معنی ابوحفص در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ابوحفص. [اَ ح َ] (ع اِ مرکب) شیر. اسد. لیث. غضنفر. ضرغام. ضیغم. حارث.هزبر. قسوره. حیدر. حیدره. هرثم. هرثمه. ابوفراس.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن علی بن مقدم. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن محمدبن علی شیرازی. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن محمدبن عبداﷲبن محمدبن عمویه، ملقب به شهاب الدین سهروردی. رجوع به عمر...، و رجوع به سهروردی... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن محمدبن عبدالحکم. رجوع به یمانی... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن محمدبن احمد قضاعی بلنسی لغوی. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن محمدبن احمدبن اسماعیل بن علی بن نعمان النسفی، ملقب به نجم الدین. ولادت او به سال 471 هَ. ق. بود و در 537 درگذشت. اوراست: کتاب منظومه در خلاف. و رجوع به عمر... شود.

ابوحفص.[اَ ح َ] (اِخ) عمربن محمد. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن قیس سندل. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن قاسم انصاری. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن فرخان طبری. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن عمرو احموسی. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن علی بن فارض. رجوع به ابن فارض... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن محمد نسفی حافظ. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن علی بن عادل حنفی دمشقی. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن علی بن سالم لخمی اسکندری. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن عثمان تمیمی. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن عثمان بن شاهین واعظ. او راست جزئی در حدیث.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن عثمان بن خطاب. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن عثمان بن حسین بن شعیب. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن عبدالوهاب. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن عبدالواحد الدمشقی السلمی. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن عبدالمجیدبن عمر القرشی. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن عبداﷲ سمرقندی. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن محمدبن نضربن قاسم سهروردی، ملقب به شهاب الدین سهروردی. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَح َ] (اِخ) عمربن محمد یمنی. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن عبدالعزیزبن مروان بن حکم، خلیفه ٔ اموی. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمروبن یعقوب بن محمد عمرو لیث. رجوع به عمرو... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) یحیی بن معین. یکی از روات حدیث و قاضی دمشق بود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) میسره. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) موصلی. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) محمدبن احمد اندلسی. رجوع به محمد... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) کمال الدین عمر حلبی. رجوع به ابن العدیم ابوحفص... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) کبیر، ابوعبداﷲ. او راست: کتاب الرّد علی اهل الاهواء. کتاب فوائد ابی حفص. (کشف الظنون).

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) قاسم بن مالک مزنی.و بعضی کنیت او را ابوجعفر گفته اند. از روات است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عون بن ابی جحیفه. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمری. خالدبن کثیر از او روایت کند.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمر هنتانی. جد سلاطین بنوحفص در تونس. او در سال 515 هَ. ق. با مهدی بن تومرت بیعت کرد و فرزندان او از دست موحدین در تونس حکومت یافتند. پس از ضعف موحدین مستقل شده نزدیک سیصد سال در تونس فرمانروائی داشتند و در سال 941 هَ. ق. عثمانیان بنوحفص را برانداختند و تونس منضم به ممالک ترکان عثمانی شد.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمروبن محمدبن الغاز. تابعی است و ولیدبن مسلم از او روایت کند.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن نبیل. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمروبن الربیعبن طارق الهلالی. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمر النسفی. رجوع به عمربن محمدبن احمد نسفی شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمر مرتضی. دوازدهمین ِ موحدین (از 646 تا 665 هَ. ق.).

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمر غزنوی. ملقب به سراج الدین، فقیه حنفی. او راست: زبدهالاحکام. وفات 773 هَ. ق.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمر خیاط. محدث است.

ابوحفص. [اَح َ] (اِخ) عمر، خال ابن ابی یحیی مدنی. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمر حمصی. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمر بلوطی بطروجی اقریطشی. وی اصلاً از مردم بطروج یا بطروش واقع در فحص البلوط بشمال قرطبه است. حکم اول ربضی پیشوای ربضیان در سال 199 هَ. ق. از نواحی ربض واقع در جنوب غربی غرناطه رانده شد و او و کسانش به مصر و اسکندریه مقام گزیدند آنگاه که عباسیان ربضی ها را از اسکندریه طرد کردند این خاندان به جزیره ٔ اقریطش رفتند و آن جزیره را در سال 210 مسخر کردند و ابوحفص عمر در آنجا حکومتی تأسیس کرد و این حکومت تا سال 350 با دولت روم شرقی (بیزنطیه) مقاومت کرد.

ابوحفص.[اَ ح َ] (اِخ) عمر بلبیسی. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن یحیی اول یا عمر اول. پنجمین سلطان حفصی در تونس. در سال 681 هَ. ق. مردی موسوم به احمدبن مرزوق بن ابی عماره ادعای انتساب بخاندان حفصی کردو بدین بهانه بر تونس مستولی گشت و ابوحفص سلطان تونس بگریخت و تا سنه ٔ 683 ابن ابی عماره در آنجا فرمان راند. مورخین او را دعی نامند و عاقبت بعلت کمال ظلم و بیدادی او در این سال مردم بر وی بشوریدند و به طلب ابوحفص صاحب ترجمه برخاستند و او با مدد مردمان تونس بر ابن ابی عماره غالب آمد و مملکت خویش را بار دیگر بتصرف آورد و ملقب به مستنصر گردید و پس از یازده سال و هشت ماه امارت در سال 694 بدانجا درگذشت.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن هرمز. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن عبداﷲبن محیص. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن عبدالرحمن الابار. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) ابن شاهین. رجوع به ابوحفص عمربن شاهین شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) سفکردی کوفی. او راست: فوائدابی حفص. اختصار غریب الروایه محمدبن ابی شجاع علوی.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن ابی خلیفه العبدی. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن ابی الحسن علی بن مرشدبن علی، معروف به ابن فارض، و کنیت دیگر او ابوالقاسم است. رجوع به ابن فارض...، و رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 449 شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن ابی الحسن علی بن احمد انصاری شافعی. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن ابی بکربن محمدبن معمر، معروف به ابن طبرزد و ملقب به موفق الدین و مشهور بدارقزی. رجوع به ابن طبرزد موفق الدین... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن ابی بکر یا عمر ثانی. دوازدهمین پادشاه بنوحفص تونس. او کوچکترین فرزند ابوبکر است و از رجب 747 تا جمادی الاولی 748 هَ. ق. در تونس فرمان رانده است. با آنکه پدر او ابوالعباس احمدپسر بزرگ خود را ولایت عهد داده بود بسعی بن تافراگین وزیر مردم با عمر بیعت کردند، ابوالعباس احمد بمخالفت برادر کوچک قیام کرد و ابن تافراگین بگریخت و احمدبر تونس تسلط یافت و ابوحفص عمر بار دیگر لشکر بتونس کشید و ولایت از برادر بازگرفت و او را بکشت و در این وقت ابن تافراگین با ابوالحسن مرینی سپاهی بتونس برد و ابوحفص را دستگیر کرده بقتل رسانیدند و امارت بنوحفص منقرض گشت و بنومرین بر تونس استیلا یافتند.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عثمان بن عفان، خلیفه ٔ سیم. (مهذب الاسماء). و رجوع به عثمان بن عفان... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عثمان بن ابی العاتکه. تابعی است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عبدالرحمن بن اسودبن یزید. تابعی است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عامربن سعید خراسانی. محدث است و عثمان بن خُرّزاد از وی روایت کند.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) شطرنجی عمربن عبدالعزیز. شاعر دربار خلفای عباسی. او زمان مهدی و هارون الرشید و مأمون را دریافت و بروزگار معتصم درگذشت. وی از غیر نژاد عرب و پدرش مولی ابوجعفر منصور بود وابوحفص با خلیفه زادگان تربیت یافت و چون در بازی شطرنج مهارت داشت به شطرنجی معروف گشت و ندیم اولاد هارون الرشید بود. نام او در حکایات و نوادر آنان مکرر آمده است. ابن الندیم گوید او را پنجاه ورقه شعر است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) سعیدبن جمهان. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن احمد. او راست: کتاب مسند. کتاب ترغیب. کتاب تفسیر و جز آن. وفات 385 هَ. ق.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) الزکرمی العروضی. ادیبی شاعر. یاقوت از معجم الشعراء حافظ ابوطاهر سلفی و او از ابوالقاسم ذربان بن عتیق و او از ابوحفص ابیات ذیل را روایت کند. و این قطعه آنگاه گفته که محصل خراجی یهودی مأمور استخراج باقی زکرمی گردیده است:
یا اهل دانیه لقد خالفتم
حکم الشریعه و المروءه فینا
ما لی اراکم تأمرون بضد ما
امرت تروا نسخ الاله الدینا
کنا نطالب للیهود بجزیه
و اری الیهود بجزیه طلبونا
ما ان سمعنا مالکاً افتی بذا
کلا ولا من بعده سحنونا
لا هؤلاء و لا الائمه کلهم
حاشاهم ُ بالمکس قد امرونا
ایجوز مثلی ان یمکس عدله
لو کان یعدل وزنه قاعونا
و لقد رجونا ان ننال بعدلکم
رفداً یکون علی الزمان معینا
فالاَّن نقنع بالسلامه منکم
لاتأخذوا منا و لاتعطونا.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) خالدبن جابر. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) حکیم بن احوص سغدی. از سغد سمرقند. او در قرن سوم هجری میزیست و گویند نخست شعر پارسی را [در اوزان عرب] او گفته است:
آهوی کوهی در دشت چگونه دودا
او ندارد یار بی یار چگونه رودا.
ابوحفص در صناعت موسیقی دستی تمام داشت و ابونصر فارابی در کتاب خویش ذکر او آورده است با صورت آلت موسیقاری به نام شهرود که بعد از بوحفص هیچکس آنرادر عمل نتوانست آورد. (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم). لکن باید دانست که اول شاعر فارسی گوی به اوزان عرب او نبوده چنانکه پیش از او محمد وصیف سجزی نیز شعر می سروده است. رجوع به محمد وصیف شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) حرملهبن یحیی. رجوع به حرمله... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) حرملهبن عمران مصری. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) حداد عمروبن سلم یا سلمه ٔ نیشابوری. یکی از مشایخ صوفیه بقرن سوم. ابوالفرج بن جوزی در صفهالصفوه گوید: ابوحفص نیشابوری نام او عمروبن سلم و یا عمروبن سلمه است از مردم دهی بر دروازه ٔ نیشابور به نام کردی آباد. خلدی آرد که از جنید شنیدم (آنگاه که نام ابوحفص در میان آمد) که گفت: «او مردی از اهل حقایق بود و اگر من درک صحبت وی کردمی بی نیاز بودمی ». ابوعثمان سعیدبن اسماعیل گوید: با ابی حفص بپرسش بیماری شدیم چون بر وی درآمدیم بیمار گفت آه ! ابوحفص گفت از که ؟ بیمار خاموش گشت... پس از آن ابوحفص گفت ناله نه چون گله و شکوی کن و خاموشی نه ازراه گستاخی و جلدی و در میانه ٔ این دو رو. محمش گوید: هر وقت که ابوحفص را خشم درمی یافت بذکر اخلاق حسنه می پرداخت تا آنگاه که خشم او فرومی نشست. و سپس با سرِ سخن پیشین می شد. محفوظبن احمد از او روایت کند که: بیست سال نگاهبان دل بودم و باز بیست سال دل نگاهبانی من کرد و امروز هر دو محروس و محفوظ میگذرانیم ومیگفت زینهار که عبادت تو بدانگونه نباشد که از آن معبود شدن خواهی. و می گفت آنکه هر لحظه افعال و احوال خود با کتاب و سنت نسنجد و به شک در خاطرات دل نبیند او را از حلقه ٔ مردان مشمار. ابواحمدبن عیسی از او نقل کند که گفت: نیکوئی ادب بیرونی بر نیکی ادب درونی دلیل کند چه پیامبر صلی اﷲعلیه وسلم فرمود اگر دل خاشع و فروتن باشد تن نیز بخشوع گراید. وفات ابوحفص به سال 270 یا 267 یا 264 یا 265 هَ. ق. بوده است.
شیخ فریدالدین عطار در تذکرهالاولیاء گوید: او از محتشمان این طایفه بود و کسی به بزرگی او نبود در وقت وی. و در ریاضت و کرامت و مروت و فتوت بی نظیر بود و در کشف و بیان یگانه معلم و ملقن او بی واسطه خدای بود عز و جل و پیر بوعثمان حیری بود و شاه شجاع از کرمان بزیارت او آمد و در صحبت او به بغداد شد بزیارت مشایخ و ابتداء آن بود که بر کنیزکی عاشق بود چنانکه قرار نداشت. او را گفتند که در شارستان نشابور جهودی جادوست، تدبیر کار تو او کند. ابوحفص پیش او رفت و حال بگفت، او گفت ترا چهل روز نماز نباید کرد و هیچ طاعت و عمل نیکو نباید کرد و نام خدای بر زبان نشاید راند ونیت نیکو نباید کرد تا من حیلت کنم و ترا بسحر بمقصود رسانم. بوحفص چنان کرد. بعد از آن جهود آن طلسم بکرد و مراد حاصل نشد، جهود گفت بی شک از تو خیری در وجود آمده است و اگر نه مرا یقین است که این مقصود حاصل شدی. ابوحفص گفت من هیچ خیری نکردم الا در راه که می آمدم سنگی از راه باز کناره افکندم تا کس بر او نیفتد جهود گفت میازار خداوندی را که تو چهل روز فرمان او ضایع کنی و او از کرم این مقدار رنج تو ضایع نکرد. آتشی از این سخن در دل بوحفص پدید آمد و چندان قوت کرد که بوحفص به دست جهود توبه کرد. و همان آهنگری می کرد و واقعه ٔ خود نهان میداشت و هر روز یک دینار کسب می کرد و شب بدرویشان دادی و در کلیدان بیوه زنان انداختی چنانکه ندانستندی و نماز خفتن دریوزه کردی و روزه بدان گشادی. وقت بودی که در حوضی که تره شستندی بقایای آن برچیدی و نان خورش ساختی. مدتی بدین روزگار گذاشتی. یک روز نابینائی در بازار میگذشت این آیت میخواند: و بدا لهم من اﷲ ما لم یکونوا یحتسبون. دلش بدین آیت مشغول شد و چیزی بر وی درآمد و بیخود گشت، بجای انبر دست در کوره کرد و آهن تفسیده بیرون کرد و بر سندان نهاد شاگردان پتک بزدند. نگاه کردند آهن در دست او دیدند که می گردانید گفتند ای استاد این چه حال است او بانگ بر شاگردان زد که بزنید گفتند ای استاد بر کجا زنیم چون آهن پاک شد! پس بوحفص بخود بازآمد آهن تافته در دست خود دید و این سخن بشنید که: چون پاک شد بر کجا زنیم. نعره ای بزد و آهن از دست بیفکند و دکان را بغارت داد... پس روی بریاضت سخت نهاد و عزلت و مراقبت پیش گرفت، چنانکه نقل است که در همسایگی او احادیث استماع می کردند گفتند آخر چرا نیائی تا سماع احادیث کنی. گفت من سی سال است تا میخواهم داد یک حدیث بدهم نمیتوانم داد، سماع دیگر حدیث چون کنم. گفتند آن حدیث کدام است ؟ گفت آنکه میفرماید رسول صلی اﷲعلیه وآله وسلم، من حسن اسلام المرء ترکه ما لایعنیه. از نیکوئی اسلام مرد آن است که ترک کند چیزی که بکارش نباشد. نقل است که هروقت در خشم شدی سخن در خلق نیکو گفتی تا خشم او ساکن شدی آنگه بسخن دیگر شدی. ابوعثمان [حیری] گوید که با ابوحفص بخانه ٔ ابوبکر حنیفه بودم و جمعی اصحاب آنجا بودند از درویشی یاد می کردند گفتم کاشکی حاضر بودی. شیخ گفت اگر کاغذی بودی رقعه ای نوشتمی تا بیامدی. گفتم این جا کاغذ هست گفت خداوند خانه ببازار رفته است اگر مرده باشد و کاغذ وارث را شده باشد نشاید بر این کاغذ چیزی نوشتن. بوعثمان گفت بوحفص را گفتم که مرا چنان روشن شده است که مجلس علم گویم گفت ترا چه بدین آورده گفتم شفقت بر خلق. گفت شفقت تو بر خلق تا چه حد است گفتم تا بدان حد که اگر حق تعالی مرا بعوض همه عاصیان در دوزخ کند و عذاب کند روا دارم گفت اگر چنین است بسم اﷲ اما چون مجلس گوئی اول دل خود را پند ده و تن خود را و دیگر که جمع آمدن مردم ترا غره نکند که ایشان ظاهر ترا مراقبت کنند و حق تعالی باطن تو را پس من بر تخت برآمدم بوحفص پنهان در گوشه ای بنشست چون مجلس به آخر آمد سائلی برخاست و پیراهنی خواست در حال پیراهن خود بیرون کردم و بوی دادم بوحفص گفت یا کذاب انزل من المنبر؛ فرودآی ای دروغ زن از منبر. گفتم چه دروغ گفتم ؟ گفت دعوی کردی که شفقت من برخلق بیش از آن است که بر خود و به صدقه دادن سبقت کردی تا فضل سابقان ترا باشد خود را بهتر خواستی اگر دعوی تو راست بودی زمانی درنگ کردی تا فضل سابقان دیگری را باشد پس تو کذابی و نه منبر جای کذابان است. نقل است که یک روز در بازار میرفت جهودی پیش آمد در حال بیفتاد و بیهوش شد از او سؤال کردند گفت مردی را دیدم لباس عزل پوشیده و خود را دیدم لباس فضل پوشیده ترسیدم که نباید که لباس فضل از سر من برکشند و در آن جهود پوشند و لباس عزل از وی برکشند و در من پوشند. نقل است که ابوحفص را عزم حج افتاد و او عامی بود و تازی نمیدانست... و جماعتی از اکابر پیش او جمعآمدند و از فتوت سؤال کردند بوحفص گفت عبارت شما راست شما گوئید جنید گفت فتوت نزدیک من آن است که فتوت از خود نبینی و آنچه کرده باشی آنرا به خود نسبت ندهی که این من کرده ام بوحفص گفت نیکوست آنچه گفتی امافتوت نزدیک من انصاف دادن و انصاف ناطلبیدن است... جنید چون این بشنید گفت برخیزید ای اصحابنا که زیادت آورد بوحفص بر آدم و ذریت او در جوانمردی یعنی خطی گرد اولاد آدم بکشید در جوانمردی اگر جوانمردی این است که او میگوید. و بوحفص اصحاب خویش را عظیم به هیبت و ادب داشتی و هیچ مرید را زهره نبودی که در پیش اوبنشستی و چشم بر روی او نیارستی انداخت و پیش او همه برپای بودندی و بی امر او ننشستندی بوحفص سلطان وارنشسته بودی جنید گفت اصحاب را ادب سلاطین آموخته ای گفت تو عنوان نامه بیش نمی بینی اما از عنوان دلیل توان ساخت که در نامه چیست. چون حج بگذارد و به بغداد آمد اصحاب جنید استقبال کردند جنید گفت ای شیخ راه آورد ما چه آورده ای ؟ ابوحفص گفت مگر یکی از اصحاب ما چنانکه میبایست نمی توانست کرد، اینم فتوح بود که گفتم اگر از برادری ترک ادبی بینید آنرا عذری از خود برانگیزید و بی او آن عذر را از خود بخواهید اگر بدان عذر غبار برنخیزد و حق بدست تو بود عذر بهتر برانگیز وبی او عذری دیگر از خود بخواه اگر بدین هم غبار برنخیزد عذری دیگر انگیز تا چهل بار اگر بعد از آن غباربرنخیزد و حق بجانب تو باشد و آن چهل عذر در مقابله ٔ آن جرم نیفتد بنشین و با خود بگوی که زهی گاونفس زهی گران و تاریک زهی خودرأی بی ادب زهی ناجوانمرد جافی که توئی برادری برای جرمی چهل عذر از تو خواست و تو یکی قبول نکردی و همچنان بر سر کار خودی من دست از تو شستم تو دانی چنانکه خواهی میکن. جنید چون این بشنید تعجب کرد یعنی این قوت کرا تواند بود. نقل است که شبلی چهار ماه بوحفص را مهمان کرد و هر روز چند لون طعام و چند گونه حلوا آوردی آخر چون بوداع او رفت گفت میزبانی و جوانمردی بتو آموزم گفت یا اباحفص چه کردم گفت تکلف کردی و متکلف جوانمرد نبود مهمان راچنان باید داشت که خود را، تا به آمدن مهمانی گرانی نیایدت و برفتن شادی نبودت و چون تکلف کنی آمدن او بر تو گران بود و رفتن آسان و هر که را با مهمان حال این بود ناجوانمردی بود. بوعلی ثقفی گوید که بوحفص گفت هر که افعال و احوال خود بهر وقتی نسنجد بمیزان کتاب و سنت و خواطر خود را متهم ندارد او را از جمله ٔ مردان مشمر. پرسیدند که ولی را خاموشی بِه ْ یا سخن ؟ گفت اگر سخن گوی آفت سخن داند هر چند تواند خاموش باشد اگرچه بعمر نوح بود و خاموش اگر راحت خاموشی بداند از خدای درخواهد تا دو چند عمر نوح دهدش تا سخن نگوید. گفتند درویشی چیست گفت بحضرت خدای شکستگی عرضه کردن. و گفت ایثار آن است که مقدم داری نصیب برادران بر نصیب خود در کارهاء دنیا و آخرت. و گفت هر که خود را متهم ندارد در همه وقت ها و همه حالت ها و مخالفت خود نکند مغرور بود و هر که بعین رضا به خود نگریست هلاک شد و گفت خوف چراغ دل بود و آنچه در دل بود ازخیر و شر بدان چراغ توان دید. و گفت چه نیکوست استغناء بخدای و چه زشت است استغناء به اَنام. و گفت که کس بفعل خود شاد نشود مگر مغروری. و گفت معاصی برید کفر است چنانکه زهر برید مرگ است و گفت روشنی تن ها به خدمت است و روشنی جانها به استقامت. و گفت تصوف همه ادب است. و گفت نابینا آن است که خدای را به اشیا بیند و نبیند اشیاء را بخدا. نقل است که یکی از او وصیت خواست گفت یا اخی لازم یک در باش تا همه درها بتوبگشایند و لازم یک سید باش تا همه ٔ سادات ترا گردن نهند. از او پرسیدند که بر چه روی به خدا آورده ای گفت فقیر که روی بغنی آرد به چه آرد الا به فقر و فروماندگی ؟ و وصیت عبداﷲ سلمی آن بود که چون وفات کنم سر من بر پای ابوحفص نهید رحمهاﷲ علیه - انتهی.
و هجویری نام او را عمربن سالم الحدادی آورده است و گوید: شیخ المشایخ متصوفه ٔ خراسان صاحب ابی عبداﷲ ابیوردی و رفیق احمدخضرویه است. شاه شجاع از کرمان بزیارت او رفت و خودابوحفص سفری به بغداد شد. صاحب حبیب السیر گوید: و در سنه ٔ ست و ستین و مأتین (266 هَ. ق.) شیخ ابوحفص عمربن ابومسلم (مصحف عمربن سلم) نیشابوری بعالم آخرت شتافت و قبرش در آن ولایت بسیار مشهور است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) حارث خراسانی. او راست: شرح اقلیدس.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) اغلب بن تمیم. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) احمدبن یحیی بن ابی حجله. رجوع به احمد... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) احمدبن محمدبن احمدبن برد کاتب اندلسی. رجوع به احمد... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) کنیت ابن عدیم عمربن عبدالعزیزبن احمد. رجوع به ابن عدیم شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن ابی سلمه. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن احمد، معروف به ابن سریح. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن عامر تمار. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن حفص عبدی. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن شاهین سمرقندی. محدث است و محمدبن فضل ذرمازی از او روایت کند.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن شاهین بغدادی. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن سهل. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن سلیمان. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن سلیط. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن سلمه الحداد. رجوع به ابوحفص حداد شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن ریاح. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن خطاب، خلیفه ٔ دویم. رجوع به عمربن خطاب... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن خضربن اللمش. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن حکم بن رافع الانصاری. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن حفص بن عتاب. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن احمدبن عثمان. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن حسن بن عمر اشبیلی. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن حجاج. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن جمیع. از مردم جبل نفوسه عالم فرقه ٔ اباضیه. وی در اواخر مائه ٔ هشتم یا اوائل مائه ٔ نهم هجری میزیست و کتاب موسوم به العقیده ٔ او معروف است و خوارج مزاب و جربه بدان عمل کنند و شماخی را بر آن کتاب شرحی است و این شرح از همه شروح کثیره ٔ این کتاب مشهورتر است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن ایوب موصلی. محدث است.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن اسماعیل بن مسعود. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن اسحاق یمنی. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن اسحاق غزنوی هندی. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن اسحاق بن یوسف بن عبدالمؤمن، ملقب به مرتضی. دوازدهمین سلطان موحدی در مغرب (از 646 تا 665 هَ. ق.).

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن اسحاق بن احمد شبلی هندی. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَح َ] (اِخ) عمربن احمد شماع. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) عمربن احمدبن هبهاﷲ. رجوع به عمر... شود.

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) یعمربن مسلم. رجوع به یعمر... شود.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری