معنی ابومنصور در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ابومنصور. [اَ م َ] (ع اِ مرکب) شهد. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی) (المرصع).

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) قطران ارموی شاعر. رجوع به قطران... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) فرامرز. رجوع به فرامزبن علاءالدوله... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) فضل بن عمربن منصوربن علی. رجوع به فضل... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) فلک المعالی. منوچهربن قابوس. رجوع به منوچهر... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) فولادستون بن عمادالدین مکنی به ابی منصور. رجوع به فولادستون... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) قاضی افریقیه. محدث است. (الکنی للبخاری).

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) قاهر. نوزدهمین خلیفه ٔ عباسی. رجوع به قاهر... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) قایماز. مجاهدالدین بن عبداﷲ زینی. او در ابتدا خادم صاحب اربل زین الدین بود سپس او را آزاد کرد و فرزندان وی برتبه ٔ اتابکی رسیدند. پسر زین الدین، مظفرالدین امور اربل را بدو محول کرد و او در آن شهر به اجرای عدل و دادکوشید و در آنجا مدرسه و خانقاهی بنا کرد و اوقافی بسیار بر آن دو تخصیص داد و سپس بموصل منتقل شد و ازجانب اتابک سیف الدین امور قلعه ٔ موصل بدو مفوض گردید و در اینجا نیز مدرسه ای بزرگ بساخت و مکتبی خاص برای ایتام بنا کرد و بر دجله پل دوّمی کرد. وفات او در صفر 595 هَ. ق. است. ادبا و شعرا او را مدحها گفته و بنام او کتاب نوشته اند. ابن اثیر کاتب او بود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) قاینی.بزرجمهر قسیم بن ابراهیم. رجوع به بزرجمهر... شود.

ابومنصور. [اَم َ] (اِخ) قراتکین. رجوع به ابومنصور دوانی شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) قمری حسن بن نوح از مشاهیر اطبای اسلامی صاحب کتاب غنی و منی و کتاب علل العلل معاصر شیخ الرئیس ابوعلی. ابن ابی اصیبعه گوید که ابوعلی بن سینا طب از وی فراگرفته است.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) فخرالدین صاحب تکریت عیسی بن مودودبن علی بن عبدالملک بن شعیب ملقب به فخرالدین. رجوع به فخرالدین ابومنصور... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) گازر هروی. از اهل هرات و از عرفای مائه ٔ پنجم هجری محسوبست. او با شیخ الاسلام معاصر بوده و شیخ الاسلام مینویسد که وی درویش با شکوه بودو مشایخ بسیار دیده و از شیخ عمو بزرگتر بود و خدمت جماعتی از بزرگان این طبقه رسیده مانند شیخ احمد بخاری استرابادی و ابونصر سراج صاحب کتاب لمع و در آخرعمر منزوی بود. وقتی از او پرسیدند یا شیخ در ایام زندگانی چه دیدی و چه تجربت نمودی گفت با خلق دوری کردن و خود را گمنام کردن تا از آن دین و دنیای خود را حفظ کردن. از شیخ احمد بخاری نقل کرده است که وقتی براه درآمدم جامه ای رنگین در تن داشتم چشم خود بگرفت و گفت ای فرزند برو و جامه ٔ زنان از تن بیرون کن ومن از زبان او معانی بسیار یافتم و تغییر حالت از برایم پدید شد و هم از شیخ احمد بخاری نقل است که وقتی مریدی بنزد او آمد و از او وصیتی خواست گفت جهدی کن که در دنیا اهل حرص و طمع نگردی که حریص انیس حرمان است و اهل طمع ذلیل و خوار بنزد هر نادان چه آنرا که از برای تو مقدر کرده اند خود در پی تو میگردد تا بتو برسد و آنچه مقدّر نیست تا بتو برسد بکوشش نخواهد رسید. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 4 ص 88 و 89 شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) گاوکلاه. از عرفای مائه ٔ چهارم است و شرح حال او را شیخ الاسلام خواجه عبداﷲ انصاری در کتاب خود آرد که ابومنصور گاوکلاه بسرخس از مشاهیر بود و از مشایخ اهل ملامت و مرجع این طبقه بود وقتی از اوقات بجهت رفتن تلامیذ و یارانش بسفر فراغتی داشت در محلی رفت و مشغول کندن چاه شد چون به آب رسید چاه دیگر را شروع بکندن کرد خاک آنرا در آنچاه کنده ریخت تا انباشته شد، پس شروع بچاه دیگر کرد و همچنین مدت زمانی مشغول بود یکی از اهل ظاهر بدو رسید گفت دیوانه ای یا مزدور که این کار میکنی گفت یا شیخ نفس خود را در شغلی می افکنم پیش از آنکه مرا در شغلی افکند، یعنی آن شغل مانع ربطقلب بود بحق سبحانه و تعالی مثل اشتغال بمالایعنی و این شغل وی مالایعنی است زیرا که غرض شغل عدم اشتغال است به آنچه مانع آن نسبت آید و این شغل وی را مانع نمیآید و حاصل این بیان را در شرح حال بسیاری از عرفا نگاشتیم از جمله ابوالعباس موره زن بغدادی است که ترجمه ٔ آن این است که نفس خود را بکاری مشغول کن تا او ترا بکاری مشغول ننماید در ذیل این بیان نوشته اند که شیخ ابوعبداﷲ دینوری وقتی در دریا بجهت طوفان مانده بود و مرقع خود را بریدن و دوختن گرفت تا بکلاهی باز آورد و این کار از آن روی میکرد که خود را مشغول نماید تا نفس وی بجای دیگر روی نیارد بغیر حق سبحانه وقتی مریدی نزد وی آمد و گفت چرا کاری نکنی با این سیر و سلوک که تراست تا به نیکی بستایندت نه ببدی گفت خوبی آن است که نیکان او را بستایند و در نزد پروردگار خود در روز قیامت سربلند باشد. مریدی از او نصیحتی خواست گفت همواره دل را با زبان موافق دار که نزدیکان تو از تو در رنج نیفتند هم تو و هم آنان براحت باشید. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 4 ص 86 و 87 شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ماتریدی. مفسّر. از علمای حنفیّه منسوب بماترید قریه ای به بخارا. رجوع به محمدبن محمد ماتریدی شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) مثنی بن العوف بصری. محدث است.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) مجدالدین سیف الدوله مبارک بن کامل بن علی بن مقلدبن نصربن منقذ کنانی. معروف به ابن منقذ از امراء صلاحیه (526- 589 هَ. ق.). رجوع به سیف الدوله شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمد ازهری. رجوع به ازهری... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدان بن زکریاء سینی. از مردم سین اصفهان. و او قول ابن خرشید را شنیده است. (تاج العروس).

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمد انصاری. پدر شیخ الاسلام خواجه عبداﷲ انصاری مرید شریف حمزه ٔ عقیلی و خدمت ابوالمظفر ترمذی کرده بود و وفات وی بشعبان 430 هَ. ق. بود. رجوع به نفحات الانس چ هند ص 217 شود. و در نامه ٔ دانشوران (ج 4 ص 88) آمده است: از بیانات اوست که از کتاب طریق السوک او نقل شده که میگوید: سه چیز چون در طبع مرد باشد از سه چیز ایمن نباشد نفاق از انقلاب حالت و دروغ از بدی عاقبت و حسد از کوتاهی عمر. چون پنج خصلت مرد را باشد از دنیا و آخرت محروم گردد؛ پسندیدن ظلم بر مردمان و نخوردن غم دوستان و محروم کردن نزدیکان و ترجیح دادن خردان را بر بزرگان و خضوع و افتادگی بنزد ظالمان. چون دو صفت در مرد باشد محرومی و مأیوسی لازمه ٔ اوست اول جلب منفعت از برای خود دویم خواستن ضرر از برای برادر خود. چهار چیز بی چهار چیز در مرد نپایدو نماند: اول علمی که او را مایه ٔ عزت غیر کنند، دویم مالی که بتبذیر و اسراف خرج نمایند، سیم شغلی که آنرا سبب انتظام امور ظالمی کنند، چهارم شأنی که آنرا مایه ٔ ذلت عزیزان خواهند. از او پرسیدند که بدترین مردمان کیست گفت آنکس که به زبان و دلش با دوست موافق نباشد و عهود و مواثیق نگاه ندارد. مدفن او در بلخ در جنب قبر مرشد خود شریف حمزه ٔ عقیلی است و مؤلف حبیب السیر (ج 1 ص 309) ابومنصور را از اولاد مت بن ابی ایوب انصاری صاحب اکل رسول صلوات اﷲ علیه گفته است.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدبن احمدبن طاهر. رجوع به محمد... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) فخرالدین، ناصری صلاحی. رجوع به ابومنصور چهارکس... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) الفارسی. دوید از وی روایت کند.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدبن احمدبن علی خیاط بغدادی. رجوع به محمد... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) علاّمه حلی. رجوع به حسن بن یوسف بن علی بن مطهر حلّی شود.

ابومنصور. [اَم َ] (اِخ) عبّادی مروزی. مظفربن ابی منصور. از وعّاظ معروف خراسان. وفات او در 547 هَ. ق. بوده است.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) عبدالرشیدبن احمدبن ابی یوسف الهروی. از معارف هراه بوده است و نقادان سخن شعر او را پسندیده اند و او را در سلک شعرا کشیده، اگرچه شعر او کم روایت کرده اند و در مطلع قصیده ای میگوید:
ای قمرچهر عطاردفکر ناهیداتصال
شمس فر بهرام کین برجیس اثر کیوان جلال.
رباعی
گفتم که چه دارد علَمت گفت قمر
گفتم که چه بارد قلمت گفت گهر
گفتم که چه دارد حشمت گفت ظفر
گفتم که چه کارد کرمت گفت خطر.
(از لباب الالباب ج 2 ص 61).

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) عبدالقاهربن طاهربن محمد شافعی تمیمی بغدادی فقیه و ادیب. رجوع به عبدالقاهر... و ابومنصور بغدادی شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) عبدالملک بن احمد. رجوع به عبدالملک... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) عبدالملک بن محمدبن اسماعیل ثعالبی نیشابوری. رجوع به ثعالبی و رجوع به عبدالملک... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) عتبی. محمدبن عبدالجبّار عتبی.عوفی در لباب الالباب جلد یک، یکبار کنیت او را ابومنصور و بار دیگر ابوالنصر آورده. رجوع به عتبی شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) العجلی. پیشوای صنف منصوریه یکی از فرق هشتگانه ٔ غلاه.رجوع به بیان الأدیان و مفاتیح العلوم خوارزمی شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) عزالدوله بختیاربن معزالدوله ابوالحسین احمدبن بویه دیلمی. او در شصت وسه سالگی به سال 367 هَ. ق. در جنگ با پسر عم خویش عضدالدوله کشته شد. رجوع به عزالدوله بختیار شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) عزیز باﷲ نزاربن المعزبن المنصوربن القائم بن المهدی العبیدی صاحب مصر. رجوع به عزیز باﷲ... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) علی بن احمد اسدی طوسی. رجوع به اسدی... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) فارسی. او را در شمار صحابه آرند و گویند در خلق او تندی بود و او را بدین سبب نکوهش میکردند او گفت دوست ندارم که بدین صفت متصف نباشم چه رسول صلوات اﷲ علیه فرمود حدّت عارض نیکان امت من است.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) علی بن حسن بن علی بن فضل. رجوع به صرّدرّ... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) علی بن موسی بن جعفر مشهور به ابن طاوس و بعضی کنیت او را ابوالقاسم یا ابوالحسن گفته اند. رجوع به ابن طاوس شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) عمارهبن محمد یا احمد یا محمود مروزی از شعرای اواخر قرن چهارم، معاصر آخرین پادشاهان سامانی و نخستین پادشاهان غزنوی. وفات ویرا مؤلف مجمعالفصحاء به سال 360 هَ. ق.گفته است و سپس قطعه ای از او در مدح سلطان محمود غزنوی و قطعه ای دیگر در رثای امیر ابوابراهیم نقل می کند. اگر این دو انتساب راست باشد چون جلوس محمود در سال 387 است ناچار عماره می بایست تا آن وقت زیسته باشد و امیر ابوابراهیم اسماعیل بن نوح بن منصور سامانی ملقب به منتصر آخرین پادشاه سامانی در ربیعالاول یا ربیعالاَّخر سال 395 کشته شده است و مرثیه ٔ عماره دلیل است که شاعر تا این سال نیز حیات داشته است. و در کتاب اسرارالتوحید (چ پطرزبورگ ص 350) آمده است که: زمانی قوالی این شعر عماره را در مجلس ابوسعید خواند:
اندر غزل خویش نهان خواهم گشتن
تا بر دو لبت بوسه دهم چونْش بخوانی.
شیخ پرسید که این بیت از کیست گفتند از عماره است شیخ برخاست و با صوفیان بزیارت خاک او شد... - انتهی. و چون ابوسعید به سال 440 درگذشته است ناچار عماره در فاصله ٔ سالهای 395 و 440 درگذشته است. محمدبن علی بن محمدشبانکاره ای در کتاب مجمعالانساب در تاریخ محمود غزنوی آورده است که شاعری بود در مرو نام او عماره و هرگز از مرو بیرون نیامده بود و شعر نیکو میگفت، روزی رباعی گفت و به امیر محمود بغزنین فرستاد پیش غلامی ازغلامان او و گفت هرگاه سلطان را وقت خوش باشد بده و آن غلام فرصت نگاه میداشت تا وقتی سلطان بشراب نشست وبحث در رباعیها میرفت و هرکس رباعی میخواند آن غلام آن رباعی بدست سلطان داد که این است:
بنفشه داد مرا لعبت بنفشه قبای
بنفشه بوی شد از بوی آن بنفشه سرای
بنفشه هست و نبید بنفشه بوی خوریم
بیاد همت محمود شاه بار خدای.
وگفتند شاعریست در مرو او را عماره میخوانند. سلطان گفت براتی بعامل مرو نویسند تا از خزانه دوهزار دینار به او دهند و اگر وفات کرده باشد بوارث او دهند وزیر این حکایت فراموش کرد و اگر فراموش نکرد گفت سلطان فراموش کرده باشد. غلامی که رباعی داده بود با وزیرگفت، وزیر گفت تا از سلطان نپرسم باز ندهم، هم روزی دیگر سلطان را گفت وزیر را بخواند از او پرسید که آن برات که با آن شاعر کرده بودم دادی گفت توقف داشتم که دوش مست بودی. سلطان بفرمود تا دو هزار دینار دراشترها بار کردند و چند کس همراه او کردند و بعماره سپردند - انتهی. از اینجا پیداست که عماره در این زمان پیر بوده چنانکه نمیدانسته اند که مرده است یا زنده و این خود دلیل دیگر است که او تا این وقت زنده بوده است. بعضی از محققین کلمه عماره بتشدید میم خوانده اند ولی از عبارت عوفی در لباب الالباب در باب ابومنصور صاحب ترجمه (عماره که در عمارت بناء ثنا و مهندس استاد بود...) چنین می نماید که عوفی این نام را بتخفیف میخوانده است. رجوع به لباب الالباب ج 2 صص 24- 26 و سخن و سخنوران ج 1 صص 26- 27 و مقاله ٔ عماره ٔ مروزی بقلم عباس اقبال در مجله ٔ شرق شماره ٔ 1 و احوال رودکی بقلم سعید نفیسی ج 3 ص 1187 ببعد شود. و ابیات ذیل در لغت نامه ها و تذکره ها از او آمده است:
آن زاغ نگه کن چون پرد
مانند یکی قیره گون چلیپا.
نبود ایچ مرا با بتم عتیب
مرابی گنهی کرد شیب و تیب
چنان تافته برگشتم از نهیب
چنان گمره برگشتم از عتیب
ندارد بر آن زلف مشک بوی
ندارد بر آن روی لاله زیب.
بجای خشتچه گر بیست نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود بوی گنده از بغلت.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی.
ریشی چگونه ریشی چون ماله ٔ بت آلود
گوئی که دوش بر وی تا روز گوه پالود.
ای مسلمانان زنهار ز کافربچگان
که به دروشت بتان چگلی گشت دلم [کذا].
گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش و موی لنج ترا.
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش پر از گوه و همه تن کلخج.
سرشک دیده برخسار من فروگذرد
هرآنگهی که بآماجگاه او گذرم.
همواره پر از پیخ است آن چشم فژاگن
گوئی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست.
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زان گنده دهان تو و زان بینی فژغند
با ماه سمرقند کن آئین سپرجی
رامش گر خوب آور با نغمه ٔ چون قند
از پشت یکی جوشن خرپشته فرو نه
کز داشتنت عیبه ٔ جوشنت بفرکند.
دیدم چنین بتی که صفت کردم
سرمست پیش میشنه بنشسته.
مرغ سپید شند شد امروز ناودان
گو آورند پیشت آن مرغ سرخ شند.
رویش میان حلّه ٔ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
نال دمیده بسان [ظ: بجای] سوسن آزاد
بنده بر آن نال نال وار نویده.
ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گوئی که همین زنخ بخاری بشخار.
تا برنهاد زلفک شوریده را بخط
اندرفتاد گرد همه شهر شور و شر.
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین.
سوار بود بر اسبان چو شیر بر سر کوه
پیاده جمله بخون داده جامه راآهار.
مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک
سر و کارش همه با گاو و زمین است و گراز.
خواهی تا توبه کرده رطل بگیرد
زخمه ٔ غوش ترا بفندق تر گیر.
گر کوکب ترکشْت ریخته شد
من دیده بترکشْت برنشانم.
بنشان به تارم اندر مر ترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با بالغ و کدو.
با چنگ سغدیانه و با بالغ شراب
آمد بخان چا کر خود خواجه باصواب.
یک قحف خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق.
نوروز و گل و نبیذ چون زنگ
ما شاد و بسبزه کرده آهنگ.
خوشه چون عِقْدِ درّ و برگ چو زر
باده همچون عقیق و آب چو زنگ.
پسر خواجه دست برد بکوک
خواجه او را بزد به تیر تموک.
من بساک از ستاک بید کنم
بی تو امروز جفت سبزه منم.
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره برگ گل بفتالید
آهو مر جفت را بغالد بر خوید
عاشق معشوق را بباغ بغالید
خیز مکاسی بیار باز قدح را
کانکه مکا گفت از این سرای بکالید.
دو چشم موژان بودیش خوب و خواب آلود
بماند خواب و شدآن نرگسش که موژان بود.
تو نزد همه کس چو ماکیانی
اکنون تن خود را خروه کردی.
مغ از نشاط سبدچین که مست خواهد شد
کند برابر چرخشت خشت بالینا.
گوئی زبان شکسته وگنگ است بت ترا
ترکان همه شکسته زبانک بوند نون.
بینیت همی بینم چون خانه ٔ کردان
آراسته همواره بشیراز و به رخبین
غولی و فروهشته دو غولین به دو ابرو
پنهان شده اندر پس اطراف دو غولین.
شاخ است همه آتش زرین و همه شاخ
پر زر کشیده ست و فراخ است و نوآئین.
یکی بدید بگوه اوفتاده مسواکش
ربود تا بردش باز جای و باز کده
یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده ست
که این سگاله و گوه سگ است خشک شده.
چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است
زنی چگونه زنی سیم ساعد و لنبه.
کونی دارد چون کون خواجه ش لت لت
ریشی دارد چو ماله آلوده به پت.
تا همی آسمان توانی دید
آسمان بین و آسمانه مبین.
فربه کردی تو کون ایا بدسازه
چون دنبه ٔ گوسفند در شبغازه.
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه خیره شد و زاهری و عنبر خوار.
به ابر رحمت ماند همیشه کف امیر
چگونه ابرکجا توتکیش باران است.
چون میخورم بساتکنی یاد او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.
آتش اگر ندیدی با آب ممتزج
اینک نگاه کن تو بدین جام و این شراب
جام بلور و لعل می صافی اندر او
گوئی که آتشی ست برآمیخته به آب.
آن می بدست آن بت سیمینه تن نگر
گوئی که آفتاب بپیوست با قمر
تا برنهاد زلفک شوریده را بخط
اندرفتاد گرد همه شهر شور و شر
و آن ساغری که سایه فکنده ست می در او
برگ گل سپید است گوئی بلاله بر.
غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد
ای بس عزیز را که جهان کرد زود خوار
مار است این جهان وجهانجوی مارگیر
وز مارگیر مار برآرد همی دمار.
جهان ز برف اگر چند گاه سیمین بود
زمرد آمد و بگرفت جای توده ٔ سیم
بهارخانه ٔ کشمیریان بوقت بهار
بباغ کرده همه نقش خویشتن تسلیم
بدور باد همه روی آبگیر نگر
پشیزه ساخته بر شکل پشت ماهی شیم.
بر روی او شعاع می از رطل برفتاد
روی لطیف و نازکش از نازکی بخست
می چون میان سیمین دندان او رسید
گوئی کران ماه بپروین درون نشست.
شاخ بید سبز گشته روز باد
چون یکی مست نوان سرنگون
لاله برگ لعل بنگر بامداد
چون سرشمشیر آلوده بخون.
ازکف شاه نور بود بر جبین خور
جودش مرا سهیل نموده ست بر جبین
گر بر کران دجله کسی نام او برد
آب انگبین ناب شود گِل گل انگبین.
ای قحبه چه یازی بدف زدوک
سراینده شدی چون فراشتوک.
گر خوار شدم سوی بت خویش روا باد
اندیک بر مهتر خود خوار نیم خوار.
و گر به بلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را به بط و بچال
کسی که غال شد اندر عداوت تو ملک
خدای خانه ٔ وی جای رخنه [شاید: رحبه] دادش غال.
به نیم گرده بروبی بریش بیست کنشت
بصد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت.
از خون او چو روی زمین لعل فام شد
روی وفا سیه شد و روی امید زرد
تیغش بخواست خورد همی خون مرگ را
مرگ از نهیب خویش مر آن شاه را بخورد.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) عمدهالدین. رجوع به ابومنصور حفده شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) عمیدالدوله. رجوع به ابن جهیر عمیدالدوله و رجوع به عمیدالدوله... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) عیسی بن مودود صاحب تکریت. رجوع به فخرالدین ابومنصور... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) غازی بن صلاح الدین وکنیت دیگر او ابوالفتح است. رجوع به غازی... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) غالب بن جبرائیل الخرتنگی. بخاری صاحب صحیح در آخر عمر به خرتنگ قریه ای بسمرقند بخانه ٔ وی فرود آمد و هم بدانجا زندگانی را وداع گفت و ابومنصور را از بخاری حکایاتی است.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) غیاث بن المقیم السلمی الکوفی. رجوع به ابومنصور حافظ... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدبن احمدبن طلحه ازهری هروی. رجوع به ابومنصور ازهری و ازهری... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدبن احمد دقیقی مداح آل سامان و چغانیان. رجوع به دقیقی... شود.

ابومنصور. [اَم َ] (اِخ) ظهیرالدین طغتکین اولین پادشاه از اتابکان شام. (497- 522 هَ. ق.). رجوع به طغتکین شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) نزار العزیزباﷲبن المعزبن المنصوربن القائم بن المهدی العبیدی صاحب مصر. رجوع به عزیز باﷲ.... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) موریانی. خوندمیر در دستورالوزراء آرد: بروایت صاحب جامعالحکایات در سلک وزرای سلطان طغرل منتظم بود و پیوسته به ادای وظائف طاعات و روایت عبادات قیام مینمود هرصباح بعد از فریضه ٔ بامداد بر سر سجاده نشسته تا وقت طلوع آفتاب اوراد نماز خواندی بعد از آن سوار شده خود را بملازمت سلطان رسانیدی روزی پادشاه را مهمی روی نمود پگاه تر، کس بطلب وزیر فرستاد و ابومنصور بدستور به قرائت اوراد پرداخته فرستاده را جوابی نداد و چون انتظار صاحب اقتدار از حد اعتدال تجاوز نمود جمعی از اهل غمز و سعایت زبان بغیبت بگشوده بعرض رسانیدند که پیوسته ابومنصوربنا بر خودرائی و بی پروائی بحکم حضرت کشورستانی التفات نمی نماید و سرانجام مهام را در عهده ٔ تعویق گذاشته دیر بدیوان حاضر میگردد. از استماع این سخن سلطان در غضب رفت چون وزیر بپایه ٔ سریر سلطنت مسیر رسید، بانگ بر وی زد چرا بیگاه بدرگاه عالم پناه می آئی ؟ ابومنصور جواب داد که من بنده ٔ پروردگار عالمیانم و چاکرشهریار جهانیان و با خود نذر کرده ام که تا هر صباح از عرض بندگی و نیاز بدرگاه کریم کارساز بازنپردازم خود را در سلک ایستادگان بارگاه پادشاه منتظم نسازم نایره ٔ غضب پادشاهی از استماع این کلمات آبدار تسکین یافت و پرتو عنایت و التفات برحال ابومنصور تافت.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) موفق بن علی هَروی. او را کتابی است در موادطب موسوم به الأبنیه عن حقایق الأدویه، بترتیب حروف هجا بفارسی و او بهند رفته و طب هندی را در آنجا فراگرفته است. و نسخه ٔ عکسی این کتاب در کتابخانه ٔ وزارت فرهنگ موجود است. علامه ٔ قزوینی در باب کتاب مزبورنوشته اند ابداً معلوم نیست (تا آنجا که بنده تتبع کرده ام) که مؤلف در چه عصری بوده و در چه شهری میزیسته و بنام که این کتاب را تألیف نموده، فقط و فقط آنچه در دیباچه ٔ کتاب در خصوص آن امیر یا پادشاهی که این کتاب را مؤلف به اسم او تألیف نموده ذکر شده این عبارت است: ( (تا آن هنگام که حاصل آمدم اندر حضرهعالی مولانا الامیر المسدد المؤید المنصور ادام اﷲ علوه پس او را دیدم ملکی بزرگوار و دانا الخ)). فلوگل و سایر مستشرقین ازین عبارت چنان فهمیده اند که مقصود منصوربن نوح بن نصربن احمدبن اسماعیل سامانی (350 -365 هَ. ق.) است و بنظر بنده این مسئله بسیار مشکوک می آید زیرا که ظاهر عبارت چنان مینماید که کلمات الامیر المسدد المؤید المنصور همه از القاب تعظیم و تفخیمی معموله باشند که به اغلب ملوک و امرا اطلاق میشده است نه اینکه مراد از المنصور اسم آن پادشاه بوده است زیرا که این سه کلمه المسدد، المؤید، المنصور همه در عرض هم ذکر شده اند پس چه ترجیحی دارد که بگوئیم المنصور اسم یا لقب او بوده است نه المؤید یا المسدّد، وانگهی لقب رسمی منصوربن نوح مذکور بتصریح عموم مورخین الامیر السدید بوده است نه الامیر المسدد، ولی معذلک کله حدس فلوگل و سایر مستشرقین در اینکه مراد منصوربن نوح باشد بکلی محال و غیر ممکن نیست بخصوص که کلمه ٔ المسدد با لقب رسمی منصوربن نوح السدید هر دو از یک ماده اند مسئله ٔ دیگر که انسان را در صحّت مقولات مستشرقین در موضوع عصر مؤلف بشک می اندازد. اینجاست که در پشت صفحه ٔ اول نسخه این عبارت بهمان خطکاتب اصلی مسطور است: ( (کتاب الابنیه عن حقایق الادویه تألیف ابومنصور موفق بن علی الهروی حرسه اﷲ.)) که جمله ٔ دعائیه ٔ ( (حرسه اﷲ)) تقریباً صریح است که مؤلف کتاب در حین استنساخ این نسخه بتوسط اسدی یعنی در سنه ٔ 447 هَ. ق. در حیات بوده است و در این صورت چگونه معاصر منصوربن نوح سامانی میتواند باشد ولی احتمال ضعیفی نیز میرود که اسدی تمام عبارت مذکور را عیناً از روی نسخه ٔ اصلی که در حیات خود مؤلف نوشته شده بود استنساخ کرده است پس در این صورت جمله ٔ ( (حرسه اﷲ)) راجع بعصر اسدی نخواهد بود بلکه متعلق به اصل نسخه ٔ منقول عنها خواهد بود. رجوع به مقاله ٔ کتاب الابنیه عن حقایق الادویه در بیست مقاله ٔ قزوینی ج 2 شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) مولی بن عباس. صحابی است.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) مولی بن عباس عروهبن ابی قیس از او روایت کند.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) مولی سلیمان بن عباس. عاصم احول از او روایت کند. (الکنی للبخاری). و در کتاب ابن ابی حاتم آمده است: مولی سلیم روی عن ابن عباس.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) موهوب بن ابی طاهر احمد جوالیقی. رجوع به جوالیقی... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) مؤیدالدوله فولادستون بن عمادالدین از آل بویه فرمانروای اصفهان (366- 373 هَ. ق.). رجوع به فولادستون... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) میمون الجهنی الکوفی. محدث است.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ناصرالدین سبکتکین. رجوع به سبکتکین شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) نزاربن معد ملقب بعزیز، پنجمین خلیفه ٔ فاطمی مصر (365- 386 هَ. ق.). رجوع به عزیز... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ممهدالدوله از بنی مروان دیاربکر (387- 402 هَ. ق.). رجوع به ممهدالدوله... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) نصربن هارون نصرانی شیرازی. او مردی کافی بود و امور تصرف و دقایق آن نیکو می دانست. و عضدالدوله نماند و پسرش شرف الدوله او را بگرفت و مصادره کرد و بعد ازآن به سباشی حاجبش داد تا او را بکشت. گویند ابومنصور این حاجب را دشمن داشتی و بکارها فرستادی تا او را نباید دید و با خود گفتی نمیدانم که من سباشی حاجب را چرا دشمن می دارم و نمی خواهم که نظر او بر من افتد تا آخر کار بر دست او کشته شد. گویند ابومنصور نیابت به ابوالعلا ثابت بن صاعد داد و ثابت صاعد را خیوط گفتندی. بشیربن هارون وزیر را به این سبب هجو کرد:
قد فال رأیک [کذا؟]
من بعد صحه رأیک
لما بسطت خیوطاً
علمت انّک حائک.
رجوع به تجارب السلف چ طهران ص 242 و 243 شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) نضربن راش. رجوع به ابونصر بن منصوربن راش شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) واسطی. محدث است و ابویعقوب اسحاق بن ابراهیم کوفی از او روایت کند.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) وزیر بویهی. از بنی فسانجس. رجوع به تجارب السلف ص 252 شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) وشمگیر ظهیرالدولهبن زیار در طبرستان جرجان (323- 356 هَ. ق.). رجوع به وشمگیر... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) وهسودان، وهسوذ، یا وهسوذان بن محمد مملان بن ابی الهیجا کنگری از پادشاهان آذربایجان و ممدوح قطران. وی از نژاد عرب از نسل روادبن مثنی ازدی است زمان او درست معلوم نیست ولیکن ظاهراً بین سالهای 420 و 450 هَ. ق. سلطنت داشته و در سال 446 اطاعت طغرل بیک پادشاه سلجوقی را پذیرفته است. زلزله ٔ بزرگ و مشهور تبریز در زمان او واقع شده و در سفرنامه ٔ ناصرخسرو مذکور است. رجوع به وهسودان... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) هبهاﷲبن حامدبن احمد عمیدالرؤساء. رجوع به هبهاﷲ... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) هروی. رجوع به ابومنصور موفق شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) یحیی بن علی منجم معتزلی. رجوع به یحیی... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) منوچهربن قابوس فلک المعالی. رجوع به منوچهر... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) معمربن احمد اصفهانی. از عرفای مائه ٔچهارم هجریه. شیخ اصفهان و حنبلی مذهب بود و شیخ احمد کوفانی بصحبت وی رسیده و از او نقل کرده است. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 4 ص 87 و نفحات الانس جامی شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدبن اسعد. رجوع به ابومنصور حفده شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدبن محمد بردی شافعی. رجوع به ابومنصور بردی و رجوع به محمد... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدبن حسام. فقیه قرشی. رجوع به محمد... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدبن حسین الاَّبی. از مردم آبه نزدیک ساوه برادر ابوسعد منصوربن حسین الاَّبی وزیر مجدالدوله رستم بن فخرالدولهبن بویه. و ابومنصور از عظماء کتاب و اجله ٔ وزراست و وزیر پادشاه طبرستان بود. (معجم البلدان ذیل کلمه ٔ آبه).

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدبن حسین خطیر الملک میبدی یزدی. رجوع به ابومنصور خطیرالملک... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدبن سهل بن مرزبان کرخی. رجوع به محمدبن سهل... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدبن عبدالجبار. رجوع به ابومنصور عتبی و عتبی... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدبن عبدالملک بن خیرون بغدادی. رجوع به محمدبن عبدالملک... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدبن علی بن ابراهیم بن زبرج نحوی معروف بعتبی. رجوع به محمدبن علی بن ابراهیم... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدبن علی بن عمر حیانی اصفهانی. رجوع به محمد... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدبن فخرالدوله. رجوع به ابن جهیر عمیدالدوله و عمیدالدوله محمد... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدبن محمدبن جهیر. رجوع به عمیدالدوله محمد... و ابن جهیر عمیدالدوله... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) مظفربن ابی منصور عبادی مروزی. رجوع به ابومنصور عبادی شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدبن محمد ماتریدی. رجوع به محمد... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمدبن مکرم بن شعبان. رجوع به محمد... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمد عمدهالدین معروف به حفده بن اسعدبن محمدبن الحسین بن القاسم العطاری الطوسی نیشابوری واعظ و فقیه و اصولی. فقه در مرو از علی ابی بکر محمدبن منصور سمعانی پدر حافظ مشهور فراگرفت و سپس بمروالروذ از قاضی حسین بن مسعود فرّاء بغوی استفادات کرد و از آن پس به بخارا نزد علی برهان عبدالعزیزبن عمربن مازه تلمّذ کرد و بعد از آن به مرو بتذکیر و وعظ پرداخت. و در فتنه ٔ غز به عراق و از آنجا به آذربایجان و الجزیره و موصل رفت و وعظ و تذکیر از سر گرفت و عاقبت به تبریز بازگشت. وفات او در تبریز به سال 571 هَ. ق. بود. و رجوع به ابومنصور حفده... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمد قاهر باﷲ خلیفه ٔ عباسی (320- 322 هَ. ق.). رجوع به قاهر باﷲ... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) محمد میبدی. رجوع به محمد... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) مسترشد فضل. رجوع به مسترشد... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) مستوفی، بزمان مسعود غزنوی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 260 و 419 شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) مسعودبن وهسودان. رجوع به مسعود... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) مظفربن ابی الحسن بن اردشیر ابی منصور عبّادی الواعظ المروزی. ملقب به قطب الدین و معروف به امیر از اهل مرو. او یدی طولی در وعظ و تذکیر داشت با ادائی نیکو و مهارتی بی مثل که بدو مثَل زدندی و بر فضل او اهل عصر همداستان بودند. از مرو به بغداد رفت و نزدیک سه سال بدانجا بود و مجلس می گفت و از خلق قبولی تام یافت و خلیفه مقتفی لامراﷲ او را برسولی بسنجربن ملکشاه سلجوقی فرستاد پس از بازگشت از خراسان رسول خوزستان شد و در این سفر به عسکر مکرم در 547 هَ. ق. درگذشت و جنازه ٔ او را به بغداد بردند و در حظیره ٔ جنید معروف بخاک سپردند. ولادت او به سال 491 هَ. ق. بوده است.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ظهیرالدین فرامرزبن علاءالدوله از دیالمه ٔ آل کاکویه در اصفهان و غیره (433- 443 هَ. ق.). رجوع به فرامرزبن علاءالدوله... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ظهیرالدوله وشمگیر... رجوع به وشمگیر... شود.

ابومنصور.[اَ م َ] (اِخ) یا بومنصور. از این شاعر در لغت نامه ٔ اسدی این بیت برای کلمه ٔ واق واق شاهد آمده است:
نه واق واق و نه عنقای مغربیم بگیر (؟)
نه هم بنوع زرافه نه کرگ دزواریم (؟).

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) اسدی شاعر. رجوع به اسدی شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود. رجوع به ابومنصور عماره شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفتح غازی. ملک الظاهر صاحب حلب.و ابومنصور کنیت دیگر اوست. رجوع به ظاهر... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) احمدبن جمیل بن حسن بن جمیل. رجوع به احمد... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) احمدبن عبداﷲبن احمد فرغانی. رجوع به احمد... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) احمدبن علی بن ابی طالب طبرسی. عالم شیعی صاحب کتاب احتجاج از اساتید ابن شهرآشوب. رجوع به احمد... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) احمدبن مأمون بن احمدبن محمد از آل فریغون. رجوع به احمد... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ارسلان خان اصم ّ. رجوع به ابومنصور اصم... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ازهری. محمدبن احمدبن طلحه ازهر (282- 370 هَ. ق.).از مردم هرات و از بزرگان اهل لغت است. او به بصره و بغداد سفر کرد و صحبت ابن درید و نفطویه و جز آنان را دریافت و آنگاه بقبائل عرب شد و او را بدانجا اسیر گرفتند و مدتها بین عرب بسر برد. کتاب تهذیب او در لغت از کتب مشهوره است. و رجوع به ازهری... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) اسپیجابی.در ترجمه ٔ تاریخ یمینی آمده: عبداﷲبن عزیز از حبس ناصرالدین [سبکتکین] خلاص یافته بود و به أعالی ماوراءالنهر رفته، چون خبر وفات ملک نوح بدو رسید ابومنصور اسپیجابی را در زعامت جیوش خراسان طامع کرد و او را بر آن داشت که به ایلک خان در این باب استعانت کند و مدد خواهد و ملک خراسان از بهر او مستخلص گرداند وهردو بتقریر این حال و تمهید این قاعده پیش ایلک خان رفتند ابومنصور با فوجی از حجّاب و اصحاب خویش در پیش ایلک خان شد و او ایشان را بعلت میهمانی بازگرفت ولشکر و حشم بترتیب و تضریب خیام مشغول بودند که اسپیجابی و ابن عزیز را بگرفت و هریک را تخت بندی محکم برنهاد. رجوع به ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 184 و 185 شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) اسعد وزیر (خواجه امیرعمید سیّد...) کدخدای امیر ابوالمظفر چغانی والی چغانیان و ممدوح فرخی:
خواجه ٔ سید اسعد آنکه ازوست
هرچه سعد است زیر هفت سما.
خواجه بومنصور دستور عمید اسعد کزوست
سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گهر...
در چغانی رود اگر روزی فروشوید دو دست
ماهیان را چون صدف در تن پدیدآید درر.
و اوست که فرخی را نزد امیر ابوالمظفر چغانی برد. رجوع به ترجمه ٔ ابوالمظفر احمد چغانی شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد. رجوع به ابومنصور عماره شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) اسماعیل بن عبدالحمید، ظافر. دوازدهمین از خلفای فاطمی (544-549 هَ. ق.). رجوع به ظافر...شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) اصفهانی. حسین بن طاهربن زید. از شاگردان ابوعلی بن سینا. او در ریاضی و موسیقی استاد بود و شرحی بر رساله ٔ حی بن یقظان دارد و شفا را نیز مختصر کرده است. وفات او ظاهراً درسال 447 هَ. ق. بیست سال پس از ابوعلی بوده است.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) اصم. ارسلان خان برادر و وارث طغان خان از آل افراسیاب. رجوع به ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 395 شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) الاَّبی. او راست تاریخ ری. (کشف الظنون).

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) الب ارسلان البالوی. معین الدوله. رجوع به معین الدوله... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) بخاری. حسن بن نوح القمری. رجوع به حسن بن نوح... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) بختیاربن ابی الحسن ملقب به عزالدوله. رجوع به بختیار... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) بروی طوسی. محمدبن محمد. یکی از مشاهیر فقهای شافعیّه. او را در علم کلام یدی طولی بود و فصاحت و طلاقتی بکمال داشت. و567 هَ. ق. به بغداد شد و در نزدیکی مدرسه ٔ نظامیّه بمدرسه ٔ بهائیه بتدریس و در نظامیه بوعظ مشغول گشت. مولد او در 517 بطوس بوده است و در 567 وفات کرده است. اورا کتابی است در فقه بنام المقترح فی المصطلح و این کتاب میان فقها مشهور است و عده ٔ کثیری را بر آن شروح و تعلیقاتی است و آثار و مؤلفات دیگر نیز دارد.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) بغدادی.عبدالقاهربن طاهربن محمد تمیمی. از مشاهیر ادباء و فقهای شافعیه است. او را در حساب و فرائض ید طولی بوده است. مولد و منشاء او بغداد است سپس به نشابور شدو تا گاه وفات بدانجا بزیست وی فقه از ابواسحاق اسفراینی فراگرفت و پس از مرگ استاد خویش بجای او در مسجد عقیل بتدریس و املاء پرداخت و وی صاحب ثروت و مالی بسیار بود و طلاب علوم را از مال خویش احسان میکرد ودر سال 429 هَ. ق. به اسفراین درگذشت. او راست: کتاب التکمله در حساب. و تفسیر قرآن کریم و تأویل متشابه الاخبار و کتاب فضائح المعتزله و کتاب الکلام فی الوعید الفاخر فی الاوائل و الأواخر و کتاب ابطال القول بالتولید و کتاب فضائح الکرامیه و کتاب معیارالنظر و کتاب تفضیل الفقیر الصابر علی الغنی الشاکر و کتاب الایمان و اصوله و کتاب الملل و النحل و کتاب التحصیل دراصول فقه و کتاب الفرق بین الفرق و کتاب بلوغ المدی فی اصول الهدی و کتاب نفی خلق القرآن و کتاب الصفات.و او را شعر نیز بوده است و از جمله ٔ اشعار اوست:
شبابی و شیبی دلیلا رحیلی
فسمعاً لذاک و ذومن دلیلی (؟)
و قد مات من کان لی من عدیل
و حسبی دلیلاً رحیل العدیلی.
ابن خلکان گوید: ابومنصور عبدالقاهربن طاهربن محمد بغدادی فقیه اصولی شافعی ادیب. او در فنون عدیده خاصه در علم حساب ماهر بود و در آن فن او را توالیف نافعه است و از جمله کتاب التکمله و نیز عارف بفرائض و نحو بود و او را اشعاری است و حافظبن عبدالفاخربن اسماعیل الفارسی در سیاق تاریخ نیشابور ذکر او آورده است. او با پدر خویش به نیشابور شد و صاحب مال و ثروتی بود همه ٔ آن مال بر اهل علم و حدیث انفاق کرد و از علم خویش مالی نیندوخت و در علوم مختلفه تصنیفات کرد و بر اقران خویش در فنون پیشی گرفت و در هفده فن درس گفت و معلم او در فقه استاد ابواسحاق اسفراینی بود و ناصر مروزی و زین الاسلام قشیری و جز آنان از ائمه ٔ وقت نزد او تلمذ کرده اند و به سال 429 هَ. ق. بمدینه ٔ اسفراین درگذشت و بجنب قبر شیخ خود استاد ابواسحاق مدفون گشت.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حسینی. او راست کتاب: مدارک النور و مشارق السرور.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابن متقی خلیفه ٔ عباسی، او دختر ناصرالدوله حسن بن عبداﷲبن حمدان موصلی را تزویج کرد. رجوع به تجارب الامم ابوعلی مسکویه چ اروپا ج 6 ص 55 و 56 شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) بهرام بن مافنه. رجوع به ابن مافنه و رجوع به بهرام... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمدبن ازهر. رجوع به ازهری... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) صاحب حبیب السیر گوید: در جمادی الاول سنه ٔ سبع و عشرین و خمسمائه (527 هَ. ق.). حسن گرگانی بر دست ابومنصور و ابراهیم خیرآبادی متوجه عالم ابدی گردید.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) بنا بر نقلی کنیت ابن سَلاّر ملک العادل علی بن اسحاق وزیر ظافر عبیدی صاحب مصر است. رجوع به ابن سَلاّر... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) برادر پدر جدّ اتابکان لرستان. رجوع به حبط 2 ص 102 شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) پدر عمر و محمد منصوربن ابی منصور مهربانی.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) رئیس خاندان معروف به آل منجم. رجوع به بنومنجم... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابان حسیس (شاید جشنس) بن وریدبن کادبن مهابنداد حساس بن فروخ دادبن استادبن مهر حسیس (شاید جشنس) بن یزدجرد. منجم ایرانی پدر بنومنجم یا آل منجم. رجوع به بنومنجم شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الفضل علی.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی القاسم علی نوکی. ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود آرد: در این تابستان [سال 422 هَ. ق.] بوالقاسم علی نوکی صاحب برید غزنین از خواجه بونصر مشکان درخواست تا فرزندان ویرا بدیوان رسالت آورد و میان ایشان دوستی چنان دیدم که از برادری بگذشته بود بونصر او را اجابت کرد و پسرش مهتر مظفر بخرد بر پای میبود هم به روزگار سلطان محمود. استادم حال فرزندان بوالقاسم با امیر [مسعود] بگفت و دستوری یافت و بومنصور و بوبکر و بونصر را بدیوان رسالت آوردپیش امیر فرستاد تا خدمت نثار کردند و بومنصور فاضل و ادیب و نیکوخط بود بفرمان سلطان ویرا با امیر مجدود بلاهور فرستادند چنانکه بیارم و در این [بو] منصور شرارتی و زعارتی بود بجوانی روز، گذشته شد رحمهاﷲعلیه. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273 و 274 شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمد. رجوع به ابومنصور عماره شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابن بروی. محمدبن محمدبن محمد فقیه شافعی. رجوع به ابن بروی... شود.

ابومنصور.[اَ م َ] (اِخ) ابن مافنه. بهرام وزیر ابوکالیجار دیلمی. رجوع به ابن مافنه و رجوع به بهرام... شود.

ابومنصور.[اَ م َ] (اِخ) ابن بهرام بن خورشیدبن یزدیار. خال بهمنیار حکیم تلمیذ شیخ الرئیس بن سینا و ظاهراً او نیز یکی از فلاسفه ٔ عصر خویش بوده است و بهمنیار کتاب التحصیل خود را در منطق و حکمتین بنام او کرده است.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابن جهیر محمدبن فخرالدوله. رجوع به ابن جهیر عمیدالدوله شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابن دهان. رجوع به ابن دهان حسن بن محمد شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرزاق طوسی. از بزرگزادگان طوس. او در حدود 335 هَ. ق. یا کمی پیش از آن از جانب ابوعلی احمدبن محمدبن مظفربن محتاج چغانی سپهسالار خراسان حکمرانی طوس داشت و در همین سال آنگاه که ابوعلی بر پادشاه سامانی طغیان کرد، ابومنصور جانب بوعلی گرفت و آنگاه که ابوعلی بجانب مرو لشکر کشید ابومنصور را بجای خویش سپاهسالاری خراسان داد و ابومنصور از عمال سامانی در جنگ شکست یافت و چندی در آذربایجان و ری متواری میزیست و در آخر بپادشاه سامانی پیوست و در جمادی الاَّخر 349 کرتی دیگر از جانب ابوالفوارس عبدالملک بن نوح سامانی رتبت سپهسالاری خراسان یافت لکن در ذی حجه ٔ همین سال معزول شده و البتکین بجای او منصوب گشت و بازالبتکین در 350 هَ. ق. معزول شد و سپهسالاری خراسان ابومنصور دادند و در این وقت او در صدد ائتلاف با رکن الدوله حسن دیلمی برآمد و وی را بگرگان خواند وشمگیربن زیار از این معنی آگاه شد و هزار دینار یوحنّاء طبیب را فرستاد و بومنصور را بزهر در ذی حجه ٔ 350 بکشت. آقای سید حسن تقی زاده در مقاله ای (شاهنامه و فردوسی) نوشته اند: معروفترین و مهمترین شاهنامه های فارسی یا شاهنامه ٔ علی الاطلاق همانا شاهنامه ٔ بزرگی بوده که در نیمه ٔ اوّل قرن چهارم در شهر طوس از بلاد خراسان بحکم و در تحت نظارت فرمانروای آن خطه ابومنصور محمدبن عبدالرزاق بن عبداﷲبن فرّخ طوسی و برای او تألیف شده و در اندک زمان اشتهار یافته بود و دقیقی و بعد فردوسی بنظم آن کمر همت بستند. در باب این شاهنامه که بموضوع ما مستقیماً ارتباط دارد قدری مشروحتر سخن خواهیم راند. از تاریخ تألیف و احوال بانی این کتاب خیلی کم معلومات در دست است و ما از این شاهنامه فقط از دو مأخذ اطلاع داریم یکی دیباچه های شاهنامه ٔ فردوسی است که به اسم دیباچه ٔ قدیم و دیباچه ٔ بایسنقری معروفند و دیگری کتاب الاَّثارالباقیه ٔ بیرونی است.در کتاب بیرونی در دو جا ذکر این شاهنامه شده یکی در مورد نسب اسکندر و نسب سازی ایرانیان بر او که وی را از نسل دارا پادشاه ایران فرض میکنند و بیرونی در ردّ و ابطال اینگونه نسب سازیهای ِ متعصبانه دامنه ٔ سخن را دورتر برده و گوید: بلی دشمنان در طعن به انساب و عیبجوئی بعرض و ناموس اصرار و حرصی دارند چنانکه هواخواهان و طرفگیران در نیکو ساختن بدها و جلوگیری از عیب و خلل و نسبت بخوبی اصرار دارند و اغلب این اصرار آنها را وادار میکند که احادیثی جعل کنند که باعث ستایش شود و یا نسبی بسازند که بدودمانهای شریف برساند چنانکه برای پسر عبدالرزاق طوسی در شاهنامه نسبنامه ای جعل کرده اند که نسب او را بمنوچهر میرساند مورد دوّم در ضمن ثبت جدول اسامی و مدّت سلطنت ملوک اشکانی است که بیرونی اقوال مختلفه را درآن باب ذکر نموده و پنج جدول مختلف درج کرده. بعد از ذکر چهار جدول مختلف بیرونی گوید: و تواریخ این قسم دوّم را در کتاب شاهنامه ای که برای ابومنصوربن عبدالرّزاق پرداخته شده پیدا کردیم بقراری که در این جدول ثبت نمودیم... و پشت سر این جمله جدول مذکور را بنقل از شاهنامه ٔ مزبور درج میکند. هر دو دیباچه شاهنامه ٔ فردوسی که ما از آنها جداگانه حرف خواهیم زد نیز صریحاً ذکر کرده اند که اصل شاهنامه ٔ فردوسی همان شاهنامه ٔ منثوری است که بحکم ابومنصور عبدالرّزاق و به اهتمام و مباشرت کدخدای او یا وکیل امورات پدرش ابومنصوربن احمد (یا محمّد) بن عبداﷲبن جعفربن فرّخ زاد (یا سعود) بن منصور معمری و بدستیاری چهارنفر یا بیشتر دانشمندان و ارباب خبر و سیر ایرانی و ظاهراً زردشتی (و شاید موبدان) تألیف و پرداخته شده. در مقدمه ٔ قدیم شاهنامه (که به احتمال قوی قسمتی از آن از عین متن اصلی شاهنامه ابومنصوری است که در این مقدمه داخل شده نسب مجعول ابومنصوربن عبدالرّزاق که بیرونی از آن حرف میزند عیناً تا منوچهر و بالاتر از آن تا کیومرث درج است و همچنین نسب ابومنصوری معمری تا ( (کنارنک پسر سرهنگ پرویز)). اسم این ابومنصور به ظن قوی محمد است یعنی از جمله ٔ اولاد عبدالرزاق طوسی که محمد و رافع و احمد بوده اند آنکه بانی کتاب شاهنامه و مکنی به ابومنصور بود همان محمد بوده که والی طوس بود زیرا که وی ظاهراً بزرگترین و بهرحال در منصب و مقام عالی ترین برادران بوده. مشارالیه ظاهراً از اوایل قرن چهارم در طوس مقام مهم داشته و حتی محتمل است پدرش نیزاز اعیان و امراء طوس بوده و پیش از سنه ٔ 334 هَ. ق. از طرف ابوعلی احمدبن محمدبن مظفربن محتاج چغانی (که از سنه ٔ 327 به این طرف از طرف سلاطین سامانی والی و سپهسالار خراسان بود) عامل طوس بوده. و اگر چه اولین بار که در کتب تاریخ ذکری از وی بنظر رسیده درسنه ٔ 335 است و بواسطه ٔ یاغی شدن ابوعلی چغانی به امیر نوح بن نصر سامانی وی نیز داخل در فتنه ٔ خراسان که از آنجا برخاست میشود ولی شکی نیست که مدتی پیش ازآن تاریخ در کار و دارای مقامی بوده است چه اولاً ابن الاثیر در آغاز کار او صریح گوید: که وی ابتدا از طرف ابوعلی چغانی حاکم طوس و مضافات آن بوده و ثانیاً بقول ثعالبی در یتیمهالدهر ابوعلی دامغانی وزیر امیرنوح بن منصور سامانی (366- 387) که در سنه ٔ 377 بمنصب وزارت رسید و اندکی بعد (ظاهراً در سنه ٔ 378) معزول شد در جوانی پیش محمدبن عبدالرزاق و از منشیان اوبوده بعد در دربار بخارا مستقر شد و بدفعات رئیس دیوان رسائل و بکرات وزیر شد و گوید: وی پنجاه سال بلاانقطاع در خدمت و متصدی مشاغل دولتی سامانیان بوده بطوریکه در باره ٔ طول مدت خدمت او شعرها گفتند مبنی براینکه عزل برای مأمورین دولت مانند حیض است برای زنها و چنانکه زن بعد از پنجاه سالگی دیگر یائسه میشود ابوعلی دامغانی نیز از عزل آسوده شد و چون مشارالیه در حدود سنه ٔ 382 از رتبه ٔ وزارت معزول شد لهذا باید اقلاً از سنه ٔ 332 به این طرف و بلکه پیشتر از آن در دربار سامانیان مشغول خدمت بوده و مدتی پیش از آن منشی محمدبن عبدالرزاق بوده باشد. چون ابوعلی احمدبن ابی بکر محمدبن مظفربن محتاج چغانی والی و سپهسالار خراسان از طرف امرای سامانی در سنه ٔ 334 یاغی شد محمدبن عبدالرزاق نیز که ظاهراً از طرف وی حاکم طوس بود بدو ملحق شد. ابوعلی در محرم سنه ٔ 335 هَ. ق. وارد نیشابور شد که آنوقت مرکزایالت خراسان بود و در ربیعالأول آن سال بسوی مرو حرکت کرد که امیر نوح بن نصر سامانی آنجا بود و در جمادی الاولی مرو را از وی بگرفت و در جمادی الاَّخره بخارا را نیز که پایتخت بود بگرفت، در موقع حرکت از نیشابور آنجا را به محمدبن عبدالرزاق سپرده و ویرا جانشین خود کرد. پس وی آنجا بحالت یاغی گری بود تا وقتی که درسنه ٔ 336 امیر نوح منصوربن قراتکین سپهسالار جدید خراسان و وشمگیربن زیار را که به امیرنوح پناه آورده بود مأمور دفع وی ساخت. آنها با قشون روی به نیشابورآوردند و محمد بجرجان فرار کرده و برکن الدوله ٔ دیلمی پناه برد و او ویرا بری خواند. منصوربن قراتکین بطوس هجوم برده و برادران محمد را که رافعبن عبدالرزاق و احمد باشند در قلعه ٔ شمیلان محاصره کرد بعد از آنجا بقلعه ٔ درک در سه فرسخی آنجا گریختند و در آنجا نیز محاصره شدند و پس از چند روز جنگ احمدبن عبدالرزاق با جماعتی از خویشاوندان و بنی اعمام خود امان خواست و رافع باز فرار کرد و قلعه تسلیم شد. عیال و مادرمحمدبن عبدالرزاق را به بخارا فرستادند. خود محمد در ری بود تا وقتی که رکن الدوله در سنه ٔ 337 بجنگ مرزبان بن محمدبن مسافر حکمران آذربایجان رفت ویرا نیز با خود بدانجا برد و پس از مغلوب شدن مرزبان محمدبن عبدالرزاق در آذربایجان مانده و قوت گرفت و تسلط پیداکرد ولی در سنه ٔ 338 باز به ری برگشت و با امیر نوح مکاتبه کرده و هدایا فرستاد تا از سر تقصیر او گذشت و در اوائل سال 339 بطوس برگشت و ظاهراً بواسطه ٔ همین دوستی و ارتباط با رکن الدوله بود که بعدها می بینیم در سنه ٔ 342 در موقع صلح میان ابوعلی چغانی سپهسالار خراسان و رکن الدوله (در حدود ماه شعبان) در سفارتی که از اردوی خراسان پیش رکن الدوله برای صلح رفت محمدبن عبدالرزاق مشاور بود. در سنه ٔ 349 بازمحمدبن عبدالرزاق در جرجان با رکن الدوله ملاقات کرده و مال هنگفتی از او گرفت و بالاخره در سنه ٔ 351 پس از معزول شدن آلپتکین از حکمرانی و سپهسالاری خراسان و یاغی گری وی و جنگ او با قشون امیر منصوربن نوح در ربیع الاول آن سال و اعراض او و رفتنش بغزنه منصب او یعنی سپهسالاری خراسان که بزرگترین مناصب سلطنت سامانیان بود بمحمد بن عبدالرزاق واگذار شد و ظاهراً بقای وی در این منصب (و شاید در حیات نیز) طولی نکشیده زیرا که کمی بعد از آن ابوالحسن محمدبن ابراهیم بن سیمجور را در این مسند می بینیم و به احتمال خیلی قوی میتوانیم حدس بزنیم که محمدبن عبدالرزاق در همان اوقات درگذشته زیرا که هیچیک از سرداران بزرگ سامانی نبود که در موقعخدمت یا پس از عزلش متصل اخباری از او دیده نشود.
مقدسی در احسن التقاسیم گوید که مسجد جامع طابران را (که یکی از قصبات طوس بود) ابن عبدالرزاق مزین گردانیده در سنه ٔ 371 در موقع یاغی گری حسام الدوله ابوالعباس تاش که سپهسالار و والی خراسان بود و امیر نوح بن منصور سامانی او را معزول کرد نیز (بقول تاریخ یمینی) یکی از سرداران خراسان موسوم به ابومحمدعبداﷲبن عبدالرزاق که از معارف لشکر خراسان بود بدو پیوست و با ابوالحسن سیمجور جنگ کرد و دور نیست که همین عبداﷲ نیز یکی از برادران کوچک ابومنصور ما بوده باشد. ظاهراً مسلّم است که بانی شاهنامه همین محمدبن عبدالرزاق است نه برادرش احمد چنانکه بعضی گمان کرده اند چه علاوه بر مقام بزرگ اولی که مناسبت با این کار مهم دارد خود فردوسی وی را ( (سپهبد)) میخواند که بمعنی همان صاحب الجیش است که در عهد سامانیان بزرگترین منصب دولتی بود. مقدمه ٔ بایسنقری وی را بلقب ( (معتمدالملک)) مینامد و این نوع لقب در آن زمان اگرچه دربادی نظر بعید می آید ولی بنظر نگارنده ممکن بلکه محتمل است چنانکه اغلب بزرگان و امرای عهد سامانیان و آل بویه از این نوع لقبها داشتند. مقدمه ٔ قدیم شاهنامه (غیر بایسنقری) اصلاً نسبت بنای شاهنامه را به امیرعبدالرزاق (پدر ابومنصور) میدهد و اگر ذکر این اسم بطور نسبت پدر که در فارسی سابقاً معمول بوده نباشد در آن صورت این هم یک روایت دیگری در بنای شاهنامه میشود. اما تاریخ تألیف این شاهنامه در نسخه های مختلفه ٔ دیباچه ٔ قدیم و دیباچه ٔ بایسنقری به اختلاف ذکرشده: سنه ٔ 306 و 336 و 346 و 360. تاریخ اولی و آخری ابعد احتمالات است چه اولی هم از زمان حکومت و امارت ابومنصور جلوتر است و هم ظهور اینگونه تألیفات فارسی در آن زمان بعید است خصوصاً که تألیف شاهنامه را در مقدمه ٔ قدیم شاهنامه بعد از ترجمه ٔ کلیله ودمنه به امر نصربن احمد سامانی میگذارد. در سنه ٔ 360 هم به اغلب احتمال ابومنصور درگذشته بود و یا اقلاً تسلط و اقتداری نداشته و خراسان در زیر حکم ابوالحسن سیمجور بود. سنه 336 هَ. ق. را نیز باید رد کنیم چه در همان سال ابومنصور یاغی ودر جنگ و بالاخره فراری بود پس نزدیکترین احتمالات بعقل همانا سنه ٔ 346 است که درنسخه ٔ قدیم شاهنامه ٔ لندن که دیباچه ٔ قدیم را دارد همین تاریخ بکلمات (نه به ارقام) ذکر شده.
بانی این شاهنامه ابومنصور محمدبن عبدالرزاق طوسی و مباشر جمع و تألیف آن پیشکار پدر وی ابومنصور معمری یا سعودبن منصور معمری و مؤلفین مستقیم آن چند نفر زردشتی عالم و پهلوی دان از مؤبدان و دهقانان بودند که اسامی چهار نفر آنها باز در مقدمه ٔ شاهنامه ذکر شده اولی ساح یا سیاح پسر خراسان از هرات، دوم یزدانداذ پسر شاهپور از سیستان، سوم ماهوی خورشیذ پسر بهرام از شهر شاپور (در فارس)، چهارم شاذان پسر برزین از طوس. اسم این مؤلف اخیر صریحاً در شاهنامه ٔ فردوسی آمده و آن در باب داستان آوردن کتاب کلیله ودمنه از هند به ایران است که مأخذ روایت در این باب همین شاذان است. ماهوی را هم نولدکه حدس زده که شاید همان شاهوی پیر است که در فردوسی مأخذ روایت قصه ٔ آوردن شطرنج است و یکی از دو لفظ ماهوی و شاهوی تصحیف دیگری است. شاید یکی از مؤلفین یا مآخذ روایت شاهنامه ٔ منثور هم آزاد سرونامی بوده بقول فردوسی در مرو در پیش احمدبن سهل بوده و نسخه ٔ خداینامه را داشته و به اخبار ایران قدیم احاطه داشته و نسب خود را بسام نریمان میرسانیده و ظاهراًدر سن پیری مأخذ روایت داستان مرگ رستم در شاهنامه ٔ منثور شده احمدبن سهل بن هاشم بن ولیدبن جبله (یا حمله) بن کامگار از سرداران بزرگ سامانیان بوده و از سنه ٔ 269 تا سنه ٔ 307 هَ. ق. اسم او و برادرهای او بسمت سرداری و مرزبانی مرو در تواریخ دیده میشود و در سنه ٔ 307 در بخارا در حبس وفات یافت و قطعاً مقصود فردوسی از احمد سهل همین شخص است. اگرچه یک بیت دیگر فردوسی که در همان موقع روایت از آزادسرو می آید بر حسب ظاهر منافی این فقره است زیرا در آنجا لفظ ( (سهل ماهان بمرو)) موهم این است که مقصود وی احمدبن سهل بن ماهان است در صورتی که سردار معروف مزبور احمدبن سهل بن هاشم بوده ولی وقتی که دقت در مضمون بیت بشود واضح خواهد شد که ابداً این بیت ربطی به احمدبن سهل ندارد. ماهان ظاهراً یکی از محلات یا قسمتهای معروف شهر مرو بوده که به بنی ماهان نسبت داده میشده و عبارت نسخه ٔ قدیم شاهنامه ٔ لندن چنین است ( (چراغ صف صدر ماهان بمرو)) که معنی واضح میشود. با وجود قرائن و بلکه دلائل واضح بر اینکه ( (نامه خسروان)) و ( (دفتر)) یا شاهنامه ای که مأخذ فردوسی بوده و آنرا برشته ٔ نظم کشیده همان شاهنامه ٔ ابومنصوری بوده باز یک اشکال مهمی در مسئله باقیست وآن عدم توافق بین جدول سلاطین اشکانی است که بیرونی بنقل از شاهنامه (معمول لابی منصوربن عبدالرزاق) در کتاب ( (الاَّثارالباقیه)) درج کرده و آنچه در شاهنامه ٔ فردوسی آمده که نه در اسامی و نه در عدد سلاطین مطابقت دارد علاوه بر این در جدول شاهنامه ٔ فردوسی هیچ چیزغیر از اسامی نه نفر از سلاطین اشکانی ذکر نشده و فقط مدّت سلطنت همه آنها را دویست سال ذکر کرده و مختصر اشاره بدان ها از قول و روایت دهقان شهر چاچ کرده و گذشته و در ختم کلام چنین گفته:
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندیده تاریخشان
از ایشان بجز نام نشنیده ام
نه در نامه ٔخسروان دیده ام.
در صورتی که در شاهنامه ٔ ابومنصوری (از قرار نقل بیرونی) اسامی یازده نفر سلاطین اشکانی بترتیب و با ذکر مدّت سلطنت هر کدام از آنها آمده و مجموع مدت سلطنت همه آنها دویست و شصت و شش سال ذکر شده و هم خود اسامی و هم تقدیر و تأخیر آنها بکلی با روایت فردوسی مخالف است. پس اگر مدّت سلطنت هر پادشاهی بتفصیل در شاهنامه ٔ اصلی بوده چگونه فردوسی که آنرا بنظم درآورده و یا اقلاً آن کتاب مأخذ اساسی او بوده میگوید ( (نه در نامه ٔ خسروان دیده ام)) ؟ در حل ّ این اشکال چیزی که بخاطر می آید آن است که بگوئیم فردوسی در جزئیات تاریخ تحت اللفظ پیروی شاهنامه ٔ منثور فارسی را نکرده و مأخذهای دیگر هم در دست داشته و مخصوصاً در مثل این مورد که روایات قدیمه به اعلی درجه با هم اختلاف دارند و حتّی توان گفت دو روایت مستقل نیست که با هم موافق باشد بهیچوجه لازم ندیده روایت آن کتاب فارسی را پیروی کند و خواسته به اختصار از این باب تاریخ که در نظر او ایام تنزل قدرت ایران بوده بگذرد و نیز مقصود او از نشنیدن چیزی از اشکانیان داستانها و وقایع تاریخی عهد آنها بوده که چیزی قابل داستان سرائی نبوده نه مدت سلطنت هر کدام از آنان که در نظر وی و ازحیث مناسبت بموضوع او مطلب جزئی بوده و در داستان بزرگ ایران اهمیتی نداشته. مخصوصاً جدول اشکانیان و عدد و اسامی و مدت سلطنت آنها بقدری در مآخذ مختلفه مخالف و متباین با هم است که حتی اغلب کتبی که در سایر وقایع عادهً یک مأخذ معین داشته اند چون به این باب رسیده اند مأخذ خود را کنار گذاشته و خود در میان روایات اجتهاد کرده و یک روایت دیگری برداشته و ذکر کرده اند. نگارنده ٔ این سطور از کتب متقدمین و مآخذ مختلفه 17 روایت و جدول جداگانه و مستقل در فهرست سلاطین اشکانیان جمع کرده ام و در مقام مقابله ٔ آنها با همدیگر دو جدول را عین همدیگر نیافتم. در مقابل این شبهه ٔ ضعیف قرائن صریحه ٔ دیگری بر عین همدیگر و یکی بودن شاهنامه ٔ ابومنصوری ومأخذ فردوسی در دست داریم. علاوه بر اینکه نسب مجعولی که بیرونی ذکر از آن میکند که ابن عبدالرّزاق در شاهنامه برای خود ساخته (یعنی برای او افتعال کرده اند) در مقدمه ٔ قدیم شاهنامه ٔ فردوسی (که به اغلب احتمال مدّت قلیلی بعد از تألیف شاهنامه ٔ فردوسی نوشته شده و دارای قسمتی از عین متن اصلی دیباچه ٔ شاهنامه ٔابومنصوری است.) عیناً با نسب نامه ٔ ابومنصور معمری درج است، اگر دقتی در مقدمه ای که خود فردوسی بشاهنامه کرده و در آن مروری بدقت بنمائیم تا اندازه ای این مطلب روشن تر میشود چنانکه فردوسی گوید:
یکی نامه بد از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان
پراکنده در دست هر موبدی
از او بهره ای برده هر بخردی.
که مقصود خداینامه است که از زمان قدیم مانده بوده ولی چنانکه از مأخذ دیگر نیز تأییدشده تمام آن پیدا نمی شده و فقط در دست هر موبدی قسمتی از آن باقی بوده و ابومنصور همت بر جمع همه ٔ این اجزا متفرقه و تکمیل کتاب گماشت و موبدان را از اطراف و اکناف جمعآوری کرد چنانکه فردوسی گفته:
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد
که مقصود همان ابومنصور است که نسب خود را بمنوچهر میرسانید و خود را از اولاد سلاطین ایران قلمداد میکرد و بواسطه ٔ همان نسب جعلی که بر خود می بست بخیال جمع و احیای تواریخ ملوک ایران افتاده و در پی گرد آوردن و تحقیق آنها بود چنانکه گفته:
پژوهنده ٔ روزگار نخست
گذشته سخنها همه بازجست.
و بگرد آوردن او مؤبدان را از هر نقطه در طوس مانند شاهوی و یزدانداد و غیره اشاره میکند به این بیت که گوید:
زهر کشوری موبدی سالخورد
بیاورد کین نامه را گرد کرد.
و پس از آنکه:
بگفتند پیشش یکایک مهان
سخنهای شاهان و گشت جهان.
حکم بتألیف شاهنامه دادو:
چوبشنید از ایشان سپهبد سخن
یکی نامور نامه افکند بن
از این دو بیت اخیر میشود استنباط کرد که اولاً شاید خود این موبدان شاهنامه را تألیف نکرده اند بلکه آنها نقل شفاهی از محفوظات و روایات سینه بسینه ٔ خود یا ترجمه از پهلوی کرده و کسی دیگر یا کسان دیگر (ابومنصور معمری یا ابوعلی بلخی یا دیگری) تألیف کرده و از کلمه ٔ ( (سپهبد)) میشود بطور قطع گفت که بانی شاهنامه همان محمدبن عبدالرزاق بود نه برادرش احمد که چنانکه در بعض نسخه ها آمده، زیرا که فقط محمد بود که سپهبد و صاحب الجیش خراسان بوده از کلمه ٔ ( (مهان)) توان حدس زد که علاوه بر مؤبدان، بزرگان و دهاقین هم در جمع حکایات و روایات کمک کرده اند چنانکه فردوسی نیز همیشه از ( (دهقان)))) نقل میکند (اگر مقصود دهقان دانشور مؤلف خداینامه نباشد) و عبارت ( (سخنهای شاهان)) را میشود اشاره بخطب و وصایا و اندرز و حکمت سلاطین دانست که علاوه بر داستان و تاریخ اینگونه مطالب هم جمعآوری شده بودو اینکه فردوسی گوید:
چو از دفتر این داستانها بسی
همی خواند خواننده بر هرکسی.
قرینه ٔ آن است که پیش از نظم دقیقی شاهنامه را که ظاهراً بین سنه ٔ 360 و 370 هَ.ق. وقوع یافته مدّتها بوده که شاهنامه ٔ منثور قدیم نقل مجالس و ورد محافل بوده و این فقره دلیل آن میشود که بر خلاف ادّعای بعضی نسخه ها آن شاهنامه در سنه 360 تألیف نشده بلکه خیلی پیش از آن تاریخ تألیف شده بود. لفظ ( (دفتر)) نیز همه جا در شاهنامه ٔ فردوسی اشاره به همان شاهنامه ٔ منثور است -انتهی. رجوع به مقاله ٔ شاهنامه و فردوسی در کتاب هزاره ٔ فردوسی چ وزارت فرهنگ صص 56- 63 شود. علامه ٔ قزوینی در مقاله مقدمه ٔ قدیم شاهنامه آورده است: اکنون ببینیم این ابومنصوربن عبدالرزاق طوسی کیست، در مآخذ ثلثه ٔ مذکوره یعنی آثارالباقیه و مقدمه ٔ قدیم و جدید شاهنامه که اشاره بفراهم آوردن شاهنامه ای برای ابومنصور مذکور کرده اند ابداً متعرض ترجمه ٔ حال او و شرح سوانح زندگی اوبهیچوجه من الوجوه نشده اند تا هویت او کمابیش معلوم شود ولی در بعضی کتب تواریخ و ادب و غیره مانند زین الاخبار گردیزی و تاریخ بخارای نرشخی و یتیمهالدهر ثعالبی و احسن التقاسیم فی معرفه الاقالیم مقدسی و کامل ابن الاثیر در ضمن نقل حوادثی که در خراسان مابین سنوات 330- 350 هَ. ق. واقع شده مکرراً نام شخصی از اعیان معاریف دولت سامانیان موسوم به ابومنصور محمدبن عبدالرزاق که ابتدا حاکم طوس و نیشابور بوده و سپس در سنه ٔ 349 و 350 دو مرتبه به سپهسالاری کل ّ ولایات خراسان که از اعظم مناصب دولت سامانیه بوده نایل گردیده و بالاخره در سنه ٔ 351 مسموم و مقتول شده بمیان می آید که از نام و نسب و کنیه ٔ او و محل اقامت او و عصر او و سایر خصوصیات او قطع و یقین حاصل میشود که این ابومنصور محمدبن عبدالرزاق با آن ابومنصور محمدبن عبدالرزاق طوسی مذکور در آثارالباقیه و در مقدمه ٔ شاهنامه که بفرمان او در سنه ٔ 346 شاهنامه ٔ نثری جمع کرده اند یکی است چه کسی که در سنه ٔ 346 (که تاریخ تألیف شاهنامه ٔ نثر ابومنصوری است بتصریح مقدمه) در حیات باشد و در طوس باشد و با دستگاه تمام از پادشاهی و ساز مهتران در آنجا زیست نماید و مانند ملوک و سلاطین دستوری (یعنی وزیری) داشته باشد و نام و نسب او نیز ابومنصور محمدبن عبدالرزاق باشد هیچکس دیگر نمیتواند باشد جز همان شخص معروف تاریخی سابق الذکر متوفی در سنه 351 که کتب تواریخ مشحون از عظایم اعمال اوست و احتمال تعدّد شخصین یعنی وجود داشتن دو ابومنصورمحمدبن عبدالرزاق با توارد در جمیع خصوصیات مذکوره از اسم و کنیه و نام پدر و مکان و زمان و غیره را کسی نمیتواند بدهد مگر آنکه غرضش مکابره باشد. حال که هویت ابومنصور محمدبن عبدالرزاق که شاهنامه ٔ نثر را بفرمان او جمع کرده اند معلوم گشت و دانسته شد که او یکی از معاریف رجال تاریخی قرن چهارم است و چون کتب تواریخ و ادب که ذکری از او کرده اند و به اسامی آنهاقبلاً اشاره کردیم در محل دسترس عموم میباشد بنابراین دیگر لازم نمیدانیم که مسطورات آنها را در اینجا تکرار کنیم و خوانندگان را که طالب اطلاع از جزئیات احوال او بطور تفصیل باشند حواله بکتب مذکوره میدهیم و بمطلب خود که صحبت از شاهنامه ٔ ابومنصوری باشد باز میگردیم. مکرر گفتیم که بنحو قطع و یقین، چنانکه صریح مقدمه ٔ قدیم شاهنامه است، این شاهنامه ابومنصوری بنثر بوده است نه بنظم و نیز بظن ّ بسیار قوی چنانکه باز صریح همان مقدمه است همین شاهنامه ٔ ابومنصوری بوده است که فردوسی علیه الرحمه آنرا در سلک نظم کشیده وشاهنامه ٔ معروف خود را (به استثنای مقدار قلیلی از آن که دقیقی سابقاً بنظم درآورده بوده) از آن ساخته است نه شاهنامه ٔ دیگری علی ای تقدیر خواه مأخذ نظم فردوسی این شاهنامه ٔ ابومنصوری بوده است یا یکی از شاهنامه های متفرقه ٔ دیگر قبل از آنکه شاهنامه ٔ فردوسی روی کار بیاید سایر شاهنامه ها لابد کمابیش مابین مردم معروف و در محل دسترس عموم بوده اند زیرا که می بینیم مؤلفین آن ازمنه مانند ابوریحان بیرونی و ثعالبی و صاحب قابوس نامه و مترجم تاریخ طبری و صاحب مجمل التواریخ و ابن اسفندیار صاحب تاریخ طبرستان چنانکه گذشت از آنها به اسم و رسم نقل کرده اند. ولی چون بالطبیعه رغبت مردم بحفظ شعر بیشتر از نثر بوده و در نتیجه توفّر دواعی نقل و استنساخ قصص منظوم بمراتب بیشتر از نقل و استنساخ قصص منثور است بخصوص قصصی که از قبیل حماسه ٔ ملی و داستان پهلوانان و دلاوران قدیم قوم باشد آن هم نظم شاعر ساحرزبردستی مانند فردوسی، بدین مناسبات ظاهراً طولی نکشیده بوده که شاهنامه ٔ فردوسی بمضمون: الق عصاک فاذاهی تلقف ما یأفکون (قرآن 117/7). سایر شاهنامه های متفرقه را بکلی از میان برده است بخصوص که صنعت طبع هنوز اختراع نشده بوده و سایر شاهنامه ها نیز قطور و حجیم بوده اند و استنساخ پنجاه شصت هزار بیت شعر و همان مقدار نثر در آن واحد کار آسان کم خرجی برای همه کس نبوده است لهذا طبیعی است که کم کم عده ٔ شاهنامه های نثر رو بتناقص گذارده و نسخ آنها کمیاب شده تا آنکه بکلی از میان رفته اند چنانکه امروزه در هیچ جا از هیچیک از آنها کسی نشانی نمیدهد ولی بقراین عدیده که بعدها مذکور خواهد شد مقدمه ٔ یکی از این شاهنامه های نثر قبل از فردوسی یعنی مقدمه شاهنامه ٔ ابومنصوری هنوز گویا بالتمام والکمال باقیست و آن عبارت است از همین مقدمه ٔ قدیمی که در بعضی نسخ قدیمه ٔ شاهنامه های فردوسی (قبل از هشتصد هجری) یافت میشود و در صدر مقاله به آن اشاره کردیم و آن را یکی از سه قسم مقدمه ٔ شاهنامه ٔ فردوسی یعنی مقدمه ٔ قدیم و مقدمه ٔ اوسط و مقدمه بایسنقری شمردیم و همین مقدمه است که موضوع مقاله ٔ حاضره ٔ ماست و ما قسمت عمده ٔ آن را عیناً از روی چند نسخه ٔ متفرقه ٔ شاهنامه ٔ فردوسی که بقدر امکان تصحیح کرده ایم در ذیل نقل خواهیم کرد یعنی تا آنجا که مظنوناً جزء شاهنامه ٔ ابومنصوری بوده است و هنوز صحبت از فردوسی و سلطان محمود بمیان نیامده زیرا که این مقدمه قدیم به استثنای دو سه صفحه قسمت اخیر آن و به استثنای یک جمله ٔ دو سه سطری در اثناء قسمت اول که در آنجا نیز ذکری اجمالی از سلطان محمود و فردوسی است و ما در موقع خود به آنها اشاره خواهیم کرد بقیه عیناً مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری است و گویا نساخ قدیم شاهنامه ٔ فردوسی بواسطه ٔ کمال مناسبتی که این مقدمه موضوعاً و مضموناً و از کلیه ٔ حیثیات دیگر با شاهنامه ٔ فردوسی داشته است آنرا از همان ازمنه ٔ بسیار قدیمه و شاید مقارن عصر خود فردوسی از ابتدای شاهنامه ٔ نثر ابومنصوری برداشته و به ابتدای شاهنامه ٔ منظوم فردوسی ملحق کرده اند بخصوص که شاهنامه ٔ ابومنصوری بنا بعقیده ٔ مشهور و بتصریح هر دو مقدمه ٔ قدیم و جدید شاهنامه اصلاً عین همان کتابی بوده است که فردوسی آنرا برشته ٔ نظم درآورده و اساس کار سی ساله ٔ او بوده است و در این صورت مناسبت بین مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری و شاهنامه ٔ فردوسی بحد کمال خواهد بود -انتهی. رجوع به مقاله ٔ مقدمه ٔ قدیم شاهنامه در کتاب هزاره ٔ فردوسی صص 128- 130 شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابن عزالملوک ابوکالیجار (ملک...) آخرین پادشاه آل بویه که فضل بن علی بن حسن بن ایوب مشهور به فضلویه حسنویه در سال 448 هَ. ق. بر او خروج کرد و او را محبوس ساخت فارس را تحت حکم خود درآورد و این سال آغاز ظهور دولت ملوک شبانکاره است.

ابومنصور. [اَم َ] (اِخ) ابن عساکر. فقیه شافعی عبدالرحمن بن حسن بن هبهاﷲبن عبداﷲ دمشقی. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی نوکی. رجوع به ابومنصوربن ابی القاسم علی نوکی شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابن فضل مسترشد (512- 529 هَ. ق.). رجوع به مسترشد... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابن قتلمش محمدبن سلیمان. رجوع به ابن قتلمش و رجوع به محمدبن سلیمان... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) بویهبن الحسن ملقب به مؤیدالدوله. رجوع به مؤیدالدوله... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) بیستون بن وشمگیر. ملقب بظهیرالدوله. رجوع به بیستون... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ظاهر. رجوع به ظاهر... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) سیف الدوله سبکتکین غزنوی (366- 387 هَ. ق.). رجوع به سبکتکین شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ربیب الدوله. رجوع به حسین بن محمد.. شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) زاذان. محدث است و هشیم از او روایت کند.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) سبکتکین. سیف الدوله. رجوع به سبکتکین شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) سعدبن بشر. طبیب مشهور بیمارستان بغداد. او اول کس است که فصد و تبرید را بجای ادویه ٔ محرکه در امراض دموی دماغ بکار برد.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) سکونی. محدث است. او از عمروبن قیس و از او یحیی بن صالح و علی بن عیاش روایت کنند.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) سلیم. محدث است.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) سلیمان بن حسین بن بردویه ابریشمی. رجوع به سلیمان... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) سلیمان بن حفاظ کوفی. رجوع به سلیمان... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) سوخته ٔ قهندزی. در نفحات جامی آمده است: شیخ الاسلام گفت که با منصور سوخته پیری بود درقهندز وقتی خویشتن را فرا سوختن داد و نه بسوخت از بهر او او را سوخته نام کردند مردی صادق بود - انتهی. و نویسندگان نامه ٔ دانشوران آورده اند که در اواخر مائه ٔ چهارم هجریه در قهندز مشرق و او با خواجه عبداﷲ انصاری معاصر بوده است و همواره میگفته است که دریغ از مردمی که وقت خود را صرف کار غیر کنند و ندانندکه عاقبت مرگ است و از برای خود توشه ای برندارند.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) سیف الدوله مجدالدین. رجوع به سیف الدوله... شود.

ابومنصور.[اَ م َ] (اِخ) دیلمی. او راست: فوائد ابی منصور.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) شار غرجستان. مؤلف حبیب السیر آرد: در زمان نوح بن منصور سامانی شار غرجستان ابومنصورنامی بود و این ابومنصور از غایت سلامت نفس و میل بمصاحبت علما زمام امور مملکت بدست ولد خود محمد داده از آن امر استعفا کرد. رجوع به حبط 1 ص 332 و رجوع به ابونصربن محمدبن اسد... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) شامی. محدث است. او از عم ّ خویش و ابن اسحاق از او روایت کند.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) شیرازی. رجوع به ابومنصور نصربن هارون شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) صرّدرّ علی بن حسن بن علی بن فضل. کاتب و شاعر. رجوع به صرّدرّ... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) طاهر (خواجه...) کتخدای... ممدوح منوچهری در قصیده ای بمطلع:
بینی آن بیجاده عارض لعبت حمری قبای
سنبلش چون پَرِّ طوطی روی چون پَرِّ همای...
ای بسا شورا کز آن زلفینکان انگیختی
گر نترسیدی ز بومنصور عادل کتخدای
طاهری گوهرنژادی از نژاد طاهری
عزم او عزم و کمال او کمال و رای رای.
کازیمیرسکی در حواشی دیوان منوچهری (صص 388- 389) گمان برده است که ممدوح منوچهری در قصیده ٔ فوق همان خواجه طاهر دبیر مسعود است که بیهقی در تاریخ خود نام او آورده، ولی دلیلی مؤید این ادعا ندارد. و در بعض نسخ بجای مصراع چهارم: گر نپرسیدی و تو منصور... آمده است... و رجوع به ابومنصور اسعد شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) طغتکین ظهیرالدین. رجوع به طغتکین شود.

ابومنصور. [اَ م َ] طیفور. طبیب بزمان مسعود غزنوی. از معاشرین بونصر مشکان. در تاریخ بیهقی یکجا کنیت او ابومنصور وسه جا بونصر آمده. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271 و 407 و 610 و چ فیاض ص 269 و 409 و 477 و 596 شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ظافر عبیدی. اسماعیل بن الحافظبن محمدبن المستنصربن الظاهربن الحاکم بن العزیزبن معزّبن منصوربن قائم بن المهدی. رجوع به ظافر عبیدی شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ظافربن قاسم. رجوع به ظافر شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) دیوان بان، بزمان مسعود غزنوی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159 و 553 شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) دوانی قراتکین حاکم غرجستان بزمان محمود غزنوی. ممدوح فرخی در قصیده ای بمطلع:
مرا دلیست که از چشم من رسیده بجان
بلای من ز دلست اینت درد بیدرمان.
که در آن گوید:
سپهبد سپه شاه شرق ابومنصور
قراتکین دوانی امیر غرجستان
سخنوران جهان را که شعر جمع شده ست
قراتکین دوانی است اول دیوان
نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست
بجای شار بفرمان خسرو ایران
جزآن سبک خرد شوربخت سوخته مغز
که غرّه کرد مر او را بخویشتن شیطان
باستواری جای و بپایداری کوه
فریفته شد و از راه راست کرد کران
همی ندید که بر گاه شار شیردلی ست
بتیغ شهرگشای وبتیر قلعه ستان
از آن حصار مر او را چنان فرودآورد
که بخردان جهان را شگفتی آمد از آن
بکیمیا و طلسمات میر ابومنصور
طلسمهای سکندر همی کند ویران.
رجوع به ابونصربن محمدبن اسد شار غرجستان شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) پاوردی (شاید: باوردی). او راست: معرفه الصحابه. (کشف الظنون).

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) حدّاد شاعر، ظافربن القاسم بن منصوربن عبداﷲ اسکندرانی. رجوع به حدّاد... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ترمذی (شیخ...). او راست: تأویلات حجت اهل سنّت. رجوع به حبط 2 ص 204 شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ثعالبی. عبدالملک بن محمد نیشابوری صاحب یتیمهالدهر. رجوع به ثعالبی... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) جبّان (یا جبائی ؟) عالم لغت. صاحب حبیب السیر آرد که: روزی در مجلس علاءالدوله مسئله ای از علم لغت مذکور شد و شیخ ابوعلی سینا بقدروقوف در آن باب سخن گفت ابومنصور که یکی از دانشمندان اصفهان بود و در آن مجلس تشریف داشت شیخ را گفت در حکمت و فطانت شما هیچکس را سخنی نیست اما علم لغت تعلق بسماع دارد و شما تتبع آن فن نکرده اید شیخ ابوعلی از این سخن متأثر شده آغاز درس کتب لغت کرد و نسخ معتبر که در آن فن نوشته شده بود بدست آورد تا در علم لغت بمرتبه ای رسید که فوق آن درجه متصور نبود بعد از آن سه قصیده مشتمل بر الفاظ غریبه در سلک نظم کشیده فرمود تا آن قصاید را نوشتند و جلد کردند و آنرا کهنه ساختند در خلوتی نزد علاءالدوله بردند و گفت چون ابومنصور بملازمت آید این قصاید را به وی نموده بگوئی که این رساله در روز شکار در صحرا یافتیم میخواهیم که مضمون ابیات آنرا معلوم کنیم و علاءالدوله بر این موجب بتقدیم رسانید ابومنصور هرچند در مطالعه ٔ ابیات اهتمام کرد هیچ معلوم نتوانست کرد بعد از آن شیخ بمجلس حاضر گشته هر لغتی که ابومنصور را مشکل بود بیان فرمود که لغت در کدام کتابست و در کدام فصل ابومنصور بوفور فراست دانست که آن قصاید خاصه ٔ شیخ ابوعلی است لاجرم رسم عذرخواهی بجای آورد. رجوع به حبط1 ص 357 و تاریخ الحکمای قفطی چ لیپزیک ص 422 و 423 شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) جعفربن محمدبن علی بن عبداﷲبن عباس. برادر سفّاح. رجوع به جعفر... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) جوالیقی. موهوب بن ابی طاهر احمدبن محمدبن خضر. یکی از ائمه ٔ ادب به بغداد. رجوع به جوالیقی... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) چهارکس ابن عبداﷲ ناصری صلاحی ملقب بفخرالدین بانی قیساریه ٔکبری بقاهره و او از کبرای امرای دولت صلاحیّه بود. وفات 608 هَ. ق. بدمشق و مدفن او بجبل صلاحیه است.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) حاجب. از ممدوحین قطران شاعر است.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) حارث بن منصور. محدث است.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) حافظ غیاث. ابن المقیم السلمی الکوفی زاهد و عابد. وفات او به سال 132 هَ. ق. رجوع به حبط1 ص 268 شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) حسن بن زین الدّین فرزند شهید ثانی. صاحب کتاب معالم در اصول. رجوع به حسن بن زین الدّین... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) دبیر خوارزمشاه آلتونتاش. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 79 شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) حسن بن نوح القمری طبیب. رجوع به حسن... و رجوع به ابومنصور قمری شود.

ابومنصور.[اَ م َ] (اِخ) حسن بن یوسف بن علی بن مطهر علامه ٔ حلی (646- 736 هَ. ق.). رجوع به حسن بن یوسف... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) حسین بن ابراهیم غوّاص. رجوع به حسین... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) حسین بن طاهربن زید اصفهانی. رجوع به ابومنصور اصفهانی حسین بن طاهربن زید و رجوع به حسین... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) حسین بن محمد ربیب الدوله. رجوع به حسین... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) حسین بن محمد زیله. رجوع به حسین... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) حفده. محمدبن اسعدبن محمدبن الحسین بن القاسم العطاری الطوسی الأصل معروف به حفده و ملقب به عمدهالدین فقیه شافعی نیشابوری. او فقیهی فاضل و واعظی فصیح و اصولی بود، به مرو نزد علی بن ابی بکر محمدبن منصور سمعانی والد حافظ مشهور فقه آموخت و از آنجا بمروالروذ شدو تلمذ قاضی حسین بن مسعود الفرّاء معروف به بغوی صاحب شرح السنه و التهذیب کرد، سپس منتقل به بخارا گردید و شاگردی برهان الدین عبدالعزیزبن عمر بن مازه الحنفی کرد سپس به مرو بازگشت و مجلس تذکیری او را منعقد کردند و مدتی بدانجا بزیست و در فتنه ٔ غز که به سال 548 هَ. ق. بود به عراق شد و از آنجا به آذربایجان و الجزیره و سپس بموصل رفت و مردم بشنیدن وعظ او اجتماع کردند و حدیث از وی شنیدند و از امالی اوست:
مثل الشافعی فی العلماء
مثل الشمس فی نجوم السماء
قل لمن قاسه بغیر نظیر
ایقاس الضیاء بالظلماء.
و روزی بر منبر این ابیات گفت:
تحیّه صوب المزن یقرؤها الرعد
علی منزل کانت تحل ّ به هند
نأت فاعرناها القلوب صبابه
و عاریه العشاق لیس لها ردّ.
و مجالس وعظ او از نیکوترین مجالس بود. وفات وی بشهر ربیعالاَّخر به سال 571 هَ. ق. در تبریز روی داد و بعضی رجب سال 573 گفته اند و حفده بفتح حاء مهمله و فاء و دال مهمله است و با کثرت تجسسی که کردم ندانستم از چه روی ویرا حفده میخوانده اند - انتهی. (نقل به اختصار از ابن خلکان). و ظاهراً خاقانی قصیده ای بمطلع ذیل:
آن پیر ما که صبح لقائی است خضرنام
هرصبح بوی چشمه ٔ خضر آیدش ز کام
را در رثای او گفته و در آن ضمن گوید:
او سوره ٔ حقایق و من کمتر آیتش
زانم بنامه آیت حق کرده بود نام.
و رجوع به ابومنصور محمد عمدهالدین... شود.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) خطیرالملک میبدی یزدی. وزیریمین الدوله سلطان محمود سلجوقی. خوندمیر در دستورالوزراء آرد: او از حلیه ٔ فضائل نفسانی و کمالات عاری وعاطل بود و از تدبیر ملک و ترتیب امور دولت بغایت ذاهل و غافل اما بسبب حسن طالع و مساعدت بخت مدت چهل و پنجسال در دواوین سلاطین صاحب تمکین منصب انشاء یا اشراف یا استیفاء به وی متعلق بود و در زمان سلطان محمودبن محمدبن ملکشاه بدرجه ٔ بلند وزارت نیز رسید. درجامعالتواریخ مذکور است که خطیرالملک در ایام وزارت روزی در دارالسلام بغداد به ابر مراد سوار گشته با بسیاری از فضلای روزگار و اکابر نامدار میراند و در آن اثناء از خواجه ابوالعلاء که در سلک صنادید و افاضل عالم انتظام داشت پرسید که لواطه رسم قدیم است یا نوپیدا شده ؟ خواجه جواب داد که رسم قدیم است و قوم لوط پیغمبر مرتکب این فعل میشده اند و وزیر بی نظیر باز سؤال کرد که لوط پیشتر بوده است یا پیغمبر ما؟ خواجه گفت اﷲ اﷲ ایّداﷲ الوزیر پیغمبر ما خاتم النبیین است خطیر گفت حق سبحانه و تعالی در حق امت لوط چه فرموده است ؟ ابوالعلا این آیه بر زبان راند که: ائنکم لتأتون الرجال شهوه من دون النساء بل انتم قوم تجهلون (قرآن 55/27)، یعنی نادان کسانید که مرتکب عمل لواطه میشوید. خطیر گفت این سهل وعید و تهدیدیست. القصه این قیل و قال در میان اهل فضل و کمال اشتهار یافته سبب عزل خطیرالملک گشت و آن وزیر بی قابلیت در آرزوی منصب وزارت درگذشت - انتهی. مؤلف مجمل التواریخ (ص 410 و 411) او را وزیر برکیارق و سلطان محمدبن ملکشاه نوشته است و عماد نام او را محمدبن حسین گفته است.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) خیرونی. شیخ ابن عساکر است.

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) یوسف بن عمر. رجوع به یوسف... شود.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری