سخنان میلان کوندرا
-
بیهوده است اگر بخواهیم رمانی را با زینت دادن سبک، «دشوار » کنیم، هر رمانی که شایستگی این کلمه را دارد، هر چقدر روشن و شفاف باشد، بر اثر طنز ذاتی خود، به اندازه ی کافی دشوار است.
آزمون حقیقی اخلاق بشریت، چگونگی روابط انسان با حیوانات است، به ویژه حیواناتی که در اختیار و تحت تسلط او هستند. اینجاست که بزرگترین ورشکستگی بشر تحقق یافته است.
بی توجهی به زن، کفر کبیر و بی احترامی بزرگی به آفریده های خداوند است.
وفا از والاترین پارسایی ها به شمار می رود. وفا به زندگی ما وحدت می بخشد و بدون آن، زندگی ما به صورت هزاران احساس ناپایدار پراکنده می شود.
وقتی مردم هنوز کم و بیش جوانند و آهنگ های موسیقی زندگی شان در حال تکوین است می توانند آن را با کمک یکدیگر بسازند و مایه ها را رد و بدل کنند، اما وقتی در سن کمال به یکدیگر می رسند، آهنگ های موسیقی زندگی آنها کم و بیش تکمیل شده است و هر کلام یا هر شیئی در قاموس موسیقی هر کدام معنای دیگری می دهد.
اندیشه ها نیز زندگی مردم را نجات می بخشند.
اگر بتوان انسان ها را به گروه های گوناگون تقسیم کرد، به یقین، این گروه بندی باید بر مبنای گرایش های ژرف و بنیادین آنها باشد؛ گرایش هایی که آنها را به سمت تلاشی می برد که زندگی خود را وقف آن می کنند.
آن کسی بازیگر است که از کودکی می پذیرد تمامی زندگی خود را برای مردم ناشناس به نمایش گذارد. اگر کسی به این کار بنیادی تن ندهد که هیچ ربطی به استعداد ندارد و چیزی ژرف تر از آن است نمی تواند بازیگر شود.
ما هرگز نمی توانیم با قاطعیت بگوییم که روابط ما با دیگران تا چه حدی از احساسات ما، عشق ما، فقدان عشق ما، لطف و مهربانی ما و یا از کینه و نفرت ما سرچشمه می گیرد و تا چه حد از قدرت و ضعف ما در میان افراد تاثیر می پذیرد.
اگر رمان به راستی باید از میان برود، به این دلیل نیست که نیروی اش تمام شده است، بلکه بدان علت است که رمان در جهانی به سر می برد که دیگران از آن او نیست.
با عمل است که انسان از دنیای تکراری روزانه، جایی که همه شبیه یکدیگرند، بیرون می آید، با عمل است که انسان خود را از دیگران متمایز می کند و فرد می شود.
تاریخ نگار، تاریخ جامعه را می نویسد نه تاریخ انسان را.
نویسنده ای که می کوشد بر ترجمه ی رمان هایش نظارت کند، همچون چوپانی که در پی گله ای از گوسفندان ناآرام است، به دنبال کلمه های بی شماری می گردد؛ حالت این نویسنده برای خودش غم انگیز است و برای دیگران خنده آور.
انسان همواره بر این بوده است که زندگینامه ی خاص خود را باز نویسد، گذشته را تغییر دهد و هم ردپای خودش و هم ردپای دیگران را پاک کند.
انسان تنها هنگامی که سالخورده است می تواند باورهای جماعت، افکار عمومی و آینده را نادیده گیرد. انسان سالخورده با مرگ قریب الوقوع خود تنها است و مرگ نه چشم دارد و نه گوش. انسان سالخورده نیازی ندارد که خوشایند مرگ باشد.
آن کس که استعداد دشوار همدردی (احساس مشترک) را دارا نیست، به سردی رفتار دیگران را محکوم می کند.
مردم، تنها به این دلیل می خواهند ارباب آینده شوند که گذشته را دگرگون سازند.
نام، به چَم پیوند با گذشته است و مردمی که گذشته ای ندارند، مردمی بی نام و نشانند.
کمال مطلوب مرد زن گریز، تجرد با داشتن معشوقه های بسیار است، یا ازدواج با زن محبوب بدون کودک.
از زمان کودکی، پدر و آموزگار مدرسه برای ما تکرار می کنند که خیانت، نفرت انگیزترین چیزی است که می توان تصور کرد. اما خیانت کردن چیست؟ خیانت، از صف خارج شدن و به سوی نامعلوم رفتن است.
نوابغ حقیقی قلمرو کمدی، کسانی نیستند که ما را بیشتر می خندانند. بلکه کسانی هستند که «حوزه ی ناشناخته ی عنصر کمدی» را باز می نمایند.
پزشک، کسی است که می پذیرد تمام عمرش را صرفنظر از نتایج آن، وقف بدن انسان کند. این، یک نوع موافقت بنیادی است، نه استعداد است و نه تبحر، که در سال اول، ورود او را به تالار تشریح فراهم می سازد و به او امکان می دهد که شش سال دیگر پزشک شود.
هرکس، اعم از سیاستمدار، فیلسوف و دربان، به درستی سخن خود باور دارد.
آنچه فرد تحصیل کرده را از فرد خودآموخته مشخص می سازد، وسعت دانش نیست، بلکه مراتب گوناگون نیروی حیات و اعتماد به نفس است.
چیزی را که نتیجه ی یک انتخاب [برگزیدگی] نیست، نمی توان شایستگی یا ناکامی تلقی کرد؛ در برابر چنین وضعی تحمیلی باید رفتار درستی در پیش گرفت.
هیچ چیز از احساس همدردی دشوارتر نیست. حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که به گونه ای مشترک با کسی دیگر برای یک نفر دیگر یا به جای شخص دیگری می کشیم و قوه ی تخیل ما به آن صدها بازتاب می بخشد.
ما بیشتر برای از یاد بردن درد و رنج خویش به آینده پناه می بریم؛ در پهنه ی زمان، خطی را تصور می کنیم که فراسوی آن خط، درد و رنج ما پایان خواهد یافت.
اگر عذاب ابدی و شرایط ممتاز فردی با هم یکسان باشد، اگر هیچ تفاوتی میان عالی و پست وجود نداشته باشد، هستی بشر، حجم و ابعاد خود را از دست می دهد و به گونه ای تحمل ناپذیر سبک می شود.
یک حالت آغازین موسیقی وجود دارد، حالتی که پیش از تاریخ موسیقی وجود داشته است؛ حالت پیش از نخستین پرسش، پیش از نخستین اندیشه، پیش از نخستین بازی با دورنمایه یا مضمون.
هر چه انسان ها بیشتر می اندیشند، اندیشه ی این یک از اندیشه ی آن دیگری دورتر می شود.
عشق، به یک امپراتوری شبیه است؛ اگر اندیشه ای که بر مبنای آن به وجود آمده از میان برود، خود عشق نیز از میان خواهد رفت.
رمان نویس سخنگوی هیچ کس نیست... او حتی سخنگوی افکار خاص خودش هم نیست.
رمان اندیشه ای درباره ی وجود است، وجودی که از بین شخصیت های تخیلی دیده می شود.
آنها که شیفته ی فکر پیشرفت هستند، هرگز گمان نمی برند که هر گام به پیش، گامی در راه پایان نیز هست و در پس همه ی شعارهای شاد "به پیش و به بالا"، آواز هرزه ی مرگی که ما را به شتاب کردن برمی انگیزد، به کمین نشسته است.
هستی، آنچه روی داده است نیست؛ هستی، عرصه ی امکانات بشری است؛ هر آنچه انسان بتواند آن شود، هر آنچه انسان بتواند واقعیت بخشد.
هرچه انسان بیشتر در تاریکی درون خویش به سر برد، بیشتر در ظاهر جسمانیش پژمرده می شود.
هر وضعی ساخته ی انسان است و نمی تواند در بردارنده ی چیزی به جز آنچه در انسان هست، باشد.
وقتی در برابر کسی که مهربان، مؤدب و مبادی آداب است قرار می گیریم، بسیار دشوار است که همه ی حرف هایش را دروغ تصور کنیم و درستی و راستی در او نبینیم.
وحشت، حالت یک ضربه را دارد؛ لحظه ای است که انسان هیچ چیز نمی بیند. وحشت فاقد هر گونه اثر زیبایی است و انسان تنها پرتو شدید رویداد ناشناخته ای را می بیند که چشم براه آن است.
نیکی حقیقی انسان، در کمال خلوص و صفا و بی هیچ گونه قید و تکلف، تنها در مورد موجوداتی آشکار می شود که هیچ نیرویی را به نمایش نمی گذارند.
مجازات کردن کسی که نمی داند چه می کند، نشانه ی توحش است.
لباس نظامی آن چیزی است که ما برنمی گزینیم، بلکه برای ما تعیین می شود و این همانا ثبات کل در برابر بی ثباتی فرد است.
کسی را از روی همدردی دوست داشتن، دوست داشتن حقیقی نیست.
طنز، آدمی را برآشفته می کند، نه برای آنکه آدمی را مسخره می کند یا بر او می تازد، بلکه از آن روی که با آشکار ساختن جهان همچون پدیده ای دو گانه، ما را از داشتن یقین ها باز می دارد.
شاعر فقط امکانی بشری را «کشف» می کند؛ امکانی که تاریخ هم به نوبه ی خود روزی آن را کشف خواهد کرد.
زندگی بشر همچون یک قطعه ی موسیقی ساخته شده است. انسان با پیروی از درک زیبایی، رویداد اتفاقی را پس و پیش می کند تا از آن دورنمایه ای برای قطعه ی موسیقی زندگیش بیابد.
زمان بشری دایره وار نمی گذرد، بلکه به خط مستقیم پیش می رود و به همین دلیل، انسان نمی تواند خوشبخت باشد، چرا که خوشبختی، تمایل به تکرار است.
رمان، نتیجه ی تصور بیهوده ی بشر مبنی بر توانایی شناخت همنوعانش است.
در زمان تقسیم بیش از حد کار و تخصص گرایی لگام گسیخته [بی بند و بار]، رمان یکی از آخرین مواضعی است که در آن انسان هنوز می تواند رابطه با زندگی را در مجموعه اش حفظ کند.
تیره بخت ترین افراد همیشه نقش دژخیم [بدخوی] را در فراشد تنزل ارزش ها به عهده می گیرند.
تغزل گرایی نوعی سرمستی است و انسان برای اینکه آسان تر با جهان یکی شود، سرمست می شود.
تخیل، یکی از ژرفترین نیازهای بشری است.
تاریخ نمی آفریند، بلکه «کشف» می کند. تاریخ، از طریق موقعیت های بی سابقه، پرده از آنچه انسان هست، پرده از آنچه «از دیر زمان» در انسان وجود دارد، پرده از آنچه امکان های انسان را تشکیل می دهد، بر می دارد.
تاریخ به سبکی زندگی یک فرد است؛ بیش از اندازه سبک، به سبکی پَر است، مانند گرد و غبار در هوا معلق است، مانند چیزی است که فردا ناپدید می شود.
بشر، چون تنها یک بار زندگی می کند، به هیچ وجه امکان به اثبات رساندن فرضیه ای را از راه تجربه ی شخصی خود ندارد، به گونه ای که هرگز نخواهد فهمید که پیروی از احساسات، کار درست یا نادرستی بوده است.
براستی، [می بایست] انسان را سرزنش کرد که طی زندگی روزمره در برابر [برخی از] رویدادها بی اعتنا است و بدین ترتیب، بعد زیبایی را از زندگی خود سلب می کند.
آنگاه که نویسنده ی درون هر فرد پا به هستی می گذارد، به دوره ی ناشنوایی و از دست دادن درک جهانی نزدیک هستیم.
آن کس متجدد [نوگردیده] است که خود را متجدد بنامد و همچون متجدد پذیرفته شود.
آدمی که کتاب می نویسد، یا همه چیز است یا هیچ و چون هرگز همه چیز به هیچ کس داده نمی شود، هریک از ما که کتاب می نویسیم، هیچیم.
آدمی به ضعف خویش آگاهی دارد و نمی خواهد در برابرش مقاومت ورزد، بلکه خود را به آن تسلیم می کند. آدمی خود را از ضعف خویش سرمست می کند، می خواهد هر چه ضعیف تر شود، می خواهد در وسط خیابان جلوی چشمان همگان در هم فرو ریزد، می خواهد بر زمین بیفتد و از زمین پایین تر برود.
آدمی به ضعف خویش آگاهی دارد و نمی خواهد در برابر آن ایستادگی نماید، بلکه خود را به آن تسلیم می کند.
آدم هنگامی که صف را ترک می کند، دوباره می تواند به آن باز گردد، ولی زمانی که دایره ای بسته می شود، دیگر راه بازگشتی وجود ندارد.
انسان هرگز آن چیزی نیست که می اندیشد هست.
تیره بخت ترین افراد همیشه نقش دژخیم [=بدخوی] را در فراشد تنزل ارزش ها به عهده می گیرند.
زشتیِ همه جا گسترده ی دنیای جدید که بر اثر عادت از دیده پوشیده می ماند، در کوچکترین لحظات تیره بختی ما بی رحمانه ظاهر می شود.
سرنوشت همچون گلوله ی آهنینی است که بر مچ پای ما بسته شده باشد.
دوست داشتن، چشم پوشی از قدرت است.
پرسش بنیادی برای هر هنرمند عبارت از این است که اثر «با ارزش» او با کدام کار آغاز می شود؟
رمان نویس اهمیت زیادی برای ایده های خود قائل نیست. او یک کاشف است که کورمالانه می کوشد تا جنبه ی ناشناخته ای از وجود را آشکار کند. رمان نویس مسحور [=شیفته] رای و آوای خود نیست، بلکه مسحور شکلی است که دنبال می کند و تنها شکل هایی که به خواست های رویایش پاسخ می دهد، جزیی از اثر او هستند.
همیشه ساده ترین پرسش ها با اهمیت ترین پرسش ها به شمار می رود و پاسخی برای آنها وجود ندارد و پرسشی که نتوان به آن پاسخ داد، مانعی است که فراتر از آن نمی توان رفت.
رمان همه ی آن جنبه های وجود را که کشف می کند، همچون زیبایی کشف می کند.
کشف های رمان نویسان، هر اندازه هم قدیمی باشد، هرگز از به حیرت افکندن ما باز نتواند ایستاد.
زیبایی، آخرین پیروزی انسانی است که دیگر امیدی ندارد.
تاریخ، پیاپی شدن دگرگونی های بی دوام است.
شریف ترین احساسات می تواند به آسانی برای توجیه بزرگترین وحشت ها به کار گرفته شود.
زندگی فقط یک بار است و ما هرگز نخواهیم توانست تصمیم درست را از تصمیم نادرست تمییز دهیم؛ زیرا ما در هر شرایطی فقط یکبار می توانیم تصمیم بگیریم؛ زندگی دوباره، سه باره و چهار باره به ما عطا نمی شود که این را برای ما امکان پذیر سازد تا تصمیم های گوناگون خود را مقایسه کنیم.
هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست.
انسان و جهان همچون حلزون و صدف اش به یکدیگر پیوسته اند: جهان و انسان تفکیک ناپذیرند، جهان گستره ی انسان است و به تدریج که جهان تغییر می کند، هستی نیز تغییر می یابد.
رمان نویسانی که هوشمندتر از آثارشان اند، باید حرفه ی خود را تغییر دهند.
نوشتن برای شاعر به معنای از بین بردن دیوار نازکی است که در پس آن چیزی تغییر ناپذیر («شعر») در تاریکی پنهان است.
در زمان تقسیم بیش از حد کار و تخصص گرایی لگام گسیخته [=بی بند و بار]، رمان یکی از آخرین مواضعی است که در آن انسان هنوز می تواند رابطه با زندگی را در مجموعه اش حفظ کند.
رمان، عرصه ای است که تخیل نیز در آن، مانند رویا، می تواند فوران کند.
موسیقی، روزنه هایی در تن باز می کند که روح می تواند برای رسیدن به صفای یکرنگی از آنها بیرون آید.
از کودکی بیرون می آییم، بی آنکه بدانیم جوانی چیست، ازدواج می کنیم، بی آنکه بدانیم متاهل بودن چیست، و حتی زمانی که قدم به دوره پیری می گذاریم، نمی دانیم به کجا می رویم: سالخوردگان، کودکان معصوم کهنسالی خویش اند. از این جهت، سرزمین انسان سیاره ی بی تجربگی است.
انسان می اندیشد و به حقیقت پی نمی برد.
آینده همیشه نیرومندتر از اکنون است. در حقیقت، این آینده است که درباره ی ما به داوری خواهد نشست و بی شک بدون هیچ گونه شایستگی.
مردم همیشه فریاد می زنند که می خواهند آینده ی بهتری بسازند. این، حقیقت ندارد. آینده، خلایی است بی عاطفه نسبت به همه.
یاد بود ها در سراسر دنیا پراکنده اند. اگر بخواهیم آنها را پیدا کنیم و از مخفیگاه هایشان بیرون بکشیم، باید سفر کنیم.
رؤیا تنها یک ارتباط (شاید یک ارتباط رمزی) نیست، بلکه یک کوشش زیبایی شناسی و یک بازی قوه ی تخیل است و این بازی به خودی خود دارای ارزش است.
اگر بی خبر باشیم، بی گناه هستیم؟ آیا آدم ابلهی که بر اریکه ی قدرت تکیه زده است، تنها به بهانه ی نادانی، از هر گونه مسئولیتی به دور است؟
شک و تردید، امری یکسره طبیعی است؛ آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد آگاهی ندارد، زیرا زندگی یک بار بیش نیست و نمی توان آن را با زندگی های گذشته مقایسه و یا در آینده درست کرد.
کارمند، بخش کوچکی از کار عظیم اداری را که از فهم هدف و افق آن به دور است، انجام می دهد؛ این جهانی است که حرکات در آن مکانیکی می شوند و اشخاص معنای آنچه را که انجام می دهند، نمی دانند.
چیزی را که نتیجه ی یک انتخاب [=برگزیدگی] نیست، نمی توان شایستگی یا ناکامی تلقی کرد؛ در برابر چنین وضعی تحمیلی باید رفتار درستی در پیش گرفت.
همه ی آثار بزرگ (و درست از آن روی که بزرگ اند) چیزی از انجام نایافته را در بردارند.
اگر ما شایستگی دوست داشتن را نداریم، شاید به این دلیل است که خواهانیم تا دوستمان بدارند؛ یعنی چشم داشت چیزی (عشق) را از دیگری داریم؛ به جای آنکه بدون ادعا و توقع به سویش برویم و تنها خواستار حضورش باشیم.
گرایش به آشتی دادن ماجرای عشق شهوانی با عشق پاک، عین ذات لذت پرستی است و دلیل ناممکن بودن این آشتی است.
مترجمان دیوانه وار لغات مترادف را دوست می دارند (من، مفهوم مترادف را به کلی نفی می کنم: هر کلمه معنای خاص خود را دارد و از لحاظ معنا، جایگزین ناپذیر است).
اگر نخستین تمرین زندگی، خودِ زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می توان قائل شد؟
انسان آرزومند جهانی است که در آن خیر و شر آشکارا تشخیص دادنی باشند، زیرا در او تمایل ذاتی و سرکش داوری کردن پیش از فهمیدن، وجود دارد.
برای همه ی ما تصورناپذیر است که یگانه عشقمان چیزی سبک و سست باشد، چیزی بدون وزن؛ می پنداریم عشق ما آن چیزی است که ناگزیر باید باشد، که بدون آن زندگی ما از دست رفته است.
حماسه از تمایل بیش از حد به چیرگی بر عینیت جهان، ناشی می شود.
در جهان دیوان سالارانه ی کارمند، اثری از ابتکار، نوآوری و آزادی عمل در میان نیست، تنها چیزی که وجود دارد دستورها و مقررات است و این همانا دنیای فرمانبرداری است.
زمانه ی آکنده از انبوه ایده ها و بی اعتنا نسبت به آثار [ادبی و هنری]، مرا غرق در نومیدی می سازد.
دورنمایه ی فراموش نشدنی وابسته به تولد عشق با زیبایی اضطراب آورش درست در لحظه ی ناامیدی انسان را به سوی خود می کشد. انسان همیشه ندانسته، حتی در ژرف ترین لحظه های پریشانی، زندگیش را بر مبنای قوانین زیبایی می سازد.
زیبایی در هنر، نوری است که به ناگاه از آنچه هرگز گفته نشده است، می تابد.