معنی ابومحمد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) نام کوهی به بحر قلزم و مردم آنجا را زراعت و حیوان شیرده نباشد، و غذای آنان منحصر به دانه ٔ کرچک و ماهی است. (از مراصدالاطلاع).

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمد شامی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمدبن هارونی ثوری. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ثوری... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمد بخاری بافی خوارزمی. خطیب گوید: اصل او از بخاراست و او را ادب و شعر مأثور است. و به بغداد در سال 398 هَ. ق. درگذشت و از شعر اوست:
علی بغداد معدن کل ّ طیب
و مغنی نزهه المتنزهینا
سلام کلّما جرحت بلحظ
عیون المشتهین المشتهینا
دخلنا کارهین لها فلمّا
الفناها خرجنا مکرهینا
و ماحب ّ الدیار بها و لکن
امرﱡ العیش فُرقه من هوینا.
و هم او راست:
ثلاثه ما اجتمعن فی احد
الا و اسلمنه الی الاجل
ذل ّ اغتراب و فاقهو هوی
و کلّها سابق علی عجل
یا عاذل العاشقین انک لو
انصفت رَفَّهْتَهم من العذل
فانهم لو عرفت صورتهم
عن عذل العاذلین فی شُغُل.
رجوع به معجم البلدان یاقوت ذیل کلمه ٔ باف شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمد بطلیوسی. رجوع به عبداﷲبن محمدبن السید... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمد بلخی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمد خزرجی. مالکی اندلسی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمد راسبی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمد سنان. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمد فرغانی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمدبن عثمان. معروف به ابن السقاء. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمد مالکی خزرجی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمد مرتعش نیشابوری. رجوع به ابومحمد مرتعش... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمد مرجانی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمد المصری. محدث است و از سلیمان بن بلال روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمد منجنیقی. فقیه. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْم َ] (اِخ) عبداﷲبن مرزوق. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن مسلم بن قتیبه ٔ دینوری یا مروزی معروف به ابن قتیبه ٔ نحوی. رجوع به ابن قتیبه... و رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن معیه السُوائی. محدث است و هم نام او را عبیداﷲ... گفته اند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمدبن نجم. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمدبن صاره البکری الاندلسی الشنترینی. شاعر. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن نجم بن شاس. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن شاس.... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن الفرج القنطری. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن علی بن احمد. معروف به سبط الخیاط. رجوع به سبطالخیاط... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن علی بن عبداﷲبن علی اندلسی مری. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن علی بغدادی. رجوع به عبداﷲ.... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن علی سبطالخیاط بغدادی. رجوع به سبطالخیاط... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن علی صیمری. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن علی لخمی اندلسی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن عمروبن العاص. صحابی است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن عون خزاز. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن فضل بن سفیان بن منجوف السدوسی. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به غنویه السدوسی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمدبن السید نحوی لغوی. معروف به بطلیوسی. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن السید ابومحمد عبداﷲ.... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن القاسم بن المظفربن علی بن القاسم الشهرزوری. ملقب به مرتضی پدر قاضی کمال الدین. رجوع به عبداﷲ.... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن کیسان یمانی. محدث و یکی از ابناء فارس. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن کیسان... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمد راسبی. رجوع به عبداﷲ محمد راسبی مکنی به ابومحمد شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمد فرزند ابن رشد فیلسوف و مورّخ مشهور. وی شغل طبابت می ورزید.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمد معروف به ابن زهر. رجوع به ابن زهر... و رجوع به عبداﷲبن محمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمدبن ایمن نوری اسفهبدی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمدبن جعفر فرغانی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن محمدبن حرب الخطاب. رجوع به خطابی ابومحمد عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن المقفّع. رجوع به ابن المقفّع عبداﷲ... و رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن ولید العدنی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن عطأاﷲ ابراهیمی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالوهاب بن عبدالمجید الثقفی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالمنعم بن فرس [کذا] الغرناطی. رجوع بعبدالمنعم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالمؤمن بن علی قیسی. نخستین از امرای موحدی مغرب. رجوع بعبدالمؤمن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالمؤمن، قیسی بن علی قیسی کومی. رجوع به قیسی بن علی قیسی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالواحدبن شیخ ابی حفص. مؤسس سلسله ٔ بنی حفص تونس. رجوع به عبدالواحد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالواحدبن محمد باهلی. رجوع به عبدالواحد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالواحد رشید.دهمین از امرای موحدی مغرب. رجوع به رشید... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالواحد مخلوع. ششمین از امرای موحدی مغرب. رجوع بعبدالواحد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالوهاب بن حریش. رجوع به عبدالوهاب... و رجوع به ابومسهل... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالوهاب بن علی بن نصربن احمد. قاضی مالکی. فقیه و ادیب و شاعر. رجوع به عبدالوهاب... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْم َ] (اِخ) عبدالملک بن الصباح المسمعی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالوهاب بن علی القاضی بن طوق. رجوع به عبدالوهاب... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالوهاب محمد شافعی. رجوع به عبدالوهاب... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبیدبن سعید الأموی. برادر یحیی بن سعید الأموی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبیدبن صباح. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبیدبن عبداﷲ ابی الفضل بن محمدبن عبیداﷲ فاسی. او راست: الجواهر السمینه فی شرح الأجرومیّه.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبیداﷲبن عبداﷲبن طاهر. از امرای آل طاهر در خراسان. رجوع بعبیداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبیداﷲبن محمدبن ابی برده القصری. رجوع به عبیداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبیداﷲبن محمدبن علی بن شاه مردان. رجوع به عبیداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالملک بن هشام بن ایوب معافری بصری. رجوع به عبدالملک... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالمحسن بن محمدبن احمدبن غالب بن غلبون شاعر. رجوع به عبدالمحسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن وهب بن مسلم معروف به ابن وهب. رجوع به ابن وهب... و رجوع بعبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن یوسف جوینی نیشابوری. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن وهب فهری. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن یحیی. رجوع به ابن الکناسه... و رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن یعقوب بن منصور ملقب بعادل. رجوع به عادل... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن یوسف بن احمدبن عبداﷲبن هشام المصری. رجوع به ابن هشام جمال الدین ابومحمد... و رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن یوسف بن عبداﷲبن یوسف بن محمدبن حیّویه الجوینی. فقیه شافعی. پدر امام الحرمین. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن یوسف بن عبداﷲ قرطبی. رجوع به عبداﷲبن یوسف بن عبداﷲ... و رجوع به ابن عبدالبر عبداﷲبن یوسف... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن یوسف التّنیسی. محدث است و از مالک و لیث روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن یوسف جرجانی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن یوسف شافعی. رجوع به عبداﷲ.... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالمجیدبن عبدون یابری اندلسی و معروف به ابن عبدون. رجوع به ابن عبدون... و رجوع به عبدالمجید... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲ بسطامی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲ حریری. رجوع به عبداﷲ.... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲ خزرجی. رجوع به عبداﷲ خزرجی شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲدمشقی. معروف به ابن عطیه. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲروزبه بن المقفع. رجوع به ابن المقفع عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲ العادل. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲ فهری بن وهب. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن وهب شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲ. مولی بنی هاشم. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن علی ملقب بعاضد چهاردهمین و آخرین خلفاء فاطمی مصر. رجوع بعاضد...شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن عبیداﷲبن ابی ملیکه مکی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُح َم ْ م َ] (اِخ) عبیداﷲبن موسی العیسی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالغنی بن واحد مقدسی حافظ. رجوع به بعبدالغنی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالعزیزبن عثمان فضلی حنفی. رجوع به عبدالعزیز... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالعزیزبن عثمان نسفی. رجوع به عبدالعزیز... شود.

ابومحمد. [اَم ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عب-دالع-زیزبن الواثق. رجوع به ابن الواثق ابومحمد... و رجوع به عبدالعزیز... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالعظیم بن ابی الاصبع. ملقب به زکی الدین شاعر. رجوع به ابن ابی الاصبع... و رجوع به عبدالعظیم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالعظیم بن عبدالقوی المنذری. رجوع به عبدالعظیم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالغنی بن سعیدبن علی بن سعیدبن بشر مصری حافظ. رجوع به عبدالغنی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالغنی بن عبدالوهاب بن علی بن سرور الجماعیلی. رجوع به عبدالغنی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالغنی بن قاسم بن حسن. رجوع به عبدالغنی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالقادربن ابی صالح جنگی دوست بن عبداﷲبن یحیی گیلانی. رجوع به عبدالقادر... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالعزیزبن سلمان. رجوع به عبدالعزیز... شود.

ابومحمد. [اَم ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالقادر گیلانی (شیخ...). رجوع به عبدالقادر ابومحمدبن ابی صالح جنگی دوست... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالکافی الزوزنی. رجوع به عبدالکافی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالکریم حلبی. رجوع به عبدالکریم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲ. یکی از احفاد ابن مقله. او نیز از خطاطین مشهور است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن ابراهیم کندی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن ابی حدرد. صحابی است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن ابی الحسن بن ابی رافع منجم. او را رساله ای است در هندسه. و پدر او ابن ابی رافع نیز منجم بود و کتاب اختلاف الطلوع از اوست. (از ابن الندیم).

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن ابی الوحش برّی... رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالعزیزبن شداد صنهاجی. رجوع به عبدالعزیز... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْم َ] (اِخ) عبدالعزیزبن داود الزاذانی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن ابی الهیثم. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالرحیم بن علی بن احمد. رجوع به عبدالرحیم... و رجوع به ابن دخوار... شود.

ابومحمد. [اَم ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبداﷲبن سعد الرازی الدشتکی. محدث است و از عمروبن ابی قیس روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبدالمنعم خزرجی. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبید. تابعی است. او از ابی هریره و از او عبداﷲبن عون روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالرحمن بن عمربن محمد نخاس. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالرحمن بن عوف. یکی از کبار صحابه رضی اﷲ عنهم. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالرحمن بن محمد. ملقب بشمس الدین. رجوع به ابن قدامه ابومحمد شمس الدین و رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْم َ] (اِخ) عبدالرحمن بن محمد المحاربی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالرحیم بن حسن بن علی بن عمر اسنوی مصری. رجوع به عبدالرحیم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالرزاق بن رزق اﷲ. رجوع به عبدالرزاق... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالعزیزبن اخضر جنابذی بغدادی. رجوع به عبدالعزیز... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالسلام بن رغبان بن عبدالسلام. دیک الجن. رجوع به دیک الجن عبدالسلام... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالسلام بن عبدالمطلب. رجوع به عبدالسلام... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالسلام بن علی بن عمر زواوی. رجوع به عبدالسلام... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالسلام بن محمدبن الهیصم. رجوع به عبدالسلام... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالسلام بن محمد خوارزمی. رجوع به عبدالسلام... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالصمدبن علی بن عبداﷲبن العباس بن عبدالمطلب. هاشمی. رجوع به عبدالصمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالعزیزبن ابی رزمه. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالعزیزبن احمدبن سیدبن مغلس قیسی. رجوع به عبدالعزیز... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن ابی الولیدبن احمدبن رشد. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن ابی زید عبدالرحمن قیروانی. رجوع به ابن ابی زید ابومحمد... و رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن عبدالمؤمن بن وجیه واسطی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن سلیمان بن داود. معروف به ابن حوطاﷲ. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن حوطاﷲ ابومحمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن حرب. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن حسین ناصحی. (قاضی...). رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن داود واسطی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن رواحهبن ثعلبهبن امری ءالقیس. صحابی است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن زیدبن عبدربه الانصاری، صاحب الاذان. صحابی است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن زید قیروانی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن سعدبن ابی حمزه. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن سوید تکریتی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن حبیق بن سابق. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن عبدالحکم. فقیه مصری.رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن عبدالحکم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن عبدالرحمن السمرقندی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن عبدالرحمن بن الفضل بن بهرام السمرقندی الدارمی، حافظ. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن عبدالرحمن هاشمی مصری مشهور به ابن عقیل و ملقب به بهاءالدین. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن عقیل... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن عبدالظاهر سعدی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن عبداﷲبن یحیی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن عبداﷲ مرجانی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن عبدالملک قرشی قرطبی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن حجاج معروف به ابن الیاسمین. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن جعفربن درستویه. مرزبان فارسی فسوی نحوی. رجوع به ابن درستویه... و رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن ابی زید مالکی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن احمدبن موسی الاهوازی ملقب به عیدان. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن احمد. مکنی به ابومحمد و ملقب به شبویه الرباطی المروزی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن احمد اصفهانی. معروف به ابن لبنان. رجوع به ابن لبنان و رجوع به عبداﷲبن احمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن احمدبن احمدبن احمد بغدادی معروف به ابن خشاب نحوی. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن خشاب... شود.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن احمدبن علی بن الحسن بن ابراهیم طباطبابن اسماعیل... معروف به ابن طباطبا. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن طباطبا... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن احمدبن محمدبن قدامه ٔ دمشقی. ملقب بموفق الدین. رجوع به ابن قدامه موفق الدین... و رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن احمدبن حمویه سرخسی. راوی صحیح بخاری است. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن احمدبن خشاب. رجوع به ابن خشاب... و رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن احمدبن محمدبن قدامه. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن قدامه موفق الدین... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن احمد بغدادی. رجوع به ابن خشاب... و رجوع به عبداﷲبن احمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن جعفربن ابیطالب. صحابی است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن احمد خازن. رجوع به ابومحمد خازن عبداﷲ.... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن احمد، ضیاءالدین بیطار. رجوع به عبداﷲ و رجوع به ابن بیطار ابومحمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن ادریس بن یزیدبن عبدالرحمن. رجوع به ابومحمد اودی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن اسعد یافعی یمنی. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به یافعی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن اسماعیل میکالی. کاتب و ادیبی بلیغ. او صدهزار شعر از قدما و متأخرین از برداشت و گاهی بطرز ادبا شعر می سرود و از اوست:
یوم دجن قدتناهی طیبه
و حقیق ان یحیا بالمطر
هل یجوز الصحو فی اثنائه
ان ّ هذاالرأی من احدی الکبر.
(از تعلیقات ادیب پیشاوری بر تاریخ بیهقی). و بیهقی گوید: و دیگری در باب جوانان نیکو گفته است:
ان الامور اذا الاحداث دبرها
دون الشیوخ تری فی بعضها خللا.
و از بوعلی اسحاق شنودم گفت بومحمد میکالی گفتی چه جای بعض است که فی کلّها خللا.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن بری بن عبدالجبار مقدسی بصری معروف به ابن برّی. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن برّی ابومحمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن ثعلبهبن صعیر یا صعیره. صحابی است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبداﷲبن جحش بن رئاب بن یعمر. یکی از کبار صحابه ٔ کرام است، رضی اﷲ عنهم.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبیداﷲبن مُعیّه السُوائی. و بعضی نام او را عبداﷲ گفته اند. رجوع به عبیداﷲبن مُعیّه... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبیداﷲ مهدی. اولین از خلفای فاطمی در مغرب (از 297 تا 322 هَ. ق.). رجوع به مهدی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالرحمن بن سعدبن عمار مدینی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مولی عمربن الخطاب. تابعی است. او از ابی عبیدهبن عبداﷲ و از او عوام روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مکتفی علی بن معتضدبن موفق بن متوکل خلیفه ٔ عباسی. رجوع به مکتفی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مکی بن ابیطالب حموش بن محمد قیسی قیروانی قرطبی، مقری. وفات او به سال 437 هَ. ق. او راست: کتاب الصغائر و الکبائر. کتاب الکشف عن وجوه القراآت و عللها. کتاب الابانه فی معانی القرآن. کتاب الادغام. کتاب اختصار شرح قراآت السبع لأبی علی الفارسی المسمی بالحجه. کتاب الوقف التام. کتاب الوقف فی کلاّ. کتاب مشکلات القرآن. کتاب المناسک. کتاب الموجز فی القراآت. کتاب الهدایه فی الوقف علی کلاّ. کتاب الهدایه الی بلوغ النهایه فی معانی القرآن و انواع علومه فی سبعین جزء. کتاب الوقف فی کلاّ و بلی. کتاب المنتقی فی الاخبار. کتاب الیاآت المشدّده فی القرآن. و رجوع به مکی بن ابیطالب... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) منصوربن علی معروف به منطقی رازی. رجوع به منصور... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) منطقی. رجوع به منصوربن علی معروف به منطقی رازی شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) موسی بن بشار. رجوع به موسی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) موسی بن مهدی بن منصور خلیفه ٔ عباسی ملقب بهادی. رجوع به هادی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) موسی بن یعقوب بن عبداﷲبن وهب الزمعی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) موفق الدین. رجوع به ابن قدامه موفق الدین... و رجوع به عبداﷲبن احمدبن محمدبن قدامه... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مولی قریش. محدث است. او از عبادبن ربیع و از او هیثم روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُح َم ْ م َ] (اِخ) معقل بن یسار الأشجعی. صحابی است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مهدی عبیداﷲ.اولین خلفای فاطمی در مغرب. رجوع به مهدی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مهدی. عبیداﷲبن حسن بن علی بن محمدبن علی بن موسی بن جعفربن محمدبن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام. رجوع به عبیداﷲ مهدی بن حسن.... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مهذب الدوله. رجوع به ابن دخوار... و رجوع بعبدالرحیم بن علی بن احمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مهلبی وزیر. رجوع به حسن بن محمدبن هارون بن ابراهیم بن عبداﷲبن یزید... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) میکالی. رجوع به ابومحمد عبداﷲبن اسماعیل شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) میمون بن موسی المرائی. محدث است و محمدبن بکر از او روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) النائب الاَّملی. یکی از علمای نجوم. او راست: کتاب الغره. و ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه از کتب وی مکرر نقل کرده است. رجوع به آثارالباقیه چ زاخائو ص 13 و 43 و 245 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ناصحی (قاضی...). رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) معیقب والد محمد. صحابی است.

ابومحمد. [اَ م ُح َم ْ م َ] (اِخ) معقل بن سنان الأشجعی. صحابی است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ناصرالدوله حسین بن عبداﷲبن حمدان ازملوک بنی حمدان در موصل. رجوع بناصرالدوله... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مروزی. زهیربن محمدبن قمیر. رجوع به زهیر... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) محمودبن مودودبن سالم. ملقب به سیف الدین آمدی. رجوع به محمود... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) محیی الدین. حسین بن مسعودبن محمد. رجوع به حسین بن مسعودبن محمد ملقب به محیی الدین شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) محیی السّنه. رجوع به حسین بن محمد فراء بغوی خراسانی شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مخلدبن الحسین. رجوع به مخلد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مرتضی. رجوع به عبداﷲبن القاسم بن المظفربن علی بن القاسم الشهرزوری... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مرتعش. عبداﷲبن محمد نیشابوری. ابوالفرج بن الجوزی در صفهالصفوه آرد که: او صحبت جنید دریافته است و اقامت او به بغداد در مسجد شونیزیّه بود. و گفتندی که عجائب بغداد سه چیز است: اشارات شبلی، نکت مرتعش و حکایات جعفرالخواص. نقل است که گفت: آنکس که گمان برد با عمل از آتش رهد و بمقام رضوان رسد خود را و عمل خویش را خطری و محلی نهاده است لکن آنکس که اعتماد برفضل خدای کند فضل او تعالی او را ببالاترین منازل رضوان بردارد. او را گفتند، فلان برآب رود گفت اگر خدای او را برمخالفت هوا قادر فرماید آن از رفتن برآب بسی عظیم تر بود. احمدبن علی بن جعفر گوید: نزدمرتعش نشسته بودیم یکی گفت شبها بلند و هوا خوش شده است مرتعش در وی نگریست و ساعتی خاموش بماند، سپس گفت ندانم چه گوید لیکن این گویم که شاعر گفته است:
لست ادری اطال لیلی ام لا
کیف یدری بذاک من یتقلّی
لو تفرغت لاستطاله لیلی
و لرعی النجوم کنت مخلا.
و حاضرین بگریستند و بدان بر عمارت اوقات وی دلیل کردند. وفات مرتعش به بغداد در سال 328 هَ. ق. بود -انتهی. فریدالدین عطار در تذکرهالاولیاء گوید: شیخ ابومحمد مرتعش رحمهاﷲ علیه از بزرگان مشایخ و معتبران اهل تصوف بود و مقبول اکابر و سفرها بتجرید کرده و بخدمتهای شایسته معروف و مشهور طوائف بود و بریاضات و مجاهدات مخصوص و از حیره ٔ نیشابور بود ابوحفص را دیده بود و با ابوعثمان و جنید صحبت داشته... نقل است که گفت سیزده حج کردم بتوکّل، چون نگه کردم همه بر هوای نفس بود گفتند چون دانستی گفت از آنکه مادرم گفت سبوئی آب آر، بر من گران آمد دانستم که آن حج بر شره شهوت بود و هواء نفس... نقل است که در اعتکاف نشسته بود آخرماه رمضان در جامع بعد از دو روز بیرون آمد، گفتند چرا اعتکاف باطل کردی گفت جماعت قرّاء را نتوانستم دید و آن دید طاعت ایشان بر من گران آمد... و گفت آرام گرفتن اسباب در دل منقطع گرداند از اعتماد کردن بر مسبّب الاسباب. پرسیدند که بچه چیز بنده دوستی خدای حاصل تواند کرد گفت بدشمنی آنچه خدای دشمن گرفته است و آن دنیاست و نفس. و گفت اصول توحید سه است: شناختن خدای را بربوبیت و اقرار کردن خدای را بوحدانیّت و نفی کردن جمله ٔ انداد. و گفت عارف صیدمعروف است که معروف او را صید کرده است تا مکرّمش گرداند و در حظیرهالقدس بنشاند. و گفت درست کردن معاملات بدو چیز است، صبر و اخلاص. صبر بروی و اخلاص در وی.و گفت مخلص چون دل بحق دهد سلوت باشد و چون بخلق دهد فکرت باشد و گفت تصوّف حسن خلق است. و گفت تصوف حالیست که گرداند صاحب آنرا از گفت وگوی و می برد تا بخدای ذوالمنن و از آنجا بیرون گرداند تا خدای بماند واو نیست شود. و گفت این مذهبی است همه جدّ، بهزل آمیخته مگردانید. و گفت عزیزترین نشستن فقرا آن بود که با فقرا نشینند، پس چون بینی که فقیر جدا گردد از فقیر، بیقین دان که از علتی خالی نیست. نقل است که بعضی از اصحاب از او وصیّت خواستند گفت پیش کسی روید که شما را به از من بود و مرا بکسی بگذارید که به از شما باشد. رحمهاﷲ علیه.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مرحوم بن عبدالعزیز عطار. محدث است و برخی کنیت او را ابوعبداﷲ گفته اند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مرزبان انصاری. معروف به ابن درستویه.رجوع به ابن درستویه... و رجوع به مرزبان... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) المستضی ٔ بنوراﷲ حسن بن المستنجد یوسف. رجوع به مستضی ٔ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) معتمربن سلیمان بن طرخان التیمی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مسعدی وکیل آلتونتاش خوارزمشاه در غزنه بزمان مسعودبن مودود. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321 و 322 و 323 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مسعودبن اوس بن اصرم البدری. صحابی است. و گروهی در نسب او اوس بن زیدبن اصرم گویند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مسهربن عبدالملک بن سلع. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مصطفی بن سید حسن حسینی. رجوع به مصطفی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مصعب بن عمیربن هاشم بن عبدمناف. یکی از کبار صحابه ٔ کرام. رجوع به مصعب... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) معافی بن اسماعیل شیبانی. رجوع به معافی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) معافی بن اسماعیل بن حسین ابی البیان شافعی موصلی. رجوع به معافی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) معافی بن سلیمان جزری. محدث است و از زهیر و قاسم بن معن روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ناصرالدوله حسن بن ابی الهیجاء عبداﷲبن حمدان. صاحب موصل. رجوع به ناصرالدوله حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ناصرالدین. رجوع به ابن دهّان ناصرالدین... و رجوع به سعیدبن مبارک نحوی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) محمودبن احمد عینی. رجوع به محمود... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یحیی بن محمدبن صاعد. رجوع به یحیی... و رجوع به ابن صاعد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یافعی. عبداﷲبن اسعد یمنی. رجوع به یافعی... و رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْم َ] (اِخ) یحیی بن اکثم مروزی. رجوع به یحیی شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یحیی بن حسین علوی نیشابوری. متکلم شیعی. رجوع به یحیی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یحیی بن زیاد فهیر الرّقی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یحیی بن سلیم الطائفی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یحیی بن علی طراح. او راست: جزئی در حدیث.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یحیی بن المبارک بن المغیره العدوی ّ المعروف بالیزیدی المقری النحوی. رجوع به یحیی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یحیی بن المبارک العدوی یزیدی. پدر ابراهیم صاحب کتاب ما اتفق لفظه و اختلف معناه. و نیز پدر محمد یزیدی. لغوی و عالم بعربیت رئیس خاندان یزیدیین. او راست: کتاب النوادر و آنرا بنام جعفربن یحیی کرده است. کتاب المقصور و الممدود. کتاب مختصر نحو و آنرا برای یکی از اولاد مأمون خلیفه نوشته است. (ابن الندیم). و رجوع به یزیدیین شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یحیی بن محمدبن قیس مؤذن بنی جعفر و کنیت او را ابوزکیر نیز گفته اند. محدث است و از ابن عجلان روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) هکاری. رجوع به عیسی بن محمدبن احمدبن یوسف بن ابی القاسم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یحیی بن محمد الأرزنی. رجوع به یحیی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یحیی بن یحیی بن کثیر. رجوع یه یحیی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یزیدی. رجوع به یحیی بن المبارک بن مغیره العدوی المعروف بالیزیدی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یعقوب بن اسحاق. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یعقوب بن اسحاق بن زیدبن عبداﷲ حضرمی. رجوع به یعقوب... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یوسف بن ابی سعید الحسن بن عبداﷲبن المرزبان السیرافی النحوی اللغوی الاخباری. رجوع به یوسف بن ابی سعید... و رجوع به سیرافی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یوسف بن ابی الفرج عبدالرحمن بن جوزی. رجوع به یوسف... شود.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یوسف بن اسباط. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یابری اندلسی. رجوع به ابن عبدون... و رجوع به عبدالمجید... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) هشام بن الحکم. مولی بنی شیبان الکوفی. رجوع به هشام... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) نافع الاقرع.مولی بنی غفار. محدث است و از ابی قتاده روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُح َم ْ م َ] (اِخ) وهب بن اسماعیل الأسدی. محدث است و محمدبن المثنی ابوموسی از او روایت کند و ثقه است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) نافعبن جبیربن مطعم. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) نجم الدین یمنی. شاعر. رجوع به عمارهبن ابی الحسن علی بن زیدبن احمد حکمی ملقب به نجم الدین... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) نجیح. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) نظامی.الیاس بن یوسف بن زکی مؤید. رجوع به نظامی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) نوح بن نصربن احمد.چهارمین از پادشاهان سامانی. رجوع به نوح... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) نوح بن نصربن اسماعیل سامانی. رجوع به نوح... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) نوح بن نصر سامانی. متوفی 343 هَ. ق. رجوع به نوح... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ولی الدوله. رجوع به ابن خیران ولی الدوله... و رجوع به احمدبن علی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) هادی بن مهدی بن منصور خلیفه ٔ عباسی. رجوع به هادی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) هشام بن بهرام. محدث است و از معافی بن عمران روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) هارون. محدث است. او از مقاتل بن حیان و از او حسن بن صالح روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) هارون بن عباس مأمونی. رجوع به مأمونی هارون بن عباس شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) هارون بربری. محدث است و یعلی بن عبید از او روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) هارون الرشیدبن المهدی بن المنصور. رجوع بهارون الرشید... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) هاشمی. از خویشان القادرباﷲ خلیفه ٔ عباسی. او پس از استقرار مسعود بملک، از جانب خلیفه برسالت آمد نزد مسعود و مسعود را منشور و خلع و دیگر کرامات آورد به نیشابور.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) هاشمی. رجوع به عبدالصمدبن علی بن عبداﷲبن العباس بن عبدالمطلب هاشمی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) هبهاﷲبن علی بن عرام ربعی. رجوع به هبهاﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) هذلی. او از حسن و از او عکرمهبن خالد روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) محمودبن خداش. محدث است. اصل وی از طالقان میان بلخ و مروالروذ و منشاء وی بغداد است. او از یزیدبن هارون و ابن المبارک و فضل و از او ابراهیم حربی و ابویعلی موصلی روایت کنند. وفات وی در نودسالگی بشعبان 250 هَ. ق. بوده است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) محمدبن حسن بلخی متخلص بمعروفی. بعضی کنیت او را ابومحمد آورده اند. رجوع به ابوعبداﷲ محمدبن حسن بلخی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبیداﷲ مهدی بن حسن بن علی بن محمدبن علی بن موسی بن جعفربن محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب، علیهم السلام. رجوع به عبیداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عیسی بن محمد. محدث است و از اسماعیل بن عبیداﷲ روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) علی اسعد حسینی. رجوع به علی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) علی مکتفی بن معتضدبن موفق بن متوکل خلیفه ٔ عباسی. رجوع به مکتفی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عمارهبن ابی الحسن علی بن زیدان بن احمد حکمی یمنی. ملقب به نجم الدین شاعر مشهور. رجوع به عماره... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عمروبن ثابت. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عمروبن حریث. محدث است.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عمروبن دینار. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عمروبن محمدبن عمروبن معاذ انصاری. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عیسی بن احمدبن علی لخمی. رجوع به عیسی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عیسی بن محمدبن عیسی بن محمدبن احمدبن یوسف بن القاسم بن عیسی بن محمدبن قاسم بن محمدبن حسن بن زیدبن علی علیه السلام. هکاری فقیه. رجوع به عیسی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) علی بن عمر النجیبی. رجوع به علی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عیسی بن موسی القرشی. محدث است و ولیدبن مسلم از او روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) غانم بن ولید مالقی. رجوع به غانم.... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) غانم بغدادی. رجوع به غانم شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) غسانی مملوک. شاعری مُقِل ّ است. (ابن الندیم).

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) غنویه السدوسی. رجوع به عبداﷲبن فضل بن سفیان بن منجوف السدوسی شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) الفارسی. رجوع به حبیب ابومحمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) فتح بن محمدبن وشاح الازدی الموصلی. رجوع به فتح... شود.

ابومحمد. [اَم ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) فرّاء خراسانی بغوی. رجوع به حسین بن مسعودبن محمد، فقیه و مفسر و محدث شافعی شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) علی بن محمدبن علی عاملی. ملقب بزین الدین. رجوع به علی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) علی بن عثمان بن محمد اوشی. رجوع به علی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) فرغانی. تابعی است.او از جابربن عبداﷲ و از او ابوالحارث روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عطاء سلیمی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عَتائدی. رجوع به عتائدی ابومحمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عثمان بن عفّان. فقیه و قاضی سیستان، به روزگار یعقوب بن لیث. رجوع به عثمان... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عثمان بن علی زیلعی. رجوع به عثمان... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عثمان بن عمربن فارس. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) العروضی. ظاهراً حکیمی هیوی و ریاضی بمائه ٔ چهارم معاصر غلام زحل عبیداﷲبن الحسن و مقدسی و قومسی و ابوسلیمان منطقی و ابوزکریای ضیمری و ابوالفتح نوشجانی. رجوع بتاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 224 س 12- 14 و رجوع به ترجمه ٔ نزههالارواح چ طهران. ج 2 ص 154 س 2 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عروهبن الزبیر.یکی از فقهای سبعه ٔ مدینه. مولد او قرع، قریه ای به چهار روزه راه از مدینه در 22 یا 26 هَ. ق. و وفات وی به سال 94 هَ. ق. است. مادر او اسماء ذات النطاقین بود و بزمان ولیدبن عبدالملک ریشی در پای عروه پدید شد و علاج آن را قطع گفتند و پای او ببریدند و او هفت سال پس از آن بزیست. رجوع به حبط ج 1 ص 255 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عطأبن ابی رباح. رجوع به ابن ابی رباح... و رجوع به عطاء... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عطأبن یسار. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) علأبن بدر. محدث است.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) علی بن عبداﷲبن عباس بن عبدالمطلب. رجوع به علی... و رجوع به ابوالاملاک... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) علأبن زیاد. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) علأبن زیدل. محدث است و از انس بن مالک روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) علامه ٔ مقدسی. رجوع به عبداﷲبن ابی الوحش برّی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) علوی. یکی از شرفای نیشابور به روزگار محمود سبکتکین و پسر اومسعود. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 35 و 45 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) علی بن احمدبن سعیدبن حزم اموی اندلسی ظاهری فارسی. رجوع به ابن حزم ابومحمد و رجوع به علی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) علی بن اصیل مسعودبن محمودبن محمد حنفی. رجوع به علی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) علی بن الحسین بن علی سیدالساجدین سلام اﷲ علیهم. و دو کنیت دیگر آن حضرت ابوبکر و ابوالحسن است. رجوع به علی بن الحسین... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) علی بن صالح بن صالح بن حی. تابعی است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) فرضی بغدادی. رجوع به حسن بن علی بن برکهبن عبیده شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) فضالهبن عبید. صحابی است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مثنی القطان. محدث است.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قیس بن الربیع. محدث است.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قدامهبن محمد. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قدسی. او راست: ذم ّ الوسواس.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قرشی. او از رسول صلوات اﷲ علیه و از او عبداﷲبن معاویه روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قرقبی زهیربن میمون الهمدانی. رجوع بقرقبی زهیر... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قزعهبن سوید. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) القصری. رجوع به عبیداﷲبن محمدبن ابی برده شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قلیعی. ابن محمدبن عبداﷲ اشبیلی. رجوع به قلیعی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قیس بن حفص. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قیسی بن علی قیسی کومی. رجوع به قیسی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) القاضی المهذب. رجوع به حسن بن علی معروف بقاضی المهذب شود.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) کثیربن ابی اعین. محدث است و حمّادبن سلمه و مبارک بن فضاله از او روایت کنند.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) کثیربن یزید التنوخی. از مردم قنسرین. محدث است و از عطأبن مسلم روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) کعب بن عجره الأنصاری. صحابی است و از اهل بیعت رضوان. وفات به سال 52 هَ. ق. رجوع به حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 238 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) لخمی. رجوع به عیسی بن احمد لخمی شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مالک بن سُعَیْر. محدث است. او از حسن و حسن از اعمش روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مالکی. او راست: تاریخ افریقیه.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مبارک بن طبّاخ. او راست: جزئی در حدیث.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) مبارک بن مبارک بن سراج زاهد بغدادی. رجوع به مبارک... و رجوع به ابن تعاویذی ابومحمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاینی. دبیر محمودبن سبکتکین و مسعودبن محمود. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 152 و 153 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاضی السنّه. یکی ازمتکلمین کلابیه. و از اوست: کتاب السّنه والجماعه.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاری. جعفربن احمد سراج. رجوع به جعفربن احمد سراج... شود.

ابومحمد. [اَ م ُح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم بن علی بن محمدبن عثمان الحریری البصری الحرامی. صاحب مقامات. رجوع به حریری شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم بن ابی القاسم حمزهبن الامام موسی الکاظم علیه السلام. در نسبی که صفویه خود را درست کرده اند ابومحمد قاسم بن حمزه یکی از اجداد این سلسله است. رجوع به حبیب السیر چ طهران ج 2 ص 323 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم بن احمدبن موفق اندلسی. رجوع به قاسم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم بن اسماعیل بن اسحاق. یکی از خوشنویسان معروف و جد او اسحاق معلم مقتدر خلیفه و اولاد او بود. (ابن الندیم).

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم بن اصبغبن محمدبن یوسف بن ناصح قرطبی. رجوع به قاسم.... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم بن ثابت سرقسطی. رجوع به قاسم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم بن حسین بن محمد خوارزمی. ملقب به صدرالافاضل. رجوع به قاسم... شود.

ابومحمد. [اَم ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم بن حکم انصاری. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم بن حمزهبن الامام موسی الکاظم علیه السلام. رجوع به ابومحمد قاسم بن ابوالقاسم حمزه... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم بن فیرهبن ابی القاسم خلف بن احمد الرعینی الشاطبی الضریر. مشهور بشاطبی. رجوع به قاسم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم الانباری. رجوع به قاسم بن محمدبن بشار... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم بن قاسم بن عمربن منصور واسطی. رجوع به قاسم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم بن محمدبن ابی بکر الصدیق. از ساداه تابعین و یکی از فقهای سبعه بمدینه. او افضل اهل زمان خویش بود و از جماعتی ازصحابه روایت کرده و جماعتی از کبار تابعین از او روایت کردند و او خاله زاده ٔ زین العابدین علی بن الحسین علیهماالسلام بود چه مادر او زن محمدبن ابی بکر نیز دختر یزدجرد آخر ملوک فرس بود. و ابومحمد در هفتاد یا هفتادودوسالگی بسنه ٔ 121 یا 122 یا 108 هَ. ق. در قدید وفات کرد. و قدید بضم قاف و فتح دال نام منزلی است میان مکه و مدینه. (نقل باختصار از ابن خلکان).

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم بن محمدبن بشار انباری. از مردم انبار پدر محمدبن القاسم. و قاسم از سلمهبن عاصم و امثال او از اصحاب فرّا، و جماعتی از لغویین ادب فراگرفته و وی یکی از اخباریان است و او راست: کتاب خلق الانسان. کتاب خلق الفرس. کتاب الامثال. کتاب المقصور و الممدود. کتاب المذکر و المؤنث. کتاب غریب الحدیث. (ابن الندیم). و یاقوت از شیوخ او ابوعکرمه الضبی را نیز نام میبرد. وفات او به غرّه ٔ صفر 304 هَ. ق. بوده است، و ثابت بن سنان گوید: در صفر 305 و یاقوت آردکه این تاریخ اخیر را از خط ثابت نقل کردم. و بر کتب او بنقل از ابن الندیم، کتاب شرح السبع الطوال را می افزاید و می گوید: این کتاب را ابوغالب بن بشران از علی بن کردان و او از ابی بکر احمدبن محمدبن الجراح الخراز و او از ابی بکر و او از پدر خود روایت کرده است.و باز یاقوت قطعه ٔ زیرین را از شعر او نقل میکند:
انی بأحکام النجوم مکذب
و لمدعیها لائم و مؤنّب
الغیب یعلمه المهیمن وحده
و عن الخلائق اجمعین مغیّب
اﷲ یعطی وَ هْوَ یمنع قادراً
فمن المنجم ویحه و الکوکب.
و در فهرستی که وزیر کامل ابوالقاسم مغربی بر آن افزوده است و لکن در خود الفهرست بخط مصنف [یعنی ابن الندیم] ندیده ام یا فراموش کرده ام آمده است که ابوعمر الزاهد گوید: از ابومحمد انباری شنیدم که گفت آنگاه که من به بغداد رفتم و پسرم محمد صغیر بود و خانه نداشتم ثعلب مرا نزد طایفه ای که بنام بنوبدر معروف بودند فرستاد و آنان مرا چیزی دادند که کفایت احتیاج من نمیکرد و در آنجا ذکر کتاب العین میرفت من گفتم من آن کتاب را دارم گفتند بچند فروشی گفتم پنجاه دینار گفتند خریم اگر ثعلب ما را مطمئن کند که کتاب از خلیل است گفتم اگر اطمینان ندهد گفتند به بیست دینار خریم. پس بفور نزد ابوالعباس [ثعلب] شدم و گفتم ای سیدی مرا پنجاه دینار عطا ده گفت همانا دیوانه شدستی گفتم نه از مال خویش و قصّه تمام بگفتم گفت خواهی دروغ گویم گفتم حاشا لیکن تو ما راگفتی که خلیل چون باب العین به پایان رسانید درگذشت چون ما بحکومت نزد تو آئیم دست برآن جزء کتاب که ازانتساب آن به خلیل به یقینی نه و بگوی این خلیل راست. گفت یعنی بازار گرمی کنم گفتم آری. گفت بیاورشان و بنوبدر پگاه نزد وی رفته بودند و من دیرترک رسیدم پس کتاب بیرون کردند و بدست وی دادند و پرسیدند آیا این کتاب خلیل راست یا نه او کتاب را بگشود تا میانه ٔ باب العین و گفت این کلام خلیل است -انتهی. و معلوم است که توریه در اخلاق ایرانیان هیچگاه نبوده و راست گوئی از صفات ممیزه ٔ آنان است و چنانکه یاقوت نیز متوجه بوده این حکایت از ابن الندیم نیست و برساخته ٔ وزیر مغربی است. رجوع به معجم الأدباء یاقوت چ مارگلیوث ج 6 ص 196 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم بن محمد اصفهانی دیمرتی. رجوع به قاسم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم بن محمد انباری. رجوع به قاسم بن محمدبن بشار... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم بن محمد برزالی. رجوع به برزالی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم بن محمد دیمرتی. رجوع به قاسم.... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) قاسم بن محمد الکرخی. رجوع به قاسم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالرحمن بن صالح. محدث است و از ابن مبارک کوفی روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالرحمن بن حسن. یکی از شیوخ سمعانی صاحب الانساب است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) صاحب کشف الظنون این کنیت را بی مخصص و ممیزی در ذکر مختصر مزنی در فروع شافعیه آرد و گوید: و اختصره ابومحمدو هو الذی یعبر عنه بالمختصر و توفی سنه..... و لخص هذه المختصر الامام ابوحامد محمدبن محمد الغزالی و سماه عنقودالمختصر... و ندانستیم این ابومحمد کیست.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) البدری. مسعودبن اوس بن اصرم. صحابی است. و برخی مسعودبن اوس بن زیدبن اصرم گفته اند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) اعمش دماوندی سلیمان بن مهران. رجوع به اعمش... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) الیاس بن یوسف بن زکی مؤید. ملقب بنظام الدین متخلص بنظامی. رجوع به نظامی شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) انصاری. تابعی است. او از عثمان بن عفان و حسن بن علی علیهماالسلام و ابی هریره و از او سعدان روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) الاوحد. رجوع بتاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 411 س 12 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) اودی. عبداﷲبن ادریس بن یزیدبن عبدالرحمن. عبداﷲبن احمدبن حنبل از ابی ذکربن دریس روایت کند که او گفت ابومحمد اودی یگانه ٔ روزگار خویش بود و اورا جبه ای بود خلق و از اعمش و ابی اسحاق شیبانی و شیوخ بسیار دیگر حدیث شنوده وعلم و زهد را باهم جمع کرده بود. مولد وی به سال 115 هَ. ق. حسن بن ربیع گوید: برای فرا گرفتن حدیث نزد وی بودم آنگاه که برخاستم گفت بهای اُشنان در بازار میپرس و مرا آگاهی ده چون گامی چند دور شدم آواز داد که پرسیدن نباید چه تو از من حدیث فراگیری و من از آن کس که نزد من استماع حدیث کند حاجت خواستن کراهت دارم. حمادبن مؤمّل گوید: از وکیع پرسیدند آنگاه که تو و ابن ادریس و حفص رانزد رشید بردند در مجلس رشید چه گذشت گفت نخست مرا بخواندند و هارون گفت مردمان شهر ترا قاضی می باید و ترا با چند تن نام میبرند چنین بینم که این شغل ترا سزد تا با ما در بردن بار امانت انبازی کنی گفتم من مردی پیرم و یک چشم من بشده است و آن دیگر ضعیف است و این شغل را نشایم هارون گفت اللّهم غفراً بیش ممول و عهد بستان و بسر شغل شو گفتم ای امیرمؤمنان اگر من در این دعوی راست گویم امیرالمؤمنین راست که گفته ٔ راست بپذیرد و اگر دروغزن باشم دروغگوی سزاوار قضاوت مسلمانان نباشد و او مرا رخصت انصراف داد. سپس ابن ادریس را طلب کردند و او سلامی به اکراه زیر لب بگفت هارون گفت دانی چرا ترا خوانده ام گفت نه گفت اهل بلد تو قاضی خواهند و ترا با کسانی نام برده اند خواهم که در امانت این امّت شریک من باشی هم اکنون عهد خویش بستان و باز شو ابن ادریس گفت من قضا را نشایم خلیفه انگشت بر زمین کوفت و گفت کاشکی چشم من بروی تونیفتاده بودی گفت من نیز همین آرزو کنم و بیرون آمد. سپس حفص بدرون شد و عهد خلیفه بپذیرفت و خادمی بیرون آمد با سه کیسه ٔ پنجهزاری و نزد ما نهاد گفت امیرالمؤمین سلام میگوید و میفرماید این مختصر در کار سفر خویش کنید. وکیع گوید: گفتم سلام من به امیرالمؤمنین بازرسان و بگوی مرا زاد و چاروا هست و از این مال بی نیازم و ابن ادریس بانگ بر خادم زد و گفت حالی زحمت ببر! و حفص مال بپذیرفت سپس نامه ای از خلیفه به ابن ادریس آوردند. بدین مضمون: خدای تعالی ما و ترا عافیت دهاد. از تو خواستم تا در کارهای ما انبازی کنی و تو سرباززدی و مالی ترا فرستادیم از قبول آن ابا کردی اکنون تمنا داریم که چون پسر ما مأمون نزد تو آید روایت حدیث از او دریغ نداری. ابومحمد گفت پسر اوهم با دیگر جماعت حاضر آید و حدیث بشنود چون بیاسریه رسیدیم ابن ادریس بحفص گفت میدانستم تو چه خواهی کردن و قسم بخدای تا مرگ من با تو سخن نگویم. و بدانسال که رشید بحج میشد و امین و مأمون با وی بودند چون بکوفه درآمد جمله محدثین کوفه را طلب کرد و شیوخ کوفه همگی جز عبداﷲبن ادریس و عیسی بن یونس نزد وی حاضر آمدند و هارون امین و مأمون را نزد عبداﷲبن ادریس فرستاد و او آنان را صد حدیث روایت کرد. مأمون عبداﷲبن ادریس را گفت ای عم ّ اجازت دهی تا این احادیث شنوده اعاده کنم گفت صواب آمد و مأمون هر صد حدیث ازبر بخواند و عبداﷲ را از آن عجب آمد سپس مأمون گفت ای عم در همسایگی مسجد تو خانه ای است دستوری فرمای آنرا از خداوند آن بخریم تا مسجد ترا سعه ای باشد گفت پیشینیان مرا این مسجد بسنده بود و مرا نیز تا امروز کافی بوده است در این وقت چشم مأمون بر ریشی که شیخ را بردست بود افتاد و گفت ای عم با ما متطببین و داروهاست اذن دهی تا بخدمت آیند و این ُقرحه علاج کنند گفت نه این قرحه بار دیگر نیز پدید آمد و خود بهبود یافت مأمون فرمان کرد تا او را مالی دهند و وی نپذیرفت. وفات ابومحمد اودی به سال 192 هَ. ق. بود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) باهلی. او راست: کتاب الاصول الخمسه التی بنی الاسلام علیها.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بخاری. در ترجمه ٔ نزههالارواح شهرزوری آمده است: ابومحمد از جمله ٔ شاگردان ابوسلیمان سجزی است. حکیمی متبحر در علوم اوائل و اواخر و فیلسوفی در شعب فلسفه ماهر و در بسیاری قوه ٔ حافظه مشهور و در جودت هوش و فهم معروف و صاحب تصانیف مفیده واشعار جیده است. این شعر از اوست در مذمت کسی که ازدین اسلام خارج گشته و بطریقه ٔ دیگر مائل شده است:
تنقّل عن دین آبائه
و دینهم مذهب الشافعی
فاضحی بلانائل فی المعاش
و عندالمعاد بلاشافع.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بدرالدین. رجوع به ابن حبیب بدرالدین... و رجوع به حسن بن عمربن حسن بن حبیب... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بدیعبن محمدبن محمود بلخی. رجوع به بدیع... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) اصفهانی. وراق بوده و کتابت مصحف نیز می کرده و در نیمه ٔ اول قرن چهارم هجری میزیسته است. (ابن الندیم).

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) برزخ بن محمد عروضی. رجوع به برزخ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بسطامی. به روزگار محمود سبکتکین و پسر او مسعود قضاء گرگان داشت. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بسطامی. یکی از شیوخ تصوف معاصر ابراهیم بن شبان از مردم بسطام و ابوالفرج بن الجوزی در ترجمه ٔ او که بصفهالصفوه منعقد کرده قطعه ٔ ذیل را در ضمن حکایتی از او آورده است:
اذا ما عدت النفس
عن الحق زجرناها
و ان مالت الی الدّنیا
عن الاخری منعناها
تخادعنا و نخادعها
و بالصبر غلبناها
لها خوف من الفقر
و فی الفقر انخناها.
رجوع به صفهالصفوه چ حیدرآباد ج 4 ص 95 شود.

ابومحمد. [اَم ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بشربن ثابت البزاز. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بشربن حسین الاصفهانی. محدث است. او از زبیربن عدی و از وی یحیی بن ابی بکیر کرمانی روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بشربن عمر الزهرانی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بشربن منصور بصری. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بصری. محدث است. او از نعیم بن ابی هند و از او ابن العوام روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) اطروش. حسن بن علی بن حسن بن عمر الاشرف بن علی بن الحسین علیهماالسلام. از ائمه ٔ زیدیّه. جد مادری سیدمرتضی و رضی. وی در خدمت محمدبن زید بود و در واقعه ٔ او ضربتی بر سر وی خورد و کر شد و از اینجهت به اطروش اشتهاریافت و به سال 301 هَ. ق. در دیلمان خروج کرد و اکثر بلاد طبرستان را متصرف شد و بناصرالحق ملقب گردید.او مردی ادیب و شاعر و محدث بود و بمازندران و گیلان خروج کرد و بین او و سامانیان جنگها افتاد و در سال 304 هَ. ق. بسن 79 سالگی در آمل مازندران وفات یافت. او را تصانیف بسیار است و شیخ نجاشی در کتاب رجال گفته که حسن اطروش در مسئله ٔ امامت کتابی کبیر و کتابی صغیر تصنیف کرده و از جمله ٔ تصانیف او کتابی است در احوال فدک و کتاب خمس و کتاب فصاحه ابی طالب و کتاب معاذیر بنی هاشم در آنچه بایشان نسبت کرده اند و کتاب انساب ائمه و موالید ایشان و کتاب الشهداء و فضل اهل از ایشان و کتاب در طلاق. و رجوع به اطروش شود.

ابومحمد. [اَم ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) اشعث بن قیس الکندی صحابی است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بطلیوسی. رجوع به عبداﷲبن محمدبن السید نحوی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) اسحاق بن یوسف الازرق. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) احمدبن عبدالقادربن احمد. معروف به ابن مکتوم. رجوع به احمد... و رجوع به ابن مکتوم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) احمدبن علی بن خیران. رجوع به ابن خیران ولی الدوله احمد.. و رجوع به احمدبن علی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) احمدبن محمدبن ابراهیم بن هلال. رجوع به احمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) احمدبن محمدبن حسین جریری. رجوع به ابومحمد جریری... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) احمدبن محمدبن عبدالقادر. رجوع به احمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) احمدبن محمدبن موسی بن العباس. رجوع به احمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) اسامهبن زیدبن حارثه یا اسامه اللحب. صحابی است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) اسحاق بن ابراهیم بن ماهان بن بشک ارجانی موصلی. رجوع به اسحاق... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) اسماعیل بن احمد هروی سرخسی. رجوع به اسماعیل... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) اسود غندجانی. رجوع به حسن بن احمد معروف به اسود غندجانی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) اسماعیل بن سمیع. محدث است و شعبه از وی روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) اسماعیل بن عبدالرحمن بن ابی ذؤیب مفسر. معروف به سدی. اصفهانی. رجوع به اسماعیل... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) اسماعیل بن علی بن اسماعیل بن بنان الخطبی. رجوع به اسماعیل... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) اسماعیل بن محمدبن حجاده. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) اسماعیل بن محمدبن عبدوس الدهان النیشابوری. رجوع به اسماعیل... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) اسماعیل بن مسلم العبدی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) اسماعیل بن موهوب بن احمدبن جوالیقی. رجوع به اسماعیل... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) اسودبن سالم. عابد. رجوع به اسود... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) البصری. محدث است. او از حسن و از او منصوربن المعتمر روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بغوی. رجوع به حسین بن مسعودبن محمد فقیه... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) احمدبن حسین بن محمد. رجوع به ابومحمد جریری... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جوالیقی. رجوع به اسماعیل بن موهوب بن احمد جوالیقی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جعفربن محمدبن الحسین بن محمدبن موسی بن عبداﷲبن الحسن بن علی علیهم السلام. شریف مکه. صاحب حبیب السیر گوید: در آن اوان که العزیز باﷲ اسماعیلی درمصر بر مسند عزّت تمکن داشت شخصی را که موسوم بود به بکجور والی مکه گردانید و ابومحمد جعفربن محمدبن الحسین بن محمدبن موسی بن عبداﷲبن الحسن بن امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیهم السلام خروج کرد و بکجور را بقتل آورد و مدت بیست و دو سال در آن بلده ٔ فاخره باقبال گذرانید و بعد از فوتش ولد او عیسی حاکم گردید.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جعفربن محمدبن نصیر الخلدی. رجوع به جعفر... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جعفربن ورقاء الشیبانی. رجوع به جعفر... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جعفربن هارون بن ابراهیم دینوری. رجوع به جعفر... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جلال. رجوع به جلال ابومحمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جمال الدین عبداﷲبن یوسف. رجوع به عبداﷲبن یوسف بن احمدبن عبداﷲبن هشام المصری و رجوع به ابن هشام جمال الدین ابومحمد عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جنادبن واصل کوفی مولی بنی اسد. رجوع بجنادبن واصل... شود.

ابومحمد. [اَم ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جنادهبن مروان الازدی. محدث است.او از حریزبن عثمان و از او محمدبن عوف روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جوینی عبداﷲبن یوسف بن عبداﷲ پدر امام الحرمین از علمای نشابور. مولداو به جوین از اعمال نیشابور است. او در موطن خویش ادب آموخت و آنگاه بنشابور نزد ابوالطیب سهل صعلوکی شد. و از آنجا به مرو رفت و ملازم قفال گردید و فقه را بمذهب امام شافعی تکمیل کرد و بنشابور بازگشت و بتدریس و تصنیف پرداخت و به سال 438 هَ. ق. درگذشت.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جعفربن احمدبن حسین بن احمدبن جعفر سراج قاری. معروف به ابن سراج بغدادی. شاعر و ادیب. رجوع به جعفر... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جیزی. رجوع به ربیعبن سلیمان بن داود اعرج شود.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حارث بن سعید. تابعی است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حبشی بسطامی. او راست: روضهالمجالس و انس الجالس درموعظه در دو مجلد. وفات 857 هَ. ق. (کشف الظنون).

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حبیب بن شهید. محدث است و نیز کنیت او را ابوشهید گفته اند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حبیب زاهد، صاحب حسن. تابعی است. و این همان حبیب عجمی است که بدست حسن بصری توبه کرد. رجوع به حبیب عجمی شود.

ابومحمد. [اَ م ُح َم ْ م َ] (اِخ) حجاج بن ابراهیم الازرق. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حجاج بن دینار زاهد. محدث است و شعیب بن میمون از او روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حجاج بن محمد اعور. محدث است و از شعبه و ابن جریح روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جعفربن احمدبن علی قمی. محدث شیعی. رجوع به جعفر... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جعفربن احمدبن حسین بن احمد قاری بغدادی. رجوع به جعفر... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بکائی. رجوع به زیادبن عبداﷲبن طفیل بکائی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) تستری. رجوع به سهل بن عبداﷲبن رفیع تستری شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بکربن سهل دمیاطی. رجوع به دمیاطی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بکربن محمدبن خلف بن حیان بن صدقه. معروف به وکیع قاضی. او در اول کاتب ابی عمر محمدبن یوسف بن یعقوب قاضی بود و سپس برتبه ٔ قضاء بعض نواحی رسید و از تألیفات اوست: کتاب اخبارالقضاه و تاریخهم و احکامهم. کتاب الشریف. کتاب الانواء. کتاب الغرر در اخبار. کتاب المسافر. کتاب الطریق یا کتاب النواحی و آن حاوی اخبار بلدان و مسالک طرق است و ناتمام مانده است و کتاب الصرف و النقد و السکّه و کتاب البحث. (از الفهرست ابن الندیم ص 172).

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بکربن مضربن حکیم بن سلیمان بصری. و گروهی کنیت او را ابوعبدالملک گفته اند. رجوع به بکر... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بهاءالدین عبداﷲبن عبدالرحمن هاشمی مصری. معروف به ابن عقیل. رجوع به ابن عقیل و رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بیان بن عمر البخاری. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) تاج الدین جعبری. رجوع به ابومحمد جعبری شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) تبریزی. مورخ. صاحب قاموس الاعلام گوید: وی تاریخ محمدبن جریر طبری را بنام ابوصالح بن نوح بفارسی کرده و وقایع بعد از روزگار طبری تا زمان خویش بر آن مزید کرده است. وفات ابومحمد به سال 512 هَ. ق. بوده است. و ظاهراً مؤلف قاموس الاعلام کاتب را بجای مترجم گرفته است، چه ابوصالح منصوربن نوح سامانی (350- 366) است و ابومحمد تبریزی متوفی به سال 512 معاصر او نتواند بود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ترسابادی. یکی از علماء نحو معاصر ابن کیسان و زجاج، و ابن کیسان او را ستوده و بر خود و دیگر هم عصران فضل و مزیت نهاده است. رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 7 ص 144 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) توفیق بن محمدبن حسین بن عبیداﷲبن محمدبن زریق. رجوع به توفیق... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جعبری. ملقب بتاج الدین. او راست: نظم الفرائض.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ثابت بن ابی ثابت عبدالعزیز لغوی. رجوع به ثابت بن ابی ثابت عبدالعزیز شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ثابت بن اسلم بنانی. صاحب انس بن مالک و حسن بصری. تابعی است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْم َ] (اِخ) جابربن سلیم المسلمی. محدث است. او از عثمان بن صفوان و از او منصوربن ابی مزاحم روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جابربن یزید جعفی و گروهی کنیت او را ابویزید گفته اند. محدث و ثقه است. مسعربن کدام و سفیان بن سعید و حسن بن صالح از او روایت کنند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جُبّائی. رجوع به ابومحمد دعوان بن علی بن حماد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جبیربن مطعم بن عدی بن نوفل. صحابی است. و رجوع به جبیر... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جریری. عطار نیشابوری در تذکرهالاولیاء آرد: آن ولی ّ قبه ٔ ولایت آن صفی کعبه ٔ هدایت آن متمکن عاشق آن متدین صادق آن در مشاهده بصیری شیخ وقت ابومحمد جریری رحمهاﷲ علیه، یگانه وقت بود برگزیده ٔ زمانه در میان اقران واقف بود و بر دقائق طریقت و پسندیده بود بهمه نوع و کامل بود در ادب. و در انواع علوم حظّی وافر داشت و در فقه مفتی و امام عصر بود و در علم اصول به غایت بود و در طریقت استاد بود تا حدی که جنید مریدانرا گفت که ولیعهد من است و صحبت عبداﷲ تستری یافته بود... چون جنید وفات کرد او را بجای او بنشاندند. و گفت روزی بازی سپیددیدم چهل سال بصیادی برخاستم بازش نیافتم. گفتند چگونه بود. گفت روزی نماز پسین درویشی پای برهنه و موی پالیده از در خانقاه درآمد و طهارت کرد و دو رکعت بگزارد و سربگریبان فرو برد و آن شب خلیفه اصحابنا را بدعوت خوانده بود، من پیش او رفتم و گفتم موافقت درویشان می کنی بدعوت، سر برآورد و گفت مرا امشب سرخلیفه نیست مرا عصیده ای میباید اگر می فرمائی نیک و الاّ تودانی. این بگفت و سربگریبان فرو برد من گفتم مگراین نو مسلمانی است که موافقت درویشان نمی کند و نیز[غذای مخصوص، نامه ٔ دانشوران.] آرزو می طلبد، التفات نکردم و بدعوت رفتیم و سماع کردیم چون بازآمدیم آن درویش همچنان سرفروبرده بود برفتم و بخفتم، رسول را علیه السلام بخواب دیدم که می آمد با دو پیر و خلق بسیار بر اثر او، پرسیدم که آن دو پیر کیستند گفتند ابراهیم خلیل و موسی کلیم و صد و اند هزار نبی. من پیش رفتم و سلام کردم و روی از من بگردانید گفتم یا رسول اﷲ چه کردم که روی مبارک از من می گردانی گفت دوستی از دوستان ما عصیده ای از تو درخواست کرد تو بخیلی کردی و به وی ندادی، در حال از خواب درآمدم و گریان شدم آواز درِ خانقاه بگوش من آمد نگاه کردم درویش بود که بیرون میرفت در عقب او برفتم و گفتم ای عزیز توقف کن که آن آرزوی تو بیاورم، روی بازپس کرد و بخندید و گفت هرکه از تو آرزوئی طلبد صدوبیست و چهار هزار پیغمبر را بشفاعت باید آورد تا توان آرزوی وی برسانی این بگفت و برفت و ناپدید شد، بیش او را ندیدم.... نقل است که جریری مجلس می داشت جوانی برخاست و گفت دلم گم شده است دعا کن تا باز دهد جریری گفت ما همه در این مصیبتیم و گفت در قرن ِ اوّل معاملت بدین کردند چون برفتند دین فرسوده شد. قرن دوم معاملت بوفا کردندچون برفتند آنهم برفت. قرن سوم معاملت بمروّت کردندچون برفتند مروّت نماند.قرن دیگر معاملت ایشان بحیا بود چون برفتند آن حیا نماند. اکنون مردمان چنان شده اند که معاملت خود برهبت می کنند. و گفت هرکه گوش بحدیث نفس کند در حکم شهوات اسیر گردد و بازداشته اندر زندان هوا و خدای تعالی همه فایده ها بر دل وی حرام کند و هرکه از سخن حق مزه نیابد وی را نیز اجابت نباشد و هرکه بدون اندازه ٔ خویش رضا دهد خدای تعالی اورا برکشد زیادت از غایت او. و یکی گفت اصل کار مقاربتی است که خدایرا می بیند و مشاهده ٔ صنع او می کند. گفتند توکل چیست ؟ گفت بمعاینه شدن اضطرار. و گفت صبر آن است که فرق نکند میان حال نعمت و محنت بآرام نفس در هر دو حال و صبر سکون نفس است دربند و گفت اخلاص ثمره ٔ یقین است و ریا ثمره ٔ شک. و گفت کمال شکر در مشاهده ٔ عجز است از شکر. پرسیدند از عزلت، گفت بیرون شدن است از میان زحمتها و سرّ نگاه داشتن اگر بر تو رحمت نکند. و گفت محاربه ٔ عامیان با خطرات است و محاربه ٔ ابدال با فکرات و محاربه ٔ زهاد با شهوات و محاربه ٔ تائبان با زلاّت و محاربه ٔ مریدان بامُنی و لذّات.و گفت دوام ایمان و پاس داشتن دین و صلاح تن در سه چیز است: یکی بسنده کردن و دوم پرهیز کردن و سوم غذا نگاه داشتن و گفت هر که بخدای بسنده کند سرّش بصلاح باشد و گفت هر که از مناهی او پرهیز کند سرش نیکو بودو هرکه غذاء خود نگاه دارد نفسش ریاضت یابد. پس پاداش اکتفا صفوت معرفت بود و عاقبت تقوی حسن خلقت [خلوت. نامه ٔ دانشوران] بود و عاقبت احتماء تن درستی بود و اعتدال طبیعت بود. و گفت دیدن اصول بشنودن فروع بود و درست کردن فروع بعرضه دادن بود براصول و راه نیست بمقام مشاهده ٔ اصول مگر بتعظیم آنچه خدای تعالی آنرا تعظیم کرده است از وسایل و وسائط و فروع. و گفت چون حق تعالی زنده گرداند بنده را به انوار خویش هرگزنمیرد تا ابد و چون بمیرد بخذلان خویش هرگز او را زنده نگرداند تا ابد. و گفت مرجع عارفان بخدای در بدایت بود و مرجع عوام بخدای بعد از نومیدی. و گفت چون مصطفی عیله السلام نظر کرد بحق، حق را بدید باقی ماند با حق بحق بی واسطه ٔ زمان و مکان از جهت آنکه حاصل شد او را حضور آنکه او را نه حضور است و نه مکان، از اوصاف خود مجرد گشت به اوصاف حق جل و علا. رحمهاﷲ علیه.-انتهی. و در نامه ٔ دانشوران نام او ابومحمد احمد [شیخ...] بن محمدبن حسین یا احمدبن حسین بن محمد آمده. از عرفای اواخر مائه ٔ سیم و اوائل مائه ٔ چهارم معاصر با معتضد و مکتفی و مقتدر. و جریری را بضم جیم وفتح راء اول بروزن زبیر ضبط کرده اند. و نیز گویند: در سالی که ابوطاهر قرمطی بمکه تاختن آورد و جماعتی کثیر از حاج بکشت همچنانکه آن حکایت خود درکتب تواریخ مسطور است وی را نیز در قافله ٔ حاج از لشکر قرامطه ضربتی رسید و در میان خستگان بیفتاد. درویشی حکایت کرده است که من در میان آن مردمان بودم بگوشه ای فرارکرده چون لشکر متفرق گشت در میان خستگان درآمدم تا مگر از حالت آنان اطلاعی پیدا نمایم چون بدانها گذشتم ابومحمد را درمیان خستگان و کشتگان افتاده دیدم که نیم نفس از او باقی بود سرش درکنارگرفتم گرد و غبار از رویش پاک کردم گفتم یا شیخ دعائی کن که خدای تعالی این بلا را از تو و مردمان کشف کند گفت آن کنم که خواهم، باز گفتمش دعائی کن که از تو رفع شود گفت ای برادر این وقت وقت دعا نیست وقت رضا و تسلیم است. دعا پیش از نزول بلا باید. چون بلا آید رضا باید و او این بگفت و جان تسلیم کرد و موافق بود سال وفاتش با سیصدو چهارده هَ. ق. و بعضی سیصد و دوازده و گروهی سیصدو یازده گفته اند. نقل است که یکصد سال متجاوز عمر یافته است واﷲ تعالی اعلم بحقیقهالحال. رجوع به تذکرهالاولیاء عطار و رجوع بنامه ٔ دانشوران ج 3 ص 15 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) جزری. محدث است و شعیب از او روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) احمدبن طاهر القرطبی. رجوع به احمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) احمدبن جمال حنفی سرائی. رجوع به احمد... شود.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حجّاج بن نصیر. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن درستویه. رجوع به مرزبان انصاری... و رجوع به ابن درستویه... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن حبیب. رجوع به ابن حبیب بدرالدین و رجوع به حسن بن عمربن حسن بن حبیب... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن حزم. علی بن احمدبن سعیدبن حزم اموی بالولا اندلسی فارسی ظاهری. رجوع به ابن حزم ابومحمد... و رجوع به علی بن احمد... شود. و هم از کتب اوست: المحلی فی الخلاف العالی فی فروع الشافعیه در سی جلد. (کشف الظنون).

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن حمدان ناصرالدوله پدر سعدالدوله. رجوع به ناصرالدوله... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن حمدیس. عبدالجباربن ابی بکربن محمد صقلی شاعر. رجوع به عبدالجبار... و رجوع به ابن حمدیس... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن خشاب. عبداﷲبن احمدبن احمدبن احمد بغدادی. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن خشاب شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن خیران. رجوع به احمدبن علی... و رجوع به ابن خیران ولی الدوله... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن دخوار. رجوع به عبدالرحیم بن علی بن احمد... و رجوع به ابن دخوار... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن درستویه. عبداﷲبن جعفربن درستویه. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن درستویه... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن دهان. حسن بن محمدبن علی بن رجاء. رجوع به حسن... و رجوع به ابن دهان... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْم َ] (اِخ) ابن تعاویذی. مبارک بن مبارک بن سراج زاهد. رجوع به مبارک... و رجوع به ابن تعاویذی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُح َم ْ م َ] (اِخ) ابن دهان. سعیدبن مبارک نحوی. رجوع به ابن دهان ناصرالدین... و رجوع به سعید... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن ذهبی. عبداﷲبن محمد ذهبی. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن ذهبی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن ذی الدمینه. رجوع به حسن بن احمدبن یعقوب همدانی معروف به ابن ذی الدمینه... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن زولاق. حسن بن ابراهیم مصری. رجوع به حسن... و رجوع به ابن زولاق... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن زهر. رجوع به عبداﷲبن محمد.. و رجوع به ابن زهر... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن سبعین عبدالحق بن ابراهیم. رجوع به عبدالحق... و رجوع به ابن سبعین... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن سراج. رجوع به جعفربن احمد سراج... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن السقاء. عبداﷲبن محمدبن عثمان. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن حائک. رجوع به حسین بن احمدبن یعقوب همدانی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن بیطار. عبداﷲبن احمد ضیاءالدین بن بیطار. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن بیطار ابومحمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن سید قیسی. رجوع به عبدالعزیزبن احمدبن سیدبن مغلس قیسی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن ابی الاصبع. زکی الدین عبدالعظیم شاعر قیروانی. رجوع به ابن ابی الاصبع ابومحمد... و رجوع به عبدالعظیم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) بیست و چهارمین از خانان خیوه که ازحدود سال 1154 هَ. ق. بدانجا فرمان میرانده است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) تابعی است. او از ابی هریره و پسر ابومحمد از او روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) از محدثین است. او از حسن و از او عکرمهبن خالد روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) او از اصحاب ابن مسعود است و از او ابراهیم بن عبیدبن رفاعه روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) محدث است. او از حسن و از او جریربن حازم روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) از روات است. او از ابی کنانه و از او مالک بن دینار روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابراهیم بن خالد. مؤذّن مسجد صنعاء. از روات است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن یعقوب. او راست: الاخبار بفواید الاخبار.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن ابی الاعین. محدث است و معاویهبن صالح از او روایت کند. و در کتاب ابن ابی حاتم بجای اعین اعیس آمده است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن برّی. رجوع به عبداﷲبن برّی بن عبدالجبّار مقدسی بصری... و رجوع به ابن برّی ابومحمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن ابی رباح. رجوع به ابن ابی رباح... و رجوع به عطأبن ابی رباح... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن ابی زید. عبداﷲبن زید عبدالرحمن قیروانی. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن ابی زید... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن ابی عباد. رجوع به حسن بن اسحاق یمنی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن ابی عقامه یمنی. رجوع به حسن بن محمد معروف به ابن ابی عقامه شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن ابی نصر بقلی. او راست: شرح شطحیات.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن ابی الوحش عبداﷲبن ابی الوحش برّی. نحوی لغوی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن اعثم کوفی. رجوع به احمدبن اعثم... و رجوع به ابن اعثم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن ایاز. رجوع به حسین بن بدربن ایازبن عبداﷲ نحوی شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن سید. عبداﷲبن محمدبن سید بطلیوسی بلنسی مغربی. ادیب نحوی. رجوع به ابن سید ابومحمد.. و رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن شاس الخلال. عبداﷲبن نجم بن شاس. فقیه مالکی. رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن شاس... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) احمدبن اعثم کوفی. رجوع به احمد... و رجوع به ابن اعثم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن مکتوم. رجوع به احمدبن عبدالقادربن احمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن قدامه. عبداﷲبن احمدبن محمدبن قدامه دمشقی. رجوع به ابن قدامه موفق الدین... و رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن کعب بن مالک. محدث است و حمادبن سلمه از وی روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن کیسان. رجوع به عبداﷲبن طاوس بن کیسان یمانی یکی از ابناء فارس شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن لبان. رجوع به عبداﷲبن احمد اصفهانی... و رجوع به ابن لبان... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْم َ] (اِخ) ابن محمد. رجوع به رشیدی سمرقندی شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲ اشبیلی. رجوع به قلیعی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن المصحح. رجوع به حسن بن علی بن عمر یا عمار... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن المقفع. روزبه. رجوع به ابن المقفع عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن الندیم موصلی. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن ماهان بن بشک ارجانی موصلی شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن قتیبه عبداﷲبن مسلم مروالروذی دینوری کوفی. رجوع به ابن قتیبه شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن وکیع شاعر اهوازی بغدادی. رجوع به حسن بن علی بن احمدبن محمدبن خلف بن حیان بن صدقه، و رجوع به ابن وکیع ابومحمد حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن وهب. رجوع بعبداﷲبن وهب بن مسلم، و رجوع به ابن وهب ابومحمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن هشام. رجوع به عبداﷲبن یوسف بن احمدبن عبداﷲبن هشام مصری، و رجوع به ابن هشام جمال الدین... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن الیاسمین. عبداﷲبن حجاج. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن یزید. المهلبی است.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابوالاملاک. علی بن عبداﷲبن العباس. رجوع به ابوالاملاک... و رجوع به علی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابوالجحّاف. رجوع به رؤبهبن عجّاج... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) احمدبن ابی ثابت اسماعیل بن محمد. رجوع به احمدبن اسماعیل ابی ثابت محمد شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن قدامه عبدالرحمن بن محمد. ملقب به شمس الدین. رجوع به ابن قدامه ابومحمد شمس الدین و رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن قاسم بن سلام بن مسکین. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن ساعد. رجوع به یحیی بن محمدبن صاعد، و رجوع به ابن صاعد یحیی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن عبدالرحمن بن فضل بن بهرام السمرقندی الدارمی. حافظ و محدث. او را صحیحی است و آن را یکی از صحاح عشره بشمار آرند. مولد او به سال 181 هَ. ق. و او پانزده حدیث روایت کرده که میان او و رسول صلوات اﷲ علیه زیاده از سه تن فاصله نباشد. وفات وی بسمرقند به سال 255 هَ. ق. بود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن طاوس. رجوع به عبداﷲبن طاوس بن کیسان تابعی، یکی از ابناء فارس شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن طباطبا. رجوع به عبداﷲبن احمدبن علی بن الحسن ابراهیم طباطبا بن اسماعیل... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن عبدالباقی البغدادی الفرضی. معروف بقاضی البیمارستان. او راست: شرح مقاله ٔ عاشره ٔ اصول اقلیدس. رجوع بتاریخ الحکماء قفطی، چ لیپزیک شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن عبدالبر. عبداﷲبن یوسف بن عبداﷲ قرطبی. رجوع به عبداﷲبن یوسف بن عبداﷲ... و رجوع به ابن عبدالبر عبداﷲبن یوسف... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن عبدالحکم. عبداﷲبن عبدالحکم بن اعین. فقیه مالکی مصری.رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن عبدالحکم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن عبدالعزیزبن احمد کتانی. او راست: ذیل وفیات النقله ٔ ابوسلیمان.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ. رجوع به عبیدبن ابی الفضل بن محمدبن عبیداﷲ فاسی شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ. خواهرزاده ٔ ابوالحسن مهذب الدوله امیر بطیحه. او سمت ولایت عهد خالوی خویش مهذب الدوله داشت و آنگاه که مهذب الدوله در جمادی الاول سال 407 هَ. ق. وفات کرد مقام امارت یافت و در منصف شعبان 407 درگذشت. رجوع به حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 391 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن عبدک. رجوع به ابومحمدبن عدی بصری شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن فرات. اسماعیل بن احمد هروی سرخسی. رجوع به اسماعیل... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن عبدون. رجوع به ابن عبدون... و رجوع به عبدالمجیدبن عبدون... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن عدی بصری معروف به ابن عبدک. او راست: کتاب الاقتداء بعلی و عبداﷲ. و شرح الجامع الصغیر محمدبن حسن شیبانی. وفات به سال 347 هَ. ق.

ابومحمد. [اَم ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن عطیه اندلسی. شاعر و ادیب. شاگرد ابن خطیب. رجوع به ابن عطیه ابومحمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن عطیه. عبدالحق بن ابی بکر اندلسی. رجوع به عبدالحق... و رجوع به ابن عطیه ابومحمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن عطیه عبداﷲ دمشقی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن عقیل. رجوع به ابن عقیل و رجوع به عبداﷲبن عبدالرحمن هاشمی مصری... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن عیینه سفیان هلالی. رجوع به ابن عیینه... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ابن غلبون.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حجّاج بن منهال. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حجّاج بن یوسف ثقفی. رجوع به حجاج... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالرحمن بن احمدبن حسین. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سلیمان القافلانی. محدث است و عباس بن فضل از او روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سعیدبن عامر الضبعی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سعیدبن مبارک بن دهان نحوی. معروف به ابن دهان.رجوع به سعید... و رجوع به ابن دهان سعید... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سعیدبن مسیب بن حزن بن ابی وهب. محدث است. رجوع به سعید... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سفیان بن عیینهبن ابی عمران هلالی. رجوع به سفیان... و رجوع به ابن عیینه... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سفیان هلالی. مشهور به ابن عیینه. رجوع به ابن عیینه... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سکن بن مغیره البصری. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سلمهبن عاصم نحوی لغوی. شاگرد فرّاء. رجوع به سَلمه... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سلیمان بن مهران الاسدی دماوندی کوفی. مشهور به اعمش. رجوع به اعمش دماوندی سلیمان بن مهران شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سمیدع بن واهب الجرمی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سعیدبن جبیر. محدث است. رجوع به سعید... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سویدبن عبدالعزیز. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سهل بن عبداﷲبن یونس بن عیسی بن عبداﷲبن رفیع تستری. رجوع به سهل... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سهل بن هارون بن راهبون فارسی دشت میشانی. رجوع به سهل... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سیدبن علی فخار. پیر ابوربیع کفیف مالقی اندلسی. رجوع به سید... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سیرافی. رجوع به یوسف بن ابی سعید الحسن بن عبداﷲ المرزبان السیرافی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) شاطبی. قاسم بن فیرهبن ابی القاسم خلف بن احمد الرعینی الشاطبی الضریر. ابن خلکان گوید: او صاحب قصیده ٔ حرزالامانی و وجه التهانی در قراآت است و عده ٔ ابیات این قصیده 173 بیت است و در آن قصیده ابداعی تمام بکار رفته است و او مایه ٔ قراآن زمان است و کمتر کسی است که شغل قرائت ورزد و از پیش این قصیده از بر نکند و آن مشتمل بر رموز عجیبه و اشارات خفیه ٔ لطیفه است و گمان نمی کنم کسی پیش از او بدین اسلوب در این معنی قصیده ای کرده باشد و گویند که او میگفت هیچکس این قصیده ٔ من نخواند جز آنکه خدای عزوجل او را نفعی ارزانی کند چه من این قصیده را مخلصاً تعالی گفتم و نیز اورا قصیده ای است در 500 بیت و هرکه آن قصیده حفظ کنداحاطه بهمه ٔ کتاب التمهیدبن عبدالبرّ یابد و او عالم بکتاب خدای تعالی در قرائت و تفسیر و عالم بحدیث ومبرز درآ ن بود و هرگاه صحیح بُخاری و مسلم و موطّاء بر وی میخواندند او از حفظ بتصحیح نسخ می پرداخت و از نکته ها مواضع لازمه را مشحون میداشت و او اوحد مردم زمان خود در علم نحو و لغت و عالم بعلم رؤیا و نیکوقصد و مخلص در گفتارها و کردارهای خویش بود. قرآن کریم را بروایات بر ابی عبداﷲ محمدبن علی بن محمدبن ابی العاص النفری المقری و ابی الحسن علی بن محمدبن الهذیل اندلسی قرائت کرد و حدیث از ابی عبداﷲ محمدبن یوسف بن سعاده و ابی عبداﷲ محمدبن عبدالرحیم خزرجی و ابوالحسن بن هذیل و حافظ ابی الحسن بن النعمه و غیر آنان شنیدو خلقی کثیر به وی منتفع شدند و من عده ٔ بسیاری از اصحاب وی را بدیار مصریه دیدم او از فضول کلام اجتناب داشت و جز بضرورت سخن نمیگفت و با هیئتی حسنه و خشوعی و استکانتی تمام باطهارت بمجلس اقراء می نشست و دردردها و بیماریهای شدید هیچگاه شکایت و ناله نمیکردو چون از حال وی می پرسیدند میگفت: بعافیه و چیزی برآن مزید نمیکرد و غالباً به این قطعه ٔ خطیب ابی زکریا یحیی بن سلامه الحصکفی در لغز نعش موتی مترنم بود:
اتعرف شیئاً فی السماء نظیره
اذا سار صاح الناس حیث یسیر
فتلقاه مرکوباً فتلقاه راکباً
و کل امیر یعتلیه اسیر
یحض علی التقوی و یکره قربه
و تنفر منه النفس و هو نذیر
و لم یستزر عن رغبه فی زیاره
و لکن علی رغم المزور یزور.
ولادت او به آخر سال 538 هَ. ق. بود و در عنفوان شباب بشهر خویش خطیبی میکرد و به سال 572 به مصر شد و در آن وقت میگفت بمقدار بار شتری علوم از بردارد و بر قاضی الفاضل فرودآمد و قاضی او را بمدرسه ٔ خویش در قاهره بتدریس قرآن کریم و نحو و لغت گماشت و بروز یکشنبه پس از نماز عصر بیست و هشتم جمادی الاَّخره سال 590 درگذشت و بروز دوشنبه در تربت قاضی الفاضل در قرافه الصغری جسد وی بخاک سپردند و خطیب ابواسحاق عراقی بر وی نماز گذاشت و فیره بسکون یاء مثناه تحتانی و تشدید راء و ضم ّ آن بلغت لاطینی از لغات اندلسی است و مراد آهن باشد. و بعضی نام او را ابوالقاسم گفته اند و کنیت او اسم اوست لکن در اجازات اشیاخ او نام او را ابومحمد القاسم یافتم - انتهی. رجوع به ابن خلکان ج 1 ص 461 و 462 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) شبویه. رجوع به عبداﷲبن احمد مکنی به ابومحمد و ملقب به شبویه الرباطی المروزی شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) شجرهالبزّار. محدث است و از او بکربن مضر روایت کند.

ابومحمد. [اَم ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سعیدبن راشد سمّاک. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سعیدبن ابی مریم. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) شمس الدین عبدالرحمن بن محمد. رجوع به ابن قدامه ابومحمد شمس الدین... و رجوع به عبدالرحمن.... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) زهیربن محمدبن قمیر مروزی. رجوع به زهیر... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) رؤبه بن عجاج. و کنیت دیگر او ابوالجحّاف. رجوع به رؤبه... شود.

ابومحمد. [اَم ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) روح بن عباده ٔ قیسی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) روزبه بن المقفع. رجوع به ابن عبداﷲ.... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) روزبهان بن ابی نصر بقلی شیرازی. رجوع به روزبهان... شود.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) رویم بن احمدبن زید بن رویم بغدادی. یکی از کبار شیوخ تصوف در اواخر مائه ٔ سیم و اوائل مائه ٔ چهارم معاصر مکتفی و مقتدر عباسی است. و کنیت او را گروهی ابوبکر و بعضی ابوالحسین و برخی ابوشیبان گفته اند و رویم جدّ وی از مشاهیر قراآن عصر خویش است بقرائت نافع. مولد و منشاء ابومحمد بغداد و در فقه پیرو مذهب داوداصفهانی ظاهری و در طریقت مرید جنید و مصاحب او و صاحب سرّ او بود. و او را جمعی برتر از جنید دانند و شیخ الاسلام بنقل نفحات الانس گوید که ابومحمد رویم خویش را شاگرد رویم مینمود و مه از وی است و ابوعبداﷲ خفیف می گفت: هرگز کسی ندیده ام که درتوحید سخن گفتی چنانکه رویم. و شیخ فریدالدین عطار در تذکرهالاولیاء آرد که: او از جمله ٔ مشایخ کبار بود و ممدوح همه و به امامت و بزرگی او همه متفق بودند. از صاحب سرّان جنید بود و در مذهب داود فقیه الفقهاء. و در علم تفسیر نصیبی تمام داشت و در فنون علم حظی بکمال و مشارالیه قوم بود و صاحب همت و صاحب فراست بود و در تجرید قدمی راسخ داشت و ریاضت بلیغ کشیده بود و سفرها بر توکل کرده و تصانیف بسیار دارد در طریقت... نقل است که: یکی پیش او آمد گفت حال تو چون است گفت چگونه باشد حال آنکس که دین او هوای او باشد و همت او دنیا، نه نیکوکاری از خلق رمیده و نه عارفی از خلق گزیده، نه تقی و نه نقی. پرسیدند که اول چیزی که خدای تعالی بر بنده فریضه کرده است چیست گفت معرفت. و ماخلقت الجن و الانس الا لیعبدون و گفت حق تعالی پنهان گردانیده است چیزها در چیزها، رضای خویش در طاعتها و غضب خویش در معصیتها و مکرخویش در علم خویش و خداع خویش در لطف خویش و عقوبات خویش در کرامات خویش. و گفت حاضران بر سه وجهند؛ حاضری است شاهدوعید، لاجرم دائم در هیبت بود و حاضری است شاهد وعد، لاجرم دائم در رغبت بود و حاضری است شاهد حق، لاجرم دائم در طرب بود. و گفت خدای چون ترا گفتار و کردار روزی کند و آنگاه گفتارت بازستاند و کردار بر تو بگذارد نعمتی بود و چون کردار بازستاند و گفتار بگذارد مصیبتی بود و چون هردو بازستاند آفتی بود. و گفت گشتن تو با هر گروهی که بود از مردمان بسلامت تر بود که باصوفیان که همه خلق را مطالبت از ظاهر شرع بود مگر این طائفه را که مطالبت ایشان بحقیقت ورع بود و دوام صدق و هرکه با ایشان نشیند و ایشان را بر آنچه ایشان محقند خلافی کند خدای تعالی نور ایمان از دل او بازگیرد. و حکم حکیم این است که حکما بر برادران فراخ کنند و برخود تنگ گیرند که بر ایشان فراخ کردن از ایمان و علم بود و بر خود تنگ گرفتن از حکم ورع بود. گفتند آداب سفر چگونه باید. گفت آنکه مسافر را اندیشه ازقدم درنگذرد و آنجا که دلش آرام گرفت منزلش بود. و گفت آرام گیر بر بساط و پرهیز کن از انبساط و صبر کن بر ضرب سیاط تا وقتی که بگذری از صراط. و گفت: تصوف مبنی است بر سه خصلت، تعلق ساختن بفقر و افتقار و محقق شدن ببذل و ایثار و ترک کردن اعتراض و اختیار. وگفت: تصوّف ایستادن است بر افعال حسن. و گفت: توحیدحقیقی آن است که فانی شوی در ولاء او از هواء خود و در وفاء او از جفاء خود تا فانی شوی کل به کل. و گفت: توحید محو آثار بشریت است و تجرید الهیّت. و گفت: عارف را آینه ای است که چون در او بنگرد مولی بدو متجلی شود. و گفت: تمامی حقایق آن بود که مقارن علم بود. و گفت: قرب زائل شدن جمله ٔ متعرضات است و گفت: انس آن است که وحشتی در تو پدیدآید از ماسوی اﷲ و از نفس خود نیز. و گفت: انس سرور دل است بحلاوت خطاب. و گفت: انس خلوت گرفتن است از غیر خدای. و گفت: همت ساکن نشود مگر بمحبت، و ارادت ساکن نشود مگر بدوری از منیّت و منیّت کسی را بود که گام فراخ نهد و گفت: محبت وفاست باوصال و حرمت است با طلب وصال و گفت: یقین مشاهده است. و پرسیدند از فقر؛ گفت: فقیر آن است که نگاهدارد سرّ خود را و گوش دارد نفس خود را و بگذارد فرائض خدای. و گفت، صبر ترک شکایت است و شکر آن بود که آنچه توانی بکنی. و گفت: توبه آن بود که توبه کنی از توبه. و گفت: تواضع ذلیلی قلوب است در جلیلی علاّم الغیوب. و گفت: شهوت خفّی است که ظاهر نشود مگر دروقت عمل... و گفت: زهد حقیر داشتن دنیاست و آثار اواز دل ستردن. و گفت خائف آن است که از غیر خدای نترسد. و گفت: رضا آن بود که اگر دوزخ را بردست راستش بدارند نگوید که از چپ می باید. و گفت: رضا استقبال کردن احکام است بدلخوشی. و گفت: اخلاص درعمل آن بود که در هر دو سرای عوض چشم ندارد. نقل است که ابوعبداﷲ خفیف وصیت خواست از وی، گفت کمترین کاری در این راه بذل روح است، اگر این نخواهی کرد بترهات صوفیان مشغول مشو. نقل است که در آخر عمر خود را در میان دنیاداران پنهان کرد و معتمد خلیفه شد بقضا مقصود او آن بودکه تا خود را ستری سازد و محجوب گردد. تا جنید گفت: ماعارفان فارغ مشغولیم و رویم مشغول فارغ - انتهی.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ریغی بن عبداﷲبن ابراهیم. قاضی اسکندریه بود و اولاد او نیز بدانجا همین مقام داشته اند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) زکریابن یحیی بن صبیح. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) زکی الدین عبدالعظیم بن ابی الاصبع. رجوع به ابن ابی الاصبع... و رجوع به عبدالعظیم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) زیادبن زیادبن جصاص. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سعدبن حسن بن سلیمان توراتی. رجوع به سعد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) زیادبن عبداﷲبن طفیل بکائی. محدث است. وفات 183 هَ. ق.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) زیلعی. رجوع به عثمان بن علی زیلعی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) زین الدین علی بن محمدبن علی عاملی. رجوع به علی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سالم بن صفوان. رجوع به سالم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سباع الموصلی. رجوع به سباع... شود.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سبطالخیاط عبداﷲبن علی. رجوع به عبداﷲبن علی... و رجوع به سبطالخیاط... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) السدوسی. او راست کتاب معانی القرآن. (ابن الندیم).

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) سدی. رجوع به اسماعیل بن عبدالرحمن مفسر معروف به سدی و مکنی به ابومحمد شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) شرحبیل بن شریک المعافری. محدث است و از او حیوهبن شریح روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْم َ] (اِخ) شنترینی. عبداﷲبن محمدبن صاره البکری الاندلسی. شاعر. رجوع به عبداﷲبن محمدبن صاره... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) رشیدی السمرقندی. رجوع به رشید... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالحق بن ابی بکربن غالب بن عطیه اندلسی غرناطی. رجوع به ابن عطیه ابومحمد... و عبدالحق... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عباس بن فضل فارسی. رجوع به عباس... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عباس بن محمدبن ابی منصور عصاری. رجوع به عباس... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْم َ] (اِخ) عبدبن حمید کیشی. رجوع به عبد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالاعلی بن عبدالاعلی الشامی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالجباربن ابی بکربن محمد صقلی شاعر. رجوع به ابن حمدیس... و رجوع به عبدالجبار... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالجباربن محمد حرقی. رجوع به عبدالجبار... شود.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالجلیل بن محمدبن عبدالجلیل انصاری قرطبی نحوی. رجوع به عبدالجلیل... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالحق بن ابراهیم اشبیلی. رجوع به ابن سبعین... و رجوع به عبدالحق... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالحق بن عبدالرحمن ازدی. رجوع به عبدالحق... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عامربن سباق الیمامی. محدث است و از یحیی بن کثیر روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالحکم بن ابی اسحاق عراقی. ابراهیم بن منصوربن مسلم. رجوع به عبدالحکم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالحمید ابوالفضل بن واسعبن ترک الختلی الحاسب. رجوع به عبدالحمید ابوالفضل بن واسع... شود. (ابن الندیم).

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالخالق بن اسد حافظ جوال. رجوع به عبدالخالق... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالرحمن برادرزاده ٔ اصمعی. رجوع به عبدالرحمن ابومحمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالرحمن بن ابراهیم. محدث است و معاذبن ابراهیم از او روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالرحمن بن ابی بکر عینی حنفی. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالرحمن بن ابی بکر قینی. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبدالرحمن بن ابی حاتم محمد رازی. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عبّادبن موسی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عاضد باﷲ. عبداﷲبن عیسی. آخرین خلفای فاطمی مصر. رجوع به عاضد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) شهرزوری. رجوع به عبداﷲبن القاسم بن مظفربن علی بن القاسم الشهرزوری ملقب بمرتضی شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) صفوان بن عیسی. محدث است. و از ابن عجلان روایت کند.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) شیبان بن فروخ. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) شیبانی. رجوع به شیبانی ابومحمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) شیرازی. مردی دوستدارحکمت از مردم شیراز معاصر شیخ الرئیس ابوعلی سینا. وی در همسایگی خویش بوعلی را خانه ای خرید و شیخ را بدانجا فرود آورد و در آن خانه شیخ کتابهای بسیار نوشت، چون اول قانون و مختصر مجسطی و رسائل کثیره ٔ دیگر و هم کتاب المبداء و المعاد و کتاب الارصاد الکلیه رابدانجا تألیف و بنام میزبان خویش ابومحمد کرد. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 417 و 418 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) الصادق یا ابوعکرمه. از دعات دولت عباسی در خراسان بود. رجوع به حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 258 س 25 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) صالح بن زیاد. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) صدرالافاضل خوارزمی. رجوع به قاسم بن حسین بن محمد خوارزمی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) صدقهبن عبداﷲ السمین. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) صدقهبن موسی. محدث است و از او عبدالصمدبن عبدالوارث روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) صوری شاعر. رجوع به عبدالمحسن بن محمدبن احمدبن غالب بن غلبون شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) عادل. عبداﷲبن یعقوب بن منصور... رجوع بعادل... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) الضحاک. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) طلحهبن احمد نعمانی. رجوع به طلحه شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) طلحهبن عبیداﷲبن عثمان بن عمروبن کعب. یکی از کبار صحابه ٔ رسول صلوات اﷲ علیه است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) طلحهبن عبیداﷲبن عثمان تیمی. صحابی است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) طلحهبن مصرف بن عمروبن کعب. رجوع به طلحه... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) طلق بن غنام. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) طیب بن اسماعیل بن ابراهیم الذهلی. رجوع به طیب... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) طیب بن عبداﷲبن احمد. رجوع به طیب... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) رشیدی یا ارشدی سمرقندی. رجوع به رشیدی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) رشید هارون بن مهدی بن منصور. رجوع به هارون الرشید... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حدّاد. یکی از شیوخ تصوف. مرید شیخ ابوحفص حدّاد. وی از مردم گویان نیشابور و مولد او به سال 300 و وفات در 375 هَ. ق. بود. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 4 ص 83 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن محمدبن هارون بن ابراهیم بن عبداﷲبن یزیدبن حاتم بن قبیصهبن المهلب بن ابی صفره. وزیر معزالدوله ابوالحسین احمدبن بویه ٔ دیلمی. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن علی بن محمدبن علی بن موسی الرضابن جعفر الصادق بن محمد الباقربن علی زین العابدین مشهور بحسن عسکری امام یازدهم شیعه پدر مهدی منتظر علیهم السلام. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْم َ] (اِخ) حسن بن علی جوهری. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن علی قاضی المهذب. رجوع بحسن بن علی معروف به القاضی المهذب... شود.

ابومحمد. [اَ م ُح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن عمربن حسن بن حبیب الحلبی. رجوع به ابن حبیب بدرالدین... و رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن عنبسه الورّاق. محدث است و محمدبن المثنی از او روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن محمد معروف به ابن ابی عقامه. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن محمدبن حسن بن علی معروف بخلال. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَم ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن محمدبن علی بن رجاء. رجوع به ابن دهّان حسن... و رجوع به حسن بن محمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن موسی بن اخت ابی سهل نوبخت ثانی متکلم فیلسوف. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن علی بن حسن بن علی بن عمر الاشرف بن امام زین العابدین علیه السلام ملقب به ناصر کبیر. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن موسی النوبختی. رجوع به حسن بن موسی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن محمدبن یزید المهلبی وزیر معزالدوله. شاعر بلیغ عصر خویش و از اوست کتاب دیوان رسائل و توقیعات. و دیوان شعر او. (ابن الندیم).

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن محمد المهلبی. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن یوسف المستنجد. ملقب به مستضی ٔ خلیفه ٔ عباسی. رجوع به مستضی ٔ حسن بن المستنجد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بصری. ببعض روایات کنیت حسن ابومحمد است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن مستضی ٔبن مستنجدبن مقتفی بن مستظهر. خلیفه ٔ عباسی. رجوع به مستضی ٔ... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسین بن احمدبن یعقوب همدانی معروف به ابن حائک. رجوع به حسین... شود و این نام بنا به بعض روایات است و مشهور حسن است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسین بن بدربن ایازبن عبداﷲ نحوی. معروف به ابن ایاز. رجوع به حسین... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن علی بن عمر یا عمار. معروف به ابن المصحح. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن علی بن برکهبن عبیده. ابومحمد فرضی بغدادی. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسین بن مسعودبن محمد. فقیه و مفسر و محدث شافعی. معروف به فرّاء خراسانی بغوی. رجوع به حسین... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن احمد حدّاد بصری شافعی. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حداد بصری شافعی. رجوع به حسن بن احمد حداد بصری شافعی مکنی به ابومحمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حریری. رجوع به حریری قاسم بن علی بن محمدبن عثمان.... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن ابراهیم بن الحسین لیثی مصری. رجوع به ابن زولاق و رجوع به حسن بن ابراهیم... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن ابی الحسن دیلمی واعظ. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن ابی عقیل. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن ابی الهیجاء عبداﷲبن حمدان. صاحب موصل. ملقب به ناصرالدوله. رجوع به ناصرالدوله حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن احمد. معروف به اسود غندجانی. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن احمد اصطخری. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَم ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن احمد السّابه. او راست: کتاب اسماء الاماکن و آنرا به سال 428 هَ. ق. تألیف کرده است. (کشف الظنون).

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن علی بن احمدبن محمدبن خلف بن حیان بن صدقه ٔ اهوازی بغدادی. شاعر معروف به ابن وکیع. رجوع به حسن... و رجوع به ابن وکیع ابومحمد حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن احمدبن یعقوب همدانی. معروف به ابن ذی الدمینه. رجوع به حسن... و رجوع به ابن حائک... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن اسحاق یمنی معروف به ابن ابی عباد. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن سهل بن عبداﷲ سرخسی. وزیر مأمون خلیفه ٔ عباسی. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن عبدالرحمن بن خلاد رامهرمزی. رجوع به ابن خلاّد و رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن عبیداﷲبن سلیمان بن وهب. از اصحاب حیل و اعداد. از اوست: کتاب شرح المشکل من کتاب اقلیدس فی النسبه. (ابن الندیم).

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن علی بن ابراهیم بن الزبیر. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام.دومین امام شیعیان اثناعشری. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسن بن علی بن اجعد صقلی مالکی. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسین بن عبداﷲبن حمدان ملقب بناصرالدوله از ملوک بنی حمدان موصل. رجوع به ناصرالدوله... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسین بن مسعودبن محمد. ملقب به محیی الدین. رجوع به حسین... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) رشید عبدالواحد.دهمین از امرای موحدی مغرب. رجوع به رشید... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) راشد الحمانی. محدث است. وی درک صحبت انس بن مالک کرده و قتیبه از او روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) دعوان بن علی بن حماد جبائی. از مردم جُبّا قریه ای به نهروان یکی از کبار قراء عراق. رجوع به دعوان بن علی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) دغشی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) دُقَیْقی. از فضلای متأخر عراق از شاگردان جمالی بدوی. او از جمالی و از ابن ام مشرف حدیث شنیده است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) دوغ آبادی نیشابوری. شاعری از مردم دوغ آباد قصبه ای از اعمال زواره ٔ نیشابور. (دمیهالقصر بنقل قزوینی در تعلیقات ج 1 لباب الالباب). و رجوع به حاشیه ٔ دکتر غنی بر س 14 ص 44 تاریخ بیهقی شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) دیک الجن. رجوع به دیک الجن عبدالسلام بن رغبان... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) دیمرتی. رجوع به قاسم بن محمد اصفهانی دیمرتی مکنی به ابومحمد... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) راسبی. عبداﷲبن محمد.رجوع به عبداﷲبن محمد راسبی مکنی به ابومحمد شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) راشد. محدث است.او از قیس بن عبایه و از او ابن المبارک روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) رافع. محدث است. و از فضل بن موسی روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) داودبن علی بن خلف الاصفهانی. رجوع به داود... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) رامهرمزی (شیخ...) ابوعبداﷲ حسین بن علی بن ابراهیم. کاغذی بصیری را کتابی است در جواب دو مسئله ٔ رامهرمزی. (از ابن الندیم).

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) راهویهبن محمد النسوی. محدث است. از او یحیی بن اکثم روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) الرباطی المروزی شبویه. رجوع به عبداﷲبن احمد مکنی به ابومحمد و ملقب به شبویه... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ربیعبن سلیمان بن داود مصری. مولی ازد، اعرج جیزی. صاحب شافعی. رجوع به ربیع... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ربیعبن سلیمان مؤذّن مرادی. صاحب امام شافعی. رجوع به ربیع... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ربیعبن عبداﷲبن خطاف. محدث است. و از او مسلم بن ابراهیم مصری روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) ربیع مرادی. مولی مراد. رجوع به ربیع... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) رشاطی. رجوع به عبداﷲبن علی بن عبداﷲبن علی اندلسی مری... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) داودبیک غازی. رجوع بتاریخ بیهقی چ ادیب ص 139 س 13 و حاشیه ٔ دکتر غنی بر همین کلمه شود.

ابومحمد. [اَ م ُح َم ْ م َ] (اِخ) داودبن عبداﷲ الحضرمی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حسین بن مهران. پیشکار و نائب ابواحمد محمدبن محمودبن سبکتکین بود بجوزجانان در زمان محمود.

ابومحمد. [اَ م ُح َم ْ م َ] (اِخ) خشاب نحوی. رجوع به خشاب... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حصین بن المنذر. و بعضی کنیت او را ابوساسان گفته اند. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حضرمی. او از ابوایوب و از او ابوالورد روایت کند.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حکم بن ظهیر. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حکم بن عیینه مولی لکنده. و برخی کنیت او را ابوعبداﷲ گفته اند. محدث است.

ابومحمد.[اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) حنظلهبن قنان. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) خازن. عبداﷲبن احمد شاعر و مترسل شهیر اصفهانی. او از خواص صاحب بن عباد و برکشیدگان اوست. در ریعان شباب خازنی کتب خانه ٔ صاحب داشت. و بعلت زلتی ناشی از جهالت و کم تجربگی جوانی، صفای لطف صاحب نسبت بدو بکدورت بدل گشت و او ترک خدمت ابن عباد گفت و سالی چند در بلاد عراق و شام و حجاز گرم و سرد روزگار چشید و کربت غربت دید و آنگاه که از زیارت خانه باصفهان بازگشت بمیانجی گری استاد ابوالعباس بار دیگر بخدمت ولینعمت پیوست. و خود در نامه ای که به ابی بکر خوارزمی کرده است و این نامه گواهی عدل بر غزارت فضل اوست شمتی از این سرگردانی و نابسامانی چندساله و عفو و صفح صاحب را پس از عود به اصفهان می آورد و نامه این است:
کتابی اطال اﷲ بقاء الاستاذ سیدی و مولای من الحضره التی نرحل عنها اختیارا و نرجع الیها اضطرارا. و نسیر عن افیائها اذا ابطرتنا النعمه. ثم نعود الی ارجائها اذا ادبتنا الغربه. و من لم تهذبه الاقاله هذبه العثار. و من لم یؤدبه والداه ادبه اللیل والنهار. و ماالشأن فی هذا و لکن الشأن فی عشر سنین فانت بین علم ینسی و غم ّ لایحصی. و انفاق بلاارتفاق. و اسفار لم تسفر عن طائل. و لم تغن عنی ریش طائر. و بعد عن الوطن.علی غیر بلوغ الوطر و رجعت یشهد اﷲ صفرالیدین من البیض و الصفر اتلو والعصر، ان ّ الانسان لفی خسر. و انا بین الرجاء فی ان اقال العثار. والخوف من ان یقال زأر اللیث فلاقرار. الاّ انی کنت قدمت تطهیر نفسی فلجّجت حتی حججت و عدت بغبارالاحرام. و برکه الشهر الحرام. و حین خیمت باصبهان انهی سیدنا الاستاذ الفاضل ابوالعباس ادام اﷲ تمکینه خبری الی الحضره العالیه حرّس اﷲ بهائها و سنائها والناس ینظرون هل اقبل فیتلقونی باکبرالرتب. ام اسخط فیتحامونی کالبعیر الاجرب. فورد توقیع مولانا الصاحب الجلیل کافی الکفاه ادام اﷲ مدته، و کبت اعدأه و حسدته، بعالی خطّه. و قد نسخته علی لفظه. لیعلم مولانا الاستاذادام اﷲ عزّه ان الکرم صاحبی ّ لابرمکی ّ و عبادی ّ لاحاتمی. و انا نتجرّم. ثم نتندّم. و نمیل علی جانب الادلال. ثم لانروی من الماء الزلال. والتوقیع: ذکر مولای ادام اﷲ عزه عود ابی محمد الخازن ایّده اﷲ للفناء الذی فیه درج. والوکر الذی منه خرج. و قدعلم اﷲ ان اشفاقی علیه فی اغترابه لم یکن باقل منه عند ایابه. فان احب ّان یقیم مدیده یقضی فیها وطرالغائب. و یضع معها اوزارالاَّیب. فلیکن فی ظل من مولانا ظلیل. و رأی منه جمیل. و برّ من دیواننا جزیل. و ان حفزه الشوق فمرحبا بمن قربته التربیه لدینا. فافسدته ُ الغره علینا. و ردته التجربه الینا. و سبیله ُ ان یرفد بمایزیل شغل قلبه بعیاله. و یعینه ُ علی کل ارتحاله ان شأاﷲ تعالی هذه نسخهالتوقیع. الوارد علی سیدنا الاستاذ ابی العباس ادام اﷲ عزه فی معنای فلاجرم انی اخذت مالا. و اغنیت عیالا. و قلت لیس الاّ الجمازه والمفازه. فصبحت جرجان مسی ّ عاشره اهدی من القطا الکدری کانی دعیمص الرمل استاف اخلاف الطرق و انا مع ذلک احسب العفو عنی حلما. ولا اقدّر ما جنیت یعقب حلما. فکأنی ماخطوت الا فی التماس قربه. و مااخطأت الا لتأثیل حرمه. و کأنی لم افارق الظل الظلیل. و اخذ فی بقول اﷲ تعالی فاصفح الصفح الجمیل. فقد روی فی التفسیر انه عفو من غیر عتب وعدنا للقرب فی المجلس و کرم اللقاء والمشهد و راجعت ایدینا ثقل الصّرر. و جلودنالین الحبر. و رکبنا صهوات الخلیل و سجنا الی دورنا بفضلات الخیر. و اقبلنا علی العلم. و صافحنا ید النثر و النظم. و راجع الطبع شیئا کان یدعی الشعر کذلک آدم اسکن الجنه بمن اﷲ و فضله. ثم خرج عنها بما کان من جرمه. و هوعائد الیها بفضل اﷲ و طوله. هذا خبری. و اما کتاب سیدی الاستاذ ادام اﷲ عزه فورد و ذکرت قول سلم الخاسر (طیف الم ّ بذی سلم) لانه حل ّ محل الخیال. و ورد بأخصر المقال. و ماترکت السؤال عن خبره ساعه وردت. فعرفت من سلامته ما بشرت به فاستبشرت و علمت کیف کانت النکبه. و کیف انحسرت المحنه. و کیف اتفق الخروج الی بخار المزن من المزنی صاب، بعد ان اصابه الدهر بما اصاب. و شوقی الی سیدی الاستاذ الشوق الذی کنت اصلی بناره. و داری ازاء داره و لم أستطع فی التقریب اکثر من ان خرجت عن الموصل الی جرجان و شارفت ادنی خراسان و ﷲ اللطائف التی تخلصتنی من الموصل فأنّی کنت فی وقعه باد اباده اﷲ و عرّانی مما ملکت. و هتکنی فتهتکت. و خرجت علی مذهب مشایخنا فی ضرب الحراب علی صفحهالمحراب. وهذا حدیث طویل. والکثیر منه قلیل. ذکرالاستاذ سیدی ان ّ الشیخ اباالفتح الحسن بن ابراهیم اخر عنه نسخهالرسائل مع خروج الامر الناجز و قد عجبت من ذلک فان ّ اوامرالحضره اقدار جاریه. و سیوف ماضیه. وانا اجری حدیثا. وانتجز کتاباً جدیدا. فاما شعری فلیس یروی الاّ فی دیوان باد. منذ فارقت آل عباد. و فجعت بکتبی جمله. و ضرب علیها اولئک اللّصوص ضربه. بلی عملت فی تهنئه مولانا ادام اﷲ سلطانه ُ. و حرس مکانه. حین رزق سبطا نبویّا علویّا فاشرقت الارض و دعت السماء و امنت الکواکب و قال الشعراء و ذلک انّه لما سمع الخبر قال:
الحمدﷲ حمداً دائماً ابداً
اذ صار سبط رسول اﷲ لی ولدا.
فعملت علی ذلک ماقد اثبته ُ فان یکن لیس بالمسخوط فمن برکه الحضره والخدمه و ان یکن ممقوتا فمن بقایا شؤم تلک الغربه. و من خبری ان ّلی صیغه باصبهان مقطعه. و قد برقت لی فی حلها بارقهمطمعه لأن ّ مولانا ادام اﷲ مدته امرنی ان اعمل فی السلطان العظیم اطال اﷲ بقاه مدحاً نیروزیّا اشق بسموطه السماطین هذا و لو کنت عاملا لکنت الیوم فی مرموق الدرجات فقد وردت و رأیت جماعه لم اکن یومئذ دونها. وقد صارت فی منازل احتاج الی خافیه العقاب حتی الحق بها. زادهم اﷲ ولانقصنی. و هناهم ولاتغصنی. و منهم شیخنا ابوالقاسم الزعفرانی ایده اﷲ و مااقول انه لیس باهل لأضعاف ما خوّل و تخول به و موّل اذ قد تفضل اﷲ علیه بما اعلم انه لوحکم بما تحکم فیه و قد قرنت بالقصیده فی المولود المسعود اخری عیدیّه ابقی اﷲ مولانا ماعاد عید. و طلع نجم جدید. و سقی اﷲ سیدی الاستاذ العهاد و الرذاذ والطل والوبل والدیمه والتهتان و جمیع ما فی کتاب المطر للنضربن شمیل فمارأیت اتم ّ منه ُ و حسبی اﷲ و صلواته علی محمد و آله الطاهرین.
محمد عوفی در باب فضیلت شعر و شاعری از کتاب لباب الالباب آرد که: شبی در مجلس صاحب بن عباد جماعتی از افاضل انام حاضر بودند و هریک از سحاب بیان باران لطائف می باریدند و داد فضل میدادند. در اثناء محاورت ایشان در قبح و حسن شعر سخن رفت و طائفه ٔ ندما که حاضر بودند دو فریق شدند، بعضی طرف حسن گرفتند و بعضی ضد آن، قومی گفتند شعر شعاری مذموم است و شاعر در همه اوقات بهمه احوال ملوم از بهر آنکه اکثر و اغلب اشعار یا در مدح است یا در نسیب و بناء هر دو بر اکاذیب فاحش و دروغهای صریح است چنانکه ظهیر فاریابی در این معنی نطقی زده است. شعر:
کمینه پایه ٔ من شاعریست خود بنگر
که چند گونه کشیدم ز دست او بیداد
بهین گلی که از او بشکفد مرا این است
که بنده خوانم خود را و سرو را آزاد
گهی لقب نهم آشفته زنگیی را حور
گهی خطاب کنم باز سفله ای را راد.
و اکثر شعرای زمان رخسار بیان خود را بدود طمع تیره و چشم فضل و فصاحت را بغبار وقاحت خیره میگردانند اگر درست مغربی ماه را برطرف کمر جوزا بینند کیسه ٔ طمع بردوزند و اگر قرص گرم آفتاب را بر سبز خوان فلک در نظر آرند کام بدو خوش کنند.علی الجمله هرکس به بیان آبدار یک طرف را رعایت می کردند و میان ایشان مجلس در تجاذب مانده بود، ابومحمد خازن که مقالید خزائن هنردر قبضه ٔ بیان او بود با خود گفت: ما اگرچه از هر هنر نصیبی و از هر علمی نصابی داریم و در هر کوئی حجره ای و از هر توئی بوئی حاصل کرده ایم از نحو و لغت و تفسیر قرآن و مشکلات احادیث و دقایق امثال و غیر آن، امّا این جمله فضائل وسیلت حصول اغراض ما نمی آید، قربت ملوک و وزرا و مقارنت صدور و کبرا ما را بواسطه ٔ ابیات آبدار و اشعار دلفریب است که بهر وقتی بدیهه ای اتفاق می افتد تا خاطر بمواسات حبیبی مسامحت مینمایدراضی نباید شد که بیک بار رقم قبح بر چهره ٔ این شیوه کشند، زبان برگشاد و گفت: الشعر احسن الأشیاء لأن ّ الکذب لو امتزج بالشعر لغلب حسن الشعر علی قبح الکذب، حتی قیل احسن الشعر اَمینُه ُ و اعذبه اکذبه، گفت شعر از همه چیزها بهتر است، از بهر آنکه دروغ با هر چیزی که بیامیزد زشتی دروغ رخسار آن معنی را بی فروغ کند امّا اگر مس کذب را با زر نظم امتزاجی دهند در کوره ٔقریحت زیرکان تابی یابد مس همرنگ زر شود و حسن شعر بر قبح کذب راحج آید. پس اکسیری که مس دروغ را زر خالص لطیف گرداند او را چه قدح توان کرد. جمله ٔ حاضران انصاف دادند و بمتانت این دلیل اعتراف نمودند - انتهی. و چنانکه در تاریخ یمینی آمده است ابومحمد خازن مدتی پس از وفات صاحب حیات داشته و صاحب را بقصیده ای رثا کرده است. و ثعالبی در یتیمهالدّهر چندین قطعه وقصیده او را نقل کرده است. رجوع به یتیمه جزء ثالث و لباب الالباب ج 1 ص 2 و تعلیقات قزوینی در ص 309 همان مجلد و تاریخ یمینی در مراثی صاحب بن عباد شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) خالدبن عبداﷲ الخراسانی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) خزرجی. رجوع به عبداﷲبن محمد مالکی شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) خفاف. از شیوخ تصوف در اواخر مائه ٔ سیم و اوائل مائه ٔ چهارم. معاصر شیخ ابوعبداﷲ خفیف و ابن سعدان و مؤمل. رجوع بنامه ٔ دانشوران ج 4 ص 84 شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) داودبن ابی هند دینار. محدث است.

ابومحمد. [اَم ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) خلادبن یحیی الصفار. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) خلال. حسن بن محمدبن حسن بن علی. رجوع به حسن... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) خلدی. رجوع به جعفربن محمدبن نصیر الخلدی شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) خلف بن سالم المحزمی. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) خلف بن محمدبن علی بن حمدون. رجوع به خلف.... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) خلف بن هشام البزار المقری. محدث است.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) خوارزمی. رجوع به قاسم بن الحسین بن محمد الخوارزمی... شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) دارمی. رجوع به ابومحمدبن عبداﷲبن عبدالرحمن بن فضل بن بهرام السمرقندی الدارمی شود.

ابومحمد. [اَ م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) یوسف بن الحسن بن عبداﷲ المرزبان السیرافی. رجوع به یوسف بن ابی سعید الحسن... و رجوع به سیرافی... شود.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری