامپیوتر عمل می کنند؛ کلیشه هایی را تکرار می کنند؛ واژگانی زیبا اما مرده را تکرار می کنند.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری