معنی ابوالعباس در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (ع اِ مرکب) شیر. اسد. (المزهر). || در تداول فارسی زبانان، شرم مرد. ایر:
بخواهم کرد وصف سرخ کناس
چو کرد اندر دلم ابلیس وسواس
ترش روئی ابوالعباس نامی
نشسته بر بساط آل عباس.
سوزنی.
|| (اِخ) کنیت فیل اصحاب الفیل و نام آن محمود بود. (المرصع).

ابوالعباس. [اَ بُل ْع َب ْ با] (اِخ) حاکم بأمراﷲ احمدبن المستکفی پنجمین خلیفه ٔ عباسی مصر. رجوع به حاکم بامراﷲ... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) خضربن نصربن عقیل بن نصر اربلی. یکی از فقهای شافعیه است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) خضربن ثروان بن احمد ثعلبی. از علمای نحو است و مولد او سال 544 هَ. ق. بوده است. رجوع به خضر... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) خضراوی. احمدبن علی بن احمد نحوی لغوی. وی از مردم باجه بود و بیشتر بلاد اندلس را در طلب علم بپیمود و در جزیرهالخضراء اقامت گزید و چندی در اوکش قضا راند و به سال 500 یا 545 هَ. ق. درگذشت. (روضات الجنات از بغیه).

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) خضر پیامبر را گویند کنیت ابوالعبّاس دارد. رجوع به قاموس و دیگر امّهات شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) حریطی. محدّث است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) حماد. از روات حدیث است. و از ابی رجاء عطاردی و از او شیبان بن فروخ ایلی روایت کند.

ابوالعباس. [اَبُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) حسام الدوله تاش. او از دست امیر نوح سامانی، امیر خراسان بود. رجوع به ص 327 و 350 حبیب السیر ج 1 شود. و رجوع به ابوالعباس تاش شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) حروری. در حبیب السیر چ طهران (ج 1 ص 404) این نام بصورت مضبوط فوق آمده است و او را مؤلف صفهالادیب و دیوان العرب میخواند و این سهوالقلم ظاهراًاز کاتب است. چه نسبت ابوالعباس کواری است نه حروری و کتاب نیز یکی است موسوم به صفوهالأدب و دیوان العرب. رجوع به ابوالعباس کواری احمدبن عبدالسلام شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) حاکم بأمراﷲ احمد. دومین خلیفه ٔ عباسی به مصر. رجوع به حاکم بامراﷲ... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) دمیری. محمدبن مرزبان. رجوع به محمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) حاجب. رجوع به ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 261 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) جعفربن محمد مستغفری. رجوع به ابوالعباس مستغفری و رجوع به جعفربن محمّد مستغفری شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) جعفربن احمد مروزی. رجوع به جعفر... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) جرجانی. احمدبن محمد جرجانی شافعی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) جراب الدوله ریح. احمدبن محمدبن علوجه ٔ سیستانی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ثعلب نحوی. احمدبن یحیی بن زیدبن سیار. رجوع به ثعلب... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) تقی الدین احمدبن محمّد شمنی. قسطنطینی. مولد او اسکندریه و منشاء او قاهره است و بدان شهر علم آموخت و در بیشترعلوم وقت صاحب مهارت شد و مرجع اهل علم گشت و منصب خطابت و مشیخت تربت قایتبای بدو مفوض گشت. جلال الدین سیوطی از شاگردان شمنی است. و وی را در مدح استاد قصائدیست. او راست: شرح مغنی اللبیب و شرح شفا و شرح مختصرالوقایه و جز آن. وفات وی 872 هَ. ق. بوده است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) تبّانی حنفی (امام...). جد امام بوصادق تبّانی و رئیس دوده ٔ تبانیان است و به بغداد میزیست بروزگار هارون الرشید عباسی و تلمیذ ابویوسف یعقوب بن ایوب از اصحاب ابی حنیفه بود. رجوع به آل تبّان. و رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 194 و 195 و 208 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) تاش. الحاجب او از ممالیک ابوجعفر عتبی بود و ابوجعفر عتبی بقولی پدر ابوالحسین عتبی و ببعض اقوال یکی از اقربای اوست و آنگاه که امیر شیخ حسین وزارت امیررضی نوح بن منصور یافت ابوالعباس تاش را منصب امیر حاجبی بزرگ دادند و در تاریخ یمینی برخی از احوال او آمده است و ابوریحان بیرونی در کتاب الاَّثارالباقیه ٔ خود آنجا که جدولی کرده است لقبهای داده ٔ خلفا را بپادشاهان و امراء، گوید: ابوالعباس تاش الحاجب... حسام الدوله. (ص 134). و رجوع به ابوالعباس حسام الدوله تاش... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) دمنهوری (شیخ...). در نفحات جامی ترجمه ٔ وی آمده و نیز شیخ شهاب الدین سهروردی در مؤلفات خویش از وی نام برده است. وی یکی از بزرگان اهل طریقت معاصر اخشید و بمائه ٔ سیم، بدمنهور صاحب زاویه بوده است. پاره ای کرامات به وی نسبت کرده اند. رجوع به نفحات الأنس و نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 423 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) دینوری. احمدبن محمّد. یکی از مشایخ صوفیه و مولد وی در اواخر مائه ٔ سیم هجری بدینور است. اودرک صحبت عبداﷲ خراز و ابومحمد حریری و ابن عطار و رویم کرده و سلسله ٔ خویش بیوسف بن حسین می پیوندد. او از دینور به بغداد شد و سپس بنیشابور بازگشت و به موعظت و ارشاد پرداخت و بعد از آن به ترمد رفت و خواجه محمدبن حامد از تلامیذ شیخ ابوبکر وراق که بترمد دستگیری اهل طلب میکرد با مریدان باستقبال وی از شهر بیرون شد و بوسه بر رکاب وی داد. ابوالعباس بعد از مدتی اقامت در ترمد بسمرقند ارتحال کرد و در آن شهر به سال 340 هَ. ق. داعی حق را لبّیک گفت و هم بدانجا مدفون گردید. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 4 ص 61 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) بصری. رجوع به ابن ابی رجا ابوالعباس... شود.

ابوالعباس.[اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) سهل بن سعد. صحابی است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) صدقهبن خالد الدمشقی مولی ام ّالبنین. تابعی است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) شیبهبن عثمان. صحابی است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) شهاب الدین زبیدی. احمدبن عثمان بن ابی بکر ادیب. رجوع به احمدبن عثمان شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) شهاب الدین عربشاه احمدبن محمدبن عبداﷲ. رجوع به ابن عربشاه شهاب الدین ابوالعباس... شود.

ابوالعباس. [اَبُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) شقانی. احمدبن محمد. یکی از بزرگان صوفیه بروزگار غزنویان معاصر ابوسعید ابی الخیرو صاحب کشف المحجوب صحبت او درک کرده است. رجوع به کشف المحجوب هجویری و نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 422 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) شریشی احمدبن عبدالمؤمن بن موسی بن عیسی بن عبدالمؤمن قیسی شریشی. ادیب مشهور یکی از علماء نحو استاد ابن ابار و شاگرد ابن خروف و مشاهیر دیگر. مولد او به شریش اندلس بود و بیشتر عمر خویش در شام و مصر گذاشت و در آخر بموطن اصلی خویش باز شد و بدانجا به سال 619 هَ. ق. درگذشت.او را تصنیفات مشهوره است و از جمله: شرح مقامات حریری او نزد ادبا مطبوع است. و شرح الایضاح الفارسی. وشرح الجمل للزجاح و شرح جمل عبدالقاهر و رسائل فی العروض و مجموع مشاهیر قصایدالعرب و اختصار نوادر ابی علی القالی، و شرح الفیه ٔ ابن معطی و تصانیف دیگر.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) سیستانی. صاحب تاریخ سیستان در آنجا که فضائل سیستان را برمیشمارد از جمله بزرگان و مفاخر آن سامان ابوالعباس سیستانی را نام برد. رجوع به تاریخ سیستان چ تهران ص 20 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) سیّاری. یکی از بزرگان اهل طریقت صاحب ابی بکر واسطی و مؤسس سلسله ٔ سیّاریه. پیروان او در مرو و نسا بسیار بوده اند. و شیخ فریدالدین عطار در تذکره الاؤلیاء گوید: ابوالعباس سیاری رحمهاﷲ علیه از ائمه ٔ وقت بود. عالم بعلوم شرایع و عارف بحقایق و معارف و بسی شیخ را دیده بود و ادب یافته و اظرف قوم بود و اوّل کسی که در مرو سخن از حقایق گفت او بود و فقیه ومحدّث و مرید ابوبکر واسطی بود و ابتداء حال او چنان بود که از خاندان علم و ریاست بود و در مرو هیچکس را در جاه و قبول بر اهل بیت او تقدم نبود و از پدر میراث بسیار یافته جمله را در راه خدا صرف کرد و دو تار موی پیغمبر علیه السلام داشت، آنرا باز گرفت حق تعالی ببرکت آن او را توبه داد و با ابوبکر واسطی افتاد و بدرجه ای رسید که امام صنفی شد از متصوفه که ایشانرا سیاریان گویند. نقل است که روزی بدکان بقال شد تا جوز خرد سیم بداد صاحب دکان شاگرد را گفت جوز بهترین گزین شیخ گفت هرکه را فروشی همین وصیت کنی یا نه گفت نه لیکن از بهر علم تو میگویم گفت من فضل علم خویش بتفاوت میان دو جوز بندهم و ترک جوز گرفت. نقل است که وقتی او را بجبر منسوب کردند از آن جهت رنج بسیار کشید تا عاقبت حق تعالی آن بر او سهل گردانید. و گفت تاریکی طمع مانع نور مشاهده است. و گفت ایمان بنده هرگز راست بنایستد تا صبر کند بر ذل، همچنانکه صبر کند بر عز. و گفت هرکه نگاه دارد دل خویش را با خدای تعالی بصدق خدای تعالی حکمت را روان گرداند بر زبان او. و گفت سخن نگفت از حق مگر کسی که محجوب بود از او. از او پرسیدند که معرفت چیست ؟ گفت بیرون آمدن ازمعارف. پرسیدند که از حق تعالی چه خواهی، گفت هرچه دهد، که گدا را هرچه دهی جایگیر آید. پرسیدند که مرید به چه ریاضت کند گفت بصبر کردن بر امرهای شرع و ازمناهی بازایستادن و صحبت با صالحان کردن. و گفتی:
اتمنی علی الزمان مجالا
ان اری فی الحیوه طلعه حرّ.
و خاک او بمرو است و خلق بحاجات خواستن آنجا میروند. رجوع به کشف المحجوب هجویری و تذکرهالاولیاء عطار شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) سهروردی، احمد. از مشایخ مائه ٔ چهارم است وی از مردم سهرورد و مجاور مکه بود. و با سیروانی و سرکی و ابواسامه صحبت داشت رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 421 شود.

ابوالعباس. [اَبُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) دینوری. یکی از امرای مأمون خلیفه ٔ عباسی است. رجوع به ج 1 حبیب السیر ص 288 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) سمّان. وی قاضی ری بود.او راست: کتاب تفسیر.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) سفّاح. عبداﷲبن محمدبن علی بن عبداﷲبن عبّاس. خلیفه ٔ عباسی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) سرخسی. رجوع به احمدبن محمدبن مروان بن طیب سرخسی شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) سرّاج. رجوع به محمدبن اسحاق بن ابراهیم حافظ شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) سبتی، احمدبن هارون الرشیدبن المهدی بن المنصور العباسی. او یکی از زهاد روزگار خویش بود و دنیا راترک گفت و ولایت خویش رها کرد. و او را از آنروسبتی گفتندی که بروزهای شنبه بکار شدی و از مزد آن دیگر روزهای هفته نفقه کردی و بعبادت پرداختی. وفات وی به سال 184 هَ. ق. بود و گور وی به بغداد است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) سبتی، احمدبن محمدبن طاهر الحسینی العلوی آخرین از اشراف سبته. او معاصر لسان الدین بن خطیب است و میان آن دو دوستی و مکاتباتی است و از ذریه ٔ ابی طاهر است که از صقلیه خروج کرد و این خاندان را در سبته وجاهتی بود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) سائب بن فروخ مکی آذربایجانی شاعر. معروف به ابی العباس اعمی. وی تابعی و از مشاهیر شعرای عرب بشمار است و بروزگار امویان در مکه اقامت داشت و قصائد غرا در مدح خلفای وقت دارد ومناظرات و نوادر وی با ابوالطفیل مشهور است. وفات او به سال 100 هَ. ق. بود. و رجوع به سائب... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْبا] (اِخ) رکن الدوله. رجوع به رکن الدوله... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) الراضی باﷲ محمدبن المقتدر. رجوع به راضی باﷲ... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) بیروتی شافعی. ملقب بشهاب الدین. وی نزهه الحساب احمدبن هائم را شرح و خاتمه ای بر آن افزوده است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) بردعی. احمدبن محمّدبن هارون. از عرفای مائه ٔ چهارم. وی درک صحبت ابوبکر طاهری و ابومحمّد مرتعش کرده است. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 421 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) صلاح الدین. احمدبن عبدالسیدبن شعبان بن محمدبن جابر. او از خاندانی جلیل به شهر اربل بود و در اول حاجبی ملک المعظم مظفرالدین بن زین الدین صاحب اربل داشت و سپس بخدمت ملک القادر بهاءالدین ایوب بن ملک العادل پیوست و از آن پس ملازمت الملک المغیث بن ملک العادل گزید و بعد از مرگ مغیث به مصر شد و به دربار ملک العادل عظمت منزلت یافت و به امیری رسید. او را دیوان شعر و دیوان دوبیتی بود. و به شصت سالگی در 637 هَ. ق. درگذشت.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن یحیی شیبانی معروف به ثعلب کوفی. رجوع به ثعلب و رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمد ازدی معروف بقصار. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن یونس حنفی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن یوسف کراشی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن یوسف بن لکماد. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن یوسف دمشقی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن یوسف حریثی مدنی زبیدی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن احمدبن یوسف تیفاشی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن یحیی شیرازی. یکی از بزرگان طریقت تصوّف است، معاصر آل بویه. او صحبت جنید و رویم و سهل بن عبداﷲ دریافت. و خود شیخ ابوعبداﷲبن خفیف بود و عبداﷲ خفیف در کتاب خویش شرح حال او آورده است. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 4 ص 420 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن یحیی بن ابی حجله تلمسانی. رجوع به احمد... و رجوع به ابن ابی حجله... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْبا] (اِخ) احمد بونی قرشی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن یحیی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن هبهاﷲبن علاء. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن هارون الرشید. رجوع به احمد سبتی... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن ولاد نحوی. رجوع به ابن اولاد ابوالعباس احمد... و رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن نصر صفاهانی. رجوع به ص 230 حبیب السیر ج 1 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن الموفق. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن موسی بن یونس موصلی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن موسی موصلی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن مقتدی باﷲ. ملقب به المستظهر باﷲ. رجوع به المستظهر باﷲ... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمد برسام حموی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمد تقی الدین. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) بدرالدوله شمس الملوک (امیر...). رجوع به شمس الملوک... شود.

ابوالعباس. [اَ ب ُ ل ع َ ب ب] (اِخ) احمد المنصور. ابن محمد الشیخ پنجمین از شرفای حسینی مراکش. از سال 986 تا 1012هَ. ق.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) باوردی نیشابوری. او در مائه ٔ چهارم میزیست. و صحبت شبلی و شیخ ابوبکر طمستانی را دریافت. رجوع بنامه ٔ دانشوران ج 2 ص 420 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) اعمی. رجوع به ابوالعباس سائب بن فرخ... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) اعلم واسطی. از روات حدیث است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) اصم ّ سِنانی. رجوع به اصم ّ... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) اسماعیل بن عبداﷲبن محمدبن میکال. یکی از آل میکال. وی رئیس نیشابور بود و ابن دُرید مقصوره ٔخویش به نام او کرد و به سال 392 هَ. ق. درگذشت.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْبا] (اِخ) اسفراینی. فضل بن احمد. او در اول کاتب فایق و سپس بخدمت ناصرالدین سبکتکین پیوست و بروزگار سلطنت محمود وزارت یافت و صاحب جامعالتواریخ گوید: اگر چه فضل بن احمد از حلیه ٔ فضل و ادب و تبحر در لغت عرب عاری بود امّا در ضبط امور مملکت و سرانجام مهام سپاهی و رعیت ید بیضا مینمود و او را حق سبحانه و تعالی پسری ارزانی داشت، حجاج نام و آن مولود عاقبت محمود بکسب فضائل نفسانی پرداخته سرآمد افاضل روزگار و اشعار عربی در غایت فصاحت و بلاغت در سلک نظم کشید و همچنین دختر فضل بن احمددر علم حدیث مهارت تمام پیدا کرد چنانکه بعض محدّثان از وی روایت کردند و چون مدت ده سال از وزارت ابوالعباس درگذشت (باسعایتهای علی خویشاوند) اختر طالعش از اوج شرف بحضیض وبال انتقال یافت. گویند او را غلامی از ترکستان بیاوردند و سلطان وصف آن غلام بشنید و او منکر وجود چنین غلامی شد و سلطان ناآگاهان بخانه ٔ وزیر رفت و غلام بدید و عربده ٔ ترکانه آغاز کرد و بضبطاموال او فرمان کرد و وزارت باحمدبن حسن میمندی داد. و خود بجانب هندوستان متوجه گشت و در غیبت وی بعض از امرای بدسگال او را در زندان آنقدر شکنجه کردند تا در زیر شکنجه در 404 هَ. ق. درگذشت. و ثعالبی در یتیمه آنجا که فضائل اسفرائن را میشمارد میگوید: ابوالعباس فضل بن احمد که محمود سبکتکین را در کنف تربیت خویش شایسته ٔ سریر سلطنت ساخت از اسفراین باشد. و در دیوان منسوب به منوچهری قصیده ٔ سینیّه در مدح ابوالعباس اسفراینی آمده است و از جمله ٔ ابیات آن است:
هزاردستان این مدحت منوچهری
کند روایت در مدح خواجه بوالعباس
بزرگ بار خدائی که ایزد متعال
یگانه کرد بتوفیقش از جمیعالناس
همه بکردن خیر است مر ورا همت
همه بدادن مال است مر ورا وسواس
هزار بار ز عنبر شهی تر است بخلق
هزار بار ز آهن قویتر است بباس
چو عدل او باشد آن جایگه نباشد جور
چوامن او باشد آن جایگاه نیست هراس
خدای عزوجل از تنش بگرداناد
مکاره دو جهان و وساوس خناس.
رجوع به دستورالوزراء خوندمیر و شرح یمینی چ قاهره ص 156تا 165. و تاریخ گزیده ٔ ص 84 و آثارالوزراء سیف الدین عقیلی و حبیب السیر ج 1 ص 330 و 331 و 335 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 7، 140، 195، 245، 512 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ارزیزی. یکی از مشایخ تصوف در اواخر مائه چهارم. شیخ الاسلام عبداﷲ انصاری صحبت وی دریافته است و ترجمه ٔ او را در کتاب خود آورده است. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 398 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احول. او دیوان امروءالقیس بن حجر را گرد کرده است. (ابن الندیم).

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْبا] (اِخ) احمد ناصر. سی و چهارمین از خلفای عباسی. از سال 575 تا 622 هَ. ق. رجوع به ناصر... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمد معتمد. پانزدهمین خلیفه ٔ عباسی از سال 256 تا 279 هَ. ق. رجوع به معتمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمد تیفاشی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْع َب ْ با] (اِخ) احمد معتضد. شانزدهمین خلیفه ٔ عباسی از سال 279 تا 289هَ. ق. رجوع به معتضد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمد مستنصر. شانزدهمین از امرای بنی حفص تونس از سال 772 تا 796 هَ. ق.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمد مستنصر. نوزدهمین و بیست وچهارمین از سلاطین بنی مرین مراکش. از سال 776 تا 786 هَ. ق. و باز از سال 789 تا 796 هَ. ق. رجوع به مستنصر... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمد مستعین. دوازدهمین خلیفه ٔ عباسی از سال 248 تا 251 هَ. ق. رجوع به مستعین... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمد مستظهر. بیست وهشتمین خلیفه ٔ عباسی. از سال 487 تا 512 هَ. ق. رجوع به مستظهر شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمد قادر. بیست وپنجمین از خلفای عباسی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمد فضل. سیزدهمین از امرای بنی حفص تونس (750- 751 هَ. ق).

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمد سامری شامی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْع َب ْ با] (اِخ) احمد زاهد. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) صغانی. او راست: کتاب الاحکام در فقه حنفی.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ضبی. او پس از مرگ وزیر جلیل، صاحب بن عباد به سال 378 هَ. ق. با ابوعلی بن حمویه اصفهانی سمت وزارت فخرالدوله بویهی یافتند و برای این شغل ده هزار دینار پیشکش خزانه ٔ فخرالدوله کردند و دست ظلم و تعدی برآوردند و مال مالداران بمصادره بگرفتند چنانکه از قاضی ری عبدالجبار شافعی به تهمت اطاله ٔ لسان نسبت بصاحب بن عباد سه هزار هزار درم بستدند و ظاهراً تا گاه مرگ فخرالدوله همین مقام داشتند. رجوع به ص 351 حبیب السیر ج 1 و ص 121 دستورالوزراء و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 612 و یتیمه ج 3 ص 117 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن معدبن عیسی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) مروزی. سیوطی در کتاب الاوائل گوید: اول من تکلم بالعراق (کذا) فی بلده مرو فی احوال الصوفیه و کان فقیها محدثا اماماً ابوالعباس المروزی شیخ التصوف فی زمانه. مات سنه ثلثمائه. ظاهراً صاحب این ترجمه ابوالعباس احمدبن محمدبن مسروق است. رجوع به ابوالعباس مسروق شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) مغیرهبن جمیل بن اثیر الکندی. از روات حدیث است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) المعتضد باﷲ احمد عباسی. رجوع به معتضد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْع َب ْ با] (اِخ) مشهدی. صاحب حبیب السیر گوید: در ماه محرم 493 هَ. ق. قاضی عبداﷲ اصفهانی باهتمام ابوالعباس مشهدی به عالم ابدی انتقال کرد. (ج 1 ص 364).

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) مسروق. احمدبن محمدبن مسروق طوسی.یکی از مشایخ تصوف است و بمائه ٔ سیم میزیست و شیخ جنید گفته است که بلعباس یکی از اساتید شیخ علی رودباری و خود شاگرد حارث محاسبی و سری سقطی است و هم درک صحبت محمدبن منصور و محمدبن حسین برجلانی کرده است. وی در بغداد اقامت گزید و به سال 299 هَ. ق. هم بدان شهر درگذشت و او گفت: من ترک التدبیر عاش فی راحته، یعنی آنکه ترک چاره گفت در امان آسایش او تعالی بخفت. و سئل عن التصوف فقال خلوّ الاسرار مما منه بّد تعقّلها بما لیس منه بدّ. او را از تصوف پرسیدند گفت تصوف تهی کردن دل است از هرچه که از آن گزیر است و درآویختن بناگزیر. گفتند که را وقت خوشتر گفت آنرا که از مرز خویش نگذرد و ادب نگاه دارد کسی از وی نصحیتی خواست گفت جهد کن تا اگر حق بین نباشی باری خودبین نیز نباشی. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 397 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) مستغفری. جعفربن ابی علی محمدبن ابی بکر نسفی سمرقندی. محدّث و فقیه و مورخ و ادیب شافعی. وی از مشاهیر علمای ماورألنهر است. چندی بمرو و زمانی سرخس و روزگاری به بخارا شده و استادان بسیار دیده است. او راست: کتاب تاریخ سمرقند. کتاب تاریخ نسف و کش. کتاب الشعر و الشعرا. کتاب الوفاء. کتاب دلائل النبوه. کتاب الدعوات و سیدبن طاوس از این کتاب نقل کند. کتاب خطب النبی و کتاب طب النبی و این کتاب در طهران به طبع رسیده است. و وفات وی به شهر نسف به سال 432 هَ. ق. بود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) مستظهر باﷲ. احمد. رجوع به مستظهر... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) مروزی. جعفربن احمد. یکی از مؤلفین در علوم عدیده. کتب او سخت عزیز و جلیل است. و او اوّل کس است که در مسالک و ممالک کتاب کرد. وفات وی باهواز بود و کتب او را پس از وی به سال 274 هَ. ق. به بغداد برده در طاق حرّانی بفروختند. او راست: کتاب المسالک و الممالک، کتاب الاداب الکبیر، کتاب الاداب الصغیر، کتاب تاریخ القرآن لتأیید کتب السلطان، کتاب البلاغه و الخطابه و کتاب الناجم.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) مروزی. ابن جبود. صاحب مجمع الفصحاء گوید: او در زمان مأمون خلیفه ٔ عباسی میزیسته و به سال 200 هَ. ق. درگذشته است و گویند مأمون را در سفر خراسان بفارسی مدح گفته و هزار دینار صلت یافته است و صاحب لباب الالباب نام آن شاعر را که برای مأمون مدیحه گفته است عباس آورده بی ذکر ابو و بعض قصیده این است:
ای رسانیده بدولت فرق خود تافرقدَین
گسترانیده بجود و فضل در عالم یدین
مر خلافت را تو شایسته چو مردم دیده را
دین یزدان را تو بایسته چو رخ را هردو عین.
و در اثناء این قصیده گوید:
کس بر این منوال پیش از من چنین شعری نگفت
مرزبان پارسی را هست با این نوع بین
لیک زان گفتم من این مدحت ترا تا این لغت
گیرد از مدح و ثناء حضرت تو زیب و زین.
و انتساب این قصیده به اول شاعر ایران بعید است چه سادگی اولیه که در شعر قدما معیار شناسائی است در این اشعار دیده نمیشود و شاعر نیز مدعی نیست که من آن کسم که بار اول شعر فارسی گفته ام بلکه میگوید بدین منوال کس پیش از من شعری نساخته است و شاید مراد وزن و قافیه باشد. لکن در فرهنگنامه ها عده ای اشعار بشاهد آورده اند منتسب به ابوالعباس نام مروزی و آنچه که در دست است زمان و ممدوحین او شناخته نمیشود صاحب روضات الجنات از کتاب الاوایل سیوطی نقل میکند که: اول کس که بفارسی شعر گفت ابوالعباس بن جبود مروزی است و در مورد دیگر بجای لفظ جبود «حنوذ» آورده است و بگمان ما ابوالعباس مروزی که در مائه ٔ دوم هَ. ق. میزیسته و اول شاعر زبان فارسی بوده است بی شبهه غیر صاحب قصیده ٔ مزبوره است چنانکه از ابیات فرهنگنامه ها که ذیلاً نقل میشود اختلاف بیّن میان صاحب این قصیده با صاحب اشعار ذیل نزد ارباب ذوق سلیم واضح میگردد:
و کنون باد ترا برگ همی خشک کند
بیم آن است مرا بشک بخواهد زدنا
من یکی زافه بدم خشک وبفرغانه شدم
مورد گشتم تر و شد قامت من نارونا.
سبوح و مزگت بهمان گرفت و دیزه فلان
و ما چو گاوان گرد آمده بغوشادا.
نامه که وصل ما خبرش نبود
به آب ترکن بطاق بربشلا [کذا].
روزم از دودش چون نیم شب است
شبم از بادش چون شاوغرا.
از فروغش بشب تاری بر، نقش نگین
ز سر کنگره برخواند مرد کلکا.
ریش چون بوگانا سبلت چون سوهانا
سَر بینیش چو بورانی باتنگانا.
جان ترنجید از غم هجران مرا
از نسیم وصل کن درمان مرا.
ماه کانون است ژاژک نتوان بستن
هم از این کومک بر خشک و همی بند آنرا.
که تنگ وادرم دارد و مرد باسلب است
بسرش بارفضول است و مرد وسواسا.
یکی مرد وی را بباید نخست
که گوید نیوشیده ها را درست.
آن روز نخستین که ملک جامه ش پوشید
بر کنگره ٔ کوشک بدم من چو غلیواج
کی خدمت راشایم تا پیش تو آیم
با این سر و این ریش چو پاغنده ٔ حلاج.
گیرم که ترا اکنون سه خانه کماس است
بنویس یکی نامه که چندت همه کاس است
با فراخی است و لیکن بستم تنگ زید
آن چنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.
کار من خوب کرد بی صلتی [کذا]
هر که او طمع مالکانه کند
ساده دل کودکا مترس اکنون
نز یک آسیب خر فکانه کند.
ز آرزوی جماع چون بالید
شیر نر از نهیب آن کالید.
بار سیم غلبه چو حرم نماند [کذا]
غلبه پرید و نشست بر سر فلغند.
دم سلامت گرفته خاموش [کذا]
پیچیده بر عافیت چوفرغند.
اکنون که همیت باز باید داد
خاتوله کنی و چند گونه شر.
گر دنگل آمده ست پسر تا چند
بربندیش به آخر هر مهتر.
گفتا که یکی مشک است نی مشک تبتی
کاین مشک حشونقبی است از خم ژوآغار
همی برآیم با آنکه برنیاید خلق
و برنیایم با روزگار خورده کریز.
زیغبافان را باوشی بافان ننهند
طبل زن را ننشانند بر رودنواز.
ژاژ میخایم و ژارم شده خشک
خارها دارد چون نوک بغاز.
چون عقب بخشدی گزیت ببخش
هم بده شعر نوت را بغیاز.
نرم نرمک چو عروسی که غرند آمده بود
باز آنسوی برندش که از آن سو شد باز.
نهاده روی بحضرت چنانکه روبه پیر
به تیم واتگران آید از درتیماس.
تکژ نیست گوئی در انگور او
همه شیره دیدیم یکسر رزش.
پشک بز ملوکان مشک است و زعفران
ببساو مشکشان و بده زعفران خویش.
بجای مشک نبویند هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچکس ورکاک.
من بخانه در و آن عیسی عطار شما
هر دو یکجای نشینیم چو دو مرغ کرک.
و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر
درون نامه همه ترف و غوره و غنجال
ز خانمان و قرابت بغربت افتادم
بماندم این جا بی ساز و برگ و انگشتال.
پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال.
بنجشگ چگونه لرزد از باران
چون یاد کنم ازاو چنان لرزم.
ترسم که روز بگذرد و ژاژ بررسد
وز خانه آب رافه نیارد مرا حکیم.
نتوانم این دلیری من کردن
زیر ا که خم بگیرد بالارم.
ای میر ترا گندم دشتی است بسنده
با نغنککی چند ترا من انبازم.
تخم محنت بپاش درگلشان
خنجر کین سپوز در دلشان.
هیزم خواهم همی دوا منه ز جودت
چون دو جریب (؟) و دو خم سیکی چون خون.
دی چه بآکنده شدم یافتم
آخور چون پاتله سفلگان.
بوالحسن مرد که زشت است تو بگذار و بنه
آن نگیری که مر او را دو کسانند بکدن.
بشک آمد بر شاخ درختان
افکند رداهای طیلسان.
این سلب من در ماه دی
دیده چو تشلیخ درکیشان. [کذا]
از هر سوئی فراغ بجان تو
بسته یخ است پیش چو سندان. [کذا]
که من از جور یکی سفله برادر که مراست
از بخارا برمیدم چو خران از ینشو.
یکذره ترا نکرد هموار
نجار زمان بمشت رنده.
آب جو برد پیش آب خوره
چون گسست آب بربماند خره.
مراسز ساغرک از ملکت [کذا]
تازه شد چو باغ نوا جسته [کذا]
معذورم کن ای شیخ که گستاخی کردم
زیرا که غریبم من و مجروحم و خسته.
رفتم بماه روزه بازار مرسمنده
تا گوسپند آرم فربه کنم برنده.
ای میر شاعریست همه ژاژ آنک
ژاژنی ولیک فرغستم. [کذا]
ندانستی تو ای خر غمر کبج لاک پالانی
که با خرسنگ برناید سروزن پور ترخانی. [کذا]
بجنگ دعوی داری و سخت تفته زنی
درشت گوئی پرخوار و خستوانه تنی.
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی.
هردوان عاشقان بی مزه اند
غاب گشته چو سه شبه خوردی.
به پنج مرد یکی شخش پوستین برتان
به پنج کودک نیمی گلیم پوشدنی
و یا فدیتک امروز تو بدولت میر
توانگری و بزرگی و برس راجینی [کذا].
و رجوع به ابوالعباس عباسی شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) مرسی. یکی از شیوخ اهل طریقت و زاهدی مشهور. گویند: یعقوب بن یوسف بن عبدالمؤمن مقیسی پس از کشتن برادر خود از کرده پشیمان گشت و طالب شیخی شد که خود را تسلیم وی کنداو را به شیخ ایوب بن شعیب بن حسن حوالت کردند یعقوب کس بطلب او فرستاد شیخ اطاعت اولوالامر را متوجه مراکش گشت لکن خبرداد که حکم الهی چنان است که من به تلمسان درگذرم و چون بتلمسان رسید بیمار شد و مرگ او فرارسید و رسول یعقوب را گفت که گشاد کارتوابوالعباس مرسی است و همانجا درگذشت. یعقوب قاصدی به ابوالعباس گسیل کرد و التماس حضور وی کرد و ابوالعباس به مراکش آمد. و به روز دیدار، یعقوب امر داد تا خروس بچه ای را بخبه بکشتند و خروس دیگر را بطریق شرع تزکیه کردند و هر دو را پخته نزد ابوالعباس نهادند و ابوالعباس خروس به خبه مرده را بخادم نمود و گفت آنرا برگیر که مردار است و از دیگری بخورد و آن کرامت سبب مزید ارادت یعقوب گشت. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 404 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) موره زن بغدادی. یکی ازشیوخ طریقت تصوف اصلاً از مردم ایران و ساکن بغداد بود. خواجه عبداﷲ انصاری در کتاب خویش ذکر او آورده است. و از سخنان اوست که گفتی تن را بکار دار پیش از آنکه او ترا بکار دارد. و گاه بدین بیت ترنم کردی:
لقد جلب الفراغ علیک شغلاً
و اسباب البلاء من الفراغ.
و موره زن صیقل و روشن گر است. رجوع به ج 2 از نامه ٔ دانشوران ص 398 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْع َب ْ با] (اِخ) مرزوق الشامی. از روات حدیث است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) مرزبان شروین بن رستم بن شروین جیل جیلان اصفهبد طبرستان. ابوریحان بیرونی کتاب مقالید علم الهیئه را به نام او کرده است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) مرزبان بن رستم بن شروین ملقب به اصفهبد جیل جیلان معاصر سبکتگین و محمود غزنوی. رجوع به مرزبان... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) مراکشی. او راست: عنوان الدلیل فی مرسوم خط التنزیل.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْبا] (اِخ) مدینی ذباب بن محمد. از روات حدیث است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) محمد راضی. خلیفه ٔ عباسی. رجوع به راضی... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) محمدبن یزیدبن عبدالاکبر بصری ازدی معروف به مبرد. رجوع به مبرد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) محمدبن عبداﷲ عبدون حنفی. رجوع به محمد شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) محمدبن صبیح بن السماک الکوفی. رجوع به ابن سماک ابوالعباس... و رجوع به محمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) مفضل بن محمدبن الضّبی. یا ابوعبدالرحمن مفضل. رجوع به مفضّل... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) الناشی. شاعر. او از رؤسای متکلمین زنادقه [مانویه] بود که به اسلام تظاهر میکرد. او راست: دیوان شعر و کتاب فضیلهالسودان علی البیضان. (از ابن الندیم). رجوع به ناشی... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) محمدبن خلف المرزبان. عالم نحوی لغوی. از مردم ایران. او راست: کتاب الحاوی فی علوم القرآن. کتاب الحماسه. کتاب اخبار عبداﷲبن جعفربن ابیطالب. و رجوع به محمدبن خلف... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ولیدبن عقبه الطحّان. او از ثوری روایت کند.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) هبهاﷲبن محمدبن عبداﷲ الناشی الکاتب. رجوع به هبهاﷲ... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) وهب بن جریربن حازم. تابعی است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ولیدبن یزیدبن عمیربن ابی عماره. از روات حدیث است و از ضمره ٔ شامی روایت کند.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ولیدبن یزیدبن عبدالملک. رجوع به ولید... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ولیدبن نافع حرانی. از شعبه روایت کند.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ولیدبن مغیره. رجوع به ولید... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ولیدبن مسلم. او از ثوری و اوزاعی و مالک روایت کند.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ولیدبن مسلم مولی قریش. رجوع به ولید... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ولیدبن عبدالملک. رجوع به ولید... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) الناصر لدین اﷲ. رجوع بناصر لدین اﷲ... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ولیدبن ابی الولید دمشقی. از روات حدیث است و از سعیدبن عبدالعزیز روایت کند.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ولیدالابّان. رجوع به ولید... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) نهاوندی. احمدبن محمدبن فضل. یکی از اکابر مشایخ صوفیه در نیمه ٔ آخر مائه ٔ چهارم معاصر با الطایع ﷲ عباسی و عضدالدوله و فخرالدوله ٔ دیلمی. مولد او نهاوند و منشاء او بغداد است. وی مرید شیخ جعفر خلدی و پیر اخی فرج زنجانی و شیخ عمو است. شیخ فریدالدین عطار در تذکره الاولیاء شرح حال او کرده و گوید: آن محتشم روزگار آن محترم اخیار آن کعبه ٔ مروت آن قبله ٔ فتوت آن اساس خردمندی شیخ ابوالعباس نهاوندی رحمهاﷲ علیه، یگانه ٔ عهد و معتبر اصحاب بود و در تمکین قدمی راسخ داشت و در ورع و معرفت شأنی عظیم داشت. از او می آرند که گفت در ابتدا که مرا درد این حدیث گرفت دوازده سال علی الدوام سر بگریبان فروبرده بودم تا گوشه ٔ دلم بمن نمودند.
و سخن اوست که گفت باخداوند تعالی بسیار نشینید و با خلق اندک. و گفت آخر درویشی اول تصوف است و گفت تصوف پنهان داشتن حال است و جاه و مال را بذل کردن بر برادران. رجوع به تذکرهالاولیاء و نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 141 شود.

ابوالعباس. [اَبُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) نفیس قطرسی. احمدبن ابوالقاسم عبدالغنی بن احمدبن عبدالرحمن بن خلف بن مسلم اللخمی مالکی. یکی از ادباء روزگار خود و او را دیوان شعری است. وفات وی بهفتادسالگی در سنه ٔ 603 هَ. ق. بود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) نسوی. اصل او از نسای خراسان بودوسکونت گرفت. یکی از شیوخ طریقت تصوف و معاصر شیخ فقیر هروی و شیخ عمو بود. وفات وی در اواخر مائه ٔ چهارم است و خواجه عبداﷲ انصاری در کتاب خود نقل حالات او کرده است. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 90 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) نجاشی احمدبن علی بن احمد.صاحب کتاب فهرست معروف. و بعضی کنیت او را ابوالخیرو برخی ابوالحسین گفته اند. رجوع به نجاشی... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) النباتی. او راست: کتاب الرحله. و نباتی بتقدیم نون بر بای منسوب به نبات است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) النامی شاعر. احمدبن محمد الدارمی المصیصی. مداح سیف الدولهبن حمدان. ابن الندیم گوید: شعر او صد و پنجاه ورقه است و ابواحمد الخلال دیوان او را گرد کرده است. وفات وی به سال 399 یا 370 یا 371 هَ. ق. در 90 سالگی بود. رجوع به ابن خلکان چ طهران ج 1 ص 40 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ناطفی. او راست: ثواب الاعمال.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) محمدبن سمّاک القاص. از روات حدیث است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) محمدبن حسن بن دینار الاحول. رجوع به ابوالعباس احول... و رجوع به احول ابوالعباس محمدبن حسن.... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) الضریر. ولیدبن خالد. تابعی است. او از شعبه و از او معلی بن الاسد روایت کند.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) عبداﷲبن المعتزبن المتوکل بن هارون الرشیدبن المهدی بن المنصور عباسی. ملقب بالمرتضی باﷲ یا المنصف باﷲ یا الغالب باﷲ یا الراضی باﷲ. رجوع به عبداﷲبن المعتز... و رجوع به ابن معتز... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) فضل بن ابراهیم بن عبداﷲ الکوفی. رجوع به فضل... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) عیسی بن اسحاق. رجوع به عیسی... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) عنبر. در لغت نامه ٔ اسدی بیت ذیل از او شاهد آمده است:
نهاده روی بحضرت چنانکه روبه پیر
به تیم واتگران آید از در تیماس.

ابوالعباس. [اَبُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) عمیر. رجوع به عمیر... شود.

ابوالعباس. [اَبُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) عسکری. احمدبن سعدبن محمد صوفی ادیب نحوی. مولد او پس از 690 هَ. ق. و به دمشق میزیست و شاگرد ابی حیان و ابی جعفربن زیّات بود و او را تصانیف چند است و750 هَ. ق. درگذشت. (از بغیه).

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) عتبهبن ابی حکیم. از روات حدیث است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) عتابی. او راست: نزهه الابصار فی اوزان الاشعار.

ابوالعباس.[اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) عبدالملک بن عبدالرحمن شامی. از روات حدیث است و از ابن ابی عبله روایت کند.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) عبداﷲبن محمدبن علی بن عبداﷲبن عباس معروف بسفاح صحابی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) فضل بن حاتم نیریزی. او درعلم نجوم و خاصه در هیئت مشار بالبنان بود و از کتب اوست: کتاب الزیج الکبیر. کتاب زیج الصغیر. کتاب سمت القبله. کتاب تفسیر. کتاب الأربعه ٔ بطلمیوس. کتاب احداث الجو و آنرامعتضد خلیفه ٔ عباسی کرده است و کتاب البراهین و تهیه آلات یتبین فیها ابعاد الاشیاء. (از فهرست ابن الندیم).

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) عبداﷲبن طاهر ذوالیمینین از ملوک آل طاهر بخراسان. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) عبداﷲبن عباس بن عبدالمطلب. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) عبداﷲبن طاهربن حسین بن مصعب بن رزیق بن ماهان. رجوع به عبداﷲ.... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) عبداﷲبن اسحاق بن سلام مکاولی از اخباریین. از اوست: کتاب الأخبار و الأنساب و السیر. (از ابن الندیم).

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) عبداﷲبن ابی اسحاق.یکی از خوشنویسان معروف از احفاد اسحاق بن ابراهیم بن عبداﷲبن الصباح. معلم مقتدر خلیفه. (ابن الندیم).

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) عبداﷲبن ابراهیم. دهمین از امرای بنی الاغلب تونس. از سال 289 تا 290 هَ. ق.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) عبداﷲبن ابراهیم. دومین از سلسله ٔ امرای بنی الاغلب تونس و جز آن. از سال 196 تا 201 هَ. ق.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) عباسی. از این شاعر در لغت نامه ٔ اسدی ابیات ذیل امثله ٔ لغات آمده است:
و کنون باز ترا برگ همی خشک شود
بیم آن است مرا بشک بخواهد زدنا
من یکی زانه بدم خشک و بفرغانه شدم
مورد گشتم تر و شد قامت من نارونا.
منجمان آمدند خلخیان [کذا]
با سطرلابها چو برجاسا.
وگرت خنده نیاید یکی کنند بیار
و یک دو بیتک از این شعر من بکن بکنند.
هیچ ندانم بچه شغل اندری
ترف همی غنچه کنی یا شکر.
دو دستم بسستی چو پوده پیاز
دو پایم معطل دو دیده غرن.
اومی خورد بشادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته.
ای خواجه معبر خور سیرت مفسر [کذا]
خواجه دوشش ستاند دویک دهد بخوردی
بلحرب یار تو بود از مرو تا نشابور
سوگند خور که در ره بلکفد وی نخوردی.
و نیز بیت ذیل به نام عباسی تنها در آن لغت نامه آمده است و شاید مخفف بلعباس عباسی باشد:
تو که سردی کنی ای خواجه به... پسرت
آنکه بالای رسن دارد و پهنای نوار.
و بعید نمی آید که بلعباس عباسی همان ابوالعباس مروزی باشد که صاحب مجمع الفصحاء میگوید در مدح مأمون قصیده ای سروده است. و بهمین مناسبت شاید بعباسی تخلص کرده یا مشهور شده است. واﷲ اعلم.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْبا] (اِخ) طاهر (امیر...). رجوع به طاهر... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) فضل بن احمد. رجوع به ابوالعباس اسفراینی فضل... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) فضل بن الربیعبن یونس بن محمدبن عبداﷲبن ابی فروه. مولی عثمان بن عفان، مسمی به کیسان. رجوع به فضل... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) محمدبن اسحاق السراج. از علما و زهاد بمائه ٔ سیم. وفات او به سال 313 هَ. ق. بود. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 301 شود. و رجوع به محمدبن اسحاق بن ابراهیم حافظ... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) قیسی. احمدبن عبدالمؤمن بن موسی بن عیسی بن عبدالمؤمن قیسی شریشی. رجوع به احمد و رجوع به ابوالعباس شریشی شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) محمدبن احمد معمری. رجوع به محمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) محمدبن احمدبن عبداﷲ ابوالعبر. رجوع به محمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْبا] (اِخ) محمدبن ابی عقال. رجوع به محمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) مُبرّد. محمدبن یزید. رجوع به مبرد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) مأمون بن مأمون خوارزمشاه. بازپسین امیر این خاندان. معاصر سلطان محمود غزنوی. و محمود حره ٔ کالجی دختر سبکتکین را بزنی بوی داد. ودولت مأمونیان پس از درگذشتن او برافتاد. ابوریحان بیرونی هفت سال در خدمت وی بود و ابومنصور چند کتاب از تألیفات خویش به نام او کرده است. ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود در بابی که به تعریف ولایت خوارزم و مأمونیان مخصوص کرده گوید: چنان صواب دیدم که بر سرتاریخ مأمونیان شوم چنانکه از استاد ابوریحان تعلیق داشتم که باز نموده است که سبب زوال دولت خاندان ایشان چه بوده است و در دولت محمودی چون پیوست آن ولایت، و امیر ماضی رضی اﷲ عنه آنجا کدام وقت رفت و آن مملکت زیر فرمان وی بر چه جمله شد و حاجب آلتونتاش را آنجا بایستانید و خود بازگشت و حالها پس از آن بر چه جمله رفت تا آنگاه که پسر آلتونتاش هارون بخوارزم عاصی شد و راه خائنان گرفت و خاندان آلتونتاش بخوارزم برافتاد که در این اخبار فوائد و عجائب بسیار است چنانکه خوانندگان و شنوندگان را از آن بسیار بیداری وفوائد حاصل شود و توفیق خواهم از ایزد عزّ ذکره بر تمام کردن این تصنیف انه سبحانه خیر موفق و معین.
حکایت خوارزمشاه ابوالعباس: چنین نوشته است بوریحان در مشاهیر خوارزم که خوارزمشاه بوالعباس مأمون بن مأمون رحمهاﷲ بازپسین امیری بود که خاندان پس از گذشتن وی برافتاد و دولت مأمونیان بپایان رسید و او مردی بود فاضل و شهم و کاری و در کار سخت مثبت و چنانکه اخلاق ستوده بود ناستوده هم بود و این از آن میگویم تا مقرر گردد که میل و محابا نمیکنم که گفته اند انمّا الحکم فی امثال هذه الامور علی الاغلب الاکثر فالافضل من اذا عدّت فضائله استخفی فی خلال مناقبه مساویه و لو عُدّت محامده تلاشت فیما بینها مثالبه. و هنر بزرگتر ابوالعباس را آن بود که زبان او بسته بود از دشنام و فحش و خرافات من که بوریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان وی هیچ دشنام رفت و غایت دشنام او آن بود که چون سخت در خشم شدی گفتی ای سگ و میان او و میان امیر محمود دوستی محکم شد و عهد کردند و حُرّه ٔ کالجی را دختر امیرسبکتکین آنجای آوردند و در پرده ٔ امیر ابوالعباس قرار گرفت و مکاتبات و ملاطفات و مهاداه پیوسته گشت ابوالعباس دل امیرمحمود در همه چیزها نگاه داشتی و از حد گذشته تواضع نمودی تا بدان جایگاه که چون بشراب نشستی آن روز بانامتر اولیاء و حشم و ندیمان و فرزندان امیران که بر درگاه بودند از سامانیان و صفّاریان و دیگر، بخواندندی و فرمودی تا رسولان که از اطراف ولایت آمده بودندی باحترام بخواندندی و بنشاندی چون قدح سوم بدست گرفتی بر پای خاستی بر یاد امیر محمود و پس بنشستی و همه قوم بر پای می بودندی و یکان یکان را می فرمودی و زمین بوسه میدادندی و می استانیدندی و نوشیدندی و چون فارغ شدندی پس امیر اشارت کردی تا بنشستن اقدام نمودندی و خادمی بیامدی و صلت مغنیّان بر اثر وی می آوردند هریکی را اسبی قیمتی و جامه ای و کیسه ای در او ده هزار درم و نیزجانب امیرمحمود تا بدان جایگاه نگاه داشتی که امیرالمؤمنین القادر باﷲ رضی اﷲ عنه وی را خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد، عین الدّوله و زین الملّه به دست حسین سالار حاجبان و خوارزمشاه اندیشید که نباید امیر محمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بی وساطت و شفاعت من او خلعت ستاند از خلیفت و این کرامت و مزّیت یابد، بهرحال از بهر مجاملت مرا پیش باز رسول فرستاد تا نیمه ٔ بیابان و آن کرامت در سر از وی فراستدم و بخوارزم آوردم و بدو سپردم و فرمود تا آنها را پنهان کردند، تا لطف حال برجای بود آشکارا نکردند و پس از آن چون آن وقت که می بایست که این خاندان برافتد آشکارا کردند تا بود آنچه بود و رفت آنچه رفت. و این خوارزمشاه را حلم بجایگاهی بود که روزی شراب میخورد بر سماع رود و ملاحظه ٔ ادب بسیار میکردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود و من پیش او بودم و دیگری که وی را ضجری گفتندی مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسّل، و لیکن سخت بی ادب که بیک راه ادب نفس نداشت و گفته اند که: ادب النفس خیر من ادب الدرس. ضجری پیاله ٔ شراب در دست داشت و بخواست خورد. اسبان نوبت که در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو و خوارزمشاه گفت فی شارب الشارب. ضجری از رعنائی و بی ادبی پیاله بینداخت و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند و نفرمود و بخندید و اهمال کرد وبر راه حلم و کرم رفت. و من که بوالفضلم بنشابور شنودم از خواجه منصور ثعالبی مؤلف کتاب یتیمهالدهر فی مجالس العصر و کتب بسیار دیگر و وی بخوارزم رفت و نزد این خوارزمشاه مدتی مدید بود و به نام او چند تألیف کرد که روزی در مجلس شراب بودیم و در ادب سخن میگفتیم حدیث نظر رفت خوارزمشاه گفت همتی فی کتاب انظر فیه و وجه حسن انظر الیه و کریم انظر له. و بوریحان گفت روزی خوارزمشاه سوار شده شراب میخورد نزدیک حجره ٔ من رسید فرمود تا مرا بخواندند دیرتر رسیدم بدو، اسب براند تا درحجره ٔ نوبت من، و خواست که فرود آید زمین بوسه کردم و سوگند گران دادم تا فرونیاید و گفت:
العلم من اشرف الولایات
یأتیه کل الوری و لایأتی.
پس گفت: لولا الرسوم الدنیاویّه لما استدعیتک فالعلم یعلو و لایُعلی....
ذکر سبب انقطاع الملک عن ذلک البیت و انتقاله الی الحاجب التونتاش. حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابوالعباس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکد گشت و عقد و عهد افتاد. پس امیر محمودخواست که میان او و خانیان دوستی و عقد باشد پس از جنگ اوزگند سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسول از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود، بمشهد وی باشد. خوارزمشاه تن در این حدیث نداد و سر درنیاورد و جواب نبشت و گفت: ماجعل اﷲ لرجل من قلبین فی جوفه (قرآن 4/33). و گفت پس از آنکه من از جمله ٔ امیرم مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیرمحمود به یک روی این جواب نیک فرستاد و دیگرروی کراهیتی بدل وی آمد چنانکه بدگمانی وی بود و وزیر احمد حسن را گفت مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن بر این جمله میگوید. وزیر گفت من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرر گردد که این قوم با ما راست اند یا نه و گفت که چه خواهد کرد. و ا میر را خوش آمد و رسول خوارزمشاه را در سر گرفت که این چه اندیشه های بیهوده است که خداوند ترا می افتد و این چه خیالهاست که می بندد که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانیان سخن بر این جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما سخت از آن دور است اگر میخواهد که از این همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد چرا به نام سلطان خطبه نکند و حقّا که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت به او و سلطان از اینکه میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است.
ذکر ماجری فی باب الخطبه و ظهر من الفساد و البلایا لاجلها: بوریحان گفت چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید و امیرمحمود این سال به هندوستان رفت و این حدیث بازگفت خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیرگفته بود [در] این باب با من بگفت گفتم این حدیث را فراموش کن، اعرض عن العوراء و لاتسمعها فما کل خطاب محوج الی جواب. و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است «براه نصیحت گوید و خداوندش خبر ندارد» و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود گفت این چیست که میگوئی چنین سخنی وی بی فرمان امیر نگفته باشد و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم الزام کند تا کرده آید صواب آن است که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر در این باب سخن گفته آید هم بتعریض تا درخواهند از ما خطبه کردن و منتی باشد که نباید کار بقهر افتد گفتم فرمان امیر راست. و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی شریری طماعی نادرستی و بروزگار سامانیان یکباربرسولی ببخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود و اکنون نیز او را نامزد کرد و هرچند بوسهل و دیگران گفتند سود نداشت که قضا آمده بود و حال این مرد پرحیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند چون بغزنین رسید چنان نمود که حدیث خطبه بدو راست خواهد شد ولافها زد و منتها نهاد و حضرت محمودی و وزیر در این معانی وی را وزنی ننهادند چون نومید شد بایستاد و رقعتی نبشت به زبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیرمحمود و آتش فتنه را بالا داده و از نوادر و عجایب: پس از این سه سال که سلطان ماضی خوارزم بگرفت و کاغذها دواتخانه بازنگریستند این رقعت به دست امیر محمود افتاد فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بر دار کشیدند و به سنگ بکشتند. فاین الربح اذا کان راس المال خسران و احتیاط باید کرد نویسندگانرا در هرچه نویسند که از گفتار باز توان ایستاد و از نبشته باز نتوان ایستاد و نبشته باز نتوان گردانید و وزیر نامها نبشت و بترسانید و نصیحتها کرد که قلم روان از شمشیر گردد و ویرا پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی. خوارزم شاه چون بر این حالها واقف گشت نیک بترسید از سطوه محمودی که بزرگان جهانرا بشورانیده بود و وی را خواب نبرد. پس اعیان لشکر را گرد کرد با مقدمان رعیت و باز نمود که در باب خطبه چه باید کرد که اگر کرده نیاید بترسد بر خویشتن. ایشان اهل آن نواحی همگان خروش کردند و گفتند بهیچ حال رضا ندهیم و بیرون آمدند و علمها بگشادند وسلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند و او بسیار جهد و مدارا کرد تا بیارامیدند و سبب آرام آن بود که گفتند ما شما را بیازمودیم در این باب تا نیت و دلهای شما ما را معلوم گردد و خوارزمشاه با من خالی کرد وگفت دیدی که چه رفت. اینها که باشند چنین دست درازی کنند برخداوند؟ گفتم صواب نبود ترا در این باب آغازیدن و صلاح بود پنهان داشتن این و قبول نکردی اکنون چون کرده آمد تمام باید کرد تا آب بنشود و بایستی که این خطبه کردن بی مشوره. مغافصه کردی تا چون بشنودندی کس را زهره نبودی که سخن گفتی و این کار فرو نتوان نهاد اکنون، که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود گفت گرد بر گرد این قوم برآی تا چه توانی کرد. برگشتم و بسخن سیم و زر گردن محتشمان ایشان نرم کردم تا رها کردند و بدرگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند خطا کردیم و خوارزم شاه مرا بخواند و خالی کرد و گفت این کار قرار نخواهد کرد گفتم همچنین است گفت پس روی چیست ؟ گفتم حالی امیرمحمود از دست بشد و ترسم که کار بشمشیر افتد گفت: انگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم ؟ گفتم نتوانم دانست که خصم بس محتشم است و قوی دست، آلت و ساز بسیار داردو زبردست مردم و اگر مردم او را صد مالش رسد از ما قوی تر باز آیند و العیاذباﷲ [اگر] ما را یک ره بشکست کار دیگر شود سخت ضجر شد از این سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم و «تذکیری ایاه معتد ﷲ». گفتم یک چیز دیگر است مهمتر از همه ا گر فرمان باشد بگویم گفت بگوی گفتم خانان ترکستان از خداوند آزرده اند و باامیرمحمود دوست و با دو خصم، دشوار برتوان آمد چون هر دو دست یکی کنند کار دراز گردد خانانرا به دست باید آورد که امروز بر در اوزگند بجنگ مشغول اند و جهد باید کرد تا بتوسط خداوند میان خان و ایلک صلحی بیفتد که ایشان ازین منت دارند و صلح کنند و نیک سود دارد چون صلح کردند هرگز خلاف نکنند. گفت تا دراندیشم که چنین خواست که تفرد درین نکته او را بودی و پس درایستاد و جد کرد و رسولان فرستاد با هدیه های بزرگ تا بتوسط او میان ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و از خوارزم شاه منت بسیار داشتند که سخن وی خوشتر آمد ایشانراکه از آن امیر محمود و رسولان فرستادند و گفتند این صلح از برکات و شفقت او بود و با وی عهد کردند و وصلت افتاد و چون این خبر بامیر محمود رسید در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بخانان ترکستان و درکشید و به بلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلک بدانچه رفت. جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم که تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهدکرد و از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد وی تن درنداد و نفرستادو اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما عتاب کردن و خوبتر آن است که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود. امیر محمود این حدیث را هیچ جوابی نداشت مسکت آمد و خاموش ایستاد. و از جانب خانان بدگمان گشت و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و آنحال با وی بگفتند، جواب داد که صواب آن است که چند فوج سوار دواسبه بخراسان فرستیم با سه مقدم تا در خراسان بپراکنند. وی هر چند مبارز و سبک رکابست بکدام گروه رسد و درماند که هرگاه قصد یکی گروه و جانب کند از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود اما حجت باید گرفت بر افواج که روند آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبک تازیها امید دهند تا راحتی بدل خلق رسد و این کار باید کرد که روی ندارد بهیچ حال پیش نعبیه ٔ وی رفتن. و جز بمراعات کار راست نیاید. خان و ایلک تدبیر کردند در این باب ندیدند صواب، بر این جمله رفتن و جواب دادند که غرض خوارزم شاه آن است که او و ناحیتش ایمن گردد و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن اگر خواهد ما بمیان درآئیم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم گفت صواب آمد و امیرمحمود آن زمستان به بلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و بازمینمودند سخت بیقرارو بی آرام میبود چون بر توسط قرار گرفت بیارامید و رسولان خان و ایلک بیامدند در این باب نامه آوردند و پیغام گذاردند و وی جواب در خورد آن داد که آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسط و گفتار ایشان همه زایل شدو رسولان باز گردیدند و پس از این امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه خبر داد که مقرر است که میان ما عهد و عقد برچه جمله بوده است و حق ما برو تا کدام جایگاه است و وی در این باب خطبه، دل ما نگاه داشت که مآل آنحال ویرا بر چه جمله باشد و لیکن نگذاشتندقومش و نگویم حاشیت و فرمان بردار بر این جمله نبایدچه حاشیت و فرمان بردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت کن و مکن که این عجز پادشاه را باشد و در ملک خودمسلط و مستقل نبودن و ما مدتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند وبر رأی خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و براه راست بداشته آید و نیز امیر را که برابر برادر و داماد ماست بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون بایدکرد که امیر ضعیف بکار نیاید اکنون ما را عذری واضح باید تا [از] اینجا سوی غزنین باز گردیم و از این دو کار یکی باید کرد یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بودند خطبه باید و یا نثاری و هدیه ای بتمام باید فرستاد چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان باز نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدردند از گرانی بار زر و سیم و اگر نه اعیان و ائمه و فقها را از آن ولایت پیش ما به استغفار فرستد تا با چندان هزار خلق که آورده است بازگردیم. خوارزمشاه از این رسالت نیک بترسید و جز فرمانبرداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار داد که امیرمحمود را خطبه کند بنسا و فراوه که ایشانرا بود در آن وقت و دیگر شهرها مگر خوارزم و گرگانج و هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضات فرستاده آید و کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بر پا نشود.
تسلّط الاشرار: لشکری قوی از آن خوارزمشاه به هزار اسب بود و سالار ایشان حاجب بزرگش بود البتکین بخاری و همگان غدر و مکر در دل داشتند چون این حدیث بشنیدند بهانه ای بزرگ به دست آمد بانگ برآوردند که محمود را نزدیک ما محالست طاعت و ازهزار اسب درکشیده دست بخون شسته تا وزیر و دبیر و ارکان دولت را با آنانکه با امیر نصیحت راست کرده بودند و بلائی بزرگ را دفع کرده جمله بکشتند و دیگران بگریختند و روی پنهان کردند که آگاه بودند از کار و صنعت آن بی خداوندان و آن ناجوانمردان از راه قصد دارالاماره کردند و گرد اندرگرفتند و خوارزمشاه بر کوشک گریخت. آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش. و این روز چهارشنبه بود نیمه ٔ شوال سنه ٔ 407 و عمر این ستم رسیده سی ودوسال بود و در وقت برادرزاده ٔ او ابوالحرث محمدبن علی بن مأمون را بیاوردند و بر تخت ملک بنشاندند و هفده ساله بود و الب تکین مستولی شد بر کار ملک به وزارت احمد طغان و این کودک را در گوشه ای بنشاندند که ندانست حال جهان و هرچه میخواستند می کردند از کشتن و مال و نعمت ستدن و خانمان کندن و هرکس را که با کسی تعصبی بود بر وی راست کردن و بر وی دست یافتن و چهارماه ملک ایشان را صافی بود و خانه ٔ آن ملک را به دست خویش ویران کردند و آن رفت از ایشان که در کافرستان بنرفتی برمسلمانان. چون امیرمحمود رضی اﷲ عنه بر این حال واقف شد خواجه احمد حسن را گفت هیچ عذر نماند و خوارزم به دست آمد ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشنده ٔ داماد را بکشیم بخون و ملک میراث بگیریم. وزیر گفت همچنین است که خداوند میگوید اگر در این معنی تقصیر رود ایزد عزّ ذکره نپسندد از خداوند، و بقیامت از این پرسد که الحمدﷲ همه چیزی هست هم لشکری تمام و هم عدتی و هنر بزرگتر آنکه لشکر آسوده است و یک زمستان کار نکرده و این مراد سخت زود برآید و حاصل شود امّا صواب آآن است ه نخست رسولی رود و آن قوم را ترسانیده آید بر این دلیری که کرده اند وگفته شود که اگر میباید که طلب این خون ننمائیم و این خاندان را بجای بداریم کشندگان را باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد که ایشان این را بغنیمت گیرند وتنی چند دل انگیزی را فراز آرند و گویند اینها ریختند خون وی رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند که روا باشد آنگاه از خویشتن گوید (صواب آن است که حرّه خواهر را بازفرستاده آید برحسب خوبی تا او آن عذر بخواهد) که از بیم گناهکاری خویش میسازیم چون نامه برسید که حرّه در ضمان سلامت به آموی رسید آنگاه پلیته برتر کنیم و سخنی که امروز از بهر بودن حرّه آنجا نمیتوان گفت بگوئیم و آن سخن آن است که این فساد از مقدمان رفته است چون الب تکین و دیگران اگر میباید که بدان جانب قصدی نباشد ایشانرا رانده آید تا قصد کرده نشود امیر گفت همچنین باید کرد ورسولی نامزد کردند و این مثالها را بداد و حیله ها بیاموختند و برفتند و وزیر در نهان کس فرستاد بختلان وقبادیان و ترمذ تا تدبیرها بکردند و کشتی ها بساختندو به آموی علف گرد کردند و رسول آنجای رسید و پیغامها بر وجه نیک بگزارد و لطائف بحدی بکار آورد تا آن قوم را بخوابی فروکرد و از بیم سلطان محمود حرّه را بعاجل الحال کار بساختند بر سبیل خوبی با بدرقه ای تمام و تنی پنج و شش را بگرفتند و گفتند چون رسول ما بازرسد و مواضعت نهاده شود اینها را بدرگاه فرستاده آید و رسولی را نامزد کردند و ضمان کردند که چون قصد خوارزم کرده نیاید و امیر کینه از دل بشوید و عهد و عقد باشد دویست هزار دینار و چهارهزار اسب خدمت کنند.امیر چون نامه بدید سوی غزنین رفت و رسولان نیز بیامدند و حالها بازگفتند امیر جوابها داد و البتکین و دیگر مقدمان را خواست تا قصاص کرده آید ایشان بدانستندکه چه پیش آمد کار جنگ بساختند و مردم فراز آوردند پنجاه هزار سوار نیک و حجت گرفتند با یکدیگر که جان را بباید زد که این لشکر می آید که از همگان انتقام کشد. گفتند دامن در دامن بندیم و آنچه جهد آدمی است بجای آریم و در عنفوان کشتن خوارزمشاه امیر فرموده بود تا نامه ها نبشته بودند بخان و ایلک بر دست رکابداران مسرع و زشتی ومنکری این حال که رفته بود بیان کرده و مصرح بگفته که خون داماد را طلب خواهد کرد و آن ولایت را بخواهد گرفت تا درد سر هم او را و هم ایشانرا بریده گردد و ایشان را هر چند این باب مقبول نیامدو دانستند که چون خوارزم او را باشد خاری قوی در دل ایشان نشیند، جواب نبشتند که صواب اندیشیده است و از حکم مروت و سیاست و دیانت همین واجب کند که خواهد کرد تا پس از این کس را زهره نباشد که خون ارباب ملک ریزد و چون کارها بتمامی ساخته بودند هرچند هوا گرم ایستاده بود امیر قصد خوارزم کرد، از راه آموی باحتیاط برفت و در مقدّمه محمد اعرابی را خللی بزرگ افتاد و امیر برفت آن خلل را دریافت و دیگر روز برابر شدبا آن یاغیان خداوند کشندگان. لشکری دید سخت بزرگ که بماننده ٔ ایشان جهانی ضبط توان کردن و بسیار خصم را بتوان زد اما سخط آفریدگار جل جلاله ایشان را بپیچیده بود و خون آن پادشاه بگرفته نیرو کردند بر قلب امیر محمود و هزیمت شدند ایشان، چنانکه همگان را دربستند و آن قصّه دراز است و مشهور، شرح نکنم و بسر تاریخ باز شوم که از اغراض دور مانیم اینقدر کفایت باشد و قصیده ٔ غراست در این باب عنصری را، تأمّل باید کرد تا حال مقرر گردد و مطلع قصیده این است. قصیده:
چنین بماند شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان که کرد باید کار
بتیغ شاه نگر نامه ٔ گذشته مخوان
که راستگوی تر از نامه تیغ او بسیار.
و او را چنین قصیده ای دیگر نیست هرچه ممکن بود از استادی و باریک اندیشی کرده است و جای آن بود، چنان فتح و چنین ممدوح، و پس از شکستن لشکر مبارزان، نیک اسبان به دُم رفتند با سپاهسالار امیر نصر رحمهاﷲ، و در مخذولان رسیدند و بسیار اسیران برگردانیدند و بکتکین بخاری و خمارتاش شرابی وشادتکین خانی را که سالاران حرس بودند با الب تکین حاجب بزرگ که فساد را او انگیخته بود گرفتند با چند تن از مبارزان خونیان و همگان را سراپای برهنه پیش سلطان آوردند. امیر سخت شاد شد از دیدن خونیان و فرمود تا ایشان را بحرس بردند و بازداشتند و امیر بخوارزم آمد و آن ولایت را بگرفت و خزانه ها برداشتند و امیر نونشانده را با همه آل و تبار مأمونیان فرو گرفتند وچون از این فارغ شدند فرمود تا سه دار بزدند و این سه تن را پیش پیلان انداختند تا بکشتند پس بر دندانهای پیلان نهادند تا بگردانیدند ومنادی کردند که هر کسی که خداوند خویش را بکشد وی را سزا این است پس دارهاکشیدند و بر رسن استوار ببستند و روی دارها را بخشت پخته و گچ محکم کردند چون سه پل و نام و نشان بر آن نبشتند و بسیار مردم را نیز از خونیان میان بدو نیم کردند و دست و پای بریدند و حشمتی سخت بزرگ افتاد وآن ناحیت را به حاجب آلتونتاش سپرد و بزودی خواست مراجعت کردن، و فرمود تا اسب خوارزمشاه خواستند و ارسلان جاذب را با وی آنجای ماند تا مدتی بباشد چندانکه آن ناحیت قرار گیرد پس بازگردد... - انتهی.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) مأمون بن هارون خلیفه ٔ عباسی. رجوع به مأمون... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) لوکری. فیلسوف و شاعر از خاندانی جلیل بمرو. وی در حکمت شاگرد بهمنیار بود و فلسفه را او در خراسان انتشار داد و در آخر عمر نابینا گشت. وی را دیوان شعری است و هم بمرو درگذشته است. و شمس الدین محمدبن محمود شهرزوری در نزهه الارواح ترجمه ٔ او آورده است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) کواری. احمدبن عبدالسلام ادیب و شاعر. معاصر ابویوسف یعقوب بن المنصورالموحّدی. او راست: کتاب صفوهالأدب و دیوان العرب. و آنرا به نام یعقوب کرده است و این کتاب نزد مردم مغرب چون الحماسه است نزد اهل مشرق. وفات ابی یوسف ممدوح ابوالعباس به سال 595 هَ. ق. و ابتدای امارت او 580 هَ. ق. بوده است. و ابوالعباس در 80 سالگی وفات کرده است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) الکتّاب. از اصحاب واسطی معتزلی است. او راست: کتاب نقض. کتاب الاراده صفه فی الذات. (ابن الندیم).

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) قصاب احمدبن محمدبن عبدالکریم آملی. یکی از مشایخ تصوف و مرید محمدبن عبداﷲ طبری. او در نیمه ٔ دویم مائه ٔ چهارم میزیست و معاصر بود با عضدالدوله ٔ دیلمی. و شیخ ابوالحسن خرقانی صحبت ابوالعباس دریافته و دیری بخانقاه او روز گذرانیده است. و گویند وی امّی بود و از علوم ظاهری حظی نداشت. لکن غوامض مسائل هر علم به آسانی می گشود و یکی از ائمه ٔ علمای طبرستان می گفت از نعمتهای الهی که ما را بدان مخصوص فرموده وجود ابوالعباس است تا هر چیز از اصول دین و دقایق توحید بر ما مشکل شود از او درخواهم و او حل کند. و عطار گوید: او در آفات عیوب نفس دیدن، اعجوبه ای بود ودر ریاضت و کرامت و فراست و معرفت شأنی عظیم داشت.او را عامل مملکت گفته اند و پیرو سلطان عهد بود و شیخ میهنه را گفت که اشارت و عبارت نصیب تست. نقل است که شیخ ابوسعید را گفت اگر ترا پرسند که خدای تعالی شناسی مگو که شناسم که آن شرک است و مگو که نشناسم که آن کفر است و لیکن چنین گوی که عرفنا اﷲ ذاته بفضله، یعنی خدای تعالی ما را آشنای ذات خود گرداناد بفضل خویش. و گفت پیران آئینه ٔ تواند چنان بینی ایشانرا که توئی و گفت طاعت و معصیت من در دو چیز بسته اند، چون بخورم مایه ٔ همه معصیت در خود بیابم و چون دست باز کنم اصل همه ٔ طاعت در خود بیابم. و گفت مصطفی نمرده است نصیب چشم تو از مصطفی مرده است. و گفت جوانمردان راحت خلقند نه وحشت خلق. و گفت دنیا گنده است و گنده تر از آن دنیا، دلی که خدای تعالی آن دل بعشق دنیا مبتلا گردانیده است. و گفت اگر کسی بودی که خدایرا طلب کردی جز خدای، خدای دو بودی. نقل است که کسی از او پرسید که شیخا کرامت تو چیست گفت من کرامات نمیدانم امّا آن میدانم که در ابتدای هر روز گوسفندی بکشتمی و تا شب بر سر نهاده می گردانیدمی در جمله ٔ شهر تاتسوئی سود کردمی یا نه، امروز چنان می بینم که مردان عالم برمیخیزند و از مشرق تا بمغرب بزیارت ما پای افزار در پا میکنند. چه کرامت خواهید زیادت از این. رجوع به تذکرهالاولیاء و نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 349 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) فضل بن زیاد. از روات حدیث است و از عبادبن عباد روایت کند.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) قاسم بن کثیر اسکندرانی. از روات حدیث است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) القادر باﷲ احمدبن اسحاق بن المقتدر. رجوع به قادر... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) فضل بن یحیی بن خالدبن برمک برمکی. رجوع به فضل... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) فضل بن مروان بن ماسرخس وزیر المعتصم. رجوع به فضل شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) فضل بن محمدبن یحیی المبارک الیزیدی. رجوع به فضل... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) فضل بن محمدبن ابی محمد. رجوع به فضل... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) فضل بن العلاء. یکی از روات حدیث و از سفیان ثوری روایت کند.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) فضل بن عباس ربنجنی شاعر سامانیان معاصر رودکی. او راست در رثاء نصربن احمد سامانی و تهنیت جلوس امیر نوح بن منصور:
پادشاهی گذشت خوب نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد
از گذشته جهانیان غمگین
وز نشسته جهانیان دلشاد
بنگر اکنون بچشم عقل نکو
کانچه از ما گرفت ایزد داد
گر چراغی ز پیش ما برداشت
باز شمعی بجاش بازنهاد
ور زحل نحس خویش پیدا کرد
مشتری نیز داد خویش بداد.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) فضل بن سهل سرخسی برادر حسن بن سهل. رجوع به فضل... شود.

ابوالعباس. [اَبُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن المستنصر. امیرکبیر پسر بزرگ مستنصر خلیفه ٔ عباسی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن معد الاقلیشی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) کاتب (؟).

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن ابی احمد معروف به ابن قاص الطبری رجوع به ابن قاص ابوالعباس احمد.... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن اسحاق التمیمی. رجوع به احمدبن اسحاق... شود.

ابوالعباس.[اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن ادریس بن عبدالرحمن صنهاجی قرافی. فقیه مالکی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن احمدبن عبداللطیف. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن ابی نصر خصیب بن عبدالحمید جرجانی. یکی از اکابر رجال عصر خویش و وزیر المستنصر باﷲ عباسی بود و پس از مستنصر وزارت مستعین داشت و در آخر مستعین ویرا عزل و بجزیره ٔ اقریطش نفی کرد. گویند با آنکه بصفات سخا و شجاعت و حکمت اتصاف داشت وقتی سواره در مضیقی، سائلی راه بر وی گرفته و الحاح از حد درگذرانید و وزیر را مهمی عاجل مشغول میداشت و از لجاج سائل بغضب شد و نوک پائی بسینه ٔ وی زد و شاعری معاصر بسابقه ٔ عدواتی این قطعه نظم کرده و بخلیفه فرستاد آن قطعه اشتهار یافت:
قل للخلیفه یابن عم ّ محمد
اشکل وزیرک انه رکال
قد نال من اعراضنا بلسانه
و لرجله عندالصدور مجال.
و وفات احمد به سال 265هَ. ق. بود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن ابی القاسم عبدالغنی. رجوع به قطری... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن ابی السرح کاتب. رجوع به ابن ابی السرح شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن ابی بکربن محمد. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن ابی بکر ثانی. ملقب به فضل. سیزدهمین از ملوک بنی حفص در تونس. از 750 تا 751 هَ. ق.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن ابی احمد طبری شافعی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن اسعد طبیب. رجوع به احمد... و رجوع به ابن العالمه در این لغت نامه شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن ابراهیم الواسطی. رجوع به احمد.. شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن ابراهیم الضبی. کافی الاوحدالوزیر. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن ابراهیم سروحی حنفی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن ابراهیم بن نحاس. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن ابراهیم بن محمد الفرجی الفرائضی. رجوع به فرجی ابوالعباس احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) اتاکم بأمراﷲ از احفاد المسترشد باﷲ. رجوع به اتاکم بأمراﷲ شود. و رجوع به ص 85 حبیب السیر ج 2 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابوالعبر الهاشمی. محمدبن احمد حامض. رجوع به ابوالعبر الهاشمی... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن یحیی بن الحسین حنفی. او از ابوالحسن العلوی و از او ابوبکر الخطیب البغدادی روایت کند.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن ولاّد. احمدبن محمد. رجوع به ابن ولاد ابوالعباس احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن اسعد. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن اسماعیل کورانی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن النقیب احمدبن لؤلؤ. رجوع به ابن النقیب احمد... در این لغت نامه شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن رشیق اندلسی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عبدالسلام کواری. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عبدالرحمن بن نخیل حمیری شنتمری. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عبدالجلیل تدمری. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن طولون. صاحب دیار مصر و شام و ثغور. رجوع به ابن طولون امیر ابوالعباس شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن سلیمان زبیری. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن سعیدبن شاهین بصری. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن سعدبن محمد عسکری. یکی از علمای نحو. وفات او به سال 750هَ. ق. بوده است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن سرخسی طبیب. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن رجب. رجوع به ابن المجدی... در این لغت نامه شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن امیهبن امیه. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن خلیل صالحی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن خلف بن احمد سجستانی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن الخصیب الجرجانی وزیر المستنصرباﷲ. رجوع به ابوالعباس احمدبن ابی نصر... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن حسین بن الخباز. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن حسین بن ابی عوف. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن حسین بن قاضی الجیل. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن حسین. رجوع به ابن قنفوذ... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن جعفربن لبان مقری. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن بختیاربن علی واسطی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن واصل. رجوع به ابن واصل ابوالعباس... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن ندار. رجوع به ابوالعباس بن بندار... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عبدالعزیزبن هشام فهری شنتمری، نحوی شاعر. او از شاگردان ابوعلی بن زرقاله است و تا 553 هَ. ق. میزیسته است. او راست: چندین ارجوزه در نحو و قرائت و جز آن. و رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن ثوابه. او را بیست ورقه شعر است. (ابن الندیم). رجوع به ابوالعباس احمدبن محمدبن ثوابه... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن رفاعی احمدبن علی بن احمد. رجوع به ابن رفاعی ابوالعباس... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن الرّشید. رجوع به مأمون ابوالعباس بن هارون، خلیفه ٔ عباسی شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن خلکان شمس الدین ابوالعباس احمدبن ابراهیم بن ابی بکربن خلکان بن ناوک البرمکی. رجوع به ابن خلکان... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن خاتون. احمدبن محمدبن علی بن محمدبن محمدبن خاتون عاملی. رجوع به ابن خاتون جمال الدین ابوالعباس احمدبن شمس الدین محمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن الحطیئه ٔ فاسی. صالح و کاتب مشهور. مولد او478 هَ. ق. و وفات در560 هَ. ق. بود. قبر او بقرافه ٔ مصر و مزار است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن حجر مکی. احمدبن محمدبن علی بن حجر مکی. رجوع به ابن حجر شهاب الدین شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن حاج. احمدبن محمدبن احمد ازدی اشبیلی نحوی. رجوع به ابن الحاج و رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن جبود المروزی. رجوع به ابوالعباس مروزی شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن تیمیه. احمدبن عبدالحلیم. رجوع به ابن تیمیه... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن سریج احمدبن عمربن سریج شیرازی. رجوع به ابن سریج ابوالعباس احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن بندار. بردعی (؟). رجوع به تاریخ ابوعلی مسکویه ج 3 ص 101 چ گیب شود. و مرحوم کسروی آنر ابن ندار خوانده است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن البنّاء. احمدبن محمد. رجوع به ابن البناء شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن ابی حجله، احمدبن یحیی. رجوع به ابن ابی حجله احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن ابی اصیبعه احمدبن ابی القاسم بن خلیفه. رجوع به ابن ابی اصیبعه موفق الدین... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) آملی ظاهراً عالم هیوی و ریاضی یا فقیه معاصر یا قریب العصر با بیرونی. در آثار الباقیه ابوریحان نام او آورده است و کتابی دلائل القبله بدو منسوب است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) او از ابراهیم و از وی ابوالاحوص روایت کند.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) یا ابوالعیاس. او از ابن المسیب و از او ابن ابی حباب روایت کند.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) بروزگار خلافت ابوجعفر منصور دوانیقی دو سال حکومت جرجان داشت. رجوع به ص 342 حبیب السیر ج 1 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) بروزگار محمودبن سبکتکین قاضی بلخ بود. (تاریخ بیهقی).

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن رومیه احمدبن محمد اشبیلی. رجوع به ابن رومیه ابوالعباس... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن سمّاک. رجوع به ابن سماک ابوالعباس محمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن منیر اسکندری. احمدبن محمدبن منصور. رجوع به ابن منیر قاضی ناصرالدین احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن فضل اﷲ، احمدبن یحیی. رجوع به ابن فضل اﷲ شهاب الدین ابوالعباس احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن المنجم. رجوع به تاریخالحکماء قفطی چ لیپزیک ص 114 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن مضاء اللخمی قاضی الجماعه. رجوع به ابن مضاء ابوالعباس احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن معتز. عبداﷲشاعر. رجوع به ابن المعتز ابوالعباس عبداﷲ... شود.

ابوالعباس.[اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن المشطوب احمدبن الامیریوسف. رجوع به ابن المشطوب ابوالعباس احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن المجدی. رجوع به المجدی... در این لغت نامه شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن القاضی، احمدبن محمدبن احمدبن علی. رجوع به ابن القاضی ابوالعباس احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن القاص احمدبن ابی احمد طبری. رجوع به ابن القاص ابوالعباس احمد... شود.

ابوالعباس.[اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن فهد احمدبن محمد... رجوع به ابن فهد جمال الدین ابوالعباس احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن فلیته احمدبن محمد. رجوع به ابن فلیته ابوالعباس احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن فرح احمد. رجوع به ابن فرح شهاب الدین... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن شر شیر. عبداﷲبن محمد الناشی الانباری، شاعر. رجوع به ابوالعباس ناشی... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن الفرات الکاتب. به عربی شعر نیز میگفته و ابن الندیم گوید: شاعری مقل است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن عقده. احمدبن محمدبن سعید همدانی. رجوع به ابن عقده احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْبا] (اِخ) ابن عطار. دنیسری. احمدبن محمدبن علی.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن عطاء احمدبن محمدبن سهل بن عطاء الاَّدمی. یکی از شیوخ صوفیه و مشاهیر زهاد. گویند او به شبانروزی بیش از دو ساعت نخفتی. و هر بیست وچهار ساعت یکبار ختم قرآن کردی. و نیز ختمی آغازیدبه قصد فهم و استنباط که چهارده سال بکشید و هنوز بیش از نیم آن بر جای بود که درگذشت در ذیقعده ٔ سال 309 هَ. ق. رجوع به صفهالصفوه ج 2 ص 251 چ دکن شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن العریف احمدبن محمدبن موسی بن عطأاﷲ. رجوع به احمدبن محمدبن موسی... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن عالمه ٔ دمشقی.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن عاشر (حاج...). یکی از زهاد علماء اندلس است و در شهر سلا بساحل اقیانوس اطلس اقامت داشت. و سلطان ابوعنان مرینی را در حق او اعتقادی نیکو و ارادتی تمام بود و گویند سلطان چند کرت بدیدار او شد و وی سلطان را رخصت حضور نداد و بی حصول مراد بازگشت. وفات او بشهر سلا به سال 765 هَ. ق. و گور او بدانجا زیارتگاه است.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن طولون. رجوع به ابن طولون امیر ابوالعباس شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) ابن شریح، احمدبن عمر شافعی. او راست: کتاب ودایع.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عبدالسیّد اربلی. رجوع به ابوالعباس کواری... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عبدالغفاربن علی بن اشته ٔ کاتب اصفهانی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن مظفر رازی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد اشبیلی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد دنیسری بن عطار شاعر. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد خیاط. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد خطیب قسطلانی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد حمیری. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد جرجانی شافعی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد تلمسانی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد بصراوی معروف به ابن الامام.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد اصبحی عتابی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن یعقوب بن القاص. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد شمنی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن مفرج بنائی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن مسروق الطوسی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن مروان سرخسی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن عیسی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن عمر ناطفی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن عمر الحنفی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن علی الهائم. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن العطار. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن عثمان. رجوع به ابن البنّاء ابوالعباس... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد سرخسی الطبیب. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد شهاب حصکفی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن عبدالرحمن شریف حسینی حلبی مصری. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد شقانی. رجوع به ابوالعباس شقانی... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن مسعود قونوی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن مسعود قرطبی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد یشکری. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد ناطفی حلبی.. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد موصلی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد منصوری. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد مقری اندلسی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَبُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد شمنی. محشی مغنی اللبیب. مقیم مصر. وفات او به سال 872 هَ. ق.بود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد حلبی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد عتابی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن مروان الحکیم السرخسی. رجوع به احمدبن الطیب... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن عبدالکریم بن سهل کاتب.او راست: کتاب الخراج. وفات او به سال 270 هَ. ق. بود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن صالح منصوری. رجوع به منصوری... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد مرسی لغوی. وفات در حدود سال 460 هَ. ق.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد کاتبی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد قیسی حناوی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد قلیوبی. رجوع به احمد.... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد قسطلانی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد غنیمی انصاری. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن عبدالکریم بن سهل. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن عبدالرحمن سعد یا سعید الابیوردی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عبدالکریم بن سالم بن خلال حمصی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن علی بن معقل حمصی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عمار. مهدوی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عماد اقفهسی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن علی قلقشندی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن علی قسطلانی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن علی قرشی بونی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن علی قاسانی معروف به لُوه. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن علی اندلسی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن علی بن موسی بن ارفع. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن علی بن تمات. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عمربن ابراهیم قرطبی. وفات 656هَ. ق. او راست: مختصرصحیح بخاری و شرح آن مختصر. رجوع به ص 317 حبیب السیر ج 1 و رجوع به کشف الظنون ص 372 و 374 چ مصر شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن علی بن احمدبن یحیی خضراوی. متوفی به سال 555 هَ. ق. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن علی بن ابی بکر عبدری. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عثمان بن بنّاء ازدی. رجوع به ابن البنّاء ابوالعباس... و نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 15 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عبیداﷲ حمارالعزیز. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عبیداﷲ اصفهانی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عبیداﷲبن محمّدبن عماد الثقفی الکاتب. رجوع به ابن عماد ثقفی. و رجوع به احمدبن عبیداﷲبن محمّد بن عمّار... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عبیداﷲبن احمدبن الخصیب. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عبدالمؤمن قیسی شریشی. رجوع به احمد... و رجوع به شریشی... و رجوع به ابوالعباس شریشی... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عبداﷲ محب الدین طبری.رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عمران صاغانی مقری. از مردم چاغان قریه ای بمرو. او از ابوبکر طرسوسی روایت کند.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عمربن شریح. قاضی شافعیه به بغداد. رجوع به ص 300 حبیب السیر ج 1 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن سلیمان. رجوع به ابن سلیمان ابوالعباس احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد آمدی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن زکریا. یکی از پیشروان طریقت صوفیه. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 421 شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن ثوابه. وی معاصر وهب بن ابراهیم بن طازاد بود و وفاتش 277هَ. ق. است. او راست: رسائل مجموع و رساله ای در کتابت و خط. (از ابن الندیم). رجوع به بنی ثوابه شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن بشربن سعد مرثدی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن احمد مریسی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن احمدبن طاهر. رجوع به ابوالعباس سبتی احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن احمد فقیه جرجانی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن ابی بکر. ملقب به المستنصر.شانزدهمین از سلاطین بنی حفص. (772- 796 هَ. ق.).

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد الابی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمدبن ابی الاصبغ. رجوع به ابن ابی الأصبغ ابوالعباس احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد. رجوع به مهلبی احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عمر انصاری قرطبی.رجوع به ابوالعباس احمدبن عمربن ابراهیم... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن محمد. رجوع به احمد.. شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن متوکل علی اﷲ، معتمد علی اﷲ عباسی. رجوع به معتمد علی اﷲ احمدبن متوکل علی اﷲ شود.

ابوالعباس.[اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن مبارک بن نوفل ادیب نحوی. متوفی 663 هَ. ق. و رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَبُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن کشاشب بن علی. فقیه شافعی دزماری. او راست: کتاب الفروق. وفات 643 هَ. ق.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن قاضی جمال الدین ابوعمرو عثمان قیسی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن فرج اشبیلی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن غمار مهدوی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عمر قرطبی. رجوع به ابوالعباس احمدبن عمربن ابراهیم... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) احمدبن عمر زیلعی. رجوع به احمد... شود.

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) یحیی بن ایوب بصری.رجوع به یحیی... شود.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری