معنی آتش در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
آتش.[ت َ] (اِخ) تخلص شاعری فارسی از متأخرین که اصل وی از حِلّه و مسکنش فریدن اصفهان بوده و در تذکره هابه نام آتش اصفهانی یاد شده است. و نام اصلی او را ذکر نکرده اند. تخلص خواجه علی حیدر شاعر هندوستانی که به فارسی و اردو شعر میگفته و بهر دو زبان دیوان اشعار داشته و در سال 1263 هَ. ق. وفات یافته است.
آتش. [ت َ] (اِ) (از زندی آترس، و اوستایی آتر، و سانسکریت هوت آش، خورنده ٔ قربانی، از: هوت، قربانی + آش، خورنده) یکی از عناصر اربعه ٔ قدما و آن حرارت توأم با نوری است که از بعض اجسام سوختنی برآید چون چوب و ذغال و امثال آن. آذر. آدر. ورزم. تش. آدیش. وَداغ. بلک. کاغ. مخ. هیر. نار. سعیر. عجوز. ام القری. و در زبان شعری از آن بقبله ٔ جمشید، قبله ٔ دهقان، قبله ٔ زردشت، قبله ٔ مجوس، بستر سمندر، تخته ٔ زرنیخ و غیر آن تعبیر کرده اند:
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
آتش هجرانْت را هیزم منم
و آتش دیگرْت را هیزم پده.
رودکی.
شب زمستان بود کپّی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپّیان آتش همی پنداشتند
پشته ٔ هیزم بدو برداشتند.
رودکی (از کلیله ودمنه ٔ منظوم).
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش نهی گوگرد بفخم.
منجیک.
وزو مایه ٔ گوهر آمد چهار...
یکی آتشی برشده تابناک
میان ْ باد و ابر از بر تیره خاک.
فردوسی.
بکوه سپند آتش اندرفکند
که دودش برآمد بچرخ بلند.
فردوسی.
پس آنگاه فرمود پرمایه شاه
که بر چوب ریزند نفت سیاه
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان.
فردوسی.
بجنگ اندرون مرد را دل دهند
نه بر آتش تیز بر گل نهند.
فردوسی.
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.
فردوسی.
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست.
فردوسی.
همی برشد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب.
فردوسی.
بدانگه بدی آتش خوبرنگ
چو مر تازیان راست محراب سنگ
بسنگ اندر آتش ازو شد پدید
کزو روشنی در جهان گسترید.
فردوسی.
زلف در رخسار آن دلبر چو دیدم بیقرار
می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی.
کشفی (از فرهنگ اسدی، خطی).
گر به پیغاله از کدو فکنی
هست پنداری آتش اندر آب.
عنصری.
به آتش مان چه سوزد نه خدای ا
ست
که آتش کار بادافره نمای است.
(ویس و رامین).
مر او را گفت پورا چند گویی
در آتش آب روشن چند جویی ؟
(ویس و رامین).
خردمند کوشد کز آتش رهد
نه خود را بسوزنده آتش دهد.
اسدی.
خرد زآتش طبعی آتش تراست
که مر مردم خام را او پزد.
ناصرخسرو.
آتش دوزخ از آن آتش بسی عالی تر است
گر غذا درخورد یابد در سوی علیا شود.
ناصرخسرو.
آتش دادت خدای تا نخوری خام
نز قبل سوختن بدو سر و دستار.
ناصرخسرو.
همچنان کاندر جهان زآتش نسوزد زر همی
زرّ جانت را نسوزد زآتش سوزان سقر.
ناصرخسرو.
شیخ ما گفت سری سقطی که خال جنید بود قدس اﷲ روحهما بیمار شد جنید بعیادت او درشد و مروحه برداشت تا بادش کند. گفت ای جنید آتش از باد تیزتر شود. (اسرارالتوحید).
آنکه آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی ضرر.
مولوی.
پلنگ از زدن کینه ورتر شود
بباد آتش تیز برتر شود.
سعدی.
آتش از خانه ٔ همسایه ٔ درویش مخواه
کآنچه بر روزن او میگذرد دود دل است.
سعدی.
|| در امثله ٔ ذیل مفتوح بودن تاء در آتش ظاهر است:
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست
دشت ماننده ٔ دیبای منقش گشته ست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته ست.
منوچهری.
بگریه گه گهی دل را کنم خوش
تو گوئی می کشم آتش به آتش.
(ویس و رامین).
کی شود دهر با تو یکدم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش.
سنائی.
تا درنزنی بهرچه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش.
بخاری.
با غم مرگ کس نباشد خوش
آبیان را چه عیش در آتش ؟
مکتبی.
|| پاره ای از زغال یا هیمه ٔ افروخته. اخگر. جذوه. سکار. بجال. جمره. قبس. || گوگرد احمر در اصطلاح کیمیاگران. || مجازاً، جهنم. دوزخ:
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایه ٔ تو
نه از آتش دهی بحشر جواز
زِستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در، چه باز یا چه فراز.
ابوشکور بلخی.
آزها را بسوی خویش مکش
که کشد جانت را سوی آتش.
سنائی (حدیقه).
|| تندی. تیزی:
بگفتند کین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.
فردوسی.
|| ایذاء. اضرار. ظلم فاحش:
بهانه چه داری تو برمن بیار
که بر من سگالید بد روزگار
یکی بی زیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم.
فردوسی.
|| غم. اندوه سخت:
دلش [ضحاک] زآن زده فال پرآتش است
همان زندگانی بر او ناخوش است.
فردوسی.
روان با چشم گریان و دل ریش
به آب اشک میکُشت آتش خویش.
امیرخسرو دهلوی.
|| شراب:
خاک را از باد بوی مهربانی آمده ست
درده آن آتش که آب زندگانی آمده ست.
سنائی.
|| بلا و مصیبت:
زآتش قهر وبا گردید ناگاهان خراب
استرابادی که خاکش بود خوشبوتر ز مشک.
کاتبی ترشیزی.
|| حرارت. عشق سوزان:
همه کسی صنما [مر] ترا پرستد و ما
از آتش دل آتش پرست شاماریم.
منطقی (از فرهنگ اسدی، خطی).
|| بمعنی نور و رواج و رونق و غضب و سبکروحی و قدر و مرتبه و گرانی نرخ هم گفته اند و کنایه از شیطان است و کنایه از مرد شجاع و دلیر هم هست و قوت هاضمه و اشتها را نیز گویند. (برهان قاطع).
- آبی بر (بر روی) آتش کسی زدن، تسکین غضب او کردن: من بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه... و آبی بروی آتش زدم. (تاریخ بیهقی).
- آتش از آب (دریای آب) برآمدن، یا آتش از آب افروختن، کاری عظیم سخت پیش آمدن:
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که آتش برآمد ز دریای آب...
از ایران نهنگی [رستم] برآمد بجنگ
که شد چرخ گردنده را راه تنگ.
فردوسی.
من چو خواهم کرد فریاد آب زآتش برکشم
او چو خواهد خورد تشویر آتش افروزد ز آب.
معزی.
- آتش از آب ندانستن، عظیم متهور و بی باک بودن:
یکی شهریار است افراسیاب
که آتش همانا نداند ز آب.
فردوسی.
- آتش از جایی برانگیختن (برآوردن)، ویران کردن آن جای:
بکین سیاوش بریدم سرش
برانگیختم آتش از کشورش.
فردوسی.
سپاهی بر، از جنگجویان بروم
که آتش برآرند از آن مرزوبوم.
فردوسی.
- آتش از خیار برآمدن یا جستن، امری ممتنع و محال صورت بستن:
چون بعشق از خیارت آتش جست
آتش از آتشی بدارد دست.
سنائی.
نامت بمیان مردمان در
چون آتشی از خیار جسته.
انوری.
بی آبروی دست تو هر کس که آب یافت
از دست دهر، بود چنان کآتش از خیار.
انوری.
یارب آن آتش از خیار جهد
که دلم زآتش غمش برهد.
انوری.
لطیفه ٔ کرم تست این که نرگس را
بسعی باد بهار آتشی جهد ز خیار.
کمال اسماعیل.
- آتش به دست خویش بر ریش خویش زدن (از نفایس الفنون)، آتش به دست خویش در خرمن خویش زدن، خود باعث زیان و رنج خویش گشتن:
آتش بدو دست خویش در خرمن خویش
من خود زده ام چه نالم از دشمن خویش ؟
؟
- آتش بی زبانه، بکنایه، لعل. یاقوت.
- || شراب:
بسفالی ز خانه ٔ خمار
آتش بی زبانه بستانیم.
خاقانی.
- آتش کارزار برانگیختن، پیوستن حربی را. بر شدّت و حدّت جنگ فزودن:
برانگیختند آتش کارزار
هوا تیره گون شد ز گرد سوار.
فردوسی.
- مثل آبی که روی آتش ریزند، دوائی سریعالتأثیر. گفتاری که زود اثر بخشددر شنونده.
- مثل آتش، سخت بشتاب:
بکردار آتش همی راندند
جهان آفرین را همی خواندند.
فردوسی.
بزد بوق و کوس و سپه برنشاند
بکردار آتش از آنجا براند.
فردوسی.
بسیار گرم. نیک سرخ.
- مثل آتش خواه، آنکه درنگ نیارد و بمحض آمدن بازگشتن خواهد:
ای گشته دلم بی تو چو آتشگاهی
وز هر رگ جان من به آتش راهی
چون میدانی که در دل آتش دارم
ناآمده بگذری، چو آتش خواهی.
عطار.
- مثل آتش سرخ، بثره یا دملی سخت باحرارت. تنی از سوزش تب سرخ شده. طعام یا دوائی سخت حارّ و حادّ.
- مثل آتش واسپند، مثل آتش و پنبه، سخت ناسازوار.
- امثال:
آب و آتش بهم نیاید راست، دو ضدفراهم نیایند.
آتش از آتش گل کند، یاری بیکدیگر مایه ٔ سعادت یاری دهندگان است.
آتش از باد تیزتر گردد، ملامت ْ عاشق را بر عشق او افزاید.
آتش از چنار پوده برآید،دود از کنده برخیزد.
آتش از خیار نجهد (برنیاید)، توقع و انتظاری نه بجای خویش است:
نکرد و هم نکند حاسد تو کار صواب.
نجست و هم نجهد هرگز از خیار آتش.
ادیب صابر.
کی شود دهر با تو یک دم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش ؟
سنائی.
آبی از روزگار اگر ببرم
آتشی دان که از خیار آید.
انوری.
آتش اگر اندک است حقیر نباید داشت. (گلستان)، دشمن حقیر و بلای خرد را کوچک شمردن صواب نباشد.
آتش بجان شمع فتد کین بنا نهاد، نفرینی است کسی را که بدعتی زشت نهاده باشد.
آتش بزمستان ز گل سوری به، آتش در زمستان سخت مطلوب است.
آتش بگرمی عرق انفعال نیست، شرم و خجلت گناه و خطایی سر زده سخت ناگوار باشد.
آتش جای خود باز کند، مرد زیرک وماهر و استاد زود شناخته شود. خوبان و صاحب جمالان درهر دل راه یابند.
آتش چنار از چنار است، آنچه از بدی که بما میرسد نتیجه ٔ کارهای ما یا کسان ماست:
کفن بر تن تَنَد هر کرم پیله
برآرد آتش از خود هر چناری.
عطار.
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک، کیفر و بادافراه گناهکاران گاه بی گناهان را نیز فرا گیرد.
آتش دوست و دشمن نداند، آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک.
آتش رابه آتش نتوان کشت، عداوت را با محبت تسکین توان داد نه با عداوت.
آتش را به آتش ننشانند، آتش را به آتش نتوان کشت.
آتش را به روغن نتوان نشاند، آتش را به آتش نتوان کشت.
اگر آتش شود خود را سوزد، حدت و شدت غضب یا کاراو بر خصم و حریف زیان نبخشد و خود او را زیانبخش ترباشد:
آتش سوزان بود حیات سمندر.
قاآنی.
آتش کند هرآینه صافی عیار زر.
معزی.
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل مستمند.
سعدی.
آتش کند پدید که عود است یا حطب.
ابن یمین.
عندالامتحان یکرم الرجل او یهان.
رجوع بمثل پیشین شود.
آتش که به بیشه افتد تر و خشک نداند، یا نه خشک گذارد و نه تر.
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک.
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
فردوسی.
دشمن را پیش از آنکه نیرو یابد دفع کردن باید.
تو خاکی چو آتش مشو تند و تیز.
فردوسی.
فروتن باش و از خشم و تندی بپرهیز.
آتش که بشعله برکشد سر
چه هیزم خشک و چه گل تر.
ناصرخسرو.
تو آتش به نی درزن و درگذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر.
سعدی.
زآتش قهر وبا گردید ناگاهان خراب
استرابادی که خاکش بود خوشبوتر ز مشک
وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک.
کاتبی ترشیزی.
در آتش بودن به از بیرون آتش است، شریک بودن در بلا و رنج کسان خودبهتر از دور بودن از بلا و شنیدن اخبار مبالغه آمیز آن است.
هر کس آتش گوید دهانش نسوزد. (از قرهالعیون)، گفتار محض را اثری نیست.
گویی مویش را آتش زدند، با عدم آگاهی درست به وقت رسید.
(تَ یا تِ) [په.] (اِ.) شعله و حرارتی که از سوختن اشیاء حاصل شود، آذر، آتیش.،آب در ~داشتن یا بودن کنایه از: کم شوق بودن.، ~ کسی تند بودن کنایه از: سخت متعصب و پرشور بودن.، ~ زیر خاکستر کنایه از: فتنه و آشوب پنهانی.
تبخال، تاول های روی لب، آتشی که پارسیان در آتشکده می افروختند. [خوانش: پارسی (~ِ) (اِمر.)]
بهار (~ِ بَ) (اِمر.) گل سرخ، لاله.
آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود میآید و دارای روشنی و حرارت است،
[مجاز] گرما، حرارت،
[مجاز] ناراحتی، اندوه،
گلوله،
[قدیمی] از عنصرهای چهارگانه، آذر،
[قدیمی] شراب،
* آتش افروختن: (مصدر متعدی)
آتش روشن کردن،
[مجاز] فتنه انگیختن و سبب دشمنی و جنگ میان دیگران شدن: میان دو تن آتش افروختن / نه عقل است خود در میان سوختن (سعدی: ۱۷۲)،
* آتش پارسی:
(پزشکی) = تبخال: دید مرا گرفته لب آتش پارسی ز تب / نطق من آب تازیان برده به نکتهٴ دری (خاقانی: ۴۲۲)،
(پزشکی) جوشهای زردرنگ که در پوست صورت بروز میکند،
آتشی که پارسیان در آتشکده میافروختند،
* آتش دهقان: آتشی که دهقانان پس از درو کردن و برداشتن حاصل مزرعه به باقیماندۀ آن میزنند تا آفات نباتی از میان برود و زمین قوت بگیرد،
* آتش روشن کردن:
افروختن آتش،
[مجاز] فتنهانگیختن، برپا کردن فتنه و آشوب،
* آتش زدن: (مصدر متعدی) چیزی را به آتش کشیدن و سوزاندن، افروختن آتش در چیزی،
* آتش کردن: (مصدر متعدی)
آتش روشن کردن، آتش افروختن،
به کار انداختن توپ و تفنگ و در کردن گلوله،
* آتش گرفتن: (مصدر لازم)
شعلهور شدن و سوختن چیزی که آتش در آن افتاده باشد،
[عامیانه، مجاز] خشمناک شدن، تند شدن،
* آتش نشاندن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز] خاموش کردن و فرونشاندن آتش، کشتن آتش،
هیر
از عناصر اربعه قدما
فرمان تیراندازی
آذر
از عناصر اربعه
آذر، از عناصر اربعه قدما، فرمان تیراندازی
آذر، اخگر، شرار، شرر، شعله، نار، جهنم، دوزخ، هاویه،
(متضاد) آب، بهشت
آنچه از سوختن چوب وذغال یا چیز دیگربوجود آیدودارای حرارت وروشنائی باشد
آذر
نار
برزین
نایره(نائره)
سام
آتر