معنی ابوسعید در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) نام جزیره ای به افریقیّه در اُبُک به خلیج تاجورا.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عطاف بن محمدبن علی بن ابی سعید شاعر. رجوع به مؤیدبن محمدبن علی... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عمروبن حریث المخزومی. صحابی است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عمروبن ابی حکیم الواسطی. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عمرو. تابعی است. او از جابربن عبداﷲ و از او سعیدبن ابی هلال روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عم ابی الوفاء البوزجانی. او راست: کتاب مطالعالعلوم فی علوم الأوائل و الحساب، در ششصد ورقه.

ابوسعید. [اَس َ] (اِخ) علی بن محمد کاتب. رجوع به علی... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) علأبن حسین. رجوع به ابن موصلایا امین الدوله... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عقیصی تمیمی. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عراقی (امیر شیخ) بلخی یکی از علمای معاصر میرزا بدیعالزمان و محمدخان شیبانی. رجوع به حبط ج 2 ص 292 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) العنقزی الأصم. عمروبن محمد. او از زمعهبن سالم روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عثمان ثانی مرینی. او از سال 710 تا731 هَ.ق. حکم رانده است. رجوع به عثمان... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عثمان اول مرینی. او از سال 614تا 637 هَ.ق. امارت داشت. رجوع به عثمان... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عثمان. ششمین از بنوزیّان در الجزایر و او با مشارکت برادر خویش ابوثابت الزایم از سال 749 تا 753 هَ.ق. امارت داشت. و او را عثمان ثانی گویند، چه قبل از او عثمان نام دیگری در این خاندان هست که دومین امیر این سلسله است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبیداﷲبن عبدالرحمن الجمحی. او از زهری روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبیدبن حناد الحلبی القاضی. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالمنعم بن نعیم. محدث است و حسان بن ابراهیم الکرمانی از او روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالملک بن قریب باهلی. معروف به اصمعی لغوی. رجوع به اصمعی... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عنبری. رجوع به عبدالرحمن مهدی... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عیسی بن سالم. محدّث است و از ابی الملیح الرقّی روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبداﷲبن مغفّل بن عبد نهم المزنی. صحابی است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) قسیم الدّوله. رجوع به ابوسعید آق سنقربن عبداﷲ... و آق سنقر برسقی... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) کرت. اسکندر کرت برادر او ویرا بکشت.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) متولّی. عبدالرّحمن بن ابومحمد. و اسم ابومحمد مأمون بن علی و بروایتی ابراهیم. فقیهی شافعی از مردم نیشابور است. او علم و دین و حسن سیرت را با هم جمع داشت و در اصول و فقه و خلاف، صاحب ید طولی بود. پس از مرگ شیخ ابواسحاق شیرازی تدریس مدرسه ٔ نظامیّه ٔ بغداد بدو محوّل گشت و در اواخر سال 476 هَ.ق. معزول شد وابونصربن صبّاغ صاحب شامل بمنصب خود بازگشت و باز ابن الصبّاغ را به سال 477 هَ.ق. عزل کردند و ابوسعید بمقام خویش عودت کرد و تا گاه مرگ بدان شغل ببود. ابوعبداﷲ محمدبن عبدالملک بن ابراهیم همدانی در ذیل خود بر طبقات شیخ ابی اسحاق شیرازی از احمدبن سلامه ٔ محتسب روایت کند: بدان زمان که ابوسعید عبدالرحمن پس از مرگ ابواسحاق شیرازی، متولّی تدریس نظامیه شد در همانجای که عادتاً ابواسحاق می نشست، جای گرفت و در دل فُقهای شاگردان او از این کار انکاری راه یافت چه حسن ادب تقاضا میکرد که عبدالرحمن کمی زیرتر از مجلس ابواسحاق نشیند. ابوسعید این معنی را بفراست دریافت و بفقهای مزبور گفت جز دوبار در همه عمر مرا فرح دست نداد، بار اوّل آن بود که چون من از ماوراءالنهر بسرخس درآمدم جامه های خَلَق که بلباس اهل علم شباهت نداشت در بر داشتم و بمجلس ابی الحارث بن ابی الفضل سرخسی حاضر شدم و در صف ّ نعال بنشستم. مسئله ای در میان بود من نیز در آن بحث درآمدم و سخنانی بگفتم و اعتراضاتی بکردم، ابوحارث فرمود تا نزدیکتر نشینم و بار دیگر امر کرد تا من در پهلوی او جا گرفتم و چون بمجلس داخل میشدم برای من قیام میکرد. این یکبار بود که سرور و فرح بر دل من مستولی گشت و بار دوّم در این بزرگترین نعمتهاست که اهلیّت آن یافته ام که بر جای شیخ ما ابواسحاق بنشینم و این بزرگترین نعمتها و وافی ترین قسمتهاست. ابوسعید به مرو از ابی القاسم عبدالرحمن فورانی و به مروالروذ از حسین بن محمد و به بخارا از ابی سهل احمدبن علی ابیوردی اخذ فقه و حدیث کرد و در فقه کتاب تتمّه ٔ ابانه تصنیف عبدالرحمن فورانی را بنوشت لکن پیش از اکمال آن مرگ او را دریافت و این تکمله تاکتاب حدود رسیده بود و جماعتی از ائمّه ٔ فقه از جمله ابوالفتوح اسعد العجلی و غیر او بتکمیل آن کتاب پرداختند لکن هیچیک بپایه و قدر او نرسید چه او در تکمله غرائبی از مسائل و وجوه عربیّت جمع کرده بود که در هیچ کتاب دیگر یافت نمیشد. و نیز او را مختصری است در فرائض و تصنیفی در اصول دین و کتابی در طریقه ٔ خلاف و صاحب کشف الظنون نام این کتاب را طریقه فی الخلاف و الجَدَل گفته است و همه ٔ تصانیف او سودمند است.ولادت او به سال 426 یا 427 هَ.ق. به نیشابور بود ودر شب جمعه ٔ هیجدهم شوال سال 478 هَ.ق. به بغداد درگذشت و در گورستان باب اَبْرَز ویرا بخاک سپردند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مالینی. احمدبن محمدبن احمد. متوفی به سال 412 هَ.ق. او راست: کتاب اربعین.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) گوگبوری بن علی بن بکتکین. رجوع به گوگبوری... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) کیسان مَقْبُری مولی بنی لیث. صحابی است و پدر سعیدبن ابی سعیدالمقبری است. او در خلافت ولیدبن عبدالملک درگذشت.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) کثیر. محدث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) قیس بن عبداﷲ الرقاشی، مولی ابی اسید. محدث است.

ابوسعید. [اَس َ] (اِخ) قرمطی. رجوع به ابوسعید جنابی... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) غرناطی. محمد. دهمین از ملوک بنی نصر غرناطه. رجوع به محمد سادس مکنی به ابی سعید... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) القرشی. عطاف بن غزوان. او از ابی بکربن عیّاش روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) قرشی. سلیم بن مسلم. او از جابربن زید روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) قراقوش بن عبداﷲ الأسدی. ملقّب به بهاءالدین. رجوع به قراقوش بن عبداﷲ... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) قبیصهبن ذویب. محدث است و بعضی کنیت او را ابواسحاق گفته اند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) قاینی. در حبیب السّیر آمده است که در ذیحجه ٔ 528 هَ.ق. بسعی ابوسعید قاینی و ابوالحسن قره مانی، شمس تبریزی شهید شد.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) فضل اﷲبن ابی الخیر. یکی از اعاظم مشایخ صوفیه از مردم میهنه یا مهنه قریه ای بزرگ به خراسان از ناحیت خابران. مولد او غرّه ٔ محرّم سال 357 هَ.ق. در مهنه و وفات وی در چهارم شعبان 440 هَ.ق. بود. پدر او بغزنه حرفت صیدنه داشت و شیخ فریدالدین عطار در تذکره گوید که پدرش دوستدار سلطان محمود غزنوی بود چنانکه سرائی ساخته بود و جمله دیوار آن را صورت محمود و لشکریان و فیلان او نگاشته، شیخ طفل بود گفت یا بابا از برای من خانه ای بازگیر، ابوسعید همه ٔ آن خانه را اﷲ بنوشت پدرش گفت این چرا نویسی گفت تو نام سلطان خویش مینویسی و من نام سلطان خویش، پدرش را وقت خوش شدو از آنچه کرده بود پشیمان شد و آن نقش ها محو کرد ودل بر کار شیخ نهاد. و باز گوید ابوسعید ابوالخیر قدس اﷲ سرّه پادشاه عهد بود بر جمله ٔ اکابر و مشایخ واز هیچکس چندان کرامت و ریاضت نقل نیست که از او. وچنین گویند که در ابتدا سی هزار بیت عربی خوانده بود و در علم تفسیر و احادیث و فقه و علم طریقت حظی وافر داشت و در عیوب نفس دیدن و مخالفت هوا کردن بأقصی الغایه بود و در فقر و فنا و ذل و تحمل شأنی عظیم داشت و در لطف و سازگاری آیتی بود خاصه در فقر از این جهت بود که گفته اند: هرجا که سخن ابوسعید رود همه دلها را وقت خوش شود. زیرا که از ابوسعید با وجود ابوسعید هیچ نمانده است. و او هرگز من و ما نگفت همیشه ایشان گفت. نقل است که شیخ گفت آن وقت که قرآن می آموختم پدر مرا به نماز آدینه برد در راه شیخ ابوالقاسم گرگانی که از مشایخ کبار بود پیش آمد پدرم را گفت که ما از دنیا نمی توانستیم رفت که ولایت خالی میدیدیم و درویشان ضایع می ماندند، اکنون این فرزند را دیدم ایمن گشتم که عالم را از این کودک نصیب خواهد بود...و یکبار دیگر شیخ مرا گفت که ای پسر خواهی که سخن خدا گوئی ؟ گفتم خواهم. گفت در خلوت این میگوی. شعر:
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر موئی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد.
و گفت شش سال در مرو پیش عبداﷲ حصیری تحصیل کردم چون وفات کرد پنج سال دیگر پیش امام قفال تحصیل کردم و گفت یک روز رفتم شیخ لقمان سرخسی را دیدم بر تل ّ خاکستر نشسته و پاره ای پوستین کهنه می دوخت و چوبی و ابریشم چند بر او بسته که این رباب است و او از عقلای مجانین بود. چون چشم او بر من افتاد پاره ای نجاست بشورید و بر من انداخت من سینه پیش او داشتم و آنرا به خوشی قبول کرد. گفتم پاره ای رباب زن، پس گفت ای پسر بر این پوستینت دوزم گفتم حکم تراست بخیه ای چند بزد و گفت این جات دوختم پس برخاست و دست من بگرفت و می برد. در راه پیر ابوالفضل حسن که یگانه ٔ عهد بود پیش آمد و گفت یا ابوسعید راه تو نه این است که میروی براه خویش رو پس شیخ لقمان دست من بدست او داد و گفت بگیر که از شماست پس بدوتعلّق کردم و باز گوید پیر ابوالفضل بمن گفت برخیز و خلوت طلب کن و به مهنه آمدم و سی سال در کنجی بنشستم و پنبه در گوش نهادم و میگفتم اﷲ اﷲ تا همه ذره های من بانگ درگرفت که اﷲ اﷲ. نقل است که پیر ابوالفضل ابوسعید را پیش عبدالرحمن سلمی فرستاد تا از دست او خرقه پوشید و نزدیک ابوالفضل بازآمد پیر گفت اکنون حال تمام شد با میهنه باید شد تا خلق را به خدای خوانی. نقل است که ابوسعید هفت سال دیگر در بیابان گشت وکلکن میخورد و با سباع میبود و در این مدت چنان بیخود بود که گرما و سرما دراو اثر نمیکرد... چون شیخ به میهنه بازآمد خلق بسیار توبه کردند و همسایگان شیخ همه خمر بریختند تا کاربجائی رسید که گفت پوست خربزه ای که از ما بیفتادی به بیست دینار می خریدند. پس از آن ما را بماندند که آن نه ما بودیم... تا هرکه ما را قبول کرده بود دیگرباره به انکار پدید آمد تا کار بدانجا رسید که بقاضی رفتند و بکافری بر ما گواهی دادند و به هر زمین که ما درشدمانی گفتند به شومی این، در این زمین گیاه نروید تا چنان شد که هرکه در همه شهر بود و یک کف خاکروبه داشتی صبر کردی تا ما آنجا رسیدیم بر سر ما ریختی و باز گویند که او درک صحبت شیخ ابوالحسن خرقانی وشیخ ابوالعباس قصّاب کرده است. نقل است که استاد ابوالقاسم سماع را معتقد نبود یک روز به در خانقاه شیخ میگذشت و در خانقاه سماعی بود بر خاطر استاد بگذشت که قوم چنین در شرع عدالت ایشان باطل بود و گواهی ایشان نشنوند. شیخ در حال کسی از پس استاد فرستاد که بگو ما را در صف گواهان کی دیدی که گواهی بشنوند یا نه. و گفت بعدد هر ذرّه راهی است بحق. نقل است که درویشی گفت او را کجا جوئیم گفت کجاش جستی که نیافتی. واو را پسری خواجه ابوطاهر نام بوده است معاصر با نظام الملک و او را با نظام الملک قصه ای که در کتب قوم مشهور است و یکی از اَحفاد او موسوم به محمدبن ابی المنوّر در شرح مقامات جدّ خویش ابوسعید کتابی کرده است بنام اسرارالتوحید فی مقامات شیخنا ابوسعید. و صاحب حبیب السیر وفات ابوسعید را در شب جمعه ٔ چهارم شعبان 445 هَ.ق. گفته است. و این رباعی را بدو نسبت کرده:
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با چشم مرا خوشست چون دوست در اوست
از دیده چو دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست بجای دیده یا دیده خود اوست.
و یکی از احفاد او خواجه مؤید دیوانه است که بزمان سلطان ابوسعید میرزابن سلطان محمدبن میرزا میرانشاه بن امیر تیمور گورکان مسند ارشاد و داعیه ٔ سلطنت داشت و ابوسعید میرزا او را بنهانی بکشت. و رباعیات ذیل را به ابوسعید نسبت کنند:
راه تو بهر قدم که پویند خوش است
وصل تو بهر سبب که جویند خوش است
روی تو به هر دیده که بینند نکوست
نام تو بهر زبان که گویند خوش است.
###
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز
جز محنت و درد تو نجوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی در آن نروید هرگز.
###
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عشق تو بی جسم همی باید زیست
از من اثری نمانده این عشق از چیست
چو من همه معشوق شدم عاشق کیست.
###
ای روی تو مهرعالم آرای همه
وصل تو شب و روز تمنای همه
گر با دگران به از منی وای بمن
ور با همه کس همچو منی وای همه.
###
بردارم دل گر از جهان فرمائی
برهم زنم ار سود زیان [کذا] فرمائی
بنشینم اگربر سر آتش گوئی
برخیزم اگر از سر جان فرمائی.
###
غازی به ره شهادت اندر تک و پوست
غافل که شهید عشق فاضلتر ازوست
در روز قیامت این بدان کی ماند
کاین کشته ٔ دشمن است و آن کشته ٔ دوست.
###
پی در گاو است و گاو در کهسار است
ماهی سریشمین به دریابار است
بز در کمر است و توز در بلغار است
زه کردن این کمان بسی دشوار است.
###
سرتاسر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست
کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست.
###
لکن صاحب اسرارالتوحید گوید شیخ ما در مدت عمر جز این یک بیت نگفت:
اندر همه شهر خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست.
و جمع بین شهرت نسبت رباعیات به ابی سعید با گفته ٔ حفیداو بدین کرده اند که رباعیات منسوب به ابی سعید از شیخ ابوالقاسم بشر یاسین یکی از شیوخ ابوسعید است و شیخ به رباعیات او تمثل می جسته است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) الغفاری. صحابی است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالملک بن ابی عثمان واعظ. رجوع به عبدالملک... و رجوع به خرگوشی... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبداﷲبن المغفّل. محدث است و بعضی کنیت او را ابوزیاد گفته اند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مجدالدین شرف خوارزمی. رجوع به مجدالدین بغدادی... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) صاحب الفساطیط. مولی سهیل بن ذریح. اواز سمرهبن جندب و از او وهب بن اسماعیل روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالرحمن بن احمد الاصفهانی. او راست: کتاب رسائل الابهری الاصفهانی (کذا). کتاب تهذیب الفصاحه. کتاب ادب الکاتب. کتاب الندیم. (ابن الندیم). و رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالحی ّبن ضحّاک بن محمود گردیزی. وی در نیمه ٔ اول قرن پنجم میزیسته است. او راست: کتاب زین الأخبار و آنرا به سال 440 هَ.ق. نوشته است و این کتاب یکی از شاهکارهای نثر فارسی است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالجلیل بن ابی الفتح مسعودبن عیسی رازی. رجوع به عبدالجلیل... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) طائی. یکی از سرکردگان سپاه یمین الدوله محمودبن سبکتکین غزنویست. آنگاه که ابوالفوارس بر برادر خود سلطان الدّوله ابوشجاع بن بهاءالدوله قیام کرد و در جنگ با سلطان الدوله مغلوب شد در غزنه بیمین الدوله محمود پناهید. سلطان محمود سپاهی بقیادت ابوسعید طائی مصحوب ابوالفوارس بجانب فارس و کرمان فرستاد. رجوع به حبط ج 1 ص 353 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ضریر. احمدبن خالد. رجوع به احمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) صنعاﷲ کوزه کنانی. او راست: کتاب طبقات المفسّرین. وفات او به سال 908 هَ.ق. بوده است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) صَدَفی. عبدالرحمن بن احمدبن یونس بن عبدالاعلی بن موسی بن میسرهبن حفص بن حبان صدفی مصری نبیره ٔ یونس بن عبدالاعلی صاحب امام شافعی. محدّث و مورّخ. وی را در تاریخ مصر دو کتاب است: یکی اکبر و آن مخصوص مصریان است و دیگری اصغر و آن در ذکر غرباء واردین به مصر باشد. و ابوالقاسم یحیی بن علی الحضرمی را بر این دو تاریخ ذیلی است.و ابوالحسن علی پسر ابوسعید گوید: مولد پدرم به سال 281 هَ.ق. بود. و وفات ابی سعید بروز یکشنبه ٔ بیست وپنجمین شب جمادی الآخر سنه 347 هَ.ق. روی داد و ابوالقاسم بن حجّاج بر او نماز کرد و ابوعیسی عبدالرحمن بن اسماعیل بن عبداﷲبن سلیمان الخولانی الخشاب النحوی العروضی وی را رثا گفت. و صَدَفی منسوب به صَدف بن سهل قبیله ای از حِمْیَر است که به مصر رحلت کرده و اقامت گزیده اند. رجوع به ابن یونس ابوالحسن علی... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) شیبانی. سیّمین امرای ازبک شیبانی بماوراءالنهر (937- 940 هَ.ق.).

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالرحمن بن سمرهبن جندب. صحابی است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) شهربن حوشب اشعری بصری. محدث و ثقه است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) شهاب الدوله مسعودبن محمود غزنوی. رجوع به مسعود.. شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) شَنتَم یا ابوعاصم. صحابی است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) شعبان بن محمدبن داود آثاری قرشی شافعی. رجوع به شعبان... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) شرف خوارزمی ملقب بمجدالدین. رجوع به مجدالدین بغدادی... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) شرف الملک کاتب. او به روزگار ملکشاه بن الب ارسلان و دوره ٔ صدارت خواجه نظام الملک منصب کتابت داشت و آنگاه که ملکشاه خواجه را از وزارت معزول ساخت شرف الملک ابوسعید را نیز با جمعی دیگر از بزرگان ملک از خدمت منفصل داشت و شغل شرف الملک بمجدالملک ابوالفضل قمی محوّل کرد.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) سیرافی. حسن بن عبداﷲبن مرزبان المجوسی الفارسی النحوی. رجوع به حسن... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالرحمن بن حسّان الفلسطینی. محدث است و محمدبن شعیب از او روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبداﷲ. مولی بنی هاشم. محدث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبداﷲبن محمد. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبداﷲبن السری. محمدبن هبهاﷲ موصلی. فقیه شافعی. معروف به ابن ابی عصرون. رجوع به ابن ابی عصرون... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبداﷲبن کثیر، مقری. از ابناء فارس یمن. یکی از قرّاء سبعه. رجوع به ابن کثیر عبداﷲ... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبداﷲبن قیس رقاشی. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبداﷲبن عمر بیضاوی. رجوع به بیضاوی... شود.

ابوسعید. [اَس َ] (اِخ) عبداﷲبن عبدالرحمن الجمحی. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبداﷲبن شبیب ربعی بصری. رجوع به بن شبیب... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبداﷲبن سعید کندی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبداﷲبن سعید اشجع. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالکریم بن محمدسمعانی. رجوع به سمعانی و رجوع به ابوسعد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالرحمن بن المأمون. معروف به متولی نیشابوری. رجوع به ابوسعید متولی عبدالرحمن... و رجوع به عبدالرحمن بن المأمون... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالکریم بن مالک الجزری. محدث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالقدّوس بن حبیب الدمشقی. محدّث و متروک الحدیث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالقاهربن طاهر تمیمی. او راست: کتاب ناسخ القرآن و منسوخه. وفاتش به سال 429 هَ.ق. بود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالغفار، فاخربن شریف ملقب به حمید امیرالمؤمنین. او از چهارده سالگی بخدمت یمین الدوله محمودبن سبکتکین پیوست و به سال 421 هَ.ق. بدیوان رسالت درآمد. و به روزگار شهاب الدوله مودودبن مسعود برسولی این پادشاه به بغداد شد. و بزمان عزالدوله امیر عبدالرشید بشغلی بخراسان رفت و عقد عهدی کرد. و بعهد جمال الدوله فرخ زاد ریاست بُست بدو مفوض گشت. ابوالفضل بیهقی آرد که ابوسعید در سنه ٔ 450 هَ.ق. یادداشتهای گرانبها برای تکمیل تاریخ بمن داد و او را بدین احسان میستاید.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالسّلام بن حبیب تنوخی، فقیه مالکی، معروف به سحنون. رجوع به عبدالسلام... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالرحمن بن مهدی. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالرحمن بن محمد ادریسی. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) عبدالرحمن بن محمد خراسانی. معروف به ابن دوست. رجوع به ابن دوست ابوسعید... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مثنّی القصیر. محدث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مجیرالدین ابق یا انز یا ارتق. ششمین و آخرین اتابکان دمشق (آل بوری) از سال 534 تا 549 هَ.ق. رجوع به ترجمه ٔ محمودبن عمادالدین و تتش بن ارسلان در ابن خلکان شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) صحابی است. و صاحب استیعاب گوید: فیه نظر.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مؤیّدبن محمدبن علی بن محمد آلوسی شاعر. رجوع به مؤیّد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) نشوان بن سعیدبن نشوان. رجوع به نشوان.... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) نحوی. او راست: کتاب ناسخ القرآن و منسوخه. (ابن الندیم).

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) نافعبن سرجس. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) (سلطان...) میرزا بن محمدبن میرانشاه بن تیمور گورکانی آخرین پادشاه خاندان تیمور در ماوراءالنهر و هرات و بلخ و خراسان. او از 854 تا 873 هَ.ق. امارت داشته است. مولد وی به سال 830 هَ. ق. بود. پدر او در مرض موت این پسر را به میرزا الغبک شاهرخ که بعیادت او آمده بود سپرد و این امیر هیئت شناس معروف، بنا بر وصیّت محمد، بوسعید را در تحت رعایت و سرپرستی خویش تربیت کرد و بوسعید در کنف حمایت او بصفات حسنه و اخلاق پسندیده متّصف شد و طرفی کافی از علوم وقت بربست و شیخ ابوالفضل مورّخ صاحب آیین اکبری گوید: ابوسعید در قول و عمل، صدق و صراحت لهجه داشت و تقوی و پرهیزکاری قائد او بود و با ملامحی زیبا وریشی پُر و انبوه از سایر مغلان تمایز داشت. در 25 سالگی به سال 853 هَ. ق. جنگی میان الغبک و پسر او عبداللطیف درپیوست. ابوسعید فوت فرصت نکرده با قبیله ٔارغون ترکمان بصدد گرفتن سمرقند از عبدالعزیز برادرزاده ٔ الغبک افتاد و چون عبدالعزیز از پدر خویش استمداد کرد، ابوسعید ناگزیر به عقب نشینی شد. در سال بعدیعنی سنه ٔ 854 هَ.ق. عبداللطیف کشته شد و ابوسعید در بخارا بدعوی سلطنت برخاست و پس از جنگی با عبداﷲ یکی از بنی اعمام او که در فارس فرمانروائی داشت و بشکست ابوسعید منتهی گشت بجانب شمال هزیمت کرد و شهر بسی (ترکستان) را مستقر خویش ساخت و عبداﷲ آن شهر را محاصره کرد و تسخیر آن نتوانست. در سال 855 هَ.ق. ابوسعید با استمداد از ابوالخیر پادشاه ازبک بماورأالنهر حمله برد و از سال 861 تا 863 هَ.ق. بتدریج برخراسان مستولی شد و شهر هرات را عاصمه ٔ ملک ساخت و آنگاه بقصد تسخیر عراق برآمد لکن جنگهای ییسون بغاخان جغتائی مغلی با وی مانع از پیشرفت و انجام این قصد گشت و برای تسکین نائره ٔ حملات ییسون بغا، یونس برادر بزرگ او را که در شیراز ناشناخت میزیست بخواست و پیمانی با وی ببست و ریاست او را با شرط تابعیت ابوسعیدبشناخت و روابط میان دو خاندان تیموری و چنگیزی با مساعی یونس بصلح و خویشاوندی مبدّل گشت و سه دختر خان را ابوسعید برای سه پسر خویش خطبه کرد. معهذا با مال و وسائل دیگر برای استخلاص از ییسون بغا یونس برادراو را تقویت کرد. ابوسعید از سنه ٔ 855 هَ. ق. سال استیلای او بسمرقند بتوسعه ٔ متصرّفات خویش کوشید و بتدریج ماوراءالنهر و خراسان و بدخشان و کابل و قندهارتا حدود هندوستان بتصرف وی درآمد و بر بنی اعمام خویش یعنی احفاد شاهرخ غلبه و استیلا یافت و یکی از پادشاهان تیموری موسوم به حسین میرزا بایقرا با او به مقام ستیزه و جدال برآمد و عاقبت آنگاه که ابوسعید در کشمکش های تر کمانان مداخله میکرد کشته شد و تفصیل آن این است که: در سال 871 هَ.ق. جهانشاه رئیس ترکمانان قره قویونلو کشته شد و پسر جهانشاه از ابوسعید بمطالبه ٔ خون پدر استمداد کرد و ابوسعید بدو وعده ٔ مساعدت داد و در سال 872 هَ.ق. به ایفای وعده به جانب قره باغ مقر تابستانی اوزون حسن متوجه گشت و اوزون حسن در این اثناء چندین بار خواهش صلح و مسالمت کرد ابوسعید نپذیرفت و به پیشرفت خویش ادامه داد تا در یکی از منازل که اوزون حسن اوضاع آن میدانست راه آذوقه برابوسعید و سپاه او ببست تا حدّی که سپاهیان ابوسعیداز شدّت تنگی و عسرت مجبور بگریختن گشتند و ابوسعیدرا نیز مجال توقّف نماند و با عده ای از درباریان و ملتزمین خاصه ٔ خویش بازگشت و پسران اوزون حسن از پی او برفتند و ویرا دستگیر کرده باردوی ترکمانان بردندو باصرار سرداران، اوزون حسن در بیست وپنجم رجب 873 هَ.ق. به کشتن او فرمان داد و در این وقت سن بوسعیدچهل سال بود. مولد او به سال 831 و مدّت سلطنت او بیست سال است. و عُمَر شیخ پسر او پدر بابرشاه و الغبک است و بابرشاه مؤسس سلسله ٔ بابری هندی میباشد. رجوع به مطلعالسّعدین عبدالرزاق سمرقندی و تاریخ رشیدی میرزا حیدربن محمد تغلات و اکبرنامه ٔ میرزا ابوالفضل و همایون نامه ٔ گلبدن بیگم و حبیب السّیر ج 2 ص 25، 111، 112، 113، 223، 224، 226، 227، 229، 230، 231، 232، 233، 234، 235، 236، 237، 238، 239، 240، 241، 242، 243، 244، 245، 246، 247، 248، 249، 250، 251، 252، 255، 257، 258، 260، 261، 263، 268، 279، 285، 301، 302، 303، 312، 329، 330، 361، 390، 422 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مهلب بن ابی صفره ظالم بن سراق. رجوع به مهلب... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) المهری.او از عبداﷲبن عمرو (؟) و از او پسر وی روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مهرانی. احمدبن ابراهیم مصری. او راست: کتاب اربعین.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مؤیّدبن عطاف بن محمدبن علی بن محمد آلوسی. رجوع به مؤیّد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) نقاش. او راست: کتاب طبقات صوفیّه. و رجوع به محمدبن علی بن عمر و رجوع به نقاش ابوسعید محمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مؤمّل بن فضل بن عمیر حرّانی. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مولی عبداﷲبن مسعود. تابعی است. او از عبداﷲ و از او ابویعقوب روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مولی عبداﷲبن عامربن کریز. تابعی است. او از ابی هریره و از او داودبن قیس و علاء روایت کنند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مولی بنی تیم. ابن المبارک از او روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مولی بنی امیه. تابعی است. او از ابی الدّرداء و از او عبداﷲبن بحیر روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) موسی بن اعین الحرّانی. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) منصوربن حسین ایّوبی وزیر. رجوع به منصور... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) نصیرالدین جقربن یعقوب همدانی. رجوع به جقربن یعقوب... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) نیشابوری. او راست: کتابی راجع به اسب.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مقدادبن عمروبن ثعلبهبن مالک بن ربیعه ٔ صحابی بدری. رجوع به مقداد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) یحیی بن سعید الأنصاری. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) یمنی یمامی. از اطبای فاضل و منجمین بارع روزگار بویهیان است و نزد آنان او را مکانتی سزاوار بود. منشاء او بصره و معاصر شیخ الرئیس ابوعلی سیناست. بزمان مستکفی یا مطیع خلیفه آنگاه که از بسیاری طبیبان بی علم و تجربت، حیات مردمان بغداد معرض خطرهای عظیمه بود، مقرّر گشت تا صنف عالم را از جاهل به آزمایش پیدا کنند و ابراهیم بن سنان را به امتحان اطبّا مأمور کردند و او از کثرت مدّعیان نادان بهراسید و با بهانه های لطیف و دلپذیر از میان بجست. برای انجام این امر مردی بکار بود که گذشته از تقدم در علم و عمل به مزیّت تقوی و شجاعت نیز آراسته باشد. در اصقاع ملک به تفحّص برخاستند و این قبا جز به قامت ابوسعید راست نمی آمد. عاقبت خلیفه او را از بصره بخواند و بیامد و دامن بر کمر زد و شش ماه رنج برد تا برخی از مدّعیان کاذب را به تهدید و جمعی را به نصح و اندرز ازتصرف در دماء و جانهای مردمان منصرف یا منع کرد و از میانه هشتصدتن برگزید و بر هر صدتن یکی را که اعلم و افضل بود رئیس خواند و بر هر ده تن ناظر و دیده بانی گماشت و در بیماریهای صعب و ردی ّ آنانرا بمشورت با رؤسا ملزم ساخت. و چون خدمت محول به پایان برد خلیفه او را هزار دینار به مشاهره مقرر فرمود و او از قبول آن امتناع کرد و تنها رخصت رجوع به بصره تمنی کرد و خلیفه اجازت انصراف داد و فرمود تا او در شرائططبابت و آزمایش و بازشناختن مرد صناعت از مدّعی کاذب کتابی کند و او آن کتاب به ابلغ و افصح عبارات بنوشت و به خلیفه فرستاد و آن کتاب مشهور و مقبول قوم است. و جز این کتاب او را تصانیف دیگر است از جمله: شرح فصول ابقراط در دو مجلّد. شرح مسائل حنین. رساله ای در پیدایش طب. کتاب در معالجه ٔ امراض خاصه و غیرخاصه موافق هر بلد و هر مزاج و هر سن. وفات وی به قول ابن قفطی به بصره میان 421 تا 436 هَ.ق. بوده است وگفته اند وفات او هفت سال پیش از مرگ ابوعلی حسین بن سینا است. و ابوالفرج یمامی طبیب پسر ابوسعید است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) یعلی بن شبیب. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) یعقوب نصرانی قدسی. رجوع به یعقوب... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) یزیدبن ابراهیم التُستری. محدث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) یحیی بن یعمر العدوانی الوشقی النحوی البصری. رجوع به یحیی... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) یحیی بن سلیمان الجعفی. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) یحیی بن سعید القطان. محدث است. و رجوع به یحیی... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) یحیی بن زکریابن ابی زائده. محدّث است. و رجوع به یحیی... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) واسطی ثقفی. موسوم به مستسلم یا مستلم. یکی از معاریف زهّاد است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) هیثم. محدّث است. و از ابن حکیم روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) الهمدانی. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) هزاراسپی. دوازدهمین از اتابکان هزاراسپی لرستان (815- 820 هَ.ق.).

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) هارونی در حوادث سال 536 هَ.ق. صاحب حبیب السیر گوید: و در همین سال قاضی شرق و غرب ابوسعید هارونی در همدان به دست محمد ورواری و عمر دامغانی به قتل رسید. (حبط ج 1 ص 365).

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) هبهاﷲبن حسن ماوردی. رجوع به هبهاﷲ شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) وهب بن ابراهیم بن طاراذ کاتب. ادیبی مترسّل و فاضل و خیراندیش وشیفته ٔ گرد کردن کتب نفیسه بود. و او راست: کتاب الزّیادات فی الکتاب الذی الّفه ابراهیم. کتاب جمع فیه اخبار خالد. و کتاب رسائل من بلاغته. (ابن الندیم).

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ولیدبن کثیر. او از ضحاک بن عثمان روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) واعظ. او راست: کتاب التعبیر.

ابوسعید.[اَ س َ] (اِخ) ملک. رجوع به ص 190 حبط ج 2 شود.

ابوسعید. [اَس َ] (اِخ) مقبری. رجوع به ابوسعید کیسان... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن ابراهیم بن احمد بیهقی. رجوع به محمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن حسین بن عبدالرحیم. رجوع به محمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن علی بن عبداﷲبن احمد العراقی الحلّی الاربلی. رجوع به محمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن عبدالمؤمن یکی از شاهزادگان سلاطین موحّدی. پدر او عبدالمؤمن ویرا ولایت عهد خویش داد و حکومت بسیاری از بلاد مغرب افریقیه و هم اندلس را بدو مفوّض کرد لکن چون محمد به اِدمان ِ خمر مولع بود عبدالمؤمن ویرا عزل و برادر او ابویعقوب را ولیعهد کرد. و به روزگار ابویعقوب محمد را حکومت غرناطه دادند. محمد چه در عهد پدر و چه بزمان سلطنت برادر همیشه نسبت بخاندان خویش وفی ّ و صدیق ماند و به برآمدن مآرب پدر و برادر مساعدت های بسیار کرد چنانکه با دشمنان مسیحی خاندان خویش از جمله ادفونش سلطان قشتاله و ابن مردنیش بمحاربات سخت پرداخت و بسیاری از بلاد را از تصرف ترسایان بیرون کرد. وفات او به سال 571 هَ.ق. بود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن عبداﷲ قاضی. رجوع به محمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن عبدالعزیز تیمی. محدث است و عثمان بن زفر از او روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن عبدالرحمن بن محمدبن مسعودبن احمدبن حسین بن محمد مسعودی بندهی. رجوع به ابوسعید محمدبن ابی السعادات عبدالرحمن... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن سعیدبن حسّان. محدّث است. و علی بن عیاش از او روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن داود شاذلی مصری. رجوع به محمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن الحارث البصری. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن علی جاوی. رجوع به محمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن جعفربن محمد غوری. رجوع به محمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن جبیربن مطعم. محدث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن اسماعیل یا محمد سادس، دهمین از ملوک بنی نصر غرناطه. رجوع به محمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن اسعد تغلبی. محدث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن احمدبن حسین. رجوع به محمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن ابی السعادات عبدالرحمن بن محمدبن مسعودبن احمدبن حسین بن محمد مسعودی. ملقب بتاج الدین خراسانی مروالروذی بندهی (پنجدهی). فقیه شافعی صوفی و ادیب فاضل و محدث لغوی. معلّم ملک الأفضل ابوالحسن علی بن السلطان صلاح الدین. مولداو پنجده از اعمال مروالروذ به سال 522 هَ.ق. بود.او بخراسان از ابی شجاع بسطامی و جز او و هم به بغداد استماع حدیث کرد و خود بشام و دیاربکر حدیث گفت و املا کرد. و در اول به بغداد شد و از آنجا بشام رفت ونزد صلاح الدین ایّوبی مکانتی بسزا یافت و تعلیم و تربیه ٔ ملک الأفضل علی پسر سلطان بدو مفوّض گشت و کتب بسیاری گرد کرد و چون در دمشق مقیم خانقاه سمیساطیّه بود آن کتب بدان خانقاه وقف کرد و بر مقامات حریری در پنج مجلد ضخم، شرحی بی نظیر نگاشت و این شرح را حافظ ابوالحسن مقدسی از او روایت کند. و ابوالبرکات هاشمی حلبی گوید: آنگاه که صلاح الدین بحلب آمد او با سلطان بود و من جماعتی از اصحاب او را دیدم و بمن اجازه ٔ روایت داد. وفات او بدمشق در ربیعالآخر سنه ٔ 584 هَ.ق. است. و بعضی گفته اند کنیت او ابوعبداﷲ است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن ابراهیم بن عبداﷲ. رجوع به محمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن علی بن عمرالنقّاش. رجوع به محمد... و رجوع به حبط ج 1 ص 307 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن علی عراقی. رجوع به محمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مغربی. او راست: طبقات الأمم.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مسیّب بن شریک. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) معمری گرگانی. رجوع به معمری... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) معمّربن ابی عمامه. رجوع به معمّر... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) معمّر. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) معلم. یکی از بزرگان اهل طریقت، وی بصحبت شیخ ابراهیم گیلی رسیده و شیخ الاسلام صحبت او را دریافته است و در مائه ٔ چهارم میزیسته است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مظفرالدین. رجوع به گوگبوری بن علی بن بکتکین شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مطهربن حسن یزدی. رجوع به مطهر... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) المصیصی. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مسلم. تابعی است و از ابن مسعود روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن مسلم بن ابی الوضّاح. محدث است و از سعیدبن جبیر روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مسعودبن محمودبن سبکتکین غزنوی:
شاه جهان بوسعیدبن یمین دول
حافظ خلق خدای ناصر دین امم.
منوچهری.
ملک پیل دل پیل تن پیل نشین
بوسعیدبن ابوالقاسم بِن ْ ناصر دین.
منوچهری.
ملک بوسعید آفتاب سعادت
جهاندار دین پرور دادگستر
ملک زاده مسعود محمود غازی
که بختش جوان باد و یزدانْش یاور
به نیزه گذارنده ٔ کوه آهن
به حمله رباینده ٔ باد صرصر.
فرخی.
بخندد همی بر کرانهای راه
به فصل زمستان گل کامکار
به دیدار شاه جهان بوسعید
عجب نیست گر گل بخندد ز خار.
فرخی.
شاهنشه زمانه ملکزاده بوسعید
مسعود باسعادت و سلطان راستین.
فرخی.
برای شرح حال رجوع به مسعود... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مرینی. بیست وششمین از ملوک بنی مرین مراکش (811- 819 هَ. ق.).

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مدنی. تابعی است او از ابن عمر، و از او بشیربن سلیمان روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مخزومی. او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) مخارق بن عبداﷲ. محدّث است.

ابوسعید.[اَ س َ] (اِخ) محمدبن یزید الواسطی. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن یحیی بن منصور نیشابوری. رجوع به محمد.. شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن هبیره ٔ اسدی، ملقب به صعودا یا صعورا یکی از علماء نحو و لغت بمذهب کوفییّن. از جمله ٔ کتب اوست: رساله الی عبداﷲبن المعتزّفیما انکرته العرب علی ابی عبید القاسم بن سلام و وافقته فیه. و کتاب مختصر ما یستعمله الکاتب. و رساله فی الخطّ و ما یستعمل فی البری و القط. (ابن الندیم).

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) سهل بن محمدبن محمد الأهوازی. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) سهل بن زیاد ادمی. رجوع به سهل... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) سنان بن ثابت بن قره ٔ حرّانی. رجوع به سنان و رجوع به ابوسعید... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن ولیدبن کثیر. محدّث است و از ضحاک بن عثمان روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) احمدبن خالد الضریر بغدادی. رجوع به احمد...شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) احمدبن حمدون مروزی. محدّث است و از عبداﷲبن عثمان بن جبله روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) احمدبن حسن طوسی معروف به خویشاوند. رجوع به احمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) احمدبن ابراهیم مصری. رجوع به ابوسعید مهرانی... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) احمدبن ابراهیم خوارزمی. رجوع به احمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابی الخیر. رجوع به ابوسعید فضل اﷲ... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن یعقوب قدسی مسیحی. ملقب به رشیدالدین. او طبیب بود و تعالیقی بر حاوی محمدبن زکریّای رازی کرده و به سال 464 هَ. ق. درگذشته است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن مهدی بن ابی سعید سمنانی. او راست: کتاب شمس الأدب.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) احمدبن داود حداد. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن منصوربن علی بندار دامغانی منجّم. او در نیمه ٔ اول قرن ششم و اواخر قرن پنجم میزیست. او راست کتاب احکام و آنرا در 507 هَ. ق. تألیف کرده است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن المعلی بن لوذان الزرقی الأنصاری. صاحبی است. و نام او رافع یا حارث یا اوس است. وی دو حدیث از پیامبر صلوات اﷲ علیه آورده است. وفات او در سال 74 هَ. ق. بود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن المعلی. تابعی است. او از علی و از او سلمهبن وردان روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن مسلم بن ابی الخیر. معروف به غیاث طبیب. او راست: کتاب المحیط در طب، بفارسی.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن محمودبن طاهر خزینه دار. رجوع بتاریخ بیهقی چ ادیب ص 529 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) (سلطان...) ابن محمد درویش. پدر او بزمان میرزا بایسنقر داروغه ٔهرات بود و چون در 835 هَ. ق. درگذشت میرزا بایسنقر منصب پدر بدو داد سپس حاکم هرات گشت و آنگاه که جنگ میان میرزا علاءالدوله و بایسنقر درگرفت او عزم فرار کرد و دستگیر شد و او را بند کرده بقلعه ٔ نیره تو فرستادند و او از قلعه بگریخت و در 853 هَ. ق. میرزاابوالقاسم بابر ویرا بمقابله و مقاتله ٔ هندوکه فرستاد و او در جنگ با هندوکه در حدود خبوشان کشته شد.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن محمدبن جلال الدین میرانشاه بن تیمور گورکانی. از تیموریان حکمران ماوراءالنهر و هرات و بلخ و دیگر نواحی خراسان. (855- 872 هَ. ق.) وفات او به سال 873 هَ. ق. بود. و رجوع به ابوسعیدمیرزا شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) احمدبن خالد الوهبی. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) احمدبن علی ساوکانی خوارزمی. امام مشهور. او از شیوخ ابن السمعانی است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن لب فرج بن قاسم غرناطی. رجوع به ابن لب ابوسعید... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) اسدبن موسی. معروف به اسدالسّنه. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) (شیخ...) اصفهانی. یکی از فقهای عصر شاه اسماعیل صفوی بود و در 926 هَ. ق. از جانب شاه خلعت و فرمان برای امیر غیاث الدین محمد و حکم عزل نظام الدین احمد را بهرات نزد امیرخان بن امیرکلابی ترکمان، والی خراسان و لله ٔ طهماسب پسر شاه اسماعیل به هرات برد. رجوع به حبط ج 2 ص 379 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) اصطخری. رجوع به اصطخری ابوسعید... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) اشجع. عبداﷲبن سعید. محدث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) اَشَج ّ. او راست: کتاب تفسیر بر قرآن. (ابن الندیم).

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) اسماعیل بن علی بن زنجویه رازی سمان. رجوع به اسماعیل... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) اسلم المنقری. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) اسرائیل بن موسی النصرانی. رجوع به اسرائیل... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) اَدَمی. سهل بن زیاد. رجوع به سهل... شود.

ابوسعید. [اِ س َ] (اِخ) احمدبن محمدبن زیاد غزی معروف به ابن اعرابی. رجوع به احمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ادریسی. او راست: تاریخ استرآباد.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) احمدبن محمد منشوری سمرقندی. رجوع به احمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) احمدبن محمد مالینی. رجوع به ابوسعید مالینی... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) احمدبن محمد. فخرالدین. رجوع به احمدبن محمد مکنی به ابوسعید و ملقب به فخرالدین شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) احمدبن محمّدبن عبدالجلیل سجزی مهندس. از علمای ریاضی، معاصر ابوریحان بیرونی. ابوریحان در آثارالباقیه (چ زاخائو ص 42) نام شهور سجستان را از گفته ٔاو آورده است. رجوع به ابوسعید سجزی اسطرلابی شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) احمدبن محمد سجزی. رجوع به احمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) احمدبن محمد سمرقندی. شاعر. متخلص به منشوری. او مداح آل ناصر و خاصه مادح سلطان محمود غزنوی است. و نظامی عروضی سمرقندی نام او را در چهارمقاله آورده است و در تذکره ها قصیده ای و چند قطعه از قصائد وی مضبوط است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) احمدبن محمدبن عراقی. رجوع به احمد... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن المبارک. رجوع به ابن المبارک در این لغت نامه شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن کوچکونچی بن ابی الخیر. یکی از سلاطین شیبانی. (937- 940 هَ. ق.).

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) اعسم اسدی. حجاج بن ارطاه از او روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) رجوع به حبط ج 2 ص 127 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابان بن تغلب بن ریاح جریری بکری. رجوع به ابان... در این لغت نامه شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابان بن ابی عیّاش فیروز. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) آق سنقربن عبداﷲ ملقب به قسیم الدوله و معروف به حاجب جدّ خاندان اتابکان موصل پدر عمادالدین زنگی بن آق سنقر مملوک سلطان ملک شاه بن الب ارسلان سلجوقی. آنگاه که تتش تاج الدولهبن الب ارسلان سلجوقی بر شهر حلب مستولی گشت آق سنقر را که مملوک برادر او بود در حلب نائب خویش کرد.و او پس از زمانی بر تتش طاغی گشت و تاج الدوله که در این وقت صاحب دمشق بود به قصد تنکیل آق سنقر در 487هَ. ق. لشکر به حلب برد و آق سنقر در جمادی الاولی همین سال در این جنگ کشته شد و او را به مدرسه ٔ زجاجیّه ٔ حلب به خاک سپردند و ابن خلکان گوید نبیره ٔ او نورالدین محمود بر مقبره ٔ جدّ خویش اوقاف بسیار کرد.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) آقسنقر برسقی ملقب به سیف الدین قسیم الدوله صاحب موصل و رحبه و دیگر نواحی. او پس از سپهسالار مودود از طرف سلطان محمد ملکشاه سلجوقی امارت این صقع یافت و مودود در سال 507 هَ. ق. بدست جماعتی از باطنیان کشته شد و آق سنُقر در این وقت شحنه ٔ بغداد بود و این منصب را سلطان محمد در سال 498هَ. ق. یعنی پس از مرگ برادر خود برکیارق آنگاه که بسلطنت رسید به آق سنقر داد و در سال 499 هَ. ق. سلطان محمد آق سنقر را به محاربه ٔ کیقبادبن هزاراسب دیلمی منسوب به باطنیّه به محاصره ٔ تکریت مأمور کرد و او در رجب این سال به تکریت شد و آن شهر را تا محرم سنه ٔ 500 محصور داشت و آنگاه که تسخیر قلعه ٔ تکریت نزدیک شد سیف الدوله صدقه بدانجا شد و او قلعه را تسلیم کرد و با اموال و ذخایر خویش بیرون شد و زمانی که به حلّه رسید بمرد و وقتی که خبر مرگ مودود اسپهسالاربه سلطان محمّد رسید به آق سنقر امر کرد که تجهیز جیش کرده و به موصل برای قتال با مردم فرنگ به شام شودو آق سنقر به موصل شد و موصل را قبضه کرد و با مردم فرنگ جنگ و آنان را از حلب دفع کرد و سپس به موصل بازگشت و بدانجا بزیست تا در جمعه ٔ نهم ذیقعده ٔ سال 520 هَ. ق. به قول عماد جماعتی از باطنیان در زی ّ صوفیه به جامعِ موصل درآمده و آنگاه که او از نماز بازمیگشت وی را به زخمها بکشتند و ابن جوزی گوید قتل او در مقصوره ٔ جامع موصل در سال 519 هَ. ق. بود و علّت کشتن او آن بود که او برای برکندن باطنیّه مساعی بسیار بکار برده بود و جمعی کثیر از آنان بکشته بود. وپس از او عزالدین مسعودبن آق سنقر به جای او نشست.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) (امیر شیخ...) یکی از امرای بابریه.او در اول سلطنت شاه محمود به هرات آمد و بجور و تعدّی از اهالی دیناری نه دینار مطالبه و جمع کرد و امیر شیر حاجی بر دفع شیخ ابوسعید برخاست و شیخ ابوسعید با برادر خود حسینعلی بطرف آب مرغاب گریخت و میان کوه مختار و طقوز رباط جنگی بین آنان درپیوست و شیخ ابوسعید کشته شد. رجوع به حبط ج 2 ص 227 و 228 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) محدّث است و حیوه از او روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) رجوع به حبط ج 2 ص 138 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) کاتب چلبی این کنیت را بی قیدی آورده و رسالهفی زیاره القبور والدعاء را بدو منتسب ساخته است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابان بن عمر. تابعی است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) این نام را حاجی خلیفه بی معرّفی دیگر آورده و کتابی بنام منائح القرائح فی مختارالمراثی و المدائح به او منسوب داشته است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) (شیخ...) صاحب کشف الظنون این نام را بی شرحی آورده و کتابی بنام مناقب الامام الاعظم بفارسی بدو نسبت کرده است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) (شیخ...) آنگاه که ابوعلی بن سینا شیخ الرئیس بهمدان بود چهل روز درخانه ٔ او متواری گشت. رجوع به حبط ج 1 ص 356 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حاکم خراسان از دست وشمگیر پس از عزل ابوعلی. رجوع به حبط ج 1 ص 326 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) اواز خالدبن یزید و از او سعیدبن ابی هلال روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) تابعی است. و از ابن عباس روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) تابعی است.او از ابن عمر و از او ابراهیم بن محمد روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابان بن عثمان بن عفّان. تابعی است. رجوع به ابان... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابراهیم بن طهمان هروی. محدّث است. رجوع به ابراهیم بن طهمان... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن کثیر قاری. یکی از قرّاء سبعه. رجوع به ابن کثیر عبداﷲ... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن اولجایتو خدابنده ملقب به علاءالدین. آخرین ایلخانان ایران و نهمین پادشاه مغول. مولد او شب چهارشنبه ٔ هشتم ذی القعده ٔ سال 704 هَ. ق. به آذربایجان بود. و در هفت سالگی امیر سونج به اتابیکی او منسوب شد و در سال 713 او را حکومت خراسان دادند و سه سال و کسری بدان مقام ببود. پدر ابوسعید اولجایتو در سلخ رمضان 716 هَ. ق. درگذشت و در این وقت ابوسعید به مازندران بودچون خبر فوت پدر شنید امیر سونج را بخواست و او به ابوسعید پیوست و بجانب سلطانیّه عزیمت کرد و به چهارده سالگی در غرّه ٔ صفر717 هَ. ق. بر اریکه ٔ سلطنت نشست و زمام امور به امیرچوپان سلدوز سپرد و وزارت به خواجه رشیدالدین و خواجه علیشاه داد و امیر ابرنجین را به امارت دیاربکر و تیمورتاش فرزند امیرچوپان را به امارت روم تعیین کرد. در آغاز امر گروهی از شاهزادگان اطراف در عراق و آذربایجان و خراسان فتنه ها انگیختند و امیر چوپان آن فتنه ها بنشاند و در این دوره جنگ با مصر خاتمه یافت و طوائف قفقاز و قسمت جنوبی روسیه سر به اطاعت درآوردند و تیمورتاش پسر امیرچوپان نفوذ این دولت را در آسیهالصّغری مستحکم ساخت. خواجه رشیدالدین مؤلف جامعالتواریخ رشیدی که در فنون حکمت و طب و ادب ید طولی داشت و در زمان غازان و اولجایتو اوائل دولت سلطان بوسعید شغل وزارت میراند به سعایت خواجه علیشاه در رجب 717 معزول شد و به زمستان آن سال سلطان ابوسعید به بغداد رفت و باوّل بهار بازگشت و بار دیگر امیرچوپان خواجه رشیدالدین را به وزارت خواند. لکن خواجه علیشاه او را به قتل سلطان محمد خدابنده متهم داشت و گفت فرزند خواجه رشید شربت دار سلطان بود و او سلطان را مسموم ساخت و در این تهمت چندان لجاج ورزید تا خواجه رشیدالدین را به سال 718 هَ. ق. به قتل رسانیدند و یکی از سلاطین مغول موسوم به میسور که به ماوراءالنهر اقامت داشت به خراسان حمله برد. سلطان ابوسعید، امیر حسین گورکان را به مقابله ٔ او به خراسان فرستاد و میسور بگریخت و باز پادشاه ازبک دشت قبچاق به دربند هجوم برد و سلطان و امیرچوپان خود به مدافعه ٔ او رفتند و امیرچوپان از آب کُر بگذشت و بر ازبکان تاخت و گروهی از آنان را بکشت و بقیهالسیف متواری شدند و سلطان ابوسعید به سلطانیه بازگشت. آنگاه امیرچوپان قصد گرجستان کرد. در آنجا امرائی که دشمن وی بودند بغتهً بر وی تاختند و مردم او را بپراکندند و با فرزند خود حسن بگریخت و بسلطان ملحق شده در 721 هَ. ق. تیمورتاش فرزند امیرچوپان که ولایت روم با وی بود دعوی مهدویت و استقلال کرد و قصد حمله به آذربایجان نمود. امیرچوپان با نصایح پدرانه او را از این نیّت بازداشت و سلطان گناه او بخشید و ولایت روم همچنان بر وی مستقر کرد. در 724 هَ. ق. خواجه علیشاه وزیر گذشته شد و منصب وزارت به رکن الدین صائن دادند. در 725 سلطان ابوسعید را بدختر امیرچوپان تعلق خاطری پیدا آمد و این دختر را از سال 723 امیرشیخ حسن بن امیرحسین بن آقبوقا بزنی داشت و این همان شیخ حسن ایلکانی معروف به امیر شیخ بزرگ است. سلطان ابوسعید از امیرچوپان درخواست تا دختر را از شوی بازگیرد و بسلطان تزویج کند و امیرچوپان بدین ذل و رسوائی تن درنداد و سامان مسافرت سلطان را به بغداد فراهم ساخت و بغدادخاتون را با شوهر به قراباغ فرستاد و در این وقت که سلطان از امیرچوپان دل خوشی نداشت وزیر صائن الدین فرصت غنیمت شمرده، بسعایت پرداخت. روزی امیرچوپان از سلطان علت حزن و اندوه وی پرسید سلطان از دمشق خواجه فرزند چوپان شکایت گونه ای کرد چوپان قصّه با پسر بازگفت. دمشق خواجه گفت صائن الدین وزیر به سعایت مشغول است و مزاج پادشاه بر تو بگردانیده است. امیرچوپان صلاح وقت در آن دید که چندی از دربار دور ماند و وزیر را از پادشاه جدا کند. به بهانه ٔ تمشیت امور خراسان آهنگ آن ناحیت کرد و وزیر را با خود ببردو دمشق خواجه در خدمت سلطان بازماند و ابوسعید به سلطانیه شد و دمشق خواجه در غیبت پدر در امور ملک مستقل بود و پادشاه را از آن خوش نمی آمد. در این وقت بعض از سعات بسلطان گفتند که دمشق خواجه با یکی از متعلقات تو مهر میورزد. اتفاقاً در آن اوقات چند سر از قطاع الطریق آورده بودند. سلطان آوازه انداخت که سر امیرچوپان و کسان او است. دمشق خواجه هراسان از قلعه ٔ سلطانیه بگریخت و او را تعاقب کرده بکشتند و در 727 هَ. ق. فرمان به قتل همه ٔ چوپانیان صادر شد و ابوسعید بتن خویش از سلطانیه به قزوین رفت و بگرد کردن لشکر پرداخت و امیرچوپان ناگزیر دل بر حرب سلطان نهاد ووزیر صائن الدین را که منشاء این فتنه ها بود بکشت. آنگاه آهنگ عراق کرد و در سمنان بخدمت شیخ رکن الدین علاءالدوله ٔ سمنانی رسید و او را به شفاعت نزد سلطان فرستاد سلطان شفاعت او نپذیرفت و علاءالدوله مأیوس بازگشت و جمعی از سپاهیان امیرچوپان به سلطان پیوستند.چوپان ناچار به خراسان بازگشت و در آخر بهرات نزد ملک غیاث الدین کرت پناهید و غیاث الدین در اول وی را به خوشی پذیرفت لکن او را با بعض فرزندان به امر ابوسعید بکشت در محرم 724 هَ. ق. برحسب وصیّت چوپان سلطان جنازه ٔ ویرا به مدینه فرستاد تا بخاک سپردند و بغدادخاتون را از شوهر او امیر شیخ حسن بطلاق جدا کرده بازدواج خویش درآورد و از آن پس ابوسعید زمام امور ملک در قبضه ٔ اقتدار گرفت و تا ربیعالثانی 736 هَ. ق. که تاریخ وفات اوست باستقلال فرمان راند. در عهد ابوسعید مذهب تشیع که به روزگار اولجایتو مذهب رسمی ملک بود بار دیگر به طریقت سنّت و جماعت بدل شد. پس ازابوسعید چون فرزند نداشت مملکت تجزیه شد و تا ظهور تیمور هرج و مرج در ملک و کشمکش میان امرای او دوام یافت. رجوع به حبط ج 2 ص 65، 67، 68، 69، 70، 71، 72، 73، 74، 75، 76، 77، 78، 89، 120، 124 و 421 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن قره یوسف (؟) او از دست میرزا شاهرخ بهادر در 833 هَ. ق.حکومت آذربایجان یافت. رجوع به حبط ج 2 ص 202 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن فخرالدین عبدالعزیز کوفی. ملقّب به برهان الدین یکی از کبار علمای خراسان. او از دست سلطان شاه در 581 هَ. ق. قضا و شیخ الاسلامی شادیاخ داشت و منگلی بیک آن عالم ربّانی را بکشت و چون سلطان شاه بار دیگر شادیاخ را مسخر کرد منگلی بیک را به فخرالدین پسر ابوسعید سپرد تا او وی را بقصاص پدر بقتل رسانید. رجوع به حبط ج 1 ص 422 و 423 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن عوف بزاز. محدث است و ابونعیم از او روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن عبدالعزیز کوفی. رجوع به ابوسعیدبن فخرالدین عبدالعزیز... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) (شیخ) ابن شمس الدین برادرزاده ٔ قطب الدین عبداﷲ یکی از فقهای دوره ٔ شاهرخ. وفات بطاعون 848 هَ. ق.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن رافع. عم عبادبن ابی صالح. از روات است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن داودبن متی بن ابوالمعین بن ابی فانه طبیب نصرانی. او با پدرچندی طبیب الظافر باﷲ فاطمی بود و سپس با ملک ماری بن ایوب پادشاه نصرانی از مصر به بیت المقدس شد و به طبابت خاص ملک نصاری اختصاص یافت و آنگاه که سلطان صلاح الدین ایّوبی بیت المقدس را تسخیر کرد ابوسعید با پدر و برادران بخدمت سلطان منصوب گشتند. رجوع بنامه ٔ دانشوران ج 2 ص 445 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن اوس الجزری. او راست: کتاب الابل.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابراهیم بن عبدالرحمن بن عوف زهری. او راست: جزئی در حدیث.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن اعرابی. احمدبن محمد بصری. وی مقیم مکّه و در پایان مائه ٔ سیم و اوائل مائه ٔ چهارم میزیست و او را شیخ الحرم میخواندند. او از مشاهیر اهل طریقت است و علوم ظاهر و باطن با هم گرد کرده و به صحبت بسیاری از مشایخ صوفیه رسیده است از جمله: شیخ جنید و عمروبن عثمان مکّی و ابوالحسین نوری و شیخ حسن مسوحی و شیخ ابوالفتح حمّال و جز آنان. و او را سخنان بلند است و از آن جمله است: لایکون قرب ٌ الا وثمه مسافه؛ نزدیکی آنجا گویند که هنوز مسافتی فاصله باشد. و لایکون الشّوق الا علی الغایب، شوق جز غایب را نبود. و التصوف ترک الفضول و المعرفه کلّها الاعتراف، تصوف دست بازداشتن از نابایست و شناسائی و خستو شدن بنادانی باشد. و نیز او گوید: علم با آداب آن بکمال رسد و علم بی آداب را سودی نیست. وی به سال 340 هَ. ق. به مکّه رحلت کرد. و از تألیفات اوست: کتاب الوصایا. کتاب الجمع و التفریق در آداب طریقت و کتاب الفوائد مشتمل بر کلمات این طائفه.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن ابی مسلم بن ابی الخیر. ملقب بغیاث الغیب. طبیب. او راست: کتاب الشامل فی الطب، و این کتاب را در 736 هَ. ق. باتمام آورده است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن ابی فضاله الحارثی. صحابی است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن ابی عمر[و] علی بن حمدون سیستانی. صاحب تاریخ سیستان آنجا که فضائل سیستان را برمیشمرد این ابوسعید را از مفاخر سیستان بشمار می آورد. رجوع به تاریخ سیستان چ طهران ص 20 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن ابی عصرون عبداﷲبن محمد موصلی. رجوع به ابن ابی عصرون ابوسعید... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن ابی السرور اسرائیلی سامری عسقلانی طبیب. او راست: خلاصهالقانون.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن ابی الخیر. او راست: کتاب مقامات امیر کلال.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ابن ابراهیم مغربی. او راست: مختصری در مفردات ادویه بنام فتح فی التّداوی من جمیع الأمراض و الشکاوی.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) سمعانی. عبدالکریم بن محمد. رجوع به سمعانی... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) اصمعی. رجوع به اصمعی عبدالملک بن قریب مکنی به ابوسعید... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) الملک المظفر تقی الدین عمر. رجوع به الملک... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) خرّاز. احمدبن عیسی بغدادی یکی از قدمای مشایخ صوفیه. عطار گوید او را لسان التصوف گفتند و این لقب از بهر آن دادند که در این امّت کس را زبان حقیقت چنان نبود که او را. در این علم او را چهارصد کتاب تصنیف است. و در تجرید و انقطاع بی همتا بود و اصل اواز بغداد بود و ذوالنون مصری را دیده بود و با بشر و سری سقطی صحبت داشته بود- انتهی. و او پیر سلسله ٔ خرازیه است و وفات وی به سال 285 هَ.ق. بود. صاحب حبیب السیر گوید: او نوبتی موزه میدوخت و باز میگشاد گفتند چرا این چنین می کنی ؟ جواب داد که نفس خویش را مشغول می کنم پیش از آنکه مرا مشغول گرداند. و چون خرزدر لغت درز مشک و موزه است به خرّاز ملقب گشت. برای بقیه ٔ شرح حال و گفته های او رجوع به تذکرهالأولیاء و کشف المحجوب هجویری و ج 1 حبیب السّیر ص 298 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) دبیر. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 50 و 817 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) داودبن هیثم بن اسحاق بن بهلول انباری تنوخی لغوی نحوی. رجوع به داود... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) داود. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) الخیر انماری عامربن سعد یا عمروبن سعد. صحابی است و بعضی کنیت او را ابوسعد گفته اند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) خلیل بن کیکلدی دمشقی شافعی. رجوع به خلیل... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) خلف بن حبیب. تابعی است. او از انس بن مالک و از او یحیی بن سعید القطان روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) خرگوشی. رجوع به عبدالملک بن ابی عثمان... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) خُدری. سعدبن مالک بن سنان بن ثعلبه ٔ انصاری خزرجی. صحابی است. و نسبت او به خُدره حی ّ از انصار است. او از حفّاظ مکثرین و بجنگ احد سیزده ساله بود. وی را برسول صلوات اﷲ علیه عرض کردند و رسول برای صغر سن او را از ملازمت جیش منع فرمود و پدر او گفت یا رسول اﷲ وی سطبر استخوانست و پیامبر نظر در او افکند و به رد او امر کرد. لکن وی بپانزده سالگی در غزای بنی المصطلق در رکاب رسول جهاد کردو در دیگر مشاهد نیز حضور یافت و به سال 74 هَ.ق. درگذشت. و مشهور است که گور او باسلامبول در محلّه ٔ ایوانسرای بحوالی جامع قعریه است لکن در تواریخ این شهرت بثبوت نپیوسته است. رجوع به حبط ج 1 ص 250 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) دَقّاق حسن. ازمردم گنافه ٔ پارس. رجوع به ابوسعید جنابی... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) خالدبن عمر القرشی. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حیان التیمی. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حمادبن مسعده. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حکم. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حسین بن علی مطوعی... رجوع به حسین... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حسن بصری. رجوع به حسن... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حسن بن واصل تمیمی. محدّث است و دولابی در کتاب الکنی گوید: و هو الحسن بن دینار و دینار ربیبه.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) دبیلی. نحوی لغوی. او علوم ادب از ابی بکربن محمدبن قاسم الأنباری فرا گرفت. (ابن الندیم).

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) دِهِستانی. او راست: تفسیر فاتحهالکتاب.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حسن بن علی بن قتاده.او پس از عم خویش تا 652 هَ.ق. حکومت مکّه داشت.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) سحنون. عبدالسلام بن سعیدبن حبیب تنوخی. فقیه مالکی. رجوع به عبدالسلام.... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) سلیمان بن مغیره ٔ بصری. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) سُکّری حسن بن حسین بن عبیداﷲبن عبدالرحمن بن العلاء عتکی السکّری. رجوع به حسن... و رجوع به سکّری شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) سفیان بن دینار. محدث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) سعیدبن عبدالملک بن واقد الحرّانی. محدث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) سعیدبن اوس خزرجی. و باز کنیت او را ابوزید گفته اند. رجوع به ابوزید سعید... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) سعدبن مالک خدری. رجوع به ابوسعید خدری... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) سعدبن شعبه. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) سالم بن نوح. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) رباح المکّی. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) سابق البربری. محدث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) زیدبن ثابت بن الضحّاک. یکی از صحابه ٔ کبار است و برخی کنیت او را ابوخارجه گفته اند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) زرقی انصاری. صحابی است. و نام او سعدبن عمّاره یا عمّارهبن سعد است و بعضی کنیت او را ابوسعد گفته اند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) رقّی. فقیه داودی. رجوع به رقّی ابوسعید... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) الرعینی. جُعثُل بن عاهان قاضی افریقیّه. محدث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) رستمی. شاعر مشهوراصفهانی معاصر صاحب بن عبّاد و او بعربی شعر می گفته است و قطعه ٔ ذیل در توصیف پادشاهان ایران از اوست:
بها لیل غر من ذوابه فارس
اذا انتسبوا لامن عرینه او عکل
هم راضهالدنیا و ساسه اهلها
اذا افتخروا لاراضه الشاه والابل
محلهم عال علی السبعهالعلی
و عالمهم موف علی العالم الکلی
اذا انت رتبت الملوک وجدتهم
هم الاسم و الباقون من حیّزالفعل
مسامیح عندالعسر والیسر لاتنی
مراجلهم فی کل احوالهم تغلی
و لم یغلقوا ابوابهم دون ضیفهم
و لاشتموا خدّامهم ساعه الاکل
و لاشدّدوا دون العفاه حجابهم
و قالوالباغی الخیر نحن علی شغل.
رجوع به یتیمه ٔ ثعالبی شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) رحا. پیشوای فرقه ای از مانویّه و او مانویان را در وصالات به رأی و طریقه ٔ مهریّه بازگردانید. (ابن الندیم).

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ربیع البصری. محدّث است و محمدبن سابق از او روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) الملک المعظم مظفرالدین گوگبوری بن ابی الحسن علی بن بکتکین بن محمد صاحب اربل و شهرزور. رجوع به الملک... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حسن بن علی واعظ. رجوع به حسن... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حسن بن عبید نهربانی، فقیه داودی.رجوع به نهربانی... و رجوع به حسن بن عبید... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) البندهی. رجوع به ابوسعید محمدبن ابی السعادات عبدالرحمن بن محمدبن مسعودبن احمدبن الحسین... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) بیان بن حبیب الرقاشی. محدث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) بهادرخان بن میرزا الغبیگ. رجوع به بهادرخان... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) بهادرخان بن اولجایتو. رجوع به ابوسعیدبن اولجایتو... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) بوزجانی. برادر ابوعمرو مغازلی و عم ابی الوفا محمدبن محمدبن یحیی بن اسماعیل بن عباس بوزجانی نیشابوری. او راست: کتاب مطلعالعلوم للمتعلمین در ششصد ورقه. (ابن الندیم).

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) بوری بن طغتکین. ملقب به مجدالدین. دوّمین از اتابکان شام. رجوع به بوری... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) بوری بن ایّوب بن شادی بن مروان. ملقب بمجدالدین تاج الملوک. برادر سلطان صلاح الدین ایّوبی. رجوع به بوری... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) بوبرانی یا بورانی یا نوبرانی شیخ جلال الدین. از علمای هرات بود بزمان سلطان بدیعالزمان میرزا. رجوع به ص 277، 296 حبط ج 2 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) البکری. ابان بن تغلب بن رباح الجریری الکوفی. مولی بنی جریر.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حسن بن عبداﷲبن مرزبان سیرافی نحوی. رجوع به حسن... و رجوع به سیرافی... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) بغلانی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) (امیر سلطان...) برلاس. رجوع به حبط ج 1 ص 243 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) برقوق. رجوع به برقوق... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) برغش شیرازی. از اصحاب شیخ شهاب الدین سهروردی و یکی از مشایخ سلسله ٔ برغشیّه است. او راست:
ای دوست ز جمله نیک و بد بگذشتم
کافر بودم کنون مسلمان گشتم
هرچیز که آن خلاف رأی تو بود
ور خود همه دین است از آن برگشتم.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ایلخانی. رجوع به ابوسعیدبن اولجایتو... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) انصاری یا ابوسعدانصاری. صحابی است و از پیغمبر آرد که: برّ و صلت وحسن جوار مایه ٔ آبادی دیار و سبب زیادتی عمر است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) امین الدوله. رجوع به ابن موصلایا... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) پنجدهی. محمدبن عبدالرحمن بن محمدبن مسعود. رجوع به ابوسعید محمدبن ابی السعادات... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) تتش بن الب ارسلان بن داودبن میکائیل. یکی از سلجوقیان شام. رجوع به تتش... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) تمار وبه بعض اقوال مازنی. زیدبن اسلم از او روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) تمیم بن مسلم. او از شعبی و از او سهل بن حماد روایت کند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حسن بن حسین بن عبیداﷲ عتکی سکری نحوی. رجوع به حسن... و رجوع به سکری... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حسن بن حسین سبزواری معروف به شیعی. یکی از علما و محدّثین اهل تشیّع و صاحب تألیفات بسیار، از جمله: کتاب مصابیح القلوب و کتاب بهجهالمناهج ملخص کتاب مناهج قطب الدین کیدری شارح نهج البلاغه. و کتاب راحه الأرواح و مونس الأشباح فی طرائف احوال النبی (ص) و اهل بیته الطاهرین و این کتاب را بنام سلطان نظام الدین یحیی بن الصاحب الأعظم شمس الدین الخواجه کرانی کرده است و کتاب غایهالمرام فی فضائل علی و اولاده الکرام و کتاب ترجمه ٔ کشف الغمه للأربلی.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حسن بن حبیب بن ندبه. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حسن بن اسحاق معری حنفی. رجوع به حسن... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حسن بن احمدبن یزیدبن عیسی بن فضل فارسی اصطخری. یکی از ائمه ٔ فقهای مذهب شافعی. مولد او به سال 244 هَ. ق. او قضاء قم داشت و سپس حسبه ٔ بغداد بوی مفوّض گشت و مقتدر خلیفه او را قضاوت سجستان داد و او بیشتر مناکحات مردم سیستان بی دستوری و اجازت اولیاء یافت و از این رو به ابطال تمامت آنها حکم کرد. اصطخری مردی متّقی و ورع و صاحب تألیفات است و از جمله ٔمؤلفات اوست: کتاب الأقضیه. وفات وی به سال 328 هَ. ق. بوده است. و رجوع به حسن بن ابی الحسن... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حسن بن ابی الحسن.یسارمیسانی بصری تابعی. رجوع به حسن بصری... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حسن بن ابی جعفر. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) حرملهبن عبدالعزیزبن الربیعبن سیره. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) چقمق سلطان نصر. در کشف الظنون آمده است که محمودبن اسماعیل جیزری، کتاب الدرّهالغرّاء فی نصایح الملوک و الوزراء را به نام او کرد.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) جنابی. حسن دقّاق ملقب به سید از مردم گنافه قریه ای بر ساحل فارس و جنابه معرب آن است. در سال 281 هَ. ق. یحیی بن ذکرویه یکی از پیشوایان قرامطه به قطیف رفت و مدعی شد که او را امام محمد مهدی به رسالت فرستاده و جمعی کثیر از مردم قطیف و بحرین بدو بگرویدند از آن جمله بود ابوسعید جنابی. حاکم بحرین چون از دعاوی آنان خبر یافت یحیی را بگرفت و تأدیب بلیغ کرد. در این وقت ابوسعید و یحیی از بحرین هجرت کردند. یحیی بمیان بنی کلاب شد و ابوسعید جمعی کثیراز قرامطه را با خود یار کرده و لشکر به قطیف کشید و آن دیار را بگرفت و بسیاری از مسلمانان را بکشت و در اوایل ربیعالاول 287 هَ. ق. به نواحی بحرین تاخت و آن ناحیت را غارت کرد. سپس عزیمت بصره کرد. در این وقت معتضد خلیفه عباس بن عمرو الغنوی را با فوجی از سپاه بدفع او فرستاد. ابوسعید بر عباس ظفر یافت و عباس را با هفتصد تن اسیر کرد و جمله اسیران را جز عباس بکشت و بواسطه ٔ عباس به معتضد پیغام کرد که زیستن من در بیابانهاست و به اندک چیزی قناعت ورزم و من ازتو شهری نگرفته ام و در ملک تو نقصی پیدا نکرده ام و تو اگر جمیع سپاه خویش بحرب من فرستی بر همه غالب آیم چون لشکریان من به رنج و قناعت به کفاف خو دارند وسپاه تو در تنعّم زیسته اند و چون آنان را به جنگ من فرستی پس از قطع صحراها و بیابانها در نهایت ماندگی به من رسند و زود منهزم شوند و اکثر از من جان بدر نبرند و بر تقدیر منهزم نگشتن من از پیش ایشان بگریزم و فرصتها نگاه دارم و با شبیخون سلب استراحت آنان کنم تا آنگاه که از پای درآیند پس در منازعت من ترا سودی نباشد و زیان آن حتم و مقرّر است. عباس این پیغام به خلیفه برسانید. تا سال 289 هَ. ق. که بخلیفه آگاهی آمد که عده ای کثیر از قرمطیان در سواد کوفه به گمراه کردن مردم میکوشند خلیفه سرهنگی را به حرب آنان فرستاد و او قرمطیان را بشکست و منهزم کرد و دو سال بعد از آن در سنه ٔ 301 هَ. ق. غلام صقلبی ابوسعیدویرا در حمام بکشت و از حمّام بیرون شده یک یک تا چهارتن از اکابر اصحاب او را بدروغ از جانب ابوسعید بحمّام خواند و هر چهار را به ابوسعید ملحق ساخت سپس قرمطیان از قتل ابوسعید آگاه شدند و غلام را گرفته بکشتند. و صاحب حدودالعالم گوید: ابوسعید دقّاق حسن از مردم گنافه ٔ فارس، او دعوت کرد و بحرین بگرفت و سلمان بن حسن قرمطی پسر این بوسعید بود- انتهی. و برادرزاده ٔ ابوسعید به سال 360 هَ. ق. دمشق را مسخر کرد.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) جغری. رجوع به حسن بن ابی جعفر... شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) جعفربن سلمهالورّاق البصری. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) جرشی. او را مهدی خلیفه ٔ عباسی به تنکیل حکیم بن عطاء مقنع به ماوراءالنهر فرستاد وابوسعید وی را در قلعه ای به نواحی کش محصور کرد و مقنع خود و کسان خود را بکشت و سپس قلعه مسخر گشت. رجوع به حکیم بن عطاء... و رجوع به حبط ج 1 ص 275 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) جرجانی. خلف مسعودبن سعد جرجانیست. و از ترجمه ٔحیات او در تذکره ها بیش از این نیامده و فقط مختصری از اشعار او نقل شده است و از آن جمله قطعه ٔ ذیل:
آن قوم که ایشان ره احرار سپردند
احوال جهان باطل و بازیچه شمردند
محنت زدگان را بکرم دست گرفتند
چون دست گرفتند بر آن پای فشردند
ایشان همه رفتند و جهان جمله بمشتی
زین ناکس و نامردم و نامرد سپردند....
هنگام طمع شوخ تر از گربه و گرگند
در وقت کرم شوم تر از غرچه و کردند
قومی همه نوکیسه و نوکاسه که از بخل
نام کرم از نامه ٔ هستی بستردند
زان قوم که ما دیدیم امروز کسی نیست
گوئی که بیکبار همه پاک بمردند
وین نیز عجب تر که هم از بخت بد ما
با خود همه خیری چو برفتند ببردند.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) جُبَیلی. از مردم جُبیل بساحل شام. محدّث است.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) جان درمیان. او از سالاران ابوالغازی حسین بن غیاث الدین منصوربن بایقرابن عمر شیخ بن تیمور بود. در جنگ خیوه و چناران و در تسخیر هرات جلادتها کرد و وقتی از جانب ابوالغازی حسین داروغگی هرات داشت. رجوع به حبط ج 1 ص 248، 249، 251، 255، 257 شود.

ابوسعید. [اَ س َ] (اِخ) ثمالی.او راست: شرح ثمره ٔ بطلمیوس قلوذی در احکام نجوم.

حل جدول

پسر سلطان محمدخدابنده

آخرین پادشاه ایلخانان

پسر سلطان محمد خدابنده

خیابان منتهی به میدان منیریه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری