معنی آرزو در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
آرزو. [رِ] (اِ) شهوت. (ربنجنی). اشتهاء. (حبیش تفلیسی). قوّت ِ جذب ملایم. هوی ̍. هوا:
همی ز آرزوی... -ر، خواجه را گه خوان
بجز زونج نباشد خورش بخوانش بر.
معروفی.
برِ شاه مکران فرستاد و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت
نگه کن که ما از کجا رفته ایم
نه مستیم و بر آرزو خفته ایم.
فردوسی.
گر زآنکه لکانه ست آرزویت
اینک بمیان ْران من لکانه.
طیان.
همیدون پندهای پادشائی
دو بهره باشد اندر پارسائی
بلهو و آرزو مولع نبودن
دل هر کس به نیکی برگشودن.
(ویس و رامین).
اگر آرزو و خشم نبایستی خدای عزّ و جل ّ در تن مردم نیافریدی. (تاریخ بیهقی). اگر آرزوی در دنیا نیافریدی کس سوی غذا... و سوی جفت ننگریستی. (تاریخ بیهقی). اگر طاعنی گوید که اگر آرزوو خشم نبایستی خدای تعالی... در تن مردم نیافریدی جواب آن است که... (تاریخ بیهقی). چون مرد افتد با خردتمام، و قوت خشم و قوت آرزو بر وی چیره گردند، قوت خرد منهزم گردد. (تاریخ بیهقی). آن کسی که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد... چشم خردش نابینا ماند. (تاریخ بیهقی). در این تن سه قوه است، یکی خرد... دیگر خشم، سه دیگر آرزو. (تاریخ بیهقی).
خود سپس ِ آرزوی تن مرو
چون خُرُه ِ نر ز پس ماکیان.
ناصرخسرو.
پادشا گشت آرزو بر تو ز بیباکی ّ تو
جان و دل بایدْت داد این پادشا را باژ و سا.
ناصرخسرو.
پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو
آرزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا.
ناصرخسرو.
این آرزو ای خواجه اژدهائیست
بدخو که از این بدتر اژدها نیست.
ناصرخسرو.
دردیست آرزو که به پرهیز به شود
پرهیز خلق را سوی دانا بهین دواست.
ناصرخسرو.
دویدی بسی از پس آرزوها
بروز جوانی چو گاو جوانه.
ناصرخسرو.
ز آرزوی حسّی پرهیز کن
آرزویی را که یکی اژدها است.
ناصرخسرو.
ترا آرزوها چنان چون همی
چو کوران بجرّ و بجوی افکند.
ناصرخسرو.
شرابی که بترشی زند... آرزوی مجامعت ببرد و پی ها را سست کند. (نوروزنامه).
زآرزوی آب دل پرخون کنم
چون دریغ آید بخویشم چون کنم ؟
عطار (منطق الطیر).
که مرا صد آرزو و شهوت است
دست من بسته ز بیم هیبت است.
مولوی.
|| خواهش. کام. مراد. چیز. بغیه. مُنیَت:
یکی زردشت وارم آرزویست
که پیشت زند را برخوانم از بر.
دقیقی.
ابا کردیه گفت کز آرزوی
چه خواهی بگوی ای زن نیکخوی.
فردوسی.
مرادت بدین کار گردد تمام
بدین آرزو باشدت نام و کام.
فردوسی.
یکی آرزو دارد اندر نهان
بیاید بخواهد ز شاه جهان.
فردوسی.
ز هر کام و هر آرزو بی نیاز
بهر آرزو دست ایشان دراز.
فردوسی.
گمانت چنین است کاین تاج و تخت
سپاه و فزونی و نیروی بخت
ز گیتی کسی را نبد آرزوی
از آن نامداران آزاده خوی.
فردوسی.
چرا آمدستی بدین رزمگاه
ز ما آرزو هرچه خواهی بخواه.
فردوسی.
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت
ز دریا سوی خان آذر شتافت.
فردوسی.
بموبد چنین گفت پیروز شاه
که خواهش ز یزدان باندازه خواه
چو خواهش ز اندازه بیرون شود
از آن آرزو دل پر از خون شود.
فردوسی.
ز یزدان همه آرزو یافتم
وگر دل همه سوی کین تافتم.
فردوسی.
پسر گفت کای مرد آزاده خوی
مرا مرگ تو کی بود آرزوی ؟
فردوسی.
چو شد بر جهان پادشاهیش راست
بزرگی فزون گشت و مهرش بکاست
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بیکار گشت...
سترگی گرفت او نه مهر و نه داد
بهیچ آرزو نیز پاسخ نداد.
فردوسی.
که پوشیده رویان و فرزند من
همان خواهران را و پیوند من
ببخشی بمن تا بتوران برم
چنین آرزو را اگر درخورم
چو بشنید از او [از جهن] شهریار این سخُن
بر این آرزو پاسخ افکند بن.
فردوسی.
از این مرز رفتن ترا روی نیست
مکن گر ترا آرزو شوی نیست.
فردوسی.
دگر کِت بدار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن...
چو چوبی از ایران فرستم بروم
بخندند بر ما همه مرز و بوم
دگر آرزو هرچه باید بخواه
شما را سوی ما گشاده ست راه.
فردوسی.
سخنهای زیبا و خوش گویشان
مراد دل و آرزو جویشان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
آرزوی خویش بیابد در او
هر کسی از خلق کِهین و مِهین.
ناصرخسرو.
نخستین قدح بدشخواری خوردم که تلخ مزه بود چون در معده ام قرار گرفت طبعم آرزوی قدح دیگر کرد. (نوروزنامه). و خردمند چگونه آرزوی چیزی کند که رنج و تعب آن بسیار باشد؟ (کلیله و دمنه).
چون چنین خواهی خدا خواهد چنین
میدهد حق آرزوی متقین.
مولوی.
|| خواستگاری. خطبه. خواندن بتزویج زنی را:
دگر آنکه از روشنک یاد کرد
دل ما بدان آرزو شاد کرد.
فردوسی.
|| انتظار. توقع. ترصد. رجاء. امل. امید. تمنی. اُمْنیه. مُنْیه:
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی.
شهید بلخی.
کنون آنچه اندرخور کار تست
دلت یافت آن آرزوها که جست.
فردوسی.
یک دل و صد آرزو بس مشکل است
یک مرادت بس بود چون یکدل است.
امیرحسینی.
خسروابنده را چو ده سال است
که همی آرزوی آن باشد
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد
بخرش پیش از آن که بشناسی
وآنگهت رایگان گران باشد.
انوری.
ور بمردیم عذر مابپذیر
ای بسا آرزو که خاک شده.
سعدی.
|| شوق. اشتیاق. توق. تیاقه. توقان. صبابت. حسرت. تلهف:
یکی نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل، پر از آب چشم.
فردوسی.
چه بر کام دل کامکاری بود
چه بر آرزو تن بخواری بود
چو شد اسپری روز هر دو یکیست
گر افزون بود سال و گر اندکیست.
فردوسی.
جهانجوی را نیز پاسخ نوشت
پر از آرزو نامه ای چون بهشت.
فردوسی.
بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش
زآرزوی بچه ٔ رز دل او خسته و ریش.
منوچهری.
گرْت آرزوست صورت او دیدن
وآن منظر مبارک و آن مخبر.
ناصرخسرو.
شعر حجت بایدت خواندن ترا گرْت آرزوست
نظم خوب و وزن خوب و لفظ خوش معنوی.
ناصرخسرو.
|| ذوق و قریحه ٔ انتخاب.
- خوش آرزو، نیک گزین. به گزین: ریدک خوش آرزو.
|| هوس. میل:
ز دیدار خیزد همه آرزوی
ز چشم است گویند رژدی گلوی.
ابوشکور.
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوکند موی زرد
کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد.
ابوشکور.
اگر سال نیز آرزو آمده ست
نهم سال و هشتاد با سیصد است.
فردوسی.
دو پرخاشجو با یکی نیکخوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی.
فردوسی.
چنان بد که یک روز پرویزشاه
همی آرزو کرد نخجیرگاه.
فردوسی.
مرا گرآرزوش آید میان انجمن خواند.
فرخی.
نه حاجب مر ترا گوید که بنشین
نه دربان مر ترا گوید که بگذر
اگر خواجه بودیا نه تو در قصر
بباش و آرزوها خواه درخور.
فرخی.
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریم وارت فعل کرام باید کرد.
ناصرخسرو.
گفت خواهم دویست چوب بر او
گفت چوبت چه آرزوست بگو.
سنائی.
دختری دارم لطیف و بس سنی
آرزو می بود او را مؤمنی.
مولوی.
گفتم که یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست.
مولوی.
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ٔ میدانم آرزوست.
مولوی.
|| چیز مطلوب. حاجت:
بدو گفت بنگر که تا آرزوی
چه خواهی بخواه از من ای نیکخوی.
فردوسی.
یکی آرزو خواهم از شهریار
که آن آرزو نزد او هست خوار
که دار مسیحا بگنج شماست
چو بینید داریدگفتار راست
برآمد بر این روزگار دراز
سزد گر فرستد بما شاه باز.
فردوسی.
هر آنگه که کاریت فرمود شاه
در آن وقت هیچ آرزو زو مخواه.
اسدی.
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه.
مولوی.
|| آز. حرص. (دهار).شره:
کراآرزو بیش تیمار بیش
بکوش و منه میوه ٔ آز پیش.
فردوسی.
جهان خوش بود بر دل نیکخوی
نگردد بگرد درِ آرزوی.
فردوسی.
آرزو را و حسد را مده اندر دل جای
گر همی خواهی تا جانْت بماران ندهی.
ناصرخسرو.
|| تمنی. ترجی. دعا:
همی لشکر و کشور آراستی
همی رزم را به آرزو خواستی.
فردوسی.
به اختیار کس از یار خویش دور شود
بروز وصل کسی آرزو کند هجران ؟
فرخی.
|| وصال. قرب:
گرفتند مر یکدگر را ببر
بسی بوسه دادند بر روی و سر
همی هر دوان زار بگریستند
که یکچند بی آرزو زیستند.
فردوسی.
|| طمع. داعیه:
ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را بجائی رسیده ست کار
که تاج کیان را کنند آرزو
تفو باد بر چرخ گردون تفو.
فردوسی.
بدین چهر و این مهر و این راه و خوی
همی تخت و تاج آیدت آرزوی.
فردوسی.
ترا آرزو کرد شاهنشهی
چنان دان که گردی تو از جان تهی.
فردوسی.
ندیدم کسی کاینچنین زَهره داشت...
کش اندیشه ٔ گاه او آمدی
وگرْش آرزو جاه او آمدی.
فردوسی.
علی تکین به این یک ناحیت بازنایستد و وی را آرزوهای دیگر خیزد. (تاریخ بیهقی). || استبداد رای. خودرائی. خودسری. میل. هوی ̍:
همه به آرزو خواستی رسم و راه
نکردی بفرمان یزدان نگاه.
فردوسی.
|| عزم. قصد. مقصود. منظور:
خردمندو نامی و دانا بود
بهر آرزو بر توانا بود.
فردوسی.
- نفس آرزو، قُوّت شَهویه. نفس حیوانی: نفس آرزو، به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها. (تاریخ بیهقی).
|| مقصد:
سحرگه چو از خواب برخاستند
بر آن آرزو رفتن آراستند.
فردوسی.
|| معشوق.محبوب. مطلوب:
گر تو مرا دست بازداری بی تو
زیر نباشد چو من بزردی و زاری
میر نگفته ست مر ترا که روا نیست
کآرزوی خویش را براه بیاری.
فرخی.
راست چو شب گاوگون شود بگریزم
گویم تا در نگه کنند بمسمار
آرزوی خویش را بخوانم و گویم
شب همه بگذشت خیز و داروی خواب آر.
فرخی.
بپرهیز از او بر بد آراستن
هم از آرزوی کسان خواستن.
اسدی.
- آرزو آمدن، آرزو دست دادن. آرزو پیدا گشتن:
آرزو ناید همی بغدادیان را با تو شاه
روزگار معتصم یا روزگار مستعین.
معزی.
- || اشتها. (زوزنی). حرص. (دهار).
- آرزو بردن، آرزو کردن. تَمنی. (دهار). غبطه. اغتباط:
آرزو می بریم چه تْوان کرد
سود ناکرده سخت بسیار است.
انوری.
- آرزو پختن، طمع خام کردن: و آرزوی ناممکن و محال پختن نشان خامی و دشمن کامی باشد. (مرزبان نامه).
- آرزو خاستن کسی چیزی را، اشتهاء آن کردن.
- آرزوی خام،خواهش یا امید یا طمعی ناممکن.
- آرزو خواستن، آرزو کردن، خواهش کردن. درخواست. التماس مطلوب. حاجت طلبیدن. تمنی. تقاضی. ادعاء:
ز من آب کرد آرزو آن سوار
چو از دور دیدش مرا نامدار.
فردوسی.
و پیغام داد که عجب داشتم از کاردانی و عقل شما که بحکم همسایگی تا این غایت از جانب ما التماسی نکردید و آرزوئی نخواستید. (راحهالصدور).
یکی آرزو خواهم از شهریار
که با من فرستد یکی استوار
که تا هر کسی کو نبرد آورد
سر دشمنی زیر گرد آورد
نویسد بنامه درون نام او
رونده شود در جهان کام او.
فردوسی.
غروری چه باید برآراستن
نه بر جای خویش آرزوخواستن ؟
نظامی.
آرزو میخواه لیک اندازه خواه.
مولوی.
- آرزو داشتن، آرزومند بودن:
بدو گفت کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند زتو نام تو یادگار
ز پشت تو آید یکی شهریار.
فردوسی.
- آرزو رساندن، آرزو و حاجت کسی را برآوردن:
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی.
شهید بلخی.
- آرزو شکستن در دل، یأس و نومیدی از حصول مطلوبی حاصل آمدن:
آخر ای آرزوی دل تا کی
در دل این آرزو فروشکنم ؟
حسن غزنوی.
- آرزو شکستن ْ کسی و خاصه بیماری را، بمزوَّره ای او را خوشدل کردن یا با بوی کباب و مانند آن او را تسلیت دادن:
بر آتش ستم جگرم زآن کباب کرد
تا آرزوی نرگس بیمار بشکند.
کمال خجند.
- آرزو کردن، تمنی. تشهی. (زوزنی):
کشکین نانت نکند آرزوی
نان و سمن خواهی گرد و کلان.
رودکی (کذا).
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || خواستن. خواهان شدن. هوس کردن:
برآراست رستم یکی جشنگاه
که بزم آرزو کرد خورشید و ماه.
فردوسی.
پدرْت آن گرانمایه ٔ نیکخوی
نکرد ایچ از تخت او آرزوی.
فردوسی.
یکی تاج بااو بد و مهر شاه
شبانزاده را آرزو کرد گاه.
فردوسی.
تو چون اهرمن دیوی ای خاک روی
کند تاج و تخت شهانْت آرزوی.
فردوسی.
ندیدی چو نیروی بخت مرا
دلت آرزو کرد تخت مرا.
فردوسی.
بسان گوزنان بسر بر سُرو
همی رزم شیران کنند آرزو.
فردوسی.
چو آباد شد زو همه مرز و بوم
چنان آرزو کرد کآید بروم.
فردوسی.
همی تیر و چوگان کنند آرزوی
چه فرمان دهد شاه آزاده خوی ؟
فردوسی.
و از آن پیره زن حلواها و خوردنیها آرزو کردندی و وی اندر آن تنوق کردی تا سخت نیکو آمدی. (تاریخ بیهقی).
آرزو می کندم با تو دمی در بستان
یا بهر گوشه که باشد، که تو خود بستانی.
سعدی.
آرزو می کندم شمعصفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سروپا را.
سعدی.
- || انتخاب کردن. گزیدن. اختیار کردن:
مرا خواستی [بجنگ] کس نبودی روا
که پیشت فرستادمی ناسزا
کنون آرزو کن یکی رزمگاه
که باشد بدور از میان سپاه.
فردوسی.
- برآرزوی، به آرزوی، به اراده. به اختیار. طوعاً. به میل. به مراد. به دلخواه:
نبیند همی دشمن از هیچ سوی
بسندش بود زیستن به آرزوی.
فردوسی.
کنون سالیان اندرآمد به هشت
که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت.
فردوسی.
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد کار برآرزو کرده راست...
فردوسی.
بدو گفت کای مادرنیکخوی
نه بگزینم این راه برآرزوی.
فردوسی.
سپاهی بدین رزمگاه آمدیم
نه برآرزو، کینه خواه آمدیم.
فردوسی.
همی بود جشنی نه برآرزوی
ز تیمار پیروز آزاده خوی.
فردوسی.
- به آرزو آوردن، تشویق.
- غایت آرزو، منتهای اَمَل. کمال مطلوب:
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدم برآسودم.
ابن یمین.
- امثال:
آرزو بجوانان عیب نیست، بمزاح، این آرزو بیش از حد تست.
آرزو رأس مال مفلس دان.
سنائی.
آرزو سرمایه ٔمفلس است، فقیر با امید، دل خویش خوش دارد.
آرزو عیب نیست، به استهزاء، این آرزو برتر از مرتبه و مقام تست.
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه.
مولوی.
آرزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا.
ناصرخسرو.
هوی ̍ و هوس بر زاهد و پرهیزکار دست نیابد.
انسان (آدمی) به آرزو زنده است، مایه ٔ سعی و جهد مردم امید باشد.
حاضربجنگ باش اگر صلحت آرزوست، برای حفظ صلح و آشتی باید قوی و مسلح بود (و این سفسطه ای است که نتیجه ٔ آن خرابی جهانست).
کرا آرزو بیش تیمار بیش، هرکه را خواهش و اشتها بسیار بود غم و رنج بسیار است.
نه هر آرزو آید آسان بدست، برای رسیدن به مطلوب تحمل تعب باید.
آرزو. [رِ] (اِخ) نام زن سلم:
زن سلم را کرد نام آرزوی
زن تور را نام آزاده خوی
زن ایرج نیک پی را سهی
کجا بد سهیلش بخوبی رهی.
فردوسی.
|| نام دختر ماهیار که بهرام گور او را بزنی کرد.
آرزو. [رِ] (اِخ) سراج الدین علی شاه. شاعر فارسی زبان ایرانی متوطن هند. وفات 1169 هَ. ق. مؤلف تذکره ٔ موسوم به تحفهالنفائس، معروف به تذکره ٔ آرزو و سراج اللغات و غرائب اللغات و مصطلحات الشعراء و شرح اسکندرنامه ٔ نظامی و غیره.
خواهش، کام، امید، چشمداشت، شوق، اشتیاق. [خوانش: (رِ) [په.] (اِ.)]
امید،
چشمداشت. ۳ آرمان،
خواهش، درخواست،
کام،
هوس، اشتها،
تمایل،
مراد
امید
آرمان، آمل، امید، کام، تمایل، چشمداشت
آرمان، اشتیاق، امل، امید، انتظار، بویه، تمایل، تمنا، چشمداشت، خواست، خواهش، رجا، رغبت، شوق، غبطه، کام، گرایش، مراد، مطمع، مقصود، منیه، میل، وایه، هوی
شهوت، اشتها، هوا
کام
یوبه