معنی ابوعبدا در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن محمدبن اسحاق بن ابراهیم همدانی. ابن الفقیه. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سلیمان بن ابی بکر. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سعید المهدی المراکشی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سعیدبن یحیی الواسطی مورخ و فقیه. رجوع به ابن دبیثی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سعید خفاجی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سعید دولاصی بوصیری. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سعید واسطی. رجوع به ابن دبیثی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سفیان قیروانی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سلام بن عبداﷲ. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) محمدبن سلام بیکندی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سلام جمحی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سلامه جعفر قضاعی فقیه شافعی مغربی. او راست: کتاب شهاب و آن حاوی کلمات حکمی رسول صلوات اﷲ علیه باشد و جمعی از علماء مانند شیخ ابوالفتوح رازی و قطب راوندی آنرا شرح کرده اند. و رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سلمه ٔ حرّانی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سلیمان بن ابی داود الحرانی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سعید دبیثی. رجوع به ابن دبیثی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سلیمان بن سعدبن مسعود رومی کافجی. استاد سیوطی. منشاء وی ایران و هم بدانجا تحصیل نحو و سایر علوم ادبیه و عقلیه کرد و سپس به مصر رفت و در آنجا شهرت واعتباری تمام یافت. و وفات وی در 879هَ. ق. بود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سلیمان معروف به ابن النقیب. رجوع به ابن نقیب جمال الدین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِ ل ل] (اِخ) محمدبن سلیمان شاطبی. معروف به ابن ابی الربیع معافری. نزیل اسکندریه. یکی از شیوخ عرفان. جامع علوم ظاهر و باطن در مائه ٔ هفتم. از مردم شاطبه ٔ اندلس. او مردی ورع و زاهد و منقطع بود و در مسقطالرأس خویش قرآن با قراآت سبع نزد ابوعبداﷲبن سعاده ٔ شاطبی و دیگر مقریان درست کرد ودر دمشق از واسطی و شاطبی تلمیذ راسی و ابوالقاسم بن مصری و ابوالمعالی بن خضر و ابوالوفأبن عبدالحق استماع حدیث کرد و از دمشق بمدینهالرسول شد و در محضر ابویوسف یعقوب به سال 617 هَ. ق. باستملای حدیث پرداخت و سپس باسکندریه هجرت کرد و بر تربت ابوالعباس راسی معتکف شد و تا آخر عمر یعنی رمضان سال 670 هَ. ق.بدانجا به عبادت اشتغال ورزید. او را تآلیف بسیار است و از جمله: کتاب مسلک القریب فی ترتیب الغریب و کتاب اللغهالجامعه فی العلوم النافعه فی تفسیر القرآن العزیز. کتاب شرف المراتب و المنازل فی معرفهالعالی فی القراآت و النازل. کتاب مباحث السنیه فی شرح الحصریه، کتاب الحرقه فی لباس الخرقه، کتاب المنهج المفید فیما یلزم الشیخ و المرید. کتاب النبذالجلیّه فی الفاظ اصطلح علیها الصوفیه. کتاب زهرالعریش فی تحریم الحشیش. کتاب زهرالمنصبی فی مناقب الشاطبی و کتاب الأربعین المضیئه فی الاحادیث النبویه. رجوع به نفح الطیب شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سلیمان مالقی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سلیمان مقدسی بکری شافعی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سماعه ٔ تمیمی. رجوع به ابن سماعه... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سمره الشافعی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سید الناس. وی در اوائل مائه ٔ هشتم از دست موحدین امیر بجایه بود.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن شجاع ثلجی. ملقب بفقیه العراقین. رجوع به ابن الثلجی... و رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن شرف کلائی فرضی شافعی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن شریح بن احمد رعینی اشبیلی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سعیدبن عمربن سعد صنهاجی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سعد زهری. رجوع به ابن سعد ابوعبداﷲ محمد... و رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن صالح بن النطاح. رجوع به ابن النطاح... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن حمدان طرائفی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن حسن بن فرقد فقیه حنفی دمشقی حرستائی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن حسن بن محمد فاسی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن حسن بن مخلوف. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن حسن اخمیمی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن حسن استرآبادی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن حسن اسدی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) محمدبن حسن العنزی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن حسن مذحجی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن حسن معروفی بلخی. از شعرای قرن چهارم است. مولد او به بلخ بود. و مداحی ابوالفوارس عبدالملک بن نوح بن نصربن احمد سامانی و امیر بواحمد خلف بن احمد سجزی صفاری می کرد و صحبت رودکی دریافته و او معروفی را بگرویدن به آل فاطمه وصیت کرده است و از سوء قضا از اشعار او چنانکه از دیگر شعرای آنزمان جز یکی دو قطعه در تذکره ها و فردهایی چند در لغت نامه ها چیزی نمانده چنانکه از شرح حال او نیز جز حکایتی که در ذیل می آید ذکری نیست. و از همین ابیات معدود مشهود است که شاعر در اقسام قصیده و غزل و مثنوی از اوصاف و مدیح وهجا و جزآن ماهر و استاد است وسادگی و بساطت قدمت نیزلطف و عذوبتی دیگر برآن افزوده است. نسخه ٔ کهن خطی از احیاء العلوم امام غزالی در کتابه خانه ٔ من موجوداست که بر هامش گاهی قصص و حکایاتی غیر متناسب با موضوعات متن با سبکی قدیم از انشاء نوشته اند و حکایت ذیل در باره ٔ معروفی از آن جمله است. گویند روزی امیر خلف السجزی بشکار رفته بود برشکل ترکان کلاه کج نهاده و سلاح بربسته، ناگاه از حشم جدا افتاد. مردی را دید دراعه ای بسته و برخری سیاه نشسته. امیر بر وی سلام کرد آن مرد جواب داد. امیر پرسید از کجائی ؟ گفت از بلخ. گفت کجا روی ؟ گفت بسیستان بنزد امیر خلف که شنیده ام که او مردی کریم است ومن مردی شاعرم و نام من معروفی است شعری گفته ام چون در بارگاه او برخوانم از انعام او نصیب یابم. گفت آن قصیده برخوان تا بشنوم. چون برخواند گفت بدین شعر چه طمع میداری ؟ گفت هزار دینار. گفت اگر ندهد؟ گفت پانصد دینار. گفت اگر ندهد؟گفت صد دینار. گفت اگر ندهد؟ گفت... [در اینجا عبارتی سخت مستهجن هست از دست و پای خرک سیاه مرکوب خود] امیر بخندید و برفت و چون به سیستان معروفی به خدمت او آمد و شعر ادا کرد.امیر را بدید و بشناخت امّا هیچ نگفت و چون قصیده تمام بخواند امیر پرسید که از این قصیده چه طمع میداری از من ؟ گفت هزار دینار. گفت بسیار باشد گفت پانصد دینار. امیر همچنین مدافعت می کرد تا بصد برسید امیر گفت بسیار باشد. گفت یا امیر خرک سیاه بر در است. امیر خلف بخندید و او را انعامی نیکو بداد و این گفته مثل شد که ( (خرک سیاه بر در است)). اینک اشعار او:
از نقش و از نگار همه جوی وجویبار
بسته حریر دارد وشی معمدا.
###
بمکد دانم خواجه بمکد باﷲ
... تو... ش چون کپه مکد گرّا.
###
ای آنکه عاشقی بغم اندرغمی شده
دامن بیا به دامن من در فکن غلج.
###
این دل مسکین من اسیر هوا شد
پیش هزاران هزار گونه بلا شد
جادوکی بند کرد و حیلت بر ما
بندش بر ما برفت و حیله روا شد
حکم قضا بود وین قضا به دلم بر
محکم از آن شد که یار یار قضا شد
هرچه بگویم ز من نگر که نگیری
عقل جدا شد ز من که یار جدا شد.
###
خون سپید بارم بر دو رخان زردم
آری سپید باشد خون دلم مصعد.
###
آری چو سخنهای جفای تو شنودم
در گوش نگیرم سخن یافه و ترفند.
###
بارخدا بعبدلی را چه بود
کز پس پیران سر دیوانه شد.
###
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
###
همی ز آرزوی... خواجه را گه نان
بجز زونج نباشد خورش بخوانش بر.
###
آواز تو خوش تر به همه روی
نزدیک من ای نگار فرخار
زآواز نماز بامدادین
در گوش غمین مرد بیمار.
###
بیک پای لنگ و بیک دست اشل
بیک چشم کور و بیک چشم کاژ.
###
یاد آور پدرت را که مدام
گه تبنکش چِدی ّ و گه خنجک.
###
چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
همه چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال.
###
وزان پس که بد کرد بگذاشتم
بدو بر سپاسه نه برداشتم [کذا].
###
من شست بدریا فروفکندم
ماهی برمید و ببرد شستم.
###
دوست با قامت چون سرو بمن بر بگذشت
تازه گشتم چو گل و تازه شد آن مهر قدیم
باده بر ساعدش از ساتکنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزه ستی برماهی شیم
وز سرانگشت سیه کرد بحنّی گفتی
غالیه دارد شوریده بماسوره ٔ سیم
وآن دو زلفین بر آن عارض او گوئی راست
بگل سوری بر، غالیه بفشاند نسیم
گشت برگشته سیه جعد تو عین اندر عین
گشت پرتاب سیه زلف تو جیم اندر جیم.
###
سیه چشم معشوق و آن ابروان
ببردند جان و دلم هردوان.
###
ز گنجه چون بسعادت نهاد روی براه
فلک سپرد بدو گنج ملک و افسر و گاه.
###
همه کبر ولائی بدست تهی
بنان کسان زنده ای سال و ماه
بدیدم من آن خانه ٔ محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه
یکی زیغ دیدم فکنده در او
نمدپاره ٔ ترکمانی، سیاه.
###
بیاستو نبود خلق را مگر بدهان
ترابکون بود ای کون بسان دروازه.
###
ای ترک به حرمت مسلمانی
کم بیش به وعده ها نپخسانی.
###
از رودکی شنیدم استاد شاعران
کز مردمان به کس مگرو جز به فاطمی.
###
نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر سرخ
ز خستوانه چه مایه به است شوشتری.
###
به بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیوپای.
###
همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من
به جای کفش و پلش دل کفیده بایستی.
###
در جهان دیده ای از این عجبی (؟)
کده ای بر مثال خرطومی.
و ابومنصور ثعالبی در ترجمه ٔ ابوالحسن احمدبن مؤمّل کاتب ابی الحسن فائق الخاصه دو بیت ذیل را از ابن مؤمّل آورده و گوید ترجمه ٔ دو بیت معروفی است:
اذا لم تکن لی من لدنک مبرّه
و زال رجائی عن نوالک فی نفسی
فانت اذاً مثلی انیس مصور
فلم اعبد الشی ٔ المصور من جنسی.
و اما مثنویهای او به وزن خفیف:
حاکم آمد یکی بغیض و شبشت
ریشکی گنده و پلیدک و زشت
آن نگارین پریرخ زیبان
خوب گفتار و مهتر خوبان
دستفالی که جوداو کرده
گرد از بحر و کان برآورده.
و به وزن هزج:
ز تو یارستن این کار دور است
نه اندک دور بل بسیار دور است
ز پااورنجن آن سرو آزاد
بگل درمانده پای سرو، آزاد.
آن رفتن و آمدن کجا شد
کاری بنوا چه بینوا شد.
و به وزن متقارب:
وزان پس که بد کرد بگذاشتم
بر او بر سپاسه نه برداشتم [کذا].
و نیز این بیت اگر مطلع قصیده ای نیست:
سیه چشم معشوق و آن ابروان
ببردند جان ودلم هردوان.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن حسن واسطی، مولی بنی شیبان. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن حسین یمنی نحوی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن حمران البصری. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن سالم بن نصراﷲبن واصل. رجوع به ابن واصل جمال الدین... و رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن خالد البرقی القمی. رجوع به برقی ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن خفیف شیرازی. رجوع به ابوعبداﷲ اسفکسار و محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن خلف مرابط. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن خلف بن المرزبان. رجوع به ابن المرزبان ابوعبداﷲ محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن خلف وشنانی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن خمیس. رجوع به ابن خمیس ابوعبداﷲ محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن دانیال ادیب. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ربیعه ٔ کوفی... رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن زکریابن دینار الغلابی. رجوع به غلابی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن زیاد. معروف به ابن الأعرابی. رجوع به ابن اعرابی ابوعبداﷲ محمد.. و رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن زید واسطی. رجوع به محمد... و رجوع به واسطی ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن زین الدین. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن الشهاب احمدبن عبدالرحیم مرینی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن صالح نوایحی. شاعر. رجوع به محمد... و رجوع به نوایحی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن الحسن بن ابراهیم الاسترآبادی یا جرجانی معروف به ختن فقیه شافعی. از مبرزین علماء نظر وجدل. در 337 هَ. ق. به نیشابور رفت و دو سال بدانجا اقامت گزید. سپس باصفهان شد و مسند ابی داود را از عبداﷲبن جعفر استماع کرد و پس از آن به عراق سفر کرد. شرح کتاب تلخیص ابی العباس بن قاص از اوست. و در سال 386 هَ. ق. به هفتادوپنجسالگی بجرجان درگذشت. و چون داماد ابی بکر اسمعیلی فقیه بود او را ختن می گفتند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبدوس. رجوع به جهشیاری... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲ خطیب اسکافی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲ الرقاشی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲ شیبانی یمنی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا.[اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲ الضریر. رجوع به محمدبن عبداﷲ الضریر مکنی به ابی الخیر... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲ مرسی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲ نحوی. رجوع به ابن مالک... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبدالملک الانصاری. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبدالمنعم حمیری. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبدالمؤمن، ملک مراکش. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبدالواحد مقدسی دمشقی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبدالهادی مقدسی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبیدبن حسان بصری. از روات حدیث است و از حمادبن زید روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲ جنیدی. رجوع به جنیدی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبید الطنافسی. برادر یعلی بن عبید. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عتیبه. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عثمان بن بلبل. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عثمان رمّانی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عزالدین ابی بکر. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی. او راست:رساله ای در استخراج مصحّف و معمّی. (ابن الندیم).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی بن ابراهیم. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی بن احمد. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی بن احمد سودی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی بن احمد. معروف به ابن حمیده یکی از علمای نحو. شاگرد ابن خشاب. مولد او به سال 468هَ. ق. و وفات 505 هَ. ق. بوده است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی بن حسن بن بشر المؤذن. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲ حاکم نیشابوری. رجوع به ابن بیع... و رجوع به حاکم نیشابوری... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲ اموی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن طریف بن عبداﷲبن الشخیر. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبدالرحمن نمری. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن طلحه. از روات حدیث است و از ابی سهل بن مالک روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عائذ الدمشقی. از روات حدیث است و رجوع به محمدبن عائذ قرشی دمشقی شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن العباس بن ابی محمد یحیی بن المبارک العدوی الیزیدی. از یزیدیین. نحوی لغوی و عالم بعربیّت. و از کتب او است: کتاب مختصر نحو، کتاب الخیل، کتاب مناقب بنی العباس، کتاب اخبارالیزیدیین. و او در پایان عمر معلّمی فرزندان مقتدر عباسی داشت و مدتی در این خدمت ببود و به سال 310هَ. ق.درگذشت. (ابن الندیم). و رجوع به یزیدیین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبدان بن اللبودی. رجوع به ابن اللبودی شمس الدین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبدالحق بن سلیمان التلمسانی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبدالخالق. رجوع به محمد... و رجوع به ابوعبداﷲ دینوری... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) محمدبن عبدالدائم بن بنت المیلق. ملقب به ناصرالدین. از خاندان میلق. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبدالدائم بن موسی البرماوی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبدالرحمن بن ابی حاتم. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبدالرحمن دمشقی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبدالرحمن ضریر مراکشی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبدالرحیم بن سلیمان الغرناطی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲبن یعقوب بن داود یعقوبی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبدالسلام بن اسحاق تونسی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبدالعزیز واسطی رملی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبدالکثیربن شعیب. از روات حدیث است و از حبحاب روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲبن بکر خزاعی. از روات حدیث است و از حمادبن سلمه روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲبن تومرت. منعوت به مهدی هرغی. رجوع به ابن تومرت... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲبن خطیب ملقب بذی الوزارتین... و رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲبن عبدالجلیل. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲبن محمدبن ابی الفضل المرسی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲبن محمدبن حمویه نیشابوری. رجوع به ابن البیع... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲبن محمدبن موسی الکرمانی. از علمای نحو و لغت. او صحیح النقل و خوشنویس بوده و شغل وراقی داشته است و از کتب اوست: کتاب ما اغفله الخلیل فی کتاب العین و ما ذکر انه مهمل و هو مستعمل و ما هو مستعمل و قد اهمل و کتاب الجامع فی اللغه وکتاب النحو و کتاب الموجز فی النحو. (ابن الندیم).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲبن مسعودبن احمد المسعودی الفقیه. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عبداﷲبن ناصرالدین دمشقی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن حسن بن اخی هشام الشطوی. منجم و مهندس. او راست: کتاب عمل الرخامه المطبله و صنعهالبنادق و عمل الأرتفاع و السموت. (ابن الندیم).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن حسان ضبّی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی بن حمیده ٔ حلبی نحوی. رجوع به ابوعبداﷲ محمدبن علی بن احمد معروف به ابن حمیده... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن لبان. رجوع به ابن لبان شمس الدین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن ابراهیم بن قریش. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن ابراهیم بن مجیز. رجوع به ابن مجیز در این لغت نامه شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن ابراهیم قرشی هاشمی اندلسی. معروف به ابوعبداﷲ قرشی. رجوع به ابوعبداﷲ قرشی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن ابی بکربن فرج. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن ادریس. فقیه شیعی. رجوع به ابن ادریس ابوعبداﷲ محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن ثوابه. کاتب معتضد خلیفه. او مترسلی بلیغ بود. او راست: کتاب رسائل. (ابن الندیم). و رجوع به بنی ثوابه شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن خوبی. رجوع به ابن خوبی قاضی شهاب الدین محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن سلیمان. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن علی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن قایماز. رجوع به ابن قایماز...شود.

ابوعبدا.[اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن زهیر ابوخیثمهبن حرب. وی بطریقت پدر میرفت و یکی از فقهای حنابله است. او راست: کتاب الزکوه و ابواب الاموال بعلله من الحدیث، کتاب التاریخ و آن کتاب یا بتمامه مدون نشده و یا از اصل ناتمام مانده است. (از ابن الندیم).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن خلف سعدی عبادی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی المعالی سعیدبن ابی طالب. رجوع به ابن الدبیثی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن سلیمان. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن شاکر قطان بصری. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن عبداﷲ بصری مشهور به مفجع ادیب و شاعر شیعی. او استاد ابن خالویه نحوی است. او راست: کتاب ترجمان در معانی شعر.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن عبداﷲ صفوانی. فقیه و محدّث شیعی از پیوستگان ملوک آل حمدان.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن عبیداﷲبن سهیل. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن عثمان بساطی. رجوع به ابوعبداﷲ شمس الدین محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن عطاربکری. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن علی. رجوع به ابن الزکی در این لغت نامه شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن علی بن جابر اندلسی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن عمر سالمی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن مجیر یمنی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی نصر فتوح بن عبداﷲبن حمید اندلسی میورقی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی محمد عبداﷲاز خاندان ابوزیان بتلمسان. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن محمد حسنی سبتی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی بکربن رشید بغدادی شافعی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابراهیم بن خلف. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابراهیم بن دینار. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابراهیم بن سلامی شافعی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابراهیم بن شق اللیل. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابراهیم بن عبداﷲبن مالک. معروف به ابن عباد زندی. رجوع به ابن عباد ابوعبداﷲ محمد... در این لغت نامه و رجوع به ج 2 ص 372 نامه ٔ دانشوران شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابراهیم بن قریش. رجوع به حکیمی 0 ابوعبداﷲ محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابراهیم بن محمد بیانی خزرجی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابراهیم بن نحاس حلبی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابراهیم سلمی مناوی شافعی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابراهیم فوشنجی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی بکربن جماعه. رجوع به ابن جماعه ابوعبداﷲ محمدبن ابی بکر... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی بکربن قیم الجوزیه. رجوع به ابن قیم الجوزیه...شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی محمدبن ظفر الصقلی. منعوت بحجهالدین. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی بکر المقدمی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی الحسن اسماعیل بن ابراهیم بن المغیره الاحنف یزدبه (امام بخاری...) صاحب الجامع لصحیح و التاریخ. رجوع به محمدبن ابی الحسن بخاری و رجوع به بخاری.... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی حفص بخاری. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی السعادات عبدالرحمن بن مسعود ملقب بتاج الدین خراسانی مروزی. و بقول دیگر کنیت او ابوسعید است. رجوع به ابوسعید محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی شریف الحسنی التلمسانی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی طالب انصاری صوفی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی العتاهیه. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی الفضل غانم الأنصاری معروف برصاع. رجوع به رصاع... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی الفضل قاسم. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی القاسم اندلسی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی القاسم انصاری. رجوع به رضاع... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابی القاسم الخضربن علی بن عبداﷲ. رجوع به ابن تیمیه... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن محمدبن کمال. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن محمدبن سلیمان بخاری. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن حسان بسری. یکی ازشیوخ تصوف در مائه ٔ سوم هجری. درک صحبت ابوتراب نخشبی کرده است و شیخ ابوعبداﷲبن جلاء خدمت او دریافته است و او از سعیدبن منصور خراسانی و عبدالغفاربن نجیح و آدم بن ابی ایاس و ابوصفوان قاسم بن یزید و از ابن نافع ارسوفی و عمروبن عبداﷲبن صفوان روایت کند و از او ابراهیم بن عبدالرحمن بن عبدالملک بن مروان دمشقی و محمدبن عثمان اذرعی و ابوبکر محمدبن عمار اسدی و ابوزرعه عبدالرحمن بن واصل و دیگران روایت کنند و بسر قریه ای است از اعمال حوران دمشق و مولد او آن قریه بود و سپس بدمشق شد و تا گاه مرگ بدانجا ببود و هم بدانجا مدفون است. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 55 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن جابربن سنان الرقی الحرانی الصابی البتانی حاسب و منجم مشهور. رجوع به بتانی... و رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن اسماعیل نحوی حکیم قرطبی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن اعرابی. رجوع به ابن اعرابی ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن الیاس حموی نحوی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن بختیاربن عبداﷲ. رجوع به ابله بغدادی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن برکات بن هلال. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن البشاری معروف به مقدسی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) محمدبن بشر الکوفی. از روات حدیث است.

ابوعبدا.[اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن بکار. از روات حدیث است و از خالد واسطی روایت کند. (الکنی للدولابی).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن بکاربن بلال دمشقی. از روات حدیث است. (الکنی للدولابی).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن تومرت مهدی رئیس موحدین. رجوع به ابن تومرت... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ثابت البصری. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن جابر الیمامی. از روات حدیث و ضعیف است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن اسماعیل زبخی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن جعفربن احمدبن خلف بن حمید مرسی اندلسی نحوی. شاگرد ابن ابی الرکب و استاد ابن حوط اﷲ. مولد او به 513 هَ. ق. و وفات در 586 هَ. ق. بوده است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن جعفر قزاز. رجوع به ابن قزاز شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن جعفر انصاری. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن جعفر انصاری بلنسی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن جعفر التمیمی النحوی معروف به قزاز قیروانی. رجوع به ابن قزاز شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن جعفر قزاز. رجوع به ابن قزاز... و رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن جماعه الکنانی. رجوع به ابن جماعه... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن جمال الدین مکی معروف به شهید اول. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن جهضم صاحب القصار. از روات حدیث است و از شریک روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن جهم بن هارون. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن حرب الخولانی الحمصی الابرش. از روات حدیث است و از زبیدی روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن الحرب المکی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن اسماعیل مغربی. وفات به سال 298 هَ. ق. رجوع به ص 300 حبط ج 1 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن اسماعیل اندلسی غرناطی. رجوع به ابوعبداﷲ شمس الدین محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن محمدبن عراق ملقب به شهید. آخرین حکمران از آل عراق. رجوع به محمد... و رجوع به آل عراق شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمد عجیسی تلمسانی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن مرزوق تلمسانی. رجوع به ابوعبداﷲبن مرزوق شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمدبن هشام لخمی سبتی اندلسی. ادیب نحوی و یکی از معروفین به کنیت ابن هشام. رجوع به ابن هشام محمدبن احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمد ادیب. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمد اقلیدی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمد انصاری قرطبی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمد بجائی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمد جیهانی وزیر نصربن احمد صاحب خراسان. ابوبکر محمدبن جعفر النرشخی صاحب تاریخ بخارا گوید: چون امیر سعید ابوالحسن نصربن احمدبن اسماعیل السامانی در هشت سالگی بجای پدر نشست ابوعبداﷲ محمدبن احمد الجیهانی وزارت او گرفت و باز می نویسد چون امیر رشید ابوالقاسم نوح بن منصوربن نصربن احمدبن اسماعیل السامی بملک نشست... ابوعبداﷲ محمدبن احمد الجیهانی وزیر شد و باز بسبب پیری عذر خواست و ابن الندیم گوید: الجیهانی ابوعبداﷲ احمدبن محمد نصر وزیر صاحب خراسان و له من الکتب: کتاب المسالک و الممالک و کتاب العهود للخلفاء و الامراء و کتاب الزیادات فی کتاب آئین فی المقالات و کتاب رسائل.و در ذیل ترجمه ٔ ابوزید بلخی از قول ابوزید گوید: وکان لابی علی الجیهانی وزیر نصربن احمد جواری یدرها علی ّ فلما املیت کتابی القرابین و الذبائح حرمنیها.... و کان الجیهانی ثنویاً. و میرخواند در دستورالوزراء گوید: ابوعبداﷲ محمدبن احمد در اوقات سلطنت امیر احمدبن اسماعیل به تنظیم امور مملکت اقدام میفرمود و چون امیر احمد از عالم پرمحنت به جنت مخلد انتقال نمود اهالی بخارا ولدش امیر نصر را که در صغرسن بود بپادشاهی موسوم گردانیدند اما سایر سکان ماوراءالنهر به سلطنت عم پدرش اسحاق سامانی که حکومت سمرقند تعلق به وی میداشت رغبت نمودند و از امیر نصر چندان حسابی برنداشتند اما ابوعبداﷲ متکفل مهام ملک شده در باب ضبط و ربط مملکت و استمالت سپاهی و رعیت به نوعی قیام و اقدام فرمود که به تأییدات سبحانی امیر اسحاق مغلوب گشت و سایر مخالفان امیر نصر سر به حلقه ٔ اطاعت درآورده رتبه او از مراتب آبا و اجداد درگذشت -انتهی. اگر دو جیهانی در تاریخ بخارای نرشخی که در صدر ترجمه نقل کردیم یک کس باشند فاصله ٔ مابین دو وزارت در حدود شصت سال میشود و معهذا بعید نیست چه استعفای او از وزارت بار دوم بعذر پیری بود و کلمه ٔ ابوعلی در ترجمه ابوزید بلخی در فهرست ابن الندیم ظاهراً مصحف ابوعبداﷲ باشد و همچنین لفظ ابوعبداﷲ احمدبن محمد نصر وزیر در ترجمه ٔ جیهانی در الفهرست محتمل است مصحف محمدبن احمد وزیر نصر باشد واﷲ اعلم. و رجوع به ص 324 حبط ج 1 و رجوع به ج 6 معجم الادباء ص 293 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمد الخضری المروزی. فقیه شافعی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمد ذهبی. رجوع به ابن قایماز... و رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمد زهری. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمد معروف به شعله موصلی. رجوع به شعله ٔ موصلی شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمد فارسی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن اسماعیل بن صالح بن یحیی الکاتب. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمد قرشی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمد مروزی مسعودی. رجوع به مسعودی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمد مقدسی حنفی جغرافیائی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمد الموصلی ذوالتصانیف. وفات به سال 656 هَ. ق. رجوع به ص 317 حبط ج 1 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن احمد وانوغی. رجوع به محمدبن احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ادریس بن عباس بن عثمان بن شافع. یکی از ائمه ٔ اربعه ٔ اهل سنت معروف به شافعی. رجوع به شافعی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن اسحاق بن عباس مکی فاکهی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن اسحاق بن منده ٔ اصفهانی. رجوع به ابن منده شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن اسحاق بن یسار. رجوع به ابن اسحاق شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن اسحاق شابشتی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن اسماعیل بن ابراهیم حنفی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن اسماعیل بن ابراهیم بن المغیرهبن احنف یزذبه البخاری الجعفی بالولاء. رجوع به بخاری... و رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی بن الحسین الترمذی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی بن عبداﷲبن عباس بن عبدالمطلب هاشمی پدر سفّاح و منصور. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابراهیم بن جماعه. رجوع به ابن جماعه بدرالدین ابوعبداﷲ.... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) معمربن سلیمان الرقی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مصعب بن ثابت بن عبداﷲبن الزبیر. رجوع به مصعب... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مصعب بن عبداﷲبن مصعب بن ثابت بن عبداﷲبن الزبیربن العوام. رجوع به مصعب بن عبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مصعب بن المقدام. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مطرف بن عبداﷲبن شخیر. رجوع به مطرف... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مطیع. والد عبداﷲبن مطیع. صحابی است و نام او بجاهلیت عاص بود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) معاذبن هشام بن عبداﷲ الجهنی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) معافری. محمدبن احمد. فقیه و ادیب اندلسی. مولد او به سال 591 هَ. ق. بشهر بلنسیه. و او را چند منظومه در علوم مختلفه است. وفات وی باسکندریه بود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) معافری. محمدبن سلیمان بن ربیع اندلسی. مولد او در 585 هَ. ق. بشاطبه.وی از موطن خویش برای کسب علوم بمشرق شد و سپس در اسکندریه اقامت گزید و تا گاه وفات در سال 672 هَ. ق. بدانجا ببود. او را تألیفی در تصوف و حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) المعتز. زبیربن جعفر. رجوع به معتز شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) معصومی اصفهانی محمدبن عبداﷲبن احمد. فقیه و حکیم، شاگرد شیخ الرئیس ابوعلی حسین بن سینا. مولد و منشاء او اصفهان است و در جوانی به تحصیل ادب و فقه و علوم عقلیه پرداخت و آنگاه که شیخ الرئیس به اصفهان بود معصومی بخدمت او پیوست و به اکمال حکمت و فلسفه پرداخت و شیخ را برای جودت فکر ابوعبداﷲ با وی نظر خاص بود چنانکه وقتی گفت معصومی را بامن آن نسبت است که ارسطو را به افلاطون. و بوعلی رساله ٔ عشق را بنام او کرده است. و ابوعبداﷲ را کتابی است در اثبات مفارقات و تعدد عقول و افلاک و ترتیب مبدعات. و نیز جواب مسائل ابوریحان بیرونی را شیخ بدو محول کرد و این جواب درجه ٔ فضل مرد را مقیاسی نیکوست. و مرحوم حاج میرزا ابوالفضل ساوجی آن مسائل ونیز اجوبه ٔ آنرا به بهترین اسلوبی ترجمه کرد و در نامه ٔ دانشوران ج 2 از ص 585 تا 604 آورده است. وفات معصومی در اواخر مائه ٔ چهارم بوده است و گفته اند محمود غزنوی وی را بکشت. لکن این گفته بر اساسی نیست.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) معلی بن سلام دمشقی. از روات حدیث است و احمدبن معلی بن یزید از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مغربی. ابن احمدبن اسماعیل. یکی از بزرگان مشایخ صوفیه. ابراهیم شیبانی و ابراهیم خواص از شاگردان وی بودند. و شیخ فریدالدین عطار گوید: این دو ابراهیم که از او خاسته اند خود شرح دهنده ٔ کمال او بسند، یکی ابراهیم شیبان و دوم ابراهیم خواص رحمهمااﷲ و او پیر این هردو بوده است و او را کلماتی رفیع است و عمر او صدوبیست سال بود. کارهای او عجیب بود. هیچ چیزی که دست آدمی بدان رسیده بودی نخوردی مگر بیخ گیاه... و هرگز جامه ٔ او شوخگن نشدی و موی او نبالیدی. نقل است که گفت سرائی از مادر میراث یافتم به پنجاه دینار بفروختم و بر میان بستم و روی ببادیه نهادم عربی بمن رسید گفت چه داری ؟ گفتم پنجاه دینار. گفت بیار. بوی دادم بگشاد و بدید و بمن بازداد پس شتر بخوابانید و مرا گفت برنشین. گفتم ترا چه رسیده است ؟ گفت مرا از راستی تو دل پر از مهر شده بامن بحج آمد و مدتی در صحبت من بود و از اولیاء حق شد. نقل است که او چهار پسر داشت هریکی را پیشه ای آموخت، گفتند این چه لایق حال ایشان است گفت کسبی درآموزم تا بعد از وفات من بسبب آنکه من پسر فلانم جگر صدیقان نخورند و در وقت حاجت کسبی کنند. و گفت فاضل ترین اعمال عمارت اوقات است بمراقبات. و گفت هرکه دعوی بندگی کند و اورا هنوز مرادی مانده باشد دروغزن است و گفت خوارترین مردمان درویش بود که با توانگران مداهنت کند. و عزیزترین آنکه با درویشان تواضع کند. و گفت: مارأیت انصف من الدنیا ان خدمتها خدمتک و ان ترکتها ترکتک، هرگز منصف تر از دنیا ندیدم که تا او را خدمت کنی ترا خدمت کند و چون ترک گیری او نیز ترک تو گیرد. وفات او بطور سینا بود و هم آنجا دفن کردند. و ابن جوزی گوید وفات او به سال 299 یا 279 هَ. ق. بود و ویرا بجبل طور نزد گور استاد او علی بن رزین بخاک سپردند و ابوعبداﷲ مغربی باسناد از عمروبن ابی غیلان روایت کند. رجوع به کشف المحجوب هجویری و صفهالصفوه ج 4 ص 305 و تذکره الأولیا ج 2 ص 94 چ طهران شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مسلم بن یسار، مولی طلحه... رجوع به مسلم... شود.

ابوعبدا.[اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مغربی. محمدبن ابی حنیفه نعمان مغربی. فقیه شیعی. مولد او بمغرب در 340 هَ. ق.بود و با پدر خویش ابی حنیفه در موکب معز خلیفه ٔ فاطمی به مصر شد و پس از پدر خود ابوحنیفه و برادر خویش ابوالحسن به روزگار عزیز و حاکم، منصب قاضی القضاتی داشت با عز و جاهی تمام. و در 389 به مصر درگذشت.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مغربی نحوی. او راست: الفریدهالبارزیه فی حل ّ قصیدهالشاطبیه.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) المغیرهبن شعبه. صحابی است و بعضی کنیت او را ابوعیسی گفته اند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مفجع. محمدبن عبداﷲ الکاتب البصری. او شاگرد ثعلب و شاعری شیعی است و میان او و ابوبکربن درید مهاجاتی است و او را قصیده ای است در مدیح امیرالمؤمنین علی علیه السلام. و دیوان او نزدیک صد ورقه است و او راست: کتاب الترجمان فی معانی الشعر و آن محتوی کتب ذیل است: کتاب حدّ الاعراب. کتاب حدّالمدیح. کتاب حدّالبخل. کتاب الحلم و الرای. کتاب الهجاء. کتاب المطانا [المطایا؟]. کتاب الشجر والنبات. کتاب الاعراب ز کتاب اللغز. و نیز از اوست: کتاب المنقذ فی الایمان. کتاب اشعارالحراب (و این کتاب ناتمام مانده است)، کتاب عرائس المجالس، کتاب غریب شعر زیدالخیل. (از ابن الندیم).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) المقتفی. لأمراﷲمحمدبن احمد المستظهر باﷲ. رجوع به مقتفی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مقدادبن عبداﷲبن محمدبن حسین سیوری اسدی حلّی. فقیه شیعی، معروف بفاضل مقداد. شاگرد شهید. اوراست: کنزالعرفان، تنقیح و شرح باب حادی عشر، شرح مبادی الاصول و ارشادالطالبین. و شرح نهج المسترشدین علاّمه در کلام. وی تا سال 822 هَ. ق. حیات داشته است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مقری. محمدبن احمدبن مقری. یکی از شیوخ تصوف است در مائه ٔ چهارم هَ. ق. او درک صحبت شیخ یوسف بن الحسین و عبداﷲ خراز رازی و مظفر کرمانشاهی و ابومحمد رویم و ابومحمد جریری و ابوالعباس ابن عطا کرده است. گویند ویرا پنجاه هزار دینار از پدر میراث ماند بیرون ضیاع و عقار و او آنجمله در کار درویشان و مستحقان کرد. نقل است که گفت: درویش راستین آن است که وی را همه چیز بود و هیچ چیز نبود. و گفت آنکه در خدمت اخوان تقصیر ورزید خدای تعالی او را آن خواری دهد که هرگز رستگاری در آن نباشد. و گفت آنکه از من چیزی پذیرفت منتی بر من نهاد که هیچ گاه از عهده ٔ شکر آن برنیایم. وقتی از او معنی فتوت پرسیدند، گفت فتوت نیک اندیشی بجای دشمنان و بذل مال و حسن عشرت با مکروهان طبع است. وفات او را یافعی به سال 366 هَ. ق. گفته است. رجوع به تاریخ یافعی و نفحات جامی و نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 67 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مکحول بن ابی مسلم شهراب بن شادل بن سندبن سروان بن بردیک وجد او شادل از اهل هرات بوده و دختر یکی از پادشاهان کابل را بزنی کرده و شهراب آنگاه که زنش بار داشت بمرد و آن زن بکابل بازگشت و مکحول را بزاد و چون اوبه سن بلوغ رسید در جنگی اسیر گشت و سعیدبن عاص او را بزنی بخشید و زن او را آزاد کرد. و او به علوم وقت پرداخت و بدان جایگاه از دانش رسید که زهری گوید: علماء چهارند سعیدبن مسیب به مدینه، شعبی به کوفه و حسن به بصره و مکحول به شام. و در تاریخ یافعی آمده است که وی هرگاه فتوائی دادن میخواست، می گفت لاحول و لاقوه الاّ باﷲ هذا رأئی و رائی یخطی و یصیب. و مکحول استاد اوزاعی است. و در دمشق مقیم گشت و شعر به عربی نیکو می گفت و به سال 118 هَ. ق. درگذشت. و صاحب حبیب السیر وفات او را به سال 113 هَ. ق. گفته است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) منصوربن دینار. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مِنی ّ. یکی از علمای لغت است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) موسی بن داود. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مسلمه الرازی. از روات حدیث است و از او داودبن عبدالرحمن روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مسلم بن یسار. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مولی ابی موسی. او از سعیدبن ابی الحسن و از او عبد ربه بن سعید روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمودبن عمر نجاتی نیشابوری. رجوع به محمود... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد دیباجی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد مالکی لقانی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد مستنصر. ورجوع به ابوعبداﷲ محمد حفصی یا محمد ثانی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد معتز. رجوع به محمد... و رجوع به معتز... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد مقتفی. رجوع به مقتفی... و رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد. مؤیدالدین القصاب. رجوع به ابن القصاب... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد مهتدی. رجوع به مهتدی... و رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد. مهدی بن منصور. سومین خلیفه ٔ عباسی. رجوع به مهدی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد میانجی. متخلص به عطار. رجوع به عطار... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد. ناصر. چهارمین سلطان موحّدی بمغرب. رجوع به ناصر... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد یسار. ابن اسحاق. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمودبن محمدبن ابی اسحاق. فقیه حنفی. رجوع به محمود... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) مسلم بن کیسان ملائی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محیی الدین بن عربی. صوفی مشهور. رجوع به ابن عربی. و کنیت مشهور محیی الدین ابوبکر است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مختاربن محمدبن احمد هروی. رجوع به مختار... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) المداینی. از روات حدیث است و عمروبن هرم از او روایت کرده است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مراکشی. او راست: کتاب تاریخ. (کشف الظنون).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مرحوم بن عبدالعزیز عطار. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مرزبانی خراسانی. محمدبن عمران بن موسی بن سعیدبن عبداﷲ. مولد او به سال 297 هَ. ق. و وفات در سنه ٔ 378 هَ. ق. یکی از بزرگترین مورخین و اخباریین، با علمی واسع و لهجه ای صادق. و کتب ذیل از اوست: کتاب اخبار ابی مسلم صاحب الدعوه و کتاب اخبار برامکه من ابتداء امرهم الی انتهائه مشروحاً نزدیک پانصد ورقه و کتاب الأوائل فی اخبارالفرس القدماء در هزار ورقه و کتاب اخبار ابی حنیفه النعمان بن ثابت در پانصد ورقه و علاوه بر این، کتب بسیاری در اشعار و شعراء و تاریخ داشته است بعض از آنها درده هزار و پنج هزار ورقه رجوع به ابن الندیم شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مرزوق الشامی الحمصی. از روات حدیث است و از ابی اسماء الرحبی روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) المزنی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مسعودبن احمد. رجوع به مسعود... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مسلم بن ابی عمران البطین. یا مسلم بن مخراق. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مسلم بن ابی مریم. محدّث است و اسامهبن زید از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مسلم بن کعب. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) موسی بن عبدالرحمن یا عبداﷲ الجهنی. مولی جهینه. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مولی الجندعیین. تابعی است.او از ابی هریره و از او سلیمان بن یسار روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدحفصی. یا محمد ثانی بن یحیی. ششمین از ملوک بنی حفص از 694 تا 709. و رجوع به محمدبن یحیی حفصی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) هشام بن الغاز. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) وروری. یکی از علمای نحو. معاصر ابی تمام است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ولی الدین. رجوع به ابوعبداﷲ خطیب ملقب به ولی الدین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) وهب بن منبه الیمانی الصنعانی، تابعی، از ابناء فارس. رجوع به وهب... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) وهرانی. محمدبن محرزبن محمد. ملقب به رکن الدین. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) هارون بن علی بن هارون بن علی بن یحیی بن ابی منصور ابان. رجوع به هارون... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) هارون بن علی بن یحیی بن منصور منجم و جدپدر او ابومنصور منجم ابوجعفر المنصور عباسی. او ایرانی و مجوسی بود و پسر او یحیی ا ز پیوستگان ذوالرّیاستین فضل بن سهل بود و فضل در احکام نجوم برأی او عمل میکرد. و پس از فضل، یحیی منجم و ندیم مأمون عباسی گشت و مأمون او را بقبول اسلام ترغیب کرد و او بپذیرفت و یحیی آنگاه که مأمون به طرسوس میرفت در حلب وفات کرد و قبر او تا زمان ابن خلکان معروف بوده است. و ابوعبداﷲ هارون بن علی ادیبی حافظ و راوی اشعار و نیکو معاشرت بود و کتاب بارع او در اخبار شعراء مولدین معروف است و آن کتاب را بشرح حال و منتخب اشعاربشاربن برد ایرانی شروع و بمحمدبن عبدالملک بن صالح ختم کرده است. و این کتاب اصل و کتاب الخریده و کتاب خطیری و باخرزی و ثعالبی فروع این اصل است و مؤلفین این کتب همه از ابوعبداﷲ هارون سرمشق گرفته و پیروی او کرده اند. و نیز از کتب اوست: کتاب النساء. وفات ابوعبداﷲ به سال 288 هَ. ق. بوده و در جوانی درگذشته است. و از این خاندان جماعتی از فضلاء و ادباء و شعراء و ندماء برخاسته اند. و رجوع به ابن منجم شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) هارون الأعور القاری. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) هذلی فقیه. عبیداﷲبن عبداﷲبن عتبهبن مسعود. تابعی و یکی از فقهای سبعه ٔ مدینه است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) هذیل بن مسعر الانصاری. تابعی است و آدم بن ابی ایاس از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) هروی. مختاربن محمدبن احمد. یکی از مشایخ تصوف در مائه ٔ سیم معاصر طاهریان و صفاریان و ابایزید بسطامی و ابراهیم ستنبه. وی علوم ظاهر و باطن با هم جمع داشت و او را سیّد امام خواندندی. و بهرات میزیست. و از مریدان او ابوعثمان مرغزی فقیه ملقب به شوق سوخته و ابویعلی بن مختار حسینی باشند. نقل است که روزی محمدبن طاهر آخرین ملوک طاهریان بر وی میگذشت ویرا بر خاک نشسته دید، بصورت انکار گفت از ماننده کردن خویش ببزرگان بزرگ شدن خواهی ؟ گفت این را تشبّه نگویند و نعوذباﷲ اگر ما خود را چون آنان دانیم این تأسّی است و در تأسّی امید نجات است محمد با خویش آمد و از گفته پشیمان گشت، پس فرمان کرد تا بدره ای زر نزد وی نهادند گفت این بدره خود انفاق کن تا اگر آنرا مزدی است خود برده باشی گفت پس از من چیزی خواه گفت آن خواهم که بازیردستان برأفت باشی و خدایرا فراموش نکنی محمد رااز آنروز حال دیگرگون شد و عطوفت وی بمردمان فزون تراز پیش گشت. نقل است که گفت طعام چنان خور که تو اورا خورده باشی نه او ترا. و هم گفت چنان زی که چون عزرائیل ترا دریابد ترا بکار دیگر نباید شد مدفن او شهر هرات است و تاریخ لوح گور وی 277 هَ. ق. است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) هشام بن حسان. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) هشام بن معاویه الضریر الکوفی النحوی. از اصحاب کسائی. رجوع به هشام... شود.

ابوعبدا.[اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) واهب. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) یاقوت حموی. ابن عبداﷲ رومی ملقب به شهاب الدین. رجوع به یاقوت... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) یزید. تابعی است و اعمش از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) یزید. از روات است و عوف اعرابی از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) یزیدبن ابی زیاد الکوفی. مولی عبداﷲبن الحارث. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) یزید الشیبانی. ابونعیم از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) یزیدی. محمدبن عباس بن محمد ادیب نحوی. وی در آخر عمر معلّم اولاد مقتدر خلیفه بود. او راست: کتاب الخیل و کتاب مناقب بنی العباس. وفات وی به هشتادودوسالگی در 310 هَ. ق. بوده است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) یعقوب بن داودبن عمربن عثمان بن السلمی بالولاء خراسانی. وزیر مهدی خلیفه عباسی. پدر یعقوب داودبن طهمان دبیر نصر سیار و از معتقدان یحیی بن زید علوی بود. پس از قتل یحیی داود از نصر بگسست و به ابی مسلم صاحب الدعوه پیوست. آنگاه که محمد و ابراهیم پسران عبداﷲ علوی حسن در مکّه خروج کردند یعقوب با آنان بود و پس از آنکه آندو کشته شدند منصور دوانیقی یعقوب را دستگیر و محبوس ساخت و وی تا روزگار مهدی به زندان بود و در زمان مهدی خلاص یافت و با شهرت صلاح ونیکمردی که داشت مورد توجه خلیفه گشت. تا آنجا که به سال 163 هَ. ق. منصب وزارت یافت لکن پس از سه سال (166 هَ. ق.) به علت اینکه ادمان سکر را بر خلیفه انکار میکرد و نیز علوی بی گناه را از مرگ خلاصی بخشیده بود. خلیفه بر وی خشمگین گشت و او را معزول و بار دیگر به زندان کرد و چشمان وی در این حبس بشد و به زمان هارون بخواهشگری یحیی به رمکی، نابه ینا از زندان رهائی یافت و بمکّه شد و بدانجا ببود تا درگذشت.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) یعیش بن ابراهیم اموی. رجوع به یعیش... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) یموت بن مزرع بن موسی بن سیار. رجوع به یموت... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) یوسف بن عمربن محمدبن الحکم الثقفی. پسر عم حجاج بن یوسف. رجوع به یوسف... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) یوسف بن یعقوب. رجوع به یوسف... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) یونس بن عبید. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) وبربن ابی دلیله. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) واقد. از روات حدیث است. و زائده و عبداﷲبن امیّه والد یعلی بن عبید از او روایت کنند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مولی هروی. یکی از شیوخ متصوفه است در مائه ٔ چهارم هجری و اوائل مائه ٔ پنجم. مولد و منشاء او هرات است. گویند روزی در جامع هرات مردمانرا توحید میگفت چون سخن وی به پایان رسید گفت اگر شما را توحید محض در کار است اینک توحید و اگر علم کفج و کدو می باید فردا ابوسعید بیاید و شما را بگوید. و مراد او از ابوسعید پیرابوسعید است که معاصر وی بوده و به همان جامع مجلس می گفته است. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 66 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ناشری یمنی شافعی. او راست: شرح حاوی صغیر عبدالغفار قزوینی.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مؤیدالدین محمدبن علی. رجوع به ابن قصاب... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مهتدی باﷲ محمدبن واثق. رجوع به مهتدی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مهدی بن منصور عباسی. محمدبن عبداﷲبن محمدبن علی بن عبداﷲبن عباس. رجوع به مهدی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مهدی بن هلال. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) میمون. از روات حدیث است وعوف اعرابی از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) میمون اقرن. رجوع به میمون... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) میمون خراسانی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) میمون القصار. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) میمون مدنی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) میمون الناجی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ناتلی. از حکمای ریاضی.نام این حکیم در شرح حال ابوعلی بن سینا آمده است. آنگاه که ابوعبداﷲ ناتلی به بخارا آمد پدر ابوعلی وی را به خانه ٔ خویش برد و ابوعلی را به وی سپرد و او منطق و مقداری هندسه و مجسطی به شیخ آموخت. او راست: رساله ای در وجود و رساله ای در کیمیا. (شهر زوری). و در بعض کتب دیگر آمده است که شیخ منطق و کتاب الأرکان یا اسطقسات اقلیدس و هم مجسطی را از وی فرا گرفته است. رجوع به ص 305 حبط ج 1 و ص 413 و 414 تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) ناصح المحلمی. از روات حدیث است او از سماک بن حرب و از او اسماعیل بن ابان وراق روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) نیشابوری. رجوع به محمدبن رافعبن ابی یزید القشیری شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ناعم. مولی ام سلمه. تابعی است و یزیدبن ابی حبیب از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) نافع. تابعی دیلمی. رجوع به نافع دیلمی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) نافع. مولی عبداﷲبن عمر. تابعی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) نباجی. سعیدبن یزید. رجوع به ابوعبداﷲ سعید... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) نجّار. حسین بن محمدبن عبداﷲ. از متکلمین مجبّره. رجوع به نجّار... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) نجرانی. او از قاسم بن ابی قرّه و از او سویدبن عبدالعزیز روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) نصربن علی بن محمد شیرازی. رجوع به نصر... و رجوع به ابن ابی مریم شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) نعمان بن بشیر. صحابی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) نعیم المجمر. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) نفطویه. ابراهیم بن محمد عرفه. رجوع به نفطویه... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) النمری. نحوی و لغوی است. (ابن الندیم).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) النمیری. رجوع به نمیری...شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد حفصی. ملقب به مستنصربن یحیی. دومین سلطان بنی حفص تونس از 647 تا 675 هَ. ق.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد حفصی بن حسن مسعود. معروف بمحمد خامس.بیست ویکمین از ملوک بنی حفص از 899 تا 932 هَ. ق.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی بن عمر فقیه مالکی تمیمی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن محمدبن جعفر بستی. رجوع به ابن حبان محمدبن احمد شود. و صاحب کشف الظنون نام پدر او را محمد آورده است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن قاسم غزی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن قرقاس حنفی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن قفال شاطبی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن قیم الجوزیه. رجوع به ابن قیم الجوزیه و رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن کثیر بصری. از روات حدیث و برادر سلیمان بن کثیر است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن الکرام. رئیس فرقه ٔ کرامیه. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن مبارکشاه بن محمد هروی. رجوع بمحمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) محمدبن مبارک صوری. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن محبوب. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن محرزبن محمد وهرانی ملقب به رکن الدین. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن محمدبن احمد الحسنی السبتی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن محمدبن حامد. کاتب و وزیر. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن قاسم. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن محمدبن سراقه. رجوع به ابن سراقه شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن محمدبن عباد مقری نحوی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن محمدبن عرفه و رقمی تونسی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) محمدبن محمدبن علی القرشی النحوی معروف به ابن ظفر مکی. رجوع به ابن ظفر حجهالدین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن محمدبن عمر صالحی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن محمدبن محمدبن وفاء شاذلی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن محمدبن محمد حمیری. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن محمدبن نعمان بغدادی عالم شیعی مشهور به شیخ مفید. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن محمدبن یعقوب کرخی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا.[اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن محمد ادریسی. رجوع به محمد... شود و بعضی کنیت او را ابوسعد گفته اند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن محمد بلبانی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن قاسم بن حسین معیه حلی دیباجی نسابه استاد شهید اول و احمدبن علی بن حسین بن عتبه صاحب کتاب عمدهالطالب و شاگرد علامه فخرالدین پسر علامه و لقب او سید تاج الدین است و بوسعت علم در تاریخ و انساب و کثرت اساتید و مشایخ مشهور است. از تصانیف اوست: کتابی در معرفت رجال در دو مجلد. نهایهالطالب. فی نسب آل ابیطالب. کتاب الثمرهالظاهره من شجره الطاهره کتاب الفلک المشحون فی انساب القبائل و البطون اخبار الامم. (ناتمام). سبک الذهب فی شبک النسب. کتاب تذییل الاعقاب. کتاب کشف الالباس فی نسب بنی العباس. رساله الابتهاج فی الحساب. کتاب منهاج العمال فی ضبط الاعمال و غیر آن.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن فلیح بن سلیمان. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن محمد مالکی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عمربن رشید فهری. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی بن محمدبن حسن. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی بن محمد بغدادی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی بن الحسن. یکی از ملوک بنی نصر اندلس. وی آخرین پادشاه مسلم شبه جزیره ٔ اندلس است و او را محمد یازدهم خوانند به سال 887 هَ. ق. پدر را خلع کرد و بجای او نشست لکن مدت سلطنت او کوتاه بود چه مسیحیان شبه جزیره که آنوقت بر غالب اصقاع اسپانیا مسلط شده بودند با وی جنگ کردند و او شکست خورد و دستگیر و محبوس گردید و در زندان به تابعیت آنان تن درداد و با این شرط از حبس خلاصی یافت و بمقر ملک خویش بازگشت و عم خود ابوعبداﷲ را از غرناطه براند لکن مسلمین از قبول تابعیت او کراهت می نمودند و تمکین وی نمیکردند ناچار او از قبول تابعیت سرباز زد و ملکه ٔ قشتاله از وی مطالبه ٔ ایفای وعد میکرد وکار بجنگ انجامید و مسیحیان، غرناطه را محاصره و تسخیر کردند و وی به سال 897 هَ. ق. بافریقا گریخت و سلطنت مسلمین در اسپانیا منقرض شد و ابوعبداﷲ به سال 940 هَ. ق. بفارس درگذشت و مسلمین بوی ملک اصغر نام دادند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی ترمدی. رجوع به ترمدی (حکیم...) شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی جلاء. رجوع به جلاء... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی عظیمی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی مازندرانی. ابن شهرآشوب. رجوع به ابن شهرآشوب شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی مافوری. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی مؤیدالدین معروف به ابن قصاب. رجوع به ابن قصاب... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عمر معروف به واقدی مورخ مشهور. رجوع به واقدی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عمربن حسین بن علی تمیمی طبرستانی رازی معروف به امام فخر رازی. رجوع به محمدبن عمربن حسین و رجوع به فخرالدین رازی (امام...) شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عمر واقدی. رجوع به واقدی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن فضل بن محمد سیستانی طاقی. یکی از شیوخ تصوف در مائه ٔ چهارم از مردم طاق، شهری کوچک به سیستان و منشاء وی هرات است و از شاگردان موسی بن عمران جیرفتی است و وفات او در غره ٔ صفر 416 هَ. ق. بوده است. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 74 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عمران بن موسی بن سعیدبن عبیداﷲ الکاتب المرزبانی الخراسانی. ولادت او به سال 297 هَ. ق. بود. وی صاحب تصانیف مشهوره است و دیوان یزیدبن معاویهبن ابی سفیان اموی را گرد کرده است. وفات او به سال 384 هَ. ق. بود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عیسی بن ابی موسی. رجوع به ابن ابی موسی شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عنبسه بوزجانی خال ابوالوفای بوزجانی.و ابوالوفا عددیات و حساب را از وی فراگرفته است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن عیسی الضریر. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن غالب الرفاء الاندلسی الرصافی شاعر. رجوع به محمدبن غالب... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن فتوح بن عبداﷲ. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن فرج بن عبداﷲبن ابی نصر حمیدی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن فرج مالکی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن فضل. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن فضل بن احمدبن محمدبن احمدبن ابی العباس صاعدی فراوی نیشابوری. رجوع به بمحمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن فضل بلخی سمرقندی. وفات او بسمرقند به سال 319 هَ. ق. بود. رجوع به ص 302 حبط ج 1 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن فضل شهرستانی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن محمد زوزنی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن محمود. رجوع به ابن نجار حافظ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد بنی نصری. یا محمد حادی عشر از ملوک بنی نصر غرناطه. رجوع به محمد حادی عشر مکنی به ابی عبداﷲ... و رجوع به ابوعبداﷲ شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یوسف بن مطر فربری. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یحیی اصفهانی. رجوع به بنی منده شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یحیی جرجانی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یحیی الزبیدی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یحیی عدنی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یحیی فقیه رئیس.از فقهای خراسان از آل مهلب. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یزدادبن سوید. وزیر مأمون خلیفه. رجوع به ابن یزداد ابوعبداﷲ محمد... و رجوع به تجارب السلف ص 172 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یزیدبن ماجه القزوینی. رجوع به ابن ماجه ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یوسف بن الیاس قونوی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یوسف بن عمربن علی المنیره الکفرطابی النحوی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یوسف بن محمدبن قائد، ملقب به موفق الدین اربلی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یوسف بن محمد کبخی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یوسف بن معدان اصفهانی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یحیی بن منده. رجوع به محمد... و رجوع به بنی منده شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یوسف البناء. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یوسف دمشقی صالحی. نزیل برقوقیه. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یوسف شرف الدین ایلاقی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یوسف غرناطی. معروف بالواق. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یوسف الفریابی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) محمدبن یوسف کفرطابی. ابن المنیره. رجوع به محمد و رجوع به ابن المنیره در این لغت نامه شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یوسف کبخی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد ابوعبداﷲ... رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد الاسدی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد اطعانی حلبی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد اغلبی یا محمد ثانی. هشتمین از امرای بنی اغلب افریقا. رجوع به ابوالغرانیق... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد امین بن هارون الرشید. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یحیی بن مهدی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یحیی بن سعاده. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن مخلدبن حفص العطار. محدّثی ثقه است. مولد او به سال 233 هَ. ق.و وفات در 330 هَ. ق. او راست: کتاب السنن در فقه و کتاب الاداب و کتاب المسند الکبیر. (ابن الندیم).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن المنکدربن عبداﷲبن الهدیربن محرزبن عبدالعزی. از روات حدیث است و وفات وی به سال 132 یا 130 هَ. ق. بود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن مرزوق تلمسانی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن مستظهر ملقب به المقتفی. رجوع به مقتفی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن مسعود. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن مصعب قرقسانی. تابعی است. وفات او به سال 82 هَ. ق. بوده است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن معاویه ٔ نیشابوری. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن معمر فاخر قرشی اصفهانی. محدّث است. او راست: کتاب مسند و کتاب جامعالعلوم.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) محمدبن معن بن فضله. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن مفلح حنبلی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن الملاح الشاذلی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن مناذر. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن منصوربن حمامه مغراوی سلجماسی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن موسی. رجوع به ابوعبداﷲ فرالاوی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن یحیی بن احمد تمیمی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن موسی بن شاکر. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن موسی بن نعمان مراکشی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن موسی الخوارزمی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن موسی الدوالی الفقیه اللغوی. وفات وی به سال 790 هَ. ق. بود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن موسی الروانی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن موقع احمد... رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن نامور خونجی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن نجاشم تمیمی. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن نصربن صغیر. رجوع به ابن القیسرانی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن نصر المروروذی الفقیه. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن واسع. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن واسعبن جابر. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابراهیم بن حبیب فزاری. رجوع به بفزاری... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابراهیم بن جعفر. معروف به نعمانی. محدّث شیعی. از مردم نعمانیه، موضعی میان بغداد و واسط. ذکر او در فهرست نجاشی آمده است. وفات او بمائه ٔ چهارم در شام بود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن محمدبن اسحاق بن ابی خمیصه. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن عطار قرطبی. رجوع به ابن عطار ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن السنجاری. او راست: نظم کتاب سلوان المطاع فی عدوان الطباع و اصل آن کتاب از ابی عبداﷲ محمدبن محمد ابوالقاسم بن علی القرشی معروف به ابن ظفر مکی است. وفات ابن سنجاری به سال 799 هَ. ق. بوده است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن شداد. محمدبن علی بن ابراهیم. رجوع به ابن شداد عزالدین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن شهر آشوب. محمدبن علی... رجوع به ابن شهر آشوب رشیدالدین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن صفار. محمدبن عبداﷲ قرطبی. رجوع به ابن صفار ابوعبداﷲ محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) ابن طاهر المقدسی. او راست: المبهمات.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن ظفر. حجهالدین محمدبن ابی محمد صقلی. او راست: کتاب نجیاء الأبناء. و کتاب ینبوع الحیات فی التفسیر در چند مجلد. و رجوع به ابن ظفر حجهالدین ابوعبداﷲ محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن عباد. محمدبن ابراهیم بن عبداﷲالحمیری. رجوع به ابن عباد ابوعبداﷲ محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن عبدالحکم محمدبن عبداﷲ مصری فقیه شافعی. رجوع به ابن عبدالحکم ابوعبداﷲ محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن عبدالرحمن احمدبن شعیب النسائی الحافظ. حاجی خلیفه در ذیل کتب مناقب علی بن ابیطالب علیه السلام کتاب مناقبی را به ابوعبداﷲبن عبدالرحمن احمدبن شعیب النسائی الحافظ نسبت کرده است و این ظاهراً غلط است چه نسائی مشهور صاحب سنن ابوعبدالرحمن احمدبن علی بن شعیب بن علی بن بحرالنسائی الحافظ است و کتاب او نیز در مناقب امیرالمؤمنین علی (ع) بنام الخصایص فی فضل علی بن ابیطالب علیه السلام و اهل البیت است. رجوع به نسائی و رجوع به احمدبن علی بن شعیب... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن عبدالصمدبن مردویه الصائغ. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن عذاری. محمد مراکشی. رجوع به ابن عذاری مورخ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن عم ابی هریره. تابعی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن سراقه محی الدین بن محمدبن محمدبن محمد انصاری. شاطبی. رجوع به ابن سراقه ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن فرات. جعفربن محمد. رجوع به ابن فرات ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن قاسم غزی. رجوع به ابن قاسم غزی شمس الدین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن قایماز. محمدبن احمد ذهبی. رجوع به ابن قایماز ابوعبداﷲ شمس الدین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن قزاز. محمدبن جعفر قیروانی. رجوع به ابن قزاز ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن قصّاب. مؤیدالدین. رجوع به ابن قصاب ابوعبداﷲ مؤیدالدین... شود.

ابوعبدا. [اَع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن قیسرانی محمدبن نصربن صغیر.رجوع به ابن القیسرانی اشرف الدین ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن قیم الجوزیه. محمدبن ابی بکرحنبلی. رجوع به ابن قیم الجوزیه شمس الدین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن کیزانی. محمدبن ابراهیم بن ثابت. رجوع به ابن کیزانی ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن لبان محمد. رجوع به ابن لبان شمس الدین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن اللبودی. محمدبن عبدان. رجوع به ابن اللبودی شمس الدین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن ماجه. رجوع به ابن ماجه ابوعبداﷲ محمدبن یزیدبن ماجه ٔ قزوینی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن سعد محمد. رجوع به ابن سعد ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن وِرشیَق فقیه مالکی محمدبن عبداﷲبن احمدبن رشیق الزاهد. او از وداعی و ابن تیمیّه اخذ روایت و فقه کرده است. و بروز عرفه ٔ سال 749 هَ. ق. درگذشته است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن مالک ارجانی. احمدبن ابراهیم بن مانک یکی از مشایخ تصوّف در نیمه ٔ دوم مائه ٔ چهارم. معاصر طایع و قادر خلیفه و فخرالدوله و شرف الدوله ٔ دیلمی. از مردم ارّجان فارس. شاگرد بنداربن حسین ارّجانی. او درک صحبت شبلی کرده و عمرش به یکصد و چند سال رسیده است. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 66 شود.

ابوعبدا.[اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن حاجه. یکی از علمای نحواز مردم شذونه ٔ اندلس.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن باذش. از نحات مغرب است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن باکو. علی بن محمدبن عبداﷲ شیرازی. یکی از فضلای عرفای اواخر مائه ٔ چهارم و اوائل مائه ٔ پنجم است. او درک صحبت شیخ ابوعبداﷲ خفیف کرده و در سفر نیشابور به خدمت امام قشیری و شیخ ابوسعید ابوالخیر رسیده و مدتی با شیخ ابوالعباس نهاوندی مصاحبت داشته و پس از مسافرتهای بسیار به شیراز بازگشته و در مغاره ٔنزدیک شهر منزوی شده است. وفات او به سال 440 هَ. ق. در شیراز و قبر او به نام قبر باباکوهی در آن غارمزار است و ظاهراً سعدی در آنجا که گوید: شنیدی که بابای کوهی چه گفت... مرادش همین ابن باکو است که درزمان شیخ نام او نیز در تداول عوام به بابای کوهی نسخ شده است. رجوع به ج 3 نامه ٔ دانشوران ص 70 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن بسر. صحابی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن بطوطه ٔ رحاله. رجوع به ابن بطوطه ابوعبداﷲ محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن بطه. محمدبن محمدبن حمدان. رجوع به ابن بطه... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن بیّع. محمدبن عبداﷲ حاکم. رجوع به ابن بیّع حاکم... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن الثلجی خراسانی محمدبن شجاع الثلجی. رجوع به ابن الثلجی خراسانی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن جلاء صوفی، احمدبن یحیی. یکی از شیوخ متصوفه و از زهاد مشهور. مولد او بغداد بود و سپس به شام اقامت گزید و مصاحبت ابوتراب نخشبی و ذوالنون کردو بروز شنبه دوازدهم رجب سال 136هَ. ق. درگذشت و ابن جوزی گوید: از او روایت حدیثی نشنیده ایم و او گفت هر که همت از اکوان برتر داشت بمکوّن رسید آنکه همت بسوای حق گماشت از حق باز ماند چه حق تعالی عزیزتر از آن است که بشریک راضی باشد. و شیخ عطار در تذکرهالاولیاء گوید: ابوعبداﷲبن الجلا رحمهاﷲ علیه از مشایخ کبار شام بود و محمود و مقبول این طایفه بود و مخصوص بکلمات رفیع و اشارات بدیع و در حقایق و معارف و دقایق و لطایف بی نظیر بود. ابوتراب و ذوالنون مصری را دیده بود و با جنید صحبت داشته. ابوعمرو دمشقی گفت از او شنیدم که گفت در ابتدا مادر و پدر را گفتم مرا در کارخدای کنید، گفتند کردیم پس از پیش ایشان برفتم مدتی، چون باز آمدم بدر خانه رفتم و در بزدم گفتند مارا فرزندی بود بخدای بخشیدیم و آنچه بخشیده ایم بازنستانیم و در به من نگشادند. نقل است که سؤال کردنداز فقر، خاموش شد پس بیرون رفت و باز آمد گفتند چه حال بود گفت چهاردانگ سیم داشتم شرمم آمد که در فقر سخن گویم آنرا صدقه کردم. پرسیدند که مردکی مستحق فقر گردد گفت اگر نه شرف تواضع استی حکم فقیر آنستی که بزودی میلنجیدی. و گفت تقوی شکر معرفت است و تواضع شکر عز و صبر شکر مصیبت. و گفت هر حق که با او باطلی شریک تواند بود از قسم حق بقسم باطل آمد و بجهت آنکه حق غیور است و گفت قصد کردن تو برزق ترا از حق دور کند و محتاج خلق گرداند.رجوع به تذکرهالاولیاء و صفهالصفوه ج 2 ص 250 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن جماعه کنانی محمدبن ابراهیم فقیه. رجوع به ابن جماعه بدرالدین ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن جماعه، محمدبن ابی بکر. رجوع به ابن جماعه ابوعبداﷲ محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن الحاج. او راست: کتاب المناسک.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن حاکم نیشابوری. او راست: فوائدالشیوخ. و وفات وی به سال 405 هَ. ق. بوده است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن رزام. رجوع به ابن رزام ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن حجاج شاعر. حسین بن احمدبن محمدبن جعفربن محمدبن الحجاج. وفات به سال 391 هَ. ق. رجوع به ابن حجاج ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن حسن (سیّد...) معروف به قرکار. او راست: شرح تلخیص المفتاح. (کشف الظنون).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن حمّاد. محمدبن علی مورّخ. رجوع به ابن حماد ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن خالویه حسین بن احمد همدانی نحوی. رجوع به ابن خالویه ابوعبداﷲ حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن خطیب. رجوع به ابن الخطیب ملقب به ذی الوزارتین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن خفیف. رجوع به ابوعبداﷲبن اسفکساربن خفیف شیرازی شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن خمیس حسن ابی نصربن محمدبن حسین بن قاسم بن خمیس بن عامر کعبی. رجوع به ابن خمیس تاج الاسلام... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن خمیس محمد. رجوع به ابن خمیس ابوعبداﷲ محمد..... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن خوبی. محمدبن احمد. رجوع به ابن خوبی قاضی شهاب الدین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن خیاط احمدبن محمد دمشقی. رجوع به ابن خیاط ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن دبیثی محمدبن سعید. رجوع به ابن دبیثی ابوعبداﷲ محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن دیبع عبدالرحمن بن علی. رجوع به ابن دیبع وجیه الدین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن مالک. محمدبن عبداﷲبن مالک جیانی. رجوع به ابن مالک جمال الدین ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن محمدبن دواد کاتب و شاعر. او قلیل الشعر است. (ابن الندیم).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن اسفکسار محمدبن خفیف شیرازی. از پیشروان طریقت صوفیه مولد و منشاء او شیراز است. پدر او از مردم آن شهر ومادرش نیشابوریه است و او جامع علوم ظاهر و باطن و ملقب بشیخ الاسلام و شیخ المشایخ بود و از شاگردان ابوطالب خزرج بغدادی است وعمری طویل یافته است و درک صحبت ابومحمد رویم و کنانی و یوسف بن حسین رازی و ابی الحسین مالکی و ابوالحسین مزین و ابوالحسین بن دراج و طاهر مقدسی و ابوعمرو دمشقی کرده و معاصر مقتدر و راضی و مکتفی و عمادالدوله و عضدالدوله دیلمی است و گویند هیچکس را در علم شریعت و طریقت چندان تصنیف نیست که او را و باز گویند او اول کس است از مشایخ که شعرگفت و صاحب مجمعالفصحاء وفات او را در 319هَ. ق. گفته است و بعضی 331 و گروهی 372 هَ. ق. آورده اند.
و شیخ فریدالدین ابی حامد محمدبن ابی بکر عطار نیشابوری در تذکره الاولیاء آورده است که: او مجتهد بود در طریقت و مذهبی خاص داشت و جماعتی اند از متصوّفه که تولّی بدو کنند ودر هر چهل روز تصنیفی از غوامض حقایق میساخت و در علم ظاهر بسی تصنیف نفیس دارد همه مقبول و مشهور و ازابناء ملوک بود و بر تجریدها سفرها کرد رُوَیم و جریری و ابن عطار و منصور حلاّج را دیده بود و جنید را دریافته و بیست سال پلاس پوشیده بود و هرسال چهار چلّه بداشتی. نقل است که در وقت او پیری محقق بود امّا از علمای طریقت نبود و در پارس مقام داشت نام او محمدذُکیری و هرگز مرقّع نپوشیدی. از ابوعبداﷲ خفیف پرسیدند که شرط در مرقّع چیست و داشتن آن که را مسلّم است ؟ گفت: شرط مرقّع آن است که محمد ذُکیری در پیراهن سفید بجای می آورد و داشتن او را مسلّم است و ما در میان پلاس نمیدانیم تا [شرط] بجای توانیم آورد یا نه و او گفت چهل سالست تا مرا قبولست میان خاص و عام و چندان نعمت بر ما ریختند که او را حد نبود و چنان زیستیم در این مدت که زکوه فطره بر من واجب نشده نقلست که شیخ را مسافری رسید که اسهالش می آمد بدست خود آن شب طاس او برداشت و یکساعت نخفت تا نزدیک صبح شیخ یک نفس چشم برهم نهاد آن مسافر آواز داد و گفت کجائی که لعنت بر تو باد شیخ در حال برجست ترسان و لرزان و طاس آنجا برد بامداد مریدان شیخ گفتند آخر این چه مسافر است که لفظی چنین و چنین گفت و ما را طاقت تحمل نماند و تو تا این غایت صبر میکنی شیخ گفت من چنین شنیدم که رحمت بر تو باد و گفت صوفی آن است که صوف پوشد برصفا و هوا را بچشاند طعم جفا و دنیا را بیندازد از پس قفا و گفت قناعت طلب ناکردنست آنرا که در دست تو نیست و بی نیاز شدن از آنچه در دست تست -انتهی.
و مرحوم هدایت بیت ذیل را بدو نسبت کند:
هرکسی و کار خویش و هر دلی و یار خویش
صیرفی بهتر شناسد قیمت دینارخویش.
و در نامه ٔ دانشوران بیت مزبور را با لواحقی در وزنی دیگر آورده اند بدینصورت:
هرکسی و کار خویش هرکسی و بار خویش
صوفی و دلق نژند، زاهد و دستار خویش
هر که بکردار خود گشت گرفتار و باز
ما و بروز حساب بسته ٔ کردار خویش
از دهن چون شکر تلخ چه گوئی جواب
رنجه چه سازی همی آن لب و گفتار[کذا] خویش
فتنه ٔ دهری ز روی شهره ٔ شهری ز موی
گرم کنی از دو سوی رونق بازار خویش
گربشناسد کسی مرد خدا بیخدا
پیدا داریم زو آنچه پدیدار خویش [کذا]
روی مگردان ز من چهره مپوشان ز من
تا نشوم بیوطن از دل و غمخوار خویش.
وقطعه و رباعی دیگر نیز در آن کتاب بنام ابوعبداﷲ خفیف آمده است از قبیل ابیات فوق و نیز بیت تازی ذیل را بدو منسوب داشته اند:
اُریدُ ِلانسی ذِکرها فَکاَنّما
تَمَثَّل َ لی لیلی بکل ّ مَکان.
رجوع به نامه ٔ دانشوران ج دوم ص 439 و تذکرهالاولیاء عطار شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن احمدبن حجاج. رجوع به ابن حجاج ابوعبداﷲ الحسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن علی بن محمد. معروف به ابن الشرابی. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن علی بن معمربن محمد. رجوع به احمد.. شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن عمران بن سلامه. معروف به اخفش اول. رجوع به اخفش احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن فرج بن جریر. رجوع به احمدبن ابی دواد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن کامل. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسن بن علی بن مقله. او نیز چون برادر خود از خوشنویسان وخطاطین مشهور است. مولد او به سال 278 هَ. ق. و وفات به سال 338 هَ. ق. بود. و رجوع به حسن... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسن بن عمران عسقلانی. محدّث است و شعبهبن الحجام از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسن بن جابر ازرمی. رجوع به حسن... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسنی. او را ست تاریخ قیروان. و رجوع به حسنی ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) الحسین. چهارمین از حمدانیان موصل. از سال 371 تا380 هَ. ق.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن احمدبن بطویه. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن احمدبن خالویه. رجوع به ابن خالویه ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن عبداﷲبن یونس. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن احمد الحجاج. رجوع به ابن الحجاج ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن احمدبن سعدان شیرازی. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن احمد زوزنی (القاضی الامام...). او راست: شرح معلقات سبع. و کتاب المصادر و آن مصادر افعال عرب است مترجم بفارسی.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن احمد المادرائی. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن احمدبن محمّد زکریا. رجوع به ابوعبداﷲ محتسب... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن اسماعیل محاملی. رجوع به محاملی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن جعفر مراغی. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن جمال بن حسین قهستانی. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن حسن. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن حسن بن محمدبن حلیم فقیه شافعی جرجانی. رجوع به حلیمی جرجانی... و رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن حسن دمیاطی. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) (سید عزالدین...) حسین بن حیدربن قمر کرکی عاملی. از علمای دوره ٔ صفویه ملقب بمفتی و مجتهد ساکن اصفهان. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن عبداﷲ نوبختی کاتب و شاعر. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن عبدالرحمن بن نصر المالینی الهروی. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن علی بن صالح سلیمی مطرزی و ظاهراً مقدمه ٔ مشهوره ٔ به المطرزه از اوست. وفات وی به سال 456 بوده است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن هشام. محمدبن احمد لخمی نحوی. او راست: شرحی به ( (قصیده فی الهیئه)) شیخ ابی علی الحسن بن حسین بغدادی. و رجوع به ابن هشام محمدبن احمدبن هشام... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن محمد الخزیمی. یکی از مذهبین مشهور مصاحف است. (ابن الندیم).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن مرزوق. شمس الدین محمدبن احمد. یکی از علمای مغرب. مولد او به سال 711 هَ. ق. بتلمسان و وفات وی به سال 781 هَ. ق. در اسکندریه. اونزد سلاطین بنی مرین خاصه ابوالحسن و پسران او ابوعنان ابوسالم صاحب قدر و منزلت بود. لیکن در آخر بجرم توانگری مصادره و محبوس گشت و پس از رهائی نزد ابواسحاق حفصی بتونس شد و از آنجا764 هَ. ق. باسکندریه رفت و ملک اشرف مقدم او گرامی داشت و تا آخر عمر بدانجا ببود. خطب مرتجل و بی رویّه ٔ او نهایت فصیح بود و با بهترین منشآت ادبای بزرگ که با تأمل و تعمق نوشته اند برابر است و آن خطب را گرد کرده اند و مطبوع اهل فضل و ادب است. و او را در ادب و فقه کتبی است و اشعار نیکو نیز داشته است. حفید او نیز معروف به ابی عبداﷲ مرزوق (766- 842 هَ. ق.) از معاریف علماء و صاحب تألیف کثیره است و از آن جمله: کتاب نهایهالامل فی شرح الجمل در منطق و کتاب اغتنام الفرصه و کتاب انوارالیقین و کتاب الروض البهیج و کتاب انوارالدراری.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن مطرف. محمدبن حجاک بن ابراهیم حضرمی اندلسی اشبیلی. رجوع به ابن مطرف ابوعبداﷲ... و رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 77 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن المعلم. محمدبن محمدبن نعمان معروف به مفید متکلم شیعی. رجوع به مفید (شیخ...) شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن منجم هروان بن علی. رجوع به بنی منجم و رجوع به هارون... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن منده. محمدبن یحیی اصفهانی. رجوع به بنی منده... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن ناظم. محمدبن محمدبن عبداﷲ. رجوع به ابن ناظم بدرالدین محمدبن محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن نجار. محمدبن محمود. رجوع به ابن نجار حافظ محب الدین ابوعبداﷲ محمد... شود.

ابوعبدا.[اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن نقیب. محمدبن سلیمان. رجوع به ابن نقیب جمال الدین ابوعبداﷲ محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن واصل. محمدبن سالم. رجوع به ابن واصل جمال الدین ابوعبداﷲ محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن وداع. عبداﷲبن محمدبن وداع بن زیاد. رجوع به ابن وداع عبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن یزداد. رجوع به ابن یزداد ابوعبداﷲ محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن عاصم انطاکی. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن یعقوب بن یوسف الأسم الشافعی فقیه. او مسند شافعی را گرد کرده و به سال 246 هَ. ق. درگذشته است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابوحفص کبیر. رجوع به ابوحفص... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن ابراهیم بن اسماعیل بن داود ندیم و کاتب. از اصحاب امام علی نقی و امام حسن عسکری علیهماالسلام. او راست: کتابی در جبال و میاه و اودیه.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن ابی دؤاد. معروف به ابن ابی دؤاد. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن عمر الاندرانی. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن حرب نیشابوری. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن حسن بن اسماعیل سکونی. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن حسن بن محمد الیمان بن الفتح الدیناری. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن حسن صوفی. او راست: جزئی در حدیث از یحیی بن معین.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن حنبل. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن سلیمان زبیری بصری شافعی. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن سلیمان طوسی. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن اعرابی محمدبن زیاد. رجوع به ابن اعرابی ابوعبداﷲ محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن اسحاق. محمدبن یسار. رجوع به ابن اسحاق ابوعبداﷲ محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن عبدالسلام. معروف به جمل. شاعری مشهور مادح خلفاء وامراء. او بدمشق نزد احمدبن مدبّر که مقصد شعرای عصر بود شد و این احمد را رسم چنان رفته که بشعرهای مدیحه ٔ خویش چون نیکو بودی صلات جزیله عطا کردی و اگر سخیف و ردی بودی او را با یکی از خدام خویش به مسجد جامع گسیل کردی و خادم تا شاعر صد رکعت نماز نگذاردی او را رها نکردی. ابوعبداﷲ حسین جمل اشاره به این رسم احمد قطعه ٔ ذیل بگفت و بر وی بخواند و صلت یافت:
اردنا فی ابی حسن مدیحا
کما بالمدح تنتجع الولاه
فقالوا کرم الثقلین طراً
و من جدواه دجله و الفرات
و قالوا یقبل الشعراءلکن
اجل صلات مادحه الصلوه
فقلت لهم و ما یغنی عیالی
صلاتی انما الشأن الزکاه
فیأمر لی بکسر الصادمنها
فتصبح لی الصلاه هی الصلات.
مولد او پیش از سال 170 هَ. ق. بود و عمری طویل یافت و به مصر مأمون را مدح گفت و نیز مدائحی در شأن امرای دیگر وقت دارد. وفات او بربیعالاَّخر سال 258 هَ. ق. بوده است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) البرکانی. محدث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) الانصاری. تابعی است. او از عائشه و از او معاویهبن صالح روایت کند.

ابوعبدا. [اَع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ایلاقی محمد (سید...) ابن یوسف شرف الدین. از مردم ایلاق نواحی نیشابور. حکیمی از شاگردان شیخ الرئیس ابوعلی سینا. وی بدعوت علاءالدین بن فتاح به بلخ رفت و در آنجا در جنگ با گورخان کشته شد.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) بابونی. یکی از شیوخ عرفان است و به روزگار فخرالدوله ٔ دیلمی به شیراز بافاده و تدریس اشتغال می ورزید. وی از طائفه کرد و مولدش بابون قریه به بغداد است. و افسانه ٔ ( (اصبحت کردیا و امسیت عربیا)) را بوی نسبت کنند و گویند وی آنگاه که از بغداد بشیراز رفت امّی و عامی بود روزی ببعض مدارس شیراز درآمد و طلبه ای را به بحث و درس مشغول دید پرسید این سخنان چیست که با هم همی گوئید مرا نیز بدان آگاه سازید طلاّب بخندیدند و گفتند اگر خواهی چون ما از این سخنان باخبر شوی باید رسنی بشب از سقف خانه درآویزی و خویشتن بر آن رسن استوار کنی و تا بامداد این ورد بگوئی: کزبره عصفره. از سلیم دلی وی را این گفته باور آمد و شبانگاه با صدقی تمام خود را بر طنابی از آسمانخانه بیاویخت و کلمات آموخته تکرار کردن گرفت سحرگاهان خداوند تعالی دراثر صفای خاطر او ابواب علوم بر وی بگشود و بر همه ٔ غوامض و مشکلات علوم محیط گشت و بساط درس در آن شهر بگسترد چنانکه علمای بارع بمدرس او حاضر می آمدند و استفادت و کسب علم میکردند و سالها بر این سیرت و سان بپائید تا در حدود اواخر مائه ٔ چهارم به شیراز وفات کرد و هم بدانجا بخاک رفت و قبر وی مزاری مشهور است. نقل است که میگفت: آنرا که عافیت باید گوبمیانه رو و آنرا که عاقبت باید گولب به بد کسان مگشای و آنراکه سلامت باید گو مرد مدارا باش. و باز گفت: بسه چیز مرد آسایش دنیا و آخرت دریابد. ناجستن عیب کسان و دلجوئی دوستان و رافت با محرمان و خویشان.

ابوعبدا.[اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) باح. محمدبن عبداﷲبن غالب اصفهانی. کاتبی مترسل و فصیح بود. وی از اصفهان به بغداد شد و بر بغیانی کاتب فرود آمد و کتاب رسائل خویش را برای فرزندان بغیانی تألیف کرد و این همان رسائل است که آنرا پس از تکمیل، الموصول نامید و نیز اوراست: کتاب التوشیح و الترشیح فی بعض التسویه بین الشعوبیه و کتاب الخطب و البلاغه و کتاب الفقر. و شهرت او به باح برای آمدن این کلمه است در بیتی از او:
باح بما فی الفؤاد باحا.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) بارع حسین بن محمدبن عبدالوهاب دّباس. ادیب و شاعر لغوی نحوی. مولد او به سال 443 هَ. ق. و وفات در 524هَ. ق. بود. و صاحب تاج العروس به نقل از تاریخ حلب ابن العدیم نام پدر او را احمد حارثی می آورد. رجوع به روضات الجنات ص 248 ترجمه ٔ حسین بن محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) بخاری. محمدبن اسماعیل بن مغیره. رجوع به بخاری... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) بدرالدین. رجوع به بدرالدین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) بدیل بن بشیر خزاعی. از روات حدیث است و ابوداود از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) البراثی بن ابی جعفر. از مردم براثا قریه یا محله ای از نهر ملک. زاهدی معروف و زوجه ٔ او شاهزاده ای مسمّاه بجوهره یا جوهر که دنیا را ترک گفت و به ابوعبداﷲ پیوست و در آنوقت مردم آن نواحی هنوز زبانشان بعربی نگشته بود و به لغت پدران خویش بپارسی سخن می گفتند. ابن جوزی در صفهالصفوه گوید: عن ابی عبداﷲ البراثی قال کانت جوهره تنبهنی من اللیل و تقول یا ابا عبداﷲ (کاروان رفت) معناه قد صارت القافله. و حکیم بن جعفر گوید: ابوعبداﷲ ساکن براثا بود و او را زنی متعبده موسومه بجوهره و ابوعبداﷲ بر بوریا پاره ای از خوص نشستی و زن او را نیز حصیرپاره ای بود که بر آن عبادت کردی روی به قبله در همان خانه. گوید: روزی به زیارت او شدیم و عبداﷲ را دیدیم که بوریا برگرفته و بر زمین خشک نشسته بود گفتیم بوریای ترا چه شد گفت دوش مرا بیدار کرد و گفت نه در حدیث آمده است که زمین فرزندان آدم را گوید امروزمیان من و خود بساط حائل کنی و ترا فردا جای در شکم من باشد. گفت پس این حصیرپاره ها بیرون ریز چه ما رابدان نیازی نیست. رجوع به صفهالصفوه ج 2 ص 293 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) البراد. از او یزیدبن قسیط روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) برقی.یکی از مشایخ عرفا از مردم برقه و ابوعلی کاتب مصری درک صحبت او کرده و او در مائه ٔ سیم میزیسته است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) بریدی. یکی از سرداران خلفای عباسی. وی در بصره با بجکم اظهار خلاف کرد. بجکم توزن را بمقابله ٔ وی فرستاد و توزن در جنگ با ابوعبداﷲ بریدی شکست یافت و بجکم خود بمقاتله بریدی شتافت و در راه بدست غلامی کرد کشته شد و امارت جیوَش َ بر بریدی قرار گرفت و بریدی در جنگ با ناصرالدولهبن حمدان یکی از ارکان دولت متقی در 331 هَ. ق. در حدود مداین کشته شد. وی درزمان راضی خلیفه و مدتی کوتاه به روزگار متقی وزارت داشت. رجوع به تجارب السلف ص 219 و 220 شود. و رجوع به بریدی... و رجوع به احمدبن محمدبن یعقوب.. شود.

ابوعبدا.[اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) امیّهبن خالد. محدث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) بشربن آدم. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) بشربن بکر التنیسی. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) بشربن مسلم. محدث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) بصری. متکلم و فقیه حنفی. از کتب اوست در فقه: کتاب شرح مختصر ابی الحسن الکرخی. کتاب الأشربه و تحلیل نبیذالتمر. کتاب تحریم المتعه. کتاب جوازالصلوه بالفارسیه. و ابن الندیم گوید: قد مضی ذکره فی مقاله المتکلّمین. و در نسخه ٔ موجوده نیافتیم. و رجوع به ابوعبداﷲ حسین بن علی بن ابراهیم المعروف بالکاغذی شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) بکربن عبد المزنی. محدث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) بکر الشرابی. او در اول در سلک خواص مهذب الدوله ابوالحسن علی بن نصر حکمران بطیحه بود و پس از مرگ ابومحمدبن عبداﷲ رایت استقلال بر افراشت و به سال 410 هَ. ق. سلطان الدوله ٔ دیلمی، صدقهبن فارس را با لشکری به بطیحه فرستاد تا شرابی را بگرفت و به زندان کرد و خود متکفّل ولایت آن ایالت گشت و او در محبس صدقه ببود تا در سال 412 هَ. ق. که صدقه وفات کرد.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) البلخی. رجوع به محمدبن الفضل بن عباس... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) تُروغبذی محمدبن محمدبن حسین. از مردم تروغبد قریه ای به چهارفرسنگی طوس. یکی از شیوخ عرفان، معاصر متقی و مستکفی و مطیع و امیر نوح سامانی. وی درک صحبت ابوعثمان حیری کرده است و از سخنان اوست: طوبی لمن لم یکن له وسیله غیره، خوش آنرا که وسیلتی جز او تعالی نیست. و ترک الدنیا للدنیا من جمیعالدنی، آنکه دنیا را برای دنیا واگذارد همه ٔ دنیا را طلبکار است. و وفات تروغیدی به سال 350 هَ. ق. بود. و شیخ فریدالدین عطار در تذکره ذکر او آورده است و گوید: او از جمله ٔ مشایخ طوس و ازکبار اصحاب و در ورع و تجرید کامل بود و او را کرامات و ریاضات شگرف است. صحبت ابوعثمان حیری یافته بودو بسی مشایخ دیده و ابتداء حال او چنان بود که در طوس قحطی افتاد که آدمی میخوردند و یک روز بخانه درآمد مگر دو من گندم یافت در خمره، آتش در او افتاد و گفت این شفقت بود بر مسلمانان که ایشان از گرسنگی میمیرند و تو گندم در خمره نهاده ای. شوری بدو درآمد و روی بصحرا نهاد و ریاضت و مجاهده پیش گرفت. یکبار با اصحاب خویش بسفره نشسته بود به نان خوردن منصور حلاّج از کشمیر می آمد قبائی سیاه پوشیده و دو سگ سیاه در دست. شیخ اصحاب را گفت جوانی بدین صفت می آید و باستقبال میباید رفت که کار او عظیم است. اصحاب برفتند و او را دیدند می آمد و دوسگ سیاه بردست همچنان روی بشیخ نهاد. شیخ چون او را بدید جای خویش بدو داد تا درآمد و سگان را با خود در سفره نشاند چون اصحاب دیدند که استقبال او فرمود و جای خویش بدو داد هیچ نتوانستند گفتن شیخ نظاره او میکرد تا او نان میخورد و بسگان میداد و اصحاب انکار میکردند پس چون نان بخورد و برفت شیخ بوداع او برخاست. چون باز گردید اصحاب گفتندشیخا این چه حالت بود که سگ را بر جای بنشانیدی و ما را باستقبال چنین کسی فرستادی که جمله ٔ سفره از نماز ببرد. شیخ گفت این سگ نفس او بود از پی او میدویداز بیرون مانده و سگ ما در درون مانده است و ما از پی او میدویم پس فرق بود از کسی که متابع سگ بود تا کسی که سگ متابع وی بود. سگ او بظاهر میتوان دیدن و از شما پوشیده است، این بتر از آن هزار بار. پس گفت این ساعت در آفرینش پادشاه او خواهد بود اگر سگ داردو اگر ندارد کار روی بدو خواهد داشت. نقل است که ازاو پرسیدند که صفت مرید چیست ؟ گفت مرید در رنج است و لکن آن سُرورِ طلب است نه عناء و تعب. از او پرسیدند از صوفی و زاهد گفت صوفی به خداوند و زاهد به نفس. و گفت آلات مکشوف است و معانی مستور و گفت هر که دنیا را ترک کند از برای دنیا از غایت حب ّ دنیا بود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) تمیمی حکیم. او راست: خواص القرآن.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ثقفی. او راست: کتاب تمائم.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ثمهبن لفافه العکی. از روات حدیث است و محمدبن یوسف الفریابی از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) اندلسی (الشیخ الامام...). او راست: کتاب سیف السنه و ضیأالظلمه. کتاب کنزالمطالب فی الاسماء و الخواص. و کتاب السیف الصارم فی الحکم بین الفئتین فی مسئله الحاتم.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) امامی هروی شاعر. رجوع به امامی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جابربن حیان بن عبداﷲ الخراسانی الکوفی معروف بصوفی. رجوع به جابر... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) ادریس بن یزید العودی. تابعی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن محمدبن جعفربن ثوابه. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن محمدبن حمیدبن سلیمان بن عبداﷲبن ابی جهم بن حذیفه العدوی معروف به جهمی. رجوع به جهمی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن محمدبن حنبل المروزی. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن محمدبن خیاط. رجوع به ابن خیاط ابوعبداﷲ احمد... شود.

ابوعبدا.[اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن محمدبن محمدبن احمدبن نصر جیهانی وزیر در حدود سیصدوشصت و پنج بوزارت منصوب و در 367 هَ. ق. معزول شد. او راست: کتاب مسالک و ممالک. کتاب آئین مقالات. کتاب عهود الخلفاء و الامراء. کتاب الرسائل و کتاب الزیادات فی کتاب آئین.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن محمدبن مرزوق. رجوع به احمد... و رجوع به ابوعبداﷲبن مرزوق... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن محمدبن نصر وزیر صاحب خراسان نصربن احمدبن نصر سامانی. رجوع به جیهانی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن محمود العمودی الهمدانی. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن نصر الخزاعی. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن یحیی بن جلاء رملی. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) احمدبن یحیی بن الوزیر سلیمان بن مهاجر. رجوع به احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ادیب. در لغت نامه ٔ اسدی بیت ذیل بنام این شاعر آمده است:
به تیر غمزه دل عاشقان شکار کند
عجب تر آنکه به تیری که از شکا، نه جداست.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) اصبغبن الفرج بن سعدبن نافع. فقیه مالکی مصری. وفات او به سال 225 هَ. ق. بوده است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ارقم بن ابی ارقم بن اسد. صحابی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) الازدی.او راست: کتاب المشا کحه [کذا]. (ابن الندیم).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) اسحاق. تابعی است. او از ابی هریره و از او علأبن عبدالرحمن روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) اسحاق بن محمدبن زنگی اسفراینی. رجوع به اسحاق... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) اسماعیل بن ابی اویس. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) اسماعیل بن ابی خالد سعد الکوفی. تابعی است.وی در نودوپنج سالگی به سال 145 هَ. ق. درگذشت.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) اسماعیل بن احمد ضریر حیری نیشابوری. رجوع به اسماعیل... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) اسماعیل بن خلیل کوفی. از روات حدیث است.

ابوعبدا.[اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) اسودبن سریع. صحابی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) اشعث. ابن عبداﷲبن جابر الحدانی اعمی. تابعی است و از حسن روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) الاشعری تابعی است. او از خالدبن ولید و یزیدبن ابی سفیان و از او ابوصالح الاشعری و اسماعیل بن عبیداﷲ روایت کنند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) اصبغبن زید. از روات است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ثوبان. مولی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم. صحابی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جابربن عبداﷲبن عمروبن حرام. صحابی است.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) ابن ازرق. محمدبن علی. از مشاهیر علمای اندلس. وی قاضی غرناطه بود و آنگاه که آن کشور بدست اهل تثلیت افتاد وی به تلمسان شد و از آنجا به مصر هجرت کرد و سلطان مصر قایتبای را باسترداد اندلس تحریص کرد لیکن مقصود او میسر نگشت و وی بحجاز رفت و چون بازگشت سلطان مصر ویرا قضای قدس داد و او به قدس این منصب داشت تا به سال 795 هَ. ق. بدانجا درگذشت. او را تألیفات بسیار است از جمله: بدایع السلک فی طبایعالملک و آن نظیر مقدمه ٔ ابن خلدون است و شفاءالغلیل فی شرح مختصرالخلیل و روضهالأعلام و جز آن.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) از او حسن بن صالح ازدی روایت کرده است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسان بن ابی ساسان. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسان بن ثابت. صحابی است. و رجوع به حسان... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسن بن احمد زعفرانی. رجوع به زعفرانی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسن بن ایّوب حضرمی. محدّث است و عصام بن خالد از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسن بن شرف تبریزی. رجوع به بحسن... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسن بن صالح بن مسلم بن حی. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) صحابی است. و یحیی البکّاء البکائی از او روایت کرده است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ازروات حدیث است و از عبیداﷲبن ابی الجعد روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) از روات حدیث است. و هشیم از او روایت کرده است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) تابعی است. و از ابی هریره حدیث شنوده است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) از روات حدیث است و بکیر از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) تابعی است و از بلال و عبدالرحمن بن عوف روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حذیفهبن الیمان. صحابی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابان احمربن عثمان. رجوع به ابان بن عثمان و رجوع به ج 1 ص 35 معجم الادباء چ مارگلیوث شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) او از سعیدبن جبیر و از او اسرائیل روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابراهیم بن محمدبن عرفه. رجوع به نفطویه.... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابری بن شاکر القطان. او راست: کتاب فی مناقب الامام شافعی.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابله بغدادی. رجوع به ابله... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن آجروم ابوعبداﷲ محمدبن محمدبن داود صنهاجی. رجوع به ابن آجروم... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن ابار. محمدبن عبداﷲبن ابی بکر قضاعی. رجوع به ابن ابار ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن ابی جعفر البراثی. زاهدی معروف. رجوع به صفهالصفوه ج 2 ص 219 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن ابی دینار محمدبن قاسم رعینی قیروانی. رجوع به ابن ابی دینار... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن ابی زرع علی فاسی مراکشی. و بعضی کنیت اورا ابوالحسن گفته اند. رجوع به ابن ابی زرع... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن احمد. وزیر احمدبن اسماعیل سامانی. رجوع به ابوعبداﷲ محمدبن احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ابن ادریس. محمدبن احمد شافعی. رجوع به شافعی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حرمله ٔ تجیبی. ابن یحیی بن عبداﷲبن حرملهبن عمران بن قراد زمیلی مصری فقیه و محدّث صاحب امام شافعی. مولد او به سال 166 هَ. ق. او راست: کتاب المبسوط و المختصر. و به سال 243 هَ. ق. درگذشته است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) الحجام المکی. تابعی است. او از ابن عمر و از او عبداﷲ الیمامی روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جابربن عبداﷲ انصاری. صحابی است. و رجوع به جابر شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جعفربن علی بن الحسین بن علی علیهم السلام. رجوع به جعفر صادق... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) الجدلی. عبدالرحمن.تابعی است. و از معاویه روایت کند و درک صحبت علی علیه السلام و ابی بکر کرده و در فتنه ٔ ابن الزبیر کشته شده است. و نیز نام او را عبدبن عبد جبلی گفته اند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جدّ ملیح بن عبداﷲ الخطمی. صحابی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جرمی. احمدبن محمدبن اسحاق بن ابی حمیضه المکی. معروف به ابن ابی العلاء. رجوع به جرمی ابوعبداﷲ احمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جریربن عبدالحمید الضبّی. محدث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جریربن عبداﷲ البجلی. صحابی است و بعضی کنیت او را ابوعمر گفته اند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) الجسری الحمیری یا الخشنی. او از معقل بن یسار و جندب و از او جریری و مثنی بن عوف روایت کنند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جعفربن ابیطالب. صحابی است و رجوع به جعفر... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جعفربن برقان. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جعفربن زیاد الاحمر. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) جعفربن سلیمان هاشمی. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جعفربن عبداﷲ الاسدی. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جعفربن محمد الرودکی البنجی یا پنجدهی. رجوع به رودکی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حاکم نیشابوری. رجوع به حاکم... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جعفربن محمدبن فرات. رجوع به ابن فرات ابوعبداﷲ یا ابوالخطاب جعفر... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جعفربن محمدبن احمد دوریستی. فقیه شیعی. رجوع به ابوعبداﷲ دوریستی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جعفربن محمد السلیق. رجوع به ص 381 حبط ج 2 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جعفر الصادق علیه السلام. رجوع به جعفر... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جلیس. جعفربن ربیعه. از ابی برده روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جنید الحجّام الکوفی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جنید الفلسطینی. عکرمهبن عمار از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جوهری. (الامام الواعظ...). او راست: کتاب التوبه والأسف و الحذر فی المؤتنف. و تاریخ نوشتن این کتاب به سال 736 هَ. ق. بوده است. (کشف الظنون).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) جیهانی. رجوع به ابوعبداﷲ محمدبن احمد جیهانی شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حارث بن اسد محاسبی. رجوع به حارث... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حارثهبن النعمان بن النقیع الانصاری. صحابی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حافظ زینی بن واصل بن عبدالشکوربن زین. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن زید کوفی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن عبداﷲ بصری. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابراهیم بن ثابت. رجوع به ابن الکیزانی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عبیداﷲبن عبداﷲبن عتبهبن مسعود. تابعی است. وفات وی به سال 97 یا 98 هَ. ق. بوده است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) عبدالرحمن بن ثابت بن ثوبان. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عبدالرحمن بن عائذ الازدی الحمصی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عبدالرحمن بن عسیله الصنابجی. ازروات حدیث است. و رجوع به عبدالرحمن بن عسیله شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عبدالرحمن بن علی. رجوع به ابن دیبع وجیه الدین ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عبدالرحمن بن قاسم مالکی. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عبدالرحمن بن محمد. رجوع به عطاردی عبدالرحمن... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عبدالرحمن الاعمی. از روات حدیث است و ابن جابر از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عبدالعزیزبن عبداﷲبن ابی سلمه الماجشون. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عبداﷲبن علی سنجاری. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عبداﷲبن محمدبن جعفربن حیان. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) العبسی. سلیمان بن ابی المغیره. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عبیداﷲبن محمدبن بطه. رجوع به ابوعبداﷲ عبیداﷲبن محمد عکبری شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) العاضد لدین اﷲ... رجوع به عاضد لدین اﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عبیداﷲبن محمد عکبری معروف به ابن بطه. یکی از محدّثین اهل سنت. مولداو به سال 304 هَ. ق. بود و برای استماع حدیث به بلاد بعیده سفر کرد و از ابوالقاسم بغوی و یحیی بن صاعدو ابوبکر نیشابوری و جمعی دیگر استملای حدیث کرد و از او ابوالفتح بن ابی الفوارس وازجی و برمکی و جز آنان روایت آرند و ابن جوزی گوید: آنگاه که ابوعبداﷲبن بطه از اسفار خود بازگشت چهل سال در خانه ٔ خویش منزوی بماند که او را جز در روز عید اضحی و فطر در کوی و برزن ندیدند و گوید شیخی مستجاب الدعوه بود و احمدبن علی محدّث گوید: لم ار فی شیوخ اصحاب الحدیث و لا فی غیرهم احسن هیئهً من ابن بطه. و دارقطنی از قول ابوذر عبدالرحمن بن احمد هروی در روایت ابن بطه کتاب سنن رااز رجأبن مرجی جرح کرده و ابن جوزی گوید: جرح او معتبر نیست چه ابوذر اشعری است و ابن بطه حنبلی و حنبلیان اشاعره را کافر دانند و این جرح از روی خصومت وعداوت میان دو مذهب بوده است. وفات او در عکبرا به محرم سال 387 هَ. ق. بود. و رجوع به ابن بطه شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عبیده الحذاء. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عتبهبن غزوان بن جابربن وهب. صحابی است و بعضی کنیت او را ابوعبدالرحمن گفته اند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عتقی. عبدالرحمن بن قاسم بن خالدبن جناده فقیه مالکی. رجوع به ابن قاسم عتقی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عثمان بن ابی العاص الثقفی. صحابی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عثمان بن سعید المری. او از مسعر روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عثمان بن عفان. خلیفه ٔ سوم وکنیت دیگر او ابوعمرو است. رجوع به عثمان... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عثمان بن معاویه. از روات حدیث است و از ثابت و ثابت از انس روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عروهبن زبیربن العوام قرشی اسدی تابعی. یکی از فقهای سبعه ٔ مدینه است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عکرمهبن ابراهیم ازدی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عکرمهبن عبداﷲ بربری مولی عبداﷲبن عباس از تابعین و محدّث و فقیه است. وفات او107 یا 115 هَ. ق. و عمر او هشتاد یا هشتادوچهار سال بوده است. و رجوع به عکرمه... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عبّادانی. وی بمائه ٔ سیم در عبادان میزیست و شاگرد سهل بن عبداﷲ تستریست و درک صحبت شبلی کرده است. و او گفت کار دانش راست اگر بعمل پیوسته باشد. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 59 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عارف. او راست: کتاب خطف البارق در تفضیل عرب بر عجم.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عماد کاتب. محمدبن محمدبن حامد. رجوع به عماد کاتب اصفهانی شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) صفوانی. محمدبن احمدبن عبداﷲبن قضاعه. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) شریک بن عبداﷲبن ابی شریک نخعی بخاری قاضی کوفه به روزگار مهدی خلیفه. رجوع به شریک... شود.

ابوعبدا.[اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) شعیب بن راشد. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) شمس الدین محمدبن احمدبن عثمان بساطی طائی. عالم متفنن در اواخر مائه ٔ هشتم و اوائل مائه ٔ نهم. او راست: حواشی وشروح برکتب بسیار مانند مطول و شرح مطالع و مواقف وجز آن. و به سال 842 هَ. ق. به مصر درگذشته است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) شمس الدین محمدبن اسماعیل اندلسی غرناطی معروف به ابوعبداﷲ راعی. رجوع به ابوعبداﷲ راعی شمس الدین محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) شقی. آخرین امیر خاندان بنی نصر به اسپانیا. رجوع به ابوعبداﷲ محمدبن علی ابوالحسن... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) شمیطبن عجلان. رجوع به شمیط... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) شیبانی. از روات امامیه و عاصم احول از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) شیرازی شیخ الکبیر محمدبن الخفیف. رجوع به ابوعبداﷲبن اسفکسار... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) شیعی.رجوع به ابوعبداﷲ محتسب. و رجوع به ابن حجاج شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) صالح بن عمربن ابی بکر بریهی سکسکی. رجوع به صالح... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) صفوان بن سلیم الزهری. مولی حمیدبن عبدالرحمن بن عوف. رجوع به صفوان... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) الصنابجی. از کبارتابعین. رجوع به عبدالرحمن بن عسیله... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) طوال نحوی لغوی. رجوع به طوال... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) صوفی. در حبیب السیر بنقل از یافعی آمده است که ابوالقاسم محمدبن عبداﷲبن ملقب بمهدی اسماعیلی در ذی حجه ٔ 299 هَ. ق. بمعاونت ابوعبداﷲ صوفی از ولایت افریقیه خروج کرد و در 333 هَ. ق. در قلعه ٔ مهدیه وفات یافت. رجوع به ص 358 حبط ج 1 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) صوفی همدانی. عارفی از مردم چاوپاره محلی از ثغورروم، در اواخر مائه ٔ سیم و اوائل مائه ٔ چهارم معاصر معتضد و مکتفی و مقتدرعباسی. شیخ الاسلام انصاری و هجویری ذکر او آورده اند و او درک صحبت ابوبکرزقاق مصری کرده و مدتی به بغداد بوده است. رجوع به کشف المحجوب هجویری و نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 63 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) صومعی گیلانی. یکی از شیوخ متصوفه به مائه ٔ چهارم و او جدّ مادری محیی الدین عبدالقادر گیلانی است و دختر او مادر عبدالقادر مسماه به ام الخیر بوده است. و نسبت او ظاهراً به صومعه سرا، موضعی به گیلان است که هم امروز بدین نام مشهور است. رجوع به نفحات جامی و نیز ج 3 نامه ٔ دانشوران ص 73 و حبط ج 1 ص 313 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) طائی.زعیم عرب یکی از امرای جیش محمودبن سبکتکین. رجوع شود بترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 256 و 296 و 298.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) طارق بن شهاب البجلی. صحابی است.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) ضمرهبن ربیعه الرملی. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) طاقی. رجوع به ابوعبداﷲ محمدبن فضل بن محمد سیستانی طاقی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) طاهربن محمد حدادی مروزی. رجوع به طاهر... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) طبری شافعی. او راست: کتاب الکفایه فی الفروق.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) طلحهبن عبداﷲ. محّدث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) طلحهبن مصرف الأیامی، از اهل همدان. رجوع به طلحه... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) طلحهبن مصرف بن عمروبن کعب. رجوع بطلحه... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عکرمه مولی بن عباس. رجوع به ابوعبداﷲ عکرمهبن عبداﷲ بربری شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عمار. مولی بنی هاشم. تابعی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) شرحبیل بن حسنه. صحابی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) کلثومی. محمدبن عبدالملک. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) قلانسی. یکی از شیوخ عرفان در قرن سوم هَ. ق. رجوع به ج 3 نامه ٔ دانشوران ص 53 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) قیس بن ابی حازم. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) قیس بن سعد. از عطاء روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) قیس بن عباد. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) قینی مصری. صحابی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) کاتب. او راست: ملح النوادر.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) کاتب مهدی عباسی. یکی از بلغای زبان عرب. (ابن الندیم).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) کدخدای بکتغدی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 220 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) کسائی. بهمن بن فیروز. رجوع به کسائی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) کعب بن عبداﷲ. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) کعب بن مالک. صحابی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) کهمس بن الحسن القیسی. رجوع به کهمس... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) قصار. او راست: تاریخ شیراز.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) اللاَّنی معلّم الامراء. وی از ابی القاسم بغوی روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مالک بن احمدبن علی بن ابراهیم. رجوع به ایناسی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مالک بن انس بن مالک بن ابی عامر اصبحی یمانی. امام مالکیان. یکی از ائمه ٔ اربعه ٔ اهل سنت و جماعت. رجوع به مالک... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مالک بن مغول الکوفی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) مالینی، احمدبن عبدالرحمن بن نصر، یکی از مشایخ متصوفه از مردم مالان قریه ای بدو فرسنگی هرات و او جامع علوم ظاهر و باطن بود و با شیخ عمو بزیارت خانه شده است. و در اواخر مائه ٔچهارم و اوائل مائه ٔ پنجم به هرات میزیسته است. و شیخ الاسلام انصاری هروی معاصر او بوده در تاریخ عرفای خود ذکر او آورده و در حیات وی بدیدار او میرفته و پس از وفات به زیارت قبر او تبرک میجسته است و مولانا جامی گوید: قبر وی اکنون در مالین هرات معروف است. رجوع به نفحات جامی و نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 75 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ماهانی. محمدبن عیسی. عالم ریاضی مهندس. او راست: رساله ای در عروض کواکب و رساله ای در نسبت. و کتابی در 26 شکل از مقاله ٔ اولی اقلیدس.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) المثنی بن صباح. از عمروبن شعیب روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محاسبی. حارث بن اسد بصری متکلم زاهد صوفی. او را کتبی است در اصول و زهد از آنجمله: کتاب الرعایه. وفات وی به سال 243 هَ. ق. است. رجوع به ابن خلکان ج 1 ص 137 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محاملی. حسین بن اسماعیل بن محمّد الضبی. رجوع به محاملی... شود.

ابوعبدا. [اَع َ دِ ل ل] (اِخ) محتسب. حسین بن احمدبن محمدبن زکریا. معروف به شیعی. یکی ا ز دهات رجال ازمردم صنعای یمن. و او به بصره یا شهری دیگر از عراق محتسب بود. و سپس طریقت اسماعیلیان گرفت و از دعاه آنان گشت. و در سفری به مکّه با مردم بربر آشنا شد و با ایشان به مغرب رفت و در قبیله ٔ کتامه به دعوت آغازید و قبیله را بر بنی الاغلب بشورانید و آنگاه که عبیداﷲ مهدی جدّ ملوک مصر در سلجماسه گرفتار و محبوس شد ابوعبداﷲ چندین کرت با اغالبه جنگ کرد و عاقبت بر آنان فائق آمد و رقاده کرسی بنی اغلب را به سال 296 آمتصرف گشت وسپس شهر تا هرت و سلجاسه را مسخر کرد لکن پس از توطید امارت مهدی، برادر بزرگتر ابوعبداﷲ محتسب که ابوالعباس احمد نام داشت هماره او را نکوهش کردی و گفتی ملکی را که با سر شمشیر خویش گرفتی به رایگان به مهدی سپردی تا آنکه ابوعبداﷲ بر کرده پشیمان شد و مخالفت مهدی در دل گرفت و مهدی این معنی دریافت و در 298 هَ. ق. هردو برادر را در شهر رقاده به حیله بکشت.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمد. یکی از وزرای مأمون خلیفه بود. رجوع بدستورالوزرای خوندمیر شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) محمدبن ابان سیدبن ابان. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) القضاعی (قاضی...). رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 440 س 12 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) قرطبی. او راست: ارجوزه ای در اسماء نبی صلی اﷲ علیه و آله.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عمروبن ایوب البزاز. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) الفراء. او از سالم و از او دراوردی روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عمروبن سفیان السلمی. رجوع به عمرو... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) عمروبن العاص السهمی. صحابی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) (شیخ...) رجوع به عمروبن عثمان شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) عمروبن مره الحملی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عمروبن میمون الاودی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عمروبن میمون بن مهران. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عیاش بن ابی ربیعه. صحابی است.

ابوعبدا. [اَع َ دِل ْ لاه] (اِخ) عیاش جشمی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) غر. محمدبن منصوربن جمیل. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) غندر، محمدبن جعفر. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) فدائی. یکی از پیروان اسمعیلیه. او در جمادی الاولی 528 هَ. ق. رئیس اصفهانی سید دولتشاه علوی را بکشت.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) فرات القزاز. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) قرشی. محمدبن احمدبن ابراهیم الهاشمی الاندلسی. یکی از زهاد معروف. از مردم جزیره الخضراء بأندلس در مائه ٔ ششم. وی در بلاد مغرب به صحبت ششصد شیخ رسیده و ازآنان چهارتن را برای اقتدای خویش گزیده است و آن چهارشیخ ابوالربیع و شیخ ابوالحسن بن طریف و شیخ ابوزیدقرطبی و شیخ ابوالعباس جوزی بودند و جمعی کثیر بدو اقتدا کرده اند از قبیل شیخ ابوالعباس قسطلانی و غیره و ابوالعباس گفته های او را در جزوی گرد کرده است. ابوعبداﷲ سپس از اندلس به مصر و از آنجا به قدس رفته وتا آخر عمر به بیت المقدس اقامت داشته و ابن خلکان گوید: جماعتی از مردم مصر را دیدم که از او خوارقی حکایت میکردند و گویند که او بهر یک اصحاب خویش وعده ٔ ولایت یا منصبی عالی کرد و همه آن شد که او نوید کرده بود و در آخر عمر به علت جذام نابینا گشت و با نابینائی از چیزها که اخبار از آن رؤیت و مشاهدت خواهد آگاهی میداد از وی پرسیدند او چگونه بمرئیات آگاهی دارد؟ گفت همه تن من چشمهاست و با هر عضو که اراده کنم توانم دید و نقل است که گفت: سیروا الی اﷲ عُرجا مکاسیرفأن انتظار الصحه بطاله. و نیز گفت: من لم یدخل فی الأمور بلطف الأدب لم یدرک مطلوبه منها. و باز ازاو آورده اند که: من لم یراع حقوق الاخوان بترک حقوقه حرم برکه الصحبه. مدت زندگانی او 55 سال بوده و بیت المقدس بذی الحجه ٔ 599 هَ. ق. درگذشت و در مسجد اقصی بر وی نماز کرده و بخاک سپردند و قبر او مزار است. رجوع به نفح الطیب و نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 732 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) فرالاوی. محمدبن موسی. از اجله ٔ شعرای دوره ٔ سامانیان. معاصر شهید و رودکی. او عمری طویل یافته و ویرا جز دیوان غزل و قصیده، مثنوی به بحر خفیف بوده و با علو مقام ادبی ثروت و بضاعتی چنانکه باید نداشته است. رودکی درباره ٔ او ظاهراً در مقام مدح گوید:
شاعر شهیدو شهره فرالاوی
وین دیگران بجمله همه راوی.
از اشعار او جز چند بیت ذیل که در لغت نامه ها مثال آمده چیزی در دست نیست:
لاد را بر بنای محکم نه
که نگهدار لادبن لاد است.
کفشگر دید مرد داور تفت
لیف در کون او نهاد و برفت.
چون نباشد بنای خانه درست
بی گمانم که زیر رشت آید.
هوشم ز ذوق لطف سخنهای جانفزاش
از حجره ٔ دلم سوی تابوک گوش شد.
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان کرد راه بی پالاد.
صحرای سنگ روی و که سنگلاخ را
از سُم ّ آهوان و گوزنان شیار کرد.
ز چشم مست تو عالم خراب است
به بند زلف تو دلها گرفتار.
نه همچون رخ خوبت گل بهار
نه چون تو بنکوئی بت بهار.
آن کن که بدین وقت همی کردی هرسال
خز پوش و بکاشانه شو از صفه و فروار.
نوعاشقم و از همه خوبان زمانه
دخشم بتو است ارجو کم خوب بوَد فال.
هم آهوفغند است و هم تیزتک
هم آزاده خوی است و هم تیزگام.
چه شغل باشد واجب تر از زیارت آنک
اگرچه نیک بکوشم بخدمتش نرسم
اگر شفیع نیابم از او بعذر گناه
کریم طبعی او نزد او شفیع بسم.
چون مورد سبز بود گهی موی من همه
درداکه برنشست بر آن مورد سبز بشم.
ماده گاوان گله ات هریک
شاه پرور بود چو برمایون.
میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مر او را مگرو رخش کمان.
فزون زانکه بخشی به زایر تو زر
نه ساده نه رسته برآید ز کان.
ز ناگه بار پیری بر من افتاد
چو بر خفته فتد ناگه کرنجو.
آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت
همچنان چون شیشه ٔ سیمین نگون آویخته.
اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه.
روا نبود که با این فضل و دانش
بود شربم همی دائم ز منده.
تو شب آئی، نهان بوی همه روز
همچنانی یقین که شب یازه.
جودی ّ چنان رفیعارکان
عمان چنان شگرف مایه
از گریه و آه آتشینم
گاهی پره است و گاه پایه [کذا].
من ز آغالشت نترسم هیچ
ور به من شیر را برآغالی.
و رجوع به فرالاوی شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) فزاری محمدبن ابراهیم بن حبیب. رجوع به فزاری... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) فضل بن موسی السینانی. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) فیریابی کبیر. محمدبن یوسف بن واقد. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَع َ دِل ْ لاه] (اِخ) فیومی. رجوع به فیومی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) قاسم بن فضل بن احمد ثقفی. رجوع به قاسم... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) قاسم بن فضل اصفهانی. رجوع به ثقفی شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) قاسم بن معن مسعودی. رجوع به قاسم... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) قاسم بن نافعبن ابی بزه. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) قدامهبن عبداﷲ. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) القراظ، دینار مدنی. تابعی است و از ابی هریره روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) القردوسی ازدی. رجوع به هشام بن حسان ابوعبداﷲ... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) الشرعبی.او از ثوبان و از او عبدالقدوس بن حبیب روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) الشحام. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) حسین بن علی بن ابراهیم المعروف بالکاغذی منبوز به جعل از مردم بصره. شاگرد ابوالقاسم بن سهلویه ملقب به قشور از اصحاب ابی هاشم عبدالسلام بن محمدبن جبائی متکلم معتزلی. او فقیه و متکلمی نامدار و نبیه القدر عالم به مذهب خویش و مشهور در اصقاع و بلدان خاصه به خراسان بوده است و از ابی هاشم عبدالسلام متکلم معتزلی و ابی الحسن کرخی و ابی جعفر معروف به سهکلام صیمری عباداتی علم کلام و فقه و حدیث فراگرفته و صحابت ابوعلی بن خلاد داشته است. مولد او به سال 308 هَ. ق. و به بغداد در 399 هَ. ق. درگذشته است. و او راست: کتاب نقض کلام الروندی فی ان ّ الجسم لایجوز ان یکون مخترعاً لامن شی ٔ و نقضه لنقض الرازی لکلام البلخی علی الرازی. کتاب نقض کتاب الرازی فی انّه لایجوز ان یفعل اﷲ بعد ان کان غیر فاعل. کتاب الجواب عن مسئلتی الشیخ بن محمد رامهرمزی. کتاب الکلام فی ان اﷲ تعالی لم یزل موجوداً و لاشی ٔ سواه الی عن خلق الخلق. کتاب الایمان. کتاب الاقرار و کتاب المعرفه. (از ابن الندیم).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) خشنی قیروانی. او راست: ذیل صله ٔ ابن بشکوال.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حموی بغدادی، یاقوت. رجوع به یاقوت... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حمید. او از سعدبن اوس و از او سهل بن حماد و ابوعتاب روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حمیدی. او راست: الفوائد المنتقات. (کشف الظنون). و ظاهراً این کتاب همان جمع بین الصحیحین است که در موضع دیگر بنام ابوعبداﷲ محمدبن نصر فتوح الحمیدی الاندلسی، متوفی به سال 488 هَ. ق. آورده است. و رجوع به محمدبن ابی نصر فتوح بن عبداﷲبن حمید اندلسی میورقی شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حمیربن بشیر. محدّث است.او از معقل بن یسار و از او مثنی بن عوف روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) الحنشی. از اصحاب ابن اخشید ابوبکر احمدبن علی است. (ابن الندیم).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) خاقان. یکی از مشایخ صوفیه معاصر المتوکل علی اﷲ عباسی. منشاء او بغداد است و به سال 277 هَ. ق. به روزگار خلافت المعتضد باﷲ درگذشت و هم بدان شهر مدفون گشت. و شیخ جعفر حذاء و ابن قصاب رازی درک صحبت وی کرده اند. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 54 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) خالدبن معدان. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) خالدبن معدان الکلاعی. رجوع به خالد... شود.

ابوعبدا.[اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) خالد الزیات. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) خباب بن الأرت بن جندله. صحابی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) خُبیب جهنی. صحابی است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) خطیب اسکافی. او راست: شرح حماسه ٔ ابی تمام حبیب بن اوس. و وفات اسکافی در 421 هَ. ق. بود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حمّاد خیاط. از تابعین است و احمدبن حنبل از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) خطیب ملقب به ولی الدین. او راست: مشکات المصابیح که در 737 هَ. ق. از آن فراغت جسته و کتاب اسماء رجال المشکات.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) خطیب قلعه الفخریه. محمدبن عبداﷲ. رجوع به محمد... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) خفیف. رجوع به ابوعبداﷲبن اسفکسار... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) خویل. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) خولانی. رجوع به ابن مهرویه... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) خیاط. از روات حدیث است. او از ابی رهم غفاری و از وی سعیدبن هلال روایت کند.

ابوعبدا. [اَع َ دِل ْ لاه] (اِخ) داستانی. محمدبن علی. از مشایخ صوفیه. منشاء او بسطام و معاصر با هجویری صاحب کشف المحجوب است. و خود او از اقران شیخ ابوالحسن خرقانی و نسبت خرقه به دو واسطه بشیخ عمی بسطامی برادرزاده بایزید دارد. و شیخ سهلکی درک صحبت او کرده است. وفات وی به بسطام به ماه رجب 417 هَ. ق. بود. رجوع به کشف المحجوب هجویری و نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 73 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) دامغانی. قاضی القضات. یحیی بن عیسی بن جزله طبیب را پس از قبول مسلمانی برکشیدو مکانت وی بدانجا رسانید که کتابت سجلات خویش بدو مفوض داشت. او راست: شرح کتاب الحیطان مرجی ثقفی. و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 366 س 4 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) دمشقی. محمد ابیطالب انصاری صوفی شیخ الربوه جغرافیائی. مولد او سال 654 هَ. ق. و وفات 727 هَ. ق. او راست: نخبهالدهر فی عجائب البر و البحر.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) دوری. از مردم دور، محله ای به نیشابور. او راست: کتاب فضائل القرآن. (از ابن الندیم).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) دوریستی. جعفربن محمدبن عباس بن فاخر عبیسی وی از مردم دوریست قریه ای به دو فرسنگی ری است که امروز آنرا دَرَشت نامند. صاحب امل الاَّمل گوید: اوثقه ٔ عین عظیم الشان و معاصر با شیخ ما طوسی است و شیخ او را در رجال خویش یاد و توثیق کرده است و او راکتبی است از جمله: کتاب الکفایه، کتاب الیوم و اللیله، کتاب الأعتقادات، کتاب الرد علی الزیدیه و جز آن شیخ منتجب الدین قمّی در فهرست خویش گوید: او شاگرد مفید و مرتضی بود و ابن شهرآشوب نیز ذکر او آورده و در لؤلوءهالبحرین آمده است که او روایت از سیدرضی وسید مرتضی و از شیخ ابی عبداﷲ احمدبن محمدبن عبداﷲبن الحسن الجوهری و نیز از پدر خود محمدبن محمد دوریستی دارد. و از علمائی که از وی روایت کرده اند شیخ محمدبن ادریس حلی و شاذان بن جبرئیل قمّی و ابوجعفر مهدی بن ابی حرب حسینی و شیخ حاکم ابومنصور علی بن ابراهیم زیادی و فضل اﷲبن محمود فارسی و سید علی بن ابیطالب سلیقی و عبدالجبّاربن عبداﷲ المقری الرّازی و عده ٔ کثیر دیگر باشند و از فرزندان او جماعتی از علما بوده اند مانند پسر او موسی بن جعفر و حفید وی محمدبن موسی و فرزند محمد جعفربن محمد و پسر جعفر ابومحمد عبداﷲبن جعفربن موسی. و خاندان دوریستی خود را از نسل حدیفه ٔ یمانی میشمردند. و قاضی نوراﷲ شوشتری در مجالس المؤمنین او را مدعو بخواجه جعفر می خواند و از کتاب عبدالجلیل رازی نقل کرده است که خواجه جعفر در فنون علم مشهور بود و مصنف کتب و اخبار بسیار است و از بزرگان این طایفه (امامیه) و علمای ایشان است و در هر دو هفته نظام الملک از ری پیش او آمدی و از او استماع اخبار کردی. و خاندان او خاندان بزرگ است و خلفاً عن سلف بعلم و عزت و امانت آراسته بوده اند. و پس از آن از عبداﷲبن جعفربن محمّد و خواجه حسن بن جعفر دوریستی ترجمه ای مختصر آورده است. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به حسن... در این لغت نامه و رجوع به معجم البلدان ذیل کلمه ٔ دوریست و رجوع به روضات الجنات ص 144 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حمزهبن حسین اصفهانی. رجوع به حمزه... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حکم بن معبد الاصفهانی. رجوع به حکم... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) دیبلی. یکی از شیوخ متصوفه. محمدبن منصور طوسی درک صحبت او کرده و حکایتی از او آورده است. رجوع به صفهالصفوه ج 4 ص 52 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن محمدونی قهستانی فرضی. حاسب امام در فرائض. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن علی بن حسین بن بابویه. برادر صدوق. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن علی بن حسین طبری. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن علی بن محمد. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن علی بن موسی بن بابویه قمی. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن علی الجعفی از روات حدیث. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن علی صیمری. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن علی نحوی. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن علی نمری بصری لغوی. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن محمدبن عبدالوهاب. معروف به بارع دباس. نحوی شاعر. رجوع به ابوعبداﷲ بارع و رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن محمد القطان الشافعی. او راست: کتاب المطارحات.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن موسی بن هبهاﷲدینوری نحوی معروف به جلیس. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حکم بن عیینه ٔ مولی الکنده. محدّث است و بعضی کنیت او را ابومحمد گفته اند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) حسین بن میکائیل. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن ناصرالدوله. از ملوک بنی حمدان در موصل از سال 371 تا 380 هَ. ق. و رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن نصربن خمیس. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن نصربن احمد. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن نصربن محمد کعبی. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن نظام الملک (خواجه...).یکی از وزرای سلجوقی است. و رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن هارون بن جعفر ضبی. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن یحیی بن عیاش قطان. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حسین بن یحیی متوی. رجوع به حسین... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حصری. از قدمای شیوخ طریقت و زهد معاصر هارون و مأمون عباسی. در اواخر مائه دویم و اوائل مائه ٔ سیم. مولد و منشاء وی بصره وشاگرد فتح موصلی است. و درک صحبت بشر حافی کرده است. او گوید: که از فتح موصلی شنیدم که میگفت صحبت سی تن از شیوخ دریافتم که جملگی در شمار ابدال بودند و همگی بمن وصیت کردند که بپرهیز از همنشینی جوانان. و او میگفت صرف عمر در کاری کن که دنیا و آخرت هر دو بدست کنی پرسیدند آن کار کدام باشد؟ گفت کسب معرفت.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حضرمی. از مشاهیر عرفای اواخر مائه ٔ سیم معاصر معتضد و مقتدر عباسی. و شیخ محمد مرتعش درک صحبت او کرده است و گوید: پس از آن که بیست سال با کس سخن نگفته بود از وی پرسیدم تصوف چیست باز برای اینکه سخن نگفته باشد این آیت از قرآن خواندن گرفت: من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا اﷲ علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و مابدلوا تبدیلا. (قرآن 23/33).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) حکم بن عبداﷲبن سعد الایلی. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) دونی دینوری. یکی از شیوخ عرفان در اواخر مائه ٔ چهارم و اوائل مائه ٔ پنجم. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 67 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) دینوری. محمدبن عبدالخالق. یکی از مشایخ عرفاست. وی بمائه ٔ چهارم میزیست. مولد او دینور و زمانی در وادی القری اقامت گزیده است. رجوع بنامه ٔ دانشوران ج 3 ص 68 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) الشامی. جعفربن سلیمان از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سلمان مولی جهینه. رجوع به سلمان... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سعیدبن عبدالرحمن مدنی.قاضی بغداد. یکی از علما و صالحین. وفات او به سال 176 هَ. ق. بوده است. رجوع به حبط ج 1 ص 279 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سعیدبن یزید. یکی از بزرگان اهل طریقت متصوفه در مائه ٔ سیم. از اقران ذوالنون مصری. و احمدبن ابی الحواری از اصحاب اوست و بدان مباهات میکند. و اصلش از قریه ٔ بناج بصره است. ابوعبداﷲ مدتی در عراق و گاهی در شام اقامت داشت و از سخنان اوست: الادب حلیه الاحرار و نیز او گفته است: لکل شی ٔ خادم و خادم الدین الادب. و باز گفت چشم بر او دار که هیچ نشانی روشنتراز او نیست. و او تا حدود 260 هَ. ق. حیات داشت.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سفیان بن سعیدبن مسروق بن حبیب ثوری کوفی تابعی. صاحب تذکره الاولیاء گوید: او را امیرالمؤمنین گفتندی هرگز خلافت ناکرده. نقل است که گفت ای اصحاب حدیث زکوه حدیث بدهید. گفتند حدیث را زکوه چیست ؟ گفت آنکه از 200 حدیث به پنج حدیث کار کنید. روزی با یکی به در سرای محتشمی میگذشت آن کس برآن ایوان نگریست او را نهی کرد. بدو گفت اگر شما آنجا [نظر] نمیکردتی ایشان چندین اسراف نکردندی پس چون شما نظر میکنید شریک باشید در مظلمت این اسراف. و او را همسایه ای وفات کرد بنماز جنازه ٔ او شد بعد از آن شنید که مردمان میگفتند که او مردی نیکوبود سفیان گفت اگردانستمی که خلق از او خشنودند بنماز جنازه ٔ او نرفتمی زیرا که تا مرد منافق نشود خلق از او خشنود نگردند. نقل است که جوانی را حج فوت شده بود آهی کرد، سفیان گفت چهل حج کرده ام بتو دادم تو این آه بمن دادی ؟ گفت دادم آن شب بخواب دید که او را گفتند سودی کردی که اگر بهمه ٔ اهل عرفات قسمت کنی توانگر شوند. روزی اصحاب را گفت خوش و ناخوش طعام بیش از آن نیست که ازلب به حلق رسید این قدر اگر خوش است و اگر ناخوش صبر کنید تا خوش و ناخوش به نزدیک شما یکی شود و گفت اگر خلق بسیار جائی نشسته باشند و کسی منادی کند که هر کی میداند که امروز تا شب خواهد زیست برخیزد، یکتن برنخیزد و عجب آنکه اگر همه خلق را گویند با چنان کاری که در پیش است هرکه مرگ را ساخته آید برخیزد، یکتن برنخیزد. و گفت زهد در دنیا نه پلاس پوشیدن است و نه نان جوین خوردن و لکن دل در دنیا نابستن است و امل کوتاه کردن. و گفت هیچ نمیدانم اهل این روزگار را با سلامت تر از خواب. و گفت بهترین سلطانان آن است که با اهل علم نشیند و از ایشان علم آموزد و بدترین علما آنکه با سلاطین نشیند و گفت دنیا را بگیر از برای تن را و آخرت را بگیر از برای دل را و گفت هرکه از حرام صدقه دهد و خیری کند چون کسی بود که جامه ٔ پلید بخون بشوید یا به بول که آن جامه پلیدتر شود. گفت اگرکسی ترا گوید نعم الرجل انت و این ترا خوشتر آید ازآنکه گوید بئس الرجل انت بدان که تو هنوز مردی بدی.پرسیدند که سید صلی اﷲعلیه وآله و سلّم گفت خدای دشمن دارد اهل خانه ای را که در وی گوشت بسیار خورند. گفت اهل غیبت را گفته است که گوشت مسلمان را خورند. نقل است که گاه مرگ دست در زیر کشید و همیانی هزار دینار بیرون آورد و گفت صدقه کنید، گفتند سبحان اﷲ سفیان پیوسته گفتی دنیا را نباید گرفت و چندین زر داشت. سفیان گفت این پاسبان دین من بود و دین خود را بدین توانستم داشت که ابلیس بدین بر من دست نبرد که اگر گفتی امروز چه خوری و چه پوشی گفتمی اینک زر اگر گفتی کفن نداری گفتمی اینک زر و وسواس او از خود دفع کردمی هرچند مرا بدین حاجت نبود. و در وجه انتساب او به ثور شیخ فریدالدین عطار در تذکره دو روایت ذیل آورده است: یکروز به غفلت پای چپ در مسجد نهاد آوازی شنید که یا ثور، ثوری از آن سبب گفتند. چون آن آواز شنید هوش از وی برفت چون به هوش بازآمد محاسن خود بگرفت و طپانچه بر روی خود میزدو میگفت چون پای بأدب در مسجد ننهادی نامت از جریده ٔ انسان محو کردند هوش دار تا قدم چگونه می نهی. نقل است که پای در کشت زاری نهاد آواز آمد که یا ثور. و ابن خلکان گوید: این نسبت به ثوربن عبد منات است و سلسله ٔ نسب او را بدین گونه آورده است: سفیان بن سعیدبن مسروق بن حبیب بن رافعبن عبداﷲبن موهبهبن ابی ّبن عبداﷲبن منقدبن نصربن الحکم بن الحارث بن ثلبهبن ملکان بن ثوربن عبد منات. لکن این انتساب نهایت غریب مینماید چه عادتاً عرب و غیر آنان کس را از مردم عادی بنام جدّ پانزدهم که او نیز صاحب شهرتی خاص نیست نخوانده اند واﷲ اعلم. و صاحب تلخیص الاَّثار نسبت او را به ثور اطحل نام کوهی بمدینه کند. و این همان کوه است که ثوربن عبد منات نیز بدان منسوب است. و در هر حال مولد ومنشاء او چنانکه ابن خلکان و دیگران آورده اند. به سال 95 یا 96 یا 97 هَ. ق. بکوفه و وفات او آنگاه که متواری و مختفی میزیست در سال 161 یا 162 هَ. ق. به بصره بود. و او را به شب دفن کرده اند. و علت تواری و اختفاء وی چنانکه مسعودی در مروج الذهب از قعقاع بن حکیم روایت کرده این است: قعقاع گوید نزد مهدی خلیفه بودم، سفیان ثوری را درآوردند و چون داخل شد سلام گفت، سلام عادی و معمول نه تسلیم به خلافت چنانکه رسم سلام بر خلفا بود و ربیع در پشت سر خلیفه ایستاده بود بر شمشیر خویش تکیه کرده و چشم بر فرمان دوخته. مهدی با روئی گشاده متوجه سفیان شد و گفت از ما گریزی و بدینجا و بدآنجا پنهان شوی و گمان بری که اگر ما را نسبت بتو سؤقصد باشد بر تو دست نیابیم. اینک بنگر که بر تو دست یافتیم. آیا نترسی که در باره ٔ تو بهوای خویش حکم رانیم. سفیان گفت اگر برمن حکم توانی راندن آن پادشاه قادر نیز که حق و باطل را از هم جدا کند حکم خویش تواند راند. ربیع گفت یا امیرالمؤمنین آیارسد این نادان را با تو چنین سخن گفتن دستوری ده تاگردن وی بزنم مهدی گفت خاموش که امثال این مرد خواهند که ما آنانرا کشیم تا ما در سلک اشقیا و آنان در زمره ٔ سعدا درآیند او را فرمان قضای کوفه نویسید و هیچکس را بر وی حق تعرض نباشد. عهد بنوشتند و با سفیان دادند و او بیرون شد و فرمان در دجله افکند و خود بگریخت و متواری گشت چنانچه هرگز ویرا نیافتند. سفیان بن عیینه گفت هیچکس را به حلال و حرام داناتر از سفیان ندیدم و عبداﷲبن مبارک می گفت بر روی زمین اعلم ازسفیان ثوری نشناسم. و گفته اند که عمربن خطاب به روزگار خویش سر و پیشوای خلق بود و پس از وی عبداﷲبن عباس در زمان خویش این مقام داشت و بعد ازو شعبی در عهد خود دارای این رتبت بود و بدنبال او سفیان در عصر خود این مکانت یافت. و باز ابن خلکان گوید: او یکی ازائمه ٔ مجتهدین است و ابوالقاسم جنید بروایتی (در فقه) برمذهب او میرفت و سفیان از ابی اسحاق سبیعی و اعمش و کسان این طبقه حدیث شنید و اوزاعی و ابن جریح ومحمدبن اسحاق و مالک و طبقه ٔ آنان از سفیان حدیث شنیدند. و ابوصالح شعیب بن حرب مداینی، یکی از بزرگان ائمه ٔ کبار در حفظ و دین، می گفت گمان برم که برستاخیزسفیان ثوری را چون حجتی از خدا در مقابل خلق دارند و گویند راست است که کس از شمایان درک زمان رسول صلوات اﷲ علیه نکرد لکن سفیان ثوری را همگی دیدید چرا از اقتدا کردن به وی تن زدید. و باز آورده اند که آنگاه که وی حکم قضای کوفه به دجله غرق کرد قضای کوفه شریک بن عبداﷲ نخعی را دادند و چون بپذیرفت شاعر گفت:
تحرّز سفیان و فاز بدینه
و امسی شریک مرصداً للدراهم.
دمیری گوید سفیان را از عثمان و علی پرسیدند گفت: بصریان عثمان را بر علی تفضیل نهند و مردم کوفه به رجحان علی بر عثمان قائلند. گفتند تو چه گوئی. گفت من مردی کوفیم. با اینهمه محدثین امامیه او را از رجال روایت خود نشمرند چنانکه علامه در خلاصه و ابن داود در کتاب رجال خویش تصریح کنند که وی از روات شیعه نباشد و نجاشی حتی از وی نام نبرد و در مجموعه ورام آمده است که وی به بصره صحبت رابعه ٔ عدویه درک کرده است و ابن حجر در تقریب گوید: سفیان ثقه، عابد، امام و حجت و یکی از سران طبقه هفتم است و گاه نیز در روایت تدلیس کرده است و آورده اند که او به خدمت حضرت صادق علیه السلام رسید و گفت یابن رسول اﷲ مرا وصیتی فرمای آن حضرت فرمود یا سفیان لامروه لکذوب و لا اخ لملول و لا راحه لحسود و لاسودد لسیی ءالخلق. قلت یابن رسول اﷲ زدنی فقال لی یا سفیان ثق باﷲ ان کنت مؤمنا و ارض بما قسم اﷲ لک تکن غنیا و احسن مجاوره من جاورک تکن مسلما و لاتصحب الفابر فیعلمک من فجوره و شاور فی امرک الذین یخشون اﷲ عزوجل فقلت یابن رسول اﷲ زدنی فقال یا سفیان من اراد عزا بلاعشیره و غنی بلامال و هیبه بلا سلطان فلینقل من ذل معصیه اﷲ الی عز طاعته فقلت زدنی یابن رسول اﷲ فقال لی یا سفیان امرنی والدی بثلاث و نهانی عن ثلاث و کان فیما قال لی: یا بنی من یصحب صاحب السوء لایسلم و من یدخل مداخل السوء یتهم و من لایملک لسانه یأثم. ثم انشدنی:
عودلسانک قول الحق تحظ به
ان اللسان لما عودت معتاد
موکل بتقاضی ما سننت له
فی الخیر و الشر فانظر کیف تعتاد.
و باز گوید که در یکی از سالها که بمکه شده بودم بزیارت حضرت صادق جعفربن محمدرفتم و مکان وی پرسیدم و مرا راه نمودند برفتم و دربکوفتم گفت کیست گفتم صاحب تو سفیان. در گشود... و فرمود مرحبا یا سفیان از سوی شمال آئی گفتم آری یابن رسول اﷲ چگونه است که از مردم کناره جسته ای فرمود: ای سفیان فسد الزمان و تغیر الاخوان و تقلبت الاعیان فرأیت الانفراد اسکن للفؤاد. معک شی ٔ تکتب فیه قلت نعم فقال اکتب:
ذهب الوفاء ذهاب امس الذاهب
والناس بین مخاتل و موارب
یفشون بینهم الموده والصفا
و قلوبهم محشوه بعقارب.
قلت زدنی یابن رسول اﷲ. قال اکتب:
لاتجزعن لوحده و تفرد
و من التفرد فی زمانک فازدد
ذهب الاخاء فلیس ثم ّ اخوّه
الا التملق باللسان و بالید
فاذا نظرت جمیع ما بقلوبهم
ابصرت ثم نقیع سم الاسود.
... فقلت زدنی. قال: اذا تظاهرت علیک الهموم فقل لاحول و لاقوه الا باﷲ و اذا استبطأت الرزاق فعلیک بالاستغفار و علیک بالتقوی و لزوم الصبر و کن علی حذر فی امر دینک و آخرتک. فقمت و انصرفت. مولد او به سال 65 یا 95 هَ. ق. و وفات در شعبان 163. و رجوع به ص 276 و 279 حبط ج 1 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سفیان ثوری. رجوع به ابوعبداﷲ سفیان بن سعید... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سفیان بن عبدالملک. صاحب بن المبارک. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سلام بن عبداﷲ. رجوع به سلام... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سلمان. او درک صحبت ابن الزبیر کرده است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سلمان بن عبداﷲ حلوانی. رجوع به سلمان... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سلمان بن عبداﷲ نحوی. رجوع به سلمان... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سلمان فارسی. رجوع به سلمان... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سلمان یا سلیمان بن محمدبن فتی الحلوانی نهروانی. نحوی لغوی و محدّث. منشاء او اصفهان است و صاحب تآلیفی از جمله: قانون در لغت، کتابی در تفسیر، شرح ایضاح و شرح دیوان متنبی و جز آن. و به سال 494 هَ. ق. درگذشته است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) سلمهبن ثمام الشقری. شعبه ؟ محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سعیدبن الحکم بن ابی مریم نسابه ٔ اخباری. رجوع به ابن ابی مریم شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سلمهبن فضل الرازی. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سلیمان بن حسن صهرشتی فقیه شیعی. رجوع به حسن... شود و بعضی کنیت او را ابوالحسن گفته اند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سلیمان بن عبداﷲبن علی بن ماحوزی بحرانی. عالم شیعی. وفات او در 44 سالگی به سال 1121 هَ. ق. بود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سلیمان بن عبداﷲ حلوانی. رجوع به سلیمان... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سلیمان بن عبداﷲ رازی. رجوع به سلیمان... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سلیمان الأغر. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) سلیمان مدنی یا مدینی. محدّث است. او ازعبداﷲبن دینار و از او معتمربن سلیمان روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سلیم بن اخیمر. محدّث است و از ابن عون روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سنجری. او راست: الفوائدالحدیبیه. (کشف الظنون).

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سهل بن یوسف. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) شافعی خیاطی. او راست: فتاوی الخیاطی.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) شافعی. محمدبن ادریس. امام شافعیان. رجوع به شافعی... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سعیدبن صبیر سکسکی. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سعیدبن جبیر تابعی. رجوع به سعید... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) ذهبی محمدبن احمد. رجوع به ذهبی... و رجوع به ابن قایماز... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) زعفرانی. او راست: کتاب الزکات. کتاب الضحایا. کتاب الصلاه و کتاب الحیض.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) راعی. شمس الدین محمّدبن اسماعیل الاندلسی. مولد او به سال 780 هَ. ق. در غرناطه بود و منشاء وی نیز همان شهر است. و یکی از علمای نحو و عربیت و فقه و حدیث است و شعر نیز نیکو میگفت. و علوم ادبیه از ابوجعفر احمدبن ادریس اندلسی فرا گرفت و از ابوبکر عبداﷲبن محمّدبن محمد معافری معروف به ابن عام و خطیب ابوعبداﷲ محمدبن علی بن حفار استماع حدیث کرد و کتاب خلاصهالباحثین و جرومیه را برصاحب فهرست کبیر محمدبن عبدالملک بن علی قیسی قرائت کرد و اجازه ٔ روایت از ابوالحسن علی بن عبداﷲ جذامی و قاسم بن سعید و محمدبن ابراهیم بن عبدالرحمن بن امام و ابوعبداﷲ محمدبن مرزوق تلمسانی گرفت و هم از ابوبکر مراغی محمد طبری و کمال الدین بن خیرکندری فوائد جمه اخذ کرد و ابواسحاق ابراهیم بن عفیف و برهان بقاعی و حافظبن فهد از او روایت آرند. و به سال 825 هَ. ق. بزیارت خانه شد و از آنجا بقاهره رفت و بدانجا متوطن گشت و از شهاب متولی و ابن جزری وحافظبن حجر و جمعی دیگر استماع حدیث کرد. و در مؤیدیه امامت و مجلس درس داشت. سخاوی قطعاتی از اشعار او نقل کرده است و از تألیفات اوست: شرح القواعد. انتصارالفقیر السالک لمذهب الأمام الکبیر مالک. شرح جرومیه. شرح الفیه. کتاب النوازل النحویه و در آخر عمر مبتلا به عمی گردید و به ذی حجه ٔ 853 هَ. ق. درگذشت.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْلاه] (اِخ) ربیعبن ابی راشد. رجوع به ربیع... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) رودباری احمدبن عطا. از مردم رودبار بغداد و منشاء وی شهر صور در مائه ٔ چهارم هَ. ق. وی خواهرزاده شیخ ابوعلی رودباری و مادر او مسماه به فاطمه است او از قرّاآن معروف و نیز یکی از بزرگان اهل تصوف است و شیخ الاسلام در تاریخ عرفای خویش ذکر او آورده است و از او نقل کند که گفت: التصوف ترک التکلف و استعمال التظرف و حذف التشرف. یافعی وفات او را به سال 369 هَ. ق. گفته است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) زبیدبن حارث الیامی. رجوع به زبید... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) زبیربن احمدبن سلیمان زبیری شافعی. رجوع به ابوعبداﷲ زبیری شود.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) زبیربن بکاربن عبداﷲبن مصعب بن ثابت بن عبداﷲبن الزبیربن العوام. رجوع به زبیر... شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) زبیربن بکربن بکار قرشی. قاضی مکه. وفات او در هشتادوچهارسالگی در 256 هَ. ق. بوده است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) زبیربن جعفر المعتزباﷲ. رجوع به زبیر شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) زبیربن العوام بن خویلدبن اسدبن عبدالعزی. یکی از کبار صحابه ٔ رسول صلوات اﷲ علیه. رجوع به زبیر... شود.

ابوعبدا. [اَع َ دِل ْ لاه] (اِخ) زبیری. زبیربن احمدبن سلیمان. فقیه شافعی بصری. وی از نسل زبیربن عوام صحابی است. وامام شافعیان بصره بود. و وقتی به بغداد رفت و اهل حدیث از وی استماع روایت کردند. او را کتب بسیار در حدیث و فقه بود. و قبل از سال 320 هَ. ق. درگذشت.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) زریق. محدّث است و ارطاهبن منذر از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) الزناتی. او راست: لباب فی علم التراب. و رساله فی الرمل.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سعدی. ضیاءالدین محمدبن عبدالواحد. مولد او دمشق در 569 هَ. ق. اودر طلب حدیث مسافرت مصر و بغداد و اصفهان و همدان ومرو و امکنه ٔ دیگر کرد و به دمشق بازگشت و به تدریس و تصنیف اشتغال جست. او مؤسس دارالحدیثی است در دمشق که کتب بسیار بر آن وقف کرده است و خود او را نیزتألیفاتی است. وفات وی به 643 هَ. ق. بوده است.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) زنفل بن عبداﷲ العرفی. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) زیدبن مبارک الصنعانی الخراز. از روات حدیث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) زینی بن واصل بن عبدالشکوربن زین. محدّث است.

ابوعبدا.[اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سالم بن سبلان. محدّث است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سالم بن عبداﷲبن عمربن الخطاب. تابعی است و بعضی کنیت او را ابوعمر گفته اند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سالم البراد. محدّث است و اسماعیل بن ابی خالد از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سالم مولی شداد. محدّث است و بکیربن اشجع از او روایت کند.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سالمی احمدبن محمدبن سالم. یکی از شیوخ طریقت در مائه ٔ سیم. شاگرد سهل بن عبداﷲ تستری. مولد و منشاء او شهر بصره است. و ظاهراً در حدود 280 هَ. ق. وفات یافته است.

ابوعبدا. [اَ ع َدِل ْ لاه] (اِخ) سامری حلبی. او راست: المستوعبه.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سجزی. یکی از مشایخ تصوف در مائه ٔ سوم. از شاگردان ابوحفص حداد. و شیخ ابوحفص میگفت ابوعبداﷲ شیخ و پیر معنوی ماست. او سفر شام و طرابلس کرده است. و از سخنان اوست: علامهالأولیاء ثلث: تواضع عن رفعه و زهد عن قدره و انصاف عن قوه؛ نشانه ٔ دوستان خدای سه باشد فروتنی با وجود بلندی پایگاه و پرهیز با وجود توانائی و داد دادن از خویش با قدرت ترک آن. او را گفتند چرا جامه ٔ صوفیان نپوشی گفت جامه ٔ جوانمردان در بر کردن بی فتوت، نشان دوروئی باشد. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 57 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سعدبن خیثمهبن الحارث. صحابی انصاری است.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) سعدی. حسین بن عبداﷲ. از محدثین امامیه است و او را از غلات شیعه شمرده اند و نجاشی گوید: احادیث کتب او صحیح است و مصنفات بسیار دارد در حدیث. رجوع به فهرست نجاشی و نیز نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 633 شود.

ابوعبدا. [اَ ع َ دِل ْ لاه] (اِخ) یونس بن عبید. مولی عبدالقیس. رجوع به یونس... شود.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری