standard به فارسی | دیکشنری انگلیسی
-
متعارف
-
معیار
-
استاندارد
-
همگون معیار
-
الگو
-
قالب
-
مقرر
-
قانونی
-
نمونه قبول شده
-
معین
-
متعارفی
-
نشان
-
پرچم
-
متداول
-
مرسوم
-
استاندارد
-
استاندارد 1. مرجعی که اساسی رابرای مقایسه با درجه بندی بنیان می گذارد. 2. مفهومی که با مجوز قانونی، عرف یا موافقت تأیید می شود و به عنوان الگو یا قاعده ای در اندازه گیری کمیت یا تأییر محصولی عمل می کند.
-
استاندارد
-
استاندارد، معیار - یک استاندارد چیزی است که به عنوان پایه و اساس مقایسات، مورد توافق عموم قرار گرفته است، یک نمونه یا مدل پذیرفته شده.
-
استانده
-
استاندارد، معمولی، متعارف
-
میزان، معیار، ضابطه، استاندارد
-
استاندارد
-
استانده
-
ماخذ
-
معیار
-
نظام
-
پایه
-
استاندارد.