معنی ابونصر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) طبیبی به زمان شاه عباس اول صفوی. رجوع به ابونصر اصفهانی... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) فرقدبن الحجاج. محدث است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) عمیدالملک کندری. محمدبن منصوربن محمد. رجوع به عمیدالملک کندری شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) غفاری. حُمیل. صحابی است. (قاموس). و صاحب تاج العروس گوید: در بعض نسخ قاموس هست که حمیل لقب ابونضره (با ضاد معجمه) است و در پاره ای نسخ دیگرقاموس آمده است که حمیل لقب ابی نصر است و هر دو صورت غلط است و صواب آن چنانکه حافظ قید کرده است ابی بصره است [با باء موحده ٔ تحتانی و صاد مهمله] و او حمیل بن بصرهبن وقاص بن غفار الغفاری است و بنا بر این حمیل اسم اوست نه لقب و او صحابی است و از وی ابوتمیم الجیشانی و مرثد ابوالخیر روایت کنند. کذا فی الکاشف للذهبی و الکنی للبرزالی و العباب للصاغانی و زادبن فهد و یقال حمیل بالفتح و یقال بالجیم ایضاً ففی کلام المصنف (مصنف القاموس) نظر من وجوه. (فتأمّل).

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) فارابی. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء گوید: محمدبن محمدبن اوزلغبن طرخان. از شهر فاراب است و آن شهریست از بلاد ترک در زمین خراسان و پدر او قائد جیش بود و فارسی المنتسب است و مدتی در بغداد میزیست سپس بشام شد و تا گاه وفات بدانجا ببود و او فیلسوفی کامل و امامی فاضل است. و در علوم حکمیه متقن و در علوم ریاضیه بارع و زکی النفس و قوی الذکاء و متجنّب از دنیا و قانع بکفاف بود و بسیرت فلاسفه ٔمتقدمین میرفت و او را قوتی در صناعت طب و علم به امور کلیه ٔ آن علم بود لکن بعمل نمی پرداخت و بجزئیات آن نظر نداشت و سیف الدین ابوالحسن علی بن ابی علی آمدی مرا حکایت کرد که فارابی در اول امر باغبانی بود بدمشق و در همان وقت دائم اشتغال بحکمت و نظر در آن ومطالعه ٔ آراء متقدمین و شرح معانی آن آراء داشت و تنگدست و ضعیف الحال میزیست چنانکه شب برای مطالعه و تصنیف با قندیل پاسبانان استضائه میکرد و مدتی در این حال ببود و سپس کار او بالا گرفت و فضل او ظاهر شد وتصانیف او شهرت یافت و شاگردان وی بسیار شدند و یگانه ٔ زمان و علامه ٔ وقت خویش گشت و به امیر سیف الدوله ابوالحسن علی بن عبداﷲبن حمدان التغلبی پیوست و سیف الدوله او را نهایت اکرام کرد و منزلت وی نزد امیر عظیم شد و به خط بعض مشایخ دیدم که ابونصر فارابی در سال 338 هَ. ق. به مصر شد و سپس بدمشق بازگشت و در رجب سال 339 هَ. ق. در نزد سیف الدوله علی بن حمدان در خلافت راضی بدانجا درگذشت و سیف الدوله با پانزده تن از خواص خویش بدو نماز گذاشتند و باز گفته شده است که او از سیف الدوله جز روزی چهار درهم نقره نمی ستد و آنرا در ضروریات زندگی بکار میبرد و توجهی به لباس و منزل و مکسب نداشت و گویند او جز آب دل بره مخلوط باخمر ریحانی چیزی نمی خورد و باز گفته اند که او در اول امر قاضی بود و آنگاه که بمعارف و حکم آشنا شد منصب قضا ترک گفت و تمام وقت خویش بتعلم حصر کرد و بیشک بهیچ امری از امور دنیا متوجه نبود و در علم صناعت موسیقی و عمل آن بغایت اتقان رسید که بر آن مزیدی نبود و گویند او آلت غریبه ای ساخت که از او الحانی بدیعه شنوده میشد که انفعالات نفس بدان بحرکت می آمد و گویند که سبب میل او بعلوم حکمیه آن بود که مردی عده ای از کتب ارسطو را نزد وی به امانت سپرد و او اتفاقاًبدانها نظری افکند و بمذاق او خوش افتاد و بخواندن آنها ادامه داد و ببود تا آنها را بتمام بدانست و فیلسوف تمام شد. و ابونصر فارابی در ظهور فلسفه گوید (ما هذا نصّه): قال ان امر الفلسفه اشتهر فی ایام ملوک الیونانیین و بعد وفاه ارسطوطالیس بالاسکندریه الی آخر ایام المراءه وانه لما توفی بقی التعلیم بحاله فیها الی ان ملک ثلاثه عشر ملکاً و توالی فی مده ملکهم من معلمی الفلسفه اثناعشر معلما أحدهم المعروف باندرونیقوس و کان آخر هؤلاءالملوک المراءه فغلبها أوغسطس الملک من أهل رومیه و قتلها و استحوذ علی الملک فلما استقر له نظر فی خزائن الکتب و صنعها فوجد فیها نسخا لکتب ارسطوطالیس قد نسخت فی أیامه و ایام ثاوفرسطس و وجد المعلمین و الفلاسفه قد عملوا کتبا فی المعانی التی عمل فیها ارسطو فامر أن تنسخ تلک الکتب التی کانت نسخت فی أیام ارسطو و تلامیذه و ان یکون التعلیم منها و ان ینصرف عن الباقی و حکم اندرونیقوس فی تدبیر ذلک و أمره ان ینسخ نسخا یحملها معه الی رومیه و نسخا یبقیها فی موضعالتعلیم بالاسکندریه و أمره ان یستخلف معلما یقوم مقامه بالاسکندریه و یسیره معه الی رومیه فصار التعلیم فی موضعین و جری الامر علی ذلک الی ان جأت النصرانیه فبطل التعلیم من رومیه و بقی بالاسکندریه الی ان نظر ملک النصرانیه فی ذلک واجتمعت الاساقفه و تشاوروا فیما یترک من هذا التعلیم و ما یبطل فرأوا ان یعلم من کتب المنطق الی آخرالاشکال الوجودیه و لایعلم ما بعده لانهم رأوا أن فی ذلک ضررا علی النصرانیه و ان فیما أطلقوا تعلیمه ما یستعان به علی نصره دینهم فبقی الظاهر من التعلیم هذاالمقدار و ما ینظر فیه من الباقی مستور الی ان کان الاسلام بعده بمده طویله فانتقل التعلیم من الاسکندریه الی انطاکیه و بقی بها زمنا طویلا الی ان بقی معلم واحد فتعلم منه رجلان و خرجا و معهما الکتب فکان أحدهما من اهل حران والاَّخر من اهل مرو فأما الذی من اهل مرو فتعلم منه رجلان أحدهما ابراهیم المروزی والاَّخر یوحنابن حیلان و تعلم من الحرانی اسرائیل الاسقف و قویری و سارا الی بغداد فتشاغل ابراهیم بالدّین و أخذ قویری فی التعلیم و اما یوحنابن حیلان فانه تشاغل ایضاً بدینه وانحدر ابراهیم المروزی الی بغداد فاقام بها و تعلم من المروزی متی بن یونان و کان الذی یتعلم فی ذلک الوقت الی آخر الاشکال الوجودیه (و قال) ابونصر الفارابی عن نفسه انه تعلم من یوحنابن حیلان الی آخر کتاب البرهان. و عم ّ من رشیدالدین ابوالحسن علی بن خلیفه رحمه اﷲ گوید که ابونصر صناعت را از یوحنابن حیلان به بغداد در ایام مقتدر فرا گرفت و ابوالبشر متی بن یونان بزمان وی و از ابونصر بزادبرآمده تر بود لکن ذهن ابونصر از یوحنا احدّ و کلامش اعذب بود و ابوبشر متی از ابراهیم مروزی اخذ صناعت کرد و یوحنابن حیلان و ابراهیم مروزی از مردی از اهل مرو حکمت فراگرفتند. و قاضی صاعد اندلسی بن احمدبن صاعد در کتاب التعریف بطبقات الأمم آرد که فارابی صناعت منطق را از یوحنابن حیلان (متوفی در مدینهالسلام درایام مقتدر) فراگرفت و از همه ٔ مسلمانان برتری و برهر کس در تحقق به این علم و شرح غوامض و کشف اسرار آن تفوق یافت و معلومات خویش را در کتب صحیحهالعبارهو لطیفهالاشاره بنوشت و بدانچه که کندی و غیر او از صناعت تحلیل و انحاء تعالیم اغفال کرده بودند تنبیه کرد و در آن کتب مواد صناعات خمس منطق را توضیح کرد و طرز افاده ٔ آن و طریق استعمال و تصرف صورت قیاس رادر هر مادّه بیاموخت و از اینرو کتب او در این علوم بغایت کفایت و نهایت فضل رسید و هم او راست: کتاب شریفی در احصاء علوم و تعریف اغراض آنها که هیچکس بر او سبقت نجسته است و بر طریقت او تا آنروز کس نرفته بود و طلاب علوم از اهتداء بدان و تقدیم نظر در آن ناگزیرند و نیز او را کتابی است در اغراض فلسفه ٔ افلاطون و ارسطوطالیس که آن کتاب بر براعت او در صناعت فلسفه و تحقق بفنون حکمت گواه است و این کتاب بزرگترین وسیله بر تعلّم طریق نظر و تعرّف وجه طلب است. در آنجا بر اسرار علوم و نتایج آن یک یک آگاهی داده و بطریقه ٔ تدرّج از بعض علوم ببعض دیگر جزء جزء تبیین کرده است سپس بفلسفه ٔ افلاطون آغاز کرده و اغراض آنرا تعریف و تألیفات افلاطون را نام برده است و آنگاه بفلسفه ٔ ارسطو پرداخته و مقدمه ای جلیل بر آن نوشته و ابتدا بوصف اغراض ارسطو در تألیف منطقیه و طبیعیه کتاب بکتاب پرداخته تا اول علم الهی و استدلال بعلم طبیعی بر آن. و قاضی صاعد گوید: من مفیدتر ازین کتاب بر طالب فلسفه نیافته ام چه در آنجا تعریف معانی مشترکه ٔ جمیع علوم و معانی مختصه ٔ هر علم آمده است و راهی برای فهم معانی قاطیغوریاس بچگونگی اینکه قاطیغوریاس اوائل موضوعه ٔ هر علم است جز از این کتاب بدست نمیآید. و هم او راست: کتابی درعلم الهی و در علم مدنی که هیچیک از آن دو نظیر ندارد یکی موسوم به السیاسه المدنیه و دیگری مسمّی به السیره الفاضله و در آنجا جمل عظیمه ای از علم الهی درمبادی سته ٔ روحانیه و کیفیت اخذ جواهر جسمانیه و نظام و اتصال حکمت را از مبادی مزبوره آورده است و هم مراتب انسان و قوای نفسانیه ٔ او و فرق بین وحی و فلسفه را بیان کرده است و اصناف مُدن فاضله و غیر فاضله را و احتیاج مدینه را بسیرت ملکیّه و نوامیس نبویّه وصف کرده است - انتهی. و نیز ابن ابی اصیبعه گوید: در تاریخ است که فارابی با ابی بکربن سراج معاشرت داشت و نزد وی صناعت نحو می آموخت و ابن سراج از او صناعت منطق فرا میگرفت و فارابی شعر نیز میگفت و گویند که از وی پرسیدند تو بحکمت داناتری یا ارسطو گفت اگر من زمان او درک کرده بودم بزرگترین شاگردان وی بودم و باز از او آرند که گفت کتاب سماع (سماع طبیعی) ارسطو را چهل بار خواندم و چنان بینم که باز بقرائت آن محتاجم. قطعه ٔ ذیل را در ضمن دعائی بدو نسبت کنند:
یا علهالاشیاء جمعاً والذی
کانت به عن فیضه المتفجر
رب السموات الطباق و مرکز
فی وسطهن من الثری والابحر
انی دعوتک مستجیرامذنبا
فاغفر خطیئه مذنب و مقصر
هذب بفیض منک رب الکل ّ من
کدرالطبیعه والعناصر عنصری.
و نیز او راست:
لما رأیت الزمان نکسا
و لیس فی الصحبه انتفاع
کل رئیس به ملال
و کل رأس به صداع
لزمت بیتی و صنت عرضا
به من العزه اقتناع
اشرب مما اقتنیت راحا
لها علی راحتی شعاع
لی من قواریرها مدامی
و من قراقیرها سماع
و أجتنی من حدیث قوم
قدأقفرت منهم البقاع.
و نیز از اوست:
اخی خل حیز ذی باطل
و کن للحقائق فی حیز
فماالدار دار خلود لنا
ولا المرء فی الارض بالمعجز
و هل نحن الا خطوط وقعن
علی کره وقعمستوفز
ینافس هذا لهذا علی
أقل من الکلم الموجز
محیط السموات أولی بنا
فکم ذا التزاحم فی المرکز.
و نیز از کتب ابونصر فارابی است: شرح کتاب مجسطی بطلمیوس. شرح کتاب برهان ارسطوطالیس. شرح کتاب الخطابه ٔ ارسطو. شرح مقاله ٔ دوم و هشتم از کتاب جدل ارسطو. شرح کتاب مغالطه ٔ ارسطو. شرح کتاب قیاس ارسطو و آن کتابی کبیر است. شرح کتاب باری ارمیناس ارسطو بطریق تعلیق. شرح کتاب مقولات ارسطو و این نیز بر طریق تعلیق است. کتاب مختصر الکبیر در منطق. کتاب مختصر الصغیر در منطق بر طریقه ٔ متکلمین. کتاب المختصر الاؤسط در قیاس. کتاب التوطئه فی المنطق. شرح کتاب ایساغوجی فرفوریوس. کتاب القیاس الصغیر و این کتاب یافته شد مترجم بخط خود فارابی (آیا بفارسی ؟). کتاب احصاء القضایا و القیاسات التی تستعمل علی العموم فی جمیع صنائع القیاسیه. کتاب شروط القیاس. کتاب البرهان. کتاب الجدل. کتاب المواضع المنتزعه من المقاله الثامنه فی الجدل. کتاب المواضع المغلطه. کتاب اکتساب المقدمات و هی المسماه بالمواضع و هی التحلیل، کلام فی المقدمات المختلطه من وجودی و ضروری، کلام فی الخلأ. صدر لکتاب الخطابه. شرح کتاب سماع الطبیعی لارسطوطالیس علی جهه التعلیق. شرح کتاب السماء والعالم لارسطوطالیس علی جهه التعلیق. شرح کتاب الاَّثار العلویه لارسطوطالیس علی جهه التعلیق. شرح مقاله الاسکندر الافرودیسی فی النفس علی جهه التعلیق. شرح صدر کتاب اخلاق لأرسطوطالیس. کتاب فی النوامیس.کتاب احصاء العلوم و ترتیبها. کتاب الفلسفتین لفلاطن و ارسطوطالیس مخروم الاَّخر. کتاب المدینه الفاضله والمدینه الجاهله والمدینه الفاسقه و والمدینه المبدلهوالمدینه الضاله؛ آغاز و تألیف این کتاب در بغداد بود و در آخر سال 330 هَ. ق. آنرا با خود بشام برد و در سال 331 هَ. ق. بدانجا به انجام رسانید و تحریر کرد و سپس در آن تجدید نظر کرد و ابوابی بر آن افزود پس از وی درخواستند که کتاب را بفصولی که دلالت برقسمت معانی آن کند منقسم سازد و او فصول را در سال 337 در مصر ترتیب کرد و آن شش فصل است، کتاب مبادی آراء المدینه الفاضله. کتاب الالفاظ والحروف. کتاب الموسیقی الکبیر او آنرا برای ابوجعفر محمدبن قاسم کرخی وزیر کرده است. کتاب فی احصاءالایقاع، کلام له فی النقله مضافاً الی الایقاع، کلام فی الموسیقی، مختصر فصول الفلسفیه منتزعه من کتب الفلاسفه، کتاب مبادی الانسانیه.کتاب الردّ علی جالینوس فیما تأوله من کلام ارسطوطالیس علی غیر معناه. کتاب الرّد علی بن الراوندی فی ادب الجدل. کتاب الرّد علی یحیی النحوی فیما ردّ به علی ارسطوطالیس. کتاب الرّد علی الرازی فی العلم الالهی.کتاب الواحد و الوحده، کلام له فی الحیز و المقدار. کتاب فی العقل صغیر. کتاب فی العقل کبیر، کلام له فی معنی اسم الفلسفه. کتاب الموجودات المتغیره الموجود بالکلام الطبیعی. کتاب شرائط البرهان. کلام له فی شرح المستغلق من مصادره المقاله الاولی و الخامسه من اوقلیدس، کلام فی اتفاق آراء أبقراط و افلاطن، رساله فی التنبیه علی أسباب السعاده، کلام فی الجزء ومالا یتجزاء، کلام فی اسم الفلسفه و سبب ظهورها و أسماء المبرزین فیها و علی من قراء منهم، کلام فی الجن ّ، کلام فی الجوهر. کتاب الفحص المدنی. کتاب السیاسات المدنیه و یعرف بمبادی الموجودات، کلام فی المله و الفقه المدنی، کلام جمعه من اقاویل النبی صلی اﷲ علیه و سلم یشیرفیه الی صناعه المنطق. کتاب فی الخطابه کبیر عشرون مجلدا، رساله فی قود الجیوش، کلام فی المعایش والحروب. کتاب فی التأثیرات العلویه، مقاله فی الجهه التی یصح علیها القول بأحکام النجوم. کتاب فی الفصول المنتزعه للأجتماعات، کتاب فی الحیل و النوامیس، کلام له فی الرویا. کتاب فی صناعه الکتابه. شرح کتاب البرهان لارسطوطالیس علی طریق التعلیق أملاه علی ابراهیم بن عدی تلمیذ له بحلب، کلام له فی العلم الالهی. شرح المواضع المستغلقه من کتاب قاطیغوریاس لأرسطوطالیس و یعرف بتعلیقات الحواشی، کلام فی اعضاء الحیوان. کتاب مختصر جمیع الکتب المنطقیه، کتاب المدخل الی المنطق. کتاب التوسط بین ارسطوطالیس و جالینوس. کتاب غرض المقولات، کلام له فی الشعر والقوافی. شرح کتاب العباره الارسطوطالیس علی جهه التعلیق تعالیق علی کتاب القیاس. کتاب فی القوه المتناهیهو غیر المتناهیه، تعلیق له فی النجوم. کتاب فی الأشیاء التی یحتاج ان تعلم قبل الفلسفه، فصول له مما جمعه من کلام القدماء. کتاب فی اغراض ارسطوطالیس فی کل واحد من کتبه، کتاب المقاییس مختصر. کتاب الهدی. کتاب فی اللغات. کتاب فی الاجتماعات المدنیه. کلام فی ان حرکهالفلک دائمه. کلام فیما یصلح اِن یذم المؤدب. کلام فی المعالیق والجون و غیرذلک. کلام فی لوازم الفلسفه. مقاله فی وجوب صناعه الکیمیاء والرّد علی مبطلیها. مقاله فی اغراض ارسطوطالیس فی کل مقاله من کتابه الموسوم بالحروف و هو تحقیق غرضه فی کتاب ما بعدالطبیعه.کتاب فی الدعاوی المنسوبه الی ارسطوطالیس فی الفلسفه مجرده عن بیاناتها و حججها، تعالیق فی الحکمه. کلام املاه علی سائل سأله عن معنی ذات و معنی جوهر و معنی طبیعه، کتاب جوامع السیاسه. مختصر کتاب باری ارمیناس لارسطوطالیس. کتاب المدخل الی الهندسه الوهمیه مختصراً. کتاب عیون المسائل علی رأی ارسطوطالیس و هی مائه و ستون مسئله جوابات لمسائل سئل عنها و هی ثلات و عشرون مسئله. کتاب اصناف الاشیاء البسیطه التی تنقسم الیها القضایا فی جمیع الصنائع القیاسیه جوامع کتاب النوامیس لفلاطن.کلام من املائه و قد سئل عماقال ارسطوطالیس فی الحارّ تعلیقات انالوطیقا الاولی لارسطو طالیس. کتاب شرائط الیقین. رساله فی ماهیه النفس. کتاب السماع الطبیعی. رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 2 صص 134 -140 شود. و از اوست (از قفطی): کتاب ماینبغی ان یتقدّم الفلسفه. کتاب المستغلق من کلامه فی قاطیغوریاس. کتاب الکنایه. کتاب فی السعاده الموجوده. مختصر کتاب النذر. تعلیق کتاب الحروف (ظاهراً همان مقاله فی اغراض ارسطوطالیس مذکور است). کتاب فی المقدمات. کتاب فی العلم الالهی. و قفطی کتاب فی اسم الفلسفه و کتاب فی الفلسفه و سبب ظهورها رابرخلاف ابن ابی اصیبعه دو کتاب دانسته است، کتاب فی ان حرکه الفلک سرمدیه. و همچنین کتاب احصاء القضایا و کتاب فی قیاسات التی تستعمل را دو کتاب محسوب داشته است، کتاب مراتب العلوم (و شاید همان کتاب احصاء العلوم و ترتیبها) باشد. کتاب المغالطین. کتاب جوامع لکتب المنطق. رساله نیل السعادات. فصول المنتزعه من الأخبار - انتهی. و نیز از اوست: شرح انالوطیقای ثانی ارسطو (مبحث البرهان) و نیز تفسیر کتاب طوبیقای ارسطو و نیز اختصار آن. تفسیر ریطوریقای ارسطو. و از کتب او آنچه در طهران بطبعرسیده است: فصوص در حکمت با شرح آن، جمع بین رأی افلاطون و ارسطو و آنچه در حیدرآباد بطبع رسیده است: السیاسه المدنیه و این کتاب در فن خود بی نظیر است و در بیروت نیز کرت دیگر چاپ شده. آراء اهل مدینه الفاضله. تحصیل السعاده در اخلاق. کتاب التنبیه علی سبیل السعاده در اخلاق. اغراض ما بعدالطبیعه لارسطوطالیس. رساله ای در اثبات المفارقات. کتاب النجوم (در رد احکام نجوم) و این کتاب اشتباهاً بنام رساله فی فضیله العلوم و الصناعات در حیدرآباد به سال 1340 بطبع رسیده است. تعلیقات (حواشی و شروحی است بر کتاب دیگر). و کتاب احصاءالعلوم که قدما از آن نهایت تمجید کرده اند و بلاطینی و عبری ترجمه شده است. بعضی از مستشرقین درعقاید فلسفی فارابی نظر داشته اند و خواسته اند بدانند که چه اندازه از افکار او ابتکاری و چه مقدار آن در تبعیت قدماست و کدام یک از عقاید فلسفی یونان بیشتر در وی تأثیر داشته است لکن از روی حق باید گفت که این دسته چنانکه باید در کتب او بحث و فحص نکرده اندو به اصطلاحات فلسفی او و دیگر حکمای مشرق آشنا نیستند چنانکه گویند گفتار ابونصر درباره ٔ نفس و خلود آن متناقض است و هم گفته اند که ماده را مانند ابن سیناازلی نمیداند و هیچیک از این دو بر اساسی نیست چه حکمای مشرق فرق بین حادث ذاتی و حادث زمانی می گذارند و همچنین بین قدیم ذاتی و قدیم زمانی و این اصطلاح نزد حکمای اسلام معروف است و از این رو گمان برده اند که ازلی بودن ماده در زمان متناقض مخلوق بودن آن است با آنکه بوعلی و دیگر فلاسفه منافاتی بین این دو معتقدنیستند و باز در ضمن شرح حال فارابی گویند چون وجودامور غیرمتناهیه را با هم در یک زمان جایز نمیدانندبنا بر این ممکن نیست نفوس بشری پس از فنای بدن باقی باشد چه بعقیده ٔ فلاسفه ٔ اسلامی نفوس بشری غیر متناهی است و اگر موجود باشند امور غیر متناهی با هم در یک زمان موجود خواهند بود این اعتراض ناشی از عدم اطلاع به اصطلاحات حکمای اسلام است چه امور غیر متناهی را حکمای اسلام در صورتی محال دانند که بین آنان ترتبی باشد بعلیت و غیر آن و نفوس را ترتبی نیست ولی البته خدمات محققین و متتبعین از مستشرقین در حیات مادی و زندگانی شخصی این قبیل بزرگان درخور تقدیر است.
ابن خلکان گوید: او بزرگترین فلاسفه ٔ مسلمین است و کسی به رتبت او در فنون وی نرسید و تخریج رئیس ابوعلی ابن سینا از کتب اوست و از کلام او در تصانیف خویش فوائد بسیار گرفته است. مولد و منشاء وی در شهر فاراب بوده است سپس از آنجا نقل و سفرهای بسیار کرد تا به بغداد رسید و عربی را در بغداد آموخت در غایت اتقان، سپس بعلوم حکمت مشغول گشت و به بغداد در این وقت ابوبشرمتی یونس حکیم مشهور در سن شیخوخیت فن منطق میگفت، و آوازه و شهرتی عظیم داشت و صدها طلبه هر روز بر وی گرد می آمدند و او شرح کتاب منطق ارسطو را بشاگردان املاء میکرد و این شرح هفتاد سفر برآمد و در این فن هیچکس در این زمان مانند وی نبود و در تألیفات خویش نیکوعبارت و لطیف اشارت بود تا آنجا که گفته اند ابونصر فارابی طریق تفهیم معانی جزله را به الفاظ سهل از ابوبشر فراگرفت. ابونصر مدتی در حلقه ٔ تلامیذ او بود سپس بمدینه ٔ حرّان شد و در آنجا درک صحبت یوحنابن حیلان حکیم نصرانی کرد و هم در آنجا طرفی از منطق فراگرفت و باز به بغداد شد و علوم فلسفه خواند و جمیع کتب ارسطو را مطالعه کرد و در استخراج معانی و وقوف بر اغراض آن مهارت یافت و گویند نسخه ای از کتاب النفس ارسطو دیده شد که بخط ابی نصر فارابی بر پشت آن نوشته بود: من این کتاب را صد بار خواندم. و ابونصر در بغداد اشتغال به این علم و تحصیل آنرا ادامه داد تا در همه ٔ فنون حکمت مبرز و بر همه ٔ مردم زمان خویش تفوق گرفت و معظم کتب خویش نیز در بغداد نوشت سپس از آنجا بدمشق شد و در آنجا اقامت نکرد و به مصر رفت و در کتاب خود موسوم به السیاسه المدنیه گوید: ابتداء تألیف آن به بغداد کردم و به مصر به پایان بردم و هم بدمشق بازگشت و در آنجا اقامت گزید و سلطان دمشق در این وقت سیف الدولهبن حمدان بود و مقدم او گرامی داشت. و در بعض مجامیع خوانده ام: آنگاه که ابونصر بر سیف الدوله درآمد و فضلائی از جمیع معارف در مجلس وی بودند بایستاد سیف الدوله به او گفت بنشین گفت آنجا که منم یا آنجا که توئی ؟ گفت آنجا که توئی و او پا بر گردن حضار نهاد تا بمسند سیف الدوله رسید و بر مسند وی نشست بدین صورت که سیف الدوله را از مسند خویش دور کرد و دراین وقت ممالیک چند در خدمت سیف الدوله بر پا بودند و او با زبانی خاص ّ که میان آنان معمول بود بدیشان گفت این مرد بی ادب است و من از وی چیزها پرسم اگر از عهده ٔ پاسخ برنیامد او را بیرون کنید ابونصر با همان زبان که وی با ممالیک تکلم میکرد جواب گفت ای امیر شکیبا باش و پایان کار بین و سیف الدوله در عجب شد گفت این زبان دانی گفت آری و هفتاد زبان دیگر سپس شروع بتکلم با علماء حاضر مجلس کرد در هر فن و همه جا تفوق با او بود تا آنجا که بیکبارگی آنان سکوت گزیدند و در آخر قلم ها بیرون کرده و گفته های او می نوشتند و چون مجلس به پایان رسید و حضار بازگشتند سیف الدوله با او خالی کرد گفت خواهی با من طعام خوردن گفت نی، گفت با شراب چونی گفت نه، گفت سماع خواهی گفت آری، سیف الدوله امر به احضار خوانندگان و نوازندگان کرد و هر ماهری در این صناعت با انواع ملاهی حاضر آمدند و هیچیک دست فرا کار نبرد جز آنکه ابونصر بر او اعتراضی کرد و گفت خطا کرده ای سیف الدوله گفت تو این صنعت نیزدانی گفت آری و از کمر خریطه ای بیرون کرد و بگشاد وچند چوب از آن برآورد و بهم بپیوست و بنواخت حضار مجلس همه بخنده آمدند پس بگشاد و از آن ترکیبی دیگر ساخت و بزد و همه ٔ حاضرین را گریه افتاد و پس ترکیب آن تغییر داد و ضربی دیگر آغاز کرد همه ٔ حاضرین تا حجاب و بواب بخواب شدند و او آنانرا خفته رها کرد و برفت. گویند آلت مسمی بقانون را او وضع کرد و او همیشه تنها میزیست و مجالست با مردم دوست نمیداشت و در مدتی که بدمشق بود بر کنار جویها یا در باغها وقت میگذرانید و هم بدان امکنه مشغول تألیف کتب خود بود و شاگردان وی نیز در همان جایگاهها نزد او میشدند و بیشتر تصانیف وی در کاغذ پاره ها بود و در کراسه ها جز قلیلی ننوشت و از اینروست که غالب تصانیف او که بدست افتاده فصول و تعالیقی است و بعضی از آنها ناقص و منثور است - انتهی. و در بعض از کتب دو رباعی ذیل بدو نسبت کرده اند:
ای آنکه شما پیر جوان دیدارید
ازرق پوشان این کهن دیوارید
طفلی ز شما در بر ما محبوس است
او را بخلاص همتی بگمارید.
اسرار وجود خام و ناپخته بماند
و آن گوهربس شریف ناسفته بماند
هرکس بدلیل عقل چیزی گفتند
آن نکته که اصل بود ناگفته بماند.
و شمس الدین محمدبن محمود شهرزوری در تاریخ الحکماء خویش بالصراحه ایرانی بودن ابونصر را متذکر شده و گوید پدر وی سردار لشکر بود و اواز حرفه ٔ پدر اعراض کرد و او را معلم ثانی لقب دادند و معلم اول ارسطوست و پس از او این لقب بدیگر حکیم داده نشد. و در وفات او دو قول است بعضی گویند که فارابی در پایان عمر با اصحاب از شام بعسقلان مسافرت میکرد جماعتی از قطاع الطریق راه بر آنان بگرفتند و کار بجدال انجامید و ابونصر و یارانش بقتل رسیدند. از وصایای اوست: کسی که بتعلم حکمت آغاز کند و بخواهد در زمره ٔ فلاسفه محسوب گردد سزاوار است که بشروط و آداب آن قیام کند و آن از اینقرار است: اول باید جوان وصحیح المزاج و متأدب به آداب نیکان باشد. دوم بنهایت عفیف و زاهد و متقی و صادق القول و معرض از فسق و فجور و غدر و خیانت و مکر و حیله. سوم قبل از شروع بحکمت از خواندن علوم دیانت و لغت و احکام شریعت فراغت یابد. چهارم نباید هیچ رکنی از ارکان شریعت را ترک کند و ادبی از آداب دیانت را فراموش کند. پنجم علما و حکما را تعظیم و تکریم کند. ششم بمتاع دنیوی وقعی ننهد و همش را مصروف علم و علما سازد. هفتم حکمت را حرفه ٔ خود قرار ندهد. اگر کسی واجد این شرایط نباشد حکیم زور است نه فیلسوف مشکور. مولد او260 هَ. ق. در قریه ٔ وسیج قرب فاراب و وفات وی بدمشق به سال 339 به هشتادسالگی بوده است. رجوع به طبقات الاطباء ابن ابی اصیبعه و تاریخ الحکمای قفطی ص 277 ببعد و حبیب السیر ج 1 ص 305 و روضات الجنات شود.
اینک شرح فاضلانه ای را که دوست ارجمند من آقای بدیعالزمان فروزانفر در ترجمه ٔ احوال و آثار ابونصرفارابی نوشته است ذیلاً درج میکنیم: ابونصر فارابی در این که اسمش محمد است هیچگونه شکی نیست و در باب اسم پدر او صاحب الفهرست و قفطی و ابن العبری گفته اندکه اسم او هم محمد بوده است از کتاب ابن خلکان و ابوالفداء اینطور برمی آید که اسم پدر او طرخان است و نام جد او اوزلوغ که در الفهرست و تاریخ قفطی و ابن العبری مذکور است. در مقدمه ٔ رساله ٔ ما یصح و ما لایصح من احکام النجوم که از تألیفات فارابی است، اسم او را بدین طریق ضبط میکند: محمدبن محمد الفارابی الطرخانی و چنانکه میدانیم طرخانی در این روایت از کلمات نسبت و معرف فارابی است و محتمل است فارابی بجد خود منسوب شده یا اصلاً کلمه ٔ طرخانی لقب عمومی این خاندان باشد. در موضع فاراب یا فاریاب هم اختلافی موجود است، ابن الندیم که خود معاصر فارابی بوده است میگوید: ( (فاراب از شهرهای خراسان است.)) زیرا که فاراب در عهد سامانیان جزو ماوراءالنهر بوده است و چون امرای سامانی را امیر خراسان میگفته اند ممکن است ابن الندیم از این جهت فاراب را جزو خراسان شمرده باشد در صورتی که خراسان را بر بلاد ماوراءالنهر اطلاق نمیکرده اند (؟). ابن العبری و ابن خلکان و قفطی و یاقوت حموی گفته اند که فاراب یکی از شهرهای ترک است. ابن ابی اصیبعه و شهرزوری میگویند که ابونصر از نژاد ایرانی بوده است ( (و اصله فارسی)). ( (و کان من سلاله فارسیه.)) باتصریح این دو مورخ و قرائن خارجی و اینکه فاراب در قرن سوم جزو کشور سامانیان نه ترکان بوده و برای حفظو حمایت سرحدّ عده ٔ کثیری از ایرانیان در آنجا مقیم بوده اند شکی باقی نمیماند که ابونصر از نژاد ایرانی است و بقرینه ٔ اسم و لباس که هیچیک دلیل نژاد نیست نمیشود او را بغیر نسبت داد. بنا بقول شهرزوری و ابن ابی اصیبعه، پدر فارابی یکی از رؤسای قشون بوده است و ممکن است طرخان لقب پدر فارابی باشد. فارابی ظاهراً در حدود سنه ٔ 260 هَ. ق. متولد شده است زیرا میگویند که او وقتی که وفات یافته قریب 80 سال از عمر او گذشته بود و چون تاریخ وفات او بطور تحقیق 339 هَ. ق. است پس ولادت او باید در حدود 260 اتفاق افتاده باشد. چنانکه ظاهر اقوال مورخین است فارابی از ماوراءالنهر به بغداد حرکت کرده میگویند وقتی که وارد بغداد شد زبان ترکی و چند زبان دیگر میدانست ولی هنوز با عربی کاملاً آشنا نبود عربی را خوب یاد گرفت و بعد بعلوم فلسفی مشغول گردید و بحسب قول ابن خلکان فارابی منطق را نزد ابوبشر متی بن یونس تحصیل کرد. این ابوبشر که نام پدر او را یونس و یونان ضبط کرده اند یکی از فضلا و دانشمندان و مترجمین قرن سوم و چهارم است که کتب را از سریانی بعربی ترجمه میکرد و در عصر خود نظیر نداشت و مرجع و رئیس عموم منطقیین بود چنانکه هر روز صدها از طالبان علم منطق بدرس او حاضر میشدند او کتب ارسطاطالیس را میخواند و شرح آنرا املا میکرد.این شرح که کتاب ارسطو را تقریر کرده به 70 جلد میرسیده است تألیفات ابوبشر بحسن بیان مشهور بوده است و بعضی تصور میکنند که ابونصر فارابی طریقه ٔ تألیف خود را از او گرفته است. قریب ده تألیف از ابوبشر در کتاب الفهرست ذکر شده است. وفات ابوبشر به روایت ابن خلکان در ایام خلافت راضی یعنی ما بین 322 و 329 وبنقل ابن ابی اصیبعه در سال 328 هَ. ق. اتفاق افتاده است. قفطی ابوبشر را با فارابی معاصر و فارابی رابحسب علم برتر شمرده است و میگوید: و کان ابونصر الفارابی معاصراً لابی بشر متی بن یونس، الا انه کان دونه فی السن وفوقه فی العلم.
در باب توجه فارابی بفلسفه، اقوال مختلف است بعضی میگویند ابتدا قاضی بود و بعلوم حقیقی رغبت و ترک قضاوت کرد بعضی دیگر میگویند که یکی کتب ارسطو را پیش او بودیعه نهاد ابونصر چون کتب او را دید بفلسفه متوجه گردید قول دیگر است که ابونصر در دمشق رزبان بوده است (ناطور رزبان) ولیکن همه ٔ این اقوال بنظر نادرست است چه مورخین برای تعظیم قدر علمای بزرگ غالباً گفته اند که آنان در آخر عمر بتحصیل متوجه شده اند قول صحیح همان است که ابن خلکان و دیگران گفته اند. ابونصر پس از آنکه مدتی در بغداد اقامت کرده به حران که هنوز هم اهمیت علمی خود را از دست نداده و مرکز قسمتی از فلاسفه بود عزیمت نمود و قسمتی از منطق را در نزد یوحنابن حیلان خواندبعد به بغداد برگشت و علوم فلسفی را تحصیل کرد و بتحقیق کتب ارسطو مشغول شد. تا اینکه در آنها مهارت یافت. بقول ابوالفداء علم موسیقی را هم در این موقع تکمیل کرد و کتب مهم خود را در این سفر تصنیف نمود. آنچه مسلم است فارابی در تحصیل دقت بسیار داشته و رنج بسیار می برده و با وجود عدم بضاعت میگویند شبها برای اینکه چراغ نداشت از چراغ پاسبانان شهر استفاده میکرد و بنور آن کتاب میخواند اغلب لیالی را برای مطالعه بیدار بوده و چنانکه خود میگوید کتاب ارسطو را در فن نفس صد دفعه خواند و کتاب سماع طبیعی را چهل بار خوانده است پس از این ابونصر به مصر مسافرت کرده، بعضی از این مسافرت اسم نبرده اند ولی خود ابونصر در کتاب سیاست مدنی گفته است من به تألیف این کتاب در بغداد شروع کردم و در مصر انجام دادم. سبب حرکت او بجانب مصر میگویند یکی از فتنه های بغداد بوده است ظاهراً ابونصر از بیم تکفیر حنابله و متعصبان دیگر که مرکز آنها بغداد بود به مصر فرار کرده است. بعقیده ٔ قفطی پس از مسافرت به مصر فارابی به بغداد برنگشته و نزد سیف الدوله ٔ حمدانی بحلب رفته و بعد با سیف الدوله موقعی که دمشق را فتح میکرده در دمشق حاضر بوده است واز اینرو باید مسافرت او بدمشق در 334 باشد زیرا درتاریخ مزبور سیف الدوله پس از فتح حلب و حمص بدمشق حمله برد و آن را فتح کرد در باب اتصال فارابی به سیف الدوله حکایتی در ابن خلکان نقل شده که خلاصه ٔ آن این است:
فارابی بمجلس سیف الدوله وارد شد و اجازه ٔجلوس داد گفت کجا بنشینم جائی که میخواهم یا جائی که تو میگوئی ؟ فارابی روی دست و شانه ٔ مردم پا گذاشت و بر مسند سیف الدوله نشست سیف الدوله به زبان مخصوص که با غلمان خود داشت به آنها گفت مرد بی ادبی بنظر می آید فارابی بهمان زبان گفت اندکی تأمل باید کرد سیف الدوله تعجب کرد و پرسید مگر این زبان را میدانی گفت قریب هفتاد زبان میدانم پس از آن مباحثه ٔ علمی شروع شد فارابی بر همه ٔ علما غلبه کردتا اینکه دفترها از جیبها درآوردند و کلمات فارابی را بر آن تعلیق کردند پس از آن مجلس سماع پیش آمد فارابی در آن اظهارنظر کرد سیف الدوله گفت مگر از این هم مطلعی فیلسوف اسبابی از جیب خود درآورد و چنان نواخت که همه خندیدند وضع آنرا بهم زد و لحنی چنان ساز کرد که همه گریستند دوباره وضع آنرا تغییر داد و براه دیگر چنان نواخت که همه خفتند. شهرزوری همین حکایت را با اندک اختلافی بمجلس صاحب راجع دانسته است ولی قول او بیشک غلط است زیرا صاحب در این موقع چندان اهمیت نداشته و جوانی کم سال بوده است هر چند کلمه ٔ صاحب در کتاب شهرزوری اغلب بر ابن العمید اطلاق میشود و اگر مقصود بصاحب اطلاق عمومی آن نباشد که بصاحب عباد راجع میشود و مقصود عرف خود نویسنده باشد تا اندازه ای از استبعاد حکایت می کاهد ولی خود قضیه فی حد ذاته از چند جهت مورد اشکال است، یکی اینکه این هفتاد زبان چه زبانها بوده است و ابونصر چرا بتحصیل آن پرداخته با اینکه میدانیم علمای سابق زبانها را بواسطه ٔ مذهب یا علم تحصیل میکردند، دوم آنکه علی التحقیق فارابی جز پارسی و عربی و ترکی به احتمال قویتر سریانی و یونانی زبان دیگر نمیدانسته است ظاهراً کلمه سبعین در کثرت استعمال میشود و مقصود از آن زبانهای بسیار است و عدد تحقیقی مقصود نیست، دیگر وجود چنین اسبابی تا اندازه ای از مورد قبول عقل بیرون است ولی در اینکه فارابی موسیقی خوب میدانسته است و خوب عمل میکرده هیچ شک نیست چنانکه میگویند خود او اسبابی شبیه بقانون ساخته و بعضی میگویند همین قانون معمولی از اختراعات اوست. چند کتاب هم فارابی در فن موسیقی تألیف کرده است و در آن بر اقوال قدما اعتراضاتی وارد آورده و متأخرین مانند قطب الدین علامه ٔ شیرازی در کتاب درهالتاج اقوال او را نقل کرده است بعقیده ٔ ابن خلکان وعده ای دیگر از مورخین فارابی در دمشق وفات یافت و سیف الدوله لباس صوفیانه پوشید و با چهار غلام بر او نماز خواند این مسئله با تواریخ درست درنمی آید زیرا به اتفاق عموم علماء فارابی در 339 هَ. ق. وفات کرده و چنانکه در کتب تواریخ مضبوط است سیف الدوله در 334 بر دمشق مستولی شده و سلطنت او بیش از دو سال امتدادنداشته در 336 اهل دمشق او را بیرون کرده و سلطنت بکافور و اناجور و بعد به بدرنامی منتقل شده است همچنین قضیه ٔ نماز خواندن سیف الدوله با چهار غلام اگر چه بواسطه ٔ دشمنی مردم با فلاسفه امکان دارد ولی باز هم چندان مورد قبول نیست زیرا اینقدر در دمشق فضلا و علما بوده اند که از مثل فارابی احترام کنند. قاضی نوراﷲشوشتری معروف به شیعه تراش در مجالس المؤمنین هیچ دلیلی بر تشیع ابونصر فارابی جز همین نماز خواندن سیف الدوله نیافته و گفته است اگر فارابی شیعه نمی بود بسیف الدوله پناه نمیبرد و او در مثل دمشق شهری با چهار غلام بر او نماز نمی خواند پس فارابی شیعه بوده است علت فرار فارابی بدمشق ظاهراً همان تعصب مردم بغداد و دوری دمشق از مرکز خلافت و نزدیکی آن بفلاسفه ٔ مسیحیان بوده است. شهرزوری در تاریخ الحکما وفات فارابی را بصورت دیگر نقل کرده گوید: فارابی از نزد سیف الدوله برمیگشت دزدان در بین راه با او مصادف شدند ابونصر مال خود را بدانها بخشید و بجان زنهار خواست و دزدان نپذیرفتند. ابونصر و کاروانیان پیاده شدند و جنگ کردند ابونصر کشته شد سیف الدوله و مردم دمشق خاصه علما و فضلا از این حادثه بسیار غمگین شدند و سیف الدوله کشندگان او را بدست آورد و بر سر گور او بدار زد. این قضیه را جز شهرزوری کسی نقل نکرده و همه متفقند که ابونصر به اجل طبیعی مرده و از بعضی جهات این حکایت با قضیه ٔ ابوالطیب متنبی و کشته شدن او بدست دزدان شبیه است (چنانکه میدانیم متنبی هم از درباریان سیف الدوله بوده بعد از سیف الدوله رنجیده نزد کافور اخشیدی به مصر و از آنجا نزد عضدالدوله بشیراز رفته و در برگشتن از شیراز با دزدان مصادف شد خواست بگریزد غلام او گفت تو بودی که همیشه میگفتی:
الخیل و اللیل و البیداء تعرفنی
والرمح والسیف والقرطاس والقلم.
اینک خیل و بیابان ! متنبی بیچاره برگشت وبه جنگ مشغول شد و کشته گردید). دور نیست که حکایت فارابی از روی این حکایت ساخته شده باشد فارابی از بزرگان فلاسفه و دانشمندان اسلام محسوب است غزالی هم که بعدها خواسته فلاسفه را رد کند در ابتدای کتاب تهافت میگوید: که من در میان فلاسفه ٔ اسلام چنانکه همه عقیده دارند از ابونصر فارابی و ابوعلی کسی برتر نمیشناسم از این رو در مباحث علمی فقط بر این دو اعتراض میکنم زیرا اگر خطای این دو ثابت شد خطای دیگران بطریق اولی ثابت است.
ابوعلی سینا که اندکی بعد از ابونصر ظهور کرده بفضائل ابونصر اعتراف نموده و شاگرد کتب او بوده چنانکه خود او میگوید او از فلسفه ٔ ارسطو راجع به ماوراءالطبیعه استفاده نمیکرد تا رساله ٔ ابونصر را بدست آورد و اغراض مابعدالطبیعه را فهمید. قاضی صاعد اندلسی در کتاب طبقات الحکما میگوید: فارابی بر همه ٔ حکما غلبه کرد و فلسفه ٔ ارسطو را چنان تلخیص و تهذیب نمود که همه ٔ علما بفضیلت او معترف شدند و اغلاط کندی ومترجمین دیگر واضح شد. چون ابونصر کتب ارسطو را تلخیص کرد و حدود علوم را از یکدیگر امتیاز داد بدین جهت او را معلم ثانی لقب دادند. (معلم اول ارسطو بود) و پس از او هیچکس را معلم نگفته اند ابونصر از جنبه ٔ اخلاقی هم از اغلب فلاسفه برتر بوده و بقناعت روزگار میگذاشته و بخلوت و تنهائی انس بسیار داشته اغلب در کنار رودخانه ها بسر میبرده و بمقدار کمی قانع بوده چنانکه میگویند هر روز از سیف الدوله چهار درهم بیشتر نمیگرفت مابقی آنچه بدست می آورد به فقرا انفاق میکرد ابونصر بظواهر اعتنا نمیکرد و سعادت و عظمت فیلسوف را در ترک دنیا میدانسته در مسائل اخلاقی با اینکه به ارسطو معتقد است عملاً تابع افلاطون بوده و سعادت نفس را در تجرد و ترک علائق و گوشه نشینی میدانسته است چنانکه در یکی از تقریرات خود که شرایط متعلمان فلسفه را ذکر میکند گفته است: کسی که بحکمت شروع میکند سزاوار است که جوانی صحیح المزاج باشد، آداب اخیار را از دست ندهد علوم شرع و قرآن و لغت را بیشتر بیآموزد و عفیف و راستگو باشد غدار و خائن نبوده بگرم کردن بازار و اعمال حیله و مکر نپردازد مصالح زندگانی را فراهم کرده وظائف شرعی را انجام دهد هیچیک از آداب و ارکان شریعت را ترک نگوید و علم و علما را بزرگ دارد وجز علم و علما را محترم نشمارد و فلسفه را حرفه نکند هر که بخلاف این صفات باشد حکیم دروغی است. از دیگرکلمات ابونصر هم برمی آید که وی نتیجه ٔ علم و مقدمه ٔسعادت را اخلاق میدانسته و برای عالمی که اخلاق نداشته باشد هیچگونه کمال و بزرگی قائل نبوده است. در یکی از کتب خود میگوید: ( (تمامی سعادت بمکارم اخلاق است چنانکه میوه متمم درخت است)). باز گفته است: ( (هر که علم او وسیله ٔ تهذیب اخلاق نشده خوشبخت نیست)). ظاهراً ابونصر تا اواخر عمر معتقد بوده است که انسان میتواند به ریاضات نفسانی بعقل فعال متصل گردد سعادت درنزد ابونصر اتصال انسانی بعقل فعال است. مقدمه ٔ وصول بدین کمال تهذیب اخلاق و روح است ولی هنگامی که وفات می یافت و بعقیده ٔ خود تمام مقدمات سعادت را فراهم کرده ولی بعقل فعال متصل نشده بود گفت افسوس که مدتی رنج بردم و به آرزوی خود نرسیدم. (گویا اتصال بعقل فعال از احادیث خرافی است) این قضیه را ابن رشد و ابن ماجه ٔ اندلسی دلیل گرفته اند که ابونصر هم بخلود نفس اعتقادی نداشته و نقل میکنند که وی در کتاب شرح اخلاق ارسطو گفته است: اعتقاد بخلود نفس و بقای آن و اینکه سعادتی جز کمال عقلی بشر در همین دنیا موجود است سخن سست بنیان و از قبیل عقاید پیرزنان است و در باب عقیده ٔ او ببقای نفس عماقریب ذکری خواهیم کرد. از کتب ابونصر چنان مستفاد میشود که وی به تصوف رغبت بسیار داشته و تعلیمات خود را از روی تعلیمات متصوفه گرفته و در زندگانی مانند صوفیان میزیسته، حکایت نماز خواندن سیف الدوله با لباس صوفیانه این مطلب را تأیید میکند. روی هم رفته چنانکه از کتب ابونصر معلوم است او بشهرت علاقه ٔ بسیار نداشته و حقیقت پرستی را بر همه چیز مقدم میداشته است بخلاف بعضی از فلاسفه ٔ متأخرکه به امور دنیوی راغب شده اند و اگر ابونصر را بیکی از فلاسفه ٔ یونان تشبیه کنیم باید او را به افلاطون تشبیه کرد.
مؤلفات ابونصر: چنانکه معلوم است و مورخین هم نوشته اند ابونصر بتألیفات مبسوط عقیده نداشته بیشتر رسائل مختصر تألیف میکرده که خواندن آنها آسان و استنساخ آن برای هر کس میسّر باشد با وجود اینکه اغلب کتب ابونصر بواسطه ٔ بی علاقگی او بتألیفاتش که شاید ناشی از عظمت روح او است که هر فکری را دون مقام انسان میدانسته از میان رفته است، باز هم عده ٔ بسیاری از کتب و رسائل او در طبقات الاطباء و تاریخ الحکمای قفطی ذکر شده و گویا هنوز در آن زمان موجود بوده است. رسائل و آثار ابونصرعبارتند از: 1- رساله ٔ الجمع بین رأی الحکیمین یا الجمع بین الرائیین است موضوع این کتاب وفق دادن بین آراء افلاطون و ارسطو است. ابونصر اختلافات این دو حکیم را ظاهری پنداشته میخواهد افکار مختلف آنها را بیک حقیقت راجع کند بدین جهت مقدمه ای درباب تصور مردم که ارسطو و افلاطون با یکدیگر مخالفند مینویسد و بعد یازده مسأله ٔ فلسفی که بعقیده ٔ افلاطون و ارسطو مختلف تعبیر شده و آراء آنان که در باب آنها متناقض است طرح میکند و بخیال خود آنها را بر یکدیگر تطبیق مینماید ظاهراً مقصود ابونصر از این کتاب نه تنها رفع این قصور که به ابطال فلسفه میکشد بوده بلکه میخواسته است بعضی مسائل فلسفی را که با ظواهر شرع مخالف است براصول دینی و شرعی تطبیق کند تا فلاسفه از تکفیر عوام رهائی یابند. در قسمت اول (تطبیق آراء افلاطون و ارسطو بر یکدیگر) ابونصر بعضی آراء را با هم وفق داده وبعضی را نتوانسته است وفق دهد در اینجا فقط بطرح مسئله و بیان اشکالات پیروان ارسطو و افلاطون اکتفا کرده است. (چنانکه در مسئله ٔ ابصار پس از نقل قول افلاطون و رأی ارسطو و ذکر رد و ایراد پیروان این دو بر یکدیگر نتیجه این میشود که برطرفین اشکال وارد است). علت تألیف کتاب مزبور و تطبیق آراء این دو حکیم بر یکدیگر این است که بالنتیجه ثابت شود که فلسفه از علوم حقیقی است زیرا اگر این دو حکیم با هم مخالف باشندلازم می آید که رای یکی از این دو باطل باشد زیرا اجتماع نقیضین محال است بدینجهت در مسائل تردید حاصل و فلسفه جزو علوم ظنی محسوب میگردد. ابونصر بدین نظر ناچار است هرطور باشد اختلاف آراء ارسطو و افلاطون را به اختلاف لفظی راجع نموده عقیده ٔ آنها را یکسان شماردقصد ابونصر شریف است ولی نتیجه ٔ این جمع و تطبیق وقوف و انحطاط فلسفه است زیرا مردم فکر میکنند که فلسفه علم حقیقی است و ارسطو و افلاطون تا جائی که طاقت بشری مقتضی است حقائق آنها را یافته اند و فکر ما در این مسائل بیجهه است. در قسمت دوم (تطبیق فلسفه با مذهب) از این موضوع در کتاب صریحاً اسمی برده نشده و در نظر اول تصور میشود منظور ابونصر نیست ولی در مسئله حدوث و قدم عالم و همچنین مجازات بدان و مکافات نیکان فارابی بجد و جهد بسیار اقوال ارسطو و افلاطون رابشرع نزدیک کرده و برای اقوال شرعی تفسیراتی قائل شده است. ابونصر معتقد است که عقاید فلسفی در موضوع ابتدای آفرینش از اخبار مذهبی دقیق تر و به توحید نزدیکتر است زیرا عقاید ارباب ملل مستلزم قدم ماده است (از متدینین یهود و مجوس را صریحاً نام برده و از مسیحیان و مسلمین بسائر ملل تعبیر کرده است گویا منظور ابونصر این بوده که از دست حنابله و متعصبان دیگر خلاص شود و او را تکفیر نکنند ولی مقصود او بعمل نیامده زیرا ارسطو و افلاطون را در تحقیق مبداء و معاد از ارباب ملل برتر شمرده و البته این عقیده باعث تهییج همه ٔ متعصبان میگردد و بهمین جهت غزالی و ظاهرپرستان دیگر ابونصر و همراهان او را ملحد و کافر خوانده اند.) ابونصر برای رواج فلسفه ناچار بوده است که اصول آنرا با آراء مذهبی موافق شمارد و گرنه معلوم است که ابونصر میدانسته است که فلسفه دیگر و مذهب دیگر است چنانکه در همین کتاب ادله ٔ فلسفی را برهانی و منتج یقین و استدلالات دینی را ظنی و اقناعی خوانده است بهمین نظر (یعنی رواج فلسفه) در اواسط قرن چهارم مقارن وفات ابونصر یا کمی بعد از آن جمعیت اخوان الصفا تشکیل شد و نظر ابونصر در تطبیق مذهب بر فلسفه موضوع رسائل اخوان الصفا گردید اگر چه بعدها بواسطه ٔ افراط متعصبین فلسفه بر مذهب تطبیق شد و وقفه و انحطاط کلی بفلسفه و مذهب راه یافت. ابونصر در مقدمه ٔ کتاب میگوید: ( (چون من دیدم که اکثر مردم این عصر در حدوث و قدم عالم بحث میکنند و تصور می کنند که بین افلاطون و ارسطودر اثبات مبداء اول و وجود اسباب و نفس و عقل و مجازات افعال و مسائل دیگر اختلافاتی موجود است ناچار شدم که رساله ای تألیف کنم تا سخن آنها روشن شود و نزاع از میان برخیزد زیرا این مقصود مهم و این منظور نافع است چه در تعریف فلسفه میگوئیم ( (فلسفه دانستن موجودات است چنانکه موجودند)) و این دو حکیم موجد فلسفه بوده اند و اصول و مبادی فلسفه را تقریر کرده و طرف اعتماد اکثر مردم بوده و هستند و آنچه ایشان میگویند اصل و قانون این فن است چنانکه عقلا بر این سخن گواهی داده اند و چون سخن وقتی صادق است که با محکی عنه خود مطابق باشد و بین سخن این دو حکیم در اکثر مباحث فلسفی اختلافاتی واقع است ناچار باید یکی از این سه چیز را قبول کرد: یکی این است که تعریف فلسفه درست نباشد. دوم این است که افلاطون و ارسطو فیلسوف نباشند. سوم این است که گمان مردم بمخالفت این دو با یکدیگر درست نباشد. ولیکن حد فلسفه مطابق واقع و درست است چنانکه از استقراء جزئیات این فن واضح و روشن است و اینکه رأی مردم در باب فضیلت ارسطو و افلاطون درست نباشد این هم غلط است زیرا از تتبع اقوال و استحکام براهین ایشان بخوبی واضح میگردد که پایه و مایه ٔ آنها در فلسفه تا چه حد استوار بوده است ناچار باید قسمت سوم را قبول کرد که مردم بی سبب تصور میکنند که این دو با یکدیگر مخالفند)). بعد ابونصر در یازده مسئله ای که مورد شک و تردید بوده است بحث میکند و آراء ارسطو و افلاطون را بهر قیمت که

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) فارابی. اسماعیل بن حمادالجوهری صاحب صحاح اللغه. رجوع به اسماعیل... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) فارسی. رسول از جانب امیر نوح سامانی نزد امیر ناصرالدین سبکتکین در وقعه ٔ عصیان ابوعلی سیمجور و فایق. رجوع به حبط 1 ص 328 و ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 126 شود. در حاشیه ٔ صفحه ٔمذکور آمده: این ابونصر احمدبن محمد الفارسی است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) فارسی. هبهاﷲ ملقب به نظام الدین قوام الملک. رجوع به قوام الملک... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) فتح بن سعید موصلی. رجوع به فتح... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) فتح بن شحرف بن داود الکشی. رجوع به فتح... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) فتح بن عیسی بن خاقان قیسی اشبیلی وزیر. رجوع به فتح... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) فتح بن محمدبن عبیداﷲبن خاقان بن عبداﷲ القیسی الأشبیلی. صاحب کتاب قلائدالعقیان و مطمح الأنفس.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) فتح بن موسی الخضراوی القصری. رجوع به فتح... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) فخرالدوله. رجوع به محمدبن محمدبن جهیر... و رجوع به ابن جهیر فخرالدوله... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) فراهی بدرالدین محمود یا مسعودبن ابی بکربن الحسین بن جعفر الفراهی. صاحب نصاب الصبیان. و گویند او کوری مادرزاد بود ودر لغت عرب و حدیث مهارت تمام داشت. علامه ٔ قزوینی در حواشی لباب الالباب ج 1 می آورند که نباید او را با امام شرف الدین محمدبن محمد فراهی که هر دو معاصر یکدیگر بوده اند و از اهل یک شهر، اشتباه کرد چنانکه قاضی احمد غفاری در تاریخ جهان آرا اشتباه کرده و قطعه ٔ منسوب به امام شرف الدین فراهی را به صاحب نصاب نسبت کرده است چه با ملاحظه ٔ لقب و اسم و نسب هر دو جای اشتباه نمی ماند - انتهی. و امام شریف الدین و هم صاحب نصاب ابونصر فراهی معاصر یمین الدین بهرامشاه بن تاج الدین حرب امیر سیستان (اوائل قرن هفتم) بوده اند. رجوع به تعلیقات لباب ج 1 ص 353 شود. ابونصر فراهی کتاب جامعالصغیر تألیف محمدبن حسن شیبانی (135- 189) را نیزدر سال 617 هَ. ق. نظم کرده است. رجوع به حبط 1 ص 420 شود. در یکی از شروح نصاب صبیان که مؤلف آن معلوم نیست دیده ام که بدرالدین محمد (کذا) منسوب به فره شهری میان هرات و سیستان است و گور وی در قریه ای (رَج) است از نواحی فره و الف در فراهی زائد و برای ضرورت شعر است. و رجوع به ابونصر محمود یا مسعود شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) فریغونی. از آن فریغون. رجوع به ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 298 و 397 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) علی بن احمد طوسی متخلص به اسدی. رجوع به اسدی... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) فیروز. رجوع به بهاءالدوله... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) قاسم بن محمدبن مباشر. رجوع به قاسم... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) قاسم بن محمد واسطی. رجوع به قاسم... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) قاضی. رسول از جانب مسعودبن محمود غزنوی نزد اعیان ترکمانان سلجوقی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 499 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) قبّانی. از شیوخ تصوف در مائه ٔ چهارم. صاحب نفحات گوید که او سفرهای نیکو کرد و مشایخ بسیار دید از جمله شیخ ابوعمر اَکّاف و بارون و ابوعمرو نجید و شیخ ابونصر سراج و ابوعبداﷲبن مانک. و از کلمات اوست: چون با کسی نشینی که در رتبه فرود تست تمنای عزت از او مدار و هر لحظه منتظر خواری باش. و نیز گفت: مرد را سه خصلت پسندیده است و چون در او نبود گو در جامه ٔ زنان باش، اول تقوی که بدان حفظ کند ناموس خویش را دوم بردباری که نگاهدارد آبروی خود را سیم گذشتن از مال که بدان نگاهدارد عزت را. و باز گفته است که عزت در قناعت است.

ابونصر. [اَن َ] (اِخ) قباوی. احمدبن محمدبن نصر مترجم تاریخ بخارا. اصل کتاب تاریخ بخارا بعربی بوده که ظاهراً ازمیان رفته است و مؤلف آن ابوبکر محمدبن جعفر نرشخی است که در اوایل دوره ٔ سامانیان میزیسته و تا پس ازمرگ ابومحمد نوح بن نصر حیات داشته است و کتاب خود را بنام او کرده است. سمعانی در کتاب الأنساب در کلمه ٔ نرشخی گوید: ابوبکر محمدبن جعفربن زکریابن خطاب بن شریک بن یزیع نرشخی از اهل بخارا که روایت از ابی بکربن حریث و عبداﷲبن جعفر و غیر آن دو کرده است مولد اوبه سال 286 هَ. ق. و وفات در صفر سال 348 است. و تقریباً پس از دو قرن از تألیف آن یعنی در اوایل قرن ششم ابونصر احمدبن محمدبن نصر القباوی که او نیز ازاهل بخارا و از دیه قباست بخواهش بعض دوستان آنرا بفارسی ترجمه کرده است و بعض از مطالب کتاب را که بی اصل می پنداشته از ترجمه حذف کرده است و پاره ای اطلاعات دیگر از کتبی مانند کتاب خزائن العلوم ابوالحسن عبدالرحمن بن محمد النیشابوری و تاریخ بخارا تألیف ابوعبداﷲ محمدبن احمد البخاری الغنجاری بدان افزوده است و ترجمه 522 به پایان آمده است. در تاریخ 572 محمدبن زفربن عمر ترجمه ٔ قباوی را تلخیص کرده و بنام صدرالصدور صدر جهان برهان الدین عبدالعزیزبن مازه حاکم بخارا موشح ساخته است و این تلخیص در طهران به سال 1317 هَ. ش. به اهتمام آقای مدرس رضوی بطبع رسیده است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) قشیری شافعی. او راست: کتاب موضح فی الفروع.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) قطب الدوله احمد اول بن علی. رجوع به آل افراسیاب و رجوع به احمدبن علی... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) قمی. منجم. او راست: المدخل الی علم النجوم. و این کتاب را357 هَ. ق. تألیف کرده است و مشتمل است بر پنج مقاله و شصت وچهار فصل و اول آن این است: الحمد ﷲ الذی فطر العباد. (کشف الظنون).

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) قوام الملک هبهاﷲ فارسی. رجوع به قوام الملک... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) قینون. نام طبیبی مشهور که در خدمت امیر عزالدوله بختیاربویهی میزیست و او سفیر میان بختیار و خلیفه بود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) کردی. احمدبن مروان بن دوستک ملقب به نصرالدوله. او از ملوک میافارقین و دیار بکر است. پس از قتل برادرش ابوسعید در 403 هَ. ق. به سلطنت رسید و مدت پنجاه سال در کمال رفاه حکم راند و در 453 درگذشت.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) الکشّی. فتح بن شرحف بن داود. رجوع به فتح... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) علی بن هبهاﷲبن ماکولا. رجوع به علی... و رجوع به ابن ماکولا ابونصر... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) علی بن ابی حمله. محدث است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) کندری. رجوع به محمدبن منصور عمیدالملک کندری... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) عبدالرحیم بن محمدبن یونس موصلی. رجوع به عبدالرحیم... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) سعیدبن ابی الخیربن عیسی. رجوع به ابن مسیحی شود. در نامه ٔ دانشوران (ج 1 ص 219) نام پدر او بجای ابی الخیر ابی الحسن آمده است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) سوهان گر. از یاران چشتی بود. صاحب فراست عظیم بود. و رجوع به نفحات الانس جامی ص 218 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) شاپوربن اردشیر شیرازی وزیر بهأالدوله ابونصربن عضدالدولهبن بویه دیلمی. وفات 416 هَ. ق. به بغداد و تولد او بشیراز به سال 330 بود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) شریح بن عبدالکریم رویانی. رجوع به شریح... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) صدرالدین شیرازی (میر...). رجوع به صدرالدین شیرازی (میر...) شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) صدقه بن یوسف الفلاحی. او در سال 437 هَ. ق. بوزارت مستنصر فاطمی مصر رسید و در اول سال 440 هَ. ق. گرفتار و مقتول شد.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) صینی. صاحب اشراف بزمان محمود و مسعود غزنوی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 499 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) طالقان. شاعری باستانی و در لغت نامه ٔ اسدی از شعر او بشاهد آمده است. رجوع به ابونصر احمدبن ابراهیم الطالقانی شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) طرماح بن حکیم. رجوع به طرماح... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) طیفور. رجوع به ابومنصور طیفور شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) الظاهر بامراﷲ. محمدبن الناصر سی و پنجمین خلیفه ٔ عباسی. رجوع به ظاهر بامراﷲ محمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبدالجبار قیسی. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) عبدالرحیم بن ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن القشیری. ابن خلکان گوید: او امامی کبیر بود ماننده ٔ پدر خود در علوم و مجالس سپس مواظبت دروس امام الحرمین ابی المعالی کرد تا طریقت او را در مذهب و خلاف بیاموخت پس قصد زیارت خانه کرد و به بغداد رسید و در آنجا عقدمجلس وعظ کرد و قبولی عظیم یافت و شیخ ابواسحاق شیرازی بمجلس وعظ وی حاضر شد و علماء بغداد یکزبان گفتند که مانند وی ندیده اند و در مدرسه ٔ نظامیّه و رباط شیخ الشیوخ وعظ میکرد و بسبب اعتقاد او که متعصب در مذهب اشاعره بود حنابله را با وی خصومت و دشمنی پیدا شد و کار بفتنه ای کشید که جماعتی از دو فریق کشته شدند تا آنکه یکی از اولاد نظام الملک برنشست و فتنه را بنشاند و خبر به نظام الملک که در این وقت به اصفهان بود رسید کس نزد او فرستاد و درخواست تا ابونصر نزد وی شود و او به اصفهان شد و نظام الملک مزید اکرام درباره ٔ وی مرعی داشت. سپس او را به اجلال و اسبابی تمام بنشابور فرستاد و چون بدانجا رسید تنها به وعظ و درس پرداخت و سپس او را ضعفی در اعضاء پدید آمد و مدّت یکماه بکشید و در ظهر روز جمعه ٔ هیجدهم جمادی الاَّخر سال 514 هَ. ق. درگذشت و در مقبره ٔ معروف طایفه ٔ خود جسد وی بخاک سپردند و او اشعار و حکایات کثیره از بر داشت و در بعض مجامیع این ابیات را بنام او دیدم و نیز سمعانی در ذیل انساب این اشعار آورده است:
القلب نحوک نازع
والدهر فیک منازع
جرت القضیه بالنوی
ما للقضیه وازع
اﷲ یعلم اننی
لفراق وجهک جازع.
رجوع به تاریخ ابن خلکان ص 325 س 25 به بعد شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) عبدالسیدبن محمدبن عبدالواحدبن الصباغ بغدادی شافعی. رجوع به ابن الصباغ و رجوع به عبدالسید... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) علی. ابن السمانی.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) عبدالعزیزبن احمد بارجیلغی. رجوع به عبدالعزیز... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) عبدالعزیزبن عمر سعدی. معروف به ابن نباته. رجوع به ابن نباته ابونصر شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) عبدالکریم بن محمد هارونی دیباجی. سبط بشر حافی. یکی از فقهای شیعه. رجوع به عبدالکریم... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) عبداﷲبن عبدالرحمن الیشکری. محدث است و از او ابن فضیل و سفیان ثوری روایت کنند.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) عبدالملک بن عبدالعزیز. ملقب به ابونصر تمّار. رجوع به عبدالملک... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) عبدالوهاب بن عطاء العجلی. رجوع به عبدالوهاب... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) عبدالوهاب بن عطاء. محدث است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) عبدالوهاب بن محمدبن حسن بن ابی الوفاء. رجوع به عبدالوهاب... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) عبیداﷲبن سعید سگزی. رجوع به عبیداﷲ... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) عتبهبن ابان. مولی بنی حنیفه. محدث است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) عتبی. محمدبن عبدالجبار. صاحب تاریخ یمینی. رجوع به عتبی... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) عدنان بن نصربن عین زربی طبیب. رجوع به عدنان... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) عراق (حکیم...). نظامی عروضی در چهارمقاله گوید: ابوالعباس مأمون خوارزمشاه وزیری داشت نام او ابوالحسین احمدبن محمد السهلی. مردی حکیم طبع و کریم نفس و فاضل و خوارزمشاه همچنین حکیم طبع و فاضل دوست بود و بسبب ایشان چندین حکیم و فاضل بر آن درگاه جمع شده بودند چون ابوعلی سینا و ابوسهل مسیحی و ابوالخیر خمّار و ابوریحان بیرونی و ابونصر عراق. اما ابونصر عراق برادرزاده ٔ خوارزمشاه بود و در علم ریاضی و انواع آن ثانی بطلیموس بود... و ابونصر عراق نقاش بود [محمود سبکتکین] بفرمود تا صورت ابوعلی بر کاغذ نگاشت و نقاشان را بخواند تا بر آن مثال چهل صورت نگاشتند و با مناشیر به اطراف فرستادند و از اصحاب اطراف درخواست که مردی است بدین صورت و او را ابوعلی سینا گویند طلب کنند و او را بمن فرستند - انتهی.
و علامه ٔ قزوینی در حواشی چهارمقاله می آورند: اما اینکه نظامی عروضی ابونصربن عراق را برادرزاده ٔ خوارزمشاه مأمون دانسته است از ملاحظه ٔ نسب هر دو معلوم میشود که باطل است چه خوارزمشاه ابوالعباس مأمون بن مأمون بن محمد است و صاحب ترجمه منصوربن علی بن عراق و شاید نسبتی دیگر بین ایشان بوده است. واﷲ اعلم.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) کلبی. محمدبن سائب. رجوع به محمدبن سائب بن بشر شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) کندی. رجوع به کندی شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) سعدبن ابوالقاسم قطّان حنفی. رجوع به سعد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) منصوربن احمد عراقی. رجوع به منصور... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) مروزی. او راست: کتاب اخبارالعلماء یا اخبار علماء خراسان.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) مسعودبن ابی بکر حسین بن جعفر ادیب فراهی. رجوع به مسعود... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) مسکتی. صاحب قاموس الأعلام گوید: وی از علمای شهر مسکت واقع در ساحل عمان است و او راست: مقامات. تاریخ وفاتش بدست نیامد.

ابونصر. [اَن َ] (اِخ) المسیحی. سعیدبن ابی الخیربن عیسی بن المسیحی. رجوع به ابن مسیحی... و رجوع به سعید... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) مشکان. صاحب دیوان رسالت بزمان محمود غزنوی. او پس از محمود در زمره ٔ ارکان دولت محمودی از قبیل امیرعلی قریب حاجب بزرگ و عضدالدوله امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین سبکتکین برادر سلطان و امیرحسن وزیر مشهور به حسنک و ابوالقاسم کثیر صاحب دیوان عرض و بکتغدی سالار غلامان سرائی و ابوالنجم ایازو علی دایه خویش سلطان با سایر فحول و سترگان بصوابدید یکدیگر دریافت وقت را پسر کهتر سلطان، امیر ابواحمد محمد را از گوزگانان که به دار الملک (غزنه) نزدیک بود آورده بجای پدر بر تخت سلطنت نشانیدند. پس ازخلع امیر محمد و وصول نامه ٔ مسعود بغزنین و حرکت امراء به استقبال مسعود صاحب دیوان رسالت خواجه بونصر مشکان همچنین تفت رفت و چون حرکت خواست کرد نزدیک حاجب بزرگ علی رفت و تا چاشتگاه بماند و باز آمد و برفت به ابوالحسن عقیلی و مظفر حاکم و بوالحسن کرخی و دانشمند نبیه با ندیمان و بسیار مردم از هر دستی و سخت اندیشمند بود ابوالفضل بیهقی گوید: از وی شنودم گفت چون حاجب را گفتم بخواهم رفت شغلی هست بهرات که بمن راست شود تا آنگاه که حاجب بسعادت دررسد با من خالی کرد و گفت پدرود باش ای دوست نیک که به روزگار درازبیکجا بوده ایم و از یکدیگر آزار نداریم گفتم حاجب در دل چه دارد که چنین نومید است و سخن بر این جمله میگوید گفت همه راستی و خوبی دارم در دل و هرگز از من خیانتی و کژی نیامده است و اینک گفتم پد رود باش نه آن خواستم که بر اثر شما نخواهم آمد ولیکن پدرود باش و بحقیقت بدان که چندانست که سلطان مسعود چشم بر من افکند بیش شما مرا نبینید... گفتم زندگانی امیر حاجب بزرگ دراز باد جز خیر و خوبی نباشد چون بهرات رسم اگر حدیثی رود مرا چه باید کرد گفت از این معانی روی ندارد گفتن که خود داند که من بدگمان شده ام و با تو در این ابواب سخن گفته ام که ترا زیان دارد و مرا سود ندارد... ترا بباید دانست که کارها همه دیگر شد چون بهرات رسی خود بینی و تو در کار خود متحیر گردی که قومی نوآئین کار فرو گرفته اند چنانکه محمودیان در میان ایشان بمنزلت خاینان و بیگانگان باشند خاصه بوسهل زوزنی در کار شده است و قاعده ها بنهاده... چون ابونصر بهرات نزد مسعود رسید (به سال 421 هَ. ق.) امیر ابونصر را سخت تمام بنواخت ولیکن بدان مانست که گفتی محمودیان گناهی بزرگ کرده اند و بیگانگانند در میان مسعودیان و هر روز بونصر بخدمت میرفت و سوی دیوان رسالت نمی نگریست و طاهر دبیر می نشست بدیوان رسالت بابادی و عظمتی سخت تمام... چون یک هفته بگذشت سلطان مسعود رحمه اﷲ ویرا بخواند و بنشاند و بسیار بنواخت وگفت چرا بدیوان رسالت نمی نشینی گفت زندگانی خداوند دراز باد طاهر آنجاست و مردی است سخت کافی و بکار آمده و احوال و عادات خداوند نیک دانسته و بنده پیر شده است و از کار بمانده است و اگر رأی عالی بیند تا بنده بدرگاه می آید و خدمتی میکند و بدعا مشغول می باشد. گفت این چه حدیث است من ترا شناسم و طاهر را نشناسم بدیوان باید رفت که مهمات ملک بسیار است و می بایدکه چون تو ده تنستی و نیست و جز ترا نداریم کی راست آید که بدیوان ننشینی و اعتماد ما بر تو ده چندان است که پدر ما را بوده است. بکار مشغول باید بود و همان نصحیتها که پدرم را کرده ای میباید کرد که همه شنوده آید که ما را روزگاری دراز است تا شفقت و نصیحت تو مقرر است وی رسم خدمت بجای آورد و با اعزاز تمام ویرا بدیوان رسالت فرستاد و سخت عزیز شد و بخلوتها و تدبیرها خواندن گرفت و بوسهل زوزنی کمان قصد و عصبیت به زه کرد و هیچ بجایگاه نیفتاد تا بدان جایگاه که گفت از بونصر سیصدهزار دینار بتوان استد. سلطان گفت بونصر را این زرِ بسیار نیست و از کجا استد و اگر هستی کفایت او ما را به از این مال، حدیث وی کوتاه باید کرد که همداستان نیستم که نیز حدیث او کنید و به ابوالعلاء طبیب بگفت و از بوسهل شکایت کرد که در باب بونصر چنین گفت و ما چنین جواب دادیم و او به ابونصر بگفت... از آن پس دیوان رسالت مسعود به ابونصر محول بود و لیکن باز در آغاز تا چندی طاهر و عراقی و دبیران دیگر که از ری آمده بودند بدیوان رسالت به ابونصرمشکان می نشستند و طاهر و عراقی بادی در سر داشتند بزرگ و بیشتر خلوتها به ابوسهل زوزنی بود... و سخن علی [حاجب بزرگ] پس از آن [پس از حبس وی] همه امیربا عبدوس گفتی و نامه ها که از کوتوال کرک [محبس حاجب علی] آمدی همه عبدوس عرضه کردی آنگاه نزد ابونصرمشکان فرستادی و جواب آن ابوالفضل بیهقی بر مثال استاد خویش ابونصر مشکان نبشتی... و بونصر بهرات چون دلشکسته ای همی بود. و امیر او را بچند دفعت دل گرم میکرد تا قوی دلتر باشد و چون امیر مسعود به بلخ رسید وی نواختی قوی یافت و مردم حضرت چون در دیوان رسالت آمدندی سخن با بونصر گفتندی هرچند طاهر حشمتی گرفته بود و مردمان طاهر را دیده بودند پیش بونصر ایستاده دروکالت در این پادشاه و طارم سرای بیرون دیوان رسالت بود بونصر هم بر آنجا به روزگار گذشته نشستی بر چپ طارم که روشن تر بوده است بنشست... و هرکس که در دیوان رسالت آمدی از محتشم و نامحتشم چون بونصر را دیدی ناچار سخن با وی گفتی و اگر نامه ای بایستی از وی خواستندی و ندیمان که از امیر پیغامی دادندی در مهمی ازمهمات ملک که بنامه پیوستی هم با بونصر گفتندی...
چون روزی دو سه بر این جمله ببود امیر یک چاشتگهی بونصر را بخواند و شنوده بود که در دیوان چگونه می نشیند گفت نام دبیران بباید نبشت آنکه با تو بودند و آنکه با ما از ری آمده اند تا آنچه فرمودنی است فرموده آید بونصر بدیوان آمد و نامه های هر دو فوج نبشته آمد، نسخت پیش برد امیر گفت عبیداﷲ نبسه ٔ بوالعباس اسفراینی و بوالفتح حاتمی نباید که ایشان را شغلی دیگر خواهیم فرمود. بونصر گفت زندگانی خداوند دراز باد عبیداﷲ را امیر محمد فرمود تا بدیوان آوردم حرمت جدش را و او برنائی خویشتن دار و نیکوخط است و از وی دبیری نیک آید و بوالفتح حاتمی را خداوند مثال داد بدیوان آوردن به روزگار امیر محمود چه چاکرزاده ٔ خداوند است گفت همچنین است که همی گوئی اما این دو تن در روزگار گذشته مشرفان بودند از جهت مرا در دیوان تو امروز دیوان را نشایند بونصر گفت بزرگا غبنا که این حال امروز دانستم امیر گفت اگر پیشتر مقرر گشتی چه کردی گفت هردو را دور کردمی که دبیرخائن بکار نیاید امیر بخندید و گفت این حدیث بر ایشان پدید نباید کرد که غمناک شوند... و طاهر دبیر چون متردّدی بود از ناروائی کارش و خجلت سوی او راه یافته و چنان شد که بدیوان کم آمدی و اگر آمدی زود بازگشتی. و از آن پس مسعود همواره به آراء وی وقع و محلی نیکو می نهاد و در مهمات امور با او مشورت میکرد چنانکه در حرکت بسوی گرگان و فتح آن سامان و قضیه ٔ ترکمانان در سال 431 هَ. ق. که هم ّ مسعود مصروف مهم ترکمانان سلجوقی بود، روزی بوالحسن عبدالجلیل خلوتی کردبا امیر رضی اﷲ عنه و گفت: ما تازیکان اسب و اشتر زیادتی داریم بسیار و امیر جهت لشکر آمده بزیادت حاجتمند است و همه از نعمت و دولت وی ساخته ایم، نسختی باید کرد و بر نام هرکس چیزی نبشت. و غرض در این نه خدمت بلکه خواست بر بونصر چیزی نویسد و از بدخوئی و زعارت او دانست که نپذیرد و سخن گوید و امیر بر وی دل گران تر کند. امیر را این سخن ناموافق نیامد و بوالحسن بخط خویش نسختی نبشت و همه ٔ اعیان تازیک را در آن آورد و آن عرضه کردند و هرکسی گفت فرمان بردارم و از دلهای ایشان ایزد عزوجل دانست و بونصر بر آسمان آب برانداخت که ( (تا یک سر اسب و اشتر بکار است !)) و اضطرابها کرد و گفت: چون کار بونصر بدان منزلت رسید که بگفتار چون ابوالحسن ایدونی بر وی دستوری نویسند زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوش تر و پیغام داد به زبان بوالعلاء طبیب که بنده پیر گشته و این اندک مایه ٔ تجملی که دارد خدمت راست و چون بدین حاجت آید فرمان خداوند را باشد کدام قلعت فرماید تا بنده آنجا رود و بنشیند و چون بوالعلاء از ابلاغ پیام عذر خواست بونصر رقعتی نبشت سخت درشت و هرچه او را بود صامت و ناطق در آن تفصیل داد و این پیغام که بوالعلاء را میداد در رقعت مشبعتر افتاد و بوثاق اغاجی آمد و هرگز این سبکی نکرده بود در عمر خویش و آغازید بسیار بندگی و خدمت نمودن و رقعت بدو داد و [او] ضمان کرد که وقتی سره جوید و برساند و ابونصر بدیوان بازآمد و بر آغاجی پیغام را شتاب میکرد تا بضرورت برسانید وقتی که امیر در خشم بود از اخبار درد کننده که برسیده بودبعد از آن آغاجی از پیش سلطان بیرون آمد و ابوالفضل بیهقی را بخواند و گفت خواجه عمید را بگوی که رسانیدم و گفت ( (عفو کردم)) و بخوشی گفت تا دل مشغول ندارد و رقعه بمن بازداد و پوشیده گفت استادت را مگوی که غمناک شود، امیر رقعه بینداخت و سخت در خشم شد گفت ( (گناه نه بونصر راست ما راست که سیصدهزار دینار که وقیعت کرده اند بگذاشته ایم.)) ابوالفضل گوید بدیوان آمدم و رقعت پیش او نهادم و پیغام نخستین بدادم خدمت کرد و لختی سکون گرفت و بازگشت و مرا بخواند چون نان بخوردیم خالی کرد و گفت من دانم که این نه سخن امیر بود، حق صحبت و ممالحت دیرینه نگاه دار و اگر آغاجی سخن دیگر گفته است و حجت گرفته تا با من نگویی بگوی تا ره کار بنگرم. آنچه گفته بود آغاجی بگفتم. گفت: دانستم و همچنین چشم داشتم، خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست، من دل بر همه ٔ بلاها خوش کردم و بگفتار چون بوالحسنی چیزی ندهم. بازگشتم ووی پس از آن غمناک و اندیشمند میبود و امیر رضی اﷲ عنه حرمت وی نگاه میداشت. یک روزش شراب داد و بسیار بنواخت و او شادکام و قوی دل بخانه بازآمد و بومنصور طیفور طبیب را بخواند و من حاضر بودم و دیگران بیامدند و مطربان و بوسعید بغلانی نیز بیامد و نایب استادم بود در شغل بریدی هرات. در میانه بوسعید گفت این باغچه ٔ بنده در نیم فرسنگی شهر خوش ایستاده است، خداوندنشاط کند که فردا آنجا آید، گفت نیک آمد. بوسعید بازگشت تا کار سازد و ما نیز بازگشتیم و مرا دیگرروز نوبت بود بدیوان آمدم استادم بباغ رفت و بوالحسن دلشاد را فرمود تا آنجا آمد و بونصر طیفور و تنی چند دیگر. و نماز شام را باز آمد که شب آدینه بود و دیگر روز بدرگاه آمد و پس از بار بدیوان شد و روزی سخت سرد بود و در آن صفه ٔ باغ عدنانی در بیغوله ای بنشست بادی به نیرو میرفت پس پیش امیر رفت و پنج و شش نامه عرض کرد و بصفه بازآمد و جوابها بفرمود و فروشد و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را و روز آدینه بود امیر را آگاه کردند گفت نباید که بونصر حال می آورد تا با من بسفر نیاید، بوالقاسم کثیر و بوسهل زوزنی گفتند بونصر نه از آن مردان باشد که چنین کند، امیر بوالعلاء را گفت تا آنجا رودو خبری بیارد بوالعلاء آمد و مرد افتاده بود، چیزها که نگاه بایست کرد نگاه کرد و نومید برفت و امیر را گفت زندگانی خداوند دراز باد بونصر برفت و بونصر دیگر طلب باید کرد. امیر آوازی داد با درد و گفت چه میگوئی گفت این است که بنده گفت در یک روز و یک ساعت سه علت صعب افتاد که از یکی از آن بنتوان جست و جان درخزانه ٔ ایزد است تعالی اگر جان بماند نیم تن از کار بشود. امیر گفت دریغ بونصر! و برخاست و خواجگان ببالین او آمدند و بسیار بگریستند و غم خوردند و او را در محمل پیل نهادند و پنج و شش حمال برداشتند و بخانه بازبردند، آن روز ماند و آن شب، دیگرروز سپری شد رحمهاﷲ علیه و گفتند که شراب کدو بسیار دادندش با نبیذآن روز که بدان باغ بود مهمان نایب و از آن نایب پنج هزار دینار بستد امیر. و از هر گونه روایتها کردندمرگ او را و مرا با آن کار نیست ایزد عزّ ذکره تواند دانست که همه رفتند و پیش من باری آن است که ملک روی زمین نخواهم با تبعت آزاری بزرگ تا بخون چه رسد که پیداست که چون مرد بمرد و اگر چه بسیار مال و جاه دارد با وی چه همراه خواهد بود و چه بود که این مهترنیافت از دولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن رایی و علم و سی سال تمام محنت بکشید که یک روز دل خوش ندید و آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات و در این تاریخ بیامد. و امّا بحقیقت بیاید دانست که ختمت الکفایه و البلاغه و العقل به و او اولی تر است بدانچه جهت ابوالقاسم اسکافی دبیر رحمهاﷲ علیه گفته اند. شعر:
الم تر دیوان الرسائل عطلت
بفقدانه اقلامه و دفاتره.
و چون مرا عزیز داشت و نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وی و نواختها دیدم و نام و مال و جاه و عز یافتم واجب داشتم بعضی را از محاسن و معالی وی که مرا مقرر گشت بازنمودن و آنرا تقریر کردن و ازدو یکی توانستم نمود تا یک حق را از حقها که در گردن من است بگزارم و چون من از خطبه فارغ شدم (کذا) روزگار این مهتر به پایان آمد... و پس از مرگ وی هرگز نبود که من از آن سخنان بزرگ بامعنی وی اندیشه کردم که گفتی بدان مانستی که من این ابیات یاد کردم که بوالمظفر قاینی دبیر گفته است در مرثیت متنبی رحمهاﷲ علیه و آن این است. شعر:
لارعی اﷲ سرب هذا الزمان
اذ دهانا فی مثل ذاک اللسان
ما رأی الناس ثانی المتنبی
ای ثان یری لبکرالزمان
کان فی نفسه العلیه فی عز
و فی کبریاء ذی سلطان
کان فی لفظه نبیّا و لکن
ظهرت معجزاته فی المعانی...
و امیر رضی اﷲ عنه بوالقاسم کثیر و بوسهل زوزنی را بفرستاد تا بنشینند و حق تعزیت را بگزارند و ایشان بیامدند و همه روز بنشستند تا شغل او راست کردند، تابوتش بصحرا بردند و بسیار مردم بر وی نماز گزاردند.و آن روز سپاه سالار و حاجب بزرگ آمده بودند با بسیار محتشمان. و از عجایب نوادر رباطی بود نزدیک آن دو گور که بونصر آنرا گفته بود که کاشکی سوم ایشان شدی، ویرا در آن رباط گور کردند و روزی بیست بماند پس بغزنین آوردند و در رباطی که بلشکری ساخته بود در باغش دفن کردند. و غلامان خوب بکار آمده که بندگان بودند بسرای سلطان بردند و اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند و چند سر از آنکه بخواسته بودند و اضطراب میکرد آنگاه بدان آسانی فرو گذاشت و برفت. و بوسعید مشرف بفرمان بیامد تا خزانه را نسخت کرد آنچه داشت مرد راست آن رقعت که نبشته بود به امیر برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشته تاری از آنکه نبشته بود زیادت نیافتند امیر بتعجب بماند از حال راستی این مرد فی الحیوه و الممات ووی را بسیار بستود و هرگاه که حدیث وی رفتی توجع و ترحم نمود و بوالحسن عبدالجلیل را دشنام دادی و کافرنعمت خواندی - انتهی. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض (فهرست آخر کتاب ص 724) شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) المصاب. یکی از عقلاء مجانین بمدینه. صاحب صفهالصفوه آرد که محمدبن اسماعیل بن ابی فدیک گوید: نزد ما شوریده ای بود به نام ابونصر از قبیله ٔ جهینه و او تا با وی سخن نگفتندی در سخن نیامدی و با اهل صفه در آخر مسجد رسول صلی اﷲ علیه و سلم نشستی و چون از وی چیزی پرسیدندی پاسخهای نیکو و شگفت آوردی. روزی بمسجد درآمدم و او با اهل صفه در پایان مسجد نشسته و سر فرو افکنده و پیشانی بر دوزانو نهاده بود نزد وی نشستم و بجنبانیدمش، چون هراسانی بجست و من چیزی که با خود داشتم به وی دادم و او بستد و گفت سخت بجایگاه افتاد گفتم ای ابانصر شرف چه باشد گفت بردن بار عشیره، دور و نزدیک، آنگاه که از حمل آن درمانده و پشت خم کرده باشند و قبول احسان محسن و تجاوز و گذشت از بدی مسی ٔ. گفتم مروت چیست گفت اطعام طعام و افشاء سلام و پرهیز از ناپاکیها و پلیدی. گفتم سخا و جوانمردی کدام است. گفت جهد مقل ّ. گفتم زفتی و بخل چه بود. گفت اف ! و روی از من بگردانید گفتم مرا پاسخ نکنی گفت کردم. و باز ابن ابی فدیک گوید، آنگاه که هارون بمدینه آمد مسجد را خالی کردند و او بر روضه ٔ رسول و برمنبر آن حضرت و نیز موقف جبرئیل توقف کرد و اسطوانه توبه را در بر گرفت و سپس گفت مرا نزد اصحاب صفه برید و چون بدیشان رسید ابونصر را بجنبانیدند و گفتند امیرالمؤمنین است او سر برداشت و گفت: ای مرد میان بندگان خدا و امت پیامبر او و رعیت تو و میان خدای جز تو کس میانجی نباشد و خدای را در امر ایشان از تو پرسش خواهد بود پاسخ را آماده شو، عمر میگفت اگر بر کنار فرات بره ای نوزاد تباه شود ترسم که مواخذه مرا باشد و هارون بگریست و سپس گفت ای ابانصر رعیت من و روزگار من جز رعیت عمر و زمانه ٔ اوست بونصر گفت سوگند با خدای که این پاسخی بسنده و پذیرفته نیست نیکو میندیش بخدا تو و عمر را از تیمارداشت اینان بازپرس است. هارون کیسه ٔ سیصد دیناری بخواست و گفت ابونصر رادهند بونصر گفت من جز تنی از اهل صفه نیستم این مال بفلان دهید تا او میان مردم صُفه بخشد و مرا هم یکی بشمار آرد و چنین کردند. ابونصر هر جمعه بنماز صبح ببازار میشد و بر هر رهگذر می ایستاد و میگفت: ایها الناس، اتقوا یوماً لاتجزی نفس عن نفس شیئاً و لایقبل منها عدل و لاتنفعها شفاعه. (قرآن 123/2)، آنگاه که بنده ای از بندگان بمیرد کسان و مال و عمل وی او را مصاحبت کنند تا ویرا بقبر سپارند و در آنوقت اهل و مال او بازگردند و تنها عمل وی با وی بماند. حالا برای تنهائی قبر خویش مونسی اختیار کنید و سپس بنماز جمعه میشد و بدانجا میبود تا نماز عشاء آخره نیز میگذارد.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) مطوعی زوزنی (حاکم...). رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 583 و 585 و 587 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) مظفرشاه. ملقب به شمس الدین از سلاطین بنگاله. از خاندان الیاس (896- 899 هَ. ق.). رجوع به شمس الدین ابوالنصر مظفرشاه شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) معین الدین. رجوع به ابونصربن احمد الکاشی... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] مملان بن ابومنصور وهسودان بن مملان از پادشاهان شدادی آذربایجان در قرن پنجم هجری و ممدوح قطران شاعر تبریزی. اصل این سلسله از نژاد عرب و از نسل روادبن مثنی ازدی بودند و رواد در زمان خلافت منصور عباسی والی تبریز بود. و قطران در نسب او گوید:
سر شاهان ابونصربن وهسودبن مملان آن
که چون جستی رضای او دل از سختی جهان کردی.
ز بهر آنکه نسب زی عجم کشد سوی ام
ز بهر آنکه گهر زی عرب کشد سوی اَب
ستوده اند بفرزانگی ملوک عجم
گزیده اند بمردانگی ملوک عرب.
ابونصر مملان در زمان پدر خود ابومنصور وهسودان پیشکار مملکت و راتق و فاتق امور بود و در سال 450 هَ. ق. طغرل بیک استقلال او را در مملکت بجای پدر بشناخت. شرح زندگانی و تاریخ سلطنت و فوت او در دست نیست. و لیکن از اشعار قطران معلوم میشودویرا با مسیحیان جنگهائی بوده است:
ندانی چه آید ابر کافرستان
ز تیغ و سنان شهنشاه غازی
سر پادشاهان ابونصر مملان
که صد بیشه شیر است در ترکتازی.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) مملان بن وهسودان. رجوع به ابونصر محمدبن وهسودان و رجوع به مملان... و هم ابونصر مملان بن ابومنصور... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) منازی. احمدبن یوسف سلیکی. وزیر ابونصر کردی نصرالدوله احمدبن مروان او از مشاهیر شعرا و کتاب است و اشعار نیکو دارد و وی را با ابوالعلاء معرّی صحبت و ماجراهاست. وی کتب بسیار گرد کرد سپس آنها را بکتابخانه ٔ جامع میافارقین بخشید. وفات او در سال 437 هَ. ق. بوده است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) منصور. شار غرجستان. رجوع به ابونصربن محمدبن اسد.... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) منصوربن سعیدبن احمدبن حسن. رجوع به منصور... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمود حاجب بزمان محمود غزنوی جدّ خواجه ابونصر نوکی رئیس غزنین به روزگار مسعودبن محمود. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202 و ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 173 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) منصوربن عراق. رجوع به منصور... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) منصوربن علی بن عراق. رجوع به منصور... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) منصوربن مسلم بن علی بن ابی الخرجین. ابن ابی الدمیک. رجوع به منصور... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) منصوربن مسلم حلبی. رجوع به منصور... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ناصرالدین پارسا. رجوع به ناصرالدین (خواجه...) شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) نامقی. رجوع به ابونصر احمدبن ابی الحسن نامقی شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) نصرالدوله احمدبن مروان بن دوستک کردی. از امرای دیار بکر (402- 453 هَ. ق.). رجوع به نصرالدوله... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) نوکی. رجوع به ابونصربن ابی القاسم علی نوکی شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) وراق. نام این شخص در بعض نسخ شاهنامه از جمله چاپ پاریس ضمن تاریخ انجام شاهنامه آمده است:
ابونصر وراق بسیار نیز
بدین نامه از مهتران یافت چیز.
بموجب حکایتی که در چهارمقاله ٔ نظامی عروضی آمده است اسماعیل ورّاق پدر ارزقی شاعر آنگاه که فردوسی از غزنین بهرات میشد او را در خانه ٔ خود پناه داد، محتمل است که ابونصر وراق کنیت و شهرت اسماعیل باشد و اسماعیل چون راوی و ناسخی شاهنامه را روایت و استنساخ میکرده است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) هبهاﷲ فارسی. رجوع به قوام الملک... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) یحیی بن ابی کثیر. محدث است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) یحیی بن ابی کثیر. مولی لطیئی. رجوع به یحیی... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) یحیی بن جریر طبیب تکریتی. رجوع به ابونصر تکریتی شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) مرغزی. بیت ذیل از این شاعر در لغت نامه ٔ اسدی برای کلمه ٔ فرهست شاهد آمده است:
نیست را هست کند تنبل اوی
هست را نیست کند فرهستش.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمود یا مسعودبن ابی بکربن الحسین بن جعفر الفراهی. از مردم فره صاحب نصاب الصبیان معاصر امام شرف الدین محمدبن محمدالفراهی. و او در سال 617 هَ. ق. جامع صغیر شیبانی را بنظم کرده است. (کشف الظنون چ لیپزیک ج 2 ص 559). ورجوع به مسعود... و رجوع به ابونصر فراهی... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) لیث بن عبداﷲ الشاشی. محدث است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن عبداﷲ اکلوذانی. رجوع به کلوذانی ابونصر... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) مالک بن الهیثم الخزاعی. قاتل عبداﷲبن معاویه به أمر ابومسلم خراسانی است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) مُحب ّ. یکی از مشایخ عرفان و از زهاد و ارباب مروّت معاصربا ابی العباس بن مسروق.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن ابی جعفربن ابی اسحاق الهروی الکرمانی الخانچه. و بعضی نام او را محمدبن احمدبن ابی جعفر گفته اند. یکی از شیوخ اهل تصوّف. وفات او500 هَ. ق. و قبر او بخانچه مزار است. رجوع به نفحات الأنس جامی چ هند ص 226 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن احمدبن ابی جعفر. رجوع به ابونصر محمدبن ابی جعفر شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن احمدبن علی گرگانچی. رجوع به محمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن احمد فدوخی. رجوع به ابونصر اوّابی شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن اسماعیل بن عبدالوارث دمجی (ومجی ؟). رجوع به محمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن جهیر موصلی. رجوع به محمد.. و رجوع به ابن جهیر فخرالدوله شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن خلف العسقلانی. محدث است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن سائب کلبی. رجوع به محمد... و رجوع به کلبی... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن عبدالجبار عتبی الشاعر. مؤلف تاریخ یمینی. رجوع به عتبی و رجوع به ابومنصور عتبی شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن عبدالرحمن. رجوع به محمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن عبداﷲ شافعی. رجوع به محمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن علی بن ودعان موصلی. متوفی به سال 494 هَ. ق. او راست: کتاب اربعین. و صاحب کشف الظنون در موضع دیگر ابونصر محمدبن علی بن عبیداﷲبن ودعان حاکم موصل متوفی 594 آورده است. رجوع به محمد... و رجوع به ودعانی... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمد موصلی وزیر القائم و مقتدی. رجوع به ابن جهیر فخرالدوله... و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 307 و 308 و دستورالوزراء ص 89 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن قیس. محدث است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن محمدبن احمدبن همماه الرّامشی النیسابوری. رجوع به محمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن محمدبن جهیر ملقب به فخرالدوله معروف به ابن جهیر. رجوع به محمد... و رجوع به ابن جهیر... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن محمدبن طرخان فارابی. رجوع به ابونصر فارابی... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن محمد طوسی. رجوع به محمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن مسعودبن مملان. رجوع به محمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن منصور عمیدالملک کندری. رجوع به عمیدالملک کندری شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن الناصر ملقب به الظاهر خلیفه ٔ عباسی. رجوع به ظاهر... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن وهسودان معروف به مملان. در سنه ٔ 450 هَ. ق. از جانب طغرل بیک حکمران آذربایجان شد و او ممدوح قطران است:
یکی دهقان بدم شاها شدم شاعر زنادانی
مرا از شاعری کردن تو گرداندی بدهقانی
دلم چون بوستان کردی ز بس شادی خداوندا
مرا جفت ضیاع و ملک و باغ و بوستان کردی
شدی زی خانه ٔ میران و از حشمت سر ایشان
فراز آسمان بردی و جفت اختران کردی.
و رجوع به ابونصر مملان... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمدبن هبهاﷲ بندنیجی شافعی. رجوع به محمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمد ترخان ملقب به معلم ثانی. رجوع به ابونصر فارابی... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمد سُسّویه محمدبن احمدبن عمربن ممشاد اصطخری. محدث است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) محمد ظاهر. سی و پنجمین از خلفای عباسی (622- 623 هَ. ق.). رجوع به ظاهر... شود.

ابونصر.[اَ ن َ] (اِخ) سعدبن مهدی. رجوع به سعد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) سراج. در تذکرهالاولیاء آمده است که او را طاوس الفقراء گفتندی و صفت و نعت او نه چندانست که در قلم و بیان آید و یا در عبارت و زبان گنجد. در فنون علم کامل بود و در ریاضات و معاملات شأنی عظیم داشت و در حال و قال و شرح دادن بکلمات مشایخ آیتی بود و کتاب لمع او ساخته است واگر کسی خواهد بنگرد از آنجا او را معلوم کند و من نیز کلمه ای چند بگویم. سری و سهل را و بسی مشایخ کبار را دیده بود و از طوس بود. ماه رمضان به بغداد بودو در مسجد شونیزیه خلوتخانه ای بدو دادند و امامت درویشان بدو مسلم داشتند تا عید جمع اصحاب را امامت کرد و اندر تراویح پنج بار قرآن ختم کرد. نقل است که شبی زمستان بود و جماعتی نشسته بودند و در معرفت سخن میرفت و آتش در آتشدان میسوخت شیخ را حالتی درآمد و رو بر آن آتش نهاد خدای را سجده آورد مریدان که آن حال مشاهده کردند جمله از بیم بگریختند چون روز دیگر بازآمدند گفتند شیخ سوخته باشد شیخ را دیدند در محراب نشسته روی او چون ماه میتافت گفتند شیخنا این چه حالت است که ما چنان دانستیم که جمله روی تو سوخته باشد گفت آری کسی که بر این درگاه آبروی خود ریخته بودآتش روی او نتواند سوخت و گفت عشق آتش است در سینه و دل عاشقان مشتعل گردد و هر چه مادون اﷲ است همه را بسوزاند و خاکستر میکند. از ابن سالم شنودم که گفت نیت بخداست و از خداست و براه خداست و آفاتی که در نماز افتد از نیّت افتد و اگر چه بسیار بود آنرا موازنه نتوان کرد با نیتی که خدا را بود [و] بخدای بود و سخن اوست که گفت مردمان در ادب بر سه قسم اند: یکی بر اهل دنیا که ادب بنزدیک ایشان فصاحت و بلاغت و حفظعلم و رسم و اسماء ملوک و اشعار عربست و دیگر اهل دین که ادب بنزدیک ایشان تأدیب جوارح و حفظ حدود و ترک شهوات و ریاضت نفس بود و دیگر اهل خصوص [شاید حضور] که بنزدیک ایشان طهارت دل و مراعات سرّ و وفاء عهد و نگاه داشتن وقت است و کم نگریستن بخاطره هاء پراکنده و نیکوکرداری در محل ّ طلب و وقت حضور و مقام قرب است - انتهی. رجوع به تذکرهالاولیاء ج 2 چ طهران ص 145 و نفحات الانس ص 180 و نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 18 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) تابعی است. او از ابن عباس و از او خلیفهبن حصین روایت کند.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن حسین بن احمد از شیوخ سمعانی. رجوع به انساب سمعانی ص 3 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن مطران اسعدبن الیاس. رجوع به ابن مطران شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن منصوربن راش، نایب استاد ابوبکر محمدبن اسحاق بن محمشاد. رجوع به ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 437 شود. و در نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ اینجانب نام او ابومنصور نضربن رامش آمده است.

ابونصر. [اَن َ] (اِخ) ابن منصوربن محمد. (خواجه ٔ عمید...) وزیر ابوطالب طغرل بک. رجوع به عمید الملک کندری شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن نباته ٔ تمیمی شاعر. عبدالعزیزبن عمربن محمدبن احمدبن نباته. رجوع به ابن نباته ابونصر... شود. و در الفهرست آمده که وفات او پس از چهارصد اتفاق افتاده و چون الفهرست در 377 هَ. ق. مبیضه شده ظاهراً ترجمه ٔ فوق الحاقی باشد.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن نظام الملک از وزرای دولت سلجوقی. رجوع به تجارب السلف چ طهران ص 282 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن هشیم. در سنه ٔ ثلاث و ثلاثین و اربعمائه (433 هَ. ق.). والی بطیحه شد و با سپاه دیلم که در حدود آن مملکت بودند محاربه کرد و قرب صد نفر بقتل رسانید و در حکومت مستقل گردید و در سنه ٔ تسع و ثلاثین و اربعمائه بین الجانبین جنگ سلطانی واقع شده ابوالغنایم را ظفر میسر گشت و ابن هشیم گریخته بسیاری از اتباع او را بتیغ بیدریغ رشته ٔ حیات برید. رجوع به حبط ج 1 ص 391 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمد ابونصر. رجوع به احمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن ابراهیم بن محمد السجزی. یاقوت در معجم الادباء (ج 1 ص 80) آرد که او یکی از فضلاءادباء بود و نزد ابی بکر عبدالقاهر تلمذ کرده است و من از خط سلامهبن عیاض کفر طابی نحوی چنین خواندم: وجدت فی آخر نسخه المقتصد لعبدالقاهر الجرجانی بالری ّ مکتوباً ما حکایته: قراء علی الاخ الفقیه ابونصر احمدبن ابراهیم بن محمد السجزی اَیَّده اﷲ هذا الکتاب من اوّله الی آخره قرائه ضبط و تحصیل و کتبه عبدالقاهربن عبدالرحمن بخطه فی شهراﷲ المبارک من شهور سنه 454.

ابونصر.[اَ ن َ] (اِخ) احمدبن ابراهیم طالقانی. عوفی در لباب الالباب (ج 2 ص 69) آرد: وی از مداحان حضرت نظام الملک [وزیر الب ارسلان و ملکشاه سلجوقی] بود و نظم او درمدح نظام از انتظام امور در سلک مراد و از رعایت شرایط وفا در مقام و داد خوب تر و مطلوب ترست و بهر دو زبان شعر او مقبول و این دو بیت بلغت عربی پرداخته:
و خوطب بالوزاره من تناهی
الیه المجد و اجتمعالفخار
لعضدالدوله الملک المعزّ
علی ماضی الملوک به افتخار.
در صفت اسپ در قصیده گوید:
زه رهبر رهبری که اندر تک
با وهم رود دو دست او همبر
گفتی که بتاختن درون دارد
بر گوش نهاده هر دو سُم بر سر.
و در وعظ گوید:
نکند با عدو مدارا سود
که بهرحال دور باید بود
گرچه داری بناز کژدم را
بگزد هرکجا بیابد زود.
و در لغت نامه ٔ اسدی در کلمه ٔ ( (مسته)) بیت ذیل بنام ابونصر طالقان شاهد آمده است:
بهر صیدش چو راست خواهی کرد
باز را مسته داد باید پیش.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن ابی الحسن نامقی. رجوع به احمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن اسماعیل سامانی (295- 301 هَ. ق.). رجوع به احمدبن اسماعیل شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن حاتم باهلی. رجوع به احمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن حامدبن محمدبن عبداﷲبن علی بن هبهاﷲبن اَلُه اصفهانی معروف بعزیزالدین مستوفی عم عماد کاتب. صاحب مناصب عالیه در دولت سلجوقی و در آخر خزانه دار سلطان محمودبن محمدبن ملکشاه بن الب ارسلان سلجوقی.مولد او به سال 472 به اصفهان و قتل او بدست سلطان محمود مذکور526 هَ. ق. بقلعه ٔ تکریت اتفاق افتاد.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن عبدالباقی الربعی. رجوع به ابونصربن طوق شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن محمود حاجب. رجوع به ابونصر حاجب شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن عبدالرزاق طنطرانی. رجوع به احمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن عبدالصمد شیرازی. رجوع به احمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن عبداﷲبن ثابت بخاری شافعی. رجوع به احمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن علی پدر امیر ابوالفضل که در قصیده ٔ مناظره ٔ منسوب به اسدی مدح شده است. رجوع به سخن وسخنوران تألیف بدیعالزمان فروزانفر ج 2 ص 93 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن علی قطب الدوله از سلاطین ایلک خانیه ٔ ترکستان (پس از سال 400 هَ. ق.). رجوع به احمدبن علی... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن علی میکالی. رجوع به احمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن محمد معروف به اقطع. رجوع به احمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن محمدبن جریر. معروف به احمد جام و زنده پیل متوفی به 536 هَ. ق. رجوع به احمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن محمدبن حسنون الترسی. از شیوخ حافظبن ابی بکر خطیب است. (تاج العروس).

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن محمد حدادی. رجوع به احمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن محمدبن حسین کلاباذی بخاری. رجوع به احمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن محمدبن عبدالصمد. رجوع به احمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن محمدبن نصر قبادی. رجوع به احمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن مسیحی سعیدبن ابوالخیربن عیسی بغدادی. رجوع به ابن مسیحی شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن محمدبن اسد مسمی به منصور. شار غرجستان مشهور به شار شاه در ترجمه ٔ تاریخ یمینی آمده: ولایت غرشستان را شار ابونصر داشت تا پسر وی محمد بحد مردی رسید و بقوت شباب و مساعدت اصحاب واتراب بر ملک مستولی شد و پدر منزوی گشت و ملک بدو بازگذاشت و بمطالعه ٔ کتب و مجالست اهل ادب پرداخت و بلذت علم از لذّات ملک و شهوات دنیا قناعت نمود و حضرت او منبع فضائل و منتجع افاضل بود و هنروران جهان و محنت زدگان زمان درگاه او را مقصد آمال و امانی و کعبه ٔ مطالب و مباغی ساخته بودند و از اقطار و اکناف عالم روی فرا او کرده و همه بنجاح مطلوب و رواج مرغوب رسیده و ابوعلی بن سیمجور چون عصیان بر ملک نوح آغاز کرد خواست تا ناحیت غرشستان خویش را گیرد و شار رابطاعت آرد. هر دو شار (پدر و پسر) دست ردّ بر روی مراد او بازنهادند و از جهت آل سامان که بر طاعت ایشان نشو و نمو یافته بودند و در حجر رعایت ایشان روزگار گذاشته بخدمت دیگری تن در ندادند و بوثوق حصانت قلاع و مناعت بقاع خویش جواب ابوعلی بازدادند و ابوعلی ابوالقاسم فقیه را با جمعی از ارکان دعوت و بنای دولت بمحاصره ٔ ایشان فرستاد و آن لشکر کوههای چند که مساوی سماء و موازی جوزاء بود در مسافت آن دیار قطع کردند و از چند مخارم که از سم ّ خیاط و مضم ّ قماط تنگتر بود بگذشتند و با ایشان در چند موقف با محاربت و مناصبت بایستادند و سرهای بسیار چون برگ درخت فروریختند و خونهای چون سیل به روی زمین روان کردند و هر دوشار را از مضیقی بمضیقی میتاختند تا ایشان بقلعه ای در اقاصی ولایت خویش التجاء ساختند که در حضیض آن اطناب سحاب کشیده شدی و عقاب را در مراقی آن عقاب بال گسسته گشتی و ابوالقاسم آن ولایت بگرفت و خزائن و ودائعو اسباب ایشان بدست آورد و جمله با قبض گرفت تا امیر ناصرالدین بخراسان آمد و ابوعلی دل مشغول شد ابوالقاسم فقیه را بازخواند و هردو شار در زمره ٔ اعوان ناصرالدین بنصرت ملک نوح برخاستند و انتقام از ابوعلی کشیدند و او را بکام خود بدیدند و با سر ولایت و مملکت خویش رسیدند و بر آن جمله در امن و سکون روزگار گذاشتند تا در عهد سلطنت سلطان یمین الدوله و امین المله.و عتبی آورده است که چون اصحاب اطراف حکم سلطان را انقیاد نمودند و بطاعت دست بصفقه ٔ بیعت یازیدند و منابر بذکر القاب میمون او بیاراستند مرا برسالت از برای عقد بیعت پیش شار فرستادند و چون بدان جایگاه رسیدم به اکرامی تمام تلقی کردند و از رغبتی صادق و حرصی غالب در بلاد غرشستان سکه و خطبه بنام همیون سلطان در شهور سنه ٔ تسع و ثمانین و ثلث مائه مطرز گردانیدند و بوقت حضور من نوشته های جماعتی که از ظاهر مرو هزیمت شده بودند برسید و هر دو شار را بمدد خوانده ابونصر نوشتها بمن فرستاد و رقعه بمن نوشت و التماس کردتا آن ملطفات را به حضرت فرستم تا صدق او در موالات حضرت و خلاف با اهل منادات دولت محقق و مقرر گردد و من در جواب رقعه ٔ او بنوشتم بدان حال که بر وفق حدس وفراست من آمد و بر عقب خبر رسید که ایلک خان به بخارا آمد و ملک بستد و معظم سپاه را در قید اسار کشید و بقایای قوم متفرق و آواره شدند و بر موجب التماس او آن ملطفات را به حضرت سلطان فرستادم و حال هر دو شار در خلوص اعتقاد به اشباعی تمام رها کردم بموقع قبول افتاد و مکان ایشان معمور شد و متوقعات ایشان از حضرت به ایجاب مقرون گشت و پسر او شاه شار بخدمت تخت سلطان آمد و از تقریب و ترحیب بهره ای تمام یافت و مدتی عزیز و مکرّم ملازم خدمت بود و از سر شطارت و لوثت طبع حرکات نامتناسب میکرد و از سر اعتزاز بعزت ملک و اغترار بنخوت پادشاهی از او سخنهای نالایق حادث میگشت که در خدمت ملوک موجب تأدیب و تعریک باشد و از جانب سلطان بر آن هفوات اغضا میرفت و زلاّت او بنظر عفو و اغماض ملاحظه می افتاد تا دستوری خواست و سلطان او را با تشریف لایق و خلعت گرانمایه گسیل کرد و به افشین که مقر عز و مثابه ٔ مجد او بود رسید و بر این جمله مدتی بگذشت تا سلطان را اراده ٔ غزوی افتاد خواست که از هر طرفی لشکری فراهم و بزیادت کثرتی و قوتی مستظهر گردد و مثالی به استدعای شاه شار روان کرد و ازحسن قیام بقضای حقوق انعام و اکرام که در باره ٔ او فرموده بود توقع کرد. دست خذلان دامن او بگرفت تا معاذیر نامقبول و علتهای معلول در میان نهاد و رای تقاعد و تکاسل پیش گرفت تا عصیان او ظاهر شد و سلطان کاراو فروگذاشت و روی بمهم خویش آورد و دشمن را جواب باز داد و از آن موکب ظفر بازگردید و مکاتبه شاه شار از سر گرفت و او را پیش تخت خواند و در اثنای مثالی که به استدعای او صادر شده بود شطری از ایناس وحشت وازالت عارضه ریبت و نبذی از استمالت و استعطاف ایراد کرد و نخواست که صنیعه ای که در باب او فرموده بود به یک زلت باطل کند. و غرس نعمتی که در حق او نشانده بود به یک عثرت از بیخ برآرد و شار از آن ملطفات نفور شد و تقدیر آسمانی عصابه ٔ ادبار به روی او بازبست تا مجاهرت او بعصیان پیش سلطان روشن گشت و سلطان امیر حاجب آلتونتاش و ارسلان جاذب را بمناهضت او فرستادو ایشان روی به ولایت او آوردند و ابوالحسن منیعی که زعیم مرو بود با خویشتن بردند برای آنکه او بر معاطف آن شعاب و مخارم آن هضاب اطلاع یافته بود و ایشان با لشکری خبیر بتجارب خطوب و بصیر بعواقب حروب که چون زنگ آهن خایند و چون نهنگ بدریا فرو شوند و چون ماردر مداخل و مضایق زمین روند بدان حدود رفتند و آن نواحی بستدند و پدر بحکم وقوف بر خواتیم کارها و ممارست بر شدائد ایام و ارتیاض بتجارب روزگار به امان پناهید و زنهار طلبید و در ذمّت عنایت و رعایت حاجب آلتونتاش گریخت و از عقوق و تمرّد پسر مستغاث شد و از حرکات و سکنات او تبرّا نمود و از معرض عصیان و موقف کفران تجافی جست و بشفاعت او به حضرت سلطان توسل ساخت تا خلوص اعتقاد او در موالات دولت و نصوح سیرت و سریرت او در مطاوعت حضرت عرض داد و او را به اکرام و احترام تمام بهراه آوردند و از حضرت سلطان در قول معذرت و احماد طاعت او مثال فرستادند و او را در ضمان امان گرفتند و پسر در قلعه ای که در عهد سیمجوریان ملجاء ایشان بود و ذکر آن در سابقه کرده آمده است متحصّن شد و خزاین و ممالک و حواشی و مواشی خویش بدان جایگاه نقل کرد و حاجب آلتونتاش و ارسلان جاذب پیرامن حصار او گرفتند و او حواشی حصار بمردان کار بیاراست وجنگ درپیوست همه سر ربض قلعه مرد آهن پوش جمله فیصل در حصن گرد آهن خای و لشکر سلطان منجنیقها و عرّادات بر جوانب قلعه راست کردند و یک جانب از دیوار حصار به زمین آوردند و رجاله ٔ لشکر چون گوزن بدان دیوارها بردویدند و دست بتیغ و تیر آوردند و کرته از خون سرخ در سر غدبره ٔ قلعه کشیدند و شاه شار چون دید که کاراز دست رفته است مستغاث کرد و زنهار خواست تا مگر عوادی آن هول و بوادی آن حول بتضرع و ابتهال بزوال رساند و آبی بر آتش خشم آن حشم زند و ندانست که شیر شرزه چون از حدت ضراوت چنگال بصید یازید بی مقصود باز نگردد و مار گرزه از سر شدت حقد آهنگ زخم کرد بی تشفی دندان برنکند و آن فتنه قایم بود تا او را بدست آوردند و از قلعه بیرون کشیدند و اموال و خزاین او غارت کردند وزیر او که جهینه ٔ اخبار و حقیبه ٔ اسرار بود بگرفتند و شکنجه بر کعبش نهادند تا ودایع و ذخائر و دفاین بدست بازداد و جریده ٔ بقایای اموال بر اعمال و عمال عرض کردند و بر تحصیل آن مسببان بگماشتند و ولایت غرش و معاملات آن نواحی در مجموع ابوالحسن منیعی بستند و او را به استخراج آن وجوه نصب کردند و کوتوالی معتمد بر قلعه گماشتند و از حضرت سلطان به استحضار شار مثال رسید و در باب ارفاق و مجانبت ارهاق او وصیت رفته بود و چون او را بمعتمد سلطان سپردند او را با تخت بندیکه داشت بجانب غزنه برد و حکایت کردند که غلامی که موکل او بود خواست نامه ای بخانه ٔ خویش نویسد واحوال آن سفر بشرح معلوم گرداند شار را با تخت بند پیش خویش خواند و تکلیف کرد که بتحریر این نامه قیام نماید شار از سر ضجرت و تحکم و تأنف از بیمبالاتی غلام طیره شد قلم برگرفت و آن نامه آغاز نهاد و بزن او بنوشت که ای قحبه ٔ نابسامان مگر می پنداری که من از تهتک تو در ابواب فسق و فساد و تفریق مال من در وجه آرزو و مراد غافلم یا نمی دانم که همواره بفجور و شرب خمور و تضییع مال من در مصرف هر منکر و محظور روزگارمیگذاری و هر روز با حریفی و هر شب با ظریفی به معاشرت و مباشرت مشغولی و خانه ٔ من بر باد دادی و آبروی من بریختی اگر بازآیم سزای تو بدهم و جزای تو در کنارت نهم و از این شیوه اطنابی تمام بنوشت و سر نامه ببست و بدست غلام بداد و چون نامه بدست زن رسید مدهوش شد و شبهت نکرد که دشمنی تقبیح صورت کرده است و یا حاسدی مجال فسادی یافته است خانه بپرداخت و هراسان وبی آزار (؟) در گوشه ای گریخت و چون غلام بخانه رسید سرای خویش چون قاع صفصف خالی یافت و از کدبانو و از خدمتکاران خانه نشان ندید حیران فروماند و از همسایگان استکشاف حال بکرد از کیفیت نامه خبر کردند و سورت آن فضایح و قبایح بر او خواندند غلام فریاد برداشت و بمراعات دل زن و تسکین جانب و ازالت خوف و استشعار او مشغول شد و به ایمان بلیغ و ضمانی وثیق زن را بخانه آورد و این اضحوکه را در خدمت سلطان بازگفتند و ازمکیدت و شطارت شار تبسم کرد و فرمود که هر کس شار را خدمت فرماید و بطریق مجاملت معاملت کند سزای او این باشد و چون شار را ببارگاه سلطان رسانیدند بفرمود تا او را بینداختند و بتازیانه تعریک و مالش دادند وجائی محبوس کردند و در مواساه و مراعات اوقات اقوات او وصایت فرمود بوجهی که اذن سلطان در آن ابواب از آن پوشیده باشد تا موجب جرأت و جسارت و دعارت او نگردد و التماس کرد یکی از غلامان او که منظور او بود پیش او فرستد و از اسباب او آنقدر که بدان محتاج باشدردّ کنند و سلطان بفرمود تا ملتمس به اسعاف مقرون داشتند و پدر او را از هراه به حضرت آوردند و بنظر احترام ملاحظه فرمودند و سلطان ضیاع و املاک ایشان بنواحی غرش از ایشان بخرید و از عقد شبهت بیرون آورد و بادیگر ضیاع دیوان سلطنت مضاف شد و بر آن املاک نقد بدیشان تسیلم افتاد تا در وجوه مصالح و حوائج خویش صرف می کنند و شیخ الجلیل شمس الکفاه احمدبن حسن میمندی بمراعات جانب شار ابونصر قیام نمود و او را در کنف رعایت و حیاطت خویش میداشت تا بجوار رحمت الهی شد در شهور سنه ٔ ست و اربعمائه (406 هَ. ق.). رجوع به ترجمه ٔ تاریخ یمینی از صص 337 تا 347 و رجوع به حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 332 و 333 شود. و مؤلف حبیب السیر کنیت صاحب ترجمه را ابومنصور (بجای ابونصر) آورده است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن محمد فارسی. رجوع به ابونصر فارسی شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن ابی القاسم علی نوکی. (خواجه...) صاحب اشراف به روزگار ابراهیم بن ناصر دین اﷲ مسعود غزنوی. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 205، 272، 488، 501، 533 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) صاحب یا خواهرزاده اصمعی و نام او احمدبن حاتم است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) (سرهنگ...) از امرای زمان مسعود. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 464 و 466 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) شاعری است باستانی و این یک بیت از او در لغت نامه ٔ اسدی برای کلمه ٔ پنجره شاهد آمده است:
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره.

ابونصر.[اَ ن َ] (اِخ) نوازنده ای به دربار محمود غزنوی:
بونصر تو در پرده ٔ عشاق رهی زن
بوعمرو تو اندر صفت گل غزفی گوی.
فرخی.
و رجوع به ابونصر پلنگ شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) از علمای دربار علی بن مأمون خوارزمشاه که محمود غزنوی آنان را بغزنین خواست. رجوع به حبط 1 ص 356 و رجوع به ابونصر عراق شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) (شیخ...) جامی در نفحات الانس آرد که شیخ الاسلام گفت او سفرهای نیکو کرده بود و مشایخ بسیار دیده. شیخ ابوعمر و اسکاف را دیده بود و خدمت کرده بارودن (؟) و ابوعمر و سنجیده را دیده بود. شیخ ابونصر ابوعبداﷲ مانک را نیز دیده بود به ارّغان فارس، شاگرد شبلی بود. حکایت کرده مر از ایشان.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) صحابی است و در غزوه ٔ خیبر ذکر او آمده است.

ابونصر.[اَ ن َ] (اِخ) (قصر...) موضعی است به یک فرسنگی جنوب شیراز. بر فراز تلی و بدانجا آثاری از پادشاهان قدیم و نقوشی باقی است.

ابونصر.[اَ ن َ] (اِخ) آوی. نام یکی از نقله و مترجمین.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابراهیم بن محمد مقدسی.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن ابی جعفر محمدبن ابی اسحاق احمد کرمانی هروی. مؤلف حبیب السیر (چ طهران ج 1 ص 310) آرد: در سنه ٔ خمسمائه (500 هَ. ق.). ابونصربن ابی جعفربن ابی اسحاق الهروی از منازل دنیوی بمنزهات اخروی انتقال نمود و او از علم ظاهری و باطنی محظوظ و بهره ور بود و در نفحات مسطور است که ابونصر بخدمت سید پیر رسید و بحرم مکه و مدینه و بیت المقدس رفته مدتی به عبادت و ریاضت گذرانید و چون از آن سفر بهرات مراجعت کرد در صد و بیست و چهار سالگی روی بعالم آخرت آورد و مرقد منورش در خانچه باد نزدیک بقبر امیر عبدالواحدبن مسلم است - انتهی. نویسندگان نامه ٔ دانشوران نوشته اند که در پانصد هجریه قدم بطریق عرفان نهاد اصلش از کرمان و از آنجا بهرات نقل کرد و در آن ملک مرجعیتی بی نهایت پیدا کرد. در بدایت حال در زمره ٔ فقهاء معدود بود. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 4 ص 81 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن ابی الحرث. احمدبن محمد. از آل فریغون. داماد ناصرالدین سبکتکین. در ترجمه ٔ تاریخ یمینی (چ طهران ص 306) آمده است: و ابوالحرث احمدبن محمد غرّه ٔ دولت و انسان مقلت و جمال خلّت و طرازحلّت ایشان (آل فریغون) بود با همتی عالی و نعمتی متعالی و کنفی رحیب و مرتعی خصیب و امیر سبکتکین کریمه ای از کرایم او از بهر پسر خود سلطان یمین الدوله خواسته بود و او درّی یتیم از بحر جلال ناصرالدین از بهر پسر خویش ابونصر حاصل کرده و اسباب مواشجت و ممازجت میان جانبین مستحکم گشته و اواصر لحمت و وثائق قربت مستمر و مشتبک شده و چون ابوالحرث وفات یافت سلطان آن ولایت بر پسر او ابونصر مقرر داشت و او را بعنایت و رعایت مخصوص میداشت تا در سنه ٔ احدی و اربعمائه (401 هَ. ق.). از دار دنیا به دار عقبی تحویل کرد.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن ابی زید. خوندمیر در دستورالوزراء آرد: ابونصربن ابی زید مدتی مدید ایام سلطنت سامانیه صاحب دیوان انشاء و رسالت بود و چون امیر ناصرالدین سبکتکین عبداﷲ عزیز را محبوس گردانید وزارت امیر نوح را به ابونصر تفویض نمود. او بصفات حمیده و سمات پسندیده اتصاف داشت و در ایام اعتبار تخم جود و سخا و بذل و عطا در زمین دل فضلا و اخیار کاشت و در تدبیر مصالح مملکت و استمالت سپاهی و رعیت به اقصی الغایه کوشید و در آخر عمر بزخم کارد بعضی از غلامان سامانی شهد شهادت چشید - انتهی. و مدت وزارت او پنج ماه بود و پس از شهادت، امیرنوح بر جنازه ٔ او نماز گذاشت و کشندگان او را دستگیر کرده بکشت. رجوع به ترجمه ٔتاریخ یمینی چ طهران ص 147 و 169 و 171 و 176 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن احمدالکاشی ملقب به معین الدین. خوندمیر در دستورالوزراءآرد (ص 194) که او بزیور انواع فضایل نفسانی و اصناف کمالات انسانی محلی و آراسته بود و از افعال ردیه واوصاف دنیه مانند عجب و نخوت و کبر و خست محلی و پیراسته، خال او ناصح الملوک عزیز الحضره ابوطاهر اسماعیل که در سلک اکابر مشاهیر کاشان انتظام داشت بسبب وفور جود و سخاوت و کثرت عطا و مروت تخم مهر و محبت در اراضی دل اصحاب دولت کاشت و در ایام سلطنت سلطان ملکشاه خواجه نظام الملک نیابت امیر محتاج را که از جمله ٔ اعیان مملکت بود بدو تفویض فرمود و روز به روز کار عزیزالحضره از درجه ای بدرجه ای ترقّی مینمود تا مهم بدانجا انجامید که ولایات کاشان را تمام سیورغال اوکردند و او چهار ساله خراج برعیت بخشیده اصحاب بیوتات قدیم را بصلات گرانمایه و تفقدات کریمانه بنواخت وقرض وام داران را ادا کرده در کاشان و ابهر و زنجان و گنجه چند دارالشفاء و مدرسه ساخت و چون سلطان ملکشاه رخت هستی بباد داد و سلطان برکیارق تاج سلطنت بر سر نهاد امیر ایاز که از جمیع ارکان دولت بمزید تقرب امتیاز داشت بطمع مال کاشان عزیزالحضره را بجوار حضرت عزت فرستاد و با وجود آنکه والد معین الدین ابونصراکثر اوقات عزیز به اصناف طاعات و عبادات صرف مینمود و همواره اولاد را از تکفل امور دیوانی و ملازمت درگاه سلطانی منع میفرمود معین الدین بمقتضای کلمه ٔ ( (الولد الحلال یشبه بالخال)) بملازمت سلطانان مشغولی کرده در زمان سلطان محمودبن محمدبن ملکشاه منشی و مستوفی ممالک شد و روزبروز تقرب او سمت ازدیاد یافته در آن اوقات که سلطان سنجر از مملکت عراق بجانب خراسان بازگشت حکومت بلده ٔ ری تعلق به معین الدین گرفت و چون او از شیوه ٔ کفایت و استخراج اموال دیوانی از رعیت وقوفی تمام داشت متعاقب و متواتر نقود نامعدود و اجناس بی قیاس بخزانه ٔ سلطان میفرستاد و به ارسال تحف و هدایا جذب خاطر خوانین و امراء میکرد و چون سلطان رقم عزل بر صحیفه ٔ حال محمدبن سلیمان کشید فخرالدین طغان بیک را به استحضار معین الدین مأمور گردانید و فخرالدین بمملکت ری رفته معین الدین را به وفور مراحم سلطانی و صنوف عواطف خاقانی مستظهر و امیدوار ساخت و معین الدین حسب الحکم متوجه خراسان گشته به هر ولایت که رسید اهالی آنرا معمور بحر عاطفت و احسان گردانید و بعد از وصول به مرو شاهجان سلطان با او خلوت کرده درباب بعضی از مهمات و مصالح مملکت طریق مشورت مسلوک داشت و معین الدین بکمال کیاست همه را بر نهج صواب جواب گفته این معنی موجب مزید عقیده ٔ سلطان شد. بیت:
جانا چو زدی خنده و لب بگشودی
مهر دگرم بر سر مهر افزودی.
و در روز سوم حکم همایون صادر گشت که معین الدین در منصب وزارت مدخل نماید. معین الدین از تکفل آن امر خطیر استغفار نمود، سلطان نظام الدین محمود برانقوش و مقرب الدین جوهر خادم را نزد او فرستاد و پیغام داد که ظاهراً تو از منصب وزارت بدان سبب استغفار می نمائی که من بعضی از امراء و وزرای سابق را مغضوب گردانیده ام صورت حال آن است که من در اوایل ایام سلطنت این منصب را به فخرالملک بن نظام الملک دادم و زمام امور ملک و مال را در کف کفایت او نهادم فخرالملک بحسب تقدیر ایزدی بر دست فدائیان بی ایمان شهید شده بجهان جاودان شتافت و من بر فوت او تأسفها خورده پسرش صدرالدین محمد را قایم مقام کردم و مدت یازده سال از روی استقلال آن مهم را به وی گذاشتم و چون از او خیانتها خصوصاً در خزاین آل سبکتگین بحیز ظهور آمد دست قضا او را بعالم عقبی فرستاد آنگاه هم از قرابتان خواجه نظام الملک شهاب الاسلام عبدالرزاق طوسی را صاحب عهده ٔآن امر ساختم و او با وجود تحلی به اصناف علم و فضیلت در ایام وزارت بر کاری چند اقدام نمود که هرگز هیچکس از اجلاف عوام بر امثال آن مهام قیام ننمایند معذلک طریق عفو و اغماض شعار خود ساختم تا عبدالرزاق وفات یافت پس شرف الدین ابوطاهر که بصفت امانت و دیانت مشهور بود این مهم را تعهد نمود او هم در عنفوان اوان وزارت درگذشت و تغاربیک محمدبن سلیمان وزیر گشت چون عدم قابلیت او بر عالمیان وضوح تمام یافت عزلش بر ذمت همت پادشاهانه واجب نمود. اکنون بحمداﷲ سبحانه وتعالی که ترا اهلیت این کار بسیارست و مرا بر وفور امانت و دیانت و صنوف کفایت و درایت تو اعتماد بیشمار باید که بعنایت و مرحمت بی نهایت ما مستظهر و امیدوار باشی و هیچ نوع دغدغه بحواشی خاطر راه ندهی. بیت:
نیک اختری که بوسه برین آستان دهد
زودش سپهر پیر بدولت نشان دهد.
معین الدین چون سخنان سلطان عدالت آئین را استماع نمود انگشت قبول بر دیده نهاده روز دیگر خلعت وزارت در بر افکند و سلطان او را به انعام دوات زرین و طبل و علم مفتخر و مباهی ساخت و معین الدین بتنظیم امور ملک و مال بر سبیل استقلال پرداخته به ارتفاع اعلام عدل و انصاف و انخفاض رایات ظلم و اعتساف مهما امکن، قیام نمود در اطراف و اقطار جهان مدارس و خوانق و اربطه و بقاع نفاع بسیار بنا فرمود و قرای معمورو مستغلات موفور از خالص اموال خویش خریده وقف گردانید و در اواخر ایام حیات فرمود تا در اکناف ممالک و امصار منادی کردند که هرکس که به معین الدین وزیر بر سبیل رشوت و خدمت و هر جهه نقدی یا جنسی داده باشد به وکلای او رجوع نموده عوض ستاند و قضات و اکابر ولایات را طلبید، ازیشان التماس فرمود که درین باب مساعی مشکوره بتقدیم رسانند و چون آن وزیر صاحب تدبیر بر مذهب اهل سنت و جماعت ثابت قدم و راسخ دم بود پیوسته سلطان را بر قلع و قمع مؤمنان [شاید فدائیان یا اسماعیلیان] ترغیب و تحریض می نمود و اسمعیلیه از صولت سلطان و تدبیر وزیر متوهم گشته دو فدائی را بطویله ٔ معین الدین فرستادند تا بخدمت ستوران آن دستور اعظم قیام نمایند و بوقت فرصت او را بعز شهادت رسانند و آن دو ملعون چند گاه در اصطبل جناب وزارت پناه بسر می بردند. تا ملازم آن آستان را بر ایشان اعتماد پیدا شد و در روز نوروزی که وزیر جهت پیشکش سلطان تحف و تبرکات ترتیب می نمود و اختاچیان را فرمود که اسبان خاصه رابنظر آوردند تا هر کدام مناسب داند بطویله ٔ سلطان فرستد آن دو ملعون دو اسب ایغرتند پیش آوردند و آن اسبان با یک دیگر آغاز جنگ کرده چون خدام وزیر بجدا کردن اسبان مشغول شدند فدائیان بیک ضرب کارد آن خواجه ٔنصفت نهاد را بدرجه ٔ بلند شهادت رسانیدند.
مثنوی:
فلک کو دیرمهر و زودکین است
در این حرمان سرا کار وی این است
بهر اختر کزو روشن چراغی ست
نهاده بر دل آزاده داغی ست
هزاران داغ هست و مرهمی نی
وزین بی مرهمی هیچش غمی نی
ز سوزش کس دمی بی غم نیفتاد
کز آن در عمرها ماتم نیفتاد.
و رجوع به حبط 1 ص 380 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن ماکولا. امیر سعدالملک علی بن هبهاﷲ. رجوع به ابن ماکولا ابونصر شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن بختیار. از امرای دیالمه که طاهر عامل دیه دمان (دو فرسخی شیراز) صمصام الدوله را مقید کرد ونزد او برد و ابونصر به سال 388 هَ. ق. صمصام الدوله را بقتل رسانید و چون بهاءالدوله بسلطنت رسید ابوعلی بن استاد از امرای صمصام الدوله از او امان خواست وملتمس او مقبول شد ابوعلی با اتباع خود در سلک هواخواهان بهاءالدوله منتظم گشت و مملکت اهواز در حوزه ٔ تصرف بهاءالدوله درآمد و ابوعلی را بجانب فارس فرستاد تا شر اولاد عزالدوله را دفع نماید و ابوعلی بدان جانب شتافت و بر ایشان غالب گشته ابونصربن بختیار طریق فرار پیش گرفت و این اخبار بسمع بهاءالدوله رسید کامران و سرافراز بدارالملک شیراز خرامید و بعضی از اولاد و اتباع بختیار را که در آن ولایت مانده بودند بقصاص برادر بقتل رسانید و موفق بن اسماعیل را به استیصال ابونصر بن بختیار که بجانب جیرفت گریخته بود نامزد کرد و موفق بخدمت رسید و چنان شنید که از آنجا تا منزلی که مقر ابونصر است هشت فرسخ مسافت بیش نیست بنا بر آن با سیصد مرد جلد از عقبش روان شد و بعد از وصول بدان مرحله بوضوح پیوست که پسر بختیار نیز از آنجا فرار کرده و موفق در سیر بیشتر از پیشتر سرعت نمود و ناگاه به سروقت ابونصر رسید و هر دو فریق بتیغ وخنجر در یکدیگر افتاده باز فرار بجانب ابونصر افتادو در آن اثنا یکی از لشکریان او که از شبگیر و ایوار و فرار و پیکار بتنگ آمده بود بیک ضربت سر ابن بختیار را بر زمین افکند و دیگری آن سر را برداشته پیش موفق برد و موفق بر وفق دلخواه بخدمت بهاءالدوله بازگشته منظور نظر اشفاق شد. رجوع به حبط 1 ص 352 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن جهیر محمدبن محمد. رجوع به ابن جهیر محمدبن محمدملقب به فخرالدوله و رجوع به محمدبن محمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن جهیر مظفربن علی. رجوع به ابن جهیر نظام الدین... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن حسنون. احمدبن محمد ترسی. رجوع به ابونصر احمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن حسین بن محمد حناطی. فقیه است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن حمدان الجوینی. سیستانی الاصل. رجوع به تاریخ سیستان ص 20 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن حمید. شاعری مُقل است. (ابن الندیم).

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن خاقان. فتح بن محمد. رجوع به ابن خاقان ابونصر... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن الصباغ عبدالسیدبن محمدبن عبد الواحدبن احمدبن جعفر فقیه شافعی. مدرس مدرسه ٔ نظامیه ٔ بغداد. او راست: کفایه المسائل. وفات وی 477 هَ. ق. بوده است و رجوع به عبدالسید... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن طوق خیرانی. در قاموس فیروزآبادی در ماده ٔ ( (خ ی ر)) آمده است که: خیرانه بالقدس منها احمدبن عبدالباقی الربعی و ابونصربن طوق و صاحب تاج العروس گوید: هکذا فی سائر اصول القاموس و الصواب انهما واحد ففی تاریخ الخطیب البغدادی ابونصر احمدبن عبدالباقی بن الحسن بن محمدبن عبداﷲبن طوق الربعی الخیرانی الموصلی قدم بغداد سنه 440 و حدث عن نصربن احمدالمرجی الموصلی فالصواب ان ّالواو زائده. (فتامل).

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن عطّار. قاضی القضاه که او را در علوم دستی بود و حسن بیان داشت. رجوع به تاریخ الحکمای قفطی چ لیپزیک ص 297 و 305 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن عمرو. تابعی است. او از علی و مالک بن حارث از وی روایت کند.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ابن عین زربی عدنان بن نصر. رجوع به عدنان... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن محمد عتابی. رجوع به احمد... و رجوع به عتابی شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن مروان بن دوستک. ملقب به نصرالدوله صاحب میافارقین و دیاربکر. متوفی به سال 453 هَ. ق. رجوع به ابونصر کردی... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) سبط بشر حافی. رجوع به عبدالکریم بن محمد هارونی دیباجی... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) خباز. در مائه ٔ چهارم هجریه بوده است و از مشایخ کازرگاه هرات است. شیخ الاسلام گوید: که وی مردی بزرگ بود و با قوت نفس. نقل است که وقتی جماعتی از شاگردان وی بحج میرفتند در مکه نزد شیخ ابوالحسین حصری رسیدند از ایشان درخواست کرد که چیزی خوانید اگر توانید یکی از ایشان آواز برآورد و بیتی خواند حصری از خود برفت در آن بیخودی گفت امسال شما را بحج بار نیست بازگردید پس پرسید مگرنه شما شاگردان ابونصر خبازید گفتند آری گفت مگر نه بی دستوری از نزد وی بیرون آمده اید بازگردید و نزدیک وی شوید هر که بشنید و بازگشت بسلامت افتاد و هر که بازنگشت بسموم بسوخت و بعرفات نرسید و این خود از کرامات حصری و شیخ ابونصر خباز است و از کلمات اوست که گفته مرد را حفظ حدود خود بهتر است از آنکه در مستحبات و عبادات پردازد از آن روی که تا این را حفظ نکند آنرا نتواند بکمال رسانید. ازو پرسیدند یا شیخ چه گوئی در عارف گفت عارف آن است که پس از سیر و سلوک ابتدا خود را بشناسد پس از شناسائی خود بزرگان از اهل عرفان را آنگاه بمعرفت پروردگار پردازد مراد ازین بیان آن است که چون نفس خود را شناختی او را خواهی شناخت وقتی یکی از مریدانش بسفر حج میرفت ازو وصیتی خواست گفت چون روی بخانه ٔ او خواهی نهاد ابتدا بجای آوردن اوامر و نواهی او را همت گمار تا درک مقامات عالیه نمائی. واﷲ اعلم بالصواب - انتهی. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 4 ص 82 و نفحات جامی چ هند ص 146 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) جستان بن ابراهیم بن وهسودان. رجوع به جستان شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) جَمیل. رجوع به ابونصر غفاری شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) جوهری. رجوع به اسماعیل بن حماد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) حاجب بزمان مسعود غزنوی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285، 286، 290، 376، 445، 451، 489، 492، 518، 555، 639، 640 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) حاجب بن محمود بسفارت از جانب ابوعلی سیمجور نزد فخرالدوله رفت. رجوع به ترجمه ٔتاریخ یمینی چ طهران ص 136 و 140 و 229 و 269 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) حسن بن اسدبن حسن فارقی. رجوع به حسن... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) حسن بن علی منجم. رجوع به حسن... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) حسن بیک بن امیر علی بن عثمان بن قتلغبیگ بن حاجی بیک. اولین از امرای آق قوینلو. رجوع به حسن بیک شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) حفاظ معروف به کوهین عطّار. رجوع به ابوالمنی ابونصر حفاظ شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) حمدان جوینی. رجوع به حمدان... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) حمیدبن هلال. محدّث است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) حمیدبن هلال العدوی. رجوع به حمید... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) حَمیل یا حُمَیْل. رجوع به ابونصر غفاری شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) خسرو فیروز. رحیم از سلاطین آل بویه (440- 447 هَ. ق.). رجوع به خسرو فیروز... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) تَمار. رجوع به عبدالملک بن عبدالعزیز... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) خلیل بن احمد. رجوع به خلیل بن احمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) (خواجه...) برادر خواجه ابوالفرج عالی بن المظفر. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) خوافی. رجوع بتاریخ بیهقی چ ادیب ص 241 و 242 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) الدّبوسی. فقیهی است و او راست: کتابی در علم الشروط و السجلات.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) دقاق بن تتش بن الب ارسلان سلجوقی که در شام حکومت میراند. رجوع به دقاق.... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) دیلمی. او راست: مسندالفردوس. و این کتاب را شیخ شهاب الدین احمدبن علی بن حجر العسقلانی مختصر کرده و تسدیس القوس فی مختصر مسند فردوس نام نهاده است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) دیوان بان بزمان مسعود غزنوی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349 و 553 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) رحیم بن فناخسرو. رجوع به خسرو فیروز رحیم شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) زاوهی کاتب. منسوب بزاوه قریه ای بنشابور. در ترجمه ٔ تاریخ یمینی (چ طهران ص 330) این قطعه از او در وصف غلاء مشهور سال 401 هَ. ق. بخراسان، آمده است:
قد اصبح الناس فی غلاء
و فی بلاء تداولوه
من یلزم البیت یودِ جوعاً
او یشهد الناس یأکلوه.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) زهیربن حسن بن علی سرخسی. رجوع به زهیر... شود.

ابونصر.[اَ ن َ] (اِخ) سامانی. بنقل صاحب قاموس الاعلام کنیت احمدبن اسماعیل سامانی است. رجوع به احمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) زخودی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 529 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) زوزنی. رجوع به ابونصر مطوعی شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) تمّار. محدث است و از حمّادبن سلمه روایت کند.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) تکریتی. یحیی بن جریر. یکی از حُذّاق اطبا. وی در سال 472 هَ. ق. حیات داشت و در هیئت و نجوم نیز یدی طولی دارد و او راست: الاختیارات و کتابی در امر باه و کتابی در منافع ریاضت.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن مسرور بغدادی. رجوع به احمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) اسماعیل بن حماد جوهری صاحب صحاح اللغه رجوع به اسماعیل.... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن منصور مطهّری اسپیجابی حنفی. رجوع به احمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن نظام الملک. رجوع به ابونصربن نظام الملک شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن هلال البکیل. یکی از محدثین و معزمین به طریقه ٔ محموده است. (ابن الندیم).

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمدبن یوسف السلیکی منازگردی. کاتب و شاعر وزیر ابونصر مروان صاحب میافارقین و دیاربکر وفات 437 هَ. ق. رجوع به احمدبن یوسف... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمد جام. رجوع به احمدبن محمدبن جریر شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمد زنده پیل. رجوع به احمدبن محمدبن جریر... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) احمد معین الدین الکاشی. رجوع به ابونصر معین الدین احمدالکاشی... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) اختیارالدین علی شیبانی از شعرای عهد سلجوقیان است و او در خدمت سلطان سنجر سلجوقی و مداح او بوده است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ادی بن ایوب نام یکی از مترجمین و ناقلین کتب از دیگر زبانها به زبان عرب. (ابن الندیم).

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) ارغیانی. محمدبن عبداﷲبن احمدبن محمد. فقیه شافعی نیشابوری. شاگرد امام الحرمین ابوالمعالی جوینی و علی بن احمدواحدی (454- 528 هَ. ق.). مدفن او نیشابور است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) اسحاق بن احمدبن شیب بن نصر. رجوع به اسحاق... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) اسدی. رجوع به اسدی... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) اسعد. عمیدالدین وزیر اتابک سعد زنگی. خوندمیر در دستورالوزراء آرد که: او به وفور علم و فضیلت و جود و سخاوت و جودت ذهن و طبیعت موصوف و معروف بود و گاهی بنظم ابیات آبدار و اشعار لطافت شعار قیام واقدام مینمود. در روضهالصفا مسطور است که نوبتی اتابک سعد، اسعد را به رسم رسالت نزد سلطان محمد خوارزمشاه فرستاد و سلطان بر لطف طبع آن وزیر صافی ضمیر وقوف یافته او را منظور نظر عاطفت گردانید و چند کرت درمجالس بزم اسعد را احضار فرمود در آن اثناء روزی سلطان در اثنای سرخوشی این بیت بر وزن رباعی گفت که:
در رزم چو آهنیم و در بزم چو موم
بر دوست مبارکیم و بر دشمن شوم
و اسعد را فرمود که بیت دیگر بگوی اسعد در بدیهه گفت که:
از حضرت ما برند انصاف به شام
وز هیبت ما بُرند زنّار به روم.
و سلطان محمد مراسم تعریف و تحسین بظهور رسانیده آن روز بر ساز این ترانه شراب ناب آشامید و بتقلد منصب وزارت خود اسعد را تکلیف نمود اما اسعد بین الرّد والقبول متردد بوده و بجانب شیراز مراجعت فرمود و چون اتابک سعد عوض سریر سلطنت بر مسند خاک تیره تکیه انداخت و پسرش اتابک ابوبکر قائم مقام گشته به انتظام مهام فرق انام پرداخت عمیدالدین اسعد را بمراسلات و مفاوضات نسبت بملازمان خوارزمشاه متهم گردانید و با پسرش تاج الدین محمد در قلعه ٔ اسکیوان بند فرمود و عمیدالدین در آن مجلس این رباعی نظم کرده نزد اتابک فرستاد:
ای وارث تاج ملکت و افسر سعد
بخشای خدای را بجان و سر سعد
بر من که چو نام خویشتن تا هستم
همچون الف ایستاده ام بر سر سعد.
لکن از این شفاعت صورت بهبود روی ننمود و اتابک آن وزیر بی نظیر را مثل مرغ در قفس محبوس میداشت تا آن زمان که مرغ روحش بجانب ریاض رضوان پرواز نمود - انتهی. و رجوع به حبط ج 1 ص 396 و 397 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) اصفهانی (حکیم...). از مشاهیر اطباء و معارف و معالجین روزگار پادشاهی و عهد سلطنت وشهریاری شاه عباس اول است و در آن زمان عدالت اوان در نزد خواص و عوام و عالی و دانی بصفت حذاقت و رتبه ٔمهارت در اعمال عملیه ٔ طب موصوف و مسلم بود و چنانکه از اخبار او مستفاد میشود مولد و منشاء وی اصفهان است و پدرش که بصدرالشریعه معروف بوده است از اهالی گیلان و خود مردی بود صاحب حسن صوری و معنوی و تقریر و محاورتی خوش و بیانی دلکش داشت و چنانکه مؤلف تاریخ عالم آرا مسطور داشته در بدایت امر که در فن علاج واستعمال ادویه مهارتی کامل و شناسائی بکمال یافت ازجانب امنای دولت پادشاهی طبابت عسکر و لشکری مفوض ومرجوع به وی گشت و چون مهارتش را بخت نیز موافقت مینمود اکثر آن بود که معالجاتش با امزجه مرضی موافق میافتاد صحت و عافیت بحال مریض راه می یافت و حتی پادشاه عادل شاه عباس را مرضی از اجناس حمی بر مزاجش طاری گشته اطباء معالجت را مواظبت داشتند از آنکه وی نیز در آن ایام بصفت حذاقت موصوف بود بتوسط جماعتی از خاصان پادشاهی رخصت یافت که با اطبای خاص در اوقات معین بحضور پادشاه رود و در معالجت مداخلت نماید و چنان اتفاق افتاد که پادشاه را مرض رو به بهبود نهاد پس از آن در عداد اطبای خاص مخصوص گشت و مواظب بار و محرم اسرار گردید از آن روی بر رسم روزگار محسود اقران و امثال آمد و در حضرت شاهزاده نامدار حیدر میرزاقرب و منزلت تمام یافت از آنکه هرکس را وسع و طاقت دولت و منصب و نگاهداری آن نباشد و بجزئی تغییری در امور دنیای خود تغییرات بر خود راه دهد و از حد خود تجاوز کند رسم ادب بیکسو نهاد با اطبای کهن سال فاضل و مردمان محترم کامل بنای بی احترامی گذاشت و دقیقه ای از توهین و تهجین آنها فروگذاشت ننمود فضلای اطبا و جمهور مردم از لشکری و غیره پیوسته از وی در رنج بودند از آن روی که منظور نظر پادشاه بود افعال و اعمال زشت او را متحمل شده و راه چاره بجهه رفع آن کار ازبر ایشان مسدود بود بالاخره این معنی باعث آن شد که بعد از وفات شاهنشاه خلدآشیان رجال دولت و اطبای حضرت آن طبیب نادان را بخیانات منسوب ساخته و بر علاجات و استعمال تجویز ادویه ٔ وی ایراد وارد آورده سوء تدبیر و خطای او را در معالجت بدلایل و براهین ثابت کردند چنانکه خود بر خطای خویش اقرار و اعتراف نمود سپس بقتل وی اشارت رفت پس در همان روز قورچیان در عمارت پادشاهی ویرا با سوء احوال بقتل آوردند و جسدش را درمعبر عام انداختند. (از نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 337).

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) تبانی. از آل تبان. عالم معاصر سامانیان. رجوع به آل تبان شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) اقطع. رجوع به احمدبن محمد... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) اوّابی. محمدبن احمد فدوخی. از مشاهیر کتاب و ادبا. کاتب وزیربن هبیره. وفات او به سال 557 هَ. ق. رساله ٔ ادبیه ٔ چند و اشعار بسیار دارد و این قطعه از آن جمله است:
یارب ّ عفوک اننی فی معشر
لاابتغی منهم سواک ملاذا
هذا ینافق ذا و ذا یغتاب ذا
و یسب ﱡ هذا ذا و یشتم ذا ذا.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) بامیانی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) برغشی (درتاریخ بیهقی چ ادیب یکجا مرغشی در مواضع دیگر بزغشی). رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 372، 681 و 688 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) بستی. دبیر. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب صص 152- 153 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) بشر. محدث است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) بشربن حارث بن عبدالرحمن بن عطأبن هلال بن ماهان بن بعبور (بغپور؟) مروزی ما ترسامی حافی ساکن بغداد.صوفی مشهور. متوفی بروز دهم محرم در 76 سالگی به بغداد (150- 226 هَ. ق.). و رجوع به بشر حافی شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) بشر حافی. رجوع به ابونصر بشربن حارث بن عبدالرحمن بن عطأبن هلال مروزی... و بشر حافی شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) بهاءالدوله فیروز از سلاطین آل بویه (379- 403 هَ. ق.). رجوع به بهاءالدوله... شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) بیان بن نصر. محدث است.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) بیهقی. صاحب برید ری بزمان مسعود غزنوی و برادر امیرک بیهقی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 474 شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) پارسا. ناصرالدین (خواجه...). رجوع به ناصرالدین (خواجه...) شود.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) پلنگ. نوازنده ای بدربار محمود سبکتکین غزنوی:
بخاصه کز هوا شبگیر آواز کلنگ آید
ز کاخ میر بانگ رود بونصر پلنگ آید
فرخی.
و ظاهراً در بیت ذیل نیز مراد از بونصر همین بونصر پلنگ است:
بونصر تو در پرده ٔ عشاق رهی زن
بوعمرو تو اندر صفت گل غزلی گوی.
فرخی.

ابونصر. [اَ ن َ] (اِخ) یمان بن نصر الکعبی. محدث است.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری