معنی ابوالقاسم در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن حوقل. رجوع به ابن حوقل ابوالقاسم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن محمدبن الشاه الظاهری. رجوع به ابن الشاه الظاهری شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عمربن ثابت، ضریر نحوی. معروف به ثمانینی. رجوع به عمربن ثابت و رجوع به ثمانینی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عمربن احمدبن ابی جرادهبن العدیم. رجوع به عمر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عمربن ابی علی حسین بن عبداﷲبن احمد الخرقی. معروف به ابن خرقی. فقیه حنبلی. رجوع به ابن خرقی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عمربن ابی الحسن. معروف به ابن فارض مصری. رجوع به ابن فارض و رجوع به عمر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی نوکی دبیر.او صاحب بریدی لشکر بروزگار مسعودبن محمودبن سبکتکین داشت و بزمان ابوشجاع فرخ زادبن ناصر دین اﷲ بدیوان رسالت بنشست و در اواخر شعبان 426 بغزنه درگذشت. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255، 273، 274، 496 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی، مؤتمن الدوله، وزیر مقتفی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی کرکانی (شیخ...). رجوع به علی کرکانی مکنّی به ابوالقاسم شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن موسی بن جعفر مشهور به سیدبن طاوس علوی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن منجب بن سلیمان الصیرفی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن محمود کعبی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْس ِ] (اِخ) علی بن محمد نسوی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن محمد خزاز رازی قمی. رجوع به علی خزاز... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن محمد اسکافی نیشابوری. رجوع به علی... و رجوع به اسکافی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن محمدبن بسری بندار. محدث است و از ابی طاهر المخلص حدیث شنوده. و وفات وی به سال 474 هَ. ق. است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عمربن حسین حنبلی. رجوع به عمر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن محمدبن ابی الفهم داودبن ابراهیم بن تمیم بن جابربن هانی بن زیدبن عبیدبن مالک، قاضی تنوخی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن المحسن بن علی بن محمدبن ابی الفهم داودبن ابراهیم بن تمیم تنوخی بصری. شاعر و ادیب و مصاحب ابوالعلای معرّی. وی از ابوالحسن علی بن احمدبن کیسان نحوی و اسحاق بن سعدبن حسین سفیان نسوی سماع داشت. و از وی خطیب روایت بسیار دارد و قضاه وقت بجوانی شهادت وی می پذیرفتند. وفات وی بقول عبداﷲبن علی بن الاَّبنوسی بمحرم سال 447 هَ. ق. بود. خطیب گوید: از وی مولد او پرسیدم. گفت: در بصره به نیمه ٔ شعبان سال 370 هَ. ق. متولد شدم. و باز خطیب گوید که او مذهب اعتزال داشت و کتاب القدر تألیف جعفر فریابی نزد وی بود و اصحاب حدیث از مطالبه و اخراج آن کتاب از وی تحاشی داشتند لکن من از وی مطالبه ٔ کتاب کردم و وی بمن داد و نزد وی بخواندم و اصحاب حدیث نیز بشنیدند و خود در باره ٔ احادیث این کتاب ساکت بود و بر چیزی از آن اعتراض نکرد و او را از قضا و دارالضرب ماهی شصت دینار دخل بود و در آخر ماه هیچ نداشت و همه ٔ آن مال به اصحاب حدیث انفاق میکرد. درحدیث ثقه و در شهادت متحفظ و در حدیث محتاط و صدوق بود و قضاء چندین ولایت راند از جمله مدائن و اعمال آن و در زیجان و بردان و کرمانشاهان و او مردی ظریف وخوش طبع و گاهی تندخو بود و از او نوادر بسیار در معجم الادباء یاقوت بنقل از خطیب و غیر او آمده است. رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 5 صص 301- 309 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن فخرالدوله. معروف به ابن جهیر. رجوع به ابن جهیر زعیم الرؤسا... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن فخرالدوله. ملقب به مجیرالدوله. رجوع به علی بن فخرالدوله... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن علی بن جمال الدین محمدبن طی عاملی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْس ِ] (اِخ) علی بن عبیداﷲ الدقاق. یا عبداﷲبن عبدالغفار الدقاق. مشهور به دقیقی نحوی. یاقوت گوید: او یکی از ائمه ٔ علماء نحو است و از ابی علی فارسی و ابی سعید سیرافی و ابی الحسن رمانی نحو فرا گرفته است و برای حسن خلق و سجاحت سیرت شاگردان بسیار بر او گرد آمده و تکمیل علوم خویش کردند و او را تصانیفی است ازجمله: کتاب شرح الجرمی، کتاب العروض، کتاب المقدمات، کتاب شرح ایضاح. و گمان میکنم این کتاب از علی بن عبیداﷲ السمسمی باشد چه این کتاب پر است از «قال السمسمانی قال السمسمانی » و گمان نمیکنم دقاق که سن او از سمسمانی بیشتر است نزد سمسمانی تلمذ کرده باشد لکن چون مشایخ آن دو یکی و وفاتشان بیک زمان بوده است بغلط کتاب شرح الایضاح بعلی بن عبیداﷲبن دقاق منتسب شده است وقاضی ابوالمحاسن بن مسعر گوید: ابوالقاسم علی بن عبیداﷲ الدقیقی شاگرد ابی الحسن علی بن عیسی الرمانی است و کتاب سیبویه را نزد او قرائت کرده است قرائت بفهم. و بخط استاد خویش اجازه ٔ روایت گرفته و من از او فراگرفته ام و بروایت او اعتماد کرده ام - انتهی. مولد او به سال 345 و وفات به 415 هَ. ق. بوده است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن عبداﷲبن علی بن الحسین بن زید علوی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن عبداﷲبن دقاق. مشهور به دقیقی نحوی. شاگرد فارسی و رمانی و سیرافی. رجوع به ابوالقاسم علی بن عبیداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن طلحهبن کردان واسطی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن طراد زینبی. وزیر مسترشد و مقتضی عباسی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن الطاهر. ذی المناقب. علم الهدی سید شریف برادر سید رضی. رجوع به علی بن الطاهر مرتضی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن الحسین داودی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن حسین بن موسی بن محمدبن موسی بن ابراهیم بن موسی بن جعفر علیهما السلام... معروف به سید مرتضی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن الحسین. مکنی بابی الفرج اصفهانی. صاحب کتاب اغانی. رجوع به علی بن الحسین... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عمربن جعفربن محمد زعفرانی. رجوع به عمر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عمربن حسین دمشقی خرقی. رجوع به عمر... و رجوع به ابن الخِرَقی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن حسن بن علی بن ابی الطیب الباخرزی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) فضل بن محمدبن علی بن فضل قضبانی نحوی بصری. رجوع به فضل... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْس ِ] (اِخ) قمی. ابن محمد حسن. معروف به میرزای قمی. فقیه شیعی. وی اصلاً گیلانی و مولد او به سال 1152 هَ. ق. بجاپلق بود و در عراق تلمذ آقا باقر بهبهانی و دیگران کرد و سپس در قم اقامت گزید. او را تألیفات کثیره است از جمله: کتاب قوانین در اصول و کتاب جامعالشتات در فقه به زبان فارسی و کتاب غنائم در فقه استدلالی و مناهج در فقه. معین الخواص در فقه. مرشدالعوام در فقه بفارسی و رسائل بسیار دیگر در فقه و اصول و کلام و حکمت که پاره ای از آنها را ضمیمه ٔ جامعالشتات کرده اند و رسائل ذیل نیز از اوست: رساله ای در قاعده ٔ تسامح در ادله ٔ سنن و کراهت. رساله ای در جواز قضا و تحلیف به اجازه ٔ مجتهد. رساله ای بفارسی در اصول پنجگانه ٔ دین و عقائد حقه ٔ اسلامیه. و دیوان شعری نیزدر حدود پنج هزار بیت و منظومه ای در علم معانی و بیان و کتاب جواب مسائل فرعیه مشهور به سؤال و جواب میرزای قمی یا جامعالشتات و آن از کتب مشهور اوست و این کتاب به سال 1277 هَ. ق. در طهران چاپ شده است.

ابوالقاسم. [اَبُل ْ س ِ] (اِخ) قصری. یکی از شیوخ متصوفه و از کبار اصحاب جنید و معاصر با ابوعبداﷲبن خفیف است و بعضی گفته اند وی همان ابوبکر قصری است و بشیراز اقامت داشته است و در اوائل مائه ٔ چهارم هجری میزیسته است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) قصری. منجمی از مردم بغداد. وفات بهمان شهر به سال 375 هَ. ق. رجوع به ابوالقاسم رقّی شود. در آنجا ذکر ابوالقاسم قصری آمده است. و نیز رجوع بنامه ٔ دانشوران ج 2 ص 55 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) قشیری. بن خُرْشید. عبدالکریم بن هوازن بن عبدالملک بن طلحهبن محمدبن ابی القاسم فقیه شافعی نیشابوری. ابن خلکان آرد که او علامه در فقه و تفسیر و حدیث و اصول و ادب و شعر و کتابت و علم تصوف است و میان شریعت و حقیقت جمع کرده است و اصل او از ناحیه ٔ استواست آنگاه که وی صغیر بود پدر او درگذشت و او را قریه ای بود به نواحی استوا که خراجی سنگین داشت. ابوالقاسم به نیشابور شد و خواست چیزی از حساب بیاموزد تا متولی استیفا شود و از خراج ده خویش بکاهد و در نیشابور بمجلس شیخ ابی علی حسن بن علی نیشابوری معروف بدقّاق که امام وقت خویش بود درآمد و سخنان او وی را شگفت آمد و در دل وی اثر کرد و از قصد خویش بازگشت و در حلقه ٔ مریدان شیخ جا گرفت و شیخ در او تفرس نجابت فرمود و بنظر همت وی را جذب کرد و او را بتحصیل علم اشارت کرد و اوبامر شیخ بدرس ابی بکر محمدبن ابی بکر طوسی حاضر شد وشروع بفقه کرد تا از تعلیق آن فراغت یافت سپس بمحضراستاد ابی بکربن فورک رفت و تلمذ او گرفت تا در علم اصول متقن شد سپس بحوزه ٔ استاد ابواسحاق اسفراینی تردد کرد و چندروزی درس وی بشنید یکروز استاد بدو گفت آموختن این علم با سماع تنها راست نیاید و باید آنرابکتاب ضبط کرد، قشیری درسهای چند روزه را به استاد تکرار کرد واستاد ابی اسحاق از حافظه ٔ او عجب ماند و محل او بدانست و او را اکرام کرد و گفت ترا درس نباید و مطالعه ٔ مصنفات من ترا بسنده باشد و او دامن همت بر کمر زد و بجمع بین طریقه ٔ ابی اسحاق و طریقه ٔ ابن فورک پرداخت پس در کتب قاضی ابوبکربن الطیب الباقلانی به تتبع و تفحص پرداخت. با اینهمه همواره در مجالس درس ابوعلی دقاق حاضر می آمد و ابوعلی با اینکه کسان و اقرباء بسیار داشت دختر خود بوی تزویج کرد وابوالقاسم پس از وفات ابی علی مسلک مجاهدت و تجرید پیش گرفت و در همان حال به تصانیف خویش پرداخت و پیش از سال 410 هَ. ق. تفسیر کبیر خویش را تصنیف کرد و آن را «التیسیر فی علم التفسیر» نامید و آن از اجود تفاسیراست سپس به تصنیف «الرساله فی رجال الطریقه» آغاز کرد و این همان رساله ٔ قشیریه ٔ معروف است. سپس با جمعی از همراهان به حج شد و از جمله ٔ هم سفران او ابومحمد جوینی والد امام الحرمین و احمدبن حسین بیهقی و جماعتی از مشاهیر دیگر بودند و در راه به بغداد و حجاز از آنان حدیث شنید و او را در سواری و استعمال سلاح ید بیضا بود و اما در مجلس گفتن و وعظ و تذکیر او امام این فن بود و مجلس املائی منعقد کرد در حدیث به سال 437 هَ. ق. و ابوالحسن علی الباخرزی در کتاب دمیهالقصر در ثنای وی حقوق وی ادا کرده و گوید: اگر صخره آواز تخذیر وی شنود آب شود و اگر ابلیس به مجلس وی حاضر آید از گناهان رفته توبه کند. و خطیب در تاریخ خویش ذکر او آورده و گوید: او به سال 448 هَ. ق. به بغداد آمد و به املاء حدیث پرداخت و ما از وی احادیث نوشتیم و او ثقه و نیکووعظ و ملیح اشاره بود و اصول رابر مذهب اشعری و فروع را بر مذهب شافعی نیکو میدانست و عبدالغافر فارسی در تاریخ خویش ذکر ابوالقاسم آورده است و ابوعبداﷲ محمدبن فضل فراوی قطعه ٔ ذیل را از عبدالکریم روایت کند و این قطعه خود قشیری راست:
سقی اﷲ وقتا کنت اخلو بوجهکم
وثغرالهوی فی روضهالانس ضاحک
اقمت زمانا و العیون قریره
و اصبحت یوماً والجفون سوافک.
و ابوالفتح محمدبن محمدبن علی واعظ فراوی گوید که ابوالقاسم قشیری قطعه ٔ ذیل را بیشتر اوقات میخواند:
لو کنت ساعه بیننا مابیننا
و شهدت کیف نکرّر التودیعا
ایقنت ان من الدموع محدّثا
و علمت ان من الحدیث دموعا.
و این دو بیت از ذوالقرنین بن حمدان است. مولد قشیری درربیعالاول سال 376 هَ. ق. و وفات وی در صبیحه ٔ یکشنبه پیش از طلوع شانزدهم ربیعالاَّخر سال 465 هَ. ق. به نشابور بود و جسد وی را بمدرسه زیر پای شیخ خویش ابی علی دقاق بخاک سپردند و رحمهمااﷲ تعالی. و نیز قشیری راست: کتاب التخبیر فی علم التذکیر و پسر او ابونصر عبدالرحیم است. رجوع به ابونصر عبدالرحیم و رجوع به ابن خلکان ج 1 صص 324- 326 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) قثم بن طلحهبن علی. رجوع به قثم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) قاسم بن فیرهبن ابی القاسم خلف بن احمد الرعینی الشاطبی الضریر. ابن خلکان کنیت او را ابومحمد آورده است و در آخر ترجمه ٔ او گوید: برخی گویند نام او ابوالقاسم و کنیت او نام اوست. رجوع به قاسم بن فیره... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) قائم. محمدبن عبداﷲ. خلیفه ٔ فاطمی مصر. رجوع به قائم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) فورانی. رجوع به عبدالرحمن بن محمدبن احمدبن فوران فورانی مروزی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) فُوَّر. رجوع به قاسم بن فیرهبن خلف بن احمد الرّعینی الشاطبی الضریر شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) (میر...) فندرسکی. از حکماء و عرفای عصر شاه عباس کبیر صفوی است و کنیت او نام اوست و جامع معقول و منقول و فروع و اصول بود و با وجود فضل و کمال اغلب اوقات مجالس و مؤانس فقراء و اهل حال بود و از مصاحبت و معاشرت صاحبان جاه و جلال احتراز میفرمودو بیشتر لباس فرومایه و پشمینه می پوشید و همه گونه مردم با وی معاشرت و مصاحبت داشتند و این معنی بسمع شاه عباس صفوی رسید و در اثناء صحبت روزی شاه به میرگفت شنیده ام بعض طلبه ٔ علوم در سلک اوباش حاضر و بمزخرفات ایشان ناظر میشوند، میر مقصود شاه را دریافته و گفت من همه روزه در کنار معرکه ها حاضرم و کسی از طلاب را در آنجا نمی بینم و شاه شرمسار شده دم درکشید.میر مدتی بسفر هندوستان رفت و در آن بلاد به اندک چیزی روزگار میگذرانید و در هر شهر همین که او را می شناختند راه بلد دیگر میگرفت. گویند وقتی بدو گفتند چرا بزیارت خانه نشوی گفت در آنجا باید به دست خویش گوسفند کشتن و مرا دشوار است که جانداری را بیجان کنم.حسین بن جمال الدین معروف بمحقق خونساری از شاگردان اوست و میرفندرسکی از کتاب جوک که نظام الدین پانی پاتی بفارسی ترجمه کرده، انتخابی دارد و بر آن اضافاتی ونسخه ای از آن بشماره ٔ 640 فهرست خطی ج 2 در کتابخانه ٔ مجلس شورای ملی موجود است. و قصیده ٔ ذیل ازوست:
چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی
صورتی در زیر دارد هرچه بر بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت
بررود بالا همان با اصل خود یکتاستی
این سخن را درنیابد هیچ فهم ظاهری
گر ابونصرستی و گر بوعلی سیناستی
جان اگر نه عارضستی زیر این چرخ کهن
این بدنها نیز دایم زنده و برپاستی
هرچه عارض باشد آنرا جوهری باید نخست
عقل بر این دعوی ما شاهدی گویاستی
میتوانی گر ز خورشید این صفتها کسب کرد
روشن است و بر همه تابان و خود تنهاستی
صورت عقلی که بی پایان و جاویدان بود
با همه، هم بی همه مجموع و هم یکتاستی
جان عالم خوانمش گر ربط جان دانی بتن (؟)
در دل هر ذره هم پنهان و هم پیداستی
هفت ره بر آسمان از فوق ما فرمود حق
هفت در از سوی دنیا جانب عقباستی
میتوانی از ره آسان شدن بر آسمان
راست باش و راست رو کانجا نباشد کاستی
هرکه فانی شد به او یابد حیات جاودان
ور بخود افتاد کارش بیشک از موتاستی
این گهر در رمز، دانایان پیشین سفته اند
پی برد در رمزها هرکس که او داناستی
زین سخن بگذر که او مهجور اهل عالم است
راستی پیداکن و این راه رو گر راستی
هرچه بیرون است از ذاتش نیاید سودمند
خویش را او ساز اگر امروز و گر فرداستی
نیست حدی و نشانی کردگار پاک را
نی برون از ما و نی با ما و نی بی ماستی
قول زیبا نیست بی کردار نیکو سودمند
قول با کردار زیبا دلکش و زیباستی
گفتن نیکو به نیکوئی نه چون کردن بود
نام حلوا بر زبان بردن نه چون حلواستی
این جهان و آنجهان و بیجهان و باجهان
هم توان گفتن مر او را هم از آن بالاستی (؟)
عقل کشتی، آرزو گرداب و دانش بادبان
حق تعالی ساحل و عالم همه دریاستی
نفس را چون بندها بگسست یابد نام عقل
چون به پی بندی رسی بند دگر برجاستی
نفس را نتوان ستود او را ستودن مشکلست
نفس بنده ی ْ عاشق و معشوق آن مولاستی
گفت دانا نفس ها را بعد ما حشر است و نشر
هرعمل کامروز کرد او را جزا فرداستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما باشد وجود
در جز او در عمل آزاد و بی همتاستی
گفت دانا نفس هم باجا و هم بیجا بود
گفت دانا نفس نی بیجا و نی باجاستی
گفت دانا نفس را آغاز و انجامی بود
گفت دانا نفس بی انجام و بی مبداستی
گفت دانا نفس را وصفی بیارم گفت هیچ
نه بشرط شی ٔ باشد نه بشرط لاستی
این سخن ها گفت دانا و کسی از وهم خویش
درنیابد این سخنها کاین سخن معماستی
هریکی بر دیگری دارد دلیل از گفته ای
در میان بحث و نزاع و شورش و غوغاستی
بیتکی از بومعین آرم در استشهاد این
گرچه او در باب دیگر لایق اینجاستی
( (هرکسی چیزی همی گویدبه تیره رأی خویش
تا گمان آید که او قسطای بن لوقاستی »
کاش دانایان پیشین می بگفتندی تمام
تا خلاف ناتمامان از میان برخاستی
خواهشی اندر جهان هر خواهشی را در پی است
خواستی باید که بعد از وی نباشد خواستی.
و ملا محمد خلخالی را بر این قصیده شرحی است.
و نیز او راست:
ندانم کز کجا آمد شد خلق است میدانم
که هر دم از سرای این جهان این رفت و آن آمد.
و هم از اوست:
کافر شده ام به دست پیغمبر عشق
جنت چه کنم جان من و آذر عشق
شرمنده ٔ عشق روزگارم که شدم
درد دل روزگار و درد سر عشق.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) فقیه. وی از خواص ابوعلی بن سیمجور بود و کرتی از جانب وی برسالت نزد فائق و امیرک طوسی شد و در جنگی که میان ابوالقاسم بن سیمجورو بکتوزن روی داد ابوالقاسم فقیه عمده ٔ لشکر و عمادکار و بر مقدمه ٔ سپاه ابوالقاسم بود و هم وقتی از دست ابوعلی سیمجور بمحاصره ٔ ابونصربن محمدبن اسد و پسر او شار غرشستان پرداخت و آن ولایت بگرفت و پس از آنکه پسر سیمجور منهزم گشت ابوالقاسم فقیه با جمعی دیگر از وجوه قوم به اسارت بکتوزن گرفتار آمدند. رجوع به ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 337 و بعد آن شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) فضل، خلیفه ٔ عباسی. رجوع به مطیع... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) فضل بن مقتدر. ملقب به مطیع و مکنی به ابی القاسم. رجوع به مطیع... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْس ِ] (اِخ) فضل بن محمد بصری. رجوع به فضل... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) فضل بن سهل بن فضل حریری. رجوع به حریری ابوالقاسم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عمربن علی معروف به دیلمی. رجوع به عمر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) فضل بن جعفر تمیمی. رجوع به فضل... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) فروهبن ابی المغراء الکندی. محدث است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) فردوسی. رجوع به فردوسی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) فائز. عیسی بن اسماعیل ملقب بظافر خلیفه ٔ فاطمی مصر. رجوع به فائز... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) غلام زحل منجم. رجوع به غلام زحَل... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عیسی الفائز بنصراﷲبن الظافر باﷲ. رجوع به فائز بنصراﷲ عیسی بن الظافر باﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عیسی بن ناجی. رجوع به عیسی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عیسی بن علی بن عیسی بن داود الجراح. یگانه ٔ روزگار خویش در منطق و علوم قدیمه.و او را کتابی بوده در لغت فارسی. (ابن الندیم). این کتاب یکی از قدیم ترین کتب لغت ماست چه ابوالقاسم مزبور ظاهراً در اواخر مائه ٔ سیم و اوائل قرن چهارم میزیسته است. رجوع به علی بن حسین بن داود الجراح شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عیسی بن علی. رجوع به عیسی بن علی ابوالقاسم شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عیسی بن عبدالعزیز لخمی اسکندری. رجوع به عیسی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عیسی بن جرّاح وزیر. رجوع به عیسی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عنصری حسن بن احمد:
تو همی تابی و من بر تو همی خوانم بمهر
هر شبی تا روز دیوان ابوالقاسم حسن
اوستاد اوستادان زمانه عنصری
عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن.
منوچهری.
رجوع به عنصری... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عمربن محمدبن هیثم. رجوع به عمر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عمربن محمدبن احمد. معروف به ابن بزری. رجوع به ابن بزری... و رجوع به عمر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن حسن علوی. مشهور به ابن اعلم. رجوع به ابن اعلم شود. و علاوه بر کتبی که برای او قبلاً آورده ایم، او راست: کتابی در استخراج مطالب نجومیه. کتابی در علم احکام عضدالدوله. رساله ای در عمل اسطرلاب. رساله ای در احوال منجمین دوره ٔ اسلام. رساله ای در شرح حال خویش و بستن رصد. رساله ای در تصحیح زیج یحیی بن ابی منصور. رساله ای در خصوص بقاع ارض. رساله ای در قبله. رساله ای در تصحیح کلمات بطلمیوس.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن حسن بن حسول. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) کثیر. رجوع به ابوالقاسم منصوربن ابی الحسین محمدبن ابی منصور کثیربن احمد شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲبن ذخیرهالدین ابوالعباس احمدبن القائم. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲ مستکفی. خلیفه ٔ عباسی. رجوع به مستکفی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲبن وهسودان. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲبن محمد عکبری. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲبن محمد الخاقانی وزیر. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲبن محمد بصری ازدی نحوی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْس ِ] (اِخ) عبداﷲبن محمدبن عبیداﷲ. معروف به ابن الخاقان. رجوع به ابن الخاقان و رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲبن محمدبن عبدالعزیزبن المرزبان بن شاهنشاه بن بنت احمدبن منیع بغوی. اصل او از بغشور شهرکی میان هرات و مروالروذ و مولد او بغداد به سال 213 هَ. ق. و وفات در سنه ٔ 317 هَ. ق. بوده است. وی از علی بن الجعد و خلف بن هشام البزاز و عبیداﷲبن محمدبن عائشه و احمدبن حنبل و علی بن المدینی و جز آنان حدیث شنید و از او یحیی بن محمدبن صاعد و عبدالباقی بن قانع و محمدبن عمر الجعابی و دارقطنی و ابن شاهین و ابن حیویه و بسیاری دیگر روایت کنند و او ثقه و ثبت و مکثر و فهم و عارف است و او را بغوی از آن روی نامند که جد وی احمدبن منیع از مردم بغشور بود لیکن خود او از بغداد است. رجوع به معجم البلدان یاقوت بکلمه ٔ بغشور شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲبن محمدبن احمد سعدی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲبن علی بن محمدبن داودبن الجراح معروف به ابن اسماء و اسماء نام خواهر علی بن عیسی بن داود الجراح است. او فاضلی مترسّل بوده است و از اوست: کتاب الاستفاده فی التاریخ و کتاب البیان و تقویم اللسان. (ابن الندیم).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲ یا عبدالباقی بن محمد. معروف به ابن ناقیا. رجوع به ابن ناقیا و رجوع به عبداﷲبن محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲبن عبدالغفار. رجوع به علی بن عبیداﷲ یا عبداﷲبن عبدالغفار الدقاق... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲبن عبدالجبار الخبائری. محدث است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲبن سعیدبن ابراهیم بن سعیدبن عبدالرحمن بن عوف. برادر عبیداﷲبن سعید. محدث است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲبن حسن ابو عبدالملک. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالملک بن درباس بن فیر الهدیانی المارانی، قاضی دیار مصریه از دست سلطان صلاح الدین ایوبی. مولد او در اواخر سال 516 یا اوائل سال 517 هَ. ق. و وفات وی شب چهارشنبه ٔ پنجم رجب سنه ٔ 605 هَ. ق. رجوع به ابوعمرو مارانی عثمان شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲبن الحسن. رجوع به غلام زحل ابوالقاسم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲبن اماجور. رجوع به ابن اماجور ابوالقاسم و رجوع به ابوالقاسم بن اماجور شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲبن احمد بلخی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲبن احمد اصفهانی. ملقب به بلیزه. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲبن احمدبن محمود کعبی بلخی. پیشوای فرقه ٔ کعبیّه از معتزله. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْس ِ] (اِخ) عبداﷲبن احمدبن القائم. رجوع به مقتدی، عبداﷲبن ذخیرهالدین ابی العباس احمدبن القائم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲبن احمدبن عامربن سلیمان طائی. از فقهای شیعه. کتاب القضایا و الاحکام از اوست. (ابن الندیم).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالکریم بن هوازن عبدالملک بن طلحهبن محمدبن ابی القاسم فقیه شافعی نیشابوری معروف به قشیری. و مکنی به ابوالقاسم. رجوع به عبدالکریم... و رجوع به قشیری شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالکریم بن محمد رافعی قزوینی. رجوع به عبدالکریم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالعظیم بن عبداﷲبن علی بن حسین بن زیدبن حسن بن علی بن ابیطالب علیه السلام. رجوع به عبدالعظیم ابوالقاسم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالعزیزبن یوسف.کاتب دیوان عضدالدوله. رجوع به عبدالعزیز... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالعزیزبن عبداﷲبن محمدبن عبدالعزیز فقیه شافعی. مکنی به ابوالقاسم. رجوع به عبدالعزیز... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْس ِ] (اِخ) عبدالعزیزبن عبداﷲ الأویسی. محدث است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالعزیزبن بندار شیرازی. رجوع به عبدالعزیز... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبداﷲ مقتدی. خلیفه ٔ عباسی. رجوع به مقتدی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالواحدبن حسین صیمری. رجوع به عبدالواحد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن حسن مورخ معروف به ابن عساکر. رجوع به علی بن حسن و رجوع به ابن عساکر ابوالقاسم.... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن احمدبن موسی بن الامام محمد تقی علیه السلام. محدث فقیه از غلات شیعه. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن حسن ابی طیب باخرزی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن جعفر سعدی صقلی. رجوع به علی... و رجوع به ابن قطاع... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن جعفربن علی اغلبی صقلی، مشهور به ابن قطاع. متوفی 515 هَ. ق. رجوع به علی... و رجوع به ابن قطاع... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن جعفربن علی بن محمد. معروف به ابن قطاع سعدی صقلی. رجوع به علی... و رجوع به ابن قطاع... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن جعفربن حسین قدامه ٔ موسوی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن جعفر وزیر ابوکالیجار. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن بندار رازی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن افلح ملقب بجمال الدین عیسی شاعر. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن اسماعیل، فائز. خلیفه ٔ فاطمی مصر. رجوع به فائز... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن اسحاق بن خلف شاعر بغدادی. معروف به زاهی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن احمد کوفی از افاضل امامیه و کتاب الأوصیاء از اوست. (ابن الندیم).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن احمد جرجانی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن احمد بلخی منجم. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن احمد انطاکی. رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) علی بن ابی محمد الحسن بن هبهاﷲ فقیه و محدث. معروف به ابن عساکر. رجوع به ابن عساکر ابوالقاسم.. و رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالواحدبن علی معروف به ابن برهان. رجوع به ابن برهان ابوالقاسم... و رجوع به عبدالواحد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عروهبن رویم. محدث است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عراقی. او راست: الدرر المختومه بالصور.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عثمان بن سعید بشار احول فقیه شافعی. رجوع به عثمان... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبیداﷲ المستکفی بن المکتفی. رجوع به مستکفی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبیداﷲبن محمد الکلوذانی. پس از عزل سلیمان بن حسن بن مخلد، به سال 319 هَ. ق. خلیفه مقتدر او را وزارت داد. وصاحب تجارب السلف گوید: ایام او در وزارت امتدادی نیافت و در کاری متمکن نشد زیرا که در عهد او مصادرات بسیار بود و لشکر از او ارزاق خواستند و دشنامش دادند و سفاهت کردند. کلوذانی سوگند خورد که بعد از آن در وزارت شروع نکند و در خانه بر خود ببست و وزارت دوماه بیش نکرد. رجوع به حبیب السیر چ طهران و ص 302 تجارب السلف چ طهران ص 213 و دستورالوزراء ص 80 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبیداﷲبن محمدبن جرو الاسدی. رجوع به عبیداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبیداﷲبن محمدبن اسحاق بن حبابه. رجوع به عبیداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبیداﷲبن عبداﷲ. معروف به ابن خردادبه. رجوع به ابن خردادبه و رجوع به عبیداﷲبن عبداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبیداﷲبن سلیمان بن وهب وزیر معتضد باﷲ عباسی. رجوع به عبیداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبیداﷲبن الحسن. معروف به غلام زحل. رجوع به عبیداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبیداﷲبن احمدبن محمدبن عبداﷲبن الحسین بن الحسن بن خسروفیروز کلوذانی. رجوع به عبیداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدهبن ابی لبابه مولی قریش. محدث است. و رجوع به عبده... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالوهاب بن محمدبن عبدالوهاب بن عبدالقدوس قرطبی. رجوع به عبدالوهاب... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالواحد مطرز بغدادی شاعر. رجوع به عبدالواحد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) قوام الدین بن حسن درگزینی. میرخوند در دستورالوزراء آورده است: قوام الدین ابوالقاسم بن حسن الدرجزینی، بعلو همت و تهور و وفور سخاوت و تبحر موصوف و معروف بود. از اقسام بعضی از فضایل مثل شعر و انشاء شعور و وقوف تمام داشت. در مبادی احوال بنیابت یکی از اصحاب سلطان محمدبن ملکشاه قیام مینمود. و در زمان سلطان محمودبن محمد وزارت مملکت عراق بر وی مقرر گشت و بسبب فرط جود وسخاء و کثرت بذل و عطا جاه و جلال او از وزرای سابق درگذشت و بعد ازعزل نصیرالدین سلطان سنجر ابوالقاسم را از عراق طلبیده منصب وزارت خود برای صواب نمایش مفوض گردانید و فرمان قوام الدین در شرق و غرب عالم مانند حکم قضا نفاذ یافت و فضلا و شعراء در مدح او اشعار غرا گفته پرتو احسان بر وجنات احوال آن طایفه تافت. در جامعالتواریخ مذکور است که: قوام الدین ابوالقاسم برقتل اکابر و اعاظم بغایت دلیر بود و باندک زلتی و جزئی خطیئتی در کشتن مردم سعی و اهتمام می نمود. چنانکه روزی در سر دیوان میان او وعزالدین اصفهانی که در ممالک سلطان منصب استیفاء تعلق بدو میداشت جزوی گفت و شنیدی واقع شد قوام الدین در حال بحبس و قید عزالدین مثال داد و آن بیچاره بمحبس شتافته بر سبیل اعتذار این رباعی در سلک نظم کشید و پیش وزیر فرستاد:
رباعی.
گر تو ز گناه من خبر داشتئی
چون گرگ عزیز مصر پنداشتئی
من گرگ عزیز مصرم، ای صدر بکن
با گرگ عزیز مصر گرگ آشتئی.
قوام الدین این رباعی در جواب نوشت که:
گر زانکه تو تخم کینه ام کاشتئی
در جنگ نصیب صلح نگذاشتئی
اکنون که زمانه پایدار است مرا
بی بهره بمانده ای ز گرگ آشتئی.
و عزالدین اصفهانی هم در آن حبس از جهان فانی انتقال نمود و همچنین وزیر قوام الدین عین القضاه همدانی را که اعلم علمای عهد خویش بود بسبب اندک سخنی که در باب فساد مذهب، جمعی ازحساد بوی نسبت کردند فرمود تا بر در مدرسه که در آنجا درس میگفت از حلق آویختند. بالاخره شآمت خونهای ناحق شامل روزگار قوام الدین گشته، سلطان سنجر او را معزول گردانید و سلطان طغرل بن محمدبن ملکشاه وی را بزمان سلطنت خود بقتل رسانید.
بخون خلایق میالای دست
که بالای دست تو هم دست هست.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) کحال. طبیب، جرّاحی بدربار مسعودبن محمودبن سبکتکین. رجوع به تاریخ بیهقی ص 234 چ ادیب ص 234 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن خاقان. رجوع به ابن خاقان و رجوع به عبداﷲبن محمدبن عبیداﷲ شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) منصور یا احمد یا حسن فردوسی. رجوع به فردوسی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) نصرآبادی. محمد. رجوع به محمد نصرآبادی... و تذکره ٔ نصرآبادیی ص 457 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْس ِ] (اِخ) ناصرالملک همدانی نایب السلطنه ٔ سلطان احمدشاه قاجار. رجوع به ناصرالملک ابوالقاسم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ناصرالدین شاه قاجار. رضاقلیخان لله باشی هدایت در صفحه ٔ آخر روضهالصفا بناصرالدین شاه این کنیت را داده است، و من وجه و مأخذ آن نیافتم.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ناصرالدین (سید...). رجوع به ناصرالدین ابوالقاسم (سید...) شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ناصربن علی درگزینی انس آبادی. رجوع به ناصر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ناصربن احمدبن بکر خوی. رجوع به ناصر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) میرزا بابر. رجوع به بابر (میرزا...) مکنی به ابی القاسم... شود.

ابوالقاسم.[اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مهرانی. ظاهراً شاعری باستانی است. و از او در لغت نامه ٔ اسدی بیت ذیل آمده است:
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربی میبری
چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مولی ابی بکر الصدیق بن ابی قحافه. صحابیست و او فتح خیبر را دریافته است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) موسوی خونساری. جدّ مؤلف روضات الجنات. رجوع به ابوالقاسم جعفر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مؤدّب. بیت ذیل از این شاعر در لغت نامه ٔ اسدی آمده است:
شرم بیک سو نه ای عاشقا
خیز و بدان گیسو اندر بشل.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مؤتمن الدوله علی. وزیر مقتفی. رجوع به علی مؤتمن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) منصور قباری زاهد اسکندرانی. رجوع به منصور... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) منصوربن عمر کرخی. رجوع به منصور... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) نصیرالدین. رجوع به محمودبن المظفربن ابی توبه... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) منصوربن ابی الحسین محمدبن ابی منصور کثیربن احمد. مولد او هرات و جد وی احمد از مردم قاین است و ظاهراً ابی الحسین کثیر پدر ابوالقاسم وزیر سامانیان بود و اصمعی شاعر در مدح او گوید:
صدرالوزاره انت غیر کثیر
لأبی الحسین محمدبن کثیر.
و ابوالعباس محمدبن ابراهیم باخرزی منشی ابوالقاسم منصوربن محمد را نیز در حق ابوالقاسم مدیحه ای است که در آن اشاره بوزارت جدّ او می کند:
قل للأمیر السید النحریر
فقت الوری و فضلت کل امیر
ان شئت اَن ْ یزداد ملکک بسطه
بوزیرابن وزیر ابن وزیر
فعلیک بالشیخ العمید المرتضی
منصورابن محمدبن کثیر.
و در جنگی که میان سبکتکین و ابوعلی سیمجور روی داد و سبکتکین به بوعلی پیشنهاد صلح کرد بیهقی آرد که «بوعلی را این ناخوش نیامد که آثار ادبار میدید و این حدیث با مقدّمان خود بگفت همه گفتند این چه حدیث است جنگ باید کرد و بوالحسین پسر کثیر پدر خواجه ابوالقاسم سخت خواهان بود این صلح را و بسیار نصیحت کرد و سود نداشت باقضای آمده » و پیداست که در این وقت ابوالحسین یکی از ارکان دولت ابوعلی سیمجور بوده است. کثیربن احمد، جدّ ابوالقاسم نیز عمید نیشابور و سی واند سال بروزگار سامانیان متولی اعمال آن شهر بوده است و بدیهی شاعر در مدح او گوید:
و انّی علی طول النوی و تفرّدی
کثیر بتأمیلی کثیربن احمد
اذا ما انتضا لی الخطب سیف عزیمه
کفا صاحب الجیش انتضاءالمهند.
و ابوالقاسم در زمان محمودبن سبکتکین غزنوی وزیر و صاحب دیوان عرض بود و در آن زمان ابومحمد قاین بفرمان محمود دبیری وی می کرد و پس از مرگ محمود در نشانیدن محمدبن محمود و انتصاب مسعود بر اریکه ٔ ملک با دیگر امرا همداستانی کرد و بعهد مسعود نیز «خواجه ابوالقاسم کثیر بدیوان عرض می نشست و امیر مسعود در باب لشکر با وی سخن می گفت.» و سپس صاحبدیوان خراسان گردید و آنگاه که احمد حسن بوزارت رسید و بانتقام دشمنان خویش پرداخت ابوالقاسم از آن مقام معزول شد معهذا حرمتش سخت بزرگ بود و جاهی و جلالی عظیم داشت و در مجلسی که حسنک را برای مصادره آوردند حضور داشت و هم در مجالس شراب مسعود برسم ندیمان می نشست و ممدوح منوچهری در قصیده ٔ معروف همین ابوالقاسم است:
مرغان دعاکنند بگل هر سپیده دم
بر جان و زندگانی بوالقاسم کثیر.
و آنگاه که در نالانی مرگ، احمد حسن به انتقام دشمنان قدیم برخاسته بود از جمله قصد مصادره ٔ ابوالقاسم کثیر کرد و بیهقی در تاریخ خویش شرح آن آورده است و گوید:دهم ماه محرم خواجه احمد حسن نالان شد نالانی سخت قوی که قضای مرگ آمده بود. بدیوان وزارت نمی توانست آمد و بسرای خود می نشست و قومی را میگرفت و مردمان او رامی خائیدند و ابوالقاسم کثیر را که صاحب دیوانی خراسان داده بودند درپیچید و فراشمار کشید و قصدهای بزرگ کرد چنانکه بفرمود تا عقابین و تازیانه و جلاد آوردند و خواسته بود تا بزنند او دست باستادم زد و فریاد خواست استادم بامیر رقعتی نبشت و به زبان عبدوس پیغام داد که بنده نگوید که حساب صاحب دیوان مملکت نبایدگرفت و مالی که بر او باز گردد از دیده و دندان او را نباید داد و امّا بندگان خداوند و چاکران بر کشیدگان سلطان پدر نباید که به قصد ناچیز گردند و این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است میخواهدکه پیش از گذشته شدن انتقامی بکشد بوالقاسم کثیر حق خدمت قدیم دارد و وجیه شده اگر رأی عالی بیند وی را دریافته شود. امیر چون بر این واقف شود فرمود تو که بونصری ببهانه ٔ عیادت نزدیک خواجه ٔ بزرگ رو تا عبدوس را بر اثر تو فرستیم و عیاده ما برساند و آنچه باید کرد در این باب بکند بونصر برفت چون بسرای وزیر رسید ابوالقاسم کثیر را دید در صفّه با وی مناظره ٔ مال میرفت و مستخرج وعقابین و تازیانه و شکنجها آورده و جلاد آمده و پیغام درشت می آوردند از خواجه ٔ بزرگ، بونصر مستخرجرا و دیگر قوم را گفت یکساعت این حدیث درتوقف دارید چندانکه من خواجه را به بینم و نزدیک خواجه رفت او را دید در صدر گونه ای پشت باز نهاده و سخت اندیشمند و نالان بونصر گفت خداوند چگونه میباشد خواجه گفت امروز بهترم و لیکن هرساعت مرا تنگدل کند این نبسه ٔ کثیر. این مردک مالی بدزدیده است و در دل کرده که ببرد و نداند که من پیش تا بمیرم از دیده و دندان وی برخواهم کشید و میفرمایم تا بعقابینش کشند و میزنند تا آنچه برده است باز دهد بونصر گفت خداوند در تاب چرا میشود بوالقاسم بهیچ حال زهره ندارد که مال بیت المال ببرد و اگر بفرمائی نزدیک وی روم و پنبه از گوش وی بیرون کنم گفت کرا نکند خود سزای خود بینددر این بودند که عبدوس در رسید و خدمت کرد و گفت خداوند سلطان می پرسد و میگوید که امروز خواجه چگونه است بالش بوسه داد و گفت اکنون بدولت خداوند بهتر است یکی در این دوسه روز چنان شوم که بخدمت توانم آمد عبدوس گفت خداوند میگوید میشنویم که خواجه ٔ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت برخویش مینهد و دل تنگ میشود و باعمال بوالقسم کثیر درپیچیده است از جهه مال و کس زهره ندارد که مال بیت المال را بتواند ببرد این رنج برخویشتن ننهد و دل تنگ نشود باعمال بوالقاسم آنچه از او می باید ستد مبلغ آن بنویسد و به عبدوس دهد تا وی را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تا آنگاه که مال بدهد گفت مستوفیان را ذکری نبشتند و به عبدوس دادند و گفت بوالقاسم را با وی بدرگاه باید فرستاد بونصرو عبدوس گفتند اگر رای خداوند بیند از پیش خداوند برود؟ گفت لا و لا کرامه گفتند پیر است و حق خدمت دارد از این نوع بسیار گفتند تا دستوری داد پس بوالقسم راپیش آوردند سخت نیکو خدمت کرد و بنشاندش خواجه گفت چرا مال سلطان نمیدهی گفت زندگانی خداوند دراز باد هرچه بحق فرود آید و خداوند با من سرگران ندارد بدهم گفت آنچه بدزدیده ای بازدهی و باد وزارت از سر بنهی کس را با تو کاری نیست گفت فرمان بردارم هرچه بحق باشد بدهم و در سر باد وزارت نیست و نبوده است اگر بودستی خواجه ٔ بزرگ بدینجای نیستی بدان قصدهای بزرگ که کردند در باب وی گفت از تو بود یا از کسی دیگر بوالقسم دست بساق موزه فرو کرد و نامه ای برآورد و بغلامی داد تا پیش خواجه آنرا برد و برداشت و بخواند و فرو می پیچید بدست خویش چون بپایان رسید باز بنوشت عنوان پوشیده کرد و پیش خود بنهاد زمانی نیک اندیشید و چون خجل گونه ای شد پس عبدوس را گفت باز گرد تا من امشب مثال دهم تا حاصل و باقی وی پیدا آرند و فردا با وی بدرگاه آرند تا آنچه رای خداوند بیند بفرماید. عبدوس خدمت کرد و بازگشت و بیرون سرای بایستاد تا بونصر بازگشت چون بیکدیگر رسیدند بونصر راگفت عبدوس که عجب کاری دیدم در مردی پیچیده و عقابین حاضر آورده و کار بجان رسیده و پیغام سلطان بر آن جمله رسیده کاغذی به دست وی داد بخواند این نقش بنبشت بونصر بخندید گفت ای خواجه تو جوانی هم اکنون او را رها کند و بوالقاسم میاید بخانه ٔ من تو نیز بیا و نماز شام بوالقسم بخانه ٔ بونصر آمد و وی را و عبدوس را شکر کرد بر آن تیمار که داشتند و سلطان را بسیار دعاگفت بدان نظر بزرگ که ارزانی داشت و درخواست که بوجهی نیکوتر امیر را گویند و باز نمایند که از بیت المال بر او چیزی بازنگشت اما مشتی زواید فراهم نهاده اند و مستوفیان از بیم خواجه احمد نانی که وی و کسان وی خورده بودند در مدت صاحبدیوانی و مشاهره که استده اند آنرا جمع کردند وعظمی نهادند آنچه دارد برای فرمان خداوند دارد چون گذاشته نیامد که به بنده قصدی کردند. بونصر گفت اینهمه گفته شود و زیادت از این، اما بازگوی حدیث نامه که چه بود که مرد بدان درشتی نرم شد چون بخواند، تا فردا عبدوس با امیر بگوید گفت فرمان سلطان محمود بود بتوقیع وی تا خواجه احمد را ناچیز کرده آید چه قصاص خونها که بفرمان وی ریخته آمده است واجب شده است. من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم و جواب دادم که کار من نیست تا مرد زنده بماند اگر مرا مراد بودی در ساعت وی را تباه کردندی چون نامه بخواند شرمنده گشت وپس از بازگشتن شما بسیار عذر خواست و عبدوس رفت و آنچه رفته بود بازگفت امیر گفت خواجه بر چه جمله است گفت ناتوانست از طبیب پرسیدم گفت بزاد برآمده است و دو سه علت متضاد، دشوار است علاج آن اگر از این حادثه بجهد نادر باشد امیر گفت ابوالقاسم کثیر را بباید گفت تا خویشتن را بدو دهد و لجوجی و سخت سری نکند که حیفی بر او گذاشته نیاید و ما در این هفته سوی نشابور بخواهیم رفت بوالقاسم را با خواجه اینجا بباید بود تا حال نالانی وی چون شودو بدین امید بوالقاسم زنده شد.
و باز در تاریخ بیهقی آید: آنگاه که برای کدخدائی ری چند تن رانامزد کردند از جمله محتشمان نام ابوالقاسم کثیر برده شد و مسعود در جواب گفت: ابوالقاسم کثیر از عهده ٔشغل بیرون نیامده است حساب او پیش باید گرفت و برگذارد که احمد حسن نرسید و چون حساب وی فصل شود آنچه رای واجب کند در باب وی فرموده آید و هم پس از معزولی او را می بینم در ندیمی سلطان و طرف شور است و آنگاه که ابونصر مشکان وفات کرد سلطان مسعود ابوسهل زوزنی و ابوالقاسم کثیر را بفرستاد تا بنشستند و حق تعزیت را [تعزیت بونصر مشکان را] بگذاردند. و باز می بینیم وقتی که مسعود از سلجوقیان منهزم گشت و قصد رفتن هندوستان کرد ابوالقاسم کثیر مخالف این رای بود و سال وفات وی در مآخذ دسترس ما به دست نیامد.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) منصور. یکی از ائمه ٔ زیدیه از نسل ائمه ٔ رسیه از فرزندان یوسف داعی نبیره ٔ یحیی الهادی الی الحق که در حدود سال 1000 هَ. ق. تا 1029 هَ. ق. در من فرمان راند و او مؤسس سلسله ای است که هم اکنون بدآنجا حکومت دارند.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ملک الافضل شاهنشاه. وزیر مستنصر فاطمی. رجوع به ملک الافضل... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مقسم. مولی بن عباس. تابعی است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مقری. جعفربن احمدبن محمدبن احمد نیشابوری. یکی از شیوخ اهل طریقت. موطن و مدفن وی نیشابور است. و وفات او به 378 هَ. ق. بود. رجوع به جعفر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مقتدی. خلیفه ٔ عباسی. رجوع به مقتدی، عبداﷲبن ذخیرهالدین ابی العباس احمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مغیث الدین. رجوع به محمودبن محمدبن ملکشاه بن الب ارسلان سلجوقی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مغربی. یکی از اعیان وزراء اسماعیلیه. رجوع به حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 409 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) معمربن حسین اهوازی. صاحب تجارب السلف در آن فصل که ذکر احوال وزراء در ایام دولت بویهی کند گوید: اصل او از اهواز است، خط نیکو نوشتی و راست سخن بود و در ادب متوسط و ایام وزارت او زود منقضی شد و در روزگار او حادثی قابل روایت واقع نگشت. عبداﷲبن حسین گوید: ابوالقاسم معمر بشیراز آمد و من نائب ابوالقاسم علأبن حسین بودم و ابوالقاسم را سفری اتفاق افتاد، رقعه ای بمن نوشت و از من استری زینی خواست و او را پیش من قدری نبود که اقتضاء مراعات کردی رقعه ٔ او را بی جواب بازگردانیدم. غلام بازآمد و همان رقعه بیاورد و در کنار آن دو بیت نوشته:
و انک لاتدری اذا جاء سائل
و انت بما تعطیه ام هو اسعد
عصی سائل ذوحاجه ان منعته
من الیوم شبهاً أن یکون له غد.
عبداﷲ گفت این دو بیت را بخواندم و غلام را همچنانکه بار اول، بی جواب بازگردانیدم. بعد از آن روزگار بسیار نگذشت که ابوالقاسم معمر وزیر شد و بعظمتی هرچه تمامتر بشیراز آمد و من در بعض نواحی عامل بودم. مرا بشیراز خواند و من شک نداشتم که مرا از بهر عزل و مصادره میخواند. چون در سرای رفتم و سلام کردم مرا مرحبا گفت و اکرام فرمود و روزی چند پیش او تردد می کردم. روزی بخلوت مرا بخواند و آن رقعه که بمن آن روز نوشته بود بعینها بمن نمود و بیتها برخواند و گفت ای فلان هرگز هیچکس را خوار مدار. و بعد از آن با من احسان کرد و عمل بازداد.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مطیع. فضل بن مقتدر. رجوع به مطیع... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مطهربن عبداﷲ. او از نویسندگان حاذق و نیکوسیرت و پسندیده صورت و بلندهمت و بزرگ نفس بود و قوانین ریاست و اعمال نیک میدانست. او به عضدالدوله پیوست و بخدمت او موسوم شد. روزی عضدالدوله دید که او با یکی از عمال مناظره میکند بفراست بدانست که او شایسته ٔ کارهای بزرگ است از آن روز باز اورا کارهای بزرگ میفرمود و از او آثار کفایت میدید وکار بجائی رسید که وزارت به او داد و او را با ابومنصور نصربن هارون نصرانی که در کتابت و حساب ید بیضاداشت شریک گردانید و بعد از آن هر دو را استاد جلیل میخواندند و با عضدالدوله می بودند در سفر و اقامت وجنگ و صلح. تا آنگاه که عمربن شاهین صاحب بطیحه بمرد عضدالدوله لشکری بدو داد و او را به بطایح فرستاد تا آنجا را از حسن بن عمران باز ستاند، وزیر ببطایح شد و چند ماه با حسن بن عمران جنگ کرد و آخر او را بشکست و سبب آن بود که چون ببطایح میرفت عضدالدوله سید ابوالحسن محمدبن عمربن یحیی علوی و ابوالعلا صاعدبن ثابت را با او بفرستاد چون آنجا برسید محتاج شد تا بندهای آب را به بندد و در آن شروع کرد و اتفاقاً هربند که ببستی آب آن را خراب کردی. مدتی آنجا بماند و هیچ کاری پیش نرفت. با او گفتند عضدالدوله همه روزه میگوید وزیر دیر ماند و همانا در اجتهاد تقصیر میکند و سید ابوالحسن نیز در این باب مطالعه ای بعضدالدوله نوشته بود فی الجمله وزیر را بتقصیر منسوب کرد، و هم بر او غالب شد. روزی در خرگاه بخفت و فراش را گفت درخرگاه ببند و فصادی بطلب چون فصاد بیامد گفت تو بفصد محتاج نه ای وی بانگ براو زد و او را بیرون کرد و فراش را گفت هیچکس را بمن راه مده و قلم تراش برداشت وشریانهای هردو بازو را ببرید و دستها در جامه خواب کشید و لحاف درخود پوشید و بخفت. و چون بیداری او دیر کشید فراش در شک شد و درآمد و جامه ٔ خواب را دید مالامال خون شده. بترسید و بیرون شد و مردم را خبر کرد. خواص او درآمدند و او را بر آن حال دیدند و هنوز رمقی باقی بود گفتند این با تو که کرد؟ گفت من خود کردم از آن که ترسیدم سید ابوالحسن در حق من بعضدالدوله چیزی نویسد و قصدی کند و او مرا مؤاخذه نماید در شماتت اعدا افتم. این سخن بگفت و بمرد در حال تجهیزش کردند و شخص او را بکازرون بردند که مولد او بود و ابومنصور هارون نصرانی شیرازی بانفراد وزیر شد. و یاقوت در معجم الأدباء در کلمه ٔ کران نام شهرکی از نواحی دارابجرد قریب سیراف فارس آرد که ابواسحاق کرانی یکی از کُتّاب ِ انشاء دیوان عضدالدوله که نائب ابی القاسم عبدالعزیزبن یوسف بود وقتی عضدالدوله را قصیده ای گفت و در آن وی را بستود و در آخر آن بشکایت از تأخیر جاریه و راتبه ٔ خویش ابیات زیرین بیاورده بود:
امن الرعایه یا ابن کل ّ مملّک
رفعت له فی المکرمات منار
ان تقطع الجاری الیسیر عن امری ٔ
ردفته کتابته لک الاشعار
یا صاحبی َّ دنی الرحیل فَذَلّلا
قلص الرکائب تحتها السفار
الأرض واسعهالفضاء بسیطه
والرزق مکتفل به الجبّار.
و عضدالدوله چون این شنید بخشم شدو رو فرا وزیر ابی القاسم مطهربن عبداﷲ کرد و گفت این توئی که مرا معرض این گونه سخنان کنی راتبه ٔ وی بازده و فائت های او وفاکن. ابواسحاق گوید: چون وزیر ازمجلس عضدالدوله بیرون شد بواسحاق را گفت گمان برم که از سر خویش سیر آمدستی. گفتم ای استاد سر بی زبان، سفچه به از آن.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مطرز بغدادی. رجوع به عبدالواحد مطرز بغدادی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مسلمهبن قاسم اندلسی. رجوع به ابوالقاسم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مسلمهبن احمد قرطبی مجریطی. رجوع به ابوالقاسم مجریطی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) نصربن احمدبن نصربن مأمون بصری خبزارزی. رجوع به ابوالقاسم خبزارزی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) نظام الملک. رجوع به محمودبن المظفربن ابی توبه مکنی به ابی القاسم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مستنصر. رجوع به مستنصر، ابوالقاسم احمدبن الظاهر بأمراﷲ شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) هبهاﷲبن علی. معروف به ابن ماکولا. رجوع به ابن ماکولا ابوالقاسم... و رجوع به هبهاﷲبن علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) یوسف بن علی زنجانی. رجوع به یوسف... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) یوسف بن علی جباره بسکری. رجوع به یوسف... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) یوسف بن عبداﷲ زجاجی. رجوع به یوسف... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) یوسف بن حسن بن زنجانی. رجوع به یوسف... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) یوسف بن احمدبن یوسف بن گچ گچی دینوری. رجوع به ابن گچ و رجوع به یوسف... شود.

ابوالقاسم.[اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ینال. رجوع به ینال... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) یزیدبن عبدالصمد دمشقی. محدث است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) یحیی بن علی حضرمی. ابن طحّان. رجوع به یحیی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) یحیی بن عقبه. محدث است.

ابوالقاسم. [اَبُل ْ س ِ] (اِخ) یحیی بن عباده الواسطی. محدث است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) هیتی. عثمان بن خمارتاش. ادیب و شاعر متوفی به سال 619 هَ. ق. او مردی نیک نهاد و نیکومعاشرت بود لیکن در امور دینی بی مبالات مینمود و قطعه ٔ ذیل او راست:
المال افضل ما ادخرت فلاتکن
فی مریه ماعشت من تفضیله
ما صنّف الناس العلوم بأسرها
الا لحیلتهم علی تحصیله.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) هبهاﷲبن قاضی الرشید. معروف به ابن سناءالملک. رجوع به هبهاﷲ و رجوع به ابن سناءالملک... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) هبهاﷲبن فضل بن قطان. شاعر. معروف به ابن قطّان بغدادی. یکی از شعرا و نیز در طب و کحالی صاحب ید طولی بوده است و با شاعری حیص بیص نام مهاجات و ماجراها دارد و نیز مهاجاتی با ابن تلمیذ طبیب مشهور. مولد و منشاء او بغداد است و قطعه ٔ ذیل از اوست:
یا من هجرت فلاتبالی
هل ترجع دولهالوصال
ما اطمع یا عذاب قلبی
ان ینعم فی هواک بالی.
و رجوع به ابن قطان ابوالقاسم... و رجوع به هبهاﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) هبهاﷲبن علی بن مسعودبن ثابت معروف به بوصیری. رجوع به هبهاﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) هبهاﷲبن عبداﷲ قفطی. معروف به ابن سیدالکل. رجوع به ابن سیدالکل و رجوع به هبهاﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) نوح بن منصوربن نوح بن نصربن احمدبن اسماعیل سامانی. ملقب بامیر رضی ملک مشرق. رجوع به نوح... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) هبهاﷲبن عبدالرحیم بن حموی شافعی. ملقب به شرف الدین. و مشهور به ابن البارزی. وفات او به سال 738 هَ. ق. و کاتب چلبی بار دیگر وفات او را در 727 گفته است. او راست: اظهار الفتاوی. کتاب المجتبی. اساس معرفه اله الناس. مختصر جامعالاصول ابن اثیر. الأمانی فی القراآت. توثیق عُری الایمان فی تفضیل حبیب الرحمن. ملخص شفاء (شاید از قاضی عیاض). تیسیرالفتاوی فی تحریر الحاوی. شرح نظم حاوی صغیر ملک مؤید اسماعیل بن علی ایوبی. و رجوع به هبهاﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) هبهاﷲبن سلامهبن نصربن علی مفسر و مقری. رجوع به هبهاﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) هبهاﷲبن حسین بن یوسف. معروف به بدیع اسطرلابی. رجوع به هبهاﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) هبهاﷲبن حسن طبری. رجوع به هبهاﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) هبهاﷲبن حسن رازی. رجوع به هبهاﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) هبهاﷲبن جعفر معروف بقاضی السعید. رجوع به هبهاﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْس ِ] (اِخ) ویذوری. خداوند ویذور (در آذربایجان) بزمان سالار مرزبان که در سال 344 هَ. ق. ابوالقاسم علی بن جعفر وزیر پنجاه هزار دینار و هدایای چندی بعنوان باج بر او مقرر داشت. ترجمه ٔ حال او به دست نیست و ویذور نیز معلوم نیست کجا بوده. رجوع به شهریاران گمنام تألیف احمد کسروی ج 1 ص 101 و 105 و 136 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ولید. محدث است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) وزیر مغربی. رجوع به حسین بن علی بن حسن بن محمدبن یوسف وزیر مغربی شود.

ابوالقاسم.[اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) نیشابوری. دبیر مسعودبن محمودبن سبکتکین. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) (امیر سید...) نیشابوری. ابن علی. از علماء معاصر با سلاطین آق قویونلو. صاحب حبیب السیر آورده است: امیر ابوالقاسم در ولایت نیشابور از قدوه ٔ سادات نقبای ذوی المکارم است و ناظم امور مهمات اصاغر و اکابر. پدر بزرگوارش امیر سراج الدین علی نیز در زمان سلطنت خاقان منصور سالهای موفور در آن دیار در کمال اعتبار روزگار میگذرانید و بامر زراعت اشتغال نموده وجه معیشت از آن ممر بهم میرسانید. (حیبب السیر چ طهران ج 2 ص 393).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) نیشابوری. یکی از ادبای ایران. صاحب قاموس الاعلام گوید: او راست: کتاب کنج کنج [شاید: گنج گنج یا کنج گنج] در اخلاق.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) نویری. رجوع به محمد نویری مالکی مکنی به ابی القاسم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) نورالدین محمودبن زنگی بن آق سنقر. رجوع به محمودبن زنگی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مسلم بن محمود شیرازی. رجوع به مسلم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مستکفی. عبیداﷲبن المکتفی. رجوع به مستکفی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) کرخی. ظاهراً از علمای عصر ملکشاه و صاحب حبیب السیر گوید: در یازدهم محرم سال چهارصدو نود و دو او بسعی حسن دماوندی [فدائی] راه عالم ابدی پیش گرفت. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 364 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن احمد عراقی. رجوع به محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن فضل بن احمد. رجوع به ابوالقاسم محمدبن ابی العباس فضل بن احمد شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن علی کعبی. رجوع به محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن علی بن ابیطالب. علیهم السلام. مشهور به محمدالحنفیه و ابن الحنفیه. رجوع به محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن عثمان لؤلؤی دمشقی. رجوع به محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن عبدالواحدبن ابراهیم غافقی. رجوع به محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن عبداﷲ ملقب به قائم. خلیفه ٔ فاطمی مصر. رجوع به قائم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن عبداﷲبن عبدالمطلب بن هاشم. رسول اﷲ صلوات اﷲ علیه. از آنرو این کنیت بحضرت او داده اند که فرزند او صلی اﷲ علیه و آله قاسم نام داشت که بکودکی درگذشت.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن حوقل. رجوع به ابن حوقل شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْس ِ] (اِخ) محمدبن الحنفیه. رجوع به محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن الحسن العسکری. امام دوازدهم اثناعشریه ملقب به مهدی وحجّت و امام المنتظر و عامّه او را صاحب السرداب گویند. رجوع به محمدبن حسن... و رجوع به مهدی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن حبیب نیشابوری. رجوع به محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن اشعث بن قیس. تابعی است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن اسماعیل بن عباد لخمی از نسل نعمان بن منذربن ماءالسماء. او اولین ملوک عبّادی اندلس است. و پیش از امارت در اشبیلیه شغل قضا داشت. به سال 414 هَ. ق. که بنی حمّود بر قرطبه استیلا یافتند و خلافت بنی امیه منقرض شد ابوالقاسم در اشبیلیه مستقل گشت و در سنه ٔ 429 هَ. ق. بدعوت مردی اموی از اولاد خلفا به نام هشام و ملقب به مؤید برخاست و بسیاری از بلاد را بنام او مسخر کرد و به 433 هَ. ق. درگذشت. او مردی نیکو سیاست و تدبیر و کریم و ادیب و شاعر بود و از شعر اوست:
یا ناظرین لذا النیلوفر البهج
و طیب مخبره فی الفوح والأرج
کأنه جام ُ درّ فی تألّفه
قداحکموا وسطه فصاً من السبج.
و پس از او فرزنداو معتضد ابوعمرو عبادبن محمد بجای پدر نشست. رجوع به ابوالقاسم محمد المعتمد علی اﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن ابی العباس فضل بن احمد. پدر او خواجه ابوالعباس فضل بن احمد وزیر محمودبن سبکتکین و برادر وی ادیب و شاعر معروف علی بن فضل معروف بحجاج است و چنانکه عتبی گوید: او در بلاغت و براعت یگانه ٔ روزگار خویش و در میان اکفاء و اقران سرآمد عصر و ذکر او در اقطار خراسان منتشر ونظم و نثر او شایع و مستفیض بود. لیکن حرفت ادب نابهنگام در وی رسید و در نضرت جوانی و خضرت امانی در حیات پدر فروشد و شاعری معاصر در رثاء او گفته است:
یا عین جودی بدم ساجم
علی الفتی الحرّ ابی القاسم
قدکاد ان یهدمنی فقده
لولا التسلّی بابی القاسم.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن محمدبن احمدبن محمد. رجوع به محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن ابی بکربن ابی قحافه. رجوع به محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن ابراهیم نصیرالدوله. رجوع به محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محقق حلّی. رجوع به جعفربن حسن بن یحیی بن سعید حلّی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محسن بن محمدبن محسن سَسَنویه. محدث است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محسن بن حسین بن علی کوچک. رجوع به محسن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مجیرالدوله علی بن فخرالدوله. رجوع به علی بن فخرالدوله... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مجریطی. مسلمهبن احمد مجریطی قرطبی اندلسی. وی در عصر الحاکم خلیفه ٔ اموی بقرطبه میزیست و بریاضی و نجوم بیش از طب می پرداخت و معهذا شاگردانی در طب داشت و گویند که وی از منجمین سلف در اسپانیا بعلم درگذشت و این امرمیرساند که علم نجوم در اسپانیا بسیار توسعه و بسط یافته بود ولی مورخین از ذکر آن غفلت ورزیده اند. ابوالقاسم بمطالعه ٔ المجسطی تألیف بطلمیوس پرداخت و رساله ای مختصر، شامل جداول البتانی و شرح زیج محمدبن موسی را تألیف و سنوات ایرانی این کتاب را بسنوات عربی تبدیل کرد و نیز رساله ای در اسطرلاب. در کتابخانه های پاریس و اسکوریال رساله ای از مؤلفات او در کیمیاهست و در کتابخانه ٔ بودلئین نیز رساله ای در خصوص احجار کریمه از او باقی است. و هم در اسکوریال رساله ای در خصوص توالد حیوانات موجود است. وی تا سال 1007 م. حیات داشت. وی نخستین دانشمند بزرگ اسپانیاست و شاگردانی چون ابن سمج، ابن صفار، الزهراوی، الکرمانی وابن خلدون داشته است. و کتاب المعاملات در حساب نیز از مجریطی است. رجوع به لکلرک ج 1 ص 422 و 423 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) لیثی سمرقندی. او راست: رساله ٔ ترشیحیّه در اقسام استعاره و این رساله را عصام الدین شرح کرده است. و حاشیه ای بر شرح مفتاح و رساله ٔ عضدالدین در وضع و فرائدالفوائد.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) کوه بُر. رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 287 و 289 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) کلوذانی. عبیداﷲبن احمدبن محمدبن عبداﷲبن الحسین بن الحسن بن خسروفیروز. رجوع به ابوالقاسم عبیداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَبُل ْ س ِ] (اِخ) کلاباذی. او راست: امالی در حدیث.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) کعبی. رجوع به عبداﷲبن احمدبن محمود شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) کرمانی. حکیمی معاصر ابوعلی بن سینا. شهرزوری گوید: میان او و شیخ مناظراتی رفته و شیخ او را بعدم بضاعت در منطق نسبت کرده و او شیخ را مغالط خوانده است. رجوع به نزههالارواح شهرزوری ج 2 ص 49 و تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 424 و حبیب السیر چ طهران ص 357 و شرح حال ابوعلی بن سینا در این لغت نامه شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) کرکانی. موسوم به علی (شیخ...). رجوع به علی کرکانی مکنی به ابوالقاسم شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن مالک بن انس. تابعی است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن محمود نیشابوری. رجوع به محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مستکفی. موسوم به عبداﷲ. بیست و دویمین خلیفه ٔ عباسی. رجوع به مستکفی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمودبن زنگی بن آقسنقر. یکی از اتابکان شام. ملقب به نورالدین (از 541 تا 569 هَ. ق.). رجوع به محمود... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مستعلی. احمدبن المستنصربن الظاهربن الحاکم بن العزیزبن المعزبن القائم بن المهدی. رجوع به مستعلی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مرحیطی. صاحب قاموس الاعلام کنیه و نسبت مسلمهبن احمد را چنین آورده است و ظاهراً مرحیطی مصحف مجریطی است. رجوع به ابوالقاسم مجریطی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مرجی بن کوثر. رجوع به مرجی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مرتضی.محمدبن یحیی ملقب به مرتضی. رجوع به محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) مرتضی (سید...). رجوع به علی بن حسین بن موسی بن ابراهیم سید مرتضی علم الهدی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمودبن المظفربن ابی توبه. ملقب به نصیرالدین. از مشاهیر وزراء سلطان سنجرو از فضلاء وزراء. او به سال 521 هَ. ق. متقلد وزارت شد و در سنه ٔ 526 معزول گشت. خوندمیر در دستورالوزراء آرد: او در فنون عقلی و نقلی خصوصاً فقه شافعی بغایت متبحر بود و بدانستن سایر اقسام فضیلت و فن استیفا و سیاقت باهی و مفتخر. پیوسته برعایت اهل فضل و کمال اقدام مینمود و قاضی عمربن سهلان الساوجی بصائر نصیری در علم حکمت و منطق به نام او تصنیف فرموده. در جامعالتواریخ مستور است که: نصیرالدین محمود در اوایل حال به امر اشراف مطبخ و اصطبل سلطان سنجر می پرداخت و چون از عهده ٔ آن مهم کما ینبغی بیرون آمد سلطان او را مشرف جمع و خرج ممالک ساخت. بعد از آن متقلدمنصب جلیل القدر وزارت گشت. اما بواسطه ٔ جبن و خشیت طالب علمانه که در طبیعتش مرکوز بود مهام وزارت را کماینبغی سرانجام نتوانست نمود و سلطان او را از تکفل آن امر معاف داشته و نوبت دیگر منصب اشراف ممالک را بدو رجوع فرمود و نصیرالدین تمشیت آن شغل را به پسر خود شمس الدین علی بازگذاشت. در این اثناء بعضی از امراء و ارکان دولت او را بر آن داشتند که قصد مقرب الدین جوهر خادم که در سلک اعاظم اعیان حضرت سنجری ملتزم بود نماید و او باغوای امراء مغرور گشته. آغاز تقریر کرد و بواسطه ٔ بعضی از نواب بعرض سلطان رسانید که: جوهر بسیاری از اموال سلطانی و متوجهات دیوانی را بی سندی معتبر تصرف نموده و در مدت اختیار بر خیانت بیشمار اقدام فرموده. سلطان حکم فرمود که امرای عظام ارکان دولت بتمام مجمعی ساخته، بپرسش آن مهم قیام نمایند و چون آن مجلس منعقد شد و بعضی از تصرفات جوهر خادم را تقریر کرد ثقهالدین ابوجعفر که وزیر و نایب جوهر بود درصدد جواب آمده بر زبان راند که: دوهزارغلام در تابین مخدوم من بسر میبرند و او را بحسب ضرورت جهت مایحتاج آن جماعت از هرممر که میسر گردد چیزی می باید گرفت چه تأخیر و تعویق در سرانجام مهام غلامان موجب اختلال احوال مملکتست و تو که دوات زرین مرصعدر پیش و پشت در مسند جلالت وزارت نهاده بودی بایستی که بر وجهی ضبط اموال ممالک کردی که کسی را مجال تصرف و تقصیر نماندی نصیرالدین گفت: مرا در وقت وزارت حکمی نافذ نبود و توقیع من وقعی نداشت. ثقهالدین جواب داد که: فوتی که در ایام وزارت کردی در اوقات اشراف تلافی نتوان کرد. القصه در آن روز بین الجانبین قیل و قال بسیار واقع شد و چون کیفیت جواب و سؤال بعرض سلطان رسید مسعوف استکشاف آن حال گشته فرمود که: منازعان در حضور من مناظره نمایند تا حقیقت سخن هریک ظاهر شود و حکم همایون از مکمن عدالت موافق مدعای او صدور یابد. جوهر خادم از استماع این سخن در بحر اضطراب افتاده و بامیرعلی خیری که منصب حجابت داشت و بواسطه ٔ ظرافت و ندیمی بغایت گستاخ گشته بود التجا نمود و در اصلاح آن مهم استمداد کرد. علی خیری گفت: مصلحت چنان است که بترتیب جشنی پادشاهانه قیام نمائی تا من سلطان را بلطایف الحیل بمنزل تو آورم آنگاه آنچه اعداء داعیه دارند که بزجر از تو بستانند از نقد و جنس بمجلس آورده پیشکش کنی و غالب ظن آن است که برین تقدیر زبان اعداء کوتاه گشته منصب و ناموس تو برقرار ماند جوهر این سخنان را بسمع قبول استماع نموده طوی عظیم ترتیب داد. و علی خیری در روز معهود بخدمت سلطان شتافته و بادای کلمات هزل آمیز و سخنان فرح انگیز سلطان را مبتهج و مسرور ساخته در آن اثناء بسمع اشرف اعلی رسانید که: دو غلام سیم اندام که «ولدان مخلدون » اگر از لطافت رخسار و حلاوت گفتار ایشان خبر یابند غرق خجالت گردند چنانکه: جهت پیشکش خداوند عالم خریده ام اگر منت برجان بنده نهاده ببنده خانه تشریف آورند نقد جان را نثار کنم مصرع:
که بنده بنده ٔ تو بنده خانه خانه ٔ تست.
سلطان رقم قبول بر ملتمس علی خیری کشیده بعزم وثاق او سوار شد و حال آنکه منزل جوهر خادم بر سر راه بود چون سلطان بدانجا نزدیک شد علی خیری نوبت دیگر زبان بمطایبه گشوده گفت: بندگان سلطان را باور آمد که من بعرض رسانیدم که دو غلام قمرپیکر جهت پیشکش خریده ام. مرا که فلسی به دست نیست و از مطبخ من غیر دود دل نوکران گرسنه دودی برنمیآید چگونه پادشاه ربع مسکون را طوی توانم کردو پیشکش توانم نمود و مال بسیار و غلامان گل عذار و کنیزکان زهره جبین و نفایس روی زمین در خانه ٔ این نیم سوخته ٔ سیاه یعنی جوهر خادمست. اگر منزل ظلمانی او ازفرّ سلطانی منور گردد جمیع اسباب عیش و عشرت و نقد و جنس بی نهایت در ساعت میسر شود و درین باب اطناب نموده سلطان بخانه ٔ جوهر تشریف برد. جوهر آنچه توانست و مناسب دانست بنظر انور سلطانی رسانیده پیشکش کرد از آن جمله هشتاد کنیزک مشکله مغنیه بود و سلطان از جوهر خادم راضی گشته فرمود تا بعضی از نواب بسمع نصیرالدین رسانیدند که: ما را معلوم شد که آنچه تو درباره ٔ جوهر میگفتی از وفور اخلاص بود. اما سمت پادشاهانه اقتضا نمیکند که خدمتکاران قدیم را بسبب جزویات مخاطب و معاتب گردانند اکنون باید که با جوهر در مقام صلح و صفا بوده دیگر گرد منازعت و مخاصمت نگردی و نصیرالدین و جوهر با یک دیگر گرگ آشتی کرده بعد از انقضای اندک زمانی جوهر شمس الدین علی بن نصیرالدین را بتردد در نزد بعضی از حرم های امراء متهم گردانید و بدین واسطه پدر و پسر در قید بلا افتاده هردو محبوس گشتند.شمس الدین علی در محبس این رباعی در سلک نظم کشید:
رباعی
دی بُد پدرم صدر خداوند وزیر
و امروز من و پدر ذلیلیم و اسیر
من بنده جوانم و جوانی کم گیر
یارب تو ببخشای برین عاجز پیر.
و اوقات حیات پدر و پسر هم در آن زندان بنهایت انجامید.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمودبن ملکشاه سلجوقی. رجوع به محمود.... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمودبن محمدبن ملکشاه بن الب ارلاسلان سلجوقی. رجوع به محمود... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمودبن عمربن محمدبن عمر الخوارزمی. رجوع به زمخشری، و رجوع به محمود ابوالقاسم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمودبن عمادالدین زنگی بن آق سنقر ملقب به ملک العادل نورالدین. رجوع به محمود... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمودبن عزیزعارضی خوارزمی، شمس المشرق. رجوع به محمود... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمودبن عبیداﷲبن صاعد حارثی. رجوع به محمود... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمودبن طغتکین ملقب به شهاب الدین. رجوع به محمود... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمودبن سبکتکین غزنوی:
ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت
نهاد از بر تاج خورشید تخت.
فردوسی.
شاه ابوالقاسم بن ناصر دین
آن نبرده ملک نبرده سوار.
فرخی.
رجوع به محمود... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمودبن حمزهبن نصر کرمانی. رجوع به محمود... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن مهدی فاطمی. رجوع به محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمودبن حسین رکن سنجاری. رجوع به محمود... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمودبن احمد ابوالحسن فارابی ملقب به عمادالدین. رجوع به محمود... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمودبن ابی الحسن بن حسین نیشابوری. رجوع به محمود... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمودبن ابراهیم بن مسعودبن محمودبن سبکتکین. رجوع به محمود... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمد نویری مالکی. رجوع به محمد نویری مالکی مکنی به ابوالقاسم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمد نصرآبادی. رجوع به محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمد المعتمد علی اﷲبن ابی عمرو عبّاد المعتضد باﷲبن الظافر المؤید باﷲ ابی القاسم محمد قاضی اشبیلیه ابن ابی الولید اسماعیل بن قریش بن عبادبن عمروبن اسلم بن عمروبن عطاف بن نعیم اللخمی. از وُلد نعمان بن منذر لخمی. آخرین از ملوک حیره.
ابن خلکان گوید: المعتمد علی اﷲ صاحب قرطبه و اشبیلیه و نواحی آن دو ایالت در جزیره ٔ اندلس بود و یکی از شعراء درباره ٔ او وپدر او معتضد قطعه ٔ ذیل را سروده است:
من بنی المنذرین و هو انتساب
زاد فی فخرهم بنوعباد
فتیه لم تلد سواها المعالی
والمعالی قلیلهالاولاد.
و ابتدای کار ایشان در اندلس این بود که نعیم و پسر او عطاف از بلاد مشرق یعنی از العریش قریه ٔ قدیمه ای میان شام و دیار مصریّه در اول ریگ جهت شام، باندلس شدند و در قریه ای نزدیک تومین از اقلیم طشانه از اراضی اشبیلیه اقامت گزیدند و الظافر محمدبن اسماعیل قاضی اول کس این دودمان است که مکانت و منزلتی در اسپانیا به دست کرد تا آنجا که بدرجه ٔ قضاء اشبیلیه ارتقاء یافت. او با حسن سیاست با رعیت و ملاطفت باآنان دلهای مردم آورد و در این وقت یحیی بن علی بن حمود حسنی منعوت بمستعلی صاحب قرطبه بود و این مرد اخیرمذموم السیره و با مردم بدرفتار بود و برای محاصره ٔ اشبیلیه متوجه آن شهر شد. در این وقت رؤسای اشبیلیه و اعیان آن نزد قاضی محمدبن اسماعیل مذکور گرد آمدند و گفتند آیا ظلم و ستم این مرد و زیان و ضرر او رابمردمان نبینی، برخیز و با ما بمقابله ٔ او شو ما ترا سلطنت این ناحیت دهیم و کارها بتو گذاریم و او بپذیرفت و بمقابله ٔ یحیی شتافتند و او در حالت سکر و مستی برنشست و بمقاتله ٔ آنان شد و کشته گشت و مردم اشبیلیه باطاعت محمدبن اسماعیل قاضی درآمدند. سپس او قرطبه و بعض بلاد دیگر اسپانیا را تسخیر کرد و قصه ٔ او با کسی که دعوی کرد که هشام بن الحکم آخر ملوک بنی امیه باندلس می باشد، مشهور است. منصوربن ابی عامر بر هشام مزبور مستولی شده بود و او را از انظار مخفی میداشت و خود واسطه ای مابین او و مردم گردیده و برتق و فتق امور پرداخته بود و هشام را جز نام سلطنت و خطبه ٔ منابر چیزی نمانده بود و مدت بیست واند سال خبر او منقطع شده بود و در این مدت احوال گوناگون پیش آمد و آنگاه که قاضی محمدبن اسماعیل مذکور بر یحیی بن علی مستولی گشت شنید که هشام بن حکم به قلعه ٔ ریاح در مسجدیست، کس فرستاد و او را بخواند و کار ملک بدو تسلیم کرد و خود چون وزیری مهام امور به دست گرفت و در این واقعه حافظ ابومحمدبن حزم ظاهری در کتاب نقطالعروس گوید: دروغ و جعلی چونین بروزگار نبوده است چه مردی موسوم به خلف الحصری پس از بیست واند سال از مرگ هشام بن الحکم منعوت بالمؤید پیدا شد و ادعا کرد که من هشامم و مردم با او بیعت کردند و بر جمیع منابر اندلس خطبه بنام او خواندند و او خونها بریخت و برای استقرار او بر ملک جنگها پیش آمد و مدعی مزبور مدت بیست واند سال حکومت راند و قاضی محمدبن اسماعیل چون وزیری کارها به امر او میراند و حال بر این منوال بود تا هشام دروغین بمرد و قاضی محمد پس از او به استقلال حکومت بدست گرفت و وی اهل علم و ادب بود و معرفت تام بتدبیر دول داشت و تا پایان حیات به استقلال سلطنت کرد تا در شب یکشنبه ٔ بیست و نهم جمادی الاولی سال 433 هَ. ق. وفات کرد. و بعضی گفته اند که او تا حدود 450بزیست و پس از مرگ در قصر اشبیلیه مدفون گشت و نیز در مبداء استیلای وی اختلاف است بعضی به سال 414 و این قول عماد کاتب است در خریده و بعضی دیگر سال 424 هَ. ق. گفته اند. واﷲ اعلم بالصواب. چون محمد قاضی بمرد پسر او المعتضد باﷲ ابوعمرو عباد قائم مقام پدر گشت. ابوالحسن علی بن بسام صاحب کتاب ذخیره در حق او گوید: ثم افضی الامر الی عباد سنه ثلاث و ثلاثین و تسمی اولاً بفخرالدوله ثم بالمعتضد، قطب رحی الفتنه و منتهی غایهالمحنه ناهیک من رجل لم یثبت له قائم ولاحصید ولاسلم منه قریب و لا بعید جبار ابرم الامر و هو متناقض و اسد فرس الطلا و هو رابض متهوّر تتحاماه الدّهاه و جبان لاتأمنه الکماه متعسف اهتدی و منبت قطع فماابقی ثاروالناس حرب و ضبط شأنه بین قائم و قاعد حتی طالت یده و اتسع بلده و کثر عدیده و عدده و کان قد اوتی ایضاً من جمال الصوره و تمام الخلقه و فخامه الهیئه و سباطه البنان و ثقوب الذهن و حضور الخاطر و صدق الحدس مافاق علی نظرائه و نظر قبل ذلک فی الادب قبل میل الهوی به الی طلب السلطان ادنی نظر بازکی طبع حصل منه لثقوب ذهنه علی قطعه وافره علقها من غیر تعمّد لها و لا امعان النظر فی غمارها ولا اکثار فی مطالعتها و لامنافسه فی اقتناء صحایفها اعطته سجیته علی ذلک ماشاء من تحبیر الکلام و قرض قطع من الشعر ذات طلاوه فی معان امدته فیها الطبیعه و بلغ فیها الاراده و اکتتبها الادباء للبراعه جمع هذه الخلال الظاهره الی جود کف بادی السحاب بها و اخبار المعتضد فی جمیع افعاله و ضروب انحائه غریبه بدیعه. و او بزنان میلی وافر و زنان بسیار داشت، ازینجهت نسل او بسیار شد چنانکه گفته اند قریب بیست فرزند ذکور و بهمین عده اناث داشت و در این باب خود او را قطعاتی است از جمله:
شربنا و جفن اللیل یغسل کحله
بماء صباح والنسیم رقیق
معتقه کالتبر اما نجارها
فضخم و اما جسمها فدقیق.
و ابن خلکان در ترجمه ٔ ابی بکر محمدبن عمار اندلسی قسمتی از دو قصیده ٔ او را درمدح معتضد مذکور که یکی رائیه و دیگر میمیه است آورده است و معتمد پسر او را در حق پدر اشعاریست و از جمله:
سمیدع یهب الاَّلاف مبتدئا
و یستقل عطایاه و یعتذر
له ید کل ّ جبار یقبلها
لولا نداها لقلنا انها الحجر.
و او پیوسته بر مقر سلطنت استوار بود تا به بیماری ذبحه مبتلا گشت و گویند چون مرگ خود را نزدیک دید مغنی را بخواست و مرادش آن که از نخستین بیتی که او خواند تفأل کند و اولین بیتی که مغنی خواند این بود:
نطوی اللیالی علما ان ستطوینا
فشعشعیها بماء المزن و اسقینا.
پس از این بیت تَشام ّ کرد و از آن پس فقط پنج روزبزیست و گفته اند که مغنی از آن قطعه پنج بیت خوانده بود و او به روز دوشنبه ٔ غره ٔ جمادی الاَّخره ٔ سال 461هَ. ق. درگذشت و روز بعد جسد او را در شهر اشبیلیه بخاک سپردند.
پس از او پسر وی معتمد علی اﷲ ابوالقاسم صاحب ترجمه بسلطنت رسید. ابوالحسن علی بن القطاع سعدی در کتاب لمح الملح در حق معتمد مذکور آورده است که او سخی ترین و بخشنده ترین پادشاهان اندلس بود و از این رو دربار وی محطّ رجال و مجمع شعراء وقبله ٔ آمال و مرکز فضلاء بود چنانکه گروه بسیار از اعیان شعرا و افاضل ادباء که در حضرتش گرد آمدند در دربار هیچیک از ملوک فراهم نیامدند و ابن بسام در ذخیره آورده که: کان للمعتمدبن عباد شعر کما انشق الکمام عن الزهر لو صار مثله ممن جعل الشعر صناعه و اتخذه بضاعه لکان رائقا معجبا و نادراً مستغربا. و از اوست:
اکثرت هجرک غیر انک ربما
عطفتک احیاناً علی ّ امور
فکأنما زمن التهاجر بیننا
لیل و ساعات الوصال بدور.
و معتمد عزم کرد که زنان حرم را از قرطبه به اشبیلیه فرستد و خود آنان را مشایعت کرد و از آغاز شب تا صبح با ایشان همراه بود و در بامداد آنانرا وداع گفت و بازگشت و ابیاتی بگفت، از آنجمله:
سایرتهم واللیل اغفل ثوبه
حتی تبدی للنواظر معلما
فوقفت ثم مودّعا و تسلمت
منی ید الاصباح تلک الانجما.
و این معنی در غایت لطف است و نیز در وداع ایشان گفته است:
و لما وقفنا للوداع غدیه
و قد خفقت فی ساحه القصر رایات
بکینا دماً حتی کأن عیوننا
یجری الدموع الحمر منها جراحات.
و وقتی بندیمان خویش که با وی بصبوحی بوده اند چنین نوشت و ایشان را به اغتباق خواند:
حسدالقصر فیکم الزهراء
و لعمری و عمرکم مااساء
قد طلعتم بها شموساً نهاراً
فاطلعوا عندنا بدورا مساء.
ابوبکر محمدبن عیسی بن محمد اللخمی الدانی شاعر مشهور را درباره ٔ معتمد مدایح نیکوست و از آن جمله قصیده ای است که در آن چهار پسر او را نیز یادمیکند و آنان الرشید عبیداﷲ و الراضی یزید و المأمون والمؤتمن میباشند و از جمله ابیات آن قصیده است:
یغیثک فی محل یعینک فی ردی
یروعک فی درع یروقک فی برد
جمال و اجمال و سبق و صوله
کشمس الضحی کالمزن کالبرق کالرعد
بهمته شاد العلائم زادها
بناء بابناء جحا جحه لدّ
باربعه مثل الطباع ترکبوا
لتعدیل جسم المجد والشرف العدّ.
و بنی عبّاد با آنهمه مکارم و احسان عام از زبان بدگویان برکنار نمانده اند و ابوالحسن جعفربن ابراهیم بن حاج لورقی گفته:
تعزّعن الدّنیا و معروف اهلها
اذا عدم المعروف فی آل عبّاد
حللت بهم ضیفا ثلاثه اشهر
بغیر قری ثم ّ ارتحلت بلازاد.
و در این وقت آلفونس دآراگون پادشاه مسیحی اندلس را قوت و قدرتی حاصل شده بود و ملوک طوائف مسلمین با او مصالحه کرده و خراج میدادند و وی طلیطله را در روز سه شنبه ٔ مستهل صفر سال 478 هَ.ق. پس از محاصره ٔ شدید از تصرف قادرباﷲبن ذی النون بیرون کرد و معتمدبن عباد در این هنگام بزرگترین ملوک طوائف بود و حیطه ٔ متصرفات وی بیش از دیگران بود او نیز خراج گزار آلفونس گردید و چون آلفونس طلیطله را تسخیر کرد بطمع تصرف بلاد معتمد دیگرخراج او نپذیرفت و بدو پیام فرستاد و تهدید کرد و گفت از قلاع خویش فرود آی و دشت ترا باشد و معتمد رسول او را بزد و بقتل همراهان وی فرمان داد و این خبر به آلفونس برداشتند و او متوجه محاصره ٔ قرطبه بود، بطلیطله بازگشت تا آلات محاصره برگیرد و چون مشایخ اسلام و فقهاء این خبر شنیدند گرد آمدند و گفتند این شهرهای اسلامی است که ترسایان بر آنها غلبه کرده اند و پادشاهان ما بمقاتله ٔ یکدیگر روزگار میگذرانند و اگر حال چنین بماند مسیحیان همه ٔ شهرهای ما بگیرند، سپس نزد قاضی عبداﷲبن محمدبن ادهم رفتند و با او در این خصوص مذاکره و مشاوره کردند و هریک از ایشان چیزی گفت و به آخر رأی بر آن قرارگرفت که نامه ای به ابی یعقوب یوسف بن تاشفین پادشاه ملثمین صاحب مراکش بنویسند و ازو یاری طلبند و قاضی بامعتمد انجمن کرد و ماجری بازگفت و او موافقت خویش اعلام داشت و بفرمود تا او خود بدین کار قیام کند لکن قاضی نپذیرفت و معتمد اصرار ورزید. قاضی گفت خدای خیر روزی کناد! و بیرون آمد و در حال نامه ای بیوسف بن تاشفین نوشت و صورت حال بازگفت و آنرا بیکی از بندگان خویش سپرد تا بیوسف رساند و چون یوسف نامه بخواند بشتاب بشهر سبته آمد و قاضی با جماعتی به سبته رفت تااو را دیدار کند و از حال مسلمانان خبر دهد. یوسف بسپاهیان دستور داد تا از جزیره ٔ خضراء (شهری از اندلس) عبور کنند و خود در سبته (در سرزمین مراکش مقابل جزیره ٔ خضراء) اقامت گزید و بمراکش پیام فرستاد تا باقیمانده ٔ سپاهیان بدو پیوندند و چون شماره ٔ آنان کامل شد بفرمود تا از جزیره بگذرند و خود از پس همه بیامد و در این هنگام عدد سپاهیان وی ده هزار بود و یوسف و معتمد با یکدیگر دیدار کردند و معتمد نیز عساکر خویش گرد آورد و مسلمانان این خبر بشنیدند و از همه ٔشهرها برای جهاد جمع آمدند و خبر به آلفونس رسید و او آنگاه در طلیطله بود پس با چهل هزار سوار جز سپاهیانی که بدو پیوستند بیرون آمد. و بامیر یوسف نامه ٔ مفصل نوشت و او را تهدید کرد. یوسف جواب او بر پشت نامه بنوشت و بازگردانید. آلفونس چون جواب بخواند بترسید و گفت این مردیست سخت و شدید. پس دو لشکر در محلی به نام زلاقه از شهر بطلیوس بهم پیوستند و در میان آنان جنگ درگرفت و مسلمانان پیروز شدند و آلفونس پس از استیصال سپاهیان خویش منهزم شد و با او جز گروهی اندک نماند و این واقعه در ماه رمضان سال هَ.ق. اتفاق افتاد. این قول بعض مورخین است و صحیح آن است که واقعه ٔ مزبور در نیمه ٔرجب سال مذکور اتفاق افتاده است و آن از مشهورترین وقایع تاریخی است و در آنروز معتمد ثباتی عظیم از خود نشان داد و جراحات بسیار بروی و دست وی رسید و مسلمانان ستوران و سلاح دشمن بغنیمت بردند و امیر یوسف ومعتمد بملک خویش بازگشتند و امیر یوسف سال بعد به اندلس آمد و معتمد نیز بدو پیوست و یوسف بعض قلاع مسیحیان را محاصره کرد ولی از عهده ٔ گشادن آنها برنیامد و از آنجا کوچ کرد و بغرناطه شد و صاحب آن ناحیه عبداﷲبن بلکین بدو پیوست سپس بشهر درآمد تا او را تقدمه فرستد و امیر یوسف بدو خیانت کرده او نیز بشهر شد وعبداﷲ را از آنجا بیرون کرد و داخل قصر وی گشت و اموال و ذخایری بیحد و شمار یافت و سپس بمراکش بازگشت و حسن بلاد اندلس و بهجت آن و بساتین و مطاعم و سایر اصناف اموالی که در مراکش یافته نمیشد (چه مراکش از بلاد بربر و مردمش از اجلاف عرب باشند) دل او را ربوده بود و خواص امیر یوسف بلاد اندلس را در چشم وی بزرگ و او را بگرفتن اندلس اغراء و تحریض میکردند و او رابر معتمد با نقل اقوالی برمیآشفتند تا آنجا که ابویوسف بر معتمد خشم گرفت و بسوی او متوجه شد و چون به سبته رسید عساکر خویش را تعبیه کرد و سیربن ابی بکر اندلسی را بمقدمه گسیل داشت و او به اشبیلیه رسید و معتمد بدانجا بود و شهر را بشدیدترین صورتی محاصره کردند و در اینجا از شدت بأس و پایداری و نترسیدن از مرگ، معتمد آن کرد که نظیر آن شنیده نشده است و مردم شهر را فزع و ترس و بیم فراگرفته بود و بهر وسیله از شهر میگریختند حتی بشنا و افکندن خویش از کنگره های حصار و چون روز بیستم رجب سال 484 هَ.ق. برآمد امیر یوسف بشهر هجوم کرد و دست غارت برد و برای هیچکس چیزی نگذاشت و مردم از خانه های خویش بیرون میشدند درحالیکه عورات خویش را با دست خویش می پوشیدند و یوسف معتمد و کسان او را بگرفت و دو فرزند معتمد در همین جنگ کشته شده بودند نام یکی از آن دو مأمون بود و از جانب پدر خویش نیابت قرطبه داشت او را نیز محصور کردند تا بگرفتند و بکشتند و دومی الرّاضی که از جانب معتمد در رنده نیابت داشت و رنده یکی از حصون منیعه ٔ اسپانیاست، بدان قلعه نیز وارد شدند و الرّاضی رابگرفتند و بکشتند و معتمد را در مرگ این دو فرزند مرثیه های بسیار است و پس از آن در اشبیلیه بر معتمد آن رفت که سابقاً ذکر کردیم. چون معتمد را بگرفتند درساعت او را بند کردند و با اهل بیت وی در کشتی نشانیدند. ابن خاقان در قلائدالعقیان در این باب گوید: ثم جمع هو و اهله و حملتهم جوارالمنشآت و ضمتهم کأنهم اموات بعد ما ضاق عنهم القصر و راق منهم العصر و الناس قد حشدوا بضفّتی الوادی یبکون بدموع کالغوادی فساروا والبوم یحدوهم والنوح باللوعه لایعدوهم. و ابن لبانه ابوبکر محمدبن عیسی اسماعیل دانی شاعر معروف در این وقت گفت:
تبکی السماء بدمع رائح غادی
علی البهالیل من ابناء عبّاد...
تا آنجا که گوید:
یا ضیف اقفر بیت المکرمات فخذ
فی ضم ّ رحلک واجمع فضلهالزاد.
و ابومحمد عبدالجبار حمدیس صقلی شاعر مشهور در این معنی گفته است:
و لمّا رحلتم بالندی فی اکُفّکم
و قلقل رضوی منکم و ثبیر
رفعت لسانی بالقیامه قد دنت
فهذی الجبال الرّاسیات تسیر.
و معتمد را در محبس اشعاری است و از جمله:
تبدّلت من ظل عزّ البنود
بذل ّ الحدید و ثقل القیود
و کان حدیدی سنانا ذلیقا
و عضبا رقیقا صقیل الحدید
وقد صار ذاک و ذا ادهما
یعض ّ بساقی ّ عض ّ الاسود.
سپس معتمد و کسان او را نزد امیر یوسف بمراکش بردند و او بفرمود تا معتمد را بشهر «اغمات » برند و بند کنند و او تا پایان حیات بزندان بود. و هم ابن خاقان گوید: و لما اجلی عن بلاده و اعری من طارفه و تلاده و حمل فی السفین و احل ّ فی العدوه محل الدفین تندبه منابره و اعواده و لایدنو منه زوّاره و لاعوّاده بقی آسفاً تتصعد زفراته و تطرد اطراد المذانب عبراته لایخلو بمؤانس ولایری الاّ غریبا بدلا عن تلک المکانس و لما لم یجد سلوّا و لم یؤمل دنوّا و لم یروجه سرّه مجلوّا تذکر منازله فشاقته و تصور بهجتها فراقته و تخیل استیحاش اوطانه و اجهاش قصره الی قطانه و اظلام جوده من اقماره و خلوّه من حرّاسه و سماره.
و ابوبکر الدانی مذکور را در حبس او قصیده ٔ مشهوره ای است که اولش این است:
لکل ّ شی ٔ من الاشیاء میقات
و للمنی من منایا هن ّ غایات
والدّهر فی صبغهالحرباء منغمس
الوان حالاته فیها استحالات
و نحن من لعب الشطرنج فی یده
و ربما قمرت بالبیدق الشاه
انفض یدیک من الدّنیا و ساکنها
فالأرض قد اقفرت والناس قد ماتوا
و قل لعالمها الارضی ّ قد کتمت
سریره العالم العلوی ّ اغمات.
و این قصیده شامل 50 بیت است.
وهم او را در حبس معتمد قصیده ای است که در اغمات به سال 486 هَ. ق. سروده است:
تنشق ریاحین السلام فانما
افض بها مسکا علیک محتما
و قل لی مجازاً ان عدمت حقیقه
لعلّک فی نعمی و قد کنت منعما
افکّر فی عصر مضی لک مشرقاً
فیرجع ضوءالصبح عندی مظلما
و اعجب من رفق المجرّه اذ رأی
کسوفک شمساً کیف اطلع انجما
لقد عظمت فیک الرزیه اننا
وجدناک منها فی المزیه اعظما
قناهسعت للطعن حتی تقصدت
و سیف اطال الضرب حتی تثلما.
و ازاین قصیده است:
بکی آل عباد ولا کمحمد
و انبائه صوب الغمامه اذ همی
حبیب الی قلبی حبیب لقوله
عسی طلل یدنو بهم و لعلما
صیاحهم کنا بهم نحمدالسّری
فلما عدمناهم سرینا علی عمی
و کنا رعینا العزّ حول حماهم
فقد اجدب المرعی و قد اقفر الحمی
و قد البست ایدی اللیالی محلهم
مناسج سدّی الغیث فیها و اَلحما
قصور خلت من ساکنیها فما بها
سوی الادم تمشی حول واقعهالدّما
یجیب بها الهام الصدی ولطالما
اجاب القیان الطائر المترنما
کأن لم یکن فیها انیس و لاالتقی
بها الوفد جمعا و الخمیس عرمرما
حکیت وقد فارقت ملکک مالکا
و من ولهی احکی علیک متمما
مصاب هوی بالنیرات من العلا
و لم یبق فی ارض المکارم معلما
تضیق علی الارض حتی کأنّما
خلقت و ایّاها سواراً و معصما
بکیتک حتی لم یخل ّ لی الاسی
دموعا بها ابکی علیک ولا دماً
و انی علی رسمی مقیم فان امت
ساجعل للباکین رسمی موسماً
بکاک الحیا و الرّیح شقت جیوبها
علیک و ناح الرّعد باسمک معلما
و مزّق ثوب البرق واکتسب الضحی
حدادا و قامت انجم الجوّماتما.
و هم از این قصیده است:
وحار ابنک الأصباح وجداً فما اهتدی
و غاض اخوک البحر غیضا فماطما
و ما حل ّ بدرالتم بعدک داره
و لااظهرت شمس الظهیره مبسما
قضی اﷲ ان حطّوک عن ظهر اشقر
اشم ّ و ان امطوک اشأم ادهما
قیودک ذابت فانطلقت لقدغدت
قیودک منهم بالمکارم ارحما
عجبت لان لان الحدید و قدقسوا
لقد کان منهم بالسریره اعلما
سینجیک من نَجّی ̍ من الجُب ّ یوسفاً
و یؤویک من آوی المسیح بن مریما.
و هم ابوبکر را در نوحه بروزگار ابن عبّاد قطعات و قصاید مطول است که قسمتی از آن را در کتاب نظم السلوک فی وعظالملوک گرد کرده و گویند ابوبکر دانی روزی زیارت وی نزد او رفت و چون بازگشتن خواست معتمدبیست دینار باشقه ٔ بغدادی بدو فرستاد و نوشت:
الیک الزّر من کف ّ الاسیر
فان تقبل تکن عین الشکور
تقبّل مایکون له حیاء
وان عذرته احوال الفقیر.
ابوبکر گوید هدیه ٔ او بازگردانیدم چه بحال او و تهی دستی وی آگاه بودم و در جواب وی نوشتم:
سقطت من الوفاء علی خبیر
فذرنی والّذی لک فی ضمیری
ترکت هواک وَ هْوَ شقیق نفسی
لئن شقت برودی عن عذور
ولاکنت الطلیق من الرّزایا
لئن اصبحت اجحف بالاسیر
جذیمه انت والزباء خانت
وما انا من یقصّر عن قصیر
اسیر ولااسیر الی اغتنام
معاذاﷲ من سوءالمصیر
انا ادری بفضلک منک انّی
لبست الظل منه فی الحرور.
و از این قصیده است:
تصرف فی الندی خیل المعالی
فتسمح من قلیل بالکثیر
و اعجب منک انک فی ظلام
و ترفع للعفاه منار نور
رویدک سوف توسعنی سروراً
اذا عاد ارتقاؤک للسریر
و سوف تحلّنی رتب المعالی
غداه تحل ّ فی تلک القصور
تزید علی ابن مروان عطاء
بها و ازید ثم ّ علی جریر
تأهّب ان تعود الی طلوع
فلیس الخسف ملتزم البدور.
و بصباح روز عیدی دختران معتمد بزندان او درآمدند و آنان برای مردم اغمات نخ می رشتند و مُزد میگرفتند و یکی از ایشان در سرای صاحب شرطه که بروزگار سلطنت معتمد خدمت معتمد میکرد با نخ ریسی مشغول بود. معتمد چون دختران را که با جامه های کهنه و فرسوده بدید از دیدار آنان سخت اندوهگین شد و این ابیات بگفت:
فیما مضی کنت بالاعیاد مسروراً
فسأک العید فی اغمات مأسورا
تری بناتک فی الاطمار جائعه
یغزلن للناس لایملکن قطمیرا
برزن نحوک للتسلیم خاشعه
ابصارهن ّ حسیرات مکاسیرا
یطأن فی الطّین والاقدام حافیه
کأنها لم تطاء مسکا و کافوراً
لاجدّ الا و یشکو الجدب ظاهره
و لیس الا مع الانفاس ممطورا
قدکان دهرک ان تأمره ممتثلا
فردّک الدّهر منهیّا و مأمورا
من بات بعدک فی ملک یسرّ به
فانما بات بالاحلام مغرورا.
و وقتی پسر وی ابوهاشم بر او درآمد و بند، ساق های معتمد را سخت درهم میفشرد و او طاقت گام زدن نداشت بگریست و گفت:
قیدی اما تعلمنی مسلما
ابیت ان تشفق او ترحما
دمی شراب لک و اللحم قد
اکلته لاتهشم الاعظما
یبصرنی فیک ابوهاشم
فینشنی والقلب قد هشما
ارحم طفیلا طائشا لبه
لم یخش ان یأتیک مسترحما
وارحم اخیات له مثله
جرعتهن السم ّ والعلقما
منهن ّ من یفهم شیئا فقد
خفنا علیه للبکاء العمی
والغیر لایفهم شیئا فما
یفتح الا لرضاع فما.
و اشعار معتمد و هم اشعار شعراء در حق او بسیار است. ولادت او در ماه ربیعالاول سال 431 هَ. ق. در شهر باجه از بلاد اندلس بود واو پس از وفات پدر به تاریخ مذکور بپادشاهی رسید و در حبس اغمات به یازدهم شوال (و بروایتی ذی الحجه) سال 488 هَ. ق. وفات کرد رحمه اﷲ تعالی. و غریب آن است که در نماز بر جنازه ٔ او الصلوه علی الغریب منادی کردند و گروهی از شعراء که او را مدائح گفته بوده اند و از او عطایا ستده بودند بر قبرش جمع آمدند و قصائدمطول در رثای او بگفتند و بر قبرش بخواندند و بر اوبگریستند از آن جمله بود ابوبحر عبدالصمد شاعر مخصوص وی که مرثیه ٔ طویلی بگفت که اولش این است:
ملک الملوک اسامع فأنادی
ام قدعدتک عن السّماع عوادی
لما نقلت عن القصور و لم تکن
فیها کما قد کنت فی الاعیاد
اقبلت فی هذا الثری لک خاضعاً
و جعلت قبرک موضعالانشاد.
و چون از انشاد قصیده فارغ شد زمین ببوسید و تن و روی بخاک مالید و حاضران بگریستند. و ابوبکر دانی حفید معتمد را بدید و او پسری نیکوروی بود و زرگری پیشه کرده بود و بروزگار دولت ابن عباد فخرالدوله لقب داشت و آن از القاب سلطنت است ابوبکر بدو نگریست و وی با دم بانگشت می دمید پس قصیده ای بسروداز آن جمله:
شکاتنا فیک یا فخرالعلا عظمت
والرّزء یعظم فی من قدره عظما
طوقت من نائبات الدهرمخنقه
ضاقت علیه و کم طوقتنا النسما
و عاد طوقک فی دکان قارعه
من بعد ماکنت فی قصر حکی اوما
صرفت فی آله الصواغ انمله
لم تدر الا الندی و السیف والقلما
ید عهدتک للتقبیل تبسطها
فتستقل الثریّا ان تکون فما
یا صائغاً کانت العلیا تصاغ له
حلیا و کان علیه الحلی منتظما
للنفخ فی الصور هول ماحکاه سوی
انی رأیتک فیه تنفخ الفحما
وددت اذ نظرت عینی علیک به
لو ان ّ عینی تشکو قبل ذاک عمی
ماحطّک الدّهر لما حط من شرف
و لا تحیف من اخلاقک الکرما
لح فی العلا کوکبا ان لم تلح قمرا
و قم بها ربوه ان لم تقم علما
واﷲ لو انصفتک الشهب لانکسفت
و لو وفی لک دمعالعین لانسجما
ابکی حدیثک حتی الدهر حین غدا
یحکیک رهطا و الفاظا و مبتسما.
لورقی بضم لام و سکون واو و راء و پس از آن قاف منسوب به لورقه است و آن شهریست به اندلس و نام این شاعر در خریده آمده است. (نقل باختصار از ابن خلکان ج 2 صص 132- 141).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمد نزار و ملقب بقائم بن المهدی ابی محمد عبیداﷲ. پدر او مهدی اورا در افریقیه ولیعهد خویش کرد و دو بار از جانب پدر خویش بگرفتن مصر رفت. و در زمان او ابویزید مخلدبن کنداد خارجی خروج کرد. ولادت قائم در شهر سلمیه به سال 277 هَ. ق. و وفات او بمهدیه در 334 هَ. ق. است و در این وقت قائم در محاصره ٔ ابویزید خارجی بود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمد المرتضی. سیمین از ائمه ٔ رسی صعده (از 298 تا 301 هَ. ق.). رجوع به محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمد ثانی بن معتضدبن عباد ملقب به معتمد عبادی. سومین از امرای عبادی در اشبیلیه. رجوع به ابوالقاسم محمد المعتمد علی اﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمد اول بن اسماعیل عبادی. از امرای اشبیلیه. رجوع به ابوالقاسم محمد المعتمد علی اﷲ... ورجوع به ابوالقاسم محمدبن اسماعیل بن عباد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن یوسف حسینی سمرقندی. رجوع به محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن یحیی ملقب به مرتضی. یکی از ائمه ٔ رسیه ٔ زیدیه در صعده ٔ یمن. رجوع به محمد شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمدبن هانی. ازدی اندلسی. و بعضی کنیت او را ابوالحسن گفته اند. رجوع به محمد... و رجوع به ابن هانی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالعزیزبن بحر یا جریر یا نحریربن عبدالعزیز. مشهور به ابن براج و ملقب به قاضی سعدالدین. رجوع به ابن براج عبدالعزیز... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالصمدبن منصوربن حسن بن بابک. رجوع به ابن بابک و رجوع به عبدالصمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالصمدبن عمربن محمدبن اسحاق واعظ. رجوع به عبدالصمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) امام الدین رافعی بن ابوسعید رافعی قزوینی مشهور به بابویه. او در 633 هَ. ق. بقزوین درگذشته است و مؤلف شرح صغیر و کبیر اوست. و قطعه ٔ ذیل به پدر و پسر هر دو نسبت شده است:
طلب کردن علم از آن است فرض
که بی علم کس را بحق راه نیست
کسی ننگ دارد ز آموختن
که از ننگ نادانی آگاه نیست.
رجوع به مجمعالفصحاء و ریاض العارفین شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن ابی العباس وزیر الاسفراینی. عوفی در ترجمه ٔ ابوعبداﷲ محمدبن صالح ولوالجی آورده است که: در عهد سلطان یمین الدوله محمود جملگی فضلا خواستند که دو بیت فارسی او را بتازی ترجمه کنند کسی را میسر نشد تا آنگاه که خواجه ابوالقاسم پسر وزیر ابوالعباس اسفراینی آنرا به تازی ترجمه کرد و آن دو بیت محمد صالح این است:
سیم دندانک و بس دانک و خندانک و شوخ
که جهان آنک بر ما لب او زندان کرد
لب او بینی و گوئی که کسی زیر عقیق
بامیان دو گل اندر شکری پنهان کرد.
و ترجمه ٔ خواجه ابوالقاسم این است که میگوید:
فِضّی ّثغر لبیب ضاحک عَرِم ٌ
من عشق مبسمه اصبحت مسجونا
بسکّر قد رأیت الیوم مبسمه
تحت العقیق بذاک الورد مکنونا.
رجوع به ابوالحسن علی بن فضل بن احمد اسفراینی و رجوع به ابوالقاسم محمدبن ابی العباس فضل بن احمد شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن ابی صادق عبدالرحمن بن علی نیشابوری. رجوع به ابن ابی صادق و رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 297 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن ابی حرث زجاجی. او راست: اربعین.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن ابی بکر لیثی سمرقندی. او راست: حاشیه ای بر مطوّل.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن ابراهیم وراق عابی. او راست: شرح کتاب شهاب الأخیار محمدبن سلامه.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابراهیم بن محمدبن زکریا معروف به ابن افلیلی و برخی کنیت او را ابواسحاق گفته اند. رجوع به ابراهیم افلیلی... و معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 316 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابراهیم بن عثمان. رجوع به ابن وزّان... و رجوع به ابراهیم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابراهیم بن ابی بکر عبداﷲ حصیری. فقیه و ندیم از ندماء مسعودبن محمود سبکتکین. او از جانب مسعودبن محمود سبکتکین نوبتی به سال 422 هَ. ق. برسولی نزد قدرخان شد تا جلوس مسعود و عزل محمد را بخان آگهی دهد و تجدید عهود کندو کرت دیگر بعقد نکاح دختر قدرخان برای مسعود که ازپیش نامزد محمدبن محمود بود و دختر بغراتکین برای مودودبن مسعود بترکستان رفت و بعلت مرگ قدرخان این امر دیر کشید و قریب چهارسال حصیری بترکستان بماند تا در سلطنت بغراخان با مهدشاه خاتون دختر قدرخان و دختر بغراخان بغزنه بازگشت وحصیری تا زمان فرخ زادبن مسعود میزیست. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 77، 157، 168، 194، 208، 209، 210، 213، 216، 366 و 432 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) آمدی. رجوع به حسن بن بشربن یحیی آمدی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) آبندونی. عبداﷲبن ابراهیم بن یوسف آبندونی جرجانی. امام حافظ زاهد موثق مأمون ورع وکثیرالحدیت از اقران ابی بکر اسمعیلی و ابی احمدبن عددی ّ حافظ. در جرجان از عمران بن موسی و در بغداد از ابی عبداﷲ احمدبن حسن بن عبدالجبار صوفی و در بصره از ابوخلیفه فضل بن حباب جمحی و در مصر از ابی عبدالرحمن احمدبن شعیب نسائی و در موصل از ابی یعلی احمدبن علی بن مثنی تمیمی و دیگران حدیث شنیده است. حاکم ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲ حافظ و ابونصر اسماعیلی و ابوبکر سالحی قاضی و ابوبکر برقانی خوارزمی از آبندونی روایت کنند. حاکم در تاریخ خود گوید: ابوالقاسم آبندونی در سن کهولت بارها به نشابور آمد و مدتی ببود و در آنجابا ابوعبداﷲ و ابونصر مصاحبت داشت و در این وقت پیربود و سپس در سال 347 یا 348 هَ. ق. نیز به نیشابور آمد و اقامت گزید و بروایت احادیث مشغول شد و پس به جرجان شد و در سنه ٔ 350 هَ. ق. به بغداد رفت و هم بدانجا ببود تا درگذشت. و آنگاه که من به سال 367 به بغداد رفتم او را دیدم ضعف پیری بر وی غالب آمده وعمرش بنود و چهارسالگی رسیده. این مرد بزرگ یکی از ارکان حدیث است و با ابواحمدبن عدی حافظ شام و مصر مصاحب بود. و کتب او سماع بود (یعنی به اجازات اکتفا نمیکرد) و در رجب 368 از وی مفارقت کردم و به سال 369 خبر مرگ او را در نامه های اصحاب خویش خواندیم و هم گفته اند که آبندونی در حربیه بغداد سکونت داشت و بجرجان و بغداد روایت حدیث می کرد از جمعی از محدثین عراق و شام و مصر. ابوبکر برقانی گوید: من با ابومنصورکرخی نزد ابی القاسم آبندونی بقصد استماع حدیث می رفتیم و او ما را در یک مجلس معاً نمی پذیرفت و یکی از ما دو تن را بر در مینشاند و دیگری را اجازه ٔ دخول میداد و چون بیرون می آمد نوبت دیگری میرسید و میگفت سوگند یاد کرده است که برای دو کس دریکجا حدیث نکند.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) او راست: ریحانهالعاشق. (کشف الظنون).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) قهرمان داستانی است تألیف ابواحمد محمدبن مطهر ازدی و مؤلف در این داستان بسیاری از معلومات وسیعه ٔ خویش را در موضوع شعر و ادب و امثال آورده است. رجوع بدائرهالمعارف اسلام شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) انصاری. او راست: شرح ارشاد نووی.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) اصبغ نباته الحنظلی الکوفی. تابعی است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن اخشید. اخشید به سال 334 هَ. ق. درگذشت و دو پسر صغیر برجای ماند به نام ابوالقاسم و ابوالحسن. و ابوالمسک کافور غلام حبشی اخشید که سمت اتابکی ابوالقاسم داشت پس از اخشید اورا بر اریکه ٔ ملک نشاند و بنام او برتق و فتق امور ملک پرداخت و پس از پانزده سال (349 هَ. ق.) ابوالقاسم درگذشت و کافور بعد از وی ابوالحسن بن اخشید را بپادشاهی برداشت. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 358 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) اصبغبن محمدبن سمج غرناطی. مهندس. رجوع به اصبغ... شود.

ابوالقاسم.[اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) اشقر. رجوع به اشقر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) اسماعیل بن محمد طلحی اصفهانی. رجوع به اسماعیل... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) اسماعیل بن محمدبن فضل بن علی اصفهانی. رجوع به اسماعیل... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) اسماعیل بن محمد. رجوع به اسماعیل... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) اسماعیل بن عباد معروف بصاحب. رجوع به صاحب بن عباد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) اسماعیل بن حسین بیهقی حنفی. رجوع به اسماعیل... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) اسماعیل بن حسن بن علی غازی بیهقی. شمس الأئمه. رجوع به اسماعیل... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) اسماعیل بن حسن بن عبداﷲ بیهقی. رجوع به اسماعیل... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) اسماعیل بن احمد سمرقندی. رجوع به اسماعیل... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) اسماعیل بن اسحاق بن ابراهیم. او یکی از خوشنویسان و عارفین بفن خط بود و پدرش اسحاق معلم مقتدر خلیفه است که او نیز در خط بعهد خویش بی نظیر است. (ابن الندیم).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) اسکافی. صاحب چهارمقاله گوید: اسکافی دبیری بود از جمله ٔ دبیران آل سامان رحمهم اﷲ. و آن صناعت نیکوآموخته بود و بر شواهق نیکو رفتی و از مضایق نیکو بیرون آمدی و در دیوان رسالت نوح بن منصور محرری کردی.مگر قدر او نشناختند و بقدر فضل ننواختند. از بخارابهرات رفت بنزدیک البتکین. و البتکین ترکی خردمند بود و ممیز او را عزیز کرد و دیوان رسالت بدو تفویض فرمود و کار او گردان شد و بسبب آنکه نوخاستگان در حضرت پدید آمده بودند برقدیمان استخفاف همی کردند و البتکین تحمل همی کرد و آخر کار او بعصیان کشید باستخفاقی که در حق او رفته بود باغراء جماعتی که نوخاسته بودند و امیر نوح از بخارا بزاولستان بنوشت تا سبکتکین با آن لشکر بیایند و سیمجوریان از نشابور بیایند و با البتکین مقابله و مقاتله کنند و آن حرب سخت معروف است و آن واقعه ٔ صعب مشهور پس از آنکه آن لشکرها بهرات رسیدند، امیرنوح علی بن محتاج الکشانی را که حاجب الباب بود با البتکین با نامه ای چون آب و آتش. مضمون او همه وعید و مقرون او همه تهدید صلح را مجال ناگذاشته و آشتی را سبیل رها ناکرده، چنانکه در چنین واقعه ای و چنین داهیه ای خداوند ضجر قاصی ببندگان عاصی نویسد همه نامه پر از آنکه بیایم و بگیرم و بکشم. چون حاجب ابوالحسن علی بن محتاج الشکانی نامه عرضه کردو پیغام بگفت و هیچ بازنگرفت البتکین آزرده بود آزرده تر شد برآشفت و گفت من بنده ٔ پدر اویم امّا در آن وقت که خواجه ٔ من از دار فنا بدار بقا تحویل کرد او را بمن سپرد نه مرا بدو و اگر چه از روی ظاهر مرا درفرمان او همی باید بود اما چون این قضیت را تحقیق کنی نتیجه برخلاف این آید که من در مراحل شیبم و او درمنازل شباب و آنها که او را بر این بعث همی کنند ناقض این دولتند نه ناصح و هادم این خاندانند نه خادم و از غایت زعارت به اسکافی اشارت کرد که چون نامه جواب کنی از استخفاف هیچ باز مگیر و برپشت نامه خواهم که جواب کنی. پس اسکافی بر بدیهه جواب کرد و اول بنوشت: بسم اﷲ الرحمن الرحیم. یا نوح قد جادلتنا فاکثرت جدالنا فائتنا بما تعدنا ان کنت من الصادقین. چون نامه به امیر خراسان نوح بن منصور رسید آن نامه بخواند و تعجبها کرد و خواجگان دولت حیران فروماندند و دبیران انگشت بدندان گزیدند چون کار البتکین یکسو شد، اسکافی متواری گشت و ترسان و هراسان همی بود تا یک نوبت که نوح کس فرستاد و او را طلب کرد و دبیری بدو داد و کار او بالا گرفت و در میان اهل قلم منظور و مشهور گشت. و باز نظامی عروضی گوید: چون اسکافی را کار بالا گرفت و در خدمت امیر نوح بن منصور متمکّن گشت و ماکان کاکوی به ری و کوهستان عصیان آغاز کرد و سر از ربقه ٔ اطاعت بکشید و عمّال بخوار و سمنک فرستاد و چند شهر از کومش فروگرفت و نیزاز سامانیان یاد نکرد نوح بن منصور بترسید از آنکه مردی سهمگین و کافی بود و به تدارک حال او مشغول گشت و تاش اسپهسالار را با هفت هزار سوار به حرب او نامزدکرد که برود و آن فتنه را فرونشاند و آن شغل گران از پیش برگیرد بر آن وجه که مصلحت بیند، که تاش عظیم خردمند بود و روشن رای و در مضایق چست درآمدی و چاپک بیرون رفتی و پیروز جنگ بودی و از کارها هیچ بی مراد بازنگشته بود و از حربها هیچ شکسته نیامده بود و تا او زنده بود ملک بنی سامان رونقی تمام و کار ایشان طراوتی قوی داشت پس در این واقعه امیر عظیم مشغول دل بود و پریشان خاطر کس فرستاد و اسکافی را بخواند و با او بخلوت بنشست و گفت من از این شغل عظیم هراسانم که ماکان مردی دلیر است و با دلیری و مردی کفایت دارد وجود هم و از دیالمه چون او کم افتاده است باید که با تاش موافقت کنی و هرچه در این واقعه از لشکر کشی بر وی فرو شود تو با یاد او فرو دهی و من بنشابور مقام خواهم کرد تا پشت لشکر بمن گرم گردد و خصم شکسته دل شود باید که هر روز مسرعی با ملطّفه ای از آن تو بمن رسد وهرچه رفته باشد نکت از آن بیرون آورده باشی و درآن ملطفه ثبت کرده چنانکه تسّلی خاطر آید. اسکافی خدمت کرد و گفت فرمانبردارم. پس دیگر روز تاش رایات بگشاد و کوس بزد و بر مقدّمه از بخارا برفت و از جیحون عبره کرد با هفت هزار سوار و امیر با باقی لشکر درپی او بنشابور بیامد. پس امیر تاش را و لشکر را خلعت بداد و تاش درکشید و به بیهق درآمد و بکومش بیرون شد و روی به ری نهاد با عزمی درست و حزمی تمام و ماکان با ده هزارمرد حربی زره پوشیده بر در ری ّ نشسته بود و بری استناد کرده تا تاش برسید و از شهر برگذشت ودر مقابل او فرود آمد و رسولان آمد و شد گرفتند، بر هیچ قرار نگرفت که ما کان مغرور گشته بود بدان لشکر دل انگیز که از هرجای فراهم آورده بود. پس بر آن قرار گرفت که مصاف کنند و تاش گرگ پیر بود و چهل سال سپهسالاری کرده بود و از آن نوع بسیار دیده، چنان ترتیب کرد که چون دو لشکر در مقابل یکدیگر آمدند و ابطال و شداد لشکر ماوراءالنهر و خراسان از قلب حرکت کردندنیمی از لشکر ماکان بجنگ دستی گشادند و باقی حرب نکردند و ماکان کشته گشت. تاش بعد از آن که از گرفتن وبستن و کشتن فارغ شد روی به اسکافی کرد و گفت کبوتربباید فرستاد بر مقدمه تا از پی او مسرع فرستاده شود امّا جمله ٔ وقایع را بیک نکته باز باید آورد چنانکه برهمگی احوال دلیل بود و کبوتر بتواند کشید و مقصود بحاصل آید پس اسکافی دو انگشت کاغذ برگرفت و بنوشت، امّا ما کان فصار کاسمه والسلام. از این ما مای نفی خواست و از کان فعل ماضی تا پارسی چنان بود که ما کان چون نام خویش شد یعنی نیست شد. چون این کبوتر به امیرنوح بن منصور رسید از این فتح چندان تعجب نکرد که از این لفظ و اسباب ترفیه اسکافی تازه فرمود و گفت چنین کس فارغ دل باید تا بچنین نکته ها برسد. -انتهی. و علامه ٔ قزوینی در حواشی چهارمقاله آورده اند: اسکافی. هوابوالقاسم علی بن محمد اسکافی النیسابوری الکاتب المشهور. فنون ادب را در نیشابور تحصیل نمود و در عنفوان شباب بملازمت امیر ابوعلی بن محتاج چغانی از امراء معروف سامانیه پیوست امیرابوعلی او را برگزیده و مقرب گردانید و دیوان رسائل خود را بدو محول فرمود و وی به نیکوترین وجهی از عهده ٔ این خدمت برآمد و صیت فضلش در آفاق منتشر گردید و نامه های او که درنهایت حسن و کمال بلاغت بود ببخارا میرسید و مردم در آن منافست نموده دست می بردند امناء دولت تعجب مینمودند و همواره به ابوعلی مینوشتند که اسکافی را ببخارا فرستد تا در عداد نویسندگان حضرت باشد ابوعلی بتعلل می گذرانید تا آنکه در سنه ٔ 334 هَ. ق. ابوعلی بر امیر حمیدنوح بن نصربن احمدبن اسماعیل سامانی عصیان ورزید و بر بسیاری از بلاد خراسان مستولی گردید و مابین او و امیرنوح محارباتی دست داد از جمله جنگی بود که در جرجیل (یا جرجیک) از محال بخارا مابین ایشان واقع شد و شکست بر ابوعلی افتاد و بچغانیان گریخت و اکثر همرهان او اسیر گشتند از جمله ٔاسرا ابوالقاسم اسکافی بود و او را با آنکه طرف میل و عنایت مخصوص امیرنوح بود در قلعه ٔ قهندز من اعمال بخارا محبوس نمودند امیرنوح خواست تا مکنون ضمیر اورا معلوم نماید فرمان داد تا نامه ای مجعول از زبان یکی از بزرگان دولت بوی نوشتند که ابوالعباس چغانی (برادر ابوعلی چغانی) بامیر نوح نوشته است و در حق توشفاعت نموده و ترا به شاش (چاچ) می طلبد تا کتابت رسائل سلطانی را با تو مفوض دارد رأی تو خود درین باب چیست اسکافی در جواب در ذیل رقعه نوشت «رب ِ السِجْن ُ اَحَب ُ اِلَی ّ ممّا یَدْعونَنی الیه » چون این جواب را بر امیرنوح عرضه کردند بغایت با وی خوشدل گشت و فرمان داد تا او را از حبس بیرون آورده خلعت پوشانیدند و او را در دیوان رسائل به نیابت ابی عبداﷲ معروف به کله (؟) بنشانید و دیوان رسائل اسماً با ابوعبداﷲ کله بود و رسماً با اسکافی و چون ابوعبداﷲ وفات نمود اسکافی بالااستقلال متولی دیوان رسائل گشت و صیتش منتشر گردید و شهرتش بغایت رسید و بعد از آنکه امیرنوح وفات نمود و امیر رشید عبدالملک بن نوح در سنه 343 هَ. ق. بجای او بنشست اسکافی را در همان منصب برقرار داشت و برمرتبتش بیفزود ولی دیری نکشید که اسکافی مریض شده این جهان را بدورد گفت بنابرین وفات اسکافی در اوایل سلطنت عبدالملک بن نوح (سنه ٔ 343- 350 هَ. ق.) واقع شده است و چون اسکافی وفات نمود شعراء مراثی بسیار در حق وی گفتند از جمله هزیمی ابیوردی گفت و این ابیات مشهور است:
الم تر دیوان َ الرّسائل عُطِّلَت ْ
لفقدانه اقلامه و دفاتره
کثغر مضی حامیه لیس یَسُدّه
سواه و کالکسر الذی عز جابره
لیبک علیه خطّه و بیانه
فذا مات واشیه و ذا مات ساحره.
ثعالبی گوید: از عجائب امر اسکافی آن بود که وی در رسائل سلطانیات (یعنی مکاتبات رسمی دولتی) دارای اولین درجه بود و هیچ کس بپای او نمی رسید ولی در اخوانیات (یعنی مکاتبات دوستانه) از عهده برنمی آمد و عجز و قصور او بمنتهی درجه بود. و نیز ثعالبی گوید: اسکافی در علوّ رتبه در نثر و انحطاط درجه در نظم مانند جاحظ بود (یتیمهالدّهر للثعالبی ج 4 صص 29- 33 بتصرف یسیر). و نیز آقای قزوینی راست در ص 103 حواشی چهارمقاله: «در دیوان رسالت نوح بن منصور محرری کردی » این سهو واضح است زیرا که بتصریح ثعالبی چنانکه گفتیم وفات اسکافی در اوایل سلطنت عبدالملک بن نوح بن نصر (سنه ٔ 343- 350 هَ. ق.) واقع شد و حال آنکه جلوس نوح بن منصوربن نوح بن نصر در سنه ٔ 366 هَ. ق. است پس محال است که اسکافی زمان او را دریافته باشد، و توهّم اینکه شاید لفظ «نوح بن منصور» سهو نساخ باشد باطل است چه لطف این حکایت مبتنی برلفظ «نوح » است برای آنکه مخاطبه به آیه ٔ «یا نُوح قد جادَلتَنا فَاَکثَرت جدالنا» راست آید. «الپتگین تحمل همی کرد و آخر کار او به عصیان کشید». این نیز سهوی واضح است چه جلوس نوح بن منصور چنانکه گفتیم در سنه ٔ 366 هَ. ق. است و حال آنکه وفات الپتکین علی اختلاف الأقوال در سنه ٔ 351 یا 352 یا 354 هَ. ق. واقعشد یعنی به اقل ّ تقدیرات دوازده سال قبل از جلوس منصوربن نوح، پس محال است که الپتکین با نوح بن منصور عصیان ورزیده باشد و گویا مصنف نوح بن منصور را (سنه ٔ 366- 387) با پدرش منصوربن نوح (سنه ٔ 350-366) اشتباه نموده چه با این اخیر بود که الپتکین عصیان ورزیدو بغزنه رفته برآنجا مستولی گشت و احتمال میرود که مصنف الپتکین را با بوعلی سیمجور اشتباه نموده باشد زیرا که ابوعلی سیمجور بود که با نوح بن منصور مخالفت نمود و باعث بسی وهن و ضعف در دولت سامانیه گردید و این احتمال ثانی ارجح است. و در ص 104 آورده اند «امیرنوح از بخارا بزوالستان بنوشت تا سبکتکین با آن لشکر بیایند و سیمجوریان ازنیشابور بیایند و با الپتکین مقابله و مقاتله کنند» این صحیح است که امیرنوح بزابلستان نوشت تا سبکتکین آن لشکر بیارد ولی کی و برای محاربه با که ؟ درسنه ٔ 383 هَ. ق. یعنی سی واند سال بعد از وفات الپتکین و برای محاربه ٔ با ابوعلی سیمجور که مدتی دراز بود با امیرنوح مخالفت نموده و اطراف مملکت را پر از فتنه و آشوب نموده بود و امیرنوح چون خود از دفع این فتنه عاجز گشت بسبکتکین و پسرش محمود متوسل شده ایشان از غزنه بخراسان آمدند و آن فتنه را فرو نشانیدند و سیمجوریان را مقهور نمودند، پس مصنف را درهمین یک فقره چند سهو بزرگ روی داده، یکی آنکه الپتکین را با نوح بن منصور معاصر دانسته، استحاله ٔ این امر را بیان نمودیم، دیگر آنکه لشکر کشیدن سبکتکین را بخراسان به اتفاق سیمجوریان وجنگ با الپتکین دانسته و حال آنکه اولا سبکتکین باتفاق سیمجوریان لشکر نکشید بلکه خود بقصد جنگ با ایشان بود که لشکر غزنه را بخراسان آورد ثانیاً الپتکین سی واند سال قبل از لشکر کشیدن سبکتکین بخراسان وفات نموده است. «امیرنوح علی بن محتاج الشکانی راکه حاجب الباب بود باالپتکین فرستاد با نامه ای چون آب و آتش... چون حاجب ابوالحسن علی بن محتاج الکشانی نامه عرضه کرد الخ » قریب بیقین است که مقصود امیر ابوعلی [احمد]بن محتاج الصغانی میباشد که از امراء معروف سامانیه و والی خراسان و سپه سالار کل عساکر آن مملکت بود و قطع نظر از تخلیطی که مصنف در اسم و کنیه و نسبت بلد و منصب این شخص کرده است گوئیم امیر ابوعلی در سنه 344 هَ. ق. وفات نمود (رجوع کنید به ابن الاثیر ج 8 ص 384) یعنی بیست ودو سال قبل از جلوس امیرنوح در سنه ٔ 366 هَ. ق. و سی ونه سال قبل از لشکرکشی سبکتکین بخراسان (در سنه ٔ 383 هَ. ق.) پس رسالت ابوعلی بن محتاج از جانب امیرنوح بسوی الپتکین از مستحیلات است. و در ص 105آورده اند: ابوریحان بیرونی در کتاب الاَّثارالباقیه ص 332 حکایت نوشتن این آیه را بخلف بن احمد امیر سیستان نسبت میدهد. بعد از ذکریکی از اجوبه ٔ مسکته گوید «و ما اوجز هذاالجواب و اسکته و اشبهه بجواب ولی الدوله ابی احمد خلف بن احمد صاحب سجستان حین کتب الیه نوح بن منصور صاحب خراسان بالوعید و صنوف التهدید فاجابه یا نوح قدجادلتنا فاکثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان کنت من الصادقین » و درین حکایت مصنف را دو سهو تاریخ دست داده است، اولا واقعه ٔ عصیان ماکان بن کاکی را در عهد نوح بن منصور فرض میکند و حال آنکه ماکان درعهد نصربن احمدبن اسماعیل (سنه ٔ 301- 331 هَ. ق.) پادشاه سوم سامانی و جد پدر این نوح بن منصور طغیان کرد و برجرجان مسلط شد و در سنه ٔ 329 هَ. ق. یعنی 39 سال قبل از جلوس نوح بن منصور کشته شد، ثانیاً سردار لشکری را که با ما کان بن کاکی محاربه نمود و او رابکشت سپه سالارتاش مینویسد و حال آنکه باتفاق مورخین سردار آن جنگ امیر ابوعلی احمدبن محتاج چغانی بوده است و اوست که ماکان کاکی را بکشت والسلام. -انتهی. و رجوع به حاشیه ٔ ادیب بر تاریخ بیهقی ص 611 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) اسکافی. رجوع به علی بن محمد اسکافی نیشابوری... و رجوع به اسکافی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) اسکافی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 702 و 703 شود. و این غیر اسکافی معروف است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن ابی العلاء کاتب. به عربی شعر هم می گفته است. دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن اعلم علی بن حسن علوی. رجوع به ابن اعلم و علی و ابوالقاسم علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) اسحاق بن محمدبن اسماعیل. از شیوخ ارباب طریقت.معروف به ابی القاسم سمرقندی. رجوع به اسحاق... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) انماطی. رجوع به عثمان بن سعید بشار احول فقیه شافعی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) بلخی. او راست: کتاب محاسن خراسان.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) بلخی.رجوع به عبداﷲبن احمدبن محمود معروف به کعبی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) بلخی. او راست: کتاب مقالات و آنرا به سال 276 هَ. ق. تألیف کرده است. و امام محمد زکریای رازی را بر دو کتاب او ردیست. رجوع به ص 274 تاریخ الحکماء قفطی ص 274 س 13 و 14 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) بکربن شاذان. رجوع به بکر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) بغوی. عبداﷲبن محمدبن عبدالعزیز. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به بغوی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) بغدادی. او راست: کتاب مقتل الحسین بن علی علیهما السلام.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) بشر یاسین (شیخ...). یکی از اکابر شیوخ متصوفه. وی بمهنه میزیست و ابوسعید ابوالخیر درک صحبت وی کرد و به سال 385 هَ. ق. درگذشت. و مدفن وی هم به مهنه است. رجوع به نفحات الأنس جامی و رجوع به بشر یاسین شود.

ابوالقاسم. [اَبُل ْ س ِ] (اِخ) بشربن شعیب بن ابی حمزه. محدث است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) بستی. از کتب اوست: کتاب الاشجار والنبات. کتاب وصف هوا جرجان. کتاب جوابه فی قدم العالم. کتاب فی عله الوزیر الموجه بوجهین. کتاب صون العلم و سیاسهالنفس. کتاب رسالته فی سیر العضو الرئیس من بدن الانسان.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) برمکی. از آن پس که ابوالمظفر برغشی بسعی فائق از وزارت کناره گرفت منصوربن نوح ابوالقاسم را بوزارت خود گزید و او مردی فاضل و داهی بود لیکن بخل بر طبع وی استیلا داشت و عاقبت بر دست دوسه تن غلام کشته شد. رجوع بترجمه ٔ یمینی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) بدیع اسطرلابی. رجوع به هبهاﷲبن حسین بن یوسف... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) (امیر...) بخشی. مؤلف حبیب السیر گوید: یکی از سران و قواد جیوش الغبیک بن شاهرخ. او نوبتی از دست الغبیک با لشکر بادغیس و مروالروذ بضبط و استحکام سرپل تابان و کنار آب مرغاب برای منع تجاوز سپاه ازبک مأمور شد. و در حوادث سال 919 هَ. ق. می آورد که: ابوالقاسم در زمان سلطان حسین میرزا در سلک امراء نجشی منتظم بود و شیبک خان نیز وقتی که خراسان را بتصرف داشت با وی در مقام عنایت سلوک میکرد، پس از فرار محمد تیمورسلطان ازخراسان ابوالقاسم مقیم هرات بود سپس آنگاه که اشراف و اعیان هرات بدولتخواهی شاه اسماعیل اول صفوی قیام کردند ابوالقاسم که نوکری چند بهم رسانیده بود بکرخ و حدود بادغیس شتافت و از مردم مغل فانجی و بعض طوائف دیگر نزدیک دو هزار سوار و پیاده گرد کرد و عنان بصوب هرات تافت کلانتران هرات دروازه ها و باروها را مضبوط کرده خاطر بمدافعت وممانعت وی قرار دادند و ابوالقاسم بباغ سرافراز نیم فرسنگی هرات نزول کرده و خواجه شهاب الدین غوری از شهر گریخته بوی ملحق شد و امیر نظام الدین عبدالقادر مشهدی نیز در داخل شهر هرات با جمعی فتنه جویان خانه ٔ خود را مستحکم کرده و بانگ هواداری ابوالقاسم درانداخت و ابوالقاسم روزی از جانب دروازه ٔ خوش جنگ پیش آورد و جمعی از پیادگان وی از خندق گذشتند و ملامیر سمرقندی و خواجه محمدی و میرزا قاسم با معدودی تیراندازان بباره ٔ دروازه ٔ خوش رفتند و بضرب تیر ابوالقاسم و اتباع او را خائب و خاسر باز گردانیدند و امیر نظام الدین عبدالقادر متوهم گشته از دروازه ٔ فیروزآباد بیرون رفت و به ابوالقاسم پیوست و ابوالقاسم هشت روز دیگر در ظاهر هرات بنشست و آنگاه که خبر قرب وصول امراء منقلای شاه اسماعیل متواتر شد پری سلطان که داروغگی فوشنج داشت با سیصدتن، صباحی بنواحی هرات رسیده و بی توقف متوجه ابوالقاسم و کسان او گردید و خواجه عطأاﷲ و خواجه محمدی و میرزا قاسم و خواجه ملامیر و دیگران از دروازه ملک بیرون رفته در باغ سرفراز پس از جنگی سخت سلک جمعیت ابوالقاسم و اتباع او را از هم بگسیختند امیرعبدالقادر بطرف آرب گریخت و ابوالقاسم بحدود غرجستان پناه برد و هرویان شهاب الدین غوری و قاسم کرخی را با سیصدتن از متابعین ابوالقاسم بکشتند. و ابوالقاسم در حدود غرجستان باحشام قپچاق پیوست و هم بدان حدود می بود تا بزمان خروج امیر اردوانشاه به قتل رسید. رجوع بحبیب السیر ج 2 ص 293، 364 و 365 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْس ِ] (اِخ) بابربن بایسنقر. رجوع به بابر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) انوجوربن اخشید. دومین از سلاطین بنی اخشید به مصر. رجوع به انوجور... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) انطاکی. او راست: تفسیر تمام اصول هندسه ٔ اقلیدس. (تاریخ الحکماء قفطی ص 64 س 18).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن افلح، جابربن افلح اشبیلی. رجوع به جابر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْس ِ] (اِخ) ابن حنفیه محمدبن علی بن ابی طالب علیه السلام. رجوع به محمد... و رجوع به ابن حنفیه... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن حسین. بکری. ملقب برضی الدین (امام...). او راست: شرح قصیده ٔ «یقول العبد» سراج الدین.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن حسن درگزینی. ملقب بقوام الدین. در اول نیابت یکی از حُجّاب سلطان محمدبن ملکشاه داشت و بزمان محمودبن محمد وزارت عراق یافت. سلطان سنجر پس از عزل نصیرالدین وی را از عراق بطلبید و وزارت خویش داد. وی در شعر و ترسل وقوفی تمام داشت و شعراء عصر را در مدح او قصائد است و او با سخاوت و کفایتی که داشت در قتل اعاظم دلیر و بی محابا بود چنانکه عزالدین اصفهانی را که در ممالک سنجری سمت استیفا داشت بسابقه ٔ کدورتی در زندان بکشت و عین القضات همدانی اعلم علمای زمان را بر در مدرسه ای که مدرس آن بودبیاویخت و سپس بشآمت خونهای ناحق معزول و به روزگارطغرل بن محمدبن ملکشاه به امر پادشاه مقتول گردید.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن حبیب. او راست: تفسیری و ثعلبی گوید: از او چندین بار این تفسیر استماع کرده ام.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن جهیر. رجوع به علی بن فخرالدوله و رجوع به ابن جهیر زعیم الرؤسا شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن بُن ّ. محدث است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن بشکوال. رجوع به خلف بن عبدالملک بن مسعودو رجوع به ابن بشکوال... و ابوالقاسم خلف... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن بشران. او راست: جزئی در حدیث. (کشف الظنون).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن البزری. عمربن محمدبن عکرمه ٔ جزری فقیه شافعی امام جزیره ٔ ابن عمر. رجوع به ابن بزری... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن برهان. رجوع به عبدالواحدبن علی معروف به ابن برهان... و رجوع به ابن برهان ابوالقاسم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن براج قاضی سعدالدین. رجوع به سعدالدین... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن البارزی. رجوع به هبهاﷲبن عبدالرحیم بن ابراهیم حموی شافعی... و رجوع به ابوالقاسم هبهاﷲبن عبدالرحیم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن بابک. رجوع به عبدالصمدبن منصوربن حسن بن بابک و رجوع به ابن بابک... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن اماجور عبداﷲ. او راست: جوامع احکام الکسوف و القرانات. و رجوع به ابن اماجور ابوالقاسم عبداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) اسعدبن علی بن احمد الزوزنی. رجوع به اسعد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ازدی. عبداﷲبن محمد بصری نحوی. رجوع به عبداﷲ.... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن بن یوسف اصفهانی. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن عبدالعلیم یمنی حنفی، ملقب به شرف الدین او راست: قلائد عقودالدر والعقیان فی مناقب ابی حنیفه النعمان. والروضه العالیه المنیفه فی فضائل الامام ابی حنیفه.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن ماکولا هبهاﷲبن علی. رجوع به ابن ماکولا ابوالقاسم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن گچ. رجوع به ابن گچ... و رجوع به یوسف بن احمدبن یوسف بن گچ گچی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن قطان. رجوع به ابن قطان و رجوع به هبهاﷲبن فضل بن قطان... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن قطاع سعدی صقلی لغوی علی بن جعفربن علی بن محمد. رجوع به ابن قطاع... و رجوع به علی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن قسی اندلسی. رجوع به ابن قسی احمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن قدامه. مجدالدین علی بن جعفربن حسین بن قدامه ٔ موسوی. از بزرگان نشابور بود و او را رئیس خراسان میگفتند و سلطان سنجر او را برادر میخواند و ادیب صابر را در مدح وی قصائدیست:
سیدالسادات مجدالدین ابوالقاسم علی
کز علو چرخ است و از دل ماه وز دین آفتاب.
و در تذکره ٔ دولتشاه بنقل مجالس المؤمنین کنیت او ابوجعفر آمده است.رجوع به تذکره ٔ دولتشاه و مجمعالفصحاء و مجالس المؤمنین شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن فارض. عمربن ابی الحسن علی بن مرشدبن علی حموی و کنیت دیگر او ابوحفص است. رجوع به ابن فارض و رجوع به عمر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن علی بن جهیر. رجوع به ابن جهیر زعیم الرؤساء و رجوع به زعیم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن عطار. اندلسی اشبیلی. رجوع به ابن عطار ابوالقاسم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن عساکر. رجوع به ابن عساکر ابوالقاسم و رجوع به علی بن حسن بن هبهاﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن العریف. رجوع به حسین بن ولیدبن نصربن العریف... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن العراد. یکی از اصحاب و متفقهین بمذهب محمدبن جریر طبری. و از اوست: کتاب الاستقصاء در فقه. (ابن الندیم).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن عبدالنور البرزالی مالکی. او راست: حاوی در فروع.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن طی. رجوع به علی بن علی بن جمال الدین محمدبن طی عاملی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن محمد الکعبی البلخی. یکی از دو رئیس فرقه ٔ خیاطیه از معتزله. و آنان را کعبیه نیز گویند.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن طراد. رجوع به علی بن طرادبن محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن طباطبا. رجوع به احمدبن اسماعیل رسی مصری... و رجوع به ابن طباطبا... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن طاووس. رجوع به ابن طاووس سیدرضی الدین علی بن موسی بن جعفر شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن صفار احمدبن عبداﷲ قرطبی. رجوع به احمدبن عبداﷲبن عمر و ابن صفار شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن سیمجور. او پس از مرگ فخرالدوله بجرجان بخدمت و طاعت مجدالدوله پسر فخرالدوله قیام کرد و خدم و حشم و عدت آل سیمجور از خراسان روی بوی نهادند و سپاهی تمام در پیش او فراهم آمد و فائق از سر تکدری که با بکتوزون قائد جیوش داشت ابوالقاسم را برقصد بکتوزون بیاغالید و می گفت امارت جیوش منصب قدیم آل سیمجور است و ابوالقاسم این دم او بخورد و عشوه ٔ او بخرید و بمقاتلت و مخاصمت بکتوزون برخاست و روی بجرجان نهاد و ابوعلی بن ابی القاسم فقیه را به مقدمه ٔ لشکر پیش فرستاد و ابوعلی چون به اسفراین رسید با فوجی از لشکر بکتوزون که بدانجا مقیم بود مصاف داد و ایشان را بشکست و برعقب ایشان تا نیشابور برفت و چون بنیشابور رسید بکتوزون بدو پیغام فرستاد که از مخاصمت که نتیجه ٔ آن در تتق غیب مستور است دست بدارد و بقهستان که از اقطاع موروث آل سیمجوراست رود و او ولایت هرات و نواحی آنرا از مجدالدوله درخواهد تا ابوالقاسم را دهد. بلقاسم بدین سخن التفات نکرد و به صحرای بشنجه بر در نیشابور میان دو خصم جنگ سخت افتاد و آخربکتوزون ظفر یافت در ربیعالاخرسنه ٔ 388 هَ. ق. و فقیه ابوعلی بن ابوالقاسم و جمعی دیگر از وجوه قوم گرفتار آمدند و سیمجور به قهستان افتاد و از آنجا ببوشنج شد و بکتوزون روی بدو آورد وچون نزدیک بوشنج رسید ابوالقاسم درخواست مصالحت کردو پسر خود ابوسهل سیمجور را بنوا نزد بکتوزون فرستاد و این مصالحه در رجب سال 388 هَ. ق. بود وابوالقاسم بقهستان شد و فتنه بیارامید و آنگاه که بکتوزون از سیف الدوله محمودبن سبکتکین شکست یافت، محمود برای اینکه ابوالقاسم سیمجور به بکتوزون نپیوندد ارسلان جاذب را بتنکیل او بقهستان فرستاد، ارسلان با ابوالقاسم مصاف داده و او را بشکست و سیمجور بنواحی طبس گریخت و آنگاه که عبدالملک بن نوح به سال 389 هَ. ق. اسیرایلک خان گشت و ملک او سپری شد و ابو ابراهیم منتصر اسماعیل بن نوح سامانی باسترداد تاج و تخت قیام کرد وبقیه ٔ اولیای دولت آل سامان بخدمت وی پیوستند و بمعاضدت شمس المعالی قابوس بری رفت، رسول بطلب ابوالقاسم فرستاد و ابوالقاسم بخدمت وی شتافت وقتی که منتصر بنشابور شد و نصربن ناصرالدین و امیر حاجب آلتونتاش از دست محمودبن سبکتکین بمدافعت او منصوب گشتند منتصرارسلان یالو و ابوالقاسم سیمجور را بمحاربه ٔ آنان مأمور کرد و میان دو جیش کوشش و کشش بسیار رفت و عاقبت منتصریان مغلوب گشتند و منتصر برراه ابیورد بیرون شد و ارسلان یالو سردار خویش را بکشت و لشکر از آن واقعه آشفته شدند. ابوالقاسم بمرمت آن حال و تسکین نائره ٔ شورش کوشید و بجانب سرخس شدند تا در بقعه ٔ پسر فقیه که یکی از متعصبان منتصر بود مقام کرده و بترمیم عدّت و آلت پردازند در این وقت نصربن ناصرالدین بر سر ایشان تاخت و پس از جنگی سخت ابوالقاسم سیمجور دستگیر شد و او را در بند کمندی پیش امیر نصر بردند و از آنجا بغزنه فرستادند. و رجوع به سیمجوریان شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن سیدالکل ّهبهاﷲبن عبداﷲ قفطی. رجوع به ابن سیدالکل... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن سهلویه ملقب به قشور. از متکلمین معتزله از اصحاب ابوهاشم عبدالسلام بن محمر الجبّائی المعتزلی. و ابوالقاسم استاد ابوعبداﷲ حسین بن علی بن ابراهیم معروف به کاغذی بصری است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن سناءالملک. سعید بن هبهاﷲ. رجوع به ابن سناءالملک قاضی ابوالقاسم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن سمج یا سمح. اصبغ بن محمد. رجوع به ابن سمج یا سمح و رجوع به اصبغبن محمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن سلام بغدادی. او راست: المسند.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن راوند. رئیس صنف راوندیه از فرقه ٔ عباسیه. (مفاتیح العلوم خوارزمی).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن ذرّان. ابراهیم بن عثمان. رجوع به ابن ذرّان شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن خِرَقی. عمربن حسین فقیه حنبلی.رجوع به ابن خِرَقی و رجوع به عمربن حسین... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن خردادبه. رجوع به عبیداﷲبن عبداﷲ و رجوع به ابن خردادبه... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن محفوظ. لقب او جمال الدین و از مردم بغداد است از منجمین عصر مقتدر باﷲ خلیفه ٔ عباسی. او راست: رساله ای در اسطرلاب و زیج الاستاد در مجلدی کبیر که از چند زیج گرد کرده و در آن ذکر تواریخ و مواسم و حتی خلفا را آورده است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) (حاج میرزا...) ابن محمدعلی طهرانی. از جمله ٔ فقها و از اجله ٔ علمای دارالخلافه است.حاج هادی جد وی در زمره ٔ تجار و از شمار ابرار بوده در اواسط عهد خاقان مغفور از بلده ٔ نور روی بدارالخلافه نهاد و هم در آنجا سکنی گزید. حاج محمدعلی که یکی از پسران وی بوده بر حلیه ٔ امانت آراسته بود بصرافت طبع و میل خاطر در دایره ٔ اهل علم قدم نهاد بپاکدامنی بر همگنان مزیت یافته بنکاح زنی از خاندان قدس ودودمان اصحاب تقوی مبادرت جست خدایش این فرزند سعادتمند را موهبت فرمود در سیم ربیعالثانی هزار و دویست و سی و شش در دارالخلافه ٔ تهران تولد یافت و چون رتبه ٔ رشد دریافت بتحصیل علوم رغبت کرد یوماً فیوماً آیات قدس و آثار فضل از او ظاهر میشد چنانکه در ده سالگی مقدمات را نیکو فهم کردی و عبارات مشکله را آسان دانستی بدان جهت در صحبت یکی از اعمام خود که در سلک طلاب منظوم بود باصفهان رفت قریب سه سال در آن مکان تحصیل مقدمات کرد پس معاودت کرده دوسال در دارالخلافه بماند سپس بعتبات عالیات مشرف شده و قریب دو سال نیزدرآنجا بماند چون اسبابی فراهم نداشت توقفش ممکن نگشت لاجرم بطهران آمد و در این هنگام از علوم ادبیه فارغ بود سپس در مدرسه ٔ خان مروی در محضر آخوند ملاعبداﷲ زنوزی تحصیل معقول و در نزد علمای دیگر بخواندن فقه و اصول مشغول شد تا سنین عمرش به بیست رسید و ترقیات کامله از وی مشهود شد به ترغیب علماء و فقهای آن زمان اعتکاف عتبات عالیات را وجهه ٔ همت ساخته در آن مقام شریف رحل اقامت انداخته بشرف مجلس جناب آقا سیدابراهیم قزوینی رسید و یکچند درآن مدرس عالی از کلمات آن سید جلیل علوم شرعیه استفادت نموده در اواسط دولت شاهنشاه مبرور که در کربلای معلی فتنه ٔ قتل و غارت واقع گردید زیست آن مکان مقدس را نتوانست ناچار به اصفهان رفت بعد از چندی که آشوب و فتنه آن سرزمین مرتفع گشت باز روی بدان مکان شریف نهاد در مدرس مرحوم شیخ مرتضی بتحصیل علوم شرعیه مشغول گشت و در اندک زمان معتمد استاد شده قریب بیست سال در نزد شیخ رَفع اﷲ درجته باستفادت بگذرانید و کره بعد اخری بر مراتب اجتهادش تصدیقات بلیغه فرمود. مقام فضل و رتبه ٔ اجتهادش بر احدی پوشیده نبود و احدیرا مجال انکار نمانددر سنه هزار و دویست وهفتاد و هفت هجری از نجف اشرف عزیمت دارالخلافه ٔ طهران نموده و توقف را مصمم گردیدمرجع خاص و عام شده همه روزه فقها و علما بمجلس تدریسش حاضر میشدند و از افادات و بیاناتش بهره ها میبردند چون جناب عمده المجتهدین حاج ملاعلی تولیت مدرسه حاج محمد حسین خان فخرالدوله بیافت بتدریس مدرسه اش برگزید و هفت سال در آن مدرسه بتدریس علم فقه و اصول مشغول گردید در اواخر عمر رمدی شدید او را طاری گردید چندی بصرش از حلیه ٔ دیدن عاری ماند و هم درآن ایام اجل موعود در رسید در روز سیم شهر ربیعالثانی هزارودویست و نود و دو که مطابق با روز میلادش بود داعی حق را لبیک گفت در حضرت عبدالعظیم در پشت بقعه ٔ متبرکه حمزهبن موسی مدفون گردید در ایام توقف دارالخلافه اکثری از مسائل فقه و اصول را در دو کتاب که چندین رساله است و همانا بشرح میگذرد با تحقیقی وافی و اسلوبی نغز برشته ٔ تألیف و تصنیف آورده است رساله ای در صحیح و اعم. رساله ای در اجتماع امر و نهی. رساله ای در جزا. رساله ای در مقدمه ٔ واجب و امر بشی ّ. رساله ای در مسائل تخصیص و مجمل و مبین و مطلق و مقید. رساله ای درمفهوم و منطوق. رساله ای در استصحاب. رساله ای در اصل برائت. رساله ای در حجّیت ظن ّ. رساله ای در حسن و قبح و ملازمه. رساله ای در مشتق. رساله ای در تعادل و تراجیح. طهارت. خلل صلوه. صلوه مسافر. غصب. وقف. لقطه. قضا و شهادات. رهن. احیاء موات و رساله ای در تقلید. زکوه و اجاره. و میرزا ابوالفضل فرزند کهتر وی را که در عداد فضلا و ادبا محسوب است در ماتم پدر قصیده ای است. (نقل به اختصار از نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 472).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ارلات. پدر محمد قاسم میرزا. رجوع به حبیب السیر چ طهران ج 2 ص 298 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن عبداﷲبن عمر اندلسی. رجوع به احمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن منصور سمعانی. رجوع به سمعانی و رجوع به احمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن المستنصربن الظاهربن الحاکم بن العزیزبن المعزبن القائم بن المهدی. رجوع به مستعلی احمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن محمدبن عمر بن ورد تمیمی. رجوع به احمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن محمدبن عمر العتابی. رجوع به احمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن محمدبن عماربن مهدی بن ابراهیم مهدوی. رجوع به احمد... شود.

ابوالقاسم. [اَبُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن محمدبن خلف الاشبیلی. الحوفی الفرضی. او راست: فرائض الحوفی. وفات 580 هَ. ق.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن محمدبن اسماعیل رسی مصری معروف به ابن طباطبا. رجوع به احمد.. و رجوع به ابن طباطبا... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن محمدبن احمد عدوی. رجوع به احمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن علی ابرقوهی وزیر بهاءالدولهبن عضدالدولهبویهی و در متن تاج العروس در ماده ٔ «ب ر ق ه » نام او علی بن احمد آمده است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن عبداﷲ بلخی. رجوع به احمد و رجوع به کعبی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن عبدالودود بن علی بن سمجون. رجوع به احمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن عبداﷲ دلجی. رجوع به احمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن عبداﷲ بلخی حنفی. رجوع به احمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن عبداﷲبن عمرو معروف به ابن صفار قرطبی. رجوع به احمد... و رجوع به ابن صفار شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن الظاهر بامراﷲ ابی نصر محمدبن الناصر لدین اﷲ. مکنی به ابی القاسم و ملقب به مستنصرباﷲ. رجوع به مستنصرباﷲ ابوالقاسم احمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) (سید...) ابن محمدمحسن بن مرتضی اصفهانی. امام جمعه. مولد او اصفهان وبرادرزاده ٔ میر محمد مهدی اصفهانی امام جمعه ٔ طهران بود. در 1237 هَ. ق. که محمدعلی میرزا پسر فتحعلیشاه درگذشت علمای ولایات به تسلیت بطهران آمدند میرزا ابوالقاسم نیز از اصفهان بدین عزم بطهران آمد و منظور نظر فتحعلیشاه شد و بامر او در طهران اقامت گزید ونزد ملاعبداﷲ بتحصیل حکمت و کلام و پیش ملامحمد تقی استرآبادی بکسب فقه و اصول پرداخت سپس بعتبات عالیات رفت و نزد شیخ حسن بن شیخ جعفر نجفی به تکمیل فقه و غیره اشتغال جست و به سال دوازدهم سلطنت محمدشاه پس ازمرگ عمش متقلد منصب امام جمعگی طهران گردید. میرزاتقی خان امیر نظام وقتی گفته بود: همه ٔ علما هرچه بمن نوشتند برای جلب نفع یا دفع ضرّ خود بود و امام جمعه هرچه نوشت اغاثه ٔ ملهوفی یا اعانت مظلومی بود. او راست: کتاب شرح بلدان مفتوحه العنوه، کتاب ذکر فتاوی واحوال خود، کتاب در تحقیق مطالب اصولیه، کتاب منتخب الفقه. وفات وی به سال 1271 هَ. ق. است و گورستان جنوبی طهران که معروف به سرقبر آقاست منتسب بدوست.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن حسین بیهقی حنفی. رجوع به احمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن الحسن المیمندی. شمس الکفات وزیر محمودبن سبکتکین. رجوع به احمد... شود:
خواجه بوالقاسم عمید سید آن کز نعت او
شعرهای عنصری پر لؤلؤ و مرجان شود.
عنصری.
صاحب سید تاج وزرا شمس کفات
خواجه بوالقاسم دستور خداوند جهان.
فرخی.
کدخدای ملک مشرق و سلطان بزرگ
صاحب سید ابوالقاسم خورشید زمان.
فرخی.
صاحب سید ابوالقاسم خورشید کفات
آن امام همه احرار بفضل و بهنر.
فرخی.
شمس الکفات صاحب سید وزیر شاه
بوالقاسم احمد حسن آن حرّ حق گذار.
فرخی.
صاحب سید آفتاب کفات
خواجه بوالقاسم احمدبن حسن.
فرخی.
دستور ملک صاحب ابوالقاسم احمد
آن حمد و ثنا را به دل و دیده خریدار.
فرخی.
صاحب سید احمد آنکه ملوک
نام او را همی برند نماز.
فرخی.
سپهر هنر خواجه ٔ نامور
وزیر جلیل احمدبن الحسن.
فرخی.
گفتم که نام خواجه و نام پدرش چیست
گفتا یکی خجسته پی احمد یکی حسن.
فرخی.
جلیل صاحب ابوالقاسم آنکه خامه ٔ اوست
بهم کننده ٔگنج امیر و پشت سپاه.
فرخی.
خواجه ی ْبزرگ شمس کفات احمد حسن
کاحسان او و نعمت او دستگیر ماست.
فرخی.
وزیر ملک صاحب سید احمد
که دولت بدو داد فرمانروائی
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
که همنام و هم کنیت مصطفائی.
فرخی.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) احمدبن ابی بکر. رجوع به احمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابوالعیزار الکوفی. محدث است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابوالزناد. تابعی است و احمدبن حنبل از او روایت کند.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابوالحکم. ظاهراً صاحب برید هندوستان بزمان محمود سبکتکین و بزمان مسعود. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270 و 271 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن یوسف سمرقندی حنفی مدنی حسینی (سید...). وفات 557 هَ. ق. او راست: کتاب الاحقاق.کتاب المنافع. کتاب المنثور فی فروع الحنفیه. کتاب خلاصهالمفتی فی الفروع. کتاب الاحقاف. و شاید این کتاب اخیر همان کتاب الاحقاق باشد بتصحیف یکی از دیگری.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن هانی. موسوم به محمد. و بعضی کنیت او را ابوالحسن گفته اند. رجوع به ابن هانی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن الوتّار. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 211 و 212 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن ناقیا. رجوع به ابوالقاسم عبداﷲ یا عبدالباقی... و رجوع به ابن ناقیا... شود.

ابوالقاسم.[اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن نافع ابوبزه. محدث است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن مَندَه. رجوع به بنومنده... و رجوع به عبدالرحمن بن منده شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن مرزبان، حسین بن علی بن حسن بن محمدبن یوسف بن بحربن بهرام بن مرزبان بن ماهان بن باذان بن ساسان بن حرون بن بلاش بن جاماسب بن فیروزبن یزدجردبن بهرام گور. معروف به وزیر مغربی. رجوع به حسین... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ابن مخلد. سلیمان بن حسن. رجوع به سلیمان بن حسن... و رجوع به ابن مخلد ابوالقاسم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) بلخی. او راست: کتاب تفسیر قرآن. (ابن الندیم).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) بلیزه یا تلیزه.رجوع به عبداﷲبن احمد اصفهانی ملقب به بلیزه شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) بیهقی. او راست: المواهب الشریفه فی مناقب ابی حنیفه.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) سعیدبن سعد الفارقی. رجوع به سعید... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) سید مرتضی. رجوع به علی بن حسین بن موسی بن محمدبن موسی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) سیدبن طاوس. و بعضی کنیت او را ابوالحسن و پاره ای ابوموسی گفته اند. رجوع به علی بن موسی بن جعفر مشهور به سیدبن طاوس... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) سهیلی مالقی اندلسی. رجوع به عبدالرحمن بن عبداﷲبن احمدبن اصبغ اندلسی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) سهیلی. عبدالرحمن بن عبداﷲبن احمد خثعمی. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) سمنون حمزه ٔ بصری. رجوع به سمنون... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) سمعانی. احمدبن منصور سمعانی. رجوع به سمعانی و رجوع به احمد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) سمرقندی. رجوع به ابوالقاسم لیثی سمرقندی و نیز رجوع به ابوالقاسم اسحاق بن محمدبن اسماعیل سمرقندی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) سلیم بن ایوب بن سلیم رازی. رجوع بسلیم ابوالقاسم بن احمد ایوب... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) سلیمان بن ناصر انصاری. رجوع به سلیمان... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) سلیمان بن حسن. معروف به ابن مخلد. رجوع به ابن مخلد ابوالقاسم و رجوع به سلیمان... شود.

ابوالقاسم.[اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) سلیمان بن احمدبن ایوب بن مطیّرلخمی طبرانی حافظ و مدرس. رجوع به سلیمان... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) سلطان العلماء اسفراینی. او به سال 493 هَ. ق.ملاحده کشته شد. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 364 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) سعیدبن هبهاﷲ (قاضی...). رجوع به ابن سناءالملک و رجوع به سعید... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) سعدبن علی بن محمد الزنجانی. شیخ الحرم. رجوع به سعد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) شجاع الدین زوزنی. او بزمان سلطان محمد خوارزمشاه به نیابت سلطان غیاث الدین پسر سلطان محمد خوارزمشاه حاکم کرمان بود. پس از وفات سلطان محمد، سلطان غیاث متوجه کرمان شد ابوالقاسم زوزنی شاهزاده را بشهر نگذاشت و غیاث الدین نومید بازگشت و در بعض حدود عراق اقامت گزید. در سال 617 هَ. ق. براق حاجب که از دست سلطان محمد شحنگی اصفهان داشت از راه کرمان قصد هندوستان کرد و در این وقت ابوالقاسم شجاع الدین زوزنی والی عراق بطمع اموال سر راه براق حاجب بگرفت. و بین الجانبین محاربه اتفاق افتاد و براق غالب آمد و زوزنی بگریخت وبراق حاجب، کرمان را قبضه کرد و نزدیک پانزده سال بدانجا حکومت راند تا به سال 632 هَ. ق. درگذشت. رجوع به حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 429 و ج 2 ص 87 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) (سید...) سرخسی. یکی از ممدوحین ازرقی است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) سالار بوزکان. این مرد که بگفته ٔ بیهقی از کفات ودهات الرجال و زده و کوفته ٔ سوری بود بزمان غزنویان پنهانی با ترکمانان سلجوقی مکاتبت داشته است و آنگاه که ینال و طغرل به نیشابور آمدند او سه چهارهزار سوار آورده بود با سلاح و کار ترکمانان را جان بر میان بسته و طغرل در راه که می آمد سخن همه با او و موفق میگفت. و عاقبت کار او در تاریخ بیهقی به دست نمی آید. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 564 و 565 و 566 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) زینبی. رجوع به علی بن طراز زینبی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) زیدبن علی فسوی. رجوع به زید... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) زیادبن عمر الجرجانی متخلص به قمر یا قَمَری. شاعر مداح امیر قابوس بن وشمگیر. رجوع به قَمَری... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) زهراوی خلف بن عباس القرطبی. وی در تاریخ طب بزرگترین نماینده و معرف جرّاحی عرب است و کتب او از مراجعی است که جرّاحان قرون وسطی به آن استناد می جستند. با شهرت تام وی اطلاعات کمی در باب او بما رسیده و اینکه بعضی او را ساکن شرق گفته اند بی اساس است و مولد او قطعاً زهرا محلی در جوار قرطبه است که بدستور عبدالرحمن سوم، به نام زهرا محبوبه ٔ وی به سال 936 م. بناشد، و وجه انتساب زهراوی همین است. زمان حیات ابوالقاسم مورد اختلاف است بعضی گفته اند وی در عصرلئون افریقائی میزیست و لئون در تراجم خویش چند جمله بدو اختصاص داده و وی را بعنوان طبیب سردار بزرگ منصور معرفی کرده و تاریخ قتل او را در جنگ قرطبه به سال 404 هَ. ق. مطابق 1013 م. گفته است و عنقریب خواهیم دید که این تاریخ از حقیقت دور نیست. کازیری عصر ابوالقاسم را بمائه ٔ دهم و یازدهم میلادی میرساند. وی نخست در مجلد اول فهرست خود ص 173 میگوید که همه ٔ مورخین اسپانیائی سال مرگ او را 500 هَ. ق. میدانند و سپس در مجلد دوم ص 136 عبارتی از ضبّی اقتباس و همان تاریخ را نقل میکند. این عبارت همان است که در اول نسخه ٔ چاپی تألیف ابوالقاسم، در نامه ای که کازیری به شانینگ ناشر کتاب مینویسد، دیده میشود. کازیری نقل میکند که پس از ضبّی، ابومحمد علی (معلوم نشد کیست) ابوالقاسم را بعنوان مورخ اطبای اسپانیا ستوده است. ما خواسته ایم قول ضبی را اساساً در نسخه ٔ شماره ٔ 1676 (کتابخانه ٔ اسکوریال) مورد تحقیق قرار دهیم. ضبی پس از تمجید معلومات و کتاب ابوالقاسم موسوم به «التصریف » گوید که وی به سال 400 هَ. ق. درگذشت و کازیری این تاریخ را به 500 هَ. ق. مبدل ساخته است. کسی که نوشته های کازیری را مورد تحقیق قرار نداده بنظر او این امر شگفت است ولی ما که غالباً در مقایسه ٔ فهرست وی با نسخ خطی کتابخانه ٔ اسکوریال اشتباهات بسیار او را دیده ایم، تعجب نمیکنیم. از این جهت وی در اطلاعاتی که به شانینگ میدهد، کتاب جرّاحی او را در نسخ شماره های 871-6 که شامل نصف مجلدات تصریف با تصاویر جالب توجه آلات جرّاحی است نشناخته و فقط بذکررساله ٔ مجهولهالمؤلف اکتفا کرده است. حاجی خلیفه، تصریف ابوالقاسم را ذیل شماره ٔ 3034 آورده و برحسب عادت خود تاریخ وفات مؤلف را ذکر کرده است. او نیز مانند ضبّی سال وفات وی را 400 هَ. ق. میداند. در بعض رسایل ابن ابی اصیبعه نام ابوالقاسم آمده ولی نمیدانیم آیا تاریخی هم ذکر شده است یا نه. ووستنفلد سال 500 هَ. ق. را (شاید بتقلید کازیری) پذیرفته است. تاریخی که ضبی و حاجی خلیفه نقل کرده اند، اگرچه مشکوک است لکن بحقیقت نزدیکتر است. سابقاً این مسئله دقت ناشرین کتب موزه ٔ بریطانیه را جلب کرده بود و آنان به پیروی ماکاری تذکر داده اند که ابن حزم متولد در 994 م. خود را معاصر ابوالقاسم معرفی کرده. دزی لطفاًعبارت ماکاری را برای ما فرستاد و نوشت که ابن حزم 436 هَ. ق. مطابق 1063 م. وفات کرده است. از تعبیرات مختصری که در این عبارت بکار رفته و من خوانده و فهمیده ام چنین استنباط میشود که ابن حزم با آنکه معاصر ابوالقاسم است ازو جوانتر بوده است. عقیده ٔ کند با آنکه مأخذش مجهول است لکن ذکر آن مفید است: «در سرای وزیر، عیسی بن اسحاق و خلف بن عباس الزهراوی، دو طبیب که بعلم و مخصوصاً بواسطه ٔ تألیفات محققانه ٔ خود مشهور بودند، مجالس درس برای کسانی که بعلوم طبیعی، نجومی و ریاضی علاقمند بودند داشتند و هر دو طبیب را نام عبدالرحمن بود و از جانب دیگر آنان چندان متقی و نیکوکار بودند که درب سرایشان شبانروز باز و صحن خانه ٔ آنان از فقرائی که برای معالجه می آمدند، پر بوده است.» عبدالرحمن در سال 961 م. وفات یافت، و ابوالقاسم یکی از اطبای او بود با مقایسه ٔ عبارت فوق با قول ابن حزم میتوان تاریخ لئون افریقائی را مبنی بر اینکه زاهراوی به سال 1013 م. بسن 101 سالگی درگذشته مقرون بحقیقت دانست. طریقه ٔدیگری نیز برای کشف تقریبی عصر یک مؤلف هست و آن بالا بردن منقولات نویسندگان متأخر است و ما هم همین طریقه را تعقیب میکنیم: برخلاف عقیده ٔ فریند که میگوید نام ابوالقاسم در هیچیک از کتب مؤلفین عرب نیامده، عده ٔ بسیاری از اطبای شرق و غرب از او نام برده اند. از اولین کسانی که یاد او کرده اند میتوانیم نام دوهم وطن او: رافقی، مؤلف رساله ٔ کحالی (که در کتابخانه ٔ اسکوریال موجود است) و در اواخر مائه ٔ یازدهم میزیسته، و ابن عوام مؤلف کتاب الفلاحه را، که در مائه ٔ دوازدهم م. زندگی میکرده، نام بریم. و عده ٔ طبقه دوم بسیار است. چنانکه ذکر زهراوی را در کتب ذیل می بینیم: «نهایه الادراک » مجموعه ٔ مؤلف در مأئه ٔ دوازدهم (شماره ٔ 1036 از کتب عربی) در باب ادویه ٔ مفرده و «مغنی » تألیف ابن بیطار (شماره ٔ 1036 از کتب عربی) و «منهاج الدکان » تألیف کهن العطار (شماره 1086 از کتب عربی)، و «تذکرهالهادیه » تألیف ابن سویدی که درهمان تاریخ نوشته شده (شماره ٔ 1024-34 از کتب عربی) و در «رسایل کحالی » صلاح الدین بن یوسف (شماره ٔ 1042 از ضمیمه و 1043) و «رسایل ابوالمحاسن » و کتاب «جرّاحی » ابن قف (شماره ٔ 1023 از ضمیمه) و بالاخره در «مفردات سرابیون ». بعضی از این تذکره ها شایان اهمیت اند و ما از آنها بحث خواهیم کرد. ظاهراً ابوالقاسم در مشرق و مغرب شهرت بسیار یافته است و علل آن بسیار است ابوالقاسم مخصوصاً در جراحی شهرتی تام دارد. چه میدانیم که اعمال جراحی در اسپانیا مورد توجه نبوده و ابوالقاسم خود آنرا بما تذکر میدهد و از جهت دیگر میدانیم که ابن زهر عمل جراحی را بچیزی نمی شمرد و نیز اطلاع داریم که اسپانیا تا مائه ٔ دوازدهم میلادی از خود اطبای بزرگی نداشته است.
مؤلفات ابوالقاسم مانند شخصیت خود او مورد مناقشات بسیار شده است، معهذا نباید تصور کرد که وسائل حل مسئله موجود نیست. آثار وی به اشکال مختلف وجود داشته و در قرون وسطی رواجی تام یافته است ولی بعدها روایت آنها موقوف مانده و حتی مورخین بزرگ دیگر دسترسی بدانها پیدا نکرده اند. پانزده سال پیش که ما ترجمه ٔ جراحی ابوالقاسم را منتشر کردیم و یادداشت مختصری در باره ٔ او نوشتیم در آن موقع گمان می کردیم که پس از کازیری و شانینگ، دیگر برای ما مورد بحثی باقی نمانده، ولی ما در اشتباهی بزرگ بودیم چه پس از تتبعات بسیار و مطالعه ای که بخصوص در نسخ خطی عبری بعمل آوردیم توانستیم بوجهی مقنع تألیف کامل ابوالقاسم را احیاء کنیم. اگر بخواهیم همه ٔ اشتباهات مورخین سلف را ذکر کنیم امری طویل و کم فایده خواهد بود. در اینجا مجموعه ٔ اسنادی که برخی بکر و بدیع و بعضی دیگر تکرار اقوال پیشینیان است یاد میکنیم و بوسیله ٔ مقایسه ٔ آنها معلوم خواهد شد یادداشتهائی که تاکنون در باب این مؤلف نگاشته شده برپایه ای استوار نیست. جای تعجب است که چگونه قدما بشخصیت حقیقی ابوالقاسم پی نبرده اند در صورتی که منابع و اسناد مربوطه مدتهای دراز در دسترس عامه بوده ولی در استخراج آنها اهمال شده است. ابوالقاسم همه ٔ آثار خود را در مجموعه ای شامل سی کتاب منتشر کرد و آنرا به تصریف موسوم ساخت و عنوان کامل تألیف وی این است: «التصریف لمن عجز عن التألیف »، که آنرا بطرق مختلفه معنی کرده اند و بخصوص در مورد کلمه ٔتصریف اختلاف بسیار است و از آن بالانفراد نتوانسته اند مقصود مؤلف را دریابند. معنی این کلمه را بدون کلمات متعاقبه نمیتوان فهمید. از طرف دیگر عنوان کامل این مجموعه نیز قابل فهم نیست مگر آنکه به محتویات کتاب معرفت کامل داشته باشیم و این توفیق هم تاکنون احدی را میسر نشده است، چه میدانیم کلمه ٔ تصریف و ریشه ٔ آن مفاهیم بسیار و گوناگون دارد. بنظر میرسد که یکی از مترجمین عبری موسوم به مشولم دچار اشکال شده باشد، زیرا وی عنوان عبری «کتاب التصریف » را که شم طوب بکلمه ٔ عبرانیه ٔ «شیموش » که مرادف کلمه ٔ لاطینیه ٔ «سروی تر» باشد تعبیر کرده بود تقلید کرد. مجموعه ٔ تعابیر مختلفه ٔ عنوان کتاب مزبور که ما تدوین کرده ایم از اینقرار است:
آ) پتی دلاکروا التصریف لمن عجز عن التألیف را: دستور عملی جهت کسانی که نمیدانند چگونه ادویه را تألیف کنند ترجمه کرده است.
ب) شانینگ: مجموعه ای جهت استفاده ٔ کسانی که در تألیف ادویه راه خطا پیمایند.
ج) ووستنفلد و فلوگل: التزام کسانی که نتوانند ادویه را تألیف کنند.
د) فهرست عبری: کتاب مزاوَله و معالجه، برای کسی که ترکیب دستور و نسخه نداند. و کلمه ٔ تصریف بالانفراد را، کتابخانه ٔ بودلیین به معنی حرکت و کارمولی به معنی خدمت و عمل و رسی به معنی طریقه آورده اند. اگر کتاب تصریف فقط بمنزله ٔ مجموعه ٔ ادویه بود، میتوانستیم عناوین مذکوره ٔ شماره های «آ» و «د» را بپذیریم ولی مبحث ادویه فقط قسمتی از این کتاب است. تصریف یک دائرهالمعارف طبی حقیقی است. و دانستن این موضوع برای درک معنی عنوان آن ضروری است. و ما خود آنرا چنین تعبیر میکنیم: دستور عملی (یا تحفه و هدیه) بکسی که نتواند از یک مجموعه ٔ کامل طبی استفاده کند. مجموعه ٔ کامل کتاب مزبور بلاطینی ترجمه شده ولی نمیدانیم در چه وقت و توسط کدام شخص. در طی مائه ٔ دوازدهم میلادی ژرار از اهالی قریمون ایطالیا قسمت جراحی را ترجمه کرد ولی دلیلی در دست نیست که بگوئیم وی کلیه ٔ نوشته های ابوالقاسم را ترجمه کرده است. در فهرست طویل ترجمه های آثار وی که در نسخه ٔ خطی شماره 14390 کتب لاطینیه ٔ پاریس موجود است، و همان است که قبلاً بن کمپانی ترتیب داده بود، فقط این جمله ذکر شده: «کتاب جرّاحی الزهراوی. مبحث سوم ». از مجموعه ٔ سی کتاب، کتابهای اول و دوم را مجزی کرده بعنوان کتاب نظری و عملی الزهراوی و کتاب بیست و هشتم را بعنوان کتاب العمل منتشر کرده اند. و ما در باب هریک از این سه که بدفعات جداگانه طبع شده و تنها کتبی هستند که قبول عامه یافته و مظهر آثار ابوالقاسم دانسته شده اند، (وضمنا" اولین محبث این کتاب را غالباً بخطا همه ٔتصریف گمان برده اند)، بحث خواهیم کرد. در اینجا فقطمیگوئیم که نقد تاریخی تاکنون محدود به این بود که هویت کتاب را بوسیله ٔ مقایسه جراحی با قسمت نظری و عملی درک کنند بدون آنکه بخود مجموعه که اینها جزئی از آن هستند، نظری افکنند. ترجمه ٔ کامل آثار ابوالقاسم اندکی پس از تألیف، بلاطینی بعنوان «الزهراویوس » یا «اسارویوس » ترجمه و منتشر شد. و شاید آنرا مجزی و کتب مختصه ٔ بتداوی را جداگانه نقل کرده باشند؛ چنانکه در مورد قسمت جراحی همین عمل را کرده اند. بالنتیجه در باب تداوی ملاحظه میکنیم که مؤلفین قرون وسطی در موقع ذکر تألیف ابوالقاسم نمیگویند کتاب الزهراوی، بلکه میگویند کتاب الادویه یا کتاب الادویه الکبیره. بهرحال بدون شک آثار کامل ابوالقاسم جمعاً و صحیحاً تحت عنوان «الزهراویوس » و منقسم بسی جزء منتشر شده و دلایل آن بسیار است و در اینجا اسنادی را که مؤیداین مطلب است مورد دقت قرار میدهیم: نسخه ٔ شماره ٔ 7016 از کتب لاطینیه ٔ پاریس شامل رساله ای است بعنوان «کتاب مؤلف از مآخذ مختلفه » که در آن این عبارت خوانده میشود: «در کتاب زهراوی آمده: غذای کسانی که بحصاه مبتلا هستند نان و پنیر ساده و بی آمیغ است.» کتاب بیست و ششم تصریف، بخصوص از اغذیه ٔ مرضای مختلف بحث میکند. دلیل اینکه رساله ٔ مذکور از تصریف استخراج شده آن است که همان عبارت را در مغنی ابن بیطار هم می بینیم که در باب غذای مبتلایان بحصاه آمده: «مستخرج از زهراوی و دیگران: نانی که از گندم درشت تخمیر شده متخلخل، سبک، مصفی از اجرام خاکی و دانه های غریبه باشد» شماره ٔ 1029 ضمیمه ٔ کتب عربیه، ورقه 291 در مائه ٔ چهاردهم میلادی، در نوشته های گی دشلیاک تقریباً دویست بار نام ابوالقاسم را می بینیم. و ظاهراً قطعه ای که در فوق ثبت کردیم در عصر او نیز وجود داشته. و بالنتیجه مشاهده میکنیم که وی هویت ابوالقاسم و زهراوی را مورد بحث قرار داده و بکتاب الأدویه (کتاب الادویه الکبیره)، که آنرا صریحاً بیست و یکمین و بیست و سومین کتاب مینامد، ارجاع کرده است. معهذا مجموعه ٔ کامل تصریف یا «ازهراویوس »، بدون تقسیمات جزء هم وجود داشته و ما از آن بحث خواهیم کرد. در مائه ٔ پانزدهم میلادی یک طبیب ایطالیائی به نام فراری مشهور به ماتیودو گرادیبوس تقریبا ده بار نام تألیف ابوالقاسم را برده است. وی اساساً فقطبیک کتاب، یعنی کتاب بیست و ششم که از طرز تغذیه سخن میراند رجوع و آنرا باین دو شکل یاد میکند: الزهراوی در جزء بیست و ششم، ابوالقاسم در جزء بیست و ششم الزهراوی. مقارن همان زمان طبیب دیگر ایطالیائی به نام سانتس دآردنیس دپسارو رساله ای در باب سموم به نام کتاب السموم به سال 1492م. منتشر کرد که در هرصفحه ٔ آن نام ابوالقاسم آمده مجموعاً از 120 بار کمتر نیست. در اینجا بنظر میرسد که در باب مفهوم کلمه ٔ «زهراوی » اشتباهی رخ داده باشد چه همیشه چنین ذکرشده: ابوالقاسم در جزء دوم زهراوی ابوالقاسم در جزء هفتم زهراوی و غیره. بنظر میرسد که سانتس کلمه ٔ «زهراوی » را عنوان کتاب یا لقب مؤلف میدانسته. کتاب سموم برای حل مسئله ٔ مورد بحث ما دارای اهمیت است. این کتاب دو اطلاع بما میدهد: اولا" ثابت میکند که مؤلف آن ترجمه ٔ کامل تصریف را در دست داشته و ثانیا" اطلاعاتی در باب مندرجات نصف سی کتاب ابوالقاسم نقل میکند. امری که ثابت میکند سانتس نسخه ٔ کامل تصریف را در دست داشته آن است که بارها مضامینی از این کتاب که تا آن موقع مجزی شده بودند، مانند کتاب سی ام، بیست و هشتم و دوم نقل کرده است و از کتاب دوم یعنی کتاب العمل بیش از 62 بار یاد شده است. منقولاتی از 15 کتاب که عددآنها بقرار ذیل است: 2، 3، 4، 5، 7، 9، 13، 15، 17، 18، 23، 24، 25، 28، 30. بعمل آمده است. بنابراین با این اطلاعات میتوان تقریبا" ترتیب تألیف ابوالقاسم را به دست آورد. بنظر ما بیهوده است که در اینجا موضوع هریک از این اقتباسات را نقل کنیم چه بزودی در باب تقسیمات کتاب تصریف سخن خواهیم راند ولی لازم است بگوئیم که کتابهای سوم تا بیست و پنجم فقط از ادویه ٔمرکبه بحث کرده اند، و بهمین علت است که تصریف را بنام کتاب الادویه نامیده اند و نظر حاجی خلیفه نیز که میگوید «اکثرها فی الأدویه المرکبه» نیز بدینوجه توجیه میشود. در سال 1609 م. شنک کتاب الطب را منتشر و از شرحی که راجع به ابوالقاسم نگاشته چنین برمی آید که دراوایل مائه ٔ هفدهم میلادی، هنوز دو نسخه ٔ کمابیش کامل از ترجمه ٔ لاطینیه ٔ تصریف وجود داشته است نویسنده ٔ مذکور ضمناً نقل کرده است که نسخه ٔ خطی وی از کتاب ابوالقاسم شامل 23 جزء بوده. این اجزاء شامل چه قسمتهائی از تصریف بوده اند؟ آیا اینها 23 کتاب اخیر تصریف بوده، چنانکه در نسخه ٔشماره ٔ 415 کتب عبرانیه ٔ کتابخانه ٔ بودلئین هم چنین است ؟ یا اینکه مراد 23 کتابی است که در آنها از ادویه ٔ مرکبه بحث شده. چه عدد مباحث ادویه ٔ مرکبه نیز درست بیست و سه است، و چنانکه پیشتر گفتیم میتوانستندآنها را جدا کنند. شنک سه کتاب دیگر را هم متذکر شده که اولین آنها مربوط است بکتاب بیست و ششم تصریف، و سومین بکتاب بیست و نهم و دومین بنظر ما یا اشتباهاً ذکر شده و یا تکرار نخستین است. و شنک در تعریف هویت ابوالقاسم و زهراوی، قول فریند را نقل کرده است.
امری که بیشتر مورد تعجب است آن است که ظاهراً نسخه ای از کتاب زهراوی در انگلستان موجود بوده است. ابوالقاسم در مبحث جرّاحی خود بارها بمبحثی که خود آنرا «تقسیم الامراض » مینامد رجوع میکند، و آن جز کتاب نظری و کتاب عملی تصریف نمیتواند بود و صحت این مراجع را فریند و شانینگ و خود ما مورد تحقیق قرار داه ایم و همچنین مؤلف مزبور بکتابهائی که قبلا"نوشته ارجاع میکند از آنجمله یکبار در کتاب هیجدهم که از کحالی بحث میکند. شانینگ اوراقی را که در آنها بکتاب الادویه ارجاع شده استخراج و یادداشت کرده است. تفحصات ما در فهرست کتابخانه ٔ بودلئین ما را بکشف کتاب الادویه هدایت نکرد و از اسنادی که ذکر آنها گذشت چنین استنتاج میشود که تصریف مورد استفاده ٔ بسیاری از اطبای قرون وسطی بوده است و در زمان شنک هم هنوز دو نسخه ٔ معروف وجود داشته که شاید هم اکنون در انگلستان موجود باشد با این مدارک میتوان ترتیب کمی بیش از نصف کتاب مزبور راآورد. مؤلفین عربی که از ابوالقاسم یاد کرده اند و ذکر آن گذشت از تصریف نام میبرند ولی هیچگونه اطلاعی از آن بما نمیدهند ایشان فقط از سی اُمین کتاب که از جراحی بحث میکند، اسم میبرند و نیز بعض مؤلفین مزبور در این مورد اختلاف دارند و برخی از ترجمه های لاطینیه نیز مبحث جراحی را دهمین یا یازدهمین کتاب محسوب میدارند. پرون نسخه ای را در دسترس ما گذاشته که فقط خلاصه ای است از اصل کتاب و مبحث جراحی در آن نیز، دهمین کتاب بشمار آمده است. شاید بتوان گفت که در ملخصات، شماره ٔ کتب بیک ثلث تقلیل یافته باشد. ابن بیطار در مغنی، بارها از رساله ٔ طریقه ٔ تغذیه در امراض مختلفه، کتاب بیست و ششم اقتباس کرده ولی شماره ٔ کتاب را تعیین نکرده است هنگامی که این اسناد به دست ما افتاد، بمطالعه ٔ کتب عبری پرداختیم، و امید داشتیم اطلاعات تازه ای در نسخ خطی کتابخانه ٔ ملی پاریس آوریم و امید ما بی جا نبود: اطلاع مختصری که از منابع عبری به دست آورده ایم کافی است که مستنبطات قبلی را تأیید و اطلاعات جدیدی هم بما بدهد. متأسفانه همه ٔ این نسخ اجزائی از تصریف میباشند و چون تمام آنها را گرد آوریم باز نصف سی جلد خواهد بود. کتابهای سوم تا هفدهم کلاً محذوف و ساقطند. مندرجات هریک از این نسخ بر نهج مذکور است. شماره های 951 و 1162 و 1168 شامل دو کتاب اول و بعبارت دیگر کتاب نظری و عملی میباشند. شماره ٔ 1163 شامل کتابهای هیجدهم تا سی ام است. شماره ٔ 1164 شامل کتابهای بیست ویکم تا بیست و ششم است. ترجمه ٔ لاطینیه ٔ مندرجات آنها هم توضیح داده شده و آن توسط کارملی نوشته یا استنساخ شده است. شماره ٔ 1165 شامل کتاب بیست و پنجم است شماره ٔ 1166 شامل کتاب سی ام یا جراحی است. شماره ٔ 1162، بعلاوه حاوی فهرست سی کتاب و مندرجات آنهاست، اما با حروف بسیار ریز و صعب القرائه که ما بزحمت چیزی از آن استنباط می کنیم. کتابخانه ٔ ملی، علاوه بر این دارای ترجمه ٔ عبرانیه ٔ کتابهای 1 و 2 و کتابهای 18 و 30 میباشد. کتابخانه ٔ بودلئین از این لحاظ مهمتر است چه مجلد کامل کتاب تصریف را تحت شماره های 414 و 415 داراست. مندرجات سی کتاب کاملا قول حاجی خلیفه را مبنی بر اینکه در تصریف بخصوص از ادویه ٔ مرکبه بحث شده است، تأیید میکند بعباره اخری 23 کتاب از سی جلد به این مبحث اختصاص داده شده است. چون تقسیم ادویه ٔ مرکبه در هریک از این 23 جلد برطبق روشی منظم بعمل نیامده، بنظر ما ذکر فهرست آنها بیفایده است. در باب کتب دیگر، مندرجات آنها را ذکر خواهیم کرد ولی فعلا" کتبی که به طبع رسیده کنار گذاشته، بعداً بدانها خواهیم پرداخت. کتاب بیست و ششم از طرز تغذیه در حالات مختلفه ٔ مرض و صحت بحث میکند و ما قبلا" گفته ایم که ماتیود گرادی بوس و ابن بیطار ازین مبحث اقتباس بسیار کرده اند.
کتاب بیست و هفتم از مفردات و اغذیه ای که به ترتیب الفبائی منظم شده اند، سخن میراند. این کتاب از چند لحاظ قابل استفاده است، اول آنکه طریقه ٔ تحریر حقیقی بعض کلمات عربیه را (بزبانهای اروپائی) که از جهت علائم و نقط مشکوکند، آشکار میسازد. دوم آنکه در تحدید حدود ادویه ٔ مفرده موجب تسهیل است. سوم مترادفات عامیانه ٔ لاطینیه که درآن ذکر شده اهمیت مخصوصی دارد مااین امر را از مترجم میدانیم چه آثاری در آنها موجود است که نمیتوان آنها را به ابوالقاسم انتساب کرد، با آنکه وی زمانی بعد، کتاب دیوسقوریدس را تجدیدنظر و تدوین کرد شتین شنیدر هم در فهرست موزه ٔ بریطانیه، نمره ٔ 7125 این موضوع را تأیید کرده است. حتی مترادفات عامیانه ای که ابن بیطار نقل کرده، دلالت بر تازگی و جدید بودن آن نمی کند. ترجمه ٔ عبرانیه ٔ کتاب در مارسی بتوسط شم طوب در نیمه ٔ مائه ٔ سیزدهم میلادی صورت گرفته است. اکنون چند نمونه از آن ذکر میکنیم:
اسماء عربیه اسماء عامیانه اسماء جدیده
اظفارالطیب bisanti Blaqti de Blattes
Bysance
بندق Aouillanous Avellana
حلبه Finougrik Fenugrec
حلزون Limassa Limace
خل ّ Ouinagri Vinaigre
خربق اسود Nigra Alibourus eborenoirَEll
دارفلفل Loung Fifari long-Poivre
رازیانج Finouli Fenouil
زیبق Bibardjemth argent vif
زاج Ouitrioul Vitriol
طباشیر Asfoudioum Spodium
کزبرهالبئر Kafilous ouiniris veneris Capillus
کراث بستانی Fourous domestikus eَCultiv Poireau
کُرکم marita Tirra Curcuma
صدف Coquila Coquillage
ضفدع Garnoulia Grenouille
عناب Djoudjoubes.Jujubes
عنب الثعلب Mourilla Morelle
عصفر ourtoulan Safran Safran
عصی الراعی Ouirdja pastoris Virga
fachtoura
قنفذ Arissoun erissonَH
سوس Riglissa eglisseَR
صلت Sigl Seigle
شاه ترج tirra Foumous Fumeterre
کتاب بیست ونهم از مترادفات، اَبدال الادویه و اوزان و مقادیر بحث میکند. در باب مترادفات عقیده ٔ ما همان است که درخصوص مفردات گفته شد. در اینجا نیز مترادفاتی که ظاهرآنها لاطینی است، و بنظر نمیرسد که در عصر ابوالقاسم مورد استعمال بوده باشند، مشاهده میشوند از آنجمله:
بصل الفار marina Cepa Scille
بهمن ابیض Album Ben blanc Behen
طین مختوم sigillata Tira eَsigill -Terre
اکلیل الجبل Marinous Rous Romarin
ترتیب الفبائی که در این کتاب اتخاذ شده ترتیب الفبای عبری است.
درباب ابدال الأدویه، همین قسم تعبیرات دیده میشود. مثلا: بزرالبنج (Djouskiamoun) , (Laouisticum) بستناج (Fastinadja) خیارشنبر (فلوس) (CassiaFistoula) و جز آن. بنظر ما در این قسمت اطلاعات مفیدی از لحاظ فقه اللغه موجود است. اکنون درباب قسمت های طبع شده ٔ کتاب تصریف بحث میکنیم:
1- کتاب نظری و عملی قبلا گفته ایم که کتاب نظری و عملی دو کتاب از کتب تصریف است و نیز گفته ایم که اسم مترجم آنها شناخته شده و اشتباهاً آنرا به ریکسیوس که ناشر کتب بوده، نسبت داده اند. این طبع به سال 1519 م. منتشر شده و ظاهراً پیش تر هم چاپ دیگری از آن انتشار یافته بود، زیرا در کتاب هالر چنین میخوانیم: «ظاهراً طبع دیگری از آن به سال 1490 م. شده.» عنوان کتاب مندرجات آنرا بیان میکند: قسمت اول، یعنی اولین کتاب تصریف، شامل مبحث نظری یا کلیات علم طب است و آن تقریباً مانند کتاب منصوری تألیف رازی و کتاب اول قانون تألیف ابوعلی سینا و کلیات تألیف ابن رشد است. مؤلف در صفحات اول تذکر میدهد که وی در این موضوع اسلافی داشته است: «در موضوع این کتاب مدخلهای بسیار موجود است از آنجمله مدخل رازی، مدخل ابن جزّار، مدخل جالینوس و مدخل اسحاق بن عمران که موسوم است به الاضحی. (بلاشک منظور کتاب نزهه الانفس میباشد) »بنابر این، کتاب مزبور عبارت بود از مدخلی که ابوالقاسم میخواست برطب بنویسد و از همین لحاظ باید در باب تألیف وی قضاوت کرد. این کتاب شامل 13 مبحث است. قسمت دوم یعنی مبحث عملی، که دومین کتاب تصریف است از امراض سرتا پا، بحث میکند و فقط آخرین فصول آن از این امر مستثنی است و موضوع آنها بقرار ذیل است:
مبحث 26- طریقه ٔ تغذیه ٔ اطفال
مبحث 27- طریقه ٔ تغذیه ٔ پیران
مبحث 28- نقرس و ریاح طیاری
مبحث 29- دملها و جراحات
مبحث 30- سموم
مبحث 31- اوجاع خارجیه
مبحث 32- حمیات
قول بسیاری از نویسندگان که مکرر گفته اند هریک از دو قسمت شامل 16 فصل و مجموعاً حاوی 32 فصل است حاکی از عدم دقت و توجه است. مجموع کتاب شامل 48 فصل بوده است. ابوالقاسم، در مبحث جرّاحی خود، اغلب بکتاب العمل ارجاع و آنرا چنین یاد میکند: کتاب تقاسیم الامراض. در کتاب عمل، بهمین وجه آنجا که مرض مستلزم عمل جرّاحی است و معالجه بوسیله ٔ ادویه منتج به نتیجه نشده باشد، بکتاب جرّاحی ارجاع میکند. ما در بیست ویکمین مبحث عبارتی میخوانیم که قابل دقت است و تاکنون از نظر ما محو شده بود و آن در باب حصاه است و عنوان آن چنین است حصاه. و مضمون عبارت از اینقرار است: اگر با این طریقه سنگ خارج نشود باید آلت جرّاحی مخصوص را درمثانه داخل کرده و طبق دستور به تفتیت آن پرداخت. وچنانکه ملاحظه میشود این عبارت در خصوص عمل سنگ مثانه است. متأسفانه، ما نتوانستیم اسم حقیقی و شکل دو آلت جرّاحی را که ذکر شده بشناسیم و بعدها نیز این امر در مبحث جرّاحی مسکوت مانده است. قبلا در فصل چهلم کتاب جرّاحی تفتیت حصاه را خوانده بودیم ولی در اینجا کاملا" از خود مثانه بحث میشود. فریند با آنکه کاملاً قبول میکند که این کتاب با نظم و ترتیب تام نوشته شده، تذکر میدهد که بسیاری از عبارات کتاب اخیر: (مخصوصاً آنچه در باب آبله آمده) مقتبس از کتاب رازی است. دزیمریس Dezeimeris پس از آنکه نظر فریند را متذکر شده، میگوید که اقوال ابوالقاسم درین موارد از حدّ تقلید تجاوز میکند و نکاتی را که واجد جنبه ٔ ابتکاری است ذکر میکند. هالر Haller نیز میگوید: ظاهراً این کتاب شایسته ٔ آن است که به ابوالقاسم اسناد داده شود. در خاتمه گوئیم که ترجمه ٔ لاطینیه بسیار ناپسند است و مقداری بسیار از کلمات فنّی را فقط از عربی بحروف لاطینی نقل کرده بدون آنکه معادل آن را در زبان لاطینی ذکر کند. ما نسخ خطی عبری پاریس را که شامل دو کتاب اول تصریف میباشد، یاد کرده ایم. ترجمه ٔ آنها مشابه هم نیست، چه یکی توسط شم طوب ChemTob و دیگری توسط مشولم Mechoulam ترجمه شده است و ما در این خصوص نظر خود را ایراد میکنیم: در ترجمه ٔ مشولم (که ما فقط دو کتاب اول آنرا دارا هستیم) چنین خوانده میشود:من آنرا کتاب التصریف نام دادم (عنوان از عربی بحروف لاطینی نقل شده است). این عبارت در ترجمه ٔ شم طوب دیده نمیشود ولی در کتاب سی ام، نسخه ٔ خطی شماره ٔ 1163 صریحاً چنین میخوانیم: خاتمه جرّاحی که انجام کتاب موسوم به سفرالعَمَل hechemouch Sefer است، و آن برابر عنوان servitoris Liber است. چنانکه پیشتر گفته ایم، این اختلاف ترجمه از جهت تعبیر کلمه ٔ تصریف قابل اهمیت است.
اختلاف دیگر: در ابتدای دو نسخه ٔ مشولم، کلمات عبری حفتظ هه شلم cheiem he.hafets دیده میشود، و آن در فهرست کتابخانه ٔ پاریس به جواهر کامله تعبیر شده و ما تصورمیکنیم که ترجمه ٔ آن باب حفظ صحت یا سلامت است.
II کتاب بیست وهشتم یا کتاب العَمَل servitoris Liber راجع به تهیه ٔ مفردات است. این کتاب را در اواخر مائه ٔ سیزدهم ابراهیم و سیمون یهودی از اهالی جنوه بلاطینی ترجمه کرده اند. این ترجمه ها در اسپانیا بسیار رائج بود. یهودی و مسلمان متن عربی را به زبان عامیانه ترجمه و محققین آنرا بلاطین نقل میکردند.
طبق عبارتی که در ابتدای کتاب مزبور آمده اولا" معلوم میشود که منظور آن چیست، ثانیاً میرساند که بیهوده آنرا کتاب العمل Servitoris Liber نام داده اند. و نیز، استنباط میشود که مؤلف میخواسته است این کتاب را بطرز تهیه ٔ ادویه ٔ مفرده و مورد استعمال آنها اختصاص دهد ولی عنوان کتاب العمل Servitoris Liber مناسب این کتاب نیست، بلکه آن مناسب کتب مقدم است که از ادویه ٔ مرکبه که آنها را در قرون وسطی تریاقات otaire Antid مینامیدند بحث میکند. اگر متن عربی در دست بود بسیار مفید میافتاد. تصورمیکنیم که در آن کلمه ٔ تصریف می آمد در ترجمه ٔ عبری شم طوب کلمه ٔ شموش Chemouch ذکر شده و ما پیشتر دیده ایم که آن با کلمه ٔ تصریف که مشولم نقل کرده، مربوط است. (Servitoris Liber) بارها طبع شده است. عنوان چاپ سال 1471 م. که در پاریس موجود است از این قرار است:
Buchasi LiberXXVIII Servitoris Liber
,simoe َ translatus ,aserin Benaber
judeo Abraa interprete januese
.tortuosiesis
در این عنوان تحریف راه یافته است، ولی نام ابوالقاسم در نسخه ٔ شماره ٔ10236 کتب لاطینیّه بصورت اصح ّ ذیل ثبت شده است:
.azarui abes ben Chelef ben Bulcasin
مؤلف، ادویه ٔ مفرده را مطابق اصل آن ها بسه قسمت تقسیم میکند: معدنی، نباتی و حیوانی. از این کتاب علائم ابتکار بخوبی آشکار است، واطلاعات دقیقی هم درخصوص تاریخ موادّ طبی و هم در باب تاریخ کیمیا و بعض فنون صنعتی از آن استخراج میشود. ابن العوام در مبحث فلاحت خود میگوید: ارجح آن است که طرز تهیه ٔ گلاب را کاملا" از کتاب الزهراوی استخراج کنند.
Servitoris Liber را با طبع عربی و اسپانیائی کتاب فلاحت Banqueri (ll ,30) یا با ترجمه ٔ فرانسه کلمان موله Mullet (ll,380,392) Clement می توان مقایسه کرد و دید که مشابهت کامل بین آنها هست. عبارت مفصلی از کتاب بیست وهشتم تصریف توسط ابن بیطار در کتاب المفردات در خصوص تهیه ٔ روغن سفال نقل شده است. همچنین در اینجا عبارتی را که از درفش کحالان بحث می کند نقل می کنیم، مؤلف دقیقا" طرز تهیه ٔ درفش را از آبنوس یا شمشاد و یا عاج که روی آن معکوساً نام الواح را حک می کردند مینویسد نسخه ٔ خطی نمره ٔ 10236 شکل درفش را نیز که در نسخ چاپی موجود نیست نقش کرده است همچنین در این نسخه اشکال مصفاههائی که در نسخ چاپی دیده نمی شود منقوش است. بنابر این می بینیم که ابوالقاسم علاوه بر مبحث جرّاحی (که با تصاویر بسیار توام است) در اقسام دیگر طب نیز صفحه ٔ جدیدی در تاریخ افتتاح کرده است.
ابوالقاسم بذکر طرز استعمال مفردات اکتفا نمیکند، بلکه بخصوص در مورد حفظ آنها و ماده ٔ ظروفی که مناسب هر یک میباشد، دستورهائی میدهد.
کتاب العمل از جهت ابتکار مهمترین کتاب ابوالقاسم است و شایسته است که همواره مورد استفاده قرار گیرد. ما تصور میکنیم که یک نسخه ٔ عربی از این کتاب در موزه ٔ بریطانیه موجود باشد. بالاخره در نسخه ٔ شماره ٔ 985، عنوان یکی از مؤلفات منسوبه ٔبه الزهراوی را، درخصوص تهیه و استعمال ادویه می بینیم که مانند کتاب العمل چنین شروع میشود: «بدانکه ادویه برسه قسمند: معدنیه، حیوانیه و نباتیه ». این جمله ٔ ابتدائیه درنسخه ٔ عربی و عبرانی پاریس، شماره ٔ 1213 هم دیده میشود ولی اینجا مورد هیچ گونه شک و تردیدنیست. ما بدین نسخه به کمال، معرفت پیدا کرده ایم و آن به زبان عربی و بخط عبری نوشته شده و از مفردات ادویه شروع میشود و منظور کلی بحث در مرکبّات و مداوای امراض است. میتوان گفت که مؤلف که نامش مذکور نیست - از کتاب تصریف ملهَم است.
III کتاب سی ام یا جرّاحی. از بین همه ٔ آثار ابوالقاسم، مبحث جراحی کتابی است که نام او را مشهور جهان کرده و با آن کتاب در تاریخ طب مقامی شامخ یافته است.
قبلاً گفته ایم که در کتاب تصریف این مبحث سی اُمین و آخرین مجلد کتاب است ولی بعض اسناد و منابع درین مورد اختلاف دارند از آنجمله از دو نسخه ٔ عربی کتابخانه ٔ بودلئین، یکی آنرا شماره ٔ 10 و دیگری شماره ٔ 11 محسوب میدارد. نسخه ٔ پرّون Perron، که فقط تلخیصی است از این کتاب، آنرا مجلد دهم میخواند. در نورالعیون، شماره ٔ 1042 از ملحقات کتب عربیه ٔ پاریس همه جا آنرا کتاب سی ام شمرده به استثنای یک مورد که آنرا کتاب دهم محسوب داشته است. نسخه ٔ عربی پاریس آنرا شماره ٔ سی ام شناخته است. در ترجمه های لاطینی اعم از چاپی و خطی عموماً تحت همین شماره یاد شده. مضمون جمله ٔ ختامیّه ٔ نسخه ٔ شماره ٔ 7127 کتب لاطینیه ٔ پاریس چنین است: سی امین جزء کتاب الزهراوی تألیف ابوالقاسم. و نیز در نسخه ٔ چاپ ستراسبورگ به سال 1532 م. و نسخه ٔ چاپ ونیز به سال 1520 م. همین جمله خوانده میشود.. هالر نسخه ای را ذکر میکند که عنوان jecimus Liber (کتاب دهم) را دارا بوده.
عنوان نسخ چاپی مختلف است از آن جمله: کتاب جرّاحی
chirugi de albulcasoe chirurgicoe Liber
libritres
کتاب جراحی ابوالقاسم
quo Proecipue medecini Methodus
III libris requiruntur adchirurgiam
.exponens
طریقه ٔ تسریع اعمال جرّاحی. کتاب سوم در حدود مائه ٔ دوازدهم میلادی، در شهر طلیطله، ژیرار از اهالی قریمون emoneَCr (ایطالیا) کتاب جرّاحی ابوالقاسم را بلاطینی ترجمه کرد. پس از یک مائه شم طوب آنرا بعبرانی درآورد و حتی آنرا بلهجه ٔ پروانسی (جنوب فرانسه) نیز ترجمه کرده اند و یک نسخه ٔ آن در کتابخانه ٔ من پلیه Montpellier موجود است.این تراجم ترقی بسیار فن ّ جّراحی را در قرون وسطی اثبات میکند. مابین نویسندگان این عصر، بعضی صراحهً بدین خود نسبت بجرّاح عرب الزهراوی اعتراف کرده اند و برخی دیگر این امر را مسکوت گذاشته اند بهتر آن است که عبارتی را از تاریخ ادبیات فرانسه در اینجا نقل کنیم: «واقعه ٔ قابل توجه در تاریخ جرّاحی فرانسه در نیمه ٔ دوم مائه ٔ هشتم (میلادی) اتفاق افتاده و آن از اینقرار است. در نتیجه اغتشاشاتی که توسط گلف ها Guelfes و ژی بلن ها Giblins روی داد، بسیاری از اطبای ایطالیائی وطن خود را ترک گفتند و بخاک فرانسه آمدند و عقاید و نظریات و آثار ابوالقاسم طبیب مشهور اسپانیائی و مجدّد علم طب را با خود بدانجا بردند و این امرظاهراً مقارن ورود یکی از اطبای فرقه ٔ سالرن Salerne که موسوم به رژه Roger از اهالی پارم بود، صورت گرفته است. پس از او برونو Bruno از مردم کالابر ولانفرانک Lanfranc و تاده eeَTadd و لوئی از مردم رکژیو، و هوگ Huges از مردم لوک و نیکولا Nicolas از مردم فلورانس و والس کوس از مردم تارانت و لوئی از مردم بیزان و اگوست Auguste از مردم ورُن و سیلوستر Silvestre از مردم پیستواتو او ارمان Armand از مردم قریمون و بسیاری دیگر بفرانسه آمدند. گی دشلیاک Chauliac de Guy پس از یونانیان تا زمان گیوم Guillaume از اهالی سالیست Salicet نامی راقابل ذکر نمیداند لانفرانک Lanfranc، که درحدود 1290 م. بفرانسه آمده حقاً میگوید: «جرّاحان فرانسه تقریباً همه سفهائی هستند که زبان خود را باشکال می فهمند وهمه ٔ آنان عامی و ظاهرفریبند و در میان ایشان به زحمت یک جراح معقول میتوان یافت.» (در این صورت جای تعجب نیست که در مدارس فرانسه، ابوالقاسم را در ردیف ابقراط و جالینوس قرار داده و با ایشان یک تثلیث علمی ساخته اند). کتاب جرّاحی بسه قسمت تقسیم میشود: قسمت اوّل از کی ّ (داغ) و قسمت دوم از طب ّ عملی بوسیله ٔ آلات جارحه و قسمت سوم از خلع مفاصل و کسر عظام بحث میکند. ابداع این تألیف و قسمتی از اهمیت آن (که بشهرت مؤلف اسناد داده شده) در مدخل کتابست که با تصاویر آلات مختلفه منضم بمتن، مزین شده است. تعداد این تصاویر در حدود 150 است ولی اگر اشکال مختلفه ٔ بعضی را هم محسوب کنیم از 200 هم تجاوز خواهد کرد.
باید گفت که اساس جراحی ابوالقاسم کتاب ششم بولس (پول) از اهالی اغنیا Egine است و ممکن است بعضی تعجب کنند که چرا ابوالقاسم از او نام نبرده، ولی این امر معتاد مؤلفین عربست که مقتبسات را با مصنفات خود درهم می آمیزند، بخصوص در مواردی که از بزرگان ثقه مانند ابقراط و جالینوس نقل نکرده باشند. این طریقه علاوه بر علوم در ادبیات نیز مجری و معمول بوده است.رژه از اهالی پارم و گیوم از اهالی سالیست همین کاررا نسبت به ابوالقاسم کرده اند.
کتاب جرّاحی ازلحاظ عملی نیز ارجمند و مهم است. اغلب در طی قاعده ٔکلی، ابوالقاسم نتایج مشاهدات خود را درتجارب شخصی ذکر میکند و بخصوص در فصل استخراج سهام (تیرها) این امر بکمال دیده میشود. مؤلف در آغاز کتاب، معرفت تشریح را بنیان جرّاحی محسوب میدارد و از این جهت محتاط است و توصیه میکند که در اعمال مشکل نباید بی باک بود. برای تأیید این مطالب حالات مختلفی را ذکر میکندکه عدم اطلاع جرّاح از تشریح بنتایج سؤمنجر شده است. هرچند امروز کتاب ابوالقاسم ناقص بنظر میرسد ولی مورخین در شناختن اهمیت نسبی و تأثیر عظیم آن در پیشرفت فن ّ جرّاحی متفق القولند. گی دشلیاک متجاوز از دویست دفعه این امر را متذکر شده است. فابریس از اهالی اکاپندنت Fabrice dAcapendente ابوالقاسم را یکی از معاریف علم محسوب میدارد. هالر Haller تصدیق میکند که ابوالقاسم طریقه ٔ بستن و فشردن رگها را پیش از آمبروازپاره Pare Ambroise پیدا کرده بود. پرتال portal او را اوّلین شخصی میداند که قلاب را برای قلع باسوربینی بکاربرده است. فریند Freind در باره ٔ او مفصلا" بحث کرده و وی را مجدّد و محیی جرّاحی میداند و میگوید از اموری که مختص به ابوالقاسم است آن است که وی هرجا که خطری در عمل ممکن است پیش آید، خواننده را متوجه میسازد و این احتیاط بسیار سودمند است و همچنین تشریح تفاصیل دیگر مربوط بطرز عمل در هر حالت مخصوص از خصایص اوست. شپرنگل Sprengel میگوید: وی تا آنجا که من میدانم نخستین کسی است که طریقه ٔ عمل اخراج حصاه زنان را تعلیم داده است. معهذا در آن عصر اعمال جرّاحی زنان فقط بوسیله ٔ قابله ها تحت نظر طبیبی اجرا میشده، همچنین فصول مربوط بوضع حمل در نظر محققان مورد اختلاف است: بعضی آنها را دستورهای بسیار مفید تشخیص داده و برخی میگویند شامل اعمال وحشیانه است.
ما قبلاً در موضوع طریقه ٔ اخراج حصاه، که تاکنون هم تقریباً نامشهود مانده است، بحث کرده ایم. بقول مالگنی Malgaigne، ابوالقاسم اولین کسی است که به استعمال نوار در شکستگی استخوان و قطع آن بمقیاس لازم پی برده است. و نیز وی اولین طبیبی است که بعلاج خلع مفاصل پرداخته است.
تألیف ابوالقاسم در تاریخ طب بمنزله ٔ اوّلین کتاب جرّاحی که بر مبانی مشخص علمی و معرفت تشریح تألیف یافته، تلقی شده است. تصاویری که کتاب مزبور بدانها مزین است ابتکار مفید و مهمی است که نام او را جاوید میسازد. این ابتکار بزودی مثمرثمر شد. تصاویر ابوالقاسم در مبحث تشریح الامراض یک طبیب اسپانیائی دیگر، الرافقی (اسکوریال، 835) دیده میشود؛ در مشرق نیز آنها را در مقالات صلاح الدین بن یوسف و خلیفهبن ابی المحاسن مشاهده میکنیم. در نوشته های شخص اخیر، تصاویر مزبور دو صفحه را اشغال کرده و به خوبی طرح شده است (نمره ٔ 1043 ضمیمه ٔ کتب عربی) و همچنین در کتاب جرّاحی ابن قف نیز دیده میشود. متن عربی کتاب جراحی طبع شده. متجاوز از یک مائه ٔ پیش شانینگ متن عربی و لاطینی آنرا چاپ کرده است. ما ترجمه ٔ فرانسه ٔ این کتاب رادر پانزده سال پیش قسمتی از روی همین نسخه ٔ چاپی و قسمتی از روی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ ملی پاریس تدوین کرده ایم لیکن چون این کار در الجزیره صورت گرفت، کامل نیست. از آن پس پیوسته بتألیفات ابوالقاسم پرداختیم و مقابله ٔ دقیقتری با نسخه ٔ پاریس بعمل آوردیم و همچنین از نسخه ٔ اسکوریال که از نظر کازیری محو شده بود، استفاده کردیم و متأسفیم که تاکنون نتوانسته ایم از ترجمه های عبرانی این کتاب بهره بریم و گمان میکنم که این تذکره شاهد مساعی ما برای طبع جدیدی از تألیف صاحب ترجمه باشد.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) زوزنی. شجاع الدین. رجوع به ابوالقاسم شجاع الدین زوزنی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) زمخشری. رجوع به محمود ابوالقاسم بن عمربن محمدبن عمر الخوارزمی... و رجوع به زمخشری... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) زعیم الرؤساء ابن علی بن جهیر.رجوع به ابن جهیر زعیم... و رجوع به زعیم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) زَجّاجی. عبدالرحمن بن اسحاق بغدادی. وی در نحو و دیگر علوم ادب شهرتی بسزا دارد. پس از تحصیل مقدمات ادب به دمشق شد و بدانجا مقام گزید و در 337 هَ. ق. در دمشق یا طبریه درگذشت. او راست: کتابی به نام الجمل الکبری در نحو.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) زَجّاجی. رجوع به ابوالقاسم بن ابی حرث... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) زاهی شاعر. رجوع به علی بن اسحاق بن خلف بغدادی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) رقّی.منسوب به رقّه. (شیخ...) منجم. در نامه ٔ دانشوران شرح حال این منجم بدین گونه آمده است: منجمی بیعدیل و فاضلی بی نظیر بوده در احکام نجوم و حوادث یدی طولی و در علم زیج و هیأت ربطی کامل داشته. جمال الدین بن قفطی در تاریخ الحکما چنین نگاشته که آن دانشمند یگانه در خدمت ملک فاضل دانشمند امیرسیف الدولهبن حمدان بسر میبرد و محل وثوق و مورد اطمینان آن پادشاه بود و همواره در مجالس انس و محافل مناظرات آن امیر حاضر گشتی و در مجمع فضلاء در مسائل علمیه که گفتگو مینمودند مخاطب آن امیر بزرگ بود و از خدمت وی منفک نبود تا آن پادشاه روزگار زندگانی و امارت را بدرود نمود ابونصر که یکی از کتاب زمان سیف الدولهبن حمدان بود و کتابی دارد موسوم بمفاوضه که در آن کتاب شرح حالات چند نفر از فضلای بزرگ را که خود درک صحبتشان را نموده بود نگاشته، گوید که شیخ ابوالقاسم رقی منجم خود از برای من حکایت کرد که پس از وفات امیرسیف الدولهبن حمدان مرا اندوه زیاد روی داد و ترک نجامت کرده بتجارت مشغولی داشتم و هم بجهه آن کار وقتی به بغداد رفتم در زمانی که عضدالدوله ٔدیلمی در بغداد بود و مشغول خرید و فروش بعضی از مایحتاج بودم روزی از بازار وراقین میگذشتم شیخ ابوالقاسم قصری را دیدم در دکانی نشسته و تقویم مینوشت متوجه او شدم تا ببینم چگونه مینویسد چون نزدیک بدو شدم سر برآورد و گفت به راه خود رو که اینگونه مطالب نه چیزیست که تو توانی فهمید گفتم آری چنین است اما اگر لحظه ای اذن دهی که در اینجا رفع خستگی کنم کمال محبت است گفت بنشین. من نزدیک وی نشستم آنگاه قلم برداشت و مشغول بنوشتن شد در عمل او نیک تأمل کردم دیدم که تقویم مشتری میکرد و چون نزدیک شد که فارغ گردد گفتمش چرا خود را بزحمت انداختی و محتاج بدو عمل ضرب نمودی و حال آنکه حاجتی به آن نداشتی گفت چگونه توانستمی کرد اگر چنان نکردمی گفتم اگر چنین و چنان میکردی مطلوب حاصل میشد این بگفتم و بزودی برخاسته و روانه شدم او نیز از جای خود برخاست و از عقب من دوان آمده در من آویخت و دستم را ببوسید و عذر خواست و بسؤفعل خود و ترک ادب اقرار آورد از نام من جویا شد گفتمش بشناخت چون صیت نجامت من شنیده بود و مؤلفات مرا دیده بعد از آن مطالب بسیار از من اخذ نمود و از اصدقا و اخلاء من گردید از جمله مطالبی چند در نجوم از من سؤال کرد در پنجاه فصل بجهه وی نوشتم و مشکلات هریک از آن قواعد را توضیح و تبیین نموده زیاده از من امتنان حاصل نمود عنوان مسائل بدین شرح است که مسطور میگردد: مسئله ٔ اول در بیان استخراج تقاویم سبعه ٔسیاره و رأس و تقاویم هشتاد و چهار ستاره ٔ ثابته وطول و عرض، مسئله ٔ دویم در طریق بستن نظرات کواکب واتصالات کلی، مسئله ٔ سیم در خسوف و کسوف ماه و آفتاب و طریق عمل هر دو، مسئله ٔ چهارم در بیان طالع سال وطریق عمل آن، مسئله ٔ پنجم در بیان آنچه ضروریات تقویم است و زوایدی که در تقویم نامه بکار برند، مسئله ٔ ششم در بیان بعضی از اعمال نجومی از جیب، قوس و سهم و میل منکوس و ظل سلمی و مستوی و بعد کوکب از معدل النهار، مسئله ٔ هفتم در طالع مولود و وقت ولادت بتخمین و نمودارات و تعیین هیلاج، مسئله ٔ هشتم در معرفت انتهاآت و طالع تسییرات. پوشیده نماند که چون شرح مسائل شیخ ابوالقاسم رقی در دست نبود و توضیح و تصحیح آن مطالب مطالعه کنندگان را فایدتی بزرگ داشت در این مقام عنوان آن مسائل را به اندک بسطی مینگاریم و شرح تمام آن کلمات را هرکس خواهد مفصلاً بداند بکتب مبسوط هیأت رجوع نماید چون ایراد تمام مطالب آن مسائل در این مورد خارج از غرض ما بود بتحریر آن مبادرت نجست.
توضیح مسائل شیخ ابوالقاسم رقی در
استخراج تقویم آفتاب و سایر کواکب
مسئله ٔاولی: در وقت مطلوب و افق مطلوب از جداول زیج وسط واوج آفتاب برگیریم و وسط را بتعدیل الایام معدل کنیم و بنقصان اوج از وسط معدل مرکز حاصل نمائیم و از این مرکز در جدول تعدیل شمس درآئیم و بعمل تعدیل مابین السطرین تعدیل الشمس حاصل کنیم پس اگر مرکز از شش برج جنوبی باشد تعدیل الشمس را بر وسط معدل بتعدیل الایام بیفزائیم و اگر شش برج شمالی بود این تعدیل الشمس رااز وسط مذکور بکاهیم تقویم آفتاب حاصل نمائیم. در استخراج تقویم قمر در وقت مطلوب و بافق مطلوب وسط و اوج و رأس از جداول اوساط قمر در زیج برمیگیریم و وسط را بتعدیل الایام معدل میسازیم و اوج را از وسط معدل نقصان میکنیم تا مرکز معدل باقی ماند پس بمرکز از جدول تعدیل اول قمر تعدیل برداریم و ملاحظه نمائیم اضافی است یا نقصانی پس به این تعدیل وسط معدل بتعدیل الایام را معدل بتعدیل اول کنیم و مرکز را نیز معدل بتعدیل اول سازیم بعد از آن تقویم شمس را که دروقت مطلوب حاصل کرده باشیم از وسط معدل بتعدیل اول نقصان کنیم و این باقی را بقیهالشمس و بقیهالتقویمی گوئیم، باز اوج شمس را از وسط مذکور نقصان سازیم و این بقیه را بقیه الاوجی گوئیم پس به این دو بقیه که بقیه الشمس و بقیه الاوجی باشد در جدول تعدیل دوم قمر درآئیم تعدیل دوم برگیریم و از روی جدول معلوم کنیم که این تعدیل اضافی است یا نقصانی پس وسط معدل بتعدیل اول و مرکز معدل بتعدیل اول را به این تعدیل دوم یا نقصانی هرچه مقتضای حال باشد معدل سازیم پس از وسط معدل بتعدیل دوم تقویم آفتاب را بکاهیم و باقی را وسط منقوس گوئیم پس به این وسط منقوس و مرکز ثانی معدل بتعدیلین بجدول تعدیل سوم درآئیم تعدیل ثالث برگیریم و معلوم کنیم اضافی است یا نقصانی آنگاه وسط ثانیرا باین تعدیل سوم معدل سازیم تا تقویم قمر بمسائل حاصل شود پس برای عرض قمر و تحصیل قمر به ممثل قمر بمائل را اعاده کنیم و از آن تقویم رأس را نقصان کنیم آنچه ماند حصهالعرض باشد. از حصهالعرض بجدول تعدیل چهارم قمر درآئیم تعدیل رابع برگیریم پس تقویم قمر بمائل را به آن معدل سازیم تا تقویم قمر حاصل شود و از حصهالعرض بجدول عرض قمر درآئیم عرض حاصل کنیم وحصهالعرض اگر شش برج اول بود عرض شمالی باشد و الا عرض جنوبی بود. در استخراج تقویم علویه در وقت مطلوب و موضع مطلوب از روی جداول زیج وسط و اوج برگیریم و وسط را بتعدیل الایام معدل ساخته اوج را از آن نقصان کنیم تا مرکزحاصل شود پس از مرکز تعدیل اول کوکب اگر مرکز از شش برج کمتر باشد این تعدیل را از وسط و مرکز بکاهند واگر از شش برج زیاده بود بیفزایند تا وسط معدل بتعدیل اول حاصل گردد پس رأس را از وسط معدل بتعدیل اول نقصان کنیم تا حصهالعرض حاصل شود پس از حصه العرض تعدیل دوم و زاویه العرض کوکب برگیرند آنگاه بتعدیل دوم وسط و مرکز معدل بتعدیل اول را بزیاده یا نقصان برطبق نوشته ٔ جدول معدل سازیم تا وسط معدل بتعدیل دوم حاصل شود و باز تقویم آفتاب آورده شش برج زیاده یا کم کنند تا نظیرالشمس حاصل شود پس نظیرالشمس را از وسط معدل بتعدیل دوم نقصان کنند باقی را زاویهالشمس نام کنند پس این زاویهالشمس را نصف کنند و از آن نصف قوس منقح به دست آرند پس تمام این قوس منقح الی الربع گیرند و ضبط کنند و بعد از تقویم آفتاب اوج آفتاب کاسته مرکز مقوم حاصل سازند و از مرکز مقوم بعد آفتاب از مرکز زمین از جدول بعدالشمس حاصل نمایند پس تمام زاویهالارض هم تا ربع دور بگیرند و جیب آنرا حاصل کنند و از جدول بعدالکواکب بمرکز ثانی کوکب بعد کوکب حاصل کنند پس جیب و بعد مذکور را با هم ضرب کنند پس این حاصل ضرب را بر بعد آفتاب قسمت کنند آنچه خارج شود آنرا در جدول ظل مقوس کنند ازین قوس چهل وپنج درجه را نقصان کنند ظل این باقی گیرند و ظل تمام قوس منقح نصف زاویهالشمس الی الربع را بگیریم و این هردو ظل را باهم ضرب کنیم و حاصل را برشصت یعنی جیب اعظم قسمت کنیم یعنی یکمرتبه منحط سازیم و خارج را در جدول ظل مقوس کنیم و آنرا قوس مضروب نام نهیم پس اینقوس را بر تمام قوس منقح نصف زاویه الشمس الی الربع که ضبطنموده بودیم بیفزائیم تا زاویهالارض حاصل شود پس از درجات قدر این زاویه بروج سازیم و بنگریم اگر زاویهالشمس از شش برج کمتر بود زاویهالارض را از تقویم آفتاب کم کنیم و اگر در نصف دوم باشد بیفزائیم تا حاصل تقویم علویه باشد پس برای تحصیل عرض جیب زاویهالارض رادر ظل زاویه الارض ضرب کنیم و حاصل را بر جیب زاویه الشمس قسمت کنیم و خارج را در جدول ظل مقوس سازیم عرض کوکب بدست آید پس اگر حصهالعرض کم از شش برج باشد عرض شمالیست و الا جنوبی. در استخراج تقویم سفلین یعنی عطارد و زهره وعرض آنها از جداول زیج در وقت مطلوب و موضع مطلوب اوساط سفلیین و اوج و رأس برمیگیریم و وسط را بتعدیل الایام معدل سازیم و اوج را از آن نقصان کنیم تا مرکز حاصل شود پس از مرکز تعدیل اول کوکب بگیریم اگر کوکب از شش برج کم باشد این تعدیل را از وسط و مرکز بکاهیم و الا زیاده کنیم تا وسط معدل بتعدیل اول حاصل آید پس رأس را بیاوریم و از وسط معدل بتعدیل اول نقصان کنیم تا حصهالارض حاصل شود پس از حصهالارض تعدیل دوم و زاویه الارض کوکب برگیریم آنگاه بتعدیل دوم وسط و مرکز معدل بتعدیل دوم حاصل شود باز تقویم آفتاب را آورده شش برج برآن بیفزائیم یا کم سازیم تا در هر صورت نظیرالشمس حاصل شود پس نظیرالشمس را از وسط معدل بتعدیل دویم نقصان کنیم زاویه الشمس نام کنیم پس این زاویه الشمس را تنصیف کنیم و از آن نصف قوس منقح به دست آوریم پس تمام این قوس منقح را تا نود بگیریم و ضبط نمائیم پس از تقویم آفتاب اوج آفتابرا نقصان کنیم تا مرکز مقوم حاصل شود واز این مرکز مقوم آفتاب بعد آفتاب از جدول بعد حاصل کنیم پس تمام زاویهالارض تا ربع دور بگیریم و جیب این تمام را حاصل کنیم و بمرکز معدل بتعدیل دوم در جدول بعد کوکب درآمده بعدالکوکب برگیریم پس جیب و بعد مذکور را باهم ضرب کنیم و حاصل ضرب را بر شصت یعنی جیب اعظم قسمت کنیم و خارج را نگاه داریم باز بعد مرکز آفتاب ازمرکز زمین را در شصت ضرب کنیم و حاصل را بر آن خارج که نگاه داشته ایم قسمت کنیم و خارج را در جدول ظل مقوس کنیم و چهل و پنج درجه ازین قوس نقصان کنیم و ظل این باقی بگیریم و ظل تمام قوس منقح الی الربع را نیز بگیریم و این هر دو ظل را با هم ضرب کنیم و حاصل را بر شصت قسمت کنیم و خارج را در جدول مقوس کنیم و این قوس را که قوس مضروب باشد از تمام قوس منقح که ضبط نموده بودیم کم سازیم باقی زاویه الأرض باشد پس درجات این زاویه اگر زیاده 29 باشند بروج سازیم و ببینیم اگر زاویه الشمس در نصف اول باشد بروج و درجات این زاویهالارض را از تقویم آفتاب نقصان کنیم و الا افزائیم تا تقویم سفلین حاصل شود و برای عرض کوکب جیب زاویهالأرض را در ظل زاویه الأرض ضرب کنیم و حاصل را برجیب زاویه الشمس قسمت کنیم و خارج را در جدول مقوس کنیم عرض کوکب حاصل شود اگر حصه کم از شش برج است شمالی باشد و الا جنوبی.
مسئله ٔ دویم: در طریق بستن نظرات کواکب و اتصالات کلی.اتصال قمر را باکواکب مزاجات گویند و آن مقارنه است و تسدیس و تربیع وتثلیث و مقابله. درمقارنه هیچ بعدمابین دو کوکب نیست و در تسدیس دو برج است و در تربیع سه برج و در تثلیث چهار برج و در مقابله شش برج وچون خواهیم معلوم کنیم که اتصال بچند ساعت روز یا شب خواهد شد تقویم آفتاب با هرکدام از کواکب دیگر که نزدیک باشد تقویم قمر مینویسیم پس اگر تقویم آفتاب یا کوکبی که قمر با و متصل میشود زیاده از تقویم قمر است تفاوت را گرفته بعد ماضی گوئیم و اگر تقویم قمر زیاده باشد تفاوت را بعد مستقبل گوئیم پس بهت معدل میگیریم و آن تفاوت مابین بهت کوکب است و بهت قمر اگرمستقیم باشد و اگر راجع باشد بقدر مجموعست پس بهت به معدل و بعد در جدول مزاجات ساعات بعد برمیداریم پس دربعد ماضی اگر ساعات بعد کمتر از ساعات نصف النهار باشد مجموع هردوساعات گذشته از اول روز است تا وقت اتصال و اگر برابر باشند وقت اتصال اول شب آینده خواهد بود و اگر زیاده باشد از ساعات نصف النهار تفاضل ساعات اتصالست از اول شب آینده و در بعد مستقبل اگر ساعات بعد کمتر از نصف النهار باشد تفاضل ساعات اتصال است از اول روز و اگر برابر باشند اتصال اول روز باشدو اگر زیاده باشد مجموع را از بیست و چهار ساعت نقصان میکنیم باقی ساعات اتصال باشد از اول شب گذشته و اما اتصالات کلی و آن پیوستن کوکب است غیر قمر بکوکبی دیگر بنظر یا تناظر پس بعد ماضی یا مستقبل معلوم کنیم و به بعد و بهت در جدول اتصالات ساعات بعد بردارندو چنانچه در مزاجات ذکر شد عمل کنند و این را نظرات و اتصالات کلی گویند و اگر هردو کوکب مستقیم اند یا راجع تفاضل بهت معدل باشد و اگر یکی راجع باشد و دیگرمستقیم مجموع دوبهت بهت معدل است و اما تناظر زمانی و مطلعی زمانی آن بود که هردو در دو موضعی باشند که ساعات روز متساوی باشد مثل بیست درجه ٔ ثور و دو درجه ٔ اسد و طریق عمل همانطور است که در فوق ذکر شد اماتناظر مطلعی آن است که مواضع دو کوکب در مطالع متساوی باشند مثلا یکی در بیست درجه حمل و دیگر در ده درجه حوت باشند و طریق عمل همان است که ذکر شد.
مسئله ٔ سیم: در خسوف و کسوف ماه و آفتاب و طریق استخراج اوقات آنها. خسوف قمر بسبب حائل شدن زمین است مابین ماه و آفتاب و کسوف شمس بسبب حایل شدن ماه است مابین زمین و آفتاب و خسوف قمر همیشه در اواسط ماه واقع شود و کسوف آفتاب همیشه در اواخر ماه ولی لازم نیست که در هرماه خسوف و کسوفی واقع شود و طریق استخراج اوقات هر کدام بدو وجه ممکن است یکی بحساب و دیگر بجدول. طریق حساب خیلی مفصل است و اینجا از قاعده ٔجدول مختصر اشاره میکنیم در معرفت خسوف هر استقبال حقیقی که شب باشد یا در دو طرف روز کمتر از دو ساعت و چهار دقیقه گذشته از اول روز یا مانده تا آخر روز و بعد جزو از عقده کمتر از دوازده درجه باشد خسوف ممکن شود و معرفت خسوف بجدول طریقش این است که عرض ماه در وقت استقبال در طول جدول خسوف که در زیج ثبت است از جانب راست بهت ماه در عرض جدول بر بالا طلب باید کرد و از تلقاء هر دو ساعات سقوط باید گرفت اگر آنجاکلمه کُلّه ُ نوشته باشد همه ٔ جرم ماه منخسف شود ساعات مکث آنچه نوشته باشد از جدول بر باید گرفت و اگر ُکلﱡهُ نباشد اصابع قطر و اصابع جرم آنچه باشد از جدول بر باید گرفت پس ساعات استقبال در پنج موضع نهیم و ساعات سقوط از اول بکاهیم و بر پنجم بیفزائیم و ساعات مکث از دوم بکاهیم و برچهارم افزائیم و سیم همچنان بگذاریم اول ساعات بدو خسوف و دوم ساعات بدو مکث و سیم ساعات وسط خسوف و چهارم ساعات بدو انجلا و پنجم ساعات تمام انجلا باشد و اگر ساعات مکث نباشد ساعات استقبال بسه موضع نهیم و ساعات سقوط از اول بکاهیم وبر سیم افزائیم تا اول ساعات بدو خسوف باشد و دوم ساعات وسط خسوف و سیم تمامی انجلا و در باب کسوف هر اجتماع که به روز باشد یا در دو طرف شب کمتر از یکساعت و ده دقیقه گذشته از اول شب یا مانده تا آخر شب و بعد جزو اجتماع از عقده ٔ بعد از ذنب و پیش از رأس کمتر از هشت درجه و سی ونه دقیقه باشد در معظم عمارت کسوف ممکن بود و برای معرفت کسوف بجدول، طریقش این است که بازاء جزو اجتماع و ساعات بعد اجتماع حقیقی پیش از زوال یا پس از زوال یا بوقت زوال هریک از اختلاف منظر طول و اختلاف منظر عرض برگیریم پس اختلاف طول را بر سبق قمر قسمت کنیم خارج قسمت را از ساعات اجتماع حقیقی از اول روز یا شب نقصان کنیم اگر جزو اجتماع بطالع اجتماع نزدیکتر باشد و اگر سابع نزدیکتر باشد بر آن افزائیم تا ساعات اجتماع مرئی حاصل آید و آن رازمان وسط کسوف خوانیم پس عرض حقیقی در زمان وسط کسوف بیرون آوریم و اختلاف منظر عرض بر آن افزائیم اگر جهه عرض حقیقی موافق جهه عاشر باشد از سمت الرأس و الا تفاضل میان آن هردو بگیریم تا عرض مرئی حاصل شود پس به عرض مرئی و بهت قمر ساعات سقوط و اصابع قطر و اصابع جرم از جدول کسوف برگیرم و چنانچه پیشتر گفته ایم ساعات به دو کسوف و ساعات تمام انجلا حاصل کنیم.
مسئله ٔ چهارم: در بیان طالع سال و طریق عمل آن. طالع سال جزوی بود از منطقه البروج که بر خط افق بلد مفروض باشد وقتی که آفتاب بنقطه ٔ اول برج حمل رسد و آن جزو متعلق بهر برج باشد آن برج را طالع گویند و دانستن آن جزو را طریقها بسیار است و ما یک وجه را اینجا ذکر می کنیم اول بنگرند در روز مفروض که آفتاب به حمل درآمده یا خواهد درآمد یا در عین نصف النهار درآید پس اگر در نصف النهار تحویل کند تقویم آفتاب هاهاها بود و روز نوروز همان روز بودپس شش ساعت نصف النهار بود و آن ساعات را در اجزای ساعات یعنی در پانزده ضرب کنند و حاصل ضرب دائر باشد و آن نیز مطالع طالع باشد در جدول مطالع البروج عرض بلد مفروض مقوس کنند طالع حاصل آید و اگر قبل از نصف النهار تحویل خواهد شد همان روز نیز نوروز باشد و اگر بعد از نصف النهار تحویل شود روز دیگر که بعد ازتحویل است نوروز خواهد شد پس عدد ساعات در اجزای ساعات ضرب کنیم تا دائر معلوم شود و بعد از آن دائر را بر مطالع بلدی جزو آفتاب به وقت طلوع افزائیم اگر ساعات از اول شب باشد تا مطالع طالع حاصل شود و چون مطالعطالع را در عرض بلد مفروض مقوس کنیم طالع معلوم شود.
مسئله ٔ پنجم: از زوایدی که در تقویم تام بکار دارند و ضروریات تقویم است یکی روش خمسه ٔ متحیره است و آن را حرکت بطی ٔ است که منجمین در ضمن استخراج تقویم به دست آورند و دیگر مواضع سبعه ٔ منحوسه است و در این زمان جز تقویم استخراج نشود و در جداول تقویم مجاهدات آن را با کواکب درج نمایند و دیگر ساعات بست است و آن معوّج باشد و مستوی و در تقویم نسبت ساعات مستویه استخراج شود و دیگر مراکز البحران است و تأسیسات که در فوق صفحات تقویم ضبط میشود و دیگر ایام مشهوره است از هر تاریخ و این زمان شش نوع تاریخ معمول است عربی و جلالی و فرسی و روسی و رومی و فرانسه و تاریخ ترکی اگر چه معمول نیست نیز نوشته میشود و دیگر سهام مستعمله است در سال مثل سهم الغیب و سهم السعاده و امثال آن.
مسئله ٔ ششم: در بعضی اعمال نجومی از جیب و قوس و سهم. جیب، عمودی باشد که از یک طرف قوس برقطری افتد که بدیگر طرف آن قوس گذشته باشد پس لازم آید که نصف دور را جیب نباشد و نیز لازم آید که هرچهار قوس را یک جیب باشد دو کم از نصف دور که تمام یکدیگر باشند تا نصف دور و دو زیاده از نصف دور که هریک تمام یکی از آن دو قوس کم از نصف دور باشد تا دور و از این جهت در جدول جیب بر اجزای ربع دور اقتصار کنند و چون مربع جیب قوسی از مربع نصف قطر نقصان کنند جذر باقی جیب تمام آنقوس باشد از ربعو عمودی که از منتصف قوسی بر منتصف وتر آید سهم نصف آن قوس باشد و هر قوسی که کمتر از ربع باشد جیب تمام او را تا ربع از نصف قطر نقصان کنند باقی سهم آن قوس باشد و اگر زیاده از ربع باشد جیب فضل او را بر ربع و بر نصف قطر افزایند حاصل سهم آن قوس باشد و اگرسهم معلوم باشد و خواهند که قوس آن معلوم کنند تفاضل میان او نصف قطر بگیرند در جدول جیب مقوس کنند پس آن قوس را از ربع بکاهند اگر فضل نصف قطر را باشد و بیفزایند اگر فضل سهم را باشد آنچه ماند برآید قوس آن سهم باشد.
مسئله ٔ هفتم:در طالع مولود و وقت ولادت بتخمین و نمودارات هرگاه وقت ولادت را بحقیقت ندانند اما بتخمین معلوم باشد استخراج طالع جز نمودار میسر نشود و اهل صناعت را نمودار بسیار است اما مشهورتر نمودار بطلمیوس است. و به قیاس نزدیکتر نمودار هرمس حکیم است که بعضی گفته اند او ادریس پیغمبر است و بصواب نزدیکتر به زعم احکامیان نمودار زردشت حکیم است و ما بذکر نمودار بطلمیوس اکتفا کنیم و آن چنان است که طالع بتقریبی که ممکن باشد استخراج کنند و اوتاد معلوم کنند و جزو اجتماع یااستقبال که مقدم باشد بر ولادت معلوم کنند پس نگاه کنند که کدام کوکب از کوکب اصحاب حظوظ در جزو مقدم درجه ٔ او به درجه وتری از اوتاد نزدیکتر است و حظ او در آن قوی تر تقویم آن کوکب را در وقت ولادت استخراج کنند و درجه ٔ آن وتر مثل تقویم آن کوکب گیرند و باقی اوتاد را از آن وتر معلوم کنند.
مسئله ٔ هشتم: در معرفت انتهاآت وطالع تسییرات. اما تسییرات دو نوع است یکی تسییر دلایل طالع اصل و دیگر تسییر دلایل طالع تحویل و اما انتها آت موالید و آن نیز دو نوع است یکی انتهاء معنوی که دلایل طالع اصل را به هرسال شمسی برجی و در شهور و ایّام بحصّه ٔ آن بتقاویم و سعود و نحوس و سهام و غیر ذلک طالع اصلی را باشد و صاحب برجی که انتها بدو رسیده باشد سال خدا خوانندیعنی صاحب السنه و در احکام نجومی آنرا اعتباری تمام کنند زیاد از طالع تحویل. واﷲ ولی التوفیق. و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 429 و 430 و معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 5 ص 375 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) رحّال. رسول مسعودبن محمودبن سبکتکین نزد علی تکین. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 62 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) شاهنشاه ملک الأفضل امیرالجیوش. وزیر مستنصر فاطمی. رجوع به ملک الافضل... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) شریف مرتضی. رجوع به علی بن حسین بن موسی بن ابراهیم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) تجیبی. او راست: رحله.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن بن اسحاق صیمری زجاجی نحوی. از اوست: کتاب القوافی. (ابن الندیم). رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن بن منده. رجوع به بنومنده و رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن بن محمد موصلی. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن بن محمدبن عبداﷲ اندلسی مرسی. مکنی به ابوالقاسم و معروف به ابن حبش نحوی. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن بن محمدبن احمدبن فوران فورانی مروزی. مکنی به ابوالقاسم. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن بن علی نیشابوری. معروف به ابن ابی صادق. رجوع به ابن ابی صادق و رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 297 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن بن علی بن صادق. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبدالمجید. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبداﷲ اندلسی. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبداﷲبن عبدالحکیم. رجوع به عبدالرحمن بن عبداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبداﷲبن عبدالحکم. محدث است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبداﷲبن احمد مالکی. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبداﷲبن احمدبن اصبغ خثعمی اندلسی مالقی. مشهور به سهیلی. نحوی لغوی. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن بن خطیب ابی محمد عبداﷲبن خطیب ابی عمر. رجوع به عبدالرحمن... شود. و بعضی کنیت عبدالرحمن را ابوزید گفته اند.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن بن اسماعیل دمشقی. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن بن ابی عبداﷲ اصفهانی. معروف به ابن منده. رجوع به بنومنده و رجوع به عبدالرحمن بن ابی عبداﷲ... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) شمس الکفات. رجوع به احمدبن حسن میمندی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن بن ابی بکربن فحام. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالرحمن. تابعی است. او از انس بن مالک و عبدالواحدبن زیاد از او روایت کند.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالحمیدبن ابی البرکات اسدی. رجوع به عبدالحمید... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) عبدالباقی. او راست: ملح الممالح. (کشف الظنون). رجوع به عبداﷲ یا عبدالباقی بن محمدبن حسن، و رجوع به ابن ناقیا... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) طبرانی. رجوع به سلیمان بن احمدبن ایوب بن مطیّر لخمی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) طاهربن یحیی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام. جدّ شرفای مدینه ٔ طیبه است. نَبسَه ٔ او ابواحمد قاسم بن عبیداﷲبن طاهر اولین کس از نقباء مدینه به سال 144 هَ. ق. به نقابت مدینه منصوب گشت. رجوع به حبیب السیر چ طهران ص 410 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ضحاک بن مزاحم الهلالی البلخی. رجوع به ضحاک... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ضحاک بن مزاحم. مفسّر و محدّث نحوی بلخی. وی مؤدّب اطفال بود و گویند سه هزار کودک بمکتب داشت (؟). او درک صحبت ابن عباس و ابوهریره کرده و از سعیدبن جبیر تفسیر فرا گرفته است. و عبدالملک بن میسره گوید: ضحاک بن عباس را ندیده لکن سعیدبن جبیر را بری دیدار کرده و تفسیر از او فراگرفته است و شعبه گوید: از مشاش پرسیدم که آیا ضحاک از ابن عباس سماع دارد گفت او هرگز درک صحبت ابن عباس نکرده است. احمدبن حنبل و ابن معین و ابوزرعه وی را توثیق و یحیی بن سعید تضعیف کند. وفات ضحاک به سال 105 یا 106 هَ. ق. بوده است. (نقل به اختصار از معجم الأدباء یاقوت چ مارگلیوث ج 4 ص 272).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) صفار حنفی بلخی. او راست: کتاب الملتقط فی فتاوی الحنفیه. و کتاب اصول التوحید. و رجوع به صفار... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) صاعدبن احمدبن صاعد اندلسی. رجوع به صاعد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) صاحب بن عباد اسماعیل. رجوع به صاحب بن عباد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) شیخ الحرم. رجوع به سعدبن علی بن محمد الزنجانی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) شهاب الدین محمودبن طغتکین. رجوع به محمود... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) شمس المشرق. رجوع به محمودبن عزیز عارضی خوارزمی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) رافعی. رجوع به عبدالکریم بن محمد رافعی قزوینی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) راغب اصفهانی. رجوع به حسین ابوالقاسم بن محمدبن مفضل... و راغب... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) رازی. رجوع به جعفربن محمد رازی معروف به ابی القاسم رازی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) جعفربن محمدبن حمدان موصلی. رجوع به جعفر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) حسن بن عبداﷲ مستوفی. رجوع به حسن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) حسن بن بشربن یحیی آمدی نحوی کاتب. رجوع به حسن...شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) حسن یا احمد یا منصور فردوسی طابرانی طوسی بن اسحاق یا علی یا احمدبن شرف شاه محمدبن منصوربن فخرالدین احمدبن حکیم فرخ. رجوع به فردوسی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْس ِ] (اِخ) حسن بن احمد عنصری. رجوع به عنصری شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) حریری. فضل بن سهل بن الفضل. رجوع به حریری ابوالقاسم... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) حدیثی. از فقهاء شراه و ابن الندیم او را دیده است و وی مذهب خویش پوشیده میداشته. و از اوست: کتاب جامع در فقه. کتاب احکام اﷲ عزوجل.کتاب الامامه. کتاب الوعد و الوعید. کتاب التحریم و التحلیل و کتاب التحکیم فی اﷲ جل اسمه. (ابن الندیم).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) حاتمک. او پس از امیرک بیهقی به صاحب بریدی خراسان منصوب گشت. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362 و 501 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) چغانی. رجوع به ابوالقاسم داماد والی چغانیان شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) جوینی رازی، فقیه. او راست: کتاب الضحایا. (کشف الظنون).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) جوینی. او راست: کتاب الطهارات. (کشف الظنون). و ظاهراً ابوالقاسم جوینی رازی آتی الذکر همین ابوالقاسم است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) جویبر [جوی بُر؟] صاحب الضحّاک. محدث است. (الکنی للدولابی چ حیدرآباد دکن ج 2 ص 86 س 15).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) جنید سیدالاقطاب سعیدبن عبید و برخی نسب او راجنیدبن محمدبن جنید الخراز القواریری النهاوندی البغدادی سلطان الطائفه گفته اند. رجوع به جنید... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) جلال الدین بن ابوالقاسم قوام الدین درگزینی. خوندمیر در دستورالوزراء آرد: او بسمت علو همت و کثرت فصاحت و لطف گفتار و حسن کردار و شکل خوب و شمائل مرغوب موصوف و معروف بود و در امر جود و سخا و بذل و عطا نسبت بعلماء و فضلا بل کافه ٔ برایااسراف می نمود. لاجرم در ایام وزارت آن وزیر بحر مکرمت را قرض بسیار شد و پیوسته در سر دیوان جماعت قرض خواهان جمع آمده مزاحم اوقات شریفش می گشتند. القصه جلال الدین در اوائل ایام سلطنت سلطان محمدبن محمود امر وزارت را تکفل نمود و چون چند گاهی به تمشیت مهمات مملکتی پرداخت شمس الدین ابوالنجیب امراء و ارکان دولت را بخدمات لائقه ممنون گردانید تا جلال الدین را معزول ساخته و او را نوبت دیگر بدان درجه بلند رسانیدند. نقل است که در آن ایام که شمس الدین ابوالنجیب خاطر اکابر و اصاغر را ببذل درم و دینار بجانب خود مائل و راغب کرد جلال الدین این قطعه گفته بسلطان فرستاد که:
خصمم زبهر تربیت خویش و عزل من
بفریفت خلق را بزر و سیم بی کران
خصمم اگر بسیم و زر خویش واثق است
من بنده واثقم بخدای و خدایگان.
اما هیچ فائده بر آن مترتب نگشت و جلال الدین معزول شده این قطعه ٔ دیگر بخاطرش گذشت:
عشوه دادی مرا و بخریدم
لاجرم باد دارم اندر دست
در تو بستم دل و ندانستم
که دل اندر خدای باید بست.
و قاضی شروان بعد از عزل جلال الدین این ابیات در مدح و تسلی او انشا کرد:
در خواب دوش مسند صدر جهانیان
با بنده گفت خواجه مرا یاد می کند
گفتم که شاد باش که فردا بکام دل
پشت مبارکش دل تو شاد می کند.
بالجمله جلال الدین درکنج انزوا و نامرادی منزل گزید تا آن زمان که متوجه عالم باقی گردید. -انتهی.
پدر جلال الدین، قوام الدین مکنی به ابی القاسم بود و صاحب حبیب السیر کنیه ٔ پسر را نیز ابوالقاسم آورده است. رجوع به دستورالوزراء ص 215 ببعد و حبیب السیر ج 1 ص 386 و نیز رجوع به ابوالقاسم قوام الدین و رجوع به جلال الدین... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) جعفربن ناصر کبیر. او داماد ماکان بن کاکی بود. و آنگاه که ابوالحسین احمد صاحب الجیش برادر جعفر پس از مرگ ناصر کبیر به سال 304 هَ. ق. سید حسن بن قاسم را که سپس بداعی صغیر ملقب گشت از آمل بگیلان طلب کرد و زمام ملک بقبضه ٔ اختیار او نهاد و خود عزلت گزید، این معنی بر برادر ابوالحسین که ابوالقاسم جعفر نام داشت گران آمد و از اینرو در اول به ری و پس بگیلان شد و سپاهی از گیل و دیلم فراهم ساخت و متوجه آمل گردید ودر جنگی که میان او و داعی صغیر درپیوست مغلوب و منهزم بگیلان رفت و در آن وقت که فیمابین ابوالحسین احمد و سید حسن داعی صغیر مخالفت افتاد و ابوالحسین بگیلان رفته ببرادر خود ابوالقاسم جعفربن ناصر کبیر ملحق گشت، هر دو برادر قصد آمل کردند و در این زمان از جانب خراسان نیز سپاهی عازم طبرستان گردید و چون داعی صغیر قوت مقاومت در خود ندید از آمل برستمدار گریخت و برخلاف انتظار و ترصد وی شهریاربن جمشیدبن دیوبند که پادشاهی رویان داشت او را گرفته و مغلولاً نزد علی بن وهسودان که بدان زمان نائب مقتدر خلیفه ٔ عباسی درطبرستان بود فرستاد و علی بن وهسودان داعی صغیر را بقلعه ٔ الموت محبوس ساخت لکن مقارن آن حال علی بن وهسودان کشته شد و داعی صغیر پس از مرگ وی خلاص یافته باردیگر بگیلان شتافت و او و برادرش مملکت را به سید حسن داعی صغیر رها کرده و با اسپهبد هروسندان بجرجان رفتند و داعی صغیر آنان را تعاقب کرد و چون بساری رسید از آنجا ایلغار کرده شبیخونی به جیش ابوالحسین و ابوالقاسم زد و بسیاری از اتباع آنان را بکشت و اسپهبد هروسندان در این جنگ کشته شد و پس از این وقعه ابوالقاسم جعفر بگیلان رفت و ابوالحسین احمد در حدود جرجان متوقف ماند و داعی صغیر بدو پیغام کرد تو مرا بجای پدر و مخدوم باشی و دختر تو بخانه ٔ من است و از اینرو مرا با تو خصومتی نتواند بود لیکن این برادر تو بلقاسم مرا تشویش میدهد تا ضرورت را بدفع او قیام میکنم اکنون صلاح من و تو در مرافقت و موافقت یکدیگر است و ابوالحسین بدین معنی رضا داده بداعی صغیر پیوست و داعی او را بجرجان مانده خود به آمل شد و برتق و فتق امور ملک پرداخت لیکن چندی پس از این بار دیگر ابوالحسین و ابوالقاسم پسران ناصر کبیر با هم یکی شده ابوالقاسم جعفر از صوب گیلان و ابوالحسین احمد از ناحیت جرجان متوجه آمل شدند و در آمل میان آنان با داعی جنگی سخت روی داد و داعی منهزماً به رویان شتافت و پسران داعی کبیر ابوالحسین و ابوالقاسم به آمل درآمده و با استمالت قلوب لشکری و کشوری زمام ملک به دست گرفتند و ابوالحسین به آمل مقر ساخت و ابوالقاسم بگیلان مستقر گشت و در اواخر رجب سال 311 هَ. ق. ابوالحسین درگذشت و سال دیگر (312) ابوالقاسم وفات یافت.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) جعفربن محمد حکیم رازی. رجوع به جعفر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) رازی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) جعفربن محمدبن حدار کاتب طولونیه. رجوع به جعفر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) جعفربن محمدبن موسی بن قولویه. رجوع به جعفر... و رجوع به ابن قولویه... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) جعفربن محمد رازی. از شیوخ صوفیه بمائه ٔ چهارم. اصل اواز ری و منشاء وی نیشابور است و هم بدان شهر به سال 378 هَ. ق. درگذشت. رجوع به نفحات الانس جامی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) جعفربن قدامهبن زیاد الکاتب. رجوع به جعفر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) جعفربن حسین بن قاسم بن محب اﷲبن قاسم بن مهدی موسوی (سید...). یکی از علمای عهد صفوی. مولد او به سال 1090 هَ. ق. در اصفهان. پس از تحصیل علوم وقت در فتنه ٔ افغان بخونسار پناهید و هم بدانجا اقامت گزید و به سال 1158 هَ. ق. در آن شهر درگذشت. او راست: مناهج المعارف در کلام. تعلیقاتی بر ذخیره ٔ سبزواری در فقه. تتمیم الایضاح در ترتیب کتاب ایضاح علامه، و کتب و رسائل دیگر در ابواب مختلفه ٔ فقه. و او را در ادب مقامی شامخ بوده است و رسائل و منشآت و اشعار داشته. سیدمحمدباقر صاحب روضات الجنات از احفاد اوست.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) جعفربن حسن بن یحیی بن سعید حلی، مکنی به ابی القاسم و معروف به محقق حلی. رجوع به جعفر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) جعفربن احمدبن محمد مقری. رجوع به جعفر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) جریش یا حریش. نام دبیری شاعر در دربار مسعودبن محمودبن سبکتکین. و جریش یا حریش نام جد اعلای ابوالقاسم است. رجوع شود به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 71.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) جاراﷲ. رجوع به زمخشری... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) جابربن افلح اشبیلی. مشهور به ابن افلح. رجوع به جابر... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) ثمانینی. عمربن ثابت ضریر نحوی. رجوع به عمربن ثابت... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) تنوخی. علی بن محسن بن علی قاضی نحوی. نواده ٔ ابوالقاسم تنوخی سابق الذکر. (تولد 370- وفات 447 هَ. ق.). وی صاحب کتاب فرج بعدالشده است و مجلسی از این کتاب مکرّر در بحار نقل کرده است. و او از اصحاب سید مرتضی است و صفدی او را از علمای شیعه دانسته است. ابوالقاسم نزد ابوالحسن علی بن احمدبن کیسان نحوی و اسحاق بن سعد نسوی استماع کرد و در چندین شهر مانند مدائن و اعمال آن و زنجان و بردان و کرمانشاه (قرمیسین) منصب قضا داشت. و رجوع به ابوالقاسم علی بن محسن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) تنوخی. علی بن محمدبن داودبن ابراهیم القاضی المعروف بابی القاسم التنوخی البغدادی. صاحب روضات الجنات از صلاح الدین صفدی آرد که ابوالقاسم به بغداد شد و بمذهب ابی حنیفه فقه آموخت واو حافظ شعر و ذکی بود و عروضی بدیع داشت و در چندین شهر قضا راند و به سال 342 هَ. ق. درگذشت. و او جدّ قاضی تنوخی علی بن محسن و او والد ابی علی محسن تنوخی صاحب نشوارالمحاضره و غیر آن است و ابوالقاسم در علم نجوم بصیر بود و این علم از کسائی منجم فراگرفته بود و گفته اند که ابوالقاسم را در ده علم ید طولی بود و هفتصد قصیده و مقطوعه از طائبین از برداشت سوای آنچه که از دیگر شعرا و محدثین میدانست و در فقه و فرائض و شروط منتهی بود و بکلام و منطق و هندسه اشتهار داشت و در علم هیأت قدوه و امام بود و او راست:
من این استر جسمی وَ هْوَ منهتک
ما للمتیم فی فتک الهوی درک
قالوا عشقت عظیم الجسم قلت لهم
الشمس اعظم جرم حازه الفلک.
و نیز او راست:
تخیر اذاما کنت فی الامر مرسلا
فمبلغ آراء الرجال رسولها
و ردّد و فکر فی الکتاب فانّما
باطراف اقلام الرجال عقولها.
و او منادمت وزیر مهلبی میکرد و باری به سفارت نزد سیف الدوله شد و سیف الدوله او را گرامی داشت.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) تلیزه یا بلیزه. رجوع به عبداﷲبن احمد اصفهانی ملقب به بلیزه... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْس ِ] (اِخ) حسن بن محمد طوسی. رجوع به حسن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) حسن بن محمد واعظ نیشابوری. رجوع به حسن... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) حسین بن حارث جدلی. محدث است و او از نعمان بن بشیر الانصاری حدیث شنیده است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) حسین بن حسن بن واسان. رجوع به حسین... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْس ِ] (اِخ) دلجی. رجوع به احمدبن عبداﷲ دلجی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) دقاق. رجوع به علی بن عبیداﷲ یا عبداﷲبن عبدالغفار الدقاق... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) دبیر. صاحب برید بلخ از دست مسعودبن محمودبن سبکتکین. وفات 430 هَ. ق. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 576 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) دامغانی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 332 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) داماد. والی چغانیان. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 47 و 501 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) دراکی اصفهانی. رجوع به عبدالعزیزبن عبداﷲبن محمدبن العزیز فقیه شافعی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) خیزانی. رجوع به شهریاران گمنام سیداحمد کسروی ص 101 و 105 و 136 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) الخیری سیستانی. رجوع به تاریخ سیستان ص 20 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) خوارزمی فدائی. او به سال 535 هَ. ق. محمود، دانشمندی را که از مقربان بارگاه مقرب الدین جوهر خادم بود بزخم کارد بکشت. رجوع به ج 1 حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 365 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) خلیل. ندیم امیر یوسف بن سبکتکین. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255 شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) خلف بن یوسف اندلسی. رجوع به خلف... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) خلف بن عبدالملک بن مسعود. معروف به ابن بشکوال. رجوع به ابن بشکوال... و رجوع به خلف شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) خلف بن عباس زهراوی ان-دلس-ی. رج-وع ب-ه اب-والق-اس-م زه-راوی خل-ف... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) خزانی. باغ ابوالقاسم خزانی نام باغی بوده است به غزنین و رسول القائم باﷲ خلیفه ٔ عباسی ابوبکر سلیمانی را که حامل عهد و لوا برای ابوسعید مسعودبن محمودبن سبکتکین بود بدان باغ فرود آوردند. رجوع به تاریخ بیهقی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) خراز یا خزاز قواریری. رجوع به جنیدبن محمدبن جنید... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) خرقی. عمربن حسین بن عبداﷲبن احمد خرقی شیخ حنبلیان بغداد و صاحب المختصر فی فقه الامام احمدبن حنبل است.او فقیهی سدید و ورع بود و قاضی ابویعلی گوید: وی را مصنفات و تخریجاتی در مذهب هست (یعنی مذهب حنبلی) که به دست مردم نرسید و سبب آنکه او از بغداد برفت وکتابهای خویش در درب سلیمان بودیعت گذاشت و آن کتب بسوخت. وفات خرقی به دمشق در سال 334 هَ. ق. بود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) خبزارزی. نصربن احمدبن نصربن مأمون. این شاعر بصری امی بود و خواندن و نوشتن نمیدانست لکن شعر او در غایت جودت و لطافت بود و شغل خبازی نان برنجین داشت و از این رو بخبزارزی معروف گشت. او در حین اشتغال به کار خود اشعار خویش میخواند. و جوانان بصره که وی نیز بصحبت آنان بی رغبتی نبود بر وی گرد می آمدند و ازمردی چون او با چنان حرفت شگفتی مینمودند و شعر او را برای آسانی و روانی از بر می کردند. و ابن لنگک شاعر بصره با علوّ مکانتی که داشت بر دکان او می نشست ودیوان او گرد می کرد و خطیب در تاریخ بغداد آرد که: ابومحمد عبداﷲبن محمد الأکفانی گفت با عم خود ابوعبداﷲ اکفانی شاعر و ابوالحسین بن لنگک و ابوعبداﷲ مفجع و ابوالحسن سمّاک در تعطیل عید بیرون رفتیم و من در آن وقت طفل بودم تا بدکان نصر رسیدیم و او بر تابه نان می پخت و نزد وی نشستیم و تهنیت عید گفتند و او شاخ و برگ خرما زیر تابه می افروخت تا آتش بالا گرفت و دود درپیچید و ما بعزم رفتن برخاستیم و نصر به ابن لنگک گفت یا اباحسین کی یکدیگر را دیدار کنیم گفت آنگاه که جامه ٔ من چرکین گردد (و قصد اینکه جامه ٔ عید من نو و تازه است و دود تابه رنگ آن بگردانید). سپس بکوچه ٔ بنی سمره شدیم و بسرای ابواحمربن المثنی درآمدیم و ابن لنگک بنشست و گفت بی شک نصر درباره ٔ این دیدار و این مجلس شعری خواهد گفت بهتر آن است که ما بر او پیشی گیریم پس دواتی خواست و قطعه ٔ ذیل انشاء کرد:
لنصر فی فؤادی فرط حب ّ
انیف به علی کل الصحاب
اتیناه فبخّرنا بخوراً
من السعف المدخن بالتهاب
فقمت مبادراً و حسبت نصراً
اراد بذاک طردی او ذهابی
فقال متی اراک اباحسین
فقلت له اذا اتسخت ثیابی.
و قطعه بنصر فرستاد و او در جواب قطعه ٔ ذیل املا کرد و بر پشت نامه بنوشتند و به ابی حسین ارسال داشت:
منحت اباالحسین صمیم ودّی
فداعبنی بالفاظ عذاب
اتی و ثیابه کالشیب بیض
فعدن له کریعان الشباب
و بغضی للمشیب اعدّ عندی
سواداً لونه لون الخضاب
ظننت جلوسه عندی لعرس
فجدت له بتمسیک الثیاب
و قلت متی اراک اباحسین
فجاوبنی اذا اتسخت ثیابی
و لو کان التقزز فیه خیر
لما کنی الوصی ّ اباتراب.
و نیز او راست:
رأیت الهلال و وجه الحبیب
فکانا هلالین عندالنظر
فلم ادر من حیرتی فیهما
هلال السما من 0هلال البشر
ولولا التورد فی الوجنتین
و ما راعنی من سوادالشعر
لکنت اظن الهلال الحبیب
و کنت اظن الحبیب القمر.
و باز:
شاقنی الاهل لم یشقنی الدیار
والهوی صائر الی حیث صاروا
جیره فرقتهم غربه البیَ
َن و بین القلوب ذاک الجوار
کم اناس رعوا لنا حین غابوا
واناس خانوا و هم حضّار
عرضوا ثم اعرضوا و استمالوا
ثم مالوا وانصفوا ثم جاروا
لاتلمهم علی التجنی فلولم
یتجنوا لم یحسن الاعتذار.
و هم او راست:
فلاتمُن ّ بتنمیق تکلفه
لصوره حسنها الاصلی یکفیها
ان الدنانیر لاتجلی وان عثقت
ولاتزاد علی الحسن الذی فیها.
و نیز:
اذا ما لسان المرء اکثر هذره
فذاک لسان بالبلاء موکل
اذا شئت ان تحیا عزیزاً مسلما
فدَبّرْ و میز ما تقول و تفعل.
و وفات نصربن احمد خبزارزی به سال 327 هَ. ق.بود. (نقل باختصار از معجم الادباء یاقوت). و ابن خلکان وفات وی را 317 هَ. ق. آرد و گوید در آن نیز نظر است چه خطیب در تاریخ بغداد گوید که احمدبن منصور نوشری مذکور، به سال 325 هَ. ق. از نصر خبزارزی استماع شعر کرده است. و او راست:
و کان الصدیق یزور الصدیق
لشرب المدام و عرف القیان
فصار الصّدیق یزور الصدیق
لبث الهموم و شکوی الزّمان.
و احمدبن منصوربن محمدبن حاتم نوشری اشعار ذیل را از قول خود نصر روایت میکند:
بات الحبیب منادمی
والسکر یصبغ وجنتیه
ثم اغتدی و قد ابتدا
صنع الخمار بمقلتیه
وهبت له عین الکری
و تعوضَت نظرا الیه
شکراً لاحسان الزما-
ن ِ کما یساعدنی علیه.
و نیز:
کم اقاسی لدیک قالا و قیلا
وعدات تتری و مطلا طویلا
جمعه تنقضی و شهر یولی
و امانیک بکرهو اصیلا
این یفتنی منک الجمیل من الفعَ
ل تعاطیت عنک صبراً جمیلا
والهوی یستزید حالا فحالا
و کذا ینسلی قلیلاًقلیلا
ویک لاتأمنن صروف اللیالی
انّها تترک العزیز ذلیلا
فکأنی بحسن وجهک قدصا-
حت به اللحیه الرحیل الرحیلا
فتبدلت حین بدّلت بالنّو-
ر ظلاماً و ساء ذاک بدیلا
فکأن لم تکن قضیبا رطیبا
و کأن لم تکن کثیبامهیلا
عندها یشمت الذی لم تصله
و یکون الذی وصلت خلیلا.
رجوع بمعجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 7 ص 206 تا 208 و ابن خلکان ج 2 ص 282 تا 285 شود. و منوچهری نام او را بتخفیف خبزرزی آورده است و آن نیز یکی از وجوه ششگانه ٔ ارز به معنی برنج باشد:
بشعر خبزرزی بر بخور قدح سه چهار
که دوست داری تو شعرهای خبزارزی.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) حسین بن روح نوبختی. رجوع به حسین... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) حسین بن علی بن حسن بن محمدبن یوسف. وزیر مغربی معروف به ابن المرزبان. رجوع به حسین... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) حسین بن محمدبن فضل. رجوع به حسین... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) حسین بن محمدبن مفضل معروف به راغب اصفهانی. رجوع به حسین ابوالقاسم بن محمد... و رجوع به راغب... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) حسین بن ولیدبن نصربن العریف. رجوع به حسین... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) حصیری. رجوع به حصیری... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) الحلاج الزاهد.از اوست کتاب ناسخ القرآن و منسوخه. (ابن الندیم).

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) حماد راویهبن ابی لیلی شاپوربن مبارک بن عبیداﷲ دیلمی. رجوع به حماد... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) حمزهبن یوسف سهمی. رجوع به حمزه... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) حوفی. رجوع به احمدبن محمدبن خلف الاشبیلی شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) خاص. یکی از ارکان دولت سلطان ابراهیم بن مسعودبن محمودبن سبکتکین است.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْس ِ] (اِخ) خاقانی. عبداﷲبن محمد الخاقانی. رجوع به عبداﷲبن محمد خاقانی... و رجوع به خاقانی... شود.

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) خالدبن خلی الکلاعی. محدث است.

حل جدول

کنیه پیامبر اسلام (ص)

فرهنگ فارسی هوشیار

بر نام پیامبر اسلام (ص)

فرهنگ فارسی آزاد

اَبُوالقاسِم، از کُنیه های مشهور اسلامی خصوصاً کنیه حضرت رسول میباشد،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری