معنی آوردن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
آوردن. [وَ دَ] (مص) (از: آ، به معنی سوی یا به معنی سلب + بردن) بردن بسوی کسی. ایتاء. اجأه. اِتیان. مقابل بردن:
ز چیزی که از بلخ بامی ببرد
بیاورد و یکسر به گهرم سپرد.
فردوسی.
بگیریدش از پشت آن پیل مست
به پیش من آریدبسته دو دست.
فردوسی.
بسیندُخت فرمود پس نامدار
که رودابه را خیز و نزد من آر.
فردوسی.
|| روایت، نقل حکایت، حدیث، ذکر، یاد، بیان، ایراد، قصه کردن. گفتن. نوشتن:
کنون زین سپس هفت خوان آورم
سخنهای نغز و جوان آورم.
فردوسی.
بگو تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زو بر خورد.
فردوسی.
سخندان که رای ردان آورد
سخن بر زبان ددان آورد.
عنصری.
هرکه خواند دانم که عیب نکند به آوردن این حکایت که بی فائده نیست. (تاریخ بیهقی). در این باب حکایتی که بنشابور گذشته از جهت غاشیه بیاورم. (تاریخ بیهقی). هزلها و جدّهای وی را اندازه نبود و پس از این بیارم بجای خویش. (تاریخ بیهقی). بیاورم ناچار این حال را تا بدان واقف شده آید. (تاریخ بیهقی). خداوند سلطان فرموده بود تا ترا و پسرت را هزار عقابین بزنند من بر تو رقت آوردم. (تاریخ بیهقی). و بجای خود بیارم که از گونه گونه چه کار رفت. (تاریخ بیهقی). بیاورم پس از این که بر هر یکی از اینها چه رفت. (تاریخ بیهقی). ذکر و بیان کردن بوصالح تیانی... که نام و حال وی بیاورم یکی بود از ایشان... (تاریخ بیهقی). نسخت سوگندنامه... بیاورده ام در مقامات محمودی که کرده ام. (تاریخ بیهقی). چنانکه بیارم چگونگی آن بر جای خویش. (تاریخ بیهقی). و بیارم پس از این، که درباب علی چه رفت تا آنگاه که فرمان یافت. (تاریخ بیهقی). من حکایتی خوانده ام در اخبار خلفا... بیاورم. (تاریخ بیهقی). و پس از این بیارم آنچه رفت در باب این بازداشته، بجای خویش. (تاریخ بیهقی). آن قصه سخت معروف است نیاورده ام که سخن سخت دراز کشد. (تاریخ بیهقی). تعدیها رفت از وی که در تاریخ پیش از این بیاورده ام. (تاریخ بیهقی). چنین سخنان ازبرای آن می آورم تا خفتگان... بیدار شوند. (تاریخ بیهقی). و پدریان را نیک ازآن درد می آمد و می ژکیدند تا آخر بیفکندندش چنانکه بیاورم. (تاریخ بیهقی). و پس از این آورده آید. (تاریخ بیهقی). در تاریخ گذشته بیاورده ام دو باب در آن ازحدیث این پادشاه بزرگ. (تاریخ بیهقی). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و در این تاریخ بیاورده ام نامه را. (تاریخ بیهقی). استادم دو نسخت کرد این دو نامه را... و نسختها بشده است چنانکه چند جای این حال بیاوردم. (تاریخ بیهقی). قصه ای که او را افتاد بیارم بجای خویش. (تاریخ بیهقی). آنچه غرض بود بیاوردم از این سه لقب. (تاریخ بیهقی). چنین آورده اند که فضل وزیر مأمون خلیفه بمرد. (تاریخ بیهقی). این حدیث درتاریخ یمینی بیاورده ام. (تاریخ بیهقی). در مجلد پنجم بیاوردم که امیرمسعود... در بلخ آمد. (تاریخ بیهقی). و نوادر و عجایب که وی را افتاده بود در روزگار پدرش همه بیاورده ام در این تاریخ. (تاریخ بیهقی). احوال این امام آورده آید سخت مشبع بجایگاه خویش. (تاریخ بیهقی).
ور بپرسیش یکی مشکل گویدْت بخشم
سخن رافضیان است که آوردی باز.
ناصرخسرو.
و در خواص [زر] چنان آورده اند که کودک خرد را چون بدارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید و بر دل مردم شیرین آید. (نوروزنامه). آورده اند که [اسدبن عبداﷲ] مردی نیکوکار بود. (تاریخ بخارای نرشخی). آورده اند که در آبگیری از راه دور... سه ماهی بودند. (کلیله و دمنه). آورده اند که روباهی در بیشه ای رفت. (کلیله و دمنه).
مؤمنان آیینه ٔ یکدیگرند
این خبر را از پیمبر آورند.
مولوی.
اینکه در شه نامه ها آورده اند
رستم و اسکندر و اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار.
سعدی (گلستان).
آورده اند که آن پادشاه زاده را که ملموح نظر او بود... (گلستان). و آورده اندکه ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان. (گلستان). آورده اند که نوشیروان عادل را در شکارگاه صیدی کباب کردند و نمک نبود. (گلستان). آورده اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت. (گلستان). آورده اند که بر تاج کیخسرو نبشته بود... (گلستان). آورده اندکه یکی از وزراء بزیردستان رحمت آوردی. (گلستان). می آرند که درویشی طعام غیرمعهود میخورد. (انیس الطالبین بخاری). || دادن. کردن چنانکه رزم و نبرد و حرب و جنگ را:
نبیره که جنگ آورد با نیا
هم از ابلهی باشد و کانیا.
فردوسی.
که تا هر کسی کو نبرد آورد
سر دشمنی زیر گرد آورد
نویسد بنامه درون نام او
رونده شود در جهان کام او.
فردوسی.
میانها ببندیم و جنگ آوریم
چو باید که کشور بچنگ آوریم.
فردوسی.
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی [به اشکبوس]
که ای بیهده مرد پرخاشجوی
پیاده ندیدی که جنگ آورد
سر سرکشان زیر سنگ آورد.
فردوسی.
به آوردگه با تو جنگ آورد
دل شیر و چنگ پلنگ آورد.
فردوسی.
من از تخمه ٔ نامور آرشم
چو جنگ آورم آتش سرکشم.
فردوسی.
کنون گر تو با او نبرد آوری
سرش را ز گردون بگرد آوری.
فردوسی.
چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد
سر شهریاران به چنگ آورد.
فردوسی.
که گر هست چون مه نبرد آورم
ز گردون سرش زیر گرد آورم.
فردوسی.
گر ایدون که رزم آورم با سپاه
جهان را کنم پیش چشمش سیاه.
فردوسی.
ابا رستم امروز جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم.
فردوسی.
برآشفت [افراسیاب] با نامداران تور
که این دشت جنگ است یا بزم سور
بکوشید و یکباره جنگ آورید
جهان بر بداندیش تنگ آورید.
فردوسی.
بدو گفت گرشاسب کای دیومرد
چگونه نخندم بدشت نبرد
که پیشم تو آئی ّ و جنگ آوری
مرا خنده آید از این داوری.
فردوسی.
گر او با تهمتن نبرد آورد
سر خویشتن زیر گرد آورد.
فردوسی.
|| دادن. گفتن، چنانکه پاسخ یا پیام یا خبر را:
بدان تا زواره بیاید ز راه
بر او آگهی آورد زآن سپاه.
فردوسی.
هرکه حجت خواهدت آری جوابش تیغ تیز
حجت ار تیغ است و بس درس و مقالت چیست پس ؟
ناصرخسرو.
|| دادن، چنانکه شکن و خم در رسنی و جز آن:
چو خم در دوال کمند آورم
سر جادوان را به بند آورم.
فردوسی.
|| کردن:
ببُد تا بهار اندر آورد روی
جهان شد بهشتی پر از رنگ و بوی.
فردوسی.
نباید که یزدان چو خوانَدْت پیش
روان تو شرم آرد از کار خویش.
فردوسی.
پی جادوان بگسلاند ز خاک
پدید آورد راه یزدان پاک.
فردوسی.
ز هردست چیزی فراز آوریم
بدشمن سپاریم و خود بگذریم.
فردوسی.
کنون گاه شادی ّ و می خوردن است
نه هنگام اندیشه آوردن است.
فردوسی.
بکوشیم تا نیکی آریم و داد
خنک آنکه پند پدر کرد یاد.
فردوسی.
بر امّید آن کش بچنگ آورم
جهان پیش او تار و تنگ آورم.
فردوسی.
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد
همانا که از شرم ناورد یاد.
فردوسی.
بدانسان شوم پیش او با سپاه
که بخشایش آرد بر او هور و ماه.
فردوسی.
یکی حمله آورد [گیو] بر پهلوان
تو گفتی که بود اژدهای دمان.
فردوسی.
نوا چون نیابند جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند.
فردوسی.
بنظم آرم این نامه را گفت من
از او شادمان شد دل انجمن.
فردوسی.
چو گفتار کاوس یاد آوریم
روان را همه سوی داد آوریم.
فردوسی.
بهنگام نان شیر گرم آوری
بدان شیر این چرم نرم آوری.
فردوسی.
خروشی بد اندر میان سپاه
که بخشایش آورد خورشید و ماه.
فردوسی.
نیک آوردی که نیامدی و بشراب بخواجه مساعدت کردی. (تاریخ بیهقی).
هم اکنون چو آهنگ راه آورم
سر هر دوشان پیش شاه آورم.
اسدی.
اگر رحمت نیاری من بمیرم
درآن گیتی ترا دامن بگیرم.
(ویس و رامین).
و از همه ٔ جهان مردم گرد آورد. (نوروزنامه). مالی بمشقت فراهم آرند و به خست نگه دارند. (گلستان). رحم آوردن بر بدان ستم است بر نیکان. (گلستان). چیزی نیافتم که به آن یخ را شکنم و آب گیرم و غسل آرم. (انیس الطالبین بخاری). || زادن. زاییدن. ایلاد. تولید. وضع. نهادن:
که فرزند آرد ورا در جهان
بدیدار او در میان مهان.
فردوسی.
ششم سال آن دخت قیصر ز شاه
یکی کودک آورد مانند ماه.
فردوسی.
چون بیضا انوش را بیاورد و آن نور اندر جبین او پدید شد شاد شد. (تاریخ سیستان). ساره همچنان غمگین بود تا اسحاق را بیاورد. (تاریخ سیستان).
بجان تو که من دختر ندارم
وگر دارم بدیده پیشت آرم.
(ویس و رامین).
بایتکین... با خویشتن صد و سی تن طاووس... آورده بود... در گنبدها بچه می آوردندی. (تاریخ بیهقی).
پرسیدمش چگونه ای و چه حالت است ؟ گفت تاکودکی بیاوردم دگر کودکی نکردم. (گلستان). درویش راهمه عمر فرزند نبود گفت اگر خدای عزّ و جل مرا فرزندی نرینه دهد... اتفاقاً پسر آورد. (گلستان).
|| بردن:
چنین گفت کای داور دادگر
همه رنج و سختی تو آری بسر.
فردوسی.
مگر شاه را نزدماه آوریم
به نزدیک او پایگاه آوریم.
فردوسی.
نباید که یابد شما را زبون
بکار آورد مرد دانا فسون.
فردوسی.
بکوشیدو خوبی بکار آورید
چو دیدید سرما بهار آورید.
فردوسی.
فرنگیس با رنج دیده پسر
بخواب اندر آورده بودند سر.
فردوسی.
یکی را بجان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا در جهان کوه و دشت است بهر.
فردوسی.
امیرمحمود از بُست تاختن آورد بر جانب... (تاریخ بیهقی). و دیگر روزآن لشکر و خزاین و غلامان سرای را برداشت و لطایف الحیل بکار آورد تا بخوارزم بازبرد. (تاریخ بیهقی).
|| ستدن. استدن. ستاندن. گرفتن. تلافی کردن. پس گرفتن. اخذ ثار کردن: و چون خون پدرش ایرج بازآورد افریدون خدای تعالی را شکر کرد. (تاریخ سیستان). تا روزگار کیکاوس، باز هم رستم بترکستان شد و خون سیاوخش بازآورد تا باز که با کیخسرو برفت و حربها کرد. (تاریخ سیستان). چون بنی اسرائیل یحیی را و زکریّا علیهماالسلام را بکشت بخت النصر را آنجا فرستاد تا خون ایشان بازآورد. (تاریخ سیستان). و ما انصاف خویش از ایشان بیاوردیم. (تاریخ سیستان). || رسانیدن. رساندن:
سپهبد [طوس] فریبرز را گفت مرد
بچیزی چو آید بدشت نبرد
به تیر و کمان و به تیغ و کمند
بکوشد که بر دشمن آرد گزند.
فردوسی.
بر آن گونه بردند گردان گمان
که خسرو سر آرد بدیشان زمان.
فردوسی.
چو نامه بمهر اندر آورد و بند
بفرمود تا برستور نوند
ز بابل بروم آورند آگهی
که تیره شد آن فرّ شاهنشهی.
فردوسی.
چه داند خوابناک مست و مخمور
که شب را چون بروز آورد رنجور.
سعدی.
کنون گر کنی دل تو از کینه پاک
سر دشمنان اندرآری بخاک.
فردوسی.
همیدون جهان بر تو سازم سیاه
اَبَر خاک آرم ترا این کلاه.
فردوسی.
فقیره ٔ درویشی حامله بود مدّت حمل بسر آورده. (گلستان).
کسی قول دشمن نیارد بدوست
جز آنکس که در دشمنی یار اوست.
سعدی.
|| دادن. گفتن، چنانکه پاسخ و جواب را:
چنین پاسخ آورد کاین رای نیست
بخان تو اندر مرا جای نیست.
فردوسی.
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
که ای موبدان نماینده راه.
فردوسی.
چنین پاسخ آورد فرزانه زن
که با موبد نیکدل رای زن.
فردوسی.
فریدون چنین پاسخ آورد باز...
فردوسی.
کی ِ نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود.
فردوسی.
چنین پاسخ آورد یزدان پرست
کز آن راه بر کرّه باید نشست.
فردوسی.
سخن را بباید شنیدن نخست
چو داناشوی پاسخ آری درست.
فردوسی.
چنین پاسخ آورد هومان بدوی [بطوس]
که ناساخته جنگ بیشی مجوی.
فردوسی.
مهان را چنین پاسخ آورد شاه
کز اندیشه گردد همی دل تباه.
فردوسی.
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که بی تو مبیناد کس روزگار.
فردوسی.
چنین پاسخ آورد کای نامدار
نشسته بخان من است این سوار.
فردوسی.
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو پیکار خردی مساز.
فردوسی.
بدو گفت کز دل خرد دور کن
چو رزم آورد پاسخش سور کن.
فردوسی.
گفت این موافق حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی. (گلستان). || برکشیدن. برداشتن. بلند کردن، چنانکه آواز را یا نعره را:
چو یابم [آرزو] بگویم همه راز خویش
برآرم نهان کرده آواز خویش.
فردوسی.
بکوشید و اندر میان آورید
خروش هزبر ژیان آورید.
فردوسی.
کودکی سیاه از حی عرب بدر آمد و آوازی برآورد که مرغ از هوا درآورد. (گلستان). شوریده ای که در آن سفر همراه ما بود نعره ای برآورد و راه بیابان گرفت. (گلستان). بیهنران مر هنرمند را نتوانند که بینند، همچنان که سگان بازاری سگ صید را بینند مشغله برآرند و پیش آمدن نیارند. (گلستان).
|| بار، بر، ثمر، میوه دادن:
گفت برتر شواز بر خورشید
که رطب خیره بار نارد بید.
سنائی.
|| صید کردن. گرفتن:
اگر من شوم کشته بر دست تو
ز دریا نهنگ آورد شست تو.
فردوسی.
شکیبا و با هوش و رای و خرد
هژبر ژیان را به دام آورد.
فردوسی.
- آوردن بخت، مساعد شدن بخت.
|| کشیدن. برکشیدن. تحشید لشکر وسپاه را:
بیامد سبک پهلوان با سپاه
بیاورد لشکر به نزدیک شاه
چو آسوده تر گشت مرد وستور
بیاورد لشکر سوی شهرزور.
فردوسی.
سران هر دو بودند و کابل سپاه
بیاورد با خویشتن سوی راه.
فردوسی.
گر ایدون که فرمان دهد شهریار
بیارم از ایران بمیدان سوار.
فردوسی.
ز چین و ز ماچین سپاه آورم
جهان پیش خسرو تباه آورم.
فردوسی.
نه دو ماه می باید و نی چهار
که ما خود بیاریم شیران کار.
فردوسی.
|| داشتن. واداشتن. وادار کردن. مصمم کردن. ناگزیر کردن. مجبور کردن: جهد کردم تا خویشتن بدان آوردم تا در بزدم. (تاریخ سیستان). در شب امیر را بر آن آورده بودند که ناچار آلتون تاش را فرو باید گرفت. (تاریخ بیهقی). لکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را فرو باید گرفت. (تاریخ بیهقی).
آری مرا بدان کت برخیزم
وز زلف عنبرینْت درآویزم.
؟ (از فرهنگ اسدی).
طمع قوت مرا بدین کار آورد. (مجمل التواریخ). || برافراشتن. برافراختن. برداشتن. بلند کردن. برکشیدن:
یکی پیل پیکر درفش از برش
بابر اندرآورده زرین سرش.
فردوسی.
به ابر اندر آورده بالای او
زمین کوه تا کوه پهنای او.
فردوسی.
ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند. (گلستان). قاضی چون... حجت ما بشنید سر بجیب تفکر فروبرد و پس ازتأمل بسیار سر برآورد و گفت. (گلستان). آنگه بقوّت استیناس محبوب از میان تلاطم امواج مودّت سر برآورد و گفت... (گلستان). عابدی در وی گذر کرد و در حالت مستقبح او نظر، جوان از خواب مستی سر برآورد. (گلستان).
وگر دست قدرت نداری بکار
چو بیچارگان دست زاری برآر.
سعدی.
|| افکندن. انداختن:
بفرمود تا مهتران هر کسی
به آب اندر آرند کشتی بسی.
فردوسی.
|| دادن:
چو با لشکرم تن برنج آورم
ز روم و ز چین نام و گنج آورم.
فردوسی.
برنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن بدانش سزاست.
فردوسی.
|| نهادن. گذاشتن:
همه دِه بویرانی آورد روی
درختان شده خشک وبی آب جوی.
فردوسی.
شما تیغهادر نیام آورید
بر آئین شمشیر جام آورید.
فردوسی.
سواران چو کشتی روان اندر اوی
بروی اندر آورده از کینه روی.
فردوسی.
|| عرض کردن. گستردن. گفتن. خواستن، چنانکه عذری را، یا حاجتی را:
همی پوزش آرد بدین بد که کرد
به بیچارگی جست خواهد نبرد.
فردوسی.
ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی.
اسدی.
نیاز آورد هرکه یک روز پیشش
بماند همه عمر در بی نیازی.
سوزنی.
|| تشریع کردن. آئین نهادن. نهادن. مرسوم کردن. معمول ساختن:
چنین گفت کآئین تخت و کلاه
کیومرث آورد کو بود شاه.
فردوسی.
شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن، و بزم نهادن آئین آورد. (نوروزنامه).
|| اتیان، چنانکه دینی را: زردشت بیرون آمد و دین گبری آورد. (نوروزنامه). || پدید کردن. گرفتن (چنانکه خشم). ابراز کردن. اظهار کردن. نمودن. آشکار کردن. ظاهر کردن. در میان نهادن. پیدا کردن:
یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
رودکی.
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را آلغده پیش.
رودکی.
اگر زو دل شاه کین آورد
همه رخنه در داد و دین آورد.
فردوسی.
منم بار آن خسروانی درخت...
که بر دست او شیر بیجان شود
چو خشم آورد پیل پیچان شود.
فردوسی.
تو گر پیش شمشیر مهر آوری
سرت گردد آزرده زین داوری.
فردوسی.
بجای گنه کار بر بی گناه
چو خشم آوری نیست آئین وراه.
فردوسی.
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
بپوزش نگهبان درمان شوی
هر آنگه که خشم آوردپادشا
سبک مایه خواند ورا، پارسا.
فردوسی.
خم آورد پشت سنان ستیخ
سراپرده برکند وهفتاد میخ.
فردوسی.
چو کیخسرو آگاه شد زین سخن
که کار نو آورد مرد کهن.
فردوسی.
چو خرسند باشی تن آسان شوی
چو خشم آوری زآن هراسان شوی.
فردوسی.
بدو گفت خسرو ز کردار بد
چه داری بیاور ز گفتار بد.
فردوسی.
نهند و ز هر گونه رای آورند
که این نغز بازی بجای آورند.
فردوسی.
ز پیر جهاندیده بشنو سخُن
چو کژ آورد رای فرمان مکن.
فردوسی.
ز پیری خم آورد بالای راست
هم از نرگسان روشنائی بکاست.
فردوسی.
بگو تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زو بر خورد.
فردوسی.
نشان پدر بایداندر پسر
روا نبود ار کمتر آرد هنر.
فردوسی.
زره در بر و تیغ هندی بچنگ
چه زور آورد مرغ پیش نهنگ ؟
فردوسی.
ز بس خشم دندانْش بر یکدگر [طوس]
همی زد چو خشم آورد شیر نر.
فردوسی.
کجا آورد دانش تو بها
چو آئی چنین در دم اژدها؟
فردوسی.
همی خواست آید فرود اردشیر
دو مرد جوان دید در آبگیر
جوانان به آواز گفتند زود
عنان و رکابت بباید بسود
که رستی ز کام و دم اژدها
کنون آب خوردن نیارد بها.
فردوسی.
او چون به بُست شد عصیان آورد اندر کثیربن احمد. (تاریخ سیستان).
چه فضل آوریم ای پسر بر ستور
اگر همچو ایشان خوریم و مِریم ؟
ناصرخسرو.
بیار آنچه داری ز مردی ّ و زور
که دشمن بپای خود آمد بگور.
سعدی.
- آوردن مانندچیزی را، اتیان مثل آن: قوت پیغامبران معجزات آمد یعنی چیزهائی که خلق از آوردن مانندآن عاجز آیند. (تاریخ بیهقی).
|| پذیرفتن، چنانکه دینی را:
اگر من گناهی گران کرده ام
وگر کیش اهریمن آورده ام.
فردوسی.
|| گردانیدن: علی تکین را... در این فترات که افتاد بادی در سر کرده است بدان حد و اندازه که بود بازآوردن. (تاریخ بیهقی). || پوشیدن. کشیدن، چنانکه جامه را:
چون پرند بیدگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آردکوهسار.
فرخی.
|| پنداشتن. شمردن. گرفتن:
اگر رزم گرشاسب یاد آوری
همه رزم رستم بباد آوری.
اسدی.
|| دمیدن. نفخ:
آنکه بر شمع خداآرد پفو
شمع کی میرد بسوزد پوز او.
مولوی.
|| گفتن:
بیارم کنون پاسخ اینهمه
بدان تا بگوئی بپیش رمه.
فردوسی.
گفت این لطیفه بدیع آوردی و این نکته بدیع گفتی. (گلستان). || بدست کردن. بحاصل کردن. تحصیل کردن. واجد شدن:
مگر شاه را نزد ماه آوریم
به نزدیک او پایگاه آوریم.
فردوسی.
- آوردن مرضی را یا عیبی را؛ بدان مبتلا شدن: باد آوردن، یا آب آوردن شکم. آب آوردن چشم. زردی آوردن. تب لازم آوردن:
اگر پادشا آز گنج آورد
تن زیردستان به رنج آورد.
فردوسی.
|| همراه کردن. مع کردن:
همان به که با کینه داد آوریم
بکام اندرون، نام یاد آوریم.
فردوسی.
|| نقل کردن. انتقال دادن، چنانکه نثری را بنظمی و بالعکس:
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر بگفتار خویش آورم.
فردوسی.
|| گذرانیدن. درگذاشتن، چنانکه بشمشیر و جز آن:
سپهدار ترکان چو باد دمان
بتیغ آوریده سپه آن زمان
جهانجوی قارن چو آشفته پیل
زمین کرده از خون چو دریای نیل.
فردوسی.
|| سزا دادن. تلافی کردن. مکافات کردن. کیفر راندن:
که ضحاک کشته ست جم را بکین
دگر تور کشت ایرج پاکدین
بیزدان نگر تا ز دست دو شاه
بر ایشان چه آورد در رزمگاه.
فردوسی.
|| سبب شدن. موجب، مورث گشتن. تولید کردن:
نگر تا نگردد بگرد تو آز
که آز آورد خشم و بیم و نیاز.
فردوسی.
طَمْع خام است آن مخور خام ای پسر
خام خوردن علت آرد در بشر.
مولوی.
- امثال:
باد باران آورد بازیچه جنگ، مزاح بسیار، گاه بجدال و نزاع کشد.
حرف حرف می آرد، گفتاری بد گفتاری بد را سبب شود.
دشمنی دشمنی آرد، عداوت تولید عداوت کند.
هستی می آرد مستی، تمول و رفاه و خصب، مورث برتنی و کبر شود.
|| سود دادن. نفع آوردن.فایده دادن: و شبه در بازار جوهریان جوی نیارد. (گلستان). || درآوردن:
مرا گر نه پیری ببستی بجای
بتنهائی آوردَمیشان ز پای.
اسدی.
|| جُستن. کشیدن، چنانکه کین را:
که او از پی فور کین آورد
بکین آسمان بر زمین آورد.
فردوسی.
|| خطور دادن. گذرانیدن، چنانکه اندیشه ای را بخاطر:
تهمتن بدو گفت یک هفته شاد
بباشیم تا پاسخ آریم یاد.
فردوسی.
|| نصیب، روزی، قسمت کردن:
وزآن باره چندی ز ترکان بزیر
نگون اندرآمد بکردارشیر
که آرد بدو شوربختی جهان
بدام اندر آید سرش ناگهان.
فردوسی.
بدان تا چه فرمایدم شهریار
چه کردش از این کار پروردگار.
فردوسی.
|| تعمیر، ترمیم، مرمت، عمارت کردن. ساختن. برآوردن:
از ایران دگر هرچه ویران شده ست
کنام پلنگان و شیران شده ست
سراسر برآری بدینار خویش
ببینی مکافات کردار خویش.
فردوسی.
صدقه ٔ جاریه آن است که پادشاهان مدرسه ها سازند و وقفها کنند و مساجد و خانیها و چشمه سارها و کهریزها آورند. (راحهالصدور راوندی). || متوجه کردن. گرفتن چنانکه چیزی را برابر چیزی: پس روی عتاب از من بجانب درویش آورد و گفت. (گلستان). || گذاردن، چنانکه خبر و آگاهی را: خبری که دانی دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد. (گلستان). || پیدا کردن: صاحبدلی را گفتند بدین خوبی که آفتاب است نشنیده ایم که کس او را دوست گرفته است و عشق آورده. (گلستان). || افکندن. انداختن، چنانکه حاجت کسی را بکسی:
مرا گفت کز من چه آید همی
که جانت سخن برگراید همی
بچیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم بکس.
فردوسی.
|| مایل، متمایل کردن. جلب کردن:
دل کینه ورْشان [سلم و تور را] بدین آورم
سزاوارتر زآنکه کین آورم.
فردوسی.
که راند بدان مرز فرمان او
دل هر کس آرد به پیمان او.
فردوسی.
|| نسبت کردن. منسوب داشتن. بستن، چنانکه عیب و نقصی را:
تو عیب کسان هیچگونه مجوی
که عیب آورد بر تو بر عیبجوی.
فردوسی.
|| بدل کردن. تبدیل کردن:
چو خشنود از او در جهان کس نبود
تو او را نهان داری از من چه سود
وگر زو تو خشنودی ای دادگر
مرا بازگردان زپیکار سر
بکش در دل این آتش کین من
به آئین خویش آر آئین من.
فردوسی.
|| خلق. ایجاد. ابداع:
وی باد صبا اینهمه آورده ٔ تست.
رجوع به آورده شود.
- با هم آوردن، تقبیض.
- فراهم آوردن، گرد کردن. جمع کردن.
صرف مشتقات این مصدر منتظم است. و رجوع به آردن و آوریدن شود.
چیزی یا کسی را از جایی به جای دیگر رساندن، کردن، روایت کردن، حکایت گفتن، زاییدن، به دنیا آوردن، ارزیدن. [خوانش: (وَ یا وُ دَ) [په.] (مص م.)]
چیزی یا کسی را با خود از جایی به جایی یا از نزد کسی به نزد کس دیگر رساندن،
پدید کردن، تولید کردن، ظاهر کردن،
در میان نهادن،
زاییدن،
مهیا کردن، آماده کردن،
مهیا کردن، زاییدن
اتیان
اتیان، با خود حمل کردن، رساندن، زادن، زاییدن، حکایت کردن، روایت کردن، نقلکردن،
(متضاد) بردن
(مصدر) (آورد آورد خواهد آورد بیاور آورنده آورده) چیزی یا کسی را از جایی به جای دیگر یا از نزد کسی بنزددیگری رسانیدن اتیان مقابل بردن، ظاهرکردن پدید کردن، روایت کردن حکایت گفتن قصه گفتن، زاییدن زادن تولید، سبب شدن، نشان دادن.