سخنان برتراند راسل
-
انگیزه هایی که مردمان را به فلسفه کشانده گوناگون است. با حرمت ترین انگیزه ها میل به شناختن جهان بوده است.
مردم متوحش مردم سخت گیرند.
اگر بنا باشد که جهان از فاجعه هایی که آن را تهدید می کنند جان به در برد مردمان باید بیاموزند که دامنه ی همدردی شان را گسترده تر سازند.
کسانی که عقلشان ضعیف است حاضر نیستند این را در مورد خودشان بپذیرند؛ هر چند همه این را در مورد دیگران می پذیرند.
زندگی خوب، زندگی شاد است. البته قصد من این نیست که اگر شما خوب باشید حتما شاد خواهید بود. منظور من این است که اگر شما شاد باشید خوب زندگی خواهید کرد.
اگر آدمی آنقدر به غذا بی اعتنا باشد که زرد و ناتوان شود، ما نباید او را تحسین کنیم؛ اما مردی که از آگاهی به نیازهای خویش به مرحله ی همدردی با گرسنگان رسیده باشد سزاوار تحسین ما خواهد بود.
از بین ده زن، نه زن پیش از به کار بردن تازیانه، آن را از دست مردان می گیرند.
ما متوجه خواهیم شد که محکمترین و تعصب آمیزترین باورهای ما آنهایی هستند که کمترین دلیل ها برای درستی شان در دست است.
خواندن آثار فلان نویسنده تنها با هدف رد کردن سخنان او، راه شناخت آن نویسنده نیست. خواندن کتاب طبیعت نیز با این باور که سراسر این کتاب خرافات است به همان ترتیب، راه شناخت طبیعت نیست.
جوهر عرفان چیزی نیست جز گونه ای قوت و عمق احساس نسبت به باورهایی که انسان درباره ی جهان دارد.
گرفتاری این دنیا از این است که نادان از کار خود اطمینان دارد و دانا از کار خود مطمئن نیست.
بذر اندیشه و فکر بپاش، عمل و نتیجه درو کن.
اگر تمامی ما قدرت جادویی خواندن افکار یکدیگر را داشتیم، نخستین چیزی که در دنیا از بین می رفت عشق بود.
همکاری جهان با فن و صنعتی که ما امروز داریم می تواند فقر را از میان بردارد و می تواند مرتبه ای از سعادت و رفاه را برای همه ی نوع بشر فراهم کند که بشر هرگز به خود ندیده است.
فلسفه باید خطاپذیری ذهن بشر را به ما بفهماند.
اینکه نظری را همه می پذیرند، نمی تواند دلیلی بر درست بودن آن نظر باشد. در حقیقت، با توجه به نادانی اکثریت نوع بشر، امکان نادرست بودن نظری که همگان آن را می پذیرند بیشتر است تا عکس آن.
انسانی که امید و آرزویش از حدود زندگانی شخصی فراتر رفته باشد مانند انسانی که آرزوهایش محدود باشد در معرض ترس نیست.
تا چهل سالگی که مغزم خوب کار می کرد، به ریاضیات و پژوهش پرداختم. از چهل تا شصت سالگی که ذهنم ضعیف شده بود به فلسفه روی آوردم و در اواخر که به کلی مغزم کار نمی کرد به سیاست!
ترس از عشق، ترس از زندگی است و آنان که از عشق دوری می کنند مردگانی بیش نیستند.
کمتر رخ می دهد که ترس، عمل عاقلانه ای را باعث شود و بیشتر منجر به عملی می شود که آن خطری را که ترس از آن برخاسته افزایش می دهد.
آرمانهای ما فقط با درآمیختن با جهان به ثمر می رسند و چون از جهان جدا شوند عقیم می مانند. اما آرمانی که از حقیقت بترسد یا از پیش بخواهد که جهان موافق خواهش
های او باشد توانایی این آمیزش را ندارد.
بینش نسنجیده و نیازموده برای فراهم آمدن حقیقت کافی نیست، هر چند که بسیاری از مهمترین حقایق نخست به این صورت تجلی کرده اند.
راز شادمانی در این است: بگذارید دلبستگی
های شما تا حد امکان گسترده باشند. بگذارید واکنش
هایتان نسبت به چیزها و اشخاصی که به آنها دلبستگی دارید، به جای دشمنانه بودن، تا حد امکان دوستانه باشد.
اگر خوب زندگی کنی به حتم شاد نمی شوی، اما اگر شاد باشی خوب زندگی خواهی کرد.
زندگی کردن بدون برخی از چیزهایی که می
خواهید، بخش ضروری شادمانی است.
فلسفه نباید از زندگانی شخصی بکاهد، بلکه باید بر آن بیفزاید.
گرچه تقلید محض همیشه مردود است، از آشنایی با نثر خوب، ثمره ی بسیاری به دست می آید؛ به ویژه در پروراندن زیبایی وزن نثر.