معنی ابوالفضل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) خداوند هنر. صاحب فضل. || دینار. (السامی فی الاسامی) (دهّار) (مهذب الاسماء). || کنیتی از کنای عرب. || ودر فارسی گاه نام و علم مرد آید: میرزا ابوالفضل.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) قاضی عیاض بن موسی. رجوع به عیاض... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عثمان بن احمد الهروی. صاحب لباب ذکر او آورده و رباعیهای ذیل را بدو نسبت کرده است:
معشوقه که عمرش چو غمم باد دراز
امروز تلطفی دگر کرد آغاز
بر چشم من افکند دمی چشم و برفت
یعنی که نکوئی کن و در آب انداز.
دی گفتمش ای گشته دل از مهر توخون
بر سیب تو چیست نقطه ٔ غالیه گون
گفتا ز لطافتی که در سیب من است
آن دانه بود که مینماید زدرون.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) علی. رجوع به علی... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) علی بن حسین فلکی همدانی. رجوع به علی... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) علی بن عمید معروف به ابن العمید. رجوع به ابن عمید ابوالفضل محمدبن العمید و رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عمادالملک. رجوع به عمادالملک شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عمربن مسعده. رجوع به ابن صول شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عیاض (قاضی...) ابن موسی بن عیاض بن عمربن موسی بن عیاض بن محمدبن عیاض یحصبی سبتی. رجوع به عیاض... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عیسی بن سنجر. رجوع به عیسی... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عیسی بن شعیب الضریر. محدث است و از روح بن القاسم روایت کند.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) قاسم بن علی. رجوع به قاسم... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) قرشی صدیقی خطیب مشهور به ابوالفضل کازرونی. وفات در حدود 940 هَ. ق. او راست: حاشیه ای بر تفسیر بیضاوی.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبدالمنعم بن عمربن عبداﷲ جلبابی. رجوع به عبدالمنعم... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) قرطلوسی. رجوع به قرطلوسی ابوالفضل شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) کازرونی. رجوع به ابوالفضل خطیب کازرونی شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) کثیربن شاذان. محدث است.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) کیرنگی یا کرنگی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 662 و چ فیاض ص 648 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) مالکی. خادم شیخ ابوسعود جارحی. او راست: شرح قصیده ٔ همزیه ٔ بوصیری صاحب برده.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) مالکی مسعودی. او راست: مختصر تخجیل من حرف الانجیل و در 942 هَ. ق. از آن فراغت یافته است.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) المتوکل علی اﷲ، جعفربن المعتصم. رجوع به متوکل علی اﷲ... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) مجدالملک قمّی. کاتب ملکشاه سلجوقی و مستوفی برکیارق. ملکشاه در اواخر عمر مجدالملک را بجای شرف الملک ابوسعید کاتبی داد. و به سال 492 هَ. ق. آنگاه که امراء بگمان اینکه ابواب منافع مقربان بارگاه سلطان رامسدود گردانیده قصد قتل وی کردند و او به سراپرده ٔ برکیارق پناهید و امرا پیرامون سراپرده صف زدند و تن او بخواستند و سلطان تقاضای آنان نپذیرفت و امراء بمنزل پادشاه درآمده و مجدالملک را پاره پاره کردند.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن ابی جعفر المنذری الهروی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن ابی القاسم. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن ابی القاسم بایجوک. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبیداﷲبن ابونصر احمد میکالی (امیر...). درترجمه ٔ منینی از یمینی آمده است: و از مفاخر ابونصرمیکالی دو پسر بودند، هر یک کوکبی در سماء سیادت و بدری از افق سعادت، یکی امیر ابوالفضل و دیگر امیر ابوابراهیم و هردو در علوّ درجت چون فرقدین بودند و در شهرت فضل چون نیرین. و ابوالفضل در لطائف ادب بارع تر بود و فوائد عرب را جامعتر و نظم او چون وشی صنعاء و چهره ٔ عذراء بدیع و رائع بود - انتهی. او راست:کتاب المنتحل یا المنتخب و کتاب مخزون البلاغه و دیوان رسائل و صاحب نظم و نثر است و سه پسر داشت به نام امیر حسین و امیر علی و امیر اسماعیل. و ثعالبی در یتیمهالدهر گوید: والأمیر ابوالفضل عبیداﷲبن احمد یزید علی الأسلاف و الأخلاف من آل میکال زیاده الشمس علی البدر و مکانه منهم مکان الواسطه من العقد لأنّه یشارکهم فی جمیع محاسنهم و فضائلهم و مناقبهم و خصائصهم و یتفرّد عنهم بمزیّه الأدب الذی هو ابن بجدته و ابوعذرته و اخوجملته و ما علی ظهرها الیوم احسن من کتابه و اتم [من] بلاغه و کأنّما اوحی بالتوفیق و التسدید الی قلبه و جسمت الفقَر و الغرر بین طبعه و فکره و هو من ابن العمید [عوض] و من الصاحب خلف و من الصّابی بدل. ثم اذا تعاطی النظم فکأن ّ عبداﷲبن المعتزّ و عبیداﷲبن عبداﷲبن طاهر و ابافراس الحمدانی قدنشروا بعد ما قبروا و اوردوا الی الدنیا بعد ما انقرضوا و هؤلاء امراءالأدباء و ملوک الشعراء - انتهی.
و شاید ممدوح قصیده ٔ فرخی همین ابوالفضل باشد:
در جهان سخت تر ز آتش عشق
خشم فرزند سیدالوزراست
میر ابوالفضل کز فتوت و فضل
در جهان بی شبیه و بی همتاست...
فرخی.
و ابوالفضل میکالی راست:
لقد راعنی بدرالدجی بصدوده
و وکل اجفانی برعی کواکبه
فیاجزعی مهلا عساه یعود لی
و یا کبدی صبرا علی ما کواک به.
و نیز:
تفرق قلبی فی هواه فعنده
فریق و عندی شعبه و فریق
اذا ظمئت نفسی اقول له اسقنی
و ان لم یکن راح لدیک فریق.
نیز:
انکرت من ادمعی
تتری سواکبها
سلی جفونی هل
ابکی سواک بها.
و هم گوید:
ان لی فی الهوی لسانا کتوما
و فؤادا یخفی حریق جواه
غیر انی اخاف دمعی علیه
ستراه یفشی الذی ستراه.
و نیز:
و کل غنی یتیه به غنی
فمرتجع بموت او زوال
فهب جدی زوی لی الارض طراً
ا لیس الموت یزوی مازوی لی.
رجوع به یتیمه جزو3 ص 247 و 248 و ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 279- 280 و تاریخ بیهقی چ فیاض ص 40 و 73 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبدالمنعم بن عمربن حسّان غانی. رجوع به عبدالمنعم... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن ابی غسان بکری. رجوع به محمدبن ابی غسان... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عباس بن منظوربن عباس بن شداد نیشابوری فرزندآبادی. رجوع به عباس... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) صدقهبن فضل مروزی. محدث و ثقه است.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) طاوسی عراقی بن محمدبن عراقی قزوینی ملقب به رکن الدین. رجوع به طاوسی شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عباس بن احنف بن اسودبن طلحه ٔ حنفی یمامی. شاعری نیکوشعر و نازک طبع از شعراء دولت عباسیه. او را مدیح و هجا و دیگر انواع شعر نیست و شعر او تنها غزل است. وفات وی به بغداد به سال 192 هَ. ق. بود. و او راست:
لابد للعاشق من وقفه
تکون بین الصد والصرم
حتی اذا الهجر تمادی به
راجع من یهوی علی رغم.
و نیز:
قلبی الی ما ضرّنی داعی
یکثر اشجانی و اوجاعی
کیف احتراسی من عدوّی اذا
کان عدوّی بین اضلاعی.
و نیز:
و انی لیرضینی قلیل نوالکم
و ان کنت لاارضی لکم بقلیل
بحرمه ما قد کان بینی و بینکم
من الودّ الا عدتم بجمیل.
و نیز:
یا فوز یا منیه عباس
قلبی یفدی قلبک القاسی
اسأت اذ احسنت ظنّی بکم
والحزم سوءالظن ّ بالناس
یقلقنی الشوق فآتیکم
والقلب مملوء من الیاس.
و نیز:
ابکی الذین اذاقونی مودتهم
حتی اذا ایقظونی فی الهوی رقدوا
و استنهضونی فلما قمت منتصبا
بثقل ما حملونی منهم قعدوا.
و او را دیوانی لطیف است. (نقل باختصار از معجم الادباء یاقوت).
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عباس بن حسین شیرازی. یکی از رجال دولت بویهیان. وی بزمان عزالدوله بختیار چند کرت وزارت یافت و در آخر به سال 362 هَ. ق. او را مصادره و بند کردند و وی بزندان درگذشت. اوبا کمال ذکاء و خرد، مردی متعصب بظواهر دین و قسی بود، چنانکه در فتنه ای که به تعصب اصحاب سنت و جماعت در بغداد برانگیخت بیک روز بیست هزار تن در محلّه ٔ کرخ به تهمت تشیّع کشته شدند. و صاحب تجارب السلف آرد که مولد او در شیراز بود به سنه ٔ ثلاث و ثلثمائه (303هَ. ق.). و او وزارت نیابت مهلبی کردی و مهلبی دختر خویش به او داد و در آخر میان ایشان بهم برآمد و چون مهلبی نماند ابوالفضل و ابوالفرج محمدبن عباس فسانجس وزارت باشتراک میکردند و معزالدوله هیچکدام را وزیر نمیخواند. بعد از آن سببی حادث شد که ابوالفضل بانفراده وزارت یافت و او مردی بغایت تجمل و تنعم دوست و غلامان ترک بسیار داشت و ایشان را اقطاعات نیکو و دیه های آبادان داده بود و از قبل هریک کاتب و نائب در متصرفات ایشان معین کرده، گویند ابوالفضل در بغداددعوت عظیم کرد و تکلفات بسیار نمود و معزالدوله را با همه ٔ ارکان دولت و امراء بخواند و هزار هزار و پانصد درم بر آن دعوت خرج کرد و در میان سماط چند کوشک از شکر بساخت و در میان همه کوشکی از همه بلندتر بنا کرد و در آن کوشک مطربان و طبالان نشاند تا در آن سرود میگفتند و طبل می زدند و ایشان را کس نمیدید و این دعوت در سرائی ساخت که هم از دورو بر دجله و فرات مشرف بود و بفرمود تا بر روی دجله رسنها و شبکها بستند و گل و شکوفه بسیار بر روی آب بریختند چنانکه دجله در زیر گل پوشیده شد و هرگز کس مانند آن نکرده بود. بعد از مدتی معزالدوله به او گفت آن دعوت تو بغایت خوش بود و آن تزیینها سخت نیکو کرده بودی. ابوالفضل گفت بدولت پادشاه دعوتی دیگر سازم که از آن عجیب تر و نیکوتر باشد. پس نوّاب را بفرمود تا به ترتیب مشغول شوند و دعوتی کرد از اوّل آراسته تر و نیکوتر، چنانکه گویند دویست هزار دینار برآن دعوت خرج رفت زیرا که بسیار تماثیل بر صورت مراکب ساخته بودند بعضی از زر و بعضی از نقره و خلعتها از جامه های نفیس دوخته و اسب و استر بسیار گران بها و باز و چرخ و یوز و غلامان و کنیزکان ترک و جامه های فاخر و فرشهای نیکو جهت پیشکش پادشاه مرتب کرده بود و ابوالفضل این هر دو دعوت پیش از وزارت کرد و توقع میداشت که در احدی الّدعوتین وزارت به استقلال به او دهد و اتفاق نیفتاد. اما بعد از آن معزالدوله وزارت به انفراد به او داد و خلعت پوشانید و امر و نهی در ممالک به او بازگذاشت. گویند در عراق بعد از دعوت حسن بن سهل که جهت مأمون کردهیچکس دعوتی نیکوتر و بهتر از این دو دعوت ابوالفضل نکرد، یکی در سنه ٔ 364 و دوم در سنه ٔ 365 و شخصی دردعوت دوم حاضر بود گفت در بعض مواضع که جهت بریان تنورها ساخته بودند هزار برّه دیدم که بریان کرده بودند، مجموع را از این جا باید قیاس کرد. گویند: ابوالحسن بن سکّره گفت در دعوت دویم بودم بسرای ابوالفضل شیرازی، از کثرت مردم عرب وعجم و ترک و دیگر خلایق که جمع آمده بودند مجال نیافتم که ابوالفضل را بینم زیرا که مردم مزاحمت می کردند و جامه ٔ من دریده شد از دوستی جامه ای به عاریه بستدم و صبر کردم تا او از دعوت فارغ شد و بیرون آمد تا بطیّاره نشیند، پیش آمدم چون چشمش برمن افتاد سلام کردم و او مردی خوشخوی بود ازمزاح و مطایبه ننگ نداشتی من این ابیات برخواندم:
قد حسبنا و حسبنا و غلطنا فی الحساب
ماربحنا عنک شیئاً غیر تخریق الثیاب
و کذا ینصرف الاحرار...
و بر این اختصار کردم. وزیر گفت بگوی عن باب الکلاب.غلامانش خواستند که مرا منع کنند نگذاشت و بخندید و مرا پیش خود خواند وگفت بسرای من رو که من در عقب می آیم، من آنجا رفتم و بعد از زمانی بیامد و مرا خلعتی فاخر و عطائی نیکوبداد. و یکی از شعرا او را باین ابیات هجا گفته است:
طوّلت عثنونک تبغی العلی
ای ّ علی ً فی ذنب البغل
ما کل ّ من طوّل عثنونه
ینال فضلا یا اباالفضل
ولست احصی کم رأیت امرٔاً
الحی و لکن کوسج العقل.
و در ذی الحجه ٔ سنه ٔ اثنتین و ستین و ثلثمائه (362 هَ. ق.) ابوالفضل را بگرفتند و بکوفه بردند و به ابوالحسن محمدبن عمربن یحیی علوی تسلیم کردند و پیش او وفات یافت. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 350 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عباس بن عبدالجبار. رجوع به عباس... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عباس بن عبدالمطلب بن هاشم عم رسول صلوات اﷲ علیه. رجوع به عباس... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عباس بن علی بن ابیطالب علیهم السلام. از ام ّالبنین. وی در رکاب برادر اکرم خویش حسین بن علی علیهما السلام بیوم الطّف در کربلا بشهادت رسید.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عباس بن علی فرج. رجوع به ابوالفضل ریاشی شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عباس بن فضل الازرق. محدث است و از حرب بن شدّاد روایت کند.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عباس بن فضل انصاری. رجوع به عباس... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عباس بن محمد. رجوع به عرام ابوالفضل... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْف َ] (اِخ) عباس بن المهتدی. رجوع به عباس... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبداﷲ شافعی. رجوع به عبداﷲ... شود.
ابوالفضل. [اَبُل ْ ف َ] (اِخ) عباس الانصاری. محدث است. و از سعیدبن ابی عروبه روایت کند و ابن معین گوید: ثقه نیست.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عباس المکتب. محدث است و از ایوب بن سوید روایت کند.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبدالحمید ابوالفضل بن واسعبن ترک الختلی. رجوع به عبدالحمید ابوالفضل... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبدالرحمن بن ابی بکربن محمدبن ابی بکر خراسانی سیوطی. رجوع به سیوطی... و رجوع به عبدالرحمن... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبدالرحمن بن احمد رازی. رجوع به عبدالرحمن... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبدالرحمن بن محمد کرمانی. رجوع به عبدالرحمن... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبدالرحیم بن حسین عراقی. رجوع به عبدالرحیم... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبدالعزیزبن علی الأشتهی. رجوع به عبدالعزیز... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبدالقادربن حسین بن علی شاذل. رجوع به عبدالقادر... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبداﷲبن عارض شیرازی وزیر صمصام الدولهبن عضدالدوله. رجوع به عبداﷲ... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبداﷲبن محمودبن مودود موصلی. رجوع به عبداﷲ... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن ابی القاسم خوارزمی بقالی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن ابی محمد عبداﷲبن ابی احمدشهرزوری ملقب به کمال الدین. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) صالح بن عبدالملک التمیمی الخراسانی. یکی از خوشنویسان بی عدیل. (ابن الندیم).
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) میدانی. رجوع به ابوالفضل احمدبن محمدبن احمدبن ابراهیم میدانی... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن نجار حنفی. رجوع به محمدبن نجار... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمد دفتری. رجوع به محمدبن ادریس دفتری بدلیسی شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمد دویم از حکمرانان رویان و رستمدار از سلسله ٔ بادوسپان طبرستان معروف به گاوباره (337-351 هَ. ق.).
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمد کمال بن محمدبن احمد نویری. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمد المحتاج چغانی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمودبن عمر زمخشری. رجوع به محمود... و رجوع به زمخشری... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) مسروربن محمد الطالقانی. رجوع به مسرور... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) مقتدر باﷲ هیجدهمین خلیفه ٔ عباسی. رجوع به مقتدر... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) منشی شیرازی. او راست: فراست نامه بفارسی. (کشف الظنون).
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) منقری. رجوع به ابوالفضل نصربن مزاحم منقری کوفی شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) منوچهربن محمدبن ترکانشاه. رجوع به منوچهر... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) (میر...) در لغت نامه ها این بیت از رودکی آمده است:
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
و امیر ابوالفضل که بر ملکان برتری داشته باشد در معاصرین رودکی به دست نیامده. شایددر بیت تصحیفی است و یا آنکه قصیده در مدح ابوالفضل بلعمی وزیر است ولی تفضیل او بر ملکان مسامحه ای است که عادتاً از مانند رودکی بعید مینماید.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن ناصربن محمدبن علی بن عمر البغدادی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ناگری. شیخ ابوالفضل بن شیخ مبارک بن شیخ خضر از رجال دولت هندوستان و علمای آنجا در عهد اکبرشاه بابری (957- 1011 هَ. ق.). اجداد او از مردم یمن (و شاید از ابناء) بودند. شیخ خضر جدّ وی به هندوستان آمده شیخ مبارک در سال 911 در ناگور متولد شد و علوم رسمی آن زمان بیاموخت و بسلک تصوف درآمد و مریدان بسیار برگرد وی فراهم شدند و در زمان همایون پادشاه به اگره آمد و در آن شهر منزل گزید (950) و کینه و دشمنی بین شیخ مبارک و سایر علمای دینی که سابقاً پیدا شده بود بتحریک دو نفر از درباریان مخدوم الملک و عبدالنبی صدر شدت یافت. شیخ مبارک در بعض قضایا با سایرعلما مخالفت کرد، چنانکه وقتی سیدی از عراق عجم به هندوستان رفته امامت میکرد علما گفتند بمذهب ابوحنیفه امامت سیدی که از اهل عراق باشد صحیح نیست و شیخ مبارک مخالفت کرد. وقتی دیگر جوانی را میخواستند بکشند بتهمت اینکه گفته است سید مهدی جونپوری مهدی است و شیخ مبارک میگفت حدیث مهدی از اخبار آحاد است مقر و منکر آن هیچیک مستحق قتل نمیشوند. بالأخره دشمنی آنان بحدی رسید که دستگیری و قتل او را از اکبرشاه تقاضاکردند. شیخ مبارک چندی مخفی و متواری گردید تا دوستان او بتدریج شاه را از قتل شیخ مبارک منصر ف ساختندو چون شیخ مبارک مطمئن گردید پادشاه بر سر عنایت است ظاهر شد و در نزد اکبر شاه محترم میزیست تا در ششم رجب 995 هَ. ق. درگذشت. و ابوالفضل در اگره 957 هَ. ق. متولد شد و نزد پدر خود علم آموخت و هنگام تواری پدر با او بود پس از آن که اکبرشاه با پدر او بر سر لطف آمد ابوالفضل نیز تقرب حاصل کرد و بتدریج در اکبرشاه نفوذ یافت و ملقب به مؤتمن الدوله گشت. ابوالفضل در زمان پدر خود مصمم گردید نفاق و فتنه ای که ازاختلاف ادیان در هندوستان برپا بود براندازد و برای آن تدبیری اندیشید ابتداء از مجتهدین اهل سنت در حضور اکبرشاه فتوی گرفت که سلطان بنص آیه ٔ اولوالامر بالاتر از مجتهد است و اطاعت وی لازم آنگاه عبدالنبی صدر و مخدوم الملک را بعنوان حج بمکه فرستاد و سایر مجتهدین را بقضای بلاد گسیل داشت و پادشاه را بصلح کل دعوت کرد چنانکه فرمود تمام رعایای مملکت بهر مذهبی آزادند و تعصب های دینی باید از میان برداشته شود و چندی این طریقت در هندوستان رواج داشت لکن پس از اکبرشاه از میان برفت. شیخ ابوالفضل وقتی بامر پادشاه از احمدنگر به اکبرآباد میرفت ناگاه گروهی بر وی تاخته او را با برادرش فیضی و سایر کسان بکشتند (1011) و گویند در آخر عمر اکبرشاه از وی دلخوش نبود و هم گویند قتل او بتحریک اکبرشاه نبود بلکه شاهزاده جهانگیر در آن هنگام که بر پدر طغیان کرد ترسید ابوالفضل اکبرشاه را بر وی برانگیزد و جمعی را بقتل او تحریک کرد. شیخ ابوالفضل را کتابی است اکبرنامه به زبان فارسی.
ابوالفضل و ابوالفیض اکبرشاه را در آزادی مذهبی تحریص میکردند. این دو نفر برادر بودند و یکی در سال دوازدهم و دیگری در سال هیجدهم سلطنت اکبرشاه داخل خدمت وی گشتند در صحت عمل و تقوی و علم و بلندی فکر ممتاز بودند. ابوالفیض را اول شاعر فارسی میدانند که درهند بوجود آمده و نیز در زبان سنسکریت یدی داشت و شعر و ادب و فلسفه ٔ هندوان را بفارسی نقل کرد و از نظر اکبرشاه گذرانید اما ابوالفضل در مسائل سیاسی و نظم امور مملکت قریحه ای شایان ملاحظه داشت و اکبرشاه تدبیر مملکت را بدو گذاشت او نیز در ادب و تحریر و انشاء مانند برادر ماهر بود چنانکه اکبرنامه را در تاریخ سلطنت اکبرشاه تألیف کرد و این کتاب برای مورخین بسیار نافع و ذی قیمت است و از جمله ٔ فصول و ابواب آن یکی آئین اکبری است در طرز تشکیل و نظم و آمار کل مملکتی و این کتاب 1004 ختم شده است. و نیز او راست: رساله ای در اخلاق بنام موارد الکلم و این کتاب مانند تفسیر برادر او فیضی غیر منقوط است. و خود ابوالفضل در اکبرنامه در شرح حال خود و اجداد خویش شرحی مشبع دارد و ما قسمتی از آن را اختصاراً نقل میکنیم: نفس قدسی مرا با بدن عنصری در سال چهار صد وهفتاد و دوم جلالی مطابق نهصدو پنجاه و هفت هلالی از مشیمه ٔ بشری به نزهتگاه دنیا خرامش شد در یکسال و کسری شیوا زبانی کرامت فرمودند و در پنج سالگی آگاهیهای غیرمتعارف روآورد دریچه ٔ سواد گشودند در پانزده سالگی خزائن دانش پدربزرگوار را گنجور آمد جوهر معانی را پاسدار امین شد و پابرسر گنج نشست و شگفت تر آنکه از گردش سپهر بوقلمون همواره خاطر از علوم مکتسبی و رسوم زمانی دل زده و خواهش رمیده و طبع در گریز بود و بیشتری اوقات کمتر می فهمید پدر برنمط خویش افسون آگهی دمیدی و در هر فنّی مختصری تألیف فرموده بیاد دادی و مرا اگر چه هوش افزودی از دبستان علوم چیزی دلنشین نیامدی گاه مطلقا درنیافتی و زمانی اشتباه ها پیش راه گرفتی و زبان یاوری نکردی که آنرا برگوید حجاب الکنی می آورد یا تنومندی سخن گذاری نداشت در آن انجمن بگریه افتادی و به نکوهش خود در شدی در این اثنا بیکی از مظاهر گوئی علاقه ٔ خاطر پدید آمد و دل از آن کم بینی و کوتهی شناخت بازماند روزی چند برین نگذشته بود که هم زبانی و هم نشینی او جویای مدرسه گردانید و خاطر سرتاب رمیده را بدآنجا فرودآوردند و از نیرنگی تقدیر یکبارگی مرا ربودند و دیگری آوردند و حقایق حکمی و دقایق دبستانی پرتو ظهور انداخت و کتابی که بنظرنذر آمده بود روشن تر از خوانده نمایش داد اگرچه موهبتی خاص بود که از عرش تقدس نزول صعودی فرمود لیکن انفاس گرامی پدر بزرگوار و بیاد دادن نقاوه های هر علم و ناگسسته شدن این سلسله یاوری سترگ نمود و گزین اسباب گشایش گشت ده سال دیگر بروا گویه ٔ خویش و افاده ٔمردم شب از روز نشناخت و گرسنگی از سیری [متمیز] نیارست کرد و خلوت را از صحبت تمیز نتوانست گردانید و یارای جداکردن غم از شادی نداشت غیر از نسبت شهودی و رابطه ٔ علمی دیگر نمی فهمید آشنایان طبیعت از اینکه دو روز و سه روز سپری میشد و غذا وارد نمیآمد و نفس دانش اندوز را بدو میل نمیشد بحیرت درمیافتادند و اعتقاد میافزودند چنان پاسخ میداد که استبعاد از الف و عادت برخاسته بیمار طبیعت او بمعارضه ٔ مرض چگونه از خوردن دست بازمیدارد و هیچ کس را شگفت نمیآید اگر توجه معنوی بفراموشی ببرد چرا عجب نماید اکثر متداولات از بسیار گفتن سخن و شنودن از برگشت و مطالب والا از کهن اوراق بتازه صفحه ٔ دل آوردند بیشتر از آنکه گشایش یابد واز حضیض بیدانشی بر اوج شناسائی برآید سخنان بر پیشینیان می یافت و مردم خردسالی را دریافته سرباز میزدند و خاطر بشوریدی و دل ناآزمون بر جوشیدی ویکبارگی در مبادی حال حاشیه ٔ خواجه ابوالقاسم بر مطول آوردند و آنچه بر ملا و میر میگفت و برخی دوستان مسوده کردی در آنجا یافته شد حیرانی افزای نظار گیان آمد دست از آن انکار بازداشته و بنظر دیگر دیدن گرفتند و روزن نایافت برآوردند و در شناسائی گشادند در نخستین هنگام تدریس حاشیه بر اصفهانی بنظر در آمد که از نصف بیشتر کرم خورده بود و مردم از استفاده ناامید، کرم زده دور ساختم و کاغذ سفید پیوند دادم در نورستان سحری باندک تأمّلی مبداء و منتهای هرکدام دریافته باندازه ٔ آن مسوده مربوط نگاشته به بیاض برد در این اثناء آن کتاب درست پدید آمد چون مقابله شد دوجا تغییر بالمرادف و سه چهار جا ایراد بالمتقارب شده بود همگنان بشگفت زار افتادند هرچند آن نسبت فوادی افزودی فروغ دیگر باطن را افروختی در بیست سالگی نوید اطلاق رسید و دل از اولین پیوند برگرفت و سراسیمگی نخستین رو آورد و آراستگی فنون با نوباوه ٔ جوانی شورش افزا و دامن داعیه ٔ فراخ و جهان نمای دانش و بینش در دست طنطنه ٔ جنون تازه بگوش رسیدن گرفت و دست از همه بازداشتن آویزش نمود در آن هنگام شاهنشاه فرهنگ رای مرایاد فرمود و از گوشه ٔ خمول برگرفت چنانکه در خواتیم و برخی بتقاریب آورده نیایش گری نمود اینجا نقد مراعیار برگفتند و گران سنجی را بازار پدید آمد و زمانیان بنظر دیگر نگریستند و چه گفتگوها رویداد و چه نصرتها چهره افروخت امروز که اواخر سال چهل و دوم الهی است باز دل پیوند می گسلاند و شورش نو در باطن پا افشرده نمیدانم که کار بکجا خواهد انجامید و در کدام بارانداز سفر واپسین خواهد شد لیکن از آغاز هستی تا حال تواتر آلای الهی مرا در کنف حمایت خود گرفته است، گرانبار امید است که آخرین نفس در رضامندی مصروف گردد و سبک دوش خود را به آرامگاه جاوید رساند از آنجا که شماره ٔ نعم ایزدی یک گونه سپاس گذاریست لختی از آن مینویسد ودل را نیرو می بخشد نخست نعمتی که درخود یافت نژاد بزرگ بود بوکه تردامنی این کس را بپاکی نیاکان چاره شود و گزین مداوای علاج شورش درونی آید [چنانکه] درد را بدارو و آتش را به آب و گرم را بسرد و عاشق را بدیدار.
دویم سعادت روزگار و ایمنی زمان هرگاه بزرگان باستانی بمعدلت بیگانگان تفاخر نمایند من اگر به نیروی پادشاه صورت و معنی نازش کنم چرا شگفت نماید.
سوم طالع مسعود که مرا در چنین خجسته روزگار از مشیمه ٔ تقدیر برآورد و ظلال قدسی سلطنت برمن اوفتاد. چهارم شرائف الطرفین از پدر لختی گزارش نمود واز آن دودمان عفت چه نویسد مکارم رجال را فراهم داشت و همواره وقت گرامی بستودگی اعمال آرایش دادی آزرم را با نیروی دل یکجا کرده بود و کردار را باگفتار پیوند یک جهتی داده. پنجم سلامتی اعضا و اعتدال قوی و تناسب آن. ششم امتداد ملازمت این دو گرامی ذات قدسی حصاری بود از آفتهای درونی و برونی و پناهی از حوادث انفسی و آفاقی. هفتم بسیاری صحت و نوشداروی تندرستی. هشتم منزلت شایسته. نهم بیغمی از روزی و خرسندی بحال. دهم شوق روزافزون رضاجوئی والدین. یازدهم عاطفت پدر بیش از حوصله ٔ روزگار بعنایتهای گوناگون نواختی و به ابوالاَّبائی دودمان والا اختصاص دادی. دوازدهم نیازمندی درگاه ایزدی. سیزدهم در یوزه ٔ زاویه نشینان حق گزین و خردپژوهان درست عیار. چهاردهم توفیق بردوام. پانزدهم فراهم آمدن کتب در اقسام علوم بی مذّلت خواهش، رازدان هرکیش آمد و دل از بسیاری واسوخت. شانزدهم پیوسته تحریض نمودن پدر بر شناسائی و مرا بخیالات پریشان نگذاشتن. هفدهم، هم نشینان سعادت افزا. هیجدهم، عشق صوری که شورش خاندانها و زمین لرز بایستها باشد مرا رهبر منزل گاه کمال آمد و از نیرنگی بوالعجب لحظه لحظه شگفتی نو براندوزد و زمان زمان بتحیر فرو شود. نوزدهم، ملازمت گیهان خدیو که ولادتی دیگر بود و سعادتی تازه. بیستم، برآمدن از رعونت بمیامن ملازمت گیتی خداوند. بیست و یکم، رسیدن بصلح کل ببرکات التفات قدسی لختی از گفت بخموشی آمد و به نیکان هرطایفه آشتی نمود بدان را عذر پذیرفته طرح مصالحت انداخت اﷲ تعالی از لوامع آگهی نقش بدی دور سازد. بیست و دویم، ارادت خدیو خدا آگاهان. بیست و سیم، برگرفتن و اعتبار بخشودن اورنگ نشین فرهنگ آرای بی سفارش دیگران و تکاپوی من. بیست و چهارم، برادران دانش آموز سعادت گزین رضاجوی نیکوکار از مهین برادر خود چه گوید که با آن کمالات صوری و معنوی بیرضای خاطر من شوریده حال قدمی برنمیداشت و خود را وقف دلجوئی می کرده سرکردگی را پای مرد بودی و نیک اندیشی را دست مرد و در تصانیف خود چنان میسراید که مرا توانائی سپاس نیست چنانکه در قصیده ٔفخریه بسی مباهات فرموده ولادت او در سال چهارصد و شصت و نه جلالی مطابق نهصد و پنجاه و چهار هجری است محمدت او را به کدام زبان نویسد لختی در این نامه نگاشته و درد دلی بیرون داده وآتشکده به آب بیان فرونشانده و سیلاب را بند شکسته و ناشکیبائیرا پای مردد شده تصانیف او که ترازوی گویائی و بینائی است و مرغزار مرغان داستان زن مدحت سرائی کنند و خبر کمال او گویند و یاد شمائل او نمایند.
دیگر شیخ ابوالبرکات ولادت او در شب هفتم مهر ماه جلالی سال چهارصد و هفتاد و پنج موافق شب هفدهم شوال نهصد و شصت قمری اگر چه پایه ٔ والای آگهی نیندوخته لیکن بهره ٔ فراوان دارد و در معامله دانی و شمشیر آزمائی و کارشناسی از پیش قدمان شمارند و در نیک ذاتی و درویش پرستی و خیرسگالی امتیاز تمام دارد. دیگر شیخ ابوالخیر ولادت او روز آبان دهم اسفندارمذسال چهارم الهی معاضد دوشنبه ٔ بیست و دوم جمادی الاولی سال نهصد و شصت و هفتم هلالی. مکارم اخلاق و شرائف اوصاف خوی ستوده ٔ اوست مزاج زمانه را نیک شناسد و زبان را بسان سایر اعضا بفرمان خود دارد. دیگر شیخ ابوالمکارم، ولادت او در شب آذرمرد [ظ: اورمزد] غره ٔ اردیبهشت سال چهارم الهی مطابق دوشنبه ٔ بیست و سیم شوال نهصد و هفتاد و شش اگر چه در مبادی حال لختی بشورش درشد نفس گیرای پدر بزرگوار او را بر جاده ٔ درستی و هنجار آورد وبسیاری از معقول و منقول پیش آن دانای رموز انفسی وآفاقی تعلیم یافت و لختی پیش تذکره ٔ حکمای پیشین امیر فتح اﷲ شیرازی تلمذ نمود بدل راه دارد امیدکه بساحل مقصود کامیاب گردد. دیگر شیخ ابوتراب ولادت او روز رش هجدهم بهمن ماه سال بیست و پنجم الهی موافق جمعه ٔبیست و سوم ذی الحجه ٔ نهصد و هشتادو هشت قمری. اگر چه والده ٔ او دیگر است لیکن سعادت دربار دارد و بکسب کمالات مشغول. دیگر شیخ ابوالحامد ولادت او روز خرداد ششم دیماه سال سی وهشت الهی موافق دوشنبه ٔ سیم ربیع الاخر هزارودویم. و دیگر شیخ ابوراشد ولادت او روز اسفندارمذ پنجم بهمن ماه الهی سال سی وهشت مطابق دوشنبه ٔ غره ٔ جمادی الاولی سال مذکور این دو نوباوه ٔ خاندان سعادت اگر که از قمّا اند لیکن آثار اصالت از جبین ایشان پیداست و آن پیر نورانی از مقدم ایشان خبرداده نام مقرر گردانیده بود و پیشتر از ظهور آنها رخت هستی بربست امید که به انفاس گرامی او هم نشین دولت نیک روزی گردند تا نیکوئیهای گوناگون فراهم آید برادر نخستین رخت هستی بربست و عالمی را در غم انداخت امید که دیگر نونهالان برومند را در نشاط کامرانی و سعادت دو جهانی درازعمر گرداناد و بخیرات صوری و معنوی سربلندی بخشاد. بیست و پنجم پیوندکدخدائی بخاندان آزرم شد و دودمان دانش و خاندان اعتبار پذیرفت کاشانه ٔ ظاهر را رونقی و نفس کج گرا را امهای (؟) پدید آمد و هندی و ایرانی و کشمیری نشاط خاطر گشتند. بیست و ششم گرامی فرزند سعادت افزا روزی گشت ولادت او در شب رش هجدهم دیماه سال شانزدهم الهی موافق شب دوشنبه ٔ دوازدهم شعبان نهصد وهفتاد و نهم، پدر بزرگوار او راعبدالرحمن موسوم گردانید اگر چه هندوستان زاد است اما مشرب یونانی دارد و دانش می اندوزد و از سود و زیان روزگار فراوان آگهی اندوخته و آثار نیکبختی از ناصیه ٔ او پیداست و خدیو والا قدر او را بکوکهای خود منتسب گردانید. بیست وهفتم دیدار نبیره شب انیران سی ام مردادماه الهی سال سی و شش مطابق جمعه ٔسیم ذی القعده ٔ نهصد و نود ونه هلالی در ساعت سعادت افزا فرزندی نیک اختر بدید آمد عنایت ایزدی روی آورد گیتی خداوند آن نونهال سرابستان سعادت را بشوتن نام نهاد امید که بجلائل کمالات دینی و دنیاوی فایض گردد و بسعادت جاوید نشاط اندوزد. بیست و هشتم دوستی مطالعه ٔکتاب اخلاق، بیست ونهم آگهی یافتن از نفس ناطقه سالهای دراز بمقدمات بیانی و عیانی طلبکار بود با صاحبان این دو روش آمیزش بسیار شد و دلائل ذوقی و شهودی و اکتسابی و نظری بنظر در آمد راه شبهه بستگی نیافت و خاطر آرام نگرفت بمیامن عقیدت این گره گشودند و دلنشین آمد که نفس ناطقه لطیفه ای است ربّانی سوای بدن او راست تعلقی خاص به این پیکر عنصری. سی ام آنکه از پارساگوهری شکوه بزرگان صورت، مرا از گفتار حق باز نداشت و دانش و بینش اندوز را رهزن نیامدیم گزند مالی و جانی و ناموسی تفرقه در این عزیمت نینداخت و رفتار آب کردار جویباری کرد. سی ویکم بی میلی دل باعتبارات دنیا. سی ودوم توفیق نگاشتن این گرامی نامه اگر چه عنفوان این کتاب الهی محمدت ایزدیست که به زبان نیرنگی اقبال روزافزون میسر آید و سپاس نعمت رسیدگی برزفان قلم میگذارد ولیکن هرگونه آگهی را چشمه ساریست و گروها گروه دانش را معدن جد پیشکان کارگر را رهنمون و هزل سرایان خنده فروش را از او نصیبه خُردانرا سرمایه ٔ نشاطو جوانانرا اسباب رعونت و پیران تجارب روزگاران یکجا یابند و بخشندگان زر و سیم عالم آئین مردمی از او شناسد گوهر بینائی را روز نگاه خرم کیان آزادیرا زمین پرورده، صبح سعادت را روزن نهر کارگاه هنر ژرف دریای گوهر آفرینش، ناموس آرایان سعادت نهاد روش از او آموزند و دین داران حق پژوه به دیدبانی نامه ٔ اعمال عشرت اندوزند، بازرگانان هر متاع آئین سود برگیرند و جان نثاران عرصه ٔ گندآوری لوحه ٔ همت آموزی از او برخوانند. تن گدازان نفس آرائی آئین نکوکاری از او بردارند، اخلاص طرازان بخت آور از او ذخایر بی منتها فراهم آورند، آرامش گزینان نزهتگاه حقیقت بیاوری آن کامیاب ِ خواهش گردند از این نعمتهای گوناگون مژده ٔ آن میرسد و دل سامعه افروز میشود که خاتمه ٔ کار بر نیکوئی شود و ابدی سعادت یاوری نماید اگر چه پور مبارک امروز مورد اضداد و عبرت نامه ٔ جهانیان است و هنگامه های مهر و کین در شورش ایزدپرستان حقیقت پژوه ابوالوحده گویند و یگانه ٔ بنده ٔ دادار بیهمال شمارند و گندآوران عرصه دلاوری ابوالهمه نام نهند و از یکتائیان هستی دشمن اندیشند و خرد همواره با ابوالفطرتی بسر آید و از گزیده مردم این دودمان عالی شناسد در دفاتر عوام که آشوبخانه ٔ بی تمیزی است برخی به پرستاری دینی نسبت دهند و ازفرورفتگان این گرداب پندارند و طایفه ای از منهمکان کفر و الحاد انگارند و از نکوهش و سرزنش انجمنها پرسازند وﷲ الحمد که از این مراتب از تماشای شگرف کاری روزگار بیرون نمیشود و بر نکوهندگان و مدحت سرایان ازخیر سگالی بیرون نمیرود و زبان و دل را بنفرین و آفرین نمی آلاید. این بود ترجمه ٔ حال شیخ ابوالفضل به نص عبارت وی در آئین اکبری که بعد از تصرف یسیر بجنسهامنقول افتاد و اما شرح تشریع و ایجاد دین الهی در قلمرو جلال الدین محمد اکبر که بتدبیر و سعی شیخ ابوالفضل مذکور بمنصه ٔ ظهور رسید چنانکه نواب سید غلامحسین طباطبائی رضوان اﷲ علیه در مقدمه ٔ کتاب سیرالمتأخرین آورده بدین سیاق است که شیخ عبداﷲبن شیخ شمس الدین سلطان پوری در عهد شیرشاه بصدرالاسلام و در زمان همایون بشیخ الاسلام و در وقت اکبر بمخدوم الملک ملقب و نهایت جاه طلب متعصب دنیادوست بود چنانکه شیخ عبدالقادر بداوونی با وجود اتحاد مذهب و مناسبت تمام در عمل و طبیعت در کتاب خود می نگارد که چون مخدوم الملک معاتب پادشاه گشته درگذشت خزائن و دفائن بسیار از او پدید آمداز آن جمله چندین صندوق خشت طلا بود که از گورستان خانه ٔ او که ببهانه ٔ اموات خود دفن کرده بود برآوردندو اینهمه با جمیع اموال و کتب اندوخته او داخل خزانه ٔ عامره پادشاه گشت و شیخ عبدالنبی صدر کذلک مردی متعصب جاه طلب از اولاد ابوحنیفه ٔ کوفی در اوایل عهد اکبر اقتدارش بجائی رسیده بود که یک دوبار پادشاه خود کفش او را پیش او گذاشت و افاغنه خود ملاپرست و در ظاهر اسلام نهایت بکمال تعصب می باشند و همایون مرتبه ٔ ثانی بمجرد تسلط بربلاد هند از بام افتاده بمرد و اکبرنهایت جوان در طفلی سلطنت یافته انفصال دعاوی عظیمه بلکه اکثر امور سلطانی به رای و رویه همین دو کس و اشباه و اتباع اینها سپرده خود بعیش و طرب و لهو و لعب میگذرانید اینها بنابر حب جاه و نفس پرستی و شدت و تعصب هرکرا اندک مورد التفات پادشاه و از مسلک و مشرب خود بیگانه میدیدند بهر حیله و بهانه که میتوانستند به نام حراست و حمایت شرع و اسلام بقتل او کمر بسته نمیگذاشتند که سری برفرازد خصوص با کسانی که بظاهر هم پیشه ٔ آنها بوده در باطن نسبتی به آنها نداشته اند نهایت عناد می ورزیدند چنانچه شیخ ابوالفضل و پدرش شیخ مبارک و شیخ فیضی نیز بدام آنها افتاده بتأیید الهی از آن بلای ناگهانی بهزار دشواری و جگرخواری نجات یافته به اوج عزت و اختصاص رسیدند و در ضمن احوال شیخ ابوالفضل این ماجرا پیرایه ٔ ایضاح یافت و کار بجائی رسیده بود که خلق زیاده از حد و حصر را بدستیاری سعی آن بی دینان خون ناحق ریخته شد و آنچه از مجموع حکایات و تقریرات نقله ٔ اخبار آن عصر مستفاد میشود هر دو مقتدای مذکور نهایت متعصب و اظهار تصلب آنها در ظواهر دینداری فقط برای حب جاه و نفس و هواپرستی بوده بوئی از ایمان بمشام جان اینها و اتباعش مثل عبدالقادر بداوونی و غیرذلک نرسیده بود و از شدت تعصب وخودرائی فتواهای عجیبه میدادند چنانچه شیخ عبدالقادر بداوونی مینویسد که مخدوم الملک فتوی داد که در این ایام بحج رفتن فرض نیست چون پرسیدند گفت راه مکه منحصر در عراق است یا دریا در راه عراق ناسزا از قزلباشان باید شنید و در راه دریا عهد و قول از فرنگی گرفته زبونی باید کشید و در آن عهدنامه صورت حضرت مریم و حضرت عیسی مصور کرده اند حکم بت پرستی دارد پس بهر دو صورت سفر ممنوع است ارباب ذهن و ذکا از این مقوله مرتبه ٔ اجتهاد آن مدعی فقاهت و دینداری توانند فهمیدو بداوونی در احوال خود مینویسد که هرچند شیخ مبارک را بحسب استادی بر من حق عظیم است لیکن چون او و پسرانش غلو در انحراف از مذهب حنفی داشتند مرا آن حجت سابق نماند و نیز برای استشهاد و استحکام قول خود ازمخدوم الملک نقل میکند که او هرگاه شیخ ابوالفضل رادر اوایل عهد اکبر میدید میگفت که چه خللها از این مرد در دین برنخیزد سببش جز این نبود که شیخ ابوالفضل و پدرش شیخ مبارک بنابر عقل و تدین مثل اینها مولعدر قتل بندگان خدا بلکه مجوز قتل مردم بمحض گمان تشیع یا پیروی عقل در مسائل مختلف فیها نبودند و بطفیل آن هر دو مرائی دنیاپرست مرتبه ٔ تعصب عوام بحدی رسیده بود که در مبادی سال سی و سوم اکبر فولاد برلاس نام منصب دار ملااحمد تهتهئی را که شیعی مذهب بود بعداوت کیش تشیع از او رنجیده شبی ببهانه ملا را از خانه اش برآورده بزخم خنجر مجروح ساخت و اکبر که در آن ایام دین الهی اختراع نموده از قید عصبیت برآمده بود برلاس مذکور را بپای فیل بسته در شهر لاهور گردانید تا هلاک شد و ملای مقتول بعد از قاتل بسه روز درگذشت و بعد از دفن ملا احمد شیخ فیضی و شیخ ابوالفضل بر قبرش مستحفظان برگماشتند با وجود اینهمه اهتمام مردم لاهور بعد از نهضت اردوی پادشاه بکشمیر جثه ٔ ملا را برآورده به آتش تعصب و عناد سوختند و برای خوذ ذخیره اندوختند القصه چون مؤتمن الدوله شیخ ابوالفضل بنهایت مرتبه تقرب اکبر پادشاه مخصوص گشت و علامه ٔ زمان حکیم فتح اﷲ شیرازی و دیگر امرا و علمای عراق و شیراز بدربار اکبر فراهم آمدند شیخ ابوالفضل با علامه ٔ مرقوم و دیگر دانشوران همرای و همزبان گشته در تدارک ستمکاری و خون ریزی متعصبان معاند مذکور کمر همت محکم بست چون بچاره گری نشست دید که پادشاه خودپرست و عالی جاه است از مذهب خود برگشته دنباله روی نخواهد کرد و با این مذهبی که دارد و بنائی که از مدتها استحکام یافته عالمی بباد فنا خواهد رفت ناچار اکبر را ستوده و فوق مرتبه ای که داشت وانموده از قید تعصب برآورد و به معنی ظل اللهی که صلح کل نتیجه ٔ آن است آگهی داده بندگان خدا را از چنگال سفاکی بی باکان مذکور و اتباع آنها نجات و رستگاری بخشید و بنای آن بدین نمط گذاشتند که پادشاه را اول آهسته آهسته برخبث نیت آنها و جمع مال و طلب جاهی که در دل داشتند آگهی داده چنین وانمودند که پادشاه از این بر خود بستگان نام ریاست اسلام بهمه وجوه لایقتر و مستحق این مرتبه و مقام است چون این سخن دلنهاد پادشاه شد در شروع سال بیست و چهارم جلوس، روزی در حضور پادشاه با قضات و علما گفتگوی مسئله ای که مختلف فیه مجتهدین میباشد در میان آورده سخن بدینجا رسانیدند که سلطان را هم مجتهد میتوان گفت یا نه وشیخ مبارک پدر مؤتمن الدوله ابوالفضل که اعلم علمای زمان خود بود حسب الامر تذکره ای در این خصوص نگاشته وبمهر خود مختوم گردانیده بعلمای عصر که در اردو حاضر بوده اند سپرده فتوی خواست علما مرضی پادشاه از فحوای سؤال دریافتند بعد تأمل و امعان نظر در معانی آیه ٔ کریمه ٔ اطیعواﷲ و اطیعواالرسول واولی امر منکم ودیگر احادیث و اقوال که در این باب ورود یافته همگی حکم کردند که مرتبه ٔ سلطان عادل عنداﷲ زیاده از مجتهد است که چه نص اولی الامر مؤید وجوب اطاعت سلاطین است علی رایهم نه معاضد مجتهدین و حضرت پادشاه اعدل و افضل و اعلم با اﷲ است اگر در مسائل دین که مختلف فیه علما است یک طرف را از جانبین اختلاف از جهه تسهیل معاش بنی آدم و صلاح حال اهل عالم اختیار نموده به آن جانب حکم فرماید اطاعتش برکافه ٔ انام لازم و ایضاً اگر بر اجتهاد خود حکمی از احکام که مخالف نص نباشد بنابر مصلحت عام قرار دهد مخالفت از آن حکم موجب سخط الهی و عذاب اخروی و خسران دنیوی و دینی است و همه برآن تذکره مهرهای خود زدند بعد ازآن مخدوم الملک و عبدالنبی صدر را احضار نموده مأمور بمهر و دستخط گردانیدند آنها نیز طوعاً و کرهاً مهر و دستخط خود نمودند و کان ذلک فی شهر رجب سنه سبع و ثمانین و تسعمائه من الهجره المقدسه النبویّه چون محضر درست شد و احکام خاطرخواه پادشاه که مطابق بصلاح خیرطلبان خلق اﷲ بودشیئاً فشیئاً اجری یافت مخدوم الملک و شیخ عبدالنبی ماًمور به گزاردن حج گشته اخراج یافتند و علمای تعصب پیشه دیگر نیز به تعیین قضای ولایات دور دست از حضورمهجور گشته و از دارالسطنه دور افتادند و خیرطلبان خلق خدا اصلاح حال عالم و ابقای جان و مال و عرض و ناموس بنای آدم در افساد عقیده ٔ سلطان زمان دانسته اکبر را واضع و محدث دین الهی گردانیدند و دین الهی عبارت است از صلح کل و جایدادن جمیع عباد در کنف حمایت خود به اقتضای معنی ظل اللهی و حاصلش آنکه با احدی تعصب نباشد و هر کسی در سایه ٔ رأفت او برآساید بدین تدبیر جهانیان از دست ایذا و ضرار اشرار خلق آسودند وفارغ البال راه زندگی پیمودند و مخدوم الملک که بمکه ٔ معظمه رسید شیخ بن حجر مکی صاحب صواعق محرقه در آن زمان زنده و مقیم مکه بود به اعتبار مناسبت تعصب استقبال مخدوم الملک نموده احترام او بسیار نمود و درون شهر آورده در کعبه را در غیرموسم برای او گشود تا زیارت نمود و آن جوفروش گندم نما که در صورت دینداری طالب دنیا بود چون از پادشاه و امرای موافق نهایت کبیده بود در مجالس و محافل نسبت بپادشاه و امرا سخنان ناخوش مثل ارتداد از دین ورغبت به کفر که اکثر افترا بود ذکر می نمود و این سخنان او به گوش پادشاه رسیده باعث کمال انضجار خاطرش میشد و شیخ عبدالنبی صدرهم کذالک بعد اندک مدت که خبر بغی محمد حکیم میرزا برادر اکبر شنیدند و خبر مسخرشدن لاهور به دست میرزای مذکور نیز رسید به طمع ریاست وحب جاهیکه داشتند بی تاب گردید هر دو معاودت به هند نموده به احمدآباد گجرات رسیدند در این اثنا بعضی بیگمات محل اکبر پادشاه که بحج رفته بودند نیز ادراک سعادت طواف نموده برگشتند و ببلده ٔ مذکوره رسیدند وآن هر دو بعد ورود در هند اکبر را به اقتدار دیده بر خود ترسیدند بضرورت و ناچاری رجوع به بیگمات مذکورنموده در استشفاع جرائم خود توسل به آنها جستند و زنهای مستوره بعد ورود سفارش آنها کردند اکبر که نهایت از آنها آزرده و انتقام الهی نیز بر آنها لازم افتاده بود در ظاهر پاس زنها داشته مردم خود فرستاد که آنها را مخفی از آن نسوان مسلسل کرده بیارند مخدوم الملک از کمال خوف و بیم در راه قالب تهی کرد و دوستانش نعش او را مخفی در جالندهر آورده دفن نمودند و مال بسیار از خانه ٔ او برآمده به خزانه ٔ پادشاه رسید و عبدالنبی را بعد ورود به پای محاسبه در آورده حواله ٔشیخ ابوالفضل نمود و در قید بمرد چون او را با شیخ عداوت دیرینه بود شیخ ابوالفضل متهم شد که عمداً او را کشته است و این مذهب الهی که آسایش غیرمتناهی خلق خدا در آن بود تا عهد جهانگیر رواج داشت باز از عهدشاه جهان تعصب مذهب شروع شده در عهد عالمگیر شدت پذیرفت از تقریر شیخ ابوالفضل در ذکر احوال خودش و محافظت قبر ملا احمد بگماشتن مستحفظان از شیخ ابوالفضل و برادرش که بعمل آمده و در ذکر کشته شدنش فولاد برلاس گذشت دلالت بر تشیع او و پدرش مینماید والعلم عنداﷲ و اما تفصیل شهادت و قتل شیخ ابوالفضل بن مبارک هم بتصریح نواب سید غلامحسین طباطبائی در مقدمه ٔ سیرالمتاخرین چنان است که جلال الدین محمد اکبر در دارالخلافه ٔ اکبرآباد اقامت داشت بنابر بعض مصالح ملکی شیخ ابوالفضل را طلبیدن ضرور دیده فرمانی به او نوشت که شیخ عبدالرحمن پسر خود را بر مهام مرجوعه نصب کرده جمیع افواج و خدم و حشم را همانجا گذاشته خود جریده روانه ٔ حضور گردد و شیخ بموجب حکم پسر خود را با حشم و اسباب امارت و افواج در احمدنگر گذاشته با معدودی روانه ٔ درگاه شاهی گردید و در آن ایام سلطان شاه یعنی جهانگیردر آله باس به سرتابی و نافرمانی میگذرانید و از طرف شیخ ابوالفضل آزردگی بسیار داشت و یقین خاطر داشت که چون شیخ از دکن به حضور رسد خاطر پدر را از من زیاده تر منحرف خواهد ساخت به استماع این خبر که شیخ جریده می آید تا بردیده راز سربسته خود براجه نرسنکه دیوولد مدهکر که مسکن او در راه دکن و شریک و رفیق شاهزاده در تمرد و نافرمانبرداری بود در میان آورده گفت که سر راه شیخ گرفته کارش باتمام رساند نرسنکه دیو برین کار مستعد گشته متعهد این خدمت شد و بملک خود روانه گردیده خود را بر جناح استعجال بمسکن خویش رسانید و شیخ ابوالفضل در اجین رسید بعضی هوشیاران آمدن راجه نرسنکه دیو بموجب حکم شاهزاده باراده ٔ فاسد ظاهر کردند چون قضای شیخ رسیده بود بر این خبر التفاتی نکرده از آنجا روانه ٔ پیشتر شد غره ٔ ربیعالاول سنه ٔ چهل و هفت جلوس اکبر سنه ٔ یکهزار و یازده هجری مابین قصبه ٔ انتری و سرای راجه نرسنکه دیو با افواج راجپوتان از کمین گاه برآمد و قصد او ظاهر شد همراهان شیخ گزارش نمودند که ما را جمعیت قلیل است و غنیم لشکر بسیار دارد در قصبه انتری رفته باید نشست و بعد حصول جمعیت بیشتر روانه باید شد شیخ گفت که پادشاه مثل من فقیرزاده را سرفراز فرموده از حضیض خمول به اوج عروج رسانیده اگر امروز از پیش این دزد گریخته خود را به نامردی موسوم سازم بکدام آبرو بحضور خواهم رفت و بهم چشمان چه روخواهم نمود آنچه در تقدیر است بمنصه ٔ ظهور خواهد رسید این را بگفت و اسب برانگیخت مخالفان نیز اسبان را عنان دادند و جنگ واقع شد چون همراه شیخ مردم معدود بودند و غنیم جمعیت فراوان داشت غالب آمد اما شیخ بمقتضای شجاعت و جوانمردی ثبات قدم ورزیده داد مردانگی داد و حمله ها نمود جمعی کثیر از راجپوتان حمله آوردند و شیخ ابوالفضل بزخم نیزه برزمین افتاده به آخرت شتافت و همراهانش نیز کشته شدند راجه نرسنکه دیو سر شیخ جداکرده به خدمت شاهزاده درآله باس فرستاد شاهزاده بغایت خوشوقت شده در جای نالایق انداخت و مدتی همانجا ماند چون اکبر را کمال محبت با شیخ بود به استماع این سانحه از خود رفت و دست بیتابی بر روی و سینه ٔ خود زد و نوعی آثار بی تابی و بیقراری از او بظهور رسید که لایق شأن او نبود رای یاران پترداس که بمنصب سه هزاری سرفرازی داشت و فوجدار آن حدود بود و شیخ عبدالرحمن ولد شیخ ابوالفضل با امرای دیگر به استیصال راجه نرسنکه دیو قاتل شیخ متعین شدند و حکم شد که تا سرآن بداختر نیارند دست از کارزار باز ندارند باز بر زبان پادشاه گذشت که در بدل سر شیخ سر آن بدگهر چه مقدار داشته باشد زن و بچه او را بدار باید کشید ملک او را بتمامه قاعاً صفصفا باید ساخت حق آن است که شیخ ابوالفضل بن شیخ مبارک در زمان خود کم همتا بود و مفصل احوال او به عبارتی که خود نگاشته درآخر احوال این پادشاه انشأاﷲ تعالی بجنسه استنساخ کرده آید چون حقیقت دانشمندی شیخ مبارک و اولاد او بر اکبر ظاهر شد باقتضای قدرشناسی احضار آنها فرمود در سال دوازدهم جلوس ابوالفیض که در اشعار فیضی تخلص داشت و بزرگترین اولاد شیخ مبارک بود بملازمت پادشاه فیض اندوز گردید و در سال نوزدهم شیخ ابوالفضل را که از فیضی خردتر بود پادشاه پیش خود خواند او تفسیر آیهالکرسی به نام اکبر نوشته بشرف حضور مشرف شد و پسند خاطر پادشاه افتاد چون بمزید هوش و اکثر علوم اختصاص داشت روز به روز مورد الطاف بیکران و مشمول اعطاف بی پایان گشته پایه ٔ قدر او از امرای عظام و وزرای کرام درگذشت و مقرب و مستشار پادشاه گشت بمرتبه ای که محسود جمیع مقربان درگاه گردید و شاهزادگان باتفاق ارکان دولت درصدد آن شدند که قابو یافته او را از بیخ براندازند تا آنکه چنین اتفاق افتاد که شیخ مبارک پدر او در زمان حیات خود تفسیری برای قرآن مجید درست تصنیف کرده بود و نام پادشاه درآن نیاورده شیخ بعد رحلت پدر بی آنکه موافق رسم دنیا عنوان کتاب را به نام پادشاه موشح گرداند نسخه های بسیار نویسانیده باکثر ولایات و بلاد اسلام فرستاد چون این معنی بعرض اکبر رسید از غروری که داشت سخت برآشفت و شیخ ابوالفضل را مورد عتاب گردانید شاهزاده سلیم که از شیخ آزرده خاطر میبود و امرای دیگر که از خودرائی و بی پروائی او جراحتها در دل داشتند، قابو یافته بسخنان بیهوده رنجش پادشاه افزودند و شیخ ابوالفضل از کورنش منع گردید اما شیخ در زمان تقرب مکرر بعرض میرسانید که من غیر از حضرت پادشاه دیگری را نمیدانم و به شاهزادها نیز التجا نمی آرم از این جهت همگنان از من آزرده میباشند و اکبر این معنی را نیک میدانست و شیخ را بسیار می خواست و از مصاحبت او بسیار محظوظ بود بعد چند روز تقصیرش معاف کرده باز مشمول عنایت فرمود و جدائی او از حضور تاضرور نمیدید جایز نمیداشت تا آنکه بحسب قضا بتقدیم خدمات دکن مأمور و چنانکه مسطور شد بعداوت شاهزاده سلیم بی جهت ظاهر مقتول گشت. مقالات او حکایت کمالاتش میکند - انتهی.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) نصربن احمد مولی امیرالمؤمنین. ملقب به تاج الدین. رجوع به نصربن احمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) نصربن مزاحم منقری کوفی عطار. یاقوت گوید: او عارف به تاریخ و اخبار و از غلات زبردست شیعه است. و ابوسعید اشج و نوح بن حبیب و جز آن دو از وی روایت کنند و او از شعبهبن الحجاج روایت آرد. و جماعتی وی را به کذب منسوب دارند دیگران او را تضعیف کنند. او راست: کتاب مقتل حجربن عدی. وفات وی به سال 212 هَ. ق. بوده است. رجوع به ابن مزاحم... و رجوع به نصربن مزاحم... شود.
ابوالفضل.[اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) هروی. او راست: معجم الشیوخ.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) هروی. منجم احکامی بزمان مؤیدالدوله ٔ دیلمی. او در حدود 371 هَ. ق.حیات داشته است. رجوع به ترجمه ٔ تاریخ یمینی شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) یحیی بن خالدبن برمک. رجوع به یحیی... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) یحیی بن سلامهبن حسین بن محمد. ملقب به معین الدّین. خطیب حفصکی میّافارقینی. رجوع به یحیی... و رجوع به خطیب حفصکی... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) یحیی بن عبداﷲ الحکاک. حافظ و محدث. وفات 495 هَ. ق. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 309 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) یحیی بن نزاربن سعید منجی. رجوع به یحیی... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) یزیدبن عبدربّه الحمصی الجرجسی. محدث است. و از بقیهبن الولید روایت کند.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) یونس بن محمدبن منعه ٔ اربلی. رجوع به یونس... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن ناصر سلامی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن محمد عراق همدانی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن احمد معروف به ابن الامام. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن حسین سرخسی. از عرفای اواخر مائه ٔ چهارم هجری. مولد وی سرخس. از مریدان شیخ ابونصر سراج. از گفته های اوست: الماضی لایذکر و المستقبل لاینظر و ما فی الوقت یعتبر. رجوع به ابوالفضل حسن در تذکرهالاولیاء شیخ فریدالدین عطار و رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 20 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن احمدبن ابراهیم بن سلیمان جعفی کوفی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن احمدبن ایوب دمشقی شافعی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.[اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن احمدبن احمدبن عبدالحمید. رجوع به ابن عبدالحمید و رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن احمدبن لیث مروزی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن احمدبن محمدبن مرزوق تلمسانی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن احمد الحاکم. وزیر امیر نوح بن نصر سامانی. غیاث الدین بن همام الدین خواندمیر در دستورالوزراء آرد: او در کفایت اموال سلطانی سعی موفور بجای آورد و ابواب منافع امرا و لشکریان را مسدودگردانید و آن جماعت کینه ٔ وزیر در دل گرفته و آنگاه که ابوعلی بن محمدبن محتاج بمخالفت امیر نوح مبادرت کرد امیر نوح بعزم محاربت او با سپاه از آب آمویه عبور کرد، سرداران لشکر از امیر درخواستند که وزیر را بدیشان سپارد و اگر نپذیرد بخدمت ابوعلی پیوندند. امیر نوح بر حسب ضرورت ابوالفضل را بدیشان سپرد و ایشان در جمادی الأول سال 335 هَ. ق. وی را بکشتند. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 325، 326، 338، 339، 346 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن ادریس دفتری. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن اسحاق العربی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن جعفر جرجانی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن جعفر خزاعی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن حسن ختلی. یکی از شیوخ تصوف در اواخر مائه ٔ چهارم و اوائل مائه ٔ پنجم هجری. ابتدا در خراسان میزیست سپس به شام شد و در بیت الجبرین اقامت گزید و او شیخ ابوالحسن علی بن عثمان هجویری غزنوی صاحب کتاب کشف المحجوب است. ابوالفضل عالم بعلم تفسیر و روایات بود و مرید شیخ ابوالحسین حصری و صاحب سرّ اوست و از اقران ابوعمرو قزوینی و ابوالحسن سالبه است و مدّت 60 سال در عزلت و انزوا گذرانید و بیشتر به جبل لکام میبود وعمری دراز یافت و از سخنان اوست که «الدنیا یوم و لنا فیها صوم ». اوست و هم در بیت الجبرین درگذشت، ظاهراً در اوایل مائه ٔ پنجم. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 2ص 271 و کشف المحجوب هجویری و نفحات الانس جامی شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن شهریاربن جمشیدبن دیوبندبن شیرزادبن افریدون بن قارن بن سهراب بن نام آوربن بادوسبان بن گاوباره. از ملوک رستمدار. رجوع به حبیب السیر چ طهران ج 2 ص 103 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن محمد طستی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن طاهربن علی بن احمد مقدسی. رجوع به ابن القیسرانی... و رجوع به محمد... و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 310 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن عبدالجلیل بن عبدالملک بن حیدر سمرقندی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن عبداﷲبن قاضی عجلون. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن عبداﷲ بلعمی. رجوع به ابوالفضل بلعمی... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن عبداﷲ مریسی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن علی بن سعید المطهری. یکی از شیوخ سمعانی صاحب انساب است.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن علی اخلاطی شافعی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن عمربن خالد. ملقب به جمال قرشی. او راست: صراح در ترجمه ٔ صحاح جوهری. و این کتاب وی دارای بهترین و گزیده ترین و رساترین کلمات فارسی در ترجمه ٔ کلمات عربی است.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن العمید ابی عبداﷲ حسین بن محمد کاتب. رجوع به ابن عمید... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن محمدبن احمد. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن محمدبن فهد مکّی شافعی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) صالح بن نوح بن منصور نیشابوری. رجوع بصالح... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) صابونی. رجوع به محمدبن احمدبن ابراهیم بن سلیمان جعفی شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن ابی الحسن. یکی از امیرزادگان بنی مرین برادر ابی عنان. او بروزگار پدر ولایت تونس داشت و بزمان فرمانروائی برادر خود ابوعنان حکمران غرناطه بود و سپس عصیان ورزید و مأخوذ و مقتول گشت. رجوع به ابوعنان... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن سلیمان بن وهب کاتب. رجوع به احمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن یامین. طبیبی یهودی معروف به شریطی. از مردم حلب. آنگاه که شرف الدین طوسی عالم علوم ریاضی وسایر اصول حکمت بحلب شد و بدانجا اقامت گزید ابوالفضل تلمذ او گزید و از وی قسمی از علوم متداوله ٔ قوم فراگرفت و از آنجمله در عدد و زیج و تسییر موالید مهارت یافت. و طبابت اوساط مردم می کرد و به آخر عته و اختلال در عقل وی راه یافت و به سال 604 هَ. ق. بی خَلَفی در حلب درگذشت. و مؤلفین نامه ٔ دانشوران بجای کلمه ٔ شریطی، ابن شرائطی آورده اند. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 447 و تاریخ الحکمای قفطی ص 426 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن یعقوب نیشابوری. وزیر ملک سعید نصربن احمدبن اسماعیل. و پس از وی ابوالفضل بلعمی بوزارت رسیده است.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابویحیی هاجری. رجوع به ابویحیی هاجری شود. و ابوالفضل کنیت دیگر اوست.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن ابی باکربن ابی محمد الخاورانی ملقب به مجدویه. یاقوت گوید: او را در عرف سرین دیدم و او جوانی فاضل و بارع و متفنن و ماهر در علم نحو با فطنت وذکائی کامل و حافظ قرآن بود و او کتب را بخط خود نوشته و در خدمت مشایخ خوانده بود و دو تألیف کوچک درنحو داشت و شروع به کتب دیگر نیز کرده بود لکن مرگ وی را باتمام آنها مهلت نداد و از آنجمله بود: شرح مفصل زمخشری و از من نیز سؤال بسیار کرد و بنوشت و من در سال 617 از وی جدا شدم سپس شنیدم در 620 هَ. ق. بسی سالگی فجاءه درگذشته است. -انتهی. و در بعض کتب دیگر بجای احمدبن ابی باکر احمدبن ابی بکر آمده است.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن ابی بکر. رجوع به ابوالفضل احمدبن ابی باکر... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن ابی طاهر طیفور. رجوع به ابن ابی طاهر... و رجوع به معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 1 ص 152 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن حجر عسقلانی. رجوع به ابن حجر... و رجوع به احمد شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن حسین بن یحیی بن سعید همدانی ملقب به بدیعالزمان. رجوع به بدیعالزمان احمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن سعید. رجوع به احمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن سعید هروی. رجوع به احمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن سلیمان بن وهب بن سعید کاتب. یاقوت گوید: پدر او ابوایوب سلیمان بن وهب وزیر و عم او حسن بن وهب معروف و مشهور و در این کتاب (معجم الادباء) ذکر آن دو آمده است و نسب این خاندان را در ترجمه ٔ حسن بن وهب استقصا کرده ایم و وفات وی چنانکه ابوعبداﷲ... در کتاب معجم الشعرا آورده است به سال 285 هَ. ق. بود. ابوالفضل مردی بارع و فاضل و ناظم و ناثر و متقلد اعمال و جبایات اموال بود و برادر او عبیداﷲبن سلیمان و برادرزاده ٔ او قاسم بن عبیداﷲ وزیر معتضد و مکتفی بودند و او را کتاب دیوان شعر و کتاب دیوان رسائل است. او راست در صفت سرو:
حفت بسرو کالقیان تلحفت
خضر الحریر علی قوام معتدل
فکأنها و الرّیح حین تمیلها
تبغی التعالق ثم یمنعها الخجل.
رجوع به معجم الأدباء ج 1 ص 136 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن عبدالسیّدبن علی. معروف به ابن اشقر نحوی. از مردم قطیعه ٔ باب الأزج بغداد. ابوعبدبن الدبیثی در ذیل خود بر تاریخ سمعانی ذکر او آورده است و گوید: وی ادیبی فاضل بود و تلمذ ابی زکریا یحیی بن علی خطیب تبریزی میکرد تا زمانی که در فن خویش براعت یافت و آنگاه که بزاد برآمده بود از ابی الفضل محمدبن ناصر السلامی اخذ حدیث کرد. رجوع به معجم الأدباء چ مارگلیوت ج 1 ص 217 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن المهندس. او راست: کتاب الأدویه المفرده.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن علی بن حجر عسقلانی. رجوع به ابن حجر و رجوع به احمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن علی صفاری خوارزمی. یاقوت از محمدبن ارسلان آرد که احمدبن علی یکی از فضلاء خوارزم واز بلغاء کتّاب آن ناحیت بود. صاحب اشعاری انیق و لطیف و رسائلی دلنشین و خفیف است و رسائل او را ابوحفص عمربن حسن بن مظفر ادیبی در پانزده باب گرد کرده است. رجوع به معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 1 ص 422 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن کمال الدین ابی الفتح موسی بن الشیخ رضی الدین ابی الفضل یونس اربلی موصلی فقیه شافعی. ملقب بشرف الدین مدرس مدرسه ٔ ملک المعظم مظفرالدین بن زین الدین صاحب اربل. و مدرس قاهریه ٔ موصل.شارح کتاب التنبیه در فقه و صاحب مختصر کبیر و مختصر صغیر احیاء علوم الدین غزالی. مولد او موصل به سال 575 و وفات نیز بهمان شهر به سال 622 هَ. ق. بود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن محمدبن احمدبن ابراهیم میدانی نیشابوری ادیب. ابن خلکان گوید: او ادیبی فاضل و عارف بلغت و از خصیصین ابوالحسن واحدی صاحب تفسیر بود و سپس نزد دانشمندان دیگر بتکمیل دانش خویش پرداخت و در فن عربیّت خصوصاً در لغت و امثال عرب استاد شد و در آن دو صاحب تصانیف مفیده است از جمله: کتاب الأمثال و آن در باب خود بی نظیر است و کتاب السامی فی الأسامی و او استماع و روایت حدیث کرده است و غالبا بدین دوبیت مترنم بود و گمان میکنم او راست:
تنفس صبح الشیب فی لیل عارضی
فقلت عساه یکتفی بعذاری
فلما فشا عاتبته فاجابنی
ایا هل تری صبحا بغیر نهار.
و وفات او به چهارشنبه ٔ 25 رمضان سال 518 هَ. ق. به نیشابور بود و او را به درب میدان زیاد بخاک سپردند. و میدانی بفتح میم منسوب است به میدان زیادبن عبدالرحمن وآن محلتی است به نیشابور و پسر میدانی ابوسعد سعیدبن احمد نیز فاضلی ادیب بود و او راست: کتاب الأسمی فی الاسماء و به سال 539 درگذشته است -انتهی. و یاقوت گوید پس از تلمذ نزد واحدی از یعقوب بن احمد نیشابوری علم و ادب فرا گرفته است و علاوه بر کتبی که سابقاً ذکر کردیم کتاب انموذج را در نحو و کتاب الهادی للشادی و کتاب النحو المیدانی و کتاب نزههالطرف فی علم الصرف و کتاب شرح المفضلیات و کتاب منیهُ الراضی فی رسائل القاضی را از وی نام میبرد و گوید اسعدبن محمد مرسانی درباره ٔ کتاب السامی گوید:
هذاالکتاب الّذی سمّاه بالسّامی
درج من الدر بل کنز من السّام
ما صنفت مثله فی فنه ابداً
خواطرالناس من حام و من سام
فیه قلائد یاقوت مفصله
لکل اروع ماضی العزم بسّام
فکعب احمد مولای الأمام سما
فوق السماکین من تصنیفه السامی.
و باز گوید: محمدبن المعالی بن الحسن الخواری در کتاب خویش موسوم به ضالّهالأدیب من الصحاح و التهذیب آورده است که مکرر از کتاب اصحاب وی شنیدم که میگفتند اگر ذکا و شهامت و فضل را صورتی بودی میدانی آن صورت بود و هرکه در کلام میدانی تأمّل و در آثار او پژوهش کند داند که دعوی اصحاب وی صدق است. و از شاگردان میدانی است: الامام ابوجعفر احمدبن علی المقری البیهقی و پسر میدانی سعید که پس از پدر خویش امام و پیشوای ادب و علم بود. و ابوالحسن بیهقی در کتاب وشاح الدمیه گوید: الامام استاذنا صدرالافاضل ابوالفضل احمدبن محمدبن احمد المیدانی صدرالادباء و قدوهالفضلاء قدصاحب الفضل فی ایّام نفد زاده و فنی عتاده و ذهبت عدّته و بطلت اهبته فقوم سنادالعلوم بعد ما غیّرتها الأیام بصروفها و وضع انامل الأفاضل علی خطوطها و حروفها و لم یخلق اﷲ تعالی فاضلا فی عهده الا و هو فی مائده آدابه ضیف و له بین بابه و داره شتاء و صیف و ما علی من عام لجج البحر الخضم و استنظف الدرر ظلم و حیف. و باز گوید: این امام از کسب دست خویش میخورد.
و از اشعار اوست:
حننت الیهم والدیار قریبه
فکیف اذا سارالمطی ّ مراحلا
وقد کنت قبل البین لاکان بینهم
اعاین للهجران فیه دلائلا
و تحت سجوف الرقم اغید ناعم
یمیس کخوط الخیزرانه مائلا
و ینضو علینا السیف من جفن مقله
تریق دم الأبطال فی الحب باطلا
و تسکرنا لحظاً و لفظاً کأنّما
بفیه و عینیه سلافه بابلا.
و نیز او راست:
شفه لماها زاد فی آلامی
فی رشف ریقتها شفاء سقامی
قد ضمناجنح الدجی و للثمنا
صوت کقطّک ارؤس الاقلام.
و هم او راست:
یا کاذبا اصبح فی کذبه
اعجوبه ایّه اعجوبه
و ناطقا ینطق فی لفظه
واحده سبعین اکذوبه
شبهک الناس بعرقوبهم
لما رأوا اخذک اسلوبه
فقلت کلا انه کاذب
عرقوب لایبلغ عرقوبه.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن محمدبن عبداﷲبن یوسف. رجوع به احمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن محمدبن کوجمیشنی سمرقندی. او راست اجزائی در حدیث و از جمله کتاب الابدال.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن محمد برلسی فاسی. رجوع به احمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن محمد دینوری. رجوع به احمدبن محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن محمد صخری خوارزمی. رجوع به احمدبن محمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) اربلی. رجوع به ابوالفضل احمدبن کمال الدین... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) اسعدبن محمدبن البراوستانی القمی. وی وزیر برکیارق بن ملکشاه و بر برکیارق غالب و مسلط بود و عساکر برکیارق وی را سبب تنگی و عسرت معیشت خویش می شمردند. و از آن رو بر ملکشاه بشوریدند و تن وزیر از شاه بخواستند و او با شرط قصد نکردن بجان وی ابوالفضل رابدیشان سپرد لکن لشکریان وفا بعهد نکرده وی را بکشتند در سال 472 هَ. ق. و براوستان از قراء قم است.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن نطرونی. رجوع به ابن نطرونی عبدالمنعم بن عبدالعزیز... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْف َ] (اِخ) ابن منظور. رجوع به ابن منظور... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) اسماعیل بن علی بن سعدان. رجوع به اسماعیل بن علی... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن صول. رجوع به ابن صول و رجوع به معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 6 ص 88 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن ابی طاهر. رجوع به ابن ابی طاهر شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) (حاج میرزا...) ابن ابی القاسم (حاج میرزا...) معروف بکلانتری. از علمای قرن سیزدهم ساکن طهران. او راست: کتاب شفاءالصدور.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) (امیر...) ابن ابی نصر احمدبن علی میکالی. ملقب بامیرالوزراء میکالی و پسر و پدر هردو ممدوح اسدی طوسی باشند.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن اَحْنف. رجوع به ابن احنف شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) (امیرشیخ...) ابن امیر علیکه. شاهرخ بن تیمور پس از مرگ امیر علیکه مناصب وی را به فرزند ارشد او امیرشیخ ابوالفضل تفویض کرد و در شهور سنه ٔ خمسین و ثمانمائه (850 هَ. ق.) آنگاه که شاهرخ به قصد شیراز بری رسید امیرسلطان شاه برلاس و امیر ابوالفضل بن امیر علیکه گوگل تاش و امیر نظام الدین احمد فیروزشاه را برسم مقدّمه پیشتر روانه کرد و سال بعد شاهر خ سلطان شاه و شیخ ابوالفضل صاحب ترجمه و میرک احمد فیروزشاه را نزد سلطان محمد فرستاد تا او را به استغفار و اعتذار از طغیان خویش بازداشته و بخدمت جد خود یعنی شاهرخ آرند. رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 205، 207، 208 و بعد شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن ترک جیلی. رجوع به ابن ترک جیلی شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن حجرعسقلانی. رجوع به ابن حجر ابوالفضل شهاب الدین شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن حنزابه. رجوع به ابن حنزابه... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن خازن. رجوع به ابن خازن... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن شرائطی. رجوع به ابوالفضل بن یامین شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن شمس الخلافه. رجوع به ابن شمس الخلافه شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن عبدالحمید. رجوع به ابن عبدالحمید شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْف َ] (اِخ) ابن مکرم. جمال الدین محمدبن مکرم انصاری لغوی. متوفی به سال 711 هَ. ق. او راست: مختصر ذخیره فی محاسن اهل الجزیره. و رجوع به ابن منظور شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن عبدالظاهر. رجوع به ابن عبدالظاهر محیی الدین... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن عربشاه. رجوع به ابن عربشاه عبدالوهاب بن احمد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن عساکر. رجوع به ابن عساکر ابوالیمن امین الدین شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن عطأاﷲ. رجوع به ابن عطأاﷲ... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن عمید. رجوع به ابن عمید ابوالفضل و رجوع به تجارب السلف ص 225 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن فرات. رجوع به ابن حنزابه و رجوع به تجارب السلف ص 213 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن القاضی شهبه. رجوع به ابن القاضی شهبه... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن القیسرانی. محمدبن طاهر. رجوع به ابن القیسرانی شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن مبارک بن خضر. رجوع به ابوالفضل ناگری شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن محمد العراقی القزوینی الطاوسی. ملقب به رکن الدین یکی از علمای عامه. و اومنتسب به طاوس یمانی است. ابن خلکان گوید: او را سه تعلیقه است در علم خلاف: مختصر و متوسط و مبسوط و درشهر همدان درس می گفت و طلبه از بلاد بعیده بر وی گردآمدند و تعلیقات او بنوشتند و حاجب جمال الدین بدانجا مدرسه ٔ مشهور بحاجبیه برای وی کرد و ابوالفضل به سال 600 هَ. ق. بماه جمادی الاَّخره در همدان درگذشت.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن مزاحم. رجوع به ابن مزاحم ابوالفضل و رجوع به نصربن مزاحم منقری شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) اسفهبد. شهریاربن شروین. رجوع به شهریار... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) اسماعیل جنزوی (گنجوی) ازمردم جنزه قریه ای باصفهان یا شهری به ارّان میان شروان و آذربایجان. و صاحب تاج العروس گوید: در نسبت اوجنزی نیز آمده است و اصح آن است که وی منسوب به گنجه ٔ ارّان است. و او شروطی بود به دمشق و محدث است.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) شیرازی. رجوع به ابوالفضل عباس بن حسین شیرازی شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) (رئیس...) رجوع به حبیب السیر چ طهران ص 363 و 366 شود.
ابوالفضل.[اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) حسن سرخسی. رجوع به تذکرهالأولیاء ج 2، و رجوع به ابوالفضل محمدبن حسین سرخسی در نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 20 و کشف المحجوب هجویری شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) حسین بن میکال. رجوع به ابوالفضل حسن بن میکال شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) حمدبن احمد. از شیوخ سمعانی صاحب انساب است.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) حیّانی. رجوع به حیّانی مکنی به ابوالفضل مهندس... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) خازمی. منجّم احکامی. نزیل بغداد. وی مدتی به بغداد میزیست و دعوی علم احکام میکرد و بیش از آنچه بود می نمود و مردم بغداد پیروی اقوال احکامی او می کردند. و آنگاه که پانصدوهشتاد و دو کواکب سبعه ببرج میزان مجتمع شدند گفت بادی شدید وزد و جانداران ربع معمور هلاک کند و دیگر منجمین اقطار نیز همان گفتندجز شرف الدوله عسقلانی منجم نزیل مصر که با وی مخالفت ورزید. لکن مردمان برای حفظ جان در دشت ها به سردابها و بکوهستانها بمغاره ها پناه بردند. لکن به روز موعود که به تابستان بود هوا سخت گرم شد و حتی نسیمی نیز نوزید و مردم بنکوهش منجمین احکامی هم زبان گشتند وشعرا در تخطئه ٔ آنان شعرها سرودند و از جمله ابوالغنائم محمدبن المعلم الواسطی در هجاء ابوالفضل گفت:
قل لابی الفضل قول معترف
مضی جمیدی و جأنا رجب
و ماجرت زعزع کما حکموا
و لابدا کوکب له ذنب
کلاّ ولا اظلمت ذکاء و لا
ابدت أذی من ورائهاالشهب
یقضی علیها من لیس یعلم ما
یقضی علیه هذا هو العجب
فأرم بتقویمک الفرات والاصَ
َطرلاب خیر من صفره الخشب
قدبان کذب المنجمین و فی
ای مقال قالوا فما کذبوا
مدبّرالأمر واحد لیس للسَْ
َسبعه فی کل ّ حادث سبب.
در نامه ٔ دانشوران حازمی با حاء مهمله است و در تاریخ الحکما با خاء منقوطه و ابوالغنائم در نامه ٔ دانشوران محمدبن علی و در قفطی محمدبن المعلم آمده است. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 426 و نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 151 و رجوع به ترجمه ٔ انوری شاعر شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) خالدبن ازهری. رجوع به خالد... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) خالدبن رباع. محدث است و یزیدبن هارون از وی روایت کند.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) خالدبن ولید. سیف اﷲ. رجوع به خالد شود.
ابوالفضل. [اَبُل ْ ف َ] (اِخ) خالد نحوی. او از حسن روایت کند.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) خطیب کازرونی. او راست: شرح ارشاددر نحو تعلیقه ٔ بر شرح مواقف. (الرساله القلمیه).
ابوالفضل. [اَ بُل ْف َ] (اِخ) رازی. او راست: اللوامح. (کشف الظنون).
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ربیعبن یونس بن محمد. رجوع به ربیع... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) حسدای بن یوسف بن حسدای. رجوع به حسدا... شود.
ابوالفضل.[اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ربیعبن یونس محمدبن محمد عبداﷲبن ابی فروه موسوم به کیسان، حاجب ابی جعفر منصور و وزیر او و پس از ابوایوب موریانی. وفات 170 هَ. ق.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) رغیب بن یحیی بن سلامه ٔ رحبی. رجوع به رغیب... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) رکن الدین کرمانی حنفی. رجوع به رکن الدین... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ریّاشی. عباس بن فرج مولی محمدبن سلیمان هاشی.یکی از بزرگان نحات و اهل لغت و راویه ٔ شعر. نسبت وی به ریاش نامی است که پدر ابوالفضل نزد وی بود. ریاشی در لغت تلمیذ اصمعی بود و کتب اصمعی و ابی زید را از برداشت و از مازنی نحو آموخت و مازنی از وی لغت فراگرفت. مبرّد گوید: از مازنی شنیدم که میگفت ریاشی کتاب سیبویه را نزد من خواند و من از او بیشتر استفاده کردم تا او از من و مرادش این بود که چنانکه من بدو تدریس نحو کردم او نیز بمن لغت و شعر تعلیم کرد. و ابوالعباس المبرد و ابوبکر محمدبن درید شاگردان اویند. ابوالفضل ریاشی در روایت ثقه است و وی را تصانیفی است از جمله: کتاب الخیل. کتاب الابل. کتاب ما اختلفت اسمائه من کلام العرب و جز آن. و او بروزگار خلافت معتمد به سال 257 هَ. ق. در واقعهالزنج کشته شد.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) زهیربن محمدبن علی بن یحیی بن الحسن بن جعفربن منصوربن عاصم المهلبی العتکی. الملقب به بهاءالدین الکاتب. یکی از فضلا و نیکوترین شعراء و نثرنویسان و خطاطین عصر خویش. او در مصر بخدمت ملک الصالح نجم الدین ابوالفتح ایوب بن کامل پیوست و در رکاب او ببلاد شرقیه شد و در آنجا اقامت گزید تا آنگاه که ملک الصالح شهر دمشق را مسخر کرد و بمصاحبت ملک بدان شهر منتقل شدپس از حادثه ای که او را پیش آمد و دمشق از تصرف او بیرون شد و سپاهیان به اوخیانت ورزیدند و از وی بپراکندند و ملک ناصر داود صاحب کرک پسر عم وی او را اسیر کرد و در قلعه ٔ کرک بازداشت در این وقت بهاءالدین زهیر در نابلس اقامت گزید و بپاس نعمت ملک صالح بدیگری نپیوست تا آنگاه که بار دیگر ملک صالح دیار مصریه را متصرف شد و بهاءالدین زهیر در خدمت وی در اواخر ذی قعده ٔ سال 637 به مصر بازگشت. ابن خلکان گوید: من در این وقت بقاهره بودم و چون صیت فضل زهیر شنیده بودم صحبت وی را تمنی میکردم و چون او را دیدم در مکارم اخلاق و کثرت ریاضت و سهولت سجایا وی را بیش از مسموعات خویش یافتم و او نزد ملک صالح مکانتی عظیم داشت و به اسرار خفیه ٔ ملک جز زهیر هیچکس مطلع نبود. با اینهمه جز در خیر و نیکی نزد ملک توسط نکردی و مردمی بسیار از حسن وساطت او منتفع شدند و باز ابن خلکان گوید: همه ٔ اشعار وی لطیف و سهل و ممتنع است و اجازه ٔ روایت دیوان خویش بمن داده است و چنانکه خود او گفت مولد او به پنجم ذیحجه ٔ سال 581 هَ. ق. بمکه و بار دیگر گفت مولد من بوادی نحله نزدیک مکه بوده است وباز گفت نسب وی به مهلب بن ابی صفره بپیوندد و در یک شنبه ٔ چهارم ذی قعده ٔ سال 656 هَ. ق. بوبائی که در قاهره افتاد درگذشت و فردای آنروز در گورستان قرافه ٔ صغری نزدیک قبه ٔ امام شافعی جسد وی بخاک سپردند. رجوع به وفیات الاعیان ابن خلکان چ طهران ج 1 ص 212 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) سرخسی. از مشایخ صوفیه است. (ابن الندیم).
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) سلیمان بن موسی. رجوع به سلیمان... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) سنان بن منصور مولی واثلهبن الاسقع. محدث است.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) سوری. ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود گوید: دو روز مانده از شعبان صاحب دیوان خراسان بوالفضل سوری معز از نشابور دررسید و پیش آمد بخدمت و هزار دینار نشابوری نثار و عقد گوهری سخت گرانمایه پیش امیر نهاد و امیر از باغ محمودی بکوشک کهن پدر بازآمد بشهر روز شنبه ٔ نخست روز ماه رمضان روزه گرفتند و سیم ماه رمضان هدیه ها که صاحب دیوان خراسان ساخته بود پیش آوردند پانصد حمل هدیه ها که حسنک را دیده بودم که بر آن جمله آورد محمود را آن سال کز حج بازآمد و از نشابور ببلخ رسید و چندان جامه و طرائف و زرّینه و سیمینه و غلام وکنیزک و مشک و کافور و مروارید و عتاب (ظ: عتابی) ومحفوری و قالی و خیش و اصناف نعمت بود در این هدیه ٔسوری که امیر و همه ٔ حاضران بتعجب ماندند که از همه ٔ شهرهای خراسان و بغداد و ری و جبال و گرگان و طبرستان نادرتر چیزها به دست آورده بودند خوردنیها و شرابها درخور این و آنچه زر نقد بود در کیس های حریر سرخ و سبز و سیم ها در کیس های زرد دیداری و از بومنصور مستوفی شنودم و وی آن ثقه و امین بود که موی در کار وی نتوانستی خزید و نفس بزرگ و رائی روشن داشت گفت سلطان فرمود تا در نهان هدیه ها را قیمت کردند چهار بار هزارهزار درم آمد. امیر مرا که بومنصورم گفت نیک چاکری است این سوری اگر ما را چنین دو سه چاکر دیگر بودی بسیار فائده حاصل شدی گفتم همچنان است و زهره نداشتم که گفتمی از رعایای خراسان میباید پرسید که بدیشان چندین رنج رسانیده باشد بشریف و وضیع تا چندین هدیه ها ساخته آمده است و فردا روز پیدا آید که عاقبت این کار چگونه شود. و راست همچنان بود که بومنصور گفت که سوری مردی متهور و ظالم بود چون دست وی گشاده کردند برخراسان اعیان و رؤسا را برکند و مال های بی اندازه ستد و آسیب ستم او بضعفا رسید و از آنچه ستانده بود از ده درم پنج سلطانرا داد و آن اعیان مستأصل شدند و نامه ها نبشتند بماوراءالنهر و رسولان فرستادند و بأعیان ترکان بنالیدند تا ایشان اغرا کردند ترکمانان را و ضعفا نیز با یزد عز ذکره حال خود را برداشته و منهیان را زهره نبودکه حال سوری را براستی انها کردندی وامیر رضی اﷲ عنه سخن کسی بروی نمیشنود و بدان هدیه های بافراط وی می نگریست تا خراسان بحقیقت در سر ظلم و دراز دستی وی شدو چون آن شکست روی داد سوری با ما بغزنین آمد و بروزگار ملک مودودی صاحب دیوانی حضرت غزنین را پیش گرفت و خواست که همان دارات خراسان برود و بنرفت و دست وی کوتاه کردند وعاقبت کار این مرد آن آمد که بر قلعه ٔ غزنین گذشته شد چنانکه آورده آید بجای خویش. خدای عزوجل بروی رحمت کناد که کارش با حاکمی عادل و رحیم افتاده است مگر سربسر بجهد که با ستمکاری مردی نیکو صدقه و نماز بود و آثارهای خوش وی را بطوس هست از آنجمله آنکه مشهد علی بن موسی الرّضا علیه السلام که بوبکر شهمرد کدخدای فائق خادم خاصه آبادان کرده بود سوری در آن زیادت های بسیار فرموده بود و مناره ای کرد و دهی خرید فاخر و بر آن وقف کرد و به نیشابور مصلّی راچنان کرد که بهیچ روزگار کس نکرده بود از امراء و آن اثر برجای است و درمیان محلت بلقاباد و حیوه رودی است خرد و بوقت بهار آنجا سیل بسیار آمدی و مسلمانان را از آن رنج بسیار بودی مثال داد تا با سنگ وخشت پخته ریخته کردند و آن رنج دور شد و بر این دو چیز نیز وقفها کرد تا مدروس نشود و برباط فراوه و نسا نیز چیزهای بانام فرمود و برجای است و این همه هست اما اعتقاد من همه آن است که بسیار از این برابر ستمی که بر ضعیفی کنند نیستند و سخت نیکو گفته است شاعر، بیت:
کسارقهالرمان من کوم جارها
تعود بها المرضی و تطمع فی الفضل.
نان همسایگان دزدیدن و بهمسایگان دادن در شرع نیست و بس مردی نباشد و ندانم تا این نوخاستگان در این دنیا چه بینند که فراخیزند و مشتی حطام حرام گرد کنند وز بهر آن خون ریزند و منازعت کنند و آنگاه آنراآسان فرو گذارند و با حسرت بسیاری بروند. ایزد عز ذکره بیداری کرامت کناد بمنه و کرمه. و بوالفضل جمحی به آخر روزگار سوری بنشابور رفت بصاحب بریدی بفرمان سلطان مسعود و حال این فاضل در این تاریخ چند جای بیامده است و خواجه بزرگ احمد عبدالصمد او را سخت نیکوداشتی و گرامی و مثال داده بود وی را پوشیده تا انهی کند بی محابا آنچه از سوری رود و میکردی و سوری درخون او شد و نبشته های او آخر اثر کرد بردل امیر و فراختر سوی این وزیر نبشتی. وقتی چند بیت شعر فرستاده بود سوی وزیر آنرا دیدم و این دوسه بیت یاد داشتم نبشتم و خواجه حیلت ها کرد تا امیر این را بشنید که سوی امیر نبشته بود و سخن کارگر آمد، این است ابیات:
امیرا بسوی خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آورد
اگر دست شومش بماند دراز
به پیش تو کار دراز آورد
هرآن گاو کورا بسوری دهی
چو چوپان بد داغ باز آورد.
و آخر آن آمد که مخالفان بیامدند و خراسان بگرفتند چنانکه براثر آن شرح کرده آید. رجوع به ابوالفضل یحیی بن خالد برمکی شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) شاذان بن جبرئیل بن اسماعیل قمی. رجوع به شاذان... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) شهریاربن شروین. رجوع به شهریار... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) حسن بن میکال. او از جانب محمود غزنوی بخوارزم رفت تا شیخ الرئیس و ابوریحان و چندتن دیگر از بزرگان علم و ادب را که در دربار خوارزمشاه بودند بغزنین برد و در دستورالوزراءمیرخوند نام او حسین بن میکال آمده است. واﷲ اعلم.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) حبیش بن ابراهیم تفلیسی. رجوع به حبیش... شود. و در کشف الظنون در بعض مواضع حبش و در بعض دیگر حسین آمده است.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) بُتانی. فقیهی زاهد. از قریه ٔ بُتان از مضافات طُریثیث (ترشیز، ترشیش).
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) جعفربن علی. رجوع به جعفربن علی... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) بحربن کثیر السقاء. محدث است.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) بستی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) بکربن محمدبن علی زرنجری بخاری. از شیوخ سمعانی صاحب کتاب الانساب است.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) بلعمی. محمدبن عبداﷲبن محمدبن عبدالرحمن بن عبداﷲبن عیسی بن رجأبن معبدبن علوان. وزیر اسماعیل بن احمد (279- 295 هَ. ق.) و اوایل سلطنت نصربن احمد. سمعانی در انساب گوید: ابن ماکولا گفت آنگاه که مسلمهبن عبدالملک داخل روم شد رجأبن معبد بر بلعم مستولی گشت و بدانجا اقامت گزید و نسل او در بلعم بسیار شد و از این رو احفاد او ورا ببعلم نسبت کرده بلعمی گفتند و بخط ابی سعیدمحمدبن عبدالحمید المعبدانی خواندم که ابوالعباس معدالی از قول ابوالفضل بلعمی آورد که جد وی در زمان خالدبن معیث بن حرب ببلعم بود و با سپاهیان قتیبهبن مسلم بمرو آمد و در زیر قریه ٔ بلاسجرد در موضعی که آنرابلعمان گویند اقامت گزید و نسبت بلعمی بدانجاست و ابوالفضل وزیر اسماعیل بن احمد امیر خراسان بود و از محمدبن جابر در مرو و محمد حاتم بن المظفر و ابوالموجه محمدبن عمرو و صالح بن محمد حور و اسماعیل بن احمد و غیر آنان حدیث شنید و او یگانه ٔ عصر خویش در عقل و رأی و اجلال علم و اهل علم بود و مصنفاتی از ابی عبداﷲمحمدبن نصر الفقیه استماع کرد و اخبار او در کتب محفوظ است و بشب دهم صفر سال 329 هَ. ق. درگذشت و او از اهل بخاراست و احفاد او تا امروز ببخارا برجایند - انتهی. و خواندمیر در دستورالوزراء در باب ابوالفضل البلعمی گوید: او در زمان پادشاه بی عدیل امیر اسماعیل متصدی وزارت شد و کماینبغی از عهده ٔ آن امیر خطیر بیرون آمد و در ایام دولت امیر نوح بواسطه ٔ قصد خمارتکین متوجه خلد برین شد -انتهی. و ابوالفضل پدر ابوعلی محمدبن محمدبن عبداﷲ البلعمی وزیر ابوالفوارس عبدالملک بن نوح مترجم تاریخ جریر طبری است. و یاقوت در معجم البلدان ذیل کلمه ٔ بلعم گوید: شرح حال او را در اخبارالوزراء آورده ام و سمعانی در ترجمه ٔ احوال رودکی بار دیگر نام این وزیر را آورده و گوید: ابوالفضل میگفت در عرب و عجم رودکی را نظیر نیست. و رودکی در قصیده ٔ معروف خود در مدح ابوجعفربن بانویه گوید:
یک صف میران و بلعمی بنشسته
یک صف حرّان و پیر صالح دهقان.
و ظاهراً این بیت رودکی نیز در مدح ابوالفضل است:
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
و ناصرخسرو گوید:
بوالفضل بلعمی بتوانی شدن بفضل
گر نیستی بنسبت بوالفضل بلعمی.
و از قصیده ٔ ذیل سوزنی در مدح صدرجهان محمدبن عمربن عبدالعزیزبن مازه رئیس بخارا برمی آید که رودکی مدیح او میگفته و از او صلات و جوائز داشته است:
شاه جهان بصدر جهان شاد و خرم است
جاوید باد شاه بشادی ّ و خرّمی
سلطان علم و دینی و دنیا هم آن تست
چون نیکخواه دولت شاه معظمی
در مدح تو بصورت تضمین ادا کنم
یک بیت رودکی را در حق بلعمی
( (صدر جهان جهان همه تاریک شب شده ست
از بهر ما سپیده ٔ صادق همی دمی »
از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح
سدّ سکندر است بخارا ز محکمی
حق کی گذاشتی که بخارای چون بهشت
ویران شدی بحمله ٔ مشتی جهنمی.
و هم سوزنی در مدح وجیه الدین علی زکی گوید:
صدیک از آنکه تو بکمین شاعری دهی
از بلعمی بعمری نگرفت رودکی.
و باز در مدح نظام الدین وزیر گوید:
رودکی آن اوستاد بیت دانش را تکش
داد دیناری هزار از زرّ آتش گون و فام
قیمت عیار را هم فام کرد از دیگری
بلعمی عیاروار از رودکی بفکند وام
هم قهستانی و عتبی را بهم با بلعمی
زو شود نادیده دیدن چون ورا دیدی تمام.
و نیز در قصیده ای بمدیحه ٔ ضیاءالدین گوید:
رودکی وار یکی بیت ز من بشنوده ست
بلعمی وار بدو ده صلتم فرموده ست.
و رجوع به انساب سمعانی ذیل «بلعمی » و دستورالوزراء خوندمیر ذیل «ابوالفضل البلعمی » ومعجم البلدان یاقوت ذیل کلمه ٔ «بلعم » و دیوان سوزنی و رودکی شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) بیهقی. الشیخ ابوالفضل محمدبن الحسین الکاتب البیهقی. ابوالحسن علی بن زید بیهقی در صص 178- 175 گوید: او دبیر سلطان محمود بود به نیابت ابونصربن مشگان و دبیر سلطان محمدبن محمود بود و دبیر سلطان مسعودآنگاه دبیر سلطان مودود آنگاه دبیر سلطان فرخ زاد. وچون مدت مملکت سلطان فرخ زاد منقطع شد انزوا اختیار کرد و بتصانیف مشغول گشت. مولد او دیه حارث آباد بوده است و از تصانیف او کتاب زینهالکتاب است و در آن فن مثل آن کتاب نیست و تاریخ ناصری از اول ایام سبکتکین تا اول ایام سلطان ابراهیم روز به روز تاریخ ایشان را بیان کرده است. و آن همانا سی مجلد منصف زیادت باشد، از آن مجلدی چند در کتابخانه ٔ سرخس دیدم، و مجلدی چند در کتابخانه ٔ مهد عراق رحمهااﷲ. و مجلدی چند در دست هرکسی و تمام ندیدم و با فصاحت و بلاغت. احادیث بسیار سماع داشته است. قال نا ابوعبدالرحمن السلمی فی سنه احدی و اربعمائه (401 هَ. ق.) قال نا جدی اسماعیل بن نجید نا عبداﷲبن حامد نا ابوبشر اسماعیل بن ابراهیم الحلوانی نا علی بن داود القنطری نا وکیعبن الجراح انّه قال: اذا اخذت فالا من القرآن فاقراء سورهالاخلاص ثلاث مرّات او المعوذتین و فاتحهالکتاب مره ثم خذ الفال. و خواجه ابوالفضل گوید: در سنه ٔ اربعمائه (400 هَ. ق.) در نیشابور شست و هفت نوبت برف افتاد. آنگاه سید ابوالبرکات العلوی الجوری بمن نامه ای نوشت این دو بیت اندر آنجا:
هنیئا لکم یا اهل غزنه قسمه
خصصتم بها فخراً و نلتم بها عزّا
دراهمنا تجبی الیکم و ثلجکم
یرد الینا هذه قسمه ضیزی.
و آن قحط که در سنه ٔ احدی و اربعمائه (401 هَ. ق.) افتاد در نیشابور از این سبب بود که غله را آفت رسید از سرما و این قحط درخراسان و عراق عام بود و در نیشابور و نواحی آن سخت تر، آنچه بحساب آمد که در نیشابور هلاک شده بود از خلایق صد و هفت هزار و کسری خلق بود، چنانکه ابوالنصر العتبی در کتاب یمینی بیارد، گوید جمله گورها باز کردند و استخوانهای دیرینه ٔ مردگان بکار بردند و بجایی رسید حال که مادران و پدران فرزندان را بخوردند و امام ابوسعد خرگوشی، در تاریخ خویش اثبات کند که هرروزاز محله ٔ وی زیادت از چهارصد مرده بگورستان نقل افتادی و این قحط نه از آن بود که طعام عزیز بود، بل که علت جوع کلبی بود که بر خلق مستولی شده بود. و در کتاب یمینی می آید که در این ایام طباخ بود که در بازار چندین من نان بر دکان نهادی که کسی نخریدی. و هفده من نان بدانگی بود، مردم بیشتر چندانکه طعام می خوردند سیر نمی شدند. و عبد لکانی زوزنی راست در این قحط:
لاتخرجن من البیوت لحاجه او غیر حاجه
والباب اغلقه علیک موثقا منه رتاجه
لایقتنصک الجائعون فیطبخوک بشورباجه.
نعوذ باﷲ من هذه الحاله. و چون غلات دررسید در سنه ٔ اثنتین و اربعمائه (402 هَ. ق.) آن علت و آن آفت زایل شد. و خواجه ابوالفضل البیهقی گوید:نشاید خدمتکار سلطان را نقد ذخیره نهادن، که این شرکت جستن بود در ملک، چه خزانه بنقد آراستن و ذخیره نهادن از اوصاف و عادات ملوک است و نه ضیاع و عقار ساختن، که آن کار رعایا بود. و خدمتکار سلطان درجه و رتبت دارد میان رعیت و میان سلطان. از رعیت برتر بود و از سلطان فروتر، بسلطان مانندگی نباید کرد در نقد ذخیره نهادن، و برعیت مانندگی نباید جست در ضیاع و مستغلات ساختن، اندر خدمت سلطان بمرسومی قناعت باید کرد و از آن خرجی بررفق میکرد در جاه و نفاذ امر. و خرجی متوسط از خدمت سلاطین بیش طمع نباید داشت. و بدین جاه کسب دنیا نباید کرد تا بماند، که اگر جاه را سبب کسب دنیا سازد هم جاه زایل شود هم مال و روا بود که جان را آفت رسد. و هرکجا که دارالملک بود باید که آن کس را سرای معمور بود، تا بر سر رعیت نزول نباید کرد. و اگر هرجای که پادشاه آنجا نشیند و آنجا شود گوسفندکی چند دارد مصلحت بود، که هرکه گوسفند ندارد درخدمت سلطان دَرِ مروت و ضیافت بر وی فروبسته باشد واگر تواند چنان سازد که خرج وی از مرسوم زیادت آید، تا هم مروت بود هم دفع آفت، و امانت برزد در گفتن ونوشتن تا از سیاست و عزل ایمن بود، و اگر این جاه خویش در اغاثت ضعفا و اعانت محاویج صرف کند رکنی از ارکان سعادت آخرت حاصل کرده باشد، بدین وجه هم در دنیا بی آفت بود هم در عقبی امیدی فسیح بود برحمت حق تعالی. و من منظوم قوله:
جرمی قدا ربی علی العذر
فلیس لی شی ٔ سوی الصبر
فاسر عنی خاطری کله
لانفق الایّام فی الشکر.
و او را از جهت مهرزنی قاضی در غزنی حبس فرمود بعد از آن طغرل برار که غلام گریخته ٔ محمودیان بود ملک غزنی گرفت و سلطان عبدالرشید را بکشت و خدم ملوک را با قلعه فرستاد. و از آن جمله یکی ابوالفضل بیهقی بود که از زندان قاضی با حبس قلعه فرستاد. ابوالفضل در آن قلعه گوید:
کلما مر من سرورک یوم
مر فی الحبس من بلائی یوم
ما لبؤسی وما لنعمی دوام
لم یدم فی النعیم و البؤس قوم.
پس اندک مایه روزگار برآمد که طغرل برار بردست نوشتکین زوبین دار کشته آمد ومدت استیلای وی پنجاه و هفت روز بیش نبود و ملک با محمودیان افتاد و بر ولی نعمت بیرون آمدن مبارک نیاید و مدت دراز مهلت ندهد. و من سل سیف البغی قتل به. و توفی الشیخ ابوالفضل محمدبن الحسین البیهقی الکاتب فی صفر سنه سبعین و اربعمائه (470 هَ. ق.) و باز علی بن زید بیهقی در موضع دگر از تاریخ بیهق گوید: خواجه ابوالفضل البیهقی که دبیر سلطان محمودبن سبکتکین بوداستاد صناعت و مستولی بر مناکب و غوارب، تاریخ آل محمود ساخته است بپارسی، زیادت از سی مجلد، بعضی در کتابخانه ٔ سرخس بود و بعضی در کتبخانه ٔ مدرسه ٔ خاتون، مهد عراق. و حاجی خلیفه در سه مورد نام تاریخ بیهقی بصورتهای مختلف ذیل آورده است: تاریخ آل سبکتکین، جامعالتواریخ، جامع فی تاریخ بنی سبکتکین. و با التزام او که فارسی بودن آنرا قید نکرده چنین مینماید که این تاریخ عربی است ولی البته این تسامحی است و آقای قزوینی در تعلیقات خود بر جلد اول لباب الالباب آورده اند که ریو در فهرست نسخ فارسی ب م (ص 159) گمان کرده است که فقط قسمتی از آن را که متعلق به تاریخ ناصرالدین سبکتکین بوده تاریخ ناصری می گفته اند و نه چنین است بلکه مجموع را تاریخ ناصری می خوانده اند و آنگاه قسمتی از تاریخ بیهق لأبی الحسن علی بن زیدبن محمد الاوسی الانصاری را که پیش از این آورده ایم نقل کرده اند. رجوع به لباب الالباب چ ادوارد برون ج 1 ص 296 شود. و در مقدمه ٔ تاریخ بیهقی بتصحیح آقایان دکتر غنی و دکتر فیاض آمده است که در جزء چند کتاب معدودی که از نثر فارسی پیش از مغول مانده است یکی کتاب حاضر یعنی تاریخ خواجه ابوالفضل بیهقی است که از شاهکارهای ادب فارسی بشمار میرود. این کتاب از جهت موضوع نمونه ای از تاریخ نویسی خوب و از حیث انشاء مثالی از بلاغت زبان ماست. بیهقی موجد فن تاریخ نیست پیش از او به زبان فارسی تاریخها نوشته اند ولی در همه ٔ مورخین قدیم ما شاید هیچکس بقدر بیهقی معنی تاریخ را درست نفهمیده و بشرایط و آداب تاریخ نویسی استشعار نداشته است. ابداعی که بیهقی در این فن آورده حتی در نظر خود او بی سابقه بوده است خود میگوید: در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست که احوال را آسانتر گرفته اند و شمه ای بیش یاد نکرده اند اما چون من این کار را پیش گرفتم میخواهم که داد این تاریخ را بتمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچ از احوال پوشیده نماند. در طنز بتواریخ قدیم مینویسد: اگرچه این اقاصیص از تاریخ دور است چه در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را بفلان جنگ فرستاد و فلان روز جنگ یا صلح کردند واین آنرا بزد و برین بگذشتند امّا من آنچه واجب است بجای آرم. این واجب چه بوده است ؟ نوشتن تاریخی زنده و حسّاس برای آیندگان. زیرا بیهقی بقول خود تاریخ را برای آیندگان مینوشته و بخوبی متوجه بوده است که آیندگان تاریخ زنده و حساس میخواهند. این است سر این تفصیل پردازیهای دلاویز و چهره سازیهای زیبا که مایه ٔ امتیاز این کتاب شده است. دو شرط عمده ٔ مورخ صداقت و اطلاع است که بیهقی شاید پیش از خوانندگان خود متوجه اهمیت آن بوده است و بدین جهت در هر فرصتی خاطر خوانندگان را از راستگوئی و حقیقت دوستی و همچنین از احاطه و اطلاع خود بر اخبار اطمینان میدهد چنانکه خوانندگان در تضاعیف کتاب ملاحظه میکنند و مخصوصاً در خطبه ٔ باب خوارزم (در آخر کتاب) که مورخ در آنجا روش خود را در انتقاد مدارک و اسناد بشرح ذکر کرده و نموداری از طرز فکر دقیق خود را نشان داده است. مندرجات کتاب بیهقی یا از مشهودات خود اوست که در طی روزگار با دقت تمام تعلیق میکرده یا اطلاعاتی است که با کنجکاوی بسیار از اشخاص مربوط و مطلع به دست می آورده یا منقولاتی است از کتابها که غالباً نام آنها را ذکر میکند و حتی راجع بارزش آنها نظر خود را اظهار میدارد. بیهقی از سالیان دراز تألیف این کتاب را در نظر داشته و با دلبستگی و علاقمندی تمام بتهیه ٔ موادّ آن مشغول بوده و برای اینکار از موقع مساعد خود در دربار استفاده میکرده است که بقول خودش برای دیگر کس میسر نبوده است. ولیکن برای نوشتن تاریخ تنها داشتن مواد کافی نیست، هنری هم لازم است که از این مواد استفاده کند یعنی انشائی که بتواند گذشته ٔ محوشده را پیش چشم آیندگان مجسم و محسوس سازد و هنر بیهقی اینجا است. در نوشته های قدیم کمتر کتابی است که بتواند با کهنگی زبان اینقدر برای خوانندگان خود جذبه داشته باشد و هر خواننده ای بشرط آشنائی با زبان آنرا با ولع و اشتیاق و بدون کسالت و ملال بخواند هنر بیهقی اوج بلاغت طبیعی فارسی و بهترین نمونه ٔ هنر انشائی پیشینیان است که زیبائی را در سادگی می جسته و از تماس با طبیعت زبانی مانند طبیعت گرم و زنده و ساده و باشکوه داشته اند. در کتاب بیهقی نمونه های مختلفی از انشا هست و قطعه هائی دارد که از حیث بلاغت سند لیاقت زبان فارسی محسوب میشود.
ابوالفضل محمدبن حسین بیهقی در سال 385 هَ. ق. در ده حارثاباد بیهق ولادت یافته، اوائل عمر را در نیشابور بتحصیل علم اشتغال داشته سپس بسمت دبیری وارد دیوان رسالت محمود غزنوی شده و شاگرد، یعنی دبیر زیردست خواجه بونصر مشگان رئیس دیوان بوده با استاد خود قربت و اختصاص تمام داشته و پاکنویسی نامه های مهم را برعهده داشته است. پس از مرگ بونصر در اواخر سلطنت مسعود بوسهل زوزنی رئیس دیوان شد و بیهقی با همه ناسازگارئی که استاد جدید با او داشت بقیّه ٔ زمان مسعود را در امن و امان بسر برد و بواسطه ٔ لطف و حمایت شاه از گزند رئیس ناسازگار خود محفوظ ماند. پس از مسعود اوضاع دیگرگون شد و حوادثی برای بیهقی با بوسهل پیش آمد که از تفصیل آن اطلاع نداریم. بنابروایت عوفی بیهقی در زمان عبدالرشید رئیس دیوان رسالت شد و پس از چندی دردسته بندیها و اسباب چینی های درباریان بسعایت مخالفان معزول و محبوس گردید و اموالش را غلامی تومان (یا یونان) نام بحکم شاه غارت کرد. ابن فندق میگوید: «او را از جهت مهر زنی قاضی در غزنی حبس فرمود بعد از آن طغرل برار که غلام گریخته ٔ محمودیان بود ملک غزنی به دست گرفت و سلطان عبدالرشید را بکشت و خدم ملوک را با قلعه فرستاد و از آن جمله یکی ابوالفضل بیهقی بود که از زندان قاضی با حبس قلعه فرستاد.» بیهقی پس از خروج از زندان شاید دیگر وارد خدمت نشده و قسمت اخیرعمر را بعطلت و انزوا در منزل خود در غزنین بسر میبرده و بتصنیف کتاب اشتغال داشته تا در صفر سال 470 هَ. ق. درگذشته است. از تألیفات بیهقی یکی تاریخ آل سبکتکین بوده که کتاب حاضر قسمتی از آن است. دوره ٔ کامل این تاریخ بگفته ٔ ابن فندق سی مجلد مصنف زیادت بوده و تا اول ایام سلطان ابراهیم را نوشته بوده است. دیگر کتابی به نام زینهالکتاب که شاید در آداب کتابت بوده است. بیهقی در تاریخ مسعودی دوجا از کتابی به نام مقامات یا مقامات محمودی یاد میکند و احتمال داده میشود که قسمت محمودی تاریخ خود را بدین اسم خوانده باشد یکجا نیز رساله ای از تصنیف خود ذکر میکند که در آن بعضی نامه های سلطنتی را درج کرده بوده است ومحتمل است که این همان زینهالکتاب مذکور در ابن فندق باشد. صاحب آثارالوزرا نیز کتابی به نام مقامات بونصر مشگان به بیهقی نسبت داده که شاید همان مقامات محمودی بوده است. به هرحال از مؤلفات بیهقی آنچه عیناً موجود است همین تاریخ مسعودی است، از بقیه فقط آثار و منقولاتی در نوشته های دیگران دیده میشود. در یک مجموعه ٔ خطی در کتابخانه ٔآقای حاج حسین آقای ملک در تهران چند ورقی هست مشتمل بر شرح بعضی از لغات کتابی که منسوب به بیهقی است و شاید از زینهالکتاب باشد.
تاریخ مسعودی: موضوع اصلی این کتاب تاریخ سلطنت مسعودبن محمود است ولی در مطاوی آن اطلاعات بسیار مفید راجع به موضوعات دیگر تاریخ مندرج است و چندین شعبه ٔ مهم تاریخ از این کتاب استفاده میکنند از قبیل تاریخ غزنویان پیش از مسعود، تاریخ سامانیان، سلجوقیان، صفاریان و غیرهم و همچنین اطلاعات گرانبهائی مربوط به تاریخ ادبیات میدهد از قبیل ذکر شعرا و اشعاری که مدرک ما در آن باب منحصر باین کتاب است. قدر مسلم آن است که کتاب بیهقی بهترین و کامل ترین سند تاریخ زمان مسعود است. در هیچیک از مدارک تاریخ غزنویه از قبیل عتبی و گردیزی و طبقات ناصری اینقدر اطلاعات مفید و مناظر زنده از زندگانی فردی و اجتماعی آن عصربه دست نمی آید و بهمین جهت بیهقی یکی از بهترین مآخذ برای تصحیح اغلاط مورخین بعد محسوب میشود. اینها علاوه بر فوائدی است که برای علم تاریخ زبان فارسی و لغت آن از این کتاب به دست می آید و در حد خود البته بسیار سودمند و گرانبهاست. اطلاعات جغرافیائی کتاب نیز بنوبه ٔ خود مهم است، بیهقی بواسطه ٔ دقتی که در ذکر تفاصیل و جزئیات داشته نام امکنه ٔ بسیار ذکر کرده است و از اینجا برای روشن کردن مجهولات جغرافیای قدیم میتوان استفاده های شایان کرد. دانشمند روسی استاد بارتلد که خود از بهترین آشنایان کتاب بیهقی بوده و بیش از هرکسی از آن استفاده کرده و در تألیفات خود خاصهدر کتاب «ترکستان » زیاده با آن سروکار داشته معتقد است که این کتاب بقدر شایستگی خود در محافل علمی دنیا شهرت نیافته و خاورشناسان از فوائد آن دور مانده اند. علت این امر را دانشمند نامبرده از بدی چاپهای آن میداند (دو چاپ کلکته و تهران) که هیچیک مطابق سلیقه و بازگوی توقعات دانشمندان نبوده است. چاپ اول این کتاب چاپ کلکته است که متن آنرا خاورشناس انگلیسی مورلی در هندوستان از روی چند نسخه تهیه کرده، پس از مرگ او باهتمام کاپیتان ناسولیس در 1862 م. در کلکته به طبع رسیده است. این چاپ از حیث صنعت طبع از قبیل تجزیه ٔ کلمات و رعایت منظم فواصل آنها و روشنی و خوانائی و مخصوصاً حفظ رسم الخط ثابتی در تمام کتاب، باسلیقه و دقیق است و لیکن از هرگونه توضیح و تعلیق وفهرستی خالی است و جز یک مقدّمه ٔ مختصر و نادراً چند جا نسخه بدل چیزی ندارد. چاپ دوم چاپ سنگی طهران است که بتصحیح و تحشیه ٔ مرحوم سیداحمد ادیب پیشاوری است و در سال 1305 هَ. ق. به طبع رسیده است.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) تاج الدین. رجوع به تاج الدین ابوالفضل بن بهاءالدوله خلف بن ابوالفضل... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) تاج الدین بن طاهر. از پادشاهان سیستان که بزمان سلاجقه نیم استقلالی داشتند. او با سلطان سنجر در محاربه ٔ غزان اسیر شد و سپس رهائی یافت وبسیستان بازگشت و تا گاه مرگ فرمان راند. اخلاف وی نیز تا زمان سلطه ٔ مغول در سیستان همین سمت داشتند.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ثوبان بن ابراهیم. رجوع به ذوالنون مصری شود. و بعضی کنیت او را ابوالفیض گفته اند.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) جعفر. او راست: کتاب الأشعار المنتخبات من اقوال الشعراء الاسلامیین. (ابن الندیم).
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) جعفربن ثعلب ادفوی شافعی. رجوع به جعفر... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) جعفربن شمس الخلافه. رجوع به ابن شمس الخلافه شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْف َ] (اِخ) جعفربن فرات. رجوع به ابن حنزابه شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) حبش بن ابراهیم بن محمد منجّم. رجوع به حبش... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) جعفربن محمدبن حسین المحدث بن حسین بن حسن بن علی بن عمر الاشرف بن الامام زین العابدین. و او ملقب به سید ابیض، الثائر باﷲ علوی است. وی بروزگار ابوالفضل اسفهبد محمدبن شهریاربن جمشید رستمداری از گیلان خروج و بعضی ازحدود آن ولایت را مسخر کرد و در جنگی که با ابن عمیدوزیر رکن الدوله درپیوست ابوالفضل محمدبن شهریار از الثائر باﷲ علوی استمداد کرد و او با سپاهی انبوه بیاری محمد شتافت و ابن عمید منهزم شد. سید بگیلان بازگشت و در سیاه کله رود بقریه ای میان ده ساکن شد و او مردی خیّر و نیکوکار بود چنانکه در خطه ٔ خویش آثار نیکو نهاد و بقاع خیر طرح افکند و هم بدانجا درگذشت.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) جعفربن محمود اسکافی. وزیر معتز خلیفه ٔ عباسی. صاحب تجارب السلف گوید: او علم و ادبی نداشت اما مردی کریم بود و دلها را بکرم صید میکرد. و کرم معایب او را می پوشانید. اما معتز او را کاره شد و ترکان بعضی او را می خواستند و بعضی نه. و بسبب او فتنه برخاست. معتز وی را معزول کرد. رجوع به تجارب السلف چ طهران ص 185 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) جعفربن مکتفی باﷲ. رجوع به جعفر... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) جعفربن موسی بن الحداد. رجوع به جعفر... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) جعفربن یحیی بن خالدبن برمک. رجوع به جعفر... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) جعفر، متوکل علی اﷲ. رجوع به متوکل... شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) جعفر المقتدربن معتضدباﷲ عباسی. رجوع به مقتدر...شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) جمحی. رجوع به ابوالمظفر جمحی شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) حاجب. آنگاه که ابوابراهیم اسماعیل بن نوح ملقب بمنتصر بحدود نسا رسید و ابونصر حاجب بهواء دولت و نصرت لوای او برخاست و مردم نسا بدین امر تن درندادند نامه ای به خوارزمشاه فرستادند و مدد خواستند و او ابوالفضل حاجب را بیاری آنان فرستاد و جنگی میان او و منتصر در رستاق استوا درپیوست و منتصر منهزم شد. رجوع به تاریخ یمینی شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) حاجب بن النعمان. وزیر القادر عباسی. رجوع به دستورالوزراء خوندمیر ص 82 و تجارب السلف ص 252 و حبیب السیر ج 1 ص 306 شود.
ابوالفضل. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) حافظ السلامی. رجوع به محمدبن ناصربن محمدبن علی بن عمر البغدادی شود.
کنیه حضرت عباس (ع)