معنی احمد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالواحد صباغ، مکنی به ابومنصور. او راست. مکاتبه الخاطر و مراقبه الناظر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هلال البکیل. رجوع به ابونصر احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هبهاﷲبن احمدبن محمدبن حسن، معروف به ابن عساکر دمشقی شامی شافعی و مکنی به ابوالفضل یا ابوالیمن. صاحب روضات الجنات گوید: در کتب تراجم، شرح حال او نیافتم و در ابن خلکان و طبقات النحاه عنوان مخصوصی ندارد واین از عدم مهارت او در علوم ادب و عربیت است. و درذیل ترجمه ٔ محمدبن محمدبن عبدالرحمان جعفری، شارح دیوان متنبی، آمده است که: وی حدیث از ابوالفضل بن عساکر شنیده و در ترجمه ٔ حسین بن محمد دباس آمده است که:ابن عساکر از او روایت کرده است و ظاهراً او را کتاب جامع بزرگی در حدیث بوده است و نیز در شرح حال جعفری مزبور آمده است که ابن عساکر به سال 738 هَ.ق. در قرافه درگذشته است. رجوع بروضات الجنات ص 89 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هبهاﷲبن العلأبن منصور المخزومی الأدیب النحوی، المعروف به الصدربن الزاهد، مکنی به ابوالعباس. وفات او به سیزدهم رجب به سال 611 هَ.ق. در هشتاد و اند سالگی بود. و او اختصاصی عظیم به شیخ ابوسعیدبن خشاب داشت و هیچگاه از وی مفارقت نمی جست و از این رو احمد را از ابن خشاب علوم بسیار به حاصل آمد و در عربیت و لغت صاحب دستی گشاده گشت و وی پیش از آنکه به صحبت ابومحمدبن خشاب پیوندد شاگردی ابوالفضل بن الاشتر می کرد. و احمد زیرک و تیزهوش و مطبوع و سبکروح و خوش مزاح بود. واز عبدالوهاب الأنماطی و ابن الماندائی و غیر آن دو سماع داشت. یاقوت گوید: خبر داد ما را ابوعبداﷲ دبیثی از ابوالعباس احمدبن هبهاﷲ ادیب که او قطعه ٔ ذیل را از شعر امیر ابوالفوارس محمد الصیفی از گوینده ٔ آن یعنی امیر ابوالفوارس شنیده است، و قطعه این است:
اجنّب اهل الامر والنهی زورتی
و اغشی امرءً فی بیته و هْوَ عاطل
و انی لسمح بالسلام لأشعث
و عندالهمام القیل بالرد باخل
و ما ذاک من کبر و لکن سجیّه
تعارض تیهاً عندهم و تساجل.
خبر فوق از عماد است گوید: احمد از فقهاء نظامیه بود با خاطری وقّاد و قریحه و انتقاد و یدی طولی در عربیت و نحو و تلمذ شیخ ما ابومحمد خشاب می کرد و باز عماد گوید که احمدبن هبهاﷲ قطعه ٔ ذیل را از گفته های خویش مرا بخواند:
و مهفهف یسبیک خط عذاره
و یریک ضوء البدر فی ازراره
حدث شمائله الشمول و هجّنت
لطف النسیم یهب فی اسحاره.
و او را قصیده ای است که به ملک الناصر یوسف بن ایوب نوشته است و از آن قصیده است:
ان الا کاسره الالی شادواالعلی
بین الأنام فمفضل او منعم ُ
یشکون انک قد نسخت فعالهم
حتی تنوسی ما تقدم منهم ُ
و سننت فی شرح الممالک ما عموا
عن بعضه و فهمت ما لم یفهموا.
وهم او راست:
ماذا یقول لک الراجی و قد نفدت
فیک المعانی و بحر القول قد نزفا
و ما له حیله الا الدعاء فاًن
یسمع یظل علیه الدهر معتکفا.
(معجم الأدباء ج 2 ص 125).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هبهاﷲ المدائنی، مکنی به ابوالمعالی، و نام دیگر او قاسم بن هبهاﷲ است. وفات او به سال 656 هَ.ق. بوده است. او راست: کتاب احکام الجدل و المناظره علی اصطلاح الخراسانیین و العراقیین.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هبل. رجوع به احمدبن مهذب الدین ابوالحسن علی بن احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هارون الرشید، معروف به سبتی، فرزند خلیفه ٔ عباسی هارون الرشید. بسبب ترک و تجرید و توجه بآخرت و عبادت شهرت یافته گویند روزهای شنبه مزدوری و از حاصل دسترنج خویش باقی ایام هفته معیشت میکرد. از اینروی بسبتی معروف گردیده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هشام. او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هشام. رجوع به احمدبن احمدبن هشام... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هلال. او راست: کتاب الرقی والتعاویذ. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن همدم کتخذای، معروف بسهیلی. او راست: عجائب المآئر و غرائب النوادر، به ترکی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هارون بغوی شاطبی حافظ سلفی. محدث و ادیبی متفنن. وی از پدر خود و ابن هذیل استماع حدیث کرد و در معرفت رجال حجت بود و در سفر مکه از سلفی حدیث شنید و در وقعه ٔ عقاب یعنی جنگی که میان محمدبن یعقوب و فرنگ افتاد مفقود شد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هولا کو تکودار. او پس از درگذشتن برادر خود به سال 681 هَ.ق. ابقاخان وارث تاج و تخت شدو مسلمانی گرفت و نام خویش تکودار را باحمد بگردانید و عساکر و طائفه ٔ خویش را بقبول اسلام خواند و بهمه ٔ پادشائی های مسلمانی سفراء فرستاد و اسلام آوردن خودرا اعلام و صلح و مسالمت با آنان را پیش نهاد کرد. و دو سال سلطنت راند سپس برادرزاده ٔ او ارغون بن ابقا در خراسان بر او خروج کرد و در محاربه ٔ با عم ّ مغلوب و اسیر شد و او را در قلعه ای بند کردند. و سپاهیان احمد که از تغییر دیانت آبائی دل آزرده بودند آزادی ارغون و انتصاب وی را بحکومت خراسان درخواستند و چون احمد از اسعاف خواهش آنان سر باززد بزندان ارغون هجوم برده وی را خلاصی دادند و او پس از نجات از زندان عصیان و طغیان از سر گرفت و بآخر در یکی از جنگها، احمد پس از دو سال سلطنت بسنه ٔ 683 مغلوب و مقتول شد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هیثم بن فراس بن محمدبن عطاء الشامی. یاقوت از مرزبانی آرد که: او یکی از روات بسیارحدیث است و از وی حسن بن علیل عنزی و ابوبکر وکیع روایت کنند. و یاقوت گوید: پدر او هیثم بن فراس شاعری بسیارشعر و جدّ او فراس از شیعه ٔ بنی العباس بود و تا زمان دولت هشام بن عبدالملک بزیست و فراس را در اول دولت [یعنی دولت عباسیان] اخباری است. و مرزبانی باسنادی که به هیثم بن فراس منتهی کند گوید عمّاربن ثمامه را انشاد کردم:
ینادی الجار خادمه فتسعی
مشمره اذا حضر الطعام
و ادعوا حین یحضرنی طعامی
فلا اَمَه تجیب و لا غلام.
و محمدبن عباس از مبرد و او از هیثم بن فراس درباره ٔ مفضل بن مروان وزیر معتصم ابیات ذیل را نقل کند:
تجبرت َ یا فضل بن مروان فاعتبر
فقبلک کان الفضل و الفضل و الفضل
ثلاثه املاک مضوا لسبیلهم
ابادهم الموت المشتت و القتل
[و از سه فضل، فضل بن یحیی و فضل بن ربیع و فضل بن سهل را خواسته است.]
فانک قد اصبحت فی الناس ظالماً
ستؤدی ̍ کما اودی الثلاثهمن قبل.
(معجم الأدباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 126). و ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی درالموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 164، 198، 238، 240، 256، 257).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یاسین، مکنی به ابواسحاق. او راست: تاریخ هرات.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی، مکنی به ابوالعباس. از معتبرین عرفای اوایل مائه ٔ چهارم هجریه است و از اهالی شیراز، در بدایت سلطنت آل بویه در آن ملک معروف و مشهور بوده و بخوبی حال موصوف و مرشد عارف کامل و شیخ اجل ابوعبداﷲبن خفیف است و او در کتاب خود شرح حال او را نوشته و گوید که: چنان متحققی در وجد ندیدم بنیه و پیکری تمام داشت چون بصحرارفتی با شیر بازی کردی. دریافت صحبت شیخ جنید و رویم و سهل بن عبداﷲ را کرده بود و هم او در کتاب خود آورده که: با شیخ ابوالعباس احمدبن یحیی شبی بودیم و با ما کودکی بود از اصحاب وی که خواب را در خانه ٔ خودمیبایست رفت و فصل زمستان بود و آتش عظیم برافروخته بودند و احمدبن یحیی برپای بود و وقت وی خوش شده دروقت سماع در آن حال بعضی از اصحاب گفتند: کیست که فلان کودک را بخانه ٔ وی رساند؟ هیچکس جواب نداد آنگاه احمدبن یحیی دو اخگر بزرگ بر کف خود گرفت و آستین جامه بر آن فروگذاشت و کودک را گفت: برخیز، و با وی همراهی کرده تا بدر سرای خودش رسانید. و ما روشنائی اخگر را در بالای جامه ٔ وی میدیدیم و کودک را چون بمنزل رسانید اخگرها را بر زمین افکند پس بجامع رفته مشغول عبادت و نماز گردید تا بانگ نماز بامداد. گفتند:
مرد خداشناس که تقوی طلب کند
خواهی سپیدجامه و خواهی سیاه باش.
از ترجمه ٔ وی بیش از این چیزی بدست نیفتاد، و سال وفاتش نیز مضبوط و مسطور نیست. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 420).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی. رجوع به ابوعبداﷲبن الجلاء شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی (شریف...). اولین والی مهدیه در یمن در حدود سال 900 هَ.ق. او راست: کتاب الأحکام در اصول زیدیه و البحرالزاخر در فروع، بمذهب زیدیه.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن ابی بکر التلمسانی حنبلی، المشهور بابن ابی حجله و ملقب بشهاب الدین و مکنی به ابوالعباس. شاعر و ادیب. رجوع به ابن ابی حجله احمدشود. و صاحب کشف الظنون در تحت کتاب المنهج الفائق اورا مالکی و در تسلیهالحزین حنفی گفته است. و او راست: سبک الأنهر علی فرائض ملتقی الابحر، و تاریخ تألیف آن 757 هَ.ق. است. غرائب العجائب و عجائب الغرائب. سجعالجلیل فیما جری من النیل. المنهج الفائق و المنهل الرائق فی احکام الوثائق. تسلیهالحزین فی موت البنین.زهرالکمام و سجعالحمام. منطق الطیر. عنوان السعاده و دلیل الموت علی الشهاده. مواصل المقاطیع. جوارالأخیار فی دار القرار. قصیرات الحجال. ادب الغض. النعمهالشامله فی العشره الکامله. و مجتبی الادباء. سکردان السلطان. دیوان الصبابه. و رجوع بروضات الجنات ص 747 س 12 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن ابی البغل، مکنی به ابوالحسین. بعربی شعر می گفته و دیوان او پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن احمدبن زیدبن لاقد المکی الکوفی النحوی. متوفی بسال 559 هَ.ق. او راست: المسائل الکوفیه للمتأدبه الکرخیه و آن شامل ده مسئله ٔ نحویه است بر وجه الغاز و هم او شرحی بر این کتاب نوشته است. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هارون الشرابی. رجوع بتاریخ الحکماءقفطی ص 387 س 14 و عیون الانباء ج 1 ص 177 و 178 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هارون الشیخ ابوبکر شهاب الدین. او راست: شرح اللفظ اللائق و المعنی الرائق علی قصیده تتضمن الغازاً که در مطبعه الموسوعات به سال 1318 هَ.ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن یحیی بن جابربن داود البلاذری، مکنی به ابوالحسن و بعضی ابوبکر گفته اند. وی از مردم بغداداست و صولی نام او در ندماء متوکل علی اﷲ آورده است و وفات او باواخر روزگار خلافت المعتمد علی اﷲ بود و بعید نیست که وی اوائل ایام معتضد عباسی را نیز درک کرده باشد. و جدّ او جابر از پیوستگان خصیب صاحب مصر بود و ابن عساکر در تاریخ دمشق ذکر احمدبن یحیی کرده و گوید: او را سماع است، به دمشق از هشام بن عمار و ابوحفص عمربن سعید و بحمص از محمدبن مصفی و بانطاکیه از محمدبن عبدالرحمان بن سهم و احمدبن مرد انطاکی و بعراق از عفان بن مسلم و عبدالأعلی بن حماد و علی بن المدینی و عبداﷲبن صالح العجلی و مصعب زبیری و ابوعبید القاسم بن سلام و عثمان بن ابی شیبه و ابوالحسن علی بن محمد المدائنی و محمدبن سعد کاتب واقدی و جماعتی دیگر که نام همه ٔ آنان برده است و گوید از احمد روایت کنند: یحیی بن الندیم و احمدبن عبیداﷲبن عمار و ابویوسف یعقوب بن نعیم قرقاره ٔ ارزنی. و محمدبن اسحاق الندیم گوید: جدّ احمد، جابر کاتبی ِ خصیب صاحب مصر داشت و شاعر و راویه بود و در آخر عمر مبتلا بجنون شد و او را در بیمارستان ببستند و هم بدانجا بمرد و علت جنون او آن بود که وی نادانسته میوه ٔ بلاذر بخورد و از آن او را اختلال دست داد. و جهشیاری در کتاب الوزراء گوید، جابربن داود بلاذری بمصرکاتب خصیب بود و یاقوت گوید: ندانم خورنده ٔ بلاذر احمدبن یحیی است یا جابربن داود اما از ظاهر عبارت جهشیاری چنین برمی آید که خورنده ٔ بلاذر جد او جابربن داود باشد و شاید در این وفت نواسه ٔ او احمد هنوز موجودنبوده است. و خدای تعالی داناتر باشد. و احمدبن یحیی بن جابرعالم و فاضل و شاعر و راویه و نسابه و متقن بود و با اینهمه بسیار هجاء و بدزبان بود و در اعراض و نوامیس مردمان درمی افتاد. و علی بن هارون بن منجّم در امالی خویش از عم خود و او از ابوالحسن احمد یحیی البلاذری حدیث کند: آنگاه که خلیفه المتوکل علی اﷲ بابراهیم بن عباس الصولی امر کرد که فرمان تأخیر خراج و افتتاح آن را به پنجم حزیران نویسد و او آن فرمان مشهور که در آن داد بلاغت داده بنوشت من در محضر خلیفه بودم و عبیداﷲبن یحیی نیز بمجلس حاضر آمد و گفت: ابراهیم بن العباس فرمان بنوشته است و بر در است. خلیفه گفت: او را اجازه ٔ دخول دهند و او درآمد و خلیفه فرمان کرد تا فرمان بخواند و او بخواند و عبیداﷲبن یحیی و دیگر حاضران همگی زبان بتحسین گشادند و مرا رشک آمد و گفتم: در این نامه خطائیست. متوکل گفت: در این نامه که علی بن ابراهیم بر من خواند خطا هست ؟! گفتم: آری. وخلیفه بعبیداﷲ گفت: آیا تو آن خطا دانی ؟ گفت: نه قسم بخدا ای امیر مؤمنان من خطائی در آن نبینم و ابراهیم بن عباس نزدیک شد و در نامه نگریستن و تدبر گرفت و چیزی نیافت و گفت: یا امیرالمؤمنین آدمی از خطا خالی نباشد و من از ترس اینکه نباید غفلتی کرده باشم بار دیگر در نامه تأمل کردم و هیچ نیافتم اگر خلیفه بیند امر فرماید تا احمدبن یحیی موضع خطا بازنماید. و متوکل مرا گفت: ما را بازگوی تا آن خطا که تو بر آن واقف شده ای کدام است ؟ گفتم: این امری است که آن را کس جز علی بن یحیی المنجم و محمدبن موسی ندانند و آن این است که ابراهیم ماههای رومی به شب آغازکرده است مطابق ماههای عربی که سبب هلال تاریخ را ازشب گیرند و امّا روزهای رومی پیش از شب باشد و از این رو ماه را بروز ابتدا کنند. ابراهیم گفت: یا امیرالمؤمنین این بحثی است که مرا بدان آگاهی نیست و مدعی دانستن آن نیز نباشم و تاریخ فرمان بگردانید. جهشیاری گوید: وقتی احمدبن یحیی بلاذری بزیارت عبیداﷲبن یحیی شد و حاجب وی را نگذاشت و احمد این شعر بگفت:
قالوا اصطبارک للحجاب مذلّه
عار علیک به الزمان و عاب
فأجبتهم و لکل ّ قول صادق
او کاذب عند المقال جواب
انی لأغتفر الحجاب لماجد
امست له منن علی رغاب
قد یرفع المرء اللئیم حجابه
ضعه و دون العرف منه حجاب.
و جهشیاری از ابن ابی العلاء کاتب و او از ابوالحسن احمدبن یحیی بن جابر البلاذری حدیث کند که گفت: نزد احمدبن صالح شیرزاد شدم و نامه ای را که در حاجتی نوشته بودم بوی عرضه کردم و او سرگرم کارهای دیگر شدو من این قطعه بخواندم:
تقدّم وهب سابقاً بضراطه
و صلی الفتی عبدون والناس حضّر
و انّی اری من بعد ذاک و قبله
بطوناً لناس آخرین تقرقر.
گفت: ای ابوالحسن از ناس آخر که را اراده کنی ؟ گفتم: آنکس را که حاجت من برنیارد و او رقعه بستد و بر طبق مراد من بر آن توقیع کرد. و باز احمدبن یحیی راست در هجاء صاعد وزیر المعتمد:
اصاعد قد ملأت الأرض جوراً
و قد سست الامور بغیر لب ّ
و سامیت الرجال و انت وغد
لئیم الجدّذوعی ّ و غب
اضل ّ عن المکارم من دلیل
و اکذب من سلیمان بن وهب
و قد خبّرت انّک حارثی
فردّ مقالتی اولاد کعب.
یاقوت در شرح قطعه ٔ فوق گوید: اما سلیمان بن وهب، معروف است و از دلیل، مراد دلیل بن یعقوب نصرانی یکی از وجوه کُتّاب است که کاتبی بغاء ترکی داشت و سپس وکیل خاصه ٔ متوکل خلیفه گردید. و ابوالقاسم شافعی در تاریخ دمشق باسناد خود حدیث کند که احمدبن جابر بلاذری گفت که محمود وراق مرا گفت که آن شعر گوی که بپاید و گناه آن از تو بشود ومن این قطعه بگفتم:
استعدّی یا نفس للموت و اسعی
لنجاه فالحازم المستعد
قد تثبّت ُ انّه لیس للحی ْ-
َی ِّ خلود و لا من الموت بدّ
انّما انت ِ مستعیره ما سو-
ف تردّین و العواری تردّ
انت تسهین و الحوادث لاتسَ
َهو و تلهین و المنایا تجدّ
لاترجّی البقاء فی معدن المو-
ت و دار حقوقها لک ورد
ای ّ ملک فی الأرض ام ای ّ حظ
لامری َحظه من الأرض لحد
کیف یهوی امرؤ لذاذه ایّا-
م علیه الأنفاس فیها تعدّ.
و مرزبانی در معجم الشعراء شعر ذیل را از احمدبن یحیی آورده است:
یا من روی ادباً و لم یعمل به
فیکف عادیه الهوی بأدیب
حتی یکون بما تعلم عاملاً
من صالح فیکون غیر معیب
و لقلّما تجدی اصابه صائب
اعماله اعمال غیر مصیب.
ابن عساکر در کتاب خود گوید: شنیده ام که بلاذری ادیب و راویه بود و او را کتبی نیکوست و مأمون را مدیحه ها گفته و همنشینی متوکل داشته و بایام معتمد درگذشته و در آخر عمر مبتلا بجنون شده است. مؤلف گوید: این گفته ٔ ابن عساکر بعینه همانست که مرزبانی در معجم الشعراء آورده است، و محمدبن اسحاق الندیم گوید: احمد راست از کتب: کتاب البلدان الصغیر. کتاب البلدان الکبیرو این کتاب ناتمام مانده. کتاب جمل نسب الأشراف و این کتاب کتاب مشهور و معروف وی باشد. کتاب عهد اردشیر و آن را بشعر ترجمه کرده است و گوید او یکی از نقله و مترجمین از فارسی بعربیست و کتاب الفتوح وصولی در کتاب الوزراء از احمدبن محمد طالقانی و او از احمدبن یحیی البلاذری نقل کند که گفت: میان من و عبیداﷲبن یحیی از روزگار متوکل باز، حرمت و حشمت و انقباضی بود و از روی استغناء هیچگاه حاجتی بعبیداﷲ برنمیداشتم لیکن در ایّام معتمد دچار عسرت و اضاقتی سخت شدم و نزد عبیداﷲ رفتم و از تأخر و دیر کشیدن اجری و رزق و گرانی وام شکایت کردم و گفتم نیاز من بزمان وزارت وزیر اعزه اﷲ و ننگرستن او بچون من کسی او را عیب باشد و او ببعض مطالب من توقیع کرد و سپس گفت: کجا شد آن حشمت و استغناء و آن نفس ابیه ٔ تو که مانع از شکوای تو می بود؟ گفتم: غرس البلوی یثمر ثمر الشکوی و برخاستم و دیگر روز این شعربدو فرستادم:
لحانی الوزیر المرتضی فی شکایتی
زماناً احلّت للجدوب محارمه
و قال لقد جاهرتنی بملامه
و من لی بدهر کنت فیه اکاتمه
فقلت حیاء المرء ذی الدین و التقی
یقل اذا قلت لدیه دراهمه.
و صولی از محمدبن علی روایت کندکه بلاذری ابوالصقر اسماعیل بن بلبل را مدیحی گفت و نامه ای نیکو بدو نوشت و از وی درخواست که بعض اجری و رزق او را اطلاق کند و او وعده داد و بوعد خویش وفا نکرد و بلاذری این شعر بگفت:
تجانف اسماعیل عنی بودّه
و مل اخائی و اللئیم ملول
و ان ّ امرءً یغشی ابا الصقر راغباً
الیه و مغترّاً به لذلیل
وقد علّمت شیبان ان لست منهم ُ
فماذا الذی ان انکروک تقول
و لو کانت الدّعوی تثبت بالرشی
لثبت دعواک الذین تمیل
و لکنّهم قالوا مقالاً فکذبوا
و جأوا بأمر ما علیه دلیل.
و نیز عبداﷲبن ابی طاهر از شعر احمد قطعه ٔ ذیل را آورده است:
لما رأیتک زاهیا
و رأیتنی اجفی ببابک
عدّیت رأس مطیتی
و حجبت نفسی عن حجابک.
(معجم الأدباء ج 2 ص 127).
یکی از ایرانیان ناقل و مترجم از فارسی است. (لکلرک ج 1 ص 280). و ابن الندیم گوید: احمدبن یحیی بن جابر البلاذری کاتب، بعربی هم شعر می گفته و دیوان او پنجاه ورقه است. و رجوع به بلاذری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نورالدین محمد. رجوع به احمد قطب الدین بن مولا نورالدین شود...

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نظام الملک. رجوع به احمد ضیاءالملک و حبط ج 1 ص 364 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نظام الملک، مکنی به ابونصر. در هجدهم رمضان سنه ٔ ست عشره و خمسمائه (516 هَ.ق.) مسترشد او را وزارت داد و در سنه ٔ تسععشره و خمسمائه (519) معزول شد و در ایام وزارت او مسترشد خواست که جهت عمارت سور بغداد پانزده هزار دینار بر مردم قسمت کند، ابونصر آن قدر از خاصه بداد و نگذاشت که مردم را زحمتی رسد، حتی یقول الناس ذاک الشبل من ذاک الاسد. و او پیش از وزارت مسترشد مدتی وزیر سلطان محمدبن ملکشاه بود. (از تجارب السلف ص 301).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نعمه، مکنی به ابوالعباس. محدث و فقیهی بمائه ٔ هفتم هجری. او در حدیث شاگرد سخاوی و ابن صلاح و در فقه تلمیذ ابن عبدالسلام بود و به دمشق میزیست و منصب خطابه و تدریس داشت. او راست کتابی در اصول. وفات وی بسال 694 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نعمهاﷲبن علی بن احمدبن محمدبن خاتون العاملی العیناثی. او صاحب حواشی و قیودی بسیار و مؤلفاتی است ازجمله: کتاب مقتل الحسین علیه السلام. و صاحب روضات گوید: در کتاب الامل، معنون بشیخ احمدبن خاتون العاملی العیناثی همین احمد است و در آن کتاب آمده است که میان او و شیخ حسن بن الشهید الثانی مباحثاتی درگرفت که منتهی بخشم و تباعد آن دو از یکدیگر گردید و او یکی از بزرگان مشایخ ملا عبداﷲ شوشتری است که باو اجازه ٔ روایت داده است و صورت این اجازه و هم صورت اجازه ای را که پدر احمد، نعمت اﷲ بدو داده آورده است، و احمد در مائه ٔ دهم هجری میزیسته است. رجوع بروضات الجنات ص 21 س 32 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نقنه، مکنی به ابوجعفر. وزیر دولت علویان از بنی حمود در اندلس.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن نقیب. یکی از سادات حلب و از قضاه دولت عثمانی است. او در فقه و ادب یدی طولی داشت و تألیفی در فقه و نیز عده ای رسائل و اشعار بعربی دارد.وفات او در 1056 هَ.ق. بوده است. (قاموس الاعلام).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نوح، مکنی به ابوالعباس. رجوع بتاریخ مازندران رابینو ص 138 شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن نوح بن محمد الحنبلی الشافعی، مکنی به ابوالعباس. فقیهی حنبلی است. (روضات الجنات ص 58).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نوح السیرافی، نزیل بصره. شیخ ثقه. او راست: کتاب المصابیح فی رجال الائمه (ع) و کتاب الحدیثین المختلفین و کتاب التعقیب و غیر ذلک. (روضات ص 18).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نوری، مکنی به ابوالحسن. پیشرو فرقه ٔ نوریان از فرق متصوفه. (کشف المحجوب هجویری).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هادی بن شهاب الدین. یکی از بزرگان مشایخ یمن. وفات او1045 هَ.ق. است. رجوع به ابن سقاف شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن وحشیه. رجوع به ابن وحشیه ٔ کلدانی شود. کتابی نیز داردکتاب العشرین یا کتاب الفوائد در کیمیا.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن وحشیه. رجوع به ابن وحشیه و رجوع به احمدبن علی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الوزیر. او را رسائلی است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن وصیف الحرّانی الصابی. وی طبیبی عالم بعلاج امراض چشم بود و در عصر او اعلم و اکثر از وی در مزاولت این صناعت نبوده. سلیمان بن حسان بنقل ازاحمدبن یونس الحرّانی روایت کند که او بمجلس احمدبن وصیف صابی حاضر آمد و هفت تن برای میل زدن چشم نزد او بودند از جمله ٔ آنان مردی از اهل خراسان بود که احمد او را نزدیک خود نشانده بود و بچشمان وی نظر میکرد، آبی دید رسیده مهیای میل زدن، پس او را اعلام کردو مزد خود بخواست. خراسانی گفت: هشتاد درهم با منست و سوگند یاد کرد که بیش ندارد، پس احمد راضی شد و بازوی او در دست بگرفت نطاقی کوچک پر از دینار بدید او را گفت: این چیست ؟ خراسانی دیگرگون گشت ابن وصیف او را گفت: خدای را بدروغ سوگند یاد کردی و امید داری که بینائی بتو بازگردد، قسم بخدا ترا علاج نکنم چه تو با پروردگار خویش خدعه ورزیدی. خراسانی خواست مزدی که او خواسته بود بدو دهد نپذیرفت و هشتاد درهم بخراسانی بازگردانید. (عیون الانباء ج 1 ص 230 و ج 2 ص 42).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الولیدبن برد، فقیه انطاکیه. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 368).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الولید الفارسی. رجوع به الجماهر بیرونی چ حیدرآباد ص 218 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن وهب، کنیت وی ابوجعفر است. وی از بصره بود و با ابوحاتم عطار صحبت داشته بود، و استاد وی یعقوب زیّات بود. مدتی در مسجد شونیزیه بر توکل نشست. وی گفته: هرکه بطلب قوت برخاست نام فقر ازو برخاست. وفات او در سنه ٔ سبعین و مأتین (270) بود. (نفحات الانس جامی چ هند ص 85).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن وهبان، ملقب به شهاب الدین. او راست قصیده ای موسوم بقرائه ابی عمرو. صاحب کشف الظنون در ردیف قرائت قصیده ٔ فوق را به نام قرائه ابی عمرو قصیده للشیخ الامام شهاب الدین احمدبن وهبان می آورد و میگوید: ابن قصیده را شیخ امام شمس الدین محمدبن سعیدبن طاهر البجائی و هم محمدبن علی معروف بالمغربی شرح کرده اند و شرح اخیر به نکت الفریده موسوم است. و در ردیف قصیده باسم قصیده فی قرائه ابی عمر [ظ: عمرو] للشیخ وهبان ذکر می کند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن هائم شافعی مصری قدسی، ملقب به شهاب الدین. او راست: الفصول المهمه فی مواریث الامه. کتاب الحاوی فی الحساب. کفایهالفرائض. شرح ارجوزه ٔ ابن الیاسمین، و آن را به سال 789 هَ.ق. بمکه نوشته است. التحفهالقدسیه، و آن منظومه ای است در فرائض. و حاجی خلیفه در ذیل کتاب حاوی وفات او را987 و در تحفه ٔ قدسیه 887 آورده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن اسحاق، مکنی به ابوالحسین و معروف به ابن الرّاوندی یا ابن الروندی. او شاگرد ابوعیسی محمدبن هارون وراق بود و صاحب کشف الظنون در همه جا وفات او را به سال 301 هَ.ق. نوشته است. وعلاوه بر کتبی که قبلاً در ابن الرّاوندی نام برده ایم حاجی خلیفه کتاب دیگری نیز بنام کتاب الزینه از مؤلفات وی آورده است. رجوع به ابن راوندی ابوالحسین احمد... و رجوع بروضات الجنات ص 54 و وفیات الاعیان چ طهران ص 28 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن جلاء رملی، مکنی به ابوعبداﷲ. از مشاهیرعرفا و معارف طبقه ٔ اهل حال است. صاحب نفحات الانس اصل وی را از بغداد نوشته و پدرش از بغداد به رمله ٔ شام نقل کرد و در آنجا ساکن گشته زنی از خانواده ٔ قدس و تقوی بخواست و آن عارف کامل در آن شهر تولد یافته و چون بمقام رشد و تمیز رسید و از علوم ظاهر بهره حاصل کرد میل بمقامات عرفان و ایقان نموده و در آن طریق قدم نهاد و بتهذیب نفس و سیر و سلوک مشغول گشته آنی از طلب ننشست تا بمنزل مقصود رسید، و وی از اجلاء مریدان شیخ ابوتراب نخشبی است و نیز با ذوالنون مصری صحبت داشته. صاحب تذکرهالاولیاء در ترجمه ٔ وی آورده که: ابوعبداﷲبن جلاء مقبول و محبوب این طایفه بود و مخصوص بکلماتی رفیع و اشاراتی بدیع و در حقایق معارف ودقائق لطایف بی نظیر، شیخ ابوتراب نخشبی و ذوالنون مصری را دیده بود و صحبت شیخ جنید و ابوالحسین نوری را دریافته. صاحب نفحات الانس از شیخ الاسلام و او از ابوبکر واسطی حکایت کرده که گفت: در ایام عمر خود مردی ونیم مردی دیدم مرد تمام ابوامیّه ٔ ماخوری است و نیم مرد ابوعبداﷲبن جلاء، پس سؤال کردند از واسطی که چگونه ابوامیه را مرد تمام و ابوعبداﷲ را نیم مرد خواندی ؟گفت: ابوامیه در عالم ریاضت متعهد بود که از دست پخت هیچ مخلوقی غدا نخورد: کان یأکل مما لیس للمخلوقین فیه صنع و ابوعبداﷲ میخورد از دست پخت مردی که او راعلی بن عبداﷲ قطان گفتندی. نقل است که در بدایت امر که آثار زهد و آیات وارستگی در وی ظاهر گشت از پدر ومادر تمنی کرد که مرا راه خدا آزاد کنید پدر و مادراو تمنایش بعمل آورده چنان کردند که او میخواست پس از نزد پدر و مادر بیرون رفته در صحرا بعبادت مشغول شد بعد از مدتی بازآمد بنزد پدر و مادر و او را بنزدخود بار ندادند و گفتند: چیزی را که در راه خدا دادیم دوباره پس نخواهیم گرفت. در سلسله ٔ عرفا شأنی که ازبرای او ثابت کرده اند این است که سیصد رکوه دار با شیخ ابوتراب نخشبی ببادیه شدند ابوعبداﷲبن جلاء و ابوعبید یسیری با او بماندند و خود حکایت کرده است که وقتی در بدایت امر با جنید در معبری ایستاده بودیم ناگاه جوانی ترسا که در نهایت جمال و کمال بود با لباس فاخر بر ما گذر کرد مرا از آن حسن و ملاحت زیاده عجب آمده بجنید گفتم: ای استاد اجل اینچنین روی بآتش دوزخ نخواهد سوخت. جنید برآشفت و گفت: این وساوس نفس است و دام شیطان که ترا باین حال بازمیدارد نه نظری از روی عبرت اگر غرض از این حال عبرت بودی اعجوبه ومخلوقات خداوند بسیار بودی در آنها باید نظر افکنی زود باشد که در عوض این نظر ترا رنجی رسد که یک چند در آن بمانی. گوید: همین که جنید برفت و من قدری از او دور شدم قرآن مرا فراموش گشت پس از یک چند توبه وزاری و استعانت از خدای بفضل او حالت اول بمن رو نمود دوباره قرآن از حفظ برخواندم اکنون چند گاه است از ترس بهیچ چیز از موجودات نمیتوانم التفات کرد که وقت عزیز را در نظر کردن باشیاء ضایع گردانم. نقل است که وقتی از وی سؤال کردند از فقر، ساعتی سر بزیر افکند و خاموش شد پس برخاست و از مجلس بیرون رفت و بازآمد و بسخن گفتن شد. سبب رفتن و آمدن را پرسیدند گفت: چهار دانگ سیم داشتم شرم کردم که از فقر سخن کنم بیرون رفته صدقه کردم و مراجعت نمودم کی توان نسبت فقر بکسی داد در حالتی که درهمی از وی بماند؟ وقتی ازاو پرسیدند که محبت چیست ؟ گفت: ما لی و للمحبه و انا ارید ان اتعلم التوبه. در ترجمه ٔ وی آورده اند که: چند روز قبل از وفات همه روزه او را خندان میدیدند تا آنکه او را جزئی مرضی طاری شده و بدان مرض درگذشت پس از وفات همچنان خندان بود طبیبی ببالینش حاضر کردند گفت: او زنده است و نمرده چون نیک تأمل کرد او را مرده یافت. سال وفاتش بدست نیامد ولی چنانکه از شرح حالاتش مستفاد گشت سال فوت او مقارن بوده است با حدود 300 هَ.ق. واﷲ تعالی اعلم. و از کلمات آن عارف کامل است که گفته: هرکه را مدح و ذم یکسان بود زاهد باشد و هرکه بر فرایض قیام نماید در اول وقت عابد باشد و هرکه همه ٔ افعال را از حق بیند موحد بود و هرکه از دنیا دل بآسانی برگیرد مورع بود و هرکه در همه احوال همت از حق جوید و از او بهیچ چیز دیگر بازننگرداو عارف بود. هم او گفته: هرکه در تقوی حرکت نکند درویشی حرام محض خورده. از او پرسیدند: تصوف چیست ؟ گفت: تصوف قعریست مجرد از اسباب. هم او گفته: تقوی شکرمعرفت است و تواضع شکر عزّت و صبر شکر مصیبت. هم اوگفته: هرکه بنفس خویش بمرتبه ای رسد زود از آن مرتبه بیفتد و هرکه را برسانند بمرتبه ای بر آن مقام ساکن گردد و هر حق که باطل با او شریک تواند بود از قسم حق بقسم باطل آید. هم او گفته قصد کردن تو برزق، ترا از حق دور کند و محتاج خلق گرداند. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 432). و بعضی وفات او را به سال 306 گفته اند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نظام الدین شیخ محمود. رجوع به احمد نظام الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن دایه. او راست: سیره احمدبن طولون. وفات او334 هَ.ق. بوده است. و رجوع به احم-دبن یوس-ف بن یعق-وب بن ابراهی-م شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یعقوب مصری.او راست: کتاب اخبار بنی العباس یا اخبارالعباسیه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف. از وزاری مأمون عباسی.هندوشاه در تجارب السلف آرد که: او مولی زاده است و فضل و کتابت و ادب و شعر و ذکاء و فطنت و بصارت او درامور دیوانی در غایت توفر و نیکوئی، چون احمد ابوخالد وفات یافت مأمون با حسن بن سهل در باب وزارت مشورت کرد، او گفت: مستعد این کار احمدبن یوسف است و ابوعیاد ثابت بن یحیی، که مزاج امیرالمؤمنین میدانند، مأمون گفت: ازین هر دو یکی را اختیار کن. حسن بن سهل احمد یوسف را برگزید. گویند مأمون با احمد مشورت کرد در حق کسی که میدانست احمد را با او عداوت است. احمد گفت: او لایق این کار است. مأمون گفت: او را مدح گفتی با آنکه با او خوش نیستی ؟ احمد گفت: زیرا که من با خدمت امیرالمؤمنین همچنانم که شاعر گفته است:
کفی ثمناً بما اسدیت انی
صدقتک فی الصدیق و فی عدائی
و انی حین تندبنی لامر
یکون هواک اغلب من هوائی.
مأمون را خوش آمد. و اشعار احمدبن یوسف شعری روان است دبیرانه، و این اشعار از اوست:
قلبی یحبک یا منی
قلبی و یبغض من یحبک
لأکون فرداً فی هواک
فلیت شعری کیف قلبک.
و این معنی غریب و لطیف است و نزدیک بنثری که یکی از ندیمان خلفا گفته است، در وقتی که محبوبی از آن خلیفه حاضر بود خلیفه از ندیم پرسید که تو او را دوست میداری ؟ گفت: من آن کس را که امیرالمؤمنین دوست دارد دوست ندارم، بلکه آن کس را دوست دارم که امیرالمؤمنین را دوست دارد. گویند احمدبن یوسف روز نوروزی هدیه ای فرستاد بخدمت مأمون که هزارهزار درم قیمت داشت و این دو بیت را هم فرستاد:
علی العبد حق ّ فَهْوَ لابدّ فاعله
و ان عظم المولی وجلت فواضله
الم ترنا نهدی الی اﷲ ماله
و ان کان عنه ذاغنی فَهْوَ قابله.
مأمون هم هدیه و هم شعر بپسندید و گفت: عاقل أهدی حسناً.
گویند مأمون با احمدبن یوسف بغایت خوش بود و او را عزیز میداشت تا روزی احمد بخدمت مأمون رفت و مأمون بخور زیر دامن گرفته بود. چون احمد را بدید ازبرای تعظیم بخور پیش او فرستاد تا اونیز زیر دامن گرفت و دشمنان احمدبن یوسف بمأمون گفتند که: احمد گفت: این چه بخل است که امیرالمؤمنین کرد؟ بایستی که جهت من بخور دیگر خواستی. مأمون از این سخن بغایت برنجید و گفت: او مرا ببخل نسبت میکندبا آن که میداند که خرج هرروزه ٔ من شش هزار دینار است مرا غرض از فرستادن مجمره تعظیم او بود. و بعد از چند روز دیگر احمد بخدمت مأمون آمد و مأمون بخور داشت بفرمود تا مجمره را عنبر بسیار ریختند و زیر دامن احمد بداشتند و منافذ را بگرفتند، احمد ساعتی صبر کرد و چون از حد بگذشت فریاد برآورد و دست از او بداشتند بیفتاد و از خود برفت، او را بخانه بردند دو ماه رنجوری کشید و بعلت ضیق النفس وفات یافت و گویند گناهی از او صادر شد که مأمون او را از مرتبه ٔ وزارت بینداخت و از اندوه بمرد. (تجارب السلف ص 170 و 171). ورجوع بدستورالوزراء ص 68 و رجوع باحمدبن یوسف بن قاسم بن صبیح شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف. یکی از علمای ریاضی و نجوم. او راست کتابی در نسبت و تناسب و کتاب شرح ثمره ٔ بطلمیوس. (طبقات الامم قاضی صاعد اندلسی).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن ابراهیم، مکنی به ابوجعفر. رجوع بعیون الانباء ج 1 ص 119، 190، 207 شود. و او راست: حسن العقبی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن ابراهیم اذرعی مالکی، ملقب به شهاب الدین. او راست: روضهالاحباب فی مختصر الاستیعاب.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن احمد تیفاشی قفطی، مکنی به ابوالعباس قاضی. متوفی به سال 651 هَ.ق. او راست: الدرهالفائقه فی محاسن الأفارقه. سجعالهدیل فی اخبار النیل. فصل الخطاب در 24 جلد. جوهرنامه. و کتاب در صنایع بدیعیه که در آن هفتاد نوع از صنایع بدیعیه برشمرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن الپ ارغون هزاراسف. رجوع به احمدبن یوسفشاه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن حسن بن رافع الکواشی الموصلی المفسر الفقیه الشافعی، مکنی به ابوالعباس و ملقب بامام موفق الدین. صاحب طبقات از ذهبی آرد که:احمد در عربیت و قراآت و تفسیر بارع بود و شاگردی پدر خویش و سخاوی کرده بود. و در زهد و صلاح و تبتل و صدق عدیم النظیر بود و سلطان و رجال بزرگ بزیارت او می شدند و او بر آنان محلی نمی نهاد و به پیش پای ایشان برنمیخاست و عطیات آنان نمی پذیرفت. و او را کشف و کرامات بود و بده سال پیش از مرگ نابینا شد. او راست:تفسیر کبیر و صغیر و این تفسیر در اِعراب و تحریر انواع وقوف بس نیکوست. و از آن نسخه ای بمکه و نسخه ای بمدینهالرسول و نسخه ای دیگر بقدس شریف فرستاد و شیخ جلال الدین محلی در تفسیر خویش بر تفسیر کبیر و صغیر احمد اعتماد کرده و من نیز در تکمله ٔ بر آن و بر وجیزو تفسیر بیضاوی و ابن کثیر اعتماد کردم. کواشی در جمادی الاَّخره ٔ سال 680 هَ.ق. بموصل درگذشت. (روضات الجنات ص 83). او راست: کشف الحقایق فی التفسیر. مواقیت فی القراآت. تبصره در تفسیر. تلخیص مختصر تبصره. تلخیص فی التفسیر و این کتاب را در 649 بپایان برده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن عبدالدائم بن محمد الحلبی المقری النحوی، ملقب بشیخ شهاب الدین و معروف به سمین، نزیل قاهره. صاحب طبقات بنقل از دررالکامنه گوید: وی نحوفراگرفت و در آن علم مهارت یافت و ملازمت ابوحیّان کرد تا بر اقران خویش فائق آمد و قراآت را از تقی الصایغ آموخت و در آن علم نیز صاحب براعت گردید و حدیث از یونس الدّبوشی فراگرفت، متولی تدریس قراآت در جامع ابن طولون بود و در جامع شافعی معید بود و در اوقات نظر داشت و در حکم نیابت میکرد. او راست: تفسیرالقرآن و کتاب الاعراب که در حیات شیخ خویش ابوحیان تألیف کرد و در آن باب مناقشاتی با او داشت، و شرح التسهیل و شرح الشاطبیه و غیر آن. و اسنوی در طبقات الشافعیهگوید: وی فقیه بارع در نحو و قراآت و اصول و ادیب بود و در جمادی الاَّخره ٔ سال 756 هَ.ق. درگذشت. (روضات الجنات ص 85). و مؤلف کشف الظنون گوید: او تلمیذ امام جمال الدین عبداﷲبن یوسف بن هشام است. (کشف الظنون چ 1 استانبول ج 2 ص 311 س 18). و هم حاجی خلیفه کتاب القول الوجیز فی احکام الکتاب العزیز را بدو نسبت دهد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یعقوب تائب. از فحول قراء متقدمین است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن علی بن یوسف الفهری اللَّبْلی النحوی، مکنی به ابوجعفر. یکی از مشاهیر اصحاب شلوبین. وی از شلوبین و دبّاج و ابواسحاق البطلیوسی و اعلم علم آموخت و از ابن خروف و منذری و جماعتی بمصر و دمشق و مغرب استماع حدیث کرد و معقولات از شمس خسروشاهی فراگرفت و از او وادیاشی و ابوحیان و ابن رشید روایت دارند. و او راست: دو شرح بر فصیح و البغیه فی اللغه و مستقبلات الافعال و کتاب فی التصریف.مولد او به لبله به سال 623 هَ.ق. و وفات او به تونس در محرم سال 699 است. (روضات الجنات ص 83- 84).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن قاسم بن صبیح کاتب، مکنی به ابوجعفر. وی از اهل کوفه و متولی رسائل مأمون بود و برادر وی قاسم بن یوسف مدّعی بود که از بنی عجل است لکن احمد این دعوی نکرد. مرزبانی گوید: او از موالی بنی عجل بود و منازل بنی عجل بسواد کوفه است. احمدبن یوسف پس از مرگ احمدبن ابی خالد بقول صولی در ماه رمضان سال 213 هَ.ق. و بروایتی دیگر بسنه ٔ 214 وزارت مأمون یافت. وپدر او یوسف مکنی به ابوالقاسم بود و کتابت عبداﷲبن علی عم ّ منصور میکرد و او را شعر نیکو و بلاغت بود واحمد و برادرش قاسم هر دو شاعر و ادیب و فرزندان ایشان نیز همگی اهل ادب و طالب شعر و بلاغت بودند. او از مأمون و عبدالحمیدبن یحیی کاتب حکایت کند و پسر وی محمدبن احمدبن یوسف و علی بن سلیمان اخفش و جز آنان از وی روایت کنند. صولی گوید: آنگاه که احمدبن ابی خالد احول بمرد مأمون با حسن بن سهل در امر کاتب قائم مقام احول رأی زد و او به احمدبن یوسف و ابوعباد ثابت بن یحیی رازی اشارت کرد و گفت: این دو شناساترین مردم باخلاق امیرالمؤمنین و خدمت وی و رضای وی باشند. مأمون گفت: کدام یک بهتر باشد؟ حسن گفت: اگر احمددر خدمت ثبات ورزد و اندکی از لذّات دوری گزیند او را دوست تر دارم، چه وی در کتابت بیخ ورتر و در بلاغت نیکوتر و در علم برتر است و مأمون کاتبی خویش بوی داد و او نامه ها بعرض و توقیع خلیفه میرسانید و آنگاه که از دربار غائب بود ابوعباد بنیابت وی این شغل میورزید و دیوان رسائل و دیوان خاتم و توقیع و اَزِمّه با عمروبن مسعده بود و کار مأمون بر این سه تن دور میزد و شاخص احمدبن یوسف وزیر بود. صولی از ابوالحارث نوفلی روایت کند که: من قاسم بن عبداﷲ را بعلت مکروهی که از وی بمن رسیده بود دشمن میداشتم، آنگاه که برادرش حسن بمرد این قطعه از زبان ابن بسام بساختم:
قل لأبی القاسم المرجی
قابلک الدهر بالعجائب
مات لک ابن و کان زیناً
و عاش ذوالشین و المعائب
حیات هذا کموت هذا
فلیس تخلو من المصائب.
و این معنی از شعر احمدبن یوسف وزیر گرفته است که بیکی از دوستان کاتب خود آنگاه که طوطی وی بمرد فرستاد و این کاتب برادری سبک مغز و ابله داشت:
انت تبقی و نحن طرّاً فداکا
احسن اﷲ ذوالجلال عزاکا
فلقد جل خطب دهر اتانا
بمقادیر اتلفت ببغاکا
عجباً للمنون کیف اتاها
و تخطت عبدالحمید اخاکا
کان عبدالحمید اصلح للمو-
ت من الببغا و اولی بذاکا
شملتنا المصیبتان جمیعاً
فقدنا هذه و رؤیه ذاکا.
ابوالقاسم عبداﷲبن محمدبن باقیای کاتب درکتاب ملح الممالحه گوید: آنگاه که عبداﷲبن طاهر از بغداد بصوب خراسان می شد به پسر خود محمد گفت: اگر با کسی در مدینهالسلام معاشرت خواهی کردن احمد ابویوسف کاتب را بگزین چه او را مروّت و جوانمردی است و محمد بمحض اینکه از تودیع پدر که به خراسان می شد بازگشت یکسر به خانه ٔ احمدبن یوسف شد و دیر بماند و یوسف دانست که وی قصد طعام خوردن در خانه ٔ وی دارد بانگ زد تا کنیزک غذا آرد و او طبقی با چند گرده ٔ پاکیزه و الوانی قلیل از طعام و حلوائی پیش آورد و از پس آن انواعی از اشربه در شیشه های فاخر و آلاتی نیکو حاضر کرد و احمد گفت: امیر از هر یک که پسندد تناول فرماید و سپس گفت: اگر امیر بیند فردا بر بنده ٔ خویش نعمت تشریف قدوم ارزانی دارد و او بپذیرفت و برخاست و از وصف پدر خویش از احمد در عجب بود و در دل گرفت که وی رارسوا سازد و از این رو هیچ قائد جلیل و مرد نام برداراز اصحاب خویش را فراموش نکرد تا همه را از پگاه به خانه ٔ یوسف خواند دیگر روز، صباح همه قصد خانه ٔ یوسف کردند و او تهیه و ساختگی کار بکمال کرده و گشادگی دست خویش بنموده بود. و محمد را چشم بدان مایه کاخالها و فرشها و پرده ها و غلامان و کنیزکان افتاد که سبب دهشت وی گشت و با اینهمه سیصد مائده نهاده و بر هرمائده ای سیصد لون طعام در صحاف زرینه و سیمینه و کاسه های چین، و چون موائد برداشتند محمدبن طاهر گفت: چاکران که بر درند طعام خورده باشند؟ و کسان برفتند ودیدند که مائده ها برای آنان همچنان مهیّا و مهنّا بوده است. پس محمد با یوسف گفت: یا بوالحسن [کذا] دو روزِ تو را میانه ای سخت دور است. یوسف گفت: آری ایهاالامیر آن قوت را بود و این پذیرائی میهمان راست.
صولی گوید: یکی از علل اولیه ٔ ترقی یوسف در امور ملک این بود که پس از قتل مخلوع طاهر بکتّاب خویش گفت که: این خبر بمأمون نویسند و هریک بنوعی بنوشتند و طاهر میگفت کوتاه و مختصر خواهم پس وصف احمدبن یوسف کردندو او وی را بخواند و بامر طاهر این نامه بنوشت: امابعد، فان المخلوع و ان کان قسیم امیرالمؤمنین فی النسب واللحمه فقد فرق حکم الکتاب بینه و بینه فی الولایه والحرمه. لمفارقته عصمهالدین و خروجه عن اجماع المسلمین. قال اﷲ عزوجل لنوح علیه السلام فی ابنه: یا نوح انه لیس من اهلک انه عمل غیر صالح. و لا صله لأحد فی معصیه اﷲ و لا قطیعه ماکانت فی ذات اﷲ و کتبت الی امیرالمؤمنین و قد قتل اﷲ المخلوع و احصد لأمیرالمؤمنین امره و انجز له وعده، فالأرض باکنافها اوطأ مهاد لطاعته و اتبع شی ٔ لمشیئته. و قد وجهت الی امیرالمؤمنین بالدنیا و هو رأس المخلوع و بالاَّخره و هی البرده و القضیب. و الحمدﷲ الاَّخذ لأمیرالمؤمنین بحقه و الکائد له من خان عهده و نکث عقده حتی رد الالفه و اقام به الشریعه و السلام علی امیرالمؤمنین و رحمهاﷲ و برکاته. و طاهر بپسندید و احمدبن یوسف را صله و تقدم بخشید. و محمدبن عبدوس روایت کند که: چون سر مخلوع را نزد وی بردند و او در این وقت بمرو بود مأمون امر کرد که از جانب طاهربن الحسین نامه ای بدو نویسند تا بر مردم خوانده شود و نامه های چندی بنوشتند که هیچیک مأمون و فضل بن سهل را خوش نیامد و آنگاه احمدبن یوسف نامه ٔ مذکور بنوشت و چون بر ذوالریاستین عرضه داشت و او در نامه نظر کرد باحمدبن یوسف گفت: مادرباره ٔ تو انصاف نداده ایم و قهرمان خویش بخواند و کاغذ و قلم خواست و خانه ها و فرشها و کاخالها و جامه ها و کراع و جز آن صورت کرد و باحمدبن یوسف افکند و گفت: از فردا بدیوان نشین و تمام کتّاب را بنشان و بآفاق بنویس. و باز صولی در روایتی که بابراهیم بن اسماعیل منتهی کند، گوید که:او گفت نوبتی بسیاری طلاب صلات بر در مأمون گرد آمده بودند، احمدبن یوسف بمأمون نوشت: داعی نداک یا امیرالمؤمنین و منادی جدواک جمعاً لوفود ببابک یرجون نائلک المعهود فمنهم من یمت بحرمه و منهم من یدلی بخدمه و قد اجحف بهم المقام و طالت علیهم الایام فان رأی امیرالمؤمنین ان ینعشهم بسیبه و یحقق حسن ظنهم بطوله، فعل ان شأاﷲ تعالی. و مأمون بر نامه ٔ او توقیع کرد: الخیر متبع و ابواب الملوک مغان لطالبی الحاجات و مواطن لهم و لذلک قال الشاعر:
یسقط الطیر حیث یلتقط الحبَْ
َب و تغشی منازل الکرماء.
فاکتب اسماء من ببابنا منهم و احک مراتبهم لیصل الی کل رجل قدر استحقاقه و لاتکدر معروفنا عندهم بطول الحجاب و تأخیر الثواب فقد قال الشاعر:
فانک لن تری طرداً لحر
کاًلصاق به طرف الهوان.
احمدبن ابی طاهر گوید: بروزی که ابر آسمان را فروپوشیده بود یکی از دوستان بدو نوشت: یومنا ظریف النواحی رقیق الحواشی قد رعدت سماؤه و برقت، و حنت و ارجحنّت و انت قطب السرور و نظام الأمور فلاتفردنا منک فنقل و لاتنفرد عنا فنذل، فان المرء بأخیه کثیر و بمساعدته جدیر. و احمدبن یوسف نزد او رفت و کسانی را که باید حاضر آیند حاضر آوردند سپس هوا از ابر تاریکی گرفت و احمدبن یوسف این شعر بگفت:
أری غیماً یؤلفه جنوب
و احسب اَن سیأتینا بهطل
فعین الرأی ان تدعو برطل
فتشربه و تدعو لی برطل
و نسقیه ندامانا جمیعاً
فیفترقون منه بغیر عقل
فیوم الغیم یوم الغم ان لم
تبادر بالمدامه کل شغل
و لاتکره محرمها علیها
فانی لااراه لها بأهل.
و عثعث آن را در لحن مشهور بخواند.
و احمدبن یوسف بنوروز مأمون را هدیتی فرستاد و بدو نوشت:
علی العبد حق ّ فَهْوَ لابد فاعله
و ان عظم المولی و جلّت فضائله
الم ترنا نهدی الی اﷲ ماله
وان کان عنه ذاغنی فَهْوَ قابله
و لو کان یهدی للکریم بقدره
لقصّر فضل المال عنه وسائله
و لکننا نهدی الی من نعزّه
و ان لم یکن فی وسعنا ما یعادله.
و جهشیاری گوید: یوسف بن صبیح مولی بنی عجل از ساکنان سواد کوفه کاتبی عبداﷲبن علی داشت، و قاسم بن یوسف بن صبیح از پدر خود یوسف بن صبیح حکایت کرد که: آنگاه که عبداﷲبن علی در بصره نزد برادرش سلیمان پنهان گردید دانستم که از ابوجعفر منصور خلیفه مرا زیانی نیست از آن رو اختفا نگزیدم و بدیدار اصحاب کتاب خویش شدم و بدیوان ابوجعفر منصور رفتم و ابوجعفر مراروزی ده درهم اجری فرمود. روزی پگاه بدیوان شدم، ازپیش آنکه در دیوان باز کنند و هیچیک از کاتبان هنوزنیامده بودند و من بر در بنشستم در این وقت یکی از خواجه سرایان منصور بیرون شد و جز من کسی را نیافت و گفت: اجابت کن امیرالمؤمنین را و من بدست و پای بمردم و مرگ را در پیش چشم بدیدم. گفتم: امیرالمؤمنین مرا نفرموده است. گفت: از چه روی ؟ گفتم: من از آن کاتبان نباشم که در حضور خلیفه کتابت کنند و او خواست بازگردد سپس منصرف گشت و مرا بگرفت و با خود ببرد و چون نزدیک پرده رسیدیم کس بر من گماشت و مرا متوقف ساخت و خود بدرون شد و بزودی بازگشت و گفت: درآی، و چون پرده برگرفتند ربیع گفت: امیرالمؤمنین را سلام گوی و من از سخن وی رائحه ٔ حیات شنیدم و قوت گرفتم و سلام کردم، خلیفه مرا نزدیک خواند و امر نشستن فرمود وچهاریک کاغذی سوی من افکند و گفت: بنویس و حروف را بهم نزدیک کن و میان سطرها فاصله نه و در کاغذ اسراف مکن و خط تنگ نویس و با من دوات شامی بود و در بیرون کردن آن توقف داشتم. خلیفه مرا گفت: اکنون در دل تو گذرد که پریر کاتب بنی امیه بودم و دی خدمت عبداﷲبن علی میکردم و این ساعت دوات من شامی است و باید بیرون کنم، لکن تو در کوفه زیردست دیگران بودی و در خدمت عبداﷲبن علی و من درآمدی و کاتبان را داشتن دوات شامیه ادبی جمیل است و ما بدان سزاوارتریم و من دوات برآوردم و خلیفه املا کرد و من بنوشتم و چون از نامه فارغ شدم فرمود تا پیش بردم و اصلاح کرد و خاک بر وی افکند و گفت: عنوان را بمن مان و سپس پرسید رزق تو بدیوان ما چند است ؟ گفتم: ده درهم. گفت: امیرالمؤمنین ده درهم دیگر برعایت حرمت تو بعبداﷲبن علی و بپاداش طاعت تو و پاکیزگی ساحت تو بر آن مزید کند و بدان که اگر با عبداﷲبن علی اختفا می گزیدی من ترا اگر در سوراخ مورچگان بودی بیرون می آوردم و بند از بندت جدا میکردم و من خلیفه را دعا گفتم و با دلی شاد و تنی درست بازشدم. مأمون را کنیزکی به نام مؤنسه بود و احمدبن یوسف مأمور بقیام حوائج او بود و آن کنیزک وقتی دلال و تسحبی کرد که خلیفه را ناخوش آمد و چون بشماسیّه شد او را بجای ماند و نصرت خواجه سرا از جانب کنیزک بنزد یوسف شد و یوسف را از ماجری آگاه کرد و کنیزک تمنی کرده بود تا اومأمون را نسبت بوی بمهر و تلطف آرد و قهر و پنداشتی ذات البین را بصلح و آشتی بدل سازد و یوسف چون پیغام کنیزک از خواجه سرا بشنید در حال دوات طلبید و برنشست و بشماسیه شد و رخصت دخول خواست و مأمون اجازت کرد و چون درآمد گفت: من رسولم دستوری فرمای تا ادای رسالت کنم و مأمون اذن داد و او این ابیات انشاد کرد:
قد کان عتبک کرهً مکتوما
فالیوم اصبح ظاهراً معلوما
نال الأعادی سؤلهم لاهنئوا
لمّا رأونا ظاعناً و مقیما
هبنی اسأت فعاده لک ان تری
متجاوزاً متفضلاً مظلوما.
مأمون گفت: رسالت بدانستم و تو رسول خوشنودی ما باش و یا سر خواجه سرا را بفرستاد و کنیزک را بشماسیه بردند. و غرس النعمه در کتاب الهفوات آرد از محمدبن علی بن طاهربن الحسین که او گفت: احمدبن یوسف را لغزشهائی پیاپی بود تا در یکی از آنها بسر درآمد و آن حکایتی است که از علی بن یحیی بن ابی منصور کند و گوید عادت مأمون بر این رفته بود که پس از آنکه وی را بخور عود و عنبر میدادند میفرمود تا آتش از مجمر بیرون میکردند و بامر وی از لحاظ اکرام زیر دامن یکی از هم نشینان وی می نهادند، یک روز که برحسب عادت مأمون را بخور دادند گفت تا بوی سوز بر پای یوسف بن صبیح نهند و یوسف گفت: این مردود و پس مانده بمن آرید؟ و مأمون گفت: آیا نسبت بما که بیک تن از خدام خود شش هزارهزار درم عطا دهیم این سخن گویند؟ قصد ما از این اکرام تو بود و معنی آنکه من و تو در یک بخور شریک و انباز باشیم سپس فرمود تا قطعات عنبری در نهایت جودت بیاوردندهر قطعه ٔ آن بوزن سه مثقال و امر کرد تا یک قطعه درمجمره افکنند و احمد را بدان بخور دهند و سر او در گریبان کنند تا همه عطر در وی نفوذ کند و چنین کردندو قطعه ٔ دوم و سوم نیز بعد از آن بهمان صورت در پرواره می انداختند و او استغاثه میکرد و فریاد میکرد و وی را بخانه بردند در حالیکه مغز وی بسوخته بود و بیمار گشت و بمرد به سال 213 و بقولی 214 هَ.ق. و کنیزکی که یوسف را بدو دلبستگی بود در رثاء او گوید:
و لو ان ّ میتاً هابه الموت قبله
لما جأه المقدار وَ هْوَ هیوب
و لو ان حیّاً قبله هابه الردی
اذا لم یکن للأرض فیه نصیب.
و باز او گوید:
نفسی فداؤک لو بالناس کلهم ُ
ما بی علیک هتوا انهم ماتوا
و للوری موته فی الدهر واحده
و لی من الهم و الأحزان موتات.
و از شعر احمد است که بدوستی نوشته:
تطاول باللقاء العهد منا
و طول العهد یقدح فی القلوب
اراک و ان نأیت بعین قلبی
کأنک نصب عینی من قریب
فهل لک فی الرواح الی حبیب
یقر بعینه قرب الحبیب.
و وقتی مردی در حضور مأمون باحمد دشنام گفت و احمد بخلیفه گفت: ای امیرالمؤمنین من التفات داشتم که او چیزی را که بمن گفت دو چشم تو بدو املا کردند. و وقتی ابراهیم بن المهدی بدو گفت بنامه ای اسحاق بن ابراهیم موصلی را بخواند و احمد باسحاق نوشت: من انا عبده و حجتنا علیک اعلامنا ایاک و السلام.
عندی من تبهج العیون به
فان تخلفت کنت مغبونا.
و بروز عیدی مأمون را هدیه ای فرستاد و نوشت: هذا یوم جرت فیه العاده بأهداء العبید الی الساده و قد اهدیت قلیلاً من کثیر عندی و قلت:
اهدی الی سیده العبد
ما ناله الامکان والوجد
و انما اهدی له ماله
یبداء هذا و لذا ردّ.
و شعر لطیف ذیل نیز احمد راست:
اذا ما التقینا و العیون نواظر
فألسننا حرب و ابصارنا سلم
و تحت استرقاق اللحظ منا موده
تطلّع سرّاً حیث لایبلغ الوهم.
و هم اوراست در محمدبن سعیدبن حماد کاتب، و محمد جوانی ملیح بود:
صدّ عنّی محمدبن سعید
احسن العالمین ثانی جید
صدّ عنّی لغیر جرم الیه
لیس الا لحسنه فی الصدود.
و بروزی که محمدبن سعید در برابر او بنوشتن مشغول بود احمد بعارض او دید که خط برآورده است و پارگکی کاغذ برگرفت و این شعر بنوشت و بسوی وی افکند:
لحاک اﷲ من شعر وز ادا
کما البست عارضه الحدادا
اغرت علی تورد وجنتیه
فصیرت احمرارهما سوادا.
و اودر جواب احمد نوشت: خداوند سید ما را در مصیبت من اجر جزیل کرامت کناد و عوض خیر دهاد.
و هم از شعر احمد است:
کثیر هموم النفس حتی کأنما
علیه کلام العالمین حرام
اذا قیل ما اضناک اسبل دمعه
یبوح بما یخفی و لیس کلام.
و وفات احمدبن یوسف پیش از مرگ برادر او قاسم بن یوسف بن صبیح بود، و قاسم در رثاء او گوید:
رماک الدهر بالحدث الجلیل
فعزّ النفس بالصبر الجمیل
اترجو سلوه و اخوک ثاو
ببطن الأرض تحت ثری مهیل
و مثل اخیک فلتبک البواکی
لمعضله من الخطب الجلیل
وزیر الملک یرعی جانبیه
بحسن تیقظ و صواب قیل.
(معجم الأدباء ج 2 ص 160).
و رجوع به احمدبن یوسف (از وزراء مامون) شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن الکماد، مکنی به ابوالعباس. او راست: زیج المقتبس من زیج الامد علی الابد و الکور علی الدور.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن مالک غرناطی رعینی اندلسی، مکنی به ابوجعفر اعمی البصیر و او دوست محمدبن جابر اعمی البصیر شارح الفیه بود و این دو تن را اعمی البصیر می گفتند. و چنانکه در الدررالکامنه آمده است وی عارف بنحو و فنون لسان و مقتدر در نظم و نثر و دین و نیکوخوی و بسیارتألیف در عربیت و جز آن بود و بدیعیه ٔ دوست خود محمدبن جابر را شرح کرده است و ابوحامدبن ظهیره از او اجازه ٔ روایت دارد. مولد او پس از 700 هَ.ق. و مرگ وی به نیمه ٔ رمضان سال 779 بود. و از شعر اوست:
لاتعاد الناس فی اوطانهم
قل ّ ما یرعی غریب الوطن
و اذاما عشت عیشاً بینهم
خالق الناس بخلق حسن.
و از شاگردان او یکی شیخ شهاب الدین احمدبن محمدبن جباره ٔ مقری نحوی، دیگری بهأبن النحاس است. و او راست: تحفهالاقران فیما قری ٔ بالتثلیت من حروف القرآن.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بن محمدبن احمد ازهری میقاتی، مکنی به ابوالعباس و ملقب بشهاب الدین. او راست: نزههالنظار فی اعمال اللیل و النهار.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف ابی یعقوب بن ابراهیم، مکنی به ابوجعفر و معروف به ابن الدایه و پدر او پسر دایهبن المهدیست و یاقوت گوید: گمان برم که معروف به ابن الدایه همان یوسف راوی اخبار ابویونس باشد وخدای تعالی داناتر است. پدر احمد، یوسف بن ابراهیم کنیت ابوالحسن داشت و از بزرگان کُتّاب مصر بود و از کیفیت انتقال وی به بغداد چیزی ندانم. او را مروّتی تام و عصبیتی مشهور بوده است. ابوالقاسم العساکری حافظ گوید: یوسف بن ابراهیم ابوالحسن الکاتب که ظاهراً بغدادی است در خدمت ابراهیم بن المهدی میزیست و به سال 225 هَ.ق. به دمشق آمد و از عیسی بن حکم دمشقی طبیب نسطوری و شکله ٔ ام ابراهیم بن المهدی و اسماعیل بن ابی سهل بن نوبخت و ابواسحاق ابراهیم بن المهدی و احمدبن رشید کاتب مولی سلام الأبرش و جبرئیل بن بختیشوع طبیب و ایوب بن الحکم البصری معروف بکسروی و احمدبن هارون شرابی روایت کند و از او پسرش ابوجعفر احمد و رضوان بن احمدبن جالینوس روایت کنند و از ذوی المروآت بود وکتابی در اخبار متطببین نوشت. و حافظ گوید: شنیده ام که ابوجعفر احمدبن یوسف می گفت: احمدبن طولون پدر من یوسف بن ابراهیم را در خانه ٔ خویش بند کرد و ابن طولون عادهً آن کس را بخانه ٔ خود زندانی میکرد که امید خلاص برای آنان نبود و جماعتی از اهل ستر و عفاف بودند که یوسف بن ابراهیم متکفل همه ٔ معاش آنان بود و آن جماعت گرد آمدند و برنشستند و به خانه ٔ احمدبن طولون شدند و ایشان در حدود سی تن بودند و در مقابل دری از درهای خانه ٔ ابن طولون که معروف بباب الخیل بود بایستادند و رخصت دخول خواستند و اجازت یافتند و درآمدند و محمدبن عبدالحکم و گروهی از اعلام اهل ستر مصر نزد ابن طولون بودند و گفتند: خداوند متعال امیر را تأیید فرماید حضور این جماعت و اشاره به ابن عبدالحکم و دیگر حاضرین مجلس کردند]، در اینجا اتفاقی نیکوست که ما را به برآمدن حاجت ما امید میدهد از امیر التماس آن داریم که امیر از ایشان از حال ما بازپرسد تابأمر و مقام و مکانت ما آگاه گردد. امیر سؤال کرداحمدبن عبدالحکم و دیگر حضار یکزبان گفتند که ما به بیشتر اینان معدلی خواستیم دادن و ایشان تن درندادند. پس امیر بآنان اذن جلوس داد و از حاجت ایشان پرسید. گفتند: ما را نرسد که از امیر خلاف مصلحت دید او درباره ٔ یوسف بن ابراهیم تمنی کنیم تنها درخواست ما این است که اگر امیر اراده ٔ قتل او دارد ما را بر او مقدم دارد. امیر پرسید که این خواهش را سبب چیست ؟ گفتند: اکنون سی سال است که ما از حوائج معیشت هیچ نخریده ایم و بدر خانه ٔ کس نیز نرفته ایم و او تنها کفاف مارا متعهد بوده است و سوگند با خدای که اگر او را مکروهی رسیدن خواهد ما پس از وی بقاء نخواهیم و در این وقت گریه بر ایشان افتاد و بآواز بگریستند. امیربن طولون گفت: خداوند شما را برکت دهاد حق نعمت او به نیکوئی گذاردید و احسان او را به بهترین صورتی جزا دادید سپس گفت: یوسف بن ابراهیم را حاضر آوردند و بایشان گفت: دست صاحب خویش گیرید و در امان خدا بخانه هاتان بازشوید و یوسف بخانه ٔ خویش بازگشت. و باز ابوجعفراحمدبن یوسف بن ابراهیم گوید در ساعتی که پدر ما یوسف وفات کرد احمدبن طولون چاکران خود را امر داد تا بخانه ٔ ما هجوم کردند و نامه های او از ما مطالبه کردند و از نامه ها مراد این بود که کتابتی از بغدادیان را بدست آرند و دو صندوق مکاتیب او را حمل کردند و مرا با برادرم نیز دستگیر کرده با صندوقها نزد ابن طولون بردند وقتی ما بخدمت او رسیدیم مردی از اشراف طالبیین پیش او بود پس امر داد تا یکی از صندوقها بگشودند و خادمی دست در صندوق برد و دفتری که پدرم جرایات اشراف و جز آنان در آن صورت کرده بود بدست او آمد وبیرون کرد و بدست ابن طولون داد و او آن دفتر بستد و ورق زدن گرفت و در امر استخراج از اوراق و دفاتر جلد و ورزیده بود و نام طالبی حاضر مجلس را در دفتر اجری خواران پدرم بدید و روی با طالبی کرد و گفت: شنیده ام که ترا از یوسف بن ابراهیم وظیفه بوده است. گفت: آری ای امیر من بدین شهر درآمدم و درویش بودم و یوسف مرا در سال دویست دینار جرایت مقرر داشت سپس بطول ومن ّ امیر غنی شدم و از قبول راتبه ٔ او استعفا جستم.او بمن گفت: سوگند با خدای که تا سبب و وسیله ٔ مرا با رسول قطع نکنی، و چشمان طالبی پر اشک شد. پس احمدبن طولون گفت: خدای یوسف بن ابراهیم را بیامرزاد پس بمن و برادرم گفت: با شما کاری نیست بخانه ٔ خویش بازگردید و ما بجنازه ٔ پدر ملحق شدیم و این علوی نیز در تشییع و ماتم جنازه حاضر آمد و حقوق پدر ما بأحسن وجهی مکافات کرد. و باز یاقوت گوید: ابوجعفر احمدبن ابی یعقوب یوسف بن ابراهیم معروف به ابن الدایه از فضلاء اهل مصر و معروفین آن بلاد است و از صاحبان علوم کثیره در ادب و طب و نجوم و حساب و جز آن است و پدر او ابویعقوب کاتب ابراهیم بن المهدی و رضیع وی بود و او را در اخبار طب تألیفی است. احمدبن یوسف در سال 330واند هَ.ق. و گمان میکنم 340 درگذشت. و از تصانیف اوست: کتاب سیره احمدبن طولون و کتاب سیره ابنه ابی الجیش خمارویه. کتاب سیره هارون بن ابی الجیش و اخبار غلمان بنی طولون. کتاب المکافات. کتاب حسن العقبی. کتاب اخبارالأطباء. کتاب مختصرالمنطق و آن را برای علی بن عیسی وزیر نوشته است. کتاب ترجمه کتاب الثمره. کتاب اخبارالمنجمین. کتاب اخبار ابراهیم بن المهدی. کتاب الطبیخ. و ابن رولان حسن بن ابراهیم گوید: ابوجعفر رحمه اﷲ در غایت افتنان و یکی ازوجوه کُتّاب فصحا و حُسّاب و منجمین مجسطی اقلیدسی و نیکومجالست و نیکوشعر بود و اجزائی از شعر وی مدون است. و او روزی بخانه ٔ علی ابوالحسن علی بن مظفر کرخی عامل خراج مصر درآمد و سلام گفت. علی گفت: یا ابوجعفر حال تو چون است ؟ و ابوجعفر ببدیهه این بیت گفت:
یکفیک من سوء حالی ان سألت به
انی علی طبری ّ فی الکوانین.
رجوع به معجم الأدباء ج 2 ص 157 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف بونی، ملقب بشهاب الدین. او راست: بحرالوقوف فی علم الاوفاق و الحروف.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف حریثی المدینی طریقهً والزبیدی نسباً، شافعی، مکنی به ابوالعباس. او راست: حزب الفتح من مانح النجح. و صدور الغشا عن درر العشا.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف حلبی، مشهور بالسمین و ملقب به شهاب الدین. رجوع به احمدبن یوسف بن عبدالدائم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یعقوب الکندی. رجوع به احمدبن یعقوب بن اسحاق کندی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یعقوب بغدادی، معروف به ابن اخی العرق. محدث است و از داودبن رشید و او از حفص بن غیاث روایت کند. وفات او به سال 301 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن زیدبن یسار ابوالعباس ثعلب النحوی اللغوی الخراسانی. امام کوفیین در نحو و لغت. و ثقه و بادیانت. وی ایرانی و از موالی بنوشیبان است. و چنانکه مرزبانی از مشایخ خویش آورده، مولد ثعلب به سال 200 هَ.ق. و وفات او سیزده شب از جمادی الاولی مانده به سال 291 بروزگار مکتفی بن المعتضد روی داد ودر این وقت نود سال و چند ماه از عمر وی گذشته بود و او یازده خلیفه دید اولین آنان مأمون و آخری مکتفی. و در آخر عمر گوش وی گران شده بود و در مقابر باب الشام در حجره ای که بخریدند و سپس بساختند جسد او بخاک سپردند. و گور ثعلب بدانجا معروف است و مال او بدختر او دادند و آن بیست و یکهزار درهم و دوهزار دینار بود. با دکاکین چند بباب الشام که بهاء آن سه هزار دینار بود. و از پیش نیز هزار دینار او نزد ابوحمد صیرفی ضایع شده بود و این مال را ثعلب باحمد داده بود تا برای او تجارت کند و این خبر عبداﷲبن الحسین القطربلی در تاریخ خویش آورده است. مرزبانی از ابوالعباس محمدبن طاهر طاهری (و ثعلب مؤدب پدر این ابوالعباس، یعنی مؤدب طاهربن محمدبن عبداﷲبن طاهر بود) روایت کند که سبب وفات ابوالعباس ثعلب این بود که بروز جمعه پس از نماز عصر از جامع بخانه بازمیگشت و جماعتی از اصحاب او و ازجمله من از پی وی روان شدیم تا او را بخانه رسانیم و بدر خانه ٔ او از ناحیه ٔ باب الشام رسیدیم، قضا را در این وقت پسر ابراهیم مادرائی از پشت سر سواره می آمد و در عقب او غلام او نیز سوار اسبی دیگر بود و اسب غلام توسنی آغازید و ما بشنیدن آواز سم بکنار راه کشیدیم و ثعلب ابوالعباس را دفتری بدست بود و در آن میدید و بعلت گرانی گوش متوجه و ملتفت اسب نشد و اسب بر وی زد و ثعلب با سر بگَوی که خاک ازآنجا برگرفته بودند درافتاد و برخاستن نتوانست و مااو را بخانه برداشتیم مختلط و شیفته گونه و از درد سر می نالید. این بود سبب وفات او رحمه اﷲ. مرزبانی از احمدبن محمد عروضی آرد که فضل ابوالعباس بر دیگر همعصران وی قوه ٔ حفظ او بود که آن مایه از علوم را که سینه ها بر آن تنگ می آمد از بر داشت. و او و ابوسعید سکری در دو انتها بودند چه ابوسعید سکری تکیه بر کتب داشت و علاوه بر کتب کثیره ای که گرد کرده بود بدست خویش آن مقدار کتاب استنساخ کرد که احدی جز او نکرده است لیکن برخلاف، ابوالعباس ثعلب باتکال و ثقه ای که بحفظ و صفاء ذهن خود داشت هیچگاه دست بکتابی نمی برد.
خطیب گوید، ثعلب از جمعی کثیر از بزرگان ادب سماع دارد ازجمله: محمدبن سلام الجمحی و محمدبن زیاد الاعرابی و علی بن المغیره الاثرم و ابراهیم بن المنذر الحرانی و سلمهبن عاصم و عبیداﷲبن عمر القواریری و زبیربن بکار و جز آنان. و خلقی بسیار از او روایت کنند، مانند محمدبن العباس البریدی و علی بن سلیمان الأخفش و ابراهیم بن محمدبن عرفه نفطویه و ابوبکربن الأنباری و ابوعمر الزاهد و ابوالحسن بن مقسم و احمدبن کامل القاضی و غیر ایشان. و ثعلب می گفت: از قواریری صدهزار حدیث شنوده ام. یاقوت گوید: بخط ابوسالم حسن بن علی خواندم که می نویسد: نقل کرد از خط حسن بن علی بن مقله که ابوالعباس احمدبن یحیی گفت که: در سال شانزدهم آغاز کردم بنظر در عربیت و شعر و لغت و مولد من بسنه ٔ 200 هَ.ق. سال دوم خلافت مأمون بود. و باز ابوالعباس گوید، مأمون را دیدم به سال 204 آنگاه که از خراسان بازمی گشت و او از باب الحدید بیرون آمده و قصد رفتن بقصر رصّافه داشت و مردم در مصلی دو صف بسته بودند و پدر من مرا در آغوش داشت و چون مأمون فرارسید پدرم مرا برداشت و گفت: این مأمون است و امسال نیز سال چهار است یعنی 204 و این سخن تا امروز مرا بخاطر است. و در عربیت ماهر شدم و همه کتب فراء را از بر کردم که حرفی نیز از من فوت نشد و در این وقت بیست و پنج ساله بودم و به علم نحو بیش از دیگر علوم توجه داشتم و آنگاه که کار نحو محکم کردم بشعر و معانی و غریب روی آوردم و ده و اند سال ملازمت ابوعبداﷲبن الاعرابی کردم و بخاطر دارم که روزی او نزد احمدبن سعیدبن سلیم بود و من نیز با وی بودم و جماعتی نیز ازجمله سدری و ابوالعالیه نیز بدانجا بودند و در شعر شماخ سخن بمیان آمد و در معانی شعر او به بحث و سؤال درآمدند و من یک یک را جواب گفتم و در هیچ مسئله درنماندم و ابن اعرابی گوش می داشت و چون در معظم اشعار شماخ بحث بپایان رسید ابن اعرابی با نظر اعجاب و شگفتی در احمد نگریست و مرا با چشم بدو نمود و اشارت بسوی من کرد. ابوالعباس گوید: وقتی در بیماری از ابن ماسویه ٔ طبیب پرسیدم در حمام چه بینی ؟ گفت: باعتقاد من پس از آنکه عمر آدمی از چهل درگذرد اگر میسر شود خوب است تا همه عمر خود در حمام گذراند و باز ابوالعباس گوید به کلمه ٔ الذی نسبت روا نباشد چه او جز به صله تمام نشود و عرب بکلمه ای جزاسم تام نسبت نکنند و الذی و اخوات وی حکایت است و بحکایت نسبت نشاید و در غیبت من از فارس از ابن قادم پرسیده بودند که نسبت به الذی چگونه کنند؟ او گفت: گویند «الذوی » و چون بفارس بازگشتم از همین پرسش کردند و من گفتم: به الذی نسبت جائز نباشد و همین دلیل بگفتم و این جواب من به ابن قادم برداشتند و آنگاه که ما یکدیگر را دیدار کردیم میان ما در این معنی منازعه رفت و او در آخر رای من بپذیرفت. و باز ابوالعباس گوید: برای سماع نزد عالم نقی العلم ریاشی میرفتم وروزی این شعر بر او خواندند:
ما تنقم الحرب العوان منی
بازل عامین حدیث سنی
لمثل هذا ولدتنی امّی.
ریاشی مراگفت: چه گوئی در حرکت بازل آیا بفتح است یا بضم ؟ گفتم: با چون منی این نگویند من ملازمت خدمت تو نه برای این گونه مسائل کنم. بازل َ و بازل ُ هر دو روایت آمده است رفع آن بر سبیل استیناف و خفض بنابر اتباع و نصب آن بر حال است و ریاشی را شرم آمد و خاموش شد. و باز گوید: بمجلس علی بن محمدبن عبداﷲبن طاهر درآمدم مبرّد با جماعتی از اصحاب و کتّاب خود بدانجا بود چون بنشستم محمدبن عبداﷲ مرا گفت: چه گوئی در این قول امری ءالقیس:
لها متنتان خظاتا کما
اکب علی ساعدیه النمر.
گفتم از لحاظ لغت، کلمه های غریب بیت یکی خظاتاست، عرب گوید: لحم خظا یخظا، وقتی که گوشت سخت و پیچیده باشد و این بیت در صفت اسب است و دیگر، اکب علی ساعدیه النمر یعنی در محکمی ساعد پلنگ آنگاه که بر پای تکیه کند و دیگر متن است و آن دو جویچه است از راست و چپ مازه. و اما از لحاظ عربیت، اصل خظاتا خظتا است چون تا متحرک شد الف بعلت حرکت فتحه عود کرد. محمدبن عبداﷲ روی با محمدبن یزید کرد، محمد گفت: اعزّاﷲ الامیر اینجا اراده ٔ اضافه شده است و خظاتا مضاف است. گفتم: احدی این نگفته است. محمدبن یزید گفت: سیبویه گفته است. گفتم اینک سیبویه کتاب او حاضر آرند سپس رو با محمدبن عبداﷲ کردم و گفتم بکتاب سیبویه نیز نیازی نیست آیا میتوان گفت، مررت بالزیدین طریفی عمرو، یعنی نعت شی ٔ را بغیر او اضافه کنیم و عبداﷲ برای سلامت طبعو استقامت قریحه ای که داشت گفت: نه سوگند با خدای این نتوان گفتن و بمحمد نظر افکند و محمد از گفتار بازایستاد و دیگر سخن نگفت و من برخاستم و مجلس بپراکند. یاقوت گوید: لیکن من ندانم چرا این اضافه جائز نباشد و گمان ندارم که کسی بر گوینده ٔ این جمل انکار آرد: رأیت الفرسین مرکوبی زید و رأیت الغلامین عبدی عمرو و رأیت ثوبین درّاعتی زید، و مانند همین امثله است: مررت بالزیدین طریفی عمرو که مضاف بعمرو و صفت زید است و این بر هر متأمل روشن و ظاهر است.
ابوالعباس گوید آنگاه که مازنی مرا بدید و با من در نحو بحث کرد و سپس بسرّمن رأی شد هرگاه بمن پیام فرستادی گفتی برادر تو بتو سلام رساند. و وقتی محمدبن عیسی در حضرت محمدبن عبداﷲ مرا گفت: از آنکه امیر ترا تقدم دهد ما نیز ترا مقدم داریم، من گفتم: ای شیخ من علم درست نکردم تا امرا مرا تقدم دهند بلکه تا علما مرا مقدم شمارند. و باز ثعلب گوید: محمدبن عبداﷲ همواره نبشتی الف درهم واحده و هرگاه دیدی یکی از کتّاب او الف درهم واحد نوشته است آن را بواحده اصلاح کردی و کتّاب او با اینکه با وی همداستان نبودند از ترس و رعایت ادب چیزی نمی گفتند تا روزی مرا گفت: دانی فراء کتاب البهی، که را نوشت ؟ گفتم: نی. گفت: عبداﷲ پدر مرا بامر جدم طاهر. گفتم فراء کتب دیگرنیز برای عبداﷲ تألیف کرده است و ازجمله: کتاب المذکر و المؤنث، گفت در آن کتاب چه گوید؟ گفتم ازجمله ٔ گفته های او در آن کتاب این است که باید الف درهم واحد گفت و الف درهم واحده غلط است. چون این بشنید چشمهای خویش فراخ بگشاد و در من نظر افکند و متنبه گشت و از آن پس کتبه ٔ او بیاسودند. و باز گوید: عبداﷲبن اخت ابی الوزیر رقعه ای بخط مبرّد بمن فرستاد که مبرّد در آن این جمله نوشته بود: ضربته بلا سیف. و از من پرسیده بود آیا این رواست ؟ من در جواب نوشتم: نه سوگند با خدای من این نشنیده ام. و سپس باز ابوالعباس درتأیید قول خود گوید: بی شبهه این غلط است چه خافض بر سر لاء نافیه و غیر آن از حروف درنیاید از آنرو که آن ادات است و هیچ گاه حرفی را بر سر حرفی درنیاورند. عجوزی گوید: با قاسم و حسن، دو پسر عبیداﷲبن سلیمان بن وهب نزد مبرد رفتیم. قاسم مرا گفت: از او چیزی پرس، من بمبرّد گفتم چه گوئی اعزک اﷲ در قول اوس:
و غیّرها عن وصلها الشیب انه
شفیع الی بیض الخدور مدرب.
و مبرد پس از مکث و مهلت و تمطقی گفت: مراد اوس این است که زنان با وی مأنوس شدند و دیگر از وی پرده نمی کردند. پس از آن بمجلس ابوالعباس ثعلب شدیم و چون مجلس بمردمان بینباشت از ابوالعباس همان سؤال کردم، گفت: ابن الاعرابی ما را می گفت که: هاء در انّه راجع بشباب است هرچند مرجع در کلام نیامده است چه آن از سیاق معلوم است و من روی به حسن و قاسم کردم و گفتم: فرق شیخ خود را باشیخ ما بنگرید. حمزه گوید: چون مازنی درگذشت ابوالعباس مبرد جای او گرفت و ذکر مازنی در بغداد و سامرای همچنان برجای و تازه بوده و هیچ کس بر مقام و منزلت او در علم وهنی نیاورد تا آنکه ابن الأنباری در بعض مصنفات خود ذکر مازنی بمیان آورد و قصد وی تحقیر او بود و این از روی تعصبی که برای مذهب کوفیین و عنادی که با طریقه ٔ بصریان داشت کرد تا مازنی را تخفیف و صاحب خود ثعلب را تجلیل کرده باشد. و گفت: شنیدم ابوالعباس ثعلب می گفت: خواستم بمعارضه و مناظره نزد مازنی روم و این بر اصحاب ما [یعنی کوفیین] گران آمد و گفتند چون توئی را نسزد که نزد بصری روی تا فردا بگویند ثعلب تلمیذ مازنی بود و من برای مخالفت نکردن با رأی آنان از قصد خویش بازایستادم. و در این حکایت قصد ابن انباری تجلیل صاحب خویش بود و لیکن او را استخفاف کرده است و باین نیز نایستاد و حتی با خلیل هم همین معاملت کرد و در کتاب خود نوشت که ابوالعباس احمدبن یحیی مرا حکایت کرد که ابوجعفر الرؤاسی کتابی کرد در نحو وفیصل نام نهاد و خلیل آن کتاب را از وی بعاریت خواست و وی کتاب بدو فرستاد و دلیل بر اینکه خلیل نحو از کتاب رؤاسی فراگرفته این است که سیبویه در الکتاب ذکر او آورده و گوید: قال الکوفی -انتهی.
و هرکس این سخنان شنود داند که این گفتارها را جز متعصبی نگوید: در کتاب ابن ابی الازهر بخط عبدالسلام بصری خواندم که روباروی خانه ٔ ابوالعباس ثعلب مردی خانه داشت که در عقل وی خلل راه یافته بود و بیشتر بیرون میشد و بر در خانه می نشست و بمردمان نظاره می کرد، روزی غلام ابوالعباس را دید که نان سیاه خریده بخانه ٔ ثعلب می برد. مرد گفت: ای ابوالعباس چرا خود را نان میده نخری این امساک و بخل و شآمت چیست ؟ ابوالعباس گفت: این از احتیاج و ریختن آبروی نزد مردمان بهتر است. مرد بخندید و گفت: همین نان را مگر جز بآبرو ریختن و دست طلب بدین و آن دراز کردن بدست کرده ای ؟ اگر راست گوئی هیچ از کسان مپذیر. و سپس روی بمن کرد و گفت: یکی گفته است:
زماننا صعب و اخواننا
ایدیهم ُ جامده البذل
و قد مضی الناس و لم یبق فی
عصرک الاّ محکم البخل
و ما لنا بلغه اقواتنا
ما فیه للاسراف من فضل
فضم کفیک علی ملکها
و اطرش السمع عن العذل.
و من از انشاد او این شعر را پس از آن گفتار متعجب شدم. احمدبن فارس لغوی گوید: ابوالعباس ثعلب در اعراب سخنان خویش لاابالی بود چنانکه گاهی که بمجلس درمی آمد و در پیش پای وی قیام می کردیم می گفت: اقعدوا اقعدوا، بفتح الف. ابن کامل قاضی گوید: آنگاه که مبرّد بمرد ابوبکربن العلاف این شعر مرا انشاد کرد:
ذهب المبرّد وانقضت ایامه
و لیلحقن مع المبرّد ثعلب
بیت من الاَّداب اصبح نصفه
خرِباً و باقی النصف منه سیخرب
فابکوا لما سلب الزمان و وطّنوا
للدهر انفسکم علی ما یسلب
ذهب المبرّد حیث لاترجونه
ابداً و من توجونه فمغیب
فتزوّدوا من ثعلب فبکأس ما
شرب المبرد عن قلیل یشرب
واستحلبوا الفاظه فکأنکم
بسریره و علیه جمع محلب
و اری لکم ان تکتبوا انفاسه
ان کانت الأنفاس ممّا یکتب
فلیلحقن بمن مضی متخلف
من بعده و لیذهبن و نذهب.
و ابوالطیب عبدالواحد لغوی در کتاب خویش موسوم بمراتب النحویین گوید که: ثعلب در لغت اعتماد به ابن اعرابی داشت و در نحو بسلمهبن عاصم و از ابن نجده کتب ابوزید را روایت کرد و از اثرم کتب ابوعبیده را و از ابونصر کتب اصمعی را و از عمروبن ابی عمرو کتابهای پدر او را و مردی ثقه و متقن بود و شهرت او از توصیف او کفایت کند وی حجت و دَیّن و وَرِع و مشهور بحفظ و صدق و اکثار روایت و حسن درایت بود و هرگاه که ابن الاعرابی در امری شک میکرد باو می گفت: ای ابوالعباس در این چه گوئی ؟ و این از روی ثقه ای که بغزارت حفظوی داشت می گفت. مولد ثعلب به سال 200 بود و طلب لغت و عربیت بسنه ٔ 216 کرد و خود گوید: در هیجده سالگی بنظر در کتاب الحدود فراء آغاز کردم و در بیست وپنج سالگی مسئله ای از فراء نماند که در حفظ نداشته باشم و موضع آن را در کتاب ندانم و یک کتاب از کتب او نبود که تمام را از بر نکرده باشم. و مرزبانی گوید عبداﷲبن حسین بن سعد قطربلی در تاریخ خود آورده است که: ابوالعباس احمدبن یحیی ثعلب در حفظ و علم و صدق لهجه و معرفت بغریب و روایت شعر قدیم و معرفه نحو بمذهب کوفیین بدان جایگاه بود که کس بدان نرسید و کتب فراء و کسائی تدریس می کرد و در مذهب کوفیین متبحر بود لکن استخراج قیاس نمی کرد و در آن صدد نیز برنیامد بلکه تنها میگفت: فراء چنان گفت و کسائی چنین گفت لیکن آنگاه که دلیل از وی می طلبیدند عمیق نمی نمود. و ابوعلی احمدبن جعفر نحوی دختر او داشت و هر روز بدان ساعت که ثعلب با اصحاب بر در خانه ٔ خویش نشسته بود ابوعلی بادفتر و محبره ای بیرون میشد و از میان اصحاب وی میگذشت و برای خواندن کتاب سیبویه نزد ابوالعباس مبرد می رفت و پدرزن وی بوی عتاب میکرد و میگفت گاهی که مردم ترا بینند که نزد این مرد میروی و درس میخوانی چه گویند؟ و او بعتاب ثعلب التفات نمی کرد. و باز قطربلی گوید که این داماد ثعلب به دینوری مشهور و نیکومعرفت بود و شنیدم که اسحاق بن مصعبی از وی پرسید که از چه روی محمدبن یزید به کتاب سیبویه اعلم از احمدبن یحیی بود؟ او گفت: از آن که محمدبن یزید آن کتاب را از علما فرا گرفت و احمدبن یحیی کتاب را از پیش خود آموخت. و همه ٔ علماء وقت در احمد هم از گاه حداثت سن وی بنظر تقدم مینگریستند. و باز قطربلی آرد که بر احمدزفتی و امساک غالب بود و حتی بنفس خویش تنگ می گرفت و برادر من که دوست و وصی او بود مرا حکایت کرد که وقتی نزد ثعلب رفتم و او حجامت کرده بود و طبقی در پیش داشت در آن سه گرده و پنج تخم مرغ و مقداری سبزی وسرکه، و آن طعام وی بود. گفتم تو حجامت کرده ای اگر رطلی گوشت با بوی افزاران و همان قدر برای عیال دستورفرمائی بهائی گزاف نخواهد. و باز قطربلی از قول احمدبن اسحاق معروف به ابوالمدور حکایت کند که او گفت: مکرر دیدم که ابن الأعرابی در امری شک میکرد و بثعلب میگفت: ای ابوالعباس تو در این چه گوئی ؟ و این از وثوقی بود که ابن الأعرابی بغزارت حفظ وی داشت معهذا اورا ببلاغت وصف نتوان کردن و هروقت او نامه ببعض دوستان یا اصحاب سلطان کردی از حد طباع عامه تجاوز نکردی اما آنگاه که سخن از شعر و غریب و مذهب فراء و کسائی پیش آمدی بدان جایگاه بودی که کس با او برابری نتوانستی. و هیچ طعن طاعنی بر وی راست نیامدی. او و محمدبن یزید دو دانشمند بودند که تاریخ ادب بدیشان ختم شد یا آن که آن دو تن چنان بودند که یکی از محدثین در این شعر گفته است:
ایا طالب العلم لاتجهلن
وعذ بالمبرد او ثعلب
تجد عند هذین علم الوری
فلاتک کالجمل الأجرب
علوم الخلائق مقرونه
بهذین فی الشرق و المغرب.
و مرزبانی میگفت که از صولی شنیدم که عبداﷲبن حسین بن سعد قطربلی این ابیات را بخود نسبت می کرد.
و محمدبن احمد کاتب از احمدبن یحیی نحوی حکایت کند که ابن اعرابی از من پرسید: ترا چند فرزند است ؟ گفتم: تنها دختری و این قطعه برخواندم:
لولا امیمه لم اجزع من العدم
و لم اجب فی اللیالی حندس الظلم
تهوی حیاتی و اهوی موتها شفقاً
و الموت اکرم بذّال علی الحرم.
و پس ابن الاعرابی ابیات ذیل خواندن گرفت:
عمیمه تهوی عمر شیخ یسره
لها الموت قبل اللیل لوانها تدری
یخاف علیها جفوه الناس بعده
و لا ختن یرجی اودّ من القبر.
و از ابوعبداﷲ حکیمی و او از یموت بن المزرع روایت کند که او گفت: ثعلب میخواست ببصره نزد ابوحاتم سجستانی رود لیکن در آن روز انتشار یافت که روزی جمعی از امارد در مجلس ابوحاتم املاء او می نوشتندو یکی از آنان به ابوحاتم گفت: اصلحک اﷲ این لام کدام یک از لامها باشد و بوحاتم گفت: پسرکم، لام کی و ثعلب بشنیدن این خبر از رفتن ببصره منصرف گردید.
وصولی روایت کند که وقتی ما در مجلس ابوالعباس احمدبن یحیی ثعلب بودیم و مردی از وی پرسید که مصدر مسجد معروف چیست ؟ ثعلب گفت: سجود، گفت: از چیزها که در آن جایز نباشد مرا آگاه کن، گفت: جائز نیست گفتن مسجد (بفتح جیم) و بخندید و گفت: اگر غیرجائزها را بشماریم بسی دراز کشد این است که تنها جائزها را برشمرند تا آنکه معلوم گردد که غیر آن جائز نیست. و این مثل آن است که وقتی ابن ماسویه به بیماری دوائی دستور داد و سپس گفت: جوجه و چیزی از میوه ها نیز تناول کن. بیمار گفت: خواهم مرا آگاه کنی که چه چیزها نخورم. ابن ماسویه گفت: مرا مخور و خر مرا هم مخور و غلام مرا نیز مخور و کاغذ بسیاری گرد کن و فردا پگاه نزد من آی تا بنویسم چه این بسی دراز است و با گفتن راست نیاید و بجائی نرسد. و ابوالعباس روزی دیگر گفت: پیری خود بنفسه بیماری باشد و چون بیماری دیگر بوی پیوندد کار صعب و دشوار شود و سپس این ابیات بخواند:
اری بصری فی کل یوم و لیله
یکل و خطوی عن مداهن تقصر
و من یصحب الأیام تسعین حجه
یُغَیِّرْنَه ُ والدهر لایتغیر
لعمری لئن اصبحت امشی مقیداً
لما کنت امشی مطلقاً قبل اکثر.
و ابوبکر محمدبن حسن زبیدی گوید که: ثعلب گفت: محمدبن عبداﷲبن طاهر مرا بمجالست پسر خود طاهر خواند و در خانه ٔ خویش وثاقی جدا برای ما معلوم کرد و وظیفه مقرر داشت و من هر صبح تا ساعت چهارم ِ روز بدانجا بودم و چون گاه طعام میشد بازمیگشتم و طاهر این معنی بپدر خود بگفت و او امر داد الوان طعام دو برابرکردند و چون وقت غذا رسید من برخاستم و بعادت بخانه ٔ خویش رفتم و طاهر این نیز بپدر برداشت و محمد خادم موکل ما را بخواند گفت: بمن خبر رسید که احمدبن یحیی هنگام طعام باز خانه شود و گمان بردم که ماحضر را کم گمان برد و یا گوناگون نبودن طعام او را خوش نیاید فرمان کردم تا ضعف کردند و باز میشنویم که او هنگام خوردن بخانه میشود تو از زبان خویش او را گوی آیا خانه ٔ تو از خانه ٔ ما خُنُک تر یا طعام تو از طعام مابمزه تر است و از قول من بگوی بازگشت تو بخانه زمان طعام بر ما عیب و زشتی باشد و چون خادم این جمله با من بگفت بپذیرفتم و سیزده سال بدین سان گذشت و با این هر روز مرا هفت وظیفه نان خشکار و یک وظیفه درمک و هفت رطل گوشت و علوفه ٔ یک سر دابّه بخانه می فرستادندو هزار درهم نیز مرا مشاهره بود و چون سال فتنه درآمد و کار آرد و گوشت سخت شد کاتب او بمطبخ شرحی از بسیاری مئونهها نوشت و گفت در جریده بنگرد تا بدانچه ناگزیر است اکتفا شود و جریده بدو بردند و آن مشتمل سه هزار و ششصد تن بود و محمد در آن جریده نام کسان دیگر نیز مزید کرد و بر جریده توقیع کرد که من آن نیستم که روزی کس را که بنان من خو گرفته قطع کنم خاصه نان آن کسان را که بمن گفته اند ما را نان ده. بتمام جریده عمل باید کردن یا همه با هم زنده مانیم و یا جملگی با یکدیگر بمیریم.
زبیدی گوید ثعلب را کتبی بزرگوار و قیمتی بود و بعلی بن محمد کوفی یکی از اعیان شاگردان خویش وصیت کرد که کتب او را به ابوکر احمدبن اسحاق قطربلی دهند و زجاج بقاسم بن عبیداﷲ گفت: این کتب بس عزیز و جلیل القدر است بهوش باش که از دست نشود وخیران ورّاق را حاضر آوردند و او آن کتاب را ببهائی نازل تقویم کرد یعنی هر ده دیناری بسه دینار و مجموع آن بسیصد دینار برآمد و قاسم بن عبید بهمان مبلغ تقویم خیران آن کتب از احمدبن اسحاق بخرید. و ابوالطیب عبدالواحدبن علی لغوی در کتاب مراتب النحویین گوید: علم کوفیین به ابن السکیت و ثعلب منتهی گشت و هر دو ثقه و امین بودند و یعقوب [یعنی ابن السکیت] از ثعلب اسن بود و پیش از ثعلب بمرد و نیکوتألیف تر از ثعلب بود لکن ثعلب در نحو از ابن السکیت اعلم بود. ثعلب گوید: روزی نزد ابن السکیت بودم و او از من چیزی پرسید و من بهم برآمدم و ابن السکیت تیزبین بود و فی الحال دریافت و گفت: درهم مشو سوگند با خدای که پرسش من طلب فهم بود نه آزمایش. و احمدبن العسکری در کتاب التصحیف گوید: ابوبکربن انباری ما را از پدر خود روایت کردکه روزی قطربلی بر ثعلب این بیت اعشی میخواند بدین صورت:
فلو کنت فی حب ّ ثمانین قامه
و رقّیت اسباب السماء بسلّم.
ثعلب گفت: خانه ات ویران، آیا هرگز حُبی بهشتاد بالای آدمی دیده ای ؟ این جُب ّ است. و خطیب آرد که ثعلب گفت: دوست داشتم احمدبن حنبل را بینم و چون نزد وی شدم گفت: مطالعات تو در چیست ؟ گفتم: نحو و عربیت و او این قطعه را که از شاعری از بنی اسد است خواندن گرفت:
اذا ما خلوت الدهر یوماً فلاتقل
خلوت و لکن قل علی ّ رقیب
و لاتحسبن اﷲ یغفل ما یری
و لا ان ّ ما تخفی علیه یغیب
لهونا علی الاَّثام حین تتابعت
ذنوب علی آثارهن ّ ذنوب
فیالیت ان ّ اﷲ یغفر ما مضی
فیأذن فی توباتنا فنتوب.
خطیب گوید که: ابومحمد زهری گفت مصیبتی ثعلب را روی داد و من دیر بتعزیت وی شدم چه دیر شنیده بودم سپس نزد او شدم و عذر خواستم. گفت: یاابومحمد ترا حاجت بتکلف عذر نیست. فان ّ الصدیق لایحاسب و العدوّ لایحتسب له. و بخط ابوالحسن علی بن عبیداﷲسمسمی لغوی خواندم که خبر داد ما را ابومحمدبن حسن نوبختی و او از ابوالفتح محمدبن جعفر مراغی نحوی و او از ابوبکربن خیاط نحوی که گفت: روزی نزد ابوالعباس ثعلب بودم کسی از وی پرسید [و در این وقت گوش احمدگرانی گرفته بود] که: صوص چه باشد؟ گفت: صوح بنیان کوه است و مرد سؤال خود اعاده کرد چه میدانست که ثعلب نشنیده است. ثعلب گفت: سوح جمع ساحت است. بار سوم مرد سؤال تکرار کرد و ثعلب گفت: نزدیک شو و دهان بر گوش من نه و بگوی. مرد چنان کرد چون بشنید گفت: آری عرب گوید: رأیت صوصاً علی اصوص ای رجلاً ندلاً علی ناقه کریمه. ابوالقاسم زجاجی از علی بن سلیمان اخفش آرد که ثعلب گفت: رباشی به سال 230 به بغداد آمد و من برای اخذ علم بدیدن وی رفتم، گفت: از تو سوءالی کنم. گفتم: نیک آمد. گفت: آیا روا باشد گفتن نعم الرجل یقوم ؟ گفتم: آری آن نزد همه جائز است چه کسائی در اینجا تقدیر کند و گوید اصل نعم الرجل رجل یقوم است چه کسائی نعم را فعل داند و فراء تقدیر نکند چه نعم را اسم شمارد پس رجل را بنعم رفع دهد و یقوم را صله ٔ رجل گیرد. و صاحب تو سیبویه چیزی تقدیر نکند و او هم نعم را فعل داند لکن یقوم را مترجم یعنی بدل گوید، و ریّاشی خاموش شد. من گفتم: اینک من چیزی پرسم. گفت: بازپرس. گفتم: چه گوئی در یقوم نعم الرجل ؟ گفت: جائز است. گفتم: نه این خطاست نزد همه چه بر مذهب کسائی فعل بر سر فعل درنیاید و بمذهب فراء نیز خطا باشد چه یقوم نزد او صله ٔ رجل است و صله بر موصول مقدم نتواند شد و بمذهب سیبویه صاحب تو نیز خطاست چه آن ترجمه و بدل است و ترجمه ایضاح و تبیین جمله ٔ پیشین باشد و بر مترجم عنه و مبدل منه پیشی نتواند گرفت. ریاشی گفت: من دیریست که عربیت را تارکم از دری دیگر سخن کنیم و من در ایام ناس و اخبار و اشعار درآمدم و وی نیز بدان مباحث درآمد چون دریائی روان. و باز زجاجی روایت کند از علی بن سلیمان الاخفش که او گفت: روزی در خدمت ثعلب بودم و پیش از انقضاء مجلس رفتن خواستم، ثعلب گفت: کجا؟ برای مجلس خلدی [یعنی مبرّد] بس بی تابی، گفتم: نی مرا کاری است، گفت: مبردّ بحتری را برابوتمام تقدم میدهد آنگاه که نزد وی شوی معنی این شعر ابوتمام از وی بازپرس:
أآلفهالنحیب کم افتراق
اظل ّ فکان داعیه اجتماع.
ابوالحسن (یعنی علی بن سلیمان اخفش) گفت: چون بمجلس ابوالعباس مبرّد رسیدم معنی شعر بپرسیدم گفت:معنی این است که: دو محب ّ و دو عاشق بدلال و غنج و تسحب و ناز گاه از هم دوری گزینند و این نه بقصد بریدن از یکدیگر باشد و آنگاه که زمان رحیل نزدیک شود بدوستی پیشین بازگردند و از بیم فراق و ترس طول و درازی زمان جدائی یکدیگر را دیدار کنند پس در این وقت فراق یعنی هراس فراق سبب اجتماع و وصال گردد چنانکه شاعر دیگر گفته است:
متّعا بالفراق یوم الفراق
مستجیرین بالبکا و العناق
کم اسرّا هواهما حذر النا-
س و کم کاتَما غلیل اشتیاق
فأظل ّ الفراق فالتقیا فیَ
َه فراقاً اتاهما باتفاق
کیف ادعو علی الفراق بحتف
و غداهَ الفراق کان النلاقی.
و چون بثعلب بازگشتم پرسید که شعر بر مبرد خواندی ؟ و من جواب و ابیات با وی بگفتم. گفت: تمویه و سفسطه ای غریب آورده ولی کاری از پیش نبرده است، معنی این بیت این است که آدمی گاه فراق محبوب گزیند بامید اینکه از سفر خود غنیمتی آرد و توانگر و مستغنی بمعشوق پیوندد و ازدغدغه و اضطراب سفرها و فرقتها مصون گردد و وصال وی با دوست همیشگی شود نبینی که در بیت دوم گوید:
و لیست فرحه الاوبات الا
لموقوف علی ترح الوداع.
و این نظیر آن معناست که گوینده ای دیگر گفته و ابوتمّام از او برده است:
و اطلب بعدالدّار عنکم لتقربوا
و تسکب عینای الدموع لتجمدا.
و این عین آن است.
و باز گوید: روزی بحلقه ٔ اصحاب خویش درآمد و در میان آنان جز پیران و بزادبرآمدگان نبودند و ثعلب بدین بیت تمثل کرد:
الا ربما سؤت الغیور و برّحت
بی الأعین النجل المراض الصحائح
فقد سأنی ان الغیور یودّنی
و ان ّ ندامای الکهول الجحاجح.
و من گفتم: هذا واﷲ ملیح جدّاً.
و جحظه در امالی خویش آورده است که: روزی در مجلس ثعلب بودیم یکی از حاضرین گفت: یاسیّدی ! بعجده چه باشد؟ ثعلب گفت: در کلام عرب چنین کلمه ای نشناسم. مرد گفت: من آن را در شعر عبدالصمدبن المعذل یافته ام آنجا که گوید:
اعاذلتی اقصری ابع جدتی بالمین.
و ثعلب عظیم خشم گرفت و گفت: دو گوش وی گیرید و سخت بمالید و یا سوگند خورد که دیگر بار بحلقه ٔ ما حاضر نیاید، و ما گوش وی گرفته بفشردیم. ابومحمد عبدالرحمان بن احمد زهری گوید: میان من و ابوالعباس ثعلب دوستی و مودتی استوار بود و من در کارهای خود از وی استشاره میکردم، روزی بوی گفتم:از آزار همسایگان خواهم که از این محله بمحلتی دیگرنقل کنم. گفت: ای ابا محمد عرب را مثلی است که گوید: صبرک علی اذی من تعرف خیر من استحداث ما لاتعرف. و ابوعمر الزاهد گوید: ابوالعباس ثعلب وقتی این دوبیت مرا خواند:
اذاما شئت ان تبلو صدیقاً
فجرّب ودّه عند الدّراهم
فعند طلابها تبدو هنات
و تعرف ثم ّ اخلاق المکارم.
و خطیب گوید: میان مبرد و ثعلب منافرات و نبردهای ادبی بسیار بود و مردم نیز در امرآن دو و گزیدن یکی بر دیگری بر دو فرقه بودند و هر فرقه یکی را بر دیگری تفضیل می نهادند، و روزی کسی نزد ثعلب آمد و گفت: یا ابوالعبّاس مبرد ترا هجا گفته است و این شعر برخواند:
اقسم بالمبتسم العذب
و مشتکی الصب الی الصب
لو اخذ النحو عن الرب ّ
مازاده الاّ عمی القلب.
گفت: از من این شعر ابوعمروبن العلاء را بدو رسان:
یشتمنی عبد بنی مسمع
فصنت عنه النفس و العرضا
و لم اجبه لاحتقاری به
من ذا یعض ّ الکلب اِن عضّا.
و ابوالعباس محمدبن عبیداﷲبن عبداﷲبن طاهر گوید: پدرم عبیداﷲ گفت: در مجلس برادرم محمدبن عبداﷲبن طاهر بودم، ابوالعباس ثعلب و مبرد نزد وی آمده بودند. برادرم محمد مرا گفت: این دو شیخ با هم بدینجا آمده اند، بگوی تا با یکدیگر بمناظره درآیند و آن دو در مسئله ای از علم نحو که من نیز بدان آشنا بودم ببحث پرداختند و من نیز در مباحثه ٔ آنان انبازی کردم تا بحث آنان به اموری باریک و دقیق کشید و من آن سخنان درک نمیکردم و چون نزد محمد بازگشتم گفت: کدام یک را فاضلتر دیدی ؟ گفتم: آن دو در مسئله ای جدال کردند و من نیز در مناظره ٔ آنان شرکت جستم سپس سخنان آنان لطیف و غامض شد و من درنیافتم که چه گویند و برای شناختن ایشان مردی اعلم از آن دو بایدو من آن مرد نیستم. برادرم گفت: آفرین بر تو باد اعتراف بجهل نیکوتر، تا حکمی بناصواب.
و ابوعمر زاهد مرا گفت: از ابوبکربن السراج پرسیدم: کدام یک از ثعلب و مبرد اعلم باشد؟ گفت: چه گویم درباره ٔ دو کس که عالم میان آن دو بخشیده است ؟ و باز ابوعمر گوید در مجلس ابوالعباس ثعلب بودم و او از بحث و ابحاث بستوه شده بود شیخی ریش به حنا کرده با ثعلب گفت: اگر دانی که بر افاده ٔ مردمان ترا چه مزد و پاداشی باشد بر تحمل آزار اینان شکیبائی آری. گفت: اگر این نبود از چه بار این رنج میبردم ؟ و بدین شعر تمثل کرد:
یغایین َ بالقضبان کل مفلّج
به الظلم لم یفلل لهن غروب
رضاباً کطعم الشهد یحلو متونه
من الضر او غصن الأراک قضیب
اولائک لولاهن ماسقت نضوه
لحاج و لااستشعلت برد جنوب.
و ابوبکربن مجاهد گوید: نزد ابوالعباس ثعلب بودم واو مرا گفت: اصحاب قرآن بقرآن مشغول شدند و رستگار گشتند و اصحاب حدیث بحدیث گرائیدند و رستگاری یافتندو من بزید و عمرو سرگرم شدم و ندانم که کار من بدان سر چون باشد و من از نزد وی بازگشتم و بدان شب رسول را صلی اﷲعلیه وسلم در خواب دیدم و بمن فرمود: سلام من به ابوالعباس بازرسان و بگوی ترا علمی مستطیل است. رودباری گوید: مراد رسول صلی اﷲعلیه وسلم از کلمه ٔ مستطیل این است که کلام بعلم او یعنی نحو کامل شود و خطاب به نحو زیب و جمال گیرد و بار دیگر گفت که مقصود آن است که همه ٔ علوم بنحو نیازمند است. و خطیب گوید ابوالعباس این قطعه انشاد کرد:
بلغت من عمری ثمانینا
و کنت لا آمل خمسینا
و الحمدﷲ و شکراً له
اذ زاد فی عمری ثلاثینا
و اسأل اﷲ بلوغاً الی
مرضاته آمین آمینا.
یاقوت از کتاب محمدبن عبدالملک تاریخی در اخبار نحویین نقل کند که: ابوالعباس احمدبن یحیی بن زید [کذا]بن ثعلب شیبانی نحوی فاروق نحویین و عیارگیر لغویین از کوفیین و بصریین است و از همه بزبان راست تر و بشأن و منزلت برتر و به نام بلند آوازه تر و بقدر رفیعتر و بعلم درست تر و بحلم فراخ تر وبحفظ و یاد استوارتر و به حظ و نصیب دین و دنیا بهره مندتر است. و مفضل بن سلمهبن عاصم مرا گفت: احمدبن یحیی ثعلب نحوی برتبه ٔ ریاست ادب رسید و از سال 225 طلبکاران ادب بخدمت وی پیوستند و گوید که از ابراهیم حربی شنیدم که می گفت: مردمان در اسم و مسمی چیزها گفتند لکن من برای خود و شما جز گفته های ثعلب را نپسندم. و گوید: ابوالصقر اسماعیل بن بلبل شیبانی ذکر ابوالعباس نزد الناصر لدین اﷲ [کذا] الموفق باﷲ برادر معتمد خلیفه کرد و او ابوالعباس را اجری و راتبه ٔ سلطانی و کافی مقرر داشت و این عمل وی نزد اهل علم و ادب پسندیده آمد، و یکی از ادبا در این معنی درباره ٔ ابوالصقر و ثعلب گوید:
فیا جبلی شیبان لازلتما لها
حلیفی فخار فی الوری و تفضل
فهذا لیوم الجود و السیف و القنا
و انت لبسط العلم غیر مبخّل
علیک اباالعباس کل ّ معوّل
لأنک بعد اﷲ خیر معوّل
فککت حدود النحو بعد انغلاقه
و اوضحته شرحاً و تبیان مشکل
فکم ساکن فی ظل نعمتک التی
علی الدهر ابقی من ثبیر و یذبل
فاصبحت للاخوان بالعلم ناعشاً
و اخصبت منه منزلاً بعد منزل.
و تاریخی وفات ثعلب را چنانکه ما گفتیم آورده است. و گوید بعض اصحاب ثعلب در رثاء او گفته اند:
مات ابن یحیی فماتت دوله الأدب
و مات احمد انحی العجْم والعرب
فان تولی ابوالعباس مفتقدا
فلم یمت ذکره فی الناس و الکتب.
و یاقوت گوید: تاریخی را در رثاء ثعلب شعری است و آن را مادر ترجمه ٔ تاریخی آورده ایم. و باز تاریخی آرد که: حدیث کرد مرا ابوالحصین البجلی که اهل کوفه گویند: مارا سه فقیه است در نسقی که کس مانند آن سه ندیده است: ابوحنیفه، ابویوسف و محمدبن الحسن. و سه نحوی نیزبدانگونه، ابوالحسن علی بن حمزه ٔ کسائی و ابوزکریا یحیی بن زیاد الفرّاء و ابوالعباس احمدبن یحیی ثعلب. تا این جاست آخر نقل ما از کتاب تاریخی. و محمدبن اسحاق الندیم در کتاب الفهرست آورده است که ازجمله ٔ کتب ثعلب است: کتاب المصون فی النحو جعله حدوداً. کتاب اختلاف النحویین. کتاب معانی القرآن. کتاب مختصر فی نحو سمّاه الموفقی. کتاب القراآت. کتاب معانی الشعر. کتاب التصغیر. کتاب ما ینصرف و ما لاینصرف. کتاب ما یجزی و مالایجزی. کتاب الشواذ. کتاب الوقف و الابتداء. کتاب الهجاء. کتاب استخراج الالفاظ من الاخبار. کتاب الأوسط. کتاب غریب القرآن، لطیف. کتاب المسائل. کتاب حدّالنحو. کتاب تفسیر کلام ابنهالخس ّ. کتاب الفصیح و ذکر ان ّ الفصیح تصنیف ابن داود الرقی و ادعاه ثعلب و هذا له ترجمه. قال و لأبی العباس مجالسات و امال املاها علی اصحابه فی مجالسه، تحتوی علی قطعه من النحو و اللغه و الاخبار و معانی القرآن و الشعر رواها عنه جماعه. و عمل ابوالعباس قطعه من دواوین العرب و فسر غریبها کالاعشی و النابغتین و غیرهم. و از ثعلب از معنی این جمله پرسیدند که گویند لااکلمک اصلاً. گفت: معنی آن قطع میکنم آن را از بیخ باشد و این ابیات بخواند:
بأهلی من لایقطع البخل رغبتی
الیه و من یزدادعن رغبتی بخلا
و من قد لحانی الناس فیه فأکثروا
علی ّ فکل ّ الناس مضطغن ذحلا
و امنحه صفو الهوی و لوانه
علی البحر یسقی ما سقیت به سجلا
و مازلت تعتادین ودّی بالمنی
و بالبخل حتی قد ذهبت به اصلا.
و در امالی ابوبکربن محمدبن القاسم الأنباری خواندم که گوید: ابوبکر این شعر احمدبن یحیی نحوی را برای ما انشاد کرد:
اذا کنت قوت النفس ثم هجرتها
فلم تلبث النفس التی انت قوتها
ستبقی بقاء الضب فی الماء او کما
یعیش لدی دیمومه البید حوتها.
و گوید: ابوالحسن بن البراء بر روایت قطعه ٔ فوق ابیات ذیل را افزوده است:
اغرک انی قد تصبرت جاهداً
و فی النفس منی منک ما سیمیتها
فلو کان ما بی بالصخور لهدّها
و بالریح ماهبت و طال خفوتها
فصیراً لعل اﷲ یجمع بیننا
فاشکو هموماً منک کنت لقیتها.
این است آنچه در امالی آمده است و ندانم شعر از ثعلب است یا ثعلب آن را انشاد کرده است جز اینکه در این کتاب چنانکه ملحوظ افتاد گوید:احمدبن یحیی راست -انتهی. (معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 133). و ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 38، 54، 64، 73، 79، 107، 109، 111، 116، 117، 130، 131، 145، 146، 148، 153، 154، 157، 162، 163، 170، 172، 176، 178، 180، 182، 183، 186، 187، 180، 182، 183، 186، 187، 193، 198، 201، 202، 204، 208، 242، 254، 255، 279، 329، 347، 355، 361) (روضات الجنات ص 56) (ابن خلکان چ طهران ج 1 ص 31).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن هبهاﷲ الدمشقی الشافعی، ملقب بصدرالدین. او از فقهاء شافعیه بود و منصب قاضی القضاتی داشت و به سال 656 هَ.ق. درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن سعدالدین مسعودبن عمر التفتازانی الهروی، مشهور بشیخ الاسلام، وی چون از احفاد محقق تفتازانی است باحمد حفید نیز شهرت دارد. صاحب روضات الجنات گوید: او در بیشتر علوم و مخصوصاً فقه و حدیث و تفسیر یگانه ٔ زمان و فرید عصر خود بود. و از بزرگان قضاه عامه و مشایخ اسلام است و مدت سی سال در سلطنت سلطان حسین میرزا بایقرا عهده دار قضاء هرات بود و آنگاه که شاه اسماعیل صفوی شیبک خان اوزبک را در مرو شکست داد و ماوراءالنهر را بتصرف درآورد و قصد هرات کرد تفتازانی با پنج تن از علماء هرات:امیر نظام الدین عبدالقادر مشهدی و سید غیاث الدین محمدبن یوسف رازی و قاضی صدرالدین محمد امامی و قاضی اختیارالدین حسین تربتی و امیر جمال الدین محدث دشتکی، در دارالاماره گرد آمدند و برای انتظام کارها و تعیین منزل شاه رای زدند و امیر جمال الدین پیش از ورود شاه بهرات بامر بعض از وزراء بر منبر رفت و برای آسودگی خاطر مردم سخنانی چند بگفت و آنها را خطبه کرد و بمتابعت اهل بیت و دوری از دشمنان آنان سفارش فرمود و بشرح مناقب اهل بیت پرداخت. و شاه را بخطبه ٔ غرائی بستود. با این حال هنگامی که شاه اسماعیل در سال 916هَ.ق. هرات را فتح کرد کشتن تفتازانی و گروهی دیگر از علما را فرمان داد. و تفتازانی در رمضان همین سال بدست تحصیلداران و کسان شاه کشته شد و یکی دیگر ازعلماء شش گانه ٔ مزبور یعنی امیرغیاث الدین رازی، بعد از حبس طولانی، بدست امیرخان وزیر، مربی شاه طهماسب هنگام حکومت او در هرات پس از تفتازانی نیز بقتل رسید.و در بعضی تواریخ آمده است: هنگامی محقق علی بن عبدالعالی کرکی عاملی در موکب شاه طهماسب بهراه درآمد، کشتن تفتازانی را اعتراض کرد و گفت: اگر وی کشته نمیشدی شاید باقامه ٔ حجج قاطعه حقیت مذهب امامیه و بطلان دیگر مذاهب بر او روشن میشد و این سبب هدایت مردم این بلاد میگردید و این علی بن عبدالعالی مادام العمر بر قتل تفتازانی افسوس میخورد. او راست: مجموعه ای از فوائد متفرقه، در حدود سیصد فائده، متعلق بحل مشکلات و معضلات علوم، و دفع منافات متوهمه میان احادیث و آیات، و نوادر بسیار از ملح و حکایات که هر قسمت در فصلی علی حده نوشته شده است و حاشیه ای بر مختصر دو شرح تلخیص منسوب بخود او. و شرحی بر تهذیب المنطق جد خود که آن را در سال 882 نوشته است و تعلیقه ای بر شرح عقایدنسفیه در کلام، و غیرها. رجوع روضات الجنات ص 93 شود.و نیز او راست: حاشیه بر مطول و شرح فرائض السراجیه و شرح العقائدالعضدیه. و صاحب کشف الظنون در مورد دیگر وفات او را به سال 906 و در موضع دیگر وفات او را به سال 916 آورده است. و باز در شروح العقائدالعضدیه شرحی را نسبت به احمدبن محمد[بجای یحیی] حفید التفتازانی متوفی بسال 906 میدهد و ظاهراً مراد همان احمدبن یحیی است و سهوالقلمی یحیی را محمد کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن سهل بن السدی الطائی المنبجی الشاهد المقری ٔ النحوی الأطروش، مکنی به ابوالحسن. ابن عساکر ذکر او در تاریخ دمشق آورده است. و او در جامع وکیل بود و در سال 615 هَ.ق. درگذشته است و از ابوعبداﷲبن مروان و ابوالعباس احمدبن فارس ادیب منبجی و ابوالحسن نظیف بن عبداﷲ المقری و غیر آنان روایت کند و او از اخبار ابوعبداﷲبن خالویه ٔ نحوی حفظ می کرد و ثقه بود. ابن عساکر گوید: ابن الأکفانی از ابن الکتانی و او از احمدبن یحیی بن سهل منبجی و او از ابوالعباس احمدبن فارس و او از ابن طباطبا قطعه ٔ ذیل ابن طباطبا را روایت کنند:
حسود مریض القلب یخفی انینه
و یضحی کئیب البال منی حزینه
یلوم علی ان رحت للعلم طالباً
اقلّب من کل ّ الرواه فنونه
و اختار ابکار الکلام و عونه
و احفظ مما استفید عیونه
و یزعم ان ّ العلم لایجلب الغنی
و یحسن بالجهل الذمیم ظنونه
فیا لائمی دعنی اغالی بقیمتی
فقیمه کل ّ الناس ما یحسنونه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن علی بن یحیی بن ابی منصور ابان حسیس بن وریدبن کادبن مهابنداد حساس بن فروخ دادبن مهرحسیس 2بن یزدجرد المنجم، مکنی به ابوالحسن. یاقوت گوید: ترجمه ٔ هریک از پدران احمد را در باب خود آورده ام و این ابوالحسن ادیبی شاعر و فاضل و عالم و یکی از رؤساء زمان خویش در علم کلام و علوم دین و متفنن در آداب بود و به سال 327 هَ.ق. در هفتادواندسالگی درگذشت. و او را در منادمت راضی اخباری است و این جمله را مرزبانی در المعجم خود آورده است و ثابت گوید:وفات او بماه ذی الحجه و مولد وی در سنه ٔ 262 بود. وپدر او یحیی بن علی را در اخبار شعراء مخضرمی کتابیست و آن کتاب ناتمام ماند و احمد آن را بپایان رسانید. و دیگر از تصانیف احمد کتابیست که در اخبار خاندان خویش و نسب آنان کرده است و دیگر کتاب الاجماع در فقه، بمذهب ابن جریر طبری، چه احمد در فقه تابع مذهب جریر بود. دیگر کتاب المدخل الی مذهب الطبری و نصره مذهبه. و دیگر از تصنیفات او کتاب الأوقات است. و مرزبانی ابیات زیرین را از گفته های احمد روایت کرده است:
یا سیداً قد راح فر-
داً ما له فی الفضل توأم
عمّرت اطول مدّه
تزداد تمکیناً و تسلم
فی صفوعیش لاتزا-
ل به العدی تقذی وترغم
مازلت فی کل ّ الأمو-
ر موفق للخیر ملهم
یک ان تذوکرت الایا-
دی یبتداء فیها و یختم.
(معجم الأدباء ج 2 ص 154).
و ابن الندیم آرد: او یکی از بنومنجم است مکنی به ابوالحسن. وی شرح حال عده ای از شعراء مخضرمی را بر کتاب پدر خودکتاب الباهر افزوده است و احمدبن یحیی متکلم و فقیه بود بمذهب ابوجعفر محمدبن جریر طبری و کتاب الاجماع فی الفقه علی مذهب الطبری و کتاب المدخل الی مذهب الطبری و نصره مذهبه و کتاب الأوقات از اوست و نیز کتابی دارد در اخبار خاندان خود یعنی بنوالمنجم ونسبت آنان بفرس. و رجوع به الموشح مرزبانی ص 321 و 329 و 330 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن فضل اﷲ عمری عروی، ملقب به شهاب الدین و معروف به ابن فضل اﷲ شافعی. وفات وی به سال 749 هَ.ق. بود. او راست: حسن الوفاء لمشاهیر الخلفاء. صبابهالمشتاق. تذکرهالخاطر. ذهبیهالعصر. نفحهالروض. سفرالسافر. حاجی خلیفه در چند موضع وفات او را 749 و در یک جا 649 آورده است. رجوع به ابن فضل اﷲ شهاب الدین ابوالعباس احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن مرتضی. رجوع به ابن مرتضی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن الوزیربن سلیمان بن مهاجر، مولی قیسبهبن کلثوم السوقی، مکنی به ابوعبداﷲ. او از ابن کلیب و عبداﷲبن وهب سماع دارد و فقیه بود از جلساء ابن وهب و عالم بشعر و ادب و اخبار و ایام ناس و انساب بود و گویدمولد وی 171 هَ.ق. بوده است و در حبس ابن المدبر صاحب خراج مصر درگذشته است. و ابن المدبر برای بقیه ٔ خراجی او را بند کرده بود و جسد او بروز یک شنبه بیست ودو شب از شوال سال 250 گذشته بخاک کردند. و وی از مردم مصر بود. و یاقوت گوید: مسطورات فوق را ابن یونس در تاریخ مصر آورده است. (معجم الأدباء ج 2 ص 155).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن محمد کرمانی عمری شافعی، معروف به ابن فضل اﷲ کاتب دمشقی و ملقب بشهاب الدین. رجوع به ابن فضل اﷲ شهاب الدین ابوالعباس احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن المرتضی الیمنی. یکی از علماء زیدیه. او راست: الملل و النحل و آن کتابی مختصر است و در آن گوید که فرقه ٔ ناجیه، زیدیه باشند. کتاب القلائد فی العقاید در مذهب زیدیه.و کتاب الازهار فی فقه الائمه الابرار بر مذهب زیدیه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن الوزیر سلیمان بن مهاجر، مکنی به ابوعبداﷲ.رجوع به احمدبن الوزیر و احمدبن یحیی الوزیر شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن یسار. رجوع به احمدبن یحیی بن زیدبن یسار ابوالعباس ثعلب شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یعقوب بن یوسف اصفهانی، مکنی به ابوجعفر محدث و معروف به برزویه. خطیب وفات او را به سال 354 هَ.ق.بروزگار مطیع عباسی گفته است و او را غلام نفطویه نیز نامند. و او از ابوخلیفهبن الفضل بن الحباب و محمدبن عباس یزید و جز آن دو نحو فراگرفته. او از عمربن ایوب السقطی و از او ابوالحسن بن شاذان روایت کند. (معجم الأدباء ج 2 ص 156) (روضات الجنات ص 59 در ذیل ترجمه ٔ احمدبن سعد ابوالحسن الکاتب). و کلمه ٔ برزویه در معجم بصورت مضبوط فوق است و در بعض کتب و ازجمله در قاموس فیروزآبادی در ماده ٔ بزر بَزْرُوَیْه آمده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی الجلالی، مکنی به ابوعبداﷲ. یکی از مشایخ متصوفه. صاحب جنیدو ابوالحسن نوری و جز آنان. (کشف المحجوب هجویری).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی سهروردی قرشی بکری شافعی، ملقب بشمس الدین کاتب. او در لغت و ادب و موسیقی ید طولی و در حسن خط قدح معلی بود و از مشایخ بسیاری حدیث شنیده است و در 741 هَ.ق. درگذشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی مغنیساوی. او راست: شرح المقصود فی التصریف امام الاعظم، بترکی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی المنجم، مکنی به ابوالحسن. رجوع به احمدبن یحیی بن علی بن یحیی بن ابی منصور شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یزید، معروف به ابن ابی خالد.رجوع بکتاب الوزراء جهشیاری ص 140، 143 و 261 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یزیدبن محمد المهلبی. مکنی به ابوجعفر. شاعری ادیب و راویه است و او را قصیده ای است در مدح موفق و تهنیت وی بفتح مصر و از جمله ٔ آن قصیده است:
قل للأمیر هناک النصر و الظفر
و فیهما للاًله الحمد و الشکر
مافوق فتحک فتح فی الزمان کما
مافوق فخرک یوم الفخر مفتخر.
(معجم الأدباء ج 2 ص 156).
و ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 172، 182، 258، 292، 333).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یعقوب، مکنی به ابوالمثنی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 249).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یعقوب بن اسحاق کندی. پدر او یعقوب فیلسوف عرب رساله ای در اختلاف مواضع مساکن کره ٔ زمین برای او تألیف کرده است و این رساله شرح کتاب المساکن ثاوذوسیوس است. (عیون الانباء ج 1 ص 213).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یعقوب بن ناصح اصفهانی، مکنی به ابوبکر. ادیب نحوی. حاکم ذکر او آورده و گوید: او نزیل نیشابور است و در اصفهان از محمدبن یحیی بن منده ٔ اصفهانی و اقران او حدیث شنیده و وفات وی میان 340 و 350 هَ.ق. است و حاکم خود دو حدیث از او شنید و در کتاب خویش آورده است. (معجم الأدباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 156) (روضات الجنات ص 59 ذیل ترجمه ٔ احمد سعد ابوالحسن الکاتب).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نظامشاه. اولین از نظامشاهیان در احمدنگر (896 تا 914 هَ.ق.).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نظام الدین احمد اندخودی. رجوع به احمد (خواجه سید...) غیاث الدین شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف سلیکی منازی، مکنی به ابونصر و مشهور به ابونصر منازی کاتب. از مردم منازگرد. رجوع به ابونصر منازی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منصور بیهقی، مکنی به ابوبکر. یکی از علماء و محدثین مائه ٔ پنجم هجری است. او بنشابور میزیست و ابوزکریا یحیی بن عبدالوهاب بن منده از او اخذ روایت کرده است. و رجوع به احمدبن منصوربن خلف... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منصور حنظلی، ملقب به زاج. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منصور سمعانی، مکنی به ابوالقاسم. او راست: کتاب روح الارواح.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المنعم طاووسی، ملقب برکن الدین. یکی از بزرگان صوفیه ٔ دمشق است و به سال 704 هَ.ق. درگذشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منوچهر همدانی.شاعری از مردم ایران معاصر قهیرالدین فاریابی و افضل الدین خاقانی و اثیر اخسیکتی و مداح اتابک قزل ارسلان بن ایلدگز است. (تجارب السلف چ طهران ص 328 س 13).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منیربن احمدبن مفلح ابوالحسین الاطرابلسی الشاعر الرفاء، ملقب بمهذب الملک یا مهذب الدین عین الزمان. مولد او به سال 473 هَ.ق. و وفات وی در حلب بجمادی الاَّخره ٔ سنه ٔ 548 بوده است. در تاریخ ابن عساکر آمده است که: آنگاه که او در حبس بوری بن طغتکین بود یوسف بن فیروز حاجب شفاعت او کرد و امیر بخلاص وی فرمان داد با شرط جلای وی از دمشق و وقتی که اسماعیل بن بوری بجای پدر نشست ابن منیر به دمشق بازگشت و هم بسعایت سعات کرّت دیگر مغضوب اسماعیل شدو اسماعیل بآویختن وی امر کرد و او چند روزی بمسجد وزیر پنهان شد سپس ببلاد شمالیه بگریخت و در آن مدت گاه بحماه و گاه بشیزر و گاه بحلب میزیست و عاقبت هم در رکاب ملک العادل در محاصره ٔ دوم دمشق بصحابت ملک العادل به دمشق شد و پس از صلح با سپاهیان به دمشق درآمد و باز بهمراهی عسا کر بحلب بازگشت و بدانجا درگذشت. و حافظ ثقهالدین ابوالقاسم علی بن الحسن بن هبهاﷲبن عبداﷲبن الحسین بن عساکر در تاریخ کبیر خود گوید که:من بارها ابن المنیر را دیده ام و از شعر خود مرا قرائت نکرد لیکن امیر ابوالفضل اسماعیل بن الامیر ابی العساکر سلطان بن منقد قصیده ٔ ذیل ابن منیر را که خود او برای امیر ابوالفضل خوانده بود برای من انشاد کرد:
اخلا فصدّ عن الحمیم و ما اختلا
و رأی الحمام یغصه فَتوسلا
ماکان وادیه بأوّل مرتع
ودعت طلاوته طلاه فاجفلا
و اذا الکریم رأی الخمول َ نزیله
فی منزل فالحزم اَن یترحلا
کالبدر لمّا ان تضأل َ جدّ فی
طلب الکمال فحازه متنقلا
سفهاً لحلمک ان رضیت بمشرب
رَنق ورزق اﷲ قد ملأ الملا
ساهیت عینک مرّ عیشک قاعداً
افلا فلیت بهن ّ ناصیه الفلا
فارق تترق کالسیف سل ّ فبان فی
متنیه ما اخفی القراب و اخملا
لاتحسبن ذهاب نفسک میته
ما الموت ُ الاّ ان تعیش مذللا
للقفر لا للفقر هبها انما
مغناک ما اغناک ان تتوسّلا
لاترض عن دنیاک ما ادناک من
دنس و کن طیفاً جلا ثم ّ انجلی
وصل الهجیر بهجر قوم ِ کلما
امطرتهم شهداً جنوالک حنظلا
من غادر خبثت مغارس وُده
فاذا محضت له ُ الوفاء تأوّلا
او حلف دهر کیف مال بوجهه
امسی کذلک مدبراًاو مقبلا
ﷲ علمی بالزّمان و اَهله
ذنب الفضیله عندهم ان تکملا
طبعوا علی لؤم الطّباع فخیرهم
ان قلت قال و ان سکتت تقوّلا
انا من اذا ما الدّهر هم ّ بخفضه
سامته همته السِّماک الاعزلا
واع خطاب الخطب و هْوَ مجمجم ُ
راع اَکل ّ العیس من عدم الکلا
زعم کمنبلج الصّباح وراؤه
عزم کحد السیف صادف مقتلا.
و هم او راست از قصیده ای:
مَن رکب البدر فی صدر الردینی
و موّه السحرَ فی حدّ الیمانی
و اَنْزل َ الفلک الاَعلی الی فلک
مداره فی القباء الخسروانی
طرف رنا ام قراب سل ّ صارمه
و اغید ناس ام اعطاف خطی
اذلنی بعدَ عز وَالهَوی اَبداً
یَستعبدُاللیث للظبی الکناسی
اما ذوائب مسک من ذوائبه
علی اَعالی القضیب الخیزرانی
و ما یجن ّ عقیقی الشفاه من الرْ-
َریق الرّحیقی و الثغر الجمانی
لو قیل للبدر مَن فی الارض تحسده
اذا تجلّی لقال ابن الفلانی
اربی عَلی ّ بشتّی من محاسنه
تألفت بین مسموع و مرئی
اباء فارس فی لین الشآم مع الظَْ
َظرف العراقی و النطق الحجازی
و مَا المدامه بالألباب اَفتک ُ من
فصاحه البدو فی الفاظ ترکی.
و له ایضاً:
انکرت مقلتُه ُ سفک دمی
و علی وجنته فاعترَفت
لاتخالوا خاله فی خدّه
قطره من دم ِ جفنی نقطت
ذاک من نار فؤادی جذوه
فیه ساخت و انطفت ثم طفت.
و له من جمله قصیده:
لاتغالطنی فما تخفی علامات المریب
این ذاک البشر یا مولای َ من هذا القطوب.
و باز گوید:
عدمت دهراً ولدت فیه
کم اشرب المرّ من بنیه
ما تعترینی الهموم الاّ
من صاحب کنت اصطفیه
فهل صدیق یباع حتی
بمهجتی کنت اشتریه
یکون فی قلبه مثال
یشبه ما صاغ لی فیه
و کم صدیق رغبت عنه
قد عشت حتی رغبت فیه.
و وقتی ابن منیر به بغداد شد و بدست غلامی تاتار که او را نهایت دوست میداشت و بحب او تغزل میکرد، سید رضی را ره آوردها و هدایائی فرستاد و سید بعمد یا بسهو غلام را از هدایا شمرده نگاه داشت و ابن منیره قصیده ٔ رندانه ٔ ذیل را در مطالبت غلام بدو فرستاد:
بالمشعرین و بالصفا والرکن اقسم و الحجر
و بحرمه البیت الحرام و من بناه و اعتمر
لئن الشریف الموسوی ابوالرضابن ابی مضر
ابدی الجحود و لم یردّ علی ّ مملوکی تتر
والیت آل امیّهالطهر المیامین الغرر
وجحدت بیعه حیدر و عدلت عنه الی عمر
و بکیت عثمان الشهید بکاء نسوان الحضر
و اذا رووا خبر الغدیر اقول ماصح الخبر
و اذا جری ذکر الصحابه بین قوم و اشتهر
قلت المقدّم شیخ تیم ثم صاحبه عمر
و اکذّب الراوی و اطعن فی الظهور المنتظر
و اقول ام ّالمؤمنین عقوقها اِحدی الکبر
و اقول ان اخطا معویه فما اخطا القدر
و اقول ذنب الخارجین علی علی ّ مغتفر
و رثیت طلحه و الزبیر بکل ّ شعر مبتکر
و حلقت فی عشر المحرّم ما استطال من الشعر
و لبست فیه اجل ّ ثوب للملابس یدّخر
و غدوت مکتحلاً اصافح من لقیت من البشر
و سهرت فی طبخ الحبوب من العشاء الی السحَر
و نویت صوم نهاره مع صوم ایام اُخر
و اقول ان ّ یزید ما شرب الخمور ولافُجر
و لجیشه بالکف عن اولاد فاطمه امر
و غسلت رجلی ضله (؟) و مسحت رجلی فی السفر
و اقول فی یوم تحار له البصائر و البصر
مالی مُضل ّ فی الوری الاّ الشّریف ابومضر.
و هم از اوست:
وَیلی من المعرض الغضبان اذ نقل الَ
َواشی الیه حدیثاً کله زورُ
سَلَمْت فازُورَ یزوی قوس حاجبه
کأنّنی کاس ُ خمْر و هْوَ مخمورُ.
رجوع بتاریخ ابن خلکان چ طهران ص 51 و معجم الأدباء یاقوت و تاریخ ابن عساکر و مجالس قاضی نوراﷲ شوشتری و روضات الجنات، و ابن منیر ابوالحسین احمدو احمدبن المفلح الطرابلسی... در همین لغت نامه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مودودبن یوسف الچشتی (خواجه...). یکی از کبار مشایخ صوفیه. صاحب نفحات گوید: وی بعد از پدر بمقام او نشست و مقبول همه ٔ طوائف بود و بر کافه ٔ انام شفقتی عام و مروّتی تمام داشت و شیخ شهاب الدین سهروردی قدس اﷲ تعالی سرّه وی راتعظیم و احترام بسیار کردی. و خلیفه ٔ بغداد بنا بر خوابی که دیده بود وی را طلب کرد و وظائف اکرام بجای آورد و او خلیفه را نصایح جانگیر و مواعظ دلپذیر گفت و فتوحی آوردند، بجهت استمالت خاطر خلیفه مختصری برداشت و چون بیرون آمد بر فقرا قسمت کرد و بخراسان توجه کرد. ولادت وی در سنه ٔ سبع و خمسمائه (507 هَ.ق.) و وفات به سال سبع و سبعین و خمسماءه (577) بود. نقل باختصار از نفحات الأنس جامی. و صاحب حبیب السیر وفات او را به سال تسع و سبعین و خمسماءه (579) گفته است. و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 314 س 19 و نفحات جامی چ هند ص 211 و رجوع به احمدبن خواجه مودود شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 305).

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن موسی، از بنی موسی. او راست: کتاب الحیل. کتاب بین فیه بطریق تعلیمی و مذهب هندسی انه لیس فی خارج کره الکواکب کره تاسعه. کتاب المسئله التی لقاها علی سندبن علی. کتاب مسائل جرت بین سند وبین احمد. کتاب مساحهالأکر و قسمهالزوایا بثلاثه اقسام متساویه و وضع مقدار بین مقدارین لیتوالی علی قسمه واحده. (ابن الندیم). و ابن الندیم گوید: عیسی بن یحیی تفسیر جالینوس را بر کتاب الأخلاط بقراط برای او بعربی نقل کرده است. و رجوع باحمدبن موسی بن شاکر شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منصور ابودفافه. رجوع به ابودفافه احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی. رجوع به احمد ابوحامدبن موسی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی بن ابی عمار الحناط، صاحب ابوعبید القاسم بن سلام. چنانکه ابن بنت الفریابی گوید وفات وی بسال 281 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی بن جعفربن محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب، معروف بشاه چراغ و سیدالسادات. پدر اکرم وی امام موسی الکاظم علیه السلام پس از رضا علیه السلام او را از دیگر فرزندان عزیزتر داشتی، چنانکه ضیعه ٔ معروف به یسیریه را بدو بخشید و همواره بیست تن از حشم خویش را بخدمت وی گماشته داشت. و احمد کثیرالصلوه و وَرِع و قانع و ثقه بود و او و محمدبن موسی و حمزهبن موسی از یک مادر باشند. و خوارزمی در مفاتیح العلوم گوید که فرقه ٔ احمدیه از فرق شیعه منسوب بدویند و پس از موسی بن جعفر احمد را امام دانند و قبر وی و برادرش بشیراز در مزاری شاه چراغ و سیدالسادات واقع است و شاه چراغ و شاید سیدالسادات نیز لقبی است که شیرازیان احمد را داده اند. او راست: کتاب انساب آل الرسول و اولاد البتول. کتاب الحلال و الحرام. کتاب الأدیان و الملل. و بعضی شاه چراغ را مدفن محمدبن موسی بن جعفر گفته اند. شیخ مفید در ارشاد و محدث نیشابوری و سید نعمهاﷲ در انوارالنعمانیه و حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب و صاحب مقامع و صاحب لؤلوءهالبحرین و صاحب ریاض العلماء و شیخ منتجب الدین در فهرست خود و صاحب تاریخ شیراز و صاحب روضات الجنات تصریح می کنند که روضه ٔ شاه چراغ شیراز همان تربت احمدبن موسی است و سید نعمت اﷲ در انوارالنعمانیه گوید: مزار شاه چراغ مدفن احمدبن موسی و محمدبن موسی است و از این گفته معلوم میشود که قول بعضی که گفته اند شاه چراغ مدفن محمدبن موسی بن جعفر است، نیز صحیح است. یعنی شاه چراغ مقبره ٔ هر دو امام زاده است. و رجوع به کتاب انساب آل الرسول و اولاد البتول در الذریعه الی تصانیف الشیعه تألیف محمد محسن مشهور بشیخ آغابزرگ طهرانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی بن طاوس الفاطمی الحسنی الحلی، برادر ابی و امی سید رضی الدین علی بن موسی، و مادر او دختر ورام است. اومجتهدی واسعالعلم و امام در فقه و اصول و ادب و رجال و از اورع و اتقی و اثبت و اجل فضلاء عصر خویش بود.و در تحقیق رجال و روایت و تفسیر بدان مرتبه است که مزیدی بر آن نباشد. و هشتادوشش کتاب در فنونی از علوم تألیف کرد و مخترع تنویع اخبار بچهار قسم اوست. در صورتیکه تا عصر او مدار روایت در صحت و ضعف تنها بر قرائن خارجی و داخلی بود و شاگرد او علامه و دیگر علمای متأخر تا زمان مجلسیین بدو اقتفا و اقتدا کردند و مجلسیین اقسام دیگری بر انواع اربعه ٔ اخبار افزوده اند. و علامه و شهید اول و ثانی در کتب و هم اجازات خویش در ثناء سید داد سخن داده اند. و سید از شیخ نجیب الدین بن نما و فخاربن معد و دیگر مشایخ بزرگ روایت کند. او راست: کتاب بشری المحققین یا بشری المخبتین (باختلاف نسخ) در شش مجلد. کتاب ملاذالعلماء در چهار مجلد. و از غیر فقهیّات: کتاب حل الاشکال فی معرفه الرجال و نسخه ٔ اصل این کتاب نزد شهید ثانی بوده و در کتب خود از این کتاب روایات کثیره دارد و سپس فرزند شهید، حسن همین نسخه را به نام تحریرالطاووسی تهذیب و تحریر کرده است. و هم از کتبی که بدو نسبت کرده اند کتاب عین العبره فی غبن العتره است و در این کتاب مصنف از راه تقیه نام خویش بعبداﷲبن اسماعیل گردانیده است و چنین نامی در طبقه ٔ علماء شیعه نیست. و بناء سیددر این کتاب بحث در آیات وارده ٔ در شأن اهل البیت وآیات نازله ٔ در بطلان طریقه ٔ مخالفین اهل البیت و نمودن و پیدا کردن بعض مَساوی مخالفین است و شاگرد او شیخ تقی الدین حسن بن داود حلی در کتاب رجال خود صریحاًکتاب عین العبره را در مصنفات استاد خویش نام برده است و صاحب روضات گوید: نزد من نسخه ای از این کتاب هست بخط شهید ثانی اعلی اﷲ مقامه که در پشت آن شهید بازبخط خود نوشته است: هذا الکتاب من تصانیف السید السعید العلامه جمال الدین ابی الفضائل احمدبن موسی بن جعفربن محمدبن محمدبن احمدبن محمدبن احمدبن محمد الطاوس الحسنی طاب ثراه و انتسابه الی عبداﷲبن اسماعیل لأن کل العالم عباد اﷲ و لأنه من ولد اسماعیل الذبیح -انتهی. و هم صاحب روضات در تأیید این مدعا گوید که برادر سید رضی الدین علی بن موسی رحمهاﷲعلیه نیز در کتاب موسوم بطرائف تألیف خود همین تعمیه کرده است و نام خویش را عبدالمحمودبن داود المضری گفته است چه همه کس بنده ٔ اﷲ محمود است و از داود، داودبن حسن خواهرزاده ٔ صادق علیه السلام را اراده کرده است که یکی از اجداد سید است، و اما انتساب بمضر از این راه است که بنی هاشم همگی از قبیله ٔ مضر باشند. و وفات احمد سیدبن طاوس بحدود سال 673 هَ.ق. بود و مدفن وی بحله مزار عامه و خاصه است. رجوع به روضات الجنات ص 19 شود.
و در نامه ٔ دانشوران آمده است: احمد، سیدی عظیم الشأن و فقیهی رفیعالقدر بود و در استنباط احکام شرعیه و استخراج مسائل فقیه جدّی وافی و جهدی کافی داشت مبانی علوم عربیه و قوانین ادبیه را محکم کرد و فهم احکام تکلیفیه راکه بنیاد آنها بر آن مبانی است بجای بلند رسانید، شاعری فحل و نکته سنجی زبان آور بود که از هیچ باب راه بیان بر وی بسته نگشتی و در نظم سخن چنان ماهر بود که دقیقه ٔ مضامین بدیعه از خزانه ٔ خاطرش گسسته نماندی، بیانی بلیغ و منطقی فصیح داشت در تفسیر محکمات بصیر و در تأویل متشابهات بی نظیر بود خود از شاگردان شیخ نجیب الدین بن نما و سید فخاربن معد الموسوی است و در مؤلفات خویش در مواضع عدیده اسناد روایات خود رابایشان رسانیده و از ایشان مره بعد اخری روایت آورده است و علامه ٔ حلی قدس سره در اجازه ٔ کبیره ٔ خود که اسماء مشایخ و اساتید است اجازات خود را ذکر می نماید، در آن اجازه آن سید جلیل و برادر بزرگوارش را نیک ستوده است. شیخ یوسف در کتاب رجال خود از شیخ حسن روایت کرده که من در محضر احمدبن طاوس کتاب بشری و ملاذ و سایر کتب که از مصنفات آن بزرگوار بود بر وی قرائت کردم مراتب تحصیل و تکمیل من بدید و احاطت و اطلاعم بپسندید مرا در نقل و روایت مرویات و مصنفات خود اجازت داد بالجمله در تنقیح اخبار و توضیح احادیث بحری زاخر و در فن رجال صرافی ماهر بود. علامه ٔ حلی و شیخ حسن بن داود مانند دو دیده ٔ ابن طاوس با وی بودند از متون کتب شریفه و بطون مطالب عالیه چندان توشه گرفتند که خزانه ٔ خاطر شریف از جواهر معارف مالامال کردند و در مدرس آن سید جلیل چندان افاضات دیدند و افادات بردند که در فهم تکالیف و درک فتاوی برتبه ٔ کمال رسیدند. میر معاصر در کتاب روضات آورده است: اول کسی که اخبار را بچهار قسم منقسم ساخت احمدبن موسی بن طاوس بود پس علامه ٔ حلی وی را متابعت ورزید و دیگران از علمای اعلام نیز همان طریق را مسلوک داشتند، گویند او را کتابی است که عین العبره فی غبن العتره نام نهاده وآن را محض اثبات حقیقت اهل البیت و ابطال مذهب مخالفین برشته ٔ تألیف آورده است و چون بنای آن کتاب بر ذکر آیاتی است که در مدح اهل البیت و قدح معاندین ایشان نازل شده است از خوف مخالفین در دیباچه ٔ آن کتاب نام خود را تصریح نکرده و بعبداﷲبن اسماعیل که خود کنایت از وی خواهد بود منسوب داشته است زیرا که در زمان وی بازار اهل سنت و جماعت رواج داشت و متاع تشیع کاسد بود لاجرم از خود بعبداﷲ و از پدر باسمعیل تعبیر کرده است، صاحب روضات آورده است که: نسخه ای از آن کتاب بخط شهید ثانی در کتابخانه ٔ من موجود است و هم شهید ثانی در ظهر آن کتاب نوشته که لفظ عبداﷲبن اسماعیل کنایتیست از جمال الدین احمدبن موسی بدلیل آنکه در ظهر نسخه ای ازین تصنیف شریف دیدم که شیخ شهید علیه الرحمه باین معنی تصریح فرموده بدین صورت: هذا الکتاب من تصانیف السید السعید العلامه جمال الدین ابی الفضائل احمدبن موسی بن جعفربن محمدبن احمدبن محمدبن احمدبن محمد الطاوس الحسینی طاب ثراه و انتسابه الی عبداﷲبن اسماعیل لأن کل العالم عباداﷲ و لأنه ُ من ولد اسماعیل الذبیح، حاصل معنی آنکه این کتاب از مصنفات احمدبن طاوس است ولی بعبداﷲ منسوب داشته زیرا که هر کسی بنده ٔ خداست، و باسمعیل منتسب ساخته از آنکه نسب طیب و طاهر او بخاتم النبیین منتهی میشود و آن حضرت فخر دودمان حضرت اسماعیل بوده است. در حدود سنه ٔ 673 هَ.ق. رخت به آخرت بربست، در حله ٔ بهیه مدفون شد، مرقد شریفش خاصه و عامه را مزار است و ازبرای انجاح مطالب خود نذورات بدان مضجع پاک میبرند و از فرط تعظیم و تکریم با مرقد او قسم دروغ یاد نمیکنند. عوام او را به سید عبداﷲ موسوم دانند چون در تقسیم اخبار سخن رفت و توضیح آن مبنی بر ذکر مقدمه ای است بطریق ایجازو اختصار بعضی از مصطلحات اهل رجال را بیان کنیم پس گوئیم معنی خبر و حدیث در لغت یکی است و در اصطلاح علمای درایه و رجال خبر و حدیث از کلمات صادره و اقوال وارده ٔ از پیغمبر و ائمه ٔ معصومین علیهم سلام اﷲ و کلمات مرویه از صحابه و تابعین رضوان اﷲ علیهم اجمعین را گویند ولی بعضی در میان خبر و حدیث فرق نهاده اند چنانچه شهید ثانی در کتاب بدایه فی علم الدرایه فرموده و دیگران در کتب خویش آورده اند کلمات مأثور و روایات مرویه از معصومین حدیث است و آنچه از غیر ایشان رسیده خبر گویند و از این جهت است کسانی را که اشتغال بسنن نبوی دارند محدث نامند و اشخاصی که غیر ایشان باشند اخباری خوانند اما حدیث و خبر بحسب اختلاف و اعتماد روات در نزد متقدمین از علما و محدثین بدو قسم انحصار داشت صحیح و غیرصحیح چه هرگاه حدیثی معتضد بامارات و علامات وثوق و اعتماد بودی آن را صحیح میگفتند والا غیرصحیح میدانستند و پیوسته این طریقه معمول ٌعلیه علما بود تا آنکه بواسطه ٔ تقلب اوان و بُعد زمان از درک حضور امام و فقد علامات صدق و رفع امارات وثوق اختلافی در احکام شرعیه و شکوکی در مسائل تکلیفیه پیدا شد که مجیز را از مجاز و عالم را از جاهل تمیز نبود و امتیاز ایشان از یکدیگر صعب شد پس جمال الدین احمدبن طاوس رایت همت برافراشت و بنیاد آن اختلاف را از میان برداشت، اخبار را بچهار گونه منقسم ساخت: اول صحیح دویم حسن سیم موثق چهارم ضعیف. اما صحیح آن حدیثی باشد که سلسله ٔ سند آن بالصراحه و یا بالفحوی بمعصوم رسد و جمیع رواه آن سلسله در هر یک از طبقات موثق و عادل امامی باشند، اما حسن آن روایتی باشد که رشته ٔ سندش بمعصوم برسد و جمیع آنها در هر طبقه امامی و ممدوح باشند که مورث اعتماد باشند ولی تصریح بتوثیق و عدالت آنها نشده باشد، اما موثق آن خبری را گویند که جمیع رواه آن موثق غیرامامی باشند و این قسم را قوی نیز گویند، اما ضعیف آن روایتی باشد که رواه آن سلسله جامع هیچیک از شرایط و اقسام ثلاثه ٔ سابقه نباشند باین نحو که بعضی از طبقات مشتمل بفاسق و یا مجهول الحال و یا غیر اینها باشد چون هریک از اقسام اربعه را مراتب متعدده بود اعلی و ادنی مثلاً حدیث حسن گاهی در بلندی بمرتبه ٔ صحیح و گاهی در پستی بدرجه ٔ موثق میرسید لهذا مجلسیین فروعاتی از آن اصول اخذ نمودند و آنها را اقسام قرار داده بر آن اصول افزودند چون حسن کالصحیح و حسن کالموثق و موثق کالحسن و موثق کالضعیف و غیر اینها و نیز اخبار را باعتبارات دیگر تقسیمات بسیار است چون مسند و مرفوع و مفرد و غریب ومعنعن و مسلسل و معلق و مدرج مختلف و مقبول مصحف و مزید و مفرد و عالی و شاذ و باعتباری بتواتر و آحاد تقسیم و آحاد و غریب و مقبول و مردود و مشتبه و باعتبار دیگر موصوف و موضوع و مقطوع و مرسل و معلل و مدلس و مضطرب و مقلوب که شرح و تفصیل هر یک در کتب درایه و اصول مضبوط است و استقصای هر یک از آنها را کتاب دیگر بایست. گویند هشتادودو مجلد کتاب تألیف و تصنیف نموده که از جمله ٔ مصنفاتش کتاب بشری در فقه شش مجلد و کتاب ملاذ در فقه چهار مجلد و کتاب الکر و کتاب السهم الشریع فی تحلیل المداینه مع القرض و کتاب الفوائد و کتاب العده فی اصول الفقه و کتاب الثاقب السحر فی اصول الدین و کتاب الروح نقض بر ابن ابی الحدید و کتاب شواهدالقرآن در دو مجلد و کتاب بناء المقاله العلویه فی نقض رسالهالعثمانیه و کتاب المسائل در اصول دین و کتاب عین العبره و کتاب زهرهالریاض در مواعظ و کتاب الاختیار در ادعیه ٔ لیل و نهار و کتاب الازهار فی شرح لامیه مهیار دو مجلد. کتاب العمل الیوم و اللیله و کتاب حل الاشکال فی معرفه الرجال که در اجازه ٔ شیخ حسین بن عبدالصمد در خانه ٔ جدش ورام بن ابی فراس در بیست و سیم شهر ربیعالاَّخر سنه ٔ 644 هَ.ق. تمام نموده، گویندچون این کتاب مشتمل بر زواید بوده شیخ حسن بن زین الدین الشهید آن را از حشو و زوائد بپرداخت وتحریر طاوس موسوم ساخت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی بن شاکر. از بنی موسی بن شاکر که در اخراج کتب از بلاد روم با برادران خویش محمد و حسن کوشید. پدر ایشان موسی بن شاکر مصاحبت مأمون داشت و مأمون حق او را درباره ٔ اولاد وی مراعات کرد و او چون بمرد سه فرزند وی کودک بودند مأمون اسحاق بن ابراهیم المصعبی را وصی ّ ایشان کرد و آنان را با یحیی بن ابی منصور در بیت الحکمه جای داد و چنان بود که نامه های وی از بلاد روم باسحاق میرسید مبنی بر مراعات جانب آنان و استخبار از احوال ایشان تا آنجا که اسحاق گفت: مأمون مرا دایه ٔ اولاد موسی بن شاکر کرده است. و حال ایشان مطلوب نبود چه رزق آنان کم بود از آن جهت که ارزاق همه ٔ اصحاب مأمون برسم اهل خراسان کم بود. بنوموسی در علم بنهایت رسیدند و احمد دون برادر خویش ابوجعفر محمد در علم بود بجز صناعت حیل، چه در آن علم ابوابی گشوده که برادر وی و دیگران از قدماء محققین در حیل مانند ایرن و غیره را بدان دسترس نبوده است. و دخل احمد در هر سال هفتادهزار دینار بود. و او در 246 هَ.ق. با برادران رصد سرمن رأی ̍ کردند. و او راست: معرفه مساحه الاشکال البسیطه و الکریه شامل 18 شکل، و نصیرالدین طوسی آن را تحریر کرده است. رجوع بتاریخ الحکماء قفطی چ اروپا ص 31، 62، 95، 187، 315، 316، 441، 442 و عیون الانباء ج 1 ص 187، 207 و 208 و روضات الجنات ص 708 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی بن العباس بن مجاهد المقری مکنی به ابوبکر. خطیب گوید: او شیخ قرائت روزگار خویش بود و وی در ربیعالاَّخر سال 245 هَ.ق. از مادر بزاد و در شعبان سال 324 بمرد و جسد وی در جانب شرقی مقبره ٔ باب البستان بخاک سپردند. و وی از عبداﷲبن ایوب مخرمی و محمدبن الجهم السمری و خلقی جز این دو حدیث کند و از او دارقطنی و ابوبکر الجعابی و ابوبکربن شاذان و ابوحفص بن شاهین و غیر آنان حدیث کنند. او در روایت ثقه و مأمون است و بجانب غربی نزدیک مربعه ٔ خرسی منزل داشت. ابوبکر خطیب گوید که: ثعلب نحوی در سال 286 گفت: بروزگار ما از ابوبکربن مجاهد داناتری بکتاب خدای بر جای نمانده است. و ابوبکر نحوی گوید: پشت سر ابوبکربن مجاهد دوگانه ٔ صبح میگذاشتم و او بخواندن سوره ٔ حمد آغاز کرد و لیکن خاموش ماند و کرت دیگر شروع بقرائت سوره ٔ فاتحه کرد و باز ساکت شد و من بدو گفتم: ای شیخ من از تو امروز امری شگفت دیدم. گفت: مگر بگاه نماز من تو بدانجا بودی ؟ گفتم: آری، گفت:سوگند با خدای که آنچه گویم تا گاهی که زیر طبقات خاک پوشیده نشوم بکس بازنگوئی و گفت: پسرک من همین که تکبیرهالاحرام گفتم گوئی همه ٔ حجب میان من و حضرت رب ّالعزّه برداشته شد سرابسر، سپس بقرائت حمد درآمدم یک باره همه حمدهای خدای تعالی که در قرآن است پیش چشم من گرد آمدند و ندانستم بکدام حمدله آغازم. و عیسی بن علی بن عیسی وزیر گوید: وقتی احمدبن موسی بیمار بود و من بعیادت او شدم و مردم دیگر نیز که بپرسش آمده بودند دیر نشستند پس احمدروی با من کرد و گفت: عیادت و سپس چه چیز! پس حاضرین برخاستند و برفتند و من نیز رفتن خواستم. گفت: بازگرد و این قطعه ٔ علی بن الجهم السمری را انشاد کرد:
لاتضجرن ّ مریضاً جئت عائده
ان العیاده یوم اثر یومین
بل سَلْه ُ عن حاله و ادع الال̍ه له
واقعد بقدر فواق بین حلبین
من زارغباً اخا دامت مودّته
و کان ذاک صلاحاً للخلیلین.
حسین بن محمدبن خلف المقری گوید از ابوالفضل الزهری شنیدم که گفت: بشبی که ابوبکربن مجاهد درگذشت نیم شب پدرم بیدار شد و مرا گفت: پسرکم گمان بری که چه کسی امشب وفات کرده باشد، چه من الحال در خواب دیدم که گوئی گوینده ای میگفت امشب آنکه از پنجاه سال باز مقوّم وحی خدا بود وفات یافت چون صبح شد دانستیم که ابن مجاهد بمرده است. و محمدبن اسحاق در کتاب خود ذکر احمدبن موسی آورده است و گوید: با همه ٔ فضل و علم و نبالت که ابن مجاهد بدان مشهور است بذله گوی و مزّاح و مداعب بود. و از کتب اوست: کتاب القراآت الکبیر. کتاب القراآت الصغیر. کتاب الیاآت. کتاب الهاآت. کتاب قراءه ابی عمرو. کتاب قراءه ابن کثیر. کتاب قراءه عاصم. کتاب قراءه نافع. کتاب قراءه حمزه. کتاب قراءه الکسائی. کتاب قراءه ابن عامر. کتاب قراءه النبی صلی اﷲعلیه وسلم. کتاب السبعه. کتاب انفرادات القرأالسبعه. کتاب قراءه علی بن ابیطالب رضی اﷲعنه. یاقوت گوید: در اختیاری که ابوسعد سمعانی از کتاب تاریخ یحیی بن منده کرده بخط ابوسعد دیدم که گوید: شنیدم از احمدبن منصور المذکر که گفت: شنیدم از ابوالحسن بن سالم بصری صوفی و او از اصحاب سهل بن عبداﷲ تستری است که گفت: شنیدم از ابوبکر محمدبن مجاهد مقری که حضرت رب ّالعزّه را بخواب دیدم و دو بار قرآن را در حضرت او تعالی ختم کردم و در دو موضع لحن آوردم و از اینرو اندوهگین شدم پس مرا خطاب آمد که ای ابن مجاهد، کمال مراست کمال مراست. یاقوت گوید: در تاریخ خوارزم در ترجمه ٔ ابوسعید احمدبن محمدبن حمدیج الحمدیجی خواندم که گوید: من بمجلس ابوبکربن مجاهد مقری بغدادی شد و آمد داشتم و او برای جنبه ٔ فقاهت من مرا اکرام کرد وقتی که ولع مردم بقرآن درست کردن در نزد وی دیدم مرا نیز آرزوی آن آمد و بدو گفتم: خواهم نزد تو قرآن خوانم. گفت: نیک آمد پس در رده ٔ شاگردان نشین و من از پهلوی وی برخاستم و در صف شاگردان نشستم و چون برسم عامه بسم اﷲالرحمن الرحیم آغاز کردم گفت: تو بدین سان قرآن خوانی نزد این جوان شو (و اشاره بغلامی که حاضر بود کرد)، تا او ترا براه اندازد و از آن پس با من خواهی خواندن و من شرمسار شدم و او چون بی بضاعتی من درقرائت بدانست از اکرام من بکاست. تنوخی گوید که: شنیده ام که احمد می گفته است: مردم بر چهار گونه باشند ملیحی ترش روی که ترش روئی او را بعلت ملاحت تحمل توان کردن و زشتی که تملح کند و آن تبی و دردی بی درمان است و زشتی ترش روی و آن معذور باشد چه طبیعت اوست و ملیحی که تملح کند و آن زندگی و حیات طیبه باشد. ابن بشران در تاریخ خویش آورده است که ابن مجاهد غالباً این بیت میخواند:
اذا عقد القضاء علیک امراً
فلیس یحلّه الا القضاء.
و گوید که: ابن مجاهد و جماعتی از اهل علم به بستانی رفتند و ابن مجاهد در بستان بمداعبه و بازی و زیج آغازید و یکی از حاضران باین حال او را بنظر انکار دید و ابن مجاهد دریافت و گفت: التعاقل فی البستان کالتخالع فی المسجد؛ گرانی و تعاقل در بستان چون خلاعت و سبکساری باشد در مسجد. و داماد او ابوطالب هاشمی روایت کند که گاه وفات مرا گفت: کسان مرا از این جای بیرون کن و من چنان کردم سپس گفت: تو خود نیز دور شو و من دورترک رفته و بایستادم سپس روی با قبله آورد و بتلاوت آیات قرآنی آغازید.سپس آواز او پستی گرفت و هر لحظه آهسته تر میشد تا یکباره خاموش گشت و جان بداد. و گوید: او را نزد سلطان جاهی عریض بود. وقتی یکی از اصحاب وی از او درخواست تا حاجتی را بهلال بن بدر نامه ای نویسد و او کاغذی برداشت و چیزی بنوشت و سر آن ببست و مهر کرد و چون نامه بهلال رسید همه ٔ حوائج وی برآورد و هم بیش از خواهش وی با او مساعدت کرد سپس گفت: دانی در نامه ٔ تو چیست ؟ و نامه بیرون کرد و آن این بود: بسم اﷲالرحمن الرحیم حامل کتابی الیک حامل کتاب اﷲ عنی و السلام و صلی اﷲعلی سیدنا محمد و آله اجمعین. و رجوع به ابن مجاهد احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی بن علی، مشهور به ابن الوکیل و ملقب بشهاب الدین. او از طبقه ٔ کرمانی وضیاء قرمی است و نزد این دو شاگردی کرده است. و نحواز ابن عبدالمعطی فراگرفته است و او را حلقه ٔ اشتغالی بمسجدالحرام بوده است. او راست: شرح الملحه المعنیه و اللمحه المغنیه تألیف امام موفق الدین ابوالقاسم عیسی بن عبدالعزیزبن عیسی بن عبدالواحدبن سلیمان اللخمی الأسکندرانی المقری النحوی، و هم نظم مختصر آن کتاب. و اختصار مهمات اسنوی. وفات او بصفر سال 791 هَ.ق. بوده است. رجوع بروضات الجنات ص 84 س 14 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی بن قائم، ملقب به مجبر. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی بن نصراﷲ خزرجی، ملقب به شمس الدین. او راست: المصطفی من ادعیه المصطفی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منصور اسپیجابی. فقیه حنبلی، مکنی به ابونصر یا ابوبکر. او راست: شرح کافی فی فروع الحنفیه تألیف حاکم الشهید محمدبن محمد الحنفی و شرح جامع صدر شهید و شرح جامعالکبیر محمدبن حسن شیبانی. و فتاوی الاسپیجابی الحنفی. و شرح مختصر الطحاوی فی فروع الحنفیه، و بعضی گفته اند که این شرح ازمحمدبن احمد خجندی اسپیجابی است. و صاحب کشف الظنون در ذیل نام این شرح وفات احمد را به سال 480 هَ.ق.گفته است. و بعضی وفات او را پس از 480 آورده اند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (امیر...) ابن منصوربن نوح، برادرنوح بن منصوربن نوح بن نصربن احمدبن اسماعیل بن احمدبن اسدبن سامان سامانی. یکی از ممدوحین ابوالحسن علی بن محمد غزوانی لوکریست که در المعجم فی معاییر اشعار العجم دو بیت ذیل لوکری در مدح این احمد آمده است:
ساقی بده آن گلگون قرقف را
نایافته از آتش گز تف را
نزدیک امیر احمد منصور
بر کوشک بر این شعر مردف را.
رجوع به المعجم چ طهران ص 197 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی، اخو حروری الجوهری. یکی از فقهاء شافعی. و کتاب المختصرالصغیر مزنی را روایت کرده است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مقتدی، ملقب بالمستظهر باﷲ و مکنی به ابوالعباس. خلیفه ٔ عباسی. رجوع به مستظهر باﷲ... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن معدان الکوفی. محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 298).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المعذل. او راست: کتاب فضائل القرآن و کتاب احکام القرآن. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المعذل، مکنی به ابوالفضل. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 344).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) معری، ملقب به ابوالعلاء. رجوع به ابوالعلاء معری، احمدبن عبداﷲبن سلیمان... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) معزالدوله ابوالحسین بن ابی شجاع بویهبن فناخسروبن تمام بن کوهی بن شیردل اصغربن شیرکوه بن شیردل اکبربن شیروانشاه بن شیرفنه بن شستان شاه بن سسن فرو (؟) بن شیردل بن سسنازبن بهرام گور، از ملوک دیالمه برادر رکن الدوله حسن و عمادالدوله علی. وی را اقطع گفتندی چه دست چپ و چند انگشت از دست راست بریده داشت و باشارت برادران خویش بفتح کرمان رفت و آن نواحی را بی جنگ از عامل صفاریان منتزع ساخت اما طائفه ای از اکراد یاغی در محاربه بر وی دست یافتند و او را جروح کرده و دو دست او ناقص گشت و در سال 334 هَ.ق. بغداد را متصرف شد، بزمان مستکفی خلیفه و پس از21 سال سلطنت بسال 356 در بغداد درگذشت. و ولادت او بسال 303 بوده و در مقابر قریش کاظمین مدفون گردید.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن معین همدانی مالکی، ملقب بمجدالدین، صهر وزیر ابن حنا. وی خطیب فیوم و در بزرگواری و مکارم زبانزد بود و در 721 هَ.ق. هم بفیوم درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مغیث الصدفی الطلیطلی، مکنی به ابوجعفر. او راست: کتاب المقنع فی علم الشروط.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المفلح الطرابلسی الشامی، مکنی به ابن منیر. در سنه ٔ 473 هَ.ق. در طرابلس که از بلاد شام است تولد یافته و بنام جدش که احمدبن مفلح بوده است نامیده شده و در همان بلد نشو و نما یافته و بتأییدات یزدانی بسعادت تحصیل علوم و تکمیل فنون فایز گشته تمام کلام اﷲ را فروغ حافظه و ضیاء سینه ٔ خویش کرد، در اصناف علوم ادبیه و فن لغت محسود اقران شد با طبعی سرشار و قریحتی نیکو از درج خاطر گوهرهای آبدار برآورد و بسلامت الفاظ و لطافت معانی بر فحول شعرا و عموم بلغا فایق گردید، در صناعات شعریه بدان پایه شهره ٔ شهر شد که آن هنر بر سایر کمالات علمیه اش برتری جست، محض اکتساب معالی و انتشار هنر و تحصیل معاش از طرابلس که مولد و موطنش بود مسافرت جسته در دمشق رحل اقامت انداخت و چون خامه ٔ دوزبانش بمناقب اهل البیت و مطاعن خلفاء گویا بود لاجرم مردم آن سرزمین که از جان و دل دوستدار خلفاء بودند تاب استماع نیاورده بعداوتش کمر بستند و در نزد حکمران دمشق بوری بن طغتکین از او سعایت و شکایت بردند، پس بوری باحضارش حکم داد و چون بمقر حکومت حاضر شد باقتضای مصالح ملکی بحبس و قید او فرمان داد و بر قطع لسانش عزیمت گماشت پس دوستان ابن منیر و حاضران مجلس بشفاعت قطع لسانش برخاستند محض عفو و اغماض بر وی ببخشید، بفرمود تا در دمشق نماند، سر خود گیرد بدیگر جای رود چنان دانم که از دمشق بجبل عامل وارد گشته و در آنجا که مجمع شیعیان و معدن تولا و تبرا بود یک چند اقامت گزیده باشد و همانا از آن روی شیخ حرّ عاملی او را در کتاب امل الاَّمل در شمار علمای جبل عالم معدود داشته پس برحسب عادت دیرینه در هیچ جا و هیچ وقت از مدیحت سرائی و هجاگوئی خاموش نمی نشست بدان جهه اهل سنت و جماعت در کتب تواریخ و سیَر در شرح حالات ابن منیر طریقه ٔ بیغرضی که از سیرت مورخین است از دست داده سخنان زشت و گفتار ناهنجار در ذکر احوالش رقم میکنند، چنانکه یافعی گوید: ابن منیر شاعری مشهور و خداوند دیوان است خود رافضی بوده و اسلوب هجاگوئی داشته است. وهم قاضی ابن خلکان گوید: پدرش منیر در بازار طرابلس بانشاد اشعار و سرود و تغزّل و تغنی اقوال روزگار معیشت میگذرانید و خود رافضی و کثیرالهجا و خبیث اللسان بوده است. بالجمله ابن منیر را با نقیب الاشراف شریف موسوی طریق دوستی در میان و ابواب مراسلات و مفاوضات مفتوح بود چه شریف موسوی بر سلسله ٔ امامیه منصب نقابت و مهتری داشت و ابن منیر در میان شیعیان بسمت خلوص و برتری موصوف بود، گاهی شریف را ارمغانی میفرستادو گاهی شریف بن منیر را بتحفه و هدیه یاد میکرد. ابن منیر را غلامی بود سیاه فام و زشت اندام کریه الوجه قبیح المنظر پس هدیه ٔ ناقابلی بصحابت آن غلام بجانب نقیب الاشراف روانه کرد شریف را از مشاهده ٔ آن خلقت منکر و ارمغان مختصر خاطر پژمرده شد مکتوبی با خوبترین اسلوب بدین عبارات مختصر نزد ابن منیر ارسال داشت، اما بعد: فلو عَلمْت عَدَداً اَقل َّ من الواحِد و لَوناً شَرّاً من السّواد لبعثت به الَینا؛ حاصل معنی آنکه اگر میدانستی عددی کمتر از واحد و رنگی بدتر از سیاهی بود هرآینه میفرستادی. ابن منیر از آن مکتوب زیاده در خجلت شد قضای مافات جبران مامضی را مهیا گشت با سوگندهای مؤکده بر خود متحتم نمود که نقیب الاشراف را ارمغانی نفرستم جز بصحابت آنکس که مرا از جان عزیزتر باشد پس هدایای نفیسه و تحفه های گرانبها فراهم کرد. وی را غلامی بود تترنام که ترکان تتاری بغلامیش معترف بودند و زبان فصاحت از بیان صباحتش عاجز بود، گویند ابن منیر را برحسب بشریت و اقتضای طبع موزون با حسن بشره ٔ آن غلام میلی بود چنانچه هر وقت سپاه غم و لشکرمحنت بر وی حمله ور میشد بیک تیر نگاهش همه را منهزم میساخت محبت او چنان در جان و دلش جای گرفته بود که طاقت جدائی نداشت آن تحف و هدایا را بصحابت آن غلام بجانب شریف فرستاد چون چشم نقیب بر آن غلام افتاد بدیدارش خرسند گردید آن جوان صبیح المنظر را نیز از جمله ٔ تحف و هدایا پنداشته رخصت انصراف و مراجعت نداد و چون زمان مهاجرت و مفارقت بطول انجامید دیده ٔ انتظارابن منیر بر در مانده از دیدار تتر محروم گردید لاجرم ایام فراق بر وی اثر کرد حیلتها انگیخت و رنگها آمیخت و نامه ها نوشت تا مگر شریف را بر احوال وی رقت آید از هیچ راه چاره ٔ بیچارگی درمان درد خویش فراهم ندید زمانی در آن اندیشه فروماند عاقبت الامر صلاح کار وعافیت در آن دید خویشتن را که بسته ٔ آن زنجیر بود بدیوانگی و اختلال عقل نسبت دهد و در حضرت نقیب الاشراف چنان بنماید که هرگاه تتر بازنگردد من دست از مذهب تشیع برداشته در طریقه ٔ اهل تسنن پا مینهم پس مقصود ومنظور خود را با مضامین بدیعه و الفاظ لطیفه بر اینگونه در سلک نظم منخرط داشته نزد شریف ارسال داشت:
عذبت طرفی بالسهَر
و اذبت قلبی بالفکر
و مزجت صفو مودتی
من بعد بعدک بالکدر
و منحت جثمانی الضنی
و کحلت جفنی بالسَهََرْ
و جَفَوت صَبّاً ماله
عن حسن وجهک مصطبر
یا قلب ویحک کم تخا-
دع بالغرور و کم تغَر
و اًلام َ تکلف بالاغنَْ
َن من الظبا و بالاَغر
ریم یفوق ان رما-
ک بسهم ناظره النظر
ترکتک اعین ترکها
من بأسهن ّ علی خطر
و رمت فأصمت عَن قَسیَ
َی لایناط بها وتر
جرحتک جرحاً لایُخَیْ-
َیط بالخیوط و لا الابر
تلهو و تلعب بالعقو-
ل عیون ابناء الخَزر
فَکأنّهن صوایج
و کأنهن لها اکر
تخفی الهوی و تَسرُه
و خفی سرّک قد ظهر
افهل لوجدک من مدی
یفضی الیه فینتظر
نفسی الفداء لشادِن
انا من هواه علی خطر
عَذْل العُذول و ما رآ-
ه و حین عاینه عذر
قمر یزین ضوء صبَ
َح جبینه لیل الشعر
و تری اللواحظ خده
فیری لهن به اَثَر
هو کالهلال مُلثماً
و البدر حسنا ان سفر
ویلاه ما احلاه فی
قلب الشجی و ما امر
نومی المحرم بعده
و ربیع لذاتی صفر
بالمشعرین و بالصّفا
و البیت اقسم و الحَجَر
و بمن سعی فیه و طا-
ف به و لبّی و اعتمر
لئن الشریف الموسوی
ابن الشریف ابی مضر
ابدی الجحود و لم یردْ-
د الی ّ مملوکی تَتَر
والیت آل امیه الطْ-
َطهرالمیامین الغرر
و جحدت بیعه حیدر
و عدَلت عنه الی عُمَر
و اذا جری ذکر الصحا-
به بین قوم و اشتَهر
قلت المقدم شیخ تیَ
َم ثم صاحبه عمر
ماسل قط طبا علی ̍
آل النبی و لا شهر
کلاّ و لا صد البتو-
ل عن التراث و لا زجر
و اصابها الحسنی و لا
شق الکتاب و لا بقر
و بکیت عثمان الشهیَ
َد بکاء نسوان الحضر
و شرحت حسن صلاته
جنح الظلام المعتکر
و قرأت من اوراق مصَ
َحفه البراءه و الزمر
و رثیت طلحه و الزبیَ
َر بکل شعر مبتکر
و ازور قبرهما و از-
جر من نهانی او زجر
و اقول ام المؤمنیَ
َن عقوقها احدی الکبر
رکبت علی جمل لتصَ
َلح من بیتها فی زمر
و اتت لتصلح بین جیَ
َش المسلمین علی غرر
فاَتی ابوحسن و سلَْ
َل حسامه و سطا و کر
و اذاق اخوته الردی
و بعیر امتهم عقر
ما ضرّه لو کان کفَْ
َف و عف عنهم اذ قدر
و اقول ان امامکم
ولی بصفین و فر
و اقول ان اخطاء معا-
ویه فما اخطاء القدر
هذا و لم یغدر معا-
ویه ولا عمرو مکر
بطل ٌ بسؤته یقا-
تل لا بصارمه الذکر
و جنیت من رطب الخوا-
رج ما تثمّر و اختمر
و اقول ذنب الخارجیَ
َن علی علی ّ مغتفر
لا ثائر بقتالهم
فی النهروان و لا اثر
و الاشعری بما یؤلَْ
َل الیه امرهما شعر
قال انصبوا لی منبراً
فاذا البری من الخطر
فعلا و قال خلعت صا-
حبکم و اوجز و اختصر
و اقول ان یزید ما
شرب الخمورَ و لا فجر
و لجیشه بالکف ّ عن
ابناء فاطمه امر
و حلقت فی عشر محرْ-
َرم ما استطال من الشعر
و الشمر ما قتل الحسیَ
َن و لابن سعد ما غدر
و نویت صوم نهاره
و صیام ایام اُخر
و لبست فیه اجل ثو-
ب للملابس یدَّخر
و سهرت فی طبخ الحبو-
ب من العشاء الی السحر
و غدوت مکتحلاً اصا-
فح من لقیت من البشر
و وقفت فی وسط الطریَ
َق اقص ّ شارب من عبر
و اکلت جرجیر البقو-
ل بلحم جرّی الحفر
و جعلتها خیر المآ-
کل و الفواکه والخضر
و غسلت رجلی ضله
و مسحت خفی فی السفر
و آمین اجهر فی الصلو-
ه بها کمن قبلی جهر
و اسن ّ تسنیم القبو-
ر لکل قبر یحتفر
و اذا جری ذکر الغدیَ
َر اقول ما صح ّ الخبر
و لبست فیه من الملا-
بس ما اضمحل ّ و ما دثر
و سکنت جلق و اقتدیَ
َت بهم و ان کانوا بقر
و اقول مثل مقالهم
بالقاشر یا قد نشر
مُصطیحتی مکسوره
و فطیرتی فیها قصر
بقر یری برئیسهم
طیش الظلیم اذا نفر
و خفیفهم مستثقل
و ثواب قولهم ُ هذر
و طباعهم کجبالهم
جبلت و قدت من حجر
ما یدرک التشبیب تغَ
َرید البلابل فی السحر
و اقول فی یوم تحا-
ر له البصیره و البصر
و الصحف ینشر طیها
و النار ترمی بالشرر
هذا الشریف اضلنی
بعد الهدایه و النظر
فیقال خذ بید الشریَ
َف فمستقر کما سقر
لواحه تسطو فما
تبقی علیه و لاتذر
واﷲ یغفر للمسی -
ء اذا تنصل و اعتذر
الا لمن جحد الوصیَ
ی ولأه و لمن کفر
فاحذر الهک سوء فعَ
َلک و احتذر کل الحذر
و الیکها بدویه
رقت لرقتها الحضر
شامیه لو شامها
قس الفصاحه لاافتخر
و دری و ایقن اننی
بحر و الفاظی درر
و بدیعه کخریده
عذراء ترفل فی الحبر
حبّرتها فغدت کزهَ
َر الروض باکره المطر
و الی الشریف بعثتها
لما قراها و ابتهر
رد الغلام و مااستمرْ-
َر علی الجحود و لااصر
و اصابنی و جزیته
شکراً و قال لقد صبر.
حاصل معنی آنکه: ای مملوک معشوق من چشم عاشق خود را بعذاب بیداری گرفتار کردی و دل شیفته اش را بفراقت آب نمودی و صافی روزگار را بعد از خود بکدورت فراق آلوده ساختی تن ناتوانم را نزاری بخشیدی و چشم انتظار را سرمه ٔ بیداری کشیدی عاشقی را که تاب جدائی دیدار ترا ندارد بسی جفا کردی. ای خاطر گرفتار من وای بر تو چقدر جادوی آهوروشان ترا برباید و فریب دهد و بدام عشق خویش شکارت کند و نشانه ٔ ناوکت سازد و خدنگ نگاه ترکان خطائی از پایت درآورد سینه ٔ سوزانت را چنان ریش کند که هیچ علاج التیام نپذیرد و چشمان ترک بچگان بدانگونه خردها را برباید که چوگانهاگوی را. هرچه خواهی آتش عشق را در کانون دل پوشیده داری زردی رنگ و سرخی اشک پرده از روی کارت براندازد ندانم پایان این آتش سوزان بکجا خواهد کشید جان این مستمند فدای بره آهوئی باد که خاطرم بعشقش گرفتار است مرا مردم ملامت گوی بگرفتاری وی نکوهش کردندی تا آنکه خود جمال زیبا و قامت دلارای وی را بدیدند از ملامت عشاق بازایستادند و مرا در شیفتگی معذور داشتند همانا ماه مرا جبینی است که همواره مانند صبح تابان از ظلمت گیسوش طالع میشود و آن رخسار لطیف از تأثیر نگاهی آثار کلف می پذیرد. ترک دلفریب من اگر نقاب لثام بصورت بندد و جبین بگشاید هلال را ماند و اگر پرده براندازد ماه چهارده شبه را منفعل کند آه آه از آن لعبت شیرین چه شور عشق در سر و چه تلخی فراق در مذاقم پدیده آمده که خواب و خور را بمن حرام کرده و بهار عیش و نوش مرا خزان آورده است بصفا و مشعر و بیت الحرام و حجر و اشخاصی که سعی و طواف و تلبیه کنند و عمره بجای آورند قسم است که اگر شریف موسوی انکاری اظهار نماید و تتر غلام مرا رد نکند البته دوستی بنی امیه اظهار کنم و بیعت حیدر را انکار نمایم و از او عدول بعمر آرم در هر مجمعی که ذکر صحابه شود و از تقدم آن بازپرسند گویم شیخ تیم یعنی ابوبکر و بعد از او عمر مقدم بوده اند فاش گویم که عمر هیچ وقت شمشیری بروی آل رسول نکشید حاشا و کلا که اگر کسی فاطمه ٔ بتول را از میراث منع و زجر نموده باشد بلکه با او خوبی کردند و نوشته ٔ فدک را ندریدند. گریه کنم عثمان شهید را مثل زنان شهری که رقیق القلب تر ازبدوی هستند و هم نمازهای عثمان را که در شبهای تاریک بجای آوردی شرح دهم و از مصحف عثمان این دو سوره ٔ مبارکه ٔ برائت و زمر را قرائت کنم (مقصودش آیه ٔ مبارکه ٔ ثانی اثنین اذ هما فی الغار است که در سوره ٔ مبارکه ٔ برائت است و در شأن ابوبکر آمده و نیز مقصودش آیه ٔ مبارکه ٔ أمَّن ْ هو قانِت آناءاللیل است که بعقیده ٔ اهل سنت در سوره ٔ زمر در حق عثمان نازل شده است) و مرثیه گویم طلحه و زبیر را بشعرهای آبدار لطیف و زیارت کنم قبر هر دو را و کسی که نهی و زجر نماید مرا من نیز نهی و زجر کنم و میگویم عاق شدن از ام المؤمنین یعنی عایشه یکی از گناهان کبیره است و بدینگونه اعتذار جویم که در جنگ جمل از آنروی بر شتر نشسته بود که همی خواست در میان اولادش اصلاح کند و لشکر مسلمین را با هم صلح دهد پس ابوالحسن یعنی امیرالمؤمنین علیه السلام آمده شمشیر از کمر برکشید و حمله کرده بر برادران دینی خود تنگ گرفته قتل نمود و شتر ام المؤمنین را پی کرد چه ضرر داشت اگر از این جنگ خود رابازمیداشت و ایشان را عفو مینمود زیرا که بر عفو قدرت داشت. و میگویم امام شما که در صفین بجنگ آمده بود فرار کرد و اگر معاویه خطا کرد تقدیر را خطایی نبوده است و هیچیک از معاویه و عمروبن العاص در آن جنگ حیلت نکردند معاویه مصاحف را بالای نیزه ها نکرد و عمرو عاص مرد شجاعی بود بدفع ضرر موقع را چنان دید که شلوار خود را گشوده با عورت خویش جنگ کند و آن عمل خدعه بوده و خدعه در جنگ ممدوح است و هم بجمیع اقوال وافعال خوارج رفتار کنم و متابعت جویم و میگویم گناه خوارج که بر علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین خروج کردند آمرزیده است و هم گویم خوارج احدی از مسلمانان را نکشته بودند و جنگ امیرالمؤمنین با ایشان محض خونخواهی نبوده و در باب قتال نهروان بهیچوجه خبری و اثری از پیغمبر نرسیده است و ابوموسی اشعری مآل امر علی بن ابیطالب و معاویه را دانا بود که گفت برای من منبری نصب کنید تا بیغرضانه سخنی گویم هر دو فرقه قبول کردند پس بر منبر برآمده بطریق ایجاز و اختصار گفت که من صاحب شما علی را از امارت مؤمنین معزول کردم. ومیگویم یزید مسکراتی نخورد و منکراتی مرتکب نشد و لشکر خود را از جنگ اولاد فاطمه بازداشت و شمربن ذی الجوشن بقتل حسین بن علی آلوده نگشت و عمربن سعد هم عذر و مکری نکرد و در روز عاشورا بطوریکه در اعیاد معمول است موهای بلند خود را کوتاه کنم و هم در آن روز نیت روزه نمایم و درپوشم بهترین جامه های خود را که ذخیره نموده ام و از شب تا صبح بیدار باشم و طبخهای نیکوکنم و چون صبح شود چشمها را سرمه کشیده با مردم مصافحه کنم چنانچه در اعیاد نمایند و در وسط راه بایستم هر کس که بگذرد شارب او را بچینم و هم بخورم از سبزیها جرجیر یعنی ترتیزک را با گوشت ماهی جرّی [مارماهی] که در هر گودال گرد آیند و آنها را از جمیع مأکولات و میوه ها و سبزیها بهتر دانم و در حالت وضو پاهای خویش بشویم و در سفر بالای کفش مسح کنم و در نماز آمین بلند گویم چنانکه پیش از من این کار را کرده اندو تسنیم قبور را سنت دانم. در وقتی که حکایت غدیرخم بمیان آید گویم آن خبر صحیح نیست در آن روز از جامه ها لباسی پوشم که کهنه و چرک آلوده باشد و در جلق که دمشق است ساکن شوم هر کس امامت کند در نماز باو اقتدا نمایم اگرچه خود گاوی باشد و هم بر منوال ایشان هذیان گویم. مردمان شام گروهی باشند که رئیس ایشان را وقر و سکینه نباشد بلکه مانند شترمرغی رمیده باشند که در رفتار عجلت جوید. سبک ایشان بسیار سنگین است و اقوال نیکشان بیهده و هذیان و طبیعتهای ایشان مانند سنگها می باشد که از کوهستان جدا شده است و اهل شام تغزلات و آواز بلبل را از بی شعوری فرق نمیدهند اما در روزی که چشمها خیره شود نامه های اعمال گشوده گردد و آتش جهنم زبانه کشد گویم نقیب الاشراف مرا گمراه کرد با آنکه دین پاک و درستی داشتم چون چنین گویم خطاب شود: بگیر دست شریف را که قرارگاه شما در جهنمی است که صورتها تغییر دهد و مردمانرا حمله ور شود همانا من که خدای غفارم هر کس را که از گناه خود پشیمان شده و عذر آورده بیامرزم و همه را محض کرم ببخشم بجز کسی را که منکر دوستی و خلافت علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (ع) شود و بدان نعمت کفران جوید، ای شریف خدا را ازکردار زشت خویش بترس اینک قصیده ای بلهجه ٔ فصحای صحرانشین از شام بعراقت فرستادم که برقت الفاظ و دقت معانی دلهای حاضرین را وجد و رقت بخشد و اگر قس بن ساعده ٔ ایادی که سخنوران دانشمند بفصاحتش اعتراف دارند خود این قصیده را میشنود هرگز بفصاحت خویش مباهات نمی نمود و بیقین میدانست که من غواصی باشم که از بحر خاطر چنین دُرهای آبدار بیرون آورم این نظم بدیع دوشیزه ای را ماند که در پرده های یمانی بخرامد و بدانگونه که ژاله ها شکوفه های چمن را بیاراید آن را آرایش داده ام اکنون که ارمغان حضور شریف شد بیقین دانم که این لعبت نجدی بستاند و آن آهوی تتاری بازدهد و در سزای این معاوضت از من بسی سپاس گوئی و مدیحت سرائی بیند. گویند چون آن قصیده بشریف رسید زیاده بخندید و گفت: همانا معذور است از آنچه در فراق تتر گفته است پس غلام را با هدایای نیکو بسوی وی فرستاد و ابن منیر او رابدین دو شعر مدیحت گفته:
الی المرتضی حث المطی فانه
امام علی ̍ کل البریه قد سما
تری الناس ارضاً فی الفضائل عنده
و نجل الزکی الهاشمی هو السما.
حاصل معنی آنکه بجانب شریف مرتضی باید تاخت مرکبهای تندرا زیرا که اوست پیشوای کسانی که خداوندان همت عالی هستند و جمیع مردمان در ایوان فضلش مانند زمین و زاده ٔ آزاده ٔ دودمان هاشمی چون آسمان باشد. آورده اند که ابن منیر را با محمدبن نصربن صغیر که ابن القیسرانی خوانند ابواب مکاتبات و مهاجات مفتوح و طریق مزاح وبذله گوئی مسلوک بود ابن منیر بطلاقت بیان و جلافت لسان و عادت شاعرانه ابن القیسرانی را به ابیاتی چند هجاگفته بسمع وی رسید او نیز بمکافات و مهاجات او را بدین دو شعر یاد نمود:
ابن المنیر هَجوت مِنی
خیراً افاد الوری صَوابَه ُ
و لم تضیق بذاک صَدَری
فَاِن ّ لی اُسوَه الصحابه.
از جمله مضامین که ابن منیر در حق وی گفتی و معایبی که درباره ٔ او جعل نمودی آن بود که ابن القیسرانی را مقدمی نحس و صحبتی شوم است نکبت و ادبار چنان در نهاد ابن القسیرانی جای دارد که دیدارش هر دولت و اقبال را زایل کند چون مبنای روزگار بر مکافات و عادت سپهر بر مجارات جاری شده هنگامی که آق سنقر برسقی از جانب سلطان محمدبن ملکشاه حکمران موصل بود جماعتی از باطنیه در مقصوره ٔ مسجد جامع موصل او را بکشتند و پسرش مسعود نیز بمرد. فرمان سلطان محمودبن محمدبن ملکشاه از خراسان بدبیس بن صدقه ٔ اسدی که فرمان گذار حله بود دررسید که تا در جای آق سنقر متکی شود پس امام مسترشد عباسی و جمعی از ارکان موصل این معنی را انکار داشته و در این خصوص خلیفه و سلطان را مراسلاتی در میان آمده عاقبهالامر فریقین بحکومت عمادالدین زنگی بن آق سنقر ملقب بملک منصور رضا دادند و چون عمادالدین در آن مملکت مستقل شد سلطان محمود پسران خویش الب ارسلان و فرخ شاه که خفاجی خواننده محض تربیت بوی سپرده لقب اتابیکی بر وی ارزانی داشت، گویند هنگامی که زنگی در اطراف موصل رایت فتوحات برافراخته قلعه ٔ جعبر را در قبضه ٔ محاصره آورده بود بزمی آراسته بعشرت میگذرانید یکی از مغنیان در آن بزم باین اشعار سرودی آغاز نمود:
وَیلی من المعرض الغضبان اذ نقل الَ
َواشی الیه حدیثاً کله زورُ
مزرفن الصدغ مسبول ذوائبه
لی منه وجدان ممدودٌ و مقصورُ
سَلَمْت فازور یزوی قوس حاجبه
کأننی کاس خمر و هْوَ مخمورُ.
حاصل معنی اینکه: وی بر من از حرب معشوق روی برتافته بخشم رفته از وقتی که سخن چینان و رقیبان از من بوی سخنان دروغ میبرند مرا با گیسوان آویخته و موهای حلقه حلقه اش وجدی و اشتیاقی است. بدو سلام کردم از من کناره جست و کمان ابروان درهم کشیده چنانکه پنداری من جام شرابم و او مست خمارآلوده است. عمادالدین را آن اشعار آبدار و آن معانی دلپذیر زیاده مستحسن افتاده مغنی را از گوینده ٔ اشعار پرسید گفت: ابن منیر است که اکنون در حلب توقف دارد. پس عمادالدین بیدرنگ والی حلب را توقیع نمود که ابن منیر را با کمال شتاب روانه دارد پس در شبی که لشکر زنگی بتسخیر قلعه ٔ جَعبر نزدیک شده بودند ابن منیر از حلب دررسید و در همان شب سعادت طالع علی بن مالک ملقب بسیف الدوله که فرمان گذار قلعه ٔ جعبر بود بدستیاری نحوست اختربن منیر عمادالدین در بستر خویش بدست غلام خود کشته گردید پس ابن منیر در اردوی اسدالدین شیرکوه صاحب حمص بحلب بازگشت. ابن القیسرانی که از ناوک سخنان ابن منیر سینه ای مجروح داشت وی را ملاقات نموده زبان طعن و نکوهش بمکافات آن سخنان ناهنجار دراز کرده گفت: هذه بجمیع ما کنت تنکتنی به، یعنی این یکی در عوض آنچه در حق من گفتی. ابن منیر را دیوانی است که بمدائح اهل البیت مزین و بتغزلات عاشقانه مشحون است و این چند شعر از تغزلات او نگاشته شده:
من رکب البدر فی صدر الردینیی
و موّه السحر فی حدّ الیمانیی
و انزل النیرّ الاعلی الی فلک
مداره فی القباء الخسروانیی
طرف رنا ام قراب سل ّ صارِمه
و اعیدناس ام اعطاف خطیی
اَذَلنی بعد عزّ والهوی ابداً
یستعبد اللیث للظبی الکناسیی
اما ذوائب مسک من ذوائبه
عَلی اَعالی القضیب الخیزرانیی
و ما یجن عقیقی الشفاه من الرْ-
َریق الرّحیقی و الثغر الجمانیی
لو قیل للبدر من فی الارض تحسده
اذا تجلّی لقال ابن الفلانیی
اربی علی ّ بشی ٔ من محاسنه
تألفت بین مسموع و مَرئیی
اَباء فارس فی لین الشآم مع الظَْ-
َظرف العراقی و النطق الحجازیی
وما المدامه بالالباب افتک من
فصاحه البدو فی الفاظ ترکیی.
حاصل معنی آنکه: آیا کیست که ماه تمام را با قامت چون نیزه ردینی پیوند داده و شمشیر نگاه وی را بآب فسونگری سیراب کرده و خورشید عالمتاب را از فلک چهارم فرود آورده در سپهری جای داده است که قطب وی بر قبای خسروانی دور زند آیا خود این چشم اوست یا غلافی که شمشیرش بقصد جان عشاق برکشیده شده همانا سرو نازک اندام من است که برفتار آمده و بخود همی بالد، یا نیزه ٔ خطی است اگر مانند من عزیزی را ذلیل عشق خویش نموده باشد شگفتی نباشد چه عشق پیوسته شیران را بزنجیر آهوان گرفتار آرد. قسم بآن گیسوان درهم آویخته که مشک را ماند از تاب خورشید جمالش آب شده بر قامت چون خیزرانش ریزد و سوگند به آن می ناب و درّ خوشاب که در حقه ٔعقیقی لبش پنهان است که اگر از ماه تمام در عین جلوه گری پرسند که بر روی زمین کدام ماه را رشک بری او را نشان دهد چه آن خط و خال و حسن و جمال که خوبان همه دارند وی را بتنهائی خدای بخشوده مناعت خونریزان پارس و نرمی نوخطان شام و خوش منشی و سبک روحی دلبران عراق با لهجه ٔ شیرین سخنان حجاز در یک وجود گرد آورده آن نکایت که خرد، از سبوی صبوحی بیند صد چندان از ترکان حجازی دریابد.
و له ایضاً:
و اذا الکریم رأی الخمول نزیله
فی منزل فالحزم ان یترحلا
کالبدر لما ان تضأل جدّ فی
طلب الکمال فخازه متنقلا
سَفَهاً لحلمک ان رضیت بمشرب
رَنق و رزق ُ اﷲ قد ملأ الملا
ساهَیت َ عینک مرّ عیشک قاعداً
اَفلا فَلَیْت َ بهن ناصَیهُ الفلا
فارق ترق کالسّیف ِ سل ّ فبان فی
متنیه ما اخفی القراب و اخملا
لاتحْسَبَن ّ ذهاب نفسک مَیته
ما الموت اِلاّ ان تعیش مذلّلا
للقفر لا للفقر هبها انما
مغناک ما اغناک ان تتوسّلا
وصل الهجیر بهجر قوم کلّما
اَمطرْتُه ُ شهداً جنوا لک حنظلا
من غادر خبثت مغارس وُده
فاذا محضت له الوفاء تأوّلا
ﷲ عِلمی بالزمان و اهله
ذنب الفضیله عندهم ان تکْملا
تَبعُواعلی لؤم الطباع فخیرهم
ان قلت قال َ و ان سکتت تقولا
انا من اِذا ماالدهر هم ّ بخفضه
سامَته همته السماک الاعزلا
واع خطاب ُ الخطب و هْوَمجمجم
راع اکل ّ العیس من عدم الکلا
زعم کمنبلج الصّباح وراؤه ُ
عَزم کحدّ السیف ِ صادف ماقتلا.
حاصل معنی آنکه: هر وقت شخص کریم خمول و ناشناسی رابا خویش هم منزل یابد در آن هنگام رای صواب اقتضا کند که از آن سرزمین بارض دیگر مسافرت جوید چنانچه هلال خود را لاغر و خرد دیده بحدی دور زد و از منزلی بمنزلی انتفال جست تا رتبه ٔ کمال و مقدار بدریت یافت. ای پسر منیر تباه باد بردباری تو اگر به آبشخور دردآلودی تن دردهی با آنکه الوان نعمتهای خدا روی زمین را پر کرده است از تن آسانی در تلخی زندگانی با اشتران خود شریک شده چرا با آنان قطع مسافت نکنی و پیشانی بیابانها نشکافی همانا اگر مانند شمشیر از نیام وطن بیرون نشوی جوهر خویش را به عالمیان آشکارا نتوانی داشت گمان مبر که مردن در جدائی روح است بلکه مردن واقعی بخواری زیستن و با ذلت گذرانیدن است. نفس خود را در بیابان قفر واگذاری خوشتر است از آنکه در چنگ فقر اسیر باشی، جایگاه نیک آن است که ترا از پناهیدن بمردم دون بی نیازی بخشد، با سفر مواصلت جوی و از نزد این مردم حق نشناس مسافرت کن چه اگر برایشان انگبین بیاری بدست تلافی از برای تو حنظل بچینند و هرقدر بایشان روی آوری پشت میکنند آفرینها بر من که خوب مردم زمانه را شناخته ام هرگاه کسی مراتب کمال را نهایت رساندهمان هنر کامل را ذنب عظیم شمارند بخبث جبلی و رذالت باطنی مجبول و مفطورند خوب ِ ایشان آن کسی است که هرچه شنود همان گوید و اگر چیزی نشنود به افترا و بهتان برنخیزد. من آنم که هرگاه روزگار پستی مرا قصد کند همت بلند مرا بر آن دارد که خود را بسماک اعزل رسانم و اگر روزگار خواهد مرا از مقام ارجمند فرود آرد نتواند. بر حوادث ایام صبر و تحمل دارم و مرکب همت را از تاختن عنان نکشم و تا از مراد خویش کام نگیرم بازنایستم مرا رای صوابی است که چون صبح صادق روشن است و عزیمتی است که چون دم شمشیر برنده است. شیخ حرّ عاملی در کتاب امل الاَّمل آورده اند که این ماجرا مابین ابن منیر و سید رضی واقع شد. و جمهوری بر آنند که با برادرش سید مرتضی وقوع یافته گروهی که در سیَر و تواریخ تتبع دارند میدانند که رأی شیخ عاملی از طریق صواب خارج و عقیدت جمهور از حلیه ٔ صحت عاطل باشد چه سید رضی در سنه ٔ 359 تولد یافت و در سنه ٔ 406 درگذشت. سید مرتضی در سنه ٔ 355 متولد شد و در سنه ٔ 436 رحلت کرد ابن منیر در سنه ٔ 473 در طرابلس بوجود آمد و در سنه ٔ 545 وفات نمود سید مرتضی که خود بچهار سال از برادرش سید رضی بزرگتر بود سی سال بعد از رحلت سیدرضی بآخرت رخت بست لاجرم قریب سی وهفت سال از فوت سیدمرتضی و شصت وهفت سال از رحلت سید رضی گذشته ابن منیر ولادت یافته است پس چگونه تصور شود که ابن منیر بصحبت سید رضی یا سید مرتضی رسیده باشد بنا بر این راه صواب و قول صحیح همان است که ابن عراق در تذکره ٔ خویش آورده گوید، این ماجری مابین ابن منیر و نقیب الاشراف شریف موسوی ابوالرضا که معاصر ابن منیر و مرجع شیعیان آن عصر بوده است بوقوع پیوسته. بعض علماء عامه در کتب خود آورده اند که ابن منیر از تشیع خارج شده بمذهب اهل تسنن داخل گردیده هر دانا میداند که تعلیق شرط بجزا، افاده ٔ وقوع نکند و هم اواخر قصیده از عقیدت ابن منیر صریح خبر میدهد با آن احوال ابن منیر را به تسنن نسبت دادن از طریقه ٔ دانش بیرون است، فائده:چنانکه از کتب مستفاد میشود شریف موسوی نامه ٔ ابن منیر را از عبارت عبدالحمید اقتباس کرده است چنانکه ابن خلکان گوید: عبدالحمید کاتب در نزد مروان حمار سمت کتابت و انشاء داشت بعضی از عمال وی غلامی سیاه برسم هدیه نزد او بفرستاد، عبدالحمید را گفت تا مختصر جوابی که مشتمل بر مذمت او باشد نوشته بدو روانه داردعبدالحمید بدینگونه مکتوبی بنوشت: لو وجدت َ لوناً شراً من السوادِ و عَدَداً اقل من الواحِدِ لاهدیته ُ والسلام. در کتب معتبره مضبوط است که خوارج نهروان عبداﷲبن خباب را که خود تابعی و پدرش صحابی بود بقتل آوردند و زوجه اش که آبستن بود شکم دریدند و ام ّسنان صیداویه را نیز مقتول ساختند و هم از قبیله ٔ طی سه زن بیگناه را کشتند، حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (ع) حارث بن مرّه عبدی را بجهه تحقیق امر نزد ایشان فرستاد او را نیز عرضه ٔ شمشیر کردند. ناچار آن حضرت برحسب ولایت شرعیه و ریاست الهیّه بخونخواهی آن کشتگان بیگناه برخاسته نایره ٔ قتال مشتعل گشت و هم آن حضرت فرموده: امرت ُ بقتال الناکثین و المارقین و القاسطین. و آن حدیث بر کفر و ارتداد خوارج نهروان برهانی قاطع است. بدان جهه ابن منیر گوید لا ثائر الخ، حاصل معنی آنکه: از قتال نهروان نه ثائر و خونخواهی بود و نه اثر و روایتی است. مقصودش از اکل جِرجیر و جِری اخذ شعار بنی امیه و اهل تسنن است چنانچه در حدیث اهل البیت است الهندبا لنا و الجرجیر لبنی اُمیّه؛ یعنی کاسنی مخصوص ما اهل البیت است و ترتیزک مخصوص بنی امیّه و جری اسم نوعی از ماهی است که آن را فلس نباشد و استخوان بسیاری هم ندارد مگر دو استخوانی که در زیر فک آن است و شباهتی تمام بمار دارد بفارسی مارماهی و بیونانی سلووس گویند و اهل مصر سلورس نامند بمذهب شیعه حرام است و حضرت امیرالؤمنین علیه السلام از اکل آن نهی فرموده ولی اهل سنت و جماعت حلالش دانند. فقهای امامیه گویند هرگاه مورد تقیه نباشد و در نماز فقط آمین گفتن حرام و موجب بطلان نماز است لیکن اللهم استجب که در معنی آمین است جایز است بعضی نیز جایز نشمارند ولی اهل سنت و جماعت آن لفظ را حرام و مکروه ندانسته مستحب میشمارند و در نماز میگویند و بهیچوجه فساد در عبادت نمیدانند، در شرح لمعه مضبوط است بایستی قبر را تسطیح نمایند و در پشت قبر تسنیم قرار ندهندیعنی ماهی پشت نکنند چه آن هیئات از شعائر ناصبین واز بدعتهای مستحدثه ٔ ایشان است. مصطیحه چنانچه صاحب طراز گوید در لسان اهل دمشق بمعنی چوگان است وقتی که چوگانها را در محاذی و برابر یکدیگر نگاه میداشتندهریک چوگانش کوتاه بود از بازی خارج شده و میگفت مصطیحتی قصیره. و نیز در بازی فطیره هریک از ایشان که فطیره اش شکسته بود خود از بازی خارج شده میگفت فطیرتی مکسوره. حاصل مراد ابن منیر آن است که داخل عوام دمشق شده باین هذیانات لب گشایم بلکه بر گفتارهای ایشان نیز زیادت آورم و لفظ قصر را بجای کسر و کلمه ٔ کسر را بدل قصر استعمال نمایم. (نامه ٔ دانشوران ج 1 صص 383- 393). و رجوع به ابن منیر احمد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المقتدر باﷲبن المعتضد، ملقب بالراضی باﷲ و مکنی به ابوالحسن. خلیفه ٔعباسی. رجوع به راضی... و تجارب السلف ص 216 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مقداد، مکنی به ابوالاشعث. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منصوربن خلف مقری نیشابوری، مکنی به ابوبکر. از علما و محدثین مائه ٔ پنجم هجری. وی به نیشابور اقامت داشت و ابوزکریا یحیی بن عبدالوهاب بن منده از او اخذ روایت کرده است. و رجوع به احمدبن منصور بیهقی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مقدام البصری، مکنی به ابوالاشعث. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المقدم العجلی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 46).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مکی، نجم الدین. یکی ازفضلاء و اذکیای زمان خویش. او در فقه و اصول و طب و فلسفه و عربیت استاد بود و در 699 هَ.ق. درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ملاّ. رجوع به احمدبن محمد معروف به ابن ملاّی چلبی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ملا علی الأسترآبادی، ملقب بقطب الدین. رجوع بکتاب مازندران تألیف رابینو ص 74، و 25 ع شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منجم کاتب، مکنی به ابوعون، یکی از خاندان آل ابوالنجم. متکلم و شاعری مترسل. و کتاب التوحید و اقاویل الفلاسفه و کتاب النواحی فی اخبار الأرض از اوست. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منجوف.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن منجویه. محدث و صاحب تصانیف است. وفات او در 428 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مندویه. رجوع به ابن مندویه شود. و او راست: کتاب الاطعمه و الاشربه [ظ: کتاب الاغذیه].

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی بن یونس بن محمدبن منعهبن مالک بن محمدبن سعدبن سعیدبن عاصم بن عائذبن کعب بن قیس بن ابراهیم الأربلی الاصل الفقیه الشافعی. ابن خلکان گوید: او از خاندان ریاست و فضل و از مقدمان اربل و ملقب بشرف الدین است. وی امامی کبیر فاضل عاقل حسن السمت و جمیل المنظر بود. و او را شرحی است بر کتاب التنبیه تألیف ابواسحاق شیرازی ابراهیم بن علی در فروع شافعیه در غایت جودت. نیز از اوست: اختصار کبیر و صغیر احیاءالعلوم امام غزّالی. و خانواده ٔ او خانوده ٔ علم بود و ذکر پدر و عم و جدّ او را در جای خود بیاورده ام و او در تفنن بعلوم بر منوال پدر خویش میرفت و جماعت بسیاری درتلمذ او بکمال رسیدند و او پس از پدر من تولیت تدریس مدرسه ٔ ملک المعظم مظفرالدین بن زین الدین صاحب اربل داشت و وفات پدر من بشب دوشنبه ٔ بیست و دوم شعبان سال 610 هَ.ق. بود و او در اوائل شوال همان سال از موصل بأربل آمد و من در آن وقت صغیر بودم و بمجلس درس وی حاضر می آمدم و در القاء دروس مانند وی را ندیده ام، و او تا سالی که بحج شد همین اشتغال داشت و چون از زیارت خانه بازآمد مدت قلیلی نیز بامر تدریس پرداخت و سپس بسال 617 بموصل شد و در آنجا مدرسه ٔ قاهریه را بدو مفوض داشتند و او تا آخر عمر در آن مدرسه مشغول افادت بود تا بروز دوشنبه ٔ بیست و چهارم ربیعالاَّخره ٔ سال 622 درگذشت. او از محاسن هستی بود من هرگاه از او یاد می کنم دنیا در چشمم کوچک و حقیر میشود ووقتی بخاطرم گذشت که مدت حیات او مدت خلافت امام ناصر لدین اﷲ ابوالعباس احمد بود چه ولادت احمدبن موسی بموصل بسال 575 بود و این سال، سال جلوس ناصر است و هر دو در 622 درگذشتند. شرح تنبیه را در اربل آغاز کرد و نسخه ٔ تنبیه را از ما عاریت کرد و این نسخه بخط بعض افاضل بود و کاتب نسخه بخط خود بر آن حاشیه های مفیده کرده بود و من بعدها دیدم که تمام آن حواشی را احمدبن موسی در شرح خویش درآورده بود. و کاتب نسخه وحواشی شیخ رضی الدین ابوداود سلیمان بن المظفربن غانم بن عبدالکریم الجبلی الشافعی مفتی مدرسه ٔ نظامیه ٔ بغداد و یکی از اکابر فضلاء عصر خود بود و او را کتابیست در فقه نزدیک پانزده مجلد و باو مناصبی را عرض کردند و وی ابا کرد و مردی متدین بود و بروز چهارشنبه ٔ سیم ربیعالأول سال 631 در قرب شصت سالگی درگذشت و جسدوی بشونیزیه بخاک سپردند. و قدوم او از شهر خویش به بغداد بعد از 580 بود و شرف الدین احمدبن موسی تنها بکارهای پدر خویش میپرداخت و کسب علوم نیز نزد پدر میکرد و برای اخذ دانش غربت نگزید و فقهاء وقت همه درکار او بشگفتی بودند که چگونه او در وطن خود و در میان رغد و رفاه و کسان خویش با اشتغال بامور دنیا بدان منزلت و مقام از علم رسید و من اگر محاسن وی وصف کنم بسی بدرازا کشد و در اینقدر که گفتم کفایت است ومولد او سال 575 بوده است. (ابن خلکان ج 1 ص 33).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی الاصفهانی، معروف به ابن مردویه. رجوع به ابن مردویه احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نظام الدین احمد شیرازی. رجوع به احمد (خواجه سید...) غیاث الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن النصر الاصفهانی، مکنی به ابوالعباس. رجوع به ابوالعباس احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نامربن الباعونی، مکنی به ابوالعباس و ملقب بقاضی شهاب الدین. او راست منظومه ای در فقه شافعی به نام عباب فی فقه الشافعی. و وفات او بسال 810 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نجیح بن ابی حنیفه، مکنی به ابوالحسین. او راست: کتاب العفو و الاعتذار. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نحاس نحوی، مکنی به ابوجعفر. او راست: کتاب طبقات اللغویین و النحاه. وفات او به سال 338 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصربن الحسین البازیار، مکنی به ابوعلی. وی ندیم سیف الدولهبن حمدان بود. و پدر او نصربن الحسین از مهاجرین سامرّا بود و بخدمت معتضد خلیفه و اصحاب وی پیوست و در دل خلیفه جای کرد، و اصل او از خراسان بود و بازیاری دوست میداشت و معتضد نوعی از مرغان شکاری خویش بدو سپرد. و احمدبن نصر در حیات سیف الدوله بحلب درگذشت. و از کتب اوست: کتاب تهذیب البلاغه و کتاب اللسان. (ابن الندیم). یاقوت از ثابت بن سنان نقل کند که مرگ ابوعلی احمدبن نصربن بازیار بشام در سال 352 هَ.ق. بود. و ابوجعفر طلحهبن عبداﷲبن قناش صاحب کتاب القضاه گوید: آنگاه که ما در خدمت سیف الدوله بودیم احمد از ندماء وی بود و مردی موسوم به ابونصر بنص از مردم نیشابور که در قسمتی از روزگار خلافت مقتدر و بعد از او تا زمان راضی به بغداد میزیست با ما بمجلس سیف الدوله حاضر می آمد و این مرد مشهور به بذله گوئی و خلاعت و سبکروحی و حسن محاضره بود و با این همه اهل ستر و عفاف بود و در عده ای از نواحی شام تقلد حکومت کرده بود. روزی در مجلس سیف الدوله از وی پرسیدند از چه ترا لقب بنص دهند، او گفت: این لقب نباشد بلکه این اشتقاقی از کنیت من است چنانکه اگر خواهیم از کنیت ابوعلی (واشاره به ابن بازیار کرد) اشتقاق کنیم بعل گوئیم و یا از ابوالحسن (و اشاره بسیف الدوله کرد) اشتقاق آریم بحس گوئیم. و سیف الدوله بخندید و از سخن او رنجه نشد. یاقوت گوید: این قصه بر عظم قدر ابن بازیار نزد سیف الدوله دلیل کند چه ابونصر نام او را با نام سیف الدوله قرین کرده است. ابوعلی عبدالرحمان بن عیسی بن الجراح در تاریخ خویش آرد: آنگاه که ناصرالدوله به بغداد درآمد و در این وقت تدبیر سپاه و امیرالامرائی بوی بازداده بودند ابواسحاق محمدبن احمد قراریطی وزیر، اصل دیوان مشرق و زمام برّ و زمام مغرب و زمام منبع و دیوان فراتیه را بابراهیم بن اخی ابی الحسن علی بن عیسی داد و پس از مدتی احمدبن نصر بازیاربن مکرم کاتب ناصرالدوله را نزد وزیر شفیع کرد و وزیر دیوان مشرق و زمام البر و زمام المغرب را به ابن بازیار گذاشت و در عوض به ابونصر ابراهیم بن اخی الحسن علی بن عیسی دیوان البر و دیوان ضیاع ورثه ٔ موسی بن بغا را محول داشت. الأصل. یاقوت گوید: قصه ٔ فوق را از خط ابراهیم بن اخی ابی الحسن علی بن عیسی نقل کردم. و هلال گوید که: احمدبن نصر بازیار دخترزاده ٔ ابوالقاسم علی بن محمدالحواری بود. و وقتی ابوالعباس صفری شاعر سیف الدوله را بعلت محاکمه ای که میان او و مردی از اهل حلب بودبند کرده بودند، او از زندان به ابن بازیار نوشت:
کذا الدهر بؤس مره و نعیم
فلا ذا و لا هذا یکاد یدوم
و ذوالصبر محمود علی کل حاله
و کل جزوع فی الأنام ملوم.
و هم از این قصیده است:
اترضی الطمای قاض بحبسه
اذا اختصمت یوماً الیه خصوم
و ان ّ زماناً فیه یحبس مثله
لمثلی زمان ما علمت لئیم
یکاد فؤادی یستطیر صبابه
اذا هب ّ من نحو الامین نسیم
هل انت ابن نصر ناصری بمقاله
لها فی دجی الخطب البهیم نجوم
و لائم قاض رد توقیع من به
غدا قاضیاً فالأمر فیه عظیم
و متخذ عندی صنیعه ماجد
کریم نماه فی الفخارکریم.
رجوع به معجم الادباء ج 2 ص 122 و رجوع به ابن بازیار احمدبن نصر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصربن مالک بن هشام الخزاعی، مکنی به ابوعبداﷲ. مؤلف حبیب السیر آرد:در کتب علماء خجسته شیم مرقوم قلم فرخنده رقم گشته که چون واثق در مذهب اعتزال ثابت قدم بود و هرکس را که بخلق کلام ایزد تعالی اعتراف نمی نمود مخاطب و معاتب میگردانید طایفه ای از اهل سنت و جماعت در بغداد با احمدبن نصربن مالک که در سلک اهل حدیث انتظام داشت و درزمان مأمون چند گاهی بلوازم امر معروف و نهی منکر پرداخته بود ملاقات کرده شرط متابعت بجای آورده او رابر خروج باعث گشتند و بعضی از نوکران والی بغداد و اسحاق و ابراهیم نیز دست بیعت داده احمدبن نصر با اتباع خویش مقرر ساخت که در فلان شب باید که طبل زده خروج نمائید و بحسب اتفاق طایفه ای از بیعتیان در شبی که از شراب انگوری بی شعور بودند قبل از میعاد طبل ناهنگام زدند و هوشیاران از خانه بیرون نیامدند شحنه ٔ بغداد آغاز تفحص و حقیقت آن امر نموده بعضی از مردم بعرض رسانیدند که عیسی حمایتی از کیفیت واقعه خبر دارد و شحنه عیسی را گرفته بعد از تهدید و تخویف از او اقرار کشید که کدام طایفه با احمدبن نصر بیعت کرده داعیه ٔ مخالفت نموده اند، و همان شب احمد با سایر اصحابش را گرفتند روز دیگر مقید بسامره فرستادند و واثق در مجلسی که علماء معتزله حاضر بودند او را برجوع از مذهب اهل سنت و اعتراف بخلق قرآن و عدم رؤیت ایزد تعالی جل جلاله دعوت نموده و احمد بر مذهب خود مُصِر بود، واثق بنفس خویش برخاست و بشمشیر عمر معدی کرب که صمصام نام داشت زخمی براحمد زد و یکی از سرهنگان سرش از تن جدا کرد و دیگری بفرمان واثق آن سر را بدارالسلام برد. (ج 1 ص 292).
در صفهالصفوه آمده: احمدبن نصر الخزاعی مکنی به ابوعبداﷲ از کبار علماء آمرین بمعروف است و از مالک بن انس و حمادبن زید و هشیم و جز آنان حدیث شنیده است. واثق او را در مسئله ٔ قرآن امتحان کرد وی از اعتراف بخلق قرآن ابا کرد پس خلیفه وی را در روز شنبه ٔ غره ٔ رمضان سال 231 هَ.ق. در سرّمن رأی بکشت و جسد وی را در آنجا مصلوب کرد و سر او را به بغداد فرستاد و در آنجا نصب کردند و شش سال بدین حال ببود آنگاه سر و بدن اورا جمع آوردند و در جانب شرقی بغداد در مقبره ٔ معروف بمالکیه بروز سه شنبه ٔ سه روز گذشته از شوال سال 237 دفن کردند. داودبن سلیمان گوید: پدرم مرا حکایت کرد که شنیدم احمدبن نصر الخزاعی گفت: جن زده ای را دیدم افتاده، در گوش او قرآن خواندم از جوف وی جنیّه ای مرا آواز داد که: یا اباعبداﷲ بخدا سوگند مرا رها کن تا این مرد را بخبه بکشم چه او قائل بخلق قرآن است.
و ابوبکر مروزی گفته از ابوعبداﷲ احمدبن حنبل شنیدم که ذکر احمدبن نصر کرد و گفت:رحمه اﷲ ماکان اسخاه لقد جاد بنفسه. و ابراهیم بن اسماعیل بن خلف گفت: کان احمدبن نصر خلی فلما قتل فی المحنه و صلب رأسه اخبرت ان الرأس یقراء القرآن فمضیت و بت بقرب من الرأس مشرف علیه و کان عنده رجّاله و فرسان یحفظونه فلما هدأت العیون سمعت الرأس یقراء «الم. أحسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون » فاقشعر جلدی ثم رأیته بعد ذلک فی المنام و علیه السندس و الاستبرق و علی رأسه تاج فقلت ما فعل اﷲ بک یا اخی ؟ قال غفر لی وادخلنی الجنه الاّ انی کنت مغموماً ثلاثه ایام. قلت و لم ؟ قال: کان رسول اﷲ صلی اﷲعلیه وسلم مر بی فلما بلغخشبتی حوّل وجهه عنی فقلت بعد ذلک یا رسول اﷲ قتلت علی الحق او علی الباطل ؟ فقال انت علی الحق و لکن قتلک رجل من اهل بیتی فاذا بلغت الیک استحیی منک. و ابراهیم بن الحسن گوید: یکی از اصحاب ما احمدبن نصر را پس از کشته شدن بخواب دید از او پرسید: خدا با تو چه کرد؟ گفت: ما کانت الاغفوه حتی لقیت اﷲ عزوجل، پس بخندید. رحمه اﷲ. (صفهالصفوه جزء 2 ص 205 و 206). و رجوع بقاموس الاعلام و مجمل التواریخ و القصص ص 359 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصربن مرداس. آخرین کس از خاندان بنی مرداس از ملوک حلب. او پس از وفات پدر خود نصربن محمود بجای پدر نشست و تا 442 هَ.ق. حکم راند و درین سال صاحب موصل مسلم بن قریش، حلب را ضبط کرد و خاندان بنی مرداس منقرض شد. (قاموس الاعلام.)

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصر، مکنی به ابوبکر زقاق کبیر. نشو و نمای او در مصر و از عرفای اواسط مائه ٔ سیم هجریه است، زمان متوکل و چند تن خلفای بعد از وی را دریافت و اوصاحب زهد و تقوی بوده و محل رجوع این طبقه و از اصحاب و اقران شیخ جنید بغدادی است و استاد شیخ ابوبکر برقی است. نقلست که وقتی دو نفر از اهالی سیر و سلوک بنزد او رفتند از او وصیتی خواستند گفت: چه بهتر ازین که در دنیا باشید و از آن دور و با اهل آن نزدیک باشید بظاهر و بباطن دور تا توانید ازبرای آنها منشاء خیری شوید یا دفع شری نمائید و با این حال هیچگاه حق تعالی را فراموش ننمائید. وفات او در حدود اواسط مائه ٔ سیم هجریه بوده است و چون خبر وفاتش بشیخ ابوبکر کتانی رسید گفت: انقطع حجه الفقرا فی دخولهم مصر؛یعنی بریده شد بهانه ٔ فقرا در آمدن بمصر که این جماعت ببهانه ٔ زیارت وی بمصر میرفته اند. از کلمات اوست که گفته: ثمن هذا الطریق روح الانسان، یعنی قیمتی که در طریق طریقت و فقر است جان آدمی است که جان باید داد تا این طریق وجود گیرد. و نیز گفته: طریق طریقت را آنچنان پیمائید که غیر بر آن واقف نگردد که در این راه خطرهای بیشمار است و حرامی بسیار که خوف جان و دیگر چیزهاست چون خود را از غیر نگه داشتی بسرمنزل حقیقت بسلامت خواهی رسید. (نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 103).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصر، مکنی به ابوالحسن النحوی و معروف به المقوم. یاقوت گوید: وی از ابوعمر الزاهد روایت دارد و ابن خلکان در ترجمه ٔ ابوعلی محمدبن الحسن بن المظفر البغدادی المعروف بالحاتمی آرد که: او یکی از اعلام مشاهیر مطبقین مکثرین است و ادب را از ابوعمر زاهد غلام ثعلب و جز او فراگرفته است و او راست: الرسالهالحاتمیه فی اظهار سرقات المتنبی والابانه عن عیوب شعره. و او در نصب و عداوت اهل بیت بغایت بود. رجوع بروضات الجنات ص 713 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصر خزاعی. رجوع به احمدبن نصربن مالک بن هاشم الخزاعی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ناصربن طاهر حسینی حنفی، ملقب ببرهان الدین و مکنی به ابوالمعالی. متوفی به سال 689 هَ.ق. او راست: تفسیر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصر، ملقب به ذرّاع. محدث و ضعیف است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصر السرای، مکنی به ابوبکر. متوفی به سال 730 هَ.ق. او راست: کتاب القراآت السبع.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن نصراﷲ التتوی السنی. ذکر او در مجالس المؤمنین آمده و پدر او حنفی و قاضی بلده ٔ تته از بلاد سند بوده و او درک صحبت یکی از صلحاء عرب عراق کرد و بنور هدایت ارشاد یافت و صاحب مجالس او را دیدار کرده و از او اخباری نقل کرده است. (روضات ص 99).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصراﷲ بغدادی، ملقب بمحب الدین حنبلی. متوفی به سال 844 هَ.ق. او راست: نکتی بر شرح زرکشی بر صحیح بخاری.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن نصر کاتب، مکنی به ابوعلی حلبی. متوفی به سال 352 هَ.ق. او راست: تهذیب البلاغه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصر المروزی. از فقهای شافعی، و از اوست: کتاب اختلاف الفقهاءالکبیر. کتاب اختلاف الفقهاء الصغیر. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصر، مشهور بالمقوم. رجوع به احمدبن نصر مکنی به ابوالحسن... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصر نیشابوری، مکنی به ابوعمرو خفاف. محدث خراسان. وی از اسحاق بن راهویه حدیث شنیده است. وفات او به سال 299 هَ.ق. در نیشابور اتفاق افتاد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نصیر دفوفی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ناصرالحق کبیر. رجوع به ابوالحسین احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن نابت اندلسی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی جُبنی. محدث است.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن المؤید السمرقندی، ملقب بشهاب الدین. رجوع به شهاب الدین و لباب الألباب ج 2 ص 363 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی الحمصی. وی چهار مقاله ٔ اول کتاب المخروطات ابلینوس حکیم ریاضی را ترجمه کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی الخزاعی البصری، مکنی به ابوبکر. محدث است.

احمد. [اَ م َ] ( (اِخ) منلا....) ابن موسی الخیالی. او راست: شرح قصیده ٔ نونیه ٔ خضربیک. حاشیه بر شرح العقایدالعضدیه ٔ علامه سیدشریف جرجانی. حاشیه بر شرح عقایدالنسفی. حاشیه بر صدرالشریعه. حاشیه بر حاشیه ٔ سید شریف بر شرح مختصر عضد.تعلیقه بر مقاصدالطالبین تفتازانی. و حاج خلیفه در ذیل شرح قصیده ٔ نونیه ٔ خضربیک وفات او را به سال 860هَ.ق. و در ذیل حاشیه ٔ شرح عقاید نسفی بعد از سنه ٔ 860 و در ذیل حاشیه بر شرح العقائدالعضدیه بعد از سنه ٔ 862 آورده است. و در کشف الظنون چ 1 اسلامبول در ذیل تعلیقه ٔ مقاصدالطالبین نسبت او الجبالی با جیم بجای خیالی با خاء آمده است. و رجوع بخیالی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی طبری. علامه و امام شیعه، مکنی به ابوالحسین. او راست: منیر فی الفروع علی مذهب الهادی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی العراوی. او راست: تاریخ اندلس. وفات او به سال 388 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی الفقیه ابوبکربن المصری بن الرباب. وفات او پس از سنه ٔ 300 هَ.ق. است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی مردویه (حافظ...). محدث است. و رجوع به ابن مردویه احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن موسی موصلی، مکنی به ابوالعباس. او راست دو کتاب در اختصار احیاءالعلوم غزالی. وفات او در 622 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الموفق، مکنی به ابوالعباس و ملقب بمعتضد. شانزدهمین خلیفه ٔ عباسی. خوندمیر در حبیب السیر ج 1 ص 297 آرد: المعتضد باﷲ ابوالعباس احمدبن الموفق بن المتوکل. بروایت مؤرخان معتمد، معتضد در ایام دولت معتمد شبی در خواب دید که شخصی در کنار دجله ایستاده و هرگاه که او دست بسوی شط دراز کردی جمیع آب دجله در مشت اومجتمع گشتی و چون کف بگشادی آب بدستور معهود روان شدی و در آن اثناء آن شخص از معتضد پرسید که مرا می شناسی ؟ جواب داد که نی، فرمود که منم علی بن ابیطالب، می باید که چون خلافت بتو رسد در حق اولاد من نیکوئی کنی، بنأعلی هذا چون معتضد بر سر حکومت نشست سادات عظام را مشمول نظر انعام و احسان گردانید و درباره ٔ ایشان اصناف الطاف بتقدیم رسانید، و در روضهالصفا مسطور است که والی طبرستان محمدبن زید العلوی هر سال سی هزار دینار به بغداد نزد تاجری میفرستاد که بر علویان تقسیم نماید نوبتی شحنه ٔ بغداد این معنی وقوف یافته آن وجه را از قاصد بستاند و کیفیت حال را بعرض معتضد رسانید و معتضد به استرداد زر فرمان داده گفت: من شبی در خواب دیدم که بجائی میروم ناگاه بجسری رسیدم و چون مشاهده نمودم که شخصی بر سر آن جسر نماز میگذاردبخاطر گذشت که آن شخص مردم را از عبور مانع خواهد آمد و چون از نماز فارغ گشت پیش رفته سلام کردم و او بیلی بمن داد گفت: زمین را برکن، چون بیلی چند زدم گفت: میدانی که من کیستم ؟ گفتم نی، گفت: من علی بن ابی طالبم بعدد هر بیلی که بر زمین زدی یکی از اولاد تو خلافت خواهد کرد میباید که رنج باولاد من نرسانی و فرزندان خود را وصیت کنی که ایشان را نیازارند آنگاه مرا راه داد که از جسر بگذشتم و بصحت پیوسته که معتضد بصفت شجاعت و جلادت اتصاف داشت بر سفک دماء حریص بوده هرگز هیچ مجرمی را لحظه ای زنده نمیگذاشت و بقدر امکان بخل و امساک میورزید و در هیچ قضیه ای رحم و رأفت پیرامن خاطرش نمیگردید و گناهکاران را بعقوبات متنوعه بقتل میرسانید و بصحبت نسوان و عمارت اظهار میل و رغبت مینمود. و خروج ابوسعید جنابی و قرمطیان در ایام دولت او بوقوع انجامید و فوتش در شنبه ٔ اواخر ربیعالاول سنه ٔ تسع و تسعین و مأتین (299) روی نمود. اوقات حیاتش چهل و نه سال بود و زمان اقبالش نه سال و نه ماه و کسری بود و بوزارتش عبداﷲبن سفیان اشتغال داشت و آن وزیر در ایام اختیار نقش رعیت پروری بر لوح ضمیر می نگاشت -انتهی. و هندوشاه در تجارب السلف آرد: کنیه ٔ او ابوالعباس است و نام و نسب ْ احمدبن الموفق طلحهبن المتوکل. مادرش کنیزکی بود. و با معتضد بیعت کردند در سنه ٔ تسع و سبعین و مأتین (279). و او مردی زیرک و عاقل و فاضل و پسندیده سیرت و گزیده طریقت بود.چون خلافت جهان روی در خرابی داشت و ثغور مهمل و لشکر بینوا و خزاین خالی، سعی های بسیار مردانه نمود تا خرابه ها آبادان شد و ثغور را بمردان کار محکم کرد و اطماع لشکر از رعیت منقطع گردانید و اهل فساد را سیاستهاء عظیم می فرمود و بآل علی نیکوییها کرد و در ایام او فتوق و فتن بسیار اتفاق افتاد و او بحسن کفایت و سداد فاسد را باصلاح می آورد و پراکندگان را جمع می گردانید، در عدل گستری و رعیت پروری هیچ دقیقه ای مهمل نگذاشت، لاجرم ممالک در عهد او مضبوط شد و خرابه ها معمور گشت و چون بمرد در بیت المال اموال بسیار بازماند.گویند بعد از معتضد پانزده هزارهزار دینار یا بیشتر در خزانه بود و در سنه ٔ تسع و ثمانین و مأتین (289) وفات یافت. گویند در رمضان معتضد شبی از خواب برآمددر وقت نیم شب و بانگ نماز شنید پرسید که چه وقت است گفتند که هنوز نیمه شب است بفرمود تا آن مؤذن را بیاوردند باو گفت: ای نادان در این وقت چنین بانگ نمازگفتی نیندیشیدی که مردم بآواز تو فریفته شوند و پندارند که صبح است از خانه ها بیرون آیند و شاید که زحمتی یابند و نیز چون رمضان است مردم از سحور خوردن بازایستند؟ هرآینه ترا ادب می باید کرد. مؤذن گفت: بانگ نماز بیوقت گفتن مرا سببی هست اگر فرمان امیرالمؤمنین باشد عرضه دارم. گفت: بگوی. مؤذن گفت: من در فلان مسجد بودم امشب نماز خفتن گزاردم و چندان در مسجدبودم که پاره ای از شب بگذشت پس بیرون آمدم تا بخانه روم عورتی در راه میگذشت ناگاه ترکی از بندگان امیرالمؤمنین برسید و آن عورت بکشید تا ببرد آن عورت گاه بفریاد و گاه بگریه و استغاثه می بود و گاه سوگندش می داد البته دل او نرم نشد و آن عورت را بخانه ٔ خود میکشید من چون آن حالت دیدم صبر نتوانستم کرد پیش اورفتم و شفاعت کردم نشنید. گفتم: از خدا بترس و از سیاست امیرالمؤمنین اندیشه کن مرا دشنام داد و التفات ننمود و زن را بکشید و در خانه برد و مرا هیچ حیلتی نبود که بدان واسطه در چنین وقتی این حکایت بامیرالمؤمنین رسد جز بانگ نماز بی هنگام گفتن. معتضد در حال بفرمود تا آن عورت را از آن ترک بازستدند و با معتمدی بخانه ٔ شوهرش فرستاد و گفت: کسان او را بگوی که این عورت را هیچ گناه نیست پس آن غلام را حاضر کرد واز او پرسید که اجرت تو در هر ماهی چند است ؟ گفت: چندین. گفت: بهای جامه چند است ؟ گفت: چندین و همچنین وظائف او را می شمرد و او معترف می شد تا مبلغی وافر برآمد. بعد از آن گفت: ای بدبخت از این همه وظائف آن قدر تدبیر نمیتوانی کرد که حلال بدست آری و از حرام دور باشی ؟ پس بفرمود تا او را در غراره ای کردند و سر غراره بدوختند و بمیخ کوب فراشان چندانش بکوفتند که بمرد و مؤذن را گفت که: هرگاه منکری بینی همچنان اذان بی وقت بگوی تا مرا معلوم شود و آن منکر را دفع کنم. و این حکایت در بغداد فاش شد و آن مؤذن مشهور گشت بعد از آن هیچکس بر امثال این حرکات اقدام ننمود. اما این حکایت را وزیر نظام الملک طوسی در کتاب سیرالملوک از معتصم روایت می کند نه از معتضد، واﷲ اعلم.
حال وزارت در ایام او: معتضد چون خلیفه شد عبیداﷲبن سلیمان بن وهب را بر قرار وزارت داد و پیش از این از احوال او طرفی گفته ایم، و چون عبیداﷲ بمرد از او مال بسیار بماند معتضد خواست که اموال بستاند و وزارت بدیگری دهد قاسم بن عبیداﷲ دریافت پیش بدر معتضدی رفت و گفت: امیرالمؤمنین را بهزارهزار دینار خدمت میکنم که حلال بخزانه رسد که مردم نگویند بنده ای از بندگان خویش را مستأصل گردانید بدر چون این سخن عرضه داشت معتضد را موافق آمد از قاسم خطی باین مقدار بستد و وزارت بدو داد.
قاسم بن سلیمان بن عبیداﷲبن وهب: قاسم را فضایل بسیار بود از عقل وزیرکی و ادب و فضل و دها و اما با وجود این فضایل جبار بود و در دین مطعون، و عبداﷲبن المعتز شاعر با او دوستی داشت و در مدایح آل وهب این ابیات گفته است:
لاَّل سلیمان بن وهب صنایع
الی ّ و معروف لدی ّ تقدما
هُم ُ ذللوا لی الدّهر بعد شماسه
و هم غسلوا من ثوب والدی الدّما.
و هم ابن المعتز در مرثیه ٔ قاسم مذکور گوید:
هذا ابوالقاسم فی نعشه
قوموا انظروا کیف تزول الجبال
یا حارس الملک بآرائه
بعدک للملک لیال طوال.
و معتضد بمرد و قاسم وزیر بود. (تجارب السلف ص 194). و رجوع به معتضد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مهدی بن ابی ذر النراقی الکاشانی. فقیهی از مردم نراق کاشان، جامع اکثر علوم از فقه و اصول و ریاضی و نجوم و غیرها و با جنبه ٔ فقاهت نیز شعر می گفت و صافی تخلص می کرد. و عظیم الجثه و بطین و متبدن بود و در شفقت برعیت و ضعفا و تحمل کفاف آنان سعی وافر داشت. وی بیشتر معلومات خویش از پدرخود ملا مهدی نراقی و قلیلی از دیگر علماء عراق فراگرفت و در وبای عام سال 1244 هَ.ق. بدان مرض بمولد خود نراق درگذشت. و جسد وی بنجف برده در جوار تربت مطهر بخاک سپردند. و او را تألیف بسیار است ازجمله: شرح تجریدالأصول پدر خود در چند مجلد ضخم و شرحی نیزبر کتاب حساب پدر خویش و شرح کتاب جامعالسعادات پدرخود موسوم بمعراج السعاده. و کتاب مناهج الوصول الی علم الأصول در دو مجلد و کتابی عین الأصول که آن را در جوانی خویش نوشته و کتاب اساس الاحکام فی تنقیح عمد مسائل الأصول بالاحکام و کتاب عوائدالایام و کتاب مختصر در اصول فقه موسوم بمفتاح الأحکام و کتاب فی مشکلات العلوم و کتابی به نام المستند در فقه استدلالی و آن کتابی مبسوط است در چندین مجلد و آن ناتمام مانده است و رساله ای بفارسی در عبادات و کتاب رد پادری موسوم بسیف الامه. و دیوان شعر او بفارسی و کتاب مثنوی او بفارسی موسوم بطاقدیس و کتاب الخزائن و آن نیز بشعر است و کتاب مشکول. و در حدود 1205 هَ.ق. بزیارت قبور ائمه ٔ عراق رفته و سفر دیگری نیز به سال جلوس فتحعلی شاه بعتبات عالیات مشرف گردیده است. و او را از شیخ جعفر نجفی اجازه ٔ روایت است و شیخ مرتضی شوشتری دزفولی از شاگردان احمد است. و رجوع به احمد نراقی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن النائب الانصاری رجوع به احمدبک شود. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مهذب الدین ابوالحسن علی بن احمدبن علی بن هبل، ملقب به شمس الدین بن هبل و مکنی به ابوالعباس. وی به روز آدینه ٔ بیستم جمادی الاَّخره سال 548 هَ.ق. پیش از طلوع آفتاب از مادر بزاد. او بصناعت طب مشتغل و در ادب متمیز و مورد توجه دولت بود و ببلاد روم سفر کرد و صاحب روم ملک الغالب کیکاوس بن کیخسرو او را اکرام بسیار کرد و زمانی کوتاه نزد او ببود و هم بدانجا درگذشت. و جسد اوبموصل برده بخاک سپردند. و شمس الدین بن هبل را دو پسر بود که از اعیان فضلا و اکابر آنان بشمارند و هر دودر این زمان به شهر موصل مقیم باشند. (عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1 ص 306).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مهل بانبی، از مردم بانب، قریه ای به بخارا. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مهلهل بردانی. فقیه حنبلی از مردم بردان، دهی در اسکاف.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (میرزا سلطان...) ابن میرزا سیدی احمد. مؤلف حبیب السیر (ج 2 ص 172) بنقل از روضهالصفا آرد: روزی میرزا سلطان احمدبن میرزا سیدی احمدبن میرزا میرانشاه میفرموده که دفتر سان صاحبقران گیتی ستان [امیر تیمور گورکان] پیش من است و از آن اوراق بوضوح می پیوندد که ملازمان آن حضرت در حین توجه بجانب ختای سیصد و هشتاد و دوهزار و ششصد و دوازده نفر در شماره آمده بودند و مجموع سپاه ظفر در اثر آن سفر بهشتصدهزار پیاده و سوار میرسید.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن میرزا عبداللطیف (میرزا...). مؤلف حبیب السیر آرد (ج 2 ص 229): سلطان سعید [ابوسعید تیموری] چون... از جانب بلخ خبر خروج اولاد میرزا عبداللطیف رسید مصلحت توقف در خراسان ندید و در نهم شوال 861 هَ.ق. عنان بطرف ماوراءالنّهر گردانید جمعی از امرا و لشکریان را جهت دفع اعدا از پیش روان ساخت و ایشان در حوالی بلخ بمیرزا احمد ولد میرزا عبداللطیف که اسب مخالفت در میدان جلادت میتاخت بازخورده از جانبین دست باستعمال آلات نبرد بردند و میرزا احمد در معرکه کشته گشته برادرش میرزا محمد جوکی فرار نمود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن میکال، مکنی به ابونصر. رجوع بترجمه ٔ یمینی ص 431 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن میکال، ملقب بعبیداﷲ ابوالنصر و مکنی به ابوالفضل. او راست: مخزن البلاغه فی التاریخ.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن میمون. از وزرای متقی و مکتفی عباسی. (دستورالوزراء ص 2 و حبط ج 1 ص 304).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن میمون ابی الحواری، مکنی به ابوالحسن. رجوع به احمدبن ابی الحواری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف دمشقی. مورخ. متوفی به سال 1019 هَ.ق. او راست: کتاب اخبار الدول و آثار الاول که در سال 1007 یا 1008 تألیف کرده است. و رجوع بقاموس الاعلام شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف سندی حصکفی، ملقب بقاضی شهاب الدین. فقیهی از مردم حصن کیفا.او راست: کشف الدرر فی شرح المحرر در چهار جلد. و تحفهالفوائد لشرح العقاید و شرح طوالعالأنوار قاضی بیضاوی در کلام. وفات او به سال 895 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المعتصم، ملقب به المستعین باﷲ و مکنی به ابواسحاق. خلیفه ٔ عباسی. رجوع به مستعین و تجارب السلف ص 183 و تتمه ٔ صوان الحکمه ص 25 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوکامل. رجوع به احمدبن محمد انبردوانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالقاسم. رجوع به احمدبن عبداﷲبن عمر... و ابن الصفار شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالقاسم. رجوع به احمدبن عبداﷲ بلخی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالقاسم. رجوع به احمدبن علی وزیر ابرقوهی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالقاسم. رجوع به احمدبن علی بن بحر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالقاسم... رجوع به احمدبن محمدبن احمد عددی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالقاسم. رجوع به احمدبن محمدبن عمر العتابی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالقاسم. رجوع به احمدبن محمد الحسنی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالقاسم مستعلی. رجوع به مستعلی، ابوالقاسم احمد شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابوالکمال. رجوع به احمد قاسم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفضل. رجوع به احمد رانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالکمال کریدی. رجوع به احمدبن ابراهیم بن احمد رسمی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالمحامد. رجوع به احمدبن محمدبن مظفر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوحمد. رجوع به احمدبن اسماعیل ابی ثابت... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابومحمد. رجوع به احمدبن عبدالقادر حنفی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابومحمد مغفلی. رجوع به احمدبن عبداﷲ هروی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابومحمود. رجوع به احمدبن محمدبن ابراهیم بن هلال مقدسی و احمدبن ابراهیم مقدسی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابومروان. رجوع به احمدبن محمدبن (قاضی ابی عبداﷲ) بن احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابومصعب. رجوع به ابومصعب احمدبن ابی بکربن زراره... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالمطرب. رجوع به احمدبن عبداﷲ مخزومی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفضل... رجوع به ابوالفضل احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفضل. رجوع به احمدبن محمود ونکروذه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالمظفر خوافی. رجوع به ابوالمظفر خوافی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعمروبن حفص. صحابی است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبداﷲ دمشقی. رجوع به احمدبن محمد ثعلبی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعبک. رجوع به احمدبن محمد معروف به ابن الحاج شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبید. رجوع به احمدبن محمدبن محمد هروی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعلی. رجوع به احمدبن اسماعیل... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعلی. رجوع به احمد بن افضل... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعلی رودباری. رجوع به ابوعلی رودباری احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعلی مسکویه. رجوع به ابوعلی مسکویه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعمر. رجوع به احمدبن عبداﷲبن طالب... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعمر. رجوع به احمدبن عبداﷲبن عبدالملک اشبیلی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعنایات. رجوع به احمدبن احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفضل. رجوع به احمدبن محمدبن شهمردان شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعیسی. رجوع به احمدبن علی منجم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفتح. رجوع به ابن برهان ابوالفتح... و احمدبن علی بن برهان... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفتح. رجوع به احمدبن علی مافروخی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفرج. رجوع به احمدبن علی مقری همدانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفرج. رجوع به احمدبن محمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفضائل. رجوع به احمدبن عبداللطیف... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفضل. رجوع به احمدبن ابی سعید میبدی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفضل. رجوع به احمدبن سعید هروی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالفضل. رجوع به احمدبن علی شرغی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالمظفر (شریف...) بن احمد بن ابی القاسم الهاشمی، الملقب بالعلوی. ابوالفضل بیهقی آرد (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 201): حکایت کرد مرا شریف ابوالمظفر... در شوال سنه ٔ خمسین و اربعمائه (450 هَ.ق.) و این بزرگ آزادمردی است با شرف و نسب وفاضل و نیک شعر، و قریب صدهزار بیت شعر است او را دراین دولت [غزنوی] و پادشاهان گذشته رضی اﷲ عنهم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالمعالی. رجوع به احمدبن عثمان بن عمر یقچی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبداﷲبن عاصم. رجوع به احمد انطاکی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) احول. رجوع به احمدبن ابی خالد احول شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونعیم حافظ اصفهانی. رجوع به ابونعیم احمدبن عبداﷲ... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالولید. رجوع به ابوالولید احمدبن ابی الرجا و احمدبن ابی الرجا... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابویعلی. رجوع به احمدبن علی بن مثنی و رجوع به ابویعلی احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابویعلی. رجوع به احمدبن محمد بصری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابویعلی سجزی. رجوع به احمدبن حسن بن محمود... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابهری، ملقب بسیف الدین. وی حاشیه ای بر شرح مختصر عبدالرحمن بن احمد ایجی نوشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابیوردی. رجوع به احمد باوردی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) احمد حشاد. او راست: مجموعه بهیه مشتمله علی اربع رسائل سنیه: 1- تنویرالبصائر و دلیل الحائر. 2- الفتح المبین فی الاستغاثه بالاولیاء والصالحین. 3- القول المعتبر فی القضاء و القدر. 4- نقول الساده الثقاه فی ایصال ما یهدی من ثواب القرآن والاذکار للاموات. (مطبعه دارالتقدم 1323 هَ.ق./ 1906 م.) (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اخسیکتی. نسب او چنین است: شیخ ابورشا احمدبن محمدبن قاسم بن احمدبن خدیوالاخسیکتی، ملقب بذوالفضائل. صاحب بغیه بنقل از یاقوت آرد که: وی ادیبی فاضل و بارع و در نحو و لغت و نظم و نثر ماهر بود و بسیاری از فضلاء خراسان از او علم آموختند. وی از ابوالمظفر السمعانی سماع دارد و او راست زواید شرح سقط الزند و التاریخ. و کتاب فی قولهم کذب علیک کذا و نیز او را ردودی است بر جماعتی از قدماء فضلا و منافراتی با فحول کبراء. مولد وی در حدود سال 420 هَ.ق. و وفات وی به مرو فجاءهً به سال 526. (روضات ص 71). رجوع به احمدبن محمدبن قاسم شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر کاشی. رجوع به ابونصر احمد کاشی معین الدین شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اخشیدی. پنجمین ِ امرای اخشیدی مصرو شام. او پس از وفات کافور اسود امارت مصر و شام یافت و دو سال امارت راند، سپس جوهر، قائد جیش معز لدین اﷲ فاطمی از جانب خلیفه بحرب او شتافت و مصر را تسخیر و ضبط کرد و نام خلفای عباسی از خطبه بیفکند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اخفش اول. رجوع به احمدبن عمران بن سلامه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ادیب. رجوع به احمدبن محمدبن احمد مقری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اذرعی. رجوع به احمدبن حمدان بن احمد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اردبیلی (شیخ...). رجوع به احمدبن محمد اردبیلی معروف بمقدس شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اردستانی، ملقب بجمال الدین. او راست: محبوب الصدیقین.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ارزنجانی، ملقب به برهان الدین. او راست: اکسیرالسعاده فی التفسیر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ارسلان خازن. خازن سیمجوریان بوده است. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 207 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ارسلان. چنانکه از تاریخ بیهقی برمی آید وی از مقربان امیر محمدپسر سلطان محمود، بود و عبارت بیهقی در این باب چنین است: از عبدالرحمن قوال شنیدم گفت: امیر محمد روزی دو سه چون متحیری و غمناکی میبود، چون نان می بخوردی قوم را بازگردانیدی سوم روز احمد ارسلان گفت: زندگانی خداوند دراز باد، آنچه تقدیر است ناچار بباشد، در غمناک بودن بس فایده ای نیست خداوند بر سر شراب و نشاط بازشود که ما بندگان می ترسیم که او را سودا غلبه کند، فالعیاذ باﷲ، و علتی آرد. امیر رضی اﷲ عنه تثبط فرانشاند (؟) و در مجلس چند قول آن روز بشنود از من. و نیز از تاریخ مذکور برمی آید که احمد ارسلان از اعیان خدمتکاران محمد بوده و وقتی که امیر محمد گرفتار شد و او را از قلعه ٔ کوهتیز بقلعه ٔ مندیش میبردند احمد ارسلان با او هم زندان بوده است و او را بحکم بکتگین حاجب بند کرده اند. بیهقی در این معنی گوید: روز سیم حاجب برنشست و نزدیکتر قلعه رفت و پیل با مهد آنجا بردند و پیغام داد که فرمان چنان است که امیر را بقلعه ٔ مندیش برده آید تا آنجا نیکوداشته تر باشد... امیر را براندند و سواری سیصد و کوتوال قلعه ٔ کوهتیز باپیاده ای سیصد تمام سلاح با او... و نماز دیگر این قوم نزدیک امیر محمد رسیدند، و چون ایشان را بجمله نزدیک خویش دید خدای را عزوجل سپاس داری کرد و حدیث سوزیان فراموش کرد. و حاجب نیز دررسید و دورتر فرود آمد و احمد ارسلان را فرمود تا آنجا بند کردند و سوی غزنین بردند تا سرهنگ کوتوال بوعلی او را بمولتان فرستد چنانکه آنجا شهربند باشد. و دیگر خدمتکاران ِ او را گفتند (چون ندیمان و مطربان) که هرکس پی شغل خویش روید. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 5 و 73 و 74 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر، نصرالدوله. رجوع به نصرالدوله ابونصر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر، ملقب بقطب الدوله و مشهور باحمد اول ابن علی. از سلاطین ایلک خانیه ٔ ترکستان (از حدود 401 تا 407 هَ.ق.). رجوع به قطب الدوله ابونصر احمد اول ابن علی و رجوع به آل افراسیاب شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالمکارم. رجوع به احمدبن حسن... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به احمدبن ابی الحارث... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالمکارم. رجوع به احمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالمواهب. رجوع به احمدبن ابی الروح... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالمواهب. رجوع به احمد علوی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوموسی. رجوع به ابوموسی احمد... و رجوع به یزیدیین شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابومنصور. رجوع به احمدبن محمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالنجم. رجوع به منوچهری احمدبن قوص... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. او راست: مُنیه فی القراآت. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به ابونصر احمدبن ابراهیم بن محمد السجزی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به ابونصر قباوی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به احمدبن الاسبر تکسینی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر طالقانی. رجوع به ابونصر احمدبن ابراهیم طالقانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به احمدبن حامدبن محمد آلُه اصفهانی و رجوع به ابونصر احمدبن حامد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر احمدبن عبدالباقی. رجوع به احمدبن عبدالباقی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به احمدبن عبداﷲبن ثابت... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به احمدبن علی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به احمدبن مجدالدوله شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به احمدبن محمدبن جریر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به احمدبن محمدبن عمر العتابی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به احمدبن محمدبن مسعود وبری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابونصر سامانی. رجوع به احمدبن اسماعیل سامانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبداﷲ خولانی. رجوع به احمدبن غلبون... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبداﷲ. رجوع به احمد انطاکی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوسلیمان. رجوع به احمدبن محمدبن ابراهیم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عبدالسلام کواری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن بختیاربن علی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن جعفر راضی باﷲ شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن حسن بن قاضی الجبل حنبلی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن خلف بن احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن خلیل خوئی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن شهاب الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن صالح... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عبدالرحمان... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عبدالسید اربلی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن احمد بندنیجی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عبدالعزیز فهری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عبداﷲ... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عبداﷲ الجزائری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عبداﷲ صنعانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عبیداﷲبن احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عبیداﷲ اصفهانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عثمان بن بناء... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی (امیر...) شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی بن تمات... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس (مولا...). رجوع به احمدبن اسماعیل کورانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن احمد مکنی به ابن القاص شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی بن موسی بن ارفع... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعامر. رجوع به احمدبن عبدالملک... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوشریف. رجوع به ابوشریف و رجوع به احمدبن علی مجلدی جرجانی و رجوع به مجلدی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوشقیر. رجوع به احمدبن حسن... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوصالح. رجوع به احمدبن عبدالملک نیشابوری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوطالب. رجوع به احمدبن ابی بکر العبدی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوطاهر. رجوع به احمدبن علی بن عمر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوطاهر. رجوع به احمدبن علی مقری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوطاهر. رجوع به احمدبن محمدبن ابراهیم بن سلفه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوطاهر. رجوع به احمدبن محمدبن العباس... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوطاهر سفیانی ابن محمدبن اسماعیل بن صباح (از مردم سِفیان قریه ای به هرات) الهروی السفیانی. مولد 281 هَ.ق. وی از حسین بن ادریس الأنصاری و از او ابوبکر برقانی حدیث کند. وفات در حدود 380 هَ.ق. (تاج العروس ماده ٔ س ف ی).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به ابن خلکان و رجوع به احمدبن محمد معروف به ابن خلکان... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن احمدبن احمدبن عبداللطیف شرجی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به ابوالعباس احمدبن متوکل... و رجوع به معتمد علی اﷲ احمدبن متوکل... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن ابراهیم عینتابی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن ابراهیم نحاس دمشقی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن ابی بکربن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن ابی بکر حلوانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن ابی حاتم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن ابی الفضل اسعد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن ابی القاسم بن خلیفه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن ابی مرعشی حنفی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی بن معقل... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی بن هشیم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبداﷲ. رجوع به احمدبن محمد بریدی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس اندلسی. رجوع به احمدبن علی بن ابی بکر عبدری... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمد زاهد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمد سامری شامی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمد المنصوربن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به معتضد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به معتمد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس بن ابی احمد طلحهبن الموفق بن المتوکل. رجوع به معتضد... و رجوع بمجمل التواریخ و القصص ص 370 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس بن عطاء. رجوع به ابوالعباس بن عطاء احمد.. شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس بن محمدبن زکریا. درنامه ٔ دانشوران ج 2 صص 421- 422 آمده: اصلش از مردم نسای خراسان بوده ساکن مصر. نقل احوال وی را از کتاب شیخ الاسلام خواجه عبداﷲ انصاری کرده اند و او مینویسد: شیخ عباس فقیر هروی او را بمصر دیده بود و شیخ عمو بمکه گوید: شیخ عباس ازبرای من حکایت کرد که همواره بر در سرای وی اسبان و ستوران بودی که مردمان بزیارت وی درآمدندی. و وقتی مرا گفت که: خیز و بر در سرای رو هرکس بدانجا آید ستور او را نگاه دار. بر دل من گذشت که کار نیکو بدست آوردم از خراسان به مصر آمدم که ستوربانی کنم مرا خود در خراسان فراغتی بود پس ازآن خیال در آن حال کسی آمد که شیخ ترا میخواند چون بنزد وی درآمدم گفت: یا هروی هنوز بکمال نرسیده ای زود بُوَد که در صدر نشینی بر در سرای تو نیز زود باشدکه ستوران بازدارند که کسی باید که آنان را نگاه دارد. گوید: من از آن خیال توبه کردم مدتها بر در سرای وی ستوران بودی که سلطانیان و مردمان دیگر بنزد وی آمدندی. وقتی از او پرسیدند این درجه را بچه یافتی ؟ گفت: در نزد بزرگان از ادب چیزی فروگذاشت ننمودم. سال وفات وی در اواخر حدود مائه ٔ چهارم هجریه بوده است -انتهی. و رجوع به ابوالعباس احمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس خیاط. رجوع به احمد خیاط شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به حاکم بامراﷲ ابوالعباس احمد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس سروجی. رجوع به احمدبن ابراهیم سروجی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس سهروردی. از مشایخ مائه ٔ چهارم هجریه است. او زیاده بزهد و تقوی در میان این طبقه موصوف و معروف بوده و نامش احمد است و با جماعتی از بزرگان این طایفه صحبت داشته و با جماعتی از شیوخ در مکه مجاور بود مانند سیروانی و سرکی و ابواسامه و غیر ذلک از بزرگان این طایفه. خود حکایت کرده است که در روز عید اضحی جمعی انبوه نشسته بودند از این گروه و شیخ شیروانی نیز حاضر بود در آن حال قوّال چیزی برخواند شیخ سیروانی گریان گشت و برفت، قوم گفتند: این کار چه بود که کرد مگر بر سماع منکر شد با آنکه بزرگان از اهل حال و اعیان این طبقه سماع را جایز دانسته اند. شیخ ابوالحسن سرکی در میان جمع نشسته بودگفت: با خدای عهد کردم که اگر وی بر سماع منکر شده باشد من هرگز بسماع ننشینم و شیخ ابوالعباس گفت: من با تو موافقم و یک روز این هر دو تن برخاستند با جمعی دیگر و بسلام سیروانی شدند خواستند که از آن چیزی گویند گفت: روزگاری من بر ریگ خفتم و دست بالین میکردم و نشان سنگ بر پهلوی من بود بسماع می نشستم اکنون بر فرش می نشینم و آن سوختگی بدایت حال از من نرفته مرا کی حلال بود که با شما در سماع نشینم و آن حالات که از اهل سماع ظاهر میشود ببینم ؟ معنی این بیان این است که مرد سالک را اگر در بدایت حال سماع دست دهد بر او بحث و ایرادی نیست و اگر پس از کمال در مجلس سماع نشیند ازبرای وی حلال نبود و مورد طعن بزرگان از حال خواهد بود و تفصیل سماع در چند مورد در ترجمه ٔ این طبقه نوشته شده و اشارتی در شرح حال شیخ ابوالحسن خرقانی در این مقام رفت. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 421).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس شافعی. رجوع به احمدبن محمدبن احمد فقیه... و رجوع به ابن قطان ابوالحسین احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس المستنصر. رجوع به ابوالعباس احمد المستنصر شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس المنصوربن محمد الشیخ. رجوع به ابوالعباس احمد المنصور... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبدالرحمان. رجوع به احمدبن شعیب و رجوع بنسائی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبداﷲ. رجوع به احمدبن ابی دواد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبداﷲ. رجوع به احمدبن سلیمان زبیری.... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوعبداﷲ. رجوع به احمدبن محمدبن یعقوب... و رجوع به ابوعبداﷲ بریدی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمد رسّام حموی... و احمدبن ابی بکر حموی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمد تیفاشی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی اندلسی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی قرشی بونی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی قسطلانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن علی قلقشندی مصری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عمار مهدوی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عمر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عمربن اسماعیل بن محمد.. شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن عمران الصاغانی المقری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن فرح اشبیلی و رجوع به ابن فرح شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن قاضی جمال الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمدبن عبدالرحمان... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمد بونی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمدبن عیسی.... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمدبن ولید... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمدبن یحیی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمدبن یحیی البلدی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمد ابدی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمد اصبحی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمد تلمسانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن مهذب الدین ابی الحسن علی بن احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالعباس. رجوع به احمدبن یحیی بن یسار معروف بثعلب... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن معدان بن عیسی بن وکیل التجیبی ثم الدانی الأندلسی، مکنی به ابوالعباس و معروف به ابن الاقلیشی. نحوی زاهد و ملقب بشهاب الدین. وی از شاگردان ابومحمد لغوی ادیب ملقب به ابن السید البلنسی است. او راست: کتاب الأنباء فی شرح الصفات و الاسماء. شرح الباقیات الصالحات فی بزور الامهات. انوارالاَّثار فی فضل النبی المختار. النجم من کلام سید العرب و العجم. شفاءالزمان فی فضل القرآن. الکوکب الدری المستخرج من کلام النبی العربی. سر العلوم و المعانی المستودعه فی السبع المثانی. و وفات او به سال 550 یا 549 هَ.ق. بوده است. و صاحب تاج العروس درماده ٔ قلش نام و نسب او را احمدبن معدبن عیسی بن وکیل التجیبی الأقلیشی الأندلسی مکنی به ابوالعباس آورده و گوید: ابوطاهر سلفی در معجم السفر خود گوید: او اهل معرفت بلغت و انحاء و علوم شرعیه بود و از مشایخ اوست ابومحمدبن سید البطلیوسی و ابوالحسن بن بسیطه الدانی، و وی را شعر نیکوست و به سال 546 باسکندریه آمد و نزد من بسیاری قرائت کرد و سپس بحجاز رفت و شنیدیم که بمکه درگذشت و صاغانی گوید او شیخ شیخ ماست.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن معاویه. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 130 و 227).

احمد. [اَم َ] (اِخ) استاذ. رجوع به احمدبن صدر حریری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد امام طحاوی، مکنی به ابوجعفر. از صاحبان «شروط» است در چهل جزء.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اشمونی حنفی نحوی. او راست لامیه ای موسوم به التحفهالادبیه فی علم العربیه. وفات وی 809 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اصبحی عتابی، مکنی به ابوالعباس. او راست: شرح تسهیل ابن مالک. وفات وی به سال 776 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الاصبعی القاضی البحرانی. رجوع بروضات ص 25 س 1 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اصفهانی، مکنی به ابوالریان. هندوشاه در تجارب السلف ص 247 آرد که: مولد و منشاء او اصفهان است و در کتابت توغلی نداشت اما مردی عاقل بود و عقل او جبر قلّت معرفت وی میکرد و در آخر ایام عضدالدّوله وزیر شد و چون عضدالدّوله وفات کرد و آن در روز دوشنبه ٔ نوزدهم شهرشوال سنه ٔ اثنتین و سبعین و ثلثمائه (372) هَ. ق.) بود، ابوالرّیان را بگرفتند و بند کردند و مدّتی درآن بماند، بعد از آن صمصام الدّوله و او را از بند بیرون آورد و بنواخت و وزارت باو تفویض کرد امّا مهلتی زیادت نیافت و دشمنان قصد او کردند و صمصام الدّوله او را بکشت. و گویند قصد ابوالرّیان مذکور محمدبن ابی محمدبن ابی عبداﷲبن سعدان کرد و چون ابوالرّیان را بگرفتند در آستین او رقعه ای بود این دو بیت نوشته:
ایا واثقاً بالدّهر غُرّاً بصرفه
رویدک انی بالزّمان اخو خبر
و یا شامتاً بالناس کم ذی شماته
یکون له العقبی بقاصمه الظهر.
این شخص که رقعه را یافت پیش ابن سعدان برد، او گفت این را پیش ابوالرّیان بر و بپرس که این دو بیت که نوشته است. چون رقعه به ابوالرّیان رسید گفت: این رقعه بخط ابوالوفا طاهربن محمد است که من قصد او کردم، او این ابیات بمن فرستاد در آن حال که او را بگرفتند، همین رقعه را پیش تو که ابن سعدانی می فرستم. ابن سعدان این سخن بشنید و اندوهناک شد و خاموش گشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اصفهانی، ابن ابوفیج. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اصفهانی، ملقب به غراب و مکنی به ابوعبداﷲ. محدث. او از غانم البرجی و از او علی بن بوزندان روایت دارد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمداغلبی، مکنی به ابوابراهیم. پنجمین از امرای بنی اغلب. وی پس از ابوعقال در سال 242 هَ.ق. امارت یافت و هفت سال در افریقیه حکم راند و بسال 249 درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الافریقی، المعروف بالمتیم مکنی به ابوالحسن. شاعرو ادیبی فاضل بود. ثعالبی گوید: او را به بخارا دیدم و در این وقت او پیری پریشان حال بود و از سیماء اوبی طالعی و تیره بختی نیک هویدا و شغل طبابت و هم اخترگوئی می ورزید. واین قطعه از شعر خویش مرا بخواند:
و فتیه ادباء ما علمتهم ُ
شبهتهم بنجوم اللیل اذ نجموا
فروا الی الراح من خطب یلم بهم ُ
فما درت نوب الأیام این هم ُ
و هم ابیات زیرین را از گفته های خویش انشاد کرد:
تلوم علی ترکی الصلاه حلیلتی
فقلت اعزبی عن ناظری انت طالق
فواﷲ لاصلّیت ﷲ مفلساً
یصلی له الشیخ الجلیل و فائق
لماذا اصلّی أین باعی و منزلی
و أین خیولی و الحلی و المناطق
اصلّی و لا فتر من الأرض یحتوی
علیه یمینی اننی لمنافق
بلی ان علی ّ اﷲ وسّع لم ازل
اُصلّی له ما لاح فی الجو بارق.
و نیز او راست در وصف ترکیّه ای:
قلبی اسیرُ فی یدی مقله
ترکیّه ضاق لها صدری
کانّها من ضیقها عروه
لیس لها زرّ سوی السحر.
رجوع به معجم الأدباء ج 2 ص 80 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد امین. او راست: فرائدالفوائد فی بیان العقائد طبع آستانه 1219 هَ.ق. (معجم المطبوعات).

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اشبیلی، مکنی به ابوالعباس و معروف به ابن الحاج. او راست: کتاب الامامه. کتاب القوافی. کتاب السماع و احکامه. مختصر خصائص ابن جنی. شرح الکتاب سیبویه. شرح مستصفی تألیف حجهالاسلام غزالی در اصول فقه. وفات او را در چهار جا حاجی خلیفه به سال 651 و یک جا 650 هَ.ق. آورده است، لیکن ما قبلاً در ابن الحاج سال موت احمد را 501 نوشته ایم و مأخذآن را فعلاً نمیدانیم چه بوده است و نیز در آنجا اَهم تألیفات او را نقد او بر مقرب آورده ایم، اکنون اصل آن را نیز نیافتیم. و حاجی خلیفه کتاب دیگری نام می برد موسوم به المقبول علی البلغی (؟) و المجهول و آن را به احمدبن محمد اشبیلی مطلق نسبت میکند و نمیدانیم آیا مراد ابن الحاج است یا ابن الرومیه یا ثالثی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد انبردوانی بصیر حنفی، مکنی به ابوکامل. او راست: المضاهات فی الاسماء والانساب.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اندلسی. او راست: شرح بر فصول الخمسین تألیف یحیی بن عبدالمعطی. وفات وی به سال 689 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد انطاکی، مکنی به ابوحامد و منبوز به ابورقعمق. او مداح المعز ابوتمیم بن معدبن منصوربن قائم بن مهدی عبیداﷲ و فرزندان او و جوهر قائد و وزیر ابوالفرج یقعوب بن کلس بود. وثعالبی گوید وی نادره ٔ زمان و جمله ٔ احسان بود و درشام همان مقام را دارد که ابن حجاج بعراق. وفات وی بگفته ٔ مسبحی در 399 و بقولی 389 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد انطاکی، معروف به بدیحی. رجوع به بدیحی احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد ایزدیار، معروف بفرید کافی وزیر. عوفی در لباب الألباب ج 1 ص 120 ببعد آرد: الصدر الاجل شرف الدوله و الدین سید الکتاب فریدالزّمان احمدبن محمد ایزدیار الکافی یعرف بفریدالکافی، در فنون هنر کافی بود. و با فضلی وافر وافی، بحری در هنر بی پایاب و قطبی در بزرگی مدارالباب، بیت:
اندر هر فن که بازجوئی او را
گوئی که بیامده ست آن فن او را.
و صاحب دیوان انشاء سلطان سعید غیاث الدنیا والدین محمدبن سام تغمده اﷲ برحمته و غفرانه بود و مکاتباتی که بمواقف مقدّسه ٔ امیرالمؤمنین الناصر لدین اﷲ الذی لا امام للمسلمین سواه نبشته است در آن حضرت مقدسه آن را شرف احماد ارزانی فرموده اند و باحسان و تحسین اختصاص داده و میان او و صدر اجل ّ جمال الدّین افضل العصر [افتخارالملک مکاتبات و مشاعرات بوده است و وقتی که افتخارالملک] از شغل استیفاء معزول گشت نامه ای نبشت بنزدیک او و این قطعه در اثناء آن نامه درج کرد و این دُردر آن دُرج مدفون گردانید. قطعه:
ای فاضل زمانه و معروف روزگار
هرگز بقصد جاهل مجهول کی شوی
در شغلت ار کشید جهاندار خط عزل
در عزل جز بمدحش مشغول کی شوی
از شغل پروقایع معروف گر شدی
از فضل پربدایع معزول کی شوی.
افتخارالملک سه بیت جواب این انشاء کرد و بخدمت او فرستاد، بیت:
تشریف فضل تو که طراز مکارمست
جائی عریض داد مرا در مقام عزل
هرچند اهل دولت در دور روزگار
پیوسته بدگوار شناسند جام عزل
با ذوق سلوتی که رسانید قاصدت
در کام عقل تلخ نیامد فطام عزل.
و هم شرف الدین فرید کافی راست:
من آخته قد بودم و باقوت و چست
گم گشت جوانی و دوتا گشتم و سست
جویان جوانیست قد من بدرست
مر گم شده را بجز دوتا نتوان جست.
و وقتی در نیشابور در مصاحبت سیدالکتاب جمال الدین علی لاهوری که صاحب دیوان انشاء ملک مؤید بود بساط سخن بسط کرده بودیم، در اثناء آن ذکر فریدالکافی رفت او بغلام دواتی اشارت کرد تا خریطه ای بیاورد و نامه ای بخط فریدالدین که جواب مکتوب اونوشته بود برون آورد، الحق خطی که ابن مقله آنرا برمقله نهادی و ابن البواب بدربانی او تن دردادی، مطلعآن یک قطعه ٔ تازی بود و بیت پس آن قطعه بپارسی نوشته. قطعه:
آمد ببام عاشق مهجور مستهام
مرغی ز آشیانه ٔ معشوق نامه نام
لفظش چو لعل منجمد ازخنده ٔ هوا
خطش چو دُرّ منعقد از گریه ٔ غمام
پرسیدم از عطارد کین نامه زآن ِ کیست
وز اهل فضل منشی این درج دُر کدام
گفت آنکه مبدعان نکات براعتند
با من که خواجه ٔ همه ام پیش او غلام
گفتم جواب نامه نویسم بطنز گفت
اقرار تو بعجز جوابست والسلام.
و چون حضرت فیروز کوه محط رحال و مهبط فضل و افضال شد و شعراء عالی سخن قبله ٔ حاجات خود آن را دانستندو فضلاء سامی مرتبت روی بدان آوردند هرچند شرف الدین فرید بفنی دیگر موسوم بود و کمال فضل او همگنان را معلوم گاه گاه از برای امتحان طبع و تشحیذ خاطر قصیده ای گفتی و بالماس بیان گوهر معنی سفتی و در بارگاه فلک پناه عرش و کرسی پایگاه آن قصیده بشرف احماد مشرف گشتی و این بیت که مطلع این قصیده است و تحریر [خواهد] افتاد در ظن بنده آن است که قاضی منصور راست و قصیده ای سخت غرّا و ابیاتی بغایت مطبوع در آن قصیده ایراد کرده است و خاطر او بدان مسامحت نموده و در فصل علماء و ائمه آن قصیده آورده خواهد شد و هر دو بزرگ در یک عصر بوده اند و در فضل و هنر آیتی و در لطف طبع بغایتی که رقم انتحال بر ایشان نتوان کشید یا توارد خاطر است یا موافقت طبیعت و اگر منحول است کتاب راانتحال عیب نباشد این معنی آورده شده تا خواننده ازین دقیقه غافل نباشد و این قصیده که مزاج چشمه ٔ تسنیم دارد و طراوت شمال و روح نسیم در مدح سلطان جهان غیاث الدنیا و الدین تغمده اﷲ برحمته و غفرانه گفته است و در هر بیتی از ابیات غزل گل و می که راح را رَوح روح خوانده و گل را قوت دل لازم داشته و در ابیات مدح در هر بیتی آفتاب و سایه مراعات کرده چه آن آفتاب سلاطین بحقیقت سایه ٔ رحمت رب ّالعالمین بود و این یک قصیده بر کمال فضل و علو سخن او گواه تمام است. شعر:
ای گل و می را برخسار و لب تو افتخار
چون گل میگون ببار آمدمی گلگون بیار
شکل گل چون شکل جام و رنگ می چون رنگ گل
هست گویی هر دو را از هم صفتها مستعار
باغ را بی گل کجا باشد درین هنگام قدر
جام را بی می کجا باشد درین موسم قرار
گل بمطرب چون همی گوید که از دستم منه
می بساقی چون همی گوید که بر دستم مدار
گل ز می جوید شعاع و می ز گل گیرد فروغ
با گل و می عیش کن بی زحمت خار و خمار
خاصه چون سلطان اعظم گل به پیش و می بدست
مطربان را خواند پیش و بندگان را داد بار
سایه ٔ یزدان غیاث دین و دنیا کآفتاب
زآن بیاراید چمن کز رای او دارد شعار
شهریاری کآفتاب ازسایه ٔ اقبال او
بر سپاه سعد و نحس اختران شد کامگار
آفتاب سایه دار است او جهان را گاه عدل
سخت نادر باشد الحق آفتاب سایه دار
سایه پروردست خصمش زآفتاب تیغ او
همچو سایه زآفتاب از بهر آن جوید فرار
ازبرای سایه ٔ او خاک را خدمت کنند
آفتاب اندر مسیرو آسمان اندر مدار
از پی فخر آسمان هر دم وصیت میکند
کآفتابا سایه ٔ رایات او را سجده آر
ور مثل صد شهر یارش باشد اندر روز کین
زآفتاب او را بسایه کی گذارد شهریار
همچو سایه از هما آمد همایون بر جهان
آفتاب دولتش کایمن بمانده ست از غبار
پیش رای آفتاب آیینْش خصم مملکت
سایه ٔ سنگی ندارد زآن چنان مانده ست خوار
ور همی خواهی قیاس شاه و خصم شاه کرد
سایه ٔ شب را به پیش آفتاب روز دار
گر بصورت آفتابی گردد آن کش دشمن است
سایه ٔ اعلام منصورش برآرد زو دمار
تا بود تفسیر سایه وآفتاب اندر سخن
طرّه ٔ گیسوی لیل و غرّه ٔ روی نهار
زیور بزم تو باد و خاک روب مجلست
آفتاب روی چرخ و سایه ٔ زلفین یار.
جواب معارضه ٔ رشیدالدین تاجر گوید از زبان فخرالدین مبارک شاه بر منوالی که در آن بحر شعر کم گفته اند اگر چه این قصیده از دایره ٔ متفقه است فأما بر تقطیع فاعلن فعولن پیش شعرکمتر گفته اند و سخت مصنوع است و نگاه داشت عروض او بغایت دشوار، میگوید:
حبذا بنظمی کآن شفاء جان شد
همچو راح روحش راحت جنان شد
آفتاب نوری کز طریق حاجت
یک رفیق راهش ماه آسمان شد
حورمنظری خوش خوب دلکشی کش
کز کمال خوبی دلبر جهان شد
کار دل که از دل گشته بود پیچا
جان و دل شد اما جان دل ستان شد
در تنی که از تن مانده بود بی دل
ناگهان درآمد یار مهربان شد
کل ّ او چو دیدم کان نمود ز اول
چونْش جزو کردم زادهاء کان شد
وقف از نثارش طبع پربدایع
حالی از نگارش دیده بوستان شد
گفتمش کرائی گفت من تراام
گفتم از کجائی زود پیش خوان شد
هر خطر که آمد از قضاء ایزد
در ضمیر مردان صدق کن فکان شد
دفع آن خطر را زآسمان معنی
اعدل سلاطین خسرو زمان شد
خسروی که اکنون از کمال عدلش
گرگ خون خورنده بر رمه شبان شد
بر عدوی ملکش خار خشک اول
گشت تیز پیکان بعد از آن سنان شد
ملک رای و خان را آب داد لطفش
باز باد عنفش هلک رای و خان شد
در زمان عدلش بر ستم رسیده
گشت خار خرما خاره پرنیان شد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد برتی (قاضی...) مکنی به ابوالعباس. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد برسوی. مدرس. او راست:تاریخ آل سلجوق. وفات او به سال 977 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد برقانی خوارزمی، مکنی به ابوبکر و ملقب بحافظالکبیر. او راست: جمع بین الصحیحین ومسند الخوارزمی. وفات وی به سال 345 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد برنسی فاسی مالکی، مکنی به ابوالفضل و معروف بشیخ زروق و ملقب بشهاب الدین. او راست: قواعدالطریقه فی الجمع بین الشریعه والحقیقه و شرح الحکم العطائیه لابن عطأاﷲ. وفات وی به سال 899 هَ.ق. بود. و در تاج العروس (در ماده ٔ ب ر ن س) آمده است: بُرنس کقنفذ؛ قبیله من البربر، سمیت بهم مساکنهم و منهم الولی الشهیر ابوالعباس احمدبن عیسی [بجای محمد] الملقب بزروق استدرکه شیخنا.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اشبیلی نباتی، مکنی به ابوالعباس و معروف به ابن رومیه. و حاجی خلیفه کتاب دیگری به نام الروائع به احمدبن محمد اشبیلی اندلسی نسبت می کند و در اینجا اورا شهاب فاضل [ظ: شاب ّ] لقب میدهد و گوید آن را بسبک الدواهی و النواهی ابوبکربن العربی المالکی المغربی کرده است. رجوع به احمدبن محمدبن مفرج... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اسکندرانی. رجوع به ابن عطأاﷲ تاج الدین ابوالفضل احمدبن محمد اسکندری شود. و نیز تهذیب مدوّنه ٔ بردعی را مختصر کرده است، و حاجی خلیفه وفات او را به سال 719 هَ.ق. ذکر میکند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بستی، مکنی به ابوسلیمان خطابی. ادیب فقیه شافعی. وی در عراق از ابوعلی صفار و ابوجعفر رزاز و جز آنان حدیث شنید و حاکم ابن بیع صاحب تاریخ نیشابور و جمعی از بزرگان دیگر شاگردان اویند. وفات وی به سال 388 هَ.ق. بود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یعقوب الخازن الرازی، مکنی به ابوعلی و ملقب بمسکویه. رجوع به ابوعلی مسکویه یا مشکویه و رجوع بروضات الجنات ص 70 شود. و نیز اوراست: فوزالنجاه فی الاختلاف و کتاب الطهاره در اخلاق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن هاله ٔ مقری، مکنی به ابوالعباس. یکی از فضلاء قراء شاگرد ابوعلی الحداد و ابوالعز الواسطی است و مردم بسیار نزد او قرآن درست کردندو او از حافظ اسماعیل بن محمدبن فضل و غانم بن ابی نصرالبرجی و جز آن دو سماع کثیر دارد. وفات او پس از بازگشت از زیارت خانه بحلّه زیدیه بسال 535 هَ.ق. بود. (معجم البلدان، در کلمه ٔ رنان قریه ای باصفهان).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن هانی الاثرم، مکنی به ابوبکر. وی یکی از صاحبان سنن است. و رجوع به اثرم احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یحیی بن مبارک بن المغیره العدوی الیزیدی. از عم خود ابراهیم بن یحیی بن مبارک روایت دارد. (روضات الجنات، ذیل یحیی بن المبارک ص 775).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یحیی الجعفی. ابن عقده از او روایت دارد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یحیی بلدی، مکنی به ابوالعباس و معروف به ابن الثلاج. ازاهل موصل از شهر بلد. او در صناعت طب فاضل و در علم و عمل خبیر و نیکومعالجه و از اجل تلامذه ٔ احمدبن ابی الاشعث بود و سالها ملازمت وی داشت. او راست: کتاب تدبیر الحبالی و الاطفال و الصبیان و حفظ صحتهم و مداواه الامراض العارضه لهم، و این کتاب را برای وزیر ابوالفرج یعقوب بن یوسف معروف به ابن کلس وزیر العزیز باﷲدر دیار مصر کرد، و او بخط خویش کتب بسیار نوشته است. رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1 ص 247 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یزدادبن رستم طبری نحوی، مکنی به ابوجعفر. وی به بغداد سکونت گزید و خطیب گوید، او به بغداد از نصیربن یوسف و هاشم بن عبدالعزیز دو صاحب علی بن حمزه ٔ کسائی باسناد خوداز عبداﷲ مسعود روایت کرد که او گفت: من قراآت را شنیدم و آنان را نزدیک بیکدیگر یافتم شما در قرائت بهر یک از قراآت که خواهید توانید خواندن چه اختلاف آنان چنان است که کسی گوید هلم و دیگری گوید تعال. و عمربن محمدبن سیف کاتب نیز گوید: این روایت از ابن رستم به سال 304 هَ.ق. شنیدم. و محمدبن اسحاق الندیم گوید: از کتب ابن رستم است: کتاب غریب القرآن. کتاب المقصور والممدود. کتاب المذکر و المؤنث. کتاب صورهالهمز. کتاب التصریف. کتاب النحو. و در کتاب الغایه ٔ ابوبکربن مهران نیشابوری که در قراآت کرده است خواندم که گوید: قرائت کردم نزد ابوعیسی بکاربن احمد المقری و او گفت: قرائت کردم نزد ابوجعفر احمدبن محمدبن رستم طبرانی [کذا] و او مؤدَّب خانه ٔ وزیر ابن الفرات بود و ما با وسائل و تدبیرها و شفیعان بخدمت این مردکه بصیر بعربیت و حاذق در نحو بود رسیدیم و او قرائت کرد نزد نصیربن یوسف ابوالمنذر نحوی صاحب کسائی و او قرائت کرده بود نزد کسائی. (معجم الأدباء ص 60).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یزید یتاخی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یعقوب، مکنی به ابوعبداﷲ و ملقب به بریدی. هندوشاه در تجارب السلف آرد که: او مردی متهور بود و شریف نفس و بلندهمت، در خدمات منتقل میشد و احوال او بعسر و یسر و عزل و تولیت منقلب میگشت تا آخر قوت نفس و علو همت او را بر آن داشت که لشکر جمع کرد و بصره و بلاد خوزستان را بگرفت و بعد از آن خواست که وزارت خلفاء کند، راضی وزارت باو داد و بعد از اندک مدتی معزول شد و وزارت بسلیمان بن حسن بن مخلد افتاد. رجوع به تجارب السلف ص 219 و تجارب الامم ج 5 ص 197، 258، 265- 267، 308، 309، 334، 335، 338، 368، 369، 394، 398، 403، 404، 409، 430، 432، 467- 470، 492، 494، 502، 504، 516، 518، 521، 523، 531، 540، 542، 544، 550، 553، 555، 557، 565، 567، 568، 571، 575 و رجوع به ابوعبداﷲ بریدی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یعقوب بن القاص. رجوع به ابن القاص شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یوسف اصفهانی. حمزه در کتاب اصفهان او را در جمله ٔ ادباء اصفهان آورده است و گوید، او راست: کتابی در طبقات بلغاء و کتابی درطبقات خطباء و هر دو کتاب بی مانند است و کتاب ادب الکتاب. و احمد راست درباره ٔ ولیدبن ابی الولید قاضی:
لعمرک ما حمدنا غب ّ ودّ
بذلنا الصفو منه للولید
رجونا ان یکون لنا ثمالاً
اذا ما المحْل اذوی کل ّ عود
و یحیی احمدبن ابی دؤاد
سلیل المجد و الشرف العتید
فزرناه فلم نحصل لدیه
علی غیر التهدد و الوعید
تورّد حوضه الاَّمال منا
فآبت غیر حامده الورود
یظل عدوّه یحظی لدیه
بنیل الحظ من دون الودود
رضینا بالسلامه من جداه
و اعفیناه من کرم و جود.
و هم احمد راست و آن ترجمه ٔ مثلی فارسی است بعربی:
انی اذا ما رأیت فرخ زنی
فلیس یخفی عَلَی َّ جوهره
لو فی جدار یخطّ صورته
لماج فی کف ّ من یصوره.
و در مردی که علوم اسلامی را ترک گفته و بعلوم فلسفی گرائیده است گوید:
فارقت علم الشافعی و مالک
و شرعت فی الاسلام رأی برقلس
و اراک فی دین الجماعه زاهداً
ترنو الیه بمیل طرف الأشوس.
و به یکی از دوستان نوشته است:
نفسی فداؤک من خلیل مصقب
لم یشفنی منه اللقاء الشافی
عندی غداً فئهتقوم بمثلها
ﷲ حجته علی الأصناف
مثل النجوم یلذ حسن حدیثهم
لبسوا باوباش ولا اجناف
او روضه زهراء معشبه الثری
کان الربیع لها بکیل واف
من بیت ذی علم یصول بعلمه
او شاعر یعصی بحد قواف
منهم ابوالحسن بن کلس دهره
و ابوالهذیل و لیس بالعلاف
و الهرمزانی الذی یسمو به
شرف اناف به علی الاشراف
فاجعل حدیثک عندنا یشفی الجوی
فنفوسنا وَلْهی ̍ الی الایلاف
و لن الجواب فلیس یعجبنی اخ
فی الدین شاب وفأه بخلاف.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اسفراینی، مکنی به ابوحامد. او راست: التعلیقهالکبری فی الفروع.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یوسف البزار الحافظ، مکنی به ابواسحاق. او راست: تاریخ هرات. رجوع به ص 235 کشف الظنون چ 1 استانبول ج 1 ص 235 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یوسف الخطی، اصلاً البحرانی المقابی، منشاءً و تحصیلاً. صاحب روضات الجنات بنقل از شیخ یوسف بحرانی آرد که: وی علامه ای فهامه و زاهدی عابد و پرهیزکاری بزرگوار بود و در معقول و منقول و اصول و فروع متبحر بود و آثار او که با دقت نظر و حدت خاطر و فصاحت و بلاغت تنظیم شده بر علو مرتبه ٔ او در علم و دانش شاهدی عدل است و گوید بعقیده ٔ من او افضل علماء بحرین است و صاحب ذخیره برای مذاکره و استفاده هفته ای دو روز با وی خلوت میکرد و نیز هنگامی که محقق خونساری در اصفهان بخانه ٔ وی فرود آمده بود، هفته ای چند شب با اوخلوت میداشت. مجلسی، در اجازه ای که احمدبن محمدرا نوشته است، بعد از ذکر برخی از القاب او، گوید: «فوجدته بحراً زاخراً فی العلم لایساجل و القیته حبراًماهراً فی الفضل لایفاضل » و او شیخ شیخ سلیمان بن عبداﷲ ماحوزی بحرانی صاحب بلغهالرجال است و این شیخ سلیمان از او روایت میکند. او راست: ریاض الدلائل و حیاض المسائل در فقه و صاحب ریاض المسائل فی شرح النافع نام کتاب خود را از او گرفته است. رساله فی عینیه صلوه الجمعه و آن را در ردّ رساله ٔ سلیمان بن علی بن ابی ظبیه ٔ شاخوری نوشته است. رساله فی استقلال الأب بولایه البکر الرشید. رسالتان فی المنطق. رساله فی البداء و غیرها. و او با دو برادر خود، در حیات پدر، بسال 1102 هَ.ق. بمرض طاعون بعراق درگذشت و در جوار تربت کاظمین مدفون شد. رجوع به ص 24 و 306 روضات الجنات شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن یوله المیهنی، مکنی به ابوالحسن، منسوب بمیهنه قریه ای بخابران بین سرخس و ابیورد و پسر او ابوسعید فضل بن احمد صاحب کرامات است. اواز زاهر سرخسی و از او ابوالقاسم سلمان بن ناصر انصاری روایت دارد و در شهر خویش به سال 440 هَ.ق. وفات یافت و قبر او مزار است و حافظبن حجر در تبصیر باختصار ذکر او آورده است. (تاج العروس، ماده ٔ ی و ل).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد، ابوالحسین سهیلی. رجوع به احمدبن محمد سهیلی خوارزمی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اخسیکتی، مکنی به ابورشاد و ملقب به ذوالفضائل. او راست: شرح سقطالزند موسوم به الزوائد و کتاب تاریخ. وفات وی به سال 528 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد ارّجانی قاضی، ناصح الدین ابوبکر. او در عنفوان شباب بمدرسه ٔ نظامیه ٔ اصفهان علم آموخت و در گفتن اشعار بزبان عربی مشهور گردید و دیوانی بزرگ داشت و بنیابت قضا در شوشترو عسکر مکرم منصوب بود. و رجوع به ارجانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد اردبیلی، معروف بمقدس اردبیلی، در روضات الجنات مولی احمد مقدس آمده است. او از علماء و ثقات فقهاء شیعه است. و صاحب روضات الجنات گوید: بزهد وورع و امانت و دیانت وی، چون خلق نیکوی پیغمبر و شجاعت علی و بخشندگی حاتم، مثل زنند. و همو بنقل از لؤلوءهالبحرین گوید: چنوئی در زهد شنیده نشده است و بنقل از انوارالنعمانیه کراماتی بوی نسبت کند. مجلسی در بحارالأنوار، او را در شمار کسانی که امام عصر رادیده اند آورده. و نیز صاحب روضات، بنقل از صاحب لؤلوءهالبحرین، و او بنقل از سید نعمت اﷲ جزائری شاگرد مقدس اردبیلی گوید: اردبیلی در سالهای گرانی خوراک خویش را میان خود و بینوایان بخش میکرد و برای خود بخشی چون آنان میگذاشت. در یکی از سالها که چنین کرد زنش بر وی خشم گرفت و گفت: فرزندان ما را در چنین سالی فروگذاری تا دست بسوی مردمان دراز کنند؟ و مقدس زن را ترک گفته بقصد اعتکاف بسوی مسجد کوفه رهسپار شد و بروز دوم مردی بارهای گندم و آردی پاکیزه بخانه ٔ او آورد و گفت: خداوند خانه ای که در مسجد کوفه معتکف است فرستاده است و پس از آنکه اردبیلی از اعتکاف بازگشت زن او را گفت: آردی که با اعرابی فرستادی آردی نیکوست و مقدس اردبیلی خدای را شکر گفت و از سرّ آن امر بی خبر بود. و نیز صاحب روضات بنقل از حدائق المقربین گوید: غالباً اردبیلی، با ستور کرائی، بزیارت، از نجف بکاظمین می شد، در یکی از این سفرها خربنده با وی نبود هنگام بازگشت از کاظمین یکی از بغدادیان وی را نامه ای داد که بیکی از مردم نجف رساند و اردبیلی نامه بستد و در گریبان نهاد و لیکن پیاده براه افتادو میگفت از مکاری اجازه ٔ حمل این نامه ندارم و چهارپا تا نجف در جلو میراند و او پیاده میرفت. و نیز گویند هرگاه که اردبیلی برای زیارات مخصوص بحائر میرفت احتیاطاً نماز را بقصر و اتمام میگذارد. اردبیلی میگوید: ان طلب العلم فریضه و زیاره الحسین (ع) سنه فاذا زاحمت السنه الفریضه یحتمل تعلق النهی عن ضد الفریضه بها و صیرورتها من اجل ذلک سفر معصیه. وی در اسفار و رفت وآمدهای خود تا میتوانست از مطالعه ٔ کتب و تفکر در مشکلات علوم خودداری نمیکرد. و آورده اند که یکی از زوار نجف وی را براه بدید و بعلت جامه های مندرس وی او را نشناخت و از وی درخواست تا جامه های او بشوید و اردبیلی جامه ٔ او بدست خویش بشست و نزد خداوند آن برد در این هنگام صاحب جامه او را بشناخت و مردم او را از این کار ملامت کردن گرفتند و اردبیلی گفت: حقوق برادران مؤمن بیش از آن است که با شستن جامه برابر آید. اردبیلی گوید: بنا بآنچه از احادیث و اخباربرمی آید خداوند چنانکه صبر بر قناعت را هنگام سختی دوست دارد اثر نعمت خود را بر بندگان در هنگام آسایش نیز دوست میدارد. و هرگاه کسی از وی خواهش میکرد که جامه ای گرانبها پوشد ابا نمیکرد. اردبیلی علوم معقول و منقول را نزد بعضی از شاگردان شهید ثانی و فضلاء عراقین و مشاهد معظمه خوانده است. و نزد مولی جمال الدین محمود که از شاگردان مولی جلال دوانی است نیز تلمذ داشته است و در این درس مولی عبداﷲ یزدی و مولی میرزاجان باغ نوی با او همدرس بودند. او از سیدعلی صائغ تلمیذ شهید روایت کند و امیر فضل اﷲبن عبدالقاهر حسینی تفرشی نجفی و امیر علام از شاگردان او بوده اند و مؤلف مدارک و مصنف معالم و مولی عبداﷲ تستری از اجله ٔ تلامیذ اویند. اردبیلی معاصر شاه طهماسب و شاه عباس اول صفوی و شیخ بهائی است. و میان اردبیلی و بهائی حکایاتی میباشد و میان او و شاه عباس مکاتبات بود و شاه عباس در نامه های خود تقاضی داشت که اردبیلی بایران آید و او ابا میکرد. سیدنعمت اﷲ جزائری در کتاب مقامات خود نقل میکند که اردبیلی سفارش نامه ای در باب کمک بسیدی بدست خود سید بنزد شاه طهماسب فرستاد، هنگامی که نامه بشاه رسید باحترام و تعظیم آن از جای برخاست، و چون در آن نامه شاه را برادر خوانده بود، گفت: تا کفن وی را فراز آرند و نامه در میان آن نهاد و وصیت کرد که گاه دفن مکتوب را زیر سر او نهند تا بآن بر نکیر و منکر حجت آرد و گوید اردبیلی مرا برادر خوانده است. و نیز گویند مردی از کسان شاه عباس اول در خدمت تقصیر کرد و بمشهد امیرالمؤمنین التجا جست و از اردبیلی سفارش نامه ای برای شاه خواست. اردبیلی نامه ای مختصر بپارسی نوشت و بدست همان مرد فرستاده و عبارت نامه این است: بانی ملک عاریت عباس بداند اگرچه این مرد اول ظالم بود اکنون مظلوم مینماید چنانکه از تقصیر او بگذری شاید که حق سبحانه و تعالی از پاره ای از تقصیرات تو بگذرد، کتبه بنده ٔ شاه ولایت احمد الاردبیلی. و جواب شاه عباس باو این است: بعرض میرساند عباس که خدماتی که فرموده بودید بجان منت داشته بتقدیم رسانید امید که این محب را از دعای خیر فراموش نکنند، کتبه کلب آستانه ٔ علی، عباس. او راست: مجمع الفائده والبرهان فی شرح ارشاد الاذهان و زبده البیان فی شرح آیات احکام القرآن و حدیقهالشیعه در احوال پیغمبر و ائمه و اثبات امامت خاصه بزبان پارسی و شرح الهیات تجرید و تعلیقات بر شرح مختصر عضدی و تعلیقات بر خراجیه ٔ شیخ علی و حواشی و رسائل و جوابهای مسائلی. وفات او بماه صفر سال 993 هَ.ق. در نجف بود. رجوع به روضات الجنات صص 22-24 و هم رجوع به قصص العلماء شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد ازدی. او راست: خلاصه ای در فرائض.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الأسدی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 34، 110، 129، 162).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بریدی، مکنی به ابوعبداﷲ. از جمله ٔ وزرای متقی. (مجمل التواریخ و القصص ص 379).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بستی خراسانی، معروف بخارزنجی. یکی از ائمه ٔ لغت. رجوع به احمدبن محمد البشتی... و خارزنجی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن هارون النزلی النحوی. مکنی به ابوالفتوح. او از اقران ابویعلی ابن سراج و از شاگردان ابوالحسن علی بن عیسی الربعی است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حلاّبی. فقیهی است..

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد جیلی اصفهبدی.وی دو شرح صغیر و کبیر بر العزی فی التصریف عزالدین ابوالفضایل ابراهیم بن عبدالوهاب زنجانی نوشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد چغانی، والی چغانیان. رجوع به ابوالمظفر چغانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حجازی، ملقب بشهاب الدین شاعر و ادیب. وفات او875 هَ.ق. بود. او راست: کتاب الحمقاءالمغفلین. النیل الرائد من النیل الزائد. قلائدالحور فی جواهر البحور تخمیس قصیده ٔ برده ٔ بوصیری. صوت الحکمه. کنزالحواری فی الحسان من الجواری. ندیم الکئیب و حبیب الحبیب. اختصار شرح مقامات شریشی. و صاحب کشف الظنون در یک موضع وفات او را879 آورده است. و نیز رجوع به شهاب حجازی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حدادی، مکنی به ابونصر. او راست: بساتین المذکرین و ریاحین المتذکرین.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حریری، مکنی به ابومحمد. از اصحاب جنید بغدادی است. وفات او به سال 311 هَ.ق. بوده است. (قاموس الاعلام).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الحسنی الحسینی القوبائی الاصبهانی (سید...)، مکنی به ابوالقاسم. از علمای قرن سیزدهم هجری. مؤلف رسالهالارشاد فی احوال الصاحب الکافی اسماعیل بن عباد است که آنرا1259 هَ.ق. تألیف کرده و این کتاب بسعی سیدجلال طهرانی در 1352 هَ.ق. در طهران ضمیمه ٔ محاسن اصفهان مافروخی بطبع رسیده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الحسینی. سید فاضل متبحر نسابه صاحب کتاب شجرهالاولیاء. رجوع بروضات ص 442 س 7 بآخر مانده شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حفید تفتازانی. او راست حاشیه ای بر شرح العقائدالعضدیه. وفات وی به سال 906 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حلبی، معروف به ابن منلا. وفات در 1003 یا 1000 و یا 990 هَ.ق. باختلافاتی که در کشف الظنون هست. رجوع به ابن منلا شهاب الدین احمدبن محمدبن علی بن احمدبن یوسف و احمدبن محمدبن علی بن احمد... شود. او راست: شکوی الدمع المهراق من سهام قسی الفراق و عقودالجمان فی وصف نبذه من الغلمان.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الجلاء، مکنی به ابوعبداﷲ. او یکی از اکابر مشایخ طریقت بشام و از اصحاب ابوتراب نخشبی و ذوالنون مصری و ابوعبید بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الحموی الحنفی. او راست: غمز عیون البصائر علی محاسن الاشباه و النظائر، و هو شرح علی کتاب الاشباه و النظائر لابن نجیم المصری. فرغ من تألیفه سنه 1097 هَ.ق. (فقه حنفی) در لکناو به سال 1284 و 1317 هَ.ق. در دو جزء و در آستانه به سال 1290 هَ.ق. طبع شد. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حمیری، مکنی به ابوالعباس. او راست: کتاب تذکره. وفات وی به سال 788 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حنفی. رجوع به ابن عربشاه شهاب الدین... شود. و نیز او راست: عنقودالنصیحه و منظومه ٔ مرآهالادب فی المعانی و البیان و غرهالسیر فی دول الترک و التتر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حنفی. رجوع به عتابی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حنفی. او راست: کنزالفتاوی و مجمعالفتاوی حنفی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد حنفی قدوری. رجوع به ابوالحسین قدوری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد خارزنجی بشتی.یکی از ائمه ٔ لغت، از مردم بشت شهری بخراسان. او راست: شرح ابیات ادب الکاتب ابن قتیبه و تکمله ای بر کتاب العین خلیل [تکملهالعین]. وفات او به سال 348 هَ.ق. بود. و رجوع به احمدبن محمد البشتی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الخراسانی. یعقوب بن اسحاق کندی را کتابی است در مابعدالطبیعه که به نام احمدبن محمد خراسانی کرده است. رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 213 س 17 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الخزاعی، ملقب بامام فخرالدین و مکنی به ابوسعید. صاحب الفهرست او را خواهرزاده ٔشیخ ابوالفتوح حسین بن علی بن محمدبن احمد الخزاعی النیسابوری گفته است. رجوع به روضات ص 184 س 12 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الجوهری. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصرص 45، 51، 57، 71، 106، 111، 130، 136، 148، 164، 166، 179، 195، 197، 227، 241، 242، 247، 298، 361).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد جرجانی شافعی، مکنی به ابوالعباس. وفات وی 482 هَ.ق. بود. او راست: المعاهات فی العقل. کنایات الادباء و اشارات البلغاء. تحریر فی الفروع. مغایات در فروع شافعیه. شافی فی فروع الشافعیه و آن کتابی بزرگ است در چهار مجلد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بسیلی. وی شاگرد ابن عرفه بود و تفسیر ابن عرفه را چنانکه شنیده نقل کرده است. وفات او830 هَ.ق. است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد البوصیری، المقلب بشهاب. او راست: زوائد سنن ابن ماجه علی کتب الحفاظالخمسه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد البشتی الخارزنجی. سمعانی گوید: خارزنج قریه ای است بنواحی نیشابور بناحیه ٔ بشت و مرد مشهور این قریه ابوحامد احمدبن محمد خارزنجی است و او بی مدافعی در عصر خود امام اهل ادب خراسان بود. و آنگاه که وی پس از سال 330 هَ.ق. بزیارت خانه شد ابوعمر زاهد صاحب ثعلب و دیگر مشایخ عراق بتقدم وی گواهی دادند و کتاب معروف او موسوم بتکمله برهانی بر تقدم و فضل اوست، وقتی وی به بغداد درآمد مردم بغداد ازمکانت عظیم وی در معرفت لغت متعجب شدند و گفته شد: این خراسانی هرگز ببادیه نشده است و با این همه یکی از ادیب ترین مردمان باشد و او گفت: من میان دو عرب بشت و طوس بوده ام [مراد مهاجرین عرب به این دو ناحیه است]. او حدیث از ابوعبداﷲ محمدبن ابراهیم فوشنجی شنیده و خود حدیث کرد و حاکم ابوعبداﷲ حافظ از وی روایت کند. وفات او در رجب سال 348 بود. یاقوت گوید: مسطورات قبل همه بنقل سمعانی از کتاب حاکم ابوعبداﷲ است. ازهری گوید: و کسانی از خراسانیان که بزمان ما جمع و تألیف لغت کرده و مرتکب تصحیف و تغییر بسیار شده اند یکی احمدبن محمد بشتی معروف بخارزنجی و دیگری ابوالأزهر بخاری است. اما خارزنجی کتابی کرده است بنام التکمله و از این نام مراد او اینکه با این کتاب کتاب العین منسوب بخلیل بن احمد را کامل کرده است و اما بخاری کتاب خود را حصائل نام داده و قصد او از این نام آن است که هرچه را خلیل از ذکر آن غفلت ورزیده او در این کتاب تحصیل کرده است. و من در دیباچه ٔ کتاب بشتی دیدم که اسامی کتبی را که کتاب خویش از آنها استخراج کرد، برده و گوید: من کتب خود از این کتاب بیرون آوردم و شاید بعضی عیب گیرند که من بی سماعی ازصحف این مؤلفین نقل میکنم لیکن این امر به آنکه غث از سمین بازشناسد و صحیح از سقیم تمیز کند ضرر و زیانی ندارد چه اخبار من بصورت اسناد از کتب مؤلفین مثل اخبار من از زبان آنان است و پیش از من دیگران نیز همین راه رفته و این طریق پیموده اند چنانکه ابوتراب صاحب کتاب الاعتقاب از خلیل بن احمد و ابوعمروبن العلاء و کسائی نقل آرد و او هیچیک از آنان را ندیده است.و یاقوت گوید: سپس ازهری بر این عمل بشتی اعتراضاتی کرده است که چون طولانی است از ذکر آن صرف نظر کردم. و خارزنجی را علاوه بر کتاب تکمله کتاب دیگریست التفصله و نیز کتابی به نام تفسیر ابیات ادب الکاتب. و رجوع بخارزنجی و معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 2 ص 64 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بشیری. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بصراوی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بصری، مکنی به ابویعلی و معروف به ابن سوّاف. فقیه مالکی. وی مردی وَرِع و عارف بحدیث و رئیس مالکیه ٔ عراق بود. و بسن ّ نودسالگی در 490 هَ.ق. درگذشت.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن محمد بغدادی، مکنی به ابوالحسین. رجوع به ابن قطان احمد... و رجوع بروضات ص 58 س 6 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد البغشوری. رجوع به احمدبن محمد البغوی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد البغوی الهروی نوری، مکنی به ابوالحسین. رجوع به احمدبن البغوی و ابوالحسین نوری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بلدی. طبیبی مشهور از شاگردان ابوجعفر احمدبن محمدبن ابی الأشعث است. و ابوجعفر کتاب الادویهالمفرده را بخواهش احمد بلدی نوشته است. (عیون الانباء ج 1 ص 246 س 20). و رجوع باحمدبن محمدبن یحیی البلدی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبورانی، مکنی به ابوعلی بغدادی. وی محدث و محقق و حجت بود و وفات او به سال 498 هَ.ق. اتفاق افتاد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بیابانکی سمنانی، ملقب به علاءالدوله رکن الدین (659- 736 هَ.ق.) از عرفای نامی عهد ابوسعید بهادرخان است. وی در ابتدای جوانی در مشاغل دیوانی داخل بود سپس به مسافرت و حج پرداخت و در سال 687 لباس اهل تصوّف اختیار کرده و از 720 ببعد در خانقاهی منزوی گردیده و به ارشاد مردم مشغول شد. آنگاه که امیر چوپان در مشهد طوس امرای خویش رابه وفاداری نسبت به خود سوگند داد و با ایشان به سمنان آمد در آن شهر به زیارت شیخ رکن الدین علاءالدوله ٔسمنانی رفت و در مجلس او بار دیگر پیمان خود را با امرای همراه تجدید کرد و از علاءالدوله التماس کرد که ابوسعید را ملاقات کند و آتش غضب او را به آب نصیحت فرونشاند و مراتب وفاداری امیر را به عرض او برساند و از او بخواهد که محرکین قتل دمشق خواجه [پسر امیرچوپان] را به امیر چوپان بسپارد تا بوسیله ٔ سیاست ایشان آتش این فتنه خاموش شود. علاءالدوله التماس امیر چوپان را پذیرفت و نزد ابوسعید رفت و سعی بسیار کرد که میان سلطان و امیرالامراء را التیام دهد لیکن ابوسعید با این که علاءالدوله را باحترام پذیرفت مسئول او را اجابت نکرد. علاءالدوله را بیانات عالی و رباعیاتی شیرین به زبان فارسی است. رجوع بتاریخ مغول تألیف اقبال ص 337، 467، 509، 548 و علاءالدوله ٔ سمنانی... شود. او راست: فصول الاصول المشهوره بما لابد منه بزبان فارسی. وفات او به سال 736 بود. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد جباره مرداوی مقدسی حنبلی، ملقب بشهاب الدین. او راست: شرحی بر عقیله اتراب القصائد فی اسنی المقاصد ابومحمد قاسم بن قیره الشاطبی. وفات وی به سال 728 هَ.ق. بود. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد بیرونی. رجوع به ابوریحان... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد التاریخی الرعینی الأندلسی. یاقوت در معجم الادبا نسب او بصورت مذکور آرد و گوید حمیدی آورده است که: احمد عالم باخبار بود و در مآثر مغرب کتب بسیار تألیف کرد و ازجمله کتابی سطبر که در آن مسالک و مراسی و امهات مدُن اندلس و اجناد سته ٔ آن دیار و خواص هر شهر را شرح داده است و ابن جریر ذکر او کرده و بر وی ثنا گفته است. رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 76 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد تبریزی. او راست: تاریخ النوادر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد تلمسانی، مکنی به ابوالعباس. وی مدونه فی فروع المالکیه ٔ عبدالرحمان بن قاسم و نیز فروع ابن حاجب را شرح کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد تناء. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد التونی البشروی. وی برادر عبداﷲبن محمد التونی البشروی است.رجوع به عبداﷲ... و رجوع بروضات الجنات ص 368 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد ثالث. چهاردهمین از سلاطین عثمانی. رجوع به احمدبن محمد پسر محمد ثالث شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد ثعلبی یا ثعالبی، مکنی به ابواسحاق نشابوری. صاحب تفسیر معروف به تفسیر ثعلبی و کتاب عرائس المجالس در قصص انبیا. وفات او بسال 427 یا 437 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد ثعلبی، مکنی به ابوعبداﷲدمشقی، کاتب و مشهور به ابن خیاط. وی ادیب و شاعر بود و ابتدا کتابت بعض امرا با او بود، آنگاه مدح ملوک و اعیان میکرد. وفات او به سال 517 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن هاشم بن خلف بن عمروبن سعیدبن عثمان بن سلیمان بن سلیمان القیسی القرطبی الأعرج، مکنی به ابوعمر. او از محمدبن عمربن لبابه و اسلم بن عبدالعزیز و احمدبن خالد سماع داشت و توجه و اعتنائی خاص بعلم نحو داشت و این فن در او بر دیگر علوم و فنون غلبه کرد و مردی مهیب و باوقار بود و نسبت باو یا در حضور او لاغ و دعابه میسر کس نبود و بعلت وقار وی او را قاضی لقب دادندی. وفات او به سال 345 هَ.ق. بود. ابن فرضی گوید محمدبن حسن ذکر او آورده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن هارون رازی دُبیلی مقری حربی. از مردم دبیل موضعی بشام. خطیب وفات او را به سال 370 هَ.ق. گفته است. (تاج العروس، در ماده ٔ د ب ل).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد خزرجی ملقب بشهاب الدین. او راست: قواعدالمقامات. وفات وی به سال 875 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عیسی. قاضی ابوالعباس بونی حنفی. صاحب مسند محدث و فقیه است. وفات او به سال 280 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عمادبن علی العراقی المصری الهائم المقدسی الفرضی، مکنی به ابوالعباس و ملقب به شهاب الدین ومشهور به ابن الهائم. او راست: کتاب لمع فی الحساب و این کتاب را محمدبن محمدبن احمد سبط الماردینی شرح کرده است. کتاب مرشده الطالب الی اسنی المطالب. کتاب النزهه. شرح الاعراب عن قواعد الاعراب تألیف ابن هشام و هم آن را بنظم آورده است و در سال 795 هَ.ق. از آن فراغت جسته است. مفتاح فی الحساب. شرح مفصل زمخشری. فصول ابن الهائم. مقنع. المسمع فی شرح مقنع. قصیده ای مشتمل بر جبر و مقابله. حاجی خلیفه در ذیل نام کتاب مفتاح و شرح الاعراب عن قواعد الاعراب و مرشده الطالب و النزهه و مقنع و المسمع و مفتاح فی الحساب وفات ابن هائم را سال 815 گفته است و در لمع فی الحساب سنه ٔوفات را 387 (سبع و ثمانین و ثلاثمائه) و در فصول ابن الهائم 887 (سبع و ثمانین و ثمانمائه) آورده است !

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عماربن مهدی بن ابراهیم المقری المهدوی، مکنی به ابوالقاسم. حمیدی ذکر او آورده و گوید: از مردم مهدیه ٔ قیروان است و در حدود سال 430 هَ.ق. باندلس شد. او عالم بقراآت و ادب بود و یکی از علماء قراآت مرا از شعر احمداین قطعه روایت کرد و این قطعه در ظاآت قرآن است:
ظنت عظیمه ظلمنا من حظها
فظللت او قظها لتکظم غیظها
و ظعنت انظر فی الظلام و ظله
ظمآن انتظر الظهور لوعظها
ظهری و ظفری ثم عظمی فی لظی
لا ظاهرن لحظها و لحفظها
لفظی شواظ او کشمس ظهیره
ظفر لدی غلظ القلوب و فظها.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عمر، معروف بشهاب الدین خفاجی مصری.از بزرگان علمای دولت آل عثمان است. در ادب و فقه وسایر علوم از افراد عصر خود و از شاگردان علامه ابوالسعود صاحب تفسیر است. ابتداء قضای روم ایلی سپس قضای سلانیک و مصر داشته و پس از عزل در مصر بتدریس و تصنیف میپرداخت. وفات او در 1069 هَ.ق. بوده است و بیش از نود سال زندگانی کرد. او راست: عنایهالقاضی. حاشیه ٔ تفسیر بیضاوی. شرح الشفا. شرح درهالغواص. الریحانه. الرسائل الاربعین. حاشیه ٔ شرح الفرایض. کتاب السوانح و الرحله. شفاء الغلیل فیما فی کلام العرب من الدخیل. دیوان الادب فی ذکر شعراء العرب. طرازالمجالس و رسائل دیگر. و او اشعار و مقامات و منشآت نیکو دارد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عمربن ورد تمیمی، مکنی به ابوالقاسم. او راست: شرح صحیح بخاری.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عمر الحنفی، مکنی به ابوالعباس و معروف به ناطقی. او راست: واقعات الناطقی و خزانه الواقعات فی الفروع و هدایه فی الفروع. مؤلف کشف الظنون ذیل واقعات الناطقی و هدایه فی الفروع وفات او را سنه ٔ ست ّ و اربعین و اربعمائه (446)، و ذیل خزانه الواقعات فی الفروع سنه ٔ اثنین و اربعین و اربعمائه (442) آورده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عمرالعتابی، ملقب بالامام و مکنی به ابوالقاسم. یکی از شُرّاح زیادهالزیادات محمدبن حسن شیبانی است و نیز از اوست: کتاب زیادات و زیادات الزیادات و شرح الجامعالکبیرمحمدبن حسن شیبانی. وفات وی به سال 586 هَ.ق. بود. مؤلف کشف الظنون ذیل الجامعالکبیر فی الفروع کنیه ٔ او را ابونصر و ذیل کتب دیگر ابوالقاسم آورده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عمران بابلی. او راست: اسئلهالقرآن و اجوبتهاموسوم به فتح الرحیم لکشف ما یلبس من کلامه القدیم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عمروبن خره، مکنی به ابونصر. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عیسی برلسی فارسی، مکنی به ابوالعباس و مشهور به احمد زروق. او راست: شرح اسمأاﷲ الحسنی. وفات وی به سال 899 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی الهمدانی، معروف به ابن آل و ملقب بحافظ. یکی از صاحبان سُنن است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عیسی القمی. رجوع به ابوجعفر احمدبن محمدبن عیسی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن غالب خوارزمی برقانی، مکنی به ابوبکر. او از حُفّاظ محدثین معدود است و اصلاً از مردم برقان است که قریه ای است از قراء کات در مشرق جیحون. مابین آن و جرجانیه که شهر مملکت خوارزم است دوروزه راه است. ولادت برقانی سال 336 در برقان بود و در آنجا نشو و نما کرد و بأخذ و تحصیل فنون علوم اشتغال جست، آنگاه از بلاد خود برای اکتساب علوم مسافرت اختیار کرده بشهرهای عدیده رفت و صحبت مشایخ را درک کرده از ایشان استفادت نمود. ابوالفرج بن جوزی در تاریخ منتظم در ترجمت احوال برقانی صاحب عنوان این عبارت آورده گوید: ولد سنه ست ّ و ثلثین و ثلثمائه و رحل الی البلاد و سمع بها الکثیر و انتقل من دار الی دار و نقل کتبه فی ثلثه و ستین سفطا و صندوقین و کان اماماً ثقه وَرِعاً متفنناً مثبتاً فَهِماً حافظاً للقرآن عارفاً بالفقه و النحو صنف فی الحدیث تصانیف و کان الازهری یقول اذ مات البرقانی ذهب هذا الشان و قیل له هل رأیت انفس منه قال لا؛ یعنی برقانی در سال 336 متولد گردید و بشهرها رحلت کرد مرویات بسیار در بلدان استماع نمود و احادیث بسیار مکتوب کرد و برای تحصیل علوم از جائی بجائی انتقال میجست کتابهای خود در میان شصت و سه جوال و دو صندوق حمل مینمود پیشوائی بود بحلیه ٔ وثوق و تقوی آراسته و بفنون عدیده از علوم مهارت داشت کلام اﷲ مجید را حافظ و بفن فقه و نحو دانا بود و در علم حدیث مصنفاتی چند بپرداخت. زهری میگفت هرگاه برقانی بمیرد فن حدیث از میان برود و زهری را گفتند آیا در علوم گرانمایه تر از برقانی دیدار کرده ای ؟ گفت: ندیده ام. هم ابن جوزی گوید: قال ابن ثابت حدّثنی محمدبن یحیی الکرمانی الفقیه قال ما رأیت فی اصحاب الحدیث اکثر عبادهً من البرقانی، یعنی خطیب ابوبکربن ثابت گفت: حدیث کردمرا محمدبن یحیی کرمانی فقیه گفت: در میان خداوندان حدیث کسی را که عبادتش بیشتر از برقانی باشد دیدار نکردم. یاقوت حموی در ترجمت اخبار برقانی گوید: سمع ببلده و ورد بغداد فسمع اباعلی الصواف و ابابکر القطیعی و سمع ببلاد کثیره مثل جرجان و خراسان و غیرها ثم استوطن بغداد و کتب عنه ابوبکر الخطیب الحافظ و غیره من الائمه قال الخطیب و کان ثقهً ورعاً متفنناً مثبتاً لم نر فی شیوخنا اثبت منه و صنف تصانیف کثیره و کان له کتب کثیره نقل من الکرخ الی قرب باب الشعیر و کان عدد اسفاط کتبه ثلثه و ستین سفطاً و صندوقین، یعنی برقانی در بلاد خود استماع حدیث کرد وارد دارالسلام بغداد شد از ابوعلی صواف و ابوبکر قطیعی حدیث استماع کرد و در شهرهائی بسیار مانند جرجان و خراسان و جز آنها حدیث شنید آنگاه در بغداد توطن اختیار کرده در آنجا مقیم گردید ابوبکر خطیب حافظ و جز وی از ائمه ٔ حدیث از برقانی حدیث استماع کرده نوشتند ابوبکر خطیب گفته: برقانی مردی موثق و خداوند تقوی بود بفنون عدیده معرفت داشت بحلیه ٔ وثوق آراسته بود در میان مشایخ خود اوثق از او ندیدم مصنفاتی بسیار بپرداخت و او را کتب بسیار بود کتابهایش را از کرخ بمحله ای که قرب باب الشعیر است نقل کرد عدد ظرفهای کتبش شصت وسه جوال و دو صندوق بود -انتهی. دیگران ضبط نموده اند برقانی روز چهارشنبه غرّه ٔ شهر رجب سال 425 داعی حق را لبیک گفت و او را در گورستان جامع بغداد بخاک سپردند.
ابوالفرج در منتظم گوید خبر داد ما را قزّاز گفت: حدیث کرد مرا احمدبن علی گفت حدیث کرد مرا محمدبن علی صوری گفت: چهار روز پیش از وفات برقانی برای عیادت بمنزل او رفتم مرا گفت: هذا الیوم السّادس والعشرون من جمادی الاَّخره و قد سئلت اﷲ تعالی ان یؤخّر وفاتی حتی استهل رجب فقد روی ان ّ ﷲ تعالی فیه عتقاء من النّار عسی ان اکون منهم، یعنی امروز روز بیست و ششم جمادی الاَّخره است من از درگاه حق تعالی مسئلت کرده ام که وفات مرا بتأخیر افکند تا هلال رجب طالع گردد چه روایت شده خدای تعالی را در شهر رجب آزادشده هائی است از آتش دوزخ شاید آنکه من نیز از ایشان معدود باشم. صوری گفته این سخن را برقانی روز شنبه گفت. صباح روز چهارشنبه ٔ غره ٔ رجب وفات یافت. (نامه ٔ دانشوران ج 4 ص 142).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن فرج الجیانی الاندلسی، مکنی به ابوعمر، و گاه نسبت او بجد کنند و احمدبن فرج گویند و همچنین برادر او را نیز باین نسبت خوانند. او شاعری بسیارشعر و ادیبی وافرالادب و معدود در سلک شعرا و هم علما باشد. او راست: کتاب معروف بکتاب الحدائق حکم المستنصر که در آن با کتاب الزهره ٔ ابن داود اصفهانی معارضه کرده است و کتاب المنتزین (کذا) و القائمین بالأندلس و اخبارهم. و حکم در آخر وی را بند کرد و حمیدی گوید گمان میکنم هم در آن زندان درگذشته است. (معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 2 ص 77).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن فضل بن جعفربن محمدبن محمدبن الجراح الخزاز، مکنی به ابوبکر. او از ابوبکربن درید و ابوبکربن السراج و ابوبکربن الأنباری سماع دارد و بسیاری از مصنفات آنان را روایت کرده است و به سال 381 هَ.ق. در گذشته است. او مردی ثقه، نیکوادب و فاضل و ادیب و نیکوخط بود و در خط علاوه بر نیکوئی اتقان ضبط داشت و با معیشت مرفه و ظاهرالثروه بود. و قاضی ابوالعلاء واسطی صیمری و تنوخی و ابوالحسین هلال بن محسن و اولاد صابی همگی بسیاری از کتب ادب را از او روایت کنند، این روایتها تا این زمان [زمان یاقوت]متصل است. و شیخ ما تاج الدین ابوالیمن از طریقه ٔ اوعده ای کتب ادبیه را روایت کند. ابوالقاسم تنوخی گوید: از ابن الجراح شنیدم که گفت: بهای کتب من ده هزار درهم است و دوات من نیز ده هزار درهم ارزد. باز تنوخی گوید: ابن الجراح با جنبه ٔ ادبی ماهر در فروسیّت بود، خفتان می پوشید و بمیدان میشد و سواران را میراند و پراکنده میکرد. (معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 2 ص 78).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن الفضل الأهوازی، معروف به ابن کثیر. محمدبن اسحاق الندیم ذکر او آورده و گوید ازجمله ٔ کتب اوست:کتاب مناقب الکتاب. و رجوع به ابوکبیر اهوازی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن فضل دینوری، مکنی به ابوالفضل و مشهور به ابن خازن. وی شاعر واستاد یگانه ٔ خط در عصر خویش بود. دیوان او را نصراﷲ کاتب پسر او جمع کرده. او راست: کتاب القناعه. و ازشعر اوست در بستان و حمام حکیم ابوالقاسم اهوازی:
وافیت منزله فلم ار حاجباً
الاّ تلقّانی بسن ضاحک
والبشر فی وجه الغلام اماره
لمقدمات ضیاء وجه المالک
و دخلت جنته و زرت حمیمه
فشکرت رضواناً و رأفه مالک.
مولد او به سال 451 هَ.ق. و وفات وی 518 بود. و رجوع به ابن خازن ابوالفضل احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن فضل نهاوندی، مکنی به ابوالعباس. از عرفای اواخر مائه ٔ چهارم هجریه است و معاصر است از خلفا با الطایعﷲ و از سلاطین با عضدالدوله و فخرالدوله ٔ دیلمی.اصلش از نهاوند است و نشو و نما در بغداد کرده و مرید شیخ جعفر خلدیست که از مشاهیر عرفاست و نسبت بدو درست کند و خود مرشد اخی فرج زنجانی و شیخ عمو است. صاحب تذکرهالأولیاء در عنوان شرح حال وی بدین سان عبارات در حق او آورده: آن محتشم روزگار آن محترم اخیار آن مایه ٔ اساس خردمندی شیخ وقت ابوالعباس نهاوندی یگانه ٔ عهد بود در تمکین و قدمی راسخ داشت و در معرفت و تقوی آیتی بود بزرگ بهر حال شیخ از معتبرین و متقیان این طایفه است و زیاده اهل حال و اهل صحبت بوده بیشتری از بزرگان این سلسله بنزد وی رفته بودند و استمداد همت از وی نموده نقلست که وی در اوایل حال از وجه کلاه دوزی معیشت نمودی هر روز کلاهی دوختی و دو درم فروختی یکی را انفاق نموده و یکی دیگر بنان داده و با یکی از فقرا صرف نمودی و بر همین حال روزگار خود میگذرانید و شیخ را مریدی بود روزی بدو گفت که: دیناری زکوه بر ذمه ٔ من بود حاضر کرده بگوئید کرا دهم گفت: بهر فقیری که امروز برخوردی بده مرید در عرض راه نابینائی را دیده دینار زر بدو داد روز دیگر از همان مکان عبور کرده نابینا را دید نشسته و ازبرای رفیق خود حکایت میکند که دیروز کسی دینار زر بمن داد بخرابات شدم و با فلان مطرب خمر خوردم مرید شیخ چون این بشنید تغییر بحالتش راه یافته بنزد شیخ رفته قبل از آنکه حرفی زند شیخ بدو گفت: بگیر این یک درم [کذا] زر بهر که نخست نزد تو آید بدو ده. مرید بگرفت و از سرای بیرون رفت اول کسی که بنظر درآورد مرد علوی بود دینار زر بدو داد و در عقب میرفت بجای خلوتی رسید آن علوی مرغی مرده را از جیب درآورده بدور انداخت. پیش رفته و بدان مرد علوی گفت: راست گوی که این چه حالست ؟ گفت گرسنگی من و عیال بحدی رسیده بود که در ما هیچ طاقت باقی نمانده بود و بر من ذل ّ سؤال بسیار سخت بود گذارم بخرابه ای افتاد این مرغ مرده را در خرابه دیدم بحکم ضرورت برداشتم چون این درم بدادی آن مرغ را بینداختم که شاید درمانده تر از منی او را بردارد.آن مرید عجب بماند بنزد شیخ آمد. او را گفت: این ارشادی است تو را که باهل ظلم معاملت ننمائی و آنچه منفعت از آنان تو را حاصل گردید بدانجای رفت که دیدی وچون از حلال حاصل گردید بمانند آن علوی باهل استحقاق خواهد رسید و از این حکایت ارشاد میشود مرید بر آنکه از طریق نیکو و حلال باید منفعت حاصل کرد و اجتناب از طریق حرام. حکایت شده است که مرد ترسائی شنیده بود که مسلمانان صاحب فِراست میباشند بامتحان برخاست مرقعی بزی ّ اهل تصوف درپوشید و عصائی در دست گرفت ابتدا بخانقاه شیخ ابوالعباس قصاب رفت شیخ چون او را دید فی الحال بدو گفت: ای بیگانه در کوی آشنایان چکار داری ؟ چون این کلام از وی بشنید از آنجای بیرون رفت و بخانقاه وی رفت و در آنجا مقام کرد شیخ او را اکرام کرده از مذهبش هیچ حرفی در میان نیاورده چهار ماه درخانقاه مهمان بود و در افعال و اعمال ظاهراً با اصحاب شیخ موافقت مینمود پس از آن مدت خواست برود شیخ بدو گفت: ای جوان نیکو نبود که بیگانه آمدی و اکنون بیگانه بروی حق نان و نمک چون شد؟ جوان ترسا چون این کلام از شیخ بشنید فی الحال مسلمان شد و سالها در خانقاه بسیر و سلوک مشغول بود تا بجائی رسید که پس از وفات شیخ بجایش بنشست و از بزرگان شد و از این حکایت توجه مرشد را نسبت بمرید خواهد رساند و فواید خلق را خواهد ظاهر سازد چنانکه خواجه علیه الرحمه فرماید:
بحسن خلق توان کرد صید اهل نظر
بدام و دانه نگیرند مرغ دانا را.
وقتی از او پرسیدند که: از ابتدای امر خود چیزی ما را گوی. گفت: در بدایت حال مرا این خیال در سر افتاد بگوشه ٔ عبادت بنشستم دوازده سال سر بگریبان فروبردم تا یک گوشه ٔ دل بمن نمودند. مراد ازین بیان طلب است و مجاهده در راه دین بدون آنگاه که شخص را خیال بجای دیگر باشد آنگاه طلب بدین حد رسید آنچه را که در خیال اوست بدان خواهد رسید. و از کلمات اوست که گفته: همه عالم در آرزوی آنند که یک ساعت حق ایشان را بود و من در آرزوی آنم که یک ساعت مرا بمن دهند تا من بیندیشم که خود چه چیزم و کجایم این آرزویم برنمیآید. در ذیل این کلام عرفا گفته اند که طلب وی این حال را بنابر ضعف حال و تنگی حوصله ٔ وی بوده و اگر حوصله ٔ وی تنگ نبودی نطلبیدی مگر آنچه پیغمبر خدا صلی اﷲ علیه و آله و سلم طلبید که: اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین و لا اقل من ذلک، بارخدایا مرا یک چشم هم زدن بخود بازمگذارو کمتر از آن نیز هم. حاصل معنی آنکه مخلوق ضعیف راچگونه تواند شد که خالق او را بخود بازگذارد و لحظه ای از او غفلت کند. چه غفلت از مخلوق باعث فنای هر عضوی از اعضای اوست بجای خود و نیز گفته که هرکه از علم طریقت سخن کند و اﷲتعالی نه ازبرای مطالب او حجت بود و حق را فراموش کند خداوند خصم او بود. در ذیل این مطالب عرفا گفته اند که سخن کردن از حق بر سه وجه است: اول سخن کردن از ذات او و خواهد شنید گوش در آن از کتاب و سنت، دویم سخن گفتن از دین او و کتاب و سنت و اجماع و آثار صحابه، سیم سخن گفتن است از صحبت او که او را موجود بداند بی جسم و شنوا داند بی گوش و بینا داند بی چشم. ازو پرسیدند که ما را در طریق سلوک چه باید تا بمقصود رسیم ؟ گفت: با خدای بسیار نشینید و با خلق اندک. حاصل معنی آنکه با حق باید بود نه با خلق و روی دل همواره بسوی او باید باشد. ازو پرسیدند تصوف چیست ؟ گفت: پنهان داشتن حال است و بذل کردن مال و جاه ببرادران که این دو را چون چشم پوشیدی حقیقت گذشت آن است. و آن عارف کامل را سال وفات بدست نیامد همین قدر معلوم شد که مقارن بوده است با اواخر400 هَ.ق. واﷲ اعلم. (نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 141).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن فهد الاسدی، ملقب به جمال الدین. فاضل فقیه مجتهد زاهد عابد وَرِع تقی نقی. در سال 757 هَ.ق. تولد یافته در بلده ٔ حله نشو و نما کرد. چون درجه ٔ رشد و تمیز را قدم نهاد از پی تحصیل علوم و اکتساب معارف نگریست علی بن خازن جابری را که از شاگردان شهید اول بود باستادی برگزید، روزگاری در مدرس آن فقیه دانشمند باستفادت بگذرانید و در علوم فقه و فن حدیث مقامی بلند یافت، باقتضای علو همت بر آن مراتب قناعت نکرده در مدرس جمعی از محققین عراق که اسامی ایشان بشرح میگذرد: شیخ نظام الدین علی بن عبدالحمید نیلی و شیخ ضیاءالدین علی بن شهیداول و سید بهاءالدین علی بن عبدالکریم فرش تلمذ بگسترد و مدتی دراز باستفاضت بگذرانید تا آنکه از اقتباس فوائد آن مشایخ عظام بی نیاز شد و خود درجه ٔ استنباطاحکام و استخراج فروع را فایز گشته از حضیض تقلید باوج اجتهاد ارتقا جست، پس بتکمیل معنی انسانیت همت گماشته طریق فقر بپیمود تا از صفای ریاضات زنگ دواعی نفسانی و وساوس شیطانی از لوح خاطرش زدوده گشت و کمال معنوی با جمال صوری ضمیمت نمود، شریعت و طریقت با هم جمع کرده آنگاه در یکی از مدارس حله مسند افادت وافاضت بسط کرد، جویندگان انسان کامل از هر جای گرد وی درآمدند و بتعلیم و ارشاد آن فقیه فقیر و مجتهد مرشد در تکمیل مراتب علم و تحصیل مقامات عرفان مساعی جمیله مبذول داشتند، پس هر یک برحسب استعداد خویش بمقامی ارجمند رسیدند و چند نفر از فقهاء آن حوزه و عرفاء آن حلقه در اشتهار رتبتی بلند یافتند و نام ایشان در صفحه ٔ روزگار بیادگار بماند، من جمله شیخ زین الدین علی بن هلال جزایری است که در ترویج احکام و نشر فنون بدرجه ای بود که مانند محقق کرکی و ابن ابی جمهور احسائی در مدرس کمالاتش تربیت یافتند و دیگر سید محمدبن فلاح واسطی است که سلسله ٔ مشعشعیه را نخستین والی است و در ملازمت ابن فهد بر بعضی غرائب امور عجائب اعمال دست یافته بدان وسیله بر مملکت خوزستان مستولی شدو آن کشور بر او و اولادش مسلم گشت، هم شیخ علی بن محمد طائی است که خود از آن پیش که سعادت صحبت او دریابد قصیده ای در مدیحت استاد بنظم آورده بجانب حله روانه کرد و در مجلس افادت و حلقه ٔ افاضت ابن فهد انشادکردند. این چند بیت از آن قصیده انتخاب و ثبت شد:
معافَره الاوطان ذل و باطل
و لاسیما اِن ْ قارنتها الغَوائل
فلاتسکنن داء الهوان و لاتکن
الی العجز میّالاً فما سادَ مائل
و ما الاهل الا من رأی لک مثل ما
تراه و الا فالموده عاطل
اذا کنت لاتنفی عن النفس ضیمها
فأنت لعمری القاصر المتطاول
اذا مارضیت الذل فی غیر منزل
فانت الذی عن ذروه العز نازل
اری زمناً ما کان فی الکون مثله
و لاحدثت عنه القرون الاوائل
اری ان هذا الدهر لم یسم عنده
من الناس الا جافل العقل ذاهل
اخی شد سرج العزم من فوق سابح
یفوق الصبا عدواً علی الشد کامل
و خل بلاداً من وراک لمن تری
بسفک الدّما فی اشهر الصوم کافل
و عرج علی ارض العراق میمّها
الی بلد فیه الهدی و الافاضل
انخ بنواحی بابل بعراصها
و حی بها من للافاضل فاضل
جمال الوری رب الفوائد کاشف الَ
َغوامض مما لم نطقه الاوائل
تری حوله الطلاب ما بین مورد
لطائف ایجاب و آخر سائل
و سله اذا ما جئته دعواته
لذی وَلَه عزت علیه الوسائل.
حاصل مراد آنکه در وطن مألوف زیستن خود بتنهائی خواری دهد و ذلت بخشد خصوصاً اگر در آن مقام پیوسته با شکنج حوادث گرفتار باشی پس در کاخ مذلت ساکن مباش و عنان عزیمت بجانب عجز و ناتوانی منعطف مکن چه هیچکس با کجروی رتبت بزرگی درنیابد حب ارحام و اقوام ترا غرّه نسازد و از آهنگ ارتحال بازندارد چه اقارب و عشایر تو آن کسانند که ازبرای همان خواهند که تو خود برای خویشتن خواهی اگر نه چنان باشند دوستی در میان نباشد و اگر استراحت و تن آسائی تو را بر آن بدارد که مذلت و حقارت از خویش نگردانی قسم بجان خودم تو درباره ٔ خویش تقصیر و تطاول کرده باشی باآنکه ترا انتقال بدار عزت میسر شود، هرگاه در خطه ای بخواری بسر بری چنان است که بپای خویش از اوج عزت فرود آمده و در حضیض مذلت مقام گرفته ای همانا روزگاری می بینم که مانند آن دیده ای ندیده و گوشی نشنیده است چه از اصناف مردم در این زمانه جز سفلگان و بیخردان کسی پسند نیفتد ای برادر گرامی زین عزیمت بر آن بادیه پیمائی بنه که بر باد صبا مسابقت گیرد و این سرزمین بآن مردم واگذار که در ماه صیام خون مسلمانان بریزند در آهنگ عراق بشهری عطف عنان کن که در آنجا مقام هدایت و محط رحال افاضل است و در نواحی بابل در عرصه ٔ آن شهربار بگشای و بحضور سرآمد افاضل شتافته شرط تحیت بجای آر همان یگانه ای که بحلیه ٔ ذات مسعودپیکر بنی نوع انسان بیاراسته و فواید علمیه را بر ایشان بدان مثابه اظهار دارد که گوئی خداوند آنها است و با سرانگشت فکرت عقده ٔ اشکال از شبهات غوامضی باز کرده که دست قدرت دانشوران قدیم از گشودن آنها قاصر آمده چون بمحضروی درآئی طالبان علوم را بینی که در گرد وی جمعند برخی لطائف ابحاث وارد آورند و قومی از دقائق مطالب سؤال کنند اگر بدان آستان رسیدی این ارادتمند که تواتر عرایض را جسارت شناسد در خاطر بگذران و دعای خیر برای وی التماس کرده از آن انفاس شریفه استمداد کن. بالجمله در کتب سیر و مغازی مسطور است که چون قرایوسف ترکمان بمیران شاه گورکانی غالب آمد و مملکت آذربایجان و عراق عرب را تسخیر کرد میرزا شاهرخ به تعصب برادر بمدافعت برخاست حافظان کلام اﷲ را که پیوسته ملازمت داشتند فرمود تا برای استیصال خصم دوازده هزار نوبت سوره ٔ انا فتحنا را ختم نمودند چون از تأثیر آن قرائت قرایوسف از پای درآمد عراق عرب بفرزند وی میرزا اسپند مسلم گشت دوازده سال در آن سرزمین حکمرانی کرد، در سال 840 هَ.ق. ابن فهد را با گروهی از علمای امامیه از سایر بلاد که در حله بودند بخواست و از علمای عامه و متکلمین خاصه مجلسی ترتیب داد چنانچه شاه خدابنده سلطان محمد الجایتو برای تحقیق حق از آن دو گروه مجلسی بیاراست بالجمله میرزا اسپند ایشان را در مسئله ٔ امامت بسخن درآورد فریقین هریک بادله ٔ خویش بر خصم حمله آوردند و داد مناظرات و جدال بدادند و ازتأیید باطن اهل البیت سلام اﷲ علیهم اجمعین ابن فهد در آن مجمع بر حقیت مذهب جعفری براهین قاطعه اقامت نمود و چون حقیقت آن مذهب را کالشمس فی رابعهالنهار روشن کرد حقانیت تشیع بر خاطر میرزا اسپند مکشوف گردید از عقیدت اسلاف خود دست بداشت و ترویج تشیع را عازم گشت و بفرمود تا در بلاد عراق به نام ائمه ٔ اثناعشر علیهم السلام خطبه خوانند و از یمن اسامی متبرکه عنوان خطب و زیب صفحات دراهم و دنانیر کردند گویا رایت نصرت آیت فتح بدست میرزا اسپند افتاده از فتوحات پی درپی اطراف عراق را از وجود مخالفین صافی کرد چنانچه قاضی نوراﷲ گوید که میرزا اسپند را در ایام حکومت بغدادبا برادران و برادرزاده ها و بعضی امراء آق قویونلو که در آن سرحد بودند محاربه و منازعه بسیار واقع شد ودر اکثر ظفر او را بود بدان پایه که میرزا جهانشاه که والی آذربایجان بود با آنهمه عظمت از عهده ٔ او بیرون نمی آمد. بر طالبان دقایق علم رجال مستور نماند که در میان علمای امامیه رضوان اﷲعلیهم دو نفر باین اسم نام برده شوند که از جهات چند اشتباه حاصل آید، چون هر دو را نام احمد و انتساب بفهد است در عصر و روایت که از ابن المتوج آورند نیز اشتراک داشته اند و هم بر کتاب ارشاد علامه ٔ حلی هر کدام شرحی نوشته اند پس لازم دانستیم محض امتیاز و افتراق ایشان سخنی گوئیم. در کتب رجال چند قرینه برای تعیین مراد و رفع اشتباه مقرر شده است من جمله ابن فهدی را که اینک بشرح احوال وی پرداخته ایم در لقب و نسب جمال الدین علی اسدی گویند و آن یک را شهاب الدین احسائی مقری خوانند و دیگر آنکه کلمه ٔ فهد نام جد اعلای ابن فهد حلی بوده ولی ابن فهد احسائی پدرش فهد نام داشته و هم روایت ابن الخازن را قرینه ٔ امتیاز شناسند زیرا که ابن فهد حلی بدان معنی اختصاص یافته و دیگر در مؤلَّفات و تصانیف آن دو را تمیز گذارند چه فاضل احسائی صاحب کتاب خلاصهالتنقیح فی مذهب الحق الصحیح است و عارف حلی را مصنفات از قراری است که مذکور میداریم: کتاب عدهالداعی و نجاح الساعی. کتاب المهذب البارع فی شرح المختصرالنافع. کتاب المقتصر، شرح الارشاد. کتاب التحصیل فی صفات العارفین. کتاب الهدایه فی فقه الصلوه. کتاب الدّرالنضید فی فقه الصلوه. کتاب الدّرالفرید فی التوحید. کتاب اسرارالصلوه. کتاب الفصول فی الدعوات. کتاب المحرر. کتاب الموجزالحاوی. کتاب مصباح المبتدی و هدایهالمهتدی. شرح الالفیه للشّهید. کتاب کفایه المحتاج فی مسائل الحاج. رساله موجزه فی منافیات نیات الحج. رساله مختصره فی واجبات الصلوه. رساله فی تعقیبات الصلوه، من الادعیه و آدابها. المسائل الشامیات. المسائل البحرانیات. رساله اللمعه الجلیه فی معرفه النیه. از قراری که در لؤلوءه مضبوط است لفظ جلیه را که در اسم رساله ٔ اخیره آورده با جیم معجمه بر وزن نقیه باید قرائت کرد، بعضی تحریف نموده با حاء مهمله میخوانند و این خود غلطی است که از توهم انتساب آن رساله ببلده ٔ حله ناشی گردیده. ابن فهد گوید: درعالم واقعه دیدم که شریف مرتضی دست خویش در دست مبارک جدش امیرالمؤمنین علیه السلام نهاده در صحن روضه ٔ سیدالشهدا ارواحنا له الفداء میخرامند، شریف لباسهای حریر سبز در بر دارد، پس بحضور شتافتم و شرط تحیت بجای آوردم، شریف روی بمن نموده فرمود مرحباً بناصرنااهل البیت، یعنی خوشا بیاری دهنده ٔ خاندان رسالت، آنگاه از مصنفات من بپرسید من عرضه داشتم. پس گفت: کتابی تصنیف کن که بدان تحریر مسائل و تسهیل ادله و اصول بنمائی و در آغاز آن بگوی و بنویس: بسم اﷲ الرحمن الرحیم الحمداﷲ المتقدس بکماله عن مشابهه المخلوقات. چون از خواب برخاستم بموجب دستوری که شریف داده بود بتصنیف کتاب تحریر پرداختم. و از مصنفات وی رساله ای است که برای تلمیذ خود سید محمد فلاح ترتیب داده است کلماتی چند از عبارات معجز آیات امیرالمؤمنین علیه السلام که در صفین بعد از شهادت عمار یاسر فرموده اند بدست آورده و از تلمیحات و اشارات آن عبارات بلطف قریحت و سلامت ذهن خروج چنگیزخان و ظهور سلاطین صفویه را استنباط کرده است فلهذا در آن رساله بر سبیل وصیت میگوید حکام حویزه و ملوک خوزستان را که از نژاد ابن فلاحند لازم دانم که هنگام طلوع دولت صفویه اطاعت آن سلسله را در عهده شناسند و هر یک از سلاطین آن دودمان رادریابند بیدرنگ بخدمتش مبادرت کنند. و دیگر از مؤلفات ابن فهد کتابی است که در آنجا غرائب امور و عجائب اسرار را جمع کرده و آن کتاب نیز نصیب سید محمدبن فلاح مذکور گردیده چنانکه ملکزاده ٔ دانشمند وزیر علوم در اخبار متنبئین آورده که ابن فهد کتابی در علوم غریبه داشت و در حین احتضار آن را بیکی از خدمه داد که در فرات اندازد، سید محمدبن فلاح بحیله آن را از وی گرفته از رهگذر امور غریبه حدود خوزستان را مرید خود ساخت، بالجمله ابن فهد در سنه ٔ 841 هَ.ق. که روزگار زندگانیش بهشتاد و پنج سال رسیده بود سرای فانی را وداع کرده بجوار رحمت پروردگار شتافت و در جوار مشهد مطهر حضرت حسین بن علی سلام اﷲعلیهما مدفون گردید، اکنون بقعه ٔ وی در وسط بوستانی است که سابقاً باغ نقیب علویین بوده در جنب خیمه گاه سیدالشهدا واقع شده است. ارباب تقوی و قدس چون بخاک وی بگذرند شرط تعظیم بجای آورند و از باطن آن شیخ بزرگوار استمداد نمایند. کرامات چند از آن مزار شریف حکایت میشود که نگارش آنها موجب اطناب گردد. (نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 226). و رجوع بروضات ص 20، و ابن فهد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن القاسم یا محمدبن احمد، مشهور به ابوعلی رودباری بغدادی. رجوع به ابوعلی رودباری احمدبن محمدبن القاسم یا محمدبن احمد... و رجوع بروضات الجنات ص 59 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی یمنی. رجوع به ابن فلیته ابوالعباس شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی الفیومی المصری ثم الحموی. او راست:المصباح المنیر فی غریب الشرح الکبیر. وفات به سال 770 هَ.ق. (کشف الظنون). و مؤلف روضات تاریخ وفات او را هفتصد و هفتادواند گفته است. (روضات ص 91).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن القاسم بن اسماعیل بن سعدبن ابان. رجوع به ابوالحسن محاملی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی. رجوع به ابن خاتون و رجوع به احمدبن محمدبن علی بن محمدبن محمدبن خاتون العاملی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عتابی، مکنی به ابوالعباس. وی شرحی بر کتاب سیبویه نوشته است. وفات او بسال 776 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عثمان ازدی. رجوع به ابن البناء شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عثمان خلیلی مقدسی، ملقب بشهاب الدین. متوفی به 805 هَ.ق. او راست: تحقیق المراد فی ان ّ النهی یقتضی الفساد. القول الحسن فی بعث معاذ الی الیمن.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عراق، مکنی به ابوسعید. ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه چاپ زاخاو ص 241 آورده: ابوسعید احمدبن محمدبن عراق در کبس ماههای اهل خوارزم معتضد باﷲ را پیروی کرد و شرح آن اینکه چون در بخارا از بند رهائی یافت و از زندان خود در بخارابپایتخت خویش بازگشت از محاسبینی که در دربار او بودند پرسید که روز اجغار چه روزی است، آنان شرح دادند.آنگاه از موضع آن در تموز پرسید، جواب او بازگفتند.ابوسعید آن را بخاطر سپرد تا پس از هفت سال همین سؤال کرد و چون همان جواب بشنید و از کبائس و احوال آنها آگاه نبود منکر این حساب شد پس باحضار خراجی و حمدکی و دیگر منجمین عصر مثال داد و حقیقت حال بپرسیدو آن بشرح بازگفتند و او را از کارهای ایرانیان و اهل خوارزم در مورد سالها آگاه کردند. ابوسعید گفت: کار ایشان تباه و فراموش شده و عامه ٔ مردم بر این ایام اعتماد دارند و بوسیله ٔ آنها مراکز فصول اربعه را پیدا میکنند بگمان اینکه این روزها ثابت و لایتغیر است و اجغار وسط تابستان است و نیمخب وسط زمستان است و ایشان ابعادی را از این ایام حساب کنند و بدان اوقات زراعت و فلاحت خویش تعیین کنند و نمیتوانند بکبیسه توجه کنند مگر پس از سالیان دراز و این امر موجب اختلاف در تعیین ابعاد از روزهای مذکور گردد چنانکه برخی گمان برند که وقت بذر گندم پس از شصت روز از اجغار است و بعضی به بیشتر و گروهی بکمتر قائلند و راه صواب آن است که چاره ای اندیشیده شود تا اجغار بر یک حال ثابت بماند و در اوقات غیرمختلفه سالها بر یک منوال پایدار باشد تا حساب زمان مختلف نگردد. گفتند که: راهی نیست جز آنکه مبادی ماههای خوارزمی را در روزهای مفروضه از ماههای رومی وسریانی قرار دهیم چنانکه معتضد نیز همین کار را کرده و کبیسه ٔ سالها مطابق کبائس آنان حساب شود، پس در سال 1270 اسکندری این کار را انجام دادند و بر آن متفق شدند که اوّل ناوسارجی روز سوم نیسان سریانی باشدتا همیشه اجغار در نیمه ٔ تموز واقع شود و اوقات فلاحت را منجمین مذکور طبق این تاریخ تعیین کردند چنانکه وقت چیدن انگور برای خشک کردن، از چهل روز تا شصت وپنج روز پس از اجغار و چیدن انگور و گلابی جهت آونگ کردن از پنجاه و پنج روز تا شصت و پنج روز پس از اجغار تعیین شد و همچنین همه ٔ اوقات زراعت و القاح و غرس و پیوند و غیره تعیین شد و چون سال نزد رومیان کبیسه باشد شش روز پس از اسپندارمجی کبیسه خواهد بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عربشاه. رجوع به ابن عربشاه شهاب الدین ابوالعباس احمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عطأاﷲ اسکندرانی. او راست: مفتاح الفلاح فی ذکراﷲ الکریم الفتاح. وفات وی به سال 709 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علویه، ملقب به رزّاز. محدث است.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن محمدبن علویه ٔ سیستانی، مکنی به ابوالعباس و ملقب بریح و هم ملقب بجراب الدوله. وی طنبوری و بذله گو و ظریف و خوش دعابه است و به ایام مقتدر عباسی میزیست و ادراک دولت بنی بویه کرد و چون دیالمه بالقاب مختوم بدوله مباهات میکردند او به لاغ و مزاح لقب جراب الدوله بخود داد و جراب بمعنی انبان و نیز غلاف بیضتین باشد. و او راست: کتاب ترویح الارواح و مفتاح السرور و الافراح، یاقوت گوید: این کتاب در فن خود از حیث اشتمال بر فنون هزل و مضاحک بی مانند است. (معجم الادباء). و ابن الندیم گوید: نام دیگر کتاب ترویح، النوادر و المضاحک است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن الرفعه ٔ شافعی. او راست: رساله الکنائس و البیع. وفات وی به سال 710 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی الاَّدمی، مکنی به ابوطالب بغدادی. از صاحب سیاق نقل شده که او امام در نحوو تصریف بود و به نیشابور شد و در آنجا اقامت گزید و افادت و استفادت کرد و او را با ائمه مقالاتست و درمناظرات نحو و ادب مشهور است و بعد از سال 450 هَ.ق. وفات کرده است. (روضات ص 71 س 12 بآخر مانده).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی العطار الدنیسری، مکنی به ابوالعباس. متوفی 794 هَ.ق. او راست: حسن الاقتراح فی وصف الملاح. المسلک الفاخر. قطع المناظر بالبرهان الحاضر. زهر الربیع فی التشابیه البدیع. کتاب بدیع المعانی فی انواع التهانی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن احمدبن ناقد، مکنی به ابوالازهر و ملقب به نصیرالدین. وزیر مستنصر خلیفه ٔ عباسی. هندوشاه در تجارب السلف ص 349 ببعد آرد: لقب و کنیه و نام و نسب او شمس الدین ابوالازهر احمدبن محمدبن علی بن احمدبن الناقد است و اصل و مولد و منشاء و مدفن وی بغداد است و پیش از شروع در حکایت احوال او بگوییم اگر کسی گوید در تبدیل القاب چه حکمت است گوییم عرب را القاب رسم نبوده است و وقتی که خواستندی تعظیم کسی کنند و مخاطبهً نام او برزبان نرانند کنیه ٔ او بگفتندی، اما القاب آیین سلاطین عجم است مثل بنی بویه و بنی سلجوق چه هرگاه مثل امثله ٔ ایشان بحضرت خلافت می آوردند القاب بسیار نوشته خلفا آن را مستحسن می دانستند و ایشان نیز بر همان قاعده بنوشتند اما عدول از لقبی بلقبی جهت آن کردند که نامها متفاوت است نام هست که از نامی بهتر است قال (ص): خیر الاسماء ما عبد و حمد. و شک نیست که محمود و نصیر و سعید نیکوتر از کلیب و نمیر و ذؤیب است و کنیه ها نیز متفاوت است زیرا که ابوالقاسم و ابونصر و ابوالبرکات بهتر از ابوذؤاد و ابوبراقش و ابوذؤیب است و جاحظ گفته است که: ابوعبیداﷲ بزرگتر است از ابوعبداﷲ. و ادراک فرق بذوق صحیح توان کرد و همچنین القاب نیز متفاوت است یا بحسب معانی یا بحسب عذوبت الفاظیا بحسب فخامت یعنی بزرگی یا بحسب کثرت و قلت استعمال و شک نیست که نصیرالدین و مؤیدالدین و عون الدین و عضدالدین و معزالدین بزرگ تر است از نجم الدین و شمس الدین و کرزالدین (؟) و تاج الدین هم از روی معنی و هم از روی لفظ اما از روی معنی جهت آنکه نصیر و عضد ومعزوما اشبهها وزراء را مناسب تر است از دیگر القاب و اما از جهت لفظ بذوق میتوان دانست که حروف این القاب و ترکیب آن خوشتر است از حروف نجم و کرز (؟) و تاج و این معنی را جز بذوق ادراک نتوان کرد چنانکه در علم معانی بیان گویند. بناءً علی هذه القاعده خلفاء چون خواستندی که کسی را بزرگ گردانند و مراتب عالی بخشند هیچ دقیقه از دقایق اجلال و تعظیم فرونمی گذاشتندتا حدی که بر در سرای جای ایستادن اسب آن کس هم معین می گردانیدند و اگر لقب او مناسب منصب و بزرگی نمیبود ازبرای تعظیم لقبی معین می کردند نیکوتر از اول و گویی این نوع تصرفی است که اگر کسی بنده خرد نام او را تغییر کند و میشاید که این نوع را مطلقاً بارادت مغیر نسبت کنند بی ترجیحی از روی معنی یا از روی لفظ. پس تغییر القاب را دو سبب باشد و هر دو نیکوست. و بر سر حکایت وزیر نصیرالدین بن ناقد رویم، و گوییم اومردی بود از کفاه روزگار و عقلاء جهان، در سن کودکی بتحصیل ادب و شعر و انشا و ترسل و سیَر و تواریخ مشغول شد و در این اقسام بمرتبتی که از اکفاء و اقران درگذشت در ایراد سخن و وقوع حالات و قضایا او را مستشهدات غریب مثل آیتی از قرآن یا بیتی یا مثلی سایر یا حکایتی مناسب دست میداد و با این فضایل مذکور وقار وهیبت و تقوی و امانت عظیم داشت، بمال دیوان و رعیت هرگز طمع نکردی و تمامت متصرفان را بحسن تدبیر و ایصال وظایف از میاومات و مشاهرات و مسانهات از خیانت مانع شدی و اموال اعمال و قوانین و دواوین را ضبطی نهاد که دوست و دشمن بکفایت و شهامت و ملک داری او مقر شدند و محافظت بجایی رسید که هیچ متصرف را مجال تصرف در یک من بار و یک حبه زر نماند و یکی از شعراء او را دو بیت هجو گفت در این معنی و بوزیر رسانیدند و او را خوش آمد زیرا که اگر چه مشتمل بود بر امساک و تنگ گرفتن بر نواب و خدم اما بر نزاهت نفس و کمال خبرت و علو همت او دلالت داشتندی و آن دو بیت این است:
وزیرنا زاهد و الناس قد زهدوا
فیه فکل عن اللذات منکمش
ایامه مثل شهر الصوم خالیه
من المعاصی و فیها الجوع و العطش.
چون امیرالمؤمنین مستنصر وزیر قمی را بگرفت ابن ناقد را بدارالخلافه خواند و خلعت وزارت فرمود و هرچه ازعادات و رسوم و اکرام و اعظام بود مرعی گردانید و چون از حضرت خلافت بیرون آمد اسبی با ساخت زر از مراکب خاص پیش کشیدند سوار شد و بدیوان رفت، چون بر مسند نشست رقعه ٔ انهاء بحضرت فرستاد و تشریف جواب یافت فرمان شد تا القابی که ازبرای ابن مهدی می گفتند ازبرای او همچنان گویند بر این صورت: المولی الوزیر الاعظم الصاحب الکبیر المعظم العالم العادل المؤید المظفر المنصور المجاهد نصیرالدین صدرالاسلام غرس الامام عضدالدوله مغیث الامه عمادالملک اختیار الخلافه المعظمه مجتبی الامامه المکرمه تاج الملوک سید صدور العالمین ملک وزراء الشرق و الغرب غیاث الوری الازهر محمدبن الناقدظهیر امیرالمؤمنین. این وزیر مردی مقبل و محظوظ بود و او را در ایام وکالت مستنصر پیش از وزارت اتفاقها میافتاد که همه دلالت بر سعادت داشت. وقتی در سرای او در بعضی از اعیاد سنبوسه ای ساختند و او بفرمود تاحشو هفتاد سنبوسه پنبه دانه کنند تا ندیمان و یاران خویش را با آن ملاعبتی کند و بامداد عید از جانب باب البستان که دری است از درهای دارالخلافه بحضرت رفت. مستنصر خادمی را گفت: با وکیل بگوی که اگر در سرای تو سنبوسه ساخته اند اینجا آرند، ابن ناقد خادمی را بسرای فرستاد تا هر سنبوسه که ساخته بودند بدرگاه آوردندو در این حالت که سنبوسه بحضرت رسیده بود او را یادآمد که حشو بعضی سنبوسه پنبه دانه داده بود خواست که از این بیم از هوش رود در حال سوار شد و بخانه دوانید و از زن بپرسید که سنبوسه هیچ مانده است ؟ زن گفت:نه و فلان کس آمد و تمامت تسلیم او کردیم. گفت: بهتربطلب که اگر هیچ نمانده است وای بر ما، زن در خانه رفت و تفحص کرد کنیزکان صد سنبوسه پنهان کرده بودند و از اتفاقات دولت و سعادت آن هفتاد سنبوسه محشو پنبه دانه باقی بود و یکی بدارالخلافه نبرده بودند، ابن ناقد شاد شد و از این اتفاقات فال نیکو گرفت و شکرانه ٔ آن را بمستحقان صدقات رسانید، و وقتی در دارالخلافه کوشکی بدید این ابیات انشاد کرد:
ﷲ من قصر الخلافه منزل
من دونه ستر النبوه مسیل
و رواق ملک فیه اشرف موضع
ظلت تحار له العقول و تذهل
تغضی لعزته النواظر هیبه
و یرد عنه طرفه المتأمل
حسدت مکانته النجوم فَوَدَّ لو
امسی یجاوره السماک الاعزل
وسما علواً ان یقبّل تربه
شفه فاضحی بالجباه یقبل.
در بغداد یکی از اواسطالناس بود که پیوسته ملاعبت و ظرافت کردی و وقتها مضحکات گفتی و پیش ارباب مناصب خاصه ابن ناقد باین واسطه تردد نمودی و ابن ناقد او را عُدَیل گفتی، روزی با او بازی می کرد او گفت: ای خداوند تا کی عدیل باشم نشاید که عدل شوم ؟ گفت: می خواهی که عدل شوی ؟ گفت: میخواهم و التماس کرد تا مطالعه ای در این باب نویسد، این ناقد بکراهتی تمام مطالعه نوشت مشتمل بر آن که شخص مردم زاده پیش بنده تردد میکند ومیخواهد که از عدول باشد فرمان نافذ شد که ملتمس اومبذول است کس بقاضی فرستد تا شهادت او مسموع دارد وزیر فرمان را بقاضی رسانید و قاضی نام عدیل را در زمره ٔ عدول ثبت کرد و تصغیر بتعظیم مبدل گشت. بعد از روزی چند وزیر از مشایخ عدول دو کس را طلب کرد اتفاقاً در آن حال عدیل حاضر بود و شخص دیگر، هر دو را بفرستاد، حاجب ایشان را بخدمت وزیر برد و گفت: دو عدل از دارالقضاه آمده اند عدیل در پیش افتاد و سلام کرد و چون نظر وزیر بر او آمد بانگ برآورد و گفت:
ویلک ای عدیل عدل شدی، آنگاه باستشهاد حال این دو بیت برخواند:
و مازالت بنوأسد تسامی
و تدخل فی ربیعه بالمزاح
الی ان صار ذاک الهزل جدّاً
و باح القوم بالنسب الصراح.
آنگه گفت: بیرون رو قبحک اﷲ و قبح وقتاً صرت َ فیه عدلا، یعنی زشت گرداناد خدای تعالی تو را و آن زمان که تو در او عدل باشی آنگاه مثال فرمود تا قاضی القضاه تمامت اسامی عدول بر جریده ای نوشت و بمطالعه ٔ وزیر رسانید، وزیر عدیل و چند کس دیگر را اسقاط فرمود و قلم در اسامی ایشان کشید. وقتی مستنصر بوزیر نوشت که حظیه ای درسرای داریم و میخواهیم او را بکسی دهیم مردی موافق بطلب. ابن ناقد گفت: مجیر بزاز دوست ماست و بر ما حق تردد و توددی ثابت دارد و بهیچوجه اتفاق مجازاتی نیفتاد و با این حظیه بی شبهه نعمتی و ثروتی عظیم باشد اگر فرمان شود او را به مجیر دهیم، خلیفه اجازه فرمود و وزیر بزاز را بطلبید و با او گفت و قضاه و شهود را احضار کردند و عقد نکاح منعقد شد و بعد از چند روز حظیه را با جهازی که قیمت عدل آن از بیست هزار دینار زیاده بود بمجیر داد چون از زفاف بپرداخت بسلام وزیر آمد تا اقامه ٔ شکری کند وزیر چون او را بدید گفت: زبان این حظیه همانا انشاد کرد:
و ما کنت من ابناء جنسی فتستوی
خلائقک السودی وحسن خلائقی
و لکن بنات الخیل وَ هْی َ مواصل
مطایا لأبناء الحمیر النواهق.
مجیر عامی بود پنداشت که وزیر او را می ستاید بدعا مشغول گشت.و شبی مستنصر بدیدن او آمد و تا وقت سحر بنشست و مسامره و محادثه میکردند چونکه خواست بازگردد وزیر ابیات احمدبن منن برخواند:
و هذه لیله جاد الزمان بها
قد عادلت کل ما افنیه من عمری
جاد الحبیب ندیمی فی دجنتها
الی الصباح بلا واش و لا کدر
حدیثه الدرّ یغنی عن کواکبها
و وجهه البدر یغنینا عن القمر
وددت لو أنها طالت و کنت اذن
امدّها بسواد القلب و البصر
و لم یکن عیبهاالاّ تقاصرها
و ای ّ عیب لها أشنی من القصر.
و در آخر ایام مستنصر نصیرالدین بن ناقد را مرضی بلغمی پیش آمد و مفاصل استرخا گرفت و افلاجی ظاهر شد چنانکه برنمیتوانست خاست و هر روز زیاده میگشت تا بجایی رسید که از سخن و کتابت عاجز شد و بحیله و زحمت نام خویش هم نمیتوانست نوشت معهذا هرگز خلیفه را بر دل نگذشت که او را معزول کند و مستنصر وفات یافت و وزیر بر این حالت بود و در عهد مستعصم مدتی بماند و هرگز اسم وزارت از او نیفتاد با آن که استطاعت هیچ کار نداشت تا آنگاه که اسهالی پیش آمد و بمرد در سنه ٔ اثنتین واربعین و ستمایه (642) و وفات او در دارالوزراء بودمقابل باب نوبی و در آن سرای از وزراء جز او کسی نمرد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن احمدبن یوسف بن حسین بن یوسف بن موسی الحصکفی الحلبی العباسی الشافعی، مشهور به ابن منلا. شرح اخبار وی در چند تاریخ منظور افتاده است و از ارباب سیَر و مصنفین معجمات هرکه ترجمت او در تألیف خویش درج کرده در صفتش کلمات بلند و القاب بزرگ بیاورده. وی از علمای امامیه با شیخ علامه بهاءالدین محمد عاملی و شرکاء آن طبقه ٔ عالیه معاصر بوده است. ولادتش در 937 هَ.ق. بوقوع پیوسته. مورخ محبی در عنوان حالات او میگوید: کان واحد الدّهر فی کل ّ فن ّ من فنون الأدب جمع بین لطف التحریر و عذوبه البیان و کان بالشهباء احد المشاهیر و من جمله الجماهیر نشاء فی کنف ابیه و قراء علی جماعه الاساتید. جامع روضات الجنات مینویسد: هو من علماء الدّیار الشامیه صاحب تحقیق و تدقیق و مهاره کامله فی توضیح مشکلات السلف بالفکر العمیق والاستدلال علی مطالبهم. اگرچه مشایخ ابن منلا بسیارند ولی بیشتر تحصیل او در حضرت امام علامه رضی الدین ابوالبقاء محمدبن ابراهیم بن یوسف بن عبدالرحمن بن حسن حلبی حنفی معروف به ابن الحنبلی مصنف تاریخ حلب اتفاق افتاد. از کتبی که در نزد او بخواند یکی رساله ٔ شرح نورالدین فی مسح القلتین است از تألیف وی و مخائل الملاحه فی مسائل المساحه که هم از مصنفات ابن حنبلی میباشد و دیگر شرح مواقف سید جرجانی و شرح عضدی بر مختصر ابن حاجب با حاشیه ٔ سعدالدین تفتازانی و تعلیقه ٔ شریف جرجانی و کتاب محلی در اصول و حاشیه ٔ آن مسماه بمشارفه و کتاب شمائل النبی صلی اﷲ علیه و آله از تألیفات ترمذی در حدیث. ابن منلا این کتاب را از لفظ رضی الدین استماع کرد و او را بدان بداشت که در معنی اقراء شمایل شعری گوید و از این بیت مشهورکه بر دو وزن مشتمل است لختی در آن تضمین کند که:
حاشا شمائلک اللطیفه ان تری
عوناً علی ّ مع الزمان القاسی.
این حنبلی گفته: پس من برحسب اقتراح شهاب الدین ابن منلا در خطاب حضرت رسالتمآب صلی اﷲ علیه و آله و سلم چنین گفتم:
یا من لمضطرم الاوا-
م حدیثه المروی ّ ری ّ
اروی شمائلک العظا-
م لرفقه حضروا لدی ْ-
ی علی انال شفاعه
تسدی لدی العقبی الی
حاشا شمائلک اللطیَ
َفه ان تری عوناً علی.
یعنی ای آنکه روایت سنت و نقل حدیث تو تشنگی افروخته دل را سیرابی بس عظیم است من شمایل بزرگوار ترا برای یاران چند که نزدیک من حاضر آمده اند روایت میکنم بامید آنکه شاید روز رستخیز بشفاعت تو فرارسم حاشا که اخلاق شریف و ملکات لطیف تو بر زیان من مددکار و با خشم پروردگار یار باشد. و ابن منلا در سال 954 بشهر حلب صحبت شیخ کامل و مرشد واصل علوان بن محمد حموی دریافت و یک ثلث صحیح بخاری از وی استماع کرد و در چند میعاد وی حاضر گشت و هم از برهان الدین عمادی حدیث بسند مسلسل اخذ نمود و از او اجازه ٔ روایت گرفت و در سال 958 در صحبت پدرش محمدبن علی بقسطنطینیه رفت و در آنجا رساله ٔ اصطرلاب از نزیل قسطنطینیه شیخ غرس الدین حلبی فراگرفت و با محقق نحریر سید عبدالرحیم عباسی گرد آمد و روایت کتاب بخاری را از او اجازت یافت و در ستایش آن دانشور بزرگ قصیده ای بقافیت سین بسرود و مطلع آن این بیت است:
لک الشرف العالی علی قاده الناس
و لم لا و انت الصدر من آل عباس.
یعنی ترا بر تمامت مهتران مردم شرافت است چرا چنین نباشد و حال آنکه تو صدر دوده ٔ بنی عباسی. و در این مسافرت کتابی تألیف کرد به نام روضهالوردیه فی الرّحله الرومیه و این قصیده بتمامها در آن کتاب مندرج است و چون از قسطنطینیه مراجعت جست وارد حلب شد و بدان بلد از فن تجوید بسیاری در نزد شیخ ابراهیم ضریر دمشقی نزیل حلب بخواند ودر سال 965 از مجود مذکور اجازت یافت بافادت و او را دو کرت دیگر بشهر دمشق مسافرت افتاد و در آنجا از بدرالدین غزی اکتساب علوم و اقتناء معارف کرده و در مجالس تدریس وی که بمدرسه ٔ برانیه ٔ شام منعقد میگشت حاضر میشد و هم به دمشق قطعه ای از صحیحین مسلم و بخاری در خدمت نورالدین نسفی بخواند و نیز در چند درس او از کتاب محلی و شرح بهجه حضور یافت و از او اجازه گرفت و در حضرت شیخ محب الدین تبریزی که مجاور تکیه ٔ سلیمانیه بود شرح منلازاده را بر هدایهالحکمه قرائت نمود و هم بعضی از تفسیر قاضی ناصر بیضاوی از وی بشنید و نیز بمدرس شیخ ابوالفتح شبستری مراودت آغاز نهادو دو قطعه ٔ کبیر از شرح تلخیص تفتازانی و کتاب علامه ٔ اصفهانی از او فراگرفت آنگاه منصب تدریس بلاطیه شهرحلب بناء حاج بلاط و داوار با ابن منلا تفویض رفت و او در خلال اشتغال بعمل آن مدرسه بامر تصنیف شرح کتاب مغنی اللبیب عن کتب الاعاریب بپرداخت و بر آن نسخه شرحی برسم مزج برنگاشت در نهایت مقامات بسط و تفصیل و فوق مراتب اتقان و تحقیق مطالب شرح دمامینی و حاشیه ٔ شمنی و شواهد سیوطی را در آن تصنیف شریف بگنجانید و در هر عنوان از اصول مبحث و اطراف مسئله هیچ سخن فرونگذاشت. جامع خلاصهالاثر در صفت آن شرح میگوید: و هو فی بابه لا نظیر له یعنی این کتاب را در علم اعراب مانند نیست. صاحب روضات در مدح آن مینویسد و لایتصور فوق ذلک الکتاب المغنی شرح یعنی مغنی ابن هشام را بالاتراز این شرحی متصور نمیشود، ابن منلا نام این تصنیف منیف منتهی امل الادیب من الکلام علی مغنی اللبیب گذارده و از شرح باب اول که در مفرداتست قطعه ای لائق از خزانه ٔ ملکزاده ٔ دانشمند اعتضادالسلطنه وزیر علوم علیقلی میرزا که زمان میمونش یاد و روان مقدسش شاد باد بنظر رسیده در آغاز بتقریبی سخن در ترجمت احوال مصنف مغنی اللبیب ابن هشام انصاری و شارح دمامینی و محشی شمنی و حافظ سیوطی میراند میر معاصر جامع روضات گفته که من از نسخه ٔ نخستین مجلد اول را خود بخط ابن منلا دیده ام و در اطراف آن بخط سید علامه صدرالدین عاملی حواشی بسیار بود بالجمله ارباب معجمات باسم این ابن منلا چند تصنیفات سودمند آورده اند در فن ادب و منشآت عرب، از آنجمله است: رساله ٔ طالبه الوصال من مقام ذلک الغزال و نسج این رساله بر منوال عبره الکئیب و عشرهاللبیب است از تألیف صلاح الدین صفدی و دیگر کتاب شکوی الدمع المراق من سهم العراق و هم بر اسلوب استادش رضی الدین بن حنبلی در تصنیف مرتع الظباء و مربع ذوی الصبا کتابی وضع کرده مترجم بعقود الجمان فی وصف نبذهمن الغلمان. و در صناعت نظم نیز کلمات لطیف و اشعارملیح دارد و در این ابیات فکر بکری بمنصه ٔ ظهور نشانیده است، گوید:
نازع الخدّ عذار دائر
فوق خال مسکه ثم ّ عبق
قائلاً للخدّ هذا خادمی
و دلیل انه لونی سرق
فانتضی الطّرف لهم سیف القضا
ثم ّ نادی ماالذی ابدی الفرق
ایّها النّعمان فی مذهبکم
حجه الخارج بالملک احق.
یعنی در عارض محبوب خط در سرّ خال با خد بنزاع برخاست و بر وی دعوی عدوان و غصب نمود و گفت این هندوبچه که در چنگ تو افتاده چاکر منست بدلیل آنکه رنگ من بگرفته و گونه مشک بپذیرفته است دیده ٔ وی بداوری شمشیر برکشید و بانگ برداشت که در مذهب امام اعظم بینه ٔ خارج مقدم است در این مضمون بمسئله تعارض بینتین که فقها در کتاب قضا می آورند اشارت کرده میگویند اگردو کسی را بر ملکی مثلاً بطور تداعی تنازع افتد و هردو دعوی ملکیت کنند و بر طبق مدعی بینه ٔ شرعیه اقامت نمایند و از ایشان یکی داخل باشد و دیگری خارج میان فقها اختلاف است که آیا بینه ٔ کدامین باید بتقدم اولی داشت ابوحنیفه حجت خارج را پیش میدارد و در مثل این ماده خال را که مَدْعی ٌبه است بخدّ بازمیگذارد. ودیگر از اشعار ابن منلا این دو بیت ظریف که بر ایهامی لطیف مشتمل است بنظر رسیده، گوید:
ادّعوا ان خصره فی انتحال
فلذا بان قدّه الممشوق
و اقاموا الدّلیل ردفاً ثقیلاً
قلت مهلاً دلیلکم مطروق.
یعنی بلسان دعوی گفتند میان محبوب بسیار لاغر و نزار است واز این جهت بالای وی که بشاخه ٔ بان میماند باریک و کشیده است بدین مدعی سنگینی سرین را دلیل آورده اند گفتم خاموش که دلیل شما مدخول است. و هم ابن منلا هجای شریفی علوی نسب گفته و بشعری که سابقاً در قَدْح اشعار ابن شجری علوی بسته بودند تلمیحی ملیح نموده است:
المشهدی لسانه قد فل ّ کل مهنّد
ان رام انشاد القریض فقل له یا سیدی.
یعنی زبان این سید از شمشیر هندی بتیزی سبق گرفته است و چون بانشاد شعر خویش پردازد با او چنین خطاب کن که یا سیدی. و این کنایت است از شعری که در هجو ابن شجری و منظومات وی گفته اند که:
یا سیّدی والذی یعیذک من
نظم قریض یصده به الفکر
ما فیک من جدک النبی سوی
انّک لاینبغی لک الشعر.
یعنی ای مهتر من بخدائی که ترا از بستن شعری که آیینه ٔ فکر را زنگ آلود میسازد در پناه خویش میدارد سوگند یاد میکنم که از خصائص نیای بزرگوارت پیغمبر ترا هیچ نصیب نیفتاده مگر همین که شعر گفتن ترا سزاوار نیست چنانکه او را (ص). محبّی میگوید نظم ابن منلا در این معنی بر شعر مخلد موصلی بمراتب مرجح است، او گفته:
یا نبی اﷲ فی الشعر و یا عیسی بن مریم
انت من اشعر خلق اﷲ ان لم تتکلم.
یعنی ای آنکه در شعر چون محمدبن عبداﷲ صلی اﷲ علیه و آله میباشی و در نژاد چون عیسی بن مریم، تو از تمامت آفرینش شاعرتری بشرط این که هیچ سخن نکنی. حاصل آنکه نه شعر گفتن ترا رواست نه بپدری نسب رسانیدن و اصل این نکته راثعالبی در کتاب الشکایه والتعریف آورده و گفته: اذاکان الرّجل متشاعراً غیر شاعر قالوا فلان نبی فی الشعر، یعنی چون مرد شاعر نباشد و بتکلف سخن بنظم کشد گویند وی در شعر پیغمبر است. ابن منلا بر هیکل مردم کل در سر موی نداشته کسی او را بدان عیب سرزنش آورده بوده است، وی بپاسخ آنکس گفته:
یعیبنی ان ّ شعر الرأس منحسر
منّی فتی قد عری من حله الادب
و لیس ذلک الاّ من ضرام هوی
یبری الی الرّأس منه ساطع اللهب
اقصرعدمتک ذا داء بمبعره
فالعیب فی الرأس دون العیب فی الذّانب.
یعنی جوانی عاری از کسوت ادب مرا بنابودی موی سر عیب گفت و حال آنکه این از زبانه ٔ آتش عشق است که مرا بسر سرایت کرده و موی آن بتمامت بسوخته الا ای عیب جوی هرزه گوی که ترا ناخوشی در دبر است سخن کوتاه کن و خاموش نشین که عیب در سر به که تا عیب در دُم و دیگر در صحبت هدیه ای بدوستی نوشته و از حقارت آن تحفه معذرت خواسته:
اقبل هدیّه مخلص
فی ودّه و ثنائه
و اجبر بذلک کسره
و اغنم جمیل دعائه.
یعنی ارمغان کسی را که در دوستاری و ستایشگری تو بس ساده و بی آمیغ است بپذیر و بخلوص وی شکستگی خاطرش پیوند ده و دعاء نیکش در حق خویش غنیمت شمار. هم در این معنی است:
قد بعثنا الیک اکرمک اللَّ̍
َه ببرّ، فکن له ذا قبول
لاتقسه الی ندی کفک الغمَ
َر و لا نیلک الکثیر الجزیل
و اغتفر قلّه الهدیه منی
ان ّ جهدالمقل غیر قلیل.
یعنی بسوی تو که خدایت گرامی فرماید تحفه ای فرستادیم آن را قبول فرمای و بعطای خویش قیاس مکن و برکمی آن پرده بکش که چون مرد نهایت طاقت خود را مبذول دارد و برحسب وسع و مکنت خویش بدانچه قدرت یابد تقدیم نماید کم نباشد. ابن اثیر در نهایه میگوید: الجهد بالضم ّ الوسع والطاقه و منه حدیث الصدقه: ای الصدقه افضل قال جهدالمقل ای قدر ما یحتمله حال القلیل المال. وفات ابن منلا در سال سه پس از هزار هجری افتاده است. مورّخ محبّی در خلاصه میگوید: او را فلاحین قریه ٔباتشا از عمل معرّه نسرین بستم بکشتند. قبرش در جوار مزار جد مادریش خواجه اسکندربن ایجق است بکوهی که در آن الکاء واقع شده. حصکفی بفتح حاء و سکون صاد مهملتین و فتح کاف و کسر فاء نسبت است بحصن کیفا و آن حصاری عظیم میباشد مشرف بر دجله در میان میافارقین وجزیره ٔ ابن عمر از خطه ٔ دیار بکر. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 320). و رجوع به ابن منلا شهاب الدین... و رجوع به روضات الجنات ص 93 شود. و صاحب کشف الظنون در ذیل شرح مغنی اللبیب وفات او را به سال 979 هَ.ق. آورده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن ثابت ازجی دنّابی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن محمدبن محمدبن خاتون العاملی العیناثی، مکنی به ابوالعباس و ملقب بجمال الدین و پدر او محمد شمس الدین لقب داشت. وی از مشاهیر مشایخ اجازات است و شیخ شهید الثانی رحمه اﷲ از او روایت دارد و در اجازه ٔ کبیره ٔ مشهوره ٔ خود القاب او را چنین آورده است: الامام الفاضل المتقن خلاصه الاتقیاء والفضلاء و النبلاء. و او از شیخ علی بن عبدالعالی الکرکی روایت کند باآنکه وی با احمد در قرائت بر پدر او محمد عیناثی و نیز در روایت او از شیخ جمال الدین احمدبن الحاج علی العیناثی شرکت داشت و صاحب روضات گوید: من صورت اجازه ٔ او را به شیخ علی محقق دیدم. پس روایت شیخ محمدبن خاتون العاملی العیناثی از شیخ علی رحمه اﷲ چنانکه در امل آمده یا از آنجاست که وی را با محمدبن احمدبن محمد آتی الذکر یا مردی دیگر از این شجره ٔ میمونه اشتباه کرده است و یا مبنی بر قصور مؤلف آن کتابست در تحقیق درجات و انساب کما لایخفی علی اولی الالباب. (روضات ص 21). و رجوع به ابن خاتون شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بجائی. او راست: صدق المقلتین فی شرح بیتی الرحمتین.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بخاری. محدث است و نسبت او به بخار عود است که وی در خانات بخور میکرد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بغدادی حنفی، مکنی به ابونصر. او راست: فرائض ابی نصر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی جوهری. سید علیخان در سلافه ذکراو کرده است. ولادتش در مکه بود و بدانجا پرورش یافت و در شعر و ادب برآمد. در عنفوان جوانی بهندوستان رفت، بیست و پنج سال در آنجا بگذرانید، پس از آن بمکه و از آنجا به ایران آمد و چندی بدینجا اقامت کرد و لیکن روزگار مساعدتش نکرده ناچار بهندوستان بازگشت وتا آخر عمر (1069 هَ.ق.) در آنجا بود. او راست:
قل للذی یبتغی دلیلا
من غیر طول علی المهیمن
ماذره فی الوجود الا
فیها دلیل علیه بیّن.
###
لما بدا لبدر یجلو
دجی الظلام و اسفر
ذکرت وجه حبیبی
والشی ٔ بالشی ٔ یذکر.
###
و اسمح الناس کفا
من لایقول و یفعل
و اعذب الشعر بیت
یرویه عذب المقبل.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی شافعی حجازی مصری شاعر، ملقّب به شهاب الدّین. وفات 875 هَ.ق. او راست: مجموعه ای ادبیه موسوم بروض الاَّداب. الدرر المنظومه من النکت المفهومه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن القاسم بن احمدبن خدیو الاخسیکثی، مکنی به ابورشاد و ملقب بذوالفضائل، از مردم اخسیکت و آن شهریست بفرغانه و آن را با تاء و ثاء هر دو گویند. ولادت او در حدود سال 466 هَ.ق.و وفات بمرو در شب دوشنبه ٔ چهار شب از ماه جمادی الاَّخر مانده در سال 528 بود. او و برادرش ذوالمناقب محمد دو ادیب مروند بی مدافعی و قدماء مرو و سکان آن ناحیت تا گاه مرگ آن دو بدین معنی مقر و همداستان بودند. و ذوالفضائل صاحب ترجمه شاعر و ادیب و مصنف و کاتب و مترسل دیوان سلاطین بود و او را تصانیفی است، از آنجمله: کتاب فی التاریخ. کتاب فی قولهم کذب علیک کذا. کتاب زوائد فی شرح سقطالزند و غیرذلک. یاقوت گوید:در دیوان شعر او بخط خود او خواندم که مینویسد: آنگاه که این قطعه ٔ ابوالعلاء معری را خواندم که گوید:
هفت الحنیفه و النصاری ما اهتدت
و مجوس حارث و الیهود مضلله
اثنان اهل الأرض ذوعقل بلا
دین و آخر دین لاعقل له.
در جواب او گفتم:
الدّین آخذه و تارکه
لم یخف رشدهما و غیّهما
رجلان اهل الارض قلت فقل
یا شیخ سوء انت ایهما.
و سمعانی احمد اخسیکثی را در مشیخت خویش آورده و گوید: اخسیکثی ادیب فاضل و بارع و صاحب باع طولی ̍ در معرفت نحو و لغت و ید باسطه در نظم و نثر است واو را بر گروهی از قدماء فضلاء مناقضات و با جماعتی از فحول کبراء مشاعرات و منافرات است و بیشتر فضلاء خراسان ادب نزد وی خوانده و تلمذ وی کرده اند و او خودباخسیکث از ابوالقاسم محمودبن محمد صوفی و بمرو از جد من ابوالمظفر سمعانی حدیث شنیده و من کتاب الاَّداب و المواعظ قاضی ابوسعد خلیل بن احمد سجزی را از او شنیدم و او از محمود صیرفی و او از ابوعبید کروانی و او از مصنف شنیده بود. ولادت او در حدود سال 466 هَ.ق. و وفات وی بفجاءه شب دوشنبه ٔ چهار شب مانده از جمادی الاَّخره ٔ سال 528 بود. (معجم الأدباء ج 2 ص 110). و رجوع بروضات ص 71 و رجوع به ابورشاد احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن القاسم رودباری. رجوع به ابوعلی رودباری احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن هارون بردعی، مکنی به ابوالعباس. از عرفای مائه ٔ چهارم هجری است. ابوبکر طاهری و ابومحمد مرتعش را دیده و نسبت به ابومحمد مرتعش رساند. و از کلام اوست که گفته:که از دیدارش منفعت نبری از سخنش سود نخواهی برد. هم از کلمات اوست که گفته: لایصلح الکلام الاّ لرجل اذا سکت خاف العقوبه بسکوته، روا نیست سخن کردن شخصی را مگر گاهی که ترسد بر خاموشی عقوبت و مؤاخذت مترتب گردد. بردعی بفتح باء موحده و راء مهمله و دال مهمله و عین مهمله و یاء نسبت است. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 421).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن موسی الفوات. مؤلف حبیب السیر آرد: در روضهالصفا از احمدبن محمدبن موسی بن الفوات منقولست که گفت: پدرم در سلک عمال احمدبن الخصیب الوزیر انتظام داشت و میان ایشان نقاری پیدا شد، روزی یکی از خدام دارالخلافه با من گفت که وزیر اعمال پدرت را بفلان کس مفوض ساخته و فرمود که او را گرفته بمالی عظیم مصادره نمایند و من نزد پدر شتافته آنچه شنوده بودم عرض کردم پدرم از غایت ملالت سر بر وساده نهاده بخواب رفت و فرحناک بیدار شده گفت: در خواب چنان دیده ام که احمدبن الخصیب الوزیر در این موضع ایستاده میگوید که: مستنصر خلیفه بعد از سه روز دیگر خواهد مرد و من گفتم: مستنصر پیش از این بساعتی در میدان گوی می باخت. آنگاه با کل طعام مشغول شدیم و هنوز فارغ نشده بودیم که شخصی از اعیان درآمده گفت وزیر را در سرای خلافت متغیر دیدم و از وی سبب تغیر پرسیدم جواب داد که: خلیفه بعد از گوی باختن بحمام رفت و از آنجا بیرون آمده در بادگیرخانه خواب کرده و هوا او را دریافته اکنون تبی محرق دارد و من بر سر بالین او رفته معروض داشتم که بعد از کثرت تعب حمام اختیار فرموده ای و گرم بیرون آمده ای و در ممر آب تکیه کرده ای و از هوا در بدن مبارک تأثیری واقع شده از این عارضه محزون نباید بود. مستنصر گفت: ای احمد از فوت خایفم زیرا که دوش در خواب دیدم که شخصی مرا گفت: مدت حیات تو بیست و پنج سالست. وفات مستنصر در پنجم ربیعالاول سنه ٔ ثمان و اربعین و مأتین (248 هَ. ق.) اتفاق افتاد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ملوک. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن منصوربن ابی القاسم بن مختاربن ابی بکر الجذامی الاسکندری المالکی، المکنی به ابن المنیر. صاحب بغیه گوید: او امام نحو و ادب و اصول و تفسیر بود و در علم بیان و انشاء یدی طولی داشت و از پدر خویش و ابن رواج سماع دارد وابوحیان و غیر او از او روایت کنند و در اسکندریه خطیب بود و در جامع الجیوشی و غیر آن متولی تدریس بودو زمانی نایب قاضی بود و سپس خود تولیت قضا داشت و از آن منصب عزل و مصادره شد و کرّت دیگر منصب قضا بوی محول داشتند. و او در صدد برآمد که ردی بر احیاء نویسد و مادر او وی را از آن کار بازداشت و گفت: بس نبود آنهمه زد و خورد با زندگان که خواهی با مردگان نیز درافتی. او راست: کتاب تفسیر و کتاب الانتصاف فی تفسیر الکشاف. کتاب الاقتفا فی فضائل المصطفی. کتاب اسرارالاسرار. کتاب مختصر تهذیب بغوی و مناسبات تراجم البخاری و غیر آن. و وفات او به سال 683 هَ.ق. بوده است. رجوع بکشف الظنون و رجوع بروضات الجنات ص 83 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن منصور الاشمونی الحنفی النحوی. ابن حجر گوید او در عربیت و فنون فاضل بود و در نحو لامیه ای کرد که از آن مکانت وی در فضل شناخته آید و خود آن را شرحی مفید کرده است و در فضل لااله الااﷲ کتابی تصنیف کرد و در 28 شوال سنه ٔ 809 هَ.ق. درگذشت. (روضات ص 83 س 3 بآخر مانده).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن منیر. رجوع به احمدبن محمدبن منصور... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن موسی بن بشیربن جناد یا حمادبن لقیط الرازی الأندلسی. ابن الفرضی گوید: اصل وی از ری است و پدر او زبان آور و اهل خطابه بود و باندلس نزد امام محمد شد و احمد دهم ذی الحجه ٔ سال 274 هَ.ق. بأندلس بزاد و دوازده شب از رجب سال 344 گذشته درگذشت. ابونصر الحمیدی ذکر او آورده و گوید او راست از کتب: کتاب فی اخبار ملوک الاندلس و کتابهم و خططها علی نحو کتاب احمدبن ابی طاهر فی اخبار بغداد. و کتاب فی انساب مشاهیر اهل اندلس فی خمس مجلدات ضخم من احسن کتاب و اوسعه. کتاب تاریخه الاوسط. کتاب تاریخه الاصغر. کتاب مشاهیر اهل الاندلس فی خمسه اسفار من جید کتبه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن موسی بن العباس، مکنی به ابومحمد. ابن جوزی در منتظم ذکر او آورده است و گوید: او توجه بامراخبار و تواریخ داشت و تولیت حسبه ٔ سوق الرقیق می کرد. ابن جوزی از وی روایت کرده است. وفات احمد در محرم سال 324 هَ.ق. بوده است. (معجم الأدباء ج 2 ص 66).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن موسی بن عطأاﷲ، مکنی به ابوالعباس و مشهور به ابن العریف صنهاجی اندلسی مرّی صوفی (481- 536 هَ.ق.). وی از کبار صالحین و اولیاء و میان او و قاضی عیاض مکاتباتی بوده است. علی بن یوسف بن تاشفین بسعایت دشمنان او را بمراکش خواست و وفات او بدانجا به سال 536 اتفاق افتاد. وی را در طریقت تآلیفی است و ازجمله ٔ کتب اوست: مجالس.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن موسی الاهوازی. رجوع بروضات الجنات ص 584 س 16 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن مؤید. او راست: تحفه الاخیار فی اقسام الاخیار [کذا، و ظاهراً فی اقسام الاخبار صحیح است].

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن المظفر خوافی، مکنی به ابوالمظفر. رجوع به ابوالمظفر خوافی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن میمون. رجوع به احمدبن محمدبن عبداﷲبن میمون قداح شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن میمون، مکنی به ابوالخیر. وزیر متقی خلیفه ٔ عباسی و او را از وزارت جز نام نبود و بزودی معزول شد. (تجارب السلف ص 219). و ابن الطقطقی گوید: ثم استوزر [المتقی] اباالخیر احمدبن محمدبن میمون و لم یکن له سوی الاسم من الوزاره و لم یکن له سیره تؤثر ثم جرت امور اَدت الی القبض علیه و الی عزله. (الفخری ص 211).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن نباتی. گیاه شناس و محدث. رجوع به احمدبن محمدبن مفرج شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن نصر. رجوع به ابونصر قباوی... و احمدبن محمدبن نصر قباوی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن نصر جیهانی، مکنی به ابوعبداﷲ. وزیر نصربن احمدبن نصر سامانی صاحب خراسان. او مردی ادیب و فاضل بود. محمدبن اسحاق ندیم ذکر او آورده و گوید: او راست از کتب: کتاب آئین. کتاب العهود للخلفاء والامراء. کتاب المسالک والممالک. کتاب الزیادات فی کتاب آئین من المقالات. و احمدبن ابی بکر کاتب این قطعه در هجاء او گفته است:
ایا رب فرعون لمّا طغی
و تاه و ابطره ما ملک
لطفت و انت اللطیف الخبیر
فأقحمته الیم ّ حتی هلک
فمابال هذا الذی لاأرا
یدور بما یشتبهه الفلک
الست علی اخذه قادراً
فخذه و قد خلص الملک لک
فقد قرب الأمر من ان یقا -
ل ذا الامر بینهما مشترک
و الاّ فلم صار یملی له
و قد لج فی غیّه و انهمک
و لن یصفو الملک مادام فیه
شریک و ان شک.
و ابیات فوق را ابوالحسن محمدبن سلیمان بن محمد درکتاب فریدالتاریخ فی اخبار خراسان آورده است و هم دیگری در قدح او گفته و ظاهراً شاعر آن لحّام است:
لا لسان لا رواء
لا بیان لا عباره
لا و لا ردّ سلام
منک الاّ باشاره
انا اهواک و لکن
أین آثار الوزاره.
و گوید: سپس السدید منصوربن نوح درگذشت و الرضی ابوالقاسم نوح بن منصور بجای او نشست و جیهانی همچنان بر وزارت باقی بود و بعد از آن در ربیعالاَّخر سنه ٔ 367 هَ.ق. وی را خلع کردند و وزارت به ابوالحسین عبداﷲبن احمد عتبی دادند. و رجوع به جیهانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن نصرالقباوی، مکنی به ابونصر. وی در سنه ٔ 522 هَ.ق. تاریخ بخارا تألیف نرشخی را از عربی بزبان پارسی ترجمه و اختصار کرد و محمدبن زفربن عمر در سنه ٔ 574 مجدداً آنرابرهان الدین عبدالعزیز از صدور بخارا اختصار و اصلاح کرد. (تعلیقات آقای قزوینی بر لباب الالباب عوفی ج 1 ص 334 حاشیه). و رجوع به ابونصر قباوی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن نعمان بن محمد ایجی دمشقی حنفی. اصلاً از مردم ایج یکی از قراء فارس، و جدّ او محمد به سال 920 هَ.ق. به دمشق رفته و متوطن شده است. احمد از بزرگان علمای دمشق بروزگار خود بودو از دست سلاطین عثمانی مناصب مختلفه یافت و در دارالحدیث احمدیه درس می گفت. وفات او به سال 1063 بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن نوح قابسی غزنوی حنفی، ملقب به جمال الدین. او راست: الحاوی القدسی فی الفروع و مؤلف کشف الظنون گوید: در ظهر نسخه ای دیدم که مصنف آن محمد غزنوی است. وفات صاحب ترجمه در حدود 600 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ولیدبن محمد، معروف بولاد. او از خاندان علم است و یاقوت ذکر و ترجمه ٔ پدر و جد ولاد را در معجم آورده است. و کنیت او ابوالعباس است و چنانکه زبیدی در کتاب خود گوید وفات اوبه سال 302 هَ.ق. بوده است. و گوید: او در نحو بصیر و استوار و سادّ و صوابگفتار بود و از موطن خویش مصر به بغداد رحلت کرد و درک مصاحبت ابراهیم زجاج و جز او کرد. و زجاج وی را بر ابوجعفر نحاس تفضیل می نهاد و تقدم میداد. و این دو از شاگردان او بودند و این استاد تا آخر عمر همیشه این شاگرد را می ستود و هرگاه یک تن مصری را به بغداد می دید می گفت شاگردی از من نزد شماست و چنین و چنانست و چون می پرسیدند آیا مراد تو ابوجعفر نحاس است می گفت نه مقصود من ابوالعباس بن ولاد است. و یکی از ملوک مصر ابن ولاد و ابن نحاس رابخواند و آن دو را بمناظره داشت، ابن نحاس ابن ولاد را گفت: از رمیت چگونه بر صیغه ٔ افعلوت بنا کنی ؟ ابن ولاد گفت: گویم ارمییت. ابن نحاس گفت: این خطا باشد چه از کلام عرب افعلوت و افعلیت هیچیک نیامده است. ابن ولاد گفت: تو از من درخواستی تا بنائی تمثیل کنم و من چنان کردم و ابوجعفر در این سؤال ابن ولاد را تغفیل کرده بود. زبیدی گوید ابن ولاد در قیاس خویش بتبدیل واو بیاء دانش خویش بنموده است. و ابوالحسن سعیدبن مسعده ٔ اخفش امثله ای بنا کند که در کلام عرب نیامده است. و ابن ولاد راست: کتاب المقصور و الممدود. کتاب الانتصار السیبویه فیما ذکره المبرد. و رجوع به ابن ولاد شود. و در بعض مآخذ وفات او بسال 332 آمده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن مفرج بن ابی الخلیل النباتی، مکنی به ابوالعباس و معروف به ابن الرومیه اموی اندلسی اشبیلی. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء آرد: وی از اهل اشبیلیه و از اعیان علماء و اکابر فضلای آن شهر بود و در علم نبات و معرفت اشخاص و ادویه و قوا و منافع و اختلاف اوصاف و تباین مواطن آنها اتقان داشت و ذکر شایع و نام نیکو داشت و بسیارخیر و موصوف بدیانت ومحقق در امور طبیه بود و نفس خویش بفضائل بیاراست واز ابن حزم و جز او علم حدیث بسیار شنود و در سنه ٔ 613 هَ.ق. بدیار مصر شد و در مصر و سپس شام و عراق در حدود دو سال اقامت کرد و مردم از او انتفاع بردند. وی با سماع حدیث پرداخت و نبات بسیار را که در مغرب نمیروید، در این بلاد معاینه و در منابت و مواضع خویش مشاهده کرد. و چون از مغرب به اسکندریه شد سلطان ملک العادل ابوبکربن ایوب رحمه اﷲ نام او بشنید و از فضل و جودت معرفت وی به نبات آگاه شد و در این وقت ملک العادل بقاهره بود پس او را از اسکندریه بخواست و ملاقات و اکرام کرد و جامگی و جرایه فرمود. و وی نزد او مقیم بود و بکاری مشغول نبود و گفت من از شهر خویش آمدم، تا انشأاﷲ حج بگزارم و بخاندان خویش بازگردم. و مدتی نزد او بماند و حوائج تریاق کبیر را گرد آورد و سپس بحجاز روی آورد و چون ادای حج کرد بمغرب بازگشت و در اشبیلیه اقامت گزید. و او راست: تفسیر اسماء الادویه المفرده من کتاب دیسقوریدس و مقاله فی ترکیب الادویه. (عیون الانباء ج 2 ص 81). و نیز او راست: ذیلی کبیر بر کامل ابن عدی الحافل فی تکمله الکامل و مختصر الکامل. وفات او به سال 637 هَ.ق. بود. (کشف الظنون). و در نامه ٔ دانشوران آمده است که: در شهر محرم الحرام سنه ٔ 561 و بقولی 567 هَ.ق. در شهر اشبیلیه تولد یافت، او از اعیان فقهاء و محدثین و از ارکان اطبا و معالجین است، در فنون علوم فقه و حدیثش مقامی بکمال بود و در صنایع علمیه و اعمال عملیه ٔ طبیه درجه ٔ اعلی داشت و این دو فن شریف را که اشرف علوم دانند بمنزله ٔ دو ذی فن کامل دارا بود و کمتر کسی راجز آن عالم بی نظیر در دوره ٔ اسلامیه چنین رتبت و مقامی بوده، علم فقاهت و فن طبابت را بدرجه ٔ کمال با هم جمع داشته باشد و مرجع و معتمد هر دو طایفه از فقهاء و اطبا گردد. و آن دانشمند بیمانند در زمان سلطنت و اقتدار بنی هود که خود حالات آنها در کتب سیَر مضبوطاست و در عداد ملوک الطوائف اندلس معدودند رایت فقاهت و علم طبابت برافراشت. علامه ٔ مقری آورده است که: وی در بدایت روزگار تحصیل در شهر اشبیلیه و سایر بلاد اندلس باخذ مقدمات و علوم ادبیت اشتغال ورزید و در زمره ٔ تلامیذ ابوذر حبشی و ابن الجد و ابن غفیر که از فضلا و ادبای آن مملکت بودند درآمد، پس از تحصیل مقدمات و تکمیل علوم ادبیت علم فقه را بر طریقه ٔ مالک که خود نیز آن طریقه را داشت ابتدا از ابن زرقون ابوالحسین اندلسی اخذ نمود و سالها او را مصاحب و در زمره ٔ تلامیذ خاصش مخصوص بود سپس موافق بذل جهد و استفراغ وسعی که در طریق تحصیل و تکمیل فقه می نمود طریقه ٔ ظاهری اختیار کرد و در میان فقهای آن مذهب ابن حزم ظاهری فقیه را برگزید و سالها بقدم ارادت در زمره ٔ تلامیذ وی بتحصیل فقه اشتغال می ورزید و چون در ترویج مذهب ظاهری جدی وافی و جهدی کافی داشت جماعتی او را حزمی خواندند و بر همین طریقه روزگارش تا انقضای زندگانی میگذشت و ما در ترجمت ابن حزم در این کتاب طریقه ٔ ظاهری را خواهیم نگاشت و در بعضی از کتب سیَر مسطور است که آن فاضل بیمانند پس از یکچند تحصیل بجهه فراگرفتن و تکمیل علم حدیث، و پیدا کردن حشایش از اندلس بمملکت دیگر رحلت نمود چنانکه علامه ٔ مقری در تاریخ خویش ترجمت او را در باب مرتحلین از اندلس آورده است. و در ایام سیاحت و مسافرت یکچند در دمشق در نزد علمای فن حدیث مثل ابن خرستانی و ابن ملاعب و ابن عطار و غیره باستماع و اخذ احادیث مشغول گشت و از آنجا به بغداد مسافرت کرد و بدان قدر که شاید از معتبرین علمای آن شهر نیز استماع احادیث نمود تا خود مقامی منیع ودرجه ای رفیع یافت و صیت فقاهتش گوشزد علما و فقهاء گردید از آنرو در هر شهر که یکچند رحل اقامت می افکندجماعتی بمحضر وی حاضر گشتند و از وی علم فقه و حدیث استفادت مینمودند، من جمله زمانی دراز در مصر بساط تدریس بگسترده و در آن شهر گروهی از وی استماع احادیث مینمودند و نیز علم فقه استفاضت میکردند چنانکه جماعتی کثیر در مدرس تدریس وی بدرجه ٔ کمال رسیدند و احمدبن ابی اصیبعه که خود با وی معاصر بوده و ملتزم است که جز آنان که در فن طب مهارت داشته باشند در تاریخ خویش ننویسند در ترجمت وی آورده که او در فنون صناعات طبیه از علم و عمل بصیرتی کامل وخبرتی وافی داشت خاصه در علم صیدله و اتخاذ و التقاط ادویه که خود یکی از متفنّنین آن فن است و بیشتر از آن کسان که در فن شناسائی ادویه مشهور و معروفند بشاگردی وی موصوفند من جمله ابن بیطار است با آنهمه شهرت و شأن که در نزد اطبای اروپا و ایران دارد همواره باستعانت وی بیشتر از ادویه را پیدا کرده و تجربت نمود و ابن بیطار در مؤلفات خویش زیاده او را میستاید و بر اقوال وی استشهاد مینماید و کتبی را که در مفردات ادویه پرداخته است بیشتر از تصنیفات او نوشته خاصه در جامع صغیر و کبیر که نقل اقوال متقدّمین و متأخرین را نموده نام وی زیاده مذکور است و اطبای اروپا که در تکمیل علم ادویه باقصی الغایه کوشیده اند در آن فن او را ستوده اند و ادویه ای را که بتجربت رسانیده بدان اعتماد تام دارند چنانکه توضیح آنرا در ذیل این ترجمت آنچه در شرح حال وی در تاریخ الحکمای فرانسوی مسطور است مرقوم خواهیم داشت. برزالی که یکی از اساتید و اساطین اطبا است و در کلیه ٔ علم ادویه ٔ مفرده او را مهارتی بکمال است و از تاریخ اندلس چنان مستفاد میشود که در ترجمت اطبا کتابی پرداخته است و در حق وی زیاده بتوصیف و تعریف لب گشوده، بهر حال وی مدتی متمادی بعد از تکمیل طب و تحصیل فقه بجهه اتخاذ و تجربت ادویه به اکثری از بلدان رفته و در هر شهر جماعتی که از امکنه ومحل روئیدن حشایش و غیره اطلاع داشتند با خود یار کرده باخذ اقسام ادویه از خشب و ازهار و اصول و بذور وتجربت آنها مشغول گردید و در همان ایام که بسیر بلدان و سیاحت ممالک میرفت کتابی مبسوط در ادویه ٔ مفرده برنگاشت که بدانگونه تألیف و حسن ترتیب و جودت بیان و تحقیق عبارات و سلاست معانی از مؤلفات متقدمین دیده نگشت و اسامی آن را بترتیب حروف تهجی نهاد و بسیاری از ادویه را که خود پیدا کرده و بتجربت رسانده بود در آن کتاب مندرج ساخت و هم ماهیت و خواص مذکور داشت و آن را کتاب جامع نام نهاد. نقل است در آن ایام که وی بجهه اتخاذ حشایش و غیره بسر برد و بسیاحت ممالک مشغول بود باسکندریه ٔ مصر گذار کرد یکچند در آن ملک رحل اقامت افکند و آن اوان زمان سلطنت و حکمرانی ابوبکربن ایوب ملک عادل بود و در مصر که مقر سلاطین آن طبقه بود بلوازم پادشاهی قیام مینمود چون صیت حذاقت و فضائل آن عالم بی نظیر در نزد آن پادشاه بعرصه ٔ ظهور و بروز رسید او را از اسکندریه بشهر قاهره طلب کرد و زیاده از اندازه اش بنواخت و اکرام بسیارش نمود و مکانی نیکو ازبرایش مقرر فرمود و نیز سایر حوائج او را درخور شان و رتبه اش مرتب داشت و شهریه ٔ کافی ازجهت وی معین کرد از آنکه پادشاه را یک چند میگذشت که استقامت مزاجش بانحراف تبدیل یافته بود از وی رفع آن علت را بخواست تا بصحت و اعتدالش معاودت دهد و آن سلطان اصلاح مزاج خود را منوط بتدابیر طبیه ٔ وی نمود بزمانی قلیل دیگر علتی در خود ندید و افعال بدنیه اش چنانکه اصحا را باید بر وفق سلامت گردید. و آن فاضل یگانه چنانکه نگارش یافت در فن ادویه ٔ مفرده سرآمد اطبای عصر بود بفرمود تا چند وزن ادویه تریاق فاروق رافراهم کرده بترکیب آن بپردازد وی اطاعت آن امر را همت برگماشت و اصل ادویه را از هر قسم از اقسام پیدا کرده بر رسم معمول ترکیب کرد چون ملک عادل بدان دوای بزرگ مداومت نمود بر مزاجش سازگار آمد زمانی برنیامد که انحراف مزاجش استقامت یافت ملک را در حق وی حسن اعتماد و اعتقادی تازه پیدا گشت هر لحظه بر احترامات و تشریفاتش میافزود پس او یکچند که در حضرت پادشاه بسر میبرد و زمان سیاحت وی بطول انجامیده بود از اقامت آن ملک دلتنگ گردیده رخصت انصراف بشهر خود حاصل نمود ملک او را رخصت داد و چون زمان حج نزدیک بود حج گزارده آنگاه بموطن اصلی خود معاودت کرد و آن هنگام که دیگرباره بشهر اشبیلیه رفت زمان عمرش بهفتاد سال رسیده و چهل سال زمان سیاحت وی امتداد یافت. در تاریخ اندلس نگارش یافته: پس از آنکه ابن رومیه سیاحت را تکمیل کرده بشهر اشبیلیه آمد بساط تدریس و افادت بگسترد و از هر سوی بجهه اخذ علوم فقهیه و صنایع طبیه تلامذه روی بحضرتش مینهادند و در مجلس تدریس وی استفادت مینمودند امراء و ارکان سلطنت هرچند خواستند که با وی مراودت و اتحاد پیدا نمایند راضی نگشت و همواره از مجالست آن طبقه احتراز داشت و تا معاش خویش فراهم کند دکانی بجهه فروختن حشایش در معبر عام باز کردبعد از فراغ از مباحثت و تدریس در همان دکان به بیعحشایش وقت میگذرانید و هرگاه مجال یافتی در دکه ای که در جنب دکان بود نشسته و بانتساخ کتب و تألیف خودرا مشغول میداشت و با آنحال در نزد عموم خلایق و جمهور امراء سلطان مکرم و محترم میزیست و او را در انظار زیاده وقعی و مهابتی بود چنانکه علاء مقری آورده است که: امیر عبداﷲبن هود پادشاه اندلس را میل زیاده بمجالست وی بود و او تمکین بمراودت و رفتن نزد سلطان نمی نمود وقتی امیر با تجمل تمام و اسباب سلطنت بر دکه ٔ وی میگذشت و آن عالم بیمانند بمطالعت کتب و انتساخ و جمع و تألیف اشتغال داشت چون امیر بدکه ٔ وی رسید و او را بشناخت اسب خویش نگاه داشته بر وی سلام کرداو رد سلام کرد و از اشتغالی که داشت خاطر منصرف ننمود و همچنانکه سر بزیر داشت و مطالعت کتب را مینمود سر بالا نکرد و توجه بسلطان و اصحابش نشد. سلطان زمانی طویل اسب خویش نگاه داشت بلکه احترام سلطنت را منظور کرده و پادشاه را بمکان خویش دعوت کند و آن امر سبب ازبرای مراودت و دوستی گردد امیر چون از توجه وی مأیوس گشت اسب خویش براند و از دکان او برگذشت پس از چند روز در یکی از مجالس انس ذکری از وی رفت امیر زیاده او را بستود خاصان امیر بر آن مطلب انکار آوردند و بعرض رسانیدند کسی که در نزد سلطان بدان سان طریقه ٔ ادب مرعی ندارد توصیف سلطان را چگونه سزاوار باشد؟ امیر گفت: مردان خدا را حالت این و طرز و رفتار چنین است که بر تجمل ظاهری دنیا ایشان را توجه و میلی نباشد. گویند هم در آن زمان امیر عبداﷲبن هود مبلغی زر برسم هدیه نزد وی فرستاد آن عالم کامل از قبول آن سر پیچیده و گفت: کسی را که مئونت از طریق کسب و رنج بازو فراهم گردد و نیز قناعت را شعار خود نموده و آفتاب عمرش قریب الافول باشد ازو دور است که خود را آلوده بزخارف دنیوی نماید فرستاده ٔ سلطان وجه را بازپس آورده و از نظر سلطان بگذرانید و آنچه را که وی گفته بود بعرض رسانید امیر گفت: او را بحالت خود گذاشتن بهتر است که ببعضی از تکلیفات رنجه داشتن. بالجمله وی در این مرتبه که بشهر اشبیلیه معاودت نمود دیگرمسافرت اختیار ننمود و روزگارش بر همان وتیره که مسطور افتاد میگذشت تا در سلخ ربیعالثانی سنه ٔ 637 هَ.ق. داعی حق را لبیک اجابت درداد. موافق این تاریخ از عمر وی هفتاد و شش سال گذشته بود، صاحب نفح الطیب نوشته در آن هنگام که وی را اجل موعود دررسید از هر طبقه تلامیذ بسیار داشته و در وفاتش مرثیتها گفتند و نیز در تعریف وی رسائل و کتب زیاد پرداختند و از موت وی ساکنین اندلس را اندوه فراوان دست داد و در تشییع جنازه اش جمعی کثیر حاضر گشتند و در خارج شهر اشبیلیه مدفونش ساختند. در تاریخ الحکمای فرانسوی که تألیف دکتر لوسین لکلرک است در ترجمت آن فاضل بی نظیر شرحی از مقاماتش مینگارد و چون آن ترجمت بر شئون فضائل و فنون طبیه ٔ او دلیلی محکم است حاصل بعضی از آن ترجمت را می نگاریم تا قدر و رتبه ٔ او در فنون علوم بر بینندگان مشهود و معلوم گردد چنین گوید که: ابوالعباس بن رومیه از اطبای مائه ٔ سیزدهم م. است به نباتی از آنروی معروف و مشهور گشت که در علم معرفت نباتات سرآمد امثال خویش و اقران عصر بود و بعضی از مورخین که او را منسوب به نباتا کرده اند اشتباه لفظی نموده اند و وی در شهر اشبیلیه در سنه ٔ 561 هَ.ق. / 1161 م. تولد یافت و در جمیع فنون مختلفه ٔ علم طب از جزء نظری و عملی آگاه خاصه در فن شناسائی ادویه که او را کمتر عدیل و نظیری بوده قواعد و قانون اطبای متقدمین را یک سو نهاده و از طریقه ٔ دیسقوریدوس و جالینوس و غیره انحراف جست و در تجربت ادویه طرزی دیگر و روشی تازه گذاشت و ادویه ای را که پیشینیان بتجربه رسانیده بودند بر اقوال آنها اعتماد ننموده خود چنانچه باید از اختلاف ماهیت و تجربت دقیقه ای فروگذاشت نکرد و از اسپانیا مخصوصاً محض پیدا کردن ادویه مسافرت نمود و بسیاری از مکانها و شهرها را میدانیم که در آنجا بسیاری از نباتات را بدست آورده تجربت نمود و نیز گوید: ابوالعباس بن رومیه ٔ نباتی زیاده با فضل بوده و در فن شناسائی ادویه تلامیذ بسیار داشته، من جمله ابن بیطاراست که یکی از اعاظم گیاه شناسان است و این فن بزرگ را از وی اخذ نموده و همواره با وی بتفتیش نباتات وقت میگذرانید و جمیع طرق متعلقه ٔ بادویه را در نزد وی تکمیل کرد و در کتب خویش در همه مقام ابوالعباس را باستادی میستاید و چون بقدری که باید در اسپانیا تفتیش و تفحص در پیدا کردن نباتات کرد و از آن ملک در آن عمل فراغت پیدا نمود بسمت مشرق زمین رحلت کرد و بسیاری از ادویه که الاَّن معمول و متداول بین اطباست پیدا نمود ازجمله سورنجان که از دواهای بزرگ است در آن زمان یافت و در بسیاری از اوجاع مفاصل تجربت کرده مفید افتاد و نیز دوائی دیگر که در خواص و ماهیت بابونه را میمانست، در بعضی از شهرهای مصر پیدا نمود و هم در تونس نوعی از صدف پیدا کرد که زیاده در امراض عین مثل جرب و بیاض و دمعه مفید گشت و از آنجا باسکندریه رفت و ملک عادل او را بقاهره طلب کرد و زیاده احسان نمود و بجهت وی چند وزن از تریاق فاروق بساخت و هم طرز صنعت و ترکیب آن را بملک عادل بیاموخت. در آن هنگام که وی بخیال مصر و شام و عراق بجهت پیدا کردن ادویه سیر میکرد ابن بیطار نیز با وی بود و در هیچ مقام از وی منفک نمیگشت تا ترقیات کامل حاصل نمود و هم او مسطور داشته که ابن رومیّه با کمال تقوی و قدس بود و علم احادیث را در نزد اساتید مختلفه فراگرفت سپس بخیال تکمیل علم طب افتاد. ابوالعباس بن رومیه بمثابه ای در علم گیاه شناسی استاد قابل بود که هیچیک از گیاه شناسان را چنان رتبه و مقام حاصل نگردید و قبل از وی جماعت اعراب ادویه را بدان سان که در کتب قدما مثل جالینوس و غیره ماهیت و خواص آن ضبط بود عمل مینمودند و او اول کسی است که در عرب مقنن قانون فن ادویه گردید و بسیاری از ادویه را که اکنون معمول و متداولست پیدا کرده و بتجربت رسانید و اسامی آن دواها در تاریخ الحکماء فرانسوی مضبوط است و در اطبای متأخرین که در میان عرب ظهور و بروز نمودند مثل سلیمان بن جلجل و غیره که در ادویه ٔ مفرده کتب پرداخته و دراسماء ادویه و مواضع آنها و اصل و بدل از ادویه تحقیقات نموده اند غرض از آن جماعت نقل از اقوال متقدمین بوده نه آنکه فی حدنفسه خود تجربتی نموده باشند یا آنکه درصدد پیدا کردن دوائی وقت خود را مصروف نمایند.و نیز گوید ابن رومیه علاوه بر آنکه اول شخص دانشمندو محققی بود در عرب بسیاری از مطالب در علم گیاه شناسی و هم بسیاری از اختلاف امزجه ٔ ادویه بواسطه ٔ وی مکشوف گشت و بعد از مراجعت از سیاحت و رفتن اشبیلیه که پایتخت قدیم اندلس و شهر معمور و آباد بوده آنقدر از ادویه که در ایام سیاحت پیدا کرده و بتجربت رسانیده بود بنگاشت و آنرا کتاب الرحله نام نهاد و نیز در مفردات تألیفی دیگر نمود آن را مسمی بکتاب المسافره فی المشرق نموده و آن کتاب را ما بدست نیاوردیم ولی در نسخ و مؤلفات ابن بیطار آنچه از آن کتاب نقل کرده دیده ایم. بعلاوه ٔ آنکه از طب گفتگو مینماید بیانات مفیده ٔ دیگر نیز آورده است و بسیاری از نباتات را که بطور تحقیق اطلاع از آنها نبوده وی ماهیت و خواص آن را از روی تحقیق نگاشته و گیاهی را که اکنون پاپیروس [پیزر] از وی میسازند در یکی از بنادر ایطالیا پیدا نمود و نیز از این قبیل نباتات در بسیاری از ممالک پیدا کرده که مشروحاً در تاریخ الحکمای فرانسوی مسطور است و در این مقام از بیم اطناب بنوشتن آن مبادرت نرفت و آن فاضل و طبیب بیمانند را در مطالب کلیه ٔ طبیه و معالجات امراض بیانات مفیده بسیار است در این مقاله چند فقره از آنرا که خالی از فائدتی نیست برشته ٔ تحریر درمی آوریم. گوید: هرگاه طبیب در مرض یرقان وعلاج آن خواهد مریضش بحسن عافیت و صحت منتهی گردد درابتدای مرض احتراز مشروبات و حقن مبرده نماید چه اکثر حدوث این مرض را سبب سده در مجاری است و گاهی از اعتقال طبع و تراکم از سفلهای در امعا پدید گردد و بسا هست که التهاب و عطش مریض طبیب را بر آن میدارد که استعمال مبردات نماید در این صورت صاحب یرقان دوچار نخواهد شد الاّ بسوء عاقبت و وخامت خاتمت، پس بر طبیب لازم است که در بدایت امر ادویه ٔ ملطفه ٔ مفتحه بکار برد و عطش مریض را با آب گرم و عرق کاسنی و گاوزبان بنشاند و نیز گفته در ابتدای هر جنس از اجناس حمی طبیب از استعمال ادویه از مشروب و غیره اجتناب کند و تا سه روز غیر از اغذیه ٔ لطیفه و آب گرم و بعضی ازاشربه ٔ معرقه استعمال نکند چه دفع منافی را طبیعت که خود مدبر بد نیست مینماید و در اوایل مرض که طبیب مبادرت در استعمال ادویه نمود طبیعت انسان را تحیر دست دهد و اگر مغلوب مرض نگردد لااقل اخلاط را زمان نضج امتداد پیدا نماید و در اکثر این است که حمی متشبث بعضو شود یا آنکه منتقل به بعضی از اوجاع و دمامیل وبعضی از امراض مهلکه گردد و نیز گفته است: هرگاه دربدن آثار ورم ظاهر گردد اگر چه ورم دموی باشد طبیب در معالجت مبادرت بفصد نکند چون خون کم کردن در این مقام سبب ازبرای آن گردد که ماده در تحت جلد نضیح نگردد و مایه ٔ فساد عضو و بعضی مفاسد دیگر میشود، و نیز گفته: طبیب را تا ممکن است در امزجه ٔ بیماران بحبوب مسهله و بعضی از ادویه ٔ قلیل المقدار معالجت نکند تا تواند مطبوخات استعمال کند از آنکه غائله ٔ مطبوخات کمتر از حبوبست و بسیار در بدن نمیماند بلکه بزودی اخلاط را قطع و غسل داده با خود دفع مینماید و باعث کرب و غشی و معاودت اسهال بعد از اتمام عمل نمیگردد. و از نوادر حکایاتی که در کتب مؤلفات خود آن دانشمند بیمانند آورده آن است که وقتی در هنگام سیاحت بخیال دیدن بعضی از حشایش بیکی از بلاد افریقا گذار کردم از آنکه مرا در آن روزگار خیالی بجز تجربت و پیدا کردن حشایش نبود و هم بجهت آنکه معینی در کارهای خود داشته باشم در خانه ٔ مردی صیدلانی که در فن شناسائی ادویه رتبتی بکمال داشت منزل نمودم از اتفاقات آنکه درآن ایام نوبه های بلغمی و هم نوب مرکبه ٔ ردیه شیوعی داشت و در اکثر آنان که مبتلا میشدند از علامات ظاهره که مشاهده میکردم گمانم این بود که اگر آن قسم از حمی منتهی بموت نگردد لااقل زمان مرض امتداد پیدا کند ولی یک دو روز که میگذشت بسیاری از آن جماعت را که باردائت حال و سوء احوال دیده بودم با صحت قرین و با سلامت توأم میدیدم. مرا از آن حال تعجب دست داد چه این برخلاف رسم و قانون و قواعد طبیه بود از آنروی که دور نوبه ٔ بلغمی و هم نوبه ٔ مرکبه را زمان بسیار است پس درصدد تفحص و تفتیش آن برآمدم که رجوع این جماعت بکیست و چگونه بدین قسم علاج میشوند بالاخره پس از تجسس و تفحص معلوم گشت که رجوع آن جماعت در این مرض بمردی خیاط است و بدستور و علاج وی رفتار مینمایند آنگاه وی را طلب کردم و بمنزل و مأوایش پی بردم پس از ملاقات و مقالات دیدم که ازعلم طب بهره ندارد و بسی عامی و بی ادراک است بعد از یکچند مرافقت و اتحاد وقتی را از وی سؤال نمودم از معالجتی که آن جماعت از مرضی را مینمود. چند روزی از گفتن انکار آورد آخرالامر دانست که چون مرا در آن شهر خیال توقف نیست و در فراگرفتن آن معالجت جز فائده ٔ علمی غرضی ندارم، گفت: معالجت اینگونه از نوب چنانکه مشاهده نمودید بدینگونه است که در حوالی این شهر چشمه ٔ آبی است و جماعتی از اجداد من که در صناعات طبیه مهارتی کامل داشتند و بتجربه رسانیدند که آب آن چشمه در نوبه های مرکبه همچنین در حمی دایر بلغمی تأثیر کلی دارد و اکنون مرا از علم بهره ای نیست ولی آنچنانکه سابق بتجربت رسانیدند من نیز در همان مورد آن آب را در مزاج این قبیل از مَرْضی ̍ تجویز مینمایم و از تربد و گل بنفشه مساوی با عسل ترکیب کرده غباً بدانها میخورانم چنانکه دیدید اثری از آن مرض در مزاج آنکسان که بدین قسم از آن نوب مبتلا بودند نمیماند. گوید: چون این تقریر از آن مردخیاط شنیدم از او درخواست کردم تا مرا بدانجا برد که آن چشمه را مشاهده نمایم وی قبول کرده بموافقت او بدان مکان شتافتیم دیدم آب آن چشمه زیاده از اندازه گرم و طعم آن در نهایت شوری است و نیم تلخی از آن احساس میشود و در اطراف آن موضع شقایق بسیار روئیده دانستم که آن تأثیر بواسطه ٔ ملح و گوگرد و اجزای مخدره ای است که در آب آن چشمه است پس از آن شخص معذرت خواسته و اظهار امتنان نمودم و بمنزل معهود مراجعت نمودیم و چون آن تأثیر را از آن آب دیدم و دانستم که منفعت آن در نوبه از چه راه است معلوم گشت که اگر ترکیبی بدین ترتیب از خارج شود همین تأثیر را خواهد داشت پس ترکیبی از گوگرد و نمک و جوز ماثل مرتب نموده بدین میزان نمک ده مثقال گوگرد ده مثقال جوز ماثل چهار مثقال و هر سه دوا را مدبر کرده حب نمودم و بمقدار معین بهمان اشخاص که بنوبه های مرکبه و بلغمی مبتلا میشدند میخورانیدم و تنقیه ٔ خلط بلغم مینمودیم یک دوروز نمی گذشت اثری از آن مرض در مزاج اشخاصی که بنوبه مبتلا بودند باقی نمیماند. روزگاری دراز هرگاه اینگونه از نوب را که میدیدم بهمین حب معالجت مینمودم و فوائد کلی از این تجربت حاصل کردم هو اﷲ الموفق و المعین. و از کلمات آن فاضل دانشمند است که گفته: چون سه چیز در طبیب یابی بگاه عروض مرض از رجوع بوی در حذر باش اول آنکه حریصش بینی بجمع و زیادتی مال دویم آنکه مبتلا باشد بسوء افعال و اقوال سیم آنکه متصدی بودنش بمناصب و اشغال. کتب مؤلفات و مصنفات آن فقیه و طبیب دانشمند در فقه و طب از این قرار است: کتبی را که در فقه و حدیث پرداخته: اختصار کتاب موسوم بکامل که آن کتاب از احمدبن عدی بوده است در علم حدیث و رجال. کتاب موسوم بمعلم که در آن کتاب بعضی اضافات آورده از مسلم بخاری. اختصار کتاب دارقطنی که آن کتاب در غرائب و مشکلات احادیث مالک بوده. کتاب بحرالاَّثاردر علم حدیث. کتاب عیون الاخبار. کتاب الحافل فی تکمله الکامل که بجهه ابن عدی تألیف کرده و آن کتابی است مبسوط در علم حدیث چنانکه ابن ابار، که از فحول فقهاء بوده حکایت کرده است از شیخ و استاد خود ابوالخطاب بن واجب که گوید همواره میشنیدم از وی تعریف و توصیف آن کتاب را و زیاده بحسن ترتیب و جودت تحقیق آن اعتماد و اعتقاد داشت و پیوسته بمطالعت آن کتاب میپرداخت. ایضاً اختصار کتاب کامل که بجهه احمدبن عدی نوشته در دو مجلد. کتاب کنزالاخبار در حدیث. کتاب الانساب.کتاب معیارالفقهاء. کتاب البر در فقه. کتاب الحج. کتاب الصدقه. کتبی را که در علم طب و مفردات ادویه پرداخته بدین شرح است: کتاب در جزء نظری و عملی طب. کتاب در علاج امراض صدر کتاب در خواص ادویه ٔ شلیشا. کتاب در ادویه ٔ مرکبه. کتاب جامع در ادویه ٔ مفرده بترتیب حروف معجم و این کتاب از اجل تصانیف آن دانشمند فاضل است و بیشتر از ادویه ٔ مفرده را که بعد از وی اطبا در کتب خود مسطور داشته اند نقل آن از این کتاب شده و اطبای اروپا را نیز بر این کتاب اعتماد و اعتقادی تام بوده و هست و علامه ٔ مقری در تاریخ اندلس زیاده از این کتاب ستایش نموده و ابن بیطار در جامع کبیر خود که در ادویه ٔ مفرده پرداخته بسیاری از ادویه را از این کتاب نقل نموده. کتاب الرحله در ادویه ٔ مفرده. کتاب المسافره فی المشرق در ادویه ٔ مفرده. و کتاب در ادویه ای که خود پیدا نموده. کتاب در علم صیدله. کتاب درادویه ای که خود در بعضی از امراض تجربه کرده. رساله در ادویه ای که در اطفال رضیع استعمال آنها جایز است. رساله در منافع زیتون. و رجوع به ابن رومیه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن مظفربن مختار رازی، مکنی به ابوالمحامد و ملقب به بدرالدین. او راست: مقامات بدرالدین شامل 12 مقامه که به سال 700 هَ.ق. از تألیف آن فراغت یافته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن قطان، معروف به ابن قطان. فقیه شافعی. رجوع به ابن قطان ابوالحسین شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن محمد القیسی القرطبی النحوی المقری الزاهد، مکنی به ابوجعفر و معروف به ابن حجه قرطبی. صاحب طبقات گوید: ابن عبدالملک آورده است که: احمد از اکابر استادان مقری متقدم نحوی محقق محدث حافظ و مشهور بفضل و از اهل زهد و ورع و تواضع بود و شعرهای متوسط میگفت و قرائت را از ابوالقاسم السراطوری فراگرفت و از ابومحمدبن حوطاﷲ وابن مضا و ابوالحسن بن نخبه بسماع روایت دارد و ایشان او را اجازه ندادند، وی قرائت قرآن را در قرطبه اقراء و حدیث را اسماع کرد و سپس بهنگام تغلب دشمن بر آنجا باشبیلیه رفت و متولی قضاء و خطابت شد و تسدیداللسان را در نحو و الجمع بین الصحیحین و جز آن را تألیف کرد و سپس بکشتی نشست و بسوی سبته رفت. او و خانواده ٔ وی را اسیر کردند و بمنورقه بردند. اهل آنجا سربهای آنان بدادند و وی سه روز بدانجا درنگ کرد وهم بدانجا درگذشت و گفته اند که وفات وی در دریا پیش از وصول بمنورقه اتفاق افتاد و آن به سال 643 هَ.ق. بود و مولد وی بسنه ٔ 562 بوده است -انتهی. و او جزقاضی ناصرالدین احمدبن محمدبن محمدبن محمدبن عطأاﷲاست. (روضات الجنات ص 87). و رجوع به ابن حجه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن کثیر الفرغانی. قفطی در تاریخ الحکماء (چ لیبسک ص 78) آرد که: وی یکی از منجمین مأمون و صاحب المدخل الی علم هیئه الافلاک و حرکات النجوم است و آن کتابی لطیف الجرم عظیم الفایده و دارای سی باب و محتوی جوامع کتاب بطلمیوس است با الفاظ عذب و عبارات واضح -انتهی. وفات او به سال 247 هَ.ق. بود. و هم قفطی در تاریخ الحکماء ص 286 ذیل ترجمه ٔ محمدبن کثیر الفرغانی آرد که او منجم فاضل صانع در علم حدثان [وقایع جهان] و کثیرالاصابه ٔ در آن بود و در سهم الغیب سهمی صائب داشت و در صناعت نجوم مقدم بود. او راست: کتاب الفصول و کتاب اختصارالمجسطی و کتاب عمل الرخامات.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن متوکل کاتب، از ساکنین مصر. بعربی شعر هم می گفته است. دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم).

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن ابی الاشعث الفارسی، مکنی به ابوجعفر. طبیب و فیلسوفی از مردم فارس صاحب تألیفات کثیره در حکمت و طب. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء گوید: احمد را عقلی وافر و رائی سدید بود با تفقه در دین و محب خیر بود و سکینه و وقاری تمام داشت و در علوم حکمیه متمیز و فاضل بود. و اصل او ازفارس است و باوّل عمر تظاهری در طب نمی کرد و آن شغل نمی ورزید و بناحیتی از فارس سمت متصرفی داشت و وی را مصادره کردند و او از موطن خود بگریخت و برهنه و گرسنه با پریشانترین احوال بموصل رسید. و در آن ایام پسری از ناصرالدوله بیمار بود که طبیبان هرچه بیشتر در علاج او کوشیده بودند بیماری وی گرانتر و صعب تر شده بود. احمد تلاش بسیار کرد تا وی را ببالین مریض رخصت کردند و وی بیمار را بدید و تشخیص کرد و مادر طفل را گفت: من وی را علاج کنم و خطاهای پزشکان را در تدبیر بازنمود و مادر بمعالجت او رضا داد و او بمداوات پرداخت و درایستاد تا آنگاه که کودک شفا یافت و ناصرالدوله و زوجه ٔ او احمد را عطا دادند و احسان کردند و از آن پس در موصل اقامت گزید و تا آخر عمر آنجا ببود. و در آنجا شاگردان بسیار بر وی گرد آمدند و پسر وی محمدبن احمد طبیب مشهور و اقدم و اجل ّ تلامیذ او ابوالفلاح و جابربن منصور السکری الموصلی و احمدبن محمد بلدی و محمدبن ثواب و عده ٔ کثیر دیگر از مشاهیر اطباء شاگردان اویند، و ابن ابی اصیبعه گوید: میان فرزندان او تنها محمد صناعت پدر داشت و در این فن مشهور بود. و احمد در علوم حکمیه نیز متمیز و فاضل بود و در آن علوم تصانیف بسیار کرد که بر علو منزلت وی در علوم عقلی دلیل کند، ازجمله کتاب اوست در علم الهی و آن کتاب در نهایت جودت است و ابن ابی اصیبعه خود این کتاب را بخط ابن ابی الاشعث دیده است. و هم بکتب جالینوس عالم و خبیر و بر آن آگاه بود چنانکه بسیاری از کتب جالینوس را شرح کرد و هم اوست که هر یک از کتب ستهعشر جالینوس را بجمل و ابواب و فصول کرد و در این تقسیم او متفرد است و کس پیش از او نکرده است و این تقسیم اعانتی است طلاب و شاغلین کتب جالینوس را، چه هرچه طلبند آسان یابند و بخش های کتاب و محتویات و اغراض آن بازشناسند و همین تفصیل و تبویب در بیشتر کتب ارسطو و غیر او کرده است. و همه ٔ مصنفات احمد در صناعت طب و دیگر اقسام حکمت کامل و تمام و در جودت بی مانند است و علاوه بر کتب نام برده، او راست: کتاب الادویهالمفرده در سه مقاله و آن را بدرخواست جمعی از شاگردان نوشته است و در اول این کتاب گوید: سألنی احمدبن محمد البلدی ان اکتب هذاالکتاب و قدیماً کان سألنی محمدبن ثواب فتکلمت فی هذا الکتاب بحسب طبقتهما و کتبته الیهما و بدأت به فی شهر ربیعالاوّل سنه ثلاث و خمسین و ثلاثمائه (353 هَ. ق.)، و هما فی طبقه من تجاوز تعلم الطب و دَخَلا فی جمله من یتفقه فیما علم من هذه الصناعه و یفرع و یقیس و یستخرج و الی من فی طبقتهما من تلامذتی و من ائتم بکتبی فان ّ من اراد قراءهکتابی هذا و کان قد تجاوز حد التعلیم الی حدّ التفقه فهو الذی ینتفع به و یحظی بعلمه و یقدر ان یستخرج منه ما هو فیه بالقوه مما لم اذکره و ان یفرّع علی ما ذکرته و یشید و هذا قولی فی جمهور الناس، دون ذوی القرائح الأفراد، التی یمکنها تفهم هذا و ما قوه بقوهالنفس الناطقه فیهم، فان هولاء تسهل علیهم المشقه فی العلم و یقرب لدیهم ما یطول علی غیرهم -انتهی. و کتاب الحیوان. و کتاب فی العلم الالهی مقالتان، فرغ من تألیفه فی ذی العقده سنه خمس و خمسین و ثلثمائه. و کتاب الجدری و الحصبه و الحمیقاء مقالتان. و کتاب فی السرسام و البرسام و مداواتهما، ثلات مقالات. وبرای شاگرد خویش محمدبن ثواب موصلی نوشته و بلفظ خود بر او املا کرده و از نسخه ٔ خط خویش بدو نویسانیده و تاریخ املاء و کتابت آن برجب سال 355 هَ.ق. بوده است. و کتاب القولنج و اصنافه و مداواته و الادویه النافعه منه، دردو مقاله. و کتاب فی البرص و البهق و مداواتهما، در دو مقاله. و کتاب فی الصرع. و کتاب فی الاستسقاء. و کتاب آخر فی الصرع. و کتاب فی ظهور الدّم، در دو مقاله. و کتاب فی المالیخولیا. و کتاب ترکیب الادویه در یک مقاله. و مقاله فی النوم و الیقظه، کتبها الی احمدبن الحسین بن زیدبن فضاله البلدی بحسب سوءاله علی لسان عزوربن الطیب الیهودی البلدی. و کتاب الغاذی و المتغذی، و آنرا بقلعه ٔ برقی ارمینیه در صفر سال 348 کرده است، در دو مقاله. و کتاب امراض المعده و مداواتها. و کتاب شرح کتاب الفرق لجالینوس در دو مقاله، و از آن برجب سال 342 فراغت یافته است. و احمد عمری طویل یافت و در سیصدوشصت واندی از هجرت هم بموصل درگذشت. رجوع به عیون الانباء ج 1 صص 245- 247 و ج 2 ص 142 و 143 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن احمد غزالی طوسی، مکنی به ابوالفتوح، برادر ابوحامد محمد غزالی صاحب احیاءالعلوم. زاء غزالی به تشدید است نسبت به غزّال بعادت اهل خوارزم و جرجان که در نسبت بقصار و عطار و امثال آن قصاری وعطاری و مانند آن گویند و بعضی گفته اند بتخفیف است منسوب به غزاله نام قریه ای از قراء طوس و ابن خلکان گوید: قول اخیر خلاف مشهور است. وی واعظی ملیح الوعظ ونیکونظر و صاحب کرامات و اشارات است و او فقیه بود جز اینکه بوعظ رغبت کرد و فن وعظ بر وی غلبه کرد. و آنگاه که برادر او ابوحامد از روی زهادت و تقوی تدریس مدرسه ٔ نظامیه را ترک گفت وی بنیابت برادر بدانجا درس تدریس کرد. و احمد مائل بتصوف بود و سفرهای بسیار کرد و صوفیه را بنفس خویش خدمت کرد و مرید ابوبکر نساج است. و در فن وعظ و خطابه موقعیتی تمام داشت چنانکه وقتی در محضر محمود مجلس گفت و محمود وی را هزار دینار داد و ذهبی برای میل او باهل طریقت در وی طعن کرده است و متصوفه کرامات و مقامات بوی نسبت کنند.وفات او بقزوین به سال 520 هَ.ق. بوده است و صاحب حبیب السیر وفات او را 519 گفته و گوید قبر او در قزوین است و اشعار فصیح دارد و ازجمله گفته های اوست:
چون چتر سنجری رخ بختم سیاه باد
با فقر اگر بود هوس ملک سنجرم
تا یافت جان من خبر از ذوق نیم شب
صد ملک نیم روز بیک جو نمی خرم.
او راست: رساله ٔ یمینیه. کتاب الذخیره فی علم البصیره. کتاب سوانح العشاق. کتاب مجالس الشیخ احمد. کتاب الحق و الحقیقه. کتاب لباب الاحیاء یا احیاء و آن اختصار کتاب احیاءالعلوم ابوحامد محمد غزالی است. و قبر او بقزوین تا مائه ٔ نهم هجری معروف و مزار بوده است. رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 205 س 25 و غزالی احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن جزری، ملقب بشیخ شمس الدین. وی شرح حال پدر خویش را نوشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن حسن بن علی بن یحیی بن محمدبن خلف اﷲبن خلیفه القسطنطینی الحنفی، ملقب به تقی الدین و معروف بشمنی و مکنی به ابوالعباس. مؤلف روضات الجنات (ص 92) آرد: وی صاحب حاشیه ٔ مدونه ٔ مشهوره به ایدی الطلبه است و آن حاشیه ای است بر مغنی ابن هشام، بمقابله ٔ شرح بدرالدین محمدبن ابی بکربن عمربن ابی بکر قرشی دمامینی و این شرح زمانی دراز نزد من بود و عده ٔ سطور آن تخمیناً بشماره ٔ سطور اصل کتاب و ثلث آن است و شامل فوائد نادره در احوال علماء و جز آنان میباشد که بر سبیل استطراد یاد کرده و من شبیه ترین ِ کتب به کتاب تصریح خالد ازهری یافتم. شمنی ازجمله ٔ مشایخ عبدالرحمن بن ابی بکر سیوطی مشهور است و سیوطی در ثنای وی در کتاب خویش از اول تا آخر چندان مبالغه کرده که درباره ٔ احدی چنان نگفته است و ازجمله ٔ آنچه که در باب او گفته این است: شمنی، بضم معجمه و میم و تشدید نون، قسطنطینی حنفی و پدر و جدش مالکی بودند. او فقیه مفسر اصولی متکلم نحوی بیانی محقق و امام نحاه در زمان خویش و شیخ علماء بروزگار خود بود، عاکف و بادی را از علوم خویش برخوردار ساخت واز بحار دانش خود تشنگان را سیراب کرد، اما فی التفسیر فهو بحره المحیط و کشاف دقائقه بلفظه الوجیز الفائق علی الوسیط و البسیط و امّا الحدیث فالرحله فی الروایه والدرایه الیه والمعول فی حل ّ مشکلاته و فتح مقفلاته علیه و اما الفقه فلو رآه النعمان لانعم به عیناً او رام احد مناظرته لانشدوا الغی قوله کذبا و مینا و اما الکلام فلو رآه الاشعری لقرّبه و قربه و علم انه نصیرالدین ببراهینه و حججه المهذبه المرتبه و اما الاصول فالبرهان لایقوم عنده بحجه و صاحب المنهاج لایهتدی معه الی محجه و اما النحو فلو ادرکه الخلیل لاتخذه خلیلاً او یونس لاَّنس بدرسه و شفی منه غلیلاً و اما المعانی فالمصباح لایظهر عنده نور عند هذا الصباح و ماذا یفعل المفتاح مع من القت الیه المقالید ابطال الکفاح الی غیرذلک من علوم معدوده و فضائل مأثوره مشهوره:
هو البحر لا بل دون ما علمه البحر
هو البدر لا بل، دون طلعته البدر
هو النجم لا بل دونه النجم رتبهً
هو الدّر لا بل دون منطقه الدر
هو العالم المشهورفی العصر والذی
به بین ارباب النهی افتخر العصر
هو الکامل الاوصاف فی العلم و التقی
فطاب به فی کل ما قطر الذکر
محاسنه جلت عن الحصر و ازدهی
باوصافه نظم القصاید والنثر.
مولد او باسکندریه در رمضان سال 810 هَ.ق. بود. وی با پدر خویش بقاهره رفت و پدر او از علمای مالکی بود. احمد نزد زراینی تلاوت کرد و از شمس شنطونی علم بیاموخت و ملازمت قاضی شمس الدین بساطی کرد و از او در اصلین و معانی و بیان بهره مند شد و از شیخ یحیی سیرافی و علاء بخاری فقه آموخت و از شیخ ولی ّالدین عراقی اخذ حدیث کرد و در فنون براعت حاصل کرد و پدر او بکودکی او را مورد توجه و عنایت خویش قرار داد و بسیاری مطالب از تقی زبیری و جمال حنبلی و صدر ابشیطی وشیخ ولی الدّین و غیرهم بر او فراخواند و از سراﷲ بلقینی و زین عراقی و جمال بن ظهیره و هیثمی و کمال دمیری و حلاوی وجوهری و مراغی و دیگران اجازت یافت. و خرج له صاحبنا الشیخ شمس الدین سخاوی مشیخه و حدث بها وبغیرها و خرجت له جزء فیه الحدیث المسلسل بالنحات وحدث به. و او امام علامه ٔ مفنّن منقطعالقرین، سریعالادراک بود و تفسیر و حدیث و فقه و عربیت و معانی و بیان و اصلین و غیر آنها را اقراء میکرد و گروهی بسیاراز او بهره مند گشتند و در محضر او تزاحم و به اخذ علم از او افتخار میکردند. و علاوه بر آن نیکوکار و دانا و متواضع و باشهامت و نیکوشکل و باابهت بود و از اهل دنیا انجماع [کذا] داشت و مدتی در جمالیه اقامت داشت و سپس تولیت مشیخت و خطابت در تربت قاتبای چرکسی قرب جبل و مشیخت مدرسه لالا یافت و از او خواستند تا قضاء حنفیان قاهره را به سال 868 بپذیرد و او امتناع ورزید. وی شرح مغنی ابن هشام و حاشیه ٔ بر شفا و شرح مختصرالوقایه در فقه و شرح نظم النخبه در حدیث تألیف والد خویش را تصنیف کرد. [شرح مذکور بر مغنی موسوم است به المنصف من الکلام علی المغنی ابن هشام]. و او را نظم نیکوست از آن جمله:
یقول خلیلی العدی اضمرت
اذا مات ذلک یسوء الوری
فقلت سل اﷲ ابقأه
و یکفینا الظاهر المضمر.
و من قطعه ٔ بزرگی از مطوّل شیخ سعد و توضیح ابن هاشم را بنحو قرائت تحقیق بر او خواندم و در حدیث اجزایی از او شنودم و حضر علیه فی الاولی ولدی ضیاءالدین محمد اشیاء ذکرتها فی معجمی و کتب تقریظاً علی شرح الالفیه و جمع الجوامع تألیفی و قلت امدحه:
لُذ بمن کان للفضائل اهلا
من قدیم و منذ قد کان طفلا
و بمن حاز سؤدداً و ارتفاعاً
و مکاناً علی السماک و اعلا
عالم العصرمن علا فی حدیث
و زکی فی القدیم فرعاً و اصلا.
تا آنکه، پس از نوزده بیت رائق گوید:
جمع اﷲ فیک کل جمیل
و بک اﷲ ضم ّ للعلم شملا.
و شاعر عصر، شهاب منصوری این ابیات او مرا انشاد کرد:
شیخ الشیوخ تقی الدین یا سندی
یا معدن العلم بل یا مفتی الفرق
انت الذی اختاره الباری فزیّنه
بالحسن فی الخلق و الاحسان فی الخلق
کم معشر کابدوا الجهل القبیح الی
ان علموا منک علماً واضح الطرق
وقیتهم بالتقی و العلم ما جهلوا
فانت یا سیدی فی الحالتین تقی.
و نیز درباره ٔ او گفته:
غیر شیخ الشیوخ فی الناس فضله
فلذا لانزال نشکر فضله
لاتری غیر ما یسرک منه
جمع اﷲ بالمسرّات شمله
التقی النقی دیناً وعرضاً
الجلیل الجمیل قدراً و خصله
فکثیر فی الناس فیض نداه
و قلیل ان تنظر العین مثله
کل حبر عین لکل زمان
یتلقّاه وَ هْوَ للعین مقله.
و پیوسته شیخ با من محبت میورزید و در بزرگداشت جانب من میکوشید و تمجیدبسیار میکرد. وی قرب عشاء شب یکشنبه هفدهم ذی الحجه سال 872 وفات کرد و در روز یکشنبه او را دفن کردند وخلق بر او نماز گذاردند و بر مرگ او سوگواری کردند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن سلیمان بن الحسن بن الجهم بن بکربن اعین بن سنسن الشیبانی، معروف به ابوغالب زراری. رجوع به ابوغالب احمد... در روضات ص 13 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمد، معروف به ابن عباس قاری و ملقب بشهاب الدین. او راست: ورقات المهره فی تتمه القراآت العشر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن عبدالواحدبن صباغ، مکنی به ابومنصور. او راست: مکارم الاخلاق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمد الجزری الشافعی، مکنی به ابوبکر. او راست: شرح المقدمهالجزریه ٔ پدر خویش محمد جزری به نام الحواشی المفهمه لشرح المقدمه. و وفات پدر او به سال 833 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن المظفربن محتاج چغانی. رجوع به ابوعلی احمدبن محمدبن المظفربن محتاج چغانی و رجوع به لباب الالباب عوفی ج 1 ص 27 س 9 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمد شافعی. نزیل دمشق. او راست: وفاء العهود فی وجوب هدم کنیسه الیهود و نفیس النفائس فی تحری مسائل الکنائس و کشف ما للمشرکین فی ذلک من الدسائس. وفات او بسال 879 هَ.ق. بود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمد مصری، معروف به ابن الصّاحب و ملقب به فخرالدین. او راست: شرحی ناتمام بر مقامات حریری. وفات او به سال 788 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمد هروی، مکنی به ابوعبید. او راست: الغریبین (یعنی غریب القرآن و الحدیث). وفات او بسال 401 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمود غزنوی. ابوالفضل بیهقی آرد: در شب امیر محمد را حسب الحکم آورده بودند از قلعه ٔ نغز و بقلعه ٔ غزنین برده و سکزی امیر حرس بر وی موکل بودو چهار پسرش را آورده بودند: احمد و عبدالرحمن و عمر و عثمان در شب بدان خضراء باغ فیروزی فرود آورده بودند و دیگر روز سلطان [مسعود] بنشاط شراب خورد ازپگاهی و وقت چاشتگاهی مرا بخواند و گفت پوشیده نزدیک فرزندان برادرم محمد رو و ایشان را سوگندان گران بده که در خدمت راست باشند و مخالفت نکنند و نیک احتیاط کن و چون ازین فراغت افتاد دل ایشان را از ما گرم کن و بگو تا خلعتها بپوشند و تو نزدیک ما بازآی تا پسر سکزی ایشان را در سرائی که راست کرده اند بشارستان فرود آورد. برفتم تا باغ فیروزی در آن خضرا که بودند هر یکی کرباسی خَلَق پوشیده، و همگان مدهوش و دلشده، پیغام بدادم بر زمین افتادند و سخت شاد شدند و سوگندان نسخت کردم و ایمان البیعه بود یکان یکان آن رابزبان راندند و خطها را زیر آن بستدم و پس خلعتها بیاوردند قباهای سقلاطون قیمتی ملونات و دستارهای قصب و در خانه شدند و بپوشیدند و موزه های سرخ و بیرون آمدند و برنشستند و اسبان گرانمایه و ستامهای زرین و رفتند و من نزدیک امیر آمدم و آنچه رفته بود بگفتم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن محمود یزدی. رجوع بروضات ص 265 س 16 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن مرزوق تلمسانی مالکی، مکنی به ابوعبداﷲ. متوفی بسال 781 هَ.ق. او راست: شرح کتاب الشفا فی تعریف حقوق المصطفی تألیف قاضی عیاض بن موسی یحصبی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن مروان بن الطیب السرخسی. رجوع به احمدبن الطیب السرخسی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن مسروق، مکنی به ابوالعباس. از عرفای مائه ٔ سیم هجریه است، زمان معتضد و مکتفی و مقتدر را دریافته. اصل وی از طوس بوده از آنجا به بغداد نقل کرده و در آن ملک در میان این طبقه مشهور و معروف گردید. از شیخ جنید نقل شده که گفت: وی از استادان شیخ اجل ابوعلی رودباری است و شاگرد حارث محاسبی و سری سقطی است و بامحمدبن منصور و محمدبن حسین برجلانی صحبت داشته، وی را در عداد طبقه ٔ ثانیه نوشته اند و از بزرگان قدماء مشایخ و محل اعتناء این طایفه است. شیخ الاسلام که در کتاب خود شرح حال وی را نوشته گوید که ابوالعباس بن مسروق بغدادی گفته است که: در شب شنبه نشسته بودمی و پدر و مادر من بر من میگریستندی از ریاضاتی که من کشیده بودم و بخدمت بسی پیران رسیده و سخنانی که از ایشان شنیده. از این بیان خواهد واضح نماید آنکس که بمقام معرفت قدم ننهاد خود چه داند که اهل ریاضت ازبرای چه بر خود رنج را بر راحت اختیار مینمایند و سختی را بر لذت چون چنین حالتی در کس دیدند آن را سوء حال و بدی احوال گمان کنند. و آن عارف کامل روزگار زندگانی را در شهر بغداد میگذرانید تا در سال 299 هَ.ق.در بغداد وفات کرد، بعضی در صفر المظفر 298 نوشته اند. از کلمات اوست که گفته: من ترک التدبیر عاش فی راحته، یعنی کسی که واگذاشت تدبیر خود را در امر زندگانی و دانست که تقدیر تغییرپذیر نیست و خود را با تقدیر موافق ساخت زندگانیش براحت گذرد چه هیچ حادثه ای ناملائم ازبرای وی نیست. سئل عن التصوف فقال: خلو الأسرار مما منه بدّ و تعلقها بما لیس منه بدّ. یکی او را پرسید از تصوف که آن چیست ؟ گفت: تهی شدن دل است ازآنچه از آن گزیر بود و پیوستن بآنچه ناگزیر بود و ناگزیر که ممتنعالانفکاک است جز حق نیست از آنروی که ماعدای وی سبحانه و تعالی در معرض زوالند. ازو پرسیدند آنکس که روزگارش بخوبی گذرد و عاقبتش نیکو بود کیست ؟ گفت: آنکس که از حد خود تجاوز نکند و در نزد بزرگان ادب نگاه دارد. وقتی کسی از او وصیتی خواست، گفت:جهدی کن که اگر حق بین نشوی خودبین نیز نباشی چه هرکس خود را دید او را دیگر توفیق رفیق و سعادت یار نخواهد گردید. مسروق بفتح میم و سکون سین مهمله و راء مهمله و واو و قاف و برجلانی بضم باء موحده و سکون راءمهمله و ضم جیم است. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 397).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن مسعود وبری حنفی، مکنی به ابونصر. او راست شرحی ممزوج بر مختصر الطحاوی فی فروع الحنفیه در دو مجلد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد خزاعی انطاکی. رجوع به خاقانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الخضری. او راست: الفتوحات الاوحدیه و المنحات الاحمدیه که در مطبعه الخیریه1308 هَ.ق. چاپ شده است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المظفر الورّاق التمیمی، مکنی به ابومنصور. مافروخی که در مائه ٔ پنجم هجری میزیسته است در کتاب محاسن اصفهان، او را از شعرای فارسی معاصر خود نام می برد. (محاسن اصفهان چ طهران ص 33 س 15).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد نیشابوری، مکنی به ابوسعد. یکی از مشایخ متصوفه. او به بغداد میزیست و رباط و خانقاهی مشهور و مریدان داشت و نظام الملک و امراء وقت او را مکرم میداشتند. وفات او به سال 479 هَ.ق. است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد ناطقی حنفی، مکنی به ابوالعباس. متوفی به سال 446 هَ.ق. او راست: کتاب الأجناس فی الفروع. و کتاب الأحکام در فقه حنفی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدالنامی، مکنی به ابوالعباس. رجوع به نامی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد نباتی، مکنی به ابوالعباس و نسب او احمدبن محمدبن مفرج الاندلسی النباتی است معروف به ابن الرومیه. او جامع فضائل و عارف بمفردات گیاه و هم محدث است و از ابن زرقون سماع دارد و در طلب حدیث رحلت و ابن نقطه رادیدار کرده است. رجوع به احمدبن محمدبن مفرج شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد نحاس، مکنی به ابوجعفر نحوی مصری. او ازاخفش و زجاج و ابن انباری و نفطویه و سایر ادبای عراق علم نحو و ادب فراگرفت و از نسائی حدیث آموخت. وفات او در مصر بود و در علّت وفات وی آورده اند که مردی او را دید بر کنار نیل نشسته و شعری تقطیع میکند وپنداشت که احمد جادوگر است و ورد او آب نیل را زیان رساند لگدی بر وی زد و او را در نیل افکند به سال 338 هَ.ق. و از تألیفات اوست: تفسیر قرآن. کتاب اعراب القرآن. کتاب الناسخ و المنسوخ. کتاب التفاحه در نحو. کتاب فی الاشتقاق. تفسیر ابیات سیبویه. کتاب ادب الکتاب. کتاب الکافی فی النحو. کتاب المعانی. کتاب الوقف والابتداء. کتاب طبقات الشعراء و غیر اینها، و هم معلقات سبع و ده دیوان از شعرای عرب را شرح کرده است. رجوع به احمدبن محمدبن اسماعیل شود. و نیز او راست: شرح المفضلیات و الوقف و الابتداء و شرح مقامات حریری.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد النوری (شیخ...) بغوی، مکنی به ابوالحسین، اصل او از بغشور و مولد وی بغداد است. یکی از کبار مشایخ طریقت از اقران جنید. وی صحبت سری و ابن ابی الحواری را دریافته بود و در ویرانه ها مسکن داشت و جز بروز جمعه بشهر درنمی آمد. وفات وی به سال 295 هَ.ق. بوده است. رجوع به احمدبن محمد البغوی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد نهاوندی. یکی از راصدین و ریاضیین مائه ٔ دوم هجری و معاصر یحیی بن خالد برمکیست و در حدود سال 170 هَ.ق. در جندیشاپور رصدی کرد. و او راست زیجی موسوم بزیج مشتمل که خلاصه ٔ ارصاد خود را در آن ضبط کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد نیشابوری، مکنی به ابواسحاق و مشهور به ثعلبی. او یکی از مشاهیر فقها و مفسرین است. مولد او به نیشابور و وفات در 427 هَ.ق. بوده است. او راست تفسیر مشهور او معروف به تفسیر ثعلبی و تاریخ الأنبیاء و تاج العرائس و جز آن.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد نیشابوری، مکنی به ابوالحسین. فقیه حنفی. وی از ابوالحسین کرخی فقه فراگرفت و بزمان خود رئیس فرقه ٔ حنفیه بود و دیری قضاء حجاز داشت. وفات او به سال 351 یا 353 هَ.ق. است. او راست: تفسیر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد نیشابوری. رجوع به ابوالفضل احمدبن محمدبن احمد... و احمدبن محمدبن احمدبن ابراهیم و میدانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد المیم [ازین جا در لباب الألباب عوفی چ لیدن چند سطری تباه شده است]. وی ازشعراء آل سلجوق بوده و قصیده ٔ ذیل بر منوال شعر مختاری اختیار شده است:
ای باغ روی دوست به نسرین مغرقی
وز نو بهار باغ ارم برده رونقی
از رخ بگاه جلوه بهاری ملونی
وز لب بگاه بوسه شرابی مروقی
گه چون فلک بتاج مرصع متوجی
گه چون چمن بقرطه ٔ رنگین مطرقی
ماه تمام بر فلک سبزپوش نیست
چون عارض تو پیش خط سبز فستقی
هرگه که در علاقه ٔ زلفت نگه کنم
گویم که عنبرین کله بر گل معلقی
نی طوطی و نه کبک و نه قمری ّ و صلصلی
لیکن بطوق غبغب هر یک مطوقی
با چهره ٔ تو کآتش لاله ست آب و گل
زهد است ز ابلهی و صلاح است ز احمقی
با جزعت از چه روی توان بود پارسا
با لعلت از چه نوع توان زیست متقی ؟
گر شهد را به بوسه بری ذوق منصفی
ورمشک را به طره کنی طیره بر حقی
نقاش روی خوب تو انصاف روی تو
داد آنچنانک حرفی نگذاشت مابقی
گر در کمال عشق تو مطلق شدم رواست
کز غایت جمال در آفاق مطلقی
غرقم درآرزوی تو از پای تا بسر
کآبم بدست نی و تو جویای برحقی [کذا].
از لباب الألباب ج 2 ص 412- 413.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الواسطی، ملقب بجمال الدین. او راست: مصباح الواقف علی رسوم المصاحف.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد واعظ، مکنی به ابوالعباس. یکی از مشاهیر ادبای اندلس. وی در علم و ادب و وعظ مشهور و اصل وی از اشبیلیه بود و سپس بمصر هجرت کرد و در 684 هَ.ق. درگذشت. او راست:
من انت محبوبه من ذا یعیّره
و من صفوت له من ذا یکدّره
هیهات عنک ملاح الکون تشغلنی
والکل اعراض حسن انت جوهره.
(قاموس الاعلام).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد، والی چغانیان، مکنی به ابوالمظفر و ملقب به فخرالدوله.نخستین ممدوح فرخی. رجوع به ابوالمظفر چغانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الوتری. رجوع به رفاعی (احمدبن محمد) و معجم المطبوعات شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد هائم، ملقب بشهاب الدین. او راست: قواعد منظومه. وفات وی به سال 887 هَ.ق. بود. و در کشف الظنون باز به نام احمدبن محمد هائم کتابی نزههالحساب آمده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد هروی، مکنی به ابوعبید. رجوع به ابوعبید احمدبن محمد هروی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد همدانی. رجوع به ابن فقیه همدانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد یشکری، ملقب به ابوالعباس. او راست: الیشکریات.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود. او راست: اختصار عین الحقائق عثمان بن علی زیلعی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد میمون البریدی، مکنی به ابوالحسین. یکی از وزرای متقی عباسی. (مجمل التواریخ و القصص ص 379).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد میدانی. رجوع به ابوالفضل احمدبن محمدبن احمد... و میدانی و احمدبن محمدبن احمدبن ابراهیم شود. و او راست: کتاب الامثال. السامی فی الاسامی. مأوی الغریب و مرعی الادیب. نزههالطرف فی علم الصرف. شرح المفضلیات. مصادر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود سیواسی، ملقب بشهاب الدین. متوفی به سال 803 هَ.ق. او راست: عیون التفاسیر للفضلاء و السماسیر. رسالهالنجاه من شر الصفاه [ای الذمیمه]. شرح مصباح مطرزی. شرح فرائض. سجاوندی محمدبن محمد عبدالرشید.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد المصری (الشیخ الزاهد) بن سلیمان. المتوفی سنه 819 هَ.ق. و دفن بجامعه بمصر و قبره یزار. او راست: منظومه الستین مسئله (فقه الشافعی). انظر العقدالثمین بشرح منظومه الستین مسئله تألیف النووی الجاوی. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد کثیر فرغانی. یکی از منجمین مأمون خلیفه. او راست: مدخل در علم هیئت و نجوم مشتمل بر سی باب و آن حاوی همه ٔ مطالب مجسطی است.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن محمد کرابیسی هندی. او راست: کتاب شرح اقلیدس. کتاب حساب دور و وصایا، و این کتاب را حاجی خلیفه بار دیگر باسم کتاب الوصایا ذکر کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد کلاباذی بخاری، مکنی به ابونصر. متوفی به سال 398 هَ.ق. او راست: اسماء رجال صحیح البخاری.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد کنانی، مکنی به ابوجعفر. رجوع به ابن عیاش شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد کنبناری ابن ابی عبداﷲ محمد، مکنی به ابوالعباس، از اهل اشبیلیه. عارف بصناعت طب و از فضلا و متمیزین آن دیار. وی طب از عبدالعزیزبن مسلمه الباجی و سپس ابوالحجاج یوسف بن موراطیر در مراکش فراگرفت و در اشبیلیه اقامت گزید و خدمت ابوالنجاهبن هود صاحب اشبیلیه را اختیار کرد. (عیون الانباء ج 2 ص 81).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد لغوی خارزنجی، از مردم بشت شهری بخراسان. رجوع به احمدبن محمد بشتی و خارزنجی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد لیث، شحنه ٔ بخارا. رجوع به حبط 1 ص 324 و 325 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد محاملی شافعی، مکنی به ابوالحسن. اوراست: کتاب القولین و الوجهین. کتاب المقنع فی فروع الشافعیه. لباب الفقه کبیر. لباب الفقه صغیر. عدّه المسافر و کفایهالحاضر. وفات او415 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد المدبر. او را هفتاد ورقه شعر است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد مصری، معروف به ابن ولاد، فقیه نحوی، مکنی به ابوالعباس. رجوع به ابن ولاد ابوالعباس احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد المهلبی، مکنی به ابوالعباس. محمدبن اسحاق الندیم گوید: وی مقیم مصر و معروف به برجانی بود و وی را تصانیف است ازجمله: کتاب شرح علل النحو. کتاب المختصر فی النحو. یاقوت گوید: در همین زمان مصری نحوی دیگر هست معروف بمهلبی که نامش علی بن احمد است، و ما ترجمه ٔ او را در باب خود آورده ایم و اگر این علی بن احمد مهلبی با احمدبن محمد مهلبی صاحب الفهرست یکی باشد صاحب الفهرست در نام وی بغلط افتاده است. (معجم الأدباء ج 2 ص 58).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد معصوم (سید) بن نصیرالدین بن ابراهیم، پدر سید علیخان صاحب تصانیف معروفه. مردی ادیب و فاضل بود. مولد او بطائف از بلاد حجاز بسال 1027 هَ.ق. و در 1055 باستدعای شاهنشاه عبداﷲبن محمد قطب شاه حیدرآباد عازم آن شهر شد و پادشاه دختر خود بوی داد و پس از فوت شاه میرزاابوالحسن مردی ایرانی که از مقربین شاه بود بر ملک دست یافت و صاحب ترجمه را که نیز داعیه ٔ سلطنت داشت دستگیر و زندانی کرد تا در 1086 بحیدرآباد درگذشت. اشعار او بزبان عربی در سلافه و خلاصهالاثر مذکور است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد مقدسی حنبلی، ملقب بشهاب الدین. او راست: شرح الفیه ٔ ابن معطی. وفات وی به سال 728 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد مقدسی شافعی، مکنی به ابومحمود و مقلب بشهاب الدین. او راست: مثیرالغرام الی زیاره القدس و الشام. وفات وی به سال 765 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد المکی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 39، 71، 79، 159، 203، 219، 364، 367).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد المنشوری، مکنی به ابوسعد. از شعرای دربار محمودبن سبکتکین، و صاحب چهارمقاله نام او را جزو شاعران آل ناصرالدین (غزنویان) آورده است و رشید وطواط در حدائق السحر گوید: منشوری در صنعت تلون از صنایع لفظیه ٔ بدیع یعنی شعری که ممکن باشد در دو بحر یا زیاده خوانده شود مختصری ساخته است و خورشیدی آن را شرح کرده. رجوع بحواشی چهارمقاله چ لیدن ص 134 و حدائق السحر ص 129 و رجوع به احمدبن محمد مکنی به ابوسعد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد منصوری. رجوع به هائم ابوالعباس احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد منوفی هروی. او تاریخ ابن اعصم کوفی را ترجمه کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد موصلی نحوی فقیه، مکنی به ابوالعباس و مشهور بأخفش خامس. ابن جنی از شاگردان اوست. او راست: کتاب فی تعلیل القراآت السبع. (روضات الجنات ص 55 س 10).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد مؤید، مکنی به ابوالنصر و ملقب بامام. او راست: عدهالسالکین و عمدهالسائرین.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود، مکنی به ابوالفضل. مافروخی در محاسن خود (ص 33) ذکر او در زمره ٔ متقدمین اهل ادب اصفهان آورده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود شمعی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الکاتب. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 61 و 350).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مسعود، ابوالفضل ترکستانی. شیخ حنفیه بعراق و مدرس مسند ابوحنیفه. وفات 610 هَ.ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المستکفی. رجوع به حاکم بأمراﷲ ابوالعباس، احمدبن المستکفی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المستنصر، مکنی به ابوالعباس. نام دو پسر مستنصر خلیفه ٔ عباسی که یکی ملقب بامیرکبیر و دیگر امیر اوسط است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مستنصربن ظاهربن الحاکم بن العزیزبن المعزبن القائم بن المهدی عبیداﷲ، مکنی به ابوالقاسم و ملقب بمستعلی (469- 495 هَ.ق.). رجوع به مستعلی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مسعود زَنتری. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مستنصر حفصی، ابوالعباس بن ابی عبداﷲ یکی از امرای بنی حفس تونس. جلوس وی در 772 هَ.ق. بود.و او امیری عاقل و شجاع بود و مجدِّدِ شوکت و دولت بنوحفص میباشد، او اطراف مملکت را تحت انضباط و انقیاد درآورد و در تلمسان ابوسامل مرینی را دیدار کرد و جهازات مردم جنوه و فرانسوی را بشکست و منهزم ساخت وپس از 24 سال سلطنت در 796 درگذشت. (قاموس الاعلام).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مسرور. وی بخلافت مقتدر در سال 307 هَ.ق. بر جامع الاصفهان الیهودیه بسیاری بیفزود. (مجمل التواریخ و القصص ص 524).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مسرور بغدادی، مکنی به ابونصر. او راست: المفید فی علم القراآت العشره. وفات به سال 442 هَ.ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مسروق. رجوع به احمدبن محمدبن مسروق و ج 2 نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 397 و صفهالصفوه ج 4 ص 104 و روضات ص 59 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مسعودبن حسن بن ابی نمی، از خاندان شرفای مکه. شاعر و ادیب. او امام یمن محمدبن القاسم وسلطان مرادخان عثمانی را مدح گفت و خواست بمساعدت آنان بامارت حجاز نائل گردد ولی میسر او نگشت. وفات او به سال 1041 هَ.ق. بود و در قصیده ای که در مدح سلطان مرادخان سروده است خود را تشبیه بسیف ذی یزن و سلطان را تشبیه بکسری کرده و از او مدد خواسته است:
فقد نزل ابن ذی یزن طریدا
علی کسری فانزله شماما
اتی فرداً فآب یجرّ جیشا
کسا الاَّکام خیلاً و الرغاما.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مُزدی یا مُسدی. محدث حرم است. (منتهی الارب).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مسعود خزرجی قرطبی انصاری، مکنی به ابوالعباس. متوفی بسال 601 هَ.ق. او راست: تقریب الطالب فی الأصول و کتاب الاختیار فی علم الأخبار و کتاب القوانین فی اصول الدین.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مسعود قونوی، ملقب بجمال الدین و معروف به ابن سرّاج و مکنی به ابوالعباس. او راست: القلائد. و شرح الجامعالکبیر محمدبن حسن شیبانی و این شرح ناتمام مانده و سپس پسر احمد، ابوالمحاسن محمود پس از پدر آن را بپایان رسانیده است. وفات احمد به سال 770 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مصطفی بلالی. ادیب و فقیه، از تلامیذ مولی سعدی. وی در مائه ٔ نهم هجری میزیست. او راست: فرائض اللاَّلی. قوانین الصرف. صورفتاوی مولی سعدی استاد خود که به سال 940 هَ.ق. گرد کرده است. شرح عربی و شرح ترکی قصیده ٔ برده ٔ بوصیری و شرح ترکی را به سال 1001 بپایان رسانیده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مصطفی طاش کبری زاده، مکنی به ابوالخیر و ملقب به عصام الدین. مولد به سال 901 هَ.ق. بشهر بروسه و وفات در سنه ٔ 968 ومدفن او بجوار تربت سید ولایت در محله ٔ عاشق پاشاست.او یکی از علمای آسیهالصغری و صاحب اخلاق حمیده و متواضع و از دعوی و مکابره مجتنب بود. پدر وی مصطفی مدرس بود و اصل این خاندان از مهاجرین یمن باشند. و چندی نیز تولیت قضاء حلب میکرد. مصطفی، فرزند خویش احمد را در خردی با عائله ٔ خود بانگوریه (آنکارا) برد وپس از مدتی به بروسه بازگشتند و سپس باسلامبول رفته اقامت گزیدند، و در آنجا احمد از پدر خویش و از سیدی محمد قوچو و میرم چلبی و شیخ محمد تونسی به کسب علوم ادبیه و ریاضیه و هیئات و علوم شرعیه و تفسیر و حدیث پرداخت و سپس بدو اجازه ٔ تدریس دادند. در اول در دیمتوکه در اوروج پاشا سپس در اسلامبول در مولانا محیی الدین ابن حاجی حسین و در اسکوب بمدرسه ٔ اسحاقیه و باز در اسلامبول بمدرسه ٔ قلندریه و مدرسه ٔ مصطفی پاشا و در ادرنه در یکی از دو مدرسه ٔ متجاور و باز در اسلامبول در یکی از مدارس ثمان تدریس میکرد و در آخر به ادرنه مدرسی مدرسه ٔ سلطان بایزید مستقلاً بدو محول شد. و در 952 مولویت بروسه و بعد از آن منصب قضاء اسلامبول بدو دادند و آنگاه که وی از دو چشم نابینا شد ازمنصب خود استعفا جست و بقیه ٔ عمر را به تبییض مسودات تألیف پیش و تألیف چند کتاب دیگر پرداخت. مشهورترین مصنفات وی الشقائق النعمانیه فی علماء دوله العثمانیه است و آن کتاب شامل تراجم احوال پانصد و بیست تن علماء مشایخ عثمانی از ابتدا تا زمان سلطان سلیمان خان قانونی یعنی زمان خود مؤلف است. کتاب دیگر او مفتاح السعاده و مصباح السیاده یا موضوعات العلوم است وآن کتاب حاوی تعریفات کافه ٔ علوم و فنون و اسامی کتب و ترجمه ٔ احوال مختصر مؤلفین میباشد. و این دو کتاب را بعربی نوشته است. و کتاب موضوعات العلوم را پسراو کمال الدین محمد بترکی ترجمه کرده است، و بکتاب شقایق النعمانیه ذیل های بسیار نوشته اند و مشهورترین آنها، ذیل عشاقی و ذیل شیخی و ذیل نوعی زاده است، و ذیل نوعی زاده کاملترین کتابی است در تراجم علما و مشایخ میان سال 965 که طاشکپری زاده کتاب خود را بدان سال ختم کرده و سال 1042 که انتهای ذیل نوعی زاده میباشد.و نیز او را تألیف دیگری است تاریخ کبیر، و آن کتاب وفیات ابن خلکان است بعلاوه ٔ تراجم بسیاری از صحابه و حکما و دیگر مشاهیر و آن را زمانی که در اسکوب مدرسی داشت نوشته و در 938 بپایان رسانیده است و سپس آن را خلاصه کرده و تاریخ انبیاء را بر آن افزوده است. و احمد را برعده ٔ کثیری از کتب تدریس زمان شروح و حواشی است، ازجمله: شرح عوامل المائه ٔ شیخ عبدالقادر جرجانی. شرح دیباچه ٔ هدایه. شرح دیباچه ٔ طوالع. حاشیه ٔکشاف. حاشیه ٔ تجرید شریف. شرح فوائدالغیاثیه قاضی عضدالدین ایجی. شرح قسم ثالث مفتاح. حاشیه بر شرح مفتاح سید شریف. شرح جزرین در علم قراآت. معلام در علم کلام. الجامع در منطق. متن و شرح در فرائض. مختصر در علم نحو. اللواءالمرفوع فی حل مباحث الموضوع. رساله الشهودالعینی فی تحقیق مباحث الوجود الذهنی. رسالهالاستیفاء لمباحث الاستثناء. مسالک الخلاص فی مهالک الخواص.رسالهالانصاف فی مشاجره الاسلاف. المحاکمات بین المولی لطفی و المولی عذاری فی ایراد السبعالشداد. رسالهالعنایه فی تحقیق الاستعاره بالکنایه. رساله فی صناعات الخمس. رساله ٔ قضا و قدر. رساله ٔ طاعون. الرسالهالجامعه فی وصف العلوم النافعه. اجل المواهب فی معرفه وجودالواجب. نزههالألحاظ فی عدم وضع الالفاظ. رساله التعریف والأعلام فی حل مشکلات الحدّ التام. القواعدالجلیات فی تحقیق مباحث الکلیات. فتح الأمر المغلق فی مسئله المجهول المطلق. رساله فی تفسیر آیهالوضوء. رساله فی قوله تعالی، هوالذی خلق لکم ما فی الأرض جمیعاً. واز کتب او که بطبع رسیده است: شقایق النعمانیه و ترجمه ٔ موضوعات العلو. او را یک دختر و پنج پسر آمده است و کمال الدین محمدبن احمد سمت قاضی عسکری داشت و چهار تن دیگر منصب قضا داشته اند و آنگاه که مبتلا بعمی شد ابیات ذیل را بتحسر محرومیّت از بصر سروده است:
حرمت من الأحباب لذه نظره
فواحسرتا ان لم افق قبل موتتی
و لاتجزعی یا نفس من نازل جری
بتقدیر خلاق ال̍ه البریّه
فان الرضا والصبر فی کل محنه
من اخلاق اصحاب النفوس الرضیه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مصطفی القادین خانی. او راست: هدایهالمرتاب فی فضائل الاصحاب و در آستانه به سال 1892 م. طبع شده است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مصلح الدین (شیخ)، مشهور بمرکز. او راست: عصمهالانبیاء و تحفهالاصفیاء.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مطرف بن اسحاق القاضی المصری، مکنی به ابوالفتح. وی در دولت مصریه بروزگار الحاکم میزیست و او را تآلیفی است در ادب، ازجمله: کتاب النوائح، کتابی بزرگ در لغت. رساله ای در ضاد و ظاء و آن کتاب به نام شریف ابوالحسن محمدبن قاسم حسینی عامل تنیس کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مطرف عسقلانی، مکنی به ابوالفتوح. او تولیت قضاء دمیاط داشت و به سال 413 هَ.ق. درگذشت ومولد وی در سیصدوبیست واند است. وی ادیبی فاضل بود وکتب بسیار در ادب و لغت و غیر آن تألیف کرد و دیوان شعر خود را بدو نسخه گرد کرده یکی مُعْرَب و دیگری مجرد از اعراب و آن نزدیک هزار ورقه است. یاقوت گوید: تمام مسطورات فوق را بوعبداﷲ صوری حافظ گفت و بازصوری گفت که: وی مرا قطعه ای از شعر خویش بخواند و بقیه ٔ دیوان خویش را با اذن روایت آن بمن داد و همچنین در روایت سائر مصنفات خویش مرا رخصت کرد. و از آن قطعه که خود او برای من خواند این بیت بخاطر دارم:
علمی بعاقبه الأیام یکفینی
و ما قضی اﷲ لی لابدّ یأتینی.
و باز در همان قطعه است:
و لا خلاف بأن ّ الناس مذ خلقوا
فیما یرومون معکوسوالقوانین
اذ ینفق العمر فی الدنیا مجازفه
والمال ینفق فیها بالموازین.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مظفر رازی قاضی، مکنی به ابوالعباس. او راست: کتاب حل ّ مشکلات قدوری. کتاب شرح مقامات حریری.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المستضی ٔ، مکنی به ابوالعباس. رجوع به ناصر لدین اﷲ و تجارب السلف ص 319 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مروان مؤدب، مکنی به ابومسهر. وی از اهل رمله از علمای لغت است و بروزگار متوکل عباسی میزیست و او گفته است:
غیث و لیث فغیث حین تسأله
عرفاً و لیث لدی الهیجاء ضرغام
یحیا الأنام به فی الجدب ان قحطوا
جوداً و یشقی به یوم الوغی الهام
حالان ضدّان مجموعان فیه فما
ینفک ّ بینهما بوسی و انعامی
کالمزن یجتمع الحارات فیه معاً
ماء ونار و ارهام و اضرام.
(معجم الأدباء ج 2 ص 115).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود، مشهور بقاضی زاده. ادیب و متکلمی ماهر در فنون حکمت و ریاضی. او راست تعلیقاتی لطیفه بر تفسیر قاضی و بر الهیات شرح تجرید و بر شرح حکمهالعین و بر رساله ٔ اثبات واجب محقق دوّانی و غیر آن و از تعالیق او فاضل باغنوی در حاشیه ٔ شرح حکمهالعین بسیار نقل کند. (روضات الجنات ص 99). و نیز اوراست حاشیه ای بر شرح مفتاح سید شریف جرجانی تا آخر فن ثانی. وفات وی 989 بود. و رجوع به قاضی زاده شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود العمودی الهمدانی، مکنی به ابوعبداﷲ. رجوع به احمدبن محمد عمودی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابی بکر صابونی بخاری حنفی، مکنی به ابوبکر و ملقب به ابوالمحامد نورالدین. او راست: کفایه فی الهدایه در علم کلام. ملخص کفایه. وفات وی به سال 580 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمودبن علی بن ابیطالب، ملقب بشهاب الدین. او راست: فرائض شهاب الدین.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود ادیب، ملقب بشمس الدین. او راست: شرح عمدهالمفید و عدهالمجید فی معرفه لفظ التجوید علی بن محمد سخاوی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود اصم. رجوع به احمدبن محمود قرامانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود برسوی، معروف به ابن اخ منلا عربشاه. او راست: حاشیه بر شرح مفتاح سعدالدین.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود ثقفی، مکنی به ابوطاهر. محدث اصفهانی. وفات 455 هَ.ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود جندی، ملقب به شیخ الامام. او راست: المقالید. عقودالجواهر فی علم التصریف.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود سمرقندی، معروف بخشاب و ملقب برضی الدین. او راست: نفائس الکلام و عرائس الأقلام در انشاء فارسی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود عمر خجندی، ملقب بتاج الدین. او راست: الاقلید، شرح مفصل زمخشری.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود قرامانی اصم (شیخ...). متوفی به سال 971 هَ.ق. او راست: لطائف نامه بترکی. تفسیرالتفسیر و آن حاشیه ای بر تفسیربیضاوی است. متمم ِ صحائف فی التفسیر محمد سمرقندی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مروان دینوری مالکی، مکنی به ابوبکر. او راست: مناقب الامام مالک و کتاب المجالسه. وفات 310 هَ.ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود مفتی. رجوع به احمدبن محمود مشهور بقاضی زاده و قاضی زاده شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمود ونکروذه، مکنی به ابوالفضل. ذکر او در محاسن اصفهان مافروخی در زمره ٔ شعرای فارسی اصفهان آمده. رجوع بمحاسن اصفهان مصحح آقا سید جلال طهرانی ص 33 شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن مختار ابومبشر. ادیبی است از مردم اسکندریه و آن قریه ای است بر کنار دجله نزدیک واسط.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) المدبر، والی مصر. رجوع به نخبهالدهر دمشقی ص 109 س 12 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن المدبر الکاتب. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 349). ابن الندیم کنیه ٔ او را ابوالحسن آرد و گوید: بعربی شعر می گفته و دیوان او پنجاه ورقه است. و هم او راست: کتاب المجالسه و المذاکره. و رجوع به احمدبن محمد معروف به ابن المدبر شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مراد. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مرکز (شیخ...). وی قاموس فیروزآبادی را به نام البایوس بترکی ترجمه کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مروان ابومسهر. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 14). و رجوع به احمدبن مروان مکنی به ابومسهر شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مروان بن دوستک ابونصر کردی حمیدی، ملقب به نصراالدوله، صاحب میافارقین و دیار بکر بروزگار القائم باﷲ عباسی. او پنجاه و دو سال پس از برادر خویش ابوسعید منصوربن مروان امارت داشت (401- 453 هَ.ق.). وی امیری نیک بخت و عالی همت و با حزم و حسن سیاست بود. گویند او در مدت دولت خود کسی را مصادره نکرد و با انهماک در لذات، عبادات وی ترک نشد. ابن مغربی صاحب دیوان شعر و رسائل و مصنفات دیگر است و هم فخرالدولهبن جهیر چند گاه وزارت او داشتند و شعراء بسیار مدح او کرده و صلت یافته اند. وفات او بسن 77 سالگی در سال 453بوده است. و رجوع بحبط 1 ص 308 و عیون الانباء شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد کاتب مکنی به ابوالعباس. او راست: کتاب الخراج. وفات بسال 270 هَ.ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قیسی قرطبی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد خطابی، مکنی به ابوسلیمان بستی. فقیهی از مردم بست، متوفی به سال 388 هَ.ق. او راست: کتاب الجهاد. کتاب معرفه السنن و الاَّثار. کتاب اعجازالقرآن. کتاب اصلاح غلط المحدثین. کتاب شرح اسمأاﷲ الحسنی. کتاب غریب الحدیث، و این کتاب و کتاب ابوعبیده و ابن قتیبه امهات کتب این فن باشند. رجوع به احمدبن محمدبن ابراهیم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سوسی، مکنی به ابوالعباس. او راست تألیفی در طبقات صوفیه. وفات وی به سال 396 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سجستانی جراب الدوله. رجوع به احمدبن محمدبن علویه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سرخسی، مکنی به ابوالعباس. طبیب وعالم ریاضی و حکمت. متوفی به سال 86؟ او راست: کتاب الموسیقی الکبیر و الموسیقی الصغیر. کتاب الأرتماطیقی فی الأعداد. کتاب فی ارکان الفلاسفه. کتاب فی برد ایام العجوز. کتاب الشطرنج. فضائل بغداد و اخبارها. کتاب الأعشاش. کتاب فی احداث الجوهر. مدخل الی علم النجوم. نزهه الفکر الساهی فی المغنین و الغناء المنادمه. المجالسه و الجلساء. کتاب زادالمسافر در طب. کتاب اللهوواللعب. کتاب النفس. کتاب النوم و الرؤیا. کتاب الوحدهالالهیه. کتاب فی وصایا فیثاغورث. کتاب معرض فی الطب. کتاب العشق. کتاب العقل. کتاب الغاذی و المغتذی. کتاب الفال. کتاب شرح کتاب الفرق جالینوس. رساله فی الشاکین و اعتقاداتهم. رساله فی الصابئین و وصف مذاهبهم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سرخسی، مکنی به ابوحامد. او راست جزئی در حدیث.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد السری، ابن الصلاح. رجوع به احمدبن محمدبن السری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سلفی اصفهانی، مکنی به ابوطاهر. مولد او به سال 472 هَ.ق. و وفات 576 بوده است. او راست: کتاب اربعین. کتاب مشیخهالبغدادیه. کتاب السلماسیات. کتاب سداسیات فی الحدیث.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سمرقندی، ملقب بحاکم و مکنی به ابونصر. از مصنفین علم شروط است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سمنانی، ملقب بشیخ علاءالدوله. او راست: العروه لأهل الخلوه و الجلوه بفارسی که به سال 721 هَ.ق. باتمام رسیده و مقالات. رجوع به علاءالدوله سمنانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سنجری، مکنی به ابوسعید. او راست: کتاب احکام الاسعار در برهان. الکفایه در نجوم و آن مختصر تحویل سنی الموالید ابومعشر است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سهیلی خوارزمی، مکنی به ابوالحسن. محمودبن محمد اسلامی در تاریخ خوارزم آرد که: سهیلی یکی از اجلّه ٔ خوارزم و از خاندان ریاست و وزارت و کرم و مروت بود، و ثعالبی گوید: او وزیربن الوزیر است:
ورث الوزاره کابراً عن کابر
موصوله الأسناد بالأسناد.
و چنانکه اسلامی گوید وفات او در 418 هَ.ق. بسرّمن رأی ̍ بود. و باز ثعالبی گوید او میان آلات ریاست و ادوات وزارت جمع کرده بود و در علوم و آداب صاحب سهام فائزه بود و در کرم و حسن شیم حظوظ وافره داشت. او راست: کتاب روضهالسهیلیه در اوصاف و تشبیهات و بأمر و درخواست وی حسن بن حارث حسونی کتاب السهیلی را در دو مذهب شافعی و حنفی نوشت. وی شعر میگفت و از اشعار اوست این قطعه که معنی آن بی سابقه است:
الا سقّنا الصهباء صرفاً فانها
اعزّ علینا من عتاق الترحل
و انی لاقلی النقل حبّاً لطعمها
لئلا یزول الطعم عند التنقّل.
و او راست در نیازک ها:
فالشهب تلمع فی الظلام کأنها
شرر تطایر من دخان النار
فکأنها فوق السماء بنادق الَ
َکافور فوق صلایهالعطار.
و هم از اوست در شعاع ماه در آب:
کأنما البدر فوق الماء مطّلعاً
و نحن بالشط فی لهو و فی طرب
ملک رآنا فاهوی للعبور فلم
یقدر فمدّ له جسر من الذهب.
وی به سال 404 از خوارزم به بغداد شد و در آنجا اقامت گزید و وزارت خوارزمشاه ابوالعباس مأمون بعلت هراسی که از وی داشت ترک گفت و چون به بغداد درآمد فخرالملک ابوغالب محمدبن خلف که در این وقت والی عراق بود اکرام وی کرد و با روی خوش بپذیرفت وآنگاه که فخرالملک درگذشت او از ترس مال خویش از بغداد بگریخت و بغریب صاحب بلاد علیاء تکریت و دجیل و نواحی آن پیوست و تا هنگام مرگ نزد وی ببود و آنگاه که وفات یافت بیست هزار دینار ترکه ٔ او را غریب ببازماندگان وی تسلیم کرد. (معجم الأدباء ج 2 ص 102). ابوعلی بن سینا در شرح حال خود گوید: و دعتنی الضروره الی الاتحال عن بخارا و الانتقال الی گرگانج و کان ابوالحسین السهیلی المحب لهذه العلوم بها وزیرا. و ابوعلی کتاب قیام الارض فی وسط السماء و کتاب التدارک لأنواع خطاء التدبیر را به نام او نوشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد زیلی سیواسی، مکنی به ابوالثناء. او راست: حل المعاقد.شرح الاعراب ابن هشام که به سال 967 هَ.ق. تألیف کرده است. زبدهالاسرار که به سال 974 بپایان رسیده.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد السیواسی، ملقب بشمس الدین. او راست: گلشن آبلا در تصوف. مناسک شمس الدین. عمده فی لغات الفرس. منظومه ٔ سلیمان نامه بترکی. الصفائح فی التوحید. هشت بهشت. شرح غزلیّات سلطان مراد ثالث. عبرت نما. دیوان الهیات. مناقب خلفأالأربعه. کتاب الحیاض من صوب غمام الفیاض در مناقب ابوحنیفه. و آنرا به سال 1001 هَ.ق. تألیف کرده است.دائرهالأصول. مولودیه، منظومه ای بترکی. نقدالخاطر وآن تفسیر سوره ٔ کهف است. منظومه ای به نام مرآت الأخلاق و مرقات الاشواق و حاجی خلیفه در ذیل نام این کتاب اخیر وفات او را به سال 1006 آورده و در ذیل نام کتاب نقدالخاطر مینویسد او تا سال 1064 زنده بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد شارکی هروی شافعی، مکنی به ابوحامد و متوفی به سال 355 هَ.ق. او راست: تخریج بر صحیح مسلم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد شافعی، معروف به ابن یقظان و مکنی به ابوالحسین. او راست: فروع فی مذهب الشافعی. وفات او به سال 359 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الشافعی الحکیم الطبیب و المحامی. او راست: بلاغ الامنیه بالحصول الصحیه فیه وصف الداء و بیان طرق التحفظ و الاتقاء و در مطبعه ٔ شرف بسال 1305 هَ.ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد شافعی، ملقب به نجم الدین و معروف به قمولی. او راست: موضح الطریق در شرح اسمأاﷲ الحسنی. وفات به سال 737 هَ.ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (شاه) ابن محمد شاه هندی (1160- 1165 هَ.ق.). او ابومنصور خان را بوزارت برکشید. غازی الدین خان بن نظام الملک احمدشاه را بگرفت و میل کشید و عزالدین محمدبن معزالدّین بن بهادرشاه را از حبس برآورده بجای او بسلطنت نشانید. رجوع بمجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص 79، 95 تا 98، 304، 306 و 334 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد شقانی. او در اواخر مائه ٔ چهارم هجریه بوده است و معاصر است با غزنویان و باشیخ اجل ابوسعید و ابوالحسن خرقانی همعصر. صاحب نفحات الانس نقل احوال وی را از کتاب کشف المحجوب نموده میگوید: وی در فنون علوم چه اصول و چه فروع امام وقت بود و مشایخ بسیار را دیده و صحبتشان را دریافته بود و از بزرگان اهل تصوّف بود. صاحب کتاب کشف المحجوب که شرح حال او را نوشته گوید که: مرا با وی انسی عظیم بود و وی را با من شفقتی صادق و در بعضی علوم استادمن بود و هرگز از هیچ صنف کسی ندیدم که شرع را تعظیم کند همچنانکه او میکرد و پیوسته از دنیا و عقبی نفور بودی و میگفتی: اشتهی عدماً لا عود له، میل به نیستی دارم که در آن نیستی بازگشتن بوجود نبود و هم بپارسی گفتی: هر آدمی را بایست مجالی باشد و مرا سربایست مجالی است [کذا] که بیقین نخواهد بود و آن آن است که می باید خداوند تعالی مرا بعدمی میبرد که هرگز آن عدم را وجود نباشد از آنروی هرچه هست از مقامات و کرامات جمله حجاب و بلا میباشند و آدمی عاشق حجاب خودشده نیستی در دیدار بهتر از آرام با حجاب و چون حق تعالی هستی ای است که عدم بر وی روا نباشد چه زیان دارد در ملک وی که من نیستی گردم که هرگز آن نیستی را هستی نباشد و نیز از صاحب کشف المحجوب نقل شده است که گفت: روزی بنزد آن عارف کامل درآمدم دیدم که میخواند ضرب اﷲ عبداً مملوکاً لایقدر علی شی ٔ و میگریست و نعره میزد پنداشتم که از دنیا بخواهد رفت گفتمش یا شیخ این چه حالت است ؟ گفت: یازده سال است که تا دردم اینجا رسیده است و از این مقام در نمیتوانم گذشت و حال معنی آیت رسانیدن ضعف حاصل بنده و عدم قدرت ویست در تصرفات بمملوکی که وی را قدرت نباشد بر تصرف تا ازمالکش مأذون نگردد. نقل است که وقتی شیخ اجل ابوسعیدبن ابی الخیر در نیشابور در خانقاه خود نشسته بود وسید اجل که از اکابر سادات آن شهر بود بسلام شیخ آمده بود و در پهلوی وی نشسته در آن حال آن عارف کامل درآمد ابوسعید وی را بالای دست سید اجل جای داد سید ازآن حال رنجه شد شیخ بفراست دریافت و گفت: یا سیدی شما را که خلق دوست دارند از برای پیغمبر صلی اﷲعلیه وآله وسلم است و اینها را باید دوستار بود ازبرای خدای تعالی از آنروی که اینها در راه شریعت و طریقت رنجهابرده و زحمتها کشیده اند و بمقام پیری رسیده اند. سیدرا از کلام شیخ آن حالت برفت و آن گرفتگی از وی زایل گردید. از حکایتهائی که خود او نقل کرده این است که گفت: روزی بخانه درآمدم سگی زرد دیدم بجائی خفته گمانم رفت که در را باز گذاشته اند از کوی درآمده است قصد راندنش کردم در آن حال بزیر دامن من درآمد و ناپدید شد، بعضی از عرفا در شرح این بیان گفته اند که آن سگ صورت نفس بوده که مجسم شده که خود را در نظر شیخ درآورد و او را متنبه نماید. شقانی بفتح شین معجمه وقاف و نون و یاء نسبت منسوب است بشقانیان که طایفه ای بوده اند از محدثون. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 422).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد شبلی. او راست: حاشیه بر شرح اجرومیه ٔ خالد ازهری.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد شمنی. او راست: منهج السالک فی الکلام علی الفیه ابن مالک. کمال الدرایه فی شرح النقایه. حاشیه شفا فی تعریف حقوق المصطفی تألیف عیاض بن موسی به نام مزیل الخفا عن الفاظ الشفا و المنصف من الکلام علی مغنی ابن هاشم. وفات 872 هَ.ق. و رجوع به شمنی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد سجاوندی [یا محمدبن طیفور]. متوفی بسال 560 هَ.ق. او راست: ذخائر نثار فی اخبار السید المختار. و رجوع به مجدالدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد زوزنی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد صابونی حنفی، مکنی به ابوبکر. او راست: هدایه فی الکلام و البدایه. وفات به سال 508 هَ.ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد دمشقی. رجوع به ابن الخیاط شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الخطیب الشافعی القسطلانی، مکنی به ابوالعباس. متوفی به سال 923 هَ.ق. او راست: امتاع الاسماع و الأبصار. تلخیص ارشاد اسماعیل بن ابی بکربن مقری. شرح صحیح بخاری. مناهج الهدایه. شرح صحیح مسلم موسوم به منهاج الابتهاج. نزههالابرار فی مناقب الشیخ ابی العباس احمد الحدار. المواهب الدینیه بالمنح المحمدیه [در سیرت رسول صلوات اﷲعلیه]. تحفه السامع و القاری بختم صحیح البخاری. الروض الزاهر فی مناقب الشیخ عبدالقادر. الکنز فی وقف حمزه و هشام علی الهمزه. زهرالریاض. رساله فی الربع المجیب. فتح المواهبی فی مناقب الشاطبی. السنیه فی شرح المقدمهالجزریه. کتاب الأنوار فی الأدعیه والاذکار. لوامعالأنوار. شرح قصیده برده بوصیری. شرح قصیده حرزالأمانی در قراآت سبع. نفائس الأنفاس فی الصحبه و اللباس.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد خلال بغدادی، مکنی به ابوبکر حنبلی. او راست: کتاب جامعالعلوم احمدبن حنبل. وفات او311 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد خوارزمی بیرونی. رجوع به ابوریحان... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد خوارزمی. رجوع به برقی ابوبکر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد خولانی. رجوع به ابوجعفربن ابار شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد خیاط، مکنی به ابوالعباس. نایب عمادالدولهبن بویه. رجوع بتجارب السلف ص 223 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد دارمی، مکنی به ابوالعباس مصیصی و معروف به نامی. شاعر عرب در دربار سیف الدوله حمدانی و از مدّاحان او بود. وی در طبقه ٔ ابوالطیب متنبی محسوب است. وفاتش به سال 399 یا 371 هَ.ق. بحلب اتفاق افتاد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد درویش. او راست: السیرهالاحمدیه فی تاریخ خیرالبریه که در بولاق بسالهای 1314-1315 هَ.ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد دله، مکنی به ابوالمکارم. او راست: المبهر فی القراآت العشره و منظومه ای موسوم به المجهره فی القراآت العشره. وفات 653 هَ.ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد دنیسری بن عطار، مکنی به ابوالعباس مصری. شاعر. او راست: المآنس فی هجا بنی مکانس و عنوان السعاده فی المدائح النبویهو فرائدالاعصار فی مدح النبی المختار. وفات بسال 794هَ.ق. و در مورد دیگر حاجی خلیفه 798 گفته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد زراری. رجوع به ابوغالب احمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد دینوری.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد دینوری، مکنی به ابوالعباس. از عرفای اوائل مائه ٔ چهارم هجریه است و معاصر است با مستکفی و المطیع ﷲ عباسی، بکرامت و زهد در میان این طبقه معروف و به بیان نیکو در عداد این سلسله موصوف بود. مردی زاهد و عابد و اهل حال و نیکوطریقت و با استقامت احوال بود. مولد و منشاء وی دینور و در اطراف آن شهر و بغداد مدتی در سیر و سلوک بوده و خود نسبت در عرفان بیوسف بن حسین رساند و شیخ عبداﷲ خراز و ابومحمد جریری و ابن عطار و رویم را دیده و با پیران و مشایخ دیگرنیز صحبت داشته بود. پس از تکمیل مقامات معرفت و عرفان و تهذیب نفس مسافرت اختیار کرده از عراق عرب به نیشابور رفت و در آنجا باب موعظت و ارشاد بگشاد، مدت زمانی به خوبترین بیان و نیکوترین زبان بموعظت خلایق اشتغال داشت و گروهی بسیار و جماعتی بیشمار از موعظت وی ارشاد گشته میل بطریق حق نمودند، پس از آنجا میل برفتن بشهر ترمذ نمود و چون خواست بدان شهر درآید خواجه محمدبن حامد که از تلامیذ شیخ ابوبکر وراق و ازجانب وی در آن شهر بارشاد خلایق مشغول بود بجهت دیدار آن عارف از شهر بیرون شد و بوسه بر رکاب وی داد شاگردان او را خوش نیامد چنین حرکتی از شیخ. او را گفتند: چرا چنین کردی که چون تو شیخی جلیل چنین کند مردمان عامی بدو بسیار گروند و این خود از طریق طریقت دور است. گفت: چنین است که میگوئید اما این کار من دوجهت داشت اول اینکه استاد مرا زیاده به نیکی می ستاید دویم آنکه خود مردی با زهد و تقوی است و از متقی وزاهد خلاف رسم سر نخواهد زد. شاگردان کلام او را پسندیده ساکت شدند پس از یک چند اقامت به ترمذ بشهر سمرقند رفته در آن شهر نیز مدت زمانی بارشاد و موعظت مشغول بود تا آنگاه که زمان عمرش بانتها رسیده در همان شهر داعی حق ّ را لبیک اجابت درداد و مقارن بود سال وفاتش با سنه ٔ 340 هَ.ق. و در قبرستان آن شهر مدفون گردید. وقتی از آن عارف کامل پرسیدند که خدای را بچه شناختی ؟ گفت: بآنچه که نشناختم، یعنی بعجز و قصور خود در این راه معترفم. و از کلمات اوست که گفته: ادنی الذکران ینسی مادونه و نهایه الذکر ان یغلب الذکر فی الذکر عن الذکر و یستغرق بمذکوره عن الزّجر الی مقام الذکر فی الذکر و هذا حال فناء الفانیه، فرودترین ذکر آن است که از یاد بیرون کند غیر آن را و آخرین مرتبه ٔ ذکر و آگاهی بیرون کردن از یاد است غیر ذکر رابگاه ذکر از ذکر و فانی گشتن در مذکور بدان سان که رجوع نکند بملاحظه ٔ ذکر که عمل وی از نظرش مرتفع گرددو این حال فناء فناء است که عبارت است از سقوط شعوراز غیر اگرچه آن غیر سقوط سقط و شعور باشد و نیز گفته بسه چیز پیروی مرشد را توان نمود و اخذ مقامات عالیه از آن توان کرد: اول اطاعت بقسمی که در هیچ امر و فرمان او تعلل جایز نداند و سبب نپرسد دویم افعال و اعمال او را از برای خود حجت داند و هیچیک را منکرنگردد سیم در سیر و سلوک ْ آن کند که او کند و اعمال و افعال خود را مطابق با اعمال و افعال او کند و درهمه ٔ این حالات منظور دارد رضای حق تعالی را. (نامه ٔدانشوران ج 4 ص 61). و رجوع به روضات الجنات ص 246 س 31 ذیل ترجمه ٔ حسین بن موسی بن هبهاﷲ الدینوری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد رازی، مکنی به ابوزرعه. نشو و نمایش در ری بوده است و در مائه ٔ چهارم هجریه میزیسته و در میان این طبقه معروف است. شیخ الاسلام خواجه ٔ اجل عبداﷲ انصاری نگاشته که من سیزده تن از این طبقه را دیده ام که وی را دیده اند و او شاگرد عارف اجل شبلی بوده است ونسبتش بدوست و او زیاده خوش رو و مزّاح بوده است. اورا گفتند: این چه حالت است که همه روز و همه وقت راطیبت میکنی ؟ گفت: دانسته باشید که مرا هیچ بهره و مایه نیست بجز این که درویشان از سخن من بخندند. هم اونگاشته که پس از مرگ او را بخواب دیدند گفتند حال تو چون شد؟ گفت: پس از وفات مرا پیش خود خواند و خطاب کرد توئی که زره پوشیدی در دین من با خلق من و جهادکردی ؟ گفت: هلا وکلت خلقی الی ّ و اقبلت بقلبک علی ّ؛ چرا خلق مرا با من نگذاشتی و روی دل بسوی من نداشتی یعنی جهاد با نفس اولی است از جهاد کردن با کفار.
جهاد اکبر با نفس کردن است جهاد
بدان تو اصغر آن را جهاد با کفار.
و هم او نقل کرده است که در پایان زندگانی همواره گفته است: بدنیا آمدی چه کردی و چون بارسفر آخرت بندی چه خواهی کرد؟ و هم ازوست که میگفته که: روزگار جای تن آسائی نیست بهتر آنکه زودتر روی بسرای آخرت بگذارید و راحت ابدی را دریابید. شعر شیخ اجل سعدی شیرازی بمضمون این بیان نزدیک است که میفرماید:
ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست
مرد دانا بجهان داشتن ارزانی نیست.
و هم ازوست که گفته: روزگار را سهل گیرید تا بر شما سهل و آسان بگذرد. و زرعه بضم زاء معجمه و سکون راء مهمله و فتح عین مهمله. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 273).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد رعینی اشبیلی، مکنی به ابوالعباس. مقری و ادیب. وفات در 604 هَ.ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد رودباری.یکی از مشایخ صوفیه. رجوع به ابوعلی احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد رومی حنفی. او راست: القول الاصوب فی الحکم بالصحه و الموجب. وفات به سال 717 هَ.ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد زاهد یا زاهدی، ملقب بشهاب الدین. وفات 818 هَ.ق. او راست: هدیهالناصح. مسائل الستین. رسالهالنور. هدایهالمتعلم و عمدهالمعلم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد زبیدی، مکنی به ابوعمرو. او راست: کتاب الاحتفال و آن منتخب اخبارالفقهاء حسن بن محمد زبیدی است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الزبیری. نسب او چنین است: احمدبن محمدبن محمدبن محمدبن عطأاﷲبن عوض الاسکندرانی الزبیری قاضی، ملقب بناصرالدین. ابن حجر درباره ٔ او گوید: او بر اقران خویش در عربیت فائق بود و تولیت قضاء شهر خویش داشت، سپس بقاهره شد و فضائل او در آنجا آشکار گردید و تولیت قضاء مالکیه بدو دادند و او باکمال دانش و نزاهت بدان کار قیام کرد و بدرالدین دمامینی نیابت او کرد و درباره ٔ او گوید:
و اجاد فکرک فی بحار علومه
سیحا لأنک من بنی العوام.
و گوید: کان عاقلاً متودداً موسعاً علیه فی المال سلیم الصدر طاهرالذیل قلیل الکلام لم یؤاخذ احداً بقول و لافعل و عاشر الناس بجمیل فاحبوه. واو راست: شرح تسهیل و مختصر ابن حاجب و در رمضان سال 810 هَ.ق. درگذشت. (روضات ص 87 س 10).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد شنکبائی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد صاغانی، مکنی به ابوحامد. او از بزرگان منجمین و علماء ریاضی قرن چهارم هجری است. وی براعتی تمام در اسطرلاب داشته واز اینرو به اسطرلابی مشهور است و معاصر با طائع باﷲعباسی و القادر باﷲ و در علم هندسه و هیئت در زمان خود مسلم بوده، اصلاً از اهل صاغان [چغانی] قریه ای از مروروذ خراسان میباشد ولی تحصیلات وی در بغداد بودو در بغداد میزیست و در ساختن اسطرلاب و آلات رصدیه ماهر گردید بطوریکه در آلات رصدیه ٔ قدماء تصرفاتی کرد و اضافاتی آورد و در علوم ریاضی بمقامی عالی رسید.
صاغانی را از واضعین قانون در علم نجوم میتوان شمرد و سالها در بغداد بتدریس اشتغال داشت و چون شرف الدوله پسر عضدالدوله به بغداد درآمد و شروع برصد کواکب کرد و ابن رستم کوهی را بر آن کار گماشت صاغانی نیز یکی از راصدین و علمائی بود که شهادت بصحت رصد ابن رستم داد و نزول شمس را در رأس سرطان و رأس میزان بنا بر رصد ابن رستم کوهی تصدیق کرد و از جمله ٔ قضات و هیئت شهود بود. سلاطین آل بویه و خلفای عباسی وی را احترام میکردند. وفات صاغانی در ذیقعده یا ذیحجه ٔ 379 هَ.ق. در بغداد واقع شد. وی راشاگردی چند بود که هر یک افتخار باستفادات از وی مینمودند. و رجوع بتاریخ الحکمای قفطی ص 53 و 79 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قیسی حناوی مالکی، مکنی به ابوالعباس شهاب الدین. متوفی به سال 838 هَ.ق. او راست: الدرهالمضیئه فی علم العربیه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الفارسی، مکنی به ابوالعباس، نزیل قاهره، محدث معمر. وی از ابوالوقت سجزی روایت دارد. وفات او بسال 656 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عقیقی. رجوع به عقیقی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد علفی حنفی، ملقب بسری الدین. او راست: کفایهالاریب عن مشاوره الطبیب.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (میرزا) ابن محمد علی میرزا، صدر دیوان اعلی، ملقب بصدرالممالک. از بزرگان عهد کریمخان. رجوع به بمجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص 314 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عمری حنفی. او راست: تشنیف المسمع علی المجمع، که بسال 896 هَ.ق. آن را باتمام رسانیده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عمودی لغوی همدانی، مکنی به ابوعبداﷲ. عالمی لغوی از مردم شهر همدان. شیرویهبن شهردار ذکر او آورده و گوید: او از عبدالرحمان بن همدان الجلاّ ب و ابوالحسین محمد حریری صاحب ابوشعیب حرانی و غیر آن دو روایت کند و ابوعبداﷲ الامام و بعض دیگر از او روایت کنند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد العیالی. رجوع به عیالی ابوجعفر... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن محمد غزنوی حنفی. او راست: المقدمهالغزنویه فی فروع الحنفیه. وفات به سال 553 هَ.ق.

احمد. [اَ م َ] ( (اِخ) قاضی...) ابن محمد الغفاری. او راست: تاریخ جهان آرا.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد غنیمی انصاری خزرجی، ملقب بشهاب الدین و مکنی به ابوالعباس. متوفی به سال 1044 هَ.ق. او راست: شرح ام البراهین موسوم به بهجهالناصرین و تسدید فی بیان التوحید و الشذرهاللطیفه فی شرح جمله من مناقب الامام ابی حنیفه و نقش تحقیق النسب علی صحائف الذهب.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الفارسی، مکنی به ابونصر. رجوع به ابونصر فارسی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عسقلانی. او راست: مناقب الشیخ ابی العباس احمد الحرار بنام نزههالابرار.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد فناکی. یکی از فقها. رجوع بتاج العروس ماده ٔ فنک شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قازانی. او راست: ایقاظالحنفاء باخبار الملوک و الخلفاء.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قدوری. رجوع به ابوالحسین قدوری و قدوری... شود. و او راست: مختصر القدوری فی فروع الحنفیه الکتاب فی المذهب و شرحی بر مختصر الکرخی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قراریطی، مکنی به ابواسحاق. او وزیر متقی عباسی بود و در 331 هَ.ق. ناصرالدولهبن حمدان، او را گرفته و جای او را به ابوالعباس احمدبن عبداﷲ الاصبهانی داد. در متن مجمل التواریخ بجای القراریطی، القرامطی آمده. رجوع بمجمل التواریخ و القصص ص 379 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قرطبی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قرطبی. بزرگترین ِ مشایخ ابن حزم. وفات او401 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قسطلی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قمولی مصری، ملقب به نجم الدین. او راست: البحرالمحیط فی شرح الوسیط. جواهرالبحر. شرح بر کافیه ٔ ابن الحاجب موسوم به تحفهالطالب در دو مجلد. و تکمله بر تفسیر کبیر امام فخر وفات او به سال 727 هَ.ق. بود. و رجوع بروضات الجنات ص 87 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد قومسانی، مکنی به ابوعلی. صاحب کرامات. قبر او به انبط قریه ای بهمدان است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عسکری. او راست: شرح تلقین ابن جنی که به سال 369 هَ.ق. در حیات مصنف از آن فارغ شده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد العروضی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 24 و 92).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الصاوی (1175-1241 هَ. ق.). العارف باﷲ الشیخ احمدبن محمد الصاوی المالکی الخلوتی. مولده فی صاع الحجر بشاطی النیل من اقلیم الغربیه بمصر و کان والده من کبار الاولیاء. حفظ القرآن فی بلده ثم انتقل الی الجامع الازهر فی طلب العلم و ذلک سنه 1187. و او را مؤلفات عدیده ٔ غیرمطبوعه است و از جمله کتب مطبوعه ٔ اوست:
1- الاسرار الربانیه و الفیوضات الرحمانیه علی الصلوات الدردیریه، و آن در مطبعه المیمنیه به سال 1305 هَ.ق. بطبع رسیده است. 2- بلغه السالک لأقرب المسالک، و آن حاشیه ای است بر شرح الصغیر اقرب المسالک سیدی احمد الدردیر[فقه مالک] در بولاق به سال 1289 و در مصر1299 در دو جزء و در المطبعه الخیریه بسالهای 1310 و 1323 هَ.ق. بطبع رسیده است. 3- حاشیه بر تفسیر الجلالین - أولها: الحمد ﷲ الذی انزل الفرقان مصدقاً لمن بین یدیه هدی و بشری للمتقین و بحاشیه ٔ آن تفسیر مذکور درچهار جزء که در بولاق به سال 1295 و نیز در چهار جزءدر مطبعهالشرفیه به سال 1327 هَ.ق. بطبع رسیده است. 4- حاشیه علی شرح الخریده البهیه للشیخ احمد الدردیر، چاپ سنگی در مصر به سال 1285 و طبع حروفی بسال های 1291 و 1303 و در مطبعه ٔ عبدالرزاق به سال 1307 هَ.ق. بطبع رسیده است. 5- حاشیه لشرح تحفه الاخوان فی علم البیان. انظر البولاقی (الشیخ علی). تبیان البیان علی حاشیه العلامه الصاوی لشرح تحفه الاخوان. 6- شرح منظومه الدردیر لأسمأاﷲ الحسنی، و آن در مصر... بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد طبیب، مکنی به ابوجعفر متطبب. متوفی به سال 360 هَ.ق. او راست: کتاب مالیخولیا. مقاله فی النوم و الیقظه. کتاب ترکیب الادویه. کتاب البرص و البهق. کتاب الجدری و الحصبه. کتاب الاستسقاء. کتاب الحُمَّیات و آن شرح کتاب الحُمَّیات جالینوس است. کتاب السرسام والبرسام و مداواتهما. کتاب القولنج و انواعه و مداواته. کتاب الصرع. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الصخری الخوارزمی، مکنی به ابوالفضل. ابومحمد محمودبن ارسلان در تاریخ خوارزم گوید: او یکی از مفاخر خوارزم است و در اواخر سال 406 هَ.ق. کشته شده است. وی ادیبی کامل و عالمی ماهر و کاتبی بارع و شاعری ساحر بود. و ابومنصور ثعالبی در کتاب خود گوید: او را ظرافت حجازی و خطعراقی و بلاغت جزله ٔ سهله و مروءه ظاهره و محاسن متظاهره و شعر بسیار است و در شعر خود دو جنبه ٔ اسراع وابداع را گرد کرده و دو طرف اتقان و احسان را حائز آمده است و برای سرعت خاطر و سلامت طبع و در دست داشتن ازمّه ٔ قوافی در بدیهه و ارتجال فرد رجال است و درعنفوان شباب آئینه ٔ خاطر وی صیقل استادی چون صاحب اسماعیل بن عباد یافت و از نور او اقتباس و از بحر او اغتراف کرد و سپس باوطان خویش بازگشت و در خدمت سلطان در سلک اجله ٔ کُتّاب و وجوه عُمّال درآمد و او اکنون از اخص جلساء امیر و اقرب ندماء و افضل کُتّاب و اجل شعرای اوست و هیچ مجلسی از مجالس انس امیر از وی خالی نباشد و سحائب جود امیر پیوسته بر وی باران است و غالباً امیر معنیی بدیع پیش کشد و از وی نظم آن خواهد و او ببدیهه فی الوقت در حضور امیر آن را شعر کند و بعرض رساند و من [ثعالبی] شبی شرف حضور یکی از این مجالس داشتم و بدان شب ذکر ابوالفضل بدیعالزمان همدانی و اعجاز لطائف و خصائص او در ارتجالات و سرعت اتیان و اثبات اقتراحات او میرفت و گفته شد که منظوری را طرح کرده و از او میخواستند تا آن منظور از سطر آخر آغاز کرده و بسطر اول بپایان رساند و او آن را مستوفی الالفاظ والمعانی بأحسن وجوه و املح صور می نگاشت. صخری گفت: من نیز از عهده ٔ این نادره ٔ غریبه ٔصعبه توانم برآمدن و ابوالحسین سهیلی گفت تا نامه ای بدهخدا ابوسعید محمدبن منصور الحوالی کند و در آن آرد که: اخبار او در محاسن ادب و بدیع تألیفات وی پیوسته بما میرسد و ما را بآرزوی دیدار وی میدارد الخ.و خوارزمی قلم و کاغذ برگرفت و در اول سطر آخر را که منتهی بأنشأاﷲ تعالی میشد بنوشت و بهمین صورت ازعجز بصدر و از سفل بعلو رفتن گرفت تا اواخر نامه رابأوائل آن بپیوست و نامه ٔ مقترح علیه را با جودت و سهولت الفاظ و حسن مطالع در زمانی کوتاه بپایان آوردو در حالیکه سورت شراب در وی گرفته و دستش از کار رفته بود. و این نامه در آن مجلس موقعی نیکو یافت و در عداد دیگر محاسن وی بشمار آمد. او راست: کتاب رسائل مدونه ٔ او و نیز کتاب دیوان شعر. و از منثور کلام اوست: الشیخ اصدق لهجه و ابین فی الکرم محجه من ان یخلف برق ضمانه و لایمطر سحاب احسانه فلیت شعری ما الذی فعله فی امر ولیه القاصر علیه امله و هل بلغ الکتاب اجله و قد استهل الشهر الثامن استهلالاً و لا بدی لأفق مواعده هلالا. و نیز: طبع کرمه اغلب من ان یحتاج الی هزّ و حسام فضله اقطع من ان یهز لحز. و نیز: اما انی لاارضی من کرمه العد ان تجر اولیاؤه علی شوک الرد فیحق مجده المحض الذی فاق به اهل الارض ان یرفع عن حاجتی قناع الخجل و لایقبر املی فیها قبل حلول الاجل و هذاقسم ارجو ان یصونه عن الحنث و عهد اظن انه لایعرضه للنکث. و نیز: لاادری أهنی ٔ الشیخ بعوده الی مرکزه و مستقر عزه سالماً فی نفسه التی سلامتها سلامه المعالی و المکارم و هی اجسم المتاع و انفس الغنائم ام اهنی ٔالحضره به فقد عاد الیها ماؤها و رجع برجوعه حسنهاو بهاؤها ام اهنی ٔ الملک ثبت اﷲ ارکانه کما نضر بمکانه منه زمانه فقد آب الیه رونقه و زال عن امره رنقه ام اهنی ٔ الفضل فقد کان ذوی عوده اخضر و اورق و هوی نجمه ثم انار او اشرق ام اهنی ٔ جماعه الاولیاء و الخدم و کافه کُتّاب الانشاء فقد عاشوا و انتعشوا و ارتاشوا و ارتفعت نواظرهم بعد الانخفاض و انشرحت صدورهم غب الانقباض و انا اعد نفسی من جملتهم و لا انحرف مع طول العهد عن قبلتهم. و نیز او راست: کتابی و قد عرتنی عله منعتنی من استغراق المعانی و استیعابها و اشباع الکلم فی وجوهها و ابوابها فاختصرت و قصرت و علی النبذ الیسیره اقتصرت و ما اَعرف هذه العله الا من عوادی فراقه و دواعی اشتیاقه و ان کانت النعمه بمکانه خارجه عن القیاس غیر خافیه من جمیعالناس انها ازدادت الاَّن ظهوراً ان لم یکن قدرها مستوراً و قدر النعمه لایعرف الا بعد الزوال و لایتحقق الامع الانتقال اهلنا اﷲ لعودها لنحسن جوارها بشکرها و حمدها و اصحبه السلامه حالاً و مرتحلاً و مقیماً و منتقلاً انه خیر صاحب یصحب کل غائب. و هم او راست: وصل کتاب الشیخ فیما حلانی به من صفاته التی هو بها حال و انا منها خال و قد کان اعارنی منها عاریه وجدت نفسی منها عاریه لکنه نظر الی ّ بعین رضاه و شهد لی بقلب هواء فلاینظرن بعین الرضی فنظرتها ربما تجنح و لایشهدن بقلب الهوی فانها شهاده تجرح. و نیز از اوست: کل من ورد جناب الشیخ من امثالی انما ورد بأمل منفسح ثم صدر بصدر منشرح اذا ما امتدت الیه ید فارتدت عاطلاً و لاتوجه تلقأه رجاء فعاد باطلاً و انا اجله ان یفسخ من بینهم ذریعه رجائی و ینسخ شریعه ولائی بل اظن أن لم یفضلنی علیهم فی المراتب لم ینقصنی عنهم فی الواجب ثم لیس طمعی فی ماله فکفانی ما شملنی من افضاله بل کفاه ما تکلفه فی هذا الوقت من کلفه المروه التی تنوء بالعصبه أولی القوه و لکن طمعی فی جاهه و من ضن ّ به ملوم اذا البخل به لؤم.
و از اشعار اوست در مدح ابوالعباس خوارزمشاه:
اشبه البدر فی السنا و السناء
و حوی رقه الهوی و الهواء
و اتی الشیب بعدها منفذاً لی
عن ید الدهربالبلی و البلاء
و اذا شاء بالندی الملک العا-
دل فی المجد و العلی و العلاء
ابدل الشین منه سیناً و اوطا-
نی الثریا من الثری و الثراء.
و نیز او راست در هجا:
ایا ذا الفضائل و اللام حاء
و یا ذا المکارم و المیم هاء
و یا انجب الناس و الباء سین
و یا ذا الصیانه و الصاد خاء
و یا اکتب الناس و التاء ذال
و یا اعلم الناس و العین ظاء
تجود علی الکل و الدال راء
فأنت السخی و یتلوه فاء
لقدصرت عیباً لداء البغاء
و من قبل کان یعاب البغاء.
و او راست در تقاضای گلاب:
یا من حکی الورد الطری بعرفه
و بظرفه و بلطفه و بهائه
ان شئت والافضال منک سجیه
اهدیت لی قاروره من مائه.
و هم او راست از قصیده ای در مدیح ابوالفتح بستی:
نسب کریم فاضل انسی به
من کان معتمداً علی انسابه
قد کنت فی نوب الزمان و صرفه
اذ عضّنی صرف الزمان بنا به
فالیوم جانبت الحوادث جانبی
اذ قد نُسِبْت الی کریم جنابه.
و او راست در مدیح ابوالحسین السهیلی:
نفس مصدقه جمیع عِداتها
لکن مکذبه ظنون عُداتها
همّاته حکمت علی هاماتها
ان أصبحت للوحش من اقواتها
یا احمدبن محمد یا خیر من
ولی الوزاره عند خیر ولاتها
مادامت الایام فی الغفلات عن
عرصات مجدک فاغتنم غفلاتها.
و او راست از قصیده ای:
لئن بخلت باسعادی سعاد
فانی بالفؤاد لها جواد
و ان نفد اصطباری فی هواها
فدمع العین لیس له نفاد
اری ثلجاً بوجنتهاو نارا
لتلک النار فی قلبی اتقاد
فهب من نارها کان احتراقی
فلم بالثلج مابرد الفؤاد
لاجتهدن ّ فی طلب المعالی
بسعی ما علیه مستزاد
فان أدرکت آمالی و الاّ
فلیس علی ّ الاّ الاجتهاد.
و او راست در مدح یکی از صدور:
جمعت الی العلی شرف الابوه
و جزت الی الندی فضل المروه
اتیتک خادماً فرفعت قدری
الی حال الصداقه و الاخوه
فما شبّهتنی الا بموسی
رأی ̍ ناراً فشرّف بالنبوه.
و او راست از قصیده ای:
اسمعت یا مولای دهَ
َری بعد بعدک ما صنع
اخنی علی ّ بصرفه
فرأیت هول المطلع.
رجوع به معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 2 ص 96 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الصغانی. رجوع به احمدبن محمد صاغانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الصلحی، مکنی به ابوالخطاب. او ادیبی فاضل و کاتبی نیکوخط و صاحب شعری رقیق و سائر در السنه است. ابوسعد در مذیل ذکر او آورده و این دو بیت از اشعار اوست:
یا راقد العین عینی فیک ساهره
و فارغ القلب قلبی فیک ملاَّن
انی اری منک عذب الثغر عذّبنی
و اسهر الجفن جفن منک وسنان.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الصوفی. او یکی از مشایخ اهل طریقت و از شیوخ قشیری است. و صاحب روضات الجنات گوید: ظاهراً این شیخ همانست که قشیری او را بعنوان احمد اسود دینوری در ذیل مشایخ معاصر خود آورده است. (روضات الجنات ص 60 س 15).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد صوفی، مکنی به ابوالحسین نوری. او راست: مقامات القلوب. وفات 295 هَ.ق. (کشف الظنون). و رجوع به ابوالحسین نوری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد صینی حلبی صنوبری. از اشعار اوست در گل:
زعم الورد أنه هو ابهی
من جمیع الانوار و الریحان
فأجابته أعین النرجس العقَ
َس بذل من فوقها و هوان
ایما أحسن التورد أم مقَ
َله ریم من فضه الاجفان
ام فماذا یرجو بحمرته الخدْ-
د اذا لم یکن له عینان
فزها الورد ثم قال مجیبا
بقیاس مستحسن و بیان
ان ورد الخدود أحسن من عیَ
َن بها صفره من الیرقان.
و له أیضاً رحمه اﷲ:
اء رأیت أحسن من عیون النرجس
أم من تلاحظهن ّ وسط المجلس
درر تشقق عن یواقیت علی
قضب الزمرد فوق بسط السندس
اجفان کافور خففن بأعین
من زعفران ناعمات الملمس
فکأنها اقمار لیل احدقت
بشموس افق فوق غصن املس.
و قال أیضاً:
یا ریم قومی الاَّن ویحک فانظری
ما للربا قد اظهرت اعجابها
کانت محاسن وجهها محجوبه
فالاَّن قد کشف الربیع حجابها
ورد بدا یحکی الخدود و نرجس
یحکی العیون اذا رأت احبابها
و نبات باقلاّ یشبه نوره
بلق الحمام مشیله اذنابها
و السرو تحسبه العیون غوانیا
قدشمرت عن سوقها أثوابها
و کأن احداهن من نفح الصبا
خود تلاعب موهناً اترابها
لو کنت أملک للریاض صیانه
یوماً لما وطی ٔ اللئام ترابها.
و قال أیضاً:
یخجل الورد حین لاحظه النر-
جس من حسنه و غار البهار
فعلت ذاک حمره و علت ذا
صفره و اعتری البهار اصفرار
و غدا الاقحوان یضحک عجباً
عن ثنایا لثامهن نضار
نم نم النمام و استمع السو-
سن لما أذیعت الاسرار
عندها أبرز الشقیق خدودا
صار فیها من لطمه آثار
سکبت فوقها دموع من الطلَْ
َل کما تسکب الدموع الغزار
فاکتسی ألبنفسج الغض أثوا-
ب حداد دخانها الاصطبار
و أضر السقام بالیاسمین الََ
َغض حتی آذی به الاضرار
ثم نادی الخیری فی سائر الزهَ
َر فوافاه جحفل جرار
فاستجاشوا علی محاربه النر-
جس بالجحفل الذی لایبار
اتوافی جواشن سابغات
تحت سجف من العجاج یثار
ثم لما رأیت ذا النرجس الغضَْ
َض ضعیفا ما ان لدیه انتصار
لم أزل اعمل التلطف للور-
د حذار أن یغلب النوار
فجمعناهم ُ لدی مجلس فیَ
َه تغنی الاطیار و الاوتار
لوتری ذا و ذا لقلت خدود
تدمن اللحظ نحوها الابصار.
و له أیضاً رحمه اﷲ:
بدر غداً یشرب شمساً غدت
و حدها فی الوصف من حده
تغرب فی فیه ولکنها
من بعد ذا تطلع فی خده.
و له أیضاً فی عینیه:
و لم انس ما عاینته من جماله
و قد زرت فی بعض اللیالی مصلاه
و یقراء فی المحراب و الناس خلفه
ولاتقتلوا النفس التی حرم اﷲ
فقلت تأمل ْ ما تقول فانه
فعالک یامن تقتل الناس عیناه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الطالقانی، مکنی به ابوبکر. او بعربی شعر میگفت و دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الطبری ترنجی، مکنی به ابوالحسن، از مردم طبرستان و عالم بصناعت طب. وی طبیب امیر رکن الدوله بود. او راست: الکُنّاش معروف به المعالجات البقراطیه و آن از اجل و انفع کتب فن است که در آن امراض و مداوات آنها را استقصا کرده و حاوی مقالات بسیار است. (عیون الانباء ج 1 ص 321).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد طبری، مکنی به ابوعمرو حنفی. متوفی به سال 340 هَ.ق. او راست: شرح الجامعالکبیر و شرح الجامعالصّغیر تألیف محمدبن حسن شیبانی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد طبیب سرخسی، مکنی به ابوالعباس. متوفی 286 هَ.ق. او راست: کتاب الجبروالمقابله. کتاب المسالک و الممالک. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عرافی [کذا]، مکنی به ابوالقاسم. او راست: حل الرموز و فتح اقفال الکنوز.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد طحاوی، فقیه حنفی، مکنی به ابوجعفر. او راست: قسم الفی ٔ و الغنائم. محاضرات. کتاب الوصایا. عقودالمرجان. قلائد عقود الدرر والمرجان فی مناقب ابی حنیفه النعمان. الروضه العالیه المنیفه فی مناقب الامام ابی حنیفه. نوادر، در ده جزء. نوادر فی القرآن، نزدیک هزار ورق. الحکایات، در بیست واند جزء. مختصر الطحاوی فی فروع الحنفیه، و آن دو باشد یکی کبیر و دیگری صغیر. وفات وی 371 هَ.ق. بود. و رجوع به طحاوی و ابوجعفر طحاوی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الطرفی. وی کاتب نسخه ٔ نفیسه ای از میزان الحکمه است که در بندر هرمز استنساخ کرده است. (حاشیه ٔ ص 161 از تتمه ٔ صوان الحکمه چ لاهور).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدطوخی، ملقب بشهاب الدین. او راست: نظم منهاج نووی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد طوسی، مکنی به ابومحمد. محدّث. حاکم گفته است: او در حفظ و وعظ یگانه ٔ عصر بود و صحیحی بوضع صحیح مسلم کرده است. وفات وی بسال 339 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد طوفی. وی نخبه ٔ ابن حجر را نظم کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالقادربن مکتوم حنفی، مکنی به ابومحمد و ملقب بتاج الدین. وی یکی از شُرّاح شافیه ٔ ابن حاجب است. وفات او به سال 749 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عتابی، مکنی به ابوالعباس. او راست: شرحی بر الکتاب سیبویه. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عتابی، مکنی به ابن نصر بخاری حنفی. متوفی به سال 582 یا 586 هَ.ق. او راست: جوامعالفقه معروف بفتاوی عتابیه. شرح الجامعالصغیر محمدبن حسن شیبانی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عجمی، نزیل مصر، ملقب بشهاب و خاتمهالمحدثین، پدر ابوالعز محمد. او راست ذیلی بر لب اللباب سیوطی. (تاج العروس، ذیل کلمه ٔ عجم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ازدی، معروف بقصار و مکنی به ابوالعباس. او راست شرحی بر قصیده ٔ برده ٔ بوصیری.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اسحاق افندی (خواجه). رجوع به احمدبن خیرالدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالملک اشعری تبریزی، مکنی به ابوخلیل. او راست: سراج القلوب.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) غرناطی. رجوع به ابن بادش و رجوع به احمدبن علی بن احمدبن خلف... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عیسی بن خلف. رجوع به احمدبن ابی الروح... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عیسی العکلی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 42، 364).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عیناثی. رجوع به احمدبن محمدبن علی بن محمد... خاتون عاملی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عینتابی. رجوع به احمدبن ابراهیم عینتابی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عین الزمان. رجوع به احمدبن منیربن احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عینی ملقب به شهاب الدین. او راست: حاشیه ٔ شرح العقائد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) غافقی. رجوع به احمدبن محمدبن احمدبن السید... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) غرس الدین. رجوع به احمدبن ابراهیم حلبی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) غزالی. رجوع به احمدبن محمدبن محمدبن احمد غزالی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عمّی. رجوع به احمدبن ابراهیم بن معلی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) غسانی.رجوع به احمدبن علی بن ابراهیم بن الزبیر و رجوع به ابن زبیر ابوالحسین احمد... و روضات الجنات ص 76 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) غضائری. رجوع به احمدبن حسین بن عبیداﷲ و رجوع بروضات الجنات ص 13 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) غفاری (قاضی...). او راست: تاریخ جهان آرا.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الغنیمی ملقب به شهاب الدین انصاری، متوفی بسال 1044 هَ. ق. او راست: ارشادالاخوان الی الفرق بین القدم بالذّات و القدم بالزمان. و شرح مقدمه ٔ عبدالوهاب شعرانی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (خواجه سیدی...) غیاث الدین بن خواجه نظام الدین احمد شیرازی. مؤلف حبیب السیر در ج 2 ص 208 آرد که: او در علو قدر و شرف خاندان و رفعت منزل پدران از امثال و اقران امتیاز داشت و آنجناب در ماه صفر سنه ٔ ثمان و ثلثین و ثمانمائه (838 هَ. ق.) در امر وزارت با خواجه غیاث الدین پیراحمد شریک شده رایت نصفت برافراشت. در روضهالصفا مسطور است که: خواجه سیدی احمد در ایام وزارت روزی بجهت مهمی بخانه ٔمولانا فصیح خوافی که وزیر میرزا بایسنغر بوده تشریف حضور ارزانی فرمود مولانا چند طبق تتماج بی دنبه کشیده خواجه سیدی احمد بچشم عبرت در آن آش نگریست و روی بمولانا فصیح آورده بزبان عتاب گفت که: مردم حرام خورند و چنین خورند و در آن اثنا دست خواجه بر طبقی خورده مقدار شوربا بر دستار خوان ریخت. و روز دیگر مولانا بر سر دیوان بوقتی که خواجه سیدی احمد حاضر بود بابعضی مردم گفت که: دیروز خواجه بخانه ٔ ما آمده بودند دستار خوان را چرب ساختند و خواجه سیدی احمد این سخن شنوده گفت: مولانا خاطر مشوش مدار که در آن آش آن قدر روغن نبود که از ریختن آن دستارخوان چرب شود. وفات خواجه سیدی احمد در بیستم شعبان سنه ٔ تسع و ثلثین و ثمانمائه (839 هَ. ق.) در قراباغ اران اتفاق افتاد و فرزند ارجمندش خواجه شمس الدین محمد نعش او را به هرات نقل کرده در جوار مزار پیر مجرد خواجه ابوالولید بخاک سپرد. و نیز رجوع بحبط ج 2 ص 179 و 293 و رجوع به سیدی احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) فائد وفات 1300 هَ. ق. معلم علوم فیزیک و شیمی در مدرسه ٔ مهندسخانه خدیویه. او راست: الاقوال المرضیه فی علم بنیه الکره الارضیه. تألیف بوبه نیره [معرب]. چاپ بولاق بسال 1257 هَ. ق. و تحرک السوائل فی منافیذ والانابیب تألیف بیلانجه. [معرب]. بسال 1264. و کتاب الجیولوجیا. [معرب]. چاپ بولاق بسال 1257. و الدره السنیه فی حسابات الهندسیه طبعمطبعه المهندسخانه بسال 1269. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) فارس. رجوع به فارس... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) فارس. رجوع به شدیاق احمد فارس شود. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) فارسی شیرازی. رجوع به احمدبن عمربن سریج و رجوع بروضات الجنات ص 57 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عیسی بک طبیب اُسبیتالیه ٔ مجاذیب عباسیه [القاهره]و طبیب الأمراض الباطنه در مستشفی عباسی. او راست: أمراض النساء و معالجتها وصفاً و جراحه، تألیف صموئیل یوتسی (معلم امراض النساء بمدرسه الطب فی باریس) [معرب]، بار سوم، چاپ مطبعه الاَّداب و المؤید بسال 1328 و 1326 هَ. ق. / 1910 و 1908م. و صحهالمراءهفی ادوار حیاتها، چاپ مصر بسال 1904 م. و کتاب التفسره یعنی استدلال باحوال البول علی المرض، مطبعه الاعتماد بسال 1335 هَ. ق. / 1917م. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) العمری. او راست: سهام السهم الخارقه فی الغرفه الملحده الزنادقه [اهل الطرق]، طبع مطبعه الوطنیه بسال 1295 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) فاسی سمرقندی. او راست: کتاب الجدل.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عفیفی. رجوع به عفیفی (احمد) شود. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عزّت پاشا. یکی از وزرای دولت عثمانی در نیمه ٔ دوم مائه ٔ دوازدهم هجریست. اصل او از کوتاهیه و از نسل کرمیان بیک است. او از برآوردگان بابعالی است و سپس مقام کدخدائی صدارت عظمی داشت و پس از آن مدتی او رانفی کردند و سپس آزاد شده و امانت ترسخانه [جیبه خانه] و ضرابخانه بدو محول شد. و در 1184 هَ. ق. بمأموریت وی را بمصر فرستادند و پس از بازگشت کرّت دیگر رتبه ٔ کدخدائی صدارت یافت و آنگاه که سرعسکر بکرش محمد پاشا بقتل رسید او را درجه ٔ سرعسکری دادند و برای شجاعت و درایتی که از وی بظهور پیوست متعاقب یکدیگر حکمرانی و دین، ارزروم و حلب بدو مفوّض آمد و سپس بمحافظی مدینه منصوب شد و چون در وقایع سال 1191 در انجام وظائف خویش قصور ورزید معزول و بمتصرفی قدس شریف معین گردید و در 1193 آنگاه که والی حلب بود عزل و اموال وی مصادره شد و باز متصرفی قدس به وی تفویض گردید و بعد از آن والی سلستره شده و در 1195 در وقتی که سمت محافظی ده خوتین داشت بدانجا وفات کرد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عزالدین. رجوع به احمدبن احمدبن مهدی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عزالدین بن قراصه. رجوع به احمدبن فیومی قرصی... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) عزیزالدین. رجوع به احمدبن حامدبن محمد آله اصفهانی و رجوع به ابونصر احمدبن حامد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عسقلانی. رجوع به احمدبن مطرف شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عسقلانی. رجوع به احمدبن حجر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عسکری. رجوع به احمدبن سعد اندرشی و روضات الجنات ص 84 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عطار. ملقب به شهاب الدین (شیخ...). او راست: بدیعیه و فتح الالی فی مطارحه الحلی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عطاش. رجوع به احمدبن عبدالملک عطاش شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) علاءالدوله. رجوع به علاءالدوله احمد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عمر الاسکندری. او راست: انتقاد کتاب تاریخ آداب اللغه العربیه. وانتقاد کتاب تاریخ العرب قبل الاسلام و این دو کتاب در مجموعه ای بنام انتقاد کتاب تاریخ التمدن الاسلامی بقلم شمس العلماء الشیخ شبلی النعمانی به مطبعه ٔ المنارچاپ شده است، بسال 1330 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) علاءالدوله ٔ سمنانی. رجوع به احمدبن محمد بیابانکی و علاءالدوله ٔ سمنانی شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) علاءالدین. رجوع به احمد خجندی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) علامه. رجوع به احمدبن کمال پاشا... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) العلمی. او راست: النخبه الجلیه فی تعلیم البلطجیه، چاپ سنگی به مصر. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) علوی. مکنی به ابوالمواهب. او راست: شفاالغرام فی اخبار الکرام.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) علی قوم یوسف ثری. ساکن مکه ٔ شریفه. او راست: برهان المؤمنین علی عقائد المضلین، طبع حیدرآباد بسال 1291 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) علی نوشتگین. وی از سالاران و امراء زمان مسعود غزنوی است. ابوالفضل بیهقی گوید: احمد مردی بود مبارز و سالاریها کرده و در سواری و چوگان و طاب طاب [شاید: طبطاب] یگانه ٔ روزگار بود و هنگامی که، در سال 422 هَ. ق. امیرمسعود از هرات به بلخ آمد و لشکری با حاجب جامه دار یارق تغمش بمکران فرستاد، و کرمان نیز آرام نبود احمدعلی نوشتگین را که در این وقت سالاری و ولایت نواحی خلم و پیروز و نخجیر داشت، برای تصرف و ضبط امور کرمان، بدانجا فرستاد احمد کرمان را بتصرف درآورد لکن پس از مدتی آنجا را از دست بداد و به نیشابور گریخت. و بیهقی گوید: بدان وقت که امیر مسعود از هرات به بلخ آمد و لشکری با حاجب جامه دار بمکران فرستاده بود... منهیان که بولایت کرمان بودند امیر را باز نمودند که حاکم اینجا امیر بغداد است و مفسدان فساد میکنند و بداد نمیرسد بعلت آنکه خود بخویشتن مشغول است و درمانده. امیر را همت بزرگ برآن داشت که آن ولایت را گرفته آید چه کرمان بپایان سیستان پیوسته و دیگر روی ری و سپاهان تا همدان فرمانبرداران و حشم این دولت داشتند، در این معنی به بلخ رای زدند با خواجه بزرگ احمدحسن و چند روز در این حدیث بودند تا قرار گرفت که احمدعلی نوشتگین را نامزد کردند که والی و سپاه سالار باشد و بوالفرج فارسی کدخدای لشکر و اعمال و اموال و منشورهای آن نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت و سخت نیکو خلعتی راست کردند والی را کمر و کلاه دو شاخ و کوس و علامت و پنج پیل و آنچه فراخور این باشد از آلت دیگر بتمامی و کدخدای را ساخت زر و شمشیر حمایل، و خلعت بپوشید و کارها راست کردند و تجملی سخت نیکو بساختند و امیر جریده ٔ عرض بخواست و عارض بیامد و چهار هزار سوار با وی نامزد کردند و دوهزار هندو و هزار ترک و هزار کرد و عرب و پانصد پیاده از هر دستی. و بعامل سیستان نبشته آمد تا دو هزار پیاده سگزی ساخته کند و بیستگانی اینها و از آن ایشان از مال کرمان بوالفرج میدهد. چون این کارها راست شد امیر برنشست و بصحرا شد تا این لشکر با مقدمان زرین کمر بروی بگذشتند آراسته، و با سازتمام بودند، و بمشافهه مثالهای دیگر داد والی و کدخدای و مقدمان را، و رسم خدمت بجای آوردند و برفتند وکرمان بگرفتند و مشتی اوباش دیلم که آنجا بودند بگریختند و کار والی و کدخدای مستقیم شد و رعیت بیارامیده، و مال دادن گرفتند. و امیر بغداد که با امیر ماضی صحبت داشت و مکاتبت و مراسلت، از این حدیث بیازرد و رسولی فرستاد و بعتاب سخن گفت و جواب رفت که آن ولایت از دو جانب بولایت ما پیوسته است و مهمل بود و رعایا از مفسدان بفریاد آمدند و برما فریضه بود مسلمانان را فرج دادن و دیگر که امیرالمؤمنین ما را منشوری فرستاده است که چنین ولایت که بی خداوند و تیمارکش به بینیم بگیریم. امیر بغداد در این باب با خلیفت عتاب کرد و نومیدی نمود، جواب داد که این حدیث کوتاه باید کرد، بغداد و کوفه و سواد که بر بالین ماست چنان بسزا ضبط کرده نیامده است که حدیث کرمان میباید کرد واین حدیث فرا برید و آزار در میان بماند و ترسیدند که کرمان بازستدندی که لشکرهای ما برآن جانب همدان نیرو میکرد و در بیم آن بودند که بغداد نیز از دست ایشان بشود. و مدتی برآمد و در خراسان و خوارزم و هرجای فترات افتاد و فتور پیدا شد و ترکمانان مستولی شدند و مردم ما نیز در کرمان دست برگشاده بودند و بی رسمی میکردند تا رعیت بستوه شد و بفریاد آمدند، پوشیده تنی چند نزدیک وزیر امیر بغداد آمدند پسر مافنه و نامه های اعیان کرمان بردند و فریاد خواستند و گفتند: این لشکر خراسان غافل اند و بفساد مشغول فوجی سوار باید فرستاد با سالاری محتشم تا رعیت دست برآرد و باز رهیم از ستم خراسانیان و ایشان را آواره کنیم. پسر مافنه و حاجب امیر بغداد بر مغافصه برفتند با سواری پنجهزار و در راه مردی پنجهزار دل انگیز با ایشان پیوست و ناگاه بکرمان آمدند و از دو جانب درآمدند بنرماشیر جنگی عظیم ببود و رعایا همه بجمله دست برآوردند بر سپاه خراسان و احمدعلی نوشتگین نیک بکوشیده بود اما هندوان سستی کردند و پشت بهزیمت بدادند دیگران را دل بشکست و احمد را بضرورت ببایست رفت، وی با فوجی از خواص خویش و لشکر سلطان از راه قاین به نیشابور آمدند و فوجی بمکران افتادند و هندوان بسیستان آمدند واز آنجا بغزنین، من که بوالفضلم با امیر بخدمت رفته بودم بباغ صدهزاره، مقدمان این هندوان را دیدم که آنجا آمده بودند و امیر فرموده بود تا ایشان را در خانه ٔ بزرگ که دیوان رسالت دارند بنشانده بودند و بوسعید مشرف پیغامهای درشت می آورد سوی ایشان از امیر و کار بدانجا رسید که پیغامی آمد که شما را چوب فرموده آید، شش تن مقدمتر ایشان خویشتن را به کتاره زده چنانکه خون در آن خانه روان شد و من و بوسعید و دیگران از آن خانه برفتیم و این خبر بامیر رسانیدند. گفت: این کتاره بکرمان بایست زد، و بسیار بمالیدشان وآخر عفو کرد و پس از آن کارها آشفته گشت و ممکن نشد دیگر لشکر بکرمان فرستادن، و احمد علی نوشتگین نیز بیامد چون خجلی و مندوری بود...و هنگامی که طوسیان و باوردیان، در غیاب سوری سپاه سالار قصد نیشابور داشتند، احمدعلی نوشتگین به نیشابور بود و در دفع آنان کمر بربست. بیهقی گوید: و از نشابور نیز نامه ها رسید که طوسیان و باوردیان چون سوری غائب است قصد خواهند کرد و احمد علی نوشتگین که از کرمان گریخته آنجا آمده است با آن مردم که با وی است میسازد جنگ ایشان را... و هم بیهقی در جای دیگر گوید: و روز پنجشنبه بیست و پنجم شوال از نشابور مبشران رسیدند با نامه ها از آن احمد علی نوشتگین و شحنه که میان نشابوریان و طوسیان تعصب بوده است از قدیم الدهر و چون سوری قصد حضرت کرد و برفت آن مخاذیل فرصتی جستند و بسیار مردم مفسد بیامدند تا نشابور را غارت کنند، و از اتفاق احمد علی نوشتگین از کرمان براه تون بهزیمت آنجا آمده بود واز خجالت آنجا مقام کرده و سوی او نامه رفته تا بدرگاه باز آید، پیش تا برفت این مخاذیل بنشابور آمدند و احمد مردی بود مبارز و سالاریها کرده... پس بساخت پذیره شدن طوسیان را و طوسیان از راه بژخرو و پشنقان و خالنجوی درآمدند بسیار مردم بیشتر پیاده و بی نظام که سالارشان مقدمی بود تارودی از مدبران بقایای عبدالرزاقیان. و با بانگ و شغب و خروش میامدند دوان و پویان راست چنانکه گوئی کاروان سرایهای نشابور همه در گشاده است و شهر بی مانع و منازع تا کاروان مکوس (؟) خویشتن را برکار کنند و بارکنند و بازگردند. احمد علی نوشتگین آن شیرمرد چون براین واقف شد و ایشان را دید تعبیه گسسته، قوم خویشتن را گفت: بدیدم اینها بپای خویش بگورستان آمده اند. مثالهای مرا نگاه دارید و شتاب نکنید. گفتند: فرمان امیر راست و ما فرمانبرداریم و مردم عامه و غوغا را که فزون از بیست هزار بود با سلاح و چوب و سنگ گفت: تا از جایهای خویش زینهار که مجنبید و مرا بنعره یاری دهید که اگر از شما فوجی بی بصیرت پیش رود طوسیان دست یابند و دل نشابوریان بشکند اگر تنی چند از عامه ٔ ما شکسته شود. گفتند: چنین کنیم، و برجای ببودند و نعره برآوردند، گفتی روز رستخیز است. احمد سواری سیصدرا پوشیده در کمین بداشت در دیواربستها و ایشان را گفت ساخته و هشیار میباشید و گوش بمن دارید که چون طوسیان تنگ در رسند من پذیره خواهم شد و یک زمان دست آویزی بکرد پس پشت داد و بهزیمت برگشت تا مدبران حریص تر درآیند و پندارند که من بهزیمت برفتم و من ایشان را خوش خوش می آورم تا از شما بگذرند چون بگذشتند برگردم و پای افشارم، چون جنگ سخت شود و شما بوق و طبل و نعره ٔ نشابوریان بشنوید کمینها برگشایید و نصرت ازایزد عز ذکره باشد که چنان دانم بدین تدبیر راست که کردم ما را ظفر باشد. گفتند: چنین کنیم. و احمد از کمین گاه بازگشت و دور بازآمد تا آن صحرا که گذاره ٔ میدان عبدالرزاق است، و پیاده و سوار خویش تعبیه کردو میمنه و میسره و قلب و جناحها و ساقه و سواری پنجاه نیک اسبه بر مقدمه و طلیعه فرستاد و آواز تکبیر وقرآن خواندن برآمد و در شهر هزاهزی عظیم بود طوسیان نزدیک نماز پیشین در رسیدند سخت بسیار، مردم چون مور و ملخ و از جمله ٔ ایشان سواری سیصد از هر دستی و پیاده پنج شش هزار با سلاح بگشت و بشتاب درآمد و دیگر بایستادند. احمد آهسته پیش رفت با سواری چهارصد و پیاده ای دو هزار و از آنجا که کمین ساخته بود بگذشت. یافت مقدمه ٔ خویش را با طلیعه ٔ ایشان جنگی قوی پیش گرفته پس هر دو لشکر جنگ پیوستند جنگی صعب و کاری ریشاریش و یک زمان بداشت و چند تن از هردو جانب کشته شدند و مجروح را اندازه نبود و طوسیان را مدد می آمد، احمد مثال داد پیادگان خویش را، و با ایشان نهاده بود، تا تن بازپس دادند و خوش خوش می بازگشتند و طوسیان چون بر آن جمله دیدند دلیرتر درمی آمدند و احمد جنگ میکرد و بازپس میرفت تا دانست که از کمین گاه بگذشت دورپس ثباتی کرد قویتر، پس سواران آسوده و پیادگان که ایستانیده بود در ساقه بدو پیوستند و جنگ سخت تر شد فرمود تا بیک بار بوقها و طبلها بزدند و مردم عام و غوغا بیک بار خروشی بکردند چنانکه گفتی زمین بدرید و سواران آسوده از کمینها برآمدند و بوق بزدند و بانگ دار و گیر برآمد و طوسیان را از پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و در هم افتادند و متحیرگشتند و هزیمت شدندکه می آمدند و بیش کس مرکس را نایستاد و نشابوریان با دلهای قوی در دم ایشان نشستند و از ایشان چندان بکشتند که آنرا حد و اندازه نبود که از صعبی هزیمت و بیم نشابوریان که از جان خود بترسیدندی در آن رزان و باغها افکندند خویشتن را سلاحها بینداختند و نشابوریان برز و باغ میشدند و مردان را ریش میگرفتند و بیرون میکشیدند و سرشانرا می بریدند چنانکه بدیدند که پنج و شش زن در باغهای پایان بیست و اند مرد را از طوسیان پیش کرده بودند و سیلی میزدند و احمد علی نوشتگین با سواران خیاره تر بر اثر آن مخاذیل تا خالنجوی سه فرسنگ شهر برفت و بسیار از ایشان بکشتند و بسیار بگرفتند و از آنجا مظفر و منصور با غنیمت و ستور و سلاح بسیار نماز شام را بشهر بازآمدند و دیگر روز فرمود تادارها بزدند و بسیار از طوسیان را آنجا کشیدند و سرهای دیگر کشتگان گرد کردند و بپایان دارها بنهادند وگروهی را که مستضعف بودند رها کردند و حشمتی بزرگ افتاد که بیش طوسیان سوی نشابوریان نیارستند نگریست وامیر رضی اﷲ عنه بدین حدیث که احمد کرد از وی خشنود گشت و بدین سبب زشت نامی هزیمت کرمان از وی بیفتاد.
بیهقی درشرح هزیمت احمد علی نوشتگین از کرمان و آمدن او به نیشابور گوید: و احمد علی نوشتگین نیز بیامد و چون خجلی بود و بس روزگار برنیامد که گذشته شد. و درجای دیگر گوید:... و روز یکشنبه دو روز مانده از این ماه احمد علی نوشتگین گذشته شد بنشابور رحمهاﷲ علیه و لکل اجل کتاب و بگذشته شدن او توان گفت که سواری و چوگان و طاب طاب و دیگر آداب این کار مدروس شد. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 246، 423، 426 تا 432 و 476 و تاریخ ابن الاثیر حوادث سال 422 و 425 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سلطان) عمادالدین بن شاه شجاع.رجوع به احمدبن شاه شجاع و به تاریخ مغول تألیف اقبال ص 415، 426، 431، 432، 434، 438- 442 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عمادالدین واسطی. رجوع به احمدبن ابراهیم بن عبدالرحمان... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) فاروقی. عزالدین ابوالعباس احمدبن ابراهیم فاروقی واسطی شافعی صوفی. شیخ عراق. او خرقه از دست شهاب الدین سهروردی پوشید و در حرمین و دمشق و عراق بسیاری از او حدیث شنوده اند و در سال 691 هَ. ق. بدمشق رفت. مشیخت دارالحدیث ظاهره و مناصبی از قبیل تدریس و اعادت داشت و کتب بسیار فراهم کرد پس از آن بعراق شد و بسال 694 هَ. ق. بواسط درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) فاشانی. رجوع به احمدبن محمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عراقی ملقب بولی الدین. او راست: ذیلی بر ذیل پدر خویش العبر فی خبر من عبر. و مؤلف کشف الظنون وفات او را بسال 726 هَ. ق. آورده است ولی این تاریخ اشتباه است چه خود او در موضع دیگر ازکشف الظنون گوید: او ذیلی بر ذیل پدر خود زین الدین عبدالرحیم بن حسین العراقی متوفی 806 هَ. ق. نوشته است. (کشف الظنون چ 1 استانبول: العبر فی خبر من عبر).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قزوینی. او راست: رساله ای در شرح جلال دوانی بر تهذیب المنطق و آنرا بدمشق در 953 هَ. ق. نوشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قاضی زاده. رجوع به احمدبن محمود مشهور بقاضی زاده شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قاضی النفیس. رجوع به احمدبن عبدالغنی قرطبی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قاهری. رجوع به احمد تیفاشی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قباوی. رجوع به ابونصر قباوی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قدوری. رجوع به ابوالحسین قدوری و روضات الجنات ص 66 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قرافی. رجوع به احمدبن ادریس صنهاجی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قرطبی. رجوع به ابن مضاء و رجوع بروضات الجنات ص 83 شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) قره حصاری. از خوشنویسان بلاد عثمانیست.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قزوینی (شیخ...) عالم زاهد. معاصر کیخاتوخان. مؤلف حبیب السیر در ج 2 ص 48 آرد که: او در زهد و عبادت درجه ٔ عالی داشت و درسنه ٔ 609 هَ. ق. علم عزیمت بعالم آخرت برافراشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قاضی رشید. رجوع به احمدبن علی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قزوینی رازی معروف به ابن فارس و مکنی به ابوالحسین. او راست: فقه اللغه ٔ صاحبی و آنرا بنام صاحب کرده است. و رجوع به ابن فارس شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قسطلانی. او راست: النور الساطع فی مختصر الضوء اللامع.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قطب الدوله. رجوع به قطب الدوله ابونصر احمد اول بن علی و آل افراسیاب شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قطب الدین. رجوع به احمدبن حسن غالی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قطب الدین (قاضی...). رجوع به احمد امامی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قطب الدین. برادر صدر جهان خواجه صدرالدین احمد خالدی زنجانی، قاضی القضاه و متولی موقوفات بزمان ارغون خان. رجوع بحبط ج 2 ص 46 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قطری. رجوع به قطری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قطیعی. رجوع به احمدبن جعفربن حمدان... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قعود. رجوع به احمدبن ابی بکر نسفی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قاضی زاده. رجوع به احمدبن فورد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قاضی الجماعه. رجوع به احمدبن عبدالرحمان لخمی... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) فاضل (مولی...). رجوع به فوزی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) فضلی یوزباشی نزیل ژاپن.او راست: سر تقدم الیابان. طبع مطبعه التقدم بسال 1321 هَ. ق. / 1911 م. والنفس الیابانیه [معرب از زبان ژاپنی] چاپ مصر سال 1910م. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) فتح الدین. رجوع به احمدبن قاضی جمال الدین..... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) فخرالدین. رجوع به احمدبن حسن... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) فخرالدین. رجوع به احمدبن علی بن فصیح همدانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) فخرالدین. رجوع به احمدبن محمدبن محمد مصری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) فخرالدین بن محمد. وی برادر شیخ الاسلام جمال الدین ابراهیم بن محمد طیبی ملقب به ملک اسلام بود که در زمان کیخاتو، از سال 692 هَ. ق. فارس را برّاً و بحراً بمقاطعه داشت و پس از قتل کیخاتو، بایدو فارس را بقاعده ٔ سابق در مقاطعه ٔ شیخ جمال الدین قرار داد و شیخ برادرخود فخرالدین احمد را بضبط سواحل فرستاد و در مدّتی اندک از تجارت دریا و اداره ٔ فارس اموالی بیشمار بدست آورد و تا مدتی آن حدود را از دستبرد عمال ستم پیشه آسوده ساخت. چون رکن الدین مسعود برادر خود نصرت را با زوجه اش کشت و بر هرموز استیلا یافت. یکی از غلامان زوجه ٔ رکن الدین مسعود بنام بهاءالدین ایاز از این حرکت رکن الدین برآشفته عصیان کرد و رکن الدین را مغلوب ساخت و هرموز را بتصرف خود گرفت. مسعود بپادشاه کرمان التجا برد و بکمک لشکری او بهاءالدین ایاز رااز هرموز براند بهاءالدین بشیخ جمال الدین ملک اسلام توسل جسته بمدد او مسعود را شکست داد. مسعود بار دیگر اعتباری بهم زده مدعی ایاز شد. لشکریان ایاز و ملک اسلام از طرف هرموز و کیش رسیده مسعود را شکست دادندو بهاءالدین ایاز در هرموز مستقر گردیده بنام ملک فخرالدین احمد برادر ملک اسلام خطبه خواند و سکه زد.
در سال 695 هَ. ق. ملک اسلام بسرکشی عازم سواحل و جزایر شد ولی در این تاریخ بین لشکریان فخرالدین احمد و بهاءالدین ایاز نزاع در گرفت اماایاز حق نعمت ملک اسلام را فراموش نکرد و بخدمت او شتافت و عذر حرکت ناپسند لشکریان خود را خواسته بار دیگر بمقام سابق برقرار شد. رجوع به تاریخ مغول تألیف اقبال ص 397 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) فخرالدین قضاعی. رجوع به احمدبن سلاّمه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) فراج احمد الازهری المنیاوی. او راست: روح العمران، طبع مصر بسال 1332 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) فریغونی. رجوع به احمدبن مأمون بن احمد و رجوع به احمدبن محمد مکنی به ابوالحرث... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) فزاری شافعی. رجوع به احمدبن ابراهیم بن سماع... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) فندرسکی. یکی از حکام استرآباد از دست شیبک خان بسال 914 هَ. ق. رجوع به سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 164 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) القاضی (الشیخ...). او راست: الرحله القادیه، طبع الجزائر بسال 1878 م.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) فهری. رجوع به احمدبن یوسف بن علی بن یوسف و روضات الجنات ص 83 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) فوزی پاشا (فراری...). او برادر ابراهیم آغانامی بود و در قایقی که او داشت قایقچی بود.وقتی که ابراهیم آغا وفات کرد بتوسط علی آقا بخدمت سرای همایون درآمد و در وقعه ٔ خیریه جزو عسکر شد و بمدد بخت برتبه ٔ میرآلایی سواری نائل آمد و سپس مقام یاوری سلطان محمودخان ثانی را احراز کرد و بعد از آن بارتبه ٔ وزارت مشیر مابین شد و در 1253 هَ. ق. بدرجه ٔ کاپیتان دریا ارتقا یافت و سال بعد با جهازات دولت عثمانی بدریای سفید درآمد و درگاه وفات سلطان محمودخان با اینکه مسئله ٔ مصر انجام یافته بود برای اینکه جهازات را باسکندریه سوق کرد و مسئله ٔ مصر تجدید شدو جهازات را از وی بازستدند بمصر گریخت و تا گاه مرگ بدانجا ببود و بسال 1258 هَ. ق. در مصر درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) فهمی الباجوری. معلم ریاضی در مدرسه ٔ پرنس عزیزپاشا حسن در زقازیق مصر. او راست: الفهمیات فی علم الحساب. طبع مصر بسال 1322 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) فهمی محرم (دکتر...) (وفات 1305 هَ. ق.). او راست: القواعد الأساسیه فی معالجه الکولیر الأسیوته. طبع مطبعه ٔ المقتطف بسال 1320 هَ. ق. / 1893م. والنصوح الودود فی الخلق المحمود. طبعمطبعه الاعلام بسال 1304 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) فیومی. رجوع به احمدبن محمدبن علی... و روضات ص 91 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قائم بامراﷲ.رجوع به قائم بأمراﷲ شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قابض (خواجه درویش...). خوندمیر در دستورالوزراء ص 453 آرد که:در مبادی حال در سلک ارذال عمال منتظم بود و اکثر اوقات بصاحب جمعی و قابضی قیام مینمود و بعد از آن ترقی کرده، امیر تومان دارالسلطنه ٔ هراه شد و چند گاهی در آن منصب اوقات گذرانیده، در سنه ٔ احدی عشر و تسعمائه که جناب وزارت مآب خواجه صاین الدین علی در دیوان پادشاه عالی شأن سلطان حسین میرزا مهر زد در خلوتی شمه ای از تصرفات آن ذات دنائت سمات که مورد حقد و حسدو فساد و مصدر لجاج و عناد بود بعرض رسانید و پادشاه عدالت نهاد باخذ او فرمان داده، خواجه صاین الدین علی بندی گران بر پایش نهاد و چون در آن زمان مدار امور ملک و مال بر امیرمحمد ولی بیک بود خواجه این صورت را بی استصواب او از حیز قوت بفعل رسانید. امیرمحمد کینه ٔ خواجه صاین الدین در دل گرفته، در مقام حمایت درویش احمد قابض شد و خواجه صاین الدین علی را بتصرف و تقصیر کثیر متهم دانسته، مزاج صاحب تاج و سریر را بروی متغیر گردانید و خاطرنشان کرد که: آنچه خواجه ٔ مشارالیه درباره ٔ درویش احمد قابض بعرض رسانیده محض افترا و بهتانست و امیرمحمد ولی بیک درین باب آن مقدار مبالغه نمود که سلطان صاحبقران بند درویش احمد را برداشته، صاین الدین علی را بهمان بند مقید گردانید ومنصب او را بدرویش احمد مفوض گردانید و اختر طالع درویش احمد بدگهر از حضیض ادبار به اوج اقبال رسیده، متکفل آن منصب عالی شد و حکم همایون صادر گشت که او را مِن بعد قابض نگویند، بلکه درویش احمد کافی نامند و آن بدکنش بسبب شرارت نفس و طبیعت ناپاک آغاز بی ادبی کرده، ابواب ظلم و تعدی بر روی رعایا که ودایع حضرت خالق البرایااند گشاد و بر مظلومان ستم دیدگان تحمیلات گران کرده، انواع فتنه و فساد بنیاد نهاد. از صبح تا شام در فکر آن بود که آیا کدام بیچاره را در قید بلا اندازد؟ از شام تا بام در آن خیال بسر می برد که بچه سان بی گناهی را آواره و سرگردان سازد و اگرچه برسبیل رشوت مبلغها از مردم گرفتی، اما بساختن مهم ایشان نپرداختی، بیشتر اضطراب نمودندی. آنچه بنام ایشان نوشته بودی مضاعف ساختی. بواسطه ٔ شرارت آن سرخیل ارباب خباثت دود از دودمانها برآمد و چندین خاندانها بآتش جور و بیداد سوخته و ناچیز شد. و چون در یازدهم ذی الحجه سنه ٔ احدی عشر و تسعمائه سلطان صاحبقران بجوار مغفرت رحیم رحمن درپیوست و بدیعالزمان میرزا بشرکت مظفر حسین میرزا برتخت سلطنت نشست آن مصور نگارخانه ٔ تسویل و محرر کارخانه ٔ تحصیل خواست که در دیوان هردوپادشاه مهر زند و چون این مدعا بغایت نامعقول بود او را میسر نشد. اما صاحب دیوان مظفر حسین میرزا گشته، بدستور پیشتر بلکه بیشتر به اشتعال نایره ٔ ظلم و عدوان اشتغال نمود و از کثرت جور و بیدادش فریاد از نهاد عباد برآمد و از وفور فتنه و فساد او افغان از جان طوایف انسان بگوش ساکنان هفتم آسمان رسید. شعر:
ز جورش دل دردمندان خراب
ز آسیب ظلمش جگرها کباب.
اهل صلاح و تقوی دست بدعا برداشتند و بتضرع و زاری از حضرت باری دفعشر آن بداختر را مسئلت نمودند. عاقبت تیر دعای مستمندان کارگر گشت و سؤال ستمدیدگان بعز اجابت مقرون شد. رباعی:
تا کی بود این جور و جفا کردن تو
وین بی سببی خلایق آزردن تو
تیغیست بدست اهل حق خون آلود
گر در تو رسد خون تو در گردن تو.
و در ذی حجه ٔ سنه ٔ اثناعشر و تسعمائه در شبی که آن بداختر در خانه ٔ امیریوسف علی کوکلتاش که از قبل مظفر حسین میرزا حاکم هراه بود بشرب خمر اقدام مینمود میان او و برادر مشارالیه ترخانی بیک مباحثه واقع شد و آن جوانمرد حسام خون آشام از نیام انتقام بیرون کشیده بیک ضربت روح خبیث او را بصدر جهنم رسانید و عالمی رااز شرارت نفس شومش رهانید. صباح روز دیگر که این خبر بهجت اثر مشهور گشت عقد [کذا] فرح و انبساط اهالی شهر هرات از اوج سماوات درگذشت و هردو کس که بیکدیگر میرسیدند مانند ایام عید مراسم تهنیت و مبارکباد بجای می آوردند و هرجماعت که یک جا می نشستند از ظلم وبیداد آن بدنهاد یاد نموده، هزار لعنت بروح پلید اومیکردند. بیت:
بلعنت کسی را سزاوار دان
که زحمت رساند بخلق جهان.
و چون توهم آن بود که اگر چشم عوام بر جنازه ٔ او افتد هجوم و ازدحام نموده بزخم سنگ جسد آن بی فرهنگ را متلاشی سازند سه روزدر طویله ٔامیر یوسف علی ماند و در آن ایام سایسان امیر مشارالیه مردمی را که میخواستند که بنظرعبرت در آن کم سعادت نگرند یک یک و دودو در خانه گذاشته از ایشان برسم رونما چیزی می ستاندند و مبلغی کلی ازین ممر بحصول پیوست. بالاخره نیم شبی جسد مُتَعفّن آن مدبر را در سریری نهاده و از شهر بیرون برده، در مغاک انداختند و از وهم مردم گورش را ظاهر نساختند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قادرباللّه (381- 422 هَ. ق.). بیست وپنجمین خلیفه ٔ عباسی. مکنی به ابوالعباس. رجوع به قادر باللّه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قاری. محمدبن حسن راکتابی است بنام: مسائل احمد القاری. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عزت. او راست: فصل القضاء فی الفرق بین الضاد و الظاء، طبع بغداد بسال 1328 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عربی حلّی. رجوع به روضات الجنات ص 649 س 2 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قلقشندی. رجوع به احمدبن عبداﷲبن محمد قلقشندی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین مؤید. رجوع به احمد شهاب الدین بن مؤید... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمد سمرقندی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمد عطار شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمد عینی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به شهاب الدین شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین بن المؤید السمرقندی. عوفی در لباب الالباب ذکر او آورده و گوید: شهاب آسمان معالی و خلاصه ٔ ایام و لیالی مه در مسیر مشیر خاطر وقاد او و مهر بر فلک در مهر ضمیر نقاد او، لطایف اشعار او بحسن صنعت و لطف عذوبت موسوم است و تقدم او در صناعت ارباب براعت را معلوم و مطلع دیوان او به این قصیده که حسن بیان و لطف از اثناء [آن] لایح است آراسته است. قصیده:
بر در مخلوق بودن عمر ضایع کردن است
خاک آن در شو که آب بندگانش روشن است
زآن گریبان هرکه سربرکرد روزی یا شبی
آسمان برپای او بوسه زنان چون دامن است
آنکه اندر کشت سبز آسمان از فضل او
هم عطارد خوشه دار و هم قمر باخرمن است
گنبد گردان بپیش امر او همچون رهیست
رستم دستان بدست قهر او همچون زن است
از من و تو کهنه تر بنده ست حکمش را سپهر
و آنگهش بنگر که طوق ماه نو بر گردن است
درگذر زین عالم گندم نمای جوفروش
کز جفاء او دل احرار ارزن ارزن است
خوش هواصحنی است لیکن شیر شرزه درقفاست
بانوا گنجیست لیکن اژدها در مکمن است
زخم احداث زمان بی مرهم آسایش است
بیت احزان جهان بی مونس پیرامن [کذا] است
در ریاضت کوش کاندر عصبه های راه دین
سبزخنگ چرخ با تیزی چو کُرّه ی ْ توسن است
تن زنی در سایه چون خورشید باشد در اسد (؟)
زیر شیر شرزه ای مسکین چه جای مسکن است
مرد دینی درد دین را باش و کام دل بمان
زآنکه دین و کامرانی همچو آب و روغن است
حله ٔ جنت کسی دوزد که امروزش ز سوز
تن چو تار ریسمان و دل چو چشم سوزن است
خواب خرگوش اجل کفتاروارت بسته کرد
الحذر کین بیشه را هر روبهی شیرافکن است
هرکجا نوریست در عالم اسیر ظلمت است
هرکجا سوریست در گیتی قرین شیون است
بفکند دیهیم ملک ارچند والا پادشاست
برنهد سردود مرگ ارچند عالی روزن است (؟)
آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دار
تا بدست مرگ چون درمانده ٔ سبلت کن است
از شبیخون اجل شام (؟) شبی ایمن نخفت
قلعه را گر باره از خاره ست و در از آهن است
هرکرا شست اجل افتاد در گرداب عمر
خسته گرددگرچوماهی روز و شب با جوشن است
تیرگی این صفه روشن تر شود لیکن هنوز
چشم عبرت بین ما را سرمه اندر هاون است
گرد آن چون چنبر غربیل برگشتن خطاست
کآسمان چشمه چشمه رزق را پرویزن است
بر سر کوی قناعت حجره ای خواهم گرفت
جان برشوت میدهم حالی و باقی بر من است
کافرم گر رنج خود بر یک مسلمان افکنم
نیم نانی میخورم تا نیم جانی در تن است.
و این قصیده ازامهات قصاید اوست:
بناگوش تو ای ترک سمن سیمای سیمین تن
سمن را خاک زد در چشم و گل را چاک پیراهن
زنخدان تو چون گویست و چون چوگان مرا قامت
گریبان تو پرماهست و پرپروین مرا دامن
بنازد چون بنازی تو لطافت را طرب در دل
بخندد چون بخندی تو ملاحت را روان در تن
اگر طره بیفشانی وگر رخساره بنمائی
زهی درد شب تیره خهی شرم مه روشن
ز عکس لب میی دادی بما کز جرعه ٔ جامش
میان چشم مردمها چو مستانند در گلشن
فراقت راست با عمرم مزاج شیر با شکر
وصالت راست با جانم خلاف آب با روغن
زبانت می نیاساید ز تلخ عاشقان گفتن
چو از مدح سر سادات یک ساعت زبان من
ستوده ناصردین خسرو سادات شرق و غرب
که دستش جود را کان است و طبعش فخر را مسکن
خداوندی که دستش کرد رنج دوستان راحت
عدوبندی که تیغش کرد سور دشمنان شیون
بمیدانش کمین بنده مه از بهرام خنجرکش
در ایوانش کمین مطرب به از ناهید بربطزن
سنانش را کمربندی بنهمت نیزه ٔ خطی
کفش را گوش سوراخی برغبت گوهر معدن
چو تیغ از صحبت دستش ظفر یابد برزم اندر
سترون گردد از هیبت همه شبهای آبستن
چنان عاجز شد از عدلش جهان کاندر همه صحرا
نه خفتان است با لاله نه ژوبین است با سوسن
ورای دشمنان تو کسی ایمن نمی خسبد
همین ماهست بامغفرهمین ماهیست باجوشن
ایا عادل جهانداری که اندر عرصه ٔ گیتی
فروماندند ظلم و فتنه با مردیت همچون زن
بماند گر رسد نهیت سپهر از قوت دوران
درآید گر بود امرت جهان در چشمه ٔ سوزن
اگر خدمت کند گیتی ببخشش دامنش پر کن
وگر گردن کشد گردون بکوشش گردنش بشکن
شود مهر تو در هر دل چو حکم چرخ بر هرکس
رسد جود تو در هر در چو نور مه به هر روزن
چنان از کشور دشمن زراعت مندرس کردی
که در وی کس نمی بیند بجز در گرد مه خرمن
در آن روزی که از هیبت ز بیم ناچخ و خنجر
فروشد دم باژدرها برآمدجان اهریمن
ظفر جنبان شده در آب چون سیماب در آتش
جهان سوزان شده پنهان چو آتش در دل آهن
همی جوشید خون از حلقه ٔ تنگ زره بیرون
بر آن گونه که آب از نار پالائی بپالاون
سنان و رمح خون خواران چو فقر و فاقه سینه خور
سر شمشیرعیاران چو آب (؟) باده مردافکن
زبان تشنگان در کام همچون نعل بر آتش
بزیر خود مغز سر شده چون سرمه در هاون
چو اندر رزم دل بستی بدان کوپال کوه آسا
چو اندر کینه پیوستی بدان شمشیر شیراوژن
بجست از کاسه ٔ سر کعبتین دیده ٔ گردان
بسان نرد شد میدان و مهره مهره گردن
هلال عید را مانست چرخ بیلک اندازت
که بگشادند ازو روزه وحوش از کشته ٔ دشمن
حسام تو اجل کردار در صف جان ربا گشته
اجل سرگشته و حیران همی گشتی بپیرامن
بنامیزد تو میدانی نمودن چشم عالم را
ببخشش نعمت قارون بکوشش قوت قارن
خداوندا بزرگان اند پیش تخت تو حاضر
نشانه بوده در هر فضل و فتنه گشته در هر فن
فلک با کلکشان عاجز، قضا با حکمشان قاصر
روان بر نظمشان عاشق، خرد با لفظشان الکن
ندانم تا کجا رفتم همی دانم کنون باری
چو کم عقلان درافکندم بمیدان کره ٔ توسن
مثال بنده و صدر تو دراثناء آن خدمت
همان بیوه ست وباز شاه و باز انداختن ارزن
الا تا بهر شام و صبح سازد چرخ مشاطه
گهی مر ماه را یاره گهی خورشید را گرزن
بشمشیر از طریق عمر راه دشمنان بربند
بانصاف از زمین ملک بیخ دشمنان برکن.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین حموی حنبلی. او راست: تذکره قلوب الاحیاء.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین حنبلی. رجوع به احمدبن عبدالرحمان مقدسی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین (شیخ...). رجوع به احمد براسی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین ناصر. رجوع به شهاب الدین احمد ناصر شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمد زاهد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیخ نصر. جامی در نفحات الانس (چ هند ص 184) آرد: وی از کبار مشایخ بوده معاصر شیخ ابوالعباس قصاب و حصری را دیده بود در آن وقت که شیخ ابوسعید ابوالخیر از میهنه عزیمت زیارت و صحبت شیخ ابوالعباس کرده بود شیخ احمد نصر درشهر نسا بود در خانقاهی که بر بالای شهر است بر کنارگورستانی که خاک مشایخ و تربت بزرگان آنجاست [؟]. چون استاد ابوعلی دقاق رحمهاﷲ علیه به نیشابور آمدبزیارت تربت مشایخ صوفیان را بقعه ای نبود آن شب بخفت مصطفی را صلی اﷲ علیه و آله و سلم بخواب دید فرمود که برای صوفیان بقعه ای بسازد که اکنون خانقاه است. اشارت کرد و خطی گرد آن کشید که چندین باید ساخت. بامداد استاد ابوعلی برخاست بر آن موضع آمد آن خط که مصطفی صلی اﷲ علیه و آله و سلم کشیده بود همچنان ظاهر بود و همگنان بدیدند و استاد بر آن خط خانقاه نهاده تمام کرد و در گورستان بر آن کوه که پهلوی آن خانقاه تربت چهارصد پیر است از کبار مشایخ و مشاهیر اولیا وبدین سبب نسا را شام کوچک گفتند به این معنی چندانکه بشام تربت انبیاست صلوات الرحمن علیهم اجمعین، بنساتربت اولیاست قدس اﷲ تعالی ارواحهم که ابوعلی دقاق آنجا خانقاهی بنا کرده است باشارت مصطفی صلی اﷲ علیه و آله و سلم. چون شیخ ابوسعید نزدیک شهر نسا رسید بشهر نسا درنیامده و بزیر شهر در ده ها بگذشت و روی به بسمه کرد که دیهی است که قبر محمد علیان آنجاست. ناگاه شیخ احمد نصر از صومعه که در آن خانقاه داشت سر بیرون کرد و با جمعی صوفیان که آنجا بودند گفت: هرکرامی باید که شاه باز طریقت را بیند اینک میگذرد به بسمه باید شد تا وی را از آنجا دریابد و احمدنصر بِست حج گذارده بیشتر احرام از خراسان بسته بود یک روز در حرم از اسرار و حقایق این طایفه چیزی در عبارت اصحاب طامات بازگفت. دویست و هشتاد تن از پیران حرم بودند. گفتند: تو این سخن چرا گفتی ؟ وی را از حرم بیرون کردند در همان ساعت حصری از خانه ٔ خود در بغداد بیرون آمد و خادم را گفت: آن جوان خراسانی که هرسال می آیدچون بیاید راهش ندهی. چون احمد به بغداد آمد بدرخانه ٔ حصری شد. خادم گفت: شیخ در فلان روز و فلان وقت بیرون آمد و گفت: وی را راه ندهی. احمد چون آن بشنید بیهوش افتاد و از آن چند شبانه روز بگذشت. آخر روزی حصری بیرون آمد احمد نصر را گفت: آن ترک ادب که بر تو گذشت غرامت آنرا باید که بروم شوی و یکسال روزه داری و خوکبانی کنی و شب در آنجا در طرسوس که کافران از مسلمانان گرفته اند و ویران کرده تا بروز نازکی (؟) وزنهار یک ساعت نخسبی شاید که دلهای پیران ترا قبول کند. احمد چون صادق بود فی الحال بآنچه شیخ فرمود قیام نمود بعد از آن بدرخانه ٔ شیخ آمد. خادم گفت: زود بیا که امروز شیخ هفت بار بطلب تو بیرون آمده است. ناگاه شیخ بیرون آمد و گفت: یا احمد و یا ولدی و قره عینی. وی از شادی لبیک زد و روی بحرم نهاد. پیران حرم استقبال وی کردند و گفتند: یا ولداه و قره عیناه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیخ الاسلام. رجوع به احمدبن محمدبن صاعد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیخ الاسلام. رجوع به احمدبن محمدبن جریر شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیخ الاسلام هروی. رجوع به احمدبن یحیی بن سعدالدین مسعود... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیخ جام یا شیخ جامی. رجوع به احمدبن ابی الحسن بن محمدبن جریر... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) شیخ زاده. رجوع به احمد (مولی...) شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (مولی...) شیخ زاده. او راست: رساله فی تفسیر قوله تعالی: فلاتجعلوا للّه انداداً.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیخ زاده ٔ لاهیجان ملقب به محیی الدین از فضلا و رسول از جانب شاه اسماعیل نزد محم-دخ-ان شیب-ان-ی. رج-وع بحب-ط ج 2 ص 353 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیخ زاهد. رجوع به احمدبن قریبه شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمد زروق... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمد رسام حموی.... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیخ الفقیه. رجوع به احمدبن محمدبن اقبال... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن عمر هندی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن عامر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن عبدالسلام شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن عبداﷲبن محمد قلقشندی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن عبداﷲ اندلسی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن عبداﷲ العامری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن عبدالوهاب نویری.... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن عثمان بن ابی بکر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن علی بن منصور الحمیدی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن علی قسطلانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن قریبه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمد خفاجی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن مجدی.... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن محمد ابدی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن محمدبن ابراهیم بن هلال مقدسی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن محمدبن احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن محمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن محمد جباره... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمد اندلسی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمد حجازی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیخ عمیره. رجوع به احمد براسی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شیرازی. رجوع به احمدبن عمربن سریج... و رجوع بروضات الجنات ص 57 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عبیداﷲبن عمار. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 27، 104، 243، 250، 280).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سید) عاصم. مکنی بابوالکمال. او برهان قاطع را بزمان محمودبن عبدالحمیدخان سلطان عثمانی ترجمه کرد و در رمضان 1220 هَ. ق. به ترجمه ٔ ترکی قاموس شروع کرده و در ذی القعده ٔ سال 1225 هَ. ق. آنرا بپایان رسانیده است و نام این ترجمه الاوقیانوس البسیط فی ترجمه القاموس المحیط است. و این ترجمه ای است بی عدیل و حاکی از کمال فضل و احاطه ٔ مترجم. رحمهاﷲ علیه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) طغان. وزیر ابوالحرث محمدبن علی بن مأمون خوارزمشاه. رجوع بتاریخ بیهقی ص 690 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الطلاوی (الشیخ) احمدبن حسین الخمیس الطلاوی. او راست: البرهان علی بطلان غایه التبیان [در فقه شافعی] ألیف 1318 هَ. ق. طبع مصر. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) طنبری یا طبشری. رجوع به احمدبن محمدبن عددی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) طوسی. رجوع به احمد... غزالی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) طولون. طولون یکی از غلامان امرای سامانیست و او را حکمران سامانی بخارا بمأمون بخشید و طولون نزد مأمون ببغداد بمناصب عالیه رسید و پسر او احمد در 240 هَ. ق. بجای پدر منصوب گردید و در 254 به نیابت حکومت بمصر رفت و در آنجا دعوی استقلال کرد و در 264 شام را نیز ضمیمه ٔ خطه ٔحکمرانی خویش کرد و مصر و شام تا 292 در تحت حکومت این سلسله بود و القطایع [میان فسطاط و قاهره] کرسی حکومت آنان بود و مؤلف مجمل التواریخ و القصص آرد (ص 519) که: بیرون از شهر مصر بقرب میلی احمد طولون از بهر نشستنگاه خود چند بنا ساخته است. و آنرا قطایعگویند و آنجا درختان بسیار از خرما و کشتها باشد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) طویل. او راست: ترکیب الاَّلات. طبع سنگی بولاق بسال 1257 هَ. ق. و میکانیقه یعنی علم الحیل. بمعاونهحمد بیومی طبع سنگی بولاق سال 1257 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) طویل. یکی از حکمرانان مازندران بعصر سامانیان. رجوع بسفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 138 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ظهیرالدین. رجوع به احمدبن اسماعیل ابی ثابت... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عاملی. او احمدبن ابی جامع العاملی جدّ شیخ عبداللطیف بن علی بن احمدبن ابی جامع و یکی از علماء عصر خویش است. (روضات الجنات ص 362).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) طرابلسی. رجوع به احمدبن منیربن احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عاملی. رجوع باحمدبن محمدبن علی بن محمد...بن خاتون... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عباس (الشیخ...). او راست: المجله [معرب] طبع مطبعهالادبیه بسال 1302 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عباسی. خلیفه ٔ عباسی. ناصرلدین اﷲ. رجوع به ناصرلدین اﷲ شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عباسی. حاکم بامراﷲ ابوالعباس. یکی از کسانی که پس از معتصم در مصردعوی خلافت کرد. وی چهل سال و چندماه این دعوی داشت و در 701 هَ. ق. درگذشت و قرب مقبره ٔ سیده ٔ نفیسه مدفون گردید و پس از وی پسرش مستکفی مدعی خلافت بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عبدالرؤوف مفتی زاده ٔ انطاکی یکی از علماء مائه ٔ سیزدهم. او راست: المجموعه الاخویه در فرائض و منطق و علم آداب البحث و بیان، چاپ بولاق بسال 1300 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) عبدالعزیزمعلم علم فیزیک و شیمی در دارالعلوم مصر. او راست: تاریخ الطبیعی فی علم الحیوانات الجزء الاول فقط که با وفات مؤلف ناتمام مانده است، چاپ بولاق سال 1313 هَ. ق. و المختصر المفید فی الاشیاء و الموالید بمعاونهابراهیم ماجد، طبع بولاق سال 1312. و الوسائل الجلیهللدروس الطبیعیه، چاپ بولاق سال 1306. و وضوح البرهان فی حلوان، چاپ بولاق سال 1311. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عبداﷲبن علی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 231).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) عبدی مشهور بابوعبید هروی. رجوع بابوعبید احمد... و رجوع بوفیات الاعیان ابن خلکان و طبقات النحاه سیوطی و روضات الجنات ص 67 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (بک) عبید. او راست: تعلیم الخیل و مناوراتها طبعبولاق سال 1284 هَ. ق. تعلیم البیاده و مناوراتها طبع بولاق ؟ و تعلیم السواری طبع بولاق سال 1284 و رسالهفی تعلیم الشرخجیه طبع بولاق بسال 1287 و قانون القلاع و القشلاق طبع بولاق بسال 1287. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) طشت دار. از خواص سلطان مسعود غزنوی که روزی پیغامی از او به برادرش امیر محمد رسانید. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 66 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) طحاوی. رجوع به احمدبن محمدبن سلامه ازدی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) صائب بک. او راست: وقعه السلطان عبدالعزیز بزبان ترکی و محمد توفیق جانا آنرا تعریب کرده، طبع مطبعه ٔ هندیه بسال 1319 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) صلاح الدین. رجوع به احمدبن عبدالسید اربلی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الصابونی. رجوع به صابونی (احمد) شود. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) صاحب. رجوع به احمدبن محمد ملقب بشهاب الدین شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) صاعدی (قاضی...) از سرداران امیر قرایوسف. و او پس از قتل سلطان معتصم در اصفهان عصابه ٔ عصیان بر پیشانی بسته ابواب شهر بر روی میرزا اسکندر نگشاد بنا بر آن خرابی تمام در ظاهر آن بلده روی نموده و در آن اثنا میرزا رستم بحدود شهر رسید قاضی احمد با سایر سرداران دارالملک عراق آن جناب را استقبال کرده بشهر درآوردند و او مدت دوماه بفراغ بال گذرانید و چون خواجه احمد بخلاف رای صواب نمایش مهمات آنجائی را بفیصل میرسانید معروض تیغ سیاست میرزا رستم گشت. رجوع بحبط ج 2 ص 186 و 190 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) صالح. مدرس جغرافیا در دارالعلوم مصر. او راست: علموا الاطفال... طبع بولاق سال 1312 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الصاوی. او راست: بلغه السالک لأقرب المسالک و آن حاشیه ای است بر اقرب المسالک الی مذهب مالک، تألیف احمد الدردیر. وفات 1241 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (خواجه...) صدرالدین خالدی زنجانی ملقب بصدر جهان. وزیر ارغون خان در سال 691 هَ. ق. و برادر او قطب الدین احمد قاضی القضاه و متولی موقوفات بود. رجوع بحبط ج 2 ص 46 و رجوع به احمد خالدی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) صدرالشریعه حنفی. رجوع به احمدبن عبیداﷲ... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) صفی الدین. ممدوح حکیم ضیاءالدین محمود کابلی:
صفی دین معین ملت استاد ملوک احمد
توئی والا خداوند فلک چاکر غلام انجم.
رجوع به لباب الالباب ج 2 ص 416 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) صفی الدین بن صالح یمنی معروف به ابن ابی الرجال. او ادیبی عالم بود و در صنعا میزیست. او راست: مطلع البدور و مجمع البحور. و خطابت و انشاء خطبه بزمان امام متوکل علی اﷲ اسماعیل بن قاسم با او بود. و از مقربین امام و ملازم حضرت او بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) صماقووی کشفی. رجوع به احمدبن ابی بکربن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) طبسی. ملقب به نظام الدین (مولانا...) معلم طهماسب میرزا. خوندمیر در حبیب السیر (ج 2 ص 379) آرد: در آن اثنا نزد نواب پایه ٔ سریر اعلی بتحقیق انجامید که معلم شاهزاده ٔ صاحب تأیید طهماسب میرزا مولانا نظام الدین احمد طبسی که در خدمت امیرخان تقرب تمام داشت بطمع آنکه پیشوائی ارباب عمایم من حیث الاستقلال تعلق بدو گیرد پیوسته محاسن افعال امیر غیاث الدین محمد را در صورت قبایح اعمال فرا مینماید و عمال آن حضرت را بتصرف در اموال اوقاف متهم داشته در خلوت زبان بغیبتشان میگشاید بنابر آن امیرخان نسبت بآن صدر عالیشأن طریق کم التفاتی مسلوک میدارد و اکثر مهمات را بخلاف رأی صوابنمایش فیصل داده سخنش را معتبر نمیدارد. لاجرم حکم همایون بتجدید صدور یافت که امیرخان جمیع امور و مهام ملکی و مالی و دیوانی و وقفی ممالک خراسان را باستصواب آن عالیجناب صدارت مآب مقطع دهد و منصب معلمی شاهزاده رانیز مفوض بدان سید عالی جاه دانسته مولانا نظام الدین احمد را از آن امر معاف دارد. -انتهی. و نیز احمد طبسی در زمره ٔ امرای خراسان بدرگاه شاه اسماعیل احضار و بدیوان یرغو حاضر گردید. رجوع بحبط ج 2 ص 385 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) صنهاجی. یکی از مشاهیر علمای مغرب است. او راست کتاب الدیباج و قریب چهل کتاب دیگر. مولد او بسال 963 و وفات در 1032 هَ. ق. بود. رجوع به بابا تنبکتی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الصیادی الرفاعی، عزالدین احمدبن عبدالرحیم بن عثمان بن حسن الحسینی الصیادی الرفاعی. در فهرست دارالکتب المصریه چاپ اول وفات او بسال 670 هَ. ق. در نودوشش سالگی آمده است. او راست: المعارف المحمدیه فی الوظائف الاحمدیه طبع مطبعه ٔ محمد المصطفی سال 1305 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الضبی. مکنی بابوالعباس. رجوع به ابوالعباس ضبی و کتاب محاسن اصفهان مافروخی ص 85 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ضیأالدین. رجوع به گموشخانه لی شود. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَم َ] (اِخ) ضیاءالملک بن خواجه نظام الملک وزیر محمدبن ملکشاه. خوندمیر در دستورالوزراء (ص 185) آرد که: او در زمان سلطان محمد رایت وزرات برافراخت و مدت چندسال از روی استقلال بلوازم آن امر پرداخت. چون آفتاب اقبالش بسرحد زوال رسید بسببی از اسباب نسبت به سیدابوهاشم همدانی که در تمول قارون ثانی بود آغاز عداوت نمود. پیوسته نزد سلطان زبان بغیبت جناب سیادت منقبت گشاده معایب و مقابح راست و دروغ آن جناب را معروض میداشت و چون مزاج سلطان با سید ابوهاشم همدانی متغیر گشت ضیاءالملک قبول نمود که اگر سید را به او سپارند مبلغ پانصد هزار دینار بخزانه رساند و سلطان بدین معنی همداستان شده، ابوهاشم از کیفیت واقعه خبر یافت و از طریق غیر مشهور بیک هفته خود را از همدان به اصفهان رسانید و در همان شب بیکی از خواص سلطان که او را قراتگین می گفتند ملاقات نموده، مبلغ ده هزار دینار پیشکش کرد و گفت: ملتمس آن است که مرا امشب بملازمت سلطان رسانی که دو سه کلمه معروض دارم و قراتگین که نزد سلطان بغایت مقرب و گستاخ بود علی الفور سیدرا بملازمت سلطان رسانید و سید پادشاه را دعای خیر گفته دُرّی که قیمت آنرا مقومان ذوی البصیره نمیدانستند پیش سلطان نهاد و از روی تضرع و تخشع بعرض رسانید که مدتهاست که ضیاءالملک وزیر قصد مال و جان فقیر دارد و شنیدم که در این ایام بنده را بپانصد هزار دینار خریده است و حال آنکه مناسب نیست که پادشاه دین پناه فرزندزاده ٔ رسول را بفروشد و بدنامی ابدی جهت خود حاصل کند. اکنون اخراجات لشکر محقری ضرورتست من مبلغهشتصد هزار دینار بخزانه ٔ عامره فرود می آورم، مشروطبر آنکه سلطان وزیر را بمن سپارد. سلطان را حب زر بر حفظ وزیر غالب آمد و التماس سید را قرین اجابت گردانید و سید مقضی المرام از مجلس پادشاه اسلام بیرون خرامیده، متوجه همدان گردید و غلامی از خازنان سلطان ازعقب او توجه نمود، تا آن وجه را قبض نماید و چون غلام به همدان رسید خواست که در سرای سید نزول نماید، روزی بقنلغه و علفه بگذراند. سید پیغام فرستاد که: منزل تو کاروانسرا یا صحراست و مقام تو در همدان چندانست که زر شمرده، تسلیم نمایند. غلام از استماع این خبر برآشفته بخانه ٔ سید آمدو خواست که پای از حد ادب بیرون نهد ابوهاشم گفت: گرد بی ادبی مگرد و الا فرمایم که ترا از در سرای بیاویزند و صدهزار دیگر بخزانه جرمانه فرود آورم، تا هزارغلام سیم اندام که در صورت و سیرت بهتر از تو باشند بخرند و غلام متقاعد شده، در عرض یک هفته بی آنکه قرض کند یا متاعی فروشد آن مبلغ را تسلیم نمود، اما فلسی بغلام نداد و غلام بتعجیل بازگشته، مال را بنظر سلطان رسانید. حسب الحکم ضیاءالملک را بملازمان ابوهاشم سپردند. بعضی از مورخان گفته اند. سید با وزیر بفحوای:
بدی را بدی سهل باشد جزا
اگر مردی احسن الی من اسا.
عمل کرد و برخی برآنند که بمقتضای کلمه ٔ: «و جزاء سیئه سیئه مثلها» را بحیزظهور آورده. و رجوع بمجمل التواریخ و القصص ص 385 و حبیب السیر ج 1 ص 377 و 378 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) طالشی جیلی. او راست: حاشیه بر حاشیه ٔ سید شریف بر تجرید.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) طالقانی. رجوع به ابونصر احمدبن ابراهیم طالقانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) طاهر. رجوع به طاهر الحامدی شود. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) طبرسی. رجوع به احمدبن علی بن ابیطالب... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قلانسی. او راست: تهذیب الواقعات در فروع حنفیه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قلقشندی. او راست: صبح الاعشی فی کتابهالانشاء و این کتاب را در 791 هَ. ق. به انجام رسانیده و در 13 مجلد بزرگ بسال 1331 هَ. ق. در مطبعه ٔ امیریه ٔ قاهره بطبع رسیده است. و رجوع به احمدبن علی قلقشندی مصری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن سیف الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نجار استرآبادی (شیخ...). جامی در نفحات الانس (ص 204) آرد که: شیخ الاسلام گفته که وی شیخ خراسان است و با شبلی و مرتعش صحبت داشته است.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ناصر. رجوع بشهاب الدین احمد ناصر شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الناصربن المرتضی. او پس از برادر خویش ابوالقاسم محمد قایم مقام او در امامت زیدیه ٔ یمن گردید. رجوع بحبط ج 1 ص 300 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ناصرالدین. رجوع به احمد ترمذی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الناصر رسولی. هشتمین از رسولیان یمن (803- 829 هَ. ق.).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الناصر رسی. چهارمین از ائمه ٔ رسی در سعدای یمن (301- 324 هَ. ق.).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ناصر لدین اﷲ. رجوع به ناصر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ناطقی. رجوع به احمدبن محمدبن عمر الحنفی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نامی. ابوالحاج عبدالرحمان نامی الارزنجانی الاصل. وی مفتش ورق آلتمغا بمصر بود. او راست: التهانی الحمیدیات و آن شامل قصائدیست در مدیح سلطان عبدالحمید عثمانی در پیروزی وی در جنگ با یونان و ذیل آن مقاله ای است در موضوع انشاء سکه ٔ حدیدیه ٔ حجازیه، طبع مطبعه الاداب و المؤید بسال 1320 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد.[اَ م َ] (اِخ) النجاری. الشیخ احمدبن احمد النجاری الدمیاطی الحقناوی الشافعی الخلوتی المصیلیحی. او راست: انوارالبصائر فی الصلوه علی أفضل القبائل و العشائر. طبع مصر سال 1260 هَ. ق. و حاشیه علی شرح الاجرومیه للشیخ حسن الکفراوی، طبع مصر بسال 1282. و نیز در هامش شرح الاجرومیه للشیخ حسن الکفراوی در بولاق بسال 1284 بطبع رسیده است. و سعاده الدارین منحه سیدالکونین و آن قصیده ای است طویل و مطلع آن این است:
الحمدللّه أهل العشق ما انفصلوا
ثم الصلاه علی المختار ما اتصلوا.
طبع مطبعه العلمیه سال 1310. والعطیه المحمدیه فی قصه خیرالبریه. چاپ سنگی مطبعه ٔ شرف بسال 1313. و قره الابصار بشرح منطومه الاستغفار که سید مصطفی البکری آنرا منظوم کرده است، چاپ سنگی مصر بسال 1281. قصه مولد المصطفی المسماه بأنظر العقود علی بهجه الودود فی فضل اشرف مولودو آن حاشیه ای است بر رساله ای از خود مؤلف، چاپ سنگی مصر بسال 1283. نور البصائر و کشف الکروب فی مولد و شمائل و معجزات الحبیب المحبوب، طبع بولاق سال 1296. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نائب قریب ویسی شاعر. او راست: قراضه الذهب فی علمی النحو و الادب که در 1049 هَ. ق. از تألیف آن فارغ شده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نجاشی مکنی به ابوالحسین یا ابوالعباس یا ابوالخیر. (روضات الجنات ص 17). رجوع به احمدبن علی بن احمدبن العباس و نجاشی احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نجم الدین. رجوع به احمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نجم الدین. رجوع به احمدبن ابی الفضل اسعد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نجم الدین کبری خیوقی. رجوع به نجم الدین کبری و ابوالجناب و احمدبن عمر خیوقی و روضات الجنات ص 81 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نجم الدین نقچوانی. رجوع به احمدبن ابی بکربن محمد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (بک) نجیب. صاحب جریده ٔ المنظوم و مفتش و امین عموم آثار المصریه. او راست: الاثر الجلیل للقدماء وادی النیل. طبع بولاق بسال 1311 هَ. ق.و طبع ثانی بسنه ٔ 1312 هَ. ق.1895/م. التحفه البهیه فی الهندسه الوصفیه. طبع مصر بسال 1312. تهذیب التحفه السنیه فی الاصول الهندسیه لصادق بک شنن. ترجمه ٔ احمد بک نجیب، طبع مطبعه المدارس بسال 1295. و حانات الطرب فی متنزهات الادب که مؤلف آنرا در کتابخانه ٔ پدر خود یافت و شرح و طبع کرد، چاپ مصر بسال 1312. والعقد النظیم فی مآخذ جمیع الحروف المصریه من اللسان القدیم [معرب از هنری برکش]، طبع مطبعه المدارس بسال 1289. و القول المفید فی آثار الصعید و آن رحله ای است بعض طلبه ٔ دارالعلوم الخدیویه را در اخذ معلومات اثریه طبع بولاق بسال 1310. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نجیب الدین ابیوردی. رجوع به احمد باوردی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نحّاس. رجوع باحمدبن محمدبن اسماعیل و رجوع بروضات الجنات ص 60 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نحاس دمشقی. رجوع باحمدبن ابراهیم نحاس... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ناصح الدین. رجوع به ابوبکر ناصح الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) المیهی. رجوع به میهی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نراقی و او احمدبن مهدی بن ابی ذر کاشانی نراقی متخلص به صفائی است. وی بحری مواج و استادی ماهر و عماد اکابر و ادیب و شاعر و از اکابر دین و عظماء مجتهدین و جامع اکثر علوم و خصوصاً اصول و فقه و ریاضی و نجوم و مردی بزرگ و عظیم الجثه و بزرگ منزلت و بطین و وقور و غیور و دارای شفقت بر رعیت و ضعفا و صاحب همت عالیه بود و پدرش ملامهدی فقیهی استادبود و او نزد پدر خویش و هم نزد بعض علمای عراق عرب فقه آموخت ولیکن بیشتر بمطالعه و کوشش شخصی و قریحه و استعداد فطری بر اکثر علوم واقف گردید. وی در کاشان میزیست و در سال 1244 هَ. ق. بقریه ٔ نراق بمرض وبا درگذشت. از کتب او بفارسی یکی معراج السعاده است در اخلاق و آن شرح جامعالسعادات پدر اوست که چند بار بطبع رسیده و مشهور است و کتاب طاقدیس منظومه ای است مثنوی و کتاب خزائن و آن کشکول مانندی است مشتمل بر اشعار و نوادر و حکایات و مطالب علمی و رساله ٔ فارسیه فی العبادات و از کتبی که بعربی نوشته است: کتاب مستند در فقه استدلالی که کتابی است مبسوط و کبیر و اساس الاحکام در فقه و شرح تجریدالاصول پدر خود در مجلدات بسیار و مناهج الوصول و عین الاصول و مفتاح الاحکام در علم اصول و شرح کتابی از والد خود در حساب و عوائدالایام در قواعد کلیه ٔ فقهی و مختصری در اصول فقه که آنرا مفتاح الاحکام نامیده و کتاب فی الرد علی الفادری النصرانی المورد فی هذه الاواخر علی دین الاسلام بالشبهات المشبهه للامر علی العوام و آنرا سیف الامه نامید و جز آن. رجوع به روضات الجنات ص 27 شود. و از اشعار اوست:
از بیم ملامت رهم از میکده بسته ست
از خانه ٔ ما کاش بمیخانه دری بود
یک دیده بروی تو گشودیم و ببستیم
چشم از دو جهان وه چه مبارک نظری بود
آزادیم از دام هوس نیست ولیکن
صیاد مراکاش باینجا گذری بود
اعضای تن خود همه کاویدم و دیدم
در هر رگ و هر پی ز غمت نیشتری بود.
و نیز:
در حیرتم آیا ز چه رو مدرسه کردند
جائی که در آن میکده بنیاد توان کرد.
و نیز:
بدین دردم طبیبی مبتلا کرد
که درد هر دو عالم رادوا کرد.
رجوع بمجمعالفصحاء ج 2 ص 330 و احمدبن مهدی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) موفق الدین. رجوع به احمدبن محمدبن العباس... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) منشوری. رجوع به احمدبن محمد مکنی به ابوسعد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) منشی منصوری. او راست: سمط اللاَّلی فی امضاآت الموالی. وفات وی بسال 1037 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) المنصور. سیزدهمین از امرای ارتقیه ٔ ماردین. (765- 769 هَ. ق.).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) منصور مکنی به ابوالعباس بن محمد الشیخ. یکی از شرفای حسنی مراکش در 986 هَ. ق. رجوع به ابوالعباس احمد المنصور... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) منوچهری دامغانی. رجوع به منوچهری احمدبن قوس... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) موصلی. مؤلف صفهالصفوه (جزء 4 ص 161) آرد که: از احمد المیمونی از ولد میمون بن مهران روایت است که گفت: احمد الموصلی نزد ما آمد و من نزد او رفتم. مرا گفت: یا احمد ان تعمل قد عمل العاملون قبلک، و ان تعبد فقد تعبد المتعبدون قبلک، اولئک الذین قربوا الاَّخره و باعدوا الدنیا اولئک الذین ولی اﷲ اقامتهم علی الطریق فلم یأخذوا یمیناً ولا شمالاً و لو سمعت نغمهمن نغماتهم المختمره فی صدورهم المتغرغره فی حلوقهم لغیبت علیک عیشک و لطردت عنک البطاله ایام حیاتک.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) موصلی. رجوع به احمدبن یوسف بن حسن... کواشی موصلی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) موفق الدین. رجوع به احمدبن ابراهیم بن محمد حلبی.... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) موفق الدین. رجوع به احمدبن قاسم بن خلیفهبن یونس... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) موفق الدین. رجوع به احمدبن یوسف بن حسن... کواشی موصلی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) میکالی. رجوع به احمدبن علی بن اسماعیل میکالی و احمدبن علی میکالی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مولانازاده. رجوع به احمدبن رکن الدین ابی یزید... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مولانازاده بن محمود هروی بیاتی. او راست: شرحی بر دو قسمت طبیعی و الهی هدایه ٔ اثیرالدین ابهری.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مؤید. رجوع به شهاب الدین احمد مؤید... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) المهدی. پنجمین از ائمه ٔ صنعاء. وی پس از محمد المجید و پیش از محمد الهادی امامت داشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مهذب الدین. رجوع به احمدبن حاجب... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مهیلی (شیخ...) ملقب به امیر نظام الدین. خوندمیر در حبیب السیر (ج 2 ص 258) آرد: امیر نظام الدین علیشیر بعد از چند گاهی که بلوازم امر مهرداری پرداخت از آن منصب استعفا نمود و التماس فرمود که امیر نظام الدین شیخ احمد مهیلی مهردار باشد، خاقان منصور [سلطان حسین میرزا] این ملتمس را بعز اجابت اقتران داد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) میتنی مکنی به ابونجاح. یکی از فضلا و ادباء عصر خویش. او راست: منظومه ای در شرح انموذج اللبیب فی خصائص الحبیب ِ سیوطی. رجوع به کشف الظنون چ 1 استانبول ج 1 ص 161 و رجوع به میتنی و معجم المطبوعات شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) میدانی. رجوع به احمدبن محمدبن احمد... میدانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) میکائیل. رجوع بتاریخ بیهقی چ فیاض ص 535 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (بک) ندی. وی معلم موالید الثلاثه در مدرسه الطنیه ٔ مصر و معلم فن ّ زراعت در مدارس الحربیه بود. او راست: الاَّیات البینات فی علم النباتات، طبع بولاق بسال 1283 هَ. ق. و الاقوال المرضیه فی علم طبقات الارضیه و آن جزء سوم از تاریخ طبیعی است، طبع بولاق بسال 1288. الحجج البینات فی علم الحیوانات، [معرب]، طبع بولاق بسال 1284. و حسن البراعهفی علم الزراعه تألیف الدکتور فیجری بک دو جزء، طبع مصر سال 1283. و حسن الصناعه فی علم الزراعه دو جزء نظری و عملی، طبع مصر سال 1291. و الروضه البهیه فی زراعه الخضراوات المصریه تألیف المعلم کرتوجیرا. طبع بولاق بسال 1290. و علم الحیوانات، طبع مصر بسال 1284. و نخبه الاذکیاء فی علم الکیمیاء تألیف جاستنل بک دو جزء، طبع مصر بسال 1286. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نسائی. رجوع به احمدبن زهیر ابوخیثمه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (ملک مظفر ابوالسعادات...). هشتمین از ممالیک برجی. آنگاه که پدر او ملک مؤید شیخ محمودظاهر وفات کرد او یکسال و نیمه بود و برحسب وصیت پدر او را در 824 هَ. ق. بسلطنت برداشتند و وصی ملک مؤید محمود که مدیر ملک بود اتابک طاطر پس از هفت ماه احمد را از سلطنت خلع و خود بر اریکه ٔ ملک نشست.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) هروی. رجوع به احمدبن محمدبن محمد عبدی فاشانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نهرجوری. شاعر عروضی مکنی به أبواحد. او را در عروض تصانیفی است و وی بدانش عروض عارف و حاذق است و در آن علم در مرتبت ابوالحسن عروضی و عمرانی و امثال آنان است معهذا در شعر از طبقه ٔ متوسط باشد و از اهل بصره است. یاقوت گوید: ابوالحسن از علی بن محمدبن نصر کاتب مرا روایت کرد و گفت: من دربصره بسال 399 هَ. ق. بدانگاه که در جمله ٔ ابوالحسن بن ماسرجیس بودم احمد نهرجوری را دیدم و ما عزیمت رفتن بأرّجان نزد بهاءالدوله داشتیم و نهرجوری نیز با ما قصد آن صوب کرد و در ارّجان بخدمت بهاءالدوله پیوست و تا اواخر سال 402 بدانجا ببود و چون در این وقت ابوالفرج محمدبن علی الخازن را تقلد بصره دادند نهرجوری بصحابت وی به بصره بازگشت و من در ذیقعده ٔ سال 403 در خدمت شاهنشاه اعظم جلال الدولهبن بهاءالدوله ببصره شدم و چند ماه از این پیش نهرجوری به بیماری عجیب درگذشته بود. و بیماری آن بود که شپش در جسم او پیدا آمد و آنقدر تن خویش بخارید تا بمرد. و او پیری کوتاه بالا و گندمگون مائل بسیاهی و بدجامه و جملهً شوخگن و بددین و متظاهر بالحاد بود و بتمام عمر زن نکرد و فرزند نیاورد. و در فلسفه و علوم اوائل سخت استاد و از طبقه ٔ عالی و در علوم عربیه متوسط و شعر او از علم او نازل تر بود. و وی نسبت بمردمان بدزبان هجّاء و ثلاب بود و بکسانی که با وی احسان می کردند کم سپاس بود و شعر بسیاری از خود مرا انشاد کرد از جمله:
من عاذری من رئیس
یعدّ کسبی حسبی
لما انقطعت الیه
حصلت منقطعاً بی.
و این شعر او ابوالعباس بن ماسرجیس بشنید گفت: در این شعر تدلیس کند و مرا هجا کردن خواهد و کلمه ٔ من رئیس در اصل شعر او من وزیر و من عاذری من عذیریست. و آنگاه که نهرجوری بمرد مسودات وی به ابوالعباس برداشتند و او این قطعه در میان بیافت و بمن بنمود و همچنان بود که ازپیش حدس زده بود. و نهرجوری راست که در هجاء ابوالوفأبن الصیقل گوید:
ما استخرج المال بمثل العصی
لطالبیه من ابی الغدر
الیس قد اخرج موسی بها
لقومه الماء من الصخر.
و نیز از اوست:
صاح ندیمی و شفه الطرب
یا قومنا ان ّ امرنا عجب
نارا اذا الماء مسّها زفرت
کأنها لألتها بها حطب.
و اوراست در هجاء طبیبی از مردم اُبُلّه موسوم بأبوغسان:
یا طبیباً داوی کساد ذوی الاکَ
-فان حتی اعادهم فی نفاق
ان تکن قد وصلت رزقهم فیَ
-ها فکم قدقطعت من ارزاق
وقع اﷲ فی جبینک للأر-
زاق ان ودعی وداع الفراق.
و نیز او راست در هجای طبیب مذکور:
یا ابن غسان انت ناقضت عیسی
فهو یحیی الموتی و انت تمیت
یشهد القلب انه یقدم الغا-
سل او ان دسته تابوت.
و در مدح ابواسحاق صابی گوید آنگاه که بمصر بود:
لایذهبن علیک فی العوّاد
ضعف القوی و تفتت الاکباد
لاتسألی عنی سواک فانما
ذکراک انفاسی و حبک زادی
یا سمحه بدمی علی تحریمه
فیما یظن اصادق و اعادی
حاشاک ان القاک غیر بخیله
او ان اری ما لاترین رشادی.
و گویند وسخ و قذارت وی از تنگدستی و فقر نبود چه حال او نیکو بود بلکه عادتاً شوخگن بود. و مردمان از بذائت لسان وی بپرهیز بودند. ابن نصر گوید: وقتی او ابوالفرج منصوربن سهل مجوسی عامل بصره را مدحی گفت و او وی را صلتی نیکو داد و حواشی بوالفرج در وی آویختند و هریک از این صلت سهمی میخواستند. او پاره ای کاغذ برگرفت و این شعر بنوشت و به یکی از داخلین داد تا ابوالفرج را دهد:
اجازنی الاستاذ عن مدحتی
جائزه کانت لاصحابه
و لم یکن حظّی َ منها سوی
جهبذتی یوماً علی بابه.
و چون شعر بابوالفرج رسید، فی الحال کس بیرون فرستاد تا حواشی را از وی بازدارد و زرهای داده را واپس گرفت و بدوداد و بهمراه وی برفت و او را بخانه ٔ خود رسانید. رجوع به معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 2 ص 120 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نیشابوری. رجوع به احمدبن محمدبن ابراهیم ثعلبی... و روضات الجنات ص 68 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) واسطی. رجوع به احمدبن ابراهیم بن عبدالرحمان... شود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) وفقی. رجوع به احمدبن رمضان شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ولی الدّین. رجوع به احمدبن عبدالرّحیم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ولی الدّین. رجوع به احمد ابوزرعهبن زین الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) هادی بن نظام الدین مقصودی. او راست: الاستفتاح فی القواعد الصرفیه العربیه طبع قازان بسال 1898 م. والاستکمال فی القواعدالنحویه طبع قازان بسال 1896. و دروس شفاهیه فی الصرف والنحو طبع قازان بسال 1901. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) هبهاﷲ جبرانی نحوی مقری. از مردم جِبرین و ابن نقطه آنرا بفتح گفته، و آن دهی است بناحیه ٔ غزاز، و این نسبت بر غیر قیاس است. رجوع به منتهی الارب چ ایران ج 1 ص 154 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) هزاراسپی. یازدهمین اتابک هزاراسپی لرستان (از حدود 780تا 815 هَ. ق.). رجوع به نصرهالدین احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نُوَنْدی. از مردم دروازه ٔ نُوند مَحَله ای بسمرقند. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) هکاری. رجوع به ابن خلکان و روضات الجنات ص 87 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الهلالی. او راست: شرح علی خطبه مختصر الخلیل. و در هامش آن شرح الزرقانی بر شرح اللقانی بر الخطبه [فقه مالک] و آن در فاس بسال 1309 هَ. ق. به چاپ رسیده است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) همدانی. رجوع به احمدبن حسین بن یحیی بن سعید... بدیعالزمان و روضات ص 66 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) همدانی. رجوع به احمدبن محمدبن سعید... و ابن عقده و روضات ص 58 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) یحیی بن سلیمان بن عاشق پاشا (درویش...). او راست: تاریخ آل عثمان.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) یحیی منیری ملقب به شرف الدین. رجوع به یحیی منیری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) یساول (مولانا...) که او را مولا مقصود هم میگفتند. از جمله ٔ معتمدان میرزا علاءالدوله و میرزا بابر. رجوع بحبط ج 2 ص 217، 222، 226، 228- 231 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) یک دست. ابن خلیل نقشبندی جوریانی. یکی از مشایخ صوفیه ٔ نقشبندیه. او در مکه ٔ مکرمه مجاور بوده است و اهل طریقت آن نواحی را بدو اعتقاد نیکو بوده و کرامات بدو نسبت میکردند. وفات وی در 1119 هَ. ق. بمکه ٔ مکرمه بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ینالتگین. وی از سالاران دوره ٔ غزنوی است. نخست خازن سلطان محمود و در همه سفرهای این پادشاه با او بود و خدمتهای نیکو کرد سپس در زمان سلطان مسعود در دوم شعبان سنه ٔ 422 هَ. ق. خلعت سالاری هندوستان پوشید و خواجه احمد حسن میمندی با این احمد ینالتگین دشمنانگی میورزید و او را اغوا کرد و بمخالفت بوالحسن علی قاضی شیراز واداشت و عاقبت این مرد با ترکمانان بساخت و سر بطغیان برداشت و فتنه ها برپا کرد و بالاخره تلک هندو مأمور سرکوبی او شد و بدست تلک کشته گردید و سرش را نزد سلطان فرستادند. در تاریخ بیهقی درباره ٔ احمد ینالتگین چنین آمده است: و پس از این بروزی چند امیر خواجه را گفت: هندوستان بی سالاری راست نیاید، کدام کس را باید فرستاد؟ گفت: خداوند بندگان را شناسد، و اندیشیده باشد بنده ای که این شغل را بشاید، و شغل سخت بزرگ و با نام است، چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاده، کسی باید در پایه ٔ او، هرچند کارها بحشمت خداوند پیش رود، آخر سالاری کاردان باید، مردی شاگردی کرده. امیر گفت: دلم بر احمد ینالتگین قرار گرفته است هرچند که شاگردی سالاران نکرده است خازن پدر ما بوده است در همه سفرها خدمت کرده و احوال و عادات امیر ماضی را بدیده و بدانسته. خواجه زمانی اندیشیدو بد شده بود با این احمد بدان سبب که از وی قصدها رفت بدان وقت که خواجه مرافعه میداد و نیز کالای وی میخرید بارزان تر بها و خواجه را بازداشتند و بمکافاتی نرسید تا در این روزگار فرمود تا شمار احمد ینالتگین بکردند و شطط جست و مناقشتها رفت تا مالی از وی بستدند. خواست که جراحت دلش را مرهمی کند چون امیر او را پسندید، و دیگر که خواجه با قاضی شیراز بوالحسن علی سخت بد بود بحکم آنکه چندبار امیر محمود گفته بودچنانکه عادت وی بود که: تا کی این ناز احمد؟ نه چنان است که کسان دیگر نداریم که وزارت ما کنند، اینک یکی قاضی شیراز است، و این قاضی ده یک این محتشم بزرگ نبود... در این مجلس خواجه روا داشت که چون احمد ینالتگین گردنی بزرگ را در قاضی شیراز انداخته آید تا آبش ببرد، گفت: زندگانی خداوند دراز باد، سخت نیکو اندیشیده است و جز احمد نشاید و لکن با احمد احکامها باید بسوگند و پسر را باید که به گروگان اینجا یله کند. امیر گفت: همچنین است، تا خواجه او را بخواند و آنچه واجب است در این باب بگوید و بکند. خواجه بدیوان وزارت آمد و احمد را بخواندند، سخت بترسید از تبعتی دیگر که بدو بازخورد، و بیامد و خواجه وی را بنشاند و گفت: دانسته ای که با تو حساب چندین ساله بود و مرا در این سوگند گران است که در کارهای سلطانی استقصا کنم و نباید که ترا صورت بندد که از تو آزاری دارم و یا قصدی میکنم، تا دل بد نداری، که آنجا که یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیزباقی نماند از نصیحت و شفقت. احمد زمین را بوسه دادو گفت: بنده را بهیچ حال صورتهای چنین محال نبندد، که نه خداوند را امروز می بیند، و سالها بدیده است، صلاح بندگان در آن است که خداوند سلطان میفرماید و خداوند خواجه ٔ بزرگ صواب بیند. وزیرگفت: سلطان امروز خلوتی کرد و در هر بابی سخن رفت و مهم تر از آن حدیث هندوستان که گفت: آنجا مردی دراعه پوش است چون قاضی شیراز و از وی سالاری نیاید، سالاری باید با نام و حشمت که آنجا رود و غزو کند و خراجها بستاند چنانکه قاضی تیمار عملها و مالها میکشد و آن سالار بوقت خود بغزو میرود و خراج و پیل می ستاند و بر تارک هندوان عاصی می زند و چون پرسیدم که خداوند همه ٔ بندگان را شناسد که را میفرماید؟ گفت: دلم بر احمد ینالتگین قرار میگیرد. و در باب تو سخت نیکو رای دیدم خداوند را و من نیز آنچه دانستم از شهامت و بکار آمدگی تو باز نمودم وفرمود مرا تا ترا بخوانم و از مجلس عالی دل ترا گرم کنم و کار تو بسازم تا بروی، چه گوئی ؟ احمد زمین بوسه داد و برپای خاست و گفت: من بنده را زبان شکر این نعمت نیست و خویشتن را مستحق این درجه نشناسم و بنده و فرمان بردارم خدمتی که فرموده آید آنچه جهد است بجای آرم چنانکه مقرر گردد که از شفقت و نصیحت چیزی باقی نماند. خواجه وی را دل گرم کرد و نیکویی گفت و بازگردانید و مظفر حاکم ندیم را بخواند و آنچه رفته بود با وی باز راند و گفت: امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی راست کنند زیادت از آنکه اریاق را که سالار هندوستان بود ساختند، و بونصر مشکان منشورش بنویسد و بتوقیع آراسته گردد که چون خلعت بپوشید آنچه واجب است از احکام بجای آورده آید تا بزودی برود و بسرکار رسد و بوقت بغزو شتابد. و مظفر برفت و پیغام بداد، امیر فرمود تا خلعت احمد راست کردند طبل و علم وکوس و آنچه با آن رود که سالاران را دهند و روز یکشنبه دوم شعبان این سال امیر فرمود تا احمد ینالتگین را بجامه خانه بردند و خلعت پوشانیدند خلعتی سخت فاخر و پیش آمد کمر زر هزار گانی بسته و با کلاه دو شاخ و ساختش هم هزارگانی بود و رسم خدمت بجای آورد و امیر بنواختش و بازگشت با کرامتی نیکو بخانه رفت و سخت بسزا حقش گذاردند، و دیگر روز بدرگاه آمد و امیر با خواجه ٔ بزرگ و خواجه بونصر صاحب دیوان رسالت خالی کرد و احمد را بخواندند و مثالها از لفظ عالی بشنود و ازآنجا بطارم آمدند و این سه تن خالی بنشستند و منشورو مواضعه [و] جوابها نبشته و هر دو بتوقیع مؤکد شده با احمد ببردند و نسخت سوگندنامه پیش آوردند و وی سوگند بخورد چنانکه رسم است و خط خود بر آن نبشت وبر امیر عرضه کردند و بدوات دار سپردند و خواجه وی را گفت: آن مردک شیرازی بناگوش آکنده چنان خواهد که سالاران بر فرمان او باشند و با عاجزی چون عبداﷲ قراتگین سر و کار داشت چون نام اریارق بشنید و دانست که مردی با دندان آمد بخواست تا آنجا عامل و مشرف فرستد بوالفتح دامغانی را بفرستاد و بوالفرج کرمانی را و هم با اریارق برنیامدند. و اریارق را آنچه افتاد از آن افتاد که برای خود کار می راند. ترا که سالاری، باید که بحکم مواضعه و جواب کار میکنی و البته در اعمال واموال سخن نگوئی تا بر تو سخن کس نشنوند اما شرط سالاری را بتمامی بجای آری چنانکه آن مردک دست بر رگ توننهد و ترا زبون نگیرد. و بوالقاسم بوالحکم که صاحب برید و معتمد است آنچه رود خود بوقت خویش اِنها میکند و مثالهای سلطانی و دیوانی میرسد و نباید که شما دو تن مجلس عالی را هیچ دردسر آرید آنچه نبشتنی است سوی من فراخ تر میباید نبشت تا جوابهای جزم می رسد. و رای عالی چنان اقتضا میکند که چند تن را از اعیان دیلمان چون بونصر طیفور و جز وی با تو فرستاده آید تا از درگاه دورتر باشند که مردمانی بیگانه اند و چند تن را نیز که از ایشان تعصب میباشد بناحیت شان چون بونصر بامیانی و برادر زعیم بلخ و پسرعم رئیس، و تنی چند از گردنکشان غلامان سرائی که از ایشان خیانتها رفته است و بر ایشان پدید کرده آزاد خواهند کرد و صلت داد و چنان نمود که خیل توانَد، ایشان را با خود باید برد و سخت عزیز و نیکو داشت اما البته نباید که یک تن از ایشان بی فرمان سلطان از آب چند راهه بگذرد بی علم و جواز تو، و چون به غزوی روید این قوم را با خویشتن باید برد و نیک احتیاط باید کرد تا میان لشکر لاهور آمیختگی نشود و شراب خوردن و چوگان زدن نباشد و برایشان جاسوسان و مشرفان داری که این از آن مهمات است که البته تأخیر برندارد. و بوالقاسم بوالحکم در این باب آیتی است. سوی او نبشته آید تا دست با تو یکی کند و آنچه واجب است در این تمامی آن بجای آرد. و در بابهای دیگر آنچه فرمان عالی بود و منشور و جواب مواضعه آماده است و اینچه شنیدی پوشیده ترا فرمان خداوند است و پوشیده باید داشت و چون بسرکار رسیدی حالهای دیگر که تازه میشود می باز نمائید هرکسی را آنچه درباره ٔ وی باشد، تا فرمانها که رسد برآن کار میکند. احمد ینالتگین گفت: همه بنده را مقرر گشت و جهد کرده آید تا خلل نیفتد و بازگشت. خواجه بر اثر وی پیغام فرستاد بر زبان حسن حاجب خود که فرمان عالی چنان است که فرزند تو پسرت اینجا ماند و شک نیست که تو عیال و فرزندان سرپوشیده را با خویشتن بری، کار این پسر بساز تا با مؤدبی و وکیلی بسرای تو باشد که خویشتن را آنجا فراخ تر تواند داشت، که خداوند نگاهداشت دل ترا نخواست که آن پسر بسرای غلامان خاص باشد و مرا شرم آمد این با تو گفتن و نه از تو رهینه می باید و هرچندسلطان در این باب فرمانی نداده است از شرط و رسم درنتوان گذشت و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و ماننده ٔ تو. احمد جواب داد که: فرمان بردارم و صلاح من امروز و فردا درآن است که خواجه ٔ بزرگ بیند و فرماید. و حاجب را حقی نیکو گزارد و بازگردانید و کار پسر بواجبی بساخت، و دیگر شغلهای سالاری از تجمل و آلت و غلام و جز آن همه راست کرد چنانکه دیده بود و آموخته که در چنین ابواب آیتی بود. چون کارها بتمامی راست کرد دستوری خواست تا برود و دستوری یافت و روز شنبه پنج روز مانده از شعبان امیر برنشست و بدشت شابهار آمد با بسیار مردم و در مهد پیل بود و بر آن دکان بایستاد و احمد ینالتگین پیش آمد قبای لعل پوشیده و خدمت کرد و موکبی سخت نیکو با بسیار مردم آراسته با سلاح تمام بگذشت سرهنگان و دیلمان و دیگر اصناف که با وی نامزد بودند و بر اثر ایشان صد و سی غلام سلطانی بیشتر خط آورده که امیر آزاد کرده بود و بدو سپرده بگذشتند با سه سرهنگ سرای و سه علامت شیر و طراده ها برسم غلامان سرای و بر اثر ایشان کوس و علامت احمد دیبای سرخ و منجوق و هفتاد و پنج غلام و بسیار جنیبت و جمازه. امیر احمد را گفت: بشادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت را بشناس و شخص ما را پیش چشم دارو خدمت پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواخت گردی. جواب داد که آنچه واجب است از بندگی بجای آرد و خدمت کرد و اسب سالار هندوستان بخواستند و برنشست و برفت و کان آخرالعهد بلقائه که مرد را تباه کردند تا از راه راست بگشت و راه کژ گرفت چنانکه پس از این آورده آید بجای خود. و باز بیهقی در موضع دیگر گوید: و هم دراین تابستان حالی دیگر رفت از حدیث احمد ینالتگین سالار هندوستان و بستم مردی را عاصی کردند که سبب فتنه ٔ خراسان و قوت گرفتن ترکمانان و سلجوقیان بعد قضأاﷲ عز ذکره آن بود و هر کاری را سببی است. خواجه ٔ بزرگ احمد حسن بد بود با این احمد بدان سبب که پیش از این بازنموده ام که وی قصدها کرد در معنی کالای وی بدان وقت که آن مرافعه افتاد با وی و مصادره، و با قاضی شیراز هم بد بود از آنچه باری چند امیرمحمود گفته بود که قاضی وزارت را شاید. احمد حسن بوقت گسیل کردن احمد ینالتگین سالار هندوستان در وی دمیده بود که از قاضی شیراز نباید اندیشید که تو سالار هندوستانی بفرمان سلطان و وی را بر تو فرمانی نیست تا چنان نباشد که افسونی بر تو خواند و ترا بر فرمان خویش آرد. و احمد ینالتگین بر اغرا و زهره برفت و دو حبه از قاضی نیندیشید و در معنی سالاری این احمد مردی شهم بود و او را عطسه ٔ امیرمحمود گفتندی و بدو نیک بمانستی و در حدیث مادر و ولادت وی و امیرمحمود سخنان گفتندی، و بوده بود میان آن پادشاه و مادرش حالی بدوستی، حقیقت خدای عزوجل داند. و این مرد احوال و عادت امیرمحمود نیک دریافته بود در نشستن و سخن گفتن، چون بهندوستان رسید غلامی چند گردن کش مردانه داشت و سازی و تجملی نیکو، میان وی و قاضی شیراز لجاج رفت در معنی سالاری، قاضی گفت: سالاری عبداﷲ قراتگین را باید داد و در فرمان او بود. احمد گفت: بهیچ حال نباشم، سلطان این شغل مرا فرموده است و از عبداﷲ بهمه روزگار وجیه تر و محتشم تر بوده ام و وی را و دیگران را زیر علامت من باید رفت، و آن حدیث دراز کشید، و حشم لوهور و غازیان احمدرا خواستند و او بر مغایظه ٔ قاضی برفت با غازیان و قصد جای دوردست کرد و قاضی بشکایت از وی قاصدان فرستاد و قاصدان ببست رسیدند و ما بسوی هرات و نشابور خواستیم رفت امیرمسعود خواجه ٔ بزرگ احمد حسن را گفت: صواب چیست در این باب ؟ گفت: احمد ینالتگین سالاری را از همگان به شاید جواب قاضی بازباید نبشت که تو کدخدای مالی ترا با سالاری و لشکر چه کار است، احمد خود آنچه باید کرد کند و مالهای تکران بستاند از خراج و مواضعت و پس بغزا رود و مالی بزرگ بخزانه رسد و مابین الباب و الدار نزاع بنشود. امیر را این خوش آمد و جواب بر این جمله نبشتند و احمد ینالتگین سخت قوی دل شدکه خواجه بدو نامه فرموده بود که قاضی شیراز چنین وچنان نبشت و جواب چنین و چنان رفت و با غازیان و لشکر لوهور رفت و خراجها از تکران بتمامی بستد و درکشید و از آب گنگ گذاره شد و برچپ رفت و ناگاه بر شهری زد که آنرا بنارس گویند از ولایت گنگ بود و لشکر اسلام بهیچ روزگار آنجا نرسیده بود شهری دو فرسنگ در دو فرسنگ و آبهای بسیار و لشکر از بامداد تا نماز دیگر بیش مقام نتوانست کرد که خطر بود و بازار بزازان و عطاران و گوهرفروشان از این سه بازار ممکن نشد بیش غارت کردن، لشکر توانگر شد چنانکه همه زر و سیم و عطر وجواهر یافتند و بمراد بازگشتند، و قاضی از برآمدن این غزو بزرگ خواست دیوانه شود. قاصدان مسرع فرستاد بنشابور بما رسیدند و بازنمودند که احمد ینالتگین مالی عظیم که از مواضعت بود از تکران و خراج گزاران بستد و مالی که حاصل شد بیشتر پنهان کرد و اندک مایه چیزی بدرگاه عالی فرستاد معتمدان من با وی بوده اند پوشیده، چنانکه وی ندانست و از آن مشرف و صاحب برید نیزبودند و هرچه بستد نسخت کردند و فرستاده آمد تا رای عالی برآن وقوف گیرد تا این مرد خائن تلبیس نداند کرد، و بترکستان پوشیده فرستاده بوده است بر راه پنجهیر تا وی را غلامهای ترک آرند و تا این غایت هفتاد و اند غلام آوردند و دیگر دمادم است، و ترکمانان را که اینجا اند همه را با خویشتن یار کرده و از راه ببرده و بر حالهای او کس واقف نیست که گوید: من پسر محمودم. بندگان بحکم شفقت آگاه کردند. رای عالی برتر است.این نامه ها بر دل امیر کار کرد و بزرگ اثری کرد و مثال داد استادم را بونصر تا آنرا پوشیده دارد چنانکه کس برآن واقف نگردد. و دمادم این مبشران رسیدند و نامه های سالار هندوستان احمد ینالتگین و صاحب برید لشکر آوردند بخبر فتح بنارس که کاری سخت بزرگ برآمد و لشکر توانگر شد و مالی عظیم از وی و خراجها که از تکران بستده بوده است و چند پیل حاصل گشت، و بندگان نامه ها از اندر دربندی نبشتند و روی بلوهور نهادند و خوش خوش می آمدند و آنچه رفته بود باز نموده بودند...
و در این میانها نامه ها پیوسته میرسید که احمد ینالتگین بلوهور بازآمد با ترکمانان، و بسیار مفسدان لوهور و از هر جنس مردم بر وی گرد آمد و اگر شغل او را بزودی گرفته نیاید کار دراز گردد که هر روزی شوکت و عزت وی زیادت است. امیر در این وقت بباغ صد هزاره بود خلوتی کرد با سپاه سالار و اعیان و حشم و رای خواست تا چه باید کرد در نشاندن فتنه ٔ این خارجی وعاصی چنانکه دل بتمامی از کار وی فارغ گردد. سپاه سالار گفت: احمد را چون از پیش وی بگریخته بود نمانده بود بس شوکتی و هر سالار که نامزد کرده آید تا پذیره ٔ او رود بآسانی شغل او کفایت شود که بلوهور لشکر بسیار است و اگر خداوند بنده را فرماید رفتن برود در هفته ای، هرچند هوا سخت گرم است. امیر گفت: بدین مقدار شغل زشت و محال باشد ترا رفتن که بخراسان فتنه است ازچند گونه و به ختلان و تخارستان هم فتنه افتاده است هرچند وزیر رفته و وی آنرا کفایت کند ما را چون مهرگان بگذشت فریضه است به بست یا به بلخ رفتن و ترا با رایت ما باید رفت سالاری فرستیم بسنده باشد، سپاه سالار گفت: فرمان خداوند راست و سالاران و گروهی اینجا حاضرند در مجلس عالی و دیگر بر درگاهند، کدام بنده را فرماید رفتن ؟ تلک هندو گفت: زندگانی خداوند درازباد، من بروم و این خدمت بکنم تا شکر نواخت و نعمت گزارده باشم و دیگر که من از هندوستانم و وقت گرم است و در آن زمین من راه بهتر برم اگر رای عالی بیند این خدمت از بنده دریغ نیاید. امیر وی را بنواخت و بستود بدین مسابقت که نمود و حاضران را گفت: چه گوئید؟ گفتند: مردی نام گرفته است و شاید هر خدمت را که تیغ و مردم و آلت دارد و چون بفرمان عالی زیادت نواخت یافت این کار بسر تواند برد. امیر گفت: بازگردید تا در این بیندیشم. قوم بازگشتند و امیر با خاصگان خویش فرودسرای گفته بود که هیچکس از این اعیان دل پیش این کار نداشت و بحقیقت رغبت صادق ننمود تا تلک را مگر شرم آمد و پای پیش نهاد و عراقی دبیر را پوشیده نزدیک تلک فرستاد و وی را به پیغام بسیار بنواخت و گفت: برما پوشیده نیست از این چه تو امروز گفتی و خواهی کرد و هیچ خوش نیامد سخن تو آن قوم را که پیش ما بودند اکنون تو ایشان را باز مالیدی ناچار ما ترا راست گوی گردانیم و فردا بدین شغل نامزد کنیم و هرچه ممکن است در این باب بجای آریم و مال بسیار و مردم بیشمار و عده تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود و مخالفت برافتد بی ناز و سپاس ایشان و تو وجیه تر گردی که این قوم را هیچ خوش می نیاید که ما مردی را برکشیم تا همیشه نیازمند ایشان باشیم و ایشان هیچ کار نکنند و در برکشیدن تو اضطراب کنند اکنون تو پای افشار بدین حدیث که گفتی تا بروی و این خطا که رفته است بگفتار و تضریب ایشان بوده است و گذشته باز نتوان آورد. تلک زمین بوسه داد و گفت: اگر بنده بیرون شدِ این کار بندیدی پیش خداوند در مجمعی بدان بزرگی چنین دلیری نکردی اکنون آنچه درخواست است در این کار در خواهم و نسختی کنم تا بر رای عالی عرضه کنند و بزودی بروم تا آن مخذول را برانداخته آید. عراقی بیامد و این حال بازگفت. امیر گفت: سخت صواب آمد بباید نبشت و عراقی در این کار جان برمیان بست و نسختی که تلک مفصل درباب خواهش خود نبشته بود بر رای سلطان عرض داد و امیر دست تلک گشاده گردانید که چون از پژ پژان بگذرد هرچه خواهد کند از اثبات کردن هندوان و صاحب دیوان رسالت را پیغام داد بر زبان عراقی که منشور و نامه های تلک بباید نبشت، و بونصر را عادتی بود در چنین ابواب که مبالغتی سخت تمام کردی در هر چه خداوندان تخت فرمودندی تا حوالتی سوی وی متوجه نگشتی هرچه نبشتنی بود نبشته آمد و اعیان درگاه را این حدیث سخیف می نمود و لیکن رمیه من غیر رام افتاد و کشته شدن احمد ینالتگین را سبب این مرد بود چنانکه بیارم بجای خود.
و نیز در بزرگ شمردن کار این احمد و ترقی تلک بمقامات بلند در تاریخ بیهقی چنین آمده است:... تا کارش بدان پایه رسید که در میان اعیان می نشست در خلوت و تدبیرها تا بچنین شغل که بازنمودم از آن احمد ینالتگین دست پیش کرد که تمام کند و بخت و دولتش آن کار براند و برآمد، و لکل امر سبب... و نیز آمده:... و نیمه ٔ این ماه نامه ها رسید از لهور که احمد ینالتگین با بسیارمردم آنجا آمد و قاضی شیراز و جمله مصلحان در قلعه ٔمندککور رفتند و پیوسته جنگ است و نواحی خراب میکنند و پیوسته فساد است. امیر سخت اندیشمند شد که دل مشغول بود از سه جانب بسبب ترکمانان عراقی و خوارزم و لهور... و نیز آمده: و روز سه شنبه عید کردند و امیر رضی اﷲ عنه فرمود تا تکلفی عظیم کردند و پس از آن خوان بنهادند... و ملطفه ها رسید از لهور سخت مهم که احمد ینالتگین قلعه بستدی اما خبر شد که تلک هندو لشکری قوی بساخت از هر دستی و روی به این جانب دارد این مخذول را دل بشکست و دو گروهی افتاد میان لشکر او، امیر هم در شراب خوردن این ملطفه ها که بخواند نامه فرمود به تلک هندو و این ملطفه ها فرمود تا در درج آن نهادند و مثال داد تا بزودی قصد احمد کرده آید و نامه را امیر توقیع کرد و بخط خویش فصلی زیر نامه نبشت نیکو و سخت قوی چنانکه او نبشتی ملکانه، و مخاطبه ٔ تلک در این وقت از دیوان، المعتمد بود، و بتعجیل این نامه را بفرستادند. و در ذکر خروج مسعود از غزنه بجانب بست و خراسان و جرجان آمده است:... و نامه ها فرمود به تلک تا شغل احمد ینالتگین را که بجد پیش گرفته است و وی را از لهور برمانیده و قاضی و حشم از قلعت فرود آمده بجدتر پیش گیرد چنانکه دل یکبارگی از کار وی فارغ گردد، و روز چهارشنبه سلخ این ماه از بست برفت و در راه مبشران رسیدند و نامه ٔ تلک آوردند بکشته شدن احمد ینالتگین عاصی مغرور و گرفتار شدن پسرش و بطاعت آمدن ترکمانان که با وی میبودند. امیر بدین خبر سخت شاد شد که شغل دلی از پس پشت برخاست، و فرمود تا دهل و بوق زدند و مبشران را خلعت و صلت دادند و در لشکرگاه بگردانیدند و بسیار مال یافتند. و نامه های تلک و قاضی شیراز و منهیان برآن جمله بود که تلک بلهور رسید و چند تن را از مسلمانان که با احمد یار شده بودند بگرفتند مثال داد تا دست راست ببریدند و مردم که با وی جمع شده بودند از این سیاست و حشمت که ظاهر شد بترسیدند و امان خواستند و از وی جدا شدند و کار اعمال و اموال مستقیم گشت و تلک ساخته و مستظهر با مردم بسیار اغلب هندو دم احمد گرفت و در راه جنگهاو دست آویزها میبود و احمد خذلان ایزدی میدید و تلک مردم او را میفریبانید و می آمدند و جنگی قوی تر ببود که احمد ثباتی کرد و بزدند او را و بهزیمت برفت و ترکمانان از وی بجمله جدا شدند و امان خواستند و تلک امان داد و احمد با خاصگان خود و تنی چند که گناهکارتر بودند سواری سیصد بگریختند و تلک از دم او بازنشد و نامه ها نبشته بود بهندوان عاصی جتان تا راه این مخذول فرو گیرند و نیک احتیاط کنند که هرکه وی را یا سرش را نزدیک من آرد وی را پانصد هزار درم دهم و جهان بدین سبب بر احمد تنگ شده بود و مردم از وی بازشد وآخر کارش آن آمد که جتان و هرگونه کفار دم وی گرفتند و یک روز بآبی رسیدند و احمد بر پیل بود خواست که بگذرد جتان مردی دو سه هزار سوار و پیاده بر وی خوردند و با وی کم از دویست سوار مانده بود خود را در آب انداخت و جتان دو سه رویه درآمدند و بیشتر طمع آن کالا و نعمت را که با وی بود چون بدو نزدیک شدند خواست که پسر خویش را بکشد بدست خویش جتان نگذاشتند پسرش بر پیلی بود بربودند و تیر و شل و تبر و شمشیر در وی نهادند و وی بسیار کوشید آخرش بکشتند و سرش ببریدندو مردم که با وی بودند نیز بکشتند یا اسیر کردند و مالی سخت عظیم بدست آن جتان افتاد و خدمتی بزرگ بود که سلطان را کردند و مهترشان در وقت کسان فرستاد نزدیک تلک و دور نبود و این مژده بداد. تلک سخت شاد شد و کسان درمیان آمدند و سخن گفتند تا پسر احمد و سرش فرستاده آید، حدیث پانصد هزار درم میرفت. تلک گفت: مالی عظیم از آن این مرد بدست شما افتاده است و خدمتی که سلطان را کرده اید ثمر آن بشما رسید مسامحت باید کرد، دوبار رسول شد و آمد تا بر صدهزار درم قرار گرفت و تلک بفرستاد و سر و پسر احمد را بنزدیک او آوردند و بر مراد سوی لهور بازگشت تا بقیت کارها را نظام دهد پس بدرگاه عالی شتابد هرچه زودتر باذن اﷲ عزوجل.امیر جوابهای نیکو فرمود و تلک را و دیگران را بنواخت و احماد کرد و مبشران را بازگردانیده آمد و تلک را فرمود تا قصد درگاه کند با سر احمد ینالتگین و با پسرش... و نیز آمده: چون بار بگسست و من ایستاده بودم حدیث احمد ینالتگین خاست و هرکسی چیزی میگفت. حدیث هارون و خوارزم نیز گفتن گرفتند. حاجب بوالنصر گفت:کار هارون همچون کار احمد باید دانست و ساعت تا ساعت خبر رسد. گفت: الفال حق انشأاﷲ تعالی که چنین باشد... و نیز درباره ٔ شوریده بودن هندوستان در تاریخ بیهقی آمده است: خواجه گفت: هرچند احمد ینالتگین برافتاد هندوستان شوریده است... و نیز آمده: و سالار تلک بمرو الرود پیش آمد و خدمت کرد از جنگ احمد ینالتگین عاصی مغرور با ظفر و نصرت بازگشته و با وی لشکری بود سخت آراسته و بسیار مقدمان با علامت و چتر و تمک هندوی با تلک همراه بود و تلکی دیگر بود امیر وی را بنواخت و نیکوییها گفت و امیدها کرد و همچنان پیشروان هندوان را و بر بالائی بایستاد تا لشکر هندو سوار و پیاده بر وی بگذشت آهسته و نیکو لشکری بود و پیلان را نیز بگذرانیدند پنجاه و پنج که بخراج ستده بودند از مکران امیر را سخت خوش آمد این لشکر... تلک بواسطه ٔ از میان بردن احمد ینالتگین نزد امیر مسعود منزلت یافت و نیکوئیها دید چنانکه در تاریخ بیهقی آمده: و دیگر روز تلک را خلعت دادند بسالاری هندوان خلعتی سخت نیکو چون پیش امیر آمد و خدمت کرد امیر خزینه دار را گفت: طوقی بیار مرصع بجواهر که ساخته بودند بیاوردند امیر بستد و تلک را پیش خواند و آن طوق را بدست عالی خویش در گردن وی افکند و نیکوئیها گفت بزبان بخدمتی که نموده بود در کار احمد ینالتگین و بازگشت. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض صص 267-271، 400- 402 و 404 و407 و 423 و 432- 434 و 437 و 438 و 445 و 494 و 497 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نهاوندی.رجوع به احمدبن حسین بن احمدبن زنبیل نهاوندی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نقادی. رجوع به احمدبن صالح... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نسائی. رجوع به احمدبن شعیب و رجوع به نسائی و معجم المطبوعات شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نظام الدین. رجوع به احمد مهیلی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) نسیم. شاعر حزب الوطنی. او راست: دیوان احمد نسیم دو جزء. طبع مطبعه الاصلاح بسال 1326هَ. ق. 1908/م. و وطنیات احمد نسیم و آن شامل مقالاتی است که در جریده اللواء و الصاعقه و مصر الفتاه و غیر آن منتشرشده بود، در دو جزء، طبع مطبعه الهلال سال 1910 م.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نصرالدوله. رجوع به احمدبن مروان و نصرالدوله ابونصر شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نصرهالدین. رجوع به احمدبن یوسف شاه الب ارغون... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نصیبی. رجوع به احمدبن مبارک نصیبی و روضات ص 84 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نطاحه. رجوع به احمدبن اسماعیل نطاحه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نظام الدین. رجوع به احمدبن داود... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نظام الدین (امیر...). رجوع به احمد سهیلی (شیخ...) شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) نظام الدین. رجوع به احمد طبسی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نظام الدین. رجوع به احمد گیلانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سید...) نظام الدین. مؤلف حبیب السیر آرد (ج 2 ص 221): میرزا محمد [بن بایسنقر] مقرون بعز و ناز بشیراز درآمد و از اشراف آن ولایت سید نظام الدین احمد را بنابر استدعاء میرزا عبداﷲ باصطخر فرستاد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (بک) نظیم (1311 هَ. ق.) ناظر مدرسه ٔ خدیویه. او راست: التحفه البهیه فی اصول الهندسه. طبع بولاق بسال 1306 هَ. ق.1892/م. و تحفه الطلاب فی علم الحساب. طبع مصر بسال 1310هَ. ق./ 1897م. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سلطان سید...) نظام الدین بن امیر خاوندشاه. مؤلف حبیب السیر آرد (ج 2 ص 268): [از سوی بدیعالزمان میرزا تیموری در استرآباد] مهم صدارت و پیشوائی جمهور ارباب عمایم بدستور معهود بسید نظام الدین سلطان احمدبن امیر خاوندشاه مفوض گشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سیدی...) نظام الدین (امیر...). مؤلف حبیب السیر آرد (ج 2 ص 393): امیر نظام الدین سیدی احمد و سید میرک، دو جوان پسندیده خصال حمیده فعال اند بکمال صلاح و تقوی موصوف و بصفت علم و فطانت معروف، پدر بزرگوار ایشان امیر خصال الدین محمد است برادر اعیانی حضرت نقابت پناه هدایت دستگاه امیر جمال الحق والدین عطأاﷲ و امیر خصال الدین در زمان خاقان منصور (سلطان حسین میرزا) بامر درس و افاده می پرداخت و گاهی بموعظه نیز اشتغال نموده فرق انام را بنصایح سودمند مستفیدو بهره ور میساخت. اما حالا بنابر کبر سن و ضعف مزاج در زاویه ٔ عزلت منزلت گزیده و همگی اوقات شریف را بطاعات و عبادات مصروف داشته و ازین دو پسر فضیلت اثرش امیر نظام الدین سیدی احمد در یکی از صفه های مدارس سلطانی بدرس و افاده اشتغال مینماید و سید میرک در مزار مقرب حضرت باری خواجه عبداﷲ انصاری در ایام پنجشنبه بنصیحت فرق انام پرداخته ابواب تقریر معانی حدیث و تفسیر میگشاید. از افاده ٔ طبع دراک آن یک طلبه ٔ علوم محسوس و مفهوم مستفید و کامیاب و از افاضه ٔ ضمیر فیض پذیر این یک روضه ٔ هدایت و ارشاد ناضر و سیراب.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نظام الدین (امیر...). رجوع به احمدبن علی (امیر...) فارسی برلاس شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نظام الدین بن ابراهیم بن سلام اﷲبن عمادالدین مسعودبن صدرالدین محمدبن غیاث الدین منصور شیرازی حسنی ملقب بسلطان الحکما و سیدالعلماء. او در ایران شهرت عظیم و مکانتی بزرگ داشت. وی را مؤلفات بسیار است از آن جمله اثبات واجب در سه نسخه کبیر و صغیر و متوسط. وفات او در 1015 هَ. ق. و برادرش امیر نصیرالدین در 1023 درگذشته است. و آندو برادررا بشریف رضی و مرتضی تشبیه میکردند. (خلاصهالاثر).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نظام الدین بن امیر خاوندشاه. رجوع به احمد (سلطان سید...) نظام الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (امیر...) نظام الدین بن فیروزشاه بن ارغونشاه. پس از فوت جلال الدین فیروزشاه از امرای متنفذ شاهرخ بن تیمور، منصب او به پسر ارشدش امیر نظام الدین احمد مفوض گردید.رجوع بحبط ج 2 ص 206، 207، 223، 228، 251، 258 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نظام الدین (خواجه...) ابن مولانا نظام الدین شیخ محمود، خواهرزاده ٔ خواجه شمس الدین محمدبن خواجه سیدی احمد شیرازی بود. میرزا بدیعالزمان تیموری او را از مرتبه ٔ وزارت بدرجه ٔ امارت رسانید و زمام اختیار امور ملکی و مالی را بکف کفایت او نهاد. رجوع بحبط ج 2 ص 293 و 297 شود.
هم خوندمیر در دستورالوزراء (ص 448) آرد که: خواجه نظام الدین احمد باصناف اوصاف حمیده و انواع اخلاق پسندیده مشهور و موصوف بود و بمزید اختیار و اعتبار از سایر وزرای بدیعالزمان میرزا ممتاز و مستثنی مینمود. خال خجسته مآلش خواجه شمس الدین محمد سالها بوزارت سلطان سعید میرزا، سلطان ابوسعید و حسن بیک اشتغال داشت. چنانکه خامه ٔ مشکین شمامه از حالات آن وزیر فرخنده صفات سابقاً بر لوح بیان نگاشت و پدرش مولانا نظام الدین محمود مدت مدید وزیر و مشیر حکام قبهالاسلام بلخ بود و چون بهنگام وصول اجل موعود بعالم آخرت انتقال نمود خواجه نظام الدین احمد هم در آن ولایت رحل اقامت انداخت و بعد از آنکه سلطان بدیعالزمان میرزا در آن مملکت رایت ایالت برافراخت منصب وزارت و نیابت را بدان جناب تفویض کرد و خواجه نظام الدین احمد بسبب وفور وقوف و کاردانی در غایت اختیار روی بتمشیت آن مهم آورد و در سنه ٔ اثنی و تسعمائه (902 هَ. ق.) که چراغ اقبال بدیعالزمان میرزا در منزل چهل چراغ از صرصر مخالفت پدر بزرگوارش انطفاء پذیرفت و قبهالاسلام بلخ نوبت دیگر تعلق بدیوان سلطان صاحبقران گرفت خواجه نظام الدین احمد بپایه ٔ سریرسلطنت مسیر شتافته و بعواطف خسروانه اختصاص یافته دردیوان اعلی مهرزد و در ملازمت رکاب نصرهانتساب بدارالسلطنه ٔ هراه آمده، بعد از روزی چند از آن شغل خطیر استعفا نموده و ملتمس او مبذول افتاده، مقضی المرام بجانب قبهالاسلام مراجعت فرمود و در سنه ٔ اربع و تسعمائه (904 هَ. ق.) که کرت دیگر آن خطه بدست بدیعالزمان میرزا درآمد باز زمام امور وزارت را در کف کفایت خواجه نطام الدین احمد نهاد و آن جناب این نوبت اعتبار و اختیار تمام یافته، پرتو عنایت پادشاهی کماینبغی بر وجنات احوالش تافت و روز بروز تقرب و اقتدار او سمت تزاید میگرفت. با آنکه از مرتبه ٔ وزارت قدم برتر نهاده، منصب امارت دیوان به وی تعلق گرفت و در سرانجام جمیع مهام من حیث الاستقلال دخل کرد و پنج شش سال در کمال دولت و اقبال گذرانید. چون در سنه ٔ 909 هَ. ق.امیر عمربیک با بدیعالزمان میرزا طریق مخالفت مسلوک داشته، در قلعه ٔ شبرغان متحصن گردید بنابر اتحادی که میان او و خواجه نظام الدین احمد بود آنجناب را اندک تنزلی روی نمود. جناب معالی جناب وزارت پناهی خواجه کمال الدین محمد که منصب اشراف دیوان تعلق بدو میداشت و پیوسته خیال مخالفت خواجه نظام الدین احمد بر لوح خاطر و صحیفه ٔ ضمیر می نگاشت فرصت یافته، شمه ای از تصرف و تقصیر آن جناب بعرض رسانید. بنابرآن بدیعالزمان میرزا خواجه نظام الدین احمد را مؤاخذ ساخته، شیخ عبداﷲ بکاول را بمحصلی او مقرر فرمود و امیر شجاع الدین و التون ارغون در مقام حمایت آمده، مهم خواجه نظام الدین احمد را بمبلغ سی تومان کپکی قطع کرد و آن جناب در عرض چند روز بتدارک آن مبلغ خطیر قیام نمود و کرت دیگر منظور نظر تربیت گشته، بدستور پیشتر روی بتمشیت امور سلطانی آورد و چون برین قضیه قرب یکسال درگذشت، خواجه نظام الدین احمد بایالت ولایت شبرغان مأمور گشته و بدان خطه شتافته، باحیای مراسم عدل و انصاف پرداخت و رعایا را بوفور عدل و احسان خوشدل و شادمان ساخت و در خلال این احوال عساکر نصرهشعار خان کامکار و خاقان فلک اقتدار یعنی امام الزمان و خلیفهالرحمن ابوالفتح محمد شیبانی خان خلد اﷲ ملکه الی انقراض الدوران عزیمت فتح شبرغان فرموده، در هر چند روز بنواحی آن ولایت تاخت می آوردند و خواجه نظام الدین احمد بواسطه ٔ عدم مساعدت بخت و طالع، چهار دیوار حصار شبرغان را پناه ساخته، چند گامی بقدم محاربت پیش می آمد و احیاناً بانواع فریب و مواعید دروغ سپاه نصرهدستگاه را بازمیگردانید و هرچند زمان بزبان حال بر وی میخواند که:
چه بندی کمر در مصاف کسی
که چون تو کمر بسته دارد بسی ؟
بسمع قبول نمی شنید و چون در ذی حجه ٔ سنه ٔ اثناعشر و تسعمائه (912 هَ. ق.) آن حضرت بنفس همایون از جیحون عبور فرمود قدم ثبات و قرار خواجه نظام الدین احمد متزلزل گشته و قلعه ٔ شبرغان را بازپرداخته، بکوهستان کرزوان گریخت و بعد از آنکه جمیع ممالک خراسان در تحت تصرف بندگان درگاه عالم پناه قرار گرفت در محلی که حاکم قبهالاسلام بلخ قنبر میرزا از خراسان مراجعت نموده، بمقر خود میرفت خواجه نظام الدین احمد بمعسکر آن جناب شتافت و قنبر میرزا بنابر وفور غدر و تزویر که از خواجه ٔ مشارالیه مشاهده کرده بود او را گرفته، بعالم آخرت فرستاد؛ و لامرد لقضأاﷲ و لا معقب لحکمه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نظام شاه. مشهور به احمد اول مؤسس سلسله ٔ نظامشاهیان در هند (896 تا 914 هَ. ق.). وی احمدنگر را پی افکند و سلسله ٔ او بیش از صد سال (896 تا 1004 هَ. ق.) حکم راندند. و بدست امپراطوران مغول منقرض شدند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نظام گیلانی. رجوع به احمدبن محمد ملقب بشهاب الدین... شود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) منجم. رجوع به احمد ابوحامد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ملک المحسن. رجوع به احمدبن صلاح الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قماج (امیر). حاکم ترمذ بزمان سنجر و چون سنجر پس از چهارسال که در دست غزان بود تدبیر فرار کرد بامیراحمد قماج پیغام داد که کشتیها در کنار آب آمویه معد و مهیا سازد.روزی امیر الیاس غز را که موکلش بود بفریفت تا برسم شکار او را برکنار جیحون برد و در حین اشتغال مردم بصید و شکار احمد از کمین گاه بیرون تاخته سلطان را از میان غزان در ربود و در کشتی نشانده بقلعه ٔ ترمد رسانید و سلطان چند روزی در ترمد ساکن بود تا بعضی ازغلامان و لشکریانش که در اطراف و جوانب بودند به وی پیوستند آنگاه بمرو شتافت. رجوع بحبط ج 1 ص 380 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ماضی ابوالعزائم مؤسس جریده الاَّداب و المؤید. او راست: وسائل اظهار الحق، طبع مطبعه الجمالیه بسال 1332 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کوفانی (شیخ...). جامی در نفحات الانس (ص 220) آرد که: شیخ الاسلام گفت: که شیخ احمد کوفانی خادم عمو بود و پیران بسیار دیده بود و سفرهای نیکو کرده و مرا گفت که: ما از تو بدانسته ایم که ما کرا دیده ایم. یعنی تو ایشان را شناخته ای بحقیقت. [کذا].

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کویا الشالیانی الملیباری (مولی...). او راست: خیرالأدله فی هدی القبله، نقل فیها من المذاهب طبع مدارس 1330 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (کیا جمال الدین...). مؤلف حبیب السیر آرد (ج 2 ص 114): امیر وجیه الدین مسعود [سربداری]مظفر و منصور بغرور موفور باستراباد رفته منشوری باسم اهالی و اعیان مازندران در قلم آورد و ایشان را به اطاعت و انقیاد خویش دعوت کرد. کیا جمال الدین احمدجلال که پیر کار دیده بود و گرم و سرد روزگار چشیده در آن ولایت بر مسند امارت تمکن داشت و از خود کسی راکلانتر نمی پنداشت چون خبر شوکت و جلالت امیر وجیه الدین مسعود شنید ترسید که ناگاه در ولایت مازندران تازد و دست بیداد برآورده بنیاد حیات صغیر و کبیر آن خطه را براندازد بناچار با دو برادرزاده کیا تاج الدین و کیا جلال الدین بملازمت امیر وجیه الدین مسعود شتافت و منظور نظر التفات شده نوازش یافت و امیر مسعود بوجود ایشان مستظهر گشته مطمئن خاطر بمازندران توجه نمود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) گیلانی. (مولانا نظام الدین...). خوندمیر در حبیب السیر (ج 2 ص 394) آرد که: او از مشاهیر منجمان فطنت نشانست و از علم رمل و طالع مسئله نیز وقوفی تمام دارد و آن جناب در زمان دولت خاقان منصور از ولایت گیلان به دارالملک خراسان آمده رقم اقامت بر صفحه ٔ خاطر نگاشت و همگی اوقات خجسته را بکسب فضایل مصروف داشت و الی یومنا هذا در آن بلده ٔ فاخره مقیم است و مشغول بمطالعه ٔ فن حکمت و تنجیم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) لطفی. او راست: السیحون المصریه فی عهد الاحتلال الانکلیزی، طبع مصر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) لغوی معروف به ابن فارس. او راست: المنبی فی اسماء النبی علیه الصلوه والسلام. و رجوع به ابن فارس ابوالحسن و احمدبن فارس بن زکریا شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) لنگر دریا ابن (حضرت علیا) شیخ المشایخ بن شیخ حسین بلخی. از فرزندان ابراهیم ادهم بلخی. او را از آن جهت لنگر دریا نامند که گویند وقتی جهاز پاره شده بود ببرکت قدم ایشان دریا پایاب شد و همه خلق بسلامت بساحل رسیدند. (مؤید الفضلاء).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) لهیعی، ابن خازن. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مافروخی. رجوع به احمدبن علی مافروخی.... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کواکبی (مولی...). وی پدر مولی ابراهیم کواکبی است و ابراهیم نزد او مقدمات علوم را تلمذ کرد. رجوع بنامه ٔ دانشوران ج 2 ص 121 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مالقی. رجوع به مالقی شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) متقی خلیفه ٔ عباسی. رجوع به متقی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) متنبی. رجوع به متنبی و رجوع به ابوالطیب متنبی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) متوکل. رجوع به احمد رسّی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) متوکل. رجوع به شمس الدین احمد المتوکل... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مجد الخاورانی. رجوع به احمدبن ابی بکربن محمد الخاورانی و رجوع بروضات الجنات ص 85 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مجدالدین سجاوندی. رجوع به احمدبن محمد مکنی به ابوبدیل.... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مجدویه. رجوع به احمدبن ابی باکر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مجلدی جرجانی. رجوع به احمدبن علی مجلدی و رجوع به ابوشریف و رجوع به مجلدی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کورانی. رجوع به احمدبن اسماعیل کورانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کمال پاشازاده. رجوع به کمال پاشازاده شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) محرّر. معروف بأحول. از خوشنویسان قدیم معاصر مأمون عباسی است. ابوعبداﷲبن عبدوس گوید: ابوالفضل بن عبدالحمید در کتاب خویش آرد که: بدانسال که مأمون بدمشق رفت احول با محمدبن یزدادبن سعید وزیر مأمون بدمشق شد و روزی از تنهائی و غربت و تنگدستی خویش به ابوهارون خلیفه ٔ محمدبن یزداد شکوه کرد و درخواست تا او را از محمدبن یزداد تمنی کند تا با مأمون در حق وی چیزی گوید و ابوهارون شکوای او بمحمدبن یزداد برداشت و محمد در وقتی مناسب التماس وی بعرض مأمون رسانید. مأمون گفت: من احمد را بهتر از هرکس شناسم او تا چیزی ندارد بخیر و صلاح است و همینکه مالی فوق طاقت خود بدست کرد بتبذیر و افساد پردازد لکن اکنون چون توشفاعت کنی چهار هزار درم وی را دهند. و محمدبن یزداد احمد را بطلبید و ماجری بگفت و از فساد و تلف منع کرد و مال به وی سپرد و او با آن مال غلامی و شمشیری و متاعی خرید و بقیه را باسراف تباه کرد تا هیچ بنماند و غلام چون این حال او بدید همه کالای خانه بازگرفت و بگریخت و احمد عریان و با بدترین احوال بماند و نزد ابوهارون شد. و ماجری قصه کرد و ابوهارون نیم طوماری بگرفت و پهن برگشاد و در آخر آن این بیت نوشت:
فرّ الغلام فطار قلب الأحول
و انا الشفیع و انت خیر معول.
و درنوردید و مهر برنهاد و به احمد داد و گفت: نزد محمدبن یزداد شو و بدو ده. و چون ابن یزداد نامه بستد از احول پرسید در نامه چیست. گفت: ندانم. گفت: این نشانی دیگر از حمق تو که نامه آری و ندانی در آن چه باشد. سپس بگشاد و گستردن گرفت و هیچ نبشته نمی یافت و میخندید تا بآخر طومار رسید و بیت بدید و در زیر آن نوشت:
لولا تعنت احمد لغلامه
کان الغلام ربیطهً بالمنزل.
و مهر کرد واحمد را داد که ابوهارون را بَرَد و احمد فریاد برداشت که خدای را بمن رحمت آر و در حالیکه من در آنم نیکو بیندیش و محمد را بر وی رقت آمد و او را نوید داد که در امر وی با خلیفه سخن گوید. و سپس در خلوتی که حال خلیفه را مساعد یافت ذکر احمد درمیان آورد و ماوقع قصه کرد و از ضعف عقل و سستی اراده و سبک مغزی وی پاره ای بگفت و مأمون امر احضار وی کرد و چون حاضر آمد مأمون گفت: ای دشمن خدا مال من ستانی و ببهای غلام دهی تا بگریزد و احمد بلرزید و زبانش بگرفت و با لکنتی گفت: ای امیر مؤمنان خدای مرا بلاگردان تو کناد من این نکردم. مأمون گفت: دست بر سر من نه و سوگند یاد کن که این نکرده ای و ابن یزداد دست او بگرفت تا بر سر مأمون نهد و مأمون میخندید و اشارت کرد که او را از یادکردن سوگند مانع آید. سپس برای او رزقی فراخ معلوم فرمود و پیوسته و مکرّر صلات داد تا مرد توانگر و مرفه شد و مأمون را حسن خط احول خوش می آمد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کتاکت. معروف به الزمن. از شعر اوست:
حضروا فمذ نظروا جمالک غابوا
والکل مذ سمعوا خطابک طابوا
فکأنهم فی جنه و علیهم
من خمر حبک طافت الاکواب
یا سالب الالباب یا من حسنه
لقولبنا الوهاب و النهاب
القرب منک لمن یحبک جنه
قد زخرفت و البعد عنک عذاب
یا عامرا منی الفؤاد بحبه
بیت العذول علی هواک خراب
انت الذی ناولتنی کأس الهوی
فاذا سکرت فما علی ّ عتاب
و علی النقا حرم لعلوه آمن
من حوله تتخطف الالباب
لطریقهاکیف الوصول و دینها
نار لها بحشاشتی الهاب.
و قال أیضاً غفر له:
یا بارق الحی کرر فی حدیثک لی
تذکارهم و أعد روحی الی بدنی
و أنت یا دمع ما هذا الوقوف و قد
جری حدیث الحمی النجدی فی اذنی.
و قال أیضاً رحمه اﷲ:
أحن ولکن نحو ضم قوامه
و أصبو ولکن نحو لثم لثامه
و أعشق ما لی غمه من حدیثه
تفرج الا من هموم غرامه.
و قال أیضاً غفر له:
حللتم اهل نعمان بقلبی
فکل عذاب حبکمو نعیم
و قد أصبحتمو کنزالامانی
فواجد غیرکم عندی عدیم.
و قال أیضاً رحمه اﷲ:
جواز الصبر فی اذنی محال
و ما للصبر فی قلبی مجال
شغلتم کل جارحه بحسن
فلیس لنا بغیرکم اشتغال
سقی الهضبات من نجد سحاب
ملیت الغیث تحدوه الشمال
و لابرحت اثیلات المصلی
ترف علی منابتها الظلال
منازل جیره ما کان أهبا
بهم لی العیش لو دام الوصال
تهب نسیمهافامیل سکرا
فهل هبت شمال أم شمال.
رجوع به فوات الوفیات ج 1 ص 59 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قنبری بن بشر. محدثی از اولاد قنبر مولی علی علیه السلام است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قنقرات (خواجه...). مؤلف حبیب السیر در ج 2 ص 316 آرد که: محمدخان شیبانی چون از توجه میرزا بدیعالزمان بصوب آذربیجان و خلوّ عرصه ٔ جرجان خبر یافت ایالت آن ولایت را بامیر خواجه احمد قنقرات که سالهادر ملازمت خاقان منصور و مظفر حسین میرزا بسر برده بود و در روز واقعه ٔ مرل به وی پیوسته تفویض نمود... و مابین او و سلطان بدیع الزمان میرزا جنگی در حوالی استرآباد روی داد و چون سپاه شاه اسماعیل بدانصوب روی آورد احمد قنقرات سلوک طریق گریز اختیار کرده از دهانه ٔ زرده خاک بطرف یازرودرون رفت و از آنجا بجانب خوارزم توجه فرمود. رجوع بحبط ج 2 ص 317 و 354 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قیسی. رجوع به ابن حجه ابوجعفر و رجوع به احمدبن محمدبن محمد... و روضات الجنات ص 87 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قیطاس زاده. او از شعرای دوره ٔ سلیمان خان قانونی است. پدر او سمت سنجاق بیگی داشت و خود او برتبه ٔ دوات داری و ارپه امینی و امانت شهر و دفترداری تیمار روم ایلی رسید و در آخر دفتردار دیاربکر بود و آنگاه که به او تکلیف سنجاق بیگی کردند او انزوا و اعتزال را ترجیح داده بیکی از ییلاقات که در آنجا خانه ای زیبا داشت رفت و هم صحبتی ادبا و فضلا را بر مناصب دولتی ترجیح داد و در 992 هَ. ق. وفات کرد. این بیت از اوست:
خرمن دنیایی گشت ایتدم سراسر حاصلی
آرایوب بردانه مخلص بوله مدم گندمه.
رجوع بقاموس الاعلام شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کاتب مشهور بابن ندیم. رجوع به ابن الندیم و روضات الجنات ص 54 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کاتب اصفهانی. رجوع به احمدبن سعدابوالحسین... و روضات الجنات ص 58 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کاشی پدر ابونصر معین الدین وزیر. رجوع به ابونصربن احمد الکاشی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کافی. فریدالدین احمدبن محمد ایزدیار. او دیوان انشاء سلطان غیاث الدین بن سام داشته و مداح او بوده است. و در نظم و نثر استاد بوده و در تذکره ها بعض اشعار او آمده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کافی. ملقب بشمس الدین قاضی القضاه قزوینی. صاحب حبیب السیر گوید: او از خوف فدائیان اسمعیلیه پیوسته مانند ماهی جوشن پوش بود و در باب وجوب دفع ملاحده مبالغه بجای آورد. بنا برآن منکوقاآن خاطر بر آن قرار داد که یکی از شاهزادگان را باسپاه فراوان صاحب عهده ٔ جمیع مهمات ایران گرداند و بعد از تقویم لوازم مشورت قرعه ٔ اختیار از برای این کار بر هلاکوخان افتاد. رجوع بحبط ج 2 ص 21 و 31 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (خواجه سیدی...) کجحی. مؤلف حبیب السیر آرد (ج 2 ص 184): امیر یوسف ترکمان بنخجوان آمده و خواجه سیدی احمد کجحی که خلاصه ٔ خاندان مشایخ عالی شان بود نزد او رفته از بلیاتی که در آن اوقات بتبریزیان رسیده بود شمه ای بعرض رسانید و داروغه و استمالت نامه ای ستانده مقضی المرام مراجعت نمود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کمال الدین. رجوع به احمدبن عمر شیبانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کسروی (سید...). از فضلای معاصر مقتول بروز دوشنبه ٔ بیستم اسفند 1324 هَ. ش. او راست: لهجه ٔ آذری. شهریاران گمنام در سه مجلد. نام شهرها و دیه های ایران در 2 جلد. تاریخ 18 ساله ٔ آذربایجان در 6 جزء. تاریخ مشروطیت در 3 مجلد. تاریخ مشعشعیان. تاریخ پانصدساله ٔ خوزستان. آئین در 2 مجلد. قهوه سورات (بعربی که در صیدا بطبع رسیده). چند تاریخچه. نادرشاه. پیدایش امریکا و غیره. و مقالات بسیار در مجله های عصر. مجله ٔ پیمان و روزنامه ٔ پرچم را نیز چند سال منتشر کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کشائی. رجوع به احمدبن الحسین المستوفی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کشفی. رجوع به احمدبن ابی بکربن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کلاباذی حافظ. متوفی بسال 398 هَ. ق. رجوع بروضات الجنات ص 66 س 20 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کلبی. کاتب مأمون خلیفه.یکی از خوشنویسان معروف در خط عربی. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کمال پاشا (1267- 1341 هَ. ق.). احمد کمال بن حسن بن احمد علامه ٔ اثری یکی از نوابغ مصر. مولد و منشاء و وفات او در قاهره بودو زبانهای عربی و فرانسه و انگلیسی و آلمانی و ترکی و خط هیروگلیفی نیکو میدانست و بمناصب مختلفه رسید و در آخر امانه متحف القاهره داشت و دروس تمدن قدیم جامعه ٔ مصریه با او بود و او را علاوه بر کتب مطبوعه مقالات و مباحثی است که در مجلات منتشر شده است گاهی بعربی و گاه بفرانسه. او راست: بغیه الطالبین فی علوم و عوائد و صنائع و احوال قدماء المصریین، طبع مطبعه ٔ مدرسه الفنون و الصنائع بسال 12 و 1309 و ترویج النفس فی مدینه الشمس المعروفه الاَّن بعین شمس، طبع بولاق بسال 1296 و الحضاره القدیمه الجزء الاول و آن در مجله ٔ جامعه ٔ مصریه بطبع رسیده است و الخلاصه الدریه فی آثار متحف الأسکندریه تألیف الدکتور بونی امین متحف الاسکندریه. طبع مطبعه ٔ عین شمس بسال 1319 هَ. ق./ 1901 م. و خلاصه الوجیزه و دلیل المتفرج المتحف الی وصف ما احتوی علیه من الاَّثار القدیمه و شرحها مستنبطاً من الکتب المؤلفه فی ذلک مع بعض اضافات تاریخیه و تنقیحات علمیه. طبع مصر بسال 1310 هَ. ق. و الدرالمکنوز فی الخبایا والکنوز، طبع مصر. الدر النفیس فی مدینه منفیس طبع مصر، بسال 1910 هَ. ق. و دلیل دارالمتحف المصریه الفاخره لمدینه القاهره. تألیف ماسپرو [معرب]. طبع بولاق بسال 1903 هَ. ق. و صفائح القبور فی العصر الیونانی و الرومانی، در دو جزء طبعمصر. و العقد الثمین فی محاسن أخبار و بدائع آثار الاقدمین من المصریین، طبع بولاق بسال 1300 هَ. ق. الفرائد البهیه فی قواعد اللغه الهیروغلیفیه، چاپ سنگی در بولاق بسال 1303. و الکمالات التوفیقیه فی الاصول الجبریه، طبع مطبعه المعارف بسال 1299. اللاَّلی الدریهفی النبات و الاشجار القدیمه المصریه، و هو کتاب یتضمن اسماء الاشجار و الازهار و الحبوب و غیر ذلک من النباتات، مرتب فی الوضع علی الحروف الابجدیه البربائیه و بآخره فهرست اسماء و النباتات مرتبه علی حروف الف باء باللغه العربیه. طبع سنگی در مدرسه الفنون و الصنایع بسال 1306. و المنتخبات الحدیثه فی علم الحساب، طبع بولاق بسال 1315. و الموائد القدیمه من الطبقه الوسطی الی عهد الرومان در دو جزء. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کمال الدین. او راست: الفوائد المظفریه فی حل عقائد تکمله الشاطبیه که نظم غایه الاختصار همدانی است و بسال 806 هَ. ق. این منظومه را بپایان رسانیده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کمال الدین. رجوع به ابن القلیوبی کمال الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) کمال الدین. رجوع به احمدبن عمربن احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) محب طبری مکی. رجوع به احمدبن عبداﷲ... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) محرم. رجوع به محرم (افندی) احمد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) المکرم. دومین از امرای بنی صُلیح در صنعا. (473- 484 هَ. ق.).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) معزالدوله ابوالحسین. رجوع به معزالدوله... و رجوع به احمدبن بویه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مصطفی بن محمد ابی النصر.او راست: الاقتصاد لبلوغ المراد (نحو). که در مصر بسال 1324 هَ. ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).

احمد.[اَ م َ] (اِخ) مصطفی المراغی (الشیخ...). مدرس مدرسه الزقازیق الامیریه (مصر). او راست: تهذیب التوضیح (فی النحو و الصرف) بمعاونت محمد سالم در دو جزء چ مطبعهالسعاده بسال 1329 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مظفر. هفتمین از ممالیک برجی، 824.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مظفرالدین. رجوع به ابن ساعاتی احمد و رجوع به احمدبن علی بن ثعلب شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مظفری. رجوع به احمد (سلطان) عمادالدین بن شاه شجاع شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) معتضد مکنی به ابوالعباس. شانزدهمین خلیفه ٔ عباسی (279- 289 هَ. ق.). رجوع به معتضد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) معتمد مکنی به ابوالعباس. پانزدهمین خلیفه ٔ عباسی. رجوع به معتمد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) معری. رجوع به ابوالعلاء معری و روضات الجنات ص 73 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) معزالدوله بویهی. رجوع به معزالدوله شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مصری ملقب بتاج الدین. اوراست: شرحی بر هدایه ٔ مرغینانی. وفات 844 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) احمد معصومی. رجوع به ابوعبداﷲ معصومی اصفهانی و تتمه ٔ صوان الحکمه چ لاهور ص 95 شود. ونام او را بعضی احمد و برخی محمدبن احمد گفته اند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) معین الدین مکنی به ابونصر کاشی. رجوع به ابونصر احمد کاشی معین الدین شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) معین الدین. رجوع به احمدبن محمدبن جریر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مغربی مقری. او راست: تاریخ اندلس و شرحی بر مقدمه ٔ ابن خلدون. وفات وی بسال 1041 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مفتاح (الشیخ) (1329 هَ. ق.). از استادان معارف و مدرس انشاء در دارالعلوم المصریه. او راست: رفع اللثام عن اسماء الضرغام، طبع مطبعه العاصمه بسال 1312 هَ. ق.و مفتاح الافکار فی النثر المختار، طبع مطبعه جریده الاسلام بسال 1306 و 1314 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَم َ] (اِخ) المقتدر. رجوع باحمدبن سلیمان... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) المقری. (معجم المطبوعات). رجوع به المقری المغربی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مقریزی. رجوع باحمدبن عبدالقادر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) المکاری الدمشقی [و ظاهراً این نام مستعار است]. او راست: البرهان السدیدفی کشف الاسرار عن وجود الامیر عبدالمجید طبع لورنس من الولایات المتحده، بسال 1912 م. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) المصری الطینی الوراق. او راست: کتاب مناهج الفکر و مباهج العبر. وفات وی در سال 718 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مصری. رجوع باحمدبن ادریس الصنهاجی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) المحلی. او راست:تنویر المشرق شرح تهذیب المنطق و هو شرح لکتاب المنطق من کتاب التهذیب المنسوب للسعد التفتازانی. طبع مطبعه السعاده بسال 1331 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مُرسی. رجوع به احمدبن محمدبن احمد مرسی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) محلی مصری. او راست: قانون الدنیا. و آنرا قاضی عبدالرحمان المنجم بامر سلطان مراد بترکی ترجمه کرده است. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) محمدی اشرفی حنفی. او راست: البرهان فی فضل السلطان.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) محمودی نسفی. رجوع به احمدبن ابی المؤید... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) محیی الدین. رجوع به احمد خوارزمی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) محیی الدین. رجوع به احمدبن ابراهیم نحاس دمشقی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) محیی الدین (شیخ...). رجوع به احمد بونی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) محیی الدین. رجوع به احمد شیخ زاده ٔ لاهیجان شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مختارپاشا. او بمصر رئیس مأموریت عالیه ٔ عثمانیه بود و پس از پیمودن مناصب عسکریه و اداریه بمنصب صدراعظمی رسید. او راست: اصلاح التقویم و ریاض المختار.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مراد شوقی. او راست: کتاب المالیه العمومیه، طبع مطبعهالعمومیه بسال 1897 م. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مسبحی بن خلف بن محمد. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مصری. رجوع باحمدبن محمدبن علی فیومی و روضات الجنات ص 91 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مستضی ٔ بنوراﷲ. رجوع به مستضی ٔ... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مستظهر باللّه. رجوع به مستظهر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مستعلی ابوالقاسم احمدبن مستنصربن ظاهربن حاکم بن عزیزبن معزبن منصوربن قائم بن مهدی. از خلفای فاطمی مصر. مولد او در 469 هَ. ق. و جلوس وی روز عید غدیرخم 487و وفات او در 495 بوده است. در زمان او دولت فاطمیان مختل گردید و ترسایان بر شام مستولی شدند چنانکه در 491 بر انطاکیه و در 492 بر معرهالنعمان و بیت المقدس و در 493 بر حیفا و در 494 بر قیساریه دست یافتندو احمد از عهده ٔ دفع آنان برنیامد تا ایوبیان دست ترسایان و هم فاطمیان را از مصر و شام کوتاه کردند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مستعین باللّه مکنی به ابوالعباس. دوازدهمین خلیفه ٔ عباسی (248- 251 هَ. ق.). رجوع به مستعین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مستنصر مکنی به ابوالعباس. ازسلاطین مراکش. رجوع به ابوالعباس احمد مستنصر شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مستنصر مکنی به ابوالعباس. از سلاطین تونس مشهور به احمد ثانی (772 تا 796 هَ. ق.).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مسروق. فریدالدین عطار در تذکرهالاولیاء آرد که: آن رکن روزگار آن قطب ابرار آن فرید دهر آن وحید عصر آن عاشق معشوق شیخ وقت احمد مسروق رحمهاﷲ علیه. از مشایخ کبار خراسان بود و از طوس بود اما در بغداد نشستی و باتفاق همه از جمله اولیاءخدای بود و او را با قطب المدار رحمهاﷲ علیه صحبت بود و او خود از اقطاب بود ازو پرسیدند که: قطب کیست ؟ظاهر نکرد اما بحکم اشارت چنان نمود که جنید است و او چهل تن را از اهل تمکین و مشایخ مکین را خدمت کرده بود و فایده ها گرفته و در علوم ظاهر و باطن بکمال و در مجاهده و تقوی بغایت درجه و صحبت محاسبی و سری یافته و گفت: پیری بنزدیک من آمد و سخن پاکیزه همی گفت و شیرین سخن و خوش زبان بود و خاطری نیکو داشت و گفت: هر خاطری که شما را درآید با من بگوئید. مسروق گفت: مرا در خاطر آمد که او جهود است و این خاطر از من نمیرفت با جریری گفتم او را این موافق نیامد. گفتم: البته با وی بخواهم گفت. پس او را گفتم که تو گفته ای که هر خاطر که شما را درآید با من بگوئید اکنون مرا چنین در خاطر آمد که تو جهودی. ساعتی سر در پیش افکند پس گفت: راست گفتی و شهادت آورد آنگاه گفت: همه ٔ دینها و مذهبها نگه کردم گفتم اگر با هیچ قوم چیزی است با این قوم است. بنزدیک شما آمدم تا بیازمایم شما را برحق یافتم. و سخن اوست که هرکه بغیر خدای شاد شود شادی او بجمله اندوه بود و هرکه را در خدمت خداوند انس نباشد انس وی بجمله وحشت بود و هرکه در خاطر دل با خدای تعالی مراقبت بجای آورد خدای تعالی او را در حرکات جوارح معصوم دارد. و گفت: هرکه محصن شوددر تقوی آسان گردد بر وی اعراض از دنیا. و گفت: تقوی آن است که بگوشه ٔ چشم بلذات دنیا بازننگری و بدل در آن تفکر نکنی. و گفت: بزرگ داشتن حرمت مؤمن از بزرگ داشتن حرمت خداوند بود و بحرمت بنده بمحل حقیقت تقوی رسد. و گفت: هر کرا مودّت حق بود کس بر او غالب نتواند شد. و گفت: دنیا را بوحشت داغ کرده اند تا انس مطیعان خدای بخدای بود نه بدنیا. و گفت: خوف می بایدکه خوف پیش از رجاست که حق تعالی بهشت را بیافرید و دوزخ و هیچکس ببهشت نتواند رسید تا بدوزخ گذر نکند. و گفت: بیشتر چیزی که عارفان از آن بترسند خوف از فوت حق بود. و گفت: درخت معرفت را آب فکرت دهند و درخت غفلت را آب جهل و درخت توبه را آب ندامت و درخت محبت را آب موافقت. و گفت: هرگاه که طمع معرفت داری و پیش از آن درجه ٔ انابت محکم نکرده باشی بر بساط جهل باشی و هرگاه که ارادت طلب کنی پیش از درست کردن مقام توبه در میدان غفلت باشی. و گفت: زهد آن است که جز خدای هیچ سببی بروی پادشاه نگردد. و گفت: تا تو از شکم مادر بیرون آمده ای در خراب کردن عمر خودی. رحمهاﷲعلیه. رجوع به تذکرهالأولیاء چ لیدن ج 2 ص 115 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) مسکویه. احمدبن محمدبن یعقوب الخازن الرازی. او دراول زرتشتی بود و بعد مسلمانی گرفته. از جهت درستی، امانت و فضل در نزد عضدالدوله ٔ دیلمی مقرب و خزانه دار او گردید. از تألیفات او کتاب تجارب الامم و تعاقب الهمم است که راجع بدوره ٔ ساسانی اطلاعاتی گرانبها میدهد. مؤلف از طوفان نوح شروع کرده و در سنه ٔ 368 هَ. ق. بوقایعنویسی خود خاتمه داده. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 105 و رجوع به احمدبن محمدبن یعقوب شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) مشتاق (امیر شیخ...). در عصر سلطان ابوسعید خطه ٔ اندخود بأمیر شیخ ذوالنون و برادرش امیر شیخ احمد مشتاق تعلق گرفت و سلطان حسین میرزا احمد راکه در محاربه ٔ چکمن، پای جرأت در میدان جلادت نهاده چند زخم خورده بود بایالت قبهالاسلام بلخ سرافراز ساخت و چون احمد مشتاق در قبهالاسلام بلخ چند گاه بامر ایالت پرداخت بخار نخوت و غرور بکاخ دماغ راه داده طرح اساس استقلال انداخت بجد تام و جهد لاکلام اسباب خلاف وعناد بهمرسانید و قاصدان نزد سلطان احمد میرزا فرستاده خود را در سلک هواخواهان ایشان منتظم گردانید. چون این اخبار در دارالسلطنه ٔ هراه شیوع یافت رأی جهانگشا چنان اقتضا نمود که احمد مشتاق را بحسن تدبیر از بلخ بیرون آرد و زیاده ازین عنان اختیار آن دیار را در قبضه ٔ اقتدار او نگذارد. بنابر آن امیر عبدالخالق را با جمعی از سرداران موافق بجانب قبهالاسلام بلخ فرستاد و ایشان را گفت که: چون بآن بلده میرسید با احمد مشتاق چنان ظاهر سازید که ما را جهت مدد به این سرحدّ روانه کرده اند که اگر از جانب ماوراءالنهر لشکری از آب عبور نماید دفع آن بسهولت میسر گردد تا احمد مشتاق با ایشان درآمیخته مطمئن خاطر شود آنگاه فرصت نگاهداشته او را مقید و محبوس گردانند و امیر عبدالخالق بعد از قطع منازل و مراحل به بلخ درآمده احمد مشتاق از حرکات و سکنات ایشان فهم کرد که بچه مهم آمده اند لاجرم او را تکلیف کرد که از شهر بیرون رود و گفت: منهم عنقریب بدرگاه عالم پناه خواهم آمد تا آنچه اهل شرّ و فساد عرض کرده اند ابراء ذمّه نمایم. چون امیر عبدالخالق بپایه ٔ سریر اعلا رسید و آنچه از احمد مشتاق دیده و شنیده بود بعرض رسانید خاقان منصور روزی چند چشم انتظار بر راه داشت که شاید احمد مشتاق بدلالت هادی توفیق از بادیه ٔ خلاف و نفاق بجادّه مستقیم وفاء و وفاق آید. بعد از آنکه اثری بر وعده ای که کرده بود مرتب نشد تأدیب او را بر خاطر عالی مآثر قرارداده رایت ظفر آیت بعزیمت قبهالاسلام برافراشت. قرهالعین سلطنت و جهانبانی میرزا بدیعالزمان را بحکومت دارالسلطنه ٔ هراه مقرر کرده امیر مغول را در ملازمت شاهزاده گذاشت و احمد مشتاق از توجه خاقان باستحقاق وقوف یافته برج و باره ٔ بلخ را مضبوط و مستحکم گردانید و خاطر بر تحصن قرار داده، ایلچیان قمرمسیر نزد سلطان احمد میرزا و نزد سلطان محمود میرزا ارسال کرد و مدد طلبید. آن دو پادشاه عالیجاه بخیال تسخیر بلخ متوجه امداد احمد مشتاق گشته سلطان احمدمیرزا بنفس نفیس عازم کنار آب شد و سلطان محمودمیرزا اگرچه خود فی الحال نهضت ننمود اما فوجی از امرا و لشکریان سمرقند را بدانجانب روان فرمود و چون ماهچه ٔ علم نصرت شیم خاقانی حدود بلخ را نورانی ساخت و کیفیت تحصن و عناد احمدمشتاق بتحقیق پیوسته خاقان ظفرقرین چین بر جبین افکنده بترتیب محاصره و آداب محاربه فرمان فرمود و اطراف شهر بر امرا تقسیم یافته هرکس بمورچل خود نزول نمود و فرمانفرمای خافقین در برابر برج شاه حسین نزول نمود و مقرب حضرت سلطانی امیرعلیشیر دروازه ٔ شترخوار را معسکر گردانید و سایر امراء و ارکان دولت و عساکرمریخ صفت آن حصار سپهرکردار را مرکزوار در میان گرفتند و آب خندق را بطرف دیگر انداختند. یساقیان بهموارساختن آن آغاز کردند و شروع در ریختن خاک و خاشاک وسنگ و درخت کردند در آن اثنا بعرض حضرت اعلی رسید که سلطان محمود میرزا با بسیاری از سپاه جلادت اِنتما بکنار آب آمویه منزل گزیده و امداد احمد مشتاق را پیشنهاد همت ساخته و احمد مشتاق از استماع خبر وصول سلطان محمود میرزا بکنار آب جیحون قوی خاطر و مستظهر گشته قدم در وادی خلاف و نفاق استوار گردانیده و هر روز بباد نخوت و غرور آتش جنگ و جدال افروخته نهایت شجاعت و پهلوانی بظهور میرسانید و هر صباح که شهسوار نیزه گذار آفتاب کمند همت بر تسخیر حصار سپهر دوار می انداخت خاقان منصور بر باره ٔ کوه پیکر نشسته فتح آن قلعه ٔ آسمان کردار پیشنهاد خاطر اقبال مآثر میساخت صدای نقاره و نفیر بذروه ٔ کره ٔ اثیر میرسید و غریو کرّه نای و سورن ارکان عالم را متزلزل میگردانید بهادران موکب همایون سپر و چترها بر سرکشیده پای در میدان قتال نهادند و بدست جلادت عقابان تیر مرگ تأثیر را از ایشان کمان پرواز داده از مغز سر دشمنان طعمه میدادند در آن اثنا روزی امیر سید بدر که ماه تمام فلک مردانگی بود و بمزید قوت و جرأت از پهلوانان رستم نشان ممتاز و مستثنی مینمود با فوجی از دلیران معسکر نشان ظفر اثر جنگ پیش برده بنوک پیکان دل دوز جمعی را که بر زبر فصیل بانداختن تیر و سنگ میپرداختند منهزم ساخت و از خندق اصل گذشته پای تهور پیش مینهاد تا بکنارخندق شیرحاجی که در میان خاک ریزست رسیده خواست که از خندق بگذرد و بکمند شجاعت ببرج شاه حسین برآید. احمد مشتاق چون حال برآن منوال دید جمعی از دلیران لشکر خود را از دیوار پایان فرستاد تا بدفع امیر سید بدر و موافقان او قیام نمایند و از آن جمله ترکمانی سنانی در دست با سید بدر آغاز مقاتله کرد آن سید بلندقدر بسر پنجه ٔ پهلوانی نیزه ٔ او را گرفته چنان پیش خود کشید که آن شخص بروی درافتاد آنگاه بر زبر او نشسته خواست که بشمشیر قاطع سرش از تن جدا سازد که ناگاه دیگری پیش آمد و بنیزه حمله کرد همچنان نشسته دست دراز کرد و نیزه ٔ او را گرفته بدستور سابق بکشید تااز پای درآمد و سر هر دو را بریده بنظر خاقان فریدون فر رسانید لاجرم آن حضرت آن زبده ٔ اولاد حیدر کرار راباصناف الطاف پادشاهانه و انواع اعطاف خسروانه نوازش فرمود و بانعام زر و اسب و خدم قیمتی و اشیاء دیگرسرافزار گردانیده در علو قدر و منزلتش افزود القصه بر کمال متانت و حصانت قلعه ٔ بلخ از بسیاری ذخیره مدت سه چهار ماه ممتد گشت و در اکثر آن اوقات از بام تا شام نایره ٔ قتال مشتعل بوده از شام تا بام نعره ٔ حاضرباش از ایوان کیوان درمیگذشت مقارن این احوال امیر مظفر برلاس را که در کنار آب بود امری در غایت غرابت روی نمود و حضرت خاقان منصور از وقوع حادثه متغیر گشته بمراجعت او امر فرمود. و شرح واقعه آنکه در آن ایام که امیر مظفر در کنار آب لوای ظفر مآب ارتفاع داده لشکر ماوراءالنهر را از عبور مانع می آمد گاهی بعضی از نواب او در کشتی نشسته بمیان دریا میرفتند و از آن جناب نیز مخصوصان امیر شجاع الدین محمدبن امیر علی برندق بن امیر جهانشاه بن جاکو برلاس پیش آمده در باب صلح و جنگ سخن میکردند روزی مهم برآن قرار یافت که از اینطرف امیر مظفر برلاس و از آن جناب امیر محمد وامیر جهانگیر برلاس در کشتی نشسته و بمیان آب رفته بی واسطه گفت و شنود نمایند و اساس مصالحه را مؤکد سازند و بر این موجب بتقدیم رسانیده در اثناء قیل و قال ناگاه بادی تند وزید و بی اختیار کشتی امیر مظفر برلاس را بطرف لشکر مخالف برد چنانچه هرچند ملاحان سعی نمودند کشتی نگاه نتوانستند داشت و مردم سلطان محمودمیرزا که در کنار آب بودند غلغله ٔ فرح و انبساط به اوج سماوات رسانیده سورن انداختند و امیر مظفر در بحر اضطراب سرگردان شده چاره ٔ منحصر در آن دانست که خود را در آب اندازد و شناه کنان باردوی خویش آید و مخالفان آغاز شبه کرده هر تیر که در ترکش تدبیر داشتند انداختند و بنابر اینکه مشیت ایزدی مقتضای انطفاء آتش حیات جناب امارت مآب نشده بود هیچیک از پیکانهای آبدار سهام اعدا به وی نرسیده بوسیله ٔ اسبی که از آنجانب نوکرانش در آب افکندند بساحل نجات خرامید. بیت:
گر از گردون ببارد خنجر و تیر
نیاید کارگر بی حکم تقدیر
وگر عالم سراسر آب گیرد
یکی بی حکم یزدانی نمیرد.
امیر مظفر اگرچه بکشتی عاطفت سبحانی و قوت دولت خاقانی از آن غرقاب بلا خلاص یافت اما جمعی از سرداران سپاه که در کشتی رفیق او بودند بدست لشکریان سلطان محمود میرزا گرفتار گشتند واختلال تمام باحوال ایشان راه یافته کیفیت واقعه را بایستادگان پایه سریر اعلی عرضه داشت نمود و اجازت مراجعت طلبید. چون پرتو شعور خاقان منصور بر مضمون آن عریضه افتاد حکم همایون صادر گشت که امیر مظفر بموکب همایون پیوندد و در این اثنا بواسطه ٔ امتداد ایام محاصره قحط و غلای عظیم در اردوی اعلی سمت شیوع پذیرفت و سپاهیان را بجهه عدم وجدان و قوت، قوت پیکار مفقود شده هرکس مجال یافت راه گریز پیش گرفت چنانچه در ملازمت رکاب ظفر انتساب زیاده از دو هزار کس نماند و بعد از وصول امیر مظفر برلاس بموکب ظفر اقتباس فرمان واجب الاذعان شرف نفاذ یافت که امیر نظام الدین علیشیر بدارالسلطنه ٔ هرات رفته بقدر امکان از ولایت خراسان غله فراهم کشد و باردو فرستد. آنجناب حسب الفرموده عمل نموده دو سه هزار خروار غله از جنس حبوبات حاصل ساخت و شتران احشام عرب را بکرایه گرفته آن غله را بجانب بلخ روان ساخت و در آن ایام که امیرعلیشیر در شهربود میرزا ابوالخیر که در سلک شاهزادگان تیموری انتظام داشت یاغی شده بگریخت و مقرب حضرت سلطانی او را تعاقب نموده و بتوفیق یزدانی گرفته در قلعه ٔ اختیارالدین بند کرد. پس از مراجعت سلطان محمودمیرزا و احمد میرزا، احمد مشتاق پشیمانی نمود و با تیغ و کفن بخدمت سلطان حسین میرزا رسیده و مورد عفو قرار گرفت. رجوع بحبط ج 2 صص 226- 260 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن شمس الدین خولی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن حجر عسقلانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اسعد افندی. نام دو تن از شیخ الاسلام های ترکیه است. رجوع بصالح زاده و عریانی زاده شود. (قاموس الاعلام).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جمال الدین. رجوع به احمدبن عمربن ابراهیم انصاری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جعفرک مقری. رجوع به احمدبن علی بیهقی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جلال الدین. رجوع به احمدبن عبدالرحمان کندی.... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جلال الدین. رجوع به جلال الدین احمد.... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جلال الدین (سلطان...). یپغو ملک در قصیده ای او را مدح گوید:
روزی بخواند آخر راوی بصوت دلکش
این قصّه های ما را در بارگاه سلطان
احمد جلال دنیا سلطان که گفت عالم
تا هست دور گردان مائیم و عهد و پیمان
گر دشمنی بیابی اندر زمانه ٔ خود
از تو بما نمودن وز ما نفاذ فرمان.
و ظاهراً مراد احمدبن خضرخان است. رجوع به احمدخان بن خضرخان و رجوع به لباب الالباب ج 1 ص 54 و حواشی آن و ص 305شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جلایر پسر سلطان اویس بن شیخ حسن ایلکانی. وی چهارمین از امرای آل جلایر (784- 813 هَ. ق.) است. سلطان حسین بن شیخ اویس چون بتبریز مراجعت کرد (بسال 784)، جهت استمالت عادل آقا بیشتر سپاهیان خود را بسلطانیه فرستاد تا او را در گرفتن بعض قلاع ری از چنگ امیر ولی کمک نمایند. چون در این موقع دیگر تقریباً از امراء و لشکریان سلطان حسین کسی در تبریز نبود، برادر او احمد غفلهً از شهر خارج شده به اردبیل و موقان و ارّان رفت و لشکریانی تهیه دیده بتبریز برگشت و ناگهانی بر سر برادر تاخته او را بگرفت و در یازدهم صفر سال 784 بقتل رسانید و خود بجای او بنام سلطان احمد پادشاه شد. بعد از قتل سلطان حسین، برادر دیگر او ابویزید از ترس، از تبریز گریخته بسلطانیه پیش عادل آقا رفت و عادل آقا او را به پادشاهی نصب کرده برای سرکوبی سلطان احمد بسمت تبریز در حرکت آمد. سلطان احمد ابتدا جماعتی از امرای همراه عادل آقارا بطرف خود کشاند و همین قضیه پای جنگجوئی عادل آقارا سست کرده او را بمراجعت به سلطانیه وادار نمود واو در ضمن شیخ علی حاکم بغداد و خواجه علی بادک را بمخالفت با سلطان احمد واداشت و ایشان به آذربایجان لشکر کشیدند. لشکریان بغداد سلطان احمد را شکست دادند و سلطان احمد از طریق خوی بنخجوان گریخت و در آن حدودبملاقات قرا محمّد ترکمان رفته از او استمداد جست.
قرامحمّد با تحمیل دو شرط حاضر شد سلطان احمد را یاری کند، اوّل آنکه سلطان در کارهای جنگ دخالت ننماید، دیگر آنکه پس از فتح در غنائم طمع نکند. سلطان احمد این دو شرط را پذیرفت و قرامحمد 5000سوار بکمک او فرستاد و ترکمانان شیخ علی و خواجه علی هردو را در جنگ کشتند و غنایم بسیار گرفتند و سلطان احمد بتبریز برگشت و اندکی بعد با عادل آقا از در صلح خواهی درآمد ولی عادل آقا اعتنا نکرده به تبریز نزدیک شد و امرای بغداد هم در خدمت او داخل گردیدند. سلطان احمد ناچار بموقان و ارّان فرار نموده عاقبت امیر ابخاز بین اثنین واسطه ٔ صلح شد و مقرر گردید که آذربایجان بالاستقلال در تصرف سلطان احمد قرار گیرد و عراق عجم بسلطان بایزید تحت الحمایه ٔ عادل آقا، عراق عرب را هم سلطان احمد و عادل آقا بشرکت هم اداره کنند. عادل آقا بسلطانیه برگشت و یکی از سرداران خود را بهمراهی امرای بغداد روانه ٔ آن شهر نمود تا از جانب او دراداره ٔ امور عراق عرب ناظر باشد. مأمور عادل آقا بمحض ورود ببغداد قاتلین امیراسماعیل رشیدی و مخالفین دیگر را بقتل آورد و فتنه در بغداد بالا گرفته شورشیان خزانه ای را که برای ارسال بخدمت عادل آقا فراهم آمده بود غارت کردند. چون این اخبار به تبریز رسید، سلطان احمد عازم بغداد شد عامل عادل آقا را که گریخته بودبچنگ آورده کشت و شاه منصور مظفری را که از حبس عادل آقا فرار کرده بود از جانب خود بحکومت شوشتر برقرارکرد و در سال 785 هَ. ق. بتبریز برگشت. عادل آقا که از استبداد و سفاکی سلطان احمد راضی نبود با سپاهیان خود به آذربایجان آمد و در نزدیکی مراغه با اردوی سلطان احمد روبرو گردید. سلطان غالب شد و عادل آقا بسلطانیه برگشته از بیم احمد به همدان رفت و از آنجا بشاه شجاع پیغام فرستاده او را بفتح آذربایجان برانگیخت. شاه شجاع بقصد تبریز حرکت کرد و عادل آقا و سلطان بایزید باستقبال او رفته در گلپایگان بملاقات او نایل آمدند و بهمراهی هم به همدان رسیدند. سلطان احمد بشاه شجاع پیغامی محترمانه داد و عادل آقا را بنده ٔ عاصی خود قلمداد نمود. شاه شجاع هم بهمین نظر سلطانیه را ببعضی از امرای خویش سپرده سلطان بایزید را اسماً برآنجا پادشاه قرار داده و دست عادل آقا را از کارها کوتاه نموده بخوزستان رفت. امرای ابویزید امرای شاه شجاع را بسلطانیه راه ندادند و خود برآنجا استیلا یافتند اما چون قدرتی نداشتند سلطان احمد بزودی بسلطانیه آمده آنجا را بتصرف خود گرفت و ابویزید را بتبریز بردو قلعه ٔ سلطانیه را به اسم پسر دو ساله ٔ خود بشیخ محمود جاندار سپرد. در همین ایام بود که خبر وصول لشکریان امیر تیمور گورکانی از ماوراءالنهر بخراسان و از آنجا بقومس و ری رسید و عده ای از ایلچیان آن امیر نیز برای ملاقات سلطان احمد به تبریز آمدند. سلطان احمدایلچیان امیرتیمور را ببغداد فرستاد و خود نیز در عقب ایشان روانه شد تا در آن شهر با فرستادگان تیموری ملاقات و مذاکرات کند. عادل آقا از غیاب سلطان احمد استفاده کرده بار دیگر خود را بسلطانیه رساند و آنجا را از کف عمال سلطان احمد بیرون آورده بمخالفت با احمدقیام نمود و او تا ورود امیرتیمور بسلطانیه شهر و قلعه ٔ آنرا در ید تملک خود داشت. از سال 788 تا تاریخ 813 هَ. ق. که تاریخ قتل سلطان احمد است بدست قرایوسف ترکمان، سلطان احمد تمام مدت را در سرگردانی و زد و خورد با مخالفین و یأس و نومیدی سر میکرد. امیر تیمور در 788 آذربایجان را مسخر ساخت و آن قطعه از تصرف آل جلایر بکلی بیرون رفت و ملک سلطان احمد منحصر بعراق عرب گردید. هفت سال بعد از این واقعه بغداد نیز مسخر امیر گورکانی شد و احمد بمصر گریخت و تا امیرتیمور زنده بود جرأت اقدامی نداشت، همینکه خبر فوت آن امیر قهار رسید سلطان احمد بممالک سابق خود برگشته عراق عرب را متصرف شد و پنج سال دیگر در بغداد سلطنت کرد ولی بین او و قرایوسف ترکمان دشمنی بروز کرد و میان ایشان در تبریز جنگ اتفاق افتاد و سلطان احمد در 813 هَ. ق. بقتل رسید و او در حقیقت آخرین امیر سلسله ٔ ایلکانی است. سلطان احمد مردی سفاک و خونریز و سخت کش بود و بهمین علت غالباً امرا از او متوهم بودندو در استیصالش میکوشیدند چنانکه مخالفین او را به تسخیر آذربایجان تحریک میکردند و همین کیفیات نگذاشت که او را از دوره ٔ بالنسبه طولانی سلطنت بهره ٔ کافی حاصل شود. با اینحال مردی بود شعردوست و خود نیز شعر میگفت و موسیقی میدانست و خواجه حافظ شیرازی در دو غزل او را مدح گفته است نخست در غزل بمطلع:
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند.
که در آن گویا خواجه بسفاکی سلطان اشاره کرده او را نصیحت می دهد و می گوید:
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر یک ساعته عمری که در او داد کند.
دیگر در غزل بمطلع:
احمد اﷲ علی معدله السلطان
احمد شیخ اویس حسن ایلکانی.
و او بآبادانی نیز بی علاقه نبود چنانکه پس از مرگ تیمور و مراجعت ببغداد قسمتی از خرابیهای آن شهر را مرمت کرد و از آن جمله باروی شهر را مجدداً بساخت. رجوع بتاریخ مغول تألیف اقبال صص 461- 464 و رجوع بحبط ج 2 ص 98، 125، 140، 146، 147، 149، 157، 161، 163، 165، 167، 172، 178، 183، 184، 196، 200 و 213 و ذیل جامع التواریخ حافظ ابرو ج 1ص 219، 225، 228، 229، 231، 234، 237، 239، 241، 249، 251، 252، 254، 256 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الجلودی. رجوع به ص 31 کتاب محاسن اصفهان مافروخی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جمال الدین معروف به ابن عقبه. او راست: عمده الطالب فی نسب آل ابی طالب. وفات وی بسال 828 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جمال الدین. رجوع به احمدبن عبداﷲبن هشام شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جمال الدین. رجوع به احمدبن عمربن اسماعیل بن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جزائری. او مجاور نجف اشرف بود در حیات و ممات. او فاضلی محقق و مدقق است. او راست: کتاب آیات الاحکام و قسمتی از اول کتاب شرح التهذیب و رسالهفی الارتداد و رساله فی کیفیه اقامهالمسافر فی البلدان و رسائل بسیار دیگر و شیخ یوسف رحمه اﷲ گوید: او از جمله ٔ مشایخ است و شیخ وی سید جلیل عبداﷲبن سید علوی بلاذی بحرانی است و از صورت اجازت او بفرزند فاضل خویش محمدبن احمد نقل کرده است که او قراءهً و سماعاً از شیخ حسین بن شیخ فاضل علامه عبدعلی خمائسی نجفی و از شیخ عبدالواحد از شیخ فخرالدین طریحی و از شیخ اجل افضل احمدبن محمدبن یوسف بحرانی از پدر خود شیخ عالم علامه علی بن سلیمان بحرانی و از خاتمهالمجتهدین مولی محمد باقر مجلسی از پدر وی مولی محمدتقی از بهاءالمله و الدین العاملی از پدر وی از شهید ثانی روایت کند و ازو سید شهیر بمیر محمد مؤمن حسینی استرآبادی از سیدنورالدین علی اخی صاحبان مدارک و معالم از جهت پدر و مادر وی بواسطه ٔ دو برادر او روایت کنند و نیز باجازه و قرائت از افضل اهل زمان امیرمحمد صالح بن عبدالواسع حسینی اصفهانی ختن مولینا مجلسی ثانی روایت کند و وفات او در حدود 1150 هَ. ق. بوده است. (روضات ص 24). و رجوع به احمدبن اسماعیل الجزائری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جمال الدین (شیخ...). رجوع به احمدبن علی بن تمات... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جمال الدین (کیا...). رجوع به احمد (کیا جمال الدین...) شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جمال الدین بن طاوس علوی حلی. برادر سید رضی الدین علی بن طاوس که هردو از محترمین سادات حله و از رؤسای شیعه ٔ امامیه و از مؤلفین این طایفه بوده اند. وفات احمد بسال 673 هَ. ق. بود. (تاریخ مغول تألیف اقبال ص 501).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جمال الدین التونسی یکی از مدرسین عالی رتبه ٔ جامع زیتونه ٔ تونس. او راست: بلوغ الارب فی مآثر الشیخ الذهب. والشیخ الذهب هو شیخه فی الطریق. طبع تونس بسال 1322 هَ. ق. در دو جزء و صاحب مجلهالمنار. (جزء 10 ص 873) گوید: هذاالکتاب محشو بلخرافات و الدجل. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الجمالی. رجوع به جمالی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جوال گر (شیخ...). جامی در نفحات الانس ص 175 آرد: شیخ الاسلام گفت که وی نیز از یاران ایشان است در صحبت یکدیگر بودند از فرغانه بوده و در حرم مجاور. شیخ الاسلام گفت: که شیخ عمو گفته که وقتی بمکه تنگی افتاده از صوفیان قومی متأهل شدند و زن خواستند و ولیمه ها میدادند تا حال فراختر گشت و بر معلوم افتادند [کذا] شیخ احمد جوال گر هم زن خواست چون شب بگذشت روز دیگر به طیبت با صوفیان گفت که: نه بخل آمد جانب من که این چنان خوش نبود [کذا] و چندین گاه با من بگفتند. شیخ الاسلام گفت که: شیخ احمد جوال گر تنها نان خوردی. گفت: برای آنکه روزی با پیری هم کاسه بودم پاره ای گوشت برداشتم پسند نیامد بازجای بنهادم وی بانگ بر من زد و گفت: چیزی که خود را نپسندی در دهن باز نه [کذا] از آن وقت باز تنها طعام میخورم تا با ادب شوم. شیخ عمو گفت: پس از آن وی را بخراسان دیدم هم تنها طعام می خورد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جوهری مشهور بابن عیاش. او احمدبن محمدبن عبداﷲبن حسن عیاش بن ابراهیم بن ایوب الجوهری و ازجمله ٔ معاصرین شیخ طوسی است و از او جعفربن محمد الدوریستی روایت کند. او راست: کتاب مقتضب الاثر فی النص علی الائمه الاثنی عشر باقتفای نوشته های علی بن خرّاز قمی درین موضوع و نیز کتاب فی الاغسال المسنونه و غیر آن و از او در بحار و غیره بسیار روایت شده است و اواز جمله ٔ معتمدین اصحاب است. (روضات الجنات ص 17).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جیلانی. رجوع به احمدبن احمد جیلانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) چشتی (شیخ...) برادر خواجه اسماعیل چشتی. جامی در نفحات الانس ص 218 آرد: این شیخ احمد چشتی غیر خواجه ابواحمد ابدال است که شیخ الاسلام وی را ندیده زیرا که وی متقدم است و غیر خواجه احمدبن خواجه مودودست که وی از متأخرانست و شیخ الاسلام راندیده. این شیخ احمد چشتی برادر خواجه اسماعیل را شیخ الاسلام دیده. شیخ الاسلام گفت که: من هیچکس در طریق امامت قوی تر و تمامتر از احمد چشتی ندیده ام و چشتیان همه چنان بودند از خلق بی باک و در باطن پاک، در معرفت و فراست چالاک، همه احوال ایشان باخلاص و ترک ریا بود هیچگونه در شرع سستی روا نداشتندی. شیخ الاسلام گفت که: احمد چشتی بسیار بزرگ بوده و حرمت و تعظیمی که مرا میکرد هیچکس نکرده است کسی که موی خود را در پای من میمالید وی بود و برادر وی اسماعیل چشتی رحمهاﷲ علیه نیز مرا تعظیم داشتی من هیچکس را بدیدار و فراست وی ندیدم وی خدمت من میکرد. در قهندز مجلس میکردم و از مجلسیان من یکی با وی صحبت میداشت و سخنان مرا باوی میگفت و وی میگفت که این دانشمند شما از کوی ماست خدا داند که از آن سخن او در سر من چیست یعنی از طمع و آن سخن وی مرا یاد است پس مرا دعوت کرد و همه دنیائی خود بر من پاشید و پس از آن در سرما و برف به نیادان شدیم وی مرا ببرد و سر کار ما از آنجا بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جزّار پاشای سن ژاندارک (عکه) یکی از وزرای مائه ٔ دوازدهم هجری دولت عثمانی. او بدانگاه که والی صیدا بود در برابر ژنرال ناپلئون مقاومتی سخت مردانه کرد و او را منهزم و سپاهیان او را پراکنده و ببازگشت مجبور ساخت و این معنی سبب شهرت احمد جزار شد. وی اصلا ازمردم بُسنه است و در اول بممالیک مصر پیوست و پس ازطی مراتبی چند متصرفی بحیره بدو دادند. جزار بمعنی قصاب لقبی است که عرب به وی داده است حاکی از کثرت قتل و سفک دماء که او مرتکب شده است پس از آن متقلد حکومت بیروت شد و در این وقت چون بر ظاهر العمرو غالب و فایق آمد و او را بکشت با رتبه ٔ وزارت بولایت صیدامنصوب شد و پس از آنکه در 1789 م. در عکه بناپارت را منهزم ساخت ولایت شام بدو سپردند و چهار کرت این ولایت داشت و در کرت اخیر در 1219 هَ. ق. در دمشق شام وفات کرد و او وزیری نهایت مقتدر بود لکن سفاکی بر طبع او غالب بود. (قاموس الاعلام ذیل جزار احمدپاشا).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) جرابنه. او راست: رساله فی قصب السکر. طبع مطبعه الهلال 1899 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) چوکانچی (امیر سلطان...) از امرای سلطان حسین میرزا که بضبط جهات خواجه فخرالدین مأمور استرآباد شد. رجوع بحبط ج 2 ص 264 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (امیر سلطان...) تیمورتاش. از امرای سلطان ابوسعید تیموری. رجوع بحبط ج 2 ص 232 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تقی الدین (شیخ...). رجوع به احمدبن علی قرشی بونی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تقی الدین. رجوع به احمدبن محمد شمنی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تقی الدین مکنی بابوالعباس.او راست: العالی الرتبه فی شرح نظم النخبه و آن منظومه ٔ پدر وی محمد شمنی است. وفات بسال 872 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تقی ّالدین نصیبی. او ابوالعباس احمدبن مبارک بن نوفل النصیبی الخُرفی است صاحب بغیه بنقل از ذهبی گوید: وی امامی عالم و عامل بود و بموصل درآمد و در آنجا نزد عمربن احمد السفنی عربیت آموخت و از محمدبن محمدبن سرایا از ابوالوقت حدیث شنید و در علم براعت یافت و قراآت نزد ابن حرمیه البواریجی فراگرفت و در سنجار سکونت گزید و بدانجا تدریس مذهب شافعی کرد و مظفر و صالح پسران صاحب موصل نزد او قرائت کردند سپس بجزیره شد و حج بگزاردو بازگشت و در احکام کتابی تصنیف کرد و نیز او راست: کتابی در عروض و کتابی دیگر در خطب و او را منظوماتی در فرایض و منظومه ای دیگر در مسائل الملقبات و شرح الدریدیه و شرح الملحه و غیر آن است و او را قبول تام بود و وفات وی در رجب سال 664 هَ. ق. است. (روضات الجنات ص 84). و رجوع به احمدبن مبارک نصیبی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تکودار. اباقاخان میل داشت که پس از او پسرش ارغون ایلخان شود ولی چون این ترتیب با یاسانامه ٔ چنگیزی که سلطنت را حق ارشد شاهزادگان زنده میدانست مخالفت داشت پس از فوت او امرا و شاهزادگان مغول برادر او تکودار را بسلطنت برداشتند و در قوریلتای آلاتاغ او را در 26 محرم سال 681 هَ. ق. رسماً به این مقام برگزیدند. تکودار پسر هفتم هولاکو است و او در ایام لشکرکشی پدر به ایران در چین بود و او را قوبیلای قاآن در عهد اباقا به ایران فرستاد. تکودار در جوانی برسم آئین مسیح تعمید یافته بود ولی پس از حشر با مسلمین بتدریج بشریعت اسلام مایل شد و به امرا و رجال مسلمان علاقه پیدا کرد و از طرف ایشان به احمد موسوم گردید. و در اواخر عهد اباقا امرا و خواتین مغول سه دسته شده بودند جمعی میخواستند شاهزاده ارغون بمقام اباقا منصوب گردد، گروهی طرفدار تکودار بودند و اولجای خاتون سعی داشت که پسرش منگو تیمور حائز این مقام شود ولی چون منگو تیمور بیست و پنج روز زودتر از اباقا مرد اولجای خاتون هم طرف ارغون را گرفت و رقابت بین طرفداران تکودار و ارغون روز بروز رو بقوَّت گذاشت و پس از آنکه تکودار بنام سلطان احمدخان جانشین اباقا شد رقابت فوق بدشمنی علنی مبدّل گردید و از امراو سرداران مغول جمعی بهواخواهی تکودار و عده ای نیز به طرفداری ارغون قیام کردند. تکودار پس از جلوس دست ببذل و بخشش گذاشت و بسیاری از اموال خزاین پدر را ببرادران و امرا و سران سپاهی بخشید و صاحبدیوان را که در چنگ ارغون بود به خدمت خواست و احترام و نوازش کرد سپس شاهزاده ها ارغون را که در انعقاد قوریلتای انتظار رسیدن او را نکشیده بود و او بهمین جهت از تکودار ناراضی بود مورد ملاطفت قرار داد ولی ارغون دلگرم نشد و در همین هنگام با قونغرتای برادر تکودار ساخت و به خیال مخالفت با تکودار مصمم قیام بر او شد.
تکودار اول کاری که کرد اعلام مسلمانی خود بود و مراسله ای در این باب بعلما و بزرگان بغداد نوشت و خود را حامی دین اسلام و پیرو شریعت رسول اکرم معرّفی نمود و این اعلام اودر بین مسلمین تأثیر بسیار خوشی کرد و جماعتی از مغول نیز بتبعیّت او اسلام آوردند. قتل مجدالملک در 8 جمادی الأول سال 681 هَ. ق. بعد از آنکه بفرمان سلطان احمد عطاملک و مجدالملک از همدان بآلاتاغ آمدند مجدالملک باز سعی کرد که بوسیله ٔ یکی از امرای مغول دسایس سابق را تجدید کند و شغل اشراف مملکت را بخود مخصوص نماید و برای اجرای این نقشه بشاهزاده ارغون تکیه کرد و به او پیغام داد که صاحبدیوان پدرت اباقا رازهر داده و چون من بر این سرّ واقفم قصد من دارد و اگر بعاقبتی سوء دوچار شوم شاهزاده از حقیقت امر مطلع باشد. خواجه شمس الدین بزوجه ٔ سلطان احمد متوسّل شدو جمعی را بر مجدالملک برانگیخت و ایشان به راست و دروغ در حق او پیش تکودار سخنها گفتند از جمله برادرزاده ٔ او به اباقا گفت که مجدالملک با ارغون دست یکی کرده و فرستاده ای پیش اوروانه داشته و نسبت به او اظهار اخلاص و بندگی نموده است. تکودار سونجاق نویان فرمانده کل ّ سپاهیان خود و یکی دیگر از امرای مغول را مأمور محاکمه ٔ مجدالملک کرد و ایشان از او اموالی را که از خاندان جوینی گرفته و بخزانه ٔ دولتی نرسانده بود مطالبه کردند و درنتیجه جمیع اموال او را گرفته و بفرمان تکودار به عطاملک دادند و عطاملک از ایلخان استدعا کرد که آنها را اگرچه قابل نیست بر بندگان توزیع کند و ایلخان نیز چنین کرد. در ضمن تفتیش اموال مجدالملک بر روی بعضی کاغذ پاره ها و پوست شیر و غیره تعویذهائی مکتوب بازعفران و مرکب سرخ بدست آمد بلغت عبری که موهم سحر و جادو بود و چون مغول بشرحی که سابقاً دیدیم از این عمل سخت ترسناک بودند و عامل آنرا دشمن میداشتند امر شد که آن نوشته ها را در آب بشویند و عصاره ٔ آنرا بمجدالملک بدهند تا اثر آن سحر و جادو از دیگران زائل و شامل حال عامل آن گردد. مجدالملک از آشامیدن آن امتناع کرد و این اباء او ایمان مغول را بسحر و جادو بودن آن تعاویذ و نقشه ها قوی کرد و تکودار امر داد که او را بمجازات برسانند. مغول چون خبر تسلیم مجدالملک را شنیدند از هر طرف به کینه کشی او برخاستند و عطاملک مصمم شد که عفو او را از اباقا بخواهد ولی جمعی از عمال دیوانی و امرای مغول او را در این خیال توبیخ کردند و یرغوچیان در خیمه ٔ عطاملک بکشیدن حساب اوپرداختند و این کار از ظهر روز 7 جمادی الاولی تا نماز صبح روز بعد طول کشید و چون مجدالملک نتوانست بسؤالات یرغوچیان جواب درست دهد ایشان بانتقام جفاهائی که بر عطاملک و برادر او رانده بود با او بسختی معامله کردند و در صبح روز هشتم جمادی الاولی دشمنان او که از شب تا صبح بر در خیمه ٔ عطاملک منتظر فرصت بودند او را قطعه قطعه نمودند و اجزاء جسد او را بریان کرده خوردند سپس اعضای او را هریک بناحیه ای فرستادند از آن جمله سر او را ببغداد بردند و شخصی آنرا بصد دینارخرید و بتبریز فرستاد، پای او را بشیراز و دستش را بعراق و شاعری در این باب گفت:
میخواست که او دست رساند بعراق
دستش نرسید لیک دستش برسید.
و شاعری دیگر در همین خصوص گفته:
روزی دو سه سردفتر تزویر شدی
جوینده ٔ ملک و مال و توفیر شدی
اعضای تو هر یکی گرفت اقلیمی
القصه به یک هفته جهانگیر شدی.
بعد از قتل مجدالملک یاران و همدستان او را در اطراف مخصوصاً در بغداد دستگیر کردند و همه را یا بزخم کارد کشتند و یاسنگسار کردند و اجساد ایشان را بآتش سوختند و فتنه ٔآن مرد جاه طلب خبیث خوابید و عطاملک مورد نوازش ایلخان قرار گرفته بهمان وضع سابق بحکومت بغداد نامزد شد و با اینکه خود خیال کناره گیری و انزوا داشت به اصرار سلطان احمد و استظهار او بر سر این شغل ماند و بار دیگر او در حکومت بغداد و عراق عرب و برادرش صاحبدیوان در اداره ٔ امور مملکت مستقل و محترم گردیدند. سلطان احمد شیخ کمال الدین عبدالرحمن رافعی را نیز بسمت تولیت و شیخ الاسلامی کل ممالک ایران و عراق نامزد نمود و تمام اوقاف ممالک خود را تحت امر او قرار داد تا آنها را بمصرف خود برساند و رافعی در مدت سلطنت کوتاه سلطان احمد در این سمت صاحب اختیار مطلق بود چنانکه مستمریات عیسویان و یهود را از دفاتر ایلخانی حذف نمود و معابد بودائی و کلیساها را بمساجد مبدل ساخت و در مقابل وظیفه ای جهت حجاج بیت اﷲ مقرر کرد و بسیاری از عیسویان را بقبول اسلام مجبور نمود و احیاناً جماعتی از ایشان را که از قبول اسلام ابا میکردند میکشت و کلیسای تبریز را خراب کرد. اما عطاملک بعد از قتل مجدالملک چندان زمانی نماند چه ششماه بعد از آن یعنی در چهارم ذی الحجه ٔ سال 681 هَ. ق. مرد و کیفیت مرگ او چنین بود که شاهزاده ارغون بمناسبت رقابتی که با تکودار داشت عطاملک و برادرش صاحبدیوان را که ازمختصین سلطان احمد بودند دشمن میشمرد. در سال 681 هَ. ق. موقعی که ارغون از خراسان ببغداد آمد در عمال عطاملک پیچید و از ایشان بقایای مالیاتی عهد پدر خود اباقا را مطالبه نمود و چون بواسطه ٔ حمایت سلطان احمد از خواجه شمس الدین نتوانست در او بپیچد کسان عطاملک را گرفت و مورد شکنجه و عذاب قرار داد و جسد نایب عطاملک را که تازه وفات یافته بود از قبر بیرون آورد و در راه انداخت و چون این خبر بعطاملک که در حدودارّان بود رسید در تاریخ چهارم ذی الحجه ٔ سال 681 هَ. ق. از غصه و رنج هلاک گردید و نعش او را بتبریز آورده بخاک سپردند و سلطان احمد مقام او را ببرادرزاده اش خواجه هارون واگذاشت.
قیام ارغون بر سلطان احمد: اسلام سلطان احمد و سعی او در مسلمان کردن مغول و تبدیل بتخانه ها و کلیساها بمساجد و احترام قضاه و علمای مسلم بسیاری از امراء و شاهزادگان مغول را از او متنفر ساخت و ایشان شکایت این پیش آمد را حتی پیش قوبیلای قاآن که خاقان بزرگ مغول محسوب میشد و از عهد هولاکو ببعد ایلخانان ایران همه او را برخود رئیس و بزرگ میشناختند بردند و کسی که بیش از همه خود را از این بابت ناراضی و متغیر نشان میداد شاهزاده ارغون پسر اباقا بود که داعیه ٔ ایلخانی داشت و از ابتدا خود رابجانشینی پدر از تکودار لایقتر و مستحقتر میشمرد. سلطان احمد در همان اوایل سلطنت که اسلام خود را باطراف اعلام نمود چند نفر نماینده از آن جمله شیخ کمال الدین عبدالرحمن رافعی شیخ الاسلام و قطب الدین شیرازی قاضی شهر سیواس را با نامه ای بتاریخ اواخر جمادی الاول سال 681 هَ. ق. پیش سیف الدّین قلاوون پادشاه مصر فرستاد و در آن اسلام خود و اقداماتی را که در احیای شریعت محمدی از قبیل اصلاح امور اوقاف و رساندن عوائد آن بمستحقین و ترتیب کار حجاج کرده باطلاع او رساند و تصمیم خود را برخلاف رأی قوریلتائی که تقاضای لشکرکشی بمصر را کرده بودند در ترک خصومتهای دیرینه و سعی در آبادی بلاد اظهار داشت و توقع کرد که سلطان مصر نیز رسولی پیش او بفرستد تا به این وضع رقابت و کینه هائی که بین ایلخانان ایران و سلاطین مصر و شام وجود داشت ازمیان مرتفع شود. قلاوون در نامه ای که در جواب سلطان احمد نوشت اقدامات او را تمجید کرد و اسلام آوردن او را عین خیر و سعادت شمرد و با این مبادله ٔ رسائل و رسل بین این دو پادشاه طرح دوستی ریخته شد و موقتاً کینه ٔ سابق فراموش گردید. این مکاتبه ٔ سلطان احمد با پادشاه مصر و ترک رأی قوریلتای در لشکرکشی به آن سرزمین بهانه ٔ دیگری بدست دشمنان داد و ایندفعه مخالفین بریاست ارغون و قونغرتای برادر تکودار درصدد قتل او برآمدند و علناً بر ایلخان قیام کردند. بعد از آنکه سلطان احمد از مخالفت ارغون و قیام او اطلاع یافت امیربوقا از امرای خود را پیش او که در این تاریخ در عراق بود فرستاد. ارغون در همین ایام چنانکه پیش گفتیم مزاحم عمال عطاملک گردید و جماعتی از قراولان مغولی اباقا را تحت امر خود آورد و امیر طغاجار را فرمانده ٔ ایشان کرد و شاهزادگان بزرگ مغول مثل کیخاتو پسردیگر اباقا و بایدو برادرزاده ٔ او و جماعتی از سرداران معتبر اباقا در اطاعت او داخل شدند. سلطان احمد بعد از جلوس برادر خود قونغرتای را با قشونی بحفاظت سرحد روم فرستاده بود و چون شنید که او نیز با ارغون دست یکی کرده عده ای از سپاهیان خود را مأمور دیاربکر کرد تا مانع اتصال عساکر قونغرتای با لشکریان ارغون شوند و در ضمن نیز الیناق و فرمانده ٔ قشون گرجی خود را باحضار ارغون و دعوت او بقوریلتای روانه ساخت. ارغون الیناق را فریفت واو را پیش سلطان احمد بازگردانید و الیناق در مراجعت سعی کرد که در پیشگاه ایلخان ارغون را بی گناه و معذور قلمداد کند. خواجه شمس الدّین دانست که الیناق در باطن با ارغون ساخته و فریفته ٔ مواعد او شده است و برای آنکه از این راه بازداردش او را مورد مرحمت سلطان قرار داد و ایلخان را واداشت که با ازدواج دختر خود به او بار دیگر در محل عنایت و عاطفتش قرار دهد و دل او را بموافقت خود گرم نماید. این تدبیر مؤثر افتاد و الیناق مجدداً از معاونین تکودار و از پیروان سیاست خواجه شمس الدین گردید و این قضیه بیش از پیش ارغون را نسبت بصاحبدیوان خشمناک کرد.
امیر ارغون بعد از برگرداندن الیناق یکی از امرای خود را پیش تکودار فرستاد و چنانکه پیش گفتیم صاحبدیوان را برای کشیدن حساب عهد اباقا پیش خود خواست و غرض او این بود که خواجه را بتهمت مسموم ساختن پدر بقتل برساند ولی تکودار از فرستادن او ابا کرد و تیر ارغون در این مورد به سنگ آمد. ارغون در اوایل سال 682 هَ. ق. هنگام مراجعت از بغداد بسمت خراسان که قلمرو حکومتی او بود در راه با عمال تکودار و پیشکاران صاحبدیوان بخشونت معامله نمود با اینکه روزبروز بر طرفداران او افزوده میشد بواسطه ٔ مشکلات مالی و نداشتن پول کافی در زحمت افتاد به همین جهت جمعی از یاران او گفتند که وجیه الدین زنگی فرومَدی وزیر خراسان و مضافات آن از مال دیوانی تومانها بتصرف گرفته و آنها را بخزانه نرسانده است. ارغون امر داد که او را مورد مؤاخذه قرار دهند و مالی را که بدعوی سخن چینان ضبط کرده است از او بگیرند. خواجه وجیه الدین که مردی کافی و دانا و سخن پرور بود و بدرستی خود اطمینان داشت در این پیش آمد سخت بهیچکس التجا نبرد و از توسل بامرا و خواتین مغول اجتناب کرد و پیغام داد که شاهزاده حکم فرماید که محاسبین و کتّاب حساب او را برسند و اگر چنانکه معاندین میگویند دیناری اختلاس کرده بجای هر دینار هزار دینار عوض بدهد. امرای ارغونی کسی را پیش او فرستادند و به او فهماندند که غرض شاهزاده مال است نه کشیدن حساب و صلاح او در این است که بمسئول او جواب قبول دهد. بعد از مدتی گفتگو و تبادل سفرا خواجه وجیه الدّین قبول کرد که پانصد تومان (5000000 دینار) تحویل خزانه ٔ ارغون دهد، سیصد تومان نقد و دویست تومان مواشی و غلات و اقمشه آلات ولی در این ضمن یکی از خواص وجیه الدین بامیر ارغون خبر رسانید که خواجه در همین روزها صورتی از نفایس جواهر و ذخائر خود را نزد معتمدی بطوس فرستاده تا آنها را پیش او بامانت بسپارد. ارغون مأموری فرستاد و آنصورت را بدست آورد و چون بر کثرت ابوابجمعی خواجه وجیه الدین اطلاع یافت از قبول دویست تومان جنس استنکاف کرد و آنرا نیز بنقد خواست. خواجه وجیه الدین اضطراراً آن وجه را تهیه کرد به این شکل که قریب 3000 من طلای مسکوک داد و بقیه را جواهر و پارچه های نفیس زربفت از خزانه ٔ فیروزکوه و مرو و هرات و ارغون از این بابت مسرور شد و خواجه وجیه الدین را خلعت بخشید و بر سر شغل خود باقی گذاشت. بعد از آنکه خاطر ارغون از این جانب آسوده شد سفیری نزد تکودار فرستاد و به او پیغام داد که چون برحسب امر قوریلتای و باستحقاق مالک تاج و تخت پدری من گردیده ای اقتضای عدالت آن است که من نیزمملکتی داشته باشم که معاش و مؤنت لشکریان مرا کفاف کند و چون خراسان این منظور را کافی نیست اگر سلطان عراق و فارس را نیز برآن ضمیمه کند طریق دوستی مفتوح خواهد ماند و الا چاره ای جز قیام و عصیان بجا نخواهد ماند تکودار در جواب گفت که ما خراسان را از راه مرحمت به ارغون واگذاشته ایم. فرمان حکومت عراق و فارس موقوف برأی قوریلتای است. باید ارغون در قوریلتای حاضر شود. اگر رأی امرا و شاهزادگان بمیل او قرار گرفت ضمیمه ساختن آن نواحی بر قلمرو او مانعی ندارد ولی اگر کماکان راه خلاف رود و سر اطاعت پیش نیاورد بدفع او اقدام خواهد شد.
سلطان احمد بعد از آنکه از حال نفاق قونغرتای برادر خود و یگانگی او با ارغون مطلع شد او را بقوریلتای خواست و قونغرتای پنهانی با چند نفر از امرا قرار گذاشت که چون باردوی ایلخان میرسند او را بقتل بیاورند و قونغرتای را بجای او منصوب کنند. این توطئه را یکی از محارم بگوش سلطان رساند و سلطان در صبح همان روزی که قرار بود همدستان او را به قتل برسانند قونغرتای را بدست الیناق دستگیر کرد و کشت و همدستان او را نیز به یاسا رسانید و چون این خبر به ارغون رسید از مرگ عم ّ سخت غمگین شد و چون ریختن خون یکنفر شاهزاده ٔ مغول بدست کسان خود برخلاف یاسای چنگیزی بود کینه ٔ تکودار بیشتراز پیشتر در دل او جا گرفت و دانست که سلطان احمد پس از قبول اسلام زیر عموم قوانین اجدادی زده و حتی یاسای چنگیزی را نیز محترم نمی شمارد و از این تاریخ دیگر مسلم شد که بین سلطان احمد مسلمان و شاهزاده ارغون طرفدار آئین و آداب مغولی صلح و صفا ممکن نیست ناچاریکی از این دو تن باید رقیب خود را از میان بردارد و سیاست و افکار خود را بر رعایای ممالک ایلخانی تحمیل نماید.
در اواخر سال 682 هَ. ق. سلطان احمد امر داد که عساکر مقیم حدود دیاربکر سران سپاهی ارغون را که در حوالی بغداد مقیمند دستگیر ساختند و ایشان را که امیر طغاجار نیز از آن جمله بود در بند آهنین مقید کردند. کیخاتو با بعضی دیگر از امرای ارغون از بغداد گریخته خود را در خراسان بسپاه ارغون رساندند و سلطان احمد اتابک یُوسف شاه لُر را مأمور نمود که با تجهیز لشکریان خود حدود لرستان و عراق را حفظ کند و برای موقع کارزار منتظر فرمان ایلخان باشد.
کسی که بیش از همه در تهیه ٔ اسباب کار سلطان احمد و تجهیز لشکریان او میکوشید خواجه شمس الدین صاحبدیوان بود چه خواجه با سابقه ایکه از دشمنی ارغون با خود داشت میدانست که اگر سلطان احمد و اعوان او مغلوب دست ارغون شوند دولت خاندان جوینی و جان او که تااین تاریخ بهزار زحمت مصون و مأمون مانده یکسره بدست آن شاهزاده ٔ کینه جو بباد فنا خواهد رفت و با رفتن او سیاستی که سلطان احمد بدستیاری خواجه و مسلمین متنفّذ دیگر در تقویت اسلام و احیای شعائر آن پیش گرفته مغلوب کینه کشی ارغون و سایر شاهزادگان متعصّب مغول خواهد شد. این بود که خواجه با جدّ و جهد بسیار لشکری فراوان و آزموده تهیه دید و الیناق با 15000 لشکری بعنوان مقدّمه از موغان عازم ری و قزوین و خراسان گردید.
لشکریان الیناق در ری و قزوین که جزء قلمرو ارغون معدود بود بدستبرد و تعرض کسان او پرداختند و چون این خبر بارغون رسید از اطراف جمع سپاهی کرده بجلوی الیناق شتافت و در صفر 683 هَ. ق. در نزدیکی قزوین بین فریقین جنگ درگرفت و شکست نصیب سپاه ارغون گردید و شاهزاده بطرف بسطام گریخت و لشکریان او متفرق شدند و سپاهیان الیناق در عقب او آبادیهای بین قزوین و دامغان را بباد غارت دادند و در این لشکرکشی به اهالی آن حدود صدمات بسیار وارد آمد.
سلطان احمد بعد از این فتح چون میدانست که ارغون حریفی قوی پنجه و مستبدّ است و دست از انتقام برنخواهد داشت رسولی پیش او فرستاد و پیغام داد که الیناق از طرف ایلخان اجازه ٔ جنگ نداشت فقط مأمور بود که شاهزاده را بدرگاه هدایت کند تا حضوراً رفع اختلاف بعمل آید و خصومت بصلح و صفا مبدّل گردد. باید که ارغون دست از خلاف بردارد و بخدمت ایلخان بیاید. ارغون نیز در جواب نمایندگانی پیش سلطان احمد روانه داشت تا عذر تقصیر او بخواهند ولی مصلحت اندیشان بسلطان احمد فهماندند که اگر در استیصال ارغون عجله نکند و او را بزودی از پای درنیاورد ممکن است که بار دیگر بجمعسپاهی بپردازد و چنان قوت بگیرد که دیگر غلبه بر اومحال شود. سلطان احمد با لشکری فراوان (دوازده تومان) بطرف خراسان حرکت کرد و سپاهیان کثیر او در راه بمردم لطمه ٔ بسیار زدند و همین قضیه رعایای آن حدود رابسختی از سلطان احمد رنجاند و یکی از اسباب شکست کاراو گردید. ارغون از بسطام بقلعه ٔ کلات رفت و در آنجااقامت گزید و الیناق چون بسلطان احمد قول داده بود که ارغون را بخدمت او بیاورد بطرف کلات حرکت کرد و در قلعه با ارغون ملاقات نمود و بمواعید بسیار و بقوّه ٔ چرب زبانی شاهزاده را بخدمت سلطان احمد آورد و چون ارغون در قوچان بخدمت سلطان رسید ایلخان او را احترام فوق العاده کرد و در آغوش کشید و خرگاه خاصی جهت او ترتیب داد و او را بباز فرستادن بخراسان و واگذاری حکومت آنجا به او دلگرم نمود ولی بلشکر خود امر داد که مواظب ارغون باشند و 4000 نفر از ایشان را مخصوصاً بحفاظت خرگاه او مأموریت داد.
قتل سلطان احمد در 26 جمادی الأول سال 683 هَ. ق. سلطان احمدبصوابدید بعضی از امرا مخصوصاً الیناق تصمیم گرفت که ارغون را بقتل برساند و الیناق مأمور اجرای این نقشه شد ولی قبل از آنکه او این نیّت را بعمل بگذارد امیر بوقا که تعلّق خاصی بخاندان ارغون داشت و گرجیان تحت امر الیناق و مسملین را دشمن میشمرد چند نفر دیگر از بزرگان و شاهزادگان مغولی را مطمئن کرد که سلطان احمد و الیناق و صاحبدیوان تصمیم گرفته اند که خاندان چنگیزی را براندازند و مسلمین و گرجیان را بر کارها مسلّط و مختار قرار دهند. این بیانات در ایشان مؤثر افتاد و جمعاً مصمم شدند که سلطان احمد را از ایلخانی بیندازند و شاهزاده هولاجو پسر هولاکوخان را بجای او بنشانند قبل از همه شاهزاده ارغون را از حبس و قتل نجات دهند. در شب شنبه 18 ربیعالاخر سال 683 در حالی که سلطان بعیش و نوش اشتغال داشت امرای همدست ارغون را از حبس نجات دادند و الیناق و بسیاری از امرای سلطان احمد را کشتند و سلطان و امرای شکسته ٔ او از خراسان به آذربایجان گریختند و صاحبدیوان باصفهان فرار کرد.
بعد از فرار سلطان احمد امرا ارغون را بایلخانی برداشتند و ارغون بعجله در عقب سلطان تاخت تا یکباره ریشه ٔ حیات او را قلع کند ولی قبل از آنکه او به آذربایجان برسد جماعتی از سواران مغول که در ایام اقامت ارغون در حدود بغداد اطاعت او را گردن نهاده بودند در اردوی سلطان ریخته او را دستگیر کردند و باستقبال ارغون آمدند. ارغون در ابتدا چنین وانمود که خیال کشتن تکودار را ندارد ولی چون کسان قونغرتای در این کار اصرارداشتند او را بایشان سپرد و آن جماعت سلطان را به انتقام قتل قونغرتای در شب پنجشنبه 26 جمادی الاولی سال 683 هَ. ق. کشتند و با کشته شدن او شوکت مسلمین و ایرانیان که در عهد سلطنت کوتاه سلطان احمد قدرت فوق العاده بدست آورده و دست دو عنصر عیسوی و مغول را از کارها تقریباً کوتاه کرده بودند شکست و بار دیگر یاسای چنگیزی و آداب مغولی بجای شریعت اسلام حکمفرما گردید. رجوع بتاریخ مغول اقبال ص 130، 221 و 231 و 237 و245 و 255 و 266 و 364 و 406 و 445 و 518. و رجوع بحبط ج 2 ص 40، 42، 44، 48 و 102 شود. و در مرآت البلدان آمده است که: تکودار اغول بن هلاکوخان (681- 683 هَ. ق.). وی چون دین اسلام اختیار کرده بود ملقب بسلطان احمد شد و در تقدیم شرایطاسلام مجدّ بود و چون استقلالی یافت شمس الدین جوینی را باز وزیر کرد و مجدالملک یزدی را بملازمان شمس الدین داد تا بتلافی سعایت و بدرفتاری که با شمس الدین کرده بود او را بقتل رسانیدند و اعضای او را تقطیع کرده هر یک را بجائی فرستادند از جمله سر او را ببغداد و پای او را بشیراز و دستش را بعراق ارسال کردند و یکی از شعرا این رباعی را در حق ّ او انشاد کرد:
روزی دو سه سردفتر تزویر شدی
جوینده ٔ ملک و مال توفیر شدی
اعضای تو هر یکی گرفت اقلیمی
القصّه به یک هفته جهانگیر شدی.
بالجمله چون سلطان احمد اصراری در ترویج اسلام داشت مغول بمخالفت اوکمر بستند و با ارغون پس از آنکه مقهور و محبوس سلطان احمد بود اتفاق نموده سلطان احمد را در سال 683 هَ. ق. مقتول و ارغون خان را پادشاه نمودند. مدت سلطنتش را دو سال و دوماه و بعضی سه سال نوشته اند. رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 392 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تنبل خلیل (سلطان). برادر جهانگیر میرزا. رجوع بحبط ج 2 ص 289 و 290 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) التنوخی. رجوع به ابوالعلاء معرّی احمد... و رجوع بروضات الجنات ص 73 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) توقچی. رجوع بحبط ج 2 ص 253 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تیفاشی قاهری مکنی به ابوالعباس. او راست: ازهارالافکار فی جواهرالأحجار. رجوع به احمدبن یوسف بن احمد و رجوع به تیفاشی و احمدبن یوسف مقری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ثالث (سلطان...). بیست و چهارمین سلطان عثمانی. (1115 تا /1143 1703 تا 1730 م.). رجوع به احمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جامی. شمس الدین. و خواجه یوسف برهان که ترجمه ٔ او در حبط ج 2 ص 240 مسطور است، از اولاد اوست.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ثانی (سلطان...). بیست و دومین پادشاه عثمانی. (1102 تا 1691/1106 تا 1695 م.). وی زمام امور را بصدراعظم کوپرولو سپرده بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ثانی. دوازدهمین از شرفای حسنی مراکش. (1066 تا 1096هَ. ق.).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نهمین از نظامشاهیان در احمدنگر. در 1004 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ثعالبی یا ثعلبی. رجوع به ابواسحاق احمد... و احمدبن ابراهیم ثعلبی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ثعلب. رجوع به احمدبن یحیی بن یسارمعروف به ثعلب... و رجوع به روضات الجنات ص 56 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ثعلبی یا ثعالبی. رجوع به ابواسحاق احمد... و رجوع به احمدبن ابراهیم ثعلبی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جام. رجوع به احمدبن ابی الحسن بن محمدبن جریربن عبداﷲبن لیث بن جریر... شود. او راست: دیوان شعری بفارسی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جامه دار، بروزگارمسعود غزنوی. رجوع بتاریخ بیهقی چ ادیب ص 184 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) جامی. رجوع به احمدبن حسن نامقی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) چلبی. یکی از مشاهیر علما و شعرای دوره ٔ سلطان سلیمان عثمانی است، پسر سنان چلبی. و این بیت از اوست:
دائم اوسک رقیبه رعایتده یارمز
برایتجه یوق یاننده بزم اعتبارمز.
رجوع به قاموس الاعلام شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سلطان...) چهارشنبه از جمله ٔ محرکین سلطان بیگم عمه ٔ شاهزاده پاینده در تسخیر هرات برای برادرزاده ٔ خویش. رجوع بحبط ج 2 ص 240 و 254 و 275 (؟) شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تقی الدین. رجوع به احمدبن شهبه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حمیدالدین. رجوع به احمدبن الحسین المستوفی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حلبی عطّار مکنی به ابوبکر. او راست: عطرالعروس و انس النفوس. وفات بسال 858 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الحلوانی.رجوع به حلوانی خلوجی و رجوع بمعجم المطبوعات شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حلّی و او جمال الدین ابوالعباس احمدبن شمس الدین محمدبن فهد اسدی حلی ساکن حله ٔ سیفیه و حائر شریف است حیّاً و میتاً و او در فضل و اتقان و ذوق و عرفان و زهد و اخلاق و خوف و اشفاق و غیره مشهور و بی نیاز از تعریف است و معقول و منقول و فروع و اصول و قشر و لب ّ و لفظ و معنی و ظاهر و باطن و علم و عمل را بوجه اکمل جامع بود. و او راست: در فقه کتاب المهذب البارع الی شرح النافع و کتاب المقتصر و شرح الارشاد و کتاب الموجز الحاوی و محرّر و فقه صلوه مختصر و مصباح المبتدی و هدایه المهتدی و شرح الالفیه و کتاب اللمعه فی النیّه و کفایه المحتاج فی مسائل الحاج و رساله ای دیگر در منافیات نیه الحج ّ و رساله ای در تعقیبات و مسائل شامیات و مسائل بحریّات. و رجوع به احمدبن محمدبن محمدبن فهدالأسدی و روضات الجنات ص 20 شود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) حمّادی سرخسی. مؤلف کشف المحجوب آرد (چ ژکوفسکی ص 216) که: وی مبارز وقت و مدّتی رفیق من بود و از کار وی عجائب بسیار دیدم. وی از جوانمردان متصوف بود. و جامی در نفحات الانس از او بعنوان احمدبن حماد سرخسی، عبارت فوق را از کشف المحجوب نقل کرده و سپس از قول او گوید: روزی از وی پرسیدم که: ابتداء کار تو چگونه بود؟ گفت: وقتی من از سرخس برفتم و به بیابان درآمدم بر سر اشتران و مدتی آنجا بودم و پیوسته دوست داشتمی که گرسنه می بودمی و نصیب خویش بدیگری دادمی و قول خدای تعالی در پیش دل من تازه همی بودی که: یؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه. و بدین طائفه اعتقاد داشتم. روزی شیری از بیابان برآمد و اشتری را از آن من بشکست و بر بلندی شد و بانگ بکرد هرچه اندر آن بیشه سباع بودند از انواع، چون بانگ وی بشنیدند بر وی جمع شدند وی بیامد و اشتر را ز هم بدرید و هیچ نخورد باز برسر بالا بشد سباع بجمله از گرگ و شغال و روباه و امثال ایشان درافتادند و سیر بخوردند و وی می بود تا همه بازگشتند آنگاه بیامد و قصد کرد لختی از آن بخورد روباهی از دور پدید آمد شیر بازگشت و بر بالا شد تا آن روباه چندانکه بایست بخورد و برفت شیر فرود آمد و لختی بخورد و من از دور نظاره میکردم بوقت رفتن بزبانی فصیح مرا گفت: یا احمد ایثار لقمه کار سگان است و ایثار مردان دین باشد من این برهان از وی بدیدم دست از همه شغلها بازداشتم و ابتدای توبه ٔ من این بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) حمدی یکی از معلمین مدارس حربیه بمصر. او راست: النبذه السنیه فی تعبئه الجیش المصریه، تألیف ادمون هرفلیر (معرب) طبع بولاق بسال 1288 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حمدی. رجوع به حمدی (بک) احمد شود. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الحملاوی مدرس علوم عربیهبدارالعلوم مصر. او راست: شذالعرف فی فن الصرف. طبعبولاق بسال 1312 و 1329 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حموی ملقب بشیخ شهاب الدین. او راست: عجایب المخلوقات.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حمیدی ملقب بقره جه. او راست: حاشیه برالفوائد الضیائیه جامی. وفات او بسال 1024 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حقیری. رجوع به حقیری احمد... شهاب الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حنبل. عطار در تذکرهالاولیاء آرد: آن امام دین سنت آن مقتدای مذهب و ملت آن جهان درایت و عمل آن مکان کفایت بی بدل آن صاحب تبع زمانه آن صاحب ورع یگانه آن سنی ٔ آخر و اول امام بحق احمد حنبل رضی اﷲ عنه. شیخ سنت و جماعت بودو امام دین و دولت و هیچ کس را در علم احادیث آن حق نیست که او را در ورع و تقوی و ریاضت و کرامت شأنی عظیم داشت و صاحب فراست بود و مستجاب الدعوه و جمله ٔ فرق او را مبارک داشته اند از غایت انصاف و از آنچه بر او اقرار کردند مقدس و مبری است تا حدیکه پسرش یک روز معنی این حدیث میگفت که: خمر طینه آدم بیده. ودر این معنی گفتن دست از آستین بیرون کرده بود. احمد گفت: چون سخن یداﷲ گوئی بدست اشارت مکن. و بسی مشایخ کبار دیده بود چون ذوالنون و بشر حافی و سری ّ سقطی و معروف کرخی و مانند ایشان. و بشر حافی گفت: احمدرا سه خصلت است که مرا نیست حلال طلب کردن هم برای خود و هم برای عیال و من برای خود طلب کنم. پس سری ّ سقطی گفت: او پیوسته مضطر بود در حال حیوه از طعن معتزله و در حال وفات در خیال مشبهه و او از همه بری. نقل است که چون در بغداد معتزله غلبه کردند گفتند او را تکذیب باید کرد تا قرآن مخلوق گوید پس او را بسرای خلیفه بردند سرهنگی بر در سرای خلیفه بود گفت: ای امام زینهار تا مردانه باشی که وقتی دزدی کردم هزار چوبم بزدند مقر نشدم تا عاقبت رهائی یافتم من بر باطل چنین صبر کردم تو که برحقی اولیتر باشی. احمد گفت: آن سخن او یاری بود مرا. پس او را میبردند و او پیر و ضعیف بود بر عقابین کشیدند و هزار تازیانه بزدند که قرآن را مخلوق گوی و نگفت و در آن میانه بند ازارش گشاده شد و دستهای او بسته بودند دو دست از غیب پدید آمد و ببست چون این برهان بدیدند رها کردند و هم در آن وفات کرد. و در آخر کار قومی پیش او آمدند و گفتند درین قوم که ترا رنجانیدند چه گوئی ؟ گفت: از برای خدای مرا میزدند پنداشتند که بر باطلم بمجرد زخم چوب با ایشان بقیامت هیچ خصومت ندارم. نقل است که جوانی مادری بیمار داشت و زمن شده روزی گفت: ای فرزند اگر خشنودی من میخواهی پیش امام احمد رو و بگو تا دعاکند برای من مگر حق تعالی صحت دهد که مرا دل از این بیماری بگرفت. جوان بدرخانه ٔ امام احمد شد و آواز داد. گفتند: کیست ؟ گفت: محتاجی و حال بازگفت که مادری بیمار دارم و از تو دعائی میطلبد. امام عظیم کراهیت داشت از آن معنی که مرا خود چرا میشناسد پس امام برخاست و غسل کرد و بنماز مشغول شد خادم امام گفت: ای جوان تو بازگرد که امام بکار تو مشغول است جوان بازگشت چون بدرخانه رسید مادرش برخاست و در بگشاد و صحت کلی یافت بفرمان خدای تعالی. نقل است که بر لب آبی وضو میساخت دیگری بالای او وضو میساخت حرمت امام را برخاست و زیر امام شد و وضو ساخت چون آن مرد وفات کرد او را بخواب دیدند گفتند: خدای با تو چه کرد گفت: بر من رحمت کرد بدان حرمت داشت که آن امام را کردم در وضو ساختن. نقل است که احمد گفت: ببادیه فرو شدم بتنها، راه گم کردم اعرابیی را دیدم بگوشه ای نشسته تازه گفتم بروم و از وی راه پرسم و پرسیدم گفت: مرا گرسنه است پاره ای نان داشتم و بدو میدادم او درشورید گفت:ای احمد تو که ئی که بخانه ٔ خدای روی به روزی رسانیدن از خدای راضی نباشی لاجرم راه گم کنی. احمد گفت: آتش غیرت در من افتاد. گفتم: الهی ترا در گوشه ها چندین بندگانند پوشیده، آن مرد گفت: چه میاندیشی ای احمد چه می اندیشی او را بندگان اند که اگر بخدای تعالی سوگند دهند جمله ٔ زمین و کوهها زر گردد برای ایشان. احمد گفت: نگه کردم جمله ٔ آن زمین و کوه زر شده بود از خود بشدم هاتفی آواز داد که چرا دل نگاه نداری ای احمد که او بنده ای است ما را که اگر خواهد از برای او آسمان بر زمین زنیم و زمین بر آسمان و او را بتو نمودیم اما نیزش نبینی. نقل است که احمد در بغداد نشستی اما هرگز نان بغداد نخوردی و گفتی این زمین را امیرالمؤمنین عمر رضی اﷲ عنه وقف کرده است بر غازیان و زر بموصل فرستادی تا از آنجا آرد آوردندی و از آن نان خوردی. پسرش صالح بن احمد یکسال در اصفهان قاضی بود و صایم الدهر و قایم اللیل بود و در شب دو ساعت بیش نخفتی و بر در سرای خود خانه ای بی در ساخته بود و شب آنجا نشستی که نباید که در شب کسی را مهمی باشد و در بسته یابد اینچنین قاضی بود، یک روز برای امام احمد نان می پختند خمیرمایه ای از آن صالح بستدند چون نان پیش احمد آوردند گفت: این نان را چه بوده است گفتند: خمیرمایه از آن صالح است. گفت: آخر او یک سال قضاء اصفهان کرده است حلق ما را نشاید. گفتند: پس این را چه کنیم. گفت: بنهید، چون سائلی بیاید بگوئید که خمیر از آن صالح است اگر میخواهید بستانید. چهل روز در خانه بود که سائلی نیامد که بستاند آن نان بوی گرفت و در دجله انداختند احمد گفت: چه کردید آن نان ؟ گفتند:به دجله انداختیم. احمد بعد از آن هرگز ماهی دجله نخورد. و در تقوی تا حدی بود که گفت: در جمعی اگر همه سرمه دانی سیمین بود نباید نشستن. نقل است که یکبار بمکه رفته بود پیش سفیان عیینه تا اخبار سماع کند یک روز نرفت کس فرستاد تا بداند که چرا نیامده است چون برفت احمد جامه بگازر داده بود و برهنه نشسته بود ونتوانست بیرون آمدن مردی بر ایشان آمد و گفت: من چندین دینار بدهم تا در وجه خود نهی گفت: نه. گفت: جامه ٔ خود عاریت دهم. گفت: نه. گفت: بازنگردم تا تدبیر آن نکنی. گفت: کتابی مینویسم از مزد آن کرباس بخر برای من. گفت: کتان بخرم. گفت: نه آستر بستان ده گز تاپنج گز به پیراهن کنم و پنج گز بجهت ابزار پای. نقل است که احمد را شاگردی مهمان آمد آن شب کوزه ای آب پیش او برد بامداد همچنان پر بود احمد گفت چرا کوزه ٔ آب هم چنان پر است ؟ طالب علم گفت: چه کردمی ؟ گفت: طهارت و نماز شب و الا این علم بچه می آموزی. نقل است که احمد مزدوری داشت نماز شام شاگردی را گفت: تا زیادت از مزد چیزی به وی دهد مزدور نگرفت چون برفت احمد فرمود که بر عقب او ببر که بستاند شاگرد گفت: چگونه ؟ گفت: آن وقت در باطن خود طمع آن ندیده باشد این ساعت چون بیند بستاند. وقتی شاگردی دیرینه را مهجور کرد بسبب آنکه بیرون در خانه را بکاه گل بیندوده بود. گفت: یک ناخن از شاه راه مسلمانان گرفته ای ترا نشاید علم آموختن. امام وقتی سطلی بگرو نهاده بود چون بازمیگرفت بقال دو سطل آورد و گفت: آن خود بردار که من نمی شناسم که از آن تو کدامست. امام احمد سطل به وی رها کرد و برفت. نقل است که مدتی احمد را آرزوی عبداﷲ مبارک می کرد تا عبداﷲ آنجا آمد. پسر احمد گفت: ای پدر عبداﷲ مبارک بدر خانه است که به دیدن تو آمده است. امام احمد راه نداد پسرش گفت: در این چه حکمت است که سالها است تا در آرزوی او می سوختی اکنون که دولتی چنین بدر خانه ٔ تو آمده است راه نمی دهی ؟ احمد گفت: چنین است که تو می گوئی اما می ترسم که اگر او را ببینم خوکرده ٔ لطف او شوم بعد از آن طاقت فراق او را ندارم همچنین بر بوی او عمر می گزارم تا آنجا بینم که فراق در پی نباشد. و او را کلماتی عالی است در معاملات و هرکه از او مسئله پرسیدی اگر معاملتی بودی جواب دادی و اگر از حقایق بودی حوالت به بشر حافی کردی. و گفت:از خدای تعالی درخواستم تا دری از خوف بر من بگشاد تا چنان شدم که بیم آن بود که خرد از من زایل شود دعا کردم گفتم: الهی تقرب به چه چیز فاضل تر. گفت: به کلام من قرآن. پرسیدند که اخلاص چیست ؟ گفت: آن که از آفات اعمال خلاص یابی. گفتند: توکل چیست ؟ گفت: الثقه باللّه باورداشت خدای در روزی. گفتند: رضا چیست ؟ گفت: آن که کارهای خود بخدای سپاری. گفتند: محبت چیست ؟ گفت: این از بشر پرسید که تا او زنده باشد من این جواب نگویم. گفتند: زهد چیست ؟ گفت: زهد سه است ترک حرام و این زهد عوام است و ترک افزونی از حلال و این زهد خواص است و ترک هرچه تو را از حق مشغول کند و این زهدعارفان است. گفتند: این صوفیان که در مسجد آدینه نشسته اند بر توکل بی علم گفت: غلط می کنید که ایشان را علم نشانده است گفتند: همه همت ایشان در نانی شکسته بسته است، گفت: من نمیدانم قومی را بر روی زمین بزرگ همت تر از آن قوم که همت ایشان پاره ای نان بیش نبود.
و چون وفاتش نزدیک آمد از آن زخم که گفتم که در درجه ٔ شهداء بود در آن حالت به دست اشارت می کرد و به زبان می گفت نه هنوز. پسرش گفت: ای پدر این چه حال است ؟ گفت: وقتی با خطر است چه وقت جواب است به دعا مددی کن از جمله ٔ آن حاضران که بر بالین اند عن الیمین و عن الشمال قعید یکی ابلیس است در برابر ایستاده و خاک ادبار بر سر می ریزد و می گوید: ای احمد جان بردی از دست من. من می گویم نه هنوز، نه هنوز تا یک نفس مانده است جای خطر است نه جای امن. و چون وفات کرد و جنازه ٔ او برداشتند مرغان می آمدند و خود را بر جنازه میزدند... و سبب آن بود که حق تعالی گریه بر چهار قوم انداخت به افراط در آن روز یکی بر مغان و دیگر بر جهودان و دیگر بر ترسایان و دیگر بر مسلمانان. اما از بزرگی پرسیدند که نظر او در حیاه بیش بود یا در ممات ؟ گفت: او را دو دعا مستجاب بود یکی آنکه گفتی بارخدایاهرکه را ایمان نداده ای بده و هرکه را ایمان داده ای بازمستان. از این دو دعا یکی در حال اجابت افتاد تا هرکه را ایمان داده بود بازنگرفت و دیگر در حال مرگ تا ایشان را اسلام روزی کرد. و محمدبن خزیمه گفت: احمد را به خواب دیدم بعد از وفات که می لنگیدی گفتم: این چه رفتار است ؟ گفت: رفتن من به دارالسلام. گفتم خدای با تو چه کرد؟ گفت: بیامرزید و تاج بر سر من نهاد و نعلین در پای من کرد. گفت: یا احمد این از برای آن است که گفتی قرآن مخلوق نیست پس بفرمود که مرا بخوان بدان دعاها که بتو رسید رحمهاﷲ علیه. (تذکره الاولیاء چ لیدن ج 1 ص 214). و رجوع به احمدبن محمدبن حنبل... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) حنبلی حموی. او راست: کتاب ذم الدنیا.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حواری. رجوع به احمدبن ابی الحواری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خاخی قُطربُلّی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خارزنجی بشتی. رجوع به احمدبن محمد بشتی خارزنجی و رجوع بروضات ص 61 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خازمی بن محمد. عالمی است. (منتهی الارب).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خازن بن محمدبن موسی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خالدی زنجانی (خواجه) ملقب به صدرالدین و صدر جهان و چاویان. وزیر کیخاتوبن اباقا.صاحب حبیب السیر گوید: در جامعالتواریخ جلالی مسطور است که خواجه صدرالدین احمد خالدی از قاضی زادگان ولایت زنجان بود و در اوائل حال چندگاه ملازمت طغاجار نویان مینمود و او هم در عنفوان اوان جوانی در کرم و شجاعت و جود و سخاوت رقم نسخ بر مکارم صاحب ری و حاتم طی کشید و هرچه از هر ممر بدستش آمد در وجه انعام سادات و علما و مشایخ و فضلا مصروف گردانیده پیوسته همت بر اشاعه ٔ خیرات و مبرات میگماشت و یکی از شعرا در آن ولا این قطعه در مدح او بر لوح بیان نگاشت. قطعه:
بسینه صدر نتوان شد در آفاق
که صدر نامور در هفت کشور
کسی باشد که باشد پیش جودش
چو خاک راه یکسان گوهر و زر
اگر صدری نمیدانید کردن
بیاموزید از صدرطغاجر
سپهر مکرمت احمد که بربود
کلاه سروری از چرخ اخضر.
القصه چون کیخاتوخان بر سریر دولت نشست امرا و نوینان در باب تعیین وزیر قرعه ٔ مشورت در میان انداختند و اسامی جمعی از اکابر و اعیان را که ملازم اردوی اعلی و حضرات و خوانین و امرا بودند قلمی ساختند هرچند که در آن مفصل نام صدرالدین احمد مسطور نبوداما چون منشی قضا تقدیر منشور وزارت بنام نامی او تحریر نمود هنگام عرض مفصل در آینه خاطر نورانی ایلخانی بی سابقه اندیشه این صورت پرتو انداخت که جهت سرانجام مهام سلطانی و تمشیت معاملات دیوانی صدرالدین احمد زنجانی را وزیر میباید ساخت شهزادگان و خوانین و امرا شرط موافقت بجای آورده این خیال همگنان را مستحسن نمود و کیخاتوخان خواجه صدرالدین احمد زنجانی را بعالی منصب دیوانی و شرف لقب صدر جهانی مخصوص فرمود وانعام التمغاء زرین و توق و کورکه و یک تومان لشکر بر آن منصب افزوده صاحب را جمیع امتیاز وزارت و امارت دست داد. کوکب اقبال صدر جهانی در نفاذ امر و علوشان و مزید اقتدار و کمال اختیار روی به اوج شرف و رفعت نهاد. ابر از شرم ایثار دست گوهربارش غرق عرق خجلت بود و کوه از اندوه دل گوهربخشش خون در درون بسته کان لعل و یاقوت ظاهر مینمود. شعر:
هیچ سائل بخوش دلی و بخشم
لا در ابروی او ندیده بچشم
تا نباید ز سائلان تشویر
همه پیش از بیار گوید گیر.
وی از وزراء سلاطین مغول است در اواخر قرن هفتم هجری و در اوضاع زمان خود بسیار مؤثر بوده. این مرد در سال 679 هَ. ق. با مجدالملک یزدی بر ضد خاندان جوینی همدست شده و پس از آن همواره در حکومت فارس و مهمات دیگر از امیر تُغار یا امیر طغاجار نیابت میکرد. پس از فوت ارغون برادر او کیخاتو در یکشنبه ٔ 23 رجب سال 690 بسلطنت رسید و با شورش جمعی از ترکمانان و نوینان بلاد روم بر لشکریان مغول مقیم آنجا مصادف شد و ناچار در 4 رمضان سال 690 ببلاد روم رفت در مدت غیبت ایلخان، که قریب ده ماه طول کشید، مخالفین سلطنت او که از آن جمله طغاجار بود، بانتشار اخبار دروغ در باب شکست او از رومیان پرداختند. و بعضی بخیال سلطنت افتادند. کیخاتو سرکشان را سرکوبی کرد و در جمادی الاخری سال 691 مظفر بایران برگشت در این وقت امیر طغاجار و نایب او صدرالدین احمد زنجانی دستگیر شدند و آنها را بخدمت کیخاتو آوردند ولی کیخاتو که مردی سلیم النفس بود بر امیر طغاجار و خواجه ببخشود و مورد عنایت و اکرامشان قرار داد و در ششم ذی حجه ٔ 691 این خواجه صدرالدین را بصاحب دیوانی کل ممالک و وزارت خود برگزید و ملقب به صدر جهان گردانید و به او اختیارات کامل داد و امرا و شاهزادگان انتصاب صدر جهان را بخوشی پذیرفتند و خواجه صدرالدین صاحب اختیار مطلق و شخص اول ممالک ایلخانی گردید. و برادر خود قطب الدین را که بعدها قطب جهان لقب یافت و سابقاً در خراسان در خدمت شاهزاده انبارجی بخدمت اشتغال داشت بمنصب قاضی القضاتی ممالک ایلخانی منصوب نمود. در ذی القعده ٔ سال 692 جمعی از مأمورین خراج بسعایت صدرجهان برخاستند و بسمع ایلخانی رساندند که او بیشتر اموال دیوانی را شخصاً بتصرف گیرد و مواجب و مستمری و علوفه ٔ لشکر و اردو را نمیرساند و از هشتاد تومان که مالیات تبریز و اعمال آن است بیش از سی تومان آنرا بحواله ٔ شخصی و قروض خود میپردازد این تقریرات اگر چه قسمت عمده ٔ آن حقیقت داشت مورد قبول واقع نشد و کیخاتو صدرجهان را از سعایت مأمورین زیردست خود مطلع کرد و ایشان را به او سپرد. صدر جهان هم پس از مختصر سیاستی آن جماعت را عفو کرد و عذر ایشان را پذیرفت کیخاتو بعد از این یرلیغی صادر کرد که از کنار جیحون تا حد مصر عموم امرا و حکام و عمال ومنشیان معزول باشند و همه خود را مطیع امر صدر جهان بدانند تا او هر که را بهر کاری که میخواهد بگمارد و شاهزادگان و خواتین بی دستور صدر جهان بهیچکس مواجب و اقطاعی ندهند و این التفات ایلخان در حق صدر جهان بیش از پیش دست او را در کارها باز کرد و بر شوکت وقدرت او افزود. این وزیر در عوض آنکه از اسراف بیوجه کیخاتوخان که مردی عیاش و خراج، و بی اعتنا بمال و منال دنیائی بود، جلوگیری کند در بخشش و تبذیر راه افراط رفت مخصوصاً جهه بدست آوردن دل مردم بخصوص طبقه ٔ عباد و زهاد مال فراوان بایشان بخشید و در عرض دو سال وزارت قریب پانصد تومان مقروض شد و کار بی پولی بالا گرفت. مجموع عایدات خزانه در عهد صدرجهان و کیخاتو بمبلغ 1800 تومان برآورد شده بود از این مقدار 700تومان آن صرف مخارج دیوان و مقرری دیوانیان میشد و بقیه جهت گذراندن مهمات ملکی و بذل و بخشش ایلخان کفایت نمیکرد. در زمان اباقا و سلطان احمد فقط 40 تومان بمصرف غذا و مطبخ شاهزادگان و خواتین میرسید. در عهد کیخاتو و صدرجهان 165 تومان در این کار خرج میشد... خلاصه فقر مالی دولت و نایابی پول تا آنجا کشید که گاهی برای خرید یک سر گوسفند جهت مطبخ ایلخان پول درخزانه فراهم نبود و صدرجهان یک نفر یهودی را که رشیدالدوله نام داشت مأمور تهیه ٔ لوازم مطبخ ایلخانی نمود و او اداره ٔ این کار را بمقاطعه تعهد کرد. رشیدالدوله از جیب شخصی خود مقداری زیاد گاو و گوسفند خرید و عده ای آشپز استخدام نمود و قرار شد که در آخر هرماه پولی را که او از جیب خود داده خزانه به او مسترد دارد ولی چون خزانه پولی نداشت و عمال دیوانی ولایات هم بمناسبت نداشتن وجه قادر بپرداخت حوالجات صدرجهان نشدند رشیدالدوله پس از صرف تمام دارائی خود چون دیگر توانائی اجرای تعهدی را که کرده بود نداشت بگریخت. کار صدور بروات و حوالجات و لاوصول ماندن آنها در عهد این وزیر بمنتهای زشتی و رسوائی کشید مثلاً خواجه غالباً دراویش و شیوخ را مورد مرحمت قرار داده براتی بایشان بمبلغ 500 دینار بر سر ولایتی می بخشید. کسی که مورد این انعام قرار گرفته بود سخت شادمان شده باعتبار آن برات از راه استقراض صد دیناری تهیه میکرد تا مخارج وصول برات و مسافرت مأمور دریافت آن را فراهم سازد چون برات خالی از وجه بود یا حکام از پرداخت آن ابا میکردند بیچاره درویش یا شیخ باید خانقاه یا مقام خود را از دست دهد و بعنوان محصل مالیات ازاین در به آن در بدود و عاقبت هم از شر طلبکار راه فرار پیش گیرد. در عهد ایلخانی کیخاتو و وزارت صدرجهان زنجانی معامله بربح و زر بسود دادن بعلت بی پولی رواج کلی گرفت به این شکل که عمال ولایات که عایدات رادر مقاطعه داشتند برای پرداخت مالیات قلمرو خود باطلاع خواجه رساندند که جهت تأدیه ٔ مالی که برعهده دارند وجه نقد موجود نیست و چون خزانه سخت احتیاج بپول داشت ایشان گفتند که میتوانیم از سرمایه داران و تجارنقد و جنس بسود قرض کنیم بشرط آنکه خسارت این معامله را دیوان برعهده بگیرد: خواجه صدرالدین نیز آنرا قبول کرد و در نتیجه مقاطعان ولایات جنسی را که ده دینار می ارزید به سی دینار قرض میکردند و بچهل دینار بحساب دیوان می آوردند و عمال دیوان آن جنس را که ده دینار می ارزید به این مبلغ میفروختند، چهار دینار آن را خود برمی داشتند و شش دینار بخواجه صدرالدین میدادند و میگفتند بیش از این از فروش آن عاید نشد و به این شکل هر چهل دینار که بحساب خزانه آمده بود شش دینار وصول میشد و همینگونه امور بود که کار مالیه کیخاتو را بخرابی کشاند و باختلال اوضاع ایام ایلخانی او ووزارت صدرجهان منتهی گردید. عموم صاحبان دیوان و وزرای مغول کم و بیش مسئول این اوضاع بودند ولی از میان ایشان مسئولیت خواجه صدرالدین از همه بیشتر است چه او این وضع ناگوار را در نتیجه ٔ گشادبازیها و بذل وبخشش های بیجا بسرحد افتضاح رساند. در این اثنا شخصی عزالدین محمدبن مظفربن عمید نام که از اوضاع چین و ممالک قاآنی اطلاعاتی داشت خود را بصدر جهان نزدیک کرد و مشاور او گردید و در مزاج او نفوذی فوق العاده یافت و به وی پیشنهاد کرد که بجای زر و سیم رایج بوضعچین پول کاغذی چاو را در ممالک ایلخانی نیز رایج و بحرانی را که پیش آمده به این شکل مرتفع سازند. طرح پیشنهادی عزالدین مقبول طبع صدرجهان و کیخاتو افتاد و با وجود مخالفت سنکتورنویان، صدرجهان با مشاوره باپولاد چینگ سانگ سفیر قاآن بتهیه ٔ چاو و رایج کردن آن بجای پول و طلا و نقره تصمیم گرفت و یرلیغی بتاریخ جمادی الاخری سال 693 هَ. ق. از طرف ایلخان صادر شد که از آن تاریخ ببعد هیچکس با زر و سیم معامله نکند و بافت پارچه های زربفت جز آنچه اختصاص بایلخان و شاهزادگان دارد و ساخت ظروف زرین و سیمین و هر عملی که موجب صرف زر و سیم شود موقوف باشد و برای تهیه و روان کردن چاو به هر یک از بلاد امیری از امرای بزرگ فرستاده شد و برای این کار در هر شهری اداره و دستگاهی باسم چاوخانه ایجاد گردید، از آن جمله در تبریز امیرطغاجار و صدرجهان بترتیب چاو مشغول شدند و پولی کاغذی با صرف مخارج گزاف تهیه نموده مردم را بجبر و عنف بقبول آن وا داشتند... در تاریخ شوال سال 693 اول مرتبه چاو در تبریز منتشر گردید و انتشار آن در همان قدم اول بمشکلات بزرگ برخورد چه مردم از قبول آن امتناع کردند و چون مجبور بپذیرفتن آن بودند جمعی از شهرمهاجرت نمودند و بقیه دکاکین خود را بستند تا اجناس خود را در مقابل چاوی که خالی از وجه محسوب میشد ازدست ندهند و این مسئله سد باب معاملات کرد و در تبریز مردم سر بشورش برداشتند... و در شیراز نیز همین حال بروز کرد و شکایت مردم از هر طرف بلند شد. امرا و صدرجهان بکیخاتو فهماندند که اگر این حال دوام کند بیم آن میرود که عواقبی وخیم از آن ناشی شود و شورش مردم بانقلاب کلی مبدل گردد. کیخاتو یرلیغی دائر بنسخ چاو صادر کرد و پول کاغذی مزبور را، که در ابتدا چاومبارک میخواندند، و باعث زحمت عمومی شده و یادی زشت از خود را در خاطرها گذاشته بود، چاو نامبارک خواندند و صدرجهان بلقب چاویان معروف شد. کیخاتو که مردی مسرف و مبذر و شرابخوار و عیاش و فاسق بود در پنجشنبه ٔ ششم جمادی اولال سال 694 در موغان بدست امرای یاغی بقتل رسید و پس از قتل او بایدو پسر طرغای و نواده ٔ هلاکو در نزدیکی همدان بجای وی نشست و طغاجار را بامیرالامرائی و تعهد امور لشکر منصوب و صدرجهان را بنیابت او برقرار و مامور بلاد روم کرد صدرجهان از این کارسخت خشمناک بود و پیوسته عزم داشت که انتقام این حرکت را از بایدو بگیرد چون احوال ایلخان را مختل دید، و هنگامی که غازان خان علیه بایدو قیام کرد و طغاجار، مخدوم صدرجهان، نیز به او متمایل بود، فرصت غنیمت شمرد و با طغاجار بمساعدت با غازان دست یکی کرد و محرمانه بغازان پیغام فرستاد که اگر غازان به آذربایجان حرکت کند غالب امرای مقتدر جانب او را خواهند گرفت و کار بایدو را خواهند ساخت و خود نیز در هفتم شوال 694 در گیلان به اردوی غازان پیوست و پس از آنکه غازان به او وعده ٔ صدارت داد امیر نوروز را با عده ای سپاهی برداشته بعنوان مقدمه ٔ قشون غازانی در جمعه ٔ 15 شوال عازم آذربایجان شدند و غازان نیز در عقب ایشان حرکت کرد. امیر نوروز بایدو را دستگیر کرد و پیش غازان که در این هنگام در اوجان بود فرستاد و غازان بایدو را در 23 ذی القعده ٔ سال 694 بقتل رسانید. غازان در 10 ذی الحجه ٔ سال 694 با جلال تمام وارد تبریز شد و خواجه صدرالدین زنجانی که در این ایام قدرتی فوق العاده حاصل کرده بود باستقبال او شتافت و در عقب او بسیاری از سادات و علما و ائمه ٔ آن شهر بجلوی غازان از تبریز بیرون رفتند و در آخر سال 694 که مصادف با روزنوروز میشد غازان در آن شهر بمقام ایلخانی جلوس کردو بعد از اقامت مختصری در تبریز بقراباغ (اران) رفت و در آنجا قوریلتائی تشکیل داد. از شاهزادگان و نوینان و خواتین مغول بسلطنت خود موچلکا گرفت و بار دیگر جلوس کرد و عنوان سلطان اختیار نمود و برسم مغول جشن بزرگی ترتیب داد... در همین قوریلتای غازان خان خواجه صدرالدین را بوزارت یعنی صاحب دیوانی تعیین فرمود در ماه صفر 695 که مغولان ماوراءالنهر بخراسان حمله کردند غازان امر داد که از جمیع نقاط لشکر عازم بلادشرقی شود و امیر نوروز را بفرماندهی ایشان معین کردبعد از مراجعت از خراسان امیر نوروز خواجه صدرالدین زنجانی را باتهام این که در اموال دیوانی بدون اجازه تصرف میکند و از پیش خود یرلیغ و فرمان صادر می نماید از وزارت عزل کرد و جمال الدین دستجردانی را بجای او گماشت و در این هنگام عده ای از امراء ناراضی در خراسان سر بطغیان برداشتند و مصمم شدند دولت غازانی را برچینند و غازان خان امیر نوروز را بآن صوب مأمور کرد در ضمن عصیان امراء جمعی از دشمنان صدرجهان او را نیز بهمدستی با یاغیان متهم کردند و عده ای از اعضاء دیوان هم بمجرمیت وی شهادت دادند. حکم شد که خواجه را بگیرند و پس از آزار و عذاب بسیار قرار قتل او نیز بدون محاکمه صادر گردید و دو تن را موکل کردند که او را مقید و برهنه در بیشه ای برده و بقتل برسانند.اتفاقاً خواجه در عهد کیخاتو در حق این دو موکل انعام و اکرام کرده بود ایشان صدر جهان را تا شب در آن بیشه نگاهداشتند و بقتل او مبادرت ننمودند در این اثنا امیر هرقداق که از انجام کار سوکای فراغت یافته بود باردو برگشت و از حال خواجه پرسید تفصیل ماجری به او گفتند فوراً دو سوار فرستاد و امر داد که از کشتن او تا صبح دست بدارند و چون صبح شد فهرستی از اسامی مخالفین بحضور غازان خان عرض کردند و اسم صدرجهان در جزء آن نبود و چیزی نگذشت که خواجه از طرف غازان مورد عفو قرار گرفت و مقرر گردید که در مجاورت اردو مقام نماید و در ششم ذی الحجه ٔ 695 غازان خان دستجردانی صاحبدیوان را بقتل رسانید و در اول محرم 696 خواجه احمد زنجانی را بار دیگر بمقام صاحبدیوانی برگزید. یکی از فضلا این رباعی را در آن اوان در سلک نظم کشید.بیت:
با صدرجهان فلک چو دمساز آمد
شهباز سعادتش بپرواز آمد
تا تهنیت روز و مه و سال کند
اقبال ز در صلح کنان باز آمد.
این انتخاب وقتل خواجه جمال الدین برخلاف میل امیر نوروز بود و میفهماند که قدرت او رو بزوال است. صدرجهان چون بار دیگر بر مسند وزارت نشست درصدد برآمد که انتقام خود رااز امیرنوروز که سابقاً در عزل او سعی کرده بود بگیرد و بهمین خیال با دشمنان او همدست شد و ایشان بوسائل عدیده در سرنگون کردن دولت امیرنوروز کوشیدند و او را بداشتن روابط مخفیانه با سلطان مصر متهم ساختندو صدرجهان و برادرش قطب جهان از زبان امیر نوروز و برادر او حاجی بیک مراسلاتی خطاب بسلطان مصر ساختند...و بالاخره در 22 ذی القعده ٔ 696 قتلغشاه او را بدست خود گردن زد. شهاب الدین عبداﷲ شیرازی ملقب بوصاف الحضره، هنگام حکومت طغاجار بر فارس، از خواص نایب او، یعنی خواجه صدرالدین احمد خالدی زنجانی، گردید. و این وصاف الحضره را در حق این خواجه، در وقتی که بوزارت کیخاتو رسیده، اشعار و مدایح بسیاری است.
عاقبت در جمادی الاخری سال 697 خواجه صدرالدین احمد زنجانی صدرجهان را عده ای از عمال دیوانی و امرای غازانی بتصرف در اموال متهم کردند و غازان خواجه را از نظر انداخت. صدرجهان بتوهم اینکه رشیدالدین فضل اﷲ طبیب همدانی از عمال زیردست او نیز در این توطئه شرکت کرده وبرخلاف او سخنانی بغازان گفته است بپادشاه شکایت بردولی غازان به او گفت: رشیدالدین سخنی برضد خواجه نگفته است. در این اثنا امیر قتلغشاه که بسرکوبی پادشاه گرجستان رفته بود در محل دالان ناور کنار شط کورا (کر) باردوی غازان آمد و شنید که صدرجهان بایلخان از کسان او بدگوئی کرده و قتل و غارت بسیار بایشان نسبت داده است و چون مورد عتاب غازان قرار گرفت از خواجه پرسید که موجب این درشتی ایلخان چیست و پیش غازان که از او ببدی یاد کرده است. صدرجهان که بسعایت بعضی از اعضای دیوان رشیدالدین فضل اﷲ را دشمن خود میشمرداو را نزد قتلغشاه در آن قضیه محرک و مقصر معرفی کرد. قتلغشاه هم بر رشیدالدین متغیر گردید چون رشیدالدین خود را معرض تهمت دید بغازان شکایت برد و غازان پس از احضار قتلغشاه دانست که صدرجهان رشیدالدین را متهم کرده است بهمین جهه بر خواجه خشمناک شده امر داداو را در تاریخ 17 رجب سال 679 مقید نمودند و پس ازمحاکمه او را برای مجازات بقتلغشاه سپردند. قتلغشاه خواجه را در 22 رجب از میان دو نیم کرد و برادرش قطب جهان نیز در 21 شعبان همان سال در تبریز بقتل رسیدو بقیه ٔ کسان ایشان یا کشته شدند و یا راه فرار پیش گرفتند و به این ترتیب دوره ٔ حیات صدرجهان که با وجود زیرکی و کرم و ادب مردی جاه طلب و فتنه جو و دسیسه کار بود خاتمه یافت. رجوع به ص 44 و 46 و 48 و 49 و 50و 55 و 56 ج 2 حبیب السیر چ ایران و دستور الوزراء صص 305- 312 و تاریخ مغول تألیف اقبال ص 217 و 218 و 237 و 246- 251 و 257 و 259 و 261- 266 و 279 و 287 و 293 و 393 و 396 و 487 و 559 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خامی بن محمدبن عمرو. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حلبی مشهور بسمین. رجوع به احمدبن یوسف بن عبدالدائم... و رجوع به روضات الجنات ص 85 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الحفنی القنائی احمدبن محمد کرام القنائی الازهری. او راست: الجواهرالحسان فی تاریخ الحبشان و نام تمام آن الجواهر الحسان بماجاء عن اﷲ و الرسول و علماء التاریخ فی الحبشان است. طبع بولاق به سال 1323. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حاجی (امیر...) حاکم هرات و صاحب اختیار سرکار ماوراءالنهر بزمان سلطان حسین میرزای تیموری. رجوع به حبط ج 2 ص 264 و 250 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حجازی. ملقب بشهاب الدین. او راست: النیل الرائد فی النیل الزائد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حاجی (شیخ...) جامی در نفحات الانس ص 219 آرد: شیخ الاسلام گفت که: شیخ احمد حاجی از پیران منست، شیخ حصری را دیده بود و ابوالحسن طرزی و غیر ایشان را و از ایشان حکایت میکردی. وی را گفتم که: از حصری هیچ یادداری ؟ گفت: با یکی از مشایخ بر حصری درآمدیم، چیزی نبود از خوردنی. شیخ میگفت: نحن دوابک یا سیدی و دست بر هم میزد. شیخ الاسلام گفت: در آن منگر که بعلف حاجت داشت در آن نگر که بغیر از او بهیچکس حاجت نداشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الحارث الخراز. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از او روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 116، 271، 283، 285، 289، 291، 324).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حافظ. رجوع به احمدبن علی خطیب بغدادی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حافظ مدرس علم جغرافی در مدارس متوسطه ٔ مصر. او راست: الجغرافیه الحدیثه در 3 جزءطبع اسکندریه سال 1329 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حافظ (افندی) هدایه نزیل طنطا. او راست: تاریخ الحرمین و بیت المقدس. طبع مصر در 1327 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حافظ کبیر. رجوع به احمدبن عمرو شیبانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حاکم بامراﷲ. رجوع به حاکم بامراﷲ ابوالعباس احمد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حبش کاتب. رجوع به احمدبن عبداﷲ بغدادی و رجوع به حبش کاتب... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حبیبی. اوراست: البحر الفیاض فی قول المعربین ضرب فعل ماض.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حرب. شیخ فریدالدین عطار نیشابوری در تذکرهالاولیاء (چ طهران ج 1 ص 202) آرد که: آن متین مقام مکنت آن امین و امام سنت آن زاهد زهاد و آن قبله ٔ عباد و آن قدوه ٔ شرق و غرب پیر خراسان احمد حرب رحمهاﷲ علیه فضیلت او بسیار است و در ورع همتا نداشت و در عبادت بی مثل بود و معتقد فیه بود تا به حدی که یحیی معاذ رازی رحمهاﷲعلیه، وصیت کرده بود که سر من بر پای او نهید و در تقوی تا بحدی بود که در ابتدا مادرش مرغی بریان کرده بود گفت: بخورکه در خانه ٔ خود پرورده ام و در او هیچ شبهت نیست احمد گفت: روزی ببام همسایه برشد و از آن بام دانه ای چند بخورد و آن همسایه لشکری بود حلق مرا نشاید. و گفته اند که دو احمد بوده اند در نیشابور یکی همه در دین و یکی همه در دنیا یکی را احمد حرب گفته اند و یکی را احمد بازرگان. این احمد بصفتی بوده است که چندان ذکر بر وی غالب بود که مزین میخواست که موی لب او راست کند او لب میجنبانید گفتش: چندان توقف کن که این مویت راست کنم. گفت: تو بشغل خویش مشغول باش تا هرباری چند جای از لب او بریده شدی. وقتی کسی نامه ای نوشت به او، مدتی دراز میخواست که جواب نامه بازنویسد وقت نمی یافت تا یک روز مؤذن بانگ نماز میگفت در میان اقامت یکی را گفت: جواب نامه ٔ دوست بازنویس و بگوی تا بیش نامه ننویسد که ما را فراغت جواب نیست. بنویس که بخدای مشغول باش والسلام. و احمد بازرگان چندان حب ّ دنیا بر وی غالب بود که از کنیزک خود طعامی خواست کنیزک طعامی ساخت و بنزدیک وی آورد و بنهاد و او حسابی میکرد تا بحدی رسید که شبانگاه شد و خوابش ببرد تا بامداد بیدار شد پرسید که: ای کنیزک آن طعام نساختی ؟ گفت: ساختم تو بحساب مشغول بودی. بار دیگر بساخت و بنزدیک او آورد هم فراغت نیافت که بخوردی. بار سوم بساخت هم اتفاق نیافت کنیزک برفت وی را خفته یافت پاره ای طعام بر لب وی مالید بیدار شد. گفت: طشت بیار.پنداشت طعام خورده است. نقل است که احمد حرب فرزندی را بر توکل راست میکرد گفت: هرگاه که طعامت باید یاچیزی دیگر بدین روزن رو و بگو بار خدایا مرا نان می باید پس هرگاه که کودک بدان موضع رفتی چنان ساخته بودند که آنچه او خواستی در آن روزن افکندی یک روز همه از خانه غایب بودند کودک را گرسنگی غالب شد بر عادت خود بزیر روزن آمد و گفت: ای بار خدای نانم می باید و فلان چیز. در حال در آن روزن به او رسانیدند اهل خانه بیامدند وی را دیدند نشسته و چیزی میخورد. گفتند:این از کجا آوردی ؟ گفت: از آنکس که هر روز میداد. بدانستند که این طریق او را مسلم شد. نقل است که یکی از بزرگان گفت که: بمجلس احمد حرب بگذشتم مسئله ای برزبان رفت و دل من روشن شد چون آفتاب چهل سال است تادر آن ذوق مانده ام و از دل من محو نمیشود. و احمد مرید یحیی بن یحیی بود و او باغی داشت یک روز اندکی انگور بخورد. احمد گفت که: چرا میخوری ؟ گفت: این باغ ملک من است. گفت: در این دیه یک شبانه روز آب وقف است و مردمان این را گوش نمیدارند یحیی بن یحیی توبه کردکه بیش از آن باغ انگور نخورم. نقل است که صومعه ای داشت که هر وقت در آنجا رفتی بعبادت تا خالی تر بودی شبی بعبادت آنجا رفته بود که بارانی عظیم می آمد مگراندکی دلش بخانه رفت که نباید که آب در خانه راه برد و کتب تر شود آوازی شنود که ای احمد خیز بخانه رو که آنچه از تو بکار می آید بخانه فرستادیم تو اینجا چه میکنی و هماندم بدل توبه کرد. نقل است که روزی سادات نیشابور بسلام آمده بودند پسری داشت میخواره و رباب میزد از در درآمد و بر ایشان بگذشت و از این جماعت نیندیشید، جمله متغیر شدند. احمد آن حال بدید ایشان را گفت: معذور دارید که ما را شبی از خانه ٔ همسایه چیزی آوردند بخوردیم شب ما را صحبت افتاد وی در وجودآمد تفحص کردم و مادرش بعروسی رفته بود بخانه ٔ سلطان و از آنجا چیزی آورد. نقل است که احمد همسایه ای گبر داشت بهرام نام، مگر شریکی بتجارت فرستاده بود در راه آن مال را دزدان ببردند خبر چون بشیخ رسید مریدان را گفت: برخیزید که همسایه ٔ ما را چنین چیزی افتاده است تا غمخوارگی کنیم اگر چه گبر است همسایه است. چون بدر سرای او رسیدند بهرام آتش گبری میسوخت پیش بازدوید آستین او را بوسه داد. بهرام را در خاطر آمد که مگر گرسنه اند و نان تنگ است تا سفره ای بنهم. شیخ گفت: خاطر نگاهدار که ما بدان آمده ایم تا غمخوارگی کنیم که شنیده ام که مال شما دزد برده است. گبر گفت: آری چنان است اما سه شکر واجب است که خدای را بکنم یکی آنکه از من بردند نه من از دیگری. دوم آنکه نیمه ای بردند و نیمه ای نه. سوم آنکه دین من با منست دنیا خود آید و رود. احمد را این سخن خوش آمد گفت: این را بنویسید که از این سه سخن بوی مسلمانی می آید پس شیخ روی ببهرام کرد گفت: این آتش را چرا میپرستی ؟ گفت: تا مرا نسوزد. دیگر آنکه امروز چندین هیزم بدو دادم فردا بیوفائی نکند. تا مرا بخدای رساند. شیخ گفت: عظیم غلطی کرده ای آتش ضعیف است و جاهل و بیوفا هر حساب که از او برگرفته ای باطل است که اگر طفلی پاره ای آب بدو ریزد بمیرد. کسی که چنین ضعیف بود ترا بچنان قوی کی تواند رسانید؟ کسی که قوت آن ندارد که پاره ای خاک از خود دفع کند ترا بحق چگونه تواند رسانید؟ دیگر آنکه جاهل است اگر مشک و نجاست در وی اندازی بسوزد ونداند که یکی بهتر است و از اینجاست که از نجاست و عود فرق نکند. دیگر تو هفتاد سال است تا او را می پرستی و هرگز من نپرستیده ام بیا تا هر دو دست در آتش کنیم تا مشاهده کنی که هر دو را بسوزد و وفای تو نگاه ندارد. گبر را این سخن در دل افتاد. گفت: چهار مسئله بپرسم اگر جواب دهی ایمان آورم. بگوی که حق تعالی چرا خلق آفرید چون آفرید چرا رزق داد و چرا میرانید وچون میرانید چرا برانگیزد؟ گفت: بیافرید تا او را بنده باشد و رزق داد تا او را برزاقی بشناسد و بمیراند تا او را بقهاری بشناسد و زنده گردانید تا او را بقادری و عالمی بشناسد. بهرام چون این بشنید گفت: اشهد ان لا اله الاّ اﷲ و اشهد ان محمداً رسول اﷲ چون وی مسلمان گشت شیخ نعره ای بزد و بیهوش شد ساعتی بود بهوش بازآمد. گفتند: یا شیخ سبب این چه بود. گفت: در این ساعت که انگشت شهادت بگشادی در سرم ندا کردند که احمد بهرام هفتاد سال در گبری بود ایمان آورد تو هفتادسال در مسلمانی گذاشته ای تا عاقبت چه خواهی آورد. نقل است که احمد در عمر خود شبی نخفته بود گفتند: آخرلحظه ای بیاسای. گفت: کسی را که بهشت از بالا میارایند و دوزخ در نشیب او می تابند و او نداند که از اهل کدام است این جایگاه چگونه خواب آیدش. و سخن اوست که:کاشکی که بدانمی که مرا دشمنی میدارد و که غیبت میکند و که بد میگوید تا من او را سیم و زر فرستادمی و با آخر کار که چون کار من میکند از مال من خرج کند. و گفت: از خدای بترسید چندانکه بتوانید طاعتش بداریدچندانکه بتوانید و گوش دارید تا دنیا شما را فریفته نکند تا چنانکه گذشتگان ببلا مبتلا شدند شما نشوید.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) الحفنی. او راست: ارشاد العائلات الی تربیه البنات طبع مصر به سال 1315 هَ. ق./ 1897 م. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) حسن. ناظر مدرسه عباس الأمیریه بولاق 1312 هَ. ق. او راست: الدرر البهیه فی الفوائد الادبیه تألیف بلتیه بک و آن مشتمل بر 58 درس در موضوعات مختلفه است و بمصر در 1309 هَ. ق. بچاپ رسیده است و القول المنتخب فی التربیه والادب تألیف بلتیه بک و عربه احمد افندی حسن و اسکندجاسبر ولی و هو کتاب مفید فی بابه نافع فی سلوک تربیه الشبان لاسیما وقد ألبسه الترجمهافضل احسان طبع مصر 1309 و لب التاریخ العام فیما صدر فی غابر الاعوام در تاریخ مصر قدیم تا فتوحات اسلام و انشقاق مملکت عرب. مطبعه القاهره الحره 1305 و محاسن الادب مطبعه المعارف در 1313. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حسن العیاشی. رجوع به عیاشی، احمد حسن شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حسن (المولوی السید...). او راست: تنقیح الرواه فی احادیث المشکاه (حدیث) در دو جزء و آن در هند بسال 1333 هَ. ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حسن میمندی. رجوع به احمدبن حسن... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حسنی بن محمد. مکنی به ابوالعباس و مشهور به احمد اول و المنصور. یکی از ملوک مغرب از خاندان شرفای حسنی.او در 985 هَ. ق. با برادرزاده ٔ خود جنگی در پیوست و بر او غالب شد و او را بکشت و سلطنت فاس و مراکش را ضبط کرد (986). وی با سلاطین عثمانی مناسبات حسنه داشت و گاهگاه تقدیم هدایا میکرد علاوه بر فاس و مراکش، الجزایر و بعضی اطراف سودان در تحت اداره ٔ او بودو در 1012 هَ. ق. درگذشته است. رجوع بطبقات سلاطین اسلام ص 52 و 54 و قاموس الاعلام ترجمه ٔ احمد حسنی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (بک) الحسینی (1271- 1332هَ. ق.) شهاب الدین احمدبن احمدبن یوسف الحسینی الشافعی. او را سوای کتب مطبوعه تصنیفی جلیل است در 24 مجلد که به دارالکتب المصریه سپرده است و آن موسوم به رشدالانام لبرء ام الامام و هو شرح علی قسم العبادات من کتاب الاُم الامام الشافعی. و او راست: اعلام الباحث بقبح أم الخبائث أقام فیه الادله العلمیه علی ضرر المسکرات والادله الکتابیه من الکتاب و السنه علی تحریمها. طبع مصر بسال 1327 هَ. ق. و بهجهالمشتاق فی بیان حکم زکاه اَموال الاوراق. بحث فیه عن الاوراق المستعمله فی المعامله المسماه باوراق البانک نوت و عن حکم الزکاه فیها. طبع مطبعه ٔ کردستان سال 1329 هَ. ق. و البیان فی بسال أصل تکوین الانسان ذکر فیه کلام الاطباء فی بیان کیفیه التناسل. طبع مطبعه ٔ کردستان سال 1328 هَ. ق. و تبیان التعلیم فی حکم غیرالمبدؤ ببسم اﷲ الرحمن الرحیم. طبع مطبعه ٔ المیمنیه سال 1327 هَ. ق. و تحفه الرأی السدید الاحمد لضیاء التقلید و المجتهد. و رساله فی الاصول طبع مطبعه ٔ کردستان در سال 1326 هَ. ق. و الدره فی بیان حکم الجره و حکم القی و المره (فقه شافعی) طبع مصر به سال 1331 هَ. ق. و دفع الخیالات فی رد ما جاء علی القول الوضاح من المفتریات و بهامشه القول الوضاح فی ان الأکل من الاضحیهالمعینه بالجعل منه سنه و منه مباح. طبع مطبعه ٔ دارالکتب سال 1331هَ. ق. و دلیل المسافر فی بیان ما اختص هو به من العباده صلوهً و صوماً و ما یتعلق بذالک و بهشامه القول الفصل فی قیام الفرع مقام الأصل. طبع مطبعه ٔ بولاق به سال 1319 هَ. ق. والقول الفصل فی قیام الفرع مقام الاصل مطبوع مصر به سال 1315 هَ. ق. و بهامش آن دلیل المسافر است و الوضاح من أن الاکل فی الاضحیه المعینه بالجعل منه سنه و منه مباح ُ و بهامش آن دفع الخیالات طبع بولاق به سال 1322 هَ. ق./ 1893 م. و کشف الستار عن حکم صلاه القابض علی المستجمر بالأحجار (فقه شافعی). طبع مطبعه ٔ کردستان به سال 1326 هَ. ق. ونهایه الاحکام فی بیان ماللنیه من الأحکام (فقه شافعی) طبع بولاق به سال 1320 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) حضرمی بصری. برادر یعقوب مقری حضرمی. محدث است. رجوع به احمدبن عبدالعزیز شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (حظیره ٔ سلطان... میرزا) نام حظیره ای به هرات. رجوع به حبط ج 2 ص 304 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الحفظی. رجوع به زمزمی العجیلی شود. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تقی الدین. رجوع به احمدبن عبدالقادر مقریزی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تقی الدین. رجوع به احمدبن حجی بن موسی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خاورانی. رجوع به ابوالفضل احمدبن ابی باکر... و رجوع به احمدبن ابی باکر... شود. و صاحب روضات نام او را احمدبن ابی بکربن ابی محمد الخاورانی آورده است. (روضات الجنات ص 85).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الباجی. نسب او چنین است: ابوالعباس احمدبن علی بن احمدبن یحیی بن خلف بن افلح بن رزقون القیسی الباجی ثم الخضراوی. صاحب بغیه بنقل از ابن الزبیر آرد که او نحوی لغوی حافظ جلیل راویه مکثر عدل فاضل متقدم در فنون معارف است و از او ابن الطلاع و ابن الاخضر و از او ابن خیر و جز او روایت دارند. وی در طلب علم غالب نواحی اندلس را بگشت ودر اوکش قضاء راند و سیرت او پسندیده بود و ملازمت اقراء کرد و مردم از او اخذ علم کردند و در سال 500 وبه قولی 542 هَ. ق. درگذشت. (روضات الجنات ص 79).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اندلسی، مقلب به شهاب الدین. او راست: رفعالحجاب عن تنبیه الکُتّاب که آن را به سال 745 هَ.ق. تألیف کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) انصاری. رجوع به احمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) انطاکی.ابوعبداﷲ احمدبن عاصم. یکی از اعیان متصوفه. هجویری گوید: او عمری دراز یافته و صحبت اتباع تابعین درک کرده و از اقران بشر و سری ّ بوده و مرید حارث محاسبی است و فضیل را دیده است. عطار در تذکرهالاولیاء (چ لیدن ج 2 ص 1) آرد: آن امام صاحب صدر آن همام صاحب قدر آن مبارز جد و جهد آن مجاهد عهد آن مقدس عالم پاکی احمدبن عاصم الانطاکی رحمهاﷲ علیه از قدماء مشایخ بود واز کبار اولیا و عالم بود به انواع علوم ظاهر و باطن و مجاهده ای تمام داشت و عمری دراز یافت و اتباع تابعین را یافته بود مرید محاسبی بود و بشر و سری را دیده بود و فضیل را یافته و بوسلیمان دارائی او را جاسوس القلوب خواندی از تیزی فِراست او و او را کلماتی عالی است و اشاراتی لطیف و بدیع داشت چنانک یکی ازو پرسید که تو مشتاق خدائی ؟ گفت: نه. گفت: چرا؟ گفت: بجهت آنکه شوق به غایب بود اما چون غایب حاضر بود کجاشوق بود؟ گفتند: معرفت چیست ؟ گفت: مدارج آن سه است، مدرجه ٔ اول: اثبات وحدانیت واحد قهار. مدرجه ٔ دوم: بریده کردن دل از ماسوی اﷲ و مدرجه ٔ سوم آنک هیچکس رابعبارت کردن آن ره نیست، و من لم یجعل اﷲُ له نوراً فما له من نور. گفتند: علامت محبت چیست ؟ گفت: آنک عبادت او اندک بود و تفکر اودایم بود و خلوت او بسیار و خاموشی او پیوسته چون بدو درنگرند او نبیند و چون بخوانند نشنود چون مصیبتی رسد اندوهگین نشود و چون صوابی [کذا] روی بدو نهاد شاد نگردد و از هیچکس نترسد و بهیچ کس امید ندارد. گفتند: خوف و رجا چیست و علامت رجا چیست و علامت هر دوکدامست ؟ گفت: علامت خوف گریز است و علامت رجا طلب است هرکه صاحب رجاست و طلب ندارد او دروغ زن است و هرکه صاحب خوفست و گریز ندارد کذّابست. و گفت: راجی ترین مردمان بنجات کسی را دیدم که ترسناک تر بود بر نفس خویش که نباید کی نجاه نیابد و ترسناک تر خلق بهلاک کسی را یافتم کی ایمن تر بود بر نفس خود. آن ندیدی که یونس علیه السلام چون چنان گمان برد که حق تعالی عتاب نکندچگونه عقوبت روی بوی نهاد. و گفت: کمترین یقین آن است کی چون بدل رسد دل را پرنور کند و پاک کند از وی هرجا که شکی است تا از دل شکر و خوف خدای تعالی پدیدآید و یقین معرفت عظمت خدای بود و بر قدر و عظمت خدای تواند بود و عظمت معرفت عظمت خدای بود. و گفت: چون اهل صدق بنشینید بصدق نشینید که ایشان جاسوسان دلهااند در دلهاء شما روند و بیرون آیند. و گفت: نشان رجا آن است که چون نیکوئی بدو رسد او را الهام شکر دهند با امید تمامی نعمت از خدای تعالی بر وی اندر دنیا و تمامی عفو در آخرت. و گفت: نشان زهد چهار است: اعتماد بر حق و بیزاری از خلق و اخلاص برای خدا و احتمال ظلم از جهت کرامت دین. و گفت: نشان اندکی معرفت بنده بنفس خویش از اندکی حیا بود و اندکی خوف. و گفت:هرکه بخدای عارف تر، از خدای ترسان تر. و گفت: چون صلاح دل جوئی یاری خواه بر وی به نگاه داشت زبان. و گفت:نافعترین فقری آن بود که تو بدان متحمل باشی و بدان راضی. و گفت: نافعترین عقلی آن بود که ترا شناسا گرداند تا نعمت خدای بر خود بینی و یاری دهد ترا بر شکر آن و برخیزد بخلاف هوا. و گفت: نافعترین اخلاص آن بود که دور کند از تو ریا و تصنع و تزین. و گفت: بزرگترین تواضع آن بود که دور کند از تو کبر، و خشم را درتو بمیراند. و گفت: زیان کارترین معاصی آن بود که طاعت کنی بر جهل که ضرر آن بر تو بیش از آن بود که معصیتی کنی بر جهل. و گفت: هرکه اندکی را آسان شمارد و خرد گیرد زود بود که در بسیار افتد. و گفت: خواص غواصی می کنند در دریای فکرت و عوام سرگشته و گم راه می گردند در بیابان غفلت. و گفت: امام جمله عملها علم است و امام جمله علمها عنایت. و گفت: یقین نوری است که حق تعالی در دل بنده پدید آرد تا بدان جمله ٔ امور آخرت مشاهده کند و بقوت آن نور جمله ٔ حجابها که میان اوو میان آخرت است بسوزد تا بدان نور مطالعه ٔ جمله ٔ کارهای آخرت میکند چنانکه گوئی او را مشاهده است. و گفت: اخلاص آن است که چون عمل کنی دوست نداری که ترا بدان یاد کنند و ترا بزرگ دارند بسبب عمل تو و طلب نکنی ثواب عمل خویش از هیچکس مگر از خدای تعالی این اخلاص عمل بود. و گفت: عمل کن و چنان عمل کن که هیچکس نیست در زمین بجز تو و هیچکس نیست در آسمان بجز او. وگفت: این روزی چند که مانده است این را غنیمتی بزرگ شمر و این قدر عمر که در پیش داری در صلاح گذار تا بیامرزند آنچه از تو بگذشته است. و گفت: دواء دل پنج چیز است، هم نشینی اهل صلاح و خواندن قرآن و تهی داشتن شکم و نماز شب و زاری کردن در وقت سحر. و گفت: عدل دو قسم است، عدلیست ظاهر میان تو و میان خلق و عدلی باطن میان تو و میان حق و طریق عدل طریق استقامت است و طریق فضل طریق فضیلت است. و گفت: موافق اهل صلاحیم در اعمال جوارح و مخالف ایشانیم بهمتها. و گفت: خداوند می فرماید انما أموالکم و اولادکم فتنه، و ما فتنه زیادت می کنیم. و نقلست که شبی سی واند کس از اصحاب او جمع شدند و سفره بنهادند نان اندک بود شیخ پاره پاره کرد و چراغ برگرفت چون چراغ بازآورند همه نان پارها بر جای خود بود که هیچ کس بقصد ایثار نخورده بود، مریدان را چنین تربیت کرده بود. رحمهاﷲ علیه. در نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 59 آمده: از بزرگان این طبقه و فضلای این سلسله است در فنون علوم او را ربطی کامل و بر علوم شریعت دانا بود و خود از عرفای اواخر مائه ٔ دویم و اوائل مائه ٔ سیم هجریه است و معاصر بوده است با هارون و مأمون عباسی و صحبت اتباع تابعین را دریافته و خدمت قدمای از مشایخ را ادراک نموده و مرید حارث محاسبی است و از اقران بشر حافی و سری سقطی بوده در بدایت حال بصحبت فضیل بن عیاض رسیده. و او را در طریقت بیاناتی است بس بلند ازجمله گفته است که: بر هیچ چیز و هیچ کسم حسد نیامدمگر از معرفت عارفانه نه معرفت تصدیقی. شیخ ابوعلی دقاق که شرح حالش در این کتاب مسطور است در ذیل این بیان گفته: معرفه رسمیه کقطره رسمیه لا علیلاً تشفی و لا غلیلاً تسقی، معرفت رسمیه چون بارانیست تابستانی نه بیمار را شفا دهد و نه تشنه را سیرآب گرداند. و نیزاز اوست: انفع الفقر ما کنت به متحملاً و به راضیاً؛سودمندترین فقر آن است که بار آن ببری و بدان خشنودباشی. حاصل این بیان آنکه جمال خلق همه در اثبات اسباب بود و جمال فقر در نفی اسباب و اثبات مسبب و رجوع باو و رضا باحکام او زیرا که فقر فقد سبب بود و غنا وجود سبب و بی سبب با حق بود و باسبب با خود پس سبب محل حجاب آمد و ترک اسباب محل کشف و جمال دو جهان در کشف و رضاست و ناخوشی عالم در کشف و سخط و این بیان خود واضحست در تفضیل فقر بر غنا. تا اینجا است آنچه از نفحات الانس نقل شد. اما یافعی از شیخ ابوعبداﷲبن خفیف میگوید: وی عالم بود بر علوم شریعت و طریقت اورا در این طبقه رتبتی بلند و مقامی رفیع. مولد و منشایش انطاکیه بود و تا اواخر زندگانی در آن شهر بزیست. و نیز از کلمات اوست که نگاشته: عالمی که از علم خود بهره نبرد، از دنیا و آخرت چه بهره برد؟ او را گفتند که بدترین رنجها در دنیا چه باشد؟ گفت: مجالست با نادان و حسد نزدیکان و ظلم همسایگان. سال وفات وی در دست نیامد ولی از ترجمه اش مستفاد گردید مقارن بوده است با اواسط مائه ٔ سیم هجریه. واﷲ تعالی اعلم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اول (سلطان...). چهاردهمین پادشاه عثمانی. وی از 1012 تا 1026 هَ.ق. (1603- 1617 م.) سلطنت رانده است. رجوع به احمدبن محمد پسر محمد ثالث شود.

احمد. [اَ م َ] ( (اِخ) (سلطان...) اویس بن حسن بزرگ بن حسین گورکان. رجوع به احمدبن اویس... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ایلکانی (ایلخانی). رجوع به احمدبن اویس... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) التنبکتی یا تمبقطی بن احمدبن احمدبن عمربن محمد اقبت الصنهاجی الماسی السودانی، معروف به باباو مکنی به ابوالعباس. مولد او به سال 963 هَ.ق. ووفات در 1032 بوده است. او نزد عم خود ابوبکر الشیخ الصالح نحو فرا گرفت و تفسیر و حدیث و فقه و اصول عربیت و بیان و تصوف و غیره را نزد علامه ٔ بقیع آموخت و سالها ملازمت خدمت او کرد و از پدر خویش سماع حدیث و منطق دارد و او را بیش از چهل کتاب است و مردم در طلب دانش بر او ازدحام کردند و ملازمت خدمت او داشتندو قضاه چند مثل ابوالقاسم بن ابی النعیم در وقتی که اوبسن شصت سالگی رسیده بود و مانند ابوالعباس بن القاضی تلمذ او کردند و او را چندین بار منصب فتوی دادند. و در سال 1032 به تنبکتو درگذشت و بعضی وفات او را بسال 1036 گفته اند. از کتب اوست: تکمله ٔ کنایهالمحتاج. ارشادالواقف لمعنی نیه الحالف. افهام السامع بمعنی قول الشیخ خلیل فی النکاح بالمنافع. انفس الاعلاق فی فتح الاستغلاق من فهم کلام خلیل فی درک الصداق و فتح الرزاق فی مساله الشک فی الطلاق، و این کتاب در فاس در مجموعه ای بسال 1307 هَ. ق. بطبع رسیده است و ترجمه ٔ خلیل بن اسحاق المالکی و نیل الابتهاج بتطریز الدیباج و آن ذیل کتاب الدیباج در معرفه علماء مذهب تألیف ابن فرحون یعمری است. و او از سودان نیست بلکه از صنهاجه است از قبیله ای موسوم به مسوفه. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بابری. سیزدهمین از پادشاهان بابری هند (از 1161 تا 1167 هَ. ق.).

احمد.[اَ م َ] (اِخ) باز اشهب. رجوع به ابن سریج شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) أمین بک. او راست: شرح قانون العقوبات الاهلی، القسم الخامس. در مطبعه الاعتماد به سال 1342هَ.ق.1923/ م. در دوازده جزء. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بازی بن محمدبن اسماعیل. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الباطرقانی. رجوع به کتاب محاسن اصفهان مافروخی ص 30 شود. و باطرقان دهی است به اصفهان.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) باوردی. نجیب الدین ابیوردی. عوفی در لباب الالباب ج 1 ص 147 در ذیل ترجمه ٔ تاج الدین الاَّبی آرد: و بخط اودیدم در سفینه ٔ نجیب الدین الابیوردی که نوشته بود:
دی خواجه نجیب احمد باوردی
گفتا چو تو از باغ هنر با وردی
اوراق سفینه ٔ مرا تزیین ده
زآن غنچه که از گلبن طبع آوردی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بجائی. رجوع به احمدبن علی بن منصور الحمیدی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بحرانی. نسب او چنین است: فخرالدین احمدبن عبداﷲبن سعیدبن المتوج مشهور به ابن المتوج البحرانی. مؤلف روضات گوید: وی فاضلی معظم معروف بعلم و فضل و تقوی و در اسانید اصحاب ما موصوف است و از جمله ٔ القاب او که در بعض اجازات قریب به عصر او مذکور است: خاتم المجتهدین المنتشر فتواه فی جمیعالعالمین شیخ مشایخ الاسلام و قدوه اهل النقض و الابرام و او شیخ ابوالعباس بن فهد الحلی و شیخ فخرالدین احمدبن محمدبن عبداﷲبن علی بن حسن بن علی بن محمدبن سبعبن سالم بن رفاعه السبعی فاضل فقیه مشهور و متوطن در بلاد هند غالباً میباشد و خود از اجل ّ تلامذه ٔ شهید و فخرالمحققین و پدر او شیخ عبداﷲ است. (روضات ص 19). و رجوع به ابن متوج شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بحرانی. صاحب روضات آرد: واو احمدبن محمدبن یوسف خطی بحرانی در اول و ثانی است. شیخ یوسف ذکر او آورده گوید: وی علاّمه ٔ فهامه و زاهدی عابد، ورع، تقی و کریم بود و تصانیف او دال بر علو قدر او در معقول و منقول و فروع و اصول و دقت نظر و حدت خاطر و مزید بلاغت و فصاحت در تقریر و تحریر اوست و بعقیده ٔ من او افضل علماء بحرین است و صاحب ذخیره هفته ای دوبار بجهت مذاکره و استفاده با او خلوت میکرد چنانکه با محقق خوانساری شارح دروس همین شیوه داشت و نیز در اغلب لیالی در ایام اقامت احمد در خانه ٔ وی به اصفهان از او مستفیض میشد و علامه ٔ مجلسی در اجازه ای که بنام او کرده است پس از شطری از القاب او گوید: فوجدته بحراً زاخراً فی العلم لایساجل و القیته حبراً ماهراً فی الفضل لایفاضل و او شیخ شیخ سلیمان بن عبداﷲ ماحوزی بحرانی صاحب بلغهالرجال است و احمدراست: کتاب مصنف ریاض الدلائل و حیاض المسائل در فقه وصاحب ریاض المسائل فی شرح النافع اسم کتاب خود را ازهمین کتاب اقتباس کرده است و نیز او راست: رساله فی عینیه صلوه الجمعه در ردّ بر رساله ٔ شیخ سلیمان بن علی بن ابی ظبیه شاخوری در حرمت آن و رساله فی استقلال الاب بولایه البکر الرشید و دو رساله در منطق و رساله فی البداء و غیر آن. و او در حیات پدر با دو برادر خویش بطاعون عراق در سال 1102 هَ. ق. درگذشت و بجوار کاظمین علیهماالسلام مدفون شد. (روضات الجنات ص 24).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بخاری (امیر...). وی قصیده ٔ میمیه ٔ جلال الدین را شرح کرده است. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بدیعالزمان همدانی. رجوع به احمدبن حسین بن یحیی بن سعید... و رجوع به روضات الجنات ص 66 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بدیلی (شیخ...). خوندمیر در حبیب السیر (ج 1 ص 422 و 423) در عنوان کشته شدن ملک مؤید و ملکه ٔ ترکان و ذکربعضی از منازعات سلطان شاه و تکش خان آرد: سلطان شاه بار دیگر بشادیاخ لشکر کشیده چون فتح میسر نشد بطرف سبزوار رفت و در تضییق اهل شهر کوشیده کار سبزواریان به اضطرار انجامید بنابر آن بشیخ احمد بدیلی که جمال حالش بعلوم ظاهری و باطنی آراسته بود توسل جستند و شیخ بمجلس سلطان شاه رفته زبان بشفاعت اهل سبزوار بگشاد و سلطان شاه شیخ را تعظیم نموده قبول کرد که چون بشهر درآید مطلقا متعرض رعایا نشود بنابر آن سبزواریان ابواب شهر بازکردند - انتهی. و شیخ احمد از سبزواربود وقتی که برای شفاعت از سبزوار بیرون می آمد اهالی بسبب انکاری که با اهل صفه و مشایخ داشتند او را فحش میگفتند و او گفته است: اگر قومی منکرتر از این طایفه بودی پیرم احمد این عاجز را آنجا فرستادی. و آن قوم تیر در عقب او انداختند چنانکه بعقب او رسید و شیخ احمد بدان التفات نکرد و او را در حقایق اشعار است از غزل و رباعیات و رسایل و این رباعی از اوست:
ای جان اگر از غبار تن پاک شوی
تو روح مقدسی بر افلاک شوی
عرش است نشیمن تو شرمت ناید
کائی ّ و مقیم خطّه ٔ خاک شوی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اندلسی. رجوع به احمدبن ابان... و رجوع به روضات الجنات ص 65 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) أمین. استاد کلیه الاَّداب بالجامعه المصریه. یکی از بزرگان معاصر مصر. او راست: مبادی الفلسفه [معرب] منطبعه الصباح به سال 1336 هَ.ق./ 1918 م. (معجم المطبوعات). و نیز فجرالاسلام که جزء اول آن مکرر در مصر بطبع رسیده است و ضحی الاسلام در سه مجلد طبع قاهره در 1357- 1362 هَ.ق. و نیز کتاب علم الاخلاق و مجموعه ٔ مقالات اوفیض الخاطر در سه مجلد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) براده. او راست: رساله فی امکان صناعهالصینی بالقطر المصری در بولاق بسال 1895 م. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) افضل (امیر...). از امراء سلطان ابوسعید. رجوع بحبط ج 2 ص 226 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الاسکندری. رجوع به احمدبن محمدبن منصوربن ابی القاسم بن مختاربن ابی بکر الجذامی الاسکندری المالکی المکنی بابی العباس بن المنیر شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اسکوبی. رجوع به والهی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اسود دینوری. یکی از شیوخ اهل طریقه ٔ تصوف معاصر قشیری. رجوع به احمدبن محمود صوفی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اشبیلی، ملقب به ابن الحاج. نسب او چنین است: ابوالعباس احمدبن محمدبن احمد الاشبیلی. او راست: النقد علی المقرب. (روضات ص 86 س آخر).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الاشهب الفیومی الترساوی. او راست: الاعتصام فی عقائد الاسلام، طبع سنگی مطبعه ٔ شرف به سال 1313 هَ.ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اصفهانی. رجوع به احمدبن سعد... و روضات الجنات ص 58 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اصفهانی. رجوع به احمدبن عبداﷲ و روضات الجنات ص 75 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اصفهانی. رجوع به احمدبن محمدبن حسن... و روضات الجنات ص 67 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) افضل. رجوع به احمدبن افضل شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) افضل الدین. رجوع به احمدبن ابی حامد کرمانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) امامی. قطب الدین (قاضی..). از بزرگان اواخر دولت تیموری. رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 228 و 255 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) افغان. رجوع به احمد شاه افغان... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) افلاکی. او راست: مناقب العارفین و مراتب الکاشفین، فارسی در ترجمه ٔ مولانا جلال الدین رومی که به سال 770 هَ.ق. بانجام رسیده است. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) افندی (معید...). رجوع به دامادزاده و مفتی زاده شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) افندی، مکنی به ابوبکر افندی زاده. یکی از شیخ الاسلام های دوره ٔ سلطان مصطفی خان ثالث. اوپسر ابوبکر تیره ای است. مولد او به سال 1097 هَ.ق. بود. در جوانی داماد شیخ الاسلام محمود افندی شد. در 1142 ملای غلطه و در 1148 ملای مصر و در 1153 ملای مکه گردید و در 1157 قضای استانبول بدو دادند و در 1164 قاضی اناطولی و در 1169 قاضی عسکر روم ایلی بود، در صفر سال 1175 به سمت شیخ الاسلامی ترفیع یافت، پس از هشت ماه بعلت رخاوت او معزول شد و معهذا مورد انواع مکارم و انعام بود. در 1181 وفات کرد. (قاموس الاعلام).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اقطع. رجوع به احمدبن بویه و رجوع به معزالدوله احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) الألفی. یکی از موظفین مزارع امیر عمر پاشاطوسون. او راست: زراعهالقطن و مقاومه آفاته و تحسین انواعه، مطبعه ٔ المقطم به سال 1911 م. و خلاصهالرز. قال: انه استخلصه من مذاکراته التی قیدها اثناء اشغاله بزراعه الرز فی بعض جهات من مناطقه بمدیر بات الغربیه و البحیره و الشرقیه، منطبعه مصر سنه 1915 و عنی احمد الالفی بنشر کتاب بلاغات النساء لأحمدبن ابی طاهر أبی الفضل. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الهی (شیخ...). او راست: شرح فارسی مبسوطی بر مفتاح الغیب صدرالدین قونوی، که به سال 880 هَ.ق. بپایان رسیده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) امام. رجوع به احمدبن محمدبن عمر العتابی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) امام السابق واللاحق. رجوع به احمدبن علی خطیب بغدادی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بدوی. رجوع به بدوی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) براسی ملقب بشیخ شهاب الدین و معروف به شیخ عمیره. او راست: شرح البسمله و الحمدله.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تفتازانی ملقب به سیف الدین. چنانکه از تضاعیف کتاب حبیب السیر برمی آید وی از بزرگان دین و شیخ الاسلام اواخر مائه ٔ نهم و اوائل مائه ٔ دهم هجری بوده است و نام او در کتاب مزبور پیوسته با مولانا ذکر میشود و با لقب سیف المله و الدین نیز آمده است و تا سال 916 هَ. ق. از وی نام برده میشود، نظام الدین عبدالعلی بیرجندی منجم و جغرافیادان و دانشمند این زمان در برخی از علوم نزد وی تلمذ کرده است. مقام این مرد بدان جای گاه بوده است که سلاطین و امرا با او مشورت میکردند و برای نصیحت شاهزادگان انتخاب میکردند و او را در هرات مدرسه ای بوده است که مجلس مشورت در باب واقعه ٔ محمدخان شیبانی در آنجا منعقد شده، و عقد ازدواج شاهزادگان به دست این مرد بسته میشده است و او راست: کتابی بنام رسالهالصید و حاشیه ای بر شرح تلخیص جدّ خود سعدالدین تفتازانی و آنچه در حبیب السیر درباره ٔ او در جاهای مختلف آمده چنین است: سید صدرالدین الحسینی از اجله ٔ سادات خراسان بوده همواره در طریق زهد و تقوی سلوک مینمود.
از جامع فضائل نفسانی شیخ الاسلام سیف الدین احمد تفتازانی چنان استماع افتاد... (ص 212). قاضی شمس الدین مسکین بصفت علم و تقوی... از جناب مولانا شیخ الاسلامی سیف الدین احمدالتفتازانی استماع افتاد که میرزاالغ بیک گورکان در ایام سلطنت... (ص 220). و در اوائل سنه ٔ اثنی و تسعین و ثمانماءه (892 هَ. ق.) به ساعتی مسعود و زمانی محمود سادات و قضاه و علماء در مجلس اشرف اعلی اجتماع نموده جناب شیخ الاسلامی مولانا سیف الدین احمد التفتازانی آن دو گوهر بحر کامرانی را با یکدیگر عقد بست... (ص 264). و روز یکشنبه سیم رجب 903 هَ. ق. سادات و قضات و اکابر و اشراف در باغ زاغان مجتمع گشته جناب شیخ الاسلام مولانا سیف المله و الدین احمد التفتازانی در ساعتی که مانند نام شاهزاده مسعود بود... و قبل از وقوع جنگ تشین بروزی چند خاقان سعادت قرین جناب شیخ الاسلامی سیف المله و الدین احمد التفتازانی و شیخ جلال الدین ابوسعید بورانی و سید غیاث الدین محمد صدر را بجانب گرمسیر فرستاده بود تا میرزا بدیعالزمان را نصیحت نموده... و شنیدند که سلطان بدیعالزمان میرزا بر سبیل ایلغار لشکر بسر پدر نامدار کشیده است بنابر آن شیخ الاسلام عنان مراجعت بدارالسلطنه ٔ هراه انعطاف داد.... (ص 277).
و جهه اطمینان میرزا بدیعالزمان وامراء عالیشأن جناب شیخ الاسلامی سیف المله والدین احمد التفتازانی و شیخ جلال الدین ابوسعید بورانی و سید نظام الدین سلطانعلی مشهدی که مشهور بود. (ص 169)... ومظفر حسین میرزا در جوف لیل بهراه درآمده بباغ شهر خرامید و شیخ الاسلام مولانا سیف الدین احمد التفتازانی وامیر غیاث الدین محمدابن امیر جلال الدین یوسف الرازی و قاضی اختیارالدین حسن را طلبیده در باب محافظت هراه از ایشان استعانت جست جواب دادند که نگاه داشتن شهر بلشکر میسر میشود... صباح روز جمعه هشتم ماه محرم الحرام 913 هَ. ق. سادات و قضاه و اکابر و اعیان هرات در مدرسه ٔ شیخ الاسلام جمع آمده در باب واقعه ای که روی نموده بود قرعه ٔ مشورت درمیان انداختند و خواطر اکابر و اصاغر بر سلوک طریق اطاعت و انقیاد محمد خان شیبانی قرار یافته راقم حروف را فرمودند تا عرضه داشتی مشعر به این معنی در قلم آورد.... سادات و قضاه وعلما و عامه ٔ رعایا و کافه ٔ برایا آن شب در کمال الم و ملال بسر بردند و در لجه ٔ تحیر و تفکر سرگردان بوده برای مخلص خویش هردم اندیشه ای میکردند. صباح روز شنبه برادر مولانا بنایبی از اردوی آن سالک طریق جهانگشائی بهراه رسید و نشانی که منشیان آستان ایشان بنام شیخ الاسلام و قاضی اختیارالدین حسن قلمی کرده بودند رسانید... (ص 311). در قسمت شکست خوردن محمدخان شیبانی گوید:... و صباح روز دیگر سادات و موالی و اعیان و اهالی مانند جناب شیخ الاسلام سیف المله و الدین احمدالتفتازانی و امیر نظام الدین عبدالقادر المشهدی و سید غیاث الدین محمدبن امیر جلال الدین یوسف رازی... در دارالسیاده ٔ سلطانیه جهت یراق پیشکش ساوری مجتمع گشته... (ص 357). در ترجمه ٔ حال مولانا نظام الدین عبدالعلی بیرجندی گوید:... و در خدمت شیخ الاسلامی مولانا سیف الدین احمد التفتازانی و مولانا مسعود شیروانی نیز شرط تلمذ بجای آورده... (ص 393). در قسمت اختتام کتاب، ذکر آدمیان غریبه الاشکال گوید: در اوائل جمادی الاول سنه ٔ ست عشر و تسعماءه (916 هَ. ق.) در بعضی از محلات دارالسلطنه ٔ هرات از ضعیفه ای پسری متولد شد که چهار چشم و دو بینی و دو دهان داشت و در دهانش دو دندان رسته بود و بر پشت او پاره ای گوشت زیادتی بود مانند کوهان شتر و در وقتی که راقم حروف در مجلس جناب شیخ الاسلامی مولانا سیف الدین احمدالتفتازانی بود این طفل را بعد از آنکه مرده بود بدانجا آوردند و آن جناب متغیر گشته گفت: وقوع امثال این صور از جمله ٔ علامات انتقال ملک است. (ص 417). و در قسمت ذکر بعضی غرایب اوصاف... آورده:... در رساله الصید که مصنف آن جناب شیخ الاسلامی مولانا سیف الدین احمد التفتازانی است که در سلک تحریر انتظام یافته که... (ص 418). و رجوع به احمدبن یحیی بن سعدالدین مسعود... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تاج الائمه. رجوع به احمدبن علی بن هشیم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بیرونی. رجوع به ابوریحان... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بیضاوی. رجوع به احمدبن شمس الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بیهقی. رجوع به احمدبن حسین بن علی... و ابوبکر بیهقی و رجوع به روضات الجنات ص 69شود. و نیز او راست: ترغیب الصلوه و معالم السنن.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بیهقی. رجوع به احمدبن علی بیهقی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بییجان. او راست: عجائب المخلوقات ترکی که آنرادر شهر کالی پولی در تاریخ فتح قسطنطنیه نوشته و گفته است که آن ترجمه ٔ کتابی است عربی بهمت شیخ خویش حاج بیرام. (کشف الظنون). و رجوع به احمد بیجان شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) پاره پاره. رجوع به پاره پاره زاده شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) پسوی (خواجه). از اولاد محمد حنفیه که شاهرخ میرزا بر مزار وی عمارتی عالی ساخت. (حبط ج 2 ص 151).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) التابعی نجل احمد التابعی السروی دارای گواهینامه ٔ دارالعلوم خدیویه و مستخدم دیوان عموم الأوقاف. وی در سنه ٔ 1809 م. به پاریس رفت و چهار سال بدانجا در مدرسه ٔالسنه ٔ شرقیه تدریس زبان عربی کرد. او راست: العمل المبرور که در مصر بطبع رسیده است. و مرشد الخلق الی الطریق الحق و هو فی الدلائل علی وجود الخالق و آن در مطبعه التقدم بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تاج الاسلام. رجوع به احمدبن عبدالعزیز... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بیتکچی. از امنای امیر ارغون. رجوع بحبط ج 2 ص 32 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تاج الدین. رجوع به احمدبن عبدالقادر حنفی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تاج الدین. رجوع به احمدبن عثمان بن ابراهیم صبیح ترکمانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تاج الدین. رجوع به احمدبن عطأاﷲ اسکندرانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تاج الدین. رجوع به احمدبن محمدبن عبدالکریم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تاج الدین حنفی. رجوع به احمدبن ابراهیم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) تجیبی. ابن بشر. معروف به ابن اغبس. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) ترجمان. او راست: البرهان الصحیح فی بشائر النبی والمسیح چاپ مطبعه ٔ المنار 1329 هَ. ق. والسفر الجلیل فی ابناء الخلیل چاپ مطبعه ٔ المنار 1332 هَ. ق. و فتح الملک العلام فی بشائر دین الاسلام. و فیه ختام نبوه دانیال و انطباقها علی النبی. جمع نصوصه احمد افندی ترجمان و تولی انشاء محمد افندی حبیب صاحب مکتبه المعرض العام بمصر مع مراجعته علی النصوص العبرانیه و موافقه علماء الاسرائیلیه علیها. و این کتاب در مطبعه ٔ الحمیدیه بسال 1322 هَ. ق. چاپ شده است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ترخان. درحبیب السیر، نام وی، با عنوان سیدی و امیر سیدی ذکر میشود و چنانکه از تضاعیف این کتاب برمی آید این مرد از شجعان و بزرگان زمان امیرتیمور و جانشینان او بوده است و مدتی حکومت هرات و اندخود را عهده دار بوده وتا سال 862 هَ. ق. از وی نام برده میشود. در قسمتهای مختلفه ٔ حبیب السیر درباره ٔ وی چنین آمده است: درظفرنامه و مطلعالسعدین مسطور است که چون صاحبقران منصور شنود که قیصر را دست بسته بسده ٔ سنیه حاضر گردانیده اند فرمود تا او را دست گشادند و بتعظیم و احترام درآوردند و در مقامی لایق نشاندند اما حضرت مخدومی ابوی در روضه الصفا از والد بزرگوار خویش سید خاوندشاه رحمه اﷲ نقل نموده اند که سیدی احمد ترخان که در آن شب یکی از حاضران مجلس صاحبقران بود گفت: ایلدرم بایزید را دست بسته ببارگاه خجسته درآورند. آن حضرت نخست قیصر را سخنان درشت گفت آنگاه فرمود تا دست او را گشاده بنشاندند... (ص 165) و در رفتن میرزارستم بآستان خاقان... آورده: بطرف کنار آب آمویه رفت و از آنجا به اندخود افتاده والی آن سیدی احمد ترخان شاهزاده را در مقام مناسب فرود آورد و کیفیت حال بحضرت خاقان سعید عرضه داشت کرد. آن حضرت از غایت مکرمت در باب سفارش میرزا اسکندر نامه ای به میرزا پیرمحمد نوشت و نزد سیدی احمد ترخان فرستاده پیغام داد (ص 185) و در قسمت رفتن شاهرخ از خراسان به عزم تسخیر آذربایجان آورده است:... بدستور معهود میرزا الغبیک گورکان بمحافظت ترکستان و ماوراءالنهر و میرزا سیور غتمش بضبط کابل و غزنین و زابلستان تعیین یافته امیر سیدی احمد ترخان بحکومت دارالسلطنه ٔ هراه مقرر گشت. در ذکر وقایع پس از مرگ شاهرخ گوید:... و تفصیل این اجمال آنکه هم در آنروز که در مملکت ری واقعه ٔ هائله ٔ حضرت خاقان سعید اتفاق افتاد مهدعلیا گوهرشادآغا قاصدی همراه شمال و صبا بهراه فرستاد و کیفیت حال را اعلام داد میرزا علاءالدوله که در آن بلده حاکم بود چون آن خبر شنود از فواره ٔ دیده جوی خون بر... و خاطر بر آن قرار گرفت که اطاعت میرزاالغ بیک نموده... آنگاه میرزاصالح ولد پیر محمد شیرازی را با امیر اویس ترخان و احمد ترخان و جمعی از مشاهیر شجعان بدفع میرزا عبداللطیف نامزد فرمود و میرزاصالح و رفقا بمشهد مقدس شتافته خبر بی سامانی از سوی شاهزاده متواتراً شنودند لاجرم بفتح امیدوار گشته بصوب نیشابور ایلغار کردند و صبح شنبه سیزدهم ماه صفر بیک ناگاه در قیتول میرزاعبدالطیف... تاخته مهدعلیا و امراء ترخانی را از میان اعدابیرون آوردند و در موضعی مناسب صف قتال آراسته... وبنفس نفیس بر صف اعدا تاخته... بعد از آن میرزا صالح و ترخانیان در ملازمت نعش مغفرت انتما و مراجعت مهدعلیا گوهرشادآغا عازم هراه گشتند. (ص 208). در ذکر سلطنت میرزا شاه محمود آورده: و از هراه نیز قاصد امیر حسینعلی آمده عرضه داشت نمود که در روزی که خبر واقعه ٔ محنت اندوز پادشاه مرحوم بشهر رسید میر رجب داروغه از محافظت میرزا ابراهیم غافل گشته و شاهزاده از محبس بیرون جسته و بخانه ٔ احمد ترخان رفته و باتفاق جناب امارت پناهی بدامن کوه مختار شتافته... (ص 227).
و در ذکر جلوس میرزا ابراهیم سلطان آورده:...نخست سپاه میرزا شاه محمود غالب گشته میمنه و میسره ٔ مخالف را گریزانیدند. عاقبهالامر امیر احمد ترخان با پردلان قول متوجه دشمنان شده کمال شجاعت و بهادری بظهور رسانیدند و میرزا ابراهیم بعد از آنکه مغلوب گشته بود ظفر یافته... (ص 229). و در ذکر توجه میرزا سلطان ابراهیم بصوب مملکت جرجان و منهزم گشتن از صولت سپاه میرزا جهانشاه ترکمان آورد:.... و این واقعه در روز سه شنبه 25 محرم سنه ٔ 862 هَ. ق. بوقوع انجامید و میرزا ابراهیم چون از آن معرکه فرار نمود مانند قمر در وقت سرعت سیر لحظه ای در هیچ منزل نیاسود تا روز یکشنبه ٔ ماه صفر؟ با معدودی از ملازمان خود را بهراه رسانید چون امیر احمد (؟) حاکم هراه از قرب وصول شاهزاده خبر یافت بلوازم استقبال استعجال نمود... (ص 230). و در توجه سلطان سعید بعزم رزم... آورده: در تضاعیف این حالات احمد ترخان باتفاق بعضی از قرتبان (؟) میرزا ابراهیم روی گردان شده بملازمت میرزا جهانشاه شتافتند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ترمذی ملقب به ناصرالدین. او راست: اصابه الرأی والاقوال و طهاره الذیل والافعال.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بیجان پسر یازیجی (شیخ...). یکی از مشایخ دوره ٔ سلطان مرادخان ثانی و او برادر یازیجی اوغلی شیخ محمد صاحب محمدیه ٔ مشهور است و مانند برادر خویش مقیم کالی پولی بود و قبر او بدانجاست و او را نیز بطرز محمدیه کتابی است به نام انوارالعاشقین. رجوع به قاموس الاعلام و رجوع به احمد بییجان شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بیانی بن قاضی فاضل عبدالرحیم مصری مکنی به ابوالعباس. فقیهی از مردم مصر متوفی بسال 643 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بردعی. او راست حاشیه ٔ ممزوجی بر شرح العقائد که در سال 850 هَ. ق. باتمام رسیده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بغدادی. رجوع به احمدبن علی بن ثابت... و رجوع بروضات الجنات ص 78 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) برقی. رجوع به ابن محمدبن خالد... و احمدبن ابی عبداﷲ محمد... و رجوع بروضات الجنات ص 13 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) برلاس فارسی. رجوع به احمدبن علی (امیر) برلاس... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بَرمَک. لغت نامه ٔ اسدی بیت ذیل را از احمد برمک برای کلمه ٔ ملک بمعنی سپیدی بن ناخن شاهد می آورد:
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) برهان الدین. رجوع به احمدبن عبداﷲ سیواسی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) برهان الدین. رجوع به احمد ارزنجانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بریدی. رجوع به احمدبن محمدبن یعقوب... و ابوعبداﷲ بریدی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بزّاز. رجوع به احمدبن عمروبن عبدالخالق... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بُسری. رجوع به احمدبن ابراهیم بُسری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بشر قنبری. محدثی از اولاد قنبر مولی علی علیه السلام.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) البلدی. رجوع به احمدبن احمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بیانی. رجوع به احمدبن عبدالرحمان... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) البلدی. رجوع به احمدبن حسین بن زیدبن فضاله البلدی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بلیغ أفندی. او راست: کنزاللاَّل فی الحکم والامثال علی السنه الحیوانات والطیور طبع المدارس الملکیه بسال 1289 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بناکتی (امیر...). خوندمیر (در دستور الوزراء ص 263) آرد: وزیر قوبلاقاآن بن تولی خان بن هولاکوخان بود و در تقویت اهل اسلام و تمشیت مهام امت حضرت خیرالانام سعی و اهتمام تمام مینمود. در روضهالصفا مسطور است که قوبلاقاآن زمام امور وزارت را در قبضه ٔ درایت چهارکس که در کیش موافق یکدیگر نبودند نهاد، تا بواسطه ٔ اختلاف عقیده صورت موافقت میان ایشان روی ننماید و اموال دیوانی از خیانت مصون و محروس ماند و از جمله ٔ وزرای اربعه یکی امیراحمد بناکتی بود و دیگر از اهل خطای و چون امیراحمد بکفایت و کیاست از سایر وزراء امتیاز و استثناءداشت قاآن بنظر اعزاز در وی نگریسته، در فیصل امور مملکت از صوابدید او تجاوز نمیکرد. وزیر خطائی برو حسد برده، منتهز فرصت می بود که خدمتش را از پای درآورد، در زمانی که قوبلاقاآن از دارالممالک خویش به ییلاق رفته، وزرا را جهت تمشیت امور مملکت در شهر گذاشته بود وزیر خطائی با اتباع خویش قرار داد که در خفیه امیراحمد را از میان بردارند و رکابدار امیراحمد از کیفیت حادثه آگاهی یافته، ولی نعمت خود را مطلع گردانید. امیراحمد همان شب چهل سر اسب صبارفتار از طویله ٔ قاآن گرفته، خود را از شهر بیرون انداخت و چون بموضعی که مستحفظان طریق نشسته بودند و از جسری عبور میبایست نمود رسید او را از عبور مانع آمده، گفت و گوی آغاز کردند. در اثنای قیل و قال وزیر خطائی از عقب امیراحمد شتافته و عنان اسبش گرفته، گفت: قاآن ما را جهت سرانجام مهام دیوان گذاشته است، تو بی مشورت کجا میروی ؟ امیراحمد جواب داد که: من حسب الحکم بملازمت قاآن میروم. مقارن این حال جمعی از ملازمان قاآن از اردو بشهر می آمدند. بسر پل رسیده و امیراحمد استغاثه نزد ایشان برده، آن جماعت او را از چنگ وزیر خطائی خلاص کردند و امیراحمد به اردو شتافته، طبقی سیاه پر مروارید سفید بود و کاردی بر زبر آن نهاد، ترغوئی سرخ بر آن پوشید و بنظر پادشاه دادگستر رسانید قاآن پرسیدکه: سبب این ترتیب چیست ؟ جواب داد که: در بدایت حال که ببندگی قاآن رسیدم ریش من مانند این طبق سیاه بود و در ملازمت آستان سلطنت آشیان بسان مروارید سفید گشت. اکنون وزیر خطائی داعیه دارد که بکارد حلق مرا مانند این ترغو سرخ گرداند. نایره ٔ غضب قاآن از استماع این سخنان اشتعال یافته، به احضار وزیر خطائی مثال داد و قبل از وصول ایلچیان وزیر خطائی از کیفیت آگاه شده، بقلعه ای که در تصرف گماشتگان حاکم ماچین بود پناه برد، اهالی قلعه از قدوم او مستبشر و بوصول او مستظهر گشتند. قاآن حکم فرمود که جمعی از امراء با طالب منجنیقی که در آن اوان از بعلبک آمده بود و در آن فن مهارت بی نهایت داشت بمحاصره ٔ آن حصار اقدام نمایند. امراء بظاهر آن حصن حصین رفته بموجب فرموده ٔ پادشاه روی زمین قیام نمودند. وزیر خطائی در خفیه به امراء پیغام داد که: من زیاده گناهی ندارم. غایتش آنکه بنابر عداوتی که در میان ارباب مناصب میباشد من و امیراحمد دایم قصد یکدیگر میکردیم و او فرصت یافته، مزاج همایون قاآن را بر من متغیر گردانید اکنون اگر قاآن مرا بجان امان بخشد این قلعه را که استظهار اهل ماچین بدانست تسلیم نمایم. امراء فی الحال فرستاده ٔ او را نزد قاآن فرستادند. قاآن امان نامه ای و شمشیری جهت وزیر خطائی ارسال داشت و وزیر مطمئن گشته، بهنگام فرصت رخنه در دیوار حصار افکند و حاکم قلعه برین مکیدت اطلاع یافته بصوب هزیمت شتافت و آن قلعه در حوزه ٔ تصرف ملازمان قاآن درآمده، چون وزیر خطائی بنظر پادشاه رسید نوبت دیگر منصب وزارت را بشرکت امیراحمد به وی مفوض کردند و بعد از انقضای نه سال ازین حالت کرت دیگر نایره ٔ حسد وزیر خطائی در التهاب آمده، با یکی از متزهدان خطائی در قتل امیراحمد اتفاق نمود و بدان واسطه رشته ٔ حیات خود را نیز بقطع رسانید. بیت:
بداندیش هم درسر شر رود
چو کژدم که با خانه کمتر رود.
مفصل این مجمل آنکه: در آن اوان در خطای زراقی پیدا شده، بانواع مکر و شعبده جمعی کثیر از اهالی آن مملکت را مرید و معتقد خود گردانید. وزیر خطائی در دفع امیراحمد، با وی مشورت کرده، بوقتی که قاآن در ییلاق بود مقرر چنان شد که دوهزار کس از مریدان آن متزهد به دره ای که در چهار فرسخی شهر خان بالیغست روند و هزار کس متعاقب یکدیگر بشهر درآمده، آوازه دراندازند که: شاهزاده چیمکیم بن قوبلاقاآن می رسد. تا امیراحمد باستقبال بیرن آید و خاطر ازممر او جمع سازند. القصه وزیر خطائی پوشیده و پنهان با آن دو هزار جاهل نادان بآن دره شتافته، جمعی را متعاقب بشهر فرستاد تا آوازه ٔ وصول شاهزاده چیمکیم درانداختند و بعضی از اهل تزویر و نفاق بسمع امیراحمدرسانیدند که: قاآن بجهان جاویدان خرامیده و اینک شاهزاده چیمکیم میرسد و ما را نزد شما فرستاده که اسباب تعزیت مرتب دارید. اما این راز سربسته را پیش هیچ کسی مگشائید و امیراحمد بترتیب مایحتاج عزا مشغول گشته هرچند کسان میفرستاد که از ساعت وصول چیمکیم آگاهی یافته، باستقال شتابد خطائیان ایشان را بدرجه ٔ شهادت میرساندند و چون زمانه لباس سوگواران پوشیده، پاسی از شب بگذشت شموع و مشاعل پیدا شده، مردم متواتر خبر آوردند چیمکیم در محفه نشسته می آید و امیراحمد باستقبال بیرون رفته، چون نزدیک خطاییان رسید، او را در میان گرفته، بعز شهادت رسانیدند و نوکران امیراحمدکه مسلح بودند از عقب آمده، تیرباران کردند. از آن جمله تیری بر مقتل وزیر خطائی خورده، او نیز هلاک شد.بیت:
خار که دارد بزبان نیشتر
هم بخلیدن شکند بیشتر.
و چون قاآن این حادثه را شنید بغضب رفته از ییلاق جمعی فرستاد که موافقان وزیر خطائی را بدست آورده، بر دار اعتبار کشیدند و امیراحمد را تجهیز و تکفین کرده، در موضعی مناسب مدفون گردانیدند -انتهی. و رجوع بحبط ج 2 ص 22 وتاریخ مغول اقبال ص 164 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بنی الاغلب. ششمین کس از بنی الاغلب. (242 تا 249 هَ. ق.).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بوعمرو. از زعمای طالقان و از مقربان امیر سبکتگین. رجوع بتاریخ بیهقی چ فیاض ص 203 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بوناصر مستوفی پدر عبدالملک مستوفی دبیر. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 203 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بونی قرشی بن علی (شیخ...) مکنی به ابوالعباس و ملقب به شیخ محیی الدین. او راست: رساله الشهود فی الحقائق و کتاب الحروف و العدد و مطلع العزائم و رساله التجلیات و الرسالهالنونیه فی الحقیقه الانسانیه و الرساله الجیمیّه و الرساله اللامیّه و اسرارالادوار و تشکیل الانوار در طلسمات و تنزیل الأرواح فی قوالب الاشباح و التوسلات الکتابیه و التوجهات العطائیه. و مواقف الغایات فی اسرار الریاضات و شرف الشکلیات و اسرار الحروف الوردیات. (کشف الظنون). و رجوع به احمدبن علی بن بونه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بهاءالدین. رجوع به احمدبن عبدالکافی سبکی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) بهاءالدین. رجوع به احمدبن علی سبکی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خانقی. رجوع به احمدبن محمدبن ازهری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خجندی. یکی از سه تن تجار مسلمان که با مقداری جامه های زربفت قیمتی نزد چنگیزخان رفتند و چنگیز امتعه ٔ ایشان را بقیمت خوب بخرید و در اکرام ایشان بسیار کوشید و جماعتی از تجار رعیت خود را با فرستادگانی همراه تجار مسلمان کرده بممالک خوارزمشاه فرستاد. رجوع به تاریخ مغول ص 22 و رجوع به حبط ج 1 ص 421 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن رکن الدین ابویزید... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سیف الدین. رجوع به احمدبن شیخ الاسلام قطب الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سُویقی بن محمد. تلمیذ ابوداود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سهروردی (شیخ...). یکی از خوشنویسان است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سهیلی (شیخ...). ملقب به امیرنظام الدین. دولتشاه سمرقندی در تذکره ٔ خود ص 509 ببعد آرد: امیر اعظم فاضل نظام الدین شیخ احمد سهیلی زید درجته، و این نامدار عالی تبار را در الوس جغتای خانواده ای بزرگ است و اجداد کرام او از زمان دولت حضرت صاحب قرانی همواره صاحب جاه و امرا و بعهد دولت شاه رخی متکفل معظمات امور سلطانی بوده اند و این امیر کبیر نیکواخلاق با وجود حسب و نَسَب بکسب فضایل و آداب کوشید و بمکارم اخلاق از اقران و اکفا ممتاز شد و در قبا از اهل عبا شد و همواره با درویشان در مقام خدمت و با علما در مرتبه ٔحرمت زندگانی میکرد تا بمدد همت کیمیاخاصیت مردان خدا بدولت دین و دنیا امروز مشرّف و مزین است و نزد سلطان عالم محترم و بنظر همگنان معزّز و مکرم. بیت:
تو سهیلی تاکجا تابی و کی طالع شوی
عکس تو بر هرکه می افتد نشان دولت است.
و حالا این امیرکبیر فاضل صاحب دو دیوان است یکی خاتمش مزین دیوان ترکی سلطان عجم است و یکی قلمش محرّر دیوان اشعار که سفینه ٔ بحر حقایق و گنجینه ٔ رموز دقایق است. بیت:
خاتمش کار جهانی بدمی راست کند
قلمش گنج معانی بدمی افشاند.
و من بنده ٔ مؤلف ازین امیر فاضل شنودم که می فرمودند که من در عنفوان ایام شباب بملازمت شریف شیخ عارف آذری رسیدم قدّس سرّه و از همت آن حضرت دریوزه کردم و طبعم بر گفتن اشعار قادر بود و تخلّصی چنانکه میبایست باشد نمی یافتم، التماس نمودم که شیخ مرا بتخلصی مناسب مشرّف سازند، بندگی شیخ مجلدی در دست داشتند فرمودند که این مجلد کتاب را بتفأل بگشائیم شاید لفظی که مناسب باشد بیرون آید، چون برگشادند بر اوّل صفحه لفظ سهیل برآمد بغایت مستحسن شمرده بجهت من سهیلی رقم فرمودند و بعد از آن ابواب معانی بر رخ من گشاده شد و فیض همت مردان بمن رسید لاشک همّت رجال اﷲ کمتر از طلوع سهیل نیست که در بدخشان سنگ را لعل و در یمن چرم را ادیم میکند. می شاید که فضلا جلد دیوان سهیلی را از ادیم یمانی سازند و لعل بدخشانی بر اشعار رنگین او افشانند هنوز از حق ّ انصاف بیرون نیامده باشند. بتخصیص بر سواد غزلی که این فاضل را دست داده و آن این است:
غزل:
بروز بیکسی جز سایه ٔ من نیست یار من
ولی آن هم ندارد طاقت شبهای تار من
نکو مُردی و ماند از درس عشقت کوهکن عاری
که او را تخته ٔ تعلیم بس لوح مزار من
به بلبل از دل نالان چه گویم چون بصد دستان
نیارد پیش آن گل گفت یک درداز هزار من
شناور شو در آب دیده ام چون مردم آبی
اگر خواهی که زخمم شوئی از چشم فکار من
مدم سوی من افسون خلاص ای پارسا زیرا
کزینها برنخیزد از سر کویش غبار من
بگیسوی دوتا آن مه مرا میخواست برد از ره
نه در دست من آمد وه عنان اختیارِ من
سرم را بعد ازین سنگ فلاخن ساز ای گردون
چنین کانداختی دور از رکاب شهسوارِ من
سری دارم گران از ذکر شب کو غبغب ساقی
کزان رطل گران طوفان برآرد از خمار من
سهیلی گر سخن اینست ارباب سخن یکسر
فروشویند دفترها ز شعرآبدار من.
و او دیوان ترکی نیز داشته است. از مطالع اوست:
نباشد خانه ٔ زرکاری شاهی هوس ما را
که این دیوار محنت خانه ٔ اندوه بس ما را.
ونیز:
ز نعل ِ تازه بر تن صد زبان ِ حال می بینم
همه از حیرت آن حال مالامال می بینم.
و نیز:
نه از مستی ست چندین پیچ و خم در نخل بالایش
بگاه جلوه می پیچد کمند زلف در پایش.
و نیز:
به بدنامی فکند آشوب عشقش نیک نامان را
جگر خون کرد شور لعل او شیرین کلامان را.
و نیز:
بشام غم چو من دریا کشی چون در شراب افتد
نه زین کمتر که تا صبح جزا مست خراب افتد.
و نیز از ابیات اوست:
عزلتی خواهم که دور چرخ اگر چون گردباد
خاکدان ِ دهر را بیزد نیابد گردِ من.
و نیز:
بصحرای دلم تا خانه کرد آهوی چشم تو
به چشمم آهوئی ننموده در دشت خیال خود.
و نیز:
بسان پیرهن آل عنبرین موئیست
که باژگونه ز سر می کند برون لاله.
و گمان مؤلف آن است که اشعار مختار این نامدار در این دو زبان (فارسی و ترکی) بغایت صاف و نازک افتاده و در مطلع غزل اولین این امیرزاده خاصه بوقوع پیوسته که در دواوین استادان مقدّم کم دیده ایم. همانا از واردات طبع لطیف اوست و انوار و اسرار و شهرت اشعار سهیلی همچو نورسهیل از حدود بدخشان تا دیار یمن تابان و سیارست. حق تعالی فیض انوار هدایت نصیب روزگار این امیر نامدارکناد و بر عمر و جوانی و فضیلت و کامرانیش هر برکت بخشاد. بمنّه و نبیّه و صحبته الکرام. و رجوع بحبط ج 2 ص 278 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سیّاری شیعی. رجوع به احمدبن ابراهیم سیاری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) السید. او راست: مفتاح الذهب فی تاریخ ملوک الاسلام و خلفاء العرب طبع مطبعه المعارف بسال 1910 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سیف الدوله. رجوع به احمدبن سلیمان... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سیف الدوله. رجوع به احمدبن عبدالملک... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سیف الدین. رجوع به احمدبن الاسبر تسکینی... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) سیف الدین. رجوع به احمد ابهری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) السموری. سیستانی الاصل است. رجوع به تاریخ سیستان ص 20 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سیمجور. احمدبن اسماعیل سامانی احمد سیمجور دیوانی [کذا] را بایالت سیستان نامزد کرد. رجوع بحبط ج 1 ص 324 و 325 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شاد شمس الدین غزنوی. یکی از اجله ٔ علماء بروزگار سلطان محمدبن محمود سلجوقی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شاعر استانبولی. او شاعریست بزمان سلطان سلیمان قانونی. از مردم استانبول و بمصر رفته و بوالی آنجا اسکندرپاشا پیوسته است و سپس بهمراهی پسر پاشا بقدس شریف عزیمت کرده و در 970 هَ. ق. بدانجا درگذشته است. اوبعلوم ریاضی و هیئت آشنا بود. چون پدر او ایرانی بود وی را در فارسی و ترکی اشعار لطیف است. از اوست:
رفته از جای خود از دستت دل بیحاصلم
دست نه بر سینه ٔ چاکم بدست آور دلم.
رجوع به قاموس الاعلام شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شاکر خلیل. او راست: تبصرهالطلاب فی علم الاعراب (نحو) طبع آستانه سال 1293 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شاکر احمدبن عمربن عثمان حنفی. شاعر عرب. ولادت او در حماه در 1121 هَ. ق. بود و بسیاحت، اکثر بلاد شام و مصر و عربستان و ایران و هندوستان و آسیای صغیر را پیموده است و بالاخره در دمشق متوطن گردیده و در 1193 هَ. ق. درگذشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شاه افغان درّانی ابدالی (از 1160 تا 1187 هَ. ق.). ابوالحسن گلستانه در مجمل التواریخ آرد: احمدخان ولد زمان خان ابدالی سدوزه ای قبل از ایام سلطنت نادرشاه در دارالسلطنه ٔ هرات متوطن و [زمان خان] رئیس قوم خود بود. در ایام تسلط محمود و اشرف به اصفهان در هرات هم انقلاب روی داده و ذوالفقارخان ابدالی زمان خان را بقتل آورده علم ریاست برافراشت. احمدخان ولد او از خوف ذوالفقارخان گریخته به قندهار رفت [و] در میان فرقه ٔ غلزه ای اوقات میگذرانید. در هنگامی که نادرشاه قلع و قمع جماعت غلزه ای و تسخیر قلعه ٔ قندهار را پیشنهاد نهاد خاطر کرده با عساکر نصرت مآثر بنزدیک قندهار رسید چون عبدالغنی خان و رحیم خان افغان ابدالی و سایر سرکردگان افغان با لشکرجرار در رکاب نصرت انتساب بودند جماعت غلزه ای از احمدخان بسبب سرداران ابدالی بد مظنه شده او را مقید نگاهداشته که مبادا بخیال فاسد افتاده خلل در کار نماید. بعد از جنگ و جدال بسیار که فتح قلعه ٔ قندهار نصیب اولیای دولت قاهره ٔ نادری گردید احمدخان محبوس راسرکردگان افغان از حبس برآورده حقیقت حال او را بعرض رسانیدند نادرشاه احمدخان را برتبه ٔ صحبت یساولی سرافراز و در حضور بحاضر بودن امر فرمود چندین سال که در رکاب نادری بود با فرقه ٔ ابدالی طرح دوستی و آشنائی انداخته بسبب تناسب ذاتی با یکدیگر آمد و شدی میکردند تا در اواخر که نادرشاه عزم سفر خراسان نموده یک منزلی خبوشان که مخیم سرادقات جاه و جلال گردید درویشی عاقبت اندیش با کلاه پشمی در سر به احمدخان برخورده بی اندیشه ٔ سطوت نادری به او گفت که در ناصیه ٔ و جبهه ٔ تو آثار پادشاهی بنظر من می آید یک توپ کرباس بده تا برای تو خیمه ای چند با سراپرده دوخته و وردی بخوانم که در این زودی سریرآرای تخت سلطنت گردی. احمدخان سخن او را حمل بر طمع یک توپ کرباس کرده توپ به او داد درویش مذکور همانجا از همان کرباس ده خیمه ٔ بسیار کوچک [مثال اطفال] و سراپرده ای بدستور سراپرده ٔ پادشاهان بریده و بدست خود دوخت و همه جا همراه و در پهلوی خان موصوف خیمه های کوچک را مثل اطفال برپا کرده و بخواندن اوراد مشغول میبود. اتفاقاً بعد از سه روز قتل نادرشاه بوقوع پیوست لشکر افغان و اوزبک که از قزلباش مخوف و بعد از قتل [نادر] شاه رهگرای قندهار گردیدند احمدخان موصوف هم همراه بود سه منزل که از محل قتلگاه طی کردند همه جا درویش مذکور با لشکر مسطور همراه و بخواندن دعا و در منازل بایستاده کردن خیمه های طفلانه اشتغال داشت. سرکردگان افغان با یکدیگر مشورت نمودند که ما را در این راه دور و دراز شاخصی که به امر و نهی او باشیم ضرور و بدون سردار رسیدن به قندهار با جمعیت از شر قزلباش امر محال و بسیار مشکل است و در تقرر سردار دست و پای میزنیم تا برسیدن به منزل مقصود هرچه پیش آید. جمیع سرداران و لشکریان به این امر متفق شده قرعه ٔ این کار را بنام احمدخان زدند همگی یکجا شده خان موصوف را بسرداری قبول و دسته ٔ علفی را چیده آورده و بجای جیقه بر سر او نصب کرده ملقب به احمدشاه. و از آنجا روانه ٔ قندهار گردیدند و در ورود بقندهار محمدتقی خان شیرازی که حسب الحکم نادری با توکل خان حاکم کابل و غیره که مأمور گرفتن خزانه ٔ کابل و لاهور و پنجاب و سایر امکنه بودند با خزانه و پیشکش حکام و عمال امکنه ٔ مذکور که عازم رکاب نادری و از قتل شاهی اطلاع نداشتند. یکروز قبل از ورود احمدشاه و لشکر افغان چمن قندهار را منزل نموده بودند. احمدشاه از حقیقت مطلع شده تاخت بر سر آنها آورده خزانه ٔ نادری را بتصرف آورده افیال و اسباب آنها را نیز متصرف و محمدتقی خان را بمحبت و دل آسا در نزد خود نگاهداشته قتل نادرشاه را ظاهر نمود. از اطلاع این معنی محمدتقی خان با چند نفر از جماعت قزلباشیه خدمت احمدشاه را قبول نموده حسب الفرموده ٔ احمدشاه قزلباش متفرق را که در سمت کابل و لاهور و غیر این امکنه بودند نزد خود خوانده بنوکری احمدشاه دلالت و استمالت نموده جمعیتی فراهم آورده و با احمدشاه به قندهار رفت. مردمان قندهار از حقیقت احوال احمدشاه اطلاع یافته بگرفتن او در خفیه مصمم گشتند و در ظاهر باجمعیت خود هر کس باستقبال برآمدند و در وقت ملاقات با احمدشاه یکی از سرداران افغان که رتق و فتق امورات و مهمات قندهار به او محول بود (ببهانه ای) احمدشاه او را در مقام بازخواست آورده بزیر پای فیل انداخته فیل او را مضمحل نموده و دونفر دیگر از اعاظم آن فرقه را بقتل رسانیده با جمعیت شایان داخل قندهار شده سکه و خطبه بنام خود جاری ساخت و روز بروز رعب او در دل مردمان دور و نزدیک افتاده کار او بالا گرفت و از ایلات یوسف زه ای و عمرزه ای و سدوزه ای و سایر طوایف که در کوهستان و صحرا بودند از فرقه ٔ غلزه ای و ابدالی فراهم آورده با فرقه ٔ قزلباش که قلیلی بودند عدت لشکریانش از چهل هزار متجاوز بود عزم تسخیر ولایات هندوستان نموده بعضی از محلات غزنین را تاخت و تاراج کرده که در این بین عریضه ٔ بهبودخان و امیرخان از هرات به او رسید و حقیقت حال شاهرخ شاه و خلع شاه سلیمان و نفاق قزلباشیه را دریافته فسخ اراده ٔ بلاد هندوستان نموده [مصمم سفر خراسان گردید کوچ بر کوچ مراحل طی نموده] با لشکر جرار وارد محال هرات و فرمان به اسم بهبودخان و امیرخان نوشته بحضور طلبید. فرقه ٔ قزلباشیه از رفتن خوانین بنزد احمدشاه مطلع شده بگرفتن خوانین متفق گردیدند خوانین مذکور ازین اراده پشیمان شده بالشکریان بحفاظت بروج و قلعه پرداخته جواب احمدشاه [را] حواله بتوپ و تفنگ نمودند احمدشاه بغضب آمده یورش بقلعه برده دلاوران محصور بضرب توپ و تفنگ جمعی کثیر [از] لشکر افغان را بخاک هلاک انداخته بوادی عدم فرستادند. احمدشاه آنروز بی نیل مقصود برگشته با سرداران فوج خود کنکاش کرده همگی متفق اللفظ گفتند که:اگر قلعه ٔ هرات را گذاشته برویم در هیچ جا سرخ رونخواهیم شد تا جان در بدن و رمق در تن داریم میکوشیم:
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد بجانان یا جان ز تن برآید.
همگی به این معنی همداستان گشته روز دیگر بدستور روز پیش معرکه ٔ جنگ و جدال آراسته یورش بقلعه برده جمعی دیگر در معرض فنا دستگیر قضا گردیده بسرای آخرت شتافتند. القصه مدت نه ماه متوالی نیران قتال و جدال اشتعال داشت چهره ٔ مقصود در آینه ٔ مطلوب به هیچ نوع رخ ننموده و همه روز جمعی بسرای فانی میشتافتند. احمدشاه و سرداران افاغنه مجدداً با یکدیگر تجدید عهد کرده جوالها و نردبانها ترتیب داده مصمم یورش گردیدند مشروط آنکه تا در دروازه ٔقلعه از گلوله ٔ سربسته توپ و تفنگ که نمونه ٔ رعد و برق و فرمان قضا جریان واجب الاذعان حضرت ملک الموت علیه السلام که به امر ملک علام در آنها مستتر است هرکرادریابد دیگری را عنان اختیار از دست نرفته بخواندن کلمه ٔ اناللّه و انا الیه راجعون متکلم و دقیقه ای مکث را جایز نداشته بمردی در آن ساعت مسارعت ورزیده قدم جلادت پیشتر گذاشته از یک لمحه ٔ درنگ در عرصه ٔ جنگ محترز باشند تا شاهد مطلوب در آغوش آید و تا قلعه مفتوح نگردد احدی اراده ٔ بازگشتن نکند. همه سرداران افغان و احمدشاه و لشکریان رضا بقضا داده بفاتحه خواندن مشغول شده بیش از پیش بفکر خود افتاده در محافظت بروج و سد راه آن جماعت سعی موفور بعمل آوردند روز دیگر که صبحگاهان توپ اژدردهان گلوله ٔ آتش بار مهر را از دهن درانداخت و عرصه ٔ جهان را از سیاهی سپاه ظلمت پرداخت افواج بحر امواج افغان بدستور خود عده بسته سگی را کشته بسمت قلعه انداخته یورش بقلعه انداخته دلاوران قلعه خیره سر لشکر افغان را هدف گلوله ٔ توپ و تفنگ کرده جمعی کثیر را بخاک هلاک انداخته بسرای عدم فرستادند جماعت افغان نظر بعهد و پیمان دوشینه التفات به مقتولان نکرده پای جلادت پیشتر گذاشته افتان و خیزان از گلوله رس توپ و تفنگ گذشته نیمجان خود را بخاک ریز قلعه رسانیدند محصورین بدفع آنها پرداخته از شراره ٔ اخگر باروت و انداختن قاروره خرمن هستی جمعی دیگررا بآتش سوخته بباد فنا دادند تا غروب آفتاب، فریقین پای قرار فشرده در گیرودار بودند در هنگام شام حسب الحکم (احمد) شاه یک نفر از دلیران افغان برای گذرانیدن پیغام آواز برکشیده گفت که شاه ما میفرماید: که ما بگفته و طلب شما باینجا آمده ایم این همه کشش و کوشش از چیست الحال که کار باینجا رسید نه شما را طاقت بیرون آمدن نه ما را فرصت برگشتن هست جنگ را موقوف کرده بسرداران خود این پیغام رسانیده جواب باصواب بدهند که شاه ما منتظر جواب است و تا یکنفر از لشکر افغان باقیست از قلعه دست بردار نخواهیم بود. امیرخان و بهبودخان از شنیدن این پیغام متفکر شده با یکدیگر گفتند که نه ما هست که هر روزه در جنگ و جدال میباشیم و مکرر از شاهرخ شاه استمداد کرده کمک طلبیده ایم نفرستاده و آذوقه هم در قلعه باتمام رسیده و کمک افغان همه روزه میرسد چون خود درخواست آمدن احمدشاه کرده بودیم و او نظر به این پیغام طالب صلح میباشد حالا مصلحت در صلح است که دلاوران را طاقت قلعه داری بدون آذوقه نیست این وقت را غنیمت دانسته پیغام صلح به احمدشاه دادند. دلاوران دست از جنگ کشیده بفکر صلح غافل از خود شده جماعت افغان که دلاوران را غافل دیدند از طرف دیگر نردبانها را بر بدن قلعه گذاشته بالا رفته خود را به اندرون برج رسانیدند آواز گیرودار بلند شده سرداران قلعه که در فکر صلح فردا بودند خود را با دلاوران بآنطرف رسانیده جماعت افغان را از برجها بیرون کرده بدفع آنها مشغول بودند که از آنطرف افغان بدروازه ٔ قلعه چسبیده از نردبانها بالا آمده جنگ درگرفت چند نفر افغان خود را بدروازه ای رسانیده در تاریکی شب که مردم مشغول جنگ بودند دروازه را وا کرده لشکر افغان داخل گشته جمعی که بحفاظت دروازه مأمور بودند بقتل رسانیده همگی لشکر بقلعه داخل و تا طلوع صبح نایره ٔ قتال و جدال بحدی اشتعال داشت که دوست و دشمن یکدیگر را نشناخته بتیغ و تیر و خنجر خونریز ترک و تارک هم را شکافته خاک آن مکان وسیع البنیان رنگین تر ازلاله ٔ حمراء و از ضرب دست یلان و ثبات قدم دلاوران حکم عقیق یمن بهم رسانیده و مریخ فلک از هیبت خونریزی تهمتنان به امان آمده مانند سمک سینه بر زمین گذاشت وصدای های و هوی دلیران و ناله ٔ زخمداران و فریاد ضعیفان بگوش گردون میرسید. قیامت عجیبی آشکار گردید که بهرام فلک انگشت تحیر بدندان گرفت. احمدشاه درّانی که در بیرون قلعه بود [معتمدی را مجدداً بنزد سرداران قلعه فرستاده بعهد] و پیمان طالب صلح گردید چون از طرفین جمعی کثیر به قتل رسیده و باقی دلاوران فریقین که قریب دو روز و یک شب بود بدم آبی لب تر نکرده دایم در زد و خورد بودند دست از کار و پای از رفتار مانده رضا بصلح داند بهبودخان و امیرخان بنزد (احمد) شاه آمده بعذر کرده های خود متقبل رفاقت [و نوکری گردیدند لشکر افغان که در اندرون قلعه] بودند از رفتن خوانین بنزد احمدشاه مطلع شده فرصت یافته بنهب و غارت شهر پرداختند آن شهر را نمونه ٔ شهر ری ساخته به مکان خود برگشتند احمدشاه چند روز در آنجا مقام نموده بهبودخان و امیرخان را ظاهراً رعایت کرده باطناً درحبس نظر میداشت.
بعد از اینکه لشکریان را افاقه ای حاصل شد باراده ٔ تسخیر ارض اقدس کمر بسته چون جلادت و تهور محصورین را در این عرض عریض که قلعه را در محاصره داشت مشاهده کرده بود از ایلات قندهار و سایر طوایف که در تحت اختیار داشت در ایام محاصره کمک و ایلجاری طلبیده بود در این اوقات قریب دوازده هزار نفر سوار و پیاده تازه از افغان رسیده به معسکر شاه درّانی داخل و شاه مذکور بکوکبه ٔ تمام روانه ٔ ارض اقدس گردید. بعد از طی مراحل وارد محال جام و لنگر و بتهیه ٔ قشون و دیدن سان مشغول گشت.
از اینطرف چون احمدشاه درانی اوضاع سلطنت و حکمرانی [ممالک ایران را] مختل و امراء و سرکردگان را با یکدیگر در مقام نفاق دید با هفتاد هزار سوار جرار خونخوار از مقام جام و لنگر حرکت نموده با کوکبه ٔ فرعونی وارد ارض تون و قلعه را محاصره نموده آن سرزمین را مخیم سرادق جلال نمود امیر معصوم خان برادر امیر علم خان با قلیل جمعیتی که داشت بمحافظت قلعه پرداخته بانتظار کمک از طرف برادرهای و هوی میکرد که خبر قتل برادرش رسیده گریبان بیطاقتی را چاک زده از رسیدن کمک مأیوس و بسبب قلت لشکر و عدم معاونان راغب صلح گردید. شاه درانی او را خاطرجمع نموده بنزد خود طلب داشت. امیر موصوف بخدمت شاه درانی آمده کلید قلعه را بنظر او رسانید شاه موصوف اول بضبط اموال پرداخته بعد از استرداد نقود و جواهر و سایر اسباب یک طرف آن قلعه را که در متانت و استحکام ثانی اثنین سدّ اسکندری بود خراب نمود و از آنجا در کمال خرمی و سرور بعزم تسخیر نیشابور با لشکر مغرور کوچیده وارد نیشابور و لشکر بمحاصره ٔ قلعه مأمور نمود. جعفرخان بیات که در آن اوقات بموجب حکم شاهرخی بحکومت آن دیار مقرر بود و در قلعه با دو هزار سوار می بود از در مدافعه برآمده فیمابین هر روز نائره ٔ قتال و جدال اشتعال داشت و شاه درّانی لشکر را مأمور به یورش کرده از یورشهای پی در پی جمعی کثیر از لشکر افغان ازبرنا و پیر هدف گلوله و تیر گشته مطلقا کاری از پیش نبردند و از توپهای جلو که همراه داشتند رخنه در اساس دیوار و بروج قلعه بهم رسیده شاه افغان سرمست باده ٔ غرور بود چند ضربت توپ جلو را حکم بشکستن کرده درعرصه ٔ قلیل توپ بسیار بزرگ قلعه کوب استادان توب ریز ریخته و سوار بر عراده و بسمت شمالی نیشابور که در [آنجا] ارک واقع است [توب را بسته] بضرب گلوله ٔ توب [قلعه کوب برج را] خراب نموده با زمین هموار و برابر کرده اراده ٔ یورش نمود که جعفرخان با دلاوران محصور رخنه را از سنگ و کلوخ و قالی [و گلیم] بسته وخود در دم رخنه مانند سدّ اسکندر سدّ راه شدند. در آن وقت روز بآخر رسیده بود یورش را موقوف بفردا نمودند جعفرخان و محصورین چون یک سمت قلعه را صحرا و دشمن را خیره سر و بی پروا دیده به خیال یورش فردای افغانان تدبیری اندیشیده در دل شب جمیع اهل قلعه را از صغیر و کبیر بکندن و حفر چاه در میان خندق مأمور و هرپنج نفر یک چاه بر ذمه ٔ خود گرفتند که پیش از صبح باتمام رسانیده چنانچه پیش از دمیدن صبح صادق یکصدو هفتاد و هشت چاه باتمام رسیده و سر چاه ها را بخس و خاشاک پوشیده همگی بر سر رخنه و برج رفته مستعدّ و مهیای قتال گشتند:
چو روز دگر مهره ٔ آتشین
برآمد ز حلقوم توب زمین
شرارش همه کوه هامون گرفت
شعاعش زمین تا بگردون گرفت.
در سر زدن آفتاب عالمتاب لشکر افغان مانند مور و ملخ اطراف قلعه را گرفته توب قلعه کوبی را بر رخنه بسته بضرب گلوله رخنه را هموار نموده بیکبار یورش آوردند و محصورین با تیغهای آخته سر رخنه و بروج را گرفته و تفنگچیان بروج داد مردی و مردانگی داده از لشکر افغان زیاده از دو هزار کس را هدف گلوله ٔ صاعقه بار نموده، لشکر افغان خیرگی را از حدّ گذرانیده خود را بخندق رسانیده جمعی کثیر در چاهها سرنگون رنج و عنا گردیده در سر رخنه ها با محصورین جنگ درگرفت دلاوران غضنفرشان بامیدواری و معاونت خالق انس و جان تیغهای فولاد سیاه جوهر خراسانی را میل چشم افغان ساخته سر و تارک پرجوش و سینه ٔ باخروش آنها را بضرب بازوی دلاوری برهم خراشیده بخلعت یاقوتی [یسفک الدماء]سر و بر ایشان را رنگین کرده و بریختن خون آن جماعت خود را تسکین کرده رخنه را از دست ندادند تا بوقت عصر طرفین داد مردی داده جماعت افغان غلبه کرده برج نزدیک رخنه را بتصرف آورده علم استیلا بر برج افراشته نقاره ٔ بشارت به نوازش درآوردند. احمدشاه از گرفتن برج بشعف آمده زنبورکچیان را با دو صد نفرشتران زنبورک بکمک فرستاده که رخنه را از دست دلاوران گرفته بقلعه داخل شدند زنبورکچیان شتران را خوابانیده بشلیک زنبورک چند کس از دلاوران محصور که در رخنه بودند بدرجه ٔ شهادت رسانیدند و به جعفرخان حاکم ایشان نیز گلوله ٔ زنبورک رسیده از پای درآمد و قطراتی از خون او در آن وقت که گلوله به او رسید بر سر و روی عباس قلیخان ولد حسن خان بیات که در آن ایام هیجده سال از مرحله ٔزندگانی طی کرده و در آن وقت بفریضه ٔ عصر قیام داشت پاشید. خان جلادت نشان از کشته شدن جعفرخان و چیرگی لشکر افغان استقلال را از دست نداده فریضه را باتمام رسانیده بجائی که جعفرخان قیام داشت در آنجا ایستاده دلاوران رستم نشان را بریختن خون افغان تحریک و تحریص کرده بیست کس از بهادران که در سر رخنه بودند برای گرفتن برجی که جماعت افغان بتصرف درآورده بودند مأمور نمود. بهادران حسب الامر خان نصرت قرین دامن یلی بر کمر پردلی استوار کرده با شمشیرهای مانند برق لامع خود را برفراز برج رسانیده، از آن جوانان تا نه کس بضرب گلوله ٔ افغان از پای در آمده جان بجان آفرین سپردند و یازده کس از سپرداری حفظ الهی بر سر برج رسیدند با افغانان برج مقابل شده چند نفر را غرق خون و علمدار را با بقیه ٔ افغانان از برج سرنگون و بخندق ریخته برج را از وجود افاغنه خالی و بتصرف خود درآوردند از ملاحظه ٔ تهور و شجاعت و جلادت دلاوران شوکت افغان در هم شکسته در سر رخنه هم جمعی کثیر از آن طایفه طعمه ٔشمشیر آبدار [گشته] پای قرار ابدالیان از جا بدر رفته بی ثبات و بفکر رسیدن سپاه سیه فام شام کری و فری می کردند تا آنکه آفتاب عالمتاب سر بچاه [سار] مغرب کشیده در پرده ٔ حجاب مستور گردید آن جماعت [بی عاقبت] با اینهمه جمعیت و اسباب [سوای خذلان و روسیاهی روز] طرفی نبسته مفاد کریمه ٔ «کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن اﷲ » بوضوح پیوسته خایب و خاسر زخمی و نالان کشتگان خود را گذاشته بی نیل مقصود با خاطر پریشان در کمال خذلان برگشتند و از خوف تعاقب و شبیخون دلاوران کوچیده چهار فرسخ از قلعه ٔ نیشابور فاصله [در] شهر کهنه مقام نمودند (محصورین بعد از برگشتن لشکر ابدالی، از قلعه برآمده یراق و سلاح مقتولین را بتصرف خود درآورده نیمه جانی را که از لشکر افغان درمیان خندق و بیرون دیدند بقتل رسانیده داخل قلعه گردیدند) و چون [لشکر افغان]کشتگان خود را بحساب آوردند آنچه در سر رخنه به قتل رسیده و جمعی که در چاه خندق بغرقاب نیستی افتاده ومقتولان یورش که از گلوله ٔ تفنگچیان بروج بسرای عدم شتافته بودند قریب دوازده هزار بقلم آمد. احمدشاه و افغانان بماتم مقتولان الف داغها بر سینه کشیده بعد از خاطرجمعی از تعاقب نمودن بهادران قلعه شخصی را بنزد عباسقلیخان حاکم قلعه ٔ نیشابور فرستاده درخواست برداشتن نعش مقتولین که در خندق و میدان افتاده بود نمودند خان جلادت نشان درخواست ایشان را بعز اِنجاح مقرون و ببردن مقتولان امر نمود جماعت مذکور در آنروز بقدر مقدور نعش مقتولین را برده بخاک سپرده و توپهای بزرگ را شکسته حمل شتران نموده و از آنجا کوچیده روانه ٔ سمت هرات گردیدند. در ورود بدارالسلطنه ٔ هرات [احمدشاه] بفکر جمعآوری قشون افتاده جمعیتی از نو فراهم آورده و در همان سال بسند و بلوچستان رفته بر آنهاظفر یافته آنجاها را بتصرف خود درآورده شوکت و اقتدار او زیاده از پیشتر گردید مجدداً بعزم تسخیر خراسان و کینه جوئی دلاوران آن دیار با لشکر خونخوار بعد ازنوروز فیروز عطف عنان کرده رهگرای خراسان گردید. درورود ببلوک جام و لنگر رعایای آنجا را باطاعت درآورده کوچ بر کوچ وارد سرزمین اقدس و بمحاصره ٔ مشهد مقدس لشکریان را مأمور نمود شاهرخ شاه بسبب قلت اعوان و کثرت فوج افغان از مقابله ٔ آن بحر بیکران عاجز [گردیده] و تحصن اختیار نموده به سدّ دروازه ها و محافظت بروج امر فرمود. شاه درّانی چون تسخیر قلعه ٔ مشهدرا در حوصله ٔ امکان ندیده تسلط خود را بارض فیض بنیان امر محال تصور نمود [از راه دخل دوستی که لازمه وجبلی ذات افغانی است] تمهیدی بخاطر او رسیده بحضرت شاهرخ شاه پیغام نمود که مرا شوق عتبه بوسی سلطان الاولیا سید اتقیا امام ثامن علی بن موسی الرضا علیه التحیه و الثنا دامن گیر شده کشان کشان تا باینجا آورده والحال بسبب شور و شرّ طرفین که بی موقع اتفاق افتاده از این فیض کبری محروم و از [ملاقات] جناب شاهی مأیوس است اگر از لطف حضرت شاهی به این عطیه ٔ عظمی برسد باعث استحکام دوستی و رفع ضرر از بندگان جناب ایزدی خواهد بود حضرت شاهرخی نظر به بی سرانجامی و عدم استطاعت قلعه داری مصلحت وقت را در ملاقات دیده جواب داد که در این صورت که مرکوز خاطر آن شاه والاجاه زیارت امام انام است اول ما را ملاقات آن زبده ٔ آفاق ضرورو لازم و بعد ملاقات بشرف عتبه بوسی درگاه سلاطین سجده گاه فائض شدن اولی و انسب است. روز دیگر حضرت شاهی با چند نفر از غلامان دولتخواه بعزم ملاقات شاه افغان از مشهد مقدس برآمده داخل لشکر و خبرآمدن او بشاه درانی رسید تا در بارگاه باستقبال حضرت شاه شتافته مصافحه بعمل آمده هر دو در یک مسند با یکدیگر نشسته پیمان را به اَیمان مؤکد ساخته روز دیگر باتفاق سوار شده داخل مشهد مقدس گردیدند احمدشاه جبهه سای قبله ٔ درگاه آسمان جاه گردیده سر افتخار به اوج سما رسانیده از آنجا بدولت سرای سلطنت آمده با شاهرخ شاه دوستانه متکلم گردیده گفت که: چون امرای خراسان با حضرت شاهی نمک بحرامی کرده و سلطنت را خوار و مرتبه ٔ اطاعت و فرمانروائی را بیمقدار و هریک ببهانه ای بدیار خود رفته و سلطنت را بیرونق گذاشته اند نور محمدخان افغان را برای نظام امورات و تنبیه سرکشان سرحدات خراسان بنیابت سلطنت مقرر فرمایند که در خدمتگذاری و جانفشانی حاضر و در دولتخواهی قاصر نخواهد بود. حضرت شاهی قبول این معنی کرده و نورمحمد خان موصوف را به نیابت مقررو خود با لشکر جرار بعزم کینه جوئی و تسخیر نیشابور روانه گردید.
چون در سنه ٔ ماضیه که امیرعلم خان نیشابور را محاصره کرده بود زراعات آن دیار را پایمال سم ستوران لشکر و از جنس غله چیزی عاید صاحبان زراعت نگردیده و بعد از محاصره ٔ امیرعلم خان که شاه درانی آنجا را مدتی در محاصره داشت و در روز یورش مغلوب گردیده بهرات عطف عنان نموده بدستور زراعات و محصولات نزدیک آن بلاد را در ایام محاصره چراگاه دواب لشکر [کینه خواه] افغان و بلاد دور را بقدر ضرورت بمصرف سیورسات غازیان رسانیده زیادتی را پایمال حوادث گردانیده [بود ساکنان آن دیار را فرصت زراعت نشده که شاه درّانی باز با لشکر خونخوار رسیده قلعه رامحاصره و از چهار طرف راهها را بر اهل قلعه مسدود نمود]، از این جهت چون در قلعه ٔ نیشابور آذوقه کمیاب و در محاصره حال ساکنان آنجا غرق لجه ٔ اضطراب گردیدعباسقلی خان صاحب اختیار از [آنجا که] مردمان را بی استقلال دید [مصلحت وقت را در صلح و اطاعت دیده] بوساطت شاه قلیخان وزیر بتسلیم کردن قلعه راضی گردید مشروط بر اینکه هرگاه شاه درّانی بقید قسم، جان و مال اهل قلعه را چشم پوشی نموده ببخشد و بکینه ٔ دیرینه انتقام نکشد همگی مطیع و منقاد خواهیم شد وزیر مذکور بشاه مغرور این مراتب را فهمانیده درخواست عباسقلی خان را مستدعی گشت. شاه افغان نظر بصدمات سال پیش استدعای وزیر را مقرون بانجاح داشته [گفت] که از سرخون و قتل ایشان درگذشتم [باید] مردمان قلعه از اناث و ذکور در مسجد جامع جمع شده هیچ چیز از مال و اجناس [و زرینه] همراه نبرند [و] در ظهور خلاف امر مسطور اگر همه یک سوزن باشد خود را قتیل سیوف غازیان غیور دانند [و عباسقلی خان را با متعلقان مأمور بماندن رباط و سایر متوطنین] از رعایا و برایا که بندگان حضرت رب العالمین بودند بتخلیه ٔ آن شهر و در رفتن مسجد جامع به آه و ناله همقرین ساخته اموال و اسباب و دواب و زراین نامحصور بحیطه ٔ ضبط در آورده بتخریب شهر و بروج فرمان داده در قلیل ایامی چنان آتش ظلم وعدوان افروخته گشت که بنیاد آن مکان فرحت بنیان به آب رسیده معهذا اطفای [نایره ٔ] حرارت شاه درانی [هنوز] نشده سوای مسجد جامع جای آباد نگذاشتند و زمین شهر را تمام از بیل و کلنگ زراین و دفاین مدفون آن بیچارگان را در هر جا بود برآورده متصرف و زمین را آب انداخته بجهت برآمدن قصیل هجده روز را مقام کرده ضعفاء و عجزه ٔ بسیاری را مقتول و اطفال و نساء ایشان را اسیر صاعقه ٔ سرپنجه ٔ تدبیر افاغنه نموده آتشی در آن نواحی و سرزمین [افروخت] که نائره ٔ آن تا بچرخ اثیر رسید.
و از آنجا علم استقلال احمدشاه بسمت سبزوار در حرکت آورده تا ورود بآن مکان شرافت بنیان عنان توسن بیداد را جائی نکشید. چون اهالی آنجا اکثر سادات و جمعی زهاد و عبادو برخی صلحاء و اتقیاء و باقی رعایا که همگی از امرجدال و قتال ناشی و عاری بودند شاه انجم سپاه، تیغ [ظلم و] بیداد را آخته خلق بسیاری از سادات عظام و علماء و صلحا اتقیای ذوالعز و الاحترام را شربت شهادت چشانید از نهب و قتل و غارت [و جور و ستم که عادت آن جماعت بی عاقبت است] بریزش آب شمشیر تیز در قتل بندگان خداوند عزیز کاری کردند که طوفان نوح به گردش نمی رسید. از ارتکاب و صدور این امورات عظیم و قتل سادات و علمای واجب التکریم باد نخوت و غرور زیاده در کاخ دماغ آن شاه [کینه خواه] جای گیر و مستقیم گردیده بفکر تسخیر طبرستان که عبارت از دارالمرز مازندران است افتاد و از این غافل که با شیران بیشه ٔ شجاعت و نامداری به روباه بازی شغالان دشت هیجا سرپنجه زدن وهزبران عرصه ٔ تهور و جلادت بعفعف سگان هرزه مرس دست یازی کردن خیال خام پختن است:
هرکه با فولادبازو پنجه کرد
ساعد سیمین خودرا رنجه کرد.
شاه پسندخان افغان که سپهسالار لشکر خونخوار بود بتسخیر طبرستان از خدمت شاه درانی رخصت شده و با سی هزار سوار جراری که گزین افغان بودند روانه ٔ طبرستان گردیدند. در آن ایام محمد حسنخان ولدفتحعلی خان قاجار که احوال او پیشتر رقم زده ٔ کلک گهربار گردیده در استرآباد فرمانفرما و در دارالمرز بانفراده مختار بود بمجرد استماع آمدن شاه پسندخان افغان، عیسی خان کرد و حسنخان لنگ قاجار را با دو هزار سوار جرّار به استقبال لشکر افغان بایلغار فرستاده پیش تازان سپاه نصرت نشان [که سیصد سوار بودند] در دشت مزینان گرد [و] سم ستوران را میل چشم آن گروه کرده بطور قزاقی که لازمه ٔ معرکه آرائی فرقه ٔ قاجار [یه] است [بی درنگ] با سی هزار سوار [تیره روز] طرح جنگ ریخته بضرب تیرهای دلدوز و طعن سنانهای جگرسوز تا ورود سرداران و لشکر فیروز پای ثبات وقرار افشرده و خصم قوی بنیاد را بروز خود نشانیدند. بعد از رسیدن حسن خان و عیسی خان صفوف قتال و جدال از طرفین آراسته گشته سرکردگان قاجار سواران خود را در یمین و یسار بمقابله ٔ لشکر جرار واداشته و معدودی از دلاوران غضنفرفر و بهادران اژدردر را چرخچی مقرر و خود مانند بدر فی وسطالنهار با سیصد سوار در قلب لشکر قرار گرفتند.شاه پسندخان سردار افاغنه از قلت خصم قوی پنجه و کثرت اعوان خود بخود بالیده بی اندیشه از راه غرور شش هزار سوار برداشته از یک طرف جلوریز خود را میمنه زده، دلاوران [ایران] با وجود قلت، داد مردی و مردانگی می دادند. سردار مذکور باقی لشکر را کس فرستاده به اسب اندازی میسره امر و تحریض نمود آن جماعت [کم فرصت] بیکبار همگی از جای درآمده جلوریز بر میسره تاخت آوردند از کثرت و غلبه ٔ خصم، دلاوران بیکجا قرار نگرفته متفرق گشتند لشکر افغان توسن جلادت را بتعاقب دلاوران مهمیز زده بجست و خیز درآوردند حسن خان و عیسی خان را از مشاهده ٔ این حال تاب نمانده نظر بکثرت اعدا و قلت خود نکرده مانند شعله ٔ سوزان [دست جلادت از آستین شجاعت برآورده با سیصد سوار رستم نژاد] خود را بر قلب لشکر افغان زده بضرب سیف آتشبار دمار از نهاد آنان برآورده جمعی را طعمه ٔ شمشیر آبدار و برخی را بقید کمند اسار گرفتار ساخته به استمداد جنود غیبی و لطیفه ٔ لاریبی و سعی و تردد نمایان دلاوران ظفرتوأمان نسیم فتح بر پرچم علم آن دو سردار ذیشأن وزیده بر لشکر افغان ظفر یافته از ضرب دست یلان پای ثبات و قرار ابدالیان از جای بدر رفته بی اختیار فرار بر قرار اختیارنمودند مانند [خیل] زاغ کانهم جراد منتشر متفرق وتوسن گریز را بسمت لشکر احمدشاه که در سبزوار بود مهمیز زده از پیش بدر رفتند. متهوران شجاعت پیشه تا چهارفرسخ تعاقب نموده سر و اختر مه بیشمار و کسیب بسیار از آن لشکر [تبه روزگار] دلاوران ظفرشعار گرفته بمکان خود معاودت نموده حقیقت رویداد را بعرض محمد حسن خان رسانیده منتظر حکم مجددی بودند. بقیه السیف لشکر شکست خورده ٔ افغان با شاه پسندخان خود را بنزد احمدشاه رسانیده تهور و جلادت و خیرگی خصم را بذروه ٔ عرض رسانیدند. شاه درّانی بتوهم تعاقب نمودن محمدحسنخان [بعد از این فتح نمایان] مضطرب گردیده از سبزوار کوچیده روانه ٔ هرات گردیده در ورود شهر هرات عباسقلی خان را طلبیده میخواست بقتل برساند. شاه قلیخان وزیردرصدد منع برآمده در ظاهر قتل او را موقوف نموده بخوردن قهوه ای او را مسموم نمود چون حیات او باقی و دراجل او تأخیر بود حافظ حقیقی او را نگاهداشته ضرری به او نرسید و خان مسطور دریافت این مراتب کرده خودرا علیل بقلم داده برادر خود را بوساطت وزیر در نزدشاه درّانی گذاشته استدعای ترخص بمشهد مقدس نمود بعد از ورود به ارض اقدس چند روز توقف نموده نیم شبی از مشهد برآمده خود را به ارض نیشابور رسانیده بجمعآوری مردمان نزدیک و دور و تعمیر آن بلده پرداخته بدستور سابق رایت شوکت و اقتدار افراشت.
شاه درانی از هرات حرکت کرده روانه ٔ قندهار و در ورود بآن مکان بتهیه و سامان لشکر پرداخته از ایلات و احشامات دور و نزدیک ایلجاری و چریک طلبیده بعد از خودسازی مجدداً بسبب سرکشی اهل بلوچستان رایت اقتدار برافراشته امکنه و بلاد آنجا را عنفاً بتصرف درآورده از آنجا علم استقلال بطرف سند جلوه داده لشکر را بتاخت و تاز و نهب و غارت امر نمود و غلام شاه صاحب اختیار آن ملک که اهالی آن ولایت او را پیر و مرشد و پادشاه خود میدانستند از باب استیمان درآمده زر معتدبه، داخل خزانه ٔ آن شاه ذی جاه کرده شرّ او را از [خود و] بلاد و امکنه ٔ متعلقه ٔ خود رفع نموده شاه مذکور از آنجا عطف عنان بسوی ملتان و دیزجات و بنگشات نمود [بعد از اطاعت اهالی آن ملک] خزانه ٔ معقولی بدست آورده اقتدار کلی به هم رسانیده سان لشکر را دیده قریب به هشتاد هزار سوار و پیاده بمعرض حساب درآمد از آنجا کوچ بر کوچ وارد غزنین و بعزم تسخیر هندوستان رهگرای کابل گردید بعد از جنگ و جدال و تسلط بآن ولایت [و ناصرخان حاکم و صوبه دار آن مملکت] روانه ٔ جلال آباد و از آنجا به پیشاور و اتک و لاهور آمده آن سرزمین را بقیام خیام رنگین تزیین داده برفتن دهلی که بشاه جهان آباد مشهور است مصمم گشت. شاه درّانی با محمدتقی خان شیرازی و سایر سرکردگان افغان کنکاش و مشورت کرده از لاهور [با لشکر نامحصور بفرّ فرعونی] بعزم تسخیر ممالک هند بسمت سهرند روانه گردید و در آن اوان مینوشان فرمانفرمای ممالک محروسه ٔ هندوستان پادشاه جمجاه انجم سپاه محمدشاه غازی که از سلسله ٔ علیه ٔ تیموریه است در دارالخلافه ٔ دهلی زینت بخش اورنگ سلطنت و جهان بانی بود که خبر حرکت احمدشاه درّانی و لشکر افغان بذروه ٔ عرض عاکفان جاه و جلال خلافت رسید چون حضرت خلافت پناهی بسبب ناخوشی مزاج حسب التجویز حکمای حاذق بخوردن دوا اشتغال داشت امرای قوی بنیان و خوانین عظیم الشأن و سرداران جلادت نشان که در ظل لوای آسمان سای ابدبنیان بودند بحضور طلبیده بزبان الهام بیان تدبیر دفع اشرار افغان را کرهً بعد اخری از هریک پرسید. نواب وزیرالممالک قمرالدین خان تورانی و نواب ابومنصورخان مشهور به صفدر جنگ ایرانی همشیره زاده ٔ سعادت خان مشهور ببرهان الملک که در آن وقت به [منصب] میرآتشی که عبارت از توپچی باشی است مقرر بود و خوانین و امرا و منصب داران و سرکردگان دیگر که بعزم آستان بوسی رسیده بودند بعضی که ضرب دست دلاوران و تهور و جلادت یلان ایرانی را دیده و شنیده و میدانستند و بسبب ناخوشی مزاج پادشاه که از رفتن این سفر متعذر و مقابل شدن سپاه آرام طلب هندوستان بدون وجود پادشاه ثریامکان با جماعت افغان حکم بستن (راه) سیلاب بخس و خاشاک دارد جواب را برأی ثابت و صایب پادشاه گذاشته مهر سکوت برلب نهاده خاموش ماندند. خوانین دیگر که همیشه بتوسن غرور سوار و برق شمشیر جانسوز شیرشکاران نامدارن ایرانی را در روز مصاف ندیده بودند فتح را بکثرت لشکر وشکست را قلت عسکر تصور نموده متهورانه یکی از خوانین (هندوستان) پا پیش گذاشته بعرض رسانیدند که احمد ابدالی در کدام شمار و قطار میباشد که جهان پناه در باب دفع او این همه تکرار می فرمایند بهریک از غلامان و فدویان (جان) نثار ارشاد و حکم فرمایند رفته لشکر اورا مقتول و احمد را دست و پا بسته و پالهنگ بگردن انداخته کشان کشان بدرگاه آسمان جاه حاضر خواهد ساخت نظر به این گفتگو امرای دیگر هم هریک سخنی گفتند. حضرت خلافت پناهی شاهزاده ٔ والاگهر را [که] احمدشاه [نام داشت] به این سفر مأمور و وزیرالممالک که قریب سی هزار سوار از تورانی و هندوستانی و کابلی در تحت اختیار داشت و نواب [صفدر جنگ] ابوالمنصورخان که ده دوازده هزار سوار از دلاوران ایرانی و بیست و پنج هزارسوار هندوستانی و سایر فرق ملازم و همراه او بود [ند] و سرداران دیگر که هریک صاحب ده هزار و پانزده هزار بودند و با راجه ٔ ایسری سنگ هندوی راجپوت که مالک پنجاه هزار سوار راجپوت و صاحب شمشیر تر از جمیع فرقه ٔ سپاه هندوستان بود [و] سرداران مسلمان و هندو که ذکر همه بطول می انجامد همه را بجنگ شاه درانی با جمعیت خود مأمور و شاهزاده را بسید صلابت خان ایرانی که از امرای معتبر و نسبت خویشی بپادشاه داشت سپرده مرخص فرمود. خوانین عظیم الشأن از پادشاه دارا نشان رخصت یافته در رکاب شاهزاده ٔ سکندرشأن با زیاده بر دو صد هزار سوار و دو هزار ضرب توب دوردم بکوکبه ٔ دارا و جم ّ از شهر دهلی برآمده رایات نصرت توأم را بسمت سهرند جلوه گر گردانیده با خدم و حشم ره نورد مقصد گردیدند. قمرالدین خان وزیرالممالک خزانه و حرم و اسباب زیادتی را با یکنفر از خواجه های معتبر خود بسهرندفرستاده که در قلعه ٔ سهرند بوده از ضرر محفوظ باشندو خواجه ٔ مذکور را با هزار سوار و پیاده بپاسبانی وحفاظت امر نمود.
شاه درّانی از روز حرکت از لاهور بجمیع سرداران خود قدغن نموده بود که هرکس از مردم هندی را در لشکر یا در صحرا ببینند او را بقتل برسانند که خبر لشکر افغان بمردم هندوستان نرسد چنانچه هرکارهای وزیر و خوانین که برای تحقیق خبر می آمدند به قتل رسیده کسی برنمی گشت. نواب ابوالمنصورخان دریافت این مراتب کرده ده نفر سوار از جوانان ایرانی (را) طلبیده به رفتن بسهرند مأمور و بخواجه ای که مستحفظ خزانه و حرم قمرالدین خان بود نوشته فرستاد که اگر از آمدن احمدشاه و لشکر افغان بآنجا خبر رسیده باشد اطلاع دهد و فوج پادشاهی کوچیده از راه مجهی واره روانه و بیک منزل سهرندوارد و آن سرزمین مضرب خیام فلک احتشام گردیده فرستادگان نواب ابوالمنصورخان که بجهت خبر رفته بود بسهرند رسیده قلعه را محفوظ و خواجه ٔ گماشته ٔ قمرالدین خان را بحفاظت و حراست مستعد دیده نوشته را به او داده زبانی هم مستفسر احوال گشتند بعد از اطلاع بر مضمون، خواجه ٔ مذکور عریضه ای متضمن اینکه تا حال از آمدن ابدالی هیچ خبری نرسیده است هر وقت خبر برسد بعرض میرساند نوشته بفرستادگان تسلیم نموده و خود با مردمان در بروج قلعه بخدمت مأموره بپرداخت. فرستادگان شب ازقلعه برآمده در بیرون حصار بانتظار صبح بفاصله ٔ یک کروه ماندند. در بیرون آمدن آفتاب صدای زنبورک بگوش ایشان رسیده متفحص شده قراولان لشکر ابدالی را بنظر در آوردند که مانند شیر گرسنه که جویای شکار باشد بهرطرف تک و پو می نمودند لمحه ای در آنجا توقف نمودند که حقیقت را خوب دریافته روانه ٔ مقصد گردند که رایات جاه و جلال افغانی نمودار و پیش روی سواری احمدشاه درّانی و زنبورکچیان زحل نشان سوار اشتران و شلیک کنان بدأب و قانون شاهان در کمال جبروت و شان تا نزدیک بسهرند آمده فوجی را بیورش قلعه مامور نمود. دلاوران ابوالمنصورخانی خود را بگوشه ای کشیده ملاحظه میکردند که فوج مأمور یورش بیکبار تکاورانگیز گشته خود را بدروازه ٔ قلعه رسانیده دروازه را بزور بازوی دلاوری شکسته داخل قلعه شده و بروج را بتصرف آورده بنهب و غارت اهل قلعه دست تعدّی گشوده خزانه و حرم و سرانجام قمرالدین خان را متصرف شده و خانه های کاهی رعایا را از اندرون و بیرون آتش زده جمعی از مردمان قتیل سیف و سنان و بسیاری از نسوان بقید اسار درآمده بسته ٔ کمند فتراک دلاوران افغان گردیدند. فرستادگان ابوالمنصورخان بعد از وقوع این مقدمه برگشته حقیقت را آنچه دیده بودند بعرض رسانیدند. نواب ابوالمنصورخان از استماع تسلط یافتن افغان بر قلعه ٔ سهرند و قتل و غارت و بتصرف آوردن خزانه و حرم نوّاب قمرالدین خان بسیار ناخوش شده آورندگان [خبر را بنزد قمرالدین خان فرستاد که آنچه دیده اند ظاهر سازند فرستادگان] آنچه دیده بودندبعرض وزیرالممالک رسانیدند وزیرالممالک از شنیدن این مقال رو بر هم کشیده گفت: این سخنان کذب محض است هنوز آمدن ابدالی بتحقیق نپیوسته است. نواب ابوالمنصورخان چرا اینقدر بی استقلال گردیده است که چنین سخنان دروغ را باور می نماید هر کارهای ما زیاده بر صدنفر برای تحقیق آمدن [ابدالی] رفته اند تا حال یکنفر از آنها برنگشته و اگر حرکت او اصلی میداشت هرکارها بتواتر خبر میرسانیدند. نواب ابوالمنصورخان از استماع این مزخرفات برهم شده پیغام داد که نواب وزیرالممالک که منتظر خبرهای دروغ هرکارها می باشند و خبر راست واقعی را حمل بر کذب میفرمایند معلوم میشود که حقیقت اسبان تازی نژاد هامون نورد و جلادت دلاوران شیرافکن ایرانی از خاطر شریف محو شده است اگر چه ندیده اند گویا شنیده اند از اینجا تا سهرند ده دوازده کوس بیش نیست تحقیق فرمودن چنین دروغ لازم است. نواب وزیر چند نفر هرکاره را برای رسانیدن خبر باستعجال روانه ٔ سهرند نمود.
احمدشاه درّانی بعد از قتل و غارت قلعه ٔ سهرند بونه و آغرق خود را بحصار شالامار با سنگین بار لشکر فرستاد و چهار هزار سوار برای محافظت در آنجا مقرر و خود از راه لودیانه بسمت شاهجان آباد که شارع عام است بدأب وقانون شاهانه روانه گردید و فوج پادشاهی و سرداران از راه مجهی واره آمده با یکدیگر اتفاق ملاقات نشد. فرستاده ٔ نواب وزیرالممالک که بجهت تحقیق خبر سهرند رفته بود برگردیده حقیقت قتل و غارت و سایر مراتب را که دیده و شنیده بود باخبر رفتن شاه درّانی بسمت شاهجان آباد عرض نمود همگی سرداران و امرا و لشکریان هندوستان از رفتن افغان به دهلی مضطرب و بی استقلال شده نزدیک بود که بدون جنگ و جدال متفرق شوند. نواب ابوالمنصورخان سرداران لشکر هندوستان را دل آسا نموده با نواب وزیرالممالک مشورت و رفتن بسمت دهلی بتعاقب شاه درّانی را بصلاح اقرب دانسته از همان مکان امرا و لشکریان را مأمور بکوچ و الویه ٔ شیرپیکر و آسمان سای را از عقب شاه افغان شقه گشا و بجانب شاهجهان آباد مرحله پیما گردیدند شاه درّانی هم خبر [ورود] جنود مسعود را شنیده فسخ رفتن دهلی نموده عطف عنان بطرف معسکر [پادشاه] هندوستان کرده از آمد و رفت فریقین تلاقی عسکرین در سه فرسخی سهرند اتفاق افتاد طرفین بساختن مورچل که عبارت از سنگر است پرداخته سرداران لشکر پادشاه هند سنگرهای مستحکم در اطراف خود ساخته و توپهای ثعبان دم صف شکن را محاذی لشکر خصم [قوی پنجه سوده پشت پر ستم] چیده بصدای غرش توپ قلعه کوب در جنگ گشتند توپچیان [لشکر] افغانی که هفت عراده ٔ توپ همراه داشتند باب صلح را بسته دیده بسرگوش فتیله ٔ ماشه عقده ٔ دل توپ را گشوده بهر گلوله ای پیغام تازه بگوش [هوش] دلاوران هندوستانی رسانیده جمعی از انسان و حیوان را بسفر آخرت میفرستادند. [چند روز بهمین عنوان گذشت] نواب ابوالمنصورخان که در طرف دست راست با دلاوران ایرانی قیام داشت بخدمت نواب وزیرالممالک پیغام فرستاد که با این همه سرانجام و کثرت لشکر خون آشام در سنگر خود را محافظت نمودن باعث دلیری خصم و خوف غازیان و امتداد ایام زیاده سبب پریشانی دلیران است که قراولان و یکه تازان شاه افغان از چهار طرف به سدّطریق مأمور و مشغولند که آذوقه بلشکر پادشاهی نمیرسد [و] از خوف دلاوران افغان احدی را مجال نیست که از سنگر پا بیرون تواند گذاشت درین صورت صلاح در آن است که دلیران و بهادران با نام و ننگ را بطرح ریزی جنگ مأمور و خود معاون آنها باشند و در این امر تأخیرنفرمایند. نواب معزی الیه که از ترس گلوله ٔ توپ ته خانه بجهت خود از حفاران کنده و در آنجا مقیم بود این پیغام را شنیده جواب داد که نواب ابوالمنصورخان چرا اینقدر جلدی مینماید در این امورات تأمل و تدبیر [می] باید. نوّاب برهان الملک بسبب جلدی که ازو بظهور رسید پادشاهی را بر باد داد [الحال] لشکر ابدالی را با توپخانه ٔ پادشاهی و کثرت افواج قاهره ٔ سلطانی مجال ستیزه نیست بلکه در کار گریزند ما بالهای جات نوشته ایم که دزدان خود رابفرستد که اسبهای لشکر ابدالی را تماماً دزدیده که آنها را پای گریختن نباشد آن وقت دلاوران همگی را بقتل خواهند رسانید که یکنفر از آنها بدر نرود. نواب ابوالمنصور خان از شنیدن این لاطایلات بفرستاده ٔ وزیرالممالک بدرشتی جواب داد که بندگان نواب وزیر خوب تدبیرکرده اند. هرچند زودتر بوقوع آید بهتر است و ضرب دست [یلان] افغانی و تهور دلاوران درانی درین زودی ضیابخش دیده ٔ تدبیر سپاه هندوستانی خواهد شد. القصه تا ده دوازده روز بهمین گفتگوها گذشت و در توپ اندازی روزبآخر میرسید. روز دیگر که هندوی تیره روی شب از انجم و کوکب سنگ فتنه را از دهن فروریخت و آفتاب زردگوش از افق تیغ کشیده بدامن چرخ نیلی آویخت آن دو دریای لشکر از سنگرها برآمده و در برابر یکدیگر صف قتال و جدال آراسته راجه ایسری منکهه راجپوت که سردار پنجاه هزار سوار بود و رستم زال را بخاطر نمی آورد بخدمت نواب ابوالمنصور خان پیغام نمود که بیست من زعفران امروز ما را ضرور است که جامه های خود را بآن رنگ کرده دامنها را بر یکدیگر بسته بمیدان میرویم و خاک در کاسه ٔ سر دشمن کرده تا یکنفر از ما که راجپوتیه ایم زنده است از میدان برنخواهیم گشت. حقیقت این مقال آن است که جماعت مذکوره را ضابطه چنانست که در روز جنگ جامه های خود را رنگ کرده دامن ها را بر یکدیگر بسته قتیل معرکه ٔ مردانگی گشته برنمیگردند و باصطلاح آن فرقه لباس زرد که روز جنگ می پوشند کیسریه بانه می نامند [و مجدداً راجه ٔ مذکور کس فرستاده] و درخواست نموده که فرقه ٔ ایرانی که در خدمت می باشند [چون در لباس و سواری با جماعت افغان شبیه و شناخته نمیشوند] بهمه حکم بفرمائید که علامتی یا نشانی در کلاه خود نصب نمایند که ایشان از افغان شناخته شوند که از دلاوران راجپوتیه ضرری به آنها نرسد و شرط کرده اند که از لشکر افغان احدی را زنده نگذارند مبادا در آن وقت نشناخته بخیال لشکر افغان از راجپوتیه ضرری بمردمان ایرانی برسد. نواب والاجاه چون از حقیقت احوال و خودستائی و کذب و لاف مردمان هندوستان واقف بود تبسم نموده جواب داد که: اگر پیشتر درخواست زعفران میکردند از بلاد ایران و جایهای دیگر میطلبیدیم الحال اینهمه زعفران وجود ندارد فکر دیگر بکنند. شاه درانی بعد از صف آرائی توپچیان خود را بتوپ اندازی امر و ازین طرف نواب ابوالمنصورخان با جمعیت دلاوران ایرانی و باقی سپاه خود از فرقه ٔ هندوستانی در دست راست قرار گرفته و میرمنو ولد قمرالدین خان با سپاه تورانی و سایر فرق از ملازمان تحت اختیار خود در دست چپ و شاهزاده ٔ عظیم الشأن با امیرخان و خوانین و سید صلابتخان و دلاوران با صلابت هندوستان و سپاه بی پایان پادشاهی در قلب لشکر بگشودن شقه های علم اژدهاپیکر که با چرخ اخضر برابری میکرد مانند سد اسکندر محسود چشم خصم بداختر گردیده و سایر سرکردگان و خوانین در عقب قول شاهزاده ٔ والاگهر مستعدّ حرب و قتال و محرک ضابطه و قانون جدال میبودند. ابتدا گلوله ٔ توپ بعزم چرخچی گری قدم در میدان رزم گذاشته بصدای رعدآسا تزلزل در ارکان خصم بی پروا افکنده دود دلی خالی کرد. شاه درانی محمدتقی خان شیرازی را با سه هزار سوار قزلباش [یکه سوار] ایرانی در مقابل میرمنو که عدت لشکرش به سی هزار میرسید واداشت و محاذی قول شاهزاده فوجی را مانند کوه آهنین مأمور بصف بندی و خود با دلاوران یکه تاز جرّار افغان با جمعیت سی هزار سوار روبروی ابوالمنصورخان آمده زنبورکچی باشی را امر نمود که شتران زنبورک که هفتصد نفر بودند پیش روی نواب صفدر جنگ زانوی آنها را بسته طرح جنگ اندازند. نواب قمرالدین خان وزیرالممالک که بجهت حفظ گلوله ٔ توپ مستور [ته] خانه ٔ خمول و مترصد گرفتاری شاه درّانی

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شاه بنگالی. از حکام خطه ٔ بنگاله است. وی در834 هَ. ق. بمسند حکمرانی جلوس کرد و پس از 16 سال فرمانروائی در 850 هَ. ق. درگذشت. (قاموس الاعلام).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شاهچراغ (امامزاده...). رجوع به احمدبن موسی بن جعفر و مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص 342 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الشرجی. رجوع به شرجی احمد شود. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سمین. رجوع به احمدبن یوسف حلبی... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) سمنانی ملقب به علاءالدوله و رکن الدین. او راست: فصول فی الاصول. رجوع به علاءالدوله... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شرف الدین دماوندی. عوفی در لباب الالباب (ج 1 ص 284، 285) در ترجمه ٔ ابوجعفر عمربن اسحاق الواشی روایتی را که از او در لوهور شنیده بود نقل کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سروجی. رجوع به احمدبن ابراهیم سروجی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زین القضاه. رجوع به احمدبن محمدبن حجری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ژنده پیل. رجوع به احمدبن محمدبن جریر و احمدبن ابی الحسن بن محمدبن جریر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سامری شامی مکنی به ابوالعباس اوراست: الجامع که شرح مجموع محمدبن شرف کسلائی است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) السبتی. در مراکش رئیس متصوفه بوده. او راست: زایرجه ابی العباس الخزرجی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سبط العجمی. رجوع به احمدبن ابراهیم بن محمد حلبی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سبکی ملقب به بهاءالدین. وی شرح بسیط بر مختصر ابن حاجب نوشته است. وفات وی بسال 773هَ. ق. بود. رجوع به احمدبن عبدالکافی سبکی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سَبَنی. ابن اسماعیل. محدث است.

احمد. [اَم َ] (اِخ) سُتَیتی. ابن محمد بن سلامه. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سرجی بن عمروبن سرح. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) سری. او راست: القواعد العلمیه فی الطریق الرسمیه (هندسه) طبع بولاق بسال 1315 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سمرقندی ملقب به شهاب الدین. او راست: شرحی بر مختصر القدوری.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سعد مسعود. او راست: الحقیقه الواضحه للطریقه الصحیحه فی العلوم الدینیه الثلاثه (التوحید والفقه والمیراث) طبع مطبعه ٔ کردستان بسال 1327 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سعید قونوی. رجوع به احمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سعید الکرخی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 165).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سفیانی. رجوع به احمد ابوطاهر سفیانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سکوتی. شاعر عثمانی از اتباع صدراعظم قره مصطفی پاشا وزیر سلطان محمدخان. صاحب ترجمه نزیل دمشق است و بدانجا بسال 1102 هَ. ق. درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سلطان عمادالدین بن شاه شجاع. خوندمیر در حبیب السیر آرد که [بهنگام قرب وفات شاه شجاع]: امرا و اعیان متفرق بدو فرقه شدند بعضی جانب سلطان عمادالدین احمد گرفته بیعت کردند و برخی روی بمتابعت سلطان مجاهدالدین زین العابدین آوردند و شاه شجاع سلطان زین العابدین راطلبیده نصایح سودمند فرمود و منصب ولایت عهد به وی تفویض نمود و اصفهان را ببرادر خردتر خویش سلطان ابویزید عنایت کرد. آنگاه سلطان عمادالدین احمد را طلب داشت و چون چشم اخوین بر یکدیگر افتاد گریه بمثابه ای برایشان غالب شد که هیچکدام را مجال تکلم نماند و سلطان احمد از مجلس بیرون رفت تا رقت شاه تسکین یافت پس پیرشاه را که نوکربیک سلطان احمد بوده طلبیده گفت که دنیا مشابهست بظل غمام و حلم نیام نه آن سایه بر یکجای قرار گیرد و نه از آن خواب، مهمی تمشیت پذیرد و من در این شهر فتنه بسیار می بینم مقام اصلی ما دارالامان کرمان است امید آنکه همین ساعت بآن ولایت روی در این بلده ٔ پرآشوب توقف ننمائی و در نهج فتنه سعی نفرمائی و سلطان احمد این نصیحت قبول کرده همان روز روی بکرمان آورد. سلطان احمد پادشاهی بود بوفور لطف و کرم معروف و بصفاء اعتقاد و رقت قلب موصوف، مربی ارباب عمایم و فضلا و مقوی شریعت غرّا و چنانچه سابقاً مرقوم گشت که شاه شجاع در مرض موت حکومت کرمان را نامزد سلطان احمد کرده او را به آن جانب گسیل فرمود و چون سلطان احمد نزدیک بدارالامان رسید امیر اختیارالدین حسن قورچی با آنکه قوت مقاومت و قدرت مقاتلت داشت بقدم مطاوعت او را استقبال فرمود و مقالید خزاین و مفاتیح قلاع و دفاین را تسلیم نموده عزیمت شیراز نمود. سلطان احمد مانع او آمده گفت: چندان توقف نمای که خبر صحت پادشاه برسد آنگاه باتفاق عازم آن صوب شویم اگر مهم نوعی دیگر باشد تو ما را بجای پدری و از ملک و مال هیچ دریغ نیست و بعد از دوازده روز از وصول سلطان عمادالدین احمد امیر سیورغتمش اوغانی که بحکم سلطان زین العابدین سردار قوم جرما و اوغان بود با سلطان احمد درمقام مخالفت آمد و یکدو نوبت بین الجانبین ستیز و آویز روی نموده در معرکه ٔ آخر سر سیورغتمش نشانه ٔ تیرتقدیر شد و غنیمت بسیار بدست سپاه سلطان احمد افتاده منصب پیشوائی جرما و افغان تعلق به پهلوان علی قورچی گرفت. و در سنه ٔ 788 هَ. ق. ابویزید در لرستان مفلوکی چند درهم کشید و بحدود کرمان درآمد و خواجه تاج الدین سلیمانی را پیش سلطان احمد فرستاده از مقدم خویش اعلام داد سلطان فرمود که مهتر حسن فراش که در سلک ملازمان قدیمی انتظام داشت ابویزید را استقبال نموده مایحتاج نوکرانش مرتب دارد و سلطان بایزید در شهر بابک فرود آمده لشکریان او چند مردک سر و پا برهنه بودنددست تعدی بمال رعیت دراز کرده آن ولایت را برهم زدندو این خبر بسلطان احمد رسیده آزرده خاطر گشت و پیغام فرمود که بایزید باید که از حد کرمان بیرون رود. لاجرم سلطان بایزید متوجه رودان و رفسنجان شد و سلطان احمد نیز بدانجانب توجه فرموده و سلطان بایزید چون مرد نبرد نبود به یزد رفت و ملازمت شاه یحیی پیش گرفت...
چون شاه یحیی از شیراز فرار کرد حوالی ابرقوه را غارتیده به یزد رفت و سلطان ابواسحاق حاکم سیرجان را با خود متفق ساخته بعزم تسخیر کرمان روان شد و میان او و سلطان احمد محاربتی در غایت شدت اتفاق افتاد در آن معرکه سلطان ابویزید از طرف برادر مردانگیها نمود و شاه یحیی شکست یافته، سلطان ابواسحاق گرفتار گشت و سلطان احمد رقم عفو بر جریده ٔ جریمه ٔ او کشیده سیرجان را باردیگر ببه وی اد و مظفر و منصور روی بکرمان نهاد. در سنه ٔ احدی و تسعین و سبعمائه سلطان زین العابدین با عم ّ خویش سلطان احمد اتفاق کرده عازم استخلاص شیراز شد و شاه منصور ایشان را استقبال نموده درموضع خفرک نیران قتال اشتعال یافت و بعد از کشش و کوشش موفور شاه منصور بر طبق نام خویش بدیدن پیکر نصرت فایز گشته، سلطان احمد روی بکرمان آورد و از سر اطمینان قلب در کرمان بسر میبرد و سلطان زین العابدین به اصفهان رفت و شاه منصور متعاقب بحدود اصفهان رسیده سلطان زین العابدین بطرف ری گریخت و موسی جوکار که مقهوری بود غدّار او را گرفته نزد شاه منصور فرستاد و منصور از عذاب قیامت نیندیشیده فی شهور سنه ٔ 792 هَ. ق. جهان بین آن خسرو حشمت آئین را میل کشید و هم در این سال لشکر بدر یزد برده دست بغارت و تاراج برآورده وبتوسط بعضی از خویشاوندان با شاه یحیی صلح گونه ای کرده مانند بلای ناگهانی بطرف کرمان رفت و ایلچی نزد سلطان احمد فرستاد و پیغام داد که من از شما ایمن نیستم و الا بخرابه ٔ کرمان با عم خویش چگونه مضایقه کنم. مصلحت آن است که خویشان با یکدیگر در طریق مصادقت سلوک نموده دفتر عهد و پیمان امیر تیمور گورکان را بر طاق نسیان نهند و مرا بمال و لشکر مدد دهند تا بکنار جیحون رفته نگذارم که سپاه جغتای از آب عبور نمایند.سلطان احمد جواب داد که این سخن نتیجه ٔ خبط دماغ و علامت اختلال قوت مخیله است زیرا که امیر تیمور گورکانی را ده هزار چاکر است بعده و عدد از من و منصور زیاده و سپاه کشورگشای آن حضرت از ری تا سرحد ختای در غایت عظمت و کامرانی نشسته اند امثال ما مفالیک بکدام استطاعت با همچنین پادشاهی صاحب شوکت در مقام مقاومت توانند آمد. چون شاه منصور این جواب استماع نمود حدود کرمان را بجاروب نهب و تاراج پاک ساخته علم معاودت بصوب شیراز برافراخت.
چون قصه ٔ شاه منصور بفیصل انجامید [توسط امیر تیمور] سلطان عمادالدین احمد در ردیف دیگران از آل مظفر باردوی تیمور رفتند ودر سلک سایر ملازمان انخراط و انتظام یافتند و او نیز بموجب استصواب امرا و ارکان دولت هم در آن چند روزتمامی آن جماعت را مقید و محبوس گردانیده جهات و یراق ایشان را بباد غارت و تاراج برداد و چون بجانب اصفهان در حرکت آمد بعد از قطع دوازده منزل در قمشه یاماهیار بتاریخ دهم ماه رجب سنه ٔ خمس و تسعین و سبعمائه (795 هَ. ق.) خرد و بزرگ و صغیر و کبیر آل مظفر را بسیاست رسانید و نهال اقبال آن ملوک ستوده خصال را بیگناه مستأصل گردانید. رجوع بحبط 2 صص 96، 98- 102 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سَلَقی ابن روح مکنی بابوعمرو منسوب به سلقیه در ساحل انطاکیه. مسعودی گوید که آثار سلقیه تا عصر ما باقی است. و احمد شاعری است و بحتری را هجا گفته است. (تاج العروس ماده ٔ س ل ق).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سلمان حربی ملقب به سکّر. محدث است. وفات او پس از سال 600 هَ. ق. باشد. و بعضی پدراو را سلیمان گفته اند. (تاج العروس ماده ٔ س ک ر).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) سلیمان الطوسی. ابو عبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 70، 147، 189، 242، 359، 360).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شرف الحق والدین یحیی منیری. رجوع به یحیی منیری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شرف الدین فزاری. رجوع به احمدبن ابراهیم بن سماع... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زین الدین. رجوع به احمدبن احمد سروجی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (قاضی) شهاب الدین. وی قاضی جمشکزک بود. او راست: منظومه ای فارسی موسوم به زهرهالادب در لغت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب بن ابی بکر بکربن الرداد زبیدی صوفی. او راست: مختصر القواعد الوفیه فی اصل حکمه خرقه الصوفیه. و وفات وی بسال 821 هَ. ق. بود. و رجوع به احمدبن ابی بکربن الرداد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب بن ابی حجله. او راست: مغناطیس الدار النفیس در انواع.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب بن الیاس. او راست: معتمد الخلائق فی علم الوثائق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب بن جمال عبداﷲ بن احمدبن علی فاکهی. او راست: مجیب الندا که در سال 924 هَ. ق. از آن فراغت یافته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب بن محمد حجازی. او راست: کتاب الالغاز. وفات او بسال 875 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب بن محمدبن عبدالسلام. او راست: القول الناصر فی رد خباط علی بن ناصر. وفات او بسال 931 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (شهاب...) ابن محمدبن علی مصری. او راست: النصیحه بما ابدته القریحه. وفات بسال 931 هَ. ق. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب حصکفی رجوع به احمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به ابن فرح و رجوع به احمدبن فرح اشبیلی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب. رجوع به احمدبن محمد البوصیری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن ابراهیم عینتابی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن ابی بکربن زید شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن ابی بکربن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین (شیخ...). رجوع به احمدبن ابی بکر حموی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن احمدبن احمدبن عبداللطیف... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن احمدبن حمزه.... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن احمدبن سلامه.... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن حجر برمکی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به احمدبن حمدان بن احمد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب. رجوع به احمدبن محمدبن احمدبن ابراهیم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شهاب. رجوع به احمدبن ابی بکربن الرداد الزبیدی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شروانی. رجوع به احمدبن علی بن احمدبن سیمکه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شمس الدین. رجوع به احمدبن حمزه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شَرَوی بن محمد. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شریشی ملقب به کمال الدین. محمدبن شاکر در فوات الوفیات (جزء 1 ص 60) آردکه او به بدرالدین بن الدقاق ناظر اوقاف حلب نوشت:
مولای بدرالدین صل مدققا
صیره حبک مثل الخلال
لاتخش من عار اذا زرتنی
فمایعاب البدر عندالکمال.
شیخ صدرالدین بن وکیل بیت المال گوید: چون این دو بیت بدو رسید در جواب نوشت:
یا بدر لاتسمعن قول الکمال
فکل ما نمق زور محال
فالنقص یعرو البدر فی تمه
و ربما یخسف عندالکمال.
و هم بدر مذکور بزیارت ابن الشریشی رفت و بدیداراو نایل نیامد، و این ابیات بدو نوشت:
ان کمال الدین اذ زرته
اصلحه اﷲ علی کل حال
وجدت حظی عنده ناقصا
فصح ان النقص عندالکمال.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (افندی) الشریف. رئیس تحریرات مدیریه الدهقلیه و یکی از کتاب نظاره داخلیه مصر. او راست: آثار الانظار و مبتکرات الافکار، طبع مصر. و علم الیقین فی الرد علی المتنصر عمادالدین. و هی رساله موضوعها ابطال ما افتراه عمادالدین الهندی المتنصر فی رسالته المطبوعه باورشلیم ماسابها المله الاسلامیه. طبع مطبعه الشرقیه 1311 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شریف بن عبدالسلام تونسی. او راست: کتاب حفظ الصحه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سلطان...) شریف فاسی صاحب مغرب.او را دیوانی است. وفات وی بسال 1012 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شعرانی. عبدالوهاب. او راست: الاجوبه المرضیه عن ائمه الفقهاء و الصوفیه. وفات وی بسال 960 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شمس الدین. رجوع به احمدبن اسماعیل کورانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شمس الدین. رجوع به احمدبن تمربغا... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) شمس الدین (قاضی...). رجوع به ابن خلکان و رجوع به احمدبن محمد معروف به ابن خلکان... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شمس الدین. رجوع به احمدبن خلیل خوئی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شنکباثی بن ربیعبن نافع. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شمس الدین. رجوع به احمدبن سلیمان... و کمال پاشازاده... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شمس الدین. رجوع به احمدبن فورد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شمس الدین بن هبل. رجوع به احمدبن مهذب الدین ابی الحسن علی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شمس الدین بخاری. رجوع به احمدبن محمدبن احمد عقیلی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شمس الدین فقیه. رجوع به احمدبن ابراهیم سروجی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شمس الدین کمال پاشازاده. رجوع به کمال پاشازاده شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شمسی پاشا. او راست: منظومه ای به ترکی بنام عنوان السعاده. وفات او بسال 988 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شمنی. رجوع به احمدبن کمال الدین محمدبن ابی عبداﷲ محمد و احمدبن محمد شمنی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) شمید. رجوع بسفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 22 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زین الدین. رجوع به احمدبن احمدبن احمدبن عبداللطیف... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زین الدین. رجوع به احمدبن احمد زبیدی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خجندی برهانی ملقب بعلاءالدین. او راست: القصاری در تصریف.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) دمشقی. رجوع به احمدبن هبه اﷲبن احمد... و رجوع به روضات الجنات ص 89 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) دامغانی (قاضی...). او راست: الاستظهار و الاخبار.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) داود نظام الدین (امیر...). خوندمیر در دستورالوزراء ص 352 و 353 آرد: در شهور سنه ٔ تسععشر و ثمانمائه (819 هَ. ق.) بسعی میرزا بایسنغر بر مسند وزارت نشست و میان بخدمت صاحب تاج و سریر و کمر بعداوت سید فخرالدین وزیر بربست و بعد از عزل سید فخرالدین چند ماهی از روی استقلال بتمشیت امور ملک و مال پرداخت و در سنه ٔ عشرین و ثمانمائه (820 هَ. ق.) خواجه غیاث الدین پیراحمد نیز وزیر شده، خواجه احمد داود مدت دیگر بشرکت آن جناب علم وزارت برافراخت. نقل است که خواجه احمد داود بغایت خوش طبع و شیرین سخن و حاضرجواب بود و همواره با خواجه پیراحمد بساط انبساط مبسوط داشته، مطایبه می نمود. خواجه پیراحمد به اقرعیت و خواجه احمد داود بسبب رنگ سبز، به ازرقیت اتهام داشتند. بنابرین در ایام طوی هرگاه خواجه پیراحمد بر سر آش می نمود جهت خواجه احمد داود کجری می فرستاد و اگر خواجه احمد بترتیب آش قیام مینمود جهت خواجه پیر احمد قلیه ٔ کدو ارسال می فرمود. روزی خواجه احمد داود تنها بدیوان نشسته بود و مردم قریه ٔ شادی بتره بدادخواهی آمده، سخنی که داشتند عرض می کردند، در آن اثناء خواجه پیراحمد نیز رسیده پرسید که رعایای شادی بتره چه میگویند خواجه احمد داود جواب داد که کلبتره ای می گویند. روایت است که نوبتی خواجه احمد داود موزه های سرخ پوشیده، بباغ شتافت. میرزا بایسنغر خواجه را مخاطب ساخته، گفت: باری موزه ٔ سرخ پوشیده ای جواب داد که اگر موزه ٔ سیاه می پوشم مردم تصور میکنند که پای برهنه ام. سایر حالات و سال وفات خواجه پیراحمد داود از کتبی که در وقت تحریر این رساله در نظر بود بوضوح نپیوست. بنابر آن در ذکر او برآنچه نوشته شده اختصار نمود. و رجوع به احمدبن داود... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) درّانی. رجوع به احمدشاه افغان شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) درّ دوران. رجوع به احمدشاه افغان شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الدردیر. او راست کتاب اقرب المسالک الی مذهب مالک. و احمد الصاویر را بر آن کتاب حاشیه ای است بنام بلغهالسالک لأقرب المسالک.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) درویش (خواجه....). رجوع به احمد قابض شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) دشتی بن محمدبن ایان. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) دماوندی ملقب به شرف الدین خواجه ٔ ادیب. عوفی مؤلف لباب الالباب او را در لوهور دیده و در کتاب خویش از او نقل کرده است. رجوع به لباب الالباب ج 1 صص 284- 285 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) دمنهوری. مولد و منشاء او مصر است. او یکی از علمای علوم عقلیه و نقلیه است و بالاخص در هیئت و حکمت و طب صاحب ید طولائی است و درعلوم متنوعه صاحب تاَّلیف است. وفات او به 1192 هَ. ق. بوده است. (قاموس الاعلام).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خیوطی. رجوع به احمدبن علی الابار... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) دمیاطی (شیخ...). او راست: نخبه الرسائل و بلغه الوسائل.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) دمیاطی. رجوع به احمدبن آیبک شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) دُنبلی بن نصر. از قبیله ای از اکراد موسوم به دُنبل. یکی از علمای فقه شافعی است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الدهلوی. رجوع به دهلوی و معجم المطبوعات شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) دیکقوز. او راست: شرحی بر مراح الارواح تألیف احمدبن علی مسعود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) دیلمی مشهور بابن عصیده. رجوع به احمدبن عبیدبن ناصح... و رجوع بروضات الجنات ص 55 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ذغله یا دقله. او راست: ایدرولیک یا علم حرکه المیاه و موازاتها (معرّب) چ سنگی بولاق سال 1257 هَ. ق. و حساب المثلث. که بفرانسه تریگونومتری نامند. (معرب) چ بولاق بسال 1259 و رضاب الغانیات فی حساب المثلثات (معرب) چ بولاق 1259. (شاید این دو کتاب یکی باشد) و مثلثات مستویه و کرویه. (معرب) چ بولاق بسال 1257. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ذوالسیفین. رجوع به احمدبن کنداجیق شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ذوالفضائل. رجوع به احمدبن محمد اخسیکتی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) داعی. از قدمای شعرای عثمانی است و از پیوستگان شاهزاده سلیمان چلبی پسر یلدرم با یزیدخان. اصل او از مردم کرمیان بود و منظومه ای بنام جنگ نامه و بعضی مراسلات دارد و از اشعار اوست:
کوزم هیچ کورد یکک
وارمی بحق سوره ٔ طاها
بنم یارم کبی فتنه
بنم کو کلم کبی شیدا.
رجوع بقاموس الاعلام شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) خیبری. رجوع به احمدبن عبدالقاهر شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الذهبی. سومین از شرفای فلالی مراکش. (1139 تا 1141 هَ. ق.).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خطیب النکاباوی الشافعی. او راست: رفع الالتباس عن حکم الانواط المتعامله بها بین الناس. در مکه بسال 1329 هَ. ق. طبع شده. و صلح الجماعتین بجواز تعددالجمعتین. در هامش آن سه رساله است: اول: شروط الجمعیه. دوم: جوازالعمل بالقول القدیم للامام الشافعی کلاهما لابی بکربن السید محمد شطا و سوم: نوراللمعه فی خصائص الجمعه للسیوطی و آن در مکه بسال 1312 هَ. ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خرّاز. رجوع به ابوسعید خرّاز احمد... و رجوع به احمدبن عیسی الخرّاز شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خراسانی. رجوع به نفحات الانس جامی ص 147 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خرقی بن محمدبن احمد. از ائمه ٔ محدثین است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خصّاف. رجوع به احمدبن عمر شیبانی حنفی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خصافی حنفی. رجوع به احمدبن علی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خطابی. رجوع به ابوسلیمان احمد یا حمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خطی بحرانی. رجوع به احمد بحرانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خطیب بغدادی. رجوع به احمدبن علی... و رجوع به خطیب احمدبن علی و رجوع به روضات الجنات ص 78 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الخطیب الجاوی. رجوع به خطیب الجاوی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خفاجی مصری ملقب به شهاب الدین. او راست: خبایاالزوایا فیما فی الرجال من البقایا و شرحی مفصل در غایت تدقیق بر شفا فی تعریف حقوق مصطفی (ص) تألیف عیاض بن موسی قاضی یحصبی در سه مجلد و شرح درّهالغواص حریری. وفات او بسال 1096 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خیالی (شمس الدین...بن موسی...). یکی از علمای عهد سلطنت محمدخان ثانی عثمانی. او مردی ادیب و فاضل و صالح بود و در بعضی مدارس تدریس میکرد و بر شرح عقاید نسفیه و بر حاشیه ٔ تجرید حواشی دارد و کتاب نظم العقائد استاد خود حضربک را شرح کرده است. رجوع به قاموس الاعلام و رجوع به خیالی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خلج (امیر...). از امرای امیرعادل که با سپاه خویش بهمراهی شاه منصوربرای جنگ با عاصیان گسیل شد و این امیراحمد مردی کار کرده و جهاندیده بود و گرم و سرد جهان کشیده و در علم یورش و کار جنگ مهارتی عظیم داشت. رجوع بذیل جامعالتواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص 207 و 208 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خلوتی مالکی. او راست قصیده ای موسوم به: سمط العقود فی مدح سرّالوجود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خلوصی پاشا. یکی از وزرای زمان سلطان محمود خان ثانی عثمانی است. او از تربیت شدگان باب عالی بود وبمناصب کدخدائی، صدارت و نظارت مهمات حربیه رسید و در اواخر سال 1243 هَ. ق. رتبه ٔ وزارت با مرتبت قائم مقامی صدارت عظمی داشت و در 1248 هَ. ق. از منصب قائم مقامی عزل و در 1252 بجای عاکف پاشا ناظر خارجیه شد و پس از چند هفته درگذشت. رجوع بقاموس الاعلام شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خوارزمی ملقب به محیی الدین. او راست: تبیین الحقایق کما اکتنز فیه من الدقائق که مختصر کتابی است بهمین اسم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خوارزمی. در ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 47 ببعد آمده است که: احمد خوارزمی از جمله ٔ خواص حضرت نوح بن منصور سامانی بود و هر سال حملی بردست او بکعبه ٔ معظم ومدینه ٔ مکرم فرستادی تا بر اشراف حرمین و فقراء و مستحقان صرف کردی و بمصاب استحقاق و مظان استیجاب رسانیدی. حکایت کرد که در نوبتی که از خراسان می آمدم برعزم حج چون بحضرت عضدالدوله رسیدم بر قاعده ٔ معهود تجدید عهدی کردم و بخدمت بارگاه وی شدم توقیر فراوان نمود و از احوال ملک خراسان و انتظام امر آن دولت در ضمن اهتمام و کنف کفالت و عهده ٔ تدبیر و وزارت شیخ ابوالحسین عتبی استکشاف کرد و از مجاری احوال و منازل اشغال او تعرفی فرمود و گفت: اگر از آن حضرت خدمتی فرموده اند یا التماسی کرده عرض باید داشت تذکره ای که شیخ ابوالحسین فرا من داده بود مشتمل بر ملتمساتی معین به وی دادم و در آن جمله هزار تا جامه ٔ ششتری بود مطرّز بالقاب امیر سدید ملک منصور ولی النعم ابوالقاسم نوح بن منصور مولی امیرالمؤمنین و پانصد تا معلم باسم حسام الدّوله ابوالعباس تاش چون این تذکره مطالعه کرد خشمناک و متغیر گشت و عنان تملک و تماسک ازدست او برفت و روی فرا من کرد و گفت: اگر پسر عتبی بر ملک خراسان اقتصار کردی و پای در دامن سلامت کشیدی و اندازه ٔ کار نگاهداشتی او را و صاحب او را سودمندتر آمدی ازین تحکمهای نالایق که برما میکند اما باد نخوت بتیغ آبدار از دماغ او بیرن کنیم.... احمد خوارزمی گفت: مرا از هیبت او قوّت از اعضا برفت و برخاستم پای کشان از بارگاه بیرون آمدم و باستشعار و خوفی هرچه تمامتر خود را بوثاق انداختم چون موسم کوچ حاج رسید کس فرستاد مرا بازخواند و تألف و تلطف بسیار کردو اکرام و ترحیب تمام نمود و گفت: تذکره ای که داشتی مثال دادیم تا باتمام رسانند و نخواستیم که بدین قدر شیخ ابوالحسین را غباری بخاطر رسد و وحشتی باندرون او راه یابد باید که صنّاع را حاضر کنی و بر وفق مراد و حسب مرتاد آن جامها بفرمائی چنانکه تا وقت بازگشت تو تمام کرده و پرداخته بتو سپارند. گفت: بیامدم و آن جامها برآن موجب که ملتمس او بود بفرمودم و چون بازگشتم با دیگر محمولات و مضافات ببخارا رسانیدم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خوارزمی. رجوع به ابوریحان بیرونی و رجوع بروضات الجنات ص 68 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خوافی. رجوع به پیر احمد (خواجه...) خوافی شود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) خَیّاش بن محمدبن سلمه. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خیاط. هندوشاه در تجارب السلف آرد (ص 223 ببعد): عمادالدوله (ابن بویه) را نایبی بود او را ابوالعباس احمد خیاط گفتندی و کارهای خاصه ٔ عمادالدوله در دست داشت میان او و ابوسعید وزیر عداوتی بنشست و ابوالعباس بآن سبب دایم با عمادالدوله در حق وزیر خبث کردی و در تقبیح صورت حال او کوشیدی و عمادالدوله گفتی من سخن تو در حق ابوسعید وزیر نخواهم شنید، و او از آن باز نایستادی و عمادالدوله را حاجبی بود قتلغنام میان او و ابوسعید وزیر وحشتی پیدا شد. ابوسعید دعوتی نیکو ساخت و بسیاراز اکابر را بخواند و قتلغ را نیز بطلبید، او اجابت نکرد زیرا که در خواب دیده بود که کسی او را گفتی ابوسعید وزیر تو را خواهد کشت عزم کرد بر آن که پیش از آن که وزیر او را بکشد. او دفع صائل کند و وزیر رابکشد خواص او گفتند به این خواب التفات مکن که این را اصلی نباشد و با وزیر مصالحه موافق تر از مخالفت است. بسخن یاران خویش التفات نکرد و کاردی دراز در ساق موزه ٔ خود نهاد و بعد از آن که از دعوت ابا کرده بود بخانه ٔ وزیر رفت و وزیر چون او را بدید برخاست و تعظیم و اکرام نمود و طعام پیش آوردند. وزیر با غلامان و خواص خویش گفته بود که او را نگاه دارید مبادا قتلغ قصدی کند. فی الجمله قتلغ بالطاف وزیر ملتفت نمی شد و هرچند که او سخن نرم می گفت قتلغ سخن درشت می گفت در این میانه کارد برکشید، میخواست که بر وزیر زند، غلامان منع کردند، او ممتنع نشد و کار از حدّ بگذشت وایشان دانستند که با او رفق و لطف مفید نخواهد بود قتلغ را بگرفتند و بسیار بزدند ناگاه چماقی بر سر اوآمد و کشته شد او را کشته بخانه بردند. ابوالعباس در حال پیش عمادالدوله رفت و او در خواب بود، نعره ای زد چنانکه عمادالدوله از خواب برجست و گفت چه حالت است ؟ ابوالعباس گفت: وزیر قتلغ حاجب را بکشت. عمادالدوله گفت: دروغ میگویی ابوالعباس گفت: معتمدی را بفرست تا به چشم خود بیند و حال باز نماید. عمادالدوله معتمدی را فرستاد تا صورت حال بدید و بازآمد و گفت: ابوالعباس راست می گوید. عمادالدوله برنجید. در این حال وزیر درآمد و صورت ماجری چنانکه رفته بود عرضه داشت. ابوالعباس گفت: نیکو کردی حق با جانب تو است. ابوالعباس از عنایت عمادالدوله در چنین حال که یکی از خواص او را بکشت و او را عفو و مسامحه کرد منفعل شد ومشمراً عن ساق الجدّ در قصد وزیر شروع کرد و حیلتی انگیخت. و با عمادالدوله گفت: وزیر از پادشاه متوحش و خائف است و با بزرگان لشکر مواطاتی می کند که هرگز تمام مشواد و پیش از آن که این سخن گفتی ترکان را برانگیخته تا بر غلبه و فریاد و اتفاق خون قتلغ بطلبیدند. ترکان اتفاق کردند وزیر را معلوم شد بترسید و اندیشه بر آن مقرر گردانید که خزانه ٔ خود را بموضعی فرستد که ایمن باشد و بفرمود تا صندوقها را از خزانه در میان سرای می آوردند تا نقل کنند و خویشتن با ابوعمران موسی که امیری بود بزرگ از امراء لشکر و با ابوسعید دوستی صادق داشت بخلوت بنشست و از عداوت ابوالعباس با او شکایت میکرد و این صورت بعینها ابوالعباس را معلوم شد بخدمت عمادالدوله رفت و گفت: ابوسعید وزیر با هریک از امراء لشکر بخلوت می نشیند و اسرار میگویند و با یکدیگر سوگند میخورند در این ساعت، با ابوعمران موسی بخلوت نشسته است و صندوق خزاین بمیان سرای آورده میخواهد تا امشب خزاین بصحرا فرستد که بسبب موافقت لشکر و اعتمادی که بر مخالفت دارد صحرا را از خانه ایمن تر میداند و با یکدیگر روز معین کرده اند که اظهار مخالفت کنند. عمادالدوله در حال معتمدی را بخانه ٔ وزیر فرستاد همان صورت که ابوالعباس گفته بود مشاهده کرد، بیامد و گفت: وزیر صندوقهای خزاین در میان سرا آورده است با ابوعمران موسی بخلوت، و به نیت مخالفت مشغول است. عمادالدوله را بسبب کشته شدن قتلغ در دل آزاری بود اگرچه ظاهر نمیکرد، چون این حال بدانست مجال تحمل نماند، بفرمود تا وزیر را بگرفتند و وزارت به ابوالعباس داد، از اینجاست که عاقلان گفته اندمرد را هزار دوست اندک باشد و یک دشمن بسیار بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ذوالفقار. رجوع به ابوالحسن احمد و معجم المطبوعات شود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) رازی. رجوع به امین احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زوزنی. مکنی به ابونصربن علی. وی از شعرای عهد عضدالدوله ٔ دیلمی است و در بغداد میزیست. رجوع به قاموس الاعلام شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زکی ابوشادی. مولد او بمصر سنه ٔ 1309 هَ. ق. بود. او راست: قطره من یراع فی الادب و الاجتماع. و او را مؤلفات دیگر است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رومی. از ادبای قرن یازدهم هجری و بروکلمان آلمانی در کتاب آداب العربیه ذکر او آورده است. او راست: مجالس الابرار و مسالک الاخیار و محائق البدع و مقامعالاشرار. مشتمل بر صدمجلس در شرح صد حدیث از کتاب المصابیح که در لکنو بسال 1321 هَ. ق. بچاپ رسیده است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رومی آقحصاری. معروف بابن المدرس متوفی بسال 1041 هَ. ق. او راست: شرح الدرالیتیم فی التجوید پیرکلی. رسالهالتقلید. رساله فی ذکرالجهر وتجویزه و الرّد علی البزازیه. تعلیقه علی بعض مواضع تفسیرابی السعود. حاشیه بر شرح رساله ٔ عضدی در وضع.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زاهد. ملقب بشهاب الدین و مکنی به ابوالعباس (شیخ...) او راست: تحفهالسالک المبتدی و لمعهالمنتهی و مقدمهالزاهد. وفات وی بسال 818 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زئبقی بن عبده. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زبیدی ملقب بشهاب الدین. رجوع به احمدبن عثمان بن ابی بکربن بصیص... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زردی. او احمدبن محمدبن عبداﷲ ادیب لغوی علامه است. رجوع به احمدبن محمدبن عبداﷲ... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زروق. رجوع به احمدبن محمدبن عیسی.... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زروق. ملقب بشهاب الدین فاسی مغربی صوفی. او راست: تأسیس القواعد والاصول و تحصیل الفوائد لذوی الوصول و النصیحهالکافیه لمن خصّه اﷲ تعالی بالعافیه. وفات وی بسال 899 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زَرّین رَملی. محدث است. (منتهی الارب).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زکی باشا. رجوع به زکی باشا احمد شود. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رملی شافعی ملقب بشهاب الدین. رجوع بروضات الجنات ص 289 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زکی الخرشی مهندس. او راست: الأجراس الکهربائیه فی کیفیهترکیبها و اصلاحها و ما تحتاج الیه. طبع مطبعه ٔ النهضهالعربیه 1333 هَ. ق./ 1915م. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زکی صفوت. فارغ التحصیل از مدرسه ٔ دارالعلوم و مدرس زبان عربی در مدرسه ٔ الامیرفاروق سنه ٔ 1345 هَ. ق. او راست: صفوه المنشآت. و آن مجموعه ای است از انشاء در دو جزء که در مطبعهالرحمانیه بسال 1341 هَ. ق. بچاپ رسیده است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زکی یوزباشی. یکی از معلمین ریاضی و یوزباشی ارکان مدرسه ٔ حربیه. او راست: اللاَّلی السنیه فی تعلیم قراء الخرط الطوبوغرافیّه. طبع مصر بسال 1290 هَ. ق. و الهدایهالعباسیه فی التواریخ الفلکیه. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زمجی یا زمچی. نام یکی از سران و پهلوانان لشکر ابومسلم مروزیست. مؤلف آنندراج گوید: نام مردی صاحب خوارق که قصه خوانان وضع کرده اند و در قصه ٔ ابومسلم مروزی اکثر ذکر او می آید. و در مؤیدالفضلاء آمده: کیفیت پیوستن احمد بر آن جمله است که احمد هم بمیان میدان آمده و بسیاری از خوارج کشته و ملاقات صاحب الدعوه ابومسلم بازگشته [کذا] و چون دوم روز در مصاف آمد و از پی طریقه [کذا] تیشه کنندگان چندی با خود آورده و میان میدان تیشه در زمین فرو برد بعد آن هر که از ملعونان بمیدان آمده او را علف تیغ ساخته سر او بر سر یکی از آن نیزه ها می نهاد در این بیت تلمیع آن جولایگی کرده است:
در مصاف آنکه خواهد صف توی تار و پود
احمد زمجیش بادا در وغا بدخواه تو [کذا].

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زمن. رجوع به احمد کتاکت شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زناتی بک (شیخ...). ناظر مدرسه القبه الخدیویه و مدرسه العذبه المتمدنه. او راست: الدین القویم برسم المدارس الخصوصیه للحضره الفخیمه الخدیویه. مطبوع مطبعهالاَّداب 1316 هَ. ق. والصراط المستقیم فی تفسیر القرآن الکریم یشتمل علی تفسیر آیات من القرآن الکریم مما یتعلق بالاعتقادات والعادات و مکارم الاخلاق والاَّداب.طبع بولاق 1319 هَ. ق. و الطریقه الجدیده فی الهجاء والتمرین والمطالعه برسم المدارس الخصوصیه للحضرهالفخیمه الخدیویه دوجزء طبع بولاق 1315 و الهدایهالی الصراطالمستقیم طبع مصر 1319 و 1320. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زنده پیل. رجوع به احمدبن ابی الحسن بن محمدبن جریربن عبداﷲبن لیث بن جریربن عبداﷲ البجلی... و رجوع به احمدبن جریر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زورق. رجوع به احمدبن محمدبن عیسی برلسی شود. و در بعض مآخذ رزوق آمده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) زوزنی. مکنی به ابوسهل بن محمد. یکی از مشاهیر فقهای شافعیه است و کتابی بنام جمعالجوامع بطرز مختصر مزنی کرده است. (قاموس الاعلام).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رودباری بغدادی. رجوع به ابوعلی رودباری و روضات الجنات ص 59 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رملی زرّین. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رأس الأنصار. رجوع به احمدبن علی بن موسی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رشید افندی. رجوع به صَدَفی زاده شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) راضی باللّه. رجوع به احمدبن جعفر راضی باللّه... و راضی باللّه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رافع. رجوع به طهطاوی شود. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رانی مکنی به ابوالفضل بن حسن واعظ دمشقی وی بدمشق فرود آمد و از ابوالحسن صخر الازدی حدیث شنود و ابن السمعانی گوید: ران مدینه ای است در ارمینیه و آن غیر ارّان آذربایجان است. (تاج العروس ماده ٔ رین).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) راوندی. رجوع به ابن راوندی و رجوع بروضات الجنات ص 54 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رزوق. او راست: قواعدالتصوف. علی وجه یجمع بین الشریعه والحقیقه طبع مصر بسال 1318 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رسام حموی مکنی به ابوالعباس و ملقب به شهاب الدین. او راست: معادن الجواهر. (مقادیرالجوهر). رجوع به احمدبن ابی بکر حموی.... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) رسمی افندی. یکی از مشاهیر رجال عثمانی است. مولد او در قصبه ٔ رسمو واقع در اقریطش در سال 1133 هَ. ق. بود، وفات وی در 1203 هَ. ق. او زبان رومی (یونانی عصر) میدانست و مأمور امضای معاهده ٔ قینارجه شد و هم او را برای تبلیغ وفات عثمان خان ثانی و جلوس سلطان مصطفی خان ثالث بسفارت وینه فرستادند و سپس سمت سفیری در برلین داشت و از این سفرهای خویش سیاحت نامه ای کرده است و نیز تاریخ محاربات واقعه ٔ بین روسیه و عثمانی را نوشته است و هر دو کتاب او را هامر بزبان آلمانی ترجمه کرده است و متن سیاحتنامه ٔ اودر پاریس بطبع رسیده است. رجوع بقاموس الاعلام شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رسی. المتوکل. یازدهمین از ائمه ٔ رسی در سعدای یمن از 532 هَ. ق. و وفاتش در 556 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رشدی. او راست: السر فی خطاء القضاء. رجوع به محمود ضیف شود. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رشیدالدین. رجوع به احمدبن ابی المجد ابراهیم خالدی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رمضانی. او راست: رساله فی قوله تعالی: یوم یأتی بعض آیات ربک.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رشید عبداﷲ (دکتر) حکیم باشی مستشفی أصوان الامیریه. او راست:التمریض والاسعافات الأولیه. طبع مطبعه الاَّداب و المؤید سال 1911 م./ 1329 هَ. ق. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رضا (الشیخ...). او راست: هدایه المتعلمین الی ما یجب فی الدین. طبع مطبعه العرفان صیدا 1330 هَ. ق. رجوع به رضا و طاهر وزین شود. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رضوان. شاعری متوسط بروزگار سلطان سلیمان عثمانی. او راست:
یار عشقکله جهنم اودی یاندر مزبنی
تشنه یم کیم یدّی دریا صوئی قاندر مزبنی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رفاعی (الشیخ...). رجوع به رفاعی الازهری شود. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رفاعی. رجوع به ابن رفاعی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رفعت. او راست: ارتیاح الفکره من جهه الکولیرا (الهواء الاصفر). (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رفعت پاشا. او پسر ابراهیم پاشای مصری است و مولد اودر مصر بسال 1241 هَ. ق. بوده است و در محاربات شام به معیت پدر خویش حضور داشت و برای اکمال تحصیلات بپاریس رفت و مکتب ارکان حرب را بدید. پس از وفات پدرخود بمصر بازگشت و از معارف و معلومات خویش بوطن خود فائده ها رسانید و فرقه ای که بر خلاف عباس پاشا متشکل شده بود او را بریاست خود برگزیدند و او نپذیرفت معهذا در نظر عباس پاشا مظنون بود. ازین رو در 1267 هَ. ق. به اسلامبول رفت و سلطان عبدالمجیدخان پادشاه عثمانی به او منسب فریق داد سه سال بعد از آن، آنگاه که سعیدپاشا والی مصر شد بمصر بازگشت و عضو مجلس شورائی که در مصر منعقد ساختند گردید و سپس ریاست همان مجلس بدو محول گشت و پس از فوت سعیدپاشا آنگاه که مسند ولایت مصر خواستند بدو تفویض کنند از سوء اتفاق واگنی که وی در آن نشسته بود، در نیل معلق گردید و وی غرق شد. (سال 1273 هَ. ق.). رجوع بقاموس الاعلام شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رفیق قدیم. رجوع به احمدبن قاسم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) الرقاشی. برادر فضل. شاعری قلیل الشعر است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالوالی مقدسی، معروف به ابن جباره. او راست: فتح القدیرفی التفسیر. وفات وی به سال 728 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) اسدی. رجوع به احمدبن علی بن احمد... نجاشی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالمؤمن قریمی، مکنی برکن الدین. او راست: شرح صحیح بخاری. وفات وی به سال 783 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی طاهر. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کند. (الموشح چ مصر ص 37، 40، 51، 73، 106، 108، 109، 111، 112، 176، 192، 259، 264، 275، 279، 282، 284، 286، 288، 303، 333، 336، 337، 339، 351).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی سهل الحلوانی. [احمدبن محمد] ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از او روایت کند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی شجاع بویه بن فناخسرو. رجوع به معزالدوله ابوالحسین احمد... و رجوع به احمدبن بویه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الضیاء محمد قرشی عدوی مالکی مکنی به ابوالبقاء.او راست: المستند فی مختصر المسند. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی طالب بن نعمه. متوفی به سال 730 هَ. ق. بسن صدواندسالگی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی طاهر. افسانه ها از زبان حیوانات می کرده است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی طاهر. رجوع به ابن ابی طاهر شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی طاهر الاسفراینی مکنی به ابوحامد. امام اصحاب حدیث به بغداد. و ثعالبی در یتیمه ذکر او آورده و گوید: و هو صدر فقهاء البغداد. و انه بلغ من الفقه و التدریس مبلغاً تشیر الیه الأنامل و تثنی علیه الخناصر... و من هو من افراد هذه المعموره. شیخ ابوالسعادات مجدالدین مبارک بن اثیر در کتاب جامع الاصول فی احادیث الرسول گوید: مروج علم فقه و مجدد فن فروع بر سرمائه ٔ چهارم از امامیه شریف نقیب علم الهدی است و ازحنفیه ابوبکر محمدبن موسی خوارزمی و از مالکیه ابومحمد عبدالوهاب بن نصر و از حنابله ابوعبداﷲ حسین بن علی بن حامد و از شافعیه ابوحامد احمدبن ابی طاهر اسفراینی. ولادت وی در سال سیصدوچهل وچهار هجری بود و فقه ازابوالحسن بن مرزبان و ابوالقاسم دارکی فراگرفت و حدیث از عبداﷲبن عدی و ابوبکر اسماعیل و ابراهیم بن محمداسفراینی استماع کرد. ابوبکر خطیب در تاریخ بغداد آرد که ابوحامد به سال سیصدوشصت وسه به بغداد شد و بتعلم وتعلیم مشغول گشت تا ریاست آن سواد اعظم به او اختصاص یافت و در نزد سلاطین و امراء جاه و مکانت بگرفت و من مکرر در مدرس وی که مسجدی در صدر قطیعهالربیع بود حضور یافتم و از بعضی شنیدم که در مجلس درس او هفتصد فقیه حاضر آیند. درباره ٔ وی میگفتند: لوتَراه الشافِعی لَفَرح َ بِه. در تاریخ منتظم ابوالفرج بن جوزی آمده است که مقام قبول و مرتبت اعتبار ابوحامد بدانجا کشید که ابوغالب فخرالملک وزیر مجدالدوله ٔ دیلمی و سایر ارکان خلافت و امراء دارالسلام بزیارت او میرفتند و از اقطار و اصقاع ممالک اسلام وجوهات و زکوات بحضرت او میفرستادند و او شاگردان خود را بر سبیل استمرار یکصدوشصت دینار مشاهره میداد در دیگر وجوه برّ و مصارف خیر نیز نقود موفور و اموال گزاف صرف می کرد چنانکه در یک سال چهارهزار دینار به حاج بخشید و در تاریخ مرآت الجنان آمده است که ابوالفتوح یحیی بن عیسی از پدر خویش حکایت کرده که در یکی از مراسم حج شیخ ابوحامد اسفراینی را در مکّه ٔ معظمه دیدم با لباس و موکبی شایسته ٔ سلاطین روزی او را در طواف دیدم که مردم در تعظیم و توقیر وی مبالغتی اکید میکردند در آن حال یکی بر حسب اتفاق این کریمه تلاوت کرد: تلک الدّارُ الاَّخِرَه نَجعَلُها لِلّذین َ لایریدون َ عُلوّاً فی الارض و لا فساداً. ابوحامدرا از استماع این آیه گریستن گرفت گریستن شدید و شنیدم که میگفت: اَمَّا العُلوّ یارَب فَقَد اَرَدناه ُ و اَمّا الفساد فَلَم نُرده ُ. شیخ ابواسحاق شیرازی مؤلف طبقات الفقهاء گوید: ابوالحسین احمد قدوری که رئیس حنفیان بود در تعظیم جانب ابوحامد اسفرائنی عظیم مبالغت می کرد و وزیر ابوالقاسم علی بن حسین مرا حکایت کرد که قدوری میگفت: ان ّ اَباحامِد عنِدی اَفقَه ُ و انظَرُ مِن َ الشافِعی. گفتم: ایّها الوزیر قدوری را عصبیّت حنفیّت بر آن داشته که بر امام شافعیّه اینگونه تجری کرده است و از تابعین محمدبن ادریس یکی را بر وی ترجیح نهاده سخن قدوری در این باب التفات را شایسته نیست چه ابوحامد و کسانی که اعلم و اقدم ازو بوده اند بسی از درجه ٔ شافعی بدورند مَثَل شافعی و مَثَل فقهائیکه پس از وی آمده اند چنانست که شاعر گفته:
نَزَلوا بِمَکَّه فی قَبائل نوفِل
وَ نَزَلت ُ بالبیداء اَبعَدَ مَنزل
و ابوحامد میگفت: ماقُمت ُ مِن مَجلِس النَّظرقَطﱡ فَنَدمت ُ عَلی معنی ینبَغی اَن یُذْکَر فَلَم اَذْکُرْه، یعنی هیچگاه نشد که از مجلس افادت برخیزم و تحقیقی که شایسته ٔ بیان بوده ترک کرده باشم و بر ترک آن پشیمانی خورم. سلیمان بن اَیّوب رازی مؤلف کتاب اشاره و غریب الحدیث یکی از فقهاء شافعیه از شاگردان ابوحامد حکایت کند که: من در بدایت امر سمت شاگردی بوحامد نداشتم روزی بخانه ٔ یکی از علماء دارالسلام میرفتم اتفاقاً عبورم بمدرس بوحامد افتاد دیدم این مسئله را عنوان کرده است که اِذا اولج ثم احَس َّ بالفجر فَنزَع َ لختی گوش فراداشتم و در طرز استدلال و احتجاج ابوحامد تأمّل کردم و با خود گفتم اینچنین محقّقی بارع، ابداع فوائد و حل معضلات کند و من خود را محروم می دارم و از آن سپس همه روزه در مجلس افادت وی حضور یافتم و تحقیقاتی را که در کتاب صیام املاء می کرد فراهم کردم و تعلیقه ای جداگانه ساختم و هم سلیمان گوید که رسم بوحامد آن بود که هرگز فارغ ننشستی تا در جمع افاضل حضور داشت بصحبت علمی میگذرانید و چون بجائی میرفت تلاوت قرآن می کرد حتّی وقتی که بتراشیدن قلم مشغول بود زبان او از قرائت بازنمی ایستاد. قاضی احمدبن خلکان آورده است که فقیهی را در مجلسی با ابوحامدمناظرت افتاد و بر وی پرخاش کرد و کلمات ناسزاوار گفت و چون شب شد نزد او رفته و از در اعتذار و اظهار ندامت درآمد ابوحامد در جواب این دو شعر انشاد کرد:
جَفاء جَری جهراً لَدی النّاس وانبَسط
وَ عُذرٌ اتی سِرَاً فأکَّد ما فَرط
وَمَن ظَن َّ اَن ْ یَمْحو جلی َّ جَفائه
خفی ّ اعتذار فَهْوَ فی اَعْظَم الغلط.
وقتی ابوحامد بعیادت مریضی رفت آن مریض از مقدم وی زیاده خوشنود گشت و این دو بیت در مدح او گفت:
مَرضَت فاشتقت اِلی عائد
فَعادَنی العالَم ُ فی الواحدِ
ذاک َ اِمام بن ابی طاهِر
اَحْمَد ذوالْفضل ِ ابی حامدِ.
و در کتب سیر مسطور است که سیصدونودوهشت به بغداد میان مریدان شیخ مفید که ریاست فرقه ٔ امامیه داشت و تابعان ابوحامد اسفراینی که امام عامه بود نزاعی بزرگ افتاد بمثابه ای که آن دو رئیس بناچار چندی رخ در نقاب غیاب کشیدند و بر وظیفه ٔ تدریس و حق ترویج قیام نتوانستند تفصیل این اجمال بدانسان که ابوالفرج بن جوزی در منتظم و عزالدین بن اثیر درکامل و دیگر علماء اخبار در دیگر کتب آثار آورده اندآن است که روزی یکی از هاشمیین که در بغداد بمحله ٔ باب البصره می نشست بمسجد شیخ مفید درآمد و از در عصبیت آغاز سفاهت کرده نسبت به آن عالم جلیل سخنان نالایق بر زبان راند شیخ از این معنی زیاده آزرده و دلتنگ شد و اصحاب او به حمایت برخاستند و از مردم کرخ که همگی شیعه ٔ امامی بودند گروهی انبوه فراهم آمدند و به سرای قاضی ابومحمدبن الاکفانی رفتند و در کیفر پیشوای خویش زبان هتک دراز کردند و آنگاه در تفحص دیگر اکابر اهل سنت شدند و عامه ٔ شهر بحمایت خواص خود برخاستند و از طرفین میدان تعصب گرم و غبار فتنه بالا گرفت قضا را در همان اوقات مصحفی بدست اهل سنت و جماعت افتاد و چنین مذکور شد که آن مصحف عبداﷲبن مسعود است و آن را با سایر مصاحف اختلافی بسیار بود و در یوم جمعه ٔ بیست وهشتم شهر رجب آن سال اشراف و فقهاء و قضاه مجمعی بزرگ ترتیب کردند و آن مصحف را حاضر ساخته و در آیاتش نظر کردند و مواضع اختلاف برأی العین مشاهدت نمودند ابوحامد و سایر فقها به تحریق آن حکم کرده و فتوی نوشتند و در همان محضر بسوختند چون ایامی چند بر این بگذشت به قادر خلیفه خبر بردند که در شب نیمه ٔشعبان در مسجد حایر مردی شیعی از اهل جسر نهروان بکسانیکه آن مصحف سوختند دشنام و ناسزا می گفته است خلیفه حکم داد تا آنمرد را دستگیر کرده بکشتند و چون مقتول بر آئین تشیع میرفت شیعیان کرخ درباره ٔ او سخنان گفتند و کار به پیکار کشید نائره ٔ قتال در میان مردم کرخ با عامه ٔ باب البصره و باب الشعیر زبانه کشیده ودر آن میانه جمعی از جوانان شیعه بخانه ٔ ابوحامد اسفراینی ریختند ابوحامد از سرای خود بمحله ٔ دارقطن گریخت و کرخیان در آنحال آواز یا منصور یا منصور برداشتند چه خلیفه ٔ فاطمی مصر در آن وقت منصور الحاکم بامراﷲ بود همین که این شعار در حضرت قادر عباسی مذکور شد سخت بهم برآمد و حکم داد تا لشکریان آنچه حاضر درگاهند با عامه پیوندند و در استیصال کرخیان ثبات ورزند چون مدد خلیفه بدان گروه رسید زیاده قوی دل شدند وبر مردم کرخ چیره گشتند و برخی از دیار و مساکن ایشان را که بر کنار شهر دجاج بود بسوختند پس جمعی از اشراف و تجار بنزد خلیفه رفتند و از آن جسارت اغماض طلبیدند و قادر از تجری کرخیان درگذشت و چون امیر ابوعلی عمیدالجیوش که سپهسالار دیالمه بود و از جانب سلطان بهاءالدّوله بویهی ولایت عراق و امارت عسکر داشت از این واقعه استحضار یافت به بغداد درآمد و نخست به جلاء شیخ مفید حکم داد و موکلان بر وی گماشت تا او را از دارالسلام بیرون فرستند شیخ در بیست وسیم رمضان آن سال از بغداد انتقال جست آنگاه از مردم غوغائی جمعی را بگرفت بعضی را به سیاست رسانید و برخی را محبوس داشت ابوحامد به مسجد خویش بازگشت و واعظان از منابر و قصه خوانان از معابر ممنوع گشتند چه عمده ٔ موجبات فتنه و آشوب سخنان ایشان بود پس علی بن مزید که از ارکان امراء بشمار میرفت در حق شیخ مفید توسط کرد و شفاعت او پذیرفته شد و مفید دیگر بار در صدر ریاست برقرار گشت و هکذا وعاظ و قصاصین دستور یافتند و بر سر کار خود رفتند با شرط که از در حمیت و عصبیت خبرهای فتنه آمیز نخوانند و داستان های شورانگیز نگویند. مورخین در حوادث سال چهارصد هجری آورده اند که در رمضان این سال قادر باﷲ را مرضی صعب افتاد بدان پایه که اراجیف در دارالخلافه بموت او شیوع یافت و خبر به قادر بردند در یکی از جمعات بُرد رسول بر دوش و قضیب آن حضرت در دست گرفته برابر مردم بنشست و شیخ ابوحامد اسفراینی بر حسب منزلتی که در بارگاه قادری داشت حاضر گشت و بر لسان ابوالعباس بن حاجب به خلیفه پیغام داد که آیتی چند از کلام مجید تلاوت کند تا مردم به صوت خلیفه آرام گیرند پس قادر به اشارت ابوحامد آواز به این آیات برداشت: لَئن ْ لم یَنْتَه ِ المُنافقُون َ وَ الّذین َ فِی قُلوبِهم مَرَض ٌ وَ الْمُرْجِفون َ فِی المَدینَهِ لَنُغْرِیَنَّک َ بِهِم ثُم َّ لا یُجاوِرونَک َ فیها اِلاّ قَلیْلاً. مَلْعونین َ اَیْنَما ثقِفوا اُخِذوا و قُتِّلوا تقتیلاً. (قرآن 60/33 و 61). چون لطف اختصاص این آیات بقرائت منوط بترجمت بود ظاهر کلمات مبارکات بپارسی ترجمت شد تا به ظهور رسد که قادر از کتاب مبین تا چه حد آیت مناسب مقام تلاوت کرده. فرماید: سوگند یاد می کنم که اگر کسانی که نفاق می ورزند و آنان که در دل مرضی دارند و مردمی که اراجیف اخبار انتشار دهند از شیوه و شعار خویش بازنایستند البته ترا بر ایشان مسلط سازم بدان پایه که از آنجمله جز قلیلی در جوار تو نمانند بر حالتی که همگان از رحمت خدای رانده باشند هر جا بدست آیند گرفتار گردند و با تیغ مسلمانان درگذرند. چون مردم بغداد صوت خلیفه اصغاء کردند آواز بگریه برآوردند و او را دعا گفته بازگشتند و هم در کتب سیر ثبت است که چون صبح دولت بنی فاطمه از افق مغرب زمین طالع گشت از شام پرچم آن سلسله روز خلافت آل عباس تار شد چه حکم آن طبقه از اقطار اسپانی و افریقا و برخی از قسمت آسیا رسید و جمع خراج مصر جزو دیوان ایشان گردید پس اولاد عباس از در التباس درنسب آن گروه قدح کردن گرفتند. قادرباﷲ در سال چهارصدودو فرمان داد تا در بغداد مجلسی عظیم تشکیل نمودندوجوه اشراف و مشایخ فقهاء و صنادید قضاه و دیگر علما در آن محفل انبوه شدند شیخ ابوحامد که آنزمان در بحبوحه ٔ ریاست بود نیز حاضر آمد و محضری عریض برداشتند و هر یک گواهی خویش در طعن نسب آن سلسله ثبت کردندو نژاد ایشان از جرائد بنی هاشم بیرون کردند ابوحامداسفراینی بر حسب هواخواهی خلفا سجلی صریح در قدح آن طبقه مرقوم داشت آنچه ابن اثیر در ضبط اسامی حاضران مجلس نوشته که شریف ذوالحسبین رضی نیز مانند نقیب ذوالمجدین علم الهدی و شیخ اجل محمدبن النعمان المفید شهادت خویش بر طبق سایر سجلات درج کردند منافی گفته ٔ دیگر مورخین است و ابوحامد به شب شنبه ٔ نوزدهم شهر شوال از سال چهارصدوشش هجری قمری در بغداد وفات یافت و عمر او شصت ویک سال و چندماه بود. ابوالفرج بن جوزی گوید نعش ابوحامد را بخارج بغداد حمل دادند تشییع جنازه ٔ او را انبوهی عظیم و ازدحامی عام از مردم دارالسلام فراهم آمد و ابوعبداﷲبن مهتدی که خطیب جامع منصور بود بر وی نماز گذارد و ثانیاً جنازه ٔ او را به شهر آورده در سرای خود به خاک سپردند و در سال چهارصدوشانزده بار دیگر استخوانهای وی را به باب الحرب نقل دادند و از مصنّفات اوست: تعالیق مختصر مزنی و کتاب بستان. و تعالیق کبری - انتهی. رجوع به روضات الجنات ص 46 س 32 و ص 47 همان کتاب س 3 و یتیمهالدهر ثعالبی و نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 284 و رجوع به ابوحامد اسفراینی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی طاهر طیفور مروروذی مکنی به ابوالفضل. یاقوت گوید: او یکی از بلغاء شعراء و از روات صاحب فهم و مشارالیه درعلم است. و اوست مؤلف تاریخ بغداد در اخبار خلفاء و وزراء و حوادث روزگار آنان که به سال 280 هَ. ق. درگذشت و به بغداد در باب الشام تن وی بخاک سپردند و مولد او سنه ٔ 204 هَ. ق. یعنی سال دخول مأمون از خراسان به بغداد بود و این تاریخ ولادت را پسر او عبیداﷲ در ذیلی که بتاریخ بغداد پدر خود نوشته از قول پدر آورده است و احمد از عمربن شبه و از احمد پسرش عبیداﷲ و محمدبن خلف المرزبان روایت کند. و جعفربن احمد صاحب کاتب الباهر گوید: احمدبن ابی طاهر نخست مؤدب کتاب و عامی بود و سپس تخصص گرفت و در بازار وراقان بجانب شرقی بنشست و او رابه تصحف و بلادت در علم و لحن نسبت کند و گوید احمد وقتی مرا شعری انشاد کرد درباره ٔ اسحاق بن ایوب و در ده واند موضع لحن آورد و باز گوید او اسرق ناس بود درسرقت بیت و ثلث بیت، و بحتری نیز در حق وی همین می گفت با اینهمه ابن ابی طیفور پیری شیرین سخن جمیل الأخلاق و ظریف المعاشره بود. ابودهقان حکایت کند که منزل من بجوار خانه ٔ معلی بن ایوب صاحب عرض جیش مأمون خلیفه بود و ابوطاهر نیز در خانه ٔ من منزل داشت. وقتی ما را دست تنگی و ضیق معیشت بشدیدترین حدی رسید و همه ابواب وجوه چاره بر ما بسته شد و من به ابوطاهر گفتم با من همداستانی کنی که نزدمعلی بن ایوب روم و گویم که مرا یکی از دوستان بمرده است و از وی بهای کفنی ستانم و در کار نفقه ٔ خود کنیم و تو آن دوست مرده باشی گفت چنان کن و من نزد وکیل معلی شدم و او با من بمنزل ما درآمد و در ابن ابی طاهر نگریست و سپس بینی وی خاریدن گرفت قضا را در اینوقت از ابن ابی طاهر بادی رها شد وکیل معلی مرا گفت این چیست گفتم این بقیه ٔ روح اوست که چون گندا بوده از مخرج زیرین بیرون میشود و من و وکیل و مرده هرسه خود را نتوانستیم از خنده بازداشتن و وکیل بشد و ماجری بمعلی بگفت و او دیناری چند ما را فرستاد. و جهشیاری در کتاب الوزراء گوید احمدبن ابی طاهر، حسن بن مخلدوزیر معتمد را مدیحه ای گفت و ابن مخلد در صلت آن، او را صد دینار به ابورجاء خادم حوالت کرد و احمد نزدابورجاء شد و او گفت وزیر مرا چیزی نفرموده است احمد این دوبیت در تقاضای صلت، حسن بن مخلد را فرستاد:
اما رجاء فأرجی ما امرت به
فکیف ان کنت لم تأمره یاتمر
بادر بجودک مهما کنت مقتدراً
فلیس فی کل ّ حال انت مقتدر.
و ابن مخلد او را اضعاف آن مال امر داد. و پسر احمد در کتاب خود بیت ذیل را از پدر خود روایت کند:
و لوکان بالاحسان یرزق شاعر
لاجدی الذی یکدی و اکدی الذی یجدی.
و هم احمد راست:
قد کنت اصدق فی وعدی فصیرنی
کذابه لیس ذا فی جمله الأدب
یا ذاکراً حلت عن عهدی و عهدکم ُ
فنصره الصدق افضت بی الی الکذب.
و مرزبانی در کتاب المقتبس از عبداﷲبن محمد الحلیمی روایت کند که احمدبن ابی طاهر قطعه ٔ ذیل را از گفته های خود در حق ابوالعباس المبرد برای من انشاد کرد:
کملت فی المبرّد الاَّداب
واستقلت فی عقله الالباب
غیر ان ّ الفتی کما زعم النا -
س دعی ّ مصحّف کذّاب.
و صولی از ابوعلی بن عینویه کاتب و او از احمدبن ابی طاهر روایت کند که گفت وقتی در ماه تموز به نیم روزاز منزل ابوالصقر بیرون شدم و گفتم خانه ٔ مبرّد بدین جا نزدیک است بدانجا شوم چه خانه ٔ من بباب الشام بود و در گرمگاه نیم روز تموز مرا تا خانه شدن دشوار می آمد نزد او رفتم و او مرا به حظیرگک مانندی که در خانه داشت درآورد و مائده بگسترد و دو رنگ خورش لذیذ باهم بخوردیم و آبی سرد مرا بنوشانید و گفت من ترا حکایت گویم تا آنگاه که بخواب شوی و دلکش ترین قصه ها گفتن گرفت لکن از بداختری و ناسپاسی این دو بیت مرا فراز آمد و گفتم مرا دو بیت دست داد و اینک میخوانم اوگمان کرد که وی را مدح گفته ام و من این دو بیت بخواندم:
و یوم کحرالشوق فی صدر عاشق
علی انه منه احر و اومد
ظللت به عند المبرد قائلاً
فمازلت فی الفاظه اتبرد.
گفت: اگر سپاس من نداشتی باری توانستی از ذم من بازایستادن و اینک جزاء تو جز این نباشد که درحال از این جا بیرون شوی و مرا از خانه براند و من راه محلت باب الشام که بدانجا خانه داشتم پیش گرفتم و خویشتن را ملامت می کردم و از گرمائی که مرا رسید چندین روز بیمار بیفتادم. خالدی از جحظه و او از احمدبن ابی طاهر روایت کند که گفت: وقتی بزیارت یکی از کتّاب که او را مدحی گفته بودم به سرمن رای شدم و او مرا بپذیرفت و خلعتی جزیل داد و غلامی رومی نیکوروی به آن مزید کرد و من راه بغداد گرفتم و از رود گذشتن بزورق نخواستم و براه خشکی میرفتم و چون فرسنگی بپیمودیم هوا سخت بیاشفت و بارانی سیل آسا فروریختن گرفت و در اینوقت ما نزدیک دیر سوسن بودیم غلام را گفتم فرزند عنان ما بدین دیر بازگردان تا ساعتی بیاسائیم و باران سبک شود و بدیر شدیم لکن باران هرساعت شدیدتر بود تا شب درآمد راهب گفت شب همین جا بباش و مرا شرابی نیکو هست بیاشام و مستان شو و بخسب وماندگی بیفکن و باران هم بازایستد و راهها خشک شود و بامداد شادان و سرخوش راه خود گیر. گفتم چنین کنم و راهب شرابی بیاورد که هرگز صافی تر و خوشبوتر از آن ندیده بودم و باربگشادیم و غلام مرا سقایت و راهب منادمت کردن گرفتند تا از مستی بی خویشتن شدم و مرا خواب درربود صبحگاهان براه افتادم و این ابیات بگفتم:
سقی سرمن را و سکانها
و دیراً لسوسنها الراهب
سحاب تدفق عن رعده الصَْ-
-صفوق و بارقه الواصب
فقد بت ﱡ فی دیره لیله
و بدرٌ علی غصن صاحبی
غزال سقانی ّ حتی الصبا -
ح صفراء کالذهب الذائب
علی الورد من حمره الوجنتین
و فی الاَّس من خضره الشارب
سقانی المدامه مستیقظاً
و نمت و نام الی جانبی
فکانت هناه لک الویل ممن
جناها الذی خطه کاتبی
فیا رب ّ تب و اعف عن مذنب
مقر بزلته تائب.
و احمدبن ابی طاهر راتآلیف بسیار است و از جمله آنچه را که محمدبن اسحاق الندیم نام می برد کتب ذیل است: کتاب المنثور والمنظوم، چهارده جزء، وآنچه در دست مردم است سیزده جزء است. کتاب سرقات الشعراء. کتاب بغداد. کتاب الجواهر. کتاب المؤلفین. کتاب الهدایا. کتاب المشتق المختلف من المؤتلف. کتاب اسماء الشعراء الاوائل. کتاب الموشی.کتاب القاب الشعراء و من عرف بالکنی و من عرف بالاسم. کتاب المعرقین من الانبیاء. کتاب المعتذرین. کتاب اعتذار وهب من ضرطته. کتاب من انشد شعراً و اجیب بکلام. کتاب الحجّاب. کتاب مرتبه هرمزبن کسری بن انوشروان. کتاب خبر ملک العاتی فی تدبیر المملکه و السیاسه.کتاب الملک المصلح و الوزیر المعین. کتاب الملک البابلی و الملک المصری الباغیین و الملک الحکیم الرومی. کتاب المزاح و المعاتبات. کتاب معاتبه النرد و النرجس. کتاب مقاتل الفرسان. کتاب مقاتل الشعراء. کتاب الخیل، کبیر. کتاب الطرد. کتاب سرقات البحتری من ابی تمام. کتاب جمهره بنی هاشم. کتاب رسالته الی ابراهیم بن المدبر. کتاب رسالته فی النهی عن الشهوات. کتاب الرساله الی علی بن یحیی. کتاب الجامع فی الشعراء و اخبارهم. کتاب فضل العرب علی العجم. کتاب لسان العیون. کتاب اخبار المتظرفات. کتاب اختیار اشعار الشعراء. کتاب اختیار شعر بکربن النطاح. کتاب المونس. کتاب اختیارات شعر دعبل و سمل. کتاب الغله و الغلیل. کتاب اختیار شعر العتابی. کتاب اختیار شعر منصور النمری.کتاب اختیار شعر ابی العتاهیه. کتاب اخبار بشار و اختیار شعره. کتاب اخبار مروان و آل مروان و اختیار اشعارهم. کتاب اخبار ابن منادر. کتاب اخبار ابن حرمه و مختار شعره. کتاب اخبارو شعر ابن الدّمیمه. کتاب اخبار و شعر قیس بن عبیداﷲالرقیات و قفطی در ترجمه ٔ ثابت بن سنان گوید: و اذا اردت التاریخ متّصلاً جمیلاً فعلیک بکتاب ابی جعفر الطبری رضی اﷲعنه فأنه من اوّل العالم الی سنه تسع و ثلثمائه و متی شئت ان تقرن به کتاب احمدبن ابی طاهر و ولده عبیداﷲ فنعم تفعل لأنّهما قدبالغا فی ذکر الدوله العباسیه و اتیا من شرح الأحوال بما لم یأت به الطبری بمفرده و هما فی الانتهاء قریبا المدّه و الطبری ازید منهما قلیلاً... رجوع به معجم الأدباء یاقوت چ مارگلیوث ج 1 ص 152 و ص 59 س 14 و ص 369 س 14 و تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 110 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی طاهربن محمدبن ابی طاهر. رجوع به ابوحامد اسفراینی و رجوع به احمدبن ابی طاهر الاسفراینی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی سعید نبسه ٔ (؟) جلال الدین امیرانشاه بن تیمور. پس از آنکه بسال 873 هَ. ق. اوزون حسن، ابوسعید را بکشت، احمد در سمرقند جانشین پدر شد و 27 سال در ماوراءالنهر حکم راند و در 899 هَ. ق. درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الطیب ابوسلیمان. تابعی است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی عاصم. رجوع به احمدبن عمرو شیبانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی العافیه (شیخ الشیوخ...). از مردم ژنده قلعه ای از تاکرتی به اندلس.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی عبداﷲ مکنی به ابوجعفر. رجوع به احمد ابوجعفربن ابی عبداﷲ شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی عبداﷲبن محمدبن خالدبن عبدالرحمان بن محمدبن علی قمی کوفی مکنی به ابوجعفر و معروف به برقی. از روات فقهاء شیعه. اصل او از کوفه است و یوسف بن عمر الثقفی والی عراق از دست هشام بن عبدالملک جد او محمدبن علی را پس از قتل زیدبن علی بند کرد و خالد در این وقت صغیر بود و با پدر خود عبدالرحمان به برقه ٔ قم گریخت و از آنوقت این خاندان برقه را موطن گرفتند و نسبت ایشان ببرقی مراد همین برقه قریه ٔ قم باشد. و احمد خود از ثقات است لیکن در نقل از ضعفا اکثار کند و هم اعتماد بمراسیل دارد و کتب بسیار تصنیف کرده است و از جمله ٔآن کتب است: کتاب الابلاغ. کتاب التراحم و التعاطف. کتاب ادب النفس. کتاب المنافع. کتاب ادب المعاشره. کتاب المعیشه. کتاب المکاسب. کتاب الرفاهیه. کتاب المعاریض. کتاب السفر. کتاب الأمثال. کتاب الشواهد من کتاب اﷲ عز و جل. کتاب النجوم. کتاب المرافق. کتاب الدواجن. کتاب المشوم. کتاب الزینه. کتاب الأرکان. کتاب الزی. کتاب اختلاف الحدیث. کتاب المآکل. کتاب الفهم. کتاب الاخوان. کتاب الثواب. کتاب تفسیر الأحادیث و احکامه. کتاب العلل. کتاب العقل. کتاب التخویف. کتاب التحذیر. کتاب التهذیب. کتاب التسلیه. کتاب التاریخ. کتاب التبصره. کتاب الغریب. کتاب المحاسن. کتاب مذام الأخلاق. کتاب النساء. کتاب المآثر و الأحساب. کتاب انساب الأمم. کتاب الزهد و الموعظه. کتاب الشعر و الشعرا. کتاب العجائب. کتاب الحقایق. کتاب المواهب و الحظوظ. کتاب الحیاه و هو کتاب النور و الرحمه. کتاب التعیین. کتاب التأویل. کتاب مذام الأفعال. کتاب الفروق. کتاب المعانی و التحریف. کتاب العقاب. کتاب الامتحان. کتاب العقوبات. کتاب العین. کتاب الخصائص. کتاب النحو. کتاب العیافه والقیافه. کتاب الزجر و الفال. کتاب الطیره. کتاب المراشد. کتاب الأفانین. کتاب الغرائب. کتاب الخیل. کتاب الصیانه. کتاب الفراسه. کتاب العویض. کتاب النوادر. کتاب مکارم الأخلاق. کتاب ثواب القرآن. کتاب فضل القرآن. کتاب مصابیح الظلم. کتاب المنتخبات. کتاب الدعابه والمزاح. کتاب الترغیب. کتاب الصفوه. کتاب الرؤیا. کتاب المحبوبات والمکروهات. کتاب خلق السموات والأرض. کتاب بدء خلق ابلیس و الجن. کتاب الدواجن والرواض. کتاب مغازی النبی صلعم. کتاب بنات النبی و ازواجه. کتاب الأحناش والحیوان. کتاب التأویل. کتاب طبقات الرجال. کتاب الاوائل. کتاب الطب. کتاب التبیان.کتاب الجمل. کتاب ما خاطب اﷲ به خلقه. کتاب جداول الحکمه. کتاب الأشکال و القرائن. کتاب الریاضه. کتاب ذکر الکعبه. کتاب التعازی. کتاب التهانی. (نقل به اختصار از معجم الأدباء یاقوت). و نیز او راست: کتاب الأحتجاج و کتاب البلدان. و صاحب روضات گوید: احمدبن ابی عبداﷲ[بن] محمدبن خالد البرقی مکنی به ابوجعفر. منسوب به برقه از اعمال قم. اصل وی از کوفه است. جد سوم او، محمدبن علی را یوسف بن عمر پس از شهادت زیدبن علی (ع) در حبس بکشت و خالد در این وقت صغیر بود و با پدر خود عبدالرحمان بن محمد به برقه گریخت و در آنجا توطن گزیدند. و او ازاجله ٔ محدثین و فقهای شیعه و از رجال جواد و هادی علیهماالسلام و ماهر در علوم عربیت و ادب است و ابوالحسین احمدبن فارس لغوی مشهور و ابوالفضل عباس بن محمد نحوی ملقب بعرام دو شیخ اسماعیل بن عباد عربیت و ادب از وی فراگرفته اند و صفار صاحب بصائرالدرجات از وی روایت کند. و او از ضعفاء روایت میکرد و به احادیث مرسل اعتماد داشت و ازین رو احمدبن محمدبن عیسی الأشعری وی را از خود دور داشت لیکن سپس از او پوزش و عذر خواست و بازگردانید و حتی برای برائت خویش جنازه ٔ اورا با پای برهنه تشییع کرد. و احمد را تصانیف بسیاراست و بزرگترین مصنفات وی کتاب المحاسن اوست که نزدعلمای شیعه مشهور است و این کتاب را بیش از صد باب است از ابواب فقه و حکم و آداب و علل شرعیه و توحید و دیگر مراتب اصول و فروع. صدوق علیه الرحمه در غالب مؤلفات خود پیروی و تقلید او کرده است و نیز او رادر آداب و تفسیر و تواریخ و خطب و علل و نوادر کتب بسیار است. وفات احمد بقول ابن الغضائری در تاریخ خود، دویست وهفتادوچهار و ببعض اقوال دیگر به دویست وهفتادبوده است و پدر او محمدبن خالد نیز از کبراء روات ومحدثین و عظماء اهل فضل و دین و از ثقات اصحاب رضا و کاظم علیهماالسلام بوده است. (روضات الجنات ص 13).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی عثمان کاتب. او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی عمر المقری المعروف به احمد الزاهد مکنی به ابوعبداﷲ اندرابی. وفات او به بیستم ربیعالاَّخر سال 470 هَ. ق. بود. عبدالغافر ذکر او آورده و گوید او شیخی زاهد و عابد و عالم بقراآت بودو او را در علم قراآت تصانیف نیکوست و سماع حدیث کرده است و بیشتر سماع او با رفیق خود سید ابوالمعالی جعفربن حیدر علوی هروی صوفی بود و آندو صحیح مسلم و جز آن را با یکدیگر شنیده اند و از محمدبن یحیی بن حسن حافظ روایت کند و از او ابوالحسن حافظ روایت آرد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الفضل اسعدبن حلوان مکنی به ابوالعباس و ملقب به نجم الدین بن النفاخ. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج 2 ص 265) آرد: نجم الدین بن المنفاخ، حکیم اجل عالم فاضل ابوالعباس احمدبن ابی الفضل اسعدبن حلوان معروف به ابن العالمه زیرا مادر وی در دمشق عالمه و به بنت دهین اللوز معروف بود و مولد نجم الدین به دمشق در سال 593 هَ. ق. بود. وی اسمراللون و نحیف بدن و تندذهن و مفرطالذکاء و فصیح زبان و کثیرالبراعه بود و کسی در بحث و جدل با او یارای برابری نداشت. و نزد شیخ ما حکیم مهذب الدین عبدالرحیم بن علی بصناعت طب اشتغال ورزید تا آنکه در آن صناعت متقن شد و در علوم حکمیه متمیز و در علم منطق قوی و ملیح التصنیف و نیکوتألیف و در علوم ادبیه فاضل بود و در ترسل و شعر دست داشت و عود نواختن میدانست و خطنیکو مینوشت و ملک مسعود صاحب آمد را بصناعت طب خدمت کرد و از او بهره مند شد و مسعود او را بوزارت برگزید و سپس بر او خشم گرفت و همه اموال او بستد و احمدبه دمشق شد و در آنجا اقامت کرد و جماعتی نزد او بصناعت طب اشتغال ورزیدند و او در دولت متمیز بود و صاحب جمال الدین بن مطروح در جواب نامه ای از او نوشته:
ﷲ درّ انامل شرفت
و سمت فاهدت انجماً زهرا
و کتابه لو أنها نزلت علی الَ
-ملکین ما ادعیا اذن سحرا
لم اقر سطراً من بلاغتها
الا رأیت الاَّیه الکبری
فاعجب لنجم فی فضائله
انسی الانام الشمس والبدرا.
و نجم الدین رحمه اﷲ بعلت حدت مزاج کم تحمل بود و باکسان مدارا نمیکرد و گروهی بجهت فضل وی باو حسد میورزیدند و قصد آزار او میکردند. وی روزی بر نهج تمثل این اشعار بر من بخواند:
و کنت سمعت ان الجن عند اسَ
-تراق السمع ترجم بالنجوم
فلما ان علوت و صرت نجماً
رمیت بکل شیطان رجیم.
و در آخر عمر خویش خدمت ملک اشرف بن ملک منصور صاحب حمص در تل باشر کرد و مدتی دراز نزد او بماند و در سیزدهم ذی القعده ٔ سال 652 هَ. ق. وفات کرد و برادر مادری او قاضی شهاب الدین بن العالمه مرا حکایت کرد که وی مسموم گشت و بمرد و از کتب نجم الدین راست: کتاب التدقیق فی الجمع و التفریق که در آن ذکر امراض و موارد تشابه و اختلاف هر یک از آنها با دیگری کرده است. و کتاب هتک الاستار فی تمویه الدخوار. تعالیق ماحصل له من التجارب و غیرها. شرح احادیث نبویه تتعلق بالطب. کتاب المهملات فی کتاب الکلیات. کتاب المدخل الی الطب. کتاب العلل و الاعراض. کتاب الاشارات المرشده فی الادویه المفرده - انتهی. و صاحب کشف الظنون وفات اورا در جائی 652 هَ. ق. و در موضع دیگر 656 هَ. ق.آورده است و کتاب تنبیهات العقول علی حل تشکیکات الفصول را نیز بدو نسبت دهد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی فنن. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح فی ماخذ العلماء علی الشعراء از او روایت کند. (الموشح چ مصر ص 347- 348).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی سلمه. کاتب عباس. بعربی شعرمی گفته و دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی سعید میبدی مکنی به ابوالفضل و ملقب به رشیدالدین. او راست: کشف الأسرار. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی القاسم دولت آبادی. او راست: کتاب اسباب الفقر والغنا.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی دؤاد فرج بن جریربن ملک بن عبداﷲبن عبادبن سلام بن عبدهندبن لخم بن مالک بن قیض بن منعهبن برجان بن دوس بن الدّئل بن امیّهبن حذیفهبن زهربن ایادبن نزاربن معدبن عدنان الأیادی القاضی. او بمروّت و عصبیت معروف و وی را با معتصم عباسی در این دو خصیصه اخبار مأثوره است. ابوعبیداﷲ مرزبانی در کتاب المرشد فی اخبار المتکلمین ذکر او آورده است و گوید اصل ابن ابی دؤاد از قریه ای به قنّسرین است و پدر وی بدانجا بازرگانی داشت و آنگاه که کودک بود پدر وی را با خود بشام برد ودر آنجا احمد بطلب علم و خاصه فقه و کلام گرائید و از پای ننشست تا رسید بدانجایگاه که رسید. وی مصاحبت هیّاج بن العلاء السلمی می کرد و از اصحاب واصل بن عطا بود ازینرو مذهب اعتزال گرفت. ابوالعیناء گوید هرگز رئیسی فصیح تر و نیکوبیانتر از وی ندیدم. او نخستین کس است که در مجلس خلفا جرأت به افتتاح کلام کرد چه تا آنوقت هیچکس را آن دلیری نبود که پیش از خلیفه سخن آغازد. و باز ابوالعیناء آرد که ابن ابی دؤاد شاعری نیکوشعر و فصیح و بلیغ است. مرزبانی گوید که دعبل بن علی الخزاعی در کتابی که نام های شعرا در آن گرد کرده است ذکر او آورده و ابیاتی دلکش از گفته های او روایت کرده است. ابن ابی دؤاد میگفت مرد باید سه طایفه را تبجیل و تقدیر کند، علماء و ولات و دوستان. چه آنکه علما را استخفاف کند دین خود تباه سازد و آنکه ولات را تخفیف کند دنیای خویش ضایع گذارد و آنکه دوستان را خوار دارد مروت را باطل کرده باشد. ابراهیم بن حسن گوید در خدمت مأمون بودیم و از بایعین عقبه و انساب آنان سخن میرفت و هریک بنوعی دیگر می گفتند در اینوقت ابن ابی دؤاد درآمد وچون سخنان ما بشنید نام یک یک بیعت کنندگان و کنای آنان و انساب هر یک بشمرد و مأمون گفت همنشین، مرد فاضلی چون احمد باید. احمد گفت اگر عالمی مجالست خلیفه ای کند خلیفه چون امیرالمؤمنین باید که نه تنها سخن آن عالم فهم کند بلکه بیش از آن عالم داند. ابوالعیناء گوید افشین بر عربیت و شجاعت ابودلف قاسم بن عیسی العجلی رشک میبرد و حیلت ها ساخت تا بجنایت و قتلی بربودلف گواهی دادند و افشین وی را بگرفت و پیش خواندو سیّاف بکشتن وی حاضر آمد و خبر به ابن ابی دؤاد رسید علی الحال با عده ای از حاضرین عدول خویش برنشست وبر افشین درآمد و دراینوقت ابودلف را بکشتن آورده بودند و بایستاد و گفت من رسول امیرالمؤمنین بسوی توباشم امیرالمؤمنین امر می کند که بر قاسم بن عیسی زیانی نیاری تا آنگاه که وی را تسلیم او کنی سپس روی بعدول کرد و گفت گواه باشید که من پیام خلیفه به افشین رسانیدم و باز گواه باشید که اکنون قاسم زنده و تندرست است و ایشان گفتند ما بر این جمله گواهیم. و بیرون شد و بفور نزد معتصم شد و گفت ای امیرمؤمنان ازتو پیامی گزارده ام که مرا نفرموده بودی و نیکوتر ازاین عمل عملی نباشد و من در آن برای خلیفه رجاء بهشت دارم و خبر بازگفت و امیرالمؤمنین رأی او بپسندید و کس فرستاد و قاسم را بیاوردند و آزاد کرد و مالی بوی بخشید و افشین را بر این قصد ملامت کرد. و باز گویند وقتی معتصم بر محمدبن جهم برمکی سخط کرد و فرمان کرد تا وی را گردن زنند چون ابن ابی دؤاد این بدید و وی را چاره ای بنمانده بود چه دراینوقت سر محمد بسته و بر نطع نشانده بودند کشتن را، گفت یا امیرالمؤمنین مال وی پس از کشتن چگونه تصرف کنی خلیفه گفت چه مرا از تصرف مال وی بازمیدارد گفت خدا و رسول او وعدل امیرالمؤمنین چه مال وارث راست تا تو بر آن بینه اقامت کنی. لکن تا وی در حیات است اگر خود او را به اقرار دارند کار سهل تر باشد خلیفه گفت او را به زندان فرستند تا در کار او نگرند و قتل وی تأخیر شد و مالی بر عهده گرفت و از کشتن رهائی یافت و جاحظ گوید معتصم بر مردی از اهل جزیره ٔ فراتیه غضب کرد و شمشیر و نطع حاضرآوردند و معتصم گناهان وی بر وی میشمرد و در آخر فرمان کرد تا گردن او بزنند ابن ابی دؤادگفت یا امیرالمؤمنین سبق السیف العذل در امر وی اندکی تأنّی فرمای چه او مظلوم است و خلیفه کمی آرام یافت ابن ابی دؤاد گوید درینوقت مرا بول تنگ گرفته بود چنانکه خودداری نمیتوانستم کردن و میدانستم که برخاستن من همان و کشته شدن مرد همان است جامه های خویش در زیر گردکردم و بر آن بشاشیدم تا آنگاه که مرد راخلاص دادم و سپس برخاستم معتصم در من نظر افکند و گفت ای اباعبداﷲ آیا به زیر تو آبی بود گفتم نه ای امیرمؤمنان و لکن چنین و چنین شد و معتصم بخندید و مرادعا کرد و گفت احسنت خدای تعالی ترا برکت دهاد و مرا خلعت داد و صدهزار درم فرمود. احمد بن عبدالرحمان کلبی می گفت ابن ابی دؤاد از تارک تا قدم همگی روح است. و لازون بن اسماعیل گوید هیچ کس را نسبت به کسی چنان فرمانبردار ندیدم که معتصم ابن ابی دؤاد را چنانکه از معتصم چیزی اندک در خواست می کردند و وی امتناع میکرد و سپس ابن ابی دؤاد بمجلس درمی آمد و درباره ٔ کسان خلیفه و مردم ثغور و اهل حرمین و ساکنین اقاصی مشرق و مغرب سخن میگفت و مال می طلبید و خلیفه بجملگی اجابت میکرد. روزی از معتصم هزارهزار درهم برای حفر نهری در اقاصی خراسان درخواست و خلیفه گفت مرا با این نهر بجائی بدان دوری چه کار است ابن ابی دؤاد گفت ای امیرمؤمنان خداوند متعال را از دورترین رعایا از تو همان پرسش خواهد بود که از نزدیکترین آنان و آنقدر رفق و ملاطفت بکار کرد تا خلیفه به اطلاق تمام آن مال فرمان داد. حسین بن الضحاک شاعر مشهور به یکی از اهل کلام گفت: ابن ابی دؤاد نزد ما لغت نداند و نزد شمااز کلام کم بهره باشد ونزد فقهاء از فقه اندک نصیب است اما نزد معتصم دانای لغت و کلام و فقه است و مقصودحسین از آن گفته این بود که معتصم را درباره ٔ او اعتقادی بیش از حدّ وی است. ابن ابی دؤاد در ابتداء اتصال خود بمأمون گوید: ما بمجلس قاضی یحیی بن اکثم بادیگر فقها حاضر می آمدیم و در یکی از روزها که نزد قاضی بودیم رسولی از مأمون بیامد و بقاضی گفت امیرالمؤمنین فرماید تا با جمع کسان و اصحاب بخدمت او شتابی و قاضی دوست نمی داشت که من با وی نزد خلیفه شوم لکن صریح نیز نتوانست مرا از ملازمت خویش منع کردن و همگی با قاضی بمجلس خلیفه رفتیم و در حضرت مأمون هریک بنوبت خویش ببحث درآمدیم و چون من بسخن آغاز کردم خلیفه متوجه من شد و گفته های من نیکو درک کرد و بپسندید و از نام من پرسید من نام و نسب خویش بگفتم، گفت تا غایت چه چیز ترا از رسیدن بخدمت ما بازداشت و من نخواستم بگویم یحیی این نخواست گفتم مانع زمان مقدرو وقت بنوشته بود مأمون گفت سپس میباید ترا تا در همه مجالس ما حاضر آئی گفتم فرمانبردارم. و بعد از آن در هر مجلس خلیفه حاضر میشدم و بازگویند آنگاه که یحیی بن اکثم را از خراسان به قضاء بصره فرستادند و هنوز بیش از بیست واند سال نداشت وی جماعتی از اهل علم را بصحبت خویش برگزید که یکی از آنان ابن ابی دؤاد بود و به سال دویست وچهار که مأمون به بغداد درآمد یحیی بن اکثم را گفت جمعی از اصحاب خویش بگزین تا مجالس من باشند و نزد من تردد کنند و او چهل تن از اصحاب خود برگزید که یکی از آنان ابن ابی دؤاد بود لکن چون آمد شد چهل تن بر خلیفه گران می آمد گفت تا ده تن از چهل تن اختیار کند و در این کرت یحیی، ابن ابی دؤاد را در آن ده تن قرار داد و باز خلیفه گفت از ده تن پنج کس انتخاب کنند و در این نوبت نیز یحیی ابن اکثم او را در شمار آن پنج تن آورد. و مأمون گاه مرگ بمعتصم وصیت کرد که پس از من ترا وزیری نباید تنها درهمه امور خویش از ابوعبداﷲ احمدبن ابی دؤاد استشارت کن چه فقط او اهل و مرد این کار است. و معتصم یحیی بن اکثم را از قضا عزل کرد و قاضی القضاتی احمد را داد واو را بخود نزدیک کرد تابدانجا که هیچ کار آشکار یا نهان جز به رای احمد نکرد. وابن ابی دؤاد امام احمدبن حنبل را در قول بخلق قرآن مغلوب ساخت واو را ببازگشت از آن عقیدت داشت و این بماه رمضان سال 220 بود پس از مرگ معتصم بزمان واثق کار و حال احمد رونقی تمام گرفت و بعد از وفات واثق در اول خلافت متوکل احمد را بیماری فالج افتاد ونیم ِ تن ِ او از کار بشد و متوکل بجای او شغل قضا، پسرش محمدبن احمد را داد و سپس بسال 236 هَ. ق. محمدرا عزل کرد و قضا به یحیی بن اکثم محول داشت. و واثق امر کرده بود که هر کس محمدبن عبدالملک الزیات وزیر را در هر جای بیند به احترام او برپای ایستد و ابن ابی دؤاد آنگاه که ابن زیات درمی آمد برمیخاست و روی بقبله بنماز می ایستاد و ابن الزیات در این باب گوید:
صلی الضّحی لمّا استفاد عداوتی
و اراه ینسک بعدها و یصوم
لاتعدمن َّ عداوه مسمومه
ترکتک تقعد تاره و تقوم.
و ابن ابی دؤاد را جماعتی از شعرای عصر مدح گفته اند و رازی گوید ابوتمام طائی را نزد ابن ابی دؤاد دیدم، مردی با وی، که قصیده ای از ابوتمام را در مدح احمد انشاد می کرد تا بدین بیت رسید:
لقد اَبَست مساوی کل ّ دهر
محاسن احمدبن ابی دؤاد
و ماسافرت فی الاَّفاق الاّ
و من جدواک راحلتی و زادی.
و ابن ابی دؤاد ابوتمام را گفت در این معنی ابتکارتراست یا از دیگر شاعران گرفته باشی ؟ ابوتمام گفت معنی مراست لکن در آن نزدیک شده ام به این بیت ابونواس که گوید:
و ان جرت الألفاظ منّا بمدحه
لغیرک انساناً فانت الّذی نعنی.
و روزی ابوتمام بر ابن ابی دؤاد درآمد و چند روزبود که او را دربانان به ابن ابی دؤاد راه نداده بودند و ابن ابی دؤاد بر کسان خود در این معنی تشدد کرد و به ابوتمام گفت مانا بر ما خشم آورده ای گفت خشم بریک کس توان آورد و تو همه کس باشی و بر همه کس خشم آوردن محال بود ابن ابی دؤاد گفت یا اباتمام آیا این گفته از کسی فرا گرفته ای گفت آری از گفته ٔ حاذق اخذ کرده ام [و مراد از حاذق ابونواس بود] که در حق فضل بن ربیع گوید:
و لیس ﷲ بمستنکر
ان یجمع العالم فی واحدِ.
و زمانیکه ابن ابی دؤاد تولیت مظالم داشت ابوتمام او را قصیده ای کرد و در آن تظلم نمود و ازجمله ٔ آن قصیده است:
اذا انت ضیّعت القریض و اهله
فلا عجب ان ضَیّعته الأعاجم
فقد هزّ عطفیه القریض تَرَفﱡعاً
بعدلک مذ صارت الیک المظالم
ولولا خلال سنّها الشعر مادری
بغاه العلی من أین تؤتی المکارم.
و نیز ابوتمام راست در مدح او:
ارأیت ای ّ سوالف و خدود
عنّت لنا بین اللّوی فزرود...
واذا اراداﷲ نشر فضیله
طویت اتاح لها لسان حسود.
و در مدح ابن ابی دؤاد، مروان بن ابی المحبوب گوید:
لقد حازت نزار کل ّ مجد
و مکرمه علی رغم الأعادی
فقل للفاخرین علی نزار
و منهم خندف و بنوایاد
رسول اﷲ و الخلفاء منّا
و منّا احمدبن ابی دؤاد
و لیس کمثلهم فی غیر قومی
بموجود الی یوم التناد
نبی ّ مرسل و ولاه عهد
و مهدی ّ الی الخیرات هادی.
و ابن ابی دؤاد غالب وقتها این قطعه میخواند، و نگفت که قطعه خود او راست یا از دیگریست:
ما انت بالسّبب الضعیف و انّما
نجح الأمور بقوّه الأسباب
فالیوم حاجتنا الیک و انّما
یدعی الطبیب لشدّه الأوصاب.
و هم غیر مرزبانی از ابوالعیناء روایت کند که وقتی معتصم بر خالدبن یزیدبن مزید الشیبانی بعلت عجز از اداء مالی سخط کرد و وی را از محل ولایت او بازخواند و بعقوبت وی بنشست. و از پیش یزید به ابن ابی دؤاد التجا کرده بود و او با معتصم در باب او شفاعت کرده و معتصم بعقوبت یزید بنشست ابن ابی دؤاد بمجلس خلیفه درآمد و زیرتر از جائیکه او را مقرر بود جای گرفت و معتصم او را گفت یا اباعبداﷲ چرا بجای خود ننشینی گفت جای من هم اینجاست که اکنون نشسته ام خلیفه پرسید از چه روی گفت از آن روی که مردمان گمان می بردند که جای من بدانجایست که توانم در کار مردی شفاعت کردن خلیفه گفت برخیز و بجای مقرر خود نشین. گفت با حق شفاعت یا بی آن ؟ خلیفه فرمود هم با حق شفاعت و او بر جای معهود خود قرار گرفت و سپس گفت اگر خلیفه یزید را خلعتی عطا نکند مردمان ندانند که امیرالمؤمنین از او خوشنود است خلیفه امر کرد تا یزید را خلعتی بدادند و باز ابن ابی دؤادگفت یزید و کسان او را شش ماهه اجری نداده اند اگر درینوقت امر به اداء آن شود چون صلتی نیز بحساب آید ومعتصم بگذاشتن آن مال نیز فرمان داد و یزید با خِلَع و مال از مجلس خلیفه بازگشت و مردمان در معابر بر نظاره ٔ عقوبت او گردآمده بودند و چون او بدانحال مراجعت کرد مردی از میان فریاد کرد که شکر خدای را بر رهائی تو ای سیّد عرب و یزید گفت خاموش ! واﷲ که سیّد عرب ابن ابی دؤاد باشد. و میان او و وزیر ابن الزیات منافسات و شحناء بود و حتی وقتی ابن زیات مردی را که در خدمت ابن ابی دؤاد بود و بقضاء حوائج او می پرداخت از رفتن نزد وی منع کرد و چون این خبر به احمد رسیدنزد وزیر شد و گفت خدایرا گواه میگیرم که آمدن من نزد تو نه از برای تکثیر قِلتّی یا تبدیل ذلتی بعزتی است لیکن امیرالمؤمنین بتو رتبتی داده است که گاه بدیدار تو ضرورت افتد و از اینروی آنگاه که بدیدار توآئیم برای امیرالمؤمنین است و آنگاه که در آمدن تأخیر کنیم برای تست. این بگفت و برخاست. و ابن ابی دؤاد را آن حدّ از مکارم و محامد است که بوصف درنگنجدو یکی از شعرا وقتی ابن الزیات وزیر را هفتاد بیت هجائی گفت و چون ابن ابی دؤاد بر آن آگاه شد گفت:
احسن من سبعین بیتاً هجا
جمعک معناهن فی بیت
ما احوج الملک الی مطره
یغسل عنک وَضَرَ الزّیت.
و چون این دو بیت بسمع وزیر رسید قطعه ٔ زیرین در جواب بگفت. و در آن اشاره است به آنکه یکی از اجداد ابن ابی دؤاد قیرفروشی داشته است:
یا ذاالذی یطمعفی هجونا
عرضت بی نفسک للموت
الزیت لایزری بأحسابنا
احسابنا معروفه البیت
قیّرتم الملک فلم تنقه
حتّی غسلنا القار بالزیت.
ودر ششم جمادی الاَّخره سال 233 هَ. ق. [پس از مرگ رقیب خود، وزیر ابن الزیات بصدواند روز یا پنجاه روز یا چهل وهفت روز] او را بیماری فالج افتاد و شغل قضاء به پسر وی ابوالولید محمدبن احمد دادند و این پسر را طریقه ٔ مرضیه ٔ پدر نبود و بدگویان وی بسیار شدند و سپاسداران وی کمی گرفتند تا آنجا که ابراهیم بن عباس صولی در حق وی گفت:
عفت مسا و تبدّت منک واضحهً
علی محاسِن َ ابقاها ابوک لکا
فقد تقدمت ابناء الکرام به
کما تقدم آباء اللئام بکا.
و ابن خلکان گوید حق این است که صولی در هر دو جانب مدح و ذم راه افراط و مبالغه رفته است. و ابوالولید بر مظالم عسکر و قضاء تا سال 237 هَ. ق. ببود و سپس متوکل بر قاضی احمد و پسر او محمد سخط کرد و در پنج روز مانده از صفر سال مذکوراو را از مظالم عزل کرد و بروز پنج شنبه پنج روز از ربیعالاول همان سال گذشته، از قضا نیز معزول داشت و بر اموال ابوالولید کسان گماشت و صدوبیست هزار دینار وگوهری به چهل هزار دینار از وی بستدند و از سرمن رای به بغداد نفی کردند و خلیفه قضاء به یحیی بن اکثم صیفی بازداد. و در آنمجلس که خلقی کثیر از گواهان گردآمده بودند تا بر ضیاع ماخوذه از ابن ابی دؤاد باقرار او گواهی آرند یکی از شهود که قاضی را با او سابقه ٔ نیکو نبود برخاست و گفت آیا ما گواهی توانیم داد بر آنچه که در این قباله است قاضی گفت نی نی ترا این پایگاه نیست و سپس روی بدیگر گواهان کرد و گفت شمایان شهادت دهید که بر نوشته های این نامه من معترفم و مرد شرمسار و کله خورده بر جای بنشست و مردمان را این دلیری قاضی در چنان وقت عجب آمد. و قاضی احمد به بیماری فالج خویش در محرم سال 240 هَ. ق. درگذشت و از او روایت کنند که گفته است مولد من به بصره به سال 160 هَ. ق. بود وباز گفته اند که او از قاضی یحیی بن اکثم به بیست سال بزاد برآمده تر بود و ابن خلکان گوید و این مخالف چیزیست که من در ترجمه ٔ یحیی آورده ام لکن چون یافتم نوشتم و خدای تعالی داناتر است. و پسر او محمد پیش از پدر به بیست روز در ذی حجه ٔ همان سال درگذشت رحمهاﷲعلیهما. و مرزبانی در کتاب خود اختلاف بسیاری در تاریخ وفات احمد و پسرش محمد ذکر کرده است و گوید متوکل محمد ابوالولید پسر ابن ابی دؤاد را بجای پدر قضا و مظالم عسکر داد سپس او را به روز چهارشنبه ٔبیستم صفر سال 240 هَ. ق. عزل کرد و بر بضاعت و ضیاع پدر و پسر عیون گماشت و پس از آن بر هزارهزار درهم صلح افتاد و ابوالولید محمدبن احمد در ذیقعده ٔ سال 240 هَ. ق. به بغداد وفات کرد و پدر او احمد بعد از او به بیست روز بمرد و صولی گوید سخط متوکل بر ابن ابی دؤاد237 هَ. ق. بود. سپس مرزبانی بعد از این آرد که: قاضی احمد در محرم سال 240 هَ. ق. فوت کرد و پسرش بیست روز پیش از اوبمرد و بعضی گفته اند پسر او در آخر سال 239 هَ. ق.در گذشت و موت هر دو به بغداد بود. و برخی گویند پسر در ذی حجه ٔ 239 هَ. ق. و پدر بروز شنبه هفت روز ازمحرم مانده سال 240 هَ. ق. درگذشته اند و میان مرگ آندو ماهی بوده است. ابوبکربن درید گوید: ابن ابی دؤاد دوستار ارباب ادب بود از هر شهر که بودند و جماعتی از آنان را نیز مؤونت و کفاف از او بود و به روز وفات وی جماعتی از آنان به در خانه ٔ او گردآمدند و گفتند کسی را که بر ساقه ٔ کرم و تاریخ ادب بود بخاک میسپارند و کس رثای او نمی کند و این وهن و تقصیری بزرگ است و چون تخت ابودؤاد برداشتند سه تن از آن جماعت بر پای ایستادند و یکی از آن سه گفت:
الیوم مات لسان الملک و السنن
و مات من کان یستعدی علی الزمن
و اظلمت سبل الاَّداب اذ حجبت
شمس المکارم فی غیم من الکفن
و دومی گفت:
ترک المنابر والسریر تواضعاً
و له منابر لویشاء و سریر
و لغیره یجبی الخراج و انّما
یجبی الیه محامدُ واجور.
و سومی گفت:
و لیس فتیق المسک ریح حنوطه
و لکنه ذاک الثناء المخلف
و لیس صریر النعش ما تسمعونه
و لکنه اصلاب قوم تقصف.
و ابوبکر جرجانی از ابوالعیناء ضریر آرد که می گفت هیچ کس را در دنیا مؤدب تر از ابن ابی دؤاد ندیدم هیچوقت من از نزد وی بیرون نشدم که او بغلام گوید ای غلام دست وی بگیر بلکه همیشه میگفت ای غلام با وی بیرون شو و این تعبیر را در امر خود از غیر او نشنیدم. رجوع به ابن خلکان چ طهران صص 22 تا 27 و مروج الذهب و تاریخ ابوالفضل بیهقی و نامه ٔ دانشوران شود. و بیهقی در تاریخ خود آورده است که: اسماعیل بن شهاب گوید از احمدبن ابی دؤاد شنیدم - و این احمد مردی بود که با قاضی القضاتی وزارت داشت و از وزیران روزگار محتشم تر بود و سه خلیفت را خدمت کرد احمد گفت یک شب در روزگار معتصم نیم شب بیدار شدم و هر چند حیلت کردم خوابم نیامد و غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم، با خویشتن گفتم چه خواهد بود! آواز دادم غلامی را که بمن نزدیک او بودی به هر وقت، نام وی سلام، گفتم بگوی تا اسپ زین کنند. گفت ای خداوند نیم شب است و فردانوبت تو نیست که خلیفه گفته است ترا که بفلان شغل مشغول خواهد شد و بار نخواهد داد، اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقت برنشستن نیست خاموش شدم که دانستم راست میگوید اما قرارنمی یافتم و دلم گواهی میداد که گفتی کاری افتاده است برخاستم و آوازدادم بخدمتگاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم و دست و روی بشستم و قرار نبود، تا در وقت بیامدم و جامه درپوشیدم و خری زین کرده بودند برنشستم و براندم و البته که ندانستم که کجا میروم آخر با خود گفتم که بدرگاه رفتن صوابتر هر چند پگاه است اگر بار یابمی خود بها و نعم و اگر نه باز گردم مگر این وسوسه از دل من دور شود و براندم تا درگاه، چون آنجا رسیدم حاجب نوبتی را آگاه کردم در ساعت نزدیک من آمد گفت سبب آمدن چیست بدین وقت و تو را مقرر است که از دی باز امیرالمؤمنین بنشاط مشغول است و جای تو نیست گفتم همچنین است که تو گوئی تو خداوند را از آمدن من آگاه کن اگر راه باشد بفرماید تا پیش روم و اگر نه باز گردم گفت سپاس دارم ودروقت برفت و درساعت بازآمد و گفت بسم اﷲ بار است درآی ! در رفتم. معتصم را دیدم سخت اندیشمند و تنها و بهیچ شغل مشغول نه. سلام کردم جواب داد و گفت یا اباعبداﷲ چرا دیر آمدی که دیری است که ترا چشم میداشتم چون این بشنیدم متحیر شدم گفتم یا امیرالمؤمنین من سخت پگاه آمده ام و پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است و بگمان بودم از باررفتن و نایافتن گفت خبرنداری که چه افتاده است گفتم ندارم گفت اناﷲ و انا الیه راجعون. بنشین تا بشنوی بنشستم گفت اینک این سگ ناخویشتن شناس نیم کافر بوالحسن افشین بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد و بابک خرم دین را برانداخت و روزگار دراز جنگ پیوست تا او را بگرفت و ما او را بدین سبب از حد اندازه افزون بنواختیم و درجه سخت بزرگ بنهادیم و همیشه وی را از ما حاجت این بود که دست او را بر بودلف قاسم بن عیسی الکرخی العجلی گشاده کنیم تا نعمت و ولایتش بستاند و او را بکشد که دانی که عداوت و عصبیت میان ایشان تا کدام جایگاه است و من او را هیچ اجابت نمیکردم از شایستگی و کارآمدگی بودلف و حق خدمت قدیم که دارد و دیگر دوستی که میان شما دوتن است و دوش سهوی افتاد که از بس افشین بگفت و چند بار ردکردم و بازنشد اجابت کردم و پس ازین اندیشمندم که هیچ شک نیست که او را چون روز شود بگیرند و مسکین خبر ندارد و نزدیک این مستحل برند و چندان است که بقبض وی درآید درساعت هلاک کندش گفتم اﷲ اﷲ یا امیرالمؤمنین که این خونیست که ایزد عزذکره نپسندد و آیات و اخبار خواندن گرفتم پس گفتم بودلف بنده ٔ خداوند است و سوار عرب است و مقرر است که وی در ولایت جبال چه کرد و چند اثر نمود وجانی در خطر نهاد تا قرار گرفت و اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی خاموش نباشند و درجوشندوبسیار فتنه برپای شود گفت یا اباعبداﷲ همچنین است که تو میگوئی و بر من این پوشیده نیست اما کار از دست من بشده است که افشین دوش دست من بگرفته است و عهدکرده ام بسوگندان مغلظه که او را از دست افشین نستانم و نفرمایم که او را بستانند گفتم یا امیرالمؤمنین این کار را درمان چیست گفت جز آن نشناسم که تو هم اکنون نزدیک افشین روی و اگر بارندهد خویشتن را اندرافکنی و بخواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی چنانکه البته بقلیل و کثیر از من هیچ پیغام ندهی و هیچ سخن نگوئی تا مگر حرمت ترا نگاه دارد که حال و محل توداند و دست از بودلف بردارد و وی را تباه نکند و بتو سپارد و پس اگر شفاعت تو رد کند قضا کار خود بکرد و هیچ درمان نیست احمد گفت من چون از خلیفه این بشنودم عقل از من زایل شد و بازگشتم و برنشستم و روی کردم بمحلت وزیری و تنی چند از کسان من که رسیده بودند با خویشتن بردم و دوسه سوار تاخته فرستادم بخانه ٔ ابودلف و من اسب تاختن گرفتم چنان که ندانستم که بر زمینم یا در آسمان طیلسان از من جداشده و من آگاه نه، چه روز نزدیک بود اندیشیدم که نباید که من دیرتر رسم و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده چون بدهلیز در سرای افشین رسیدم حجّاب و مرتبه داران وی بجمله پیش من دویدند بر عادت گذشته ندانستند که مرابعذری باز باید گردانید که افشین را سخت ناخوش و هول آید در چنان وقت آمدن من نزدیک وی، و مرا بسرای فرود آوردند و پرده برداشتند و من قوم خویش را مثال دادم تا بدهلیز بنشینند و گوش به آواز من دارند چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه ٔ صدر نشسته ونطعی پیش وی فرود صفّه بازکشیده و بودلف بشلواری و چشم ببسته آنجا بنشانده و سیّاف شمشیر برهنه بدست ایستاده و افشین با بودلف در مناظره و سیّاف منتظر آنکه بگوید دِه ! تا سرش بیندازد و چون چشم افشین بر من افتاد سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست و عادت من با وی چنان بود که چون نزدیک وی شدمی برابر آمدی و سر فرودکردی چنانکه سرش بسینه ٔ من رسیدی این روز از جای نجنبید واستخفافی بزرگ کرد من خود از آن نیندیشیدم و باک نداشتم که بشغلی بزرگ رفته بودم و بوسه بر روی وی دادم و بنشستم خود در من ننگریست و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم او را بدان مشغول کنم از پی آنکه نباید که سیّاف را گوید شمشیر بران و البته هیچ سوی من ننگریست فرا ایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مردک از ایشان بود و از زمین اسروشنه بود و عجم را شرف بر عرب نهادم هرچند که دانستم که اندر آن بزه بزرگست و لیکن از بهر بودلف، تا خون وی ریخته نشود و سخن نشنید گفتم یا امیر خدا مرا فدای تو کناد من از بهر قاسم عیسی را آمدم تا بارخدائی کنی و وی را بمن بخشی در این ترا چند مزد باشد. بخشم و استخفاف گفت: «نبخشیدم و نبخشم که وی را امیرالمؤمنین بمن داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید تا هرچه خواهم کنم که روزگار دراز است تا من اندرین آرزو بودم » من با خویشتن گفتم یا احمد سخن و توقیع تو در شرق و غرب روانست و تو از چنین سگی چنین استخفاف کشی باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید بباید کشید از بهر بودلف را برخاستم و سرش را ببوسیدم و بیقراری کردم سود نداشت و بار دگر کتفش بوسه دادم اجابت نکرد وباز بدستش آمدم وبوسه دادم و بدید که آهنگ زانو دارم که تا ببوسم و از آن پس بخشم مرا گفت تا کی از این خواهد بود بخدای اگر هزار بار زمین را ببوسی هیچ سود ندارد و اجابت نیابی. خشمی و دلتنگی سوی من شتافت چنانکه خوی از من بشد و با خود گفتم اینچنین مرداری و نیم کافری بر من چنان استخفاف میکند و چنین گزاف، مرا چرا باید کشید. از بهراین آزادمرد بودلف را خطری بکنم هر چه باداباد و روا دارم که این بکرده باشم که بمن هر بلائی رسد رسد پس بگفتم ای امیر مرا از آزادمردی آنچه آمد گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی و دانی که خلیفه و همه بزرگان حضرت وی چه آنان که ازتو بزرگترند و چه از تو خردترند مرا حرمت دارند و بمشرق و مغرب سخن من روانست و سپاس خدایرا عزوجل که ترا از این منت در گردن من حاصل نشد و حدیث من گذشت پیغام امیرالمؤمنین بشنو! میفرماید که قاسم عجلی را مکش و تعرض مکن و هم اکنون بخانه باز فرست که دست تواز وی کوتاه است و اگر او را بکشی ترا بدل وی قصاص کنم چون افشین این سخن بشنید لرزه براندام او افتاد و بدست و پای بمرد گفت این پیغام خداوند بحقیقت میگزاری گفتم آری هرگز شنوده ای که فرمانهای او را برگردانیده ام و آواز دادم قوم خویش را که در آئید. مردی سی چهل اندر آمدند مُزَکّی و معدل از هر دستی، ایشانراگفتم گواه باشید که من پیغام امیرالمؤمنین متعصم میگزارم بر این امیرابوالحسن افشین که میگوید بودلف قاسم را مکش و تعرض مکن و بخانه بازفرست که اگر وی رابکشی تو را بدل وی بکشند پس گفتم ای قاسم گفت لبیک گفتم تن درست هستی گفت هستم گفتم هیچ جراحت داری گفت ندارم کس های خود را نیز گفتم گواه باشید تن درست است و سلامتست گفتند گواهیم و من بخشم بازگشتم و اسب در تک افکندم چون مدهوشی و دلشده ای و همه راه با خود میگفتم کشتن او را محکم تر کردم که هم اکنون افشین بر اثر من دررسد و امیرالمؤمنین گوید من این پیغام ندادم بازگردد و قاسم را بکشد چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده مرا بازخواست و دررفتم بنشستم امیرالمؤمنین چون مرا بدید بر آن حال به بزرگی خویش فرمود خادمی را که عرق از روی من پاک میکرد و بتلطف گفت یا اباعبداﷲ ترا چه رسید گفتم زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد امروز آنچه بر روی من رسید در عمر خویش یاد ندارم دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها باید کشید. گفت قصه گوی. آغازکردم و آنچه رفته بود بشرح بازگفتم چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم آنگاه بر کتف آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پای شدم و افشین گفت اگر هزار بار زمین بوسه دهی سود ندارد قاسم را بخواهم کشت افشین رادیدم که از در درآمد با کمر و کلاه و من بفسردم و سخن را ببریدم و با خود گفتم این اتفاق بد بین که با امیرالمؤمنین تمام نگفتم از تو پیغامی که نداده بودی بگزاردم که قاسم را نکشد هم اکنون افشین حدیث پیغام کند و خلیفه گوید که من این پیغام نداده ام و رسوا شوم و قاسم کشته آید اندیشه ٔ من این بود ایزد عزذکره دیگر خواست که خلیفه را سخت درد کرده بود از بوسه دادن من بر سر و کتف و دو دست و آهنگ پای بوس کردن و گفتن او که اگر هزار بار بوسه دهی بر زمین سودی ندارد چون افشین بنشست بخشم، امیرالمؤمنین را گفت خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد امروز این پیغام درست هست که احمد آورد که او را نباید کشت ؟ معتصم گفت پیغام من است و کی تاکی شنیده بودی که بوعبداﷲ از ما و پدران ما پیغامی گزارد بکسی و نه راست باشد اگر ما دوش پس از الحاح که کردی ترا اجابت کردیم در باب قاسم بباید دانست که آن مرد چاکرزاده ٔ خاندان ماست خرد آن بودی که او را بخواندی و بجان بر وی منت نهادی و او را بخوبی و با خلعت باز خانه فرستادی و آنگاه آزرده کردن ابوعبداﷲ از همه زشت تر بود ولیکن هر کسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد و عجم عرب را چون دوست دارد با آنچه بدیشان رسیده است از شمشیر و نیزه ٔ ایشان ؟ بازگرد و پس ازین هشیارتر و خویشتن دارتر باش. افشین برخاست شکسته و بدست و پای مرده و برفت چون بازگشت معتصم گفت یا اباعبداﷲ چون روا داشتی پیغام ناداده گزاردن ؟ گفتم یا امیرالمؤمنین خون مسلمانی ریختن نپسندیدم و مرا مزد باشد و ایزد تعالی بدین دروغم نگیرد و چند آیت قرآن و اخبار پیغامبر بیاوردم. بخندید و گفت راست همین بایست کردن که کردی، و بخدای عزوجل سوگند خورم که افشین جان از من نبرد که او مسلمان نیست من بسیار دعا کردم و شادی کردم که قاسم جان بازیافت و بگریستم معتصم گفت حاجبی را بخوانید بخواندند بیامد. بگفت بخانه ٔ افشین رو با مرکب خاص ما و بودلف قاسم عیسی عجلی را برنشان و بسرای ابوعبداﷲ بازبر عزیزاً و مکرماً. حاجب برفت و من نیز بازگشتم و در راه درنگ میکردم تا دانستم که قاسم و حاجب بخانه ٔ من رسیده باشند پس بخانه با رفتم یافتم قاسم را در دهلیز نشسته چون مرا بدید در دست و پای من افتاد من او را در کنار گرفتم و ببوسیدم و در سرای بردم و نیکو بنشاندم و وی میگریست و مرا شکر میکرد گفتم مرا شکر مکن بلکه خدای عزّوجل و امیرالمؤمنین را شکر کن بجان نوکه بازیافتی و حاجب معتصم وی را بسوی خانه برد با کرامت بسیار.
در نامه ٔ دانشوران آمده است که: مسعودی در مروج الذهب آورده که بامدادی معتصم جوسق را خلوتگاه گزیده بود تا در جمع حریفان از شرب صبوحی بعشرت گذراند و ندیمانرا مقرر داشت تا هر کدام طعامی ترتیب داده با خویش حاضر کنند هر یک هر غذا را لذیذ پنداشتی با سعی کامل طبخ نموده در آن خلوتگاه حاضر نمودند آن محفل دلفریب را از اغذیه ٔ رنگارنگ و اطعمه ٔ گوناگون بیاراستند در آن نشاط مهنّا و بساط مهیّا ناگاه چشم خلیفه بر سلامه که غلام ابن ابی دؤاد بود بیفتاد گفت چنان دانم که اینک قاضی القضاه درآید و صفای مجلس اُنس را بکدورت شفاعات و عرض حاجات آمیخته کند و همی از پریشانی فلان هاشمی و نیازمندی فلان قرشی و گرفتاری فلان انصاری بمسامع ما برساند اکنون شما را گواه میگیرم که من امروز هیچ توسط از وی نپذیرم و هیچ حاجتش روانکنم در آن اثنا اتناخ حاجب وارد شد ابن ابی دؤاد را رخصت حضور طلب کرد معتصم با حضار گفت چگونه یافتید حدس مرا گفتند خوشتر آنکه بارندهی و رخصت انصرافش بخشی گفت وای بر شما اگر یکسال پیکر من به التهاب تب گرفتار بود بر من از ارتکاب آن کردار ناهنجار آسان تر باشد پس ابن ابی دؤاد درآمد و سلام کرده در جای خود بنشست و آغاز سخن کرد و حکایات نغز در میان آورد و بشیرین زبانی و طرفه رانی و نکته جوئی و بذله گوئی بزم را خرم و حریفان را سرخوش کرد و با ناخن مطایبات عقده ٔ کراهت و ملال از جبین خلیفه برگرفت آنگاه معتصم با حالت خوش و چهره ٔ گشاده روی به وی آورده گفت ایها القاضی هر یک از این مردم حسب الامر طعامی ترتیب داده اند تا کدامین در نزد من پسند افتد ولی بدان گونه که رای ترا در قضایا مسلم دانم ذوقت را نیز در غذاها مقدم دارم اکنون لذت هر یک بر ذائقه ٔ خویش بسپار و صنعت هر استاد عرضه کن پس احمد دیگی نزدیک کشید آستین برزد بتاراج دست گشاد چندان تناول کردکه اگر یک نفر صرف کردی سیر شدی خلیفه گفت ایها القاضی طریق تمیز نه این است و رسم آزمایش نه چنین شکم را از آن یک دیگ چنان پر کردی که الوان دیگر را در آن فضا راهی نتواند بود بناچار درباره ٔ دیگ نخستین سجل تحسین خواهی نوشت گفت یا امیرالمؤمنین باک مدار که من از هر دیگ همان مقدار خواهم خورد که اینک خوردم معتصم تبسم نموده گفت با کار خود باش چون قاضی از مأکولات دهان بست بتوصیف طباخان لب گشوده گفت طباخ این دیگ استاد قابلی بوده زیرا که زیره را کاسته و بر فلفلش بیفزوده است و آن دیگ دیگر سرکه را چنان زیاد وزیت را چندان اندک گرفته که گوئی حقیقت اعتدال در این دیگ موجود است پس جمله آن اطعمه را یکان یکان بطوری وصف کرد و طباخش را بستود که جمیع حاضرین خشنود شدند چون خلیفه و ندیمان بغذا مشغول شدند او نیز گاهی همراهی کرد و گاه از اخبار اکولان و نوادر پرخوارگان قصه آورد مانند معاویهبن ابی سفیان و عبیداﷲبن زیاد و حجاج بن یوسف و سلیمان بن عبدالملک و حاتم کیال و اسحاق حمامی چون مائده برداشتند و آن بساط برچیدند معتصم گفت ای قاضی القضاه اگر تو را حاجتی است در میان نه که قرین انجاح خواهد بود گفت ای امیرالمؤمنین سلیمان بن عبداﷲ نوفلی که یکی از بستگان تست روزگاری تیره دارد اگر پریشانی او را بی کمابیش معروض دارم البته خاطر خلیفه افسرده شود گفت از پریشانی او خاطر جمعدار هر عنایت که حالش بصلاح آورد مبذول دارم گفت او را پنجاه هزار درهم در کار است گفت محض خرسندی تو آن مبلغ را به وی ارزانی داشتم هرگاه مطلب دیگر داری معروض دار گفت خواهم خراج مزارع و منال ضیاع هارون بن معمر ببخشی گفت بخشیدم حاجت دیگر داری برگو راوی گویدسوگند با خدای که احمد از آن مجلس برنخاست تا سیزده طلب از وی بخواست و معتصم همگی را قبول کرد و او راکام روانمود آنگاه خلیفه را بدین عبارت دعا و ثنا گفت یا امیرالمؤمنین عمرک اﷲ طویلا بعمرک تخصب جنات رعیتک و یلین عیشهم و تنمو اموالهم و لازلت ممتعاً بالسلامه محبوا بالکرامه مدفوعاً عنک نوائب الایام، یعنی ای امیرالمؤمنین خدایت عمری دراز بخشد زیرا که تا سحاب زندگانی تو باران عدل فروریزد بوستان آمال رعیت خرم باشد و خدایشان عیشی گوارا و ثروتی بی پایان روزی کند امید آنکه همواره از استقامت مزاج و سلامت بدن تمتع بری و کرامت و بزرگواری تو را نصیب افتد و دست وبال از اختر اقبالت دور باد. چون احمد از مجلس بیرون شد معتصم گفت سوگند به اسم اعظم خدای این است آن کسی که مرد را زینت بخشد و صحبتش خرسندی آورد و با چندین هزار نفر از بنی نوع خود برابر باشد دیدید که چگونه وارد شد بچه شیرین بیانی سخن کرد با چه چرب زبانی اطعمه را بستود و تا چه حد ما را بگفتار نمکین و بیان خوش انبساط بخشید. بر سینه ٔ ملتمس وی کس دست رد نگذارد مگر آنکه شجره ٔ نژادش را ریشه پست و شاخه پلید باشد خدای داند که اگر در همین مجلس از من معادل ده هزارهزار درهم درخواست کرده بود مبذول میداشتم چه من بیقین دانم که انجاح مأمول و قبول مسئول وی مرا در دنیا نیکنامی بخشد و در آخرت سزای نیک دهد. و اما حکایت محنت احمدبن حنبل این است که او قرآن را قدیم می گفت و ابن ابی دؤاد را عقیدت بر حدوث کلام اﷲ بود و مأمون خلیفه نیز از پیش همین مذهب داشت و هر یک از این دو اعتقاد را در طبقات مسلمانان پیروان بود معتصم خواست تا پیشوایان این دو طریق با یکدیگر به بحث پردازند تا حق بدلیل آشکار آید و این تشاجر و شق عصا از میان برخیزد و امر کرد تا بمحضر وی مجلسی کردند و احمدحنبل و احمد ابی دؤاد در بحثی طویل براهین و حجج خویش بنمودند و در آخر ابن ابی دؤاد ببرهان فائق گشت وعجز احمد حنبل هویدا آمد لکن او با همه ٔ قصور ادله همچنان در معتقد خویش اصرار ورزید و خلیفه فرمان کردتا او را سی وهشت تازیانه بزدند و بزندان کردند. محمدبن مسعود عیاشی در تفسیر خویش از زبرقان یکی از اصحاب احمدبن ابی دؤاد روایت کند که روزی احمد از خدمت خلیفه بازآمد سخت غمین و آشفته و ما سبب پرسیدیم گفت امروز امری پیش آمدی که کاشکی من به بیست سال پیش از این مرده بودم تا چنین روز نمی دیدم گفتم آن امر چه بود گفت امروز سارقی در حضور خلیفه بدزدی خویش اعتراف کرد و خلیفه فقهای حضرت را بخواند و فتوا خواست وگفت دست سارق را از کجای بریدن باید گفتند از مرفق چه در وضو از ید مراد مقدار میان سرانگشتان تا آرنج است خلیفه مرا گفت قول تو چیست گفتم محل قطع معصم باشد چه در تیمم از فامسحوا بوجوهکم و ایدیکم مقصود از ید مجموع کف و اصابع است. سپس روی به ابوجعفر محمد جواد کرد و گفت تو چه گوئی و او گفت چون سوگند دهی اینک میگویم که هر دو فتوی خطا باشد و قطع ید سارق از مفصل پنج انگشتان و عظام مشط است گفت دلیل بر این دعوی چیست گفت قول رسول که گوید السجود علی سبعه اعضاء الوجه و الیدین که فرماید ان المساجد ﷲ و مراد از مساجد همین هفت اندام سجده است که خاص خدای عزوجل است و اگر بریده شود جای وظیفه ٔ سجده که حق خدای است بر جای نماند معتصم را تقریر ابوجعفر زیاده مقبول افتاد و ببریدن انگشتان سارق امر داد. و این حکایت را در روضات الجنات ذیلی طویل است بدانجا مراجعه شود. خوندمیر در حبیب السیر (ج 1 ص 292) آرد: چون واثق فوت شد [232 هَ. ق.] احمدبن ابی دواد [ابی دؤاد] که در آن زمان بر اکثر ارکان دولت فایق بود به اتفاق محمدبن عبدالملک الزیات قصد نمود که محمدبن واثق را بر مسند خلافت نشانند و ضیف گفت که شرم نمیدارید که شخصی را خلیفه می سازید که هنوز بدان مرتبه نرسیده که در عقب او کسی نماز گزارد این سخن مؤثر افتاده خلعت خلافت را بر قامت جعفربن المعتصم پوشانیدند و او را بمتوکل علی اﷲ ملقب گردانیدند. -انتهی. و رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1 ص 127، 138، 139 و مجمل التواریخ و القصص ص 359 و تاریخ بیهقی چ فیاض ص 172، 174، 175، 177 و رجوع به ابن ابی دؤاد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الحواری مکنی به ابوالحسن.از جمله ٔ اجله ٔ مشایخ شام. جنید درباره ٔ او گفت: احمدبن ابی الحواری ریحانهالشام. وی مرید ابوسلیمان دارانی بود. و صحبت سفیان بن عیینه و مروان بن معاویه القاری دریافته بود. از وی می آید که گفت: الدنیا مزبله مجمع الکلاب و اقل من الکلاب من عکف علیها فان الکلب یأخذ منه حاجته و ینصرف و المحب لها لایزول عنها و لایترکها بحال، یعنی دنیا چون مزبله است و جایگاه جمع شدن سگان. و کمتر از سگان باشد آنکه بر سر معلوم دنیابایستد، از آنچه سگ از مزبله حاجت خود روا کند و سیر شود و بازگردد و دوستدار دنیا هرگز از دنیا و جمع آن بازنگردد. و اهل دنیا را کمتر از سگان داشت و علت آورد که چون سگ بهره ٔ خود از مزبله برگیرد از آن فراتر شود و اما اهل دنیا پیوسته بر سر جمع کردن و محبت آن نشسته باشند و هرگز بازنگردند. وی اندر ابتدا طلب علم کرد و بدرجه ٔ ائمه رسید آنگاه آن کتب خود برداشت و بدریا برد و گفت: نعم الدلیل انت و اما الاشتغال بالدلیل بعد الوصول الی المدلول محال، گفت: نیکو دلیل و راهبری بودی تو ما را اما پس از رسیدن بمقصود مشغول بودن بدلیل محال بود. (نقل به اختصار از کشف المحجوب هجویری). شیخ فریدالدین عطار نیشابوری در تذکرهالأولیاء بعنوان احمد حواری (چ لیدن ج 1 ص 286) آرد که: آن شیخ کبیر آن امام خطیر آن زین زمان آن رکن جهان آن ولی قبه ٔ تواری قطب وقت احمد حواری رحمهاﷲعلیه یگانه ٔ وقت بود و در جمله ٔ فنون علوم عالم بود و در طریقت بیانی عالی داشت و در حقایق معتبر بود و در روایات و احادیث مقتدا بود و رجوع اهل عهد در واقعات بدو بود و از اکابر مشایخ شام بود و بهمه ٔ زبانها محمود بود تا بحدی که جنید گفت احمد حواری ریحان شام است. از مریدان ابوسلیمان دارانی بود و با سفیان عیینه صحبت داشته بود و سخن او را در دلها اثری عجب بود و در ابتدا بتحصیل علم بدرجه ٔ کمال رسید آنگاه کتب را برداشت و بدریا برد و گفت نیکو دلیل و راهبری بودی ما را اما از پس رسیدن بمقصود مشغول بودن بدلیل محال بود که دلیل تا آنگاه باید که مرید در راه بود چون پیش گاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت پس کتب را بدریا رها کرد و بسبب آن رنجهای عظیم کشید و مشایخ گفتند آن در حال سکر بود. نقل است که میان سلیمان دارانی و احمد حواری عهد بود که بهیچ چیز وی را مخالفت نکند. روزی سخن می گفت وی را گفت تنور تافته اند چه فرمائی ابوسلیمان جواب نداد سه بار بگفت ابوسلیمان گفت برو و در آنجا بنشین چون بر این حال ساعتی برآمد یاد آمدش گفت احمد را طلب کنید طلب کردند نیافتند گفت که در تنور بنگریت که با من عهد دارد که بهیچ چیز مرا مخالفت نکند چون بنگرستند در تنور بود موئی بر وی نسوخته بود. نقل است که گفت حوری را بخواب دیدم نوری داشت که میدرخشید گفتم ای حور روئی نیکو داری گفت آری یا احمد آن شب که بگریستی من آن آب دیده ٔ تو در روی خود مالیدم روی من چنین شد. و گفت بنده تایب نبود تاپشیمان نبود بدل و استغفار نکند بزبان و از عهده ٔ مظالم بیرون نیاید تا جهد نکند در عبادت چون چنین بودکه گفتم از توبه و اجتهاد زهد و صدق برخیزد و از صدق توکل برخیزد و از توکل استقامت برخیزد و از استقامت معرفت برخیزد بعد از آن لذت انس بود بعد از انس حیا بود بعد از حیا خوف بود از مکر و استدراج و در جمله این احوال از دل او مفارقت نکند از خوف آنکه نبایدکه این احوال برو زوال آید و از لقای حق بازماند. وگفت هرکه بشناسد آنچه ازو باید ترسید آسان شود بر وی دور بودن از هرچه او را نهی کرده اند از آن. و گفت هرکه عاقل تر بود بخدای عارف تر بود و هرکه بخدای عارف تر بود زود بمنزل رسد. و گفت رجا قوت خایفانست. و گفت فاضلترین گریستن گریستن بنده بود در فوت شدن اوقاتی که نه بر وجه بوده باشد. و گفت هرکه بدنیا نظر کندبنظر ارادت و دوستی حق تعالی نور فقر و زهد از دل اوبیرون برد. و گفت دنیا چون مزبله است و جایگاه جمعآمدن سگان است و کمتر از سگ باشد آنکه بر سر معلوم دنیا نشیند. هرکه نفس خویش را نشناسد او در دین خویش در غرور بود. و گفت مبتلا نگرداند حق تعالی هیچ بنده رابچیزی سخت تر از غفلت و سخت دلی. گفت انبیا مرگ را کراهیت داشته اند که از ذکر حق بازمانده اند و گفت دوستی خدای دوستی طاعت خدای بود و گفت دوستی خدایرا نشانی هست و آن دوستی طاعت اوست. و گفت هیچ دلیل نیست بر شناختن خدای جز خدای اما دلیل طلب کردن برای آداب خدمتست. و گفت هرکه دوست دارد که او را بخیر بشناسند یا نیکوئی او را یاد کنند او مشرکست در عبادت خدای تعالی بنزدیک این طایفه از بهر آنکه هرکه خدایرا بدوستی پرستد دوست ندارد که خدمت او را هیچ کس بیند جز مخدوم او. والسلام. جامی در نفحات الانس (چ هند ص 44) آرد:از طبقه ٔ اولیست. کنیت او ابوالحسین از اهل دمشق است صحبت داشته با ابوسلیمان دارانی و ابوعبداﷲ نباجی و غیر ایشان از مشایخ و وی را برادری بود محمدبن ابی الحواری از زهاد بود پدر وی ابوالحواری که نام وی میمون بود از متورعان و عارفان بود. خاندان ایشان خاندان زهد و ورع بود. مات رحمه اﷲ سنه ثلثین ومأتین و کان الجنید یقول احمدبن ابی الحواری ریحانهالشام. وی گفته که دنیا مزبله و مجمع سگانست و کمتر از سگ آن کس است که از وی دور نمیشود زیرا که سگ حاجت خود را از آن میگیرد و میرود و دوستدار وی از وی بهیچ حال جدا نمیشود. گویند که وی را با ابوسلیمان دارانی عهدی بود که هرگز مخالفت فرمان او نکند روزی ابوسلیمان در مجلس سخن میگفت احمد آمد و گفت تنور تافته شد چه میفرمائی. ابوسلیمان جواب نداد و دو سه بار تکرار کرد ابوسلیمان را دل بتنگ آمد گفت برو آنجا نشین ابوسلیمان ساعتی مشغول شد بعد از آن با یاد او آمد که احمد راچه گفتم گفت احمد را بجوئید که در تنور خواهد بود چون باز جستند وی را در تنور یافتند یکموی از وی ناسوخته - انتهی. وفات وی به سال 246 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی خالد. یکی از خوشنویسان معروف در خط عربی. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی خالد. رجوع به احمدبن یزید...شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی خالد الاحول. هندوشاه در تجارب السلف (ص 168) آرد: او ازمولی زادگان است. مردی داهی و عاقل و فَطِن و ادیب وکاتب و فصیح بود و در امور مملکت سداد و بصارت داشت. مأمون با او گفت که حسن بن سهل بسبب تغییر مزاج ازما منقطع شد میخواهم که وزارت بتو دهم. احمد گفت یاامیرالمؤمنین مرا از نام وزارت عفو کن و آنچه بر صاحب آن واجب باشد از من بطلب و میان من و میان غایت من منزلتی که دوست بدان امیدوار باشد و دشمن بترسد بگذار که بعد از غایات آفات است. مأمون از او آن بپسندید و وزارت به او تفویض کرد گویند چون مأمون طاهربن الحسین را امارت خراسان داد با احمد ابوخالدمشورت کرد احمد گفت این رأی نیکو است. مأمون گفت از آن ترسم که مرا خلع کند و غدری اندیشد. احمد گفت اگر چنین کند ضمان آن بر من. مأمون به این اعتماد خراسان را بطاهربن الحسین داد. بعد از مدتی از طاهر حرکات نامرضی صادر شد. مأمون نامه ای با تهدید تمام به او نوشت و او را از بیراهی منع کرد. طاهر آن نامه را جوابی نوشت و در عقب آن عاصی شد و نام مأمون را از خطبه بینداخت و خبر بمأمون رسید. احمدبن ابی خالد را بخواند و به او گفت بمشاورت تو خراسان را بطاهر دادم وتو ضامن عثرات او شده ای. اکنون می شنوم که سر از اطاعت من کشیده است و دم خلافت میزند، اگر تدبیر نکنی بازخواست بلیغ خواهی یافت. احمد گفت یا امیرالمؤمنین هم در این نزدیکی خبر هلاک او بشنوی. بعد از آن احمد جهت طاهر هدایا ترتیب کرد و طاهر کامخ دوست داشتی قدری کامخ مسموم از جمله ٔ هدایا بطاهر فرستاد. طاهر بخورد و درحال هلاک شد. و بعضی گویند احمد چون در فرستادن طاهر بخراسان رضا داد و خوی طاهر میدانست و ضامن عثرات او شده بود با خود اندیشه کرد که اگر طاهر روزی سر از اطاعت امیرالمؤمنین بکشد چاره ٔ من چه باشد؟پس خادمی عاقل را که بر او اعتماد داشت بطاهر بخشیدو قدری زهر بدو داد و گفت هر گاه طاهر خلاف طاعت کندو نام مأمون از خطبه بیندازد ببین که از طعامها چه دوست دارد، از این زهر قدری در آن طعام کن. خادم دید که طاهر مخالفت ظاهر کرد قدری زهر بدو داد و طاهر همان شب هلاک شد. و بشارت هلاک او بمأمون آوردند و احمد ابوخالد را در دل مأمون منزلت زیاده گشت و کار او ترقی کرد. احمد در سنه ٔاثنتی عشرهومأتین (212 هَ.ق.). وفات یافت. ابن الندیم گوید: احمدبن ابی خالد یکی از خوشنویسان معروف درخط عربی است. در مجمل التواریخ والقصص (ص 356) آمده:مأمون پس از عزل ابومحمد حسن بن سهل وزارت به ابوالعباس احمدبن ابی خالد الاحول داد مولی بنی عامربن لوّی از شام - انتهی. و رجوع به دستور الوزراء ص 68 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی خالد الضریر مکنی به ابوسعید.رجوع به احمدبن خالد الضریر مکنی به ابوسعید شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی خمیصه. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی خیثمه. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از او روایت کند. (الموشح چ مصر ص 27، صص 144- 146، ص 152، 154، 156، 171، 173، 203، 230، 239، 243، 254، 304، 359، 360، 362).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الخیر زرکوب مکنی به ابوالعباس شیرازی. [نیمه ٔ اول قرن هشتم] وی به معین و فخرالدین ملقب بوده و مؤلف تاریخی است از شهر شیراز«شیرازنامه » که آن را بعد از مراجعت از سفر حج در سال 744 هَ. ق. تألیف کرده و او غیر از این کتاب وقایع سلطنت شاه شیخ ابواسحاق اینجو را نیز در دو جلدنوشته بوده که حالیه در دست نیست. احمدبن ابی الخیر در انشاء کتاب شیرازنامه و تألیف آن چندان زحمتی بخود راه نداده و غالب مطالب آن را از کتب دیگران با عین عبارت برداشته و آنها را بنام خود تلفیق کرده و قسمت عمده ٔ وقایع تاریخی آن مقتبس از تاریخ وصاف است غالباً با عین عبارات وصاف و در آخر کتاب او فصلی است در ذکر طبقات ائمه و مشایخ شیراز. (تاریخ مغول).

احمد. (اِخ) ابن ابی داود ابوعبداﷲ. (الموشح ص 270، 341، 345).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی ذهل. رجوع به ابوذهل احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی سعید علائی. احمدبن علی بن حجر الهیثمی العسقلانی از او روایت دارد. رجوع به روضات الجنات ص 94 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الربیع المالقی مکنی به ابوالعباس. او از علمای نحو و حدیث و فقیه و راویه است. از مردم مالقه ٔ اسپانیا و وفات او به سال 409 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الرّجا مکنی به ابوالولید. در نامه ٔ دانشوران (ج 2 ص 275) آمده است که او: از مشاهیر علما و عرفای اواخر مائه ٔ دویم و اوایل مائه ٔ سیم هجریه است زمان هارون الرشید تا اوایل خلافت المتوکل علی اﷲ را دریافته. مولد و منشاء وی قریه ٔ ازاذانست که متصل بوده است بشهر هرات و او عالم بعلوم ظاهر و باطن است و از تلامیذ امام اجل عالم، احمد حنبل است بفنون فضایل آراسته بود و بخاری در صحیح خود از او حدیث نقل میکند و او در زمان ملوک طاهریه در هرات معروف و مشهور بود وطلحهبن طاهر را با وی اتحاد مخصوص و بسیاری از اهالی آن ملک از علوم ظاهر و باطن وی بمقامات عالیه رسیده ترقیات علمی و نفسانی نمودند. نقل است که در بدایت حال آن عالم اجل کامل، مالی بسیار نقدینه ٔ بیشمار داشت همه را در طلب اخذ حدیث و حج و غزا صرف کرده است پیوسته از هرات سفر میکرد هرگاه مال وی به آخر برسیدی بهرات مراجعت کردی دیگربار بعض املاک خود بفروختی و باز بسفر رفتی و حج کردی تا جمله مال خود بدین طریق نفقه کرد نقل است که وقتی یکی از دوستان او بچهارهزار درم محتاج شد نزد وی اظهار احتیاج نمود. چون به خانه ٔ خود رفت وی چهارهزار درم در کیسه کرده بنزد اوفرستاد. آن دوست مهم خود کفایت کرد پس از مدتی مبلغرا نقد کرده در صره بوی بازپس فرستاد ابوالولید قبول نکرد و پیغام فرستاد که من آن وجه را نداده بودم که پس بگیرم آن دوست برخاست و بنزدیک وی رفت و سلام کرد و آن عارف کامل گفت اگرنه رد سلام واجب بودی جواب سلام تو بازندادمی چهارهزار درم را چه قدر باشد که من آن را بازپس ستانم و هم نقل کرده اند که وقتی دیگر ازمکانی میگذشت شخصی را دید که بسمت خانه ٔ صاحب شرطه میبردند ماجری را پرسید گفتند چهارهزار درم مقروض است نزدیک رفته گفت او را رها نمائید و بگفت تا قرض اورا دادند و آنشخص خلاص گردید و آن عالم عامل روزگار زندگانی بقریه ٔ ازاذان هرات بسر میبرد تا در سال دویست وسی ودو هجری در زمان عبداﷲ از ملوک طاهریه دار باقی را بسرای فانی برگزید و در قریه ٔ ازاذان مدفون گردید. جامی نگاشته که قبر وی اکنون در قریه ٔ ازاذانست مردمان از هر گروه آن را زیارت نموده و بدان تبرک جویند و او را در طریق سیر و سلوک کلماتی بوده است بس عالی آنچه را که از آن کلمات بدست آمد در این مقام نوشته میشود از جمله آنهاست که گفته: عالم که علم خودرا در غیر موقع بخرج داد بدتر از جاهلیست که در جهل خود مانده باشد چه بر آن ضررها ناشی است و در این فسادی مترتب نه. حاصل آن است که نباید علم را بغیر اهل آن آموخت و نیز از کلمات نصیحت آیات اوست که گفته علم را چون با آداب آن آموختی از آن فایدت خواهی برد ومردمان از آن منتفع خواهند شد و چون غیر این باشد هر لحظه از آن ضرر کلی خواهی دید و ترا بمهالک خواهد افکند. وقتی کسی بسفری میرفت ازو وصیتی خواست گفت باهمراهان خود اگر بباطن نتوانی همراهی نمود بظاهر دوستی را از دست مده چه بدون اتحاد و انس نتوان سفرهای ظاهر و باطن را نمود. ازو پرسیدند یا شیخ مودت و اتحاد در میان دو نفر از چه پیدا گردد گفت چون از یکدیگر طمع دنیوی را ببرند قهراً دوستی پیدا گردد و در میان ایشان بماند و اگر غیر ازین شد لحظه ای بر جای نماند. رجا بفتح راء مهمله و جیم معجمه. آزاذان بزاء معجمه و الف و ذال معجمه و الف و نون از قراء هرات است و مؤلف حبیب السیر (ج 1 ص 292) آرد: در سنه ٔ اثنی وثلثین ومأتین (232 هَ. ق.). خواجه ابوالولید احمدبن ابوالرجا که جمال حالش بحلیه ٔ علوم ظاهر و باطن آرایش داشت و در حدیث رایت مهارت برمی افراشت در بلده ٔ فاخره ٔ هرات وفات یافت و در قریه ٔ آذان [ازاذان] مدفون گشت. و رجوع به ابوالولید احمدبن ابی الرجا شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الرجال. رجوع به احمد صفی الدین بن صالح... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الرضای حموی شامی. او راست: فصل الخطاب و ملتقی الحنه فی تناسخ الکاتب و السنه. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الروح. عیسی بن خلف مکنی به ابوالمواهب. وی از احفاد شیخ مرزوق رشیدی است. او راست: قره العین بمجمع البحرین که در سال 944 هَ. ق. از تألیف آن فراغت یافت. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی السرح. رجوع به ابن ابی السرح شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی سعد. رجوع به ص 30 کتاب محاسن اصفهان مافروخی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی سعدان مکنی به ابوبکر. از معتبرین فضلای عرفای مائه ٔ سیم هجری است و با معتضد و مکتفی و مقتدر معاصر بوده از اصحاب شیخ جنید بغدادی است و از اقران ابوعلی رودباری است. مولد و منشاء وی بغداد بوده بعلوم این طایفه زیاده مأنوس و بفهم کلام اینها از جمله پیش است. شیخ ابوالحسن حدیق و ابوالعباس فرغانی در حق وی گفته اند که در این زمان نمانده است این طایفه را مگر دو تن ابوعلی رودباری بمصر و ابوبکربن ابی سعدان بعراق و ابوبکر بفهم عبارات نزدیکتر از اوست. شیخ ابوعبداﷲبن خفیف که او را کتابیست در شرح حال این طایفه گفته است که وقتی در بغداد بودم با شیخ ابومحمد رویم بجهت نماز عید بمسجد شدیم پس از نماز مرا گفت ابن ابی سعدان را می شناسی گفتم آری گفت برو و او را گوی که امروز مارا بمجال است و مؤانست خود مشرف گرداند بفرموده ٔ وی برفتم در دهلیزخانه دریافتمش که آنجا غیر یکپاره بوریای پاره چیزی نبود و او در آنجا نشسته پس از نشستن و صحبت اداء رسالت از جانب شیخ ابومحمد کردم گفت از جای خیز این سفره را بگیر شخصی است در بیرون در بوی ده تا خوردنی بیاورد گفتم مگر اجابت دعوت شیخ ابومحمد رویم را نمی کنید گفت اجابت دعوت برادر دینی لازمست پس این حدیث برخواند روی عن علی علیه السلام ان رسول اﷲ صلی اﷲعلیه وآله وسلم دعی الی مأدبه و هی التی تسمونها الولیمه فقال قم بنا یا علی الی البیت نأکل کسیره لیحسن مواکلتنا من الناس، روایت شده است از علی علیه السلام که پیغمبر خدایرا خواندند بمأدبه که غذا وولیمه ٔ عروسی باشد فرمود برخیز یا علی تا به خانه رویم و خشک پاره نانی تغذیه نمائیم تا خوردن بمردم نیکو افتد که بحسب صورت حرص در خوردن غذا واقع نشود ابوعبداﷲ گوید من سفره بردم و بآن شخص دادم سه گرده نان و نان خورشی آورده بخوردیم آن گاه با هم به منزل شیخ ابومحمد رویم رفتیم و از این حکایت ارشاد میشود مرید به ترک حرص و شکم پروری و قناعت و هم اجابت کردن دعوت برادر دینی را. از کلمات او است که گفته هرکه باصوفیان صحبت دارد باید که وی را نفسی نبود دل نبود و ملک نبود چون بچیزی نگرد از اسباب این از بلوغ بمقصد خود بیفتد به آن نرسد در معنی این کلمات گفته اند که او را نفس نبود و دل نبود و ملک نبود یعنی بایست نفس و دل خود را بازگذارد و بگذرد از آن، و آنچه دارد و از این طایفه داند و چیزی را منسوب بخود نسازد ونیز از کلمات او است الصوفی هو الخارج عن النعوت و الرّسوم و الفقیر هو الفاقد للأسباب فقد السبب اوجب له اسم الفقر و سهل له الطریق الی المسبب، صوفی کسیست که از تأثیر و تصرف احوال و آثار بیرون آمده باشدیعنی احوال و آثار وی از آنچه در آن است بیرون نیارد و فقیر آنکسی است که دست از اسباب بدارد که دست بازداشتن از اسباب موجب است مر او را اسم فقر با آنکه بس آسانست راه بسوی مسبب اسباب که سبب رفع فقر است. و هم او راست من لم یتطرف فی التصوف فهو غبی ای جاهل،آنکس که در این طایفه بود و در تصوف او را سخنان طرفه و شگرف نبوده باشد او نادان است. یکی از بزرگان علما را نگاشته اند که از تلامیذ و اصحاب خود سخنان تازه می طلبیده و همواره میگفته است که گوشت قدید میاورید گوشت تازه بیاورید. سال وفات آن عارف کامل در تراجم این طبقه مسطور نیست همینقدر از ترجمه اش مستفاد میگردد که مقارن بوده است با اواخر مائه ٔ سیم هجری هو اﷲ العالم بحقایق الامور. (نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 159).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی سعیدبن جلال الدین میرانشاه بن تیمور. از تیموریان ماوراءالنهر. از 872 تا 899 هَ. ق. و او پسر بزرگتر سلطان سعید، میرزا سلطان ابوسعید بود ودر بلده ٔ فاخره ٔ سمرقند سلطنت میکرد و در غره ٔ ذیقعده ٔ سنه ٔ تسع و تسعین و ثمانمائه (899 هَ. ق.) وفات کرد. رجوع بحبط (ج 2 ص 238 و 268) شود. خوندمیر در حبیب السیر آرد که: او اسن اولاد امجاد سلطان سعید بود و در زمان حیات آنحضرت بحکومت سمرقند قیام مینمود بصفت رأفت اتصاف داشت و در زمان حکومت رایت نیکنامی برافراشت. چون خبر واقعه ٔ سلطان سعید را شنید بعزم تسخیر هراه از آب آمویه عبور فرمود اما در حدود اندخودخبر استیلاء میرزا سلطان حسین استماع کرده بمقتضای العود احمد معاودت نمود و تا آخر ایام حیات سلطنت سمرقند و بخارا تعلق به آن پادشاه سعادت انتما داشت و درسنه ٔ تسعوتسعین وثمانمائه به اجل طبیعی درگذشته ملک موروث ببرادر خود بازگذاشت. مشهور است که نوبتی سلطان محمود میرزا و عمر شیخ میرزا با یکدیگر اتفاق نموده لشکر بسمرقند کشیدند و سلطان احمد میرزا از شهر بیرون رفته مقابله و مقاتله ٔ برادران را پیشنهاد همت ساخت و در روزیکه هر دو سپاه در برابر یکدیگر صف قتال بیاراستند ناگاه خبر رسید که خواجه ناصرالدین عبیداﷲ بدان معرکه تشریف می آورند آن سه پادشاه جهت حرمت آن جناب عنان کشیده داشته دست به استعمال آلات قتال نبردند تا معلوم شود که سبب آمدن خواجه چیست و همان لحظه خواجه عبیداﷲ بدانجا رسیده بزلال موعظت و نصیحت نایره ٔ قتال و جدال را انطفا داد هر سه پادشاه را بصلح و صفا راضی ساخته فرمود تا در میان میدان شامیانه برافراشتند و میرزا احمد و میرزا سلطان محمود و میرزاعمر شیخ از صفوف خویش جدا شده بدانجا رفتند و هر یک بر زیلوچه نشسته در حضور خواجه عهد و پیمان در میان آوردند که من بعد با یکدیگر در مقام وفاق بوده و پیرامن نفاق نگردند آنگاه هر یک بسپاه خود پیوسته بولایت خویش رفتند و تا آخر ایام حیات بر جاده ٔ موافقت ثابت بودند. رجوع به حبط ج 2 صص 238- 240، ص 249، 250، 255، صص 257- 259، ص 262، 263، 279، 281 و 285 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی القاسم مکنی به ابن خلوف. رجوع به ابن خلوف احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی القاسم عبدالغنی. رجوع به قطری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الحسن النامقی. رجوع به احمدبن محمدبن جریر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمد زبیدی حنفی ملقب به زین الدین. رجوع به احمدبن احمدبن عبداللطیف شود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن احمدبن علی سمندی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمدبن محمدبن حسن. تلمیذ مسلم. محدث و صاحب تصنیف. وفات او به سال 325 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمدبن محمد عجمی شافعی مصری. در تاریخ و سیر و انساب و ایام عرب یگانه ٔ عصر خودبود و کتب بسیار گرد کرد. او راست شرح ثلاثیات بخاری و رساله ای در آثار نبویه. (1014- 1086 هَ. ق.).

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن احمدبن مهدی مدلجی کنانی معروف به عزالدین نسائی. عالم شافعی. وی در مدرسه ٔ فاضلیه ٔ قاهره تدریس کرد و در مکه به سال 716 هَ. ق. درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمد مکنی به ابوالعنایات. شاعر نابلسی نزیل دمشق از بلغای عهد خود. و وفات او به سال 1014 هَ. ق. بسن هشتادسالگی بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمدبن هشام سلمی نحوی مکنی به ابوجعفر و بمناسبت شهرت جد خود به ابن هشام معروف است. وی معاصر استاد جمال الدین ابومحمد عبداﷲبن یوسف بود و در سال 750 هَ. ق. وفات یافت. رجوع به روضات الجنات ص 456 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمد بندنیجی مکنی به ابوالعباس. محدث بغداد. متوفی به سال 615 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمد جیلانی. معاصر سلطان محمد فاتح. او راست: تاریخ ایاصوفیا که هنگام فتح آن را از یونانی بفارسی ترجمه و بمحمد اهداء کرده است و آن کتاب را نعمهاﷲبن احمد از فارسی بترکی برده است. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمد سروجی ملقب به زین الدین. او راست: تحفه الاصحاب.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمدبن زنک. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمد قربانی معروف به بیری رئیس. وی متن وقایه ٔ صدرالشریعه ٔ اول را بترکی نظم کرده. وفات وی به سال 972 هَ. ق. بوده است. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمد گیلانی. رجوع به احمدبن احمد جیلانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الاخشید. رجوع ابن الاخشید شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ادریس بن یحیی ماردینی حنفی. لقب وی شرف الدین است. وفات او به سال 728 هَ. ق. بود و او را منظومه ای است به نام نظم الدرر فی معرفهمنازل القمر در ده باب و آن را به دمشق کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ادریس صنهاجی قرافی مالکی. کنیت وی ابوالعباس و لقب او شهاب الدین است. وی از فقهاء مذهب مالکی بود و صاحب کشف الظنون که ظاهراً در هفت جای از کتاب خود از وی نام میبرد در شش جا او را مالکی و در یک جا (ج 2 ص 243 چ 1 اسلامبول) شافعی گفته و تألیفی نیز به نام قواعد فی فروع الشافعیه به او نسبت میدهد. سال وفات او را نیز در شش مورد ذکر کرده است، در دو موضع یعنی در کتاب استبصار فیما یدرک بالابصار و انوار البروق فی انواع الفروق سنه 682 هَ. ق. و چهار محل دیگرسنه 684 هَ. ق. آورده است و او راست: 1- الاجوبه الفاخره عن الاسئله القاصره دارای چند باب در رد یهود و نصاری. 2- الاحکام فی تمییز الفتوی عن الاحکام. و این ردّی است بر مخالفین خویش در امر فرق میان حکم و فتوی. 3- استبصار فیما یدرک بالابصار و آن شامل 50 مسئله است. 4- انوار البروق فی انواع الفروق و آن کتاب بزرگی است حاوی 540 مسئله ٔ فقهی. 5- تنقیح الفصول فی الاصول و آن جمع کتاب محصول با کتاب افاده عبدالوهاب مالکی است بر بیست باب و صد فصل و گویند شرحی نیز بر آن دارد و مولی حلولو را نیز بر تنقیح شرحی است. 6- ذخیره فی فروع المالکیه. 7- قواعد فی فروع الشافعیه. 8- شرح بر محصل فخرالدین محمدبن عمر رازی.رجوع به ص 50 و 57 و 91 و 162 و 341 و 529 ج 1 و ص 243ج 2 کشف الظنون چ 1 اسلامبول و روضات الجنات ص 91 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ارسلان. ملقب به نورالدوله. رجوع به آل افراسیاب شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الاسبر تکسینی مکنی به ابوالنصر و ملقب به سیف الدین. او راست ترجمه ٔ اسباب النزول ابن مطرف بفارسی. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسحاق بن ابراهیم ماهان بن بهمن بن نسک ارجانی فارسی معروف بموصلی. رجوع به الفهرست چ مصر ص 201 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسحاق بن ایوب مکنی به ابوبکر. رئیس شافعیه ٔ نیشابور. وی در خراسان و عراق و حجاز و جبل حدیث شنید و پنجاه و چند سال متصدی افتاء بود و بعقل و رأی مَثَل بود و او را کتبی در فقه و حدیث است. و وفات وی به سال 342 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمدبن سلامه. ملقب بشهاب الدین. قلیونی شافعی عالم مصری. او در اکثر علوم از جمله طب مهارت داشت و در قاهره بتدریس می پرداخت. او راست: رساله فی معرفه القبله بغیر آله. کتاب فی الطب و حواش علی شرح المنهاج و علی شرح التحریر و علی شرح ابی شجعلابن قاسم الغزی وعلی شرح الازهریه و علی شرح خالد علی الاجرومیه و علی شرح ایساغوجی لشیخ الاسلام و کتاب المعراج. و غیر آن. وفات او در سال 1069 هَ. ق. است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمدبن دمامینی سیواسی. رجوع به احمدبن احمدبن احمد دمامینی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی قسر کاتب. شعر بعربی می گفته و دیوان او صد ورقه است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی یزید. رجوع به احمدبن رکن الدین ابی یزید شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی کامل مکنی به ابوالعباس. خال یوسف بن یحیی المنجم. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر صص 303، 378).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی المجد ابراهیم خالدی ابیوردی شبذی (حافظ رشیدالدین) مکنی به ابوبکر. از مردم شبذ ابیورد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی محمد الیزیدی مکنی به ابوجعفر. حافظ ابوالقاسم بن عساکر در تاریخ دمشق گوید: احمدبن محمدبن یحیی بن المبارک بن المغیره ابوجعفر العدوی النحوی که پدر وی معروف به یزیدیست از ندماء مأمون بود وبا وی به دمشق شد و از آنجا بغزای روم رفت. وی از جد خویش ابومحمد یحیی و از ابوزید انصاری سماع دارد ومقری بود و دو برادر او عبیداﷲبن محمد و فضل بن محمدو برادرزاده ٔ وی محمدبن العباس و محمدبن ابی محمد و عون بن محمد و کندی و محمدبن عبدالملک الزّیات از او روایت کنند. و او اندکی قبل از سال 260 هَ. ق. وفات کرد. یاقوت گوید در کتاب ابوالفرج اصفهانی [یعنی اغانی] خواندم که گوید حدیث کرد ما را محمدبن العباس از پدر خویش و او از برادر خود ابوجعفر که روزی در قارا به خدمت مأمون شدم و او قصد غزو داشت و به خواندن این شعرها که در مدیح وی گفته بودم آغاز کردم:
یا قصر ذاالنخلات من بارا
انی حننت الیک من قارا
ابصرت اشجاراً علی نهر
فذکرت انهاراً و اشجارا
ﷲ ایّام نعمت بها
فی القفص احیاناً و فی بارا
اذ لا ازال ازور غانیه
الهو بهاو ازور خمّارا
لا استجیب لمن دعا لهدی
و اجیب شطّاراً و دعّارا
اعصی النصیح و کل ّ عاذله
و اطیع اوتاراً و مزمارا.
گوید در اینجا مأمون بخشم رفت و گفت من در برابر دشمن صف آراسته و مردمان را بغزو تشجیع کنم و تو نزهت بغداد را بیاد ایشان آری. گفتم ای امیرمؤمنان، الشی ٔ بتمامه. سپس خواندن گرفتم:
و صحوت بالمأمون من سکری
و رأیت خیر الأمر ما اختارا
و رأیت طاعته مودّیه
للفرض اعلاناً و اًسرارا
فخلعت ثوب الهزل من عنقی
و رضیت دارالجدّلی دارا
و ظللت معتصماً بطاعته
و جواره و کفی به جارا
ان حل ّ ارضاً فَهْی َ لی وطن
و اسیر عنها حیثما سارا.
پس یحیی بن اکثم گفت یا امیرالمؤمنین او گوید در اول در مستی و خسار بودم و پس آنرا ترک گفتم و از آن بازآمدم و طاعت خلیفه ٔ خود برگزیدم و دانستم که رشد در طاعت او باشد. و غضب مأمون فرونشست و خاموش گشت. و احمدبن یزیدی راست این بیت که در آن تمام حروف معجم را جمع کرده است:
و لقد شجتنی طفله برزت صحی
کالشمس خثمأالعظام بذی الغضا.
و ابوبکر زبیدی ذکر یزیدی آورده است و گوید او در علم اشرف و امثل افراد خاندان خویش است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی مرعشی حنفی مکنی به ابوالعباس. متوفی به سال 872 هَ. ق. او راست: کنوزالفقه. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی المؤید محمودی نسفی. او راست: نظم الجامع الکبیر محمدبن حسن شیبانی در چند قصیده که به سال 515 هَ. ق. به اتمام رسانیده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی نافع الموصلی مکنی به ابوسلمه. تابعی است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالنجم مکنی به ابوالرمیل. شاعری است از آل ابوالنجم. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی نصر الحصیب الأقریطشی. رجوع بروضات الجنات ص 66 س 2 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الولید. رجوع به احمدبن ابی دؤاد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی یعقوب اسحاق بن ایوب بن یزیدبن عبدالرحمان بن نوح صِبْغی نیشابوری مکنی به ابوبکر یکی از علماء و فقهاء بزرگ نیشابور. او راست: کتاب فضائل خلفاء الاربعه. ولادت وی به سال 258 هَ. ق. و وفاتش در سال 342 هَ.ق. بوده است. رجوع به ص 199 ج 2 کشف الظنون چ 1 استانبول و ص 19 ج 6 تاج العروس و ورق 349 انساب سمعانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمدبن حمزه الرملی الانصاری ملقب به شهاب الدین. وی اجرومیه ٔ ابن آجروم را شرح کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی یعقوب اسحاق بن جعفربن واضح الاخباری العباسی. ابوعمر محمدبن یوسف بن یعقوب مصری کندی مورخ ذکر او در تاریخ خویش که از سال 280 هَ. ق. آغاز کرده آورده است و گوید: احمدبن اسحاق بن واضح از موالی بنی هاشم است و وفات او به سال 284 هَ. ق. بوده است و او را تصانیف بسیار است از جمله: کتاب تاریخ کبیر [و مؤلف مجمل التواریخ و القصص ظاهراً از این کتاب مستفید بوده است. رجوع بمجمل ص 229، 271 و 278 شود]. کتاب اسماء البلدان در یک مجلد. کتاب فی اخبار الامم السالفه و این کتابی کوچک است. کتاب مشاکله الناس لزمانهم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی یعقوب مولی ولدالعباس که سعید ابوعبداﷲ محمدبن احمد تمیمی مصاحب او بود. رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 87 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمدبن اخی شافعی. یاقوت گوید او مردی از اهل ادب بود. و جماعتی از اعیان علما را دیدم که بنقل از خط وی مباهات میکردند و من خط او دیدم خوش دیدار نیست لکن متقن الضبط است و کسی را نیافتم که از او ذکری کرده باشد تنها خط او را در آخر کتابی دیدم که نوشته بود: کتبه احمدبن احمدالمعروف باخی شافعی وراق ابن عبدوس الجهشیاری. و این جهشیاری همانست که دیوان بحتری و جز او را گرد کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمد مکنی به ابن القاص طبری و ابوالعباس. رجوع به ابن قاص و رجوع به احمدبن ابی احمد طبری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمدبن ابی القاسم. رجوع به احمد ابوالمظفر شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمدبن احمد دمامینی سیواسی. او راست: مجمع الاقوال فی الحکم والامثال بزبان فارسی. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمدبن احمدبن عبداللطیف شرجی زبیدی حنفی ملقب به زین الدین و مکنی به ابوالعباس. او راست: نزهه الاحباب و مختصر صحیح بخاری و کتاب الفوائد و الصلاه و العوائد و طبقات الخواص. وفات او به سال 898 هَ. ق. بوده است. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمدبن محمدبن عیسی برنسی معروف به زروق. متوفی 899 هَ. ق. او راست: شرح الحزب الاعظم علی بن عبداﷲبن عبدالحمید.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن احمدبن محمد سودانی معروف به بابا ازعلمای مغرب. او بسال 1032 هَ. ق. درگذشته است. و در مراکش و الجزائر شهرتی بسزا داشته است. او راست تصنیفات بسیار از آنجمله کتاب الدیباج او معروف است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی حفص کبیر بخاری. او راست: فتاوی ابی عبداﷲ.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الحسن علی بن یوسف قرشی بونی. او راست: هدایه القاصدین و نهایه الواصلین. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسحاق بن البهلول بن حسان بن سنان ابوجعفر التنوخی، انباری الاصل. او بیست سال متولی قضاء مدینهالمنصور بود و یازده شب از ربیعالاَّخر رفته سال 318 هَ. ق. بهشتادوهشت سالگی درگذشت. مولد او انبار بسنه ٔ 231 هَ. ق. بود. ابوبکر خطیب گوید وی حدیث بسیار روایت کرد واز ابولهب محمدبن العلاء یک حدیث داشت و از وی دارقطنی و ابوحفص بن شاهین و مخلص و جماعتی دیگر روایت کرده اند. و احمد در روایات ثقه است. و طلحهبن محمدبن جعفر آنجا که از قضات بغداد نام برد، گوید: احمدبن اسحاق بن البهلول عظیم القدر واسعالأدب تام المروءه حسن المعرفه بمذهب اهل عراق است لیکن ادب وی غلبه دارد. و پدر وی اسحاق را مسندی کبیر و نیکوست و او ثقه است. واز این خاندان مردانی برخاسته اند از آنجمله بهلول بن حسان و پس پسر وی اسحاق و بعد از او اولاد اسحاق میباشند و احمدبن اسحاق از سال 296 هَ. ق. تا ربیعالاَّخر سنه ٔ 316 هَ. ق. قضاء مدینهالمنصور داشت سپس منصب قضا ترک گفت. و او در آنچه حدیث کرده نیکوضبط و در علوم مختلف صاحب فتواست از جمله در فقه بمذهب ابوحنیفه و اصحاب او، مگر در مسائلی اندک که با ابوحنیفه وپیروان او مخالفت ورزیده است. و در لغت تام العلم و بنحو بر مذهب کوفیان تسلطی تمام داشت و در آن کتابی کرده است و شعر بسیار از قدیم و جدید و اخبار طوال از بر داشت و بعلم سیر و تفسیر دانا بود و هم شاعری بسیارشعر و خطیبی نیکوخطابه و زبان آور و نیکوبیان و در ترسل و مکاتب و مخاطب بلیغ و با این همه وَرِع و در حکم و قضا درشت و سخت گیر بود و خطی نیکو داشت. و از دست موفق باﷲ الناصر لدین اﷲ در سال 276 هَ. ق. مقلد قضاء انبار و هیت و طریق فرات شد و بار دیگر از قبل ناصر تصدی قضا کرد سپس از جانب معتضد هم این منصب کفالت کرد و باز در سال 292 هَ. ق. مکتفی قضاء بعض شهرهای جبل بدو گذاشت و او امتناع ورزید و در سال 296 پس از فتنه ٔ ابن المعتز، مقتدر باﷲ قضاء مدینهالمنصور، مدینهالسلام و دو طسوج قطربل و مسکن و انبار و هیت و طریق فرات را بدو محول کرد و پس از چند سال، قضاء مجموع اهواز و نواحی آن را بعد ازوفات قاضی آنجا محمدبن خلف معروف بوکیع بر قلمرو قضاء وی مزید کرد وهم بدان مقام ببود تا سال 317 هَ. ق. که از شغل خویش کناره جست. ابونصر یوسف بن عمربن القاضی ابی عمر محمدبن یوسف گوید: آنگاه که من جوانی نورس بودم با ابوالحسین که در آن وقت قاضی القضات بود در سواد بدربار المقتدرباﷲ حاضر می آمدم و در بعض مواکب ابوجعفر را میدیدم که او نیز همینکه چشم پدرم بدو می افتاد بجانب او می شد و نزد او می نشست و از شعر و ادب و علم سخن راندن می گرفتند. تا عده ای کثیر از خدم چنانکه مردمان بر معرکه گیران و قصاصان گرد آیند گرد آندو حلقه میزدند و از بحث و مذاکره ٔ آندو لذت میبردند روزی ابوجعفر بیتی که اکنون از خاطر من بشده است بخواند و پدر من گفت ایهاالقاضی من این بیت بروایتی خلاف این شنیده ام و ابوجعفر فریادی سخت برآورد و گفت خاموش شو با چون منی این گوئی که پانزده هزار بیت از شعر خود و اضعاف و اضعاف و اضعاف آن از دیگران محفوظم و کلمه ٔ اضعاف چند بار تکرار کرد و در روایت عبدالرحیم آمده است که گفت ایعجب ! بمن این گوئی در حالیکه بیست واندهزار بیت از شعر خود علاوه بر شعر دیگران از بردارم و پدر مرا باحترام سن و مکانت وی شرم آمد و دم فروبست. و باز ابونصر یوسف بن عمر گوید که: قاضی ابوطالب محمدبن القاضی ابی جعفربن البهلول مرا گفت: روزی با پدر خویش به جنازه ٔ یکی از وجوه اهل بغداد بودیم و ابوجعفر طبری در جنب پدر من جای گرفته بود و پدر من صاحب عزا را تعزیت میگفت و با انشاد اشعار و روایت اخبار پند وتسلیت میداد طبری نیز در آن زمینه دنبال سخن او گرفت و سپس دامنه ٔ مذاکرات پدرم و ابن جریر وسعت یافت ودر فنون بسیاری از ادب و علم ببحث درآمدند و حاضران مجلس را آن سخنان خوش می آمد و شگفتی مینمودند تا روز تنگ شد و بپراکندیم و من از پی پدر میرفتم پدرم بمن گفت پسرکم دانی این شیخ که امروز با او بمذاکره پرداختیم چه کس بود گفتم یا سیدی آیا او را نشناسی گفت نی گفتم این ابوجعفر محمدبن جریر طبریست گفت افسوس:تو نیک رفیقی نیستی گفتم چگونه مولای من گفت اگر بمن گفته بودی او کیست من از لونی دیگر با وی سخن میکردم این مرد بحفظ و احاطه بصنوف علوم مشهور است و من بناء بحث مذاکره ٔ خود با وی بر طراز و رتبت وی ننهادم. یوسف گوید: مدتی بر این بگذشت و در ماتم دیگری از بغدادیان بودیم و طبری از در درآمد. من آهسته بپدرم گفتم اینک ابوجعفر طبری است که از مقابل ما می آید پدرم به او اشاره کرد که در جانب وی جای گیرد و جای بازکردیم و او بنشست و پدرم با وی بمصاحبه پرداخت و مباحثی از ادب و جز آن در میان آمد و نام هر قصیده که برده میشد محمدبن جریر ابیاتی چند از آن میخواند و پدرم آنروز تا ظهر لحظه ای ساکت نماند و حضار را تقصیرطبری ظاهر آمد سپس برخاستیم و پدرم گفت اکنون داد خویش دادم. و این ابوجعفر تنوخی را کتابی است در نحو بمذهب کوفیین. ابوعلی تنوخی از ابوالحسین علی بن هشام بن عبداﷲ معروف به ابن ابی قیراط کاتب ابن فرات و از ابومحمد عبداﷲبن علی ذکویه کاتب نصر قشوری و ابوطیب محمدبن احمد الکلواذانی کاتب ابن الفرات روایت کند که آنان گفتند با ابوالحسن بن فرات در دوره ٔ وزارت دوم ابن الفرات بروز پنجشنبه بیست وپنجم جمادی الاَّخره سال 311 هَ. ق. در دربار مقتدر خلیفه بودیم و ابن قلیجه را که او را علی بن عیسی در وزارت اولی خویش نزد قرامطه فرستاده بود حاضر آورده بودند و در آن مجلس در حضور ما اعتراض آوردند بر علی بن عیسی که او مبتدئاً رسول بقرامطه فرستاه است سپس آنان با او مکاتبه کرده اند و از وی بیل و کلند و طلق و عده ای حوائج دیگر خواسته اند علی بن عیسی همه ٔ خواهشهای آنان را بجای آورده و خواسته های ایشانرا بقرامطه فرستاده است و ابن الفرات علی بن عیسی را در آن مجلس حاضر آورده بود با نامه ای بخط ابن ثوابه در جواب قرامطه و ارسال حوائج ایشان و علی بن عیسی بخط خویش پاره ای اصلاحات در نامه کرده بود و در آن نامه اصلا اشاره به اینکه شما بعلت عصیانتان به امیرالمؤمنین و مخالفتتان با اجماع مسلمین وشق عصای مسلمانان از ملت اسلام خارج باشید نکرده بلکه تنها گفته بود که شما از اهل رشاد و سداد نیستید ودر جمله ٔ اهل عناد و فسادید و ابن فرات به علی بن عیسی اعتراض کرده گفت ویحک تو این عقیدت داری که قرامطه مسلمانانند در صورتیکه تمام مسلمین اجماع دارند براینکه ایشان اهل ردّه اند نماز نگذارند و روزه نگیرند و به آنان طلق فرستی (و طلق چیزیست که چون ببدن مالند آتش در آن تأثیر نکند). علی بن عیسی گفت من درین کار مصلحت میدیدم و میخواستم با رفق و مدارا و بی جنگ آنان را بطاعت بازگردانم. ابن فرات رو به ابی عمر قاضی کرده گفت ای اباعمر در این تو چه گوئی خط و اقراری بستان و مطلب را کوتاه کن و متوجه علی ّبن عیسی شده گفت ای مرد بدان چیز اقرار کردی که اگر امامی مرتکب آن بشود مسلمین از ترک طاعت وی ناگزیر باشند و علی بن عیسی در این وقت نظری تیز در وی افکند چه میدانست که مقتدر در قرب آن مجلس است و بگفتار آنان گوش دارد لکن حاضرین مجلس او را نمی بینند و ابن فرات میکوشید که علی بن عیسی بخط خویش چیزی بنویسد و او ننوشت و قاضی گفت غلط و اشتباهی کرده است و من بیش از این نتوانم گفت و علی بن فرات گفت این خط و نامه ٔ اوست که بر کرده ٔ او گواه است سپس به ابوجعفر احمدبن اسحاق بن بهلول قاضی توجه کرد و گفت ای اباجعفر رأی تو در این باب چیست. ابوجعفر گفت اگر وزیر اجازت دهد آنچه راکه من در این باب میدانم و بر من یقین است بشرح بازگویم گفت بگو گفت: آنچه که مرا درست شده است این است که این مرد و اشاره به علی بن عیسی کرد با دو نامه که بقرامطه در وزارت خویش نوشته است یکی مبتدئاً و دیگری در جواب نامه ٔ آنان و خون 3000 مسلمان را خریده است در حالیکه آن سه هزار تن اموال و نعمت ها نیز با خود همراه داشتند و ایشان با نعم و اموال خویش سالم و تندرست به اوطان خویش بازگشته اند و هر کس از نظر طلب صلح و بغلط افکندن دشمن چنین نامه ای کند چیزی بر او واجب نیاید ابن فرات گفت در این چه گوئی که قرامطه را مسلمان خوانده است گفت اگر او خبر از کفر آنان نداشته و ایشان در نامه ٔ خود به بسم اﷲ و صلوات بر رسول او محمد آغاز کرده اند و خود را مسلمان خوانده اند و میگویند که فقط در امام سخن دارند اطلاق نام کفر برآنان نشود. گفت در امر طلق چه گوئی که او بدشمنان امام می فرستد که اگربتن مالند هیچ آتشی به آنان اثر نکند و در این وقت بر ابی جعفر به انکار بانگ زد و گفت در این معنی چه گوئی ابن بهلول رو به علی بن عیسی کرد و گفت تو این طلق که اثرش این است بقرامطه فرستادی علی بن عیسی گفت نی. ابن فرات گفت این است رسول و ثقه ٔ تو ابن قلیجه که بدان اقرار کرده است قاضی گفت این را اقرار نگویند این ادّعاست و بیّنه میخواهند ابن فرات گفت او ثقه ٔ علی بن عیسی بوده است که به این کار وی را مأمور کرده است گفت تنها در امر حمل نامه او را ثقه شمرده است و در غیر این مورد ثقه شمردن وی ابن قلیجه را دلیل خواهد. ابن فرات گفت تو وکیل علی بن عیسی ای و از جانب وی احتجاج کنی در صورتیکه تو قاضی و حاکمی گفت لکن حق گویم چنانکه درباره ٔ وزیر ایّده اﷲ تعالی آنوقت که حامدبن عباس در وزارت خود بر وزیر اعزّه اﷲ حیلت برانگیخته بود بزرگتر از این، گفتم.اگر در آنوقت بحق نبوده ام اکنون نیز نیستم و ابن فرات خاموش شد و سپس رو به علی بن عیسی کرد و گفت ای قرمطی علی گفت ای وزیر آیا من قرمطی باشم ؟ و در عقیب این راوی قصه ای طویل آرد که مربوط بترجمه ٔ ابن بهلول نیست و یاقوت گوید از این رو آن قصه را حذف کرده ام. و ابوالحسن علی بن هشام بن ابی قیراط گوید با پدرم بر ابی جعفر احمدبن اسحاق داخل شدیم و پدر از او این قصه پرسید. ابوجعفر گفت من و ابوعمر و علی بن عیسی و حامدبن عباس در حضرت خلیفه با گروهی از خواص وی بودیم و همه ٔ آنان از وزیر ایده اﷲ منحرف و بدخواه او بودند در این هنگام حامد مردی سپاهی را حاضر آورد و ادعا کرد که وی او را در مراجعت از اردبیل بقزوین و اصفهان و بصره یافته است و او بدون پرسش اقرار کرده که رسول ابن فرات بسوی ابن ابی الساج است در باب عقد امامت برای مردی از خاندان طالبیین مقیم طبرستان و تقویت ابن ابی الساج او را و گسیل داشتن وی به بغداد و اعانت ابن فرات و هم این مرد گفته است که بارها در این باب رفت و آمد کرده است و ما در حضرت خلیفه از او می پرسیم که هرچه میداند بگوید. پس آن مرد، آنچه را که حامد گفته بود تأیید کرد و گفت که موسی بن خلف از ابن فرات خبر داده گفته است او از دعاتی است که به طالبیین دعوت میکند و وی وقتی بسوی ابن ابی الساج در باب امری مربوط بهمین منظور رفته است. پس چون خلیفه همه ٔ داستان بشنود بسیار خشمگین شد و روی به ابن عمر گفت اگر چنین کاری کرده، امری فظیع را مرتکب شده و بر کاری اقدام کرده که همه ٔ مسلمانان را زیان دارد و من کلمه ای یاد ندارم که سزاوار چنین کس باشد ابوجعفر گفت من به علی بن عیسی کراهیت ماجری را رساندم و انکار دعوی و طنزی را که گفته بودند از او خواستم. آنگاه خلیفه بمن روی آورد و گفت یا احمد رأی تو در باب کسی که چنین کاری از او سرزده چیست گفتم اگر امیرالمؤمنین مرا زنهار دهد جواب بگویم. گفت چرا؟ گفتم باشد که خلیفه بدان خشم گیرد و حال آنکه من برضای وی محتاجم یا مخالف میل وی باشد و این امر مرا زیان دارد خلیفه گفت جواب بازگوی گفتم: قال اﷲ تعالی یا ایهاالذین آمنوا ان جأکم فاسق بنباء فتبینوا اَن تصیبوا قوماً بجهاله فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین. و ای امیرالمؤمنین در مثل این موضوع خبر واحد پذیرفته نیست و تمیز از قبول مانند این ادعا در باب ابن الفرات منع کند آیا گمان میکنی که او راضی باشد که تبعیت ابن ابی الساج کند و ظاهراً او راضی نباشد چه مقام وزارت دارد و او را باید بحاجبی بگمارد. آنگاه من روی به آن مرد سپاهی کردم و گفتم شهر اردبیل را وصف کن و بگو آیا باره ای دارد یا نه تو مدعی هستی که وارد آن شهر شده ای و ناچار باید آن شهر بشناسی و ما را از صفت دروازه ٔ دارالاماره آگاه کن و بگو آیا آن را از آهن ساخته اند یا از چوب پس مرد به تلجلج افتاد آنگاه بدو گفتم نام و کنیت کاتب ابن ابی الساج بن محمود چیست نمیدانست از او پرسیدم نامه هائی که با تو بودند کجاست گفت چون بدست آنان گرفتار شدم نامه ها را از ترس اینکه معاقب شوم دور انداختم. احمدبن اسحاق گوید که من بخلیفه روی آوردم و گفتم ای امیرالمؤمنین این مرد نادانی روزی طلب و مأموری است از جانب دشمن پس علی بن عیسی در تأیید گفتار من گفت من این امر را بوزیر گفتم و او نپذیرفت و اگر این مرد را تنبیه کنند موضوع را اقرار کند. خلیفه رو بنذیر الحرمی آورد تا او را تازیانه زند - و بنصر الحاجب این دستور نداد چه از رابطه ٔ او و ابن الفرات آگاه بود - و هنوز صد تازیانه او را نزده بودند که اقرار کرد پس مرد را از حضرت خلافت بیرون بردند تا دورجائی بزنند خلیفه گفت هم اینجا بزنید پس در قرب حضرت خلیفه او را بزدند و هنوز ده تازیانه نزده بودند که فریاد برآورد که غدر کردم و دروغ گفتم و تاوان پذیرفتم سوگند بخداکه هرگز به اردبیل داخل نشده ام پس نزاربن محمد الطیبی ابومعد صاحب شرطه را احضار کرد و آنگاه خلیفه علی بن عیسی را گفت بگو این مرد را صد تازیانه زنند و وی را در زنجیر گران بند و در مطبق حبس کنند، احمدبن اسحاق گفت قسم بخدا که حامد را دیدم که از انخذال و انکسار و آشفتگی و اشفاق سر پائین آورده بود و ما از حضرت بیرون آمدیم و در سرای نصر حاجب جلوس کردیم و حامد بازگشت و علی بن عیسی در حوائج و پایان امر آن مرد نظر میکرد و حاجب وی ابن عبدوس او را گفت نذیر مضروب متکذب را تنبیه کرده است بدو گفتم اگر جاهل باشد من از ترس آنکه سبب آزار شده ام اندوهگینم اگر بتوانی مکروه از او بازداری یا بعض از آن بکاهی ترا پاداش باشد گفت در کار این ملعون اجری نیست ولی من به پنجاه مقرعه بسنده کنم و از تازیانه معاف دارم و نزار راچنین فرمود و ما بازگشتیم و حامد از دشمن ترین دشمنان من گردید. ابن عبدالرحیم گوید قاضی ابوالقاسم تنوخی مرا حدیث کرد - و وی را در امر صاحب ترجمه خبرت تامه بود - که ابوجعفر از بزرگان و دانشمندان بود و به سال 270 هَ. ق. در ایام معتمد تقلد قضاء انبار و هیت و رحبه و طریق الفرات کرد و تا سال 316 هَ. ق. بدان شغل بود و اهواز و کور هفتگانه ٔ آن بنواحی قضاء وی افزوده گشت و جدّم ابوالقاسم علی بن محمد تنوخی را در سال 311 هَ. ق. جانشین خود در آن مواضع کرد و ابوجعفر بر ماه کوفه و ماه بصره نیز علاوه بر آنچه گذشت تقلد یافت سپس مدینه ٔ منصور و طسوج مسکن قطربل پس از فتنه ٔ ابن معتز در سال 296 هَ. ق. بدو دادند و پیوسته بر این ولایات تا سال 316 هَ. ق. قضا میراند و چون پیر و ضعیف شد آنگاه ابوالحسین اشنانی قضاء مدینه یافت و او را احادیث قبیحه است و گویند مردم بر اوبه نام قباء - اشاره به بغاء - سلام میگفتند و در بغداد بر او حسبت رانده بودند پس در روز سوم مضروب شد و عمل را بار دیگر به ابوجعفر دادند ولی او از قبول آن امتناع کرد و از همه ٔ کارهائی که تقلد داشت سر باززد و گفت دوست دارم که بین معزولی و قبر فرجه ای باشد و از قلنسوه بگور نشتابم و در این باب گفته است:
ترکت القضاء لأهل القضاء
و اقبلت اسمو الی الاَّخره
فان یک فخراً جلیل الثناء
فقد نلت منه یداً فاخره
و ان کان وزراً فأبعد به
فلا خیر فی امره وازره.
بدو گفتند چیزی بذل کن تا عمل را بفرزندت ابوطالب دهند گفت من در حیات و ممات چنین امری بعهده نگیرم نکنم. پسرم سلطان را خدمت کرده است و سلطان او را عملها داده است پس اگر بخدمت او وثوق دارد وی را تقلد دهد و اگر از روش او ناراضی باشد وی را معزول کند و این فضیحت من است و این اشعار انشاد کرد:
یقولون همت بنت لقمان مره
بسوء و قالت یا ابی ما الذی یخفی
فقال لها ما لایکون فأمسکت
علیه و لم تمدد لمنکره کفّا
و ما کل مستور یغلّق دونه
مصاریع ابواب و لو بلغت الفا
بمستتر والصائن العرض سالم
و ربتما لم یعدم الذم و العرفا
علی ان اثواب البری ٔنقیه
و لایلبث الزور المفکک ان یطفا.
گفت من نمیدانم که این شعر از خود اوست یا آنکه بدان تمثل جسته است. تنوخی گوید ابوجعفر تأدباً و تطرفاً شعر میگفت و من ندانم که کسی را بچیزی مدح گفته باشد و او را قصیده ٔ طریه ٔ مزدوجه ٔ مطولی است و مردم از علم او استفادت بسیار کردند و از اشعار اوست:
رأیت العیب یلصق بالمعالی
لصوق الحبر فی لفق الثیاب
و یخفی فی الدنی ٔ فلاتراه
کمایخفی السواد علی الاهاب.
و او راست در حق وزیر ابن الفرات:
قل لهذا الوزیر قول محق
بثه النصح ایما ابثاث
قد تقلدتها ثلاثاً ثلاثاً
و طلاق البتات عندالثلاث.
و همچنان شد که او گفت، چه ابن الفرات پس از وزارت سوم در محبس کشته شد. و هم او راست:
اَقبلت الدنیا و قد ولّی العمر
فما اذوق العیش الاکالصبر
ﷲ ایام الصبی اذ تعتکر
لاقت لدیناً لوتؤوب ماتسر.
و نیز:
و یجزع من تسلیمنا فیردنا
مخافه ان تبغی یداه فیبخلا
و ما ضرّه ان یجیبنا ببشره
فننفع بالبشر الجمیل و نرحلا.
و نیز:
و حرقه اورثتها فرقه دنفاً
حیران لایهتدی الاّ الی الحزن
فی جسمه شغل عن قلبه و له
فی قلبه شغل عن سائر البدن.
و نیز:
أبَعْدَ الثمانین افنیتها
و خمساً و سادسها قد نما
ترجی الحیاه و تسعی لها
لقد کاد دینک ان یکلما.
و نیز:
الی کم تخدم الدینا
و قد جزت الثمانینا
لئن لم تک مجنوناً
فقد فقت المجانینا.
ابوعبیداﷲبن بشران در تاریخ خویش آورده که ابوالقاسم عمربن شاذان جوهری بر قاضی احمدبن اسحاق بن بهلول داخل شد و گفت پیش آی ای ابوحفص. یکی از حاضران گفت او ابوالقاسم است پس ابن بهلول این ابیات انشاد کرد:
فان تنسنی الایام کنیه صاحب
کریم فلم انس الأخاء و لا الودا
ولکن رأیت الدهر ینسیک ما مضی
اذا انت لم تحدث اخاء و لا عهدا.
(معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 1 ص 82).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم حلبی. غرس الدین. متوفی به سال 971 هَ. ق. او راست شرحی بر قصیده ٔ میمیّه ٔ ابوالسعود و حاشیه ای بر الفوائد الضیائیه ٔ جامی [تا آخر مرفوعات] (اِخ) و حاشیه ای بر فلکیات شرح مواقف.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم الأدیبی الخوارزمی مکنی به ابوسعید. یکی از مشاهیر فضلاء و ادباء و شعراء خوارزم. ابومحمد در تاریخ خوارزم گوید: ابوالفضل الصفاری در کتاب خود ذکراو آورده است. و بخط ابوالفضل دیدم که نوشته بود: احمدبن ابراهیم کاتبی بارع و در ترسل نیکوتصرف بود و در حسن کتابت و فصاحت و بلاغت حظی وافر داشت. و خط اودر اقسام زیبائی و جودت در درجه ٔ علیا بود و از گفته های اوست: الزیاده فوق الحدّ نقصان و الاساءه بلسان الحق احسان. و او هرگاه که کتابتی متعقد و متکلف میدید میگفت کتابت نیکو دوم مسکر است. و در شکایت از مردی گرانجان به بعض رؤسا نوشته است: قد منیت من هذا الکهل الرازی صاحب الجبه الکهباء و اللحیه الشهباء بالداهیه الدهیاء والصیلم الصماء، جعل لسانه سنانه و اشفار عینیه الصلبه شفاره فاذا تکلم کلم بلسانه اکثر مما یکلم بسنانه و اذا لمح ببصره جرح القلوب بلحظه اشدّ مما جرح الاَّذان بلفظه. یظهر للنّاس فی زی ّ مظلوم و انّه لظالم و یشکو الیهم وجع السلیم و هو سالم. وبیکی از رؤسا که از وی روی نهان کرده بود نوشته:
و محجب بحجاب عز شامخ
و شعاع نور جبینه لایحجب
حاولته فرأیت بدراً طالعاً
والبدر یبعد بالشعاع و یقرب
قبّلت نور جبینه متعززاً
باللّحظ منه و قد زهاه الموکب
کالشمس فی کبد السماء و نورها
من جانبیه مشرق و مغرب
ان بان شخصی عن مجالس غیره
فالنفس فی الطافه تتقلب
و اذا تقاربت النفوس و انتأت
اشخاصها فهو الجواد الأقرب.
و بکسی که او را گوسفندی فرستاده بود نوشته است: وصلت الشاه فکانت شاه الشیّاه، حسنه الحلی والشیات ففرح الفراریج بمکانها و ملأ و امنها حواصلهم و ثنوا بالدبا و الدعاء اناملهم. و نیز او راست: ساعدت الأیام بالمراد و وفت بالمیعاد و جمعت لی بین طرفی الأصعاد و الأسعاد. و هم از اوست: حضرت موالیاً الحضره التی تضرب الیها اکباد الأبل من کل فج عمیق و تمدّ نحوها اعناق الأمل من کل ّ فوج و فریق. وباز او گوید: ایام مولانا مشرقه کاخلاقه و اخباره عبقه کاعراقه یزهی بجلال مکانه الرّتب و المعارج و یزین بکرم وجهه الأعیاد و المهارج. و هم از اوست: لایلیق خاتم العز و الجلال الاّ بخناصره و لایرجع الباطل الی الحق الا عند ناظره. و از اوست: من لحظته عند اقباله و سنته عین افضاله، قابلت سعوده باشراق و اذن عوده بابراق. و له: ان کانت الوزاره دثرت رسومها و آثارها و درست اعلامها و منارها فلقد قیض اﷲ لها مولانا فمّد باعها و عمّر رباعها فأنست بتدابیره الثاقبه من وحشه نفارها و استروحت من آرائه الصائبه الی کنفها و قرارها. و له: کتابی و انا فی سلامه الاّ من الشوق الی طلعته المسعوده و النزاع الی اخلاقه المشهوده و ملاحظه تلک الهمم العلیه و مطالعه تلک الحرکات الشهیّه و مجاری تلک الأنامل بالأقلام فأنها اذا جرت نثرت الدرر و اسالت علی جباه الأنام الغرر و سنّت للبلغاء و الکتّاب سنن الفقر و الاَّداب.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم افریقی. رجوع به ابن جزار شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم البزاز. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در کتاب الموشح از وی روایت کند. (الموشح چ مصر ص 45 و 148). و رجوع به ابن شاذان.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بسری. محدث است. (منتهی الارب).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم معروف به تاج الدین حنفی از صدور و رؤسای شام (1007- 1060 هَ. ق.). چندی قاضی دمشق بوده و مدتی تدریس بعض مدارس آن شهر کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم الثعلبی النیسابوری مکنی به ابواسحاق. متوفی 427 هَ. ق. او راست: الکشف و البیان فی تفسیر القرآن.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم جُرفی. محدث است از مردم جُرف موضعی به یمن.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم الجمّال. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در کتاب الموشح خود از او روایت کند. (الموشح چ مصر ص 71 و 179 و 195).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم خالدی ابیوردی. رجوع به احمدبن ابی المجد ابراهیم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمد السجزی مکنی به ابونصر. رجوع به ابونصر احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم سروجی مکنی به ابوالعباس. قاضی القضاه شمس الدین فقیه حنفی. صاحب مصنفات مشهور از جمله: الحجه الواضحه فی ان البسمله لیست من الفاتحه. وی بسن هفتادودوسالگی به سال 710 یا 717 هَ. ق. درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم السیاری الشیعی اللغوی النحوی مکنی به ابوالحسین. وی خال ابوعمر زاهد است و این ابوعمر از اصحاب ثعلب باشد و بخط شهید اول دیده شده است که ابوبکربن حمید گفت: ابوعمر زاهد را گفتم: سیاری کیست ؟ گفت خال من است، وی رافضی بود و چهل سال پیوسته مرا برفض دعوت کرد و من نپذیرفتم و چهل سال من پیوسته او رابسنت دعوت کردم و او نپذیرفت. (روضات الجنات ص 57).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم الصعیدی الدمشقی المعروف بالشرف الفزاری. وی مقری و نحوی است و خطیب مسجد اموی و شیخ دارالحدیث ظاهریه بود. او از سخاوی و ابن عبدالدائم بن ابی اکبس و جماعت دیگری حدیث شنیده است و نجم قحفازی از او روایت کند. مولد احمد رمضان سال ششصدوسی و وفات درماه شوال سال هفتصدوپنج است. (روضات الجنات ص 429).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم الضبّی مکنی به ابوالعباس و ملقب به کافی الأوحد وزیر. او پس از وفات صاحب ابوالقاسم بن عباد وزارت فخرالدوله ابی الحسن علی بن رکن الدولهبن بویه داشت و بصفر سال 399 هَ. ق. ببروجرد از اعمال بدربن حسنویه درگذشت. ثعالبی در یتیمه ذکر وی آورده و گوید: هو جذوه من نار الصاحب ابی القاسم و نهر من بحره و خلیفته النائب منابه فی حیاته، القائم مقامه بعد وفاته و کان الصاحب استصحبه منذ الصبی و اجتمع فیه الرای و الهوی، فاصطنعه لنفسه و ادّبه بآدابه و قدّمه بفضل الاختصاص علی سائر صنائعه وندمائه و خرج به صدراً یملاءالصدور کمالاً و یجری فی طریقه ترسماً و ترسّلاً و فی ذری المعالم تَوغلاً... و قد کانت بلاغه العصر بعد الصاحب و الصابی ٔ بقیت متماسکهً بابی العباسی فاشرفت عل التهافت بموته و کادت تشیب بعده لمم الأقلام و تجف غدر محاسن الکلام... و احمدبن ابراهیم الضبّی راست:
لاترکنن ّ الی الفرا-
ق فأنّه مُرّ المذاق
والشّمس عند غروبها
تصفرّ من الم الفراق.
و هم او راست خطاب بصاحب بن عباد:
اکافی کفاه الأرض ملکک خالد
و عزک موصول فاعظم بها نعما
نثرت علی القرطاس درّاً مبدّداً
و آخر نظماً قد فرعت به النجما
جواهر لوکانت جواهر نظّمت
و لکنها الأعراض لاتقبل النظما.
واین نمونه ای است از نثر احمد که به ابوسعید شیبی نوشته است: و قد اتانی کتاب شیخ الدولتین فکان فی الحسن روضه حزن بل جنه عدن و فی شرح النفس و بسط الأنس برد الأکباد و القلوب و قمیص یوسف فی اجفان یعقوب. و هم از آن رساله است: و بعد، فأن المنازی للأمیر حسام الدوله نسور قد افنتها العصور و دولته حرسها اﷲ فی ابان شبابها و اعتدالها و ریعان اقبالها و اقتبالها قد اسست علی صلاح و سداد و عماره دنیا و معاد و هی مؤذنه بالدّوام فی ظل السلامه و السلام. و سبب فرار احمد به بروجرد این بود که سیده مادر مجدالدوله گمان کرد که وی برادرزاده ٔ او را بسم کشته است. و باز آنگاه که ببروجرد پناهید دویست هزار دینار برای بازگشت بمقام وزارت بذل کرد لکن جواب رد شنید و چون درگذشت ترکه ٔ وی را که مالی عظیم بود پسر او ابوالقاسم سعد گردکرد لکن اونیز چند ماه پس از مرگ پدر بمرد و آن اموال به ابوبکر محمدبن عبدالعزیزبن رافع رسید. و تابوت احمد را همراه یکی از حجاب او به بغداد بردند و پسر احمد به ابوبکر خوارزمی شیخ اصحاب ابوحنیفه نوشت که پدر من وصیت کرده است که جسد وی در مشهد حسین بن علی علیهماالسلام بخاک سپارند و از خوارزمی درخواست که بدین امر قیام کند و جائی برای تربت احمد ابتیاع کند و خوارزمی بشریف ابواحمد طاهر گفت زمینی برای قبر احمد به پانصد دینار بفروشد و طاهر گفت این مردی است که بجوار جدمن التجا کرده است من از برای تربت وی بها نستانم وتابوت را به براثا بردند و طاهر ابواحمد و همراه وی اشراف و فقها بیرون شدند و بر وی نماز کرد و طاهر پنجاه تن از کسان خویش همراه کرد تا جنازه را به محل معلوم آن برده دفن کردند.
و مهیار دیلمی در رثاء احمد گفت:
ابکیک لی ولمن بلین بفرقه الَ
ایتام بعدک و النساء ارامل
والمستجیر والخطوب تنوشه
مستطعم والدهر فیه آکل
ولمعشر طرق العلوم ذنوبهم
فی الناس وَهْی َ لهم الیک وسائل
قد کنت ملتحفاً بمدحک حله
فخراً تجر لها علیک ذلاذل
فالیوم اشکرک الصنیع مراثیاً
خرس المسبب عندها و العاذل.
و مهیار را در مدح وی قصائدی بوده است واز جمله:
اجیراننا بالغور والرکب منهم
ایعلم خال کیف بات المتیم
رحلتم و غمر اللیل فینا و فیکم ُ
سواء ولکن ساهرون و نوّم
فیا انتم ُ من ظاعنین و خلفوا
قلوباً ابت ان تعرف الصبر عنهم
تفوق الوجوه الشمس و الشمس فیهم ُ
و یسترشدون النجم و النجم منهم
اناشد نعمان الأجایین عنهم ُ
کفی حیره مستفصح وَهْوَ اعجم
و لمّا جلا التودیع عمّن احبّه
ولم یبق الاّ نظرهً تتعتّم
بکیت علی الوادی و حرمت مأه
و کیف یحل الماء اکثره دم
و نفّرت بالأنفاس عنی حدوجهم
کأن َّ مطایاهم بهن ّ توسّم
و ان ّ ملوکاً فی بروجرد کرّمت
هم ُ بذلوا الأنصاف حین تکرّموا
یمیّز من اعدائهم اولیأهم
اذا انتقموا یوم الجزاء و انعموا
اسادتنا و الجود صیرنا لکم
عبیداً و نحن قوم نعز و نکرم
الام وکان البّر منکم سجیهً
تواصلنا یجفی و کم نتظلم
من اعتضتم عنّا خطیباً لفضلکم
و هل مثل شعری عن علاکم یترجم
و هل غیر مدحی طبق الأرض فیکم ُ
و ان کان ملأ الأرض ما قد مدحتم.
و هلال گوید در عصر جمعه ٔ بیست وچهارم صفر سال 385 هَ. ق. صاحب بن عباد درگذشت و پس از او کار وزارت به احمدبن ابراهیم ضبّی ملقب به الکافی الأوحد مفوض شد و او اقامه ٔ مجلس عزای صاحب کرد و خود بمجلس بنشست و مجدالدوله به ابوالعباس ضبی گفت از اعمال و متصرفین آن سه هزارهزار درهم تحصیل باید کردن و ابوالعباس امتناع ورزید و دراینوقت ابوعلی حسن بن احمدبن حموله داوطلب وزارت شد و بفخرالدوله نوشت که اگر وزارت بدو گذارد او ضمان هشت هزارهزار درم کند و مجدالدوله از احمد درخواست تا از اعمال و متصرفین اعمال سی هزارهزار درهم حاصل آرد و گفت صاحب، اموال را تباه کرد و حقوق را مهمل گذاشت و سزد که مافات دریافت شود و طریق پیشینگان مسلوک آید و با اینکه این دعوت مکرّر گردید احمد ضبی از قبول آن امتناع ورزید و در این وقت ابوعلی حسن بن احمدبن حموله [یکی از بزرگان کتاب پیشین و از جمله کسانی که صاحب او را بخود اختصاص داده و بفضل آنان اقرار کرده بود و سرداری بسیاری سپاه کرده و دشمن های کثیر هزیمت کرده و ازینرو در قلوب عساکر و ملوک مجاور هیبت او درافتاده بود و هنگام مرگ صاحب با سپاهی بمدافعه ٔقابوس بن وشمگیر و جیوش خراسان مقیم جرجان بود] داوطلب وزارت شد و بفخرالدوله نوشت که هشت هزارهزار درهم ضمان کنم فخرالدوله به او جواب داد که بری آید و چون نزدیک رسید فخرالدوله به ابوالعباس ضبی گفت ابوعلی درمیرسد و من فردا به استقبال او بیرون خواهم شد و قواد و اصحاب خود را نیز گفته ام که پیشواز وی کنند وبرای او پیاده شوند تو را نیز چنین باید کردن و این گفته بر ابوالعباس گران آمد و خواص بوالعباس بدو گفتند این نتیجه ٔ امتناع تو از قبول خدمت و تقاعد از استیفای وزارت است و باش که دیگرها بینی و بوالعباس بفخرالدوله نامه کرد و قبول وزارت کرد و بذل شش هزارهزار درهم بپذیرفت بدین شرط که او را از تلقی ابوعلی معاف دارند و فخرالدوله به پیشباز ابوعلی شد بی ابوالعباس و فخرالدوله چنان صواب دید که هر دو را در امر وزارت شریک کند و از بذل ابوعلی که هشت هزارهزار درم پذیرفته بود دوهزارهزار درم بکاست و از شش هزارهزار درم پذرفتاری بوالعباس نیز دوهزارهزار درم کم کرد و ده هزارهزار درم بر مجموع دو وزیر مقرر داشت و هر دو را خلعت متساوی کرد و گفت هر دو بر یک دست نشینند و یک روز یکی توقیع کند و دیگری نشان نهد و روز دیگر برخلاف روز پیشین و نامه ها به نام هر دو باشد و یک روزنام یکی مقدم و نام دیگری موخر و روز دیگر بعکس باشد و هر دو وزیر بدین نهاده تراضی کردند و کارها بدینسان جاری گشت و در اعمال و تحصیل اموال و گرفتن اصحاب صاحب و آنها که در دور او با آنان تسامح رفته بود و مصادرات آنان، هر دو وزیر نظر داشتند. و قاضی ابوالعباس از ابوالعلأبن المقرن حکایت کند که از اصفهان به تنهائی مبلغی و افر بستدند و در نواحی دیگر نیز همین معاملت رفت و ابوبکربن رافع را برای استیفاء معاملین به استرآباد و نواحی آن فرستادند و گویند او وجوه و ارباب احوال را بخواند و آنانرا تا ظهر بارندادو آنگاه که گرمای نیم روز بغایت رسید آنان را بطعام خواند و در این طعام نمکی فراوان کرده بودند و ایشان بخوردند و آب منع کرد و تشنگی آنان بالا گرفت و سپس قلم و دوات حاضر آوردند و چندان بداشت تا بخط خویش ده هزارهزار درم التزام کردند. و عمال از رفتن بقزوین امتناع می ورزیدند چه مردم آن شهر بدبده و قوی بودند و فاراضی بن شیر مردی گفت من بدانجا شوم و مال بستانم و بقزوین شد و بمطالبت پرداخت و مردم گردآمدند و بخانه ٔ وی هجوم بردند و وی را بکشتند. و فخرالدوله را مالی عظیم در خزائن و قلاع گرد آمد سپس فخرالدوله درگذشت و ابوطالب رستم مجدالدوله به جای پدر نشست و مادر او سیده عنان ملک بدست گرفت و هر دو وزیر مانند زمان فخرالدوله در کار بودند و در اموال فخرالدوله درافتادند وتا غایت حدّ دست تبذیر و تلف بگشودند. تاآنگاه که قابوس بر مجدالدوله خروج کرد و بر جرجان مستولی شد و تجهیز جیشی در برابر قابوس ضرور آمد و نهاده آمد که یکی از دو وزیر با سپاه بیرون رود و قرعه افکندند، به نام جلیل ابوعلی حسن بن احمدبن حموله برآمد و او با لشکری بزرگ بیرون شد و جنگهای بسیار میان اوو قابوس پیوسته گشت و مالی که حسن بن احمد برای سوق جیش بهمراه داشت بآخر رسید و محتاج امداد ری گشت و ابوالعباس ضبّی از فرستادن مال تقاعد ورزید و حسن بن احمد مخذول ومفلول بری بازگشت و باز مدتی دو وزیر بکارهای خویش اشتغال ورزیدند تا سعات و وشات در میان آمدند و کارها سخت درپیچید و فساد امر را در اشتراک و اختلاف آراء دو وزیر می دیدند و میگفتند صواب بر کنارکردن یکی از آن دو باشد. و ابن حموله بر استقرار مقام خویش سخت اطمینان داشت و معتقد بود که لشکریان جزاو را دوست نگیرند و غیر او را نگزینند و در این غفلت بنهانی ابوالعباس تدبیر امر خویش میکرد تا به امرسیده ٔ مادر، ابن حموله را دستگیر و بقلعه ٔ استوناوند بند کردند و احمد کس فرستاد تا ابن حموله را هم در قلعه بکشتند و ابوالعباس یک تنه ازمه ٔ امور ملک در دست گرفت و کارها افتاد تا به آخر مرد عاجز و ناتوان شد و به سال 392 هَ. ق. برادرزاده ٔ سیّده بمرد و احمد را بمرگ او متهم داشتند و گفتند او را بشرب سم بکشته است و احمد بگریخت و ببروجرد ببدربن حسنویه پناه برد و تا گاه مرگ بدانجا ببود و در سال 397 هَ. ق.یا 398 ببروجرد درگذشت و پسر ابوالقاسم سعد نیز مدتی کوتاه پس از مرگ پدر بمرد. گویند ابوبکربن رافع یکی از غلامان سعد را بفریفت و او خواجه ٔ خویش را زهر داد و بکشت و ابوبکر از همدان ببروجرد برای آوردن ترکه ٔ ابن حموله کس فرستاد و گویند آن مال که بدست بوبکر پسر رافع افتاد زیاده از ششصدهزار دینار بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم طالقانی. رجوع به ابونصر احمدبن ابراهیم طالقانی شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن ابراهیم عینتابی مکنی به ابوالعباس و ملقب بشهاب الدین. قاضی عسکر دمشق. متوفی به سال 767 هَ. ق. او راست المنبع فی شرح المجمع [یعنی مجمعالبحرین و ملتقی النحرین تألیف امام مظفرالدین احمدبن علی بن ثعلب]. و شرح ملتقی البحار شمس الدین قونوی موسوم به المرتقی. و شرح مغنی عمربن محمد خبازی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم الغنوی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح فی مآخذ العلماء علی الشعراء از او روایت کند. (الموشح چ مصر ص 294).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم القزوینی. یکی از شیوخ اجازه ٔ شیخ الطائفه ابوجعفر ثالث، محمدبن حسن بن علی الطوسی. رجوع به ص 584 س 15 روضات الجنات شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن ابراهیم لغوی. رجوع به رمذی صغیر شود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن معلی بن اسدالعمّی مکنی به ابوبشر. شیخ ابوجعفر طوسی نام او در مصنفین امامیه آورده و گوید: عم ّ در نسبت او، مرّهبن مالک بن حنظلهبن زیدبن مناه است و او از جمله ٔ کسانی است که درتنوخ داخل حلف و در اهواز ساکن شدند و او مستملی ابواحمد جلودی بود و همه کتاب جلودی را از مؤلف سماع دارد و روایت کند و در حدیث ثقه و نیکوتصنیف است و در روایت از عامّه و اخباریین اکثار کند. و جدّ او معلی بن اسد از اصحاب صاحب الزنج و از مختصین او بود و او را تصانیفی است. از جمله: کتاب التاریخ الکبیر. کتاب التاریخ الصغیر. کتب مناقب علی علیه السلام. کتاب اخبار صاحب الزنج. کتاب الفرق و آن کتابی نیکو و غریب است. کتاب اخبار سیّد حمیری. کتاب عجائب العالم. ورجوع به ابوبشر احمدبن ابراهیم بن احمد العمی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمد حلبی مکنی به ابوذر سبط العجمی و ملقب به موفق الدین متوفی به سال 884 هَ. ق. او راست:حاشیه ای بر شرح نفیسی و اوفی الوافیه و شرحی ناتمام بر مصابیح السنه بغوی. و قرهالعین فی فضائل الشیخین و الصهرین و السبطین. و شرح شفا فی تعریف حقوق المصطفی (ص) از عیاض بن موسی قاضی یحصبی که ناتمام مانده است. و عروس الافراح فیما یقال فی الراح و عقد الدرر و اللاَّل فیما یقال فی السلسال. و شرح صحیح بخاری. و توضیح لمبهمات الجامع الصحیح. و توضیح الاوهام الواقعه فی الصحیح. و ذیل تاریخ حلب. و سیر الجمال فیما یقال فی الحال و الهلال المستنیر فی الفداء المستدیر. و نیز حاجی خلیفه ذیل کنوزالذهب فی تاریخ حلب تألیف صاحب ترجمه، وی را ابوذر احمدبن البرهان ابراهیم سبطبن العجمی الحلبی نام میبرد. رجوع به کشف الظنون شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم مقدسی مکنی به ابومحمود شاگرد حافظ ذهبی. او راست: اسماءالمدلسین.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن اسماعیل مکنی به ابوبکر جرجانی، فقیه و محدّث شافعی، متوفی به سال 371 هَ. ق. او راست: معجم الشیوخ.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن ابی بکربن خلکان بن ناوک بن عبداﷲبن شاکل بن الحسین بن یحیی بن خالد البرمکی الأربلی الشافعی. رجوع به ابن خلکان شمس الدین ابوالعباس... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن ابی خالد. رجوع به ابن جزار شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن ابی عاصم اللولوئی، ابوبکر الزبیدی و من نحاه القیروان ابن ابی عاصم. او یکی از دانشمندان نقاد در عربیت و غریب و نحو است. و بر اکثر دواوین عرب شرح دارد. و چنانکه زبیدی گوید وفات وی بچهل وشش سالگی در سال 318 هَ. ق. بوده است. احمد بیشتر ملازمت ابومحمد مکفوف نحوی می کرد و نحو و عربیت از وی فراگرفت و در علم و بیان و پاسخ اسئله علمی صادق بود و او راست تألیفی در ضاد و ظاء و این کتابی روشن و خوش عبارت است. و وی شاعری شیرین سخن بود و پدرش از توانگران عصر خود بود و او هیچگاه کس را بقصد صلت و جائزه مدح نگفت و در آخر عمر از سرودن شعر دست بازداشت و تنهابطل-ب حدی-ث فق-ه پرداخ-ت. و از گفت-ه ه-ای اوس-ت:
ایا طلل الحی ّ الذین تحملوا
بوادی الغضا کیف الأحبه و الحال
و کیف قضیب البان و القمر الذی
بوجنته ماء الملاحه سیال
کأن لم تدر ما بیننا ذهبیه
عبیریّه الأنفاس عذراء سلسال
و لم اتوسد ناعماً بطن کفه
و لم یحو جسمینا مع اللیل سربال
فبانت به عنی ولم ادر بغته
طوارق صرف البین و البین مغیال
فلما استقلت ظعنهم و حدوجهم
دعوت و دمع العین فی الخد هطال
حرمت منای منک ان کان ذاالذی
تقوّله الواشون عنی کما قالوا.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن احمد العمی. رجوع به ابوبشر احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن احمد رسمی. ابوالکمال فاضل و ادیب از مردم جزیره اقریطش [کرت] (اِخ). ولادت او بسال 1106 هَ. ق. در جزیره ٔ مزبور بود و بدانجا مقدمات علوم و عربیت و ادب آموخت و به سال 1147 هَ. ق. باسلامبول رفته به تکمیل فقه و تفسیر و منطق و ادب پرداخت و در انشاء ترسل وحفظ وقایع و اشعار و حسن خط تفوق یافت و در مشاغل سلطان داخل شد و در جنگی که میان سلطان مصطفی خان و روس واقع شد حضور داشت و از صاحبان مناصب بود و در آخرعمر چشمش ضعیف گشت و در سال 1197 هَ. ق. درگذشت. واو را دو کتاب است یکی به نام حدیقهالرؤساء شامل تراجم رؤسای کتاب در دولت عثمانی و دیگر خمیلهالکبری مشتمل بر تراجم خواص و مقربین دولت مزبور و رسمی درعنوان وی نسبت برسمو نام دیگر جزیره ٔ اقریطش است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن احمدبن صالح بن احمدبن عصفور الدرازی البحرانی. یکی از اجله ٔ شاگردان شیخ سلیمان ماحوزی. عالمی فاضل و محققی مدقق و کثیرالتشنیع به اخباریین. وی در اول اخباری بود و سپس از آن عقیدت بازگشت و او پدر یوسف بن احمدبن ابراهیم الدرازی است. و دراز یکی از قراء بحرین است. رجوع به یوسف... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن ادریس. رجوع بحبط ج 1 ص 235 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن اسماعیل بن داودبن حمدون الندیم مکنی به ابوعبداﷲ. ابوجعفر طوسی در مصنفین امامیه ذکر او آورده است و گوید وی شیخ اهل لغت و وجه آنان و استاد ابوالعباس ثعلب بود. وثعلب در اول شاگردی احمد میکرد و سپس نزد ابن الاعرابی تلمذ کردو تخریج ثعلب بدست احمد بوده است و او از خواص ابومحمد حسن بن علی علیهماالسلام و پیش از آن از اصحاب ابوالحسن علیه السلام بود و او را با ابوالحسن (ع) مسائل و اخباری است. احمد را کتبی است و از جمله: کتاب اسماء الجبال و المیاه و الأودیه. کتاب بنی عبداﷲبن غطفان. کتاب طیی ٔ. کتاب شعر العجیر السلولی و صنعته. کتاب شعر ثابت بن قطنه و صنعته. کتاب بنی مرهبن عوف. کتاب بنی نمربن قاسط. کتاب بنی عقیل. شابشتی گوید: احمدبن حمدون از خصیصین متوکل خلیفه و ندیم او بود سپس متوکل وی را بتکریت نفی کرد و باز گوش وی به امر خلیفه ببریدند و بار دیگر به بغداد شد و خلیفه کرت دیگر او را بمنادمت خود برگزید. احمد گوید در آن زمان روزی اسحاق بن ابراهیم موصلی را دیدار کردم و نابینا شده بود. اخبار خلیفه و دیگر کسان از من پرسیدن گرفت و من آنچه دانستم بگفتم و در میانه از بریده شدن گوش خود به امر خلیفه و گرانی گوش شکایت کردم و او مرا تسلیت میکرد و شکیبائی میفرمود سپس سؤال کرد امروز در دربار خلیفه کدام ندیم مقرب تر باشد گفتم محمدبن عمر بازیار، گفت این مرد کیست و در علم و ادب بر چه منزلت است گفتم از ادب وی چیزی ندانم تنها آنچه را که در همین نزدیکی از او شنیده ام ترا حکایت کنم و تو خود ناشنوده ها بر این شنوده قیاس کن، چند روز پیش که خلیفه برای سه پسر خویش عقد لوا میکرد مروان بن ابی الجنوب بن ابی حفصه بمجلس خلیفه درآمد و قصیده ای که بتبریک این روز کرده بود خواندن گرفت و چون بدین بیت آمد که:
بیضاء فی وجناتها
ورد فکیف لنا بشمه.
خلیفه عظیم خوش شد و سرور و انبساط بسیارنمود و گفت بدره ای زر بر او نثار کردند و باز امر داد تا زرها برچیدند و در دامان وی ریختند و هم وی رامنشور حکومت یمامه و بحرین فرمود و مروان گفت ای امیرمؤمنان چنین روز در همه عمر ندیدم و باشد که نیز نبینم خدای تعالی تا آسمانها و زمین است ترا باقی داراد محمدبن عمر گفت و پس از آسمانها و زمین و پیش از آن نیز. اسحاق را این عی ّ و بلادت سخت عجب آمد و گفت با اینهمه بگرانی گوش اسف خوری. اگر مکوکی گوش داشتی ترا از شنیدن این گونه سخنان چه سود بودی. احمدبن ابی طاهر گوید که ابن حمدون ندیم مرا حکایت کرد که وقتی واثق باﷲ ندماء خویش را گفت خواهم که در خلوات حشمت من مدارید و از گفتن نادره ها که شما را دست دهد هرچندبر من باشد مشکوهید و ما چندی چنین کردیم و گاه بودکه بذله های ما بخلیفه بازمی گشت و او تحمل میکرد و واثق را بر سیاهه ٔ یکی از دو چشم سپیدیی بود و روزی قطعه ای از ابیات ابی حیه نمیری می خواند تا بدین بیت رسید:
نظرت کأنی من وراء زجاجه
الی الدار من ماء الصبابه انظر.
یعنی می نگریستم و گوئی خانه را از پشت شیشه ای میدیدم، من گفتم و الی غیرالدار یا امیرالمؤمنین، یعنی و جز خانه را نیز ای امیرمؤمنان. واثق تبسم کرد. لکن سپس بوزیر گفته بود: این مرد مرا چیزی گفت که دیگربار روی وی نتوانم دیدن، جاریه و جرایت و ارزاق و صلات وی جمله کن و معادل آن در اهواز او را اقطاعی ده وی را بدانجا فرست و او چنین کرد و بدان جا خون بر من غلبه کرد گفتم حجام مرا بخوانند تا فصد کنم. گفتند او بیماراست و امروز بخدمت نیامده است گفتم حجام دیگر که نظیف و حاذق باشد طلب کنید و با وی نهاده آید که بسیار سخن نکند و نیز بذله و لطیفه نگوید. حجامی پیر را حاضر آوردند در غایت پاکیزگی و خوشبوئی و غلام آیینه در برابر بداشت و حجام به اصلاح موی سر و ریش من درآمد و من پیوسته به او می گفتم: این چند موی باز کن، آن موی ها دست بدار این ها برگیر آن چند شاخ بستر آن طاقات برابر کن این لاغها فروهشته دار و بس دراز میگفتم و او دائم خاموش بود و گفته های من کار می بست چون حجامت خواست کردن، گفتم در جانب راست بیش از دوازده تیغ مران لکن در سمت چپ چهارده زخم کن چه خون بسوی چپ کمتر از دست راست است چه کبددر ضلع راست جای دارد و از این رو حرارت در این جهت بیشتر و خون افزون است و چون از ناحیه ٔ راست بیش خون بیرون کنی تعادل حاصل آید یعنی از دو بهر تن بیک اندازه خون گرفته باشی و او چنین کرد و در تمام مدت کلمه ای بر زبان نیاورد و این خاموشی او مرا خوش آمد و غلام را گفتم تا او را دیناری دهد و او بداد لکن حجام دینار رد کرد با خود گفتم آری همه چشمهای طمع در من دوخته و دندانها بمال من تیز کرده اند که ندیم خلیفه و صاحب اقطاع است بغلام گفتم دیناری دیگر بر آن بیفزای و او چنان کرد و باز حجام امتناع کرد و من بخشم شدم و گفتم تو دلاک دهی باشی و با نیم درم و کمتر مردمان را حجامت کنی و آنگاه دو دینار مرا اندک شماری گفت نه بجان تو من در کمی آن نگاه نکردم لکن من و تو همکاریم و می اندیشم که در حجامی ترا از من تجربت بیش است و خدا مرا نیامرزد اگر من تا امروز هرگز از همکاران فلسی اجرت حجامت و ستردن موی پذیرفته باشم. من خجل گشتم و او هر دو دینار بنهاد و برفت. دیگر سال باز در همان هنگام مرا اشتداد دم پیدا آمد گفتم پیر پارینه را بخوانید او بکار خود استاد بود و نیز ما را بدو وام است تا دین پیشین او نیز بگذاریم و وی بیامدو همچنان خاموش موی سر و ریش من راست کرد و حجامت کرد در غایت حذق و مهارت. گفتم تو در اینجا که از آبادیهای بزرگ دور است این استادی از که فرا گرفته ای گفت راست خواهی مرا در این پیشه تا غایت حذق و مهارتی نبود لیکن پار حجام خلیفه بر این ده گذرکرد و در همین خانه مسکن داشت و مرا بخواند و من این نازکیهای صناعت از او آموختم. و من بی اختیار بخندیدم و گفتم او را سی دینار بدادند. و از شعر ابوعبداﷲاحمدبن ابراهیم بن اسماعیل بن داودبن حمدون است در نامه ای بعلی بن یحیی:
من عذیری من ابی حسن
حین یجفونی و یصد منی
کان لی خِلاّ ً و کنت له
کامتزاج الروح بالبدن
فوشی واش فغیره
وعلیه کان یحسدنی
انما یزداد معرفهً
بودادی حین یفقدنی.
و جحظه ٔ برمکی در امالی این ابیات از خود در رثاء ابن حمدون آورده است:
ایعذب من بعد ابن حمدون مشرب
لقد کدرت بعد الصفا المشارب
اصبنا به فاستأسد الضبع بعده
و دبت الینا من اناس عقارب
و قطّب وجه الدهر بعد وفاته
فمن ای ّ وجه جئته فَهْوَ قاطب
بمن الج الباب السدیدحجابه
اذا ازدحمت یوماً علیه المواکب
بمن ابلغ الغیات ام من بجاهه
انال و اهوی کل ما انا طالب
فاصبحت حلف البیت خلف جداره
و بالأمر منی یستعیذ النجائب.
و باز جحظه در امالی آرد که ابوعبداﷲبن حمدون مرا حکایت کرد که وقتی حساب کردم در دوره ٔ چهارده سال و چند ماه خلافت متوکل مجموع آنچه از وی بمن رسید سیصدوشصت هزار دینار بود و در مدت سه سال و ماهی چندِ خلافت مستعین بیش از تمام چهارده سال خلافت متوکل بمن واصل شد و سپس مستعین را خلع و بواسط فرستادند و از هر چیز جز قوت او را ممنوع داشتند و او را در آنجا نبیذ آرزو کرد و دایه ٔ او بمردم واسط متوسل گشت و بازرگانی گفت او را نزد من هر روزه پنج رطل نبیذ دوشاب است و دایه هر روز پنهانی نزد بازرگان میشد و آن نبیذ برای مستعین می برد تاآنکه او را از واسط ببردند و در قاطول بکشتند. و درروضات الجنات ص 54 آمده است: شیخ ابوجعفر طوسی در فهرست خویش پس از ترجمه ٔ حال وی، قسمتی از اقوال ابوجعفر طوسی علوی را که در فوق درج شد، ذکر کرده است و او از خواص ابی محمد حسن بن علی (ع) و پیش از وی از خصیصین ابی الحسن (ع) بود و احمد را با آن حضرت مسائل و اخباری است. و او را تألیفاتی است از جمله: کتاب اسماء الجبال و المیاه و الأودیه. کتاب بنی مرّهبن عوف.کتاب بنی النمیربن قاسط. کتاب بنی عقیل. کتاب بنی عبداﷲبن غطفان. کتاب طی ّ شعر البحیر الشکری و صنعته وشعر ثابت بن قطنه و صنعته. و نجاشی در رجال نیز نظیر همین اقوال آورده، از کتاب النمربن قاسط و السلولی [بد و لام] نام برده و کتاب بنی کلیب بن یربوع و اشعار بنی مرّهبن همام و نوادر الاعراب را افزوده است و در رجال شیخ در باب من روی عن ابی محمد العسکری (ع) آمده که وی کاتب ندیم و شیخ اهل لغت بود و از آنحضرت (ع) و پدر وی روایت کرده است. و رجوع به ابوعبداﷲ احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن اسماعیل ابوعبیداﷲمحمدبن عمران المرزبانی در الموشح فی مآخذالعلماء علی الشعراء از وی روایت کند. (الموشح چ مصر ص 299).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن اسماعیل بن ایّوب حنفی.او راست: فتح المجنی فی شرح المغنی. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمدبن عبداﷲبن حسن فارسی مقری ادیب. نزیل نیشابور. مکنی به ابوحامد. او مصنفات کثیره در قراآت گرد کرد و حاکم گوید: از عباد بود وسالها در خانه ٔ ابواسحاق مزکّی برای تأدیب اولاد وی اقامت داشت. و او را در مولد خویش بفارس از اصحاب ابوالأشعث و عمربن شبه و اقران آن دو سماع بود. و در نیشابور به سال 346 هَ. ق. درگذشت و باز حاکم گوید:ابوحامد فارسی مرا روایت کرد از ابوالحسین بن زکریا که گفت من نزد ابوبکر محمدبن داودبن علی اصفهانی فقیه بودم و او بیکی از دوستان خود این ابیات می نوشت:
جعلت فداک قد طال اشتیاقی
و لیس تزیدنی الاّ مطالا
کتبت الیک استدعی نوالاً
فلم تکتب الی َّ نعم و لالا
نصحت لکم حذاراً ان تعابوا
فعاد علی َّ نصحکم ُ وبالا
سأصبر ان اطعت الصّبر حتی
یمل ّ الصبر او تهوی الوصالا.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن ایوب مسوحی مکنی به ابوعلی. او ازاجله ٔ مشایخ و ظراف و متوکلین (؟) بغداد بود و با سری سقطی و جز او صحبت داشته و از سری حسن مسوحی روایت کند و گفته اند که وی حج کردی با پیراهنی و ردائی ونعلینی، بی آنکه رکوه یا کوزه ای بردارد مگر کوزه ای بلورین که در آن سیبی شامی نهادی و بوئیدی. رجوع شودبصفه الصفوه جزو دوم ص 240 و نفحات الانس چ هند ص 62.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم مکنی به ابن جزار. رجوع به ابن جزار و رجوع به احمدبن ابراهیم افریقی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن الزبیربن محمدبن ابراهیم بن الزبیر العاصمی مکنی به ابوجعفر ثقفی اندلسی. مولد او جیان و منشاء وی غرناطه است او شیخ ِ ابوحیان توحیدی نحوی مشهور میباشد واحمد محدث نحوی اصولی، ادیب، مُقری، مفسر و مورخ است. او در مالقه و غرناطه و دیگر بلاد درس نحو و حدیث و قرآن کرد و از ابوالخطاب بن خلیل و عبدالرحمان بن العرس و ابن فرتون روایت دارد. و ابوالیمن بن عساکر و غیر او، بوی اجازه ٔ روایت داده اند. او راست: ردع الجاهل عن اعتساف المجاهل. والاعلام بمن ختم به قطر الاندلس و ملاک التأویل و معجم الشیوخ والبرهان فی تناسب صور القرآن وتعلیقی بر الکتاب سیبویه و کتاب صله الصله در دو مجلد و آن تکمله ای است کتاب صله ٔ ابوالقاسم بن بشکوال را، که خود صله کتاب ابوالولیدبن الفرضی در تاریخ علماء اندلس است، و سیوطی این کتب را در دست داشته و درطبقات النحات از آنها نقل کرده است و از شعر اوست:
مالی و للتسآل لا اُم ّ لی
ان سلت من یعزل او من یلی
حسبی ذنوبی اثقلت کاهلی
ما ان اری غمأها ینجلی.
ولادت ابن الزبیر در حدود سال 627 هَ. ق. و وفات او بسنه ٔ 708 هَ. ق. در غرناطه بود. رجوع به غرناطی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن زمانه. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن سماع ملقب به شرف الدین فزاری شافعی خطیب از محدثین و فصحاء و مایل بتصوف. وی از سخاوی و جزاو حدیث شنوده و به سال 705 هَ. ق. درگذشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن عبدالرحمان. عمادالدین واسطی. عالم صوفی صاحب اشعار و بیانی شیرین و تألیفاتی در تصوف. وی بسن پنجاه وچهارسالگی 710 هَ. ق. درگذشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن علی بن ابی خالد قیروانی مکنی به ابوجعفر. رجوع به ابن جزار و رجوع به احمدبن ابراهیم افریقی و رجوع به عیون الانباء ج 1 و معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ص 81 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن فیل البالسی. تابعی است. وفات 284 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن مانک مکنی به ابوعبداﷲ. نامش احمدبن ابراهیم است و مانک جدّ اوست. وی از معتبرین عرفای اواخر مائه ٔ چهارم هجری است در زمان طایع والقادر باﷲعباسی و از سلاطین دیالمه با فخرالدوله و شرف الدوله معاصر بوده اصلش از ارجان فارس است و خود شاگرد و مرید بنداربن حسین ارجانی است و نسبتش در عرفان بدو میرسد و نیز درک صحبت شیخ شبلی کرده و عمرش بیکصدواند سال رسیده. نقل است که چون خواستی تکلم نمود دو کس از مریدان بر دو سمتش می نشستند و آب دهانش را با دستارچه پاک میکردند از آنروی که دندان نداشت و قوای او ضعف پیدا کرده بود و آب از دهان وی بیرون می افتاد. شیخ الاسلام از شیخ ابونصر قبائی که پیر او بود حکایت کرده که او میگفته است که من شیخ ابوعبداﷲبن مانک را دیده بودم و از وی روایت حدیث داشت و ازجمله می گفت که وی از برای من حکایت کرد که شبلی روزی بر منبر گفت که حق، جنید حاضر بود گفت غیبت حرام است. شبلی دریافت که سخن او چیست زیرا که حق گفتن او از روی مشاهده نبود گویند وقتی شیخ ابوسعید خراز بمصر شد او را گفتند ای سیّد قوم چرا سخن نگوئی گفت اینانرا که می بینید از حق غایبند ذکر حق با غایبان غیبت است. و از کلمات اوست که چون عارف ارشاد بزبان کرد و دل را با زبان وافق نداشت در آن حرف تأثیری نخواهد بود بلکه مرید را بگمراهی و ضلالت خواهد انداخت. سال وفات وی بدست نیامد و ظاهراً در اواخر مائه ٔ چهارم و اوائل مائه ٔ پنجم می زیسته است واﷲاعلم. مانک با میم و الف و فتح نون و کاف [و در لهجه ٔ طبری بمعنی ماه یعنی قمر است]. (نقل به اختصار از نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 66).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم مصری. رجوع به ابوسعید مهرانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم نحاس دمشقی مکنی به ابوالعباس و ملقب بمحی الدین شافعی. متوفی شهیداً سنه ٔ 814 هَ. ق. او راست: تنبیه الغافلین عن اعمال الجاهلین و تحذیر السالکین من افعال الهالکین. و مشارع فی شارع الأوراق. و حاشیه ای بر حاشیه ٔسیّد شریف بر تجرید و بیان الغنم فی الورد الاعظم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الحسن علی بن احمد. رجوع به احمدبن مهذب الدین ابی الحسن... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکر مرعشی حلبی حنفی مکنی به ابوالفضائل. وی عمدهالعقائد احمد نسفی را نظم و قصیده ٔ برده ٔ بوصیری را تخمیس کرده. و وفات وی به سال 872 هَ. ق. بوده است. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکربن محمد سلامه ٔ مقری سلمی موزعی. او راست: مناقب یافعی به نام المسلک الأرشد فی مناقب عبدبن اسعد. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکربن محمد نجم الدین النقچوانی. صاحب روضات بنقل از تلخیص الاَّثار گوید او شارح کتاب اشارات ابوعلی بن سینا و شارح کلیات قانون اوست و بیش از این تاکنون چیزی از وی ندانم. (روضات ص 77).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکر ثانی ملقب به فضل و مکنی به ابوالعباس. رجوع به ابوالعباس احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکر حلوانی مکنی به ابوالعباس. متوفی به سال 620 هَ. ق. وی را شرحی است بر مفصل زمخشری.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکر حموی ملقب بشیخ شهاب الدین و معروف به رسام. او راست: عقدالدرر و اللاَّلی فی فضل الشهور و الأیام و اللیالی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکر خطیب قسطلانی شافعی. او راست: مشارق الانوار المضیئه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکر سنوی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکر قزوینی. رجوع به حمداﷲ مستوفی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکر نسفی. مشهور بقعود. او در بسیاری از فنون بارع بوده است و منظومه ای در نحو و منظومه ای در علل و زحافات عروضیه کرده است و بمصر میزیسته و وفات او در 1007 هَ. ق. بوده است. او راست:
فی خد من احببته شامه
ما الند فی نکهته ندها
والعنبر الرطب غداً قائلاً
لا تدعنی الابیا عبدها.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکربن محمدبن عماد حموی. او راست: المقصد المنجح لفروع ابن مفلح.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی ثابت اسماعیل. رجوع به احمدبن اسماعیل... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی جامع عاملی. او جدّ شیخ عبداللطیف بن علی بن احمدبن ابی جامع العاملی است. و یکی از علماء عصر خود و از فقهاء زمان خویش است. وی ثقه و ورع بود و از شیخ علی بن عبدالعالی باجازه ای که شیخ به سال 928 هَ. ق. بوی داده روایت کند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی جعفر. رجوع به طبسی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی حاتم محمدبن عبداﷲبن عبدبن هرثمهبن زکوان. مکنی به ابوالعباس. پسرخواهر عبدالرحمن بن اسماعیل بن بدر المعروف بالاقلیدس الاندلسی. رجوع به تاریخ الحکمای قفطی ص 225 س 17 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الحارث محمدبن فریغون مکنی به ابونصر. از امرای فریغونی والی جوزجان که سلطان محمود غزنوی دختر او را به پسر خود امیر ابواحمد محمد تزویج کرد. متوفی به سال 401 هَ. ق. رجوع به شرح یمینی صص 2- 101 و لباب الالباب ج 1 ص 294 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی حامد کرمانی ملقب به افضل الدین. هدایت در مجمعالفصحاء (ج 1 ص 94) آرد: از فضلای گرانمایه و مترسلین بلندپایه ٔ عهد خود بوده است. موطنش بر دسیر و کوبنان [کوه بنان] و در آنولایت بعلم و فضل و حکمت طبیعی نادره ٔ دوران. در اختتام دولت ملوک سلاجقه ٔ کرمان و انقلاب و اختلال امورات آن سامان درسنه ٔ 558 هَ. ق. بیزد مهاجرت نموده و در ابتدای ورود ملک عمادالدین مشهور بملک دینار از قوم غراقز [شاید: قراغز؟] ترکمانیه، حسب الامر بموطن بازگشته رساله ٔ عقدالعلی للموقف الاعلی را در مدح ملک و وزیر و شرح حال خود مرقوم داشته. رساله ای است منشیانه و در کمال امتیاز و گاهی نظمهای عربی و فارسی منظوم مینموده بعضی از آنها این است که قلمی میشود. و در شهور سنه ٔ 562 هَ. ق. درگذشت.
در مدح عمادالدین ملک دینار گفته:
پرده ٔ نیلی حجاب چهره ٔ خور کرده اند
سرمه ٔ مشکین شب در چشم اختر کرده اند
وه که نقاشان شب بر سقف طاق لاجورد
از بدایع خرده کاریهای بیمر کرده اند
بر جبین زهره سِمطِ دُر زپروین بسته اند
وز مه نو حلقه در گوش دوپیکر کرده اند
این بریدان کواکب بوده رهزن بر خلیل
در ره صورتگری تعلیم آزر کرده اند
بر فلک انجیل میخواند مگر هر شب مسیح
وین چراغ بیشمار از بهر آن برکرده اند
خرگه شب را بشمع اختران آراسته
برمثال حضرت سلطان اکبر کرده اند
بوالمظفر خسرو عادل عماد دین حق
آنکه ملکش حارس شرع پیمبر کرده اند
سایه ٔ یزدان که اهل دین بمعیار خرد
طاعتش با طاعت یزدان برابر کرده اند
زیرکان درشش جهت تاسیرحکمش دیده اند
چارتکبیر فنا بر ملک سنجر کرده اند.
و نیز ازوست:
از وزر بترسم و وزیری نکنم
میرم بگرسنگی و میری نکنم
با آنکه دو بئر است دو حضرت در یزد
در قعر دو بئر من دبیری نکنم.
زد تیغ ملک در دل دشمن دی نار
با دولت گفت رونقی با دین آر
گر می بخشند پادشاهان دینار
جان می بخشد خسرو عادل دینار.
- انتهی.
کتاب عقدالعلی للموقف الأعلی به سال 1293 هَ. ق. با مقدمه ٔ محمدحسین فروغی و بار دیگر به تصحیح عامری در تهران بطبع رسیده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الحسن بن محمدبن جریربن عبداﷲبن لیث بن جریربن عبداﷲ البجلی الجامی الخراسانی. مکنی به ابونصر و ملقب به زنده پیل و شیخ الاسلام و شیخ جام. یکی از بزرگان طریقه ٔ صوفیه و از اکابر مشایخ این طائفه است و گویندنسب وی به سی وپنج واسطه به اسماعیل بن ابراهیم الخلیل علیهماالسلام رسد. و ابوالمکارم بن علاءالملک جامی دربیان احوال شیخ کتابی کرده است. مولد شیخ به قریه ٔ وامق از اعمال ترشیز از بلاد خراسان است. گویند او هیجده سال در کوهها بریاضت گذرانیده و بخدمت خضر نبی رسیده است. سپس او را برفتن ببلده ٔ جام امر کردند و وی بدانجا شد و به ارشاد مردمان آغازید و ششصدهزار مردبدست وی توبه کردند. و او را مصنفاتی است و از جمله:کتاب الرساله السمرقندیه. کتاب انس التائبین و کتاب سراج السائرین در سه مجلد و کتاب مفتاح النجاه و کتاب روضهالمذنبین و آن را به سال 526 هَ. ق.سلطان سنجر سلجوقی کرده است و کتاب بحارالحقیقه و کتاب کنوزالحکمه و کتاب فتوح الروح و کتاب الاعتقادات و کتاب التذکیرات و کتاب الزهدیات و دیوان شعر او. و بیشتر یا تمام تآلیف وی بفارسی است و گویند او مذهب شیعه داشته است و قطعه ٔ ذیل را بدو منسوب کرده و بدلیل آرند:
ای زمهرحیدرم هرلحظه در دل صد صفاست
از پی حیدر حسن ما را امام و رهنماست
همچو سگ افتاده ام بر خاک درگاه حسن
خاک نعلین حسین اندر دو چشمم توتیاست
عابدین تاج سر وباقر دو چشم روشن است
دین جعفربرحق است ومذهب موسی رواست
ای موالی وصف سلطان خراسان را شنو
ذره ای از خاک قبرش دردمندان را دواست
پیشوای مؤمنان است ای مسلمانان تقی
گر نقی را دوست دارم در همه مذهب رواست
عسکری نور دو چشم عالم و آدم بود
همچو مهدی یک سپهسالار در میدان کجاست
شاعران از بهر سیم و زر سخنها گفته اند
احمد جامی غلام خاص شاه اولیاست.
و نیز بدونسبت کرده اند:
گر منظر افلاک شود منزل تو
وز کوثر اگر سرشته باشد گل تو
چون مهر علی نباشد اندر دل تو
مسکین تو و سعیهای بی حاصل تو.
و بابافغانی در مدح شیخ گوید:
مستان اگر کنند فغانی بتوبه میل
پیری باعتقاد به از پیر جام نیست.
و شیخ راست:
نه در مسجد گذارندم، که رندی
نه در میخانه، کاین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
غریبم عاشقم آن ره کدام است.
و له:
غرّه مشو که مرکب مردان مرد را
در سنگلاخ بادیه پی ها بریده اند
نومید هم مباش که رندان جرعه نوش
ناگه بیک ترانه بمنزل رسیده اند.
چون قدر به نیستی است هستی کم کن
هستی بت تست بت پرستی کم کن
از هستی و نیستی چو فارغ گشتی
مینوش شراب عشق و مستی کم کن.
و له:
تا یک سر موی از تو هستی باقیست
آئین دکان (؟) خودپرستی باقیست
گفتی بت پندار شکستم رَستم
آن بت که ز پندار برستی باقیست.
و له:
از خلق مخواه ار ندهد سوخته شی
ورزآنکه دهد بمنت افروخته شی
از خالق خواه ار دهد اندوخته شی
ور می ندهد بر درش آموخته شی.
و له:
گه ترک وجود غم فزاینده کنی
گه آرزوی حیات پاینده کنی
آینده ٔ عمر خواهی از رفته فزون
در رفته چه کردی که در آینده کنی ؟
وفات شیخ را به سال 526 هَ. ق. یا بقول حاج خلیفه 536 هَ. ق. گفته اند و صاحب روضات را در این تاریخ شک است. رجوع بمجالس المؤمنین قاضی نوراﷲشوشتری و روضات الجنات و مجمعالفصحاء شود. جامی در نفحات الانس آرد: شیخ الاسلام احمد النامقی الجامی قدس اﷲتعالی سرّه کنیت او ابونصر احمدبن ابی الحسن است و وی از فرزندان جریربن عبداﷲ البجلی است رضی اﷲتعالی عنه که در سال وفات رسول صلی اﷲعلیه وآله وسلم ایمان آورده است. قال رضی اﷲعنه ما صحبنی رسول اﷲ صلی اﷲعلیه وآله وسلم منذ اسلمت ولا ارانی الا تبسم فی وجهی. و او بسیار بلندقامت و باجمال بوده است و امیرالمؤمنین عمر رضی اﷲعنه وی را یوسف این امت نام نهاده است. حضرت شیخ را حق سبحانه و تعالی چهل ودو فرزند داده است: سی ونه پسر و سه دختر و بعداز وفات وی چهارده پسر و سه دختر باقی مانده و این چهارده پسر همه عالم و عامل و کامل و صاحب تصانیف و صاحب کرامات و صاحب ولایات و مقتدا و پیشوای خلق بوده اند. وی امی بوده است و در سن بیست ودوسالگی توفیق توبه یافته و بکوه رفته و هژده سال ریاضت کرده در چهل سالگی وی را بمیان خلق فرستاده اند و ابواب علم لدنی بروی گشاده شده زیاده از سیصد تای کاغذ در علم توحید و معرفت و علم و سر و حکمت و روش طریقت و اسرار حقیقت تصنیف کرده است که هیچ عالم و حکیم بر آن اعتراض نکرده است و نتوانسته، و این تصنیفات همه به آیات قرآن و اخبار رسول اﷲصلی اﷲعلیه وآله وسلم مقید و مؤید است حضرت شیخ قدّس اﷲتعالی سره در کتاب سراج السائرین آورده است که بیست ودوساله بودم که حق عزشأنه بلطف و کرم خود مرا توبه کرامت کرد و چهل ساله بودم که مرا بمیان خلق فرستاد و اکنون شصت ودوساله ام که این کتاب را بفرمان حق تعالی جمع میکنم تا این غایت صدوهشتادهزارمرد است که بر دست ما توبه یافته اند و بعد از آن بسیار سال دیگر شیخ ظهیرالدین عیسی که یکی از فرزندان ایشان است در کتاب رموزالحقائق آورده است تا آخر عمربر دست پدرم شیخ الاسلام احمد قدس اﷲتعالی سره سیصدهزار کس توبه کرده اند و از راه معصیت بطریق طاعت بازآمد. شیخ ابوالخیر را قدس اﷲتعالی سرّه خرقه ای بود که در آن طاعت کردی و چنین گویند که آن خرقه از ابوبکر صدیق رضی اﷲعنه میراث مانده بود تا نوبت شیخ ابوسعید. وی را نمودند که آن خرقه را به احمد تسلیم کنی. فرزندش شیخ ابوطاهر را وصیت کرد که بعد از وفات من بچند سال جوانی نوخط بقد بلندبالا و بچشم ازرق به نام احمد از در خانقاه تو درآید و تو در میان یاران نشسته باشی بجای من زنهار که آن خرقه را بوی تسلیم کنی چون کار شیخ به آخر رسید شیخ ابوطاهر را آرزوی آن می بود که ولایتی که حضرت شیخ را بود بوی سپارد شیخ چشم بگشاد و گفت ولایتی که شما طمع میدارید بدیگری سپردند و علم شیخی ما بر در خراباتیی زدند و کاری که ما را بود بدو تسلیم کردند. کس ندانست که حال چیست تا آنکه بعد از چند سال از وفات شیخ شبی شیخ ابوطاهر در خواب دید که شیخ ابوسعید با جمعی از یاران بتعجیل میرفت ابوطاهرپرسید که یا شیخ چه تعجیل است شیخ گفت تو نیز برو که قطب الاولیاء میرسد شیخ ابوطاهر میخواست برود بیدار شد و دیگر روز شیخ ابوطاهر در خانقاه نشسته بود جوانی به آن صفت که شیخ گفته بود درآمد شیخ ابوطاهر بدانست وی را اعزاز بسیار کرد اما چنانچه مقتضای بشریت است اندیشه ناک شد که خرقه ٔ پدر را چون از دست دهم آن جوان گفت ای خواجه در امانت خیانت روا نباشد خواجه ابوطاهر را وقت خوش شد برخاست و آن خرقه را که شیخ ابوسعید بدست او داده بود و برسر میخی نهاده بود و تا آن روز آنجا بود بیاورد و بسر آن جوان فروانداخت و گویند که آن خرقه را بیست ودوتن از مشایخ پوشیده بودندو در آخر بشیخ الاسلام احمد حواله شد بعد از آن هیچکس ندانست که آن خرقه کجا شد بزرگان گفته اند که چهل مردولی شدند که ارادت ایشان بشیخ بود قدس اﷲتعالی سرّه از آن جمله یکی شیخ الاسلام احمد بود و یکی خواجه ابوعلی و همانا که مراد ابوعلی فارمدیست و هر دو معروف و مشهور شدند در عالم یکی از این طایفه گفت که خواجه ابوعلی را بر خاطرها واقف کردند و به اظهار آن مأذون نبود و شیخ الاسلام احمد را هم بر خاطرها واقف کردند و هم بر ظاهرها حاکم و به اظهار آن مأذون بود از حضرت شیخ الاسلام احمد پرسیدند که مقامات مشایخ شنیده ایم و کتب ایشان دیده از هیچکس مثل این حالات که از شما ظاهرمیشود ظاهر نشده است فرمود که ما در وقت ریاضت هر ریاضت که دانستیم که اولیاء خدای تعالی کرده بودند بجای آوردیم و بر آن مزیدی نیز کردیم حق سبحانه بفضل و کرم خود هرچه پراکنده بایشان داده بود یکبار به احمدداد و در هر چهارصد سال چون احمد شخصی پدید آید آثار عنایت ایزد تعالی در باب او این باشد که همه خلق بینند هذا من فضل ربی. جامع درویشی در مقامات حضرت شیخ گوید که از بدایت حال ایشان سؤال کردم فرمودند که بیست ودوساله بودم که حضرت حق سبحانه وتعالی مرا توبه کرامت فرمود و سبب توبه ٔمن آن بود چون نوبت دور اهل فسق و فساد بمن رسید شحنه ٔ نامق غایب بود و حریفان دور طلب داشتند من گفتم شحنه غایب است چون بازآید دور بدهم حریفان گفتند ما توقف نمی کنیم شاید که او دیرتر آید گفتم سهل است گفتم چون شحنه بازآید دوری دیگر بدهم چون شحنه بازآمد مضایقه کرد و دوری دیگر طلب داشت چون بوثاق من آمدند و طعامی بکاربردند کس بخمخانه رفت تا خمر آرد تمام خمها تهی یافت و در آن خمخانه چهل خم بود تعجبها کردم تا این چه تواند بود و آن حال را از حریفان نهان داشتم و از جای دیگر خمر آوردم و در پیش ایشان نهادم ومن بتعجیل تمام درازگوشی در پیش کردم و بجانب رز روان شدم که آنجا خمر داشتم تا زودتر بیاورم برفتم درازگوش را باز کردم و درازگوش در رفتن کندی میکرد و من وی را سخت میرنجانیدم تا زودتر بازآیم که دل بحریفان متعلق داشتم ناگاه آوازی سخت بگوش من رسید که ای احمد این حیوان را چرا رنجه میداری ما او را فرمان نمیدهیم تا برود از شحنه عذر میخواهی قبول نمیکند از ما چرا عذر نخواهی تا از تو قبول کنیم روی بر زمین نهادم و گفتم الهی توبه کردم که بعد ازین هرگز خمر نخورم فرمان ده این درازگوش را تا من بروم تا در روی آن قوم خجل نگردم در حال درازگوش روان شد چون خمر پیش ایشان بردم قدحی پیش من داشتند گفتم من توبه کردم ایشان گفتند احمد بر ما میخندی یا بر خود و الحاح میکردند ناگاه آوازی بگوش من رسید که احمد بستان و بچش واز این قدح همه را بچشان بستدم و بچشیدم شهد شده بودبه امر حق سبحانه وتعالی و همه حاضران را بچشانیدم درحال توبه کردند و از هم پراکندند و هرکس روی بچیزی نهاد و من واله وار روی بکوه آوردم و بعبادت و ریاضت ومجاهدت مشغول شدم چون یکچندی در کوه بودم در خاطر من دادند که احمد راه حق نه چنین روند که تو میروی قومی صاحب فرضان رها کرده ای که حق ایشان در ذمه ٔ تو واجب است و ایشان را ضایع گذاشته ای بعد از آن در خاطر من نیز درآمد که در خانه ٔ تو بیرون از چیزهای دیگر چهل خم است که در آن خمر بوده است هرچه دارند گو بر خود خرج کنند چون دانستی که چیز دیگر نمانده است آنگاه بغم خوارگی ایشان مشغول شو چون ساعتی برآمد بخاطر من فرودادند که یا احمد نیکو رونده ای باشی در راه حق سبحانه وتعالی که توکل بر خم خمر میکنی راه غلط کرده ای چرا توکل بر کرم حق سبحانه و تعالی نکنی تا او صاحب فرضان ترا از خزانه ٔ فضل خود روزی رساند که رزاق بر حقیقت اوست تو تکیه بر خم خمر کنی نیکو باشد. صفرائی عظیم بر سر من زد بیخود از کوه درآمدم و در خمخانه رفتم و عصا درگردانیدم و خمها را شکستن گرفتم شحنه ٔ ده خبردار شد که احمد از کوه درآمده است و جنون بر وی غالب شده خمها را می شکند و میریزد شحنه کس فرستاد ومرا از خانه بیرون آورد و در پایگاه اسپان بازداشت من بر سر آخر اسپان بنشستم و دست برهم میزدم و این بیت میگفتم:
اشتر بخرآس می بگردد صد گرد
تو نیز ز بهر دوست گردی درگرد.
اسپان سر از علف برداشتند و سر بر دیوار زدن گرفتند و آب از چشمهای ایشان روان شد ستوربان بدید برفت و شحنه را گفت دیوانه آورده و در پایگاه اسپان بازداشته ای تا اسپان جمله دیوانه شدند و دهان از علف بر داشتند و سر بر دیوار میزنند شحنه آمد و مرا بیرون آورد و از من عذرهاخواست من بجانب کوه بازگشتم و چند سال بیرون نیامدم و حق سبحانه وتعالی از خزانه ٔ فضل خویش هر بامداد هریک از صاحب فرضان مرا یک من گندم بدادی که در زیر بالین ایشان پیدا آمدی چنانکه همه را کفایت کردی و اگر مهمانان نیز رسیدندی همه را فرارسیدی بلکه چیزی زیاد بسرآمدی. ابوالقاسم کرد مردی بزرگ بوده و مال دار و باخیر. وی گفته که مرا حادثه ای افتاد که هرچه داشتم بکلی از دست من برفت حال من به اضطرار رسید عیال بسیار داشتم و هیچکسی را نمی دانستم پیوسته بخدمت علما و مشایخ و مزارها میرفتم و استمداد همت میکردم که طاقت اظهار احتیاج بخلق نداشتم روزی در مسجد نشسته بودم عظیم تنگدل پیری درآمد و دو رکعت نماز بگزارد پس بنزدیک من آمد و بر من سلام کرد و هیبت عظیم ازو بر من مستولی شد که بس نورانی و مهیب بود پس پرسید که چرا تنگدلی قصه ٔ خود با وی گفتم گفت احمدبن ابوالحسن را که درین کوهست میشناسی گفتم مرا دوست دیرینه است گفت برخیز و بنزدیک وی رو که مردی صاحب کرامت است باشد که درد خود را ازو درمان یابی روز دیگر برخاستم و پیش وی رفتم و سلام کردم جواب داد و پرسید که حال تو چیست گفتم مپرس و قصه ٔ خود را با وی گفتم فرمود که چند روز است که خاطر ما بتو می کشد دانستم که ترا کاری افتاده است برو و خاطر مشغول مدار حق تعالی سهل گرداند قبول کردم که امشب در وقت مناجات در حضرت حق سبحانه وتعالی عرضه دارم تا چه جواب آید دیگر روز بامداد بخدمت او رفتم چون چشم مبارک او بر من افتاد گفت پیشتر آی حق سبحانه وتعالی کار تو راست آورد پس فرمود که هرروز کفاف ترا چند باید گفتم چهاردانگ فرمود که هر روز چهار دانگ ترا بر آن سنگ حواله کردند می آئی و می بری و بعضی از افاضل در آن زمانها گفته است:
بوالقاسم کرد شد چو یکسر مضطر
بگشاد بر او کرامت احمد در
کردند حواله ٔ کفافش بحجر
هر روز چهار دانگ می آی و ببر.
پیش آن سنگ رفتم پاره ای زر دیدم از سنگ بیرون آمده برداشتم و بخدمت شیخ رفتم و گفتم من پیر شدم و اطفال خرد دارم چون من نمانم حال ایشان چگونه بود فرمود تا خیانت نکند از فرزندان تو هرکه بردارد، بعد از وی فرزندانش می بردند یکی از فرزندان خیانت کرد دیگر نیافتند وقتی حضرت شیخ را عزیمت هرات شد چون بده شکیبان رسیدند جمعی از بزرگان که همراه بودند پرسیدند که حضرت شیخ بهرات درخواهند آمد شیخ فرمودکه اگر ببرندی که مشایخ ماضی شهر هرات را باغچه ٔ انصاریان گفته اند این خبر بجابربن عبداﷲ رسید گفت ما برویم و شیخ الاسلام احمد را بر دوش گیریم و بشهر آریم پس فرمود تا محفه ٔ پدر وی شیخ الاسلام عبداﷲ انصاری را قدس سره بیرون آوردند و در شهر منادی کردند که همه ٔ اکابر باستقبال شیخ الاسلام احمد بیرون آیند چون بده شکیبان رسیدند و به خدمت حضرت شیخ درآمدند و نظر مبارک وی بر ایشان افتاد بر جای خود نماندند و حالتهای عظیم پیدا آمد زود در محفه درآوردند و استدعا کردند که قرار بر آن است که شما را بدوش گرفته بشهر بریم کرم فرمائید و در محفه بنشینید حضرت شیخ الاسلام احمد اجابت کرد و در محفه نشست و دو بازوی پیش محفه را شیخ جابربن عبداﷲ و قاضی ابوالفضل یحیی برگرفتند و دو بازوی پس را امام ظهیرالدین زیاد و امام فخرالدین علی هیضم برگرفتند و روان شدند و بهیچکس دیگر نمیدادند حضرت شیخ خاموش میبودند تا ساعتی برفتند پس فرمودند که محفه را بنهند تا سخنی بگویم چون محفه را بنهادند فرمود که شما میدانید که ارادت چیست گفتند بفرمائید گفت ارادت فرمانبرداری است همه گفتند بلی فرمود که چون چنین است سوار شوید تا دیگران محفه بردارند تا هر کسی را نصیبی باشد اکابر سوار شدند و دیگران محفه برگرفتند چندان خلق از شهر و روستا بیرون آمده بودند که بسیار کس بود که نوبت محفه بوی نرسید چون بشهر رسیدنددر خانقاه شیخ الاسلام عبداﷲ انصاری نزول فرمودند روزی حضرت شیخ را از خانقاه شیخ الاسلام عبداﷲ انصاری بدعوتی میبردند چون خادم کفش شیخ راست بنهاد شیخ فرمود که ساعتی فرصت باید کرد که کاری در پیش است بعد از ساعتی ترکمانی با خاتون خود درآمد پسری دوازده ساله در غایت جمال اما بدو چشم نابینا درآوردند و گفتند ای شیخ حضرت حق سبحانه وتعالی ما را مال و نعمت بسیار داده است و فرزند بیش ازین نداریم و حق تعالی هیچ از وی دریغ نداشته است مگر روشنائی چشم. وی را در اطراف عالم گردانیدیم هرجا بزرگی و مزاری و طبیبی شنیدیم آنجابردیم هیچ فایده نداشت ما را چنان معلوم شده است که تو هرچه از خدای تعالی میخواهی راست میشود اگر نظری در کار فرزند ما کنی تا چشم وی روشن شود هرچه داریم فدای تو کنیم و ما بنده ٔ مولای تو اگر مقصود ما حاصل نشود خود را درین خانقاه بر زمین میزنیم تا هلاک شویم شیخ فرمود که عجب کاری است. مرده زنده کردن و نابینا بینا گردانیدن و ابرص را علاج کردن معجزه ٔ عیسی است علیه السلام، احمد کیاسی [شاید: کی مرد] این حدیث است پس برپای برخاست و روان شد مرد و زن خود را در میان سرای بر زمین زدن گرفتند شیخ چون بمیان دالان خانقاه رسید حالتی عظیم بر وی ظاهر شد و بر زبان وی گذشت ما کئیم تا چنانکه چند کس از ائمه که حاضر بودند آن را شنیدند پس حضرت شیخ بازگشت و بخانقاه درآمد و برکنار صفه بنشست فرمود که آن کودک را پیش من آرید آوردند ابهام را بر دو چشم کودک نهاد و بکشید و گفت انظر باذن اﷲ عزوجل کودک در حال بهردو چشم بینا گشت جمعی از ائمه سؤال کردند که اول بر زبان مبارک شما رفت که احیای موتی و ابراء اکمه و ابرص معجزه ٔ عیسی است علیه السلام و بار دوم بر زبان شما گذشت که ماکئیم تااین دو سخن چون بهم راست آید شیخ فرمود [آن] که اول گفته شد سخن احمد بود و جز آن نتواند بود اما چون بدالان رسیدیم بسر ما فرودادند که احمد باش مرده را زنده عیسی می کرد و ابراء ابرص و اکمه عیسی میکردمان ماکئیم بانگ بر من زدند و گفتند بازگرد که ما روشنائی چشم آن کودک را در نفس تو نهاده ایم این حدیث بر دل من چندان زور آورد که بزبان بیرون آمد پس آن قول و فعل همه از حق بود اما بر دست و نفس احمد ظاهر شد. ولادت حضرت شیخ در سنه ٔ احدی و اربعین و اربعمائه (441هَ. ق.). بوده و وفات در سنه ٔ سته و ثلثین و خمسمائه (536 هَ. ق.). (نفحات جامی چ هند ص 228). و نیز از کتب اوست: السر المکتوم. (کشف الظنون). و رجوع شودبه احمدبن محمدبن جریر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الحسن الرفاعی (سیدی...). سید عابدو سرسلسله ٔ رفاعیه. خوندمیر در حبیب السیر (ج 1 ص 314) آرد که: سیدی احمد از اولاد امجاد امام موسی الکاظم علیهماالسلام بود و جمال حالش بکمالات صوری و معنوی آرایشی داشت و در کتب سلف از وی کرامات و خوارق عادات بسیار منقول است. وفات او به سال 579 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الحسن الشافعی الجامی. رجوع به احمدبن محمدبن جریر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکربن محمد الخاورانی النحوی الادیب مکنی به ابوالفضل و ملقب به مجد. یاقوت گوید: او جوانی فاضل و بارع با هوش تند و خاطری تیز بود. و بدانش نحو توجهی خاص داشت. و مفصل را شرح کرد و دو کتاب کوچک در نحو بنوشت و کتب دیگر نیز در دست داشت لیکن عمر او به اتمام آنها وفا نکرد و به سی سالگی در سنه ٔ 620 هَ. ق.درگذشت. رجوع به ابوالفضل احمدبن ابی باکر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکربن محمدبن رضوان صماقووی معروف به کشفی. او راست دو شرح کبیر و صغیر بر کتاب الطریقه المحمدیه فی الموعظه تألیف برکلی. و وفات او به سال 1160 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم واسطی حنبلی ملقب بعمادالدین و متوفی به سال 711 هَ. ق. او راست شرحی نافع بر منازل السائرین عبداﷲ انصاری. و البلغه والاقناع فی حل ّ شبهه مسئله السماع. و مدخل اهل الفقه و اللسان. حاج خلیفه در کشف الظنون در ذکر البلغه و الاقناع فی حل شبهه مسئله السماع نسب احمد را شیخ عمادالدین احمدبن ابراهیم الواسطی الحنبلی متوفی به سال 711 هَ. ق. می آورد و در ذکر مسئلهالسماع [در باب سین] نسب او را عمادالدین ابوالعباس احمدبن ابراهیم الواسطی الشافعی متوفی بسال 694 هَ. ق. و گوید [و هی] مشتمله علی فصول... قد تکلّم فیه الشافعی و انکر علیهم فی هذا العصر و فیه البلغه والاقناع فی حل شبهه مسئله السماع للشیخ عمادالدین. و ظاهراً دو احمد مزبور یک تن و دو کتاب یکی باشد. واﷲ اعلم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکربن ابی محمد خاورانی. رجوع به احمدبن ابی باکر... و رجوع به ابوالفضل احمدبن ابی باکر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم ورّاق. او راست: کتاب هجاء المصاحف. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی احمد طبری شافعی مکنی به ابوالعباس. رجوع به ابن قاص شود. ونیز او راست: فتاوی ابن القاص و هم کتابی راجع بردّ و قبول اعتراضات بر شافعی و مفتاح در فروع شافعیه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی احمد طلحه... رجوع به معتضد... و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 370 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الأسود قیروانی. زبیدی ذکر او آورده و گوید: او در نحو و لغت در غایت حدّ بودو از اصحاب عبدالملک المهدیست و تصانیفی در نحو و غریب و مؤلفات نیکوی دیگر دارد و شاعری مجیّد است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی الأصبع. رسول معتمد خلیفه ٔ عباسی نزد عمروبن لیث. رجوع بتاریخ بیهقی چ ادیب ص 296 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی اصیبعه ٔ خزرجی. رجوع به احمدبن القاسم بن خلیفه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی باکربن ابی محمد الخاورانی.رجوع به ابوالفضل احمدبن ابی باکر... و رجوع به احمدبن ابی بکربن محمد الخاورانی شود. و در برخی مآخذ نام پدر او ابوبکر آمده. و هم او راست: رساله ٔ صالحه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکر. او راست: کتابی به نام مشرع المناقب. و این کتاب در سیرت رسول صلوات اﷲعلیه ومناقب خلفای اربعه است. (ازقاموس الأعلام). و مؤلف قاموس الأعلام گوید تاریخ وفات و محل ّ او را نیافتم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکر مکنی به ابوالقاسم او راست: رساله ای در اسطرلاب.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکربن احمد یمنی. وی به سال 1019 هَ. ق. در تریم متولد شد و پس از فرا گرفتن ادب و فقه از مشایخ یمن اخذ تصوف کرد، آنگاه بهندوستان شد و جاه و مرتبتی بزرگ یافت و بعربستان بازگشت و در موطن خود تریم به سال 1057 هَ. ق. درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکربن محمد معروف به ابن رداد قرشی صوفی تمیمی زبیدی شافعی مکنی به ابوالعباس و ملقب به شهاب الدین. او راست: موجبات الرحمه و عزائم المغفره. و تلخیص القواعد الوفیه فی اصل حکمه خرقهالصوفیه. وفات او821 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکربن اسماعیل بن سلیم البوصیری. متوفی به سال 840 هَ. ق. او راست: اتّحاف الخیره بزوائد المسانید العشره.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکربن الرَّداد الزبیدی الصوفی. ملقب به شهاب. رجوع به احمدبن ابی بکربن محمد معروف به ابن الرَّداد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکربن زراره. رجوع به ابومصعب احمدبن ابی بکر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکربن زید. ملقب به شهاب الدین موصلی دمشقی حنبلی. متوفی بسال 780 هَ. ق. او راست: تحفه الساری فی زیاره قبر تمیم الداری.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکربن سالم. [باعلوی] ولادت او در مکه و از علمای متصوفه است او بر اکثر علوم واقف بود و بسال 1091 هَ. ق. درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکربن سالم یمنی. وی بقریه ٔ عینان متولد شد و به تریم و عدن شد و از مشایخ آن ناحیت استفادت کرد. وی خود از مشایخ است و مردم عربستان را بدو اعتقاد نیکو بوده و کرامات بدو نسبت میکرده اند. وفات وی در بندر شحر به سال 120 هَ. ق. (؟) بوده است. و رجوع به احمدبن ابی بکربن احمد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکربن عبداﷲ. از مشایخ صوفیه و عالم فقه و حدیث، ولادت او در تریم و وفاتش در 1004 هَ. ق. بوده است.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکربن عبدالوهاب قزوینی. ملقب به بدیعالدین. وی به سال 625 هَ. ق. در سیواس میزیسته. او راست: جامع الحریز لعلوم کتاب اﷲ العزیز.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی بکربن محمدبن ابی عثمان بن سعید الحُرّی، صاحب تفسیر کبیر و صحیح. وفات به سال 353 هَ. ق. رجوع بحبط ج 1 ص 305 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسحاق معروف به ابن صبیح جُرجانی. او راست: کتاب التوبه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسحاق بن خربان. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم. رجوع به احمدبن ابراهیم بن محمد حلبی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خالد اندلسی. محدّث و امام مالکیان در اندلس. او به سال 322 هَ. ق. درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حمدون المروزی مکنی به ابوسعید. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حمزه ٔ عریضی مکنی به ابومنصور. رجوع بروضات الجنات ص 580 س 7 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حمزه ٔ فناری معروف بعرب چلبی و ملقب بشمس الدین. او راست حاشیه ای بزبان ترکی بر شرح وقایه ٔ صدرالشریعه الثانی و فصول البدائع لاصول الشرائع. وفات وی به سال 834 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حمودبن دلیل. محدث است.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن حمید مکنی به ابوالحسن. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حمیس بن عامربن منیح مکنی به ابوجعفر و معروف به ابن منیح. از علماء طلیطله. او از بزرگان هندسه و نجوم و طب است و در ادبیات و شعر نیز ماهر بود و در طلیطله علم آموخت و در حساب و هندسه و هیئت افلاک و نجوم بارع گردید و مردمان از وی استفادات علمیه میکردند و هم در آن شهر بشب چهارشنبه سه شب به آخر رجب مانده سال 454 هَ. ق. وفات یافت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حنبل. رجوع به احمدبن محمدبن حنبل... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خاتون. رجوع به احمدبن محمدبن علی بن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خالد ملقب به جبّاب. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حمدان. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 292).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خالد الریاشی کاتب. او بعربی شعر نیز می گفته و مقل است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خالد ضریر بغدادی مکنی به ابوسعید. یاقوت گوید: رأیت فی فوائد ابی الحسین احمدبن فارس بن زکریا اللغوی صاحب کتاب المجمل ما صورته: وجدت فی تفسیر ابی موسی محمدبن المثنی العنزی و لم اسمعه، حدثنی ابومعاویه الضریر محمدبن حازم حدثنا اسماعیل روی عن ابی صالح. هکذا اسماه و قد سماه السلامی کما ذکرناه فی الترجمه والذی ترجمناه اصح لأنی رأیته فی الترجمهو الذی موافقاً له. واﷲاعلم. ازهری گوید طاهربن عبداﷲبن طاهر وی را از بغداد بخراسان خواند و ابن خالد در نیشابور اقامت گزید و به املاء معانی و نوادر پرداخت. وی درک صحبت ابوعمرو شیبانی و ابن الأعرابی کرد و هم با آن دسته فصحاء اعراب که ابن طاهر آنانرا بخراسان کوچ داد مصاحبت داشت و از آنان فوائدی اخذ کرد. وشمر و ابوالهیثم، احمد را توثیق کنند. و یاقوت از کتاب نتف الطرف تألیف ابوعلی الحسین بن احمد السلامی البیهقی صاحب کتاب ولاه خراسان نقل کند که او از ابوجعفرمحمدبن سلیمان شرمقانی شنیده است که او می گفت از ابوسعید ضریر شنیدم که گفت: اگر خواهی بخطاء استاد خودواقف آئی با استادان دیگر مجالست کن. و احمد را کتبی است و از جمله: کتاب الرد علی ابی عبید فی غریب الحدیث. کتاب الأبیات. سلامی از ابوالعباس محمدبن احمد غضاری و وی از عم خود محمدبن فضل آنگاه که محمدبن فضل بسن صدوبیست سالگی رسیده بود روایت کند که چون عبداﷲبن طاهر به نیشابور آمد و جماعتی از دلیران طرسوس و ملطیه و گروهی از ادباء اعراب ازقبیل عرام و ابوالعمیثل و ابوالعیسجور و ابوالعنجس و عوسجه و ابوالغدافر و غیرها را با خود بخراسان آورد، فرزندان امراء و قواد و جز آنان را برای فراگرفتن آداب حرب و آموختن عربیت بدیشان سپرد و یکی ازآن کسان که از ادباء نامبرده اخذ آداب و عربیت کرد احمدبن خالد بود که بدست این استادان امام و پیشوای ادب گردید. و احمد را عبداﷲبن طاهر با خود بخراسان برده بود و او از پیش بعراق مصاحبت ابوعبداﷲ محمدبن زیاد اعرابی کرده و از وی عربیت و ادب اخذ کرده بود. گویند وقتی به محمدبن زیاد برداشتند که احمد در خراسان بسیار روایت کند او گفت ابوسعید احمد اشعار عجاح و رؤبه را بر من عرضه نزد من تصحیح کرده است آنچه را از این دو دیوان از من روایت کند درست باشد و اگر چیزی دیگر بمن نسبت کرد نباید از وی پذیرفتن و غضاری از عم خود روایت کند که وقتی میان اعراب سابق الذکر یعنی آن اعراب که همراه عبداﷲبن طاهر بخراسان آمده بودند خصومتی برخاست و دعوی بصاحب شرطه ٔ نیشابور رفع کردند و او از ایشان به ادعاء خویش گواهان خواست و آنان را گواه گذرانیدن میسر نیامد و ابوالعیسجور گفت:
ان یبغ منا شهوداً یشهدون لنا
فلا شهود لنا غیر الأعاریب
و کیف نبغی بنیسابور معرفه
من داره بین ارض الحزن و اللوب.
یاقوت گوید: در کتاب محمدبن ابی الأزهر بخط عبدالسلام بصری خواندم که: حدیث کرد مرا وهب بن ابراهیم خال عبیداﷲبن سلیمان بن وهب، که روزی به نیشابور در مجلس ابوسعید احمدبن خالد مکفوف حضور داشتیم و این احمد جداً عالم لغت بود ناگاه دیوانه ای از مردم قم بر ما هجوم آورد و بر جماعتی از اهل مجلس فروافتاد و اهل مجلس از سقوط وی مضطرب گشتند و ابوسعید از جای بجست و چون نابینا بود گمان کرد که ما را آفتی رسیده از قبیل فروافتادن دیواری یا رمیدن ستوری و مانند آن، و چون دیوانه بوسعید را بدینحال بدید گفت زهی سکینه و وقار! ای شیخ مترس این کودکان مرا می آزردند و مرا از جای ببردندو بکاری که از دیگران نمی پسندم داشتند. ابوسعید گفت کودکان را از وی بازدارید، و ما در کودکان افتادیم و آنانرا که هنوز آزار او میخواستند براندیم و بازگشتیم و لحظه ای چند مجلس را خاموشی فرا گرفت و سپس بموضوع بحث بازگشتیم و یکی از ما بخواندن قصیده ای از نهشل بن حری تمیمی آغازید تا بدین بیت رسید:
غلامان خاضا الموت من کل ِّ جانب
فآبا و لم تعقد ورأهما ید
متی یلقیا قرناً فلابدّ انّه
سیلقاه مکروب من الموت اسود.
و هنوز بیت آخر نرسیده بود که دیوانه گفت ای خواننده هم اینجا بایست، عبارت را میخوانی و معنی آن نمی پرسی مراد شاعر از «و لم تعقد ورأهما ید» چیست و ما همگی سکوت کردیم و او روی به ابوسعید کرد و گفت ای شیخ پیشوا و منظورالیه از تو می پرسم. ابوسعید گفت: شاعر می گوید که آندو تنهای خویش در بحبوحه و شدت حرب افکندند و بازگشتند شادان و آنانرا برده نگرفتند تا دستهایشان را بر دوشها بندند. دیوانه گفت: آیابه این جواب دل تو خرسند است. و ما شاگردان از این جسارت دیوانه بهم برآمدیم و بیکدیگر نگاه کردیم. بوسعید گفت: من این دانم و اگر تو را نظری دیگر است بنمای. دیوانه گفت: ای شیخ معنی «و لم تعقد ورأهما ید» این است که بازگشتند هیچ دستی در پی آنان چون دست آنان بسته نیامد یعنی هیچکس بعد از ایشان این کار نتوانست کردن چنانکه شاعر دیگر گوید:
قوم اذا عدت تمیم معا
ساداتها عدّوه بالخنصر
البسه اﷲ ثیاب الندی
فلم تطل عنه و لم تقصر.
و نزدیک بدین است قول این شاعر:
قومی بنومذحج من خیرالأمم
لایصعدون قدماً علی قدم.
یعنی آنان پیشوای مردم شدند و پیروی کسی نکردند و این دو نیز کاری کردند که دیگران نکردند. وهب بن ابراهیم گوید در اینوقت چهره ٔ ابوسعید از شرم اصحاب خویش سرخ شد و دیوانه سر خویش بمندیلی بپوشید و برخاست و گفت: بر صدر نشینند و مردمان را با نادانی خویش بیراه کنند. پس از رفتن وی ابوسعید گفت او را بازجوئید چه من گمان برم که وی شیطان باشد و ما از پی او بشدیم وی را نیافتیم. شافعی گوید از ابوجعفر شرمقانی شنیدم که بوسعید توانگر و ممسک بود چنانکه کس نان او نشکست و چاشت و شام در خانه ٔ آشنایان خوردی لکن ادیب النفس و عاقل بود و روزی بمجلس عبداﷲبن طاهر بود قصب السّکر که بقطعات خرد بریده شده بود درآوردند. عبداﷲ طاهر، بوسعید را بخوردن آن خواند او گفت اینرا ثفلی است که از دهان بیرون کردن باید و من در مجلس امیر این بی ادبی روا ندارم، عبداﷲ گفت بخور میان من و تو رسم ادب نگاهداشتن نباید و امّا خرد تو اگر بصد تن بخش کنند هریک مردی خردمند و فرزانه آیند و بعضی گویند این سخن میان بوسعید وابودلف رفته است. غضاری گوید فرزندان قواد جیش عبداﷲ طاهر را، ابوسعید مؤدبین برمی گزید و مقدار ارزاق هر یک معلوم میکرد و بکار تدریس آنان رسیدگی و سرکشی میکرد روزی در میدانی بیک تن از آن مؤدّبان راست آمد و گفت ای فلان اجری تو از کجاست گفت: من شادیاخ.بوسعید گفت: بر آن الف لام بیفزای مؤدّب گفت: من شادیاخال. بوسعید گفت: سبحان اﷲ الف لام را برسر کلمه نِه. گفت: الف لام شادیاخ. بوسعید گفت: خدات مرگ دهاد ماهیانه ٔ تو چند است گفت هفتاد درهم و او امر کرد تا آن مؤدب را برداشتند و دیگری را تعیین کرد حاکم در کتاب نیسابور آرد از ابوزکریا یحیی بن محمد العنبری واو از پدر خویش: آنگاه که به سال 217 هَ. ق. مأمون، عبداﷲ طاهر را بولایت خراسان منصوب داشت و بدست خویش عهد بوی داد عبداﷲ گفت ای امیر مؤمنان مرا استدعائیست گفت خواهش تو برآورده است بازگوی. گفت امیرالمؤمنین استصحاب سه تن از علماء را با من اجابت فرماید گفت آن سه تن کیانند گفت حسین بن فضل بجلی و ابوسعید ضریر و ابواسحاق قرشی. خلیفه بپذیرفت. سپس گفت امیرالمؤمنین طبیبی را نیز اجازت کند که با من بدانصوب آید چه در خراسان طبیب استاد نباشد گفت که را خواهی. گفت ایوب رهاوی را. خلیفه گفت این حاجت تو نیز اسعاف کردیم لکن تو عراق را از مردان برجسته تهی ساختی. و باز حاکم گوید حسین بن فضل با عبداﷲ طاهر بنشابور آمد و بدروازه ٔ عزره آن خانه ٔ مشهور بخرید و بدانخانه تا گاه مرگ بتعلیم کسان و جواب فتاوی پرداخت و در صدوچهارسالگی به 282 درگذشت و جسد وی درمقبره ٔ حسین معاذ بخاک سپردند. و گویداگر این مرد در بنی اسرائیل بودی یکی از عجائب آن قوم بشمار آمدی. و بخط ازهری در کتاب نظم الجمان منذری خواندم که او از ابوعبداﷲ المعقلی المزنی و او از ابوسعید ضریر روایت کند که من [ابوسعید] اصول شعر را جدا جدا بر ابن اعرابی عرضه میداشتم و دیوان کمیت را نیز در مجالسی که من حاضر بودم دیگری به ابن الاعرابی عرضه می کرد و من نکت آن فرامیگرفتم و حفظ می کردم. روزی ابن اعرابی مرا گفت آیا شعر کمیت را بر من عرضه نخواهی کردن ؟ گفتم فلان دیوان کمیت بتو عرضه داشت و من هم بر معانی و نکت که او را گفتی گوش فرامیداشتم و اینک همه آنها از بر دارم و از آنچه فراگرفته بودم لختی به ابن اعرابی انشاد کردم و او را شگفت آمد. و باز ابوسعید ضریر گوید ابودلف مرا از این بیت امروءالقیس که گوید:
کبکرالمقاناه البیاض بصفره.
بپرسید و گفت آیا بکر همان مقانات است یا چیز دیگر است، گفتم هم آن است. گفت آیا ذات رابر صفت او اضافه توان کرد، گفتم آری. گفت: کجا دیده ای، گفتم: در قول خدای تعالی که فرماید: «و لدارالاَّخره». و در این جا دار بصفت خود که آخرت است اضافه شده است و دلیل بر اینکه آخره مضاف الیه دار است، این است که در سوره ٔ دیگر آمده است: «والدار الاَّخره.» گفت دلیلی شافی تر از این باید. این شعر جریر را بر وی خواندم:
یا صب ان َّ هوی القیون اضلکم
کضلال شیعه اعور الدجال.
او راست ردّی بر غریب الحدیث ابوعبیده. و ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی نام و نسب او را احمدبن خالد المبارکی مکنی به ابوسعید الضریر آورده است. (الموشح چ مصر ص 45 و 325) (روضات ص 55).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خالد کاتب مکنی به ابوالوزیر. یاقوت در معجم البلدان ذیل سامراء در سبب احداث سرمن رای گوید: ابن عبدوس آورده است که درسال 219 هَ. ق. معتصم خلیفه به ابوالوزیر احمدبن خالدالکاتب امر کرد تا بصدهزار دینار در ناحیه ٔ سرّمن رای زمینی خرد و در آنجا شهری کند و گفت من ترسم که این سپاهیان وقتی طغیان کنند و غلامان من بکشند لکن اگر تو این زمین بخری و در آنجا شهری بنا کنی چون آنجا سرکوب و بلند است من بر آنان مسلط خواهم بود و اگر کسی عصیان کند من از راه آب و خشکی او را دریابم. (معجم البلدان چ مصر، ج 5، ص 14).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خالد المادرائی مکنی به ابوالحسین. بعربی شعر می گفت. دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خالد المبارکی مکنی به ابوسعید الضریر. رجوع به احمدبن خالد ضریر بغدادی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خالد الوهبی مکنی به ابوسعید. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خصیب بن عبدالحمیدبن ضحاک القاسمی الجرجانی. خوندمیر در دستورالوزرا (صص 71- 72) آرد که: چون منتصر بر سریر خلافت نشست منصب وزارت را به احمدبن الخصیب که از جمله ٔ اکابر زمان بود تفویض فرمود و احمد در غایت اعتبار و اختیار چندگاهی بتمشیت این امر اقدام نمود. و در جامعالتواریخ مذکورست که: احمدبن الخصیب که از جمله ٔ اکابر زمان بود و بصفت فضل و سخاوت و جود و شجاعت اتصاف داشت، اما حدت و سرعت و غضب برمزاجش مستولی بود، چنانکه روزی در مضیقی سائلی سر راه برو گرفته، چیزی طلبید و شرط الحاح بجای آورد، احمد در خشم شده ازغایت اضطراب پای از رکاب بیرون کرد و بر سینه ٔ آن بیچاره زد و این حرکت در میان مردم شهرت یافت و یکی از شعراء این قطعه در سلک نظم کشید:
قل للخلیفه یابن عم محمد
اشکل وزیرک انه رکال
قدنال من اعراضنا بلسانه
ولرجله عندالصدورمجال.
و بدین سبب احمد از منصب وزارت معزول شد. و رجوع به ابوالعباس احمدبن ابی نصر شود. و هندوشاه بن سنجر در تجارب السلف (ص 182) آرد: وزیر او [یعنی وزیر محمد المنتصربن المتوکل جعفر]: احمدبن الخصیب. و احمد در صناعت خویش مقصر بود و در عقل مطعون و طیشی تمام داشت اما مردی بامروت بود، هر که طیش و حدّت او را تحمل کردی مراد خود از او بیافتی. گویند مردی در مضیقتی پیش او آمد و حاجتی خواست و الحاح کرد احمد در خشم شد و پای از رکاب بدر آورد و لگدی بر سینه ٔ آن مرد زد و آن خبر فاش شد و این چنین حالات وزرا را عیبی عظیم باشد، و یکی از شعرا در این معنی گفت: «قل للخلیفه...» منتصر بجز احمد دیگر وزیری نداشت و نیز ضمن ذکر خلافت المتسعین بن المعتصم آرد (ص 184): [المستعین] احمدبن خصیب را دو ماه وزارت داد و بعد از آن او را معزول کرد و وزارت به ابوصالح عبداﷲبن محمدبن یزداد تفویض کرد. رجوع به حبط، ص 294 و 301 و 302 و الموشح چ مصر ص 336 و 337 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الخضر معروف به خضرویه ٔ بلخی. یکی از بزرگان صوفیه و او را کتابی است به نام الرعایه بحقوق اﷲ. (کشف المحجوب هجویری). و در صفهالصفوه (ج 4 ص 337) آمده است که: کنیه ٔوی ابوحامد و مصاحِب ابوتراب نخشبی و حاتم اصم بود و نزد [با]یزید و ابوحفص نیشابوری شد و ابوحفص او را گفت: ما رأیت احداً اکبر همه و لااصدق حالاً من احمدبن خضرویه. محمدبن الفضل گوید: قال احمدبن خضرویه القلوب جوّاله اما ان تحول حول العرش و اما ان تحول حول الحش. محمدبن حامد الترمذی گوید: قال احمدبن خضرویه الصبر زاد المضطرین و الرضاء درجه العارفین. و هم او گفت که مردی احمد را گفت: مرا وصیتی کن گفت: امت نفسک حتی تحییها - و هم گفت: قال احمد لانوم اثقل من الغفله و لارق املک من الشهوه ولولا ثقل الغفله لم تظفر بک الشهوه. و گفت از احمد پرسیدند: ای الاعمال افضل ؟ فقال: رعایهالسرّعن الالتفات الی شی ٔ غیراﷲ. و نیز گفته است که من نزد احمدبن خضرویه نشسته بودم و اودر حال نزع بود و سن وی به نودوپنج سال رسیده بود از او مسئله ای پرسیدند اشک بر چهره اش روان شد و گفت: یابنی باب کنت ادقه خمساً و تسعین سنه هو ذایقتح لی الساعه لا ادری أیفتح لی بالسعاده او بالشقاوه ان ّ لی اوان الجواب. و اورا هفتصد دینار وام بود و طلبکاران حاضر بودند وی بدیشان نظر کرد گفت: اللهم انک جعلت الرهون وثیقه لارباب الاموال و انت تأخذ عنهم و ثیقتهم فأدّعنی. آنگاه در بکوفتند و یکی گفت: اینجا سرای احمدبن خضرویه است ؟ گفتند آری گفت: طلبکاران او کجایند؟ آنان بیرون رفتند و وام بستدند. پس احمد جان تسلیم کرد. و احمدبن خضرویه باسناد از محمدبن عبدهالمروزی روایت کند و وفات او بسال 240 هَ. ق. بود. و مولوی در مجلد ثانی مثنوی بعنوان «حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه بجهت غریمان به الهام حق تعالی » فرماید:
بود شیخی دائماً اووامدار
از جوانمردی که بود آن نامدار
ده هزاران وام کردی از مهان
خرج کردی بر فقیران جهان
هم بوام او خانقاهی ساخته
خان و مان و خانقه درباخته
احمد خضرویه بودی نام او
خدمت عشاق بودی کام او
وام او را حق ز هر جا میگذارد
کرد حق بهرخلیل از ریگ آرد
گفت پیغمبر که در بازارها
دو فرشته میکند دائم ندا
کای خدا تو منفقانرا ده خلف
وای خدا تو ممسکانرا ده تلف
خاصه آن منفق که جان انفاق کرد
حلق خود قربانی خلاق کرد
حلق پیش آورد اسماعیل وار
کارد بر حلقش نیارد کرد کار
پس شهیدان زنده زانرویند و خوش
تو بدان قالب بمنگر گبروش
چون خلف دادستشان جان لقا
جان ایمن از غم و رنج و شقا
شیخ وامی سالهااین کار کرد
می ستد میداد همچون پایمرد
تخمها میکاشت تاروز اجل
تا بود روز اجل میر اجل
چونکه عمر شیخ درآخر رسید
در وجود خود نشان مرگ دید
وام داران گرد او بنشسته جمع
شیخ در خود خوش گدازان همچو شمع
وام داران گشته نومید و ترش
درد دلها یار شد با درد شش
شیخ گفت این بدگمانانرا نگر
نیست حق را چارصد دینار زر؟
کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد
لاف حلوا بر امیددانگ زد
شیخ اشارت کرد خادم را بسر
که برو آنجمله حلوا را بخر
تا غریمان چونکه آن حلوا خورند
یک زمانی تلخ در من ننگرند
در زمان خادم برون آمد ز در
تا خرد آن جمله حلوا را بزر
گفت او را کاین همه حلوا بچند
گفت کودک نیم دینار است و اند
گفت نی از صوفیان افزون مجو
نیم دینارت دهم دیگر مگو
او طبق بنهاد اندر پیش شیخ
تو ببین اسرار سراندیش شیخ
کرد اشارت با غریمان کاین نوال
نک تبرک خوش خورید این را حلال
بهر فرمان جملگی حلقه زدند
خوش همی خوردند حلوا همچو قند
چون طبق خالی شد آن کودک ستد
گفت دینارم بده ای پرخرد
شیخ گفتا از کجا آرم درم
وام دارم میروم سوی عدم
کودک از غم زد طبق را بر زمین
ناله و گریه برآورد و حنین
ناله میکرد و فغان و های های
کای مرا بشکسته بودی هر دو پای
کاشکی من گرد گلخن گشتمی
بر در این خانقه نگذشتمی
صوفیان طبل خوار لقمه جو
سگدلان ِ همچو گربه روی شو
از غریو کودک آنجا خیر و شر
گردآمد گشت بر کودک حشر
پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت
تو یقین دان که مرا استاد کشت
گر برِ استا روم دست تهی
او مرا بکشد اجازت میدهی
وان غریمان هم به انکار وجحود
رو بشیخ آورده کاین بازی چه بود
مال ما خوردی مظالم میبری
از چه بود این ظلم دیگر بر سری
تا نماز دیگر آن کودک گریست
شیخ دیده بست و بر وی ننگریست
شیخ فارغ از جفا و از خلاف
درکشیده روی چون مه در لحاف
با اجل خوش با ازل خوش شادکام
فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام
آنکه جان در روی اوخندد چو قند
از ترش روئی خلقش چه گزند
آنکه جان بوسه دهد بر چشم او
کی خورد غم از فلک وز خشم او
در شب مهتاب مه را بر سماک
از سگان و عوعو ایشان چه باک
سگ وظیفه ٔ خود بجا می آورد
مه وظیفه ٔ خود برخ می گسترد
کارک خود میگذارد هر کسی
آب نگذارد صفا بهر خسی
خس خسانه میرود بر روی آب
آب صافی میرود بی اضطراب
مصطفی مه میشکافد نیم شب
ژاژ میخاید ز کینه بولهب
آن مسیحا مرده زنده میکند
وان جهود از خشم سبلت میکند
بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه
خاصه ماهی کو بود خاص اله
می خورد شه بر لب جو تا سحر
در سماع از بانگ چغزان بیخبر
هم شدی توزیع کودک دانگ چند
همت شیخ آن سخا را کرد بند
تا کسی ندهد بکودک هیچ چیز
قوت پیران ازان بیش است نیز
شد نمازدیگر آمد خادمی
یک طبق بر سر زپیش حاتمی
صاحب مالی و حالی پیش پیر
هدیه بفرستاد کز وی بد خبیر
چارصد دینار در گوشه ٔ طبق
نیم دینار دگر اندر ورق
خادم آمد شیخ را اکرام کرد
و آن طبق بنهاد پیش شیخ فرد
چون طبق پوش از طبق برداشت رو
خلق دیدند آن کرامت را از او
آه و افغان از همه برخاست زود
کای سر شیخان و شاهان این چه بود
این چه سر است این چه سلطانی است باز
ای خداوند خداوندان راز
ما ندانستیم ما را عفو کن
بس پراکنده که رفت از ما سخن
ما که کورانه عصاها میزنیم
لاجرم قندیلها را بشکنیم
ما چو کران ناشنیده یک خطاب
هرزه گویان از قیاس خود جواب
ما ز موسی پند نگرفتیم کو
گشت از انکار خضر او زردرو
با چنان چشمی که بالا می شتافت
نور چشمش آسمان را می شکافت
کرده با چشمت تعصب موسیا
از حماقت چشم موش آسیا
شیخ فرمود آن همه گفتارو قال
من بحل کردم شما را آن جدال
سر این آن بود کز حق خواستم
لاجرم بنمود راه راستم
گفت این دینار گرچه اندکست
لیک موقوف غریو کودکست
تا نگرید کودک حلوافروش
بحر بخشایش نمی آید بجوش
ای برادر طفل طفل چشم تست
کام خود موقوف زاری دان نخست
کام تو موقوف زاری دلست
بی تضرع کامیابی مشکلست
گر همی خواهی که مشکل حل شود
خارمحرومی بگل مبدل شود
گر همی خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفل دیده بر جسد
زاهدی را گفت یاری در عمل
کم گری تا چشم را ناید خلل
گفت زاهد از دو بیرون نیست حال
چشم بیند یا نبیند آن جمال
گر ببیند نور حق خود چه غم است
در وصال حق دو دیده چه کم است
ور نخواهددید حق را گو برو
این چنین چشم شقی گو کور شو
غم مخور از دیده کان عیسی تراست
چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست
عیسی روح تو با تو حاضر است
نصرت از وی جوی کاو خوش ناظر است
لیک بیگار تن پراستخوان
بر دل عیسی منه تو هر زمان
همچو آن ابله که اندر داستان
ذکر او کردیم بهر راستان
زندگی تن مجو از عیسیت
کام فرعونی مجو از موسیت
بر دل خود کم نه اندیشه ٔ معاش
عیش کم ناید تو بر درگاه باش
این بدن خرگاه آمد روح را
یا مثال کشتیی مر نوح را
ترک چون باشد بیابد خرگهی
خاصه چون باشد عزیز درگهی.
و عطار در تذکره آرد که: آن جوان مرد راه آن پاکباز درگاه آن متصرف طریقت آن متوکل بحقیقت آن صاحب فتوت شیخی احمد خضرویه بلخی رحمهاﷲعلیه از معتبران مشایخ خراسان بود و از کاملان طریقت بود و از مشهوران فتوت بود و از سلطانان ولایت و ازمقبولان جمله فرقت بود و در ریاضت مشهور بود و در کلمات عالی مذکور بود و صاحب تصنیف بود و هزار مرید داشت که هر هزار بر آب میرفتند و بر هوا می پریدند و درابتدا مرید حاتم اصم بود و با ابوتراب صحبت داشته بود و بوحفص را دیده بود. بوحفص را پرسیدند که از این طایفه کرا دیدی گفت هیچ کس را ندیدم بلندهمت تر و صادق احوال تر که احمد خضرویه و هم ابوحفص گفت اگر احمد نبودی فتوت و مروت پیدا نگشتی و احمد جامه برسم لشکریان پوشیدی و فاطمه که عیال او بود اندر طریقت آیتی بود و از دختران امیر بلخی بود توبت کرد و بر احمد کس فرستاد که مرا از پدر بخواه احمد اجابت نکرد دیگربار کس فرستاد که مرا از پدر بخواه احمد اجابت نکرد دیگربار کس فرستاد که احمد من ترا مردانه تر از این دانستم راه بَر باش نه راه بُر احمد کس فرستاد و از پدر بخواست پدر بحکم تبرک او را به احمد داد فاطمه بترک شغل دنیا بگفت و بحکم عزلت با احمد بیارامید تا احمدرا قصد زیارت بایزید افتاد فاطمه با وی برفت چون پیش بایزید اندر آمدند فاطمه نقاب از روی برداشت و با ابویزید سخن میگفت احمد از آن متغیر شد و غیرتی بر دلش مستولی شد گفت ای فاطمه این چه گستاخی بود که با بایزید کردی فاطمه گفت از آنکه تو محرم طبیعت منی و بایزید محرم طریقت من. از تو بهوی برسم و از وی بخدامی رسم و دلیل سخن این است که او از صحبت من بی نیاز است و تو بمن محتاجی و پیوسته بایزید با فاطمه گستاخی می بودی تا روزی بایزید را چشم بر دست فاطمه افتاد که حنا بسته بود گفت یا فاطمه از برای چه حنا بستی گفت یا بایزید تا این غایت تو دست و حنای من ندیده بودی مرا بر تو انبساط بود اکنون که چشم تو بر اینها افتاد صحبت ما با تو حرام شد و اگر کسی را اینجا خیالی رود پیش از این گفته ام. بایزید گفت از خداوند درخواست کرده ام تا زنانرا بر چشم من چو دیوار گرداند و بر چشم من یکسان گردانیده است چون کسی چنین بود او کجا زن بیند. پس احمد و فاطمه از آنجا به نیشابور آمدند و اهل نیشابور را با احمد خوش بود و چون یحیی معاذرازی رحمهاﷲعلیه به نیشابور آمد و قصد بلخ داشت احمد خواست که او را دعوتی کند با فاطمه مشورت کرد که دعوت یحیی را چه باید فاطمه گفت چندین گاو و گوسفند وحوائج و چندین شمع و عطر و با این همه چند خر نیز بباید. احمد گفت باری کشتن خر چرا گفت چون کریمی بمهمان آید باید سگان محلت را از آن نصیبی بود. این فاطمه در فتوت چنان بود لاجرم بایزید گفت هر که خواهد که تا مردی بیند پنهان در لباس زنان گو در فاطمه نگر. نقل است که احمد گفت مدتی مدید نفس خویش را قهر کردم روزی جماعتی بغزا میرفتند رغبتی عظیم در من پدید آمدو نفس احادیثی که در بیان ثواب غزا بودی به پیش می آورد عجب داشتم گفتم از نفس نشاط طاعت نیاید این مگر آن است که او را پیوسته در روزه میدارم از گرسنگی طاقتش نمانده است میخواهد تا روزه گشاید گفتم بسفر روزه نگشایم گفت روادارم عجب داشتم گفتم مگر از بهر آن میگوید که من او را بنماز شب فرمایم خواهد که بسفر رود تا بشب بخسبد و بیاساید گفتم تا روز بیدار دارمت گفت روا دارم عجب داشتم و تفکر کردم که مگر از آن میگوید تا با خلق بیامیزد که ملول گشته است در تنهائی تا بخلق انسی یابد گفتم هر کجا ترا برم ترا بکرانه فرودآرم و با خلق ننشینم گفت روادارم عاجز آمدم و بتضرع بحق بازگشتم تا از مکر وی مرا آگاه کند یا او را مقر آورد تا چنین گفت که تو مرا بخلافهاء مراد هر روزی صدبار همی کشی و خلق آگاه نی. آنجا باری در غزو بیک بار کشته شوم و بازرهم. و همه ٔ جهان آوازه شود که زهی احمد خضرویه که او را بکشتند و شهادت یافت گفتم سبحان آن خدائی که نفس آفرید بزندگانی منافق و از پس مرگ هم منافق، نه بدین جهان اسلام خواهد آورد و نه بدان جهان. پنداشتم که طاعت می جوئی ندانستم که زنّار می بندی و خلاف او که میکردم زیادت کردم. نقلست که گفت یکبار ببادیه بر توکل براه حج درآمدم پاره ای برفتم خار مغیلان در پایم شکست بیرون نکردم گفتم توکل باطل شود همچنان میرفتم پایم آماس گرفت هم بیرون نکردم همچنان لنگ لنگان بمکه رسیدم و حج بگزاردم و همچنان بازگشتم و جمله ٔ راه از وی چیزی بیرون می آمد و من برنجی تمام میرفتم مردمان بدیدند و آن خار از پایم بیرون کردند پایم مجروح شد روی ببسطام نهادم نزدیک بایزید درآمدم. بایزید را چشم بر من افتاد تبسمی بکرد و گفت آن اشکیل که بر پایت نهادند چه کردی گفتم اختیار خویش به اختیار او بگذاشتم شیخ گفت ای مشرک اختیار من میگوئی یعنی ترا نیز وجودی و اختیاری هست این شرک نبود؟ نقل است که گفت عز درویشی خویش را پنهان دار. پس گفت: درویشی در ماه رمضان یکی توانگری بخانه برد و در خانه ٔ وی بجز نانی خشک نبود توانگر بازگشت صره ای زر بدو فرستاد. درویش آن زر را بازفرستاد و گفت این سزای آنکس است که سرّ خویش با چون توئی آشکارا کند ما این درویشی بهر دو جهان نفروشیم. نقل است که دزدی در خانه ٔ او درآمد بسیاری بگشت هیچ نیافت خواست که نومید بازگردد احمد گفت ای برنا دلو برگیر و آب برکش از چاه و طهارت کن و بنماز مشغول شو تا چون چیزی برسد بتو دهم تا تهی دست از خانه ٔ ما بازنگردی برنا همچنین کرد چون روز شد خواجه ای صددینار بیاورد و بشیخ داد شیخ گفت بگیر این جزای یک شبه نماز تست دزد را حالتی پدیدآمد لرزه بر اندام او افتاد گریان شد و گفت راه غلط کرده بودم یک شب از برای خدا کارکردم مرا چنین اکرام کرد توبه کرد و به خدای بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ شد. نقل است که یکی از بزرگان گفت احمد خضرویه را دیدم در گردونی نشسته بزنجیرهای زرین آن گردون را فرشتگان می کشیدند در هوا، گفتم شیخا بدین منزلت بکجا می پری گفت بزیارت دوستی گفتم ترا با چنین مقامی بزیارت کسی می باید رفت. گفت: اگر من نروم او بیاید و درجه ٔ زایران او را بود نه مرا. نقلست که یک بار در خانقاهی می آمد با جامه ٔ خلق و از رسم صوفیان فارغ بوظایف حقیقت مشغول شد. اصحاب آن خانقاه بباطن با او انکار کردند و با شیخ خود میگفتند که او اهل خانقاه نیست. تا روزی احمد بسر چاه آمد دلوش در چاه افتاد او را برنجانیدند احمد بر شیخ آمد و گفت فاتحه ای بخوان تا دلو از چاه بر آید. شیخ متوقف شدکه این چه التماس است. احمد گفت اگر تو برنمی خوانی اجازه ده تا من برخوانم شیخ اجازت داد احمد فاتحه برخواند دلو بسر چاه آمد. شیخ چون آن بدید کلاه بنهاد وگفت ای جوان تو کیستی که خرمن جاه من در برابر دانه ٔ تو کاه شد. گفت یارانرا بگوی تا بچشم کمی درمسافران نگاه نکنند که من خود رفتم. نقل است که مردی بنزدیک او آمد گفت رنجورم و درویش مرا طریقی بیاموز تا ازین محنت برهم شیخ گفت نام هر پیشه ای که هست بر کاغذ بنویس و در توبره ای کن و نزدیک من آر آن مرد جمله پیشه ها بنوشت و بیاورد شیخ دست برتوبره کرد. یکی کاغذ بیرون کشید. نام دزدی بر آنجا نوشته بود گفت ترا دزدی باید کرد. مرد در تعجب بماند پس برخاست بنزدیک جماعتی رفت که بر سر راهی دزدی میکردند ایشان گفتند این کار را یک شرطست که هرچه ما بتو فرمائیم بکنی گفت چنین کنم که شما میگوئید چند روز با ایشان می بود تا روزی کاروانی برسیدند آن کاروانرا بزدند یکی را از این کاروانیان که مال بسیار بود او را بیاوردند این نوپیشه را گفتند که این را گردن بزن. این مرد توقفی کرد با خود گفت این میر دزدان چندین خلق کشته باشد من او را بکشم بهتر که این مرد بازرگانرا آن مرد او را گفت اگر بکاری آمده ای باید کرد که ما فرمائیم و اگر نی پس کاری دیگر رو گفت چون فرمان می باید برد فرمان حق برم نه فرمان دزد شمشیر بگرفت و آن بازرگانرا بگذاشت و آن میر دزدانرا سر از تن جدا کرد دزدان چون آن بدیدند بگریختند و آن بارها بسلامت بماند و آن بازرگان خلاصی یافت و او را زر و سیم بسیار داد چنانکه مستغنی شد. نقل است که وقتی درویشی مهمان احمد آمد. شیخ هفتاد شمع برافروخت. درویش گفت مرا این هیچ خوش نمی آید که تکلف با تصوف نسبت ندارد. احمد گفت برو و هر چه نه از بهر خدای برافروخته ام تو آن را بازنشان آن شب آن درویش تا بامداد آب و خاک میریخت که از آن هفتاد شمع یکی را نتوانست کشت. دیگر روز آن درویش را گفت این همه تعجب چیست برخیز تا عجایب بینی می رفتند تابدر کلیسائی موکلان ترسایان نشسته بودند چون احمد رابدیدند و اصحاب او را مهتر گفت درآئید. ایشان دررفتند خوانی بنهاد پس احمد را گفت بخور گفت دوستان با دشمنان نخورند گفت اسلام عرضه کن پس اسلام آورد و از خیل او هفتاد تن اسلام آورند آن شب بخفت بخواب دید که حق تعالی گفت ای احمد از برای ما هفتاد شمع برافروختی.ما از برای تو هفتاد دل بنور شعاع ایمان برافروختیم. نقل است که احمد گفت جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف میخوردند یکی گفت خواجه پس تو کجا بودی گفت من نیز با ایشان بودم اما فرق آن بود که ایشان میخوردند و میخندیدند و بر هم می جستند و می ندانستند و من میخوردم و می گریستم و سر بر زانو نهاده بودم و می دانستم. و گفت هر که خدمت درویشان کند به سه چیز مکرم شود: تواضع و حسن و ادب و سخاوت. و گفت هر که خواهد که خدای تعالی با او بود گو صدق را ملازم باش که میفرماید ان ّاﷲمعالصّادقین. و گفت هر که صبرکند بر صبر خویش، او صابر بود نه آنکه صبرکند وشکایت کند. و گفت صبر زاد مضطرانست و رضا درجه ٔ عارفانست.و گفت حقیقت معرفت آن است که دوست داری او را بدل ویاد کنی او را بزبان و همت بریده گردانی از هرچه غیراوست. و گفت نزدیکترین کسی بخدای آن است که خلق او بیشتر است. و گفت نیست کسی که حق او را مطالبت کند به آلاء خویش جز کسی که او را مطالبت کند بنعماء خویش و ازو سؤال کردند که علامت محبت چیست گفت آنکه عظیم نبود هیچ چیز از دو کون در دل او از بهر آنکه دل او پر بود از ذکر خدای و آنکه هیچ آرزوئی نبود او را مگر خدمت او از جهت آنکه نبیند عز دنیا و آخرت مگر در خدمت او و آنک نفس خویش را غریب بیند و اگر چه در میان اهل خویش بود از جهت آنکه هیچ کس به آنچه او در آن است موافق او نبود در خدمت دوست او. و گفت دلها رونده است تا گرد عرش گردد یا گرد پاکی. و گفت دلها جایگاه هاست هرگاه از حق پر شود پدیدآورد زیادتی انوارآن بر جوارح. و هرگاه از باطل پر شود پدیدآورد زیادتی ظلمات آن بر جوارح. و گفت هیچ خواب نیست گران تر از خواب غفلت و هیچ مالک نیست بقوت تر از شهوت و اگر گرانی غفلت نبود هرگز شهوت ظفر نیابد. و گفت تمامی بندگی در آزادی است و در تحقیق بندگی آزادی تمام شود. و گفت شما را در دنیا و دین در میان دو متضاد زندگانی می باید کرد. و گفت طریق هویداست و حق روشن است و داعی شنونده است پس بعد ازین تحیری نیست الا از کوری. پرسیدند که کدام عمل فاضلتر گفت نگاه داشتن سرّ است از التفات کردن بچیزی غیراﷲ و یک روز در پیش او برخواندند ففرّواالی اﷲ. گفت تعلیم میدهد بدانکه بهترین مفری درگاه خدای است. و کسی گفت مرا وصیتی بکن گفت بمیران نفس را تا زنده گردانندش چون او را وفات نزدیک آمد هفتصد دینار وام داشت همه بمساکین و بمسافران داده بود و نزع افتاد غریمانش بیکبار بر بالین او آمدنداحمد در آن حال در مناجات آمد گفت الهی مرا می بری وگرو ایشان جان منست و من بگروم بنزدیک ایشان چون وثیقت ایشان می ستانی کسی را برگمار تا بحق قیام نماید آنگاه جان من بستان درین سخن بود که کسی در بکوفت که غریمان شیخ بیرون آیند همه بیرون آمدند و زر خویش تمام بگرفتند چون وام گزارده شد جان از احمد جدا شد رحمهاﷲعلیه - انتهی. جامی در نفحات الانس (چ هند ص 37) آرد که: حضرت احمدبن خضرویه البلخی قدس سرّه از طبقه ٔ اولیست کنیت او ابوحامد است. از بزرگان مشایخ خراسان است، از بلخ بود. با ابوتراب نخشبی و حاتم اصم صحبت داشته بود وابراهیم ادهم را دیده بود وی گوید که ابراهیم ادهم گفت: التوبه هی الرجوع الی اﷲ [و] الصفأالسر. از نظیران بایزید وابوحفص حداد است در سفر حج ابوحفص را زیارت کرد و در نیشابور (؟) و بایزید را در بسطام. ابوحفص را گفتند که از این طایفه کرا بزرگتر دیدی گفت از احمدبن خضرویه بزرگتر ندیدم بهمت و صدق احوال. شخصی از احمد طلب وصیت کرد و گفت: امت نفسک حتی تحییها. و هم وی گفت الطریق واضح و الحق لایح و الداعی قداسمع (؟) فماالتحیر بعد هذا الامن العمی. توفی رحمه اﷲ فی سنه اربعین ومأتین و قبره ببلخ مشهور یزار و یتبرک به - انتهی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خضر اسکوبی علوی شاعر. او راست: ترتیب کتاب دقائق الحقائق تألیف کمال پاشازاده بر حروف تهجی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حمدون بن اسماعیل بن داود. از خاندان آل حمدون. راویه ٔ اخباری است و روایت از عدوی کندو کتاب الندماء و الجلساء از اوست. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حمدان جَبّلی. از مردم جَبّل دهی بکنار دجله. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خطیب گنجه ای. خوندمیر در حبیب السیر (ج 1 ص 383) آرد: در جامعالتواریخ جلالی مسطور است که امیراحمد پسر خطیب گنجه ای و مهستی که بغایت مشهور است، و در آن باب رساله ای علیحده مسطور است، معاصر سلطان محمود بودند و به ندیمی او اشتغال مینمودند و صاحب تاریخ گزیده جماعت مذکوره را از جمله ٔ ندیمان سلطان محمود غزنوی شمرده اند ظاهراً سهو کرده یا غلط نوشته باشند و مناظرات میر احمد و مهستی مشهور است. حمداﷲ مستوفی گوید که قبل از آنکه مهستی بحباله ٔ نکاح امیراحمد درآید کسی نزد او فرستاده اظهار تعشق نمود والتماس ملاقات کرد و مهستی این رباعی نوشته فرستاد:
تن با تو بخواری ای صنم درندهم
با آنکه زبونیست هم درندهم
یک تار سر زلف بخم درندهم
بر آب بخسبم خوش و نم درندهم.
و احمد در جواب او رباعی گفت و بفرستاد و آن رباعی درخور نقل نیست.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین متنبّی و پدر او ملقب به عیدان السّقاء بود. رجوع به ابوالطیب متنبّی...شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بغدادی معروف به شبان. محدث و شیخ مخلّد باقرجی است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بلخی و لقب حسین شیخ المشایخ بن شیخ حسین بلخی است. رجوع به احمد لنگر دریا...شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین تُوَیی. از مردم توی، موضعی از اعمال همدان. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین جاربردی ملقب به فخرالدین. او راست: مغنی فی النحو.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین خسروجردی ملقب به حافظ ومعروف به امام بیهقی. او راست: کتاب الدعوات کبیر. و کتاب الدعوات صغیر. و شعب الایمان. و جامع المصنف. متوفی به سال 458 هَ. ق. و رجوع به احمدبن حسین بن علی... بیهقی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین رازی. مکنی به ابوزرعه ٔ صغیر. محدث است. و وفات او بسال 375 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین طوسی ملقب به شیخ ابوسعید. یکی از جمعکنندگان اربعین حدیث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین عاقولی ملقب به بطی ٔ. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین علیف، شاعر بطحا. او راست: الدّرالمنظوم فی مناقب بایزید ملک الروم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین مروزی. مکنی به ابوغانم محدث خراسان. وفات 444 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حمدون بن شبیب. رجوع به ابن شبیب شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الحسین المستوفی الکشائی ملقب به امیر حمیدالدین. عوفی در لباب الالباب (ج 1 صص 108- 109) آرد: حمید مستوفی که هر فاضلی که سخن او مستوفی بشنیدی مست وفاء او شدی، عارض نیسانی چون بعقود منظوم آن مستوفی ناظر گشتی از حیاء حیاء خود در عرق غرق شدی. در آن وقت که روضه ٔ جلال شمس الملک امیرناصر بشکفتن گل فرزندی ناضر شد حمیدالدین بر سبیل تهنیت این ابیات بخدمت او آورد:
ز شاخ طوبی رفعت گلی ببار آمد
خزان دولت اسلام را بهار آمد
یگانه دری از بحر ذات شمس الملک
بفضل باری در سلک اختیار آمد
جمال طلعت خورشید زندگانی شد
طراز جامه ٔاقبال روزگار آمد
همه خلف را تاج سر جلالت شد
همه سلف را فهرست افتخار آمد
گل پیاده مدانش که از کمال شرف
کمیت سرکش اقبال را سوار آمد
سرش بقدر اگر بر فلک رسد شاید
که رفع قاعده ٔ عمرش استوار آمد
چو بخت چهره ٔ خوبش بدید گفت مگر
جمال یوسف مصری بتخت بار آمد
خجسته باد و مبارک قدوم میمونش
بدانکه بهجت او ملک را مدار آمد
سپهر دولت و دین، شمس مملکت ناصر
که نور رأیش خورشید را شعارآمد
بچشم همت اگر در سحاب کرد نظر
قطار فیضش چون در شاهوار آمد
برزم تیغش برق شهاب صولت شد
ببزم کفّش ابر ستاره بار آمد
خیال رمحش یک روز در مصاف بدید
سپهر سرکش توسن بزینهار آمد
دماع فتنه ٔ بیدار را مهابت او
بخاصیت عوض تخم کوکنار آمد
حسام فتحش در ضربت اعادی ملک
بمرتبت بدل بأس ذوالفقار آمد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الحسین المهدی. پانزدهمین از ائمه ٔ رسی سعدای یمن از 623 تا 656 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین همدانی مکنی به ابوالفضل بدیعالزمان. رجوع به احمدبن حسین بن یحیی بن السعید...شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حفص مکنی به ابوعمرو. صحابی است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حفص بن عبداﷲ محدث است. و از ابراهیم بن سالم نیشابوری روایت کند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حکم حفصون. عالمی مدقق و در منطق بصیر و از علوم فلسفی مطلع و طبیبی معروف است. او نزد حاجب جعفر صقلی میزیست و بر خواص او مسلط بود جعفر او را طبیب خاص مستنصرباﷲ کرد. پس از وفات جعفر او از حلقه ٔ اطبای درباری کناره کرد و تا گاه وفات شغلی نورزید. (عیون الانباء ج 2 ص 46).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حلال. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حمدان بن احمد ملقب به شهاب الدین معروف به اذرعی. او راست: قوت المحتاج فی الشرح المنهاج در فروع. و التوسط و الفتح بین الروضه. و شرح و تعلیقاتی برمهمّات اسنوی و مختصر حاوی صغیر تألیف عبدالغفار قزوینی. و الغنیه. وفات وی به سال 783 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حمدان بن سنان نیشابوری مکنی به ابوجعفر. او از مشاهیر عرفای اواخر مائه ٔ سیم و اوایل مائه ٔ چهارم هجریه است مولد و منشاء وی نیشابور و هم در آن ملک ساکن و در عداد بزرگان این قوم معدود بود و بصحبت ابوعثمان حیری و ابوحفص حداد رسیده و زمان سلطنت امیراسماعیل سامانی و بعض دیگر را دریافته بود در زهد و ورع یگانه دوران و در خوف و طاعت سرآمد اهل زمان بود جماعتی از بزرگان این طبقه بخدمت او رسیدند و بطریق هدایت ارشاد شده و او در میان این طبقه بفضل و علم معروف و بجودت بیان و تصنیف و تألیف موصوف است و ازجمله مؤلفات او که یافعی در مرآت الجنان نام می بردکتاب صحیح است که تألیف آن بر همان شرط و روشی که بخاری ملتزم شده میباشد و آن کتاب در آن زمان مشهور و معروف بوده است و دیگر کتاب اسرارالعرفا که در آن احادیث نبوی و بعض دیگر از احادیث را جمع کرده است و دیگر کتاب رسایلی در میان این طبقه بوده که نسبت بدومیدادند. وی سالهای دراز در نیشابور زندگانی کرد تادر سال سیصدویازده در زمان خلافت المقتدرباﷲ درگذشت و در همان شهر مدفون گردید. از کلمات اوست که گفته: تکبر المطیعین علی العصاه بطاعتهم شرّ من معاصیهم و اضرّ علیهم، یعنی تکبر فرمان برداران بر گناهکاران بربازنگریستن بطاعات بدتر است از گناه گناهکاران و اضرّ است آن جماعت را از معصیت عاصیان و نیز از کلمات اوست که گفته: جمال الرّجل فی حسن مقاله و کماله فی صدق فعاله، یعنی حسن صوری مرد در نیک گفتاری است و حسن معنوی وی در خوب کرداری و چون کسی جامع این دو حسن باشد حکیم است که حکیم راست گفتار و راست کردار بود. وهم از بیانات اوست که: من انقطع الی اﷲ علی الحقیقه ان لایرد علیه ما یشغله عنه، یعنی علامت آنکسی که از غیر حق منقطع گشته و بحق پیوسته آن است که وارد نشود بر وی امری که شاغل و مانع وی گردد از حق سبحانه و تعالی مراد ازین بیان آن است که هیچ چیز از امور دنیوی و دیگر کارها نتواند او را از توجه حق بازداشت و ازاین کلمات مقام یقین واضح و لایح میگردد. وقتی ازو پرسیدند یا شیخ در بدایت امر علامت توفیق چیست گفت در آنکس واضحست که در مقام اطاعت باشد یعنی آنکس که فرمانبردار باشد کلام بزرگان و اهل تقوی [را] در او تأثیری دیگر است و چون این حالت در بدایت امر در مریدی ظهور و بروز کرد سبب ترقیات دنیا و آخرت او گردد ونیز گفته چون در مرید تکبر دیدی ازو روی بگردان که او را ترقی پدید نخواهد گردید و بطریق مستقیم هدایت نخواهد افتاد. واﷲاعلم بحقایق الأمور. رجوع بنامه ٔ دانشوران ج 3 ص 79 شود. وفات احمد311 هَ. ق. بود و او راست: تخریج بر صحیح مسلم [الصحیح علی شرط مسلم].

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خضرویه. رجوع به احمدبن الخضر...شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) خلاد. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 119، 248، 286، 333، 335).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین برازی فتاکی شافعی مکنی به ابوالحسین. او راست: کتاب المناقضات. وفات به سال 448 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن رضوان مکنی به ابوالحسن. یاقوت گوید گمان میکنم که او یکی از شاگران نحو اصحاب ابی علی فارسی است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن راوندی.رجوع به ابن راوندی، و روضات ص 54 و ابن خلکان شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن رجب بن طیبغا المجدی الفرضی المیقاتی الشافعی ملقب به شیخ شهاب الدین. علاّمه ٔ بارع در فقه و نحو و فنونی از ریاضی. او علوم مذکوره را درس گفت و هم کتابها نوشت و مردم از وی فائدتها حاصل کردند و در بعض علوم منفرد بود و بسال 850 هَ. ق. درگذشت. او راست: کتاب زادالمسافر فی معرفه فضل الزائر. و رجوع به روضات ص 85 س 5 تا آخر شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن رداد. رجوع به احمدبن ابی بکربن محمد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن رزق اﷲ الانصاری الحنفی. او راست مختصری در غریب جامع الاصول ابن اثیر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن رسلان مقدسی رملی ملقب بشهاب الدین. متوفی به سال 844 هَ. ق. او راست شرح صحیح بخاری.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن رشیدالدین فضل اﷲ. رجوع به احمد (امیر...) بن خواجه رشیدالدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن رشید الکاتب مولی سلام الابرش. رجوع بعیون الانباء ج 2 صص 34- 35 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن رشیق اندلسی کاتب مکنی به ابوالعباس. حمیدی ذکر او آورده و گوید پدر او از موالی بنی شهید بود و منشاء احمد به مرسیه است و سپس بطلب ادب بقرطبه رفت و در فنون اَدب علم گشت و در صناعت رسائل باحسن خط بنهایت رسیدو در سائر علوم نیز انبازی کرد وبیشتر بدانش فقه و حدیث گرائید و در ریاست دنیوی ببالاترین منزلتها ارتقا یافت و امیر المؤفق ابوالجیش مجاهدبن عبداﷲ العامری او را در همه کارهای دولت خویش تقدم داد و او از جهت عدل و سیاست در کلیه ٔ امور ملک نظر داشت و هم بفقه و حدیث اشتغال میورزید و علماء و صالحین را جمع می آورد و در اصلاح شئون مملکت غایت جهد مبذول می کرد. وما از اهل ریاست کسی را بهیبت و تواضع و حلم توأم بقدرت مانند او ندیدیم و عمری طویل یافت و پس از سال 440 هَ. ق. درگذشت. و او را کتاب رسائل است و از جمله رساله ٔ اوست در اصلاح میان ابوعمران موسی بن عیسی بن ابی حاج نجح الفاسی و ابوبکربن عبدالرحمان فقیهی القیروانی. و کتابی بر تراجم کتاب صحیح بخاری و معانی مشکلات آن. و بارها دیدم که در مجلس قضا آنگاه که او را خشم درمی یافت خاموش میشد و سر بزیر می افکند و سپس برمیخاست و من گمان می کردم که این بر طبق حدیث مروی ابی بکره از رسول صلوات اﷲعلیه کند که فرمود: لایحکم حاکم بین اثنین و هو غضبان و چنان می پنداشتم که کس پیش از احمدبن رشیق این سنت معمول نداشته است لکن سپس در بعض کتب قدما یافتم که یزیدبن ابی حبیب می گفت که خشم من هماره بر نعلین من فرودآید چه آنگاه که چیزی شنوم که غضب بر من مستولی کند در حال نعلین خود برگیرم و بشوم. رجوع به معجم الادباء یاقوت ج 1 ص 127 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن رفاالسرمی الموصلی شاعر مکنی به ابوالحسن. او راست: المحب و المحبوب و المشموم و المشروب که در آن محاسن اشعار محدثین از غزل و خمریات و زهریات گرد آورده است. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن درویش خلیفه ٔ آقشهری. او راست: تحفه المشتاقین الی مناقب الصحابه والتابعین.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن رفاعه. رجوع به احمدبن محمدبن عبداﷲبن علی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الرفعه. رجوع به احمدبن محمد ملقب به نجم الدین...شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن رکن الدین ابی یزیدبن محمد سرابی حنفی ملقب بشیخ شهاب الدین و مشهور به مولانازاده. متولد در عاشورای سال 754 هَ. ق. وی پیش از بیست سالگی در بسیاری از علوم اتقان و در تدریس و افادت تقدم یافت و از شهر خویش رحلت کرد و بهیچ شهر درنمیآمد مگر آنکه اهل شهر او را بجهت تقدم وی در فنون بخصوص فقه حنفیه و دقایق عربیت و معانی تعظیم میکردند و او را یدی طولی ̍ در نظم و نثر بود. وی در طریق تصوف قدم نهاد و در آن طریقه براعت یافت و حج بگذارد و مجاور شد و سپس بازگشت و در برقوقیه آنگاه که تأسیس شد درس حدیث گفت و متولی تدریس صرغتمشیه شد. سپس بعض حاسدان او رامسموم کردند و بیماری او دیر کشید تا در محرم سال 791 هَ. ق. وفات یافت. رجوع بروضات الجنات ص 99 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن رمضان متخلص بوفقی. از شعرای ترک. منشاء او اسلامبول و در جامع وزیر علی پاشاچورللی منصب خطابت داشت و در 1151 هَ. ق. درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن رمیسه. رجوع به ابوسلیمان شهاب الدین احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن رَوّاع مصری. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن رَوّاغ مصری. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن روح بن ابی بحر. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 288).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن روح اﷲبن ناصرالدین انصاری عالم متفنن اصلا از مردم آذربایجان. مولد و منشاء او گنجه یا بردعه و نواحی آن بود. وی پیاده و تنها از موطن خویش به مملکت عثمانی شد و با یکی از ارکان دولت موسوم به فریدون آشنا گردید وی در بسیاری از مدارس تدریس کرده است از جمله مدرسه ٔ محمدپاشا بین قسطنطنیه و ادرنه و او اول مدرس آنجا بوده است پس از آن در ایاصوفیا و مدرسه والده ٔ سلطان مراد در شهر اسکدار. و رسمی نو در تدریس نهاد که هرکس تواند در مجلس درس درآید و روزی مادر سلطان انبوهی طلاب و مستمعین مجلس او بدید سه خلعت با هزار دینار برای او بفرستاد. احمد چندی بقضای شام و چندی بقضای مصر و ادرنه و قسطنطنیه و قضای عسکرین در روم ایلی منصوب بود. وفات او در قسطنطنیه بسال 1008 هَ. ق. بوده است. او راست: تفسیر سوره ٔ قدر و تفسیر سوره ٔ یوسف و تعلیقه بر تفسیر بیضاوی. و حاجی خلیفه وفات او را در دو مورد درحدود 1000 و در یک جا در 1009 هَ. ق. آورده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن رازی. وی مناسک محمدبن حسن شیبانی را شرح کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن دراج. رجوع به احمدبن محمدبن دراج شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خلف بن احمد سجستانی مکنی به ابوالعباس. او راست: تحفهالملوک فی التعبیر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خنبش مکنی به ابورحی. محدث است. رجوع به ابورحی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خلف المروالروذی استاد علی بن عیسی و یکی از صناع آلات فلکی است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خلکان. رجوع به ابن خلکان و رجوع به احمدبن محمد معروف به ابن خلکان شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خلیل. از امرای عصر معتصم عباسی که در زمره ٔ برخی دیگر از امرا از افشین و اسباش برنجیده و دل بر خلافت عباس بن مأمون قرار داد وهمگی مقید و مقتول گشتند. رجوع بحبط ج 1 ص 291 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خلیل بن سعاده ملقب بقاضی شمس الدین. او راست: ینابیع العلوم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خلیل خوئی شافعی. از مردم خوی آذربایجان و قاضی دمشق. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج 2 ص 171) آرد: شمس الدین الخوئی هوالصدر الامام العالم الکامل قاضی القضاه شمس الدین حجهالاسلام سیدالعلماء و الحکام ابوالعباس احمدبن خلیل بن سعادهبن جعفربن عیسی ازشهر خوی. وی در علوم حکمیه یگانه ٔ روزگار و در امورشرعیه علامه ٔ وقت خویش و باصول طب و غیر آن از اجزاءحکمت عارف بود و خرمند و بسیارشرم و نیکوچهره و کریم النفس و دوستدار کار نیک و ملازم نماز و روزه و قرائت قرآن بود و چون به زمان ملک معظم عیسی بن ملک عادل بشام شد، ملک او را احضار کرد و کلامش بشنود و او را افضل اهل زمان یافت و ملک معظم به امور شرعیه و فقه عالم بود پس او را نیکو بداشت و اکرام کرد و جامگی واجری داد و بصحبت او پرداخت و سپس وی را در دمشق اقامت فرمود و جماعتی از مشتغلین نزد او قرائت کردند وازو بهره بردند و من نیز پیش او تردد میکردم و تبصره ٔ ابن سهلان را نزد او قرائت کردم. وی نیکو عبارت و قوی براعت و فصیح لسان و بلیغبیان، بسیارمروت و پرفتوت بود وشیخ او امام فخرالدین بن خطیب ری، بدو پیوست و نزد او قرائت کرد آنگاه ملک معظم تولیت قضاء بدو داد واو را قاضی القضاه دمشق کرد و با اینهمه بسیارتواضع و لطیف سخن بود و برای گذاردن نماز پیاده بمسجد جامع میشد و او را تصانیف بسیار است که از جهت جودت مزیدی بر آن متصور نیست. وی ساکن مدرسه ٔ عادلیه بود و هم بدانجا تدریس فقه میکرد و پیوسته بر این احوال ببود تا برحمت ایزدی پیوست و در آنگاه هنوز جوان بود و وفات او در حمی الدق دمشق اتفاق افتاد در هفتم شعبان سال 637 هَ. ق. و او راست از کتب: تتمه ٔ تفسیر القرآن ابن خطیب الری. کتاب فی النحو. کتاب فی علم الاصول. کتاب یشتمل علی رموز حکمیه علی القاب السلطان الملک الاعظم که آنرا برای ملک معظم عیسی بن ابی بکربن ایوب تصنیف کرده است - انتهی. و نیز او راست شرحی بر طریقهفی الخلاف والجدل تألیف محمدبن محمد غمدی و نیز عرائس النفائس.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خلیل سبکی شافعی متوفی به سال 1037. او راست: فتح المقیت فی شرح التثبیت و فتح الغفور بشرح منظومه القبور که هر دو شرح ارجوزه ٔ سیوطی موسوم به التثبیت است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خلیل صالحی. او راست: کتاب اخبار الاخیار.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خلیل اللبودی. او راست: الروض البسام فیمن ولی قضاءالشام.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خمیس بن عامربن دمیح مکنی به ابوجعفر از اهل طلیطله. یکی از علمای هندسه و نجوم و طب و در علوم لسان نیز ماهر و از شعر هم بهره ٔ کافی داشت و وی از اقران قاضی ابوالولید هشام بن احمدبن هشام است. (عیون الانباء ج 2 ص 41).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خواجه مودود (خواجه). متولد به سال 507 هَ. ق. او پس از وصول بسن رشد و مرتبه ٔ تمیز در قصبه ٔ چشت قائم مقام پدر بزرگوار خود گشت و مدتی بترتیب مریدان و مستعدان قیام کرد و شبی حضرت رسالت پناه صلی اﷲعلیه وآله را در خواب دید که فرمود ای احمد تو مشتاق ما نیستی ما مشتاق توایم بنابر آن احمد یار موافق پیدا کرده روی بمدینه ٔ طیبه آورد و بعد از طواف روضه ٔ مقدسه ٔ حضرت خیرالانام (ص) و گذاردن حج الاسلام مراجعت فرموده به بغداد شتافت و در خانقاه شیخ شهاب الدین سهروردی فرودآمد شیخ او را تعظیم بسیار نمود و ناصر خلیفه بنابر خوابی که دیده بود خواجه احمد را طلبیده وظایف اکرام و احترام بتقدیم رسانید و مبلغی برسم تحفه بنظر خواجه احمد درآورد و آنجناب جهت خاطر خلیفه اندکی از آن برداشته چون از مجلس بیرون آمد همه را بفقرا قسمت کرده بخراسان توجه فرمود وفات او در اوایل اوقات ناصر فی سبعوستین وخمسمائه بود. رجوع بحبط 1 ص 314 و رجوع به ترجمه ٔ احمد چشتی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن داود قِربی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خون. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خیرالدین آیدینی گوزل حصاری معروف بخواجه اسحاق افندی. وی شمائل النبی تألیف ابوعیسی و مقدمهالادب زمخشری را به نام اقصی الارب فی ترجمهمقدمهالادب را بترکی ترجمه کرده است. وفات او به سال 1120 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن خیرون مصری. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن داره ٔ خراسانی. ملقب به نانک. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن داود ملقب به نظام الدین (خواجه). از وزرای میرزا شاهرخ. مؤلف حبیب السیر آرد: در شهور سنه ٔ تسععشروثمانمائه میرزا بایسنقر بعضی از اطوار ناپسندیده ٔاو [سید فخرالدین وزیر] را معلوم نمود وخواجه نظام الدین احمدبن داود را شریکش ساخته بمنصب وزارت نصب فرمود و چون خواجه احمدبن داود بحدّت طبع و لطافت ذهن اتصاف داشت باندک زمانی بر کماهی مهمات و معاملات سید فخرالدین وقوف یافت گاهی بجدّ و احیانا بهزل سخنان غریب و کلمات عجیب در سید میپرداخت و دست سید از وفور تغلب کوتاه گشته از غصه ٔ این قصه بی آرام شد و نیز خوندمیر گوید: در اوایل ایام سلطنت خاقان سعید [شاهرخ] خواجه غیاث الدین سالار سمنانی و سید فخرالدین احمدبن داود گاهی به استقلال و گاهی بشرکت بمنصب وزارت سرافراز بودند... و چون خواجه احمد داود به عالم آخرت انتقال فرمود خواجه غیاث الدین پیراحمد در آن امر استقلال یافت. رجوع بحبط 2 صص 179- 194 و ص 208 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن داودبن ونند مکنی به ابوحنیفه ٔ دینوری. رجوع به ابوحنیفه ٔ دینوری احمدبن داودبن ونند و روضات ص 448 س 5 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن داودبن یوسف الجذامی. وی یکی از شرّاح مقامات حریری است و نیز او راست شرح ادب القاضی ابن قتیبه. وفات او به سال 598 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن داود الحدّاد مکنی به ابوسعید. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن داود دینوری. رجوع به ابوحنیفه ٔ دینوری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الحسین البردعی. رجوع به بردعی احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین اهوازی. او راست: شوارد الشاهد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسحاق بن یعقوب. مولی الحضرمیین از حضارمه ٔ کوفه برادر اسحاق بن یعقوب، محدث است. او از عکرمهبن عمار و همام و از او ابوخیثمه و عبد و صنعانی و دیگران روایت کنند. وفات 211 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اعثم کوفی. اخباری مورّخ. مکنی به ابومحمد. وی شیعی است و یاقوت گویداو نزد اصحاب حدیث ضعیف بشمار است. او راست: کتاب المألوف و کتاب الفتوح معروف. و در آن اخبار ایام تازمان رشید خلیفه آورده و کتاب التاریخ که خبرهای زمان را از ابتداء خلافت مأمون تا آخر عهد مقتدر ذکر کرده است و محتمل است که این کتاب اخیر ذیل کتاب اول باشد و من هر دو را دیده ام و ابوعلی حسین بن احمد سلامی بیهقی قطعه ٔ ذیل ابن اعثم را برای من انشاد کرد:
اذا اعتذر الصدیق الیک یوماً
من التقصیر عذر اخ مقر
فصنه عن جفائک و ارض عنه
فان ّ الصفح شیمه کل ّ حر.
و رجوع به ابن اعثم و حبط، ج 2 ص 416 و معجم الأدباء یاقوت ج 1 ص 379 شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن اسماعیل ابی ثابت بن محمد آیدوغمش حنفی تمرتاشی. مفتی خوارزم ملقب بظهیرالدین و مکنی به ابومحمد. متوطن کارکنج. ازاوست: فتاوی التمرتاش. (کشف الظنون). و کتاب التراویح و کتاب شرح الجامع الصغیر محمدبن حسن الشیبانی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسماعیل جزائری. فقیه شیعی. منشاء وی نجف و وفات او در حدود سال 1050 هَ. ق. بوده است و از تصانیف او است: شرح تهذیب و آیات الاحکام و غیر آن.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسماعیل سامانی مکنی به ابونصر. دومین پادشاه از سلسله ٔ سامانیان (295- 301 هَ. ق.). خوندمیر در حبیب السیر (ج 1 ص 324) آرد: بعد از فوت پدر در بلده ٔ بخارا قدم بر مسند پادشاهی نهاده مکتفی خلیفه جهت او لوائی فرستاد و تمامی مملکت امیراسماعیل را به او داد خروج عمروبن یعقوب بن محمدبن عمروبن لیث در سیستان در ایام دولت احمد بوقوع انجامید و احمد چنانچه سابقاً مسطور شد حسین بن علی مروروذی را بدان جانب فرستاد تا خاطر از ممر عمرو فارغ گردانید آنگاه احمد سیمجور دیوانی [ظ: دواتی] را به ایالت آن مملکت نامزد کرد و در سنه ٔ احدی وثلثمائه (301 هَ. ق.).روی توجه بصید و شکار آورد و در منزلی فرودآمده بعداز رجعت از آنجا فرمود تا آتش در آن مرحله زدند و همان لحظه از جانب جرجان خبر آمد که حسین بن علی الأطروش العلوی بر طبرستان استیلا یافته صعلوک که در آن دیار نایب احمد بود فرار بر قرار اختیار کرده احمد از شنیدن این خبر آشفته گشت و گفت الهی اگر تقدیر چنان است که این مملکت از تصرف من بیرون رود مرا مرگ ده وآنگاه بازگشته در همان موضع که سوخته بود نزول نمود. احمد بحسب اتفاق در همان شب کشته گشت. تبیین این مقال آنکه احمدبن اسماعیل بصحبت ارباب فضل و کمال، شعف تمام داشت و اکثر اوقات با آن زمره ٔ واجب التبجیل مجالست نموده غلامان را پیرامون خود نمیگذاشت بنابراین غلامان از سلطنتش متنفر شده قصد قتل او کردند و هر شب بر درگاه پادشاه دو شیر می بستند تا هیچکس دلیر در آنجا نتواند رفت اتفاقاً در شب پنجشنبه ٔ بیست وسیم جمادی الاَّخر سنه ٔ مذکوره آن قاعده مرعی نداشتند غلامان فرصت یافته در سحرگاه آن شب درآمدند و احمد را شربت فنا چشانیدند و بعد از آن او را امیر شهید خواندند و جسدش ببخارا برده دفن کردند و مدت دولت امیر شهید شش سال و چهار ماه و چند روز بود و بوزارتش ابوعبداﷲبن احمد قیام نمود - انتهی. مؤلف مجمل التواریخ بنقل از حمزه ٔ اصفهانی آرد (مجمل التواریخ والقصص ص 387): بعد از او [اسماعیل] پسرش احمدبن اسماعیل بنشست اندر خلافت المکتفی و سخت عظیم بدخوی بود و تند و ناسازگار، و خاص و عام از او ستوه شدند، و غلامانش در جامه ٔ خواب بکشتندش سال بر سیصد و یک. و همه ٔ مدت فرمان دادن او شش سال بوده است، پس از آن پسر او را بنشاندند نصربن احمد - انتهی. و رجوع به لباب الالباب ج 1 ص 22و مجمل التواریخ والقصص ص 19 و 387 و حبط 1 ص 315، 322، 324، 325 و 344 و ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 235 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسماعیل طالقانی. رجوع به احمدبن اسماعیل بن یوسف طالقانی قزوینی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسماعیل نطاحه مکنی به ابوعلی کاتب. بعربی شعر هم می گفته دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم). و رجوع به احمدبن اسماعیل بن ابراهیم بن الخصیب... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اشتری ّ. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اِشکاب. محدّث است.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن اضرب حلبی. او راست: المغنی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اعرابی. رجوع به احمدبن محمدبن زیاد غزی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسماعیل بن محمد کورانی مکنی به ابوالعباس (مولی...) قاهری رومی شافعی، ملقب بشهاب الدین. متوفی بسال 893 هَ. ق. او راست: الدرر اللوامع فی شرح جمع الجوامع. و کشف الاسرار عن قرائه الائمه الاخیار. و غایه الامانی فی تفسیر الکلام الربانی. و الشافیه فی العروض، قصیده ای مشتمل بر ششصد بیت. و تخریج احادیث الشرح الکبیر للوجیز. (کشف الظنون).و هم حاجی خلیفه در ذکر «حرزالامانی و وجه التهانی » شیخ محمد القاسم بن فیره الشاطبی، حاشیه ای بر شرح شیخ برهان الدین بر کتاب مزبور، بدو اسناد میدهد و در این جا لقب او را شمس الدین می آرد. و باز در ذیل «جامع الصحیح » بخاری نام او را احمدبن اسماعیل بن محمد الکروانی الحنفی می گوید و کتاب دیگری به نام الکوثر الجاری علی ریاض البخاری بدو منسوب میدارد و مینویسد که در 874 به ادرنه از آن فارغ شده است و نیز رساله فی الولاء را بدو نسبت می دهد.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن اعوذ دانشمند آقشهری حنفی. او راست: الانتقاد فی شرح عمده الاعتقاد. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن افضل امیرالجیوش مکنی به ابوعلی. خوندمیر در دستورالوزراء (ص 223) آرد: ابوعلی احمدبن افضل در زمان خلافت المستعلی باﷲبن المستنصرباﷲ، افضل امیرالجیوش بود و از روی استقلال بسرانجام مهمات ملک و مال قیام و در ایام ایالت الاَّمر باحکام اﷲ امیرالجیوش بر دست فدائیان نزاریه کشته گشت و امیر بزخم تیغ آن جماعت بعالم آخرت شتافته، چون الحافظ لدین اﷲ بر مسند سلطنت قرار گرفت ابوعلی احمد را منظور نظر تربیت ساخت و منصب وزارت را بوی تفویض فرمود و ابوعلی در غایت اعتبار و اختیار در آن منصب دخل نموده، بعد از اندک زمانی فدائیان او را نیز از عقب پدر فرستادند و شخصی دیگر قایم مقام شده، آن مستمند نیز پس از روزی چند بضرب خنجر فدائیان بداختر بعالم دیگر شتافت. آنگاه الحافظلدین اﷲ منصب وزارت را بپسر خویش حسن تفویض فرمود و حسن بنابر آنکه بغایت سفاک و دلیر بود و از نشانه ٔ جنون بهره ای تمام داشت در یک شب چهل کس را از امرای پدر بقتل رسانید و حافظ از ولد اعز متوهم گشته، جمعی را خفیه بقصد او اغواء نمود و حسن برین معنی اطلاع یافته، آن جماعت را نیز بکشت و بعد از آن بقیه ٔ امراء و متجنده نزد حافظ رفته، بعرض رسانیدند که: اگر حسن را بما می سپاری فهو المطلوب و الا ترا از میان برمیداریم و حافظ در تسکین آن جماعت کوشیده، طبیبی را فرمود تا حسن را زهر داده، بعالم عقبی فرستاد. مصرع: بداندیش را هم بد آید بپیش. و رجوع بحبط ج 1 ص 361 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الیاس. اصلاً ایرانی و از نژاد کرد و از مردم شهرزور بود. پدرش به دمشق هجرت گزید و احمد بدانجا بزاد و ابتدا در مدرسه ٔ سمیساطیه طباخ بود و ضمناً بفرا گرفتن علوم ادب پرداخت در لغت عرب و شعر و ادب چنان مهارت یافت که او را ارجانی صغیر و قاموس ماشی می گفتند، پس از آن بقسطنطنیه رفت و چندی ندیم یکی از ارکان دولت بود، سپس بطرابلس و مصرو دمشق شد. و در حلب به سال 1169 هَ. ق. درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الیاس القائد. رجوع به عیون الأنباء فی طبقات الأطباء ابن ابی اصیبعه ج 2 ص 45 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن امیرالجیوش. رجوع به احمدبن افضل شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن امین الدین بسطامی فقیه فرضی، شافعی مفتی نابلس.او راست: شرح قصیده ٔ برده. شرح اربعین نووی. المناهج البسطامیه. و وفات وی در 1157 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن امیهبن ابی امیه الکاتب مکنی به ابوالعباس. مرزبانی ذکر او آورده است و گوید او از خاندان کتابت و غزل و ظرافت وادب بود. و احمدبن ابوالقاسم نیشابوری گوید که او را پس از سال 250 هَ. ق. یا حوالی آن دیدم و علم ادب بسیار از وی فراگرفتم. یاقوت گوید امیه پدر احمد ازموالی هشام بن عبدالملک است و در دولت بنی عباس بربیعحاجب منصور پیوست و کاتب وی بود و او را شعر نیکوست و اولاد او همه از مردان علم و ادبند از جمله احمد صاحب ترجمه و برادر او محمد و در اخبار شعرا ذکر او آورده ام و مرزبانی قطعه ٔ ذیل را از احمد روایت کند:
خبرت عن تغیری الاترابا
و مشیبی فقلن باﷲ شابا
نظرت نظرهالی ّ فصدّت
کصدود المخمور شم ّ شرابا
ان ّ ادهی مصیبه نزلت بی
ان تصدی و قد عدمت الشبابا.
و ابوهفان میگفت در دنیا هجائی اشرف و اظرف از این قول احمدبن امیه نیست:
اذ ابن شاهک قد ولیته عملاً
اضحی و حقک عنه وَ هْوَ مشغول
بسکّه احدثت لیست بشارعه
فی وسطها عرصه فی وسطها میل
نری فرانقها فی الرکض مندفعاً
تهوی خریطته و البغل مشکول.
و ابن الندیم گوید او را سی ورقه شعر است.

احمد. [اَ م َ] ( (اِخ) سلطان...) ابن اوغورلی محمودبن اوزون حسن. آنگاه که پدر وی محمود بقتل رسید وی بسلطان بایزید عثمانی التجا جست و سلطان بحسن قبول او را بپذیرفت و بشرف مصاهرت بایزید نائل گشت لکن سپس بی اطلاع سلطان به ایران گریخت و در ساحل ارس رستم بیگ عم زاده ٔ خویش را بکشت و تبریز را متصرف گردید و بر آن شد که تنظیمات و قوانین عثمانی را در تبریز اجرا کند این امر بر کسان او ناگوار آمد و بر او بشوریدند و پس از یکسال سلطنت در سال 901 هَ. ق. پسرعم دیگر او موسوم به مرادبک او را بکشت و تبریز را بحیطه ٔ ضبط خویش درآورد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اویس بن حسن ایلخانی. چهارمین از امرای آل جلایر (784- 813 هَ. ق.). بعد از قتل سلطان حسن برادر دیگر او ابویزید از ترس از تبریز گریخته بسلطانیه پیش عادل آقارفت و عادل آقا او را بپادشاهی نصب کرده برای سرکوبی سلطان احمد بسمت تبریز در حرکت آمد. سلطان احمد ابتدا جماعتی از امرای همراه عادل آقا را بطرف خود کشاندو همین قضیه پای جنگجوئی عادل آقا را سست کرده او رابه مراجعت بسلطانیه وادار نمود و او در ضمن شیخ علی حاکم بغداد و خواجه علی بادک امیر او را بمخالفت باسلطان احمد واداشت و ایشان به آذربایجان لشکر کشیدند. لشکریان بغداد سلطان احمد را شکست دادند و سلطان احمد از طریق خوی بنخجوان گریخت و در آن حدود بملاقات قرامحمد ترکمان رفته از او استمداد جست. قرامحمد باتحمیل دو شرط حاضر شد سلطان احمد را یاری کند اول آنکه سلطان در کارهای جنگ دخالت ننماید، دیگر آنکه پس از فتح در غنایم طمع نکند. سلطان احمد این دو شرط را پذیرفت و قرامحمد 5000 سوار بکمک او فرستاد و ترکمانان شیخ علی و خواجه علی هر دو را در جنگ کشتند و غنایم بسیار گرفتند و سلطان احمد بتبریز برگشت و اندکی بعد با عادل آقا از در صلح خواهی درآمد ولی عادل آقا اعتنا نکرده بتبریز نزدیک شد و امرای بغداد هم در خدمت او داخل گردیدند سلطان احمد ناچار بموقان و ارّان فرار نمود. عاقبت امیر ابخاز بین اثنین واسطه ٔ صلح شد و مقرر گردید که آذربایجان بالاستقلال در تصرف سلطان احمد قرار گیرد و عراق عجم بسلطان بایزید تحت الحمایه ٔ عادل آقا، عراق عرب را هم سلطان احمد و عادل آقا بشرکت هم اداره کنند. عادل آقا بسلطانیه برگشت و یکی از سرداران خود را به همراهی امرای بغداد روانه ٔ آن شهر نمود تا از جانب او در اداره ٔ امور عراق عرب ناظرباشد. مأمور عادل آقا بمحض ورود به بغداد قاتلین امیراسماعیل رشیدی و مخالفین دیگر را بقتل آورد و فتنه در بغداد بالا گرفته شورشیان خزانه ای را که برای ارسال بخدمت عادل آقا فراهم آمده بود غارت کردند. چون این اخبار بتبریز رسید سلطان احمد عازم بغداد شد و عامل عادل آقا را که گریخته بود بچنگ آورده کشت و شاه منصور مظفری را که از حبس عادل آقا فرار نموده بود از جانب خود بحکومت شوشتر برقرار کرد و در سال 785 به تبریز برگشت عادل آقا که از استبداد و سفاکی سلطان احمدراضی نبود با سپاهیان خود به آذربایجان آمد و در نزدیکی مراغه با اردوی سلطان احمد روبرو گردید. سلطان غالب شد و عادل آقا بسلطانیه برگشته از بیم احمد بهمدان رفت و از آنجا به شاه شجاع پیغام فرستاد او را به فتح آذربایجان برانگیخت. شجاع بقصد تبریز حرکت کرد وعادل آقا و سلطان بایزید به استقبال او رفته در گلپایگان بملاقات او نایل آمدند و بهمراهی هم بهمدان رسیدند. سلطان احمد بشاه شجاع پیغامی محترمانه داد و عادل آقا را بنده ٔ عاصی خود قلمداد نمود. شاه شجاع هم بهمین نظر سلطانیه را ببعضی از امرای خویش سپرده سلطان بایزید را اسماً بر آنجا پادشاه قرار داد و دست عادل آقا را از کارها کوتاه نموده بخوزستان رفت. امرای ابویزیدی امرای شاه شجاع را بسلطانیه راه ندادند و خود بر آنجا استیلا یافته اما چون قدرتی نداشتند سلطان احمد بزودی بسلطانیه آمده آنجا را بتصرف خود گرفت و ابویزید را بتبریز برد و قلعه ٔ سلطانیه را به اسم پسر دوساله ٔ خود بشیخ محمود جاندار سپرد. در همین ایام بود که خبر وصول لشکریان امیرتیمور گورگانی از ماورأالنهر بخراسان و از آنجا بقومس و ری رسید و عده ای از ایلچیان آن امیر نیز برای ملاقات سلطان احمد بتبریز آمدند. سلطان احمد ایلچیان امیرتیمور را به بغداد فرستاد و خود نیز در عقب ایشان روانه شد تا در آن شهر با فرستادگان تیموری ملاقات و مذاکرات کند. عادل آقا ازغیاب سلطان احمد استفاده کرده بار دیگر خود را بسلطانیه رساند و آنجا را از کف عمال سلطان احمد بیرون آورده بمخالفت با احمد قیام نمود و او تا ورود امیر تیمور بسلطانیه شهر و قلعه ٔ آن را در ید تملک خود داشت. از سال 788 تا تاریخ 813 هَ. ق. که تاریخ قتل سلطان احمد است بدست قرایوسف ترکمان، سلطان احمد تمام مدت را در سرگردانی و زدوخورد با مخالفین و یأس و نومیدی سرمیکرد. امیرتیمور در 788 آذربایجان را مسخر ساخت و آن قطعه از تصرف آل جلایر بکلی بیرون رفت و ملک سلطان احمد منحصر بعراق عرب گردید. هفت سال بعد ازاین واقعه بغداد نیز مسخر امیر گورکانی شد و احمد بمصر گریخت و تا امیر تیمور زنده بود جرأت اقدامی نداشت، همینکه خبر فوت آن امیر قهار رسید سلطان احمد بممالک سابق خود برگشته عراق عرب را متصرف شد و پنج سال دیگر در بغداد سلطنت کرد ولی بین او و قرایوسف ترکمان دشمنی بروز کرد و میان ایشان در تبریز جنگ اتفاق افتاد و سلطان احمد در 813 بقتل رسید و او در حقیقت آخرین امیر سلسله ٔ ایلکانی است. و سلطان احمد مردی سفاک و خونریز و سخت کش بود و بهمین علت غالباً امرااز او متوهم بودند و در استیصالش میکوشیدند چنانکه مخالفین او را بتسخیر آذربایجان تحریک میکردند و همین کیفیات نگذاشت که او را از دوره ٔ بالنسبه طولانی سلطنت بهره ای کافی حاصل شود با این حال مردی بود شعردوست و خود نیز شعر میگفت و موسیقی میدانست و خواجه حافظ شیرازی در دو غزل او را مدح گفته است به آبادانی نیز بی علاقه نبود چنانکه پس از مرگ تیمور مراجعت به بغداد قسمتی از خرابیهای آن شهر را مرمت نمود از آنجمله باروی شهر را مجدداً ساخت. رجوع بتاریخ مغول صص 461- 464 و رجوع بحبط ج 2 صص 82- 83 و ص 84 و 98 و مرآت البلدان ج 1 ص 399 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسماعیل بن یوسف بن محمدبن العباس مکنی به ابوالخیر و ملقب برضی الدین القزوینی الطالقانی. در نامه ٔ دانشوران آمده است که: در کتب تراجم حفّاظ و مشایخ محدّثین و مشاهیر مفسّرین این دانشور جلیل و هنرمند نبیل را هم ابوالخیر مینویسند و هم قزوینی و هم طالقانی و هیچیک از این عناوین را در شهرت بر دیگری مزید نیست، اللَّهم الاّ رضی الدین طالقانی که میتوان گفت وی بدین عنوان بیشتر و نیکتر مشخص میگردد لهذا ما ترجمه ٔ او را در باب اسامی مبدوه باالراء المهمله مذکور ساختیم این رضی الدین که نام ونژادش عنقریب از عبارات محکیه و کلمات منقوله معلوم خواهد شد از عظماء علماء اسلام و اجله ٔ فقهاء شافعیه و اکابر مسندین و مشاهیر حفّاظ و وعّاظ است و از رجال نصف اخیر مائه ٔ سادسه ٔ هجریه معدود میگردد با شیخ جمال الدین ابوالفرج عبدالرّحمن بن علّی بن الجوزی الواعظ سمت معاصرت داشته و در بعض از اوقات در دارالسلام بغداد بنوبت مجلس وعظ منعقد میفرمودند یک روز رضی الدین طالقانی موعظه میکرد و روز دیگر جمال الدین بن الجوزی و خلیفه ٔ عصر که از بنی العبّاس بود در مجلس ایشان حضور بهم رسانیدی ولی در پشت پرده می نشست و خلق بیشمار و ازدحامی بس بزرگ برای استماع سخن رضی الدّین و جمال الدّین هر روز انبوه میگردید و ابن الجوزی هفت سال بعد از رضی الدّین حیات داشت و زمانی معتد بتدریس مدرسه ٔ نظامیّه ٔ بغداد که اوّلین مدرسه ٔ اسلام است با رضی الدّین طالقانی بوده و از مقام وی در علم تفسیر وقرائت و حدیث و سعه ٔ اطّلاع و تبحرش در فنون شرعیّه و علوم اسلامیه اموری عجیب آورده و نوادری بدیع نگاشته اند و در کثرت عبادت و کمال مراقبت بر اذکار و اوراد نیز آیتی بزرگ بوده است ترجمه ٔ احوال و شرح اخبار این عالم بزرگوار در کافّه ٔ کتب معجمات و تواریخ مذکور گردیده مثل مرآت الجنان عبداﷲبن اسعد یافعی و کتاب العبر فی خبر من غبر، تصنیف شمس الدّین ذهبی و هکذا عبدالکریم بن محمد مشهور به امام رافعی در کتاب تدوین فی تاریخ قزوین و جمال الدّین عبدالرَّحیم اسنوی در طبقات الشافعیّه و شیخ شمس الدّین محمدبن محمد جزری درطبقات القرّاء و احمدبن قاضی شهبه در طبقات الشافعیّه و عبدالوهاب بن علی سبکی در طبقات شافعیّه و محمّدبن علی مالکی که از مشاهیر تلامذه جلال الدین سیوطی است در طبقات المفسّرین همه او را در این کتب عنوان کرده و ترجمه نموده اند و کلمات غالب ایشان متقارب است وما عبارت رافعی را که در ضمن کلام صاحب عبقات الأنوارنقل شده چون مبسوطتر و جامعتر است بپارسی ترجمانی میکنیم و در مابقی فقط بنقل عین عبارات اکتفا مینمائیم مگر در کلام علاّمه ٔ سبکی که بر اضافات و زوایدی مشتمل است میر معاصر علاّمهالمحدّثین عمدهالحفّاظ افتخارالشیعه و استظهارالشریعه سیّد حامد حسین دام ظلّه الممدود در مجلّدی از کتاب عبقات الأنوار که برای اثبات صحّت روایت حدیث تشبیه منعقد نموده است و زعم مولوی عبدالعزیزبن ولی اﷲ نزیل دهلی صاحب تحفه ٔ اثناعشریه ومولی نصراﷲبن محمّد سمیع نقشبندی کابلی صاحب صواقع را در آن مجلد باطل و زاهق ساخته چنین فرموده است که وجه هفدهم از وجوه ردّ و ابطال نفی مخاطب با کمال حدیث تشبیه را آنکه ابوالخیر رضی الدین احمدبن اسماعیل بن یوسف الطالقانی القزوینی الحاکمی این حدیث شریف را روایت نموده چنانچه محب ّالدین احمدبن عبداﷲ الطبری در ریاض النضره گفته. ذکر شبهه (ع) بخمسه من الأنبیاء علیهم السّلام فی مناقب لهم علیهم السّلام عن ابی الحمراء قال قال رسول اﷲ صلّی اﷲعلیه وآله وسلم: من اراد ان ینظر الی آدم فی علمه و الی نوح فی فهمه و الی ابراهیم فی حلمه و الی یحیی بن زکریّا فی زهده و الی موسی بن عمران فی بطشه فلینظر الی علی بن ابی طالب (ع) اخرجه القزوینی الحاکمی. و نیز محب ّ الدین طبری در ذخائر العقبی گفته عن ابی الحمراء قال قال رسول اﷲ صلّی اﷲعلیه و آله و سلم من اراد ان ینظر الی آدم (ع) فی علمه و الی نوح فی فهمه و الی ابراهیم فی حلمه و الی یحیی بن زکریّا فی زهده و الی موسی فی بطشه فلینظر الی علی بن ابی طالب (ع)، اخرجه ابوالخیرالحاکمی فهذا احمدبن اسماعیل الحبر الجلیل و البحر النبیل قد هتک ستر الجحود و التّسویل وشق ّ عصی الخدع و التزویر و التّهویل و ابان سبیل الحق ّ الجمیل و اقام علیه احسن دلیل و ذرّی القذی فی عین کل ّ منکر محیل. و مخفی نماندکه ابوالخیر حاکمی طالقانی از نبلای محدثین و کملای مفسّرین و اعاظم معروفین معتمدین و افاخم مشهورین مستندین واجلَّه ٔ مقبولین و اماثل ممدوحین است عبدالکریم بن محمّد رافعی در کتاب التدوین فی ذکر اهل العلم بقزوین که نسخه ٔ عتیقه ٔ آن بحمدالمنعم المعین پیش این عبد شجین حاضر است گفته: احمدبن اسماعیل بن یوسف بن محمّدبن العبّاس ابوالخیر رضی الدّین الطّالقانی القزوینی امام کثیرالخیر و البرکه نشاء فی طاعهاﷲ تعالی و حفظالقرآن و هو ابن سبع علی ما بلغنی و حصل بالطّلب الحثیث العلوم الشرعیّه حتّی برع فیها روایهً و درایهً و تعلیماً و تذکیراً و تصنیفاً و عظمت برکته و فائدته و کان مدیماً للذکر و تلاوه القرآن فی مجیئه و ذهابه و قیامه و قعوده و عامه احواله و سمعت غیر واحدممن حضر عنده بعدما قضی نحبه عند تعبیته للمغتسل و قبل ان ینقل الیه ان ّ شفتیه کانتا تتحرّکان کما کان یحرّکهما طول عمره بذکراﷲ تعالی و کان یقرء علیه العلم و هو یصلی او یقرء القرآن و یصغی مع ذلک الی القرائه و قدینبه القاری علی زلته و صنف الکثیر فی التفسیر و الحدیث و الفقه و غیرها مطولاً و مختصراً و انتفع بعلمه اهل العلم و عوام المسلمین و سمع الکثیر بقزوین فی سماعه متداول و تکلم بعض المجازفین فی سماعه من ابی عبداﷲ محمد الفراوی بظن ّ فاسد وقع لهم و قد شاهدت سماعاته منه لکتب فمنها الوجیز للواحدی سمعه منه یحیی بقرائه الحافظ عبدالرزاق الطبسی فی سته مجالس وقعت فی شعبان و رمضان سنه ثلثین وخمس مائه نقلت معناه من خط الامام ابی البرکات الفراوی و ذکر انه نقله من خطتاج الاسلام ابی سعد السمعانی و سمع منه الترغیب لحمیدبن زنجویه بقرائه تاج الاسلام ابی سعد فی ذی الحجه سنه تسعوعشرین وخمسمائه و سمع من الفراوی جزء من حدیث یحیی بن یحیی بروایته عن عبدالغافر الفارسی عن ابی سهل بن احمد الاسفراینی عن داودبن الحسین البیهقی عن یحیی بن یحیی بقرائه الحافظ ابی القاسم علی ّبن الحسن بن هبهاﷲ الدّمشقی سنه تسعوعشرین وخمسمائه و سمع منه الاربعین تخریج محمدبن ایزدیار الغزنوی من مسموعاته بقرائه السید ابی الفضل محمدبن علی بن محمد الحسینی فی رجب سنه تسعوعشرین نقلت السماعین من خط مذکوربن محمد الشیبانی البغدادی و رأیت بخط تاج الاسلام ابی سعد السمعانی انه رحمه اﷲ سمع من الفراوی دلائل النبوه و کتاب البعث و النشور و کتاب الاسماء و الصفات و کتاب الاعتقاد کلها من تصانیف ابی بکر الحافظ البیهقی بروایته عن المصنف فی شهور سنه ثلثین وخمس مائه بقرائه تاج الاسلام و وجد مع علمه و عبادته الوافرین القبول التام عند الخواص و العوام و ارتفع قدره و انتشر صیته فی اقطار الارض و تولی تدریس النظامیه به بغداد قریباً من خمسهعشر سنه مکرماً فی حرم الخلافه مرجوعاً الیه فاضلاً مقبولا فتواه فی مواقع الاختلاف و هو رحمه اﷲ خال والدتی و جدّی لأمی من الرّضاع و لبست من یده الخرقه بکره یوم الخمیس الثانی من شهراﷲ رجب سنه اثنتین وثمانین وخمسمائه بهمدان و شیخه فی الطریقه الأمام ابوالأسعد هبهالرّحمن بن عبداﷲ الواحد القشیری لبس الخرقه بیده بنیسابور فی رباط جدّه الاستاذ ابی علی ّ الدّقاق بمشهد الامام محمدبن یحیی رحمهم اﷲ و سمعت منه الحدیث الکثیر و کان یعجبه قرائتی و یأمر الحاضرین بالاصغاء الیها کان رحمه اﷲماهراً فی التفسیر حافظاً لاسباب النزول و اقوال المفسرین کامل النظر فی معانی القرآن و معانی الحدیث، یعنی رضی الدین طالقانی پیشوائی است پرخیر و بابرکات درعبادت و طاعت برآمد و بهفت سالگی از قراری که شنیده ام قرآن را از بر کرد و بجدّ تمام و سعی کامل علوم شرعیه را کسب تا در روایت اخبار و فهم احکام و تدریس علوم و وعظ خلایق و تصنیف کتب از همه ٔ اقران خویش پیش افتاد و برکات وجود و فوائد ذاتش بزرگ شد و در جمیع احوال از حین راه رفتن و برخاستن و نشستن و غیرذلک همی مشغول ذکر حق ّ و تلاوت قرآن بود من خود از جمعی ازکسانی که حاضر تجهیز او بوده اند شنیدم که میگفتند لبهای آن بزرگوار در حالیکه کالبدش را برای تغسیل مهیا ساخته بودند و هنوز بشستنگاه نقل نکرده بودند همی میجنبید چنانکه در درازی عمرش بذکر خدا حرکت داشت و از خصایص آن دانشور بزرگوار آنکه کتب علمیه را بر حالیکه مشغول نماز بود و یا تلاوت قرآن میکرد بر وی میخواندند و او گوش فرامیداشت نه از شرایط عبادت غافل میشد و نه از وظائف قرائت ذاهل میگردید بیک قلب هر دوامر را توجه داشت و چون قاری را لغزش می افتاد ملتفت میساخت. تصنیف بسیار در علم تفسیر و فن حدیث و صناعت فقه و غیر آنها مابین تطویل و اختصار بپرداخت و ازدانش وی هم اهل علم سود بردند و هم عوام مسلمین بهره گرفتند حدیث بسیار در قزوین و نیشابور و بغداد و غیرها از مشایخ بشنید و مجموعی که مسموعات خود و هرچه را از هرکه فراگرفته است در آنجا فهرست کرده مشهور و متداول است. برخی از گزافگویان را گمان فاسد پدید آمده سماع رضی الدین طالقانی را از شیخ اجل ابوعبداﷲ محمد فراوی انکار کرده است و من خود آنچه را آن محدث جلیل از آن استاد نبیل استماع کرده برأی العین مطالعه نموده ام از آن جمله است: کتاب وجیز امام واحدی و من بخط امام ابوالبرکات فراوی که از روی خط ابوسعد سمعانی حکایت کرده بود دیدم و بمعنی نقل نمودم نوشته بود که حافظ عبدالرزاق طبسی در شش مجلس واقع در ظرف شعبان و رمضان سال پانصدوسی از هجرت وجیز واحدی را بر ابوعبداﷲ محمد فراوی قرائت کرد و رضی الدین طالقانی قزوینی استماع نمود و دیگر کتاب ترغیب حمیدبن زنجویه است که در ذی الحجه ٔ سال پانصدوبیست ونه از هجرت بوسعد سمعانی خود بر ابوعبداﷲ محمد فراوی قرائت کرده و رضی الدین طالقانی استماع نموده و دیگر من خود بخط مذکوربن محمد شیبانی بغدادی دیدم که نوشته بود در سال پانصدوبیست ونه از هجرت، حافظ ابوالقاسم علی بن حسن بن هبهاﷲ دمشقی جزئی از حدیث یحیی بن یحیی نیشابوری را بر ابوعبداﷲ محمد فراوی قرائت کرد و رضی الدین قزوینی طالقانی بشنید و فراوی خود آن جزو را از عبدالغافر فارسی صاحب ذیل تاریخ نیشابور از ابوسهل اسفراینی از داود بیهقی از صاحب الجزء روایت داشت دیگر اربعین محمدبن ایزدیار غزنوی است که نیز بخط مذکوربن محمد شیبانی مذکور دیدم که نوشته بود در رجب سال پانصدوبیست ونه هجرت سید ابوالفضل محمدبن علی حسینی کتاب اربعینی را که ابن ایزدیار غزنوی از مسموعات خویشتن تخریج فرموده است بر ابوعبداﷲ فراوی مزبور قرائت همی کرد و رضی الدین طالقانی استماع همی نمود و دیگر کتب چند از تصانیف حافط ابوبکر بیهقی است هم من بخط بوسعد سمعانی دیدم که نوشته بود در سال پانصدوسی از هجرت کتاب دلائل النبوه و کتاب البعث والنشور و کتاب الأسماء والصفات و کتاب الاعتقاد را که جمله از تصنیفات حافظ ابوبکر بیهقی است و ابوعبداﷲ محمد فراوی آنها را خود از بیهقی علیه الرحمه بلاواسطه روایت داشت بر فراوی مذکورهمی بخواندم و رضی الدین قزوینی طالقانی گوش فرامیداشت. الغرض استماع رضی الدین طالقانی از ابوعبداﷲ محمدفراوی محقق است و آن دانشمند بزرگ با مقامی عالی که در علم و عبادت داشت شهرت تامه و قبول خاصه و عامه را ضمیمه کرده بود چه خود در قلوب کافه موقعی یافت وبر تمام ممالک اسلام قدر رفیع و آوازه ٔ طنانه اش منبسط گردید و نزدیک پانزده سال در مدرسه ٔ نظامیه ٔ بغدادمباشرت تدریس همی فرمود. او در چنان خطه ٔ خطیر که حرم خلافت و مستقر امامت بود مکرماً بزیست و در مواقع اختلاف خود مرجع و فتوایش مقبول و مابین الحق و الباطل فاصل بود و رضی الدین که خدایش رحمت کناد مرا خال والده و نیای اُم ّ رضاعی بود و من از دست آن بزرگوار خرقه پوشیدم و به این شرف در بامداد پنجشنبه ٔ روز دوم شهر رجب سال پانصدوهشتادودو بخطه ٔ همدان نایل گردیدم و پیر او در طریقت امام ابوسعد هبهالرحمان قشیری است و او خرقه ٔ فقر بدست قشیری در نیشابور با حضور امام فقیه محمدبن یحیی شهید غزّ در رباط ابوعلی دقاق که جدّ قشیری مزبور است درپوشید و من در علم حدیث و تلقی سنت و اخذ خبر نیز از او مستفیض گردیده ام که حدیث بسیار از او شنیده ام او را قرائت من خوش می آمد و حاضران را به گوش فراداشتن بر قرائت من مأمور میساخت و آن عالم یگانه و فاضل فرزانه در فن تفسیر نیک ماهر و شأن نزول آیات و اقوال مفسران را بدرستی حافظ بود و هم در معانی کلام اﷲ و احادیث رسول نظری کامل و بصری حدید داشت - انتهی. و شمس الدین محمدبن احمد الذهبی در عبر فی خبر من غبر در سنه ٔ تسعین وخمس مائه گفته: و فیها توفی القزوینی العلامه رضی الدین ابوالخیر احمدبن اسماعیل بن یوسف الطالقانی الفقیه الشافعی الواعظ. ولد سنه اثنتی عشرهوخمسمائه و تفقه علی الفقیه ملکدادی العمرکی ثم بنیسابور علی محمدبن یحیی حتّی فاق الأقران و سمع من الفراوی و زاهر و خلق ثم قدم بغدادقبل السّتین و درس بها و وعظ ثم قدمها قبل السّبعین و درس بالنّظامیه و کان اماماً فی المذهب و الخلاف والأصول و التَّفسیر و الوعظ و روی کتباً کباراً و نفق کلامه علی النّاس بحسن سمته و حلاوه منطقه و کثره محفوظاته و کان صاحب قدم راسخ فی العباده عدیم النَّظیر کبیرالشّأن رجع الی قزوین سنه ثمانین و لزم العباده الی ان مات فی المحرّم رحمه اﷲ. و ابومحمد عبداﷲبن اسعد الیافعی در مرآهالجنان در سنه ٔ مذکوره گفته: فیها توفی الفقیه العلامه الشّافعی القزوینی الواعظ ابوالخیر احمدبن اسماعیل الطالقانی قدم بغداد و درس بالنّظامیه و کان اماماً فی المذهب و الخلاف و الاصول و الوعظ و روی کتباً کباراً و نفق کلامه بحسن سمته و حلاوه منطقه و کثره محفوظاته و کان صاحب قدم راسخ فی العبادهکبیرالشأن عدیم النَّظیر رجع الی قزوین سنه ثمانین ولزم العباده الی ان مات فی محرّم السنه المذکوره رحمهاﷲ. و شیخ شمس الدین ابوالخیر محمّدبن محمّد الجزری در طبقات القراء گفته: احمدبن اسماعیل بن یوسف بن محمدبن العباس ابوالخیر الحاکمی الطالقانی الشافعی القزوینی مقرء متصدّر صالح خیر، له معرفه بعلوم کثیره و له کتاب التبیان فی مسائل القرآن ردّاً علی الحلولیّه و الجهمیه اقرء الغایه لأبی مهران عن زاهربن طاهر الشحامی و قرء بالرّوایات علی ابراهیم بن عبدالملک القزوینی صاحب بن معشر قراء علیه ابوه محمّد و محمدبن مسعودبن ابی الفوارس القزوینی و الیاس بن جامع و عبدان بن سعید القصری توفی فی المحرم سنه تسعین وخمس مائه عن نحو تسعین سنه. و جمال الدین عبدالرحیم بن الحسن الأسنوی در طبقات شافعیه گفته: الشیخ ابوالخیر احمدبن اسماعیل بن القزوینی الطالقانی کان عالماً بعلوم متعدده قراء علی محمدبن یحیی ثم صار معیده علی ملکدادبن علی القزوینی السابق ذکره فی الأصل و سمع و حدّث. ولد بقزوین سنه اثنتی عشرهوخمس مائه او احدی عشره. ذکره الرافعی فی الأمالی فقال کان اماماً کثیرالخیر وافرالحظّ من علوم الشرع حفظاً و جمعاً و نشراً بالتعلیم والتذکیر و التصنیف و کان لسانه لایزال رطباً من ذکراﷲ تعالی و من تلاوه القرآن و کان یعقد مجلس الوعظ للعامه فی ثلثه ایام من الاسبوع، منها یوم الجمعه فتکلم یوماً فیها علی عادته و کان الیوم الثانی عشر من المحرم سنهتسعین وخمس مائه و استطرد الی قوله تعالی و اتقوا یوماً ترجعون فیه الی اﷲ و ذکر ان ّ رسول اﷲ صلی اﷲعلیه وآله وسلم ماعاش بعد نزول هذه الاَّیه الاّ سبعه ایام فلما نزل من المنبر حم ّ و لم یعش بعدها الاّ سبعه ایام فانه مات یوم الجمعه و دفن یوم السبت و ذلک من عجیب الاتفاقات و کأنه اعلم بالحال فأنه حان وقت الارتحال قال و لقد خرجت من الدّار بکره ذلک الیوم علی قصد التعزیه و انا فی شأنه متفکر و مما اصابه منکسر اذ وقع فی خاطری من غیر نیه و فکر و رویه بیت من شعر و هو:
بکت العلوم بویلها و عویلها
لوفاه احمدهاابن اسماعیلها
کأن قائلاً یکلّمنی بذلک ثم اضفت الیه ابیاتاً بالرّویه. - انتهی کلام الرافعی. و تقی الدین ابوبکربن احمدبن قاضی شهبه در طبقات شافعیه گفته: احمدبن اسماعیل بن یوسف بن محمدبن العیّاش رضی الدّین ابوالخیر القزوینی الطالقانی ولد سنه اثنتی عشره او احدی عشرهوخمس مائه قرء علی محمدبن یحیی و صار معید درسه علی ملکداد القزوینی و قرء بالرّوایات علی ابراهیم بن عبدالملک القزوینی و صنّف کتاب التبیان فی مسائل القرآن ردّاً علی الحلولیّه والجهمیّه و صار رئیس الأصحاب و قدم بغداد فوعظ بها و حصل له قبول تام و کان یتکلّم یوماً و ابن الجوزی یوماً و یحضر الخلیفه وراء الأستار و یحضر الخلایق والامم و ولی تدریس النظامیّه به بغداد سنه تسعوستین الی سنه ثمانین ثم ّ عاد الی بلده. ذکره الامام الرّافعی فی الأمالی و قال کان اماماً کثیرالخیر وافرالحظّ من علوم الشّرع حفظاًو جمعاً و نشراً بالتعلیم و التذکیر و التصنیف و قال و الحافظ عبدالعظیم المنذری و حکی عنه غیر واحد انّه کان لسانه لایزال رطباً من ذکراﷲ تعالی و من تلاوه القرآن توفی فی المحرّم سنه تسعین وخمس مائه و قیل سنهتسعوثمانین. قال السّبکی فی شرح المنهاج و ذکر ابوالخیر فی کتابه حظائر القدس لرمضان اربعهوستّین اسماً. وعبدالوهّاب بن علی سبکی در طبقات شافعیّه گفته است که رضی الدین یکی از اعلام اسلام است. در سال پانصدودوازده بقولی یازده از هجرت بخطّه ٔ قزوین ولادت یافت و نزد امام محمدبن یحیی قتیل الغزّ علم فقه آموخت و از پدرش و ابوعبداﷲ محمدبن یحیی فراوی و زاهر شحامی و عبدالمنعم بن قشیری و عبدالغافر فارسی و عبدالجّبار خواری و هبهاﷲ بسری و وجیه بن طاهر و ابوالفتح بن بطی و غیرهم در نیشابور و بغداد و غیرهما حدیثی کثیر استماع کرد و اخذ نمود و گروهی از وی حدیث شنیده روایات اندوختند مثل ابن القرشی و محمدبن ابی نهد واسطی و موفق الدّین عبداللطیف و امام رافعی و غیرهم. آن دانشور کشور قزوین مدتی در آن خطه که مولد و موطنش بود تدریس نمود آنگاه به بغداد درآمده به افادت پرداخت و دیگرباره بقزوین بازگشت و باردیگر به بغداد آمد و منصب تدریس نظامیه یافت و کتابهای بزرگ روایت نمود و حدیث کرد مثل تاریخ نیشابور تألیف ابوعبداﷲبن البیع و سنن ابوداود سلیمان بن داود و صحیح مسلم بن حجاج قشیری ومسند اسحاق بن راهویه و غیر آنها و چند مجلس املاء نمود. ابن نجار در ذیل تاریخ ابی بکر خطیب بغدادی گفته است که رضی الدین قزوینی طالقانی رئیس اصحاب مذهب شافعی بود و در طریقه ٔ شافعیّه و علم خلاف آن طریقه و فن اصول و معرفت تفسیر و تذکیر و زهد مقام امامت داشت و امام رافعی صاحب تدوین تاریخ قزوین در کتاب امالی خود از رضی الدین نقل حدیث کرده و آن بزرگوار را ترجمه نموده است و گفته است که رضی الدین طالقانی پیشوائی پر خیر و فیض است و در حفظ و جمع و ترویج علوم شرعیه بهره ٔ وافر یافت و بذکر تلاوت همواره رطب اللسان بوددر زمان واحد هم نماز میگذارد و هم حدیث می شنید و چون شاگردی که بر وی قرائت روایت میکرد می لغزید در همانجایش ملتفت میساخت. تا این جا از ابن نجار نقل نموده شد و او در شرح احوال رضی الدین طالقانی سخن را طولانی کرده و در مدح و ثناء او و دانش و دیانتش اطناب نموده و از جمله حکایتی مبسوط متعلق به رضی الدّین بسندخویش از عجمی بعربی نقل و روایت کرده است و گفته که رضی الدّین طالقانی خود چنین قصّه کرد که وی در اوان تحصیل بسی کندذهن و در حفظ زبون بود و در مدرسه نزدامام محمّد یحیی نیشابوری تلمذ میکرد و رسم محمد آن بود که بهر آدینه شاگردان را از محفوظات ایشان بازمیپرسید پس هر کس را که تقصیر کرده بود و از عهده ٔ جواب برنمی آمد از مدرسه بیرون میکرد و چون روز جمعه خود او را از آنچه می بایست حفظ کرده باشد سؤال نمود ومقصرش دانست از مدرسه اخراج فرمود و او شبانه بیرون رفت و بر حالی که بهیچ مکان راه نمی برد پس در گلخن حمامی بخفت و هم آن شب حضرت مقدس نبوی صلی اﷲعلیه وآله وسلم را بواقعه دید که آن بزرگوار دو بار آب از دهان مبارک در دهان وی افکند آنگاه فرمود که بمدرسه بازگرد چون بمدرسه عود نمود شنیده های سابق همه را محفوظ و در خاطر مخزون یافت و ذهن حدید و انتقالش سریع و شدید دید. هم خود گفت که عادت امام محمد یحیی آن بود که روزهای آدینه با جمع طلبه و تلامذه بصلوه جمعه میرفت و در نزد شیخ عبدالرحمن زاهد کفشگر نماز آدینه میگذارد پس چون روز جمعه رسید من نیز در جمع طلاب محمد یحیی بنماز رفتم همینکه امام محمد بنشست شیخ عبدالرحمن در مسئله ای از خلافیات سخن درافکند امام با شیخ گفتگوی همی داشتند و طلبه ٔ علوم محض رعایت ادب و احترام شیخ خاموش نشسته احدی دم نمیزد الا من که از صغر سن ّ و تنگ ظرفی و حدّت ذهن و شدت ذکاء خویشتن داری نمیتوانستم و همی بر شیخ عبدالرّحمان اعتراض می آوردم و منازعه میکردم و از اطراف طلبه ٔ فقه مرا بسکوت و امساک همی اشارت مینمودند و من بسخن ایشان التفات نمی آوردم پس شیخ عبدالرحمن آن جماعت را گفت که طالقانی را بگذارید که اینکه میگوید خود از وی نیست بلکه از کسی است که او را بیاموخته فقهاء ندانستند که او چه گفت ولی من خود دانستم که سخن وی از در مکاشفه است. هم ابن نجار در ذیل تاریخ بغداد آورده که بعضی گفته که رضی الدین طالقانی با کثرت مواظبت بدوام صیام هر شام بیک قرص افطار و اکتفا میکرد و حکایت شده است که چون آن دانشمند نیک نهاد بتدریس نظامیه ٔ بغداد خوانده شد با جمع طلبه وارد گردید و علی العاده مدرّسان و صدور و بزرگان آنجا انجمن بودند پس همینکه بر کرسی تدریس قرار گرفت و دعای ختمه بخواند پیش از شروع در عنوان روی با حاضران داشت و گفت از کدام کتاب تفسیر میخواهید که آغاز مذاکرات نمایم ایشان کتابی را نام بردند گفت از کدام سوره میخواهید ایشان سوره ای را نام آوردند پس آغاز سخن کرد و از تفسیر آن سوره در آن کتاب معین آنقدر که اراده داشتند بیان کرد آنگاه در علم فقه و هکذا در فن ّ خلاف هم نخست از حاضران تعیین کتاب ومقام بخواست و بعد از تعیین ایشان سخن درپیوست، مردم مجلس از مشاهده ٔ آنهمه استحضار و سعه ٔ حفظ بسی حیرت کردند و عجبها آوردند و نیز ابن النجار از استادش ابوالقاسم صوفی که از شاگردان رضی الدین طالقانی بوده نقل نموده که گفت: شیخنا رضی الدین قزوینی در بعض اوقات اقامت دارالسلام شبهای شهر رمضان را با مردم نماز تراویح میکرد و در جماعت او ازدحامی پدید می آمد چون لیله ٔ ختم شد شیخنا بعد از نماز تراویح دعا بخواند وبتفسیر کلام اﷲ از سوره ٔ فاتحه افتتاح درپیوست پس همی سوره بسوره تفسیر میکرد و میگذشت تا مقارن طلوع فجرتفسیر تمام کلام به انجام رسانید و نماز صبح با وضوءعشاء بگذارد و بامداد از آنجا که نوبت وی بود در جلوس نظامیه ناچار بمدرسه رفت چون بر منبر آغاز نطق نمود امیر قطب الدین قیماز و اعیان دارالسلام حاضر مجلس بودند شنودند که شیخ دوش تمام قرآن را بیک مجلس تفسیر کرده است امیر مشارالیه گفت بر حضرت شیخ تاوان اینکار واجب افتاد شیخ ملتفت شد و در حال کار دوشینه رادیگر بار عزیمت بست و روی به آن جماعت داشت و گفت امیر بر ما تکلیفی وارد آورد اگر بر شما گران نیفتد ما حاضریم ایشان گفتند نه چنان است بلکه ما همگان طالب و راغبیم پس شیخ رضی الدین طالقانی شروع بتفسیر نمود و در همان مجلس تمام کلام سبحانی را تفسیر کرد بدون اینکه از آنچه دوش گفته بود کلمه ای اعادت دهد مردم بغداد چون آن تبحر و احاطه بدیدند از دارائی آنچنان قوت حفظ و غزارت علم یکباره نومید گردیدند. ابواحمدبن سکینه گفته است که چون ابن صاحب (؟) در دارالسّلام بغداد شعار رفض آشکار ساخت رضی الدّین ابوالخیر قزوینی شبانه نزد من آمده مرا بدرود نمود که عازم دیار خویش بود من گفتم تو که در بغداد خوش میباشی و مردم راسود میرسانی گفت پناه خدا را که من در شهری اقامت گزینم که در آنجا یاران پیغمبر خدای صلّی اﷲعلیه وآله وسلم را آشکارا و فاش فحش گویند و سب ّ نمایند پس از بغداد بسوی قزوین بیرون رفت و دیگر او را ندیدم و در قزوین با اعظام و احترام همی ببود تا همانجا رحلت نمود. امام رافعی در امالی خود گفته است که رضی الدّین ابوالخیر طالقانی در قزوین برای عامّه ٔ مسلمین مجلس ارشاد و تذکیر منعقد میساخت و هفته ای سه نوبت به اینکار میپرداخت یکی از آن سه هنگام بامداد روز آدینه بود پس روز جمعه دوازدهم ماه محرم سال پانصدونود از هجرت علی العاده بمنبر برشد و در کریمه ٔ فان تولّوا فقل حسبی اﷲ لااله الاّ هو، سخن درپیوست و گفت این کریمه از جمله آیاتی که در اواخر نازل گردیده آنگاه چند کریمه ٔ دیگر از آیاتی که دراواخر فرودآمده بشمرد مانند آیه ٔ الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و مثل سوره ٔ اذا جآء نصراﷲ و الفتح و نحو و اتقوا یوماً ترجعون فیه الی اﷲ وبر این آیه چون تکلم گرفت درجمله گفت پیغمبر خدا صلی اﷲعلیه وآله وسلم پس از نزول این کریمه زنده نبود مگرهفت روز. هم امام رافعی گفته است که اتفاقاً رضی الدین طالقانی خود نیز بعد از این سخن زنده نبود مگر هفت روز چه همینکه از منبر فرود آمد تب کرد و جمعه ٔ دیگر درگذشت و این از عجایب اتفاقات است گوئیا آن عالم عامل و فقیه فاضل بحقیقت حال و نزدیکی زمان انتقال و ارتحال ملهم شده بود و روز شنبه بخاک سپرده شد. نیز رافعی گفته است که من بامداد روز رحیل آن دانشور جلیل بر نیّت تعزیه از خانه برآمدم و در حال آن بزرگوار متفکر و از فوتش متأثر بودم که ناگاه بدون هیچگونه فکر و روّیت این بیت در قلب من القاء گردید چنانکه گوئی کسی مرا بدان متکلم میساخت که:
بکت العلوم بویلها و عویلها
لوفاه احمدها ابن اسمعیلها.
یعنی علوم شرعیّه و فنون دینیّه با همه ویل و ناله برای احمد خویش پسر اسماعیل خویش بگریستند آنگاه ابیاتی چند نیز بعد از اِجاله ٔ فکرت و اعمال رویت بر این بیت افزودم ولی آنها را گم کردم. تا اینجا از طبقات الشافعیه ٔ شیخ عبدالرحمن بن علی سبکی در ترجمه ٔ رضی الدین طالقانی نقل بمعنی گردید و عبارت وی عیناً چنین است که احمدبن اسماعیل بن یوسف بن محمدبن العباس الشیخ ابوالخیر القزوینی الطالقانی الشیخ الامام الصوفی الواعظ الملقب برضی الدّین احدالاعلام ولد فی سنه اثنتی عشرهوخمس مائه بقزوین و قیل سنه احدی عشره و تفقه علی محمدبن یحیی و سمع الکثیر من ابیه و ابی عبداﷲ محمدبن الفضل الفراوی و زاهر الشّحامی و عبدالمنعم بن القشیری و عبدالغافرالفارسی و عبدالجبار الخواری و هبهاﷲبن البسری و وجیه بن طاهر و ابی الفتح بن البطی و غیرهم بنیسابور و بغداد و غیرهما روی عنه ابن القرشی و محمدبن علی بن ابی النّهد الواسطی و الموافق عبداللّطیف بن یوسف والامام الرّافعی و غیرهم درس ببلده مدهً ثم به بغداد ثم عاد الی بلده ثم الی بغداد و درس بالنِّظامیّه و حدّث بکبارالکتب کتاریخ الحاکم و سنن ابی داود و صحیح مسلم و مسند اسحاق و غیرها و املی عدّه مجالس. قال ابن النّجار کان رئیس اصحاب الشّافعی و کان اماماً فی المذهب و الخلاف و الأصول و التفسیر و الوعظ و الزّهد و حدّث عنه الأمام الرافعی فی امالیه و قال فیه امام کثیرالخیر موفرالحظّ من علوم الشّرع حفظاً و جمعاً و نشراً بالتّعلیم و التّذکیر و التصنیف و کان لسانه لایزال رطباً من ذکراﷲ و تلاوه القرآن و ربما قری ٔ علیه الحدیث و هو یصلی یصغی الی مایقول القاری و ینبهه اذا زل ّ قلت و اطال ابن النّجار فی ترجمته و الثناء علی علمه و دینه و روی باسناده حکایهً مبسوطهً ذکر انّه عبَّر بها من العجمی الی العربیّه حاصلها ان الطّالقانی حکی عن نفسه انّه کان بلیدالذّهن فی الحفظ و انّه کان عند الأمام محمدبن یحیی فی المدرسه و کان من عادهابن یحیی ان یستعرض الفقهاء کل جمعه و یأخذ علیهم ماحفظوه فمن وجده مقصراً اخرجه الطّالقانی مقصّراً فاخرجه فخرج فی اللیل و هو لایدری این یذهب فنام فی اتون حمّام فرأی النّبی صلّی اﷲعلیه وآله وسلم فتفل فی فمه مرّتین و امره بالعود الی المدرسه فعاد و وجد الماضی محفوظاً و احتدّ ذهنه جداً و قال فلمّا کان یوم الجمعه و کان من عادهالأمام محمدبن یحیی ان یمضی الی صلوهالجمعه فی جمع من طلبته فیصلّی عند الشیخ عبدالرّحمن الاسکاف الزّاهد قال فمضیت معه فلما جلس مع الشیخ عبدالرّحمن تکلّم الشیخ عبدالرحمن فی شی ٔ من مسائل الخلاف والجماعه ساکتون تأدّباً معه و لصغر سنّی و حدّه دهنی أعترض علیه و انازعه و الفقهاء یشیرون الی ّ بالامساک و انا لاالتفت فقال لهم الشیخ عبدالرحمن دعوه فان ّ هذا الذَّی یقوله لیس هو منه انّما هو من الذی علّمه قال و لم یعلم الجماعه ما اراد و فهمت ُ و علمت انّه مکاشفه قال ابن النجار و قیل انه کان مع کثرهاشتغاله بدوام الصیام یفطر کل لیله علی قرص واحد و حکی انه لما دعی الی تدریس النظامیه جاء بالحلقه و حوله الفقهاء و هناک المدرسون و الصدور و الأعیان فلما استقر علی کرسی التدریس و دعا دُعاء الختمه التفت الی الجماعه قبل الشروع فی القاءالدرس و قال من ای ّ کتب درس التفاسیر تحبون ان اذکر فعینوا کتاباً فقال من ای ّ سوره تریدون فعینوا و ذکر لهم ما ارادوا و کذلک فعل فی الفقه والخلاف لم یذکر الا ماعین الجماعه له فعجبوا لکثره استحضاره قال ابن النجار حدثنی شیخنا ابوالقاسم الصوفی قال صلی شیخنا القزوینی بالناس التراویح فی لیالی شهر رمضان و کان یحضر عنده خلق کثیر فلما کان لیله الختم دعا و شرع فی تفسیرالقرآن من اوله و لم یزل یفسر سوره حتی طلع الفجر فصلی بالناس صلوهالفجر بوضوء العشاء و خرج من الغد الی المدرسه النظامیه و کان نوبته فی الجلوس بها فلما تکلم فی المنبرعلی عادته و کان فی المجلس الامیر قطب الدین قیماز و الأعیان فذکر لهم ان الشیخ علی الشیخ لیلتئذ فسر القرآن کله فی مجلس واحد فقال قطب الدین الغرامه علی الشیخ واجبه فالتفت الشیخ و قال ان ّ الأمیر اوجب علیناشیئاً فان کان لایشق ّ علیکم و فینا به فقالوا لا بل نؤثر ذلک فشرع و فسّر القرآن من اوله الی آخره من غیر ان یعید کلمه مما ذکر لیلا فأبلس الناس من قوه حفظه و غزاره علمه قال ابواحمدبن سکینه لما اظهر ابن الصاحب الرفض به بغداد جائنی القزوینی لیلا فودعنی و ذکرانه متوجه الی بلاده فقلت انک هیهنا طیب و تنفع الناس فقال معاذاﷲ ان اقیم ببلده یجهر فیها بسب اصحاب رسول اﷲصلی اﷲعلیه وآله وسلم ثم خرج من بغداد الی قزوین و کان آخر العهد به قلت اقام بقزوین معظماً محترماً الی ان توفی بها قال الرافعی فی الامالی کان یعقد المجالس للعامه ثلاث مرّات فی الأسبوع احدیها صبیحه یوم الجمعه فتکلم علی عادته یوم الجمعه ثانی عشر المحرّم سنه تسعین وخمس مائه فی قوله تعالی فان تولوا فقل حسبی اﷲلااله الا هو و ذکر انها من اواخر مانزل و عدّ الاَّیات المنزله آخراً منها الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و منها سوره النصر و قوله تعالی و اتقوایوماً ترجعون فیه الی اﷲ و ذکر ان ّ رسول اﷲصلی اﷲعلیه وآله وسلم ماعاش بعد نزول هذه الاَّیه الاّ سبعه ایام قال الرّافعی و لمّا نزل من المنبر حم ّ و مات فی الجمعه الاخری و لم یعش بعد ذلک الاّ سبعه ایام قال و ذلک من عجیب الاتفاقات قال و کأنّه اعلم بالحال و انّه حان وقت الارتحال و دفن یوم السبت قال و لقد خرجت ُ من الدّار بکره ذلک الیوم علی قصد التعزیه و انا فی شأنه متفکر و مما اصابه منکسر اذ وقع فی خلدی من غیر نیهو فکر و رویه:
بکت العلوم بویلها و عویلها
لوفاه احمدها ابن اسمعیلها.
کأن َّ احداً یکلمنی بذلک ثم ّ اضفت الیه ابیاتاً لرویه ذهبت عنی - انتهی. واﷲ اعلم. و شمس الدّین محمدبن علی بن داود مالکی تلمیذ سیوطی در طبقات المفسرین گفته: احمدبن اسماعیل بن یوسف ابوالخیر الطالقانی القزوینی الشافعی رضی الدین احدالاعلام قال ابن النجار کان رئیس اصحاب الشافعی و کان اماماً فی المذهب و الخلاف و الاصول و التفسیر و الوعظ کثیرالمحفوظ املی الحدیث و وعظ و سمع الکثیر من ابی عبداﷲ الفراوی و زاهر الشحامی و هبهاﷲ السندی و ابی الفتح بن البطی و تفقه علی ملکداد و محمدبن مکی و درس ببلده و ببغداد و حدث بالکتب الکبار و ولی التدریس و کان کثیرالعباده و الصلوه دائم الذکر دائم الصوم له فی کل ّ یوم ختمه و قال ابن المدینی کان له ید باسطه فی النظر و اطلاع علی العلوم و معرفه الحدیث و قال الموفق بن عبداللطیف البغدادی کان یعمل فی الیوم واللیل ما یعجز المجتهد عن عمله فی شهر. ولد سنه اثنتی عشرهوخمس مائه و مات فی المحرّم سنه تسعین. اگر بعد سماع این همه فضایل فاخره و مدایح زاهره ٔ طالقانی که محیر عقول و الباب و مورث عجب عجاب است نیز روایت او در فضیلت جناب امیرالمؤمنین علیه السلام مقبول طباع بدایع اولیای مخاطب مخدوم الفحول نشود بلکه برای تصدیق افاده متینه و تحقیق مقاله رزینه ٔ طالقانی را از اهل سنت و جماعت و ارباب فضل و براعت خارج سازند و او را بزمره ٔمبتدعین و هالکین اندازند کرا تاب و طاقت است که دست از اتباع و تقلید و اقتفای اثر حمیدشان بردارد یا دست رد بر سینه ٔ حقایق گنجینه شان گذارد که حامی کامل علی الاطلاق اند و مؤید مقتدای آفاق هرچه از زبان گهرفشانشان برآمد لایق آفرین و تحسین است نه سزای توهین وتهجین - انتهی. ما فی کتاب العبقات من التراجم المنقوله فی هذا المقام عن المعجمات و الطبقات با ترزبانی تمام عبارات امام رافعی و علامه ٔ سبکی. شهاب الدین یاقوت حموی در کتاب معجم البلدان میگوید: طالقان نام دو بلد است یکی بخراسان مابین مرورود و بلخ که بقول اصطخری بزرگتر شهری است بطخارستان و در جلگه ای افتاده و بمقدار ثلث بلخ است و دیگر بلده ای و بلوکی است مابین قزوین و ابهر و اسم طالقان بر جمیع آن بلده و سایر قراء اطلاق میشود و از این طالقان قزوین است صاحب اسماعیل بن عباد و پدرش عبادبن عباس بن عباد که هر دو از علماء عظام و ائمه ٔ معتزله هستند و هم از طالقان قزوین است ابوالخیر احمدبن اسماعیل بن یوسف قزوینی طالقانی و آن دانشمند بزرگ حدیث را در نیشابور از ابوعبداﷲ فراوی و ابوطاهر شحامی و غیرهما استماع کرد و در مدرسه ٔ نظامیّه ٔ دارالسلام بغداد بمنصب تدریس رسید و در نظامیّه ٔ بغداد مجالس وعظ نیز منعقد میساخت و او بسمت رسالت به بغداد مراجعت جست و مقیم آن خطّه شدو بعد از زمانی توقف بموطن اصلی خود قزوین متوجه گشت و در قزوین بتاریخ سیزدهم شهر محرّم الحرام سال پانصدونودهجری درگذشت - انتهی. زکریابن محمد قزوینی میگوید: ابوالخیر احمد ملقّب برضی الدین چون از بغداد مراجعت بقزوین میخواست اهالی دارالسلام راه ندادند لاجرم بقصد حج برآمد و از راه شام بموطن خویش بازگردید وی در قزوین قبولی عظیم و موقعی زایدالوصف در قلوب داشت. مردم پای منبرش جای از یکدیگر میخریدند وی بسیار متعرّض شیعه میگردید حتی باستدعای او در قزوین داغی مشتمل بر اسامی خلفای سه گانه بر پیشانی ایشان برنهادند شیخ عزّالدین محمدبن عبدالرحمن دارنی از مشایخ کبار قزوین گفت که رضی الدّین بموت خود بر سر منبر اشعار کرد و روز حمل جنازه اش انواری ساطع و اضوائی لامع شد که من خود با همه خلایق مشاهده میکردیم. (نامه ٔ دانشوران ج 5 ص 69). و نیز او راست: تبیان فی مسائل القرآن. و خصائص السواک و مفاتیح العطیّات و مغالیق البلیّات مؤلّف به سال 552 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسماعیل بن الخصیب الانباری. رجوع به احمدبن اسماعیل بن ابراهیم شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بایزید ثانی. او پس از وفات شهنشاه بن بایزید که هم در حیات پدر درگذشت اکبر اولاد بایزید بود و بایزید وی را ولایت عهد داد و از غایت عشق و علاقه ای که بدو داشت هم در حیات خود تخت و تاج را به او واگذاشتن خواست لیکن ینی چریها پس از وفات بایزید برادر کوچک احمد را موسوم به سلیم بسلطنت برداشتند. احمد که سی سال از دست پدر حکمرانی و ولایت آماسیه داشت از این کرده ٔ ینی چریان ناخشنود و در آناطولی علم طغیان برافراشت و پسر خود علاءالدین را به ضبط بروسه مأمور کرد و آنگاه که سلیم بدانجا لشکر کشید احمد آماسیه را ترک گفته بجبال مجاور پناهید و سلطان سلیم داودپاشا را بحکومت آماسیه تعیین کرد و بازگشت. پس از زمستان سلطان احمد بآماسیه عودت کرد و آن ناحیه را متصرف گردید و بار دیگر بایزید با لشکری گران به آماسیه متوجه شده و پس از جنگی صعب سلطان احمد مغلوب و اسیر شد و او را بفرمان سلیم در 939 هَ. ق. بکشتند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسحاق منقالی قیصری. او راست کتاب مظهر الاَّثار فی علم الاسرار و آن کتابی است مختصر بزبان فارسی و مشتمل است بر مقدمه ای و دو مقاله. رجوع به ص 457 ج 2 کشف الظنون چ 1 اسلامبول شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسحاق. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح فی مآخذ العلما علی الشعراء از او روایت کند. (الموشح چ مصر ص 72).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسحاق اسفراینی مکنی به ابوحامد. رجوع به ابوحامد احمدبن اسحاق شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسحاق انباری نحوی مکنی به ابوجعفر. او راست: کتاب ادب القاضی بمذهب ابی حنیفه و ناسخ الحدیث و منسوخه و کتاب الدعاء. وفات وی به سال 317 هَ. ق. و بقول حاجی خلیفه در کشف الظنون به سال 318 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسحاق البرحی، اهزل. ابن ابی اصیبعه در ترجمه ٔ ابن مندویه الاصفهانی، ذیل کتب وی نویسد: رساله فی عله الاهزل احمدبن اسحاق بن اصطفن المتطبب. رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 22 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسحاق معروف بجفر، حمیری النسب مصری الدار. یاقوت گوید جز در کتاب زبیدی ذکری از او نیافتم و زبیدی او را در شمار نحات مصر آورده و گوید: وفات او به سال 301 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسحاق الحرانی. یکی از صناع آلات فلکی برای ربیعبن فراس حرانی. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسحاق الحضرمی. مکنی به ابواسحاق. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسحاق الخارجی مملوک. و او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسحاق المقتدر مکنی به ابوالعباس و ملقب به القادرباﷲ. از خلفای آل عباس است (381- 422 هَ. ق.). و در تجارب السلف درباره ٔ او چنین آمده است: کنیه ٔ او ابوالعباس است و نام و نسبش احمدبن اسحاق المقتدر، با او مبایعت کردند در سنه ٔ احدی وثمانین وثلثمائه (381 هَ. ق.). و او ببطیحه می نشست پیش مهذب الدوله ابوالحسن علی بن نصر صاحب بطیحه و از طائع گریخته بود چون طائع را بگرفتند بهاءالدوله پسر عضدالدوله بطلب قادر فرستاد و خلافت به او مقرر گردانید و سوگند خورد و بیعت کرد و او را بر خلافت نشاند و طایع را به او سپرد، قادر مردی متدین متعبد عاقل و دانا وفاضل و بسیارخیر بود، طایع را در حجره ای نیکو بنشاند و جمعی را بر او موکل کرد تا او را نگاه میداشتند و خدمتش مینمودند و با طایع احسان و اکرام می کرد و سکینه دختر بهاءالدولهبن عضدالدوله را بخواست و در روزگار او دولت عباسیان رونق گرفت و قادر در سنه ٔ اثنتین وعشرین واربعمائه نماند و احوال وزراء او معلوم نیست. رجوع به ص 252 و 253 تجارب السلف و قادرباﷲ شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسدبن سامان سامانی. وفات 250 هَ.ق. بفرغانه. (ابن خلکان ذیل ترجمه ٔ محمدبن زکریای رازی صاحب حاوی). و رجوع به احمدبن اسد سامانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسماعیل بن احمدبن اسدبن سامان سامانی. پس از مرگ پدر بجای او نشست و مدت امارت او پنج سال و چهار ماه بود (295- 301 هَ. ق.).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسد البجلی مکنی به ابوعاصم. رجوع به ابوعاصم احمدبن اسد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسد سامانی. جد ملوک سامانیه. وی برادر نوح و پدر اسماعیل سامانی است، امیری عالم و پارسا. صاحب تاریخ بخارا گوید:... و چون خلافت بمأمون رسید غسان بن عباد امیر خراسان شد مأمون وی را فرمود تا فرزندان اسدبن سامان خدات را ولایت دهد از شهرهای خراسان هر یکی را شهری معتبر داد در حق آنچه کرده بود و غسان بن عباد نوح بن اسد را بسمرقند امیر کرد و احمدبن اسد را بمرو امیر کرد این در سال دویست ودو بودو چون غسان از خراسان معزول شد طاهربن الحسین امیر خراسان شد و این ولایتها بر ایشان مقرر داشت و نوح بن اسد را که بزرگتر بود خلعت داد و وی بسمرقند می بود تا از دنیا برفت برادر خویش احمدبن اسد را خلیفه کرد و این احمدبن اسد مردی بود عالم و پارسا و بسمرقند می بود تا از دنیا برفت پسر خویش را خلیفه کرد. و ابن الأثیر در حوادث سال 261 هَ. ق. که سال حکمرانی نصربن احمد بر ماوراءالنهر است گوید: چون غسان بن عباد امیر خراسان شد احمدبن اسد را در سال 204 هَ. ق. ولایت فرغانه داد... و سپس ترکان فرغانه را از احمد بگرفتند و هنگامی که احمدبن خالد، پس از مرگ طاهر، برای ضبط امور خراسان و تحقیق در کار طلحه، از طرف مأمون، مأمور خراسان شد، بسیار کوشید تا فرغانه را بازستد و دوباره به احمدبن اسد داد. ابن الأثیر گوید احمد راهفت پسر بود: نصر، ابویوسف یعقوب، ابوزکریا یحیی، ابوالاشعث اسد، اسماعیل، اسحاق و ابوغانم حمید. و نیز ابن الأثیر گوید احمد مردی عفیف و نیکوسیرت بود واز رشوه و ارتشاء پرهیز داشت و اصحاب وی نیز چنین بودند و این شعر درباره ٔ وی و یا پسرش نصر گفته شده است:
ثوی ثلاثین حولاً فی ولایته
فجاع یوم ثوی فی قبره حشمه.
و مؤلف حبیب السیر آرد: در زمان مأمون خلیفه ولد سامان، اسد با چهار پسر بمرو شتافته منظور نظر عنایت گشتند و اسد در مرو فوت شده و در وقتی که مأمون عزیمت دارالسلام بغداد نمود ایالت ممالک خراسان و ماوراءالنهر را بغسان بن عباد که عمزاده ٔ فضل بن سهل ذوالریاستین بود تفویض کرد و او را گفت که اولاد اسد را والی سمرقند گردانیده و احمدبن اسد را بمناصب ارجمندسرافراز سازد و غسان بر طبق فرمان، نوح بن اسد را والی سمرقند گردانید و احمدبن اسد را به امارت فرغانه فرستاد... در زمان امارت طلحهبن طاهر ذوالیمینین، نوح بن اسد بچنگ گرگ اجل گرفتار شده زمام مهام سمرقند را طلحه در کف کفایت برادرانش یحیی و احمد و اسماعیل و اسحاق و حمید نهاد و این احمد مردی بود بغایت پرهیزکار عدالت شعار و هفت پسر داشت: نصر و یعقوب و یحیی و اسد و اسماعیل و اسحاق و حمید. و چون احمدبن اسد روزی چند در سمرقند بلوازم ایالت پرداخت بعد از آن طریق انزوا اختیار کرده آن شغل را بولد خود نصر بازگذاشت. و وفات احمد به سال 250 هَ. ق. بوده است و در سمرقند روی داد. و ابن خلکان ذیل ترجمه ٔ محمدبن زکریای رازی وفات او را در فرغانه گفته است. رجوع بتاریخ بخارا ص 90 و 91 و کامل ابن الأثیر، حوادث سال 261 هَ. ق. و حبیب السیر ج 1 ص 322 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسد الفرغانی الحنفی. ملقب به اشرف الدین. او راست: کتاب خبره الفقهاء یا بستان الاسئله. وی در این کتاب آورده است که فخرالدین ارسلان بفقها توجهی کردو بعضی از بزرگان خواستند کتابی را که فقیه ابویوسف یعقوب بن یوسف بن طلحه بروزگار ابراهیم بن ناصرالدین سبکتگین بپارسی کرده است به تازی بگردانم و من چنین کردم و آن را بستان الاسئله نامیدم و مشتمل است بر مسئله ای چند. (نقل به اختصار از کشف الظنون ج 1 ص 409).

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن اسرائیل الانباری مکنی به ابوجعفر. او نخست کاتب منتصر بود، بقول صاحب حبیب السیر، احمدبن اسرائیل سمت کتابت منتصر را هنگام ولیعهدی وی داشته است و سپس در محرم سال 252 هَ. ق. وزارت معتزیافت و به سال 255 هَ. ق. صالح وصیف سردار معتز اورا مصادره کرده و پانصد تازیانه بزد و بر اثر این شکنجه احمدبن اسرائیل بمرد. صاحب مجمل التواریخ والقصص در باب وزراء و کتاب معتز گوید: ابوموسی عیسی بن فرخانشاه پنج ماه وزیر معتز بود، پس ابوجعفر احمدبن اسرائیل الانباری را وزارت داد. در تجارب السلف آرد که: چون پسر فرخانشاه معزول شد معتز وزارت به ابوجعفر احمدبن اسرائیل داد و احمد کاتبی حاذق بود چنانکه تمامت دخل و خرج دیوان بر خاطر داشت تا حدی که گویند دفتری از محاسبات دیوان ضایع شد، او تمامت آن را از ذهن خویش ایراد کرد، بعد از آن دفتر بیافتند همچنان بود که املا کرده بود بی زیاده و نقصان و احمد اسرائیل رازمان وزارت اندک بود بسبب آنکه ترکان او را بگرفتندو پس از ضربی عنیف مال از او طلبیدند و معتز و مادرش نزد صالح پسر وصیف که مقدم ترکان بود در باب وزیر شفاعت کردند و صالح شفاعت ایشان قبول نکرد و احمدبن اسرائیل را دیگرباره چندان بزد که وفات کرد. رجوع به ص 364 مجمل التواریخ و القصص و بحوادث سال 252 و 255هَ. ق. تاریخ ابن الأثیر و ص 230 و 295 ج 1 حبیب السیر چ طهران و ص 72 دستورالوزراء و ص 186 تجارب السلف شود. و مؤلف قاموس الأعلام احمدبن اسرائیل را یکی از منجمین زمان واثق باﷲ (227- 232 هَ. ق.) گفته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسعدبن حلوان. رجوع به احمدبن ابی الفضل اسعد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسکندر رومی. کاتب. نزیل دمشق. محبّی گوید: او در صنعت انشاء تفوق داشت زیرا که سه زبان عربی و فارسی و ترکی را کامل میدانست و انشاء مقبول بزبان ترکی آن است که از سه زبان مرصع باشدو در سایر علوم ماهر بود چنانکه از اعلام وقت شمرده میشد. وفات او اندکی پس از هزار در دمشق بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسماعیل. بن الحسبانی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسماعیل. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح فی مآخذالعلماء علی الشعراء از او روایت کند. (الموشح چ مصر ص 291 و 352 و 372).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اسماعیل بن ابراهیم بن الخصیب. یاقوت گوید وی قهرمانی در ادب از مردم انبار و کاتب عبیداﷲبن عبداﷲبن طاهر است. بلیغ، مترسل، شاعر، ادیب و متقدم در صناعت بلاغت و او را با دوستان خود مکاتباتیست و میان او و ابن المعتز مراسلات و جوابات عجیبه است. محمدبن اسحاق الندیم ذکر او آورده و گوید او راست از تصانیف: کتاب دیوان رسائل او در هزار ورقه محتوی انواع محاسن رسائل. کتاب الطبیخ. کتاب طبقات الکتاب. کتاب اسماء المجموع المنقول من الرقاع و آن مشتمل مسموعات وی از علماء و مشاهدات او از اخباربزرگان است. کتاب صفه النفس. کتاب رسائل او بدوستان. یاقوت در معجم گوید: جد او خصیب بن عبدالحمید صاحب مصر است و اصل این خاندان از مذار است. و او راست:
خیر الکلام قلیل
علی کثیر دلیل
و العی معنی قصیر
یحویه لفظ طویل
و فی الکلام عیون
و فیه قال و قیل
و للبلیغ فصول
و للعّیی فضول.
و هم از اوست:
لاتجعلن بعد داری
مخسسا لنصیبی
فرب ّ شخص بعید
الی الفؤاد قریب
و رب ّ شخص قریب
الیه غیر حبیب
ما القرب و البعد الاّ
ما کان بین القلوب.
وی راست در مدح کاتبی:
و اذا نَمْنَمَت ْبنانک خطّا
معرباً عن اصابه و سدادِ
عجب الناس من بیاض معان
یجتنی من سواد ذاک المداد.
و هم او گوید:
ماذا اقول لمن ان زرته حجبا
و ان تخلفت عنه مکرهاً عتبا
و ان اردت خلاصاً من تعتبه
ظلماً فعاتبته فی فعله غضبا.
و احمدبن یحیی گوید که احمدبن اسماعیل بن ابراهیم کاتب شاعری علامه و صاحب معرفت نیکو بشعر و ظریف و مزاح بود وقتی از من پرسید بنات مخر چیست گفتم ابرهای سپید است که پیش از تابستان در آسمان پیدا آیند و زنان را در سپیدی و حسن بدان تشبیه کنند چه ابر تابستان آب ندارد و سیاه شود و بسوزد احمدبن اسماعیل مرا گفت دل تو عربیست. و وقتی از احمدبن اسماعیل کسی درخواست تا کتاب حدود فراء را بدو بخشد و او آن کتاب را بفرستاد و بر پشت آن نوشته بود:
خذه فقد سوغت منه مشبها
بالروض او بالبرد فی تفویفه
نُظمَت کما نظم السحاب سطوره
و تأنق الفرّاء فی تألیفه
و شکلته و نقطته فأمنت من
تصحیفه و نجوت من تحریفه
بستان خطه غیر ان ّ ثماره
لاتجتنی الاّ بشکل حروفه.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1ص 377).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ایوب ارجانی. از مردم ارجان فارس. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بخار. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین ابوالحسین بن عبیداﷲ غضائری. رجوع به ابن غضائری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الحسین بن العباس بن الفرج النحوی مکنی به ابوبکر و معروف به ابن شقیر. او بروایت کتب واقدی بواسطه احمدبن عبید مشهور است و وفات او در صفر سال 317 هَ. ق. بروزگار المقتدر بود. وی در طبقه ٔ ابوبکر سراج است و تصانیفی دارد، از جمله: کتاب مختصر فی النحو. کتاب المقصور و الممدود. کتاب المذکر و المؤنث. یاقوت گوید در کتاب ابن مسعده خواندم که کتاب موسوم بجمل را که بخلیل نسبت کنند از ابن شقیر است و در آن کتاب گوید که نصب بر چهل وجه است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن البنّاء. رجوع به ابن البنّاء، و احمدبن عثمان بن بناء ازدی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بندار الاَّذری. رجوع به ص 11 کتاب محاسن اصفهان مافروخی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بندار سفار. محدّث و فقیهی اصفهانی است. متوفی به سال 354 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بویه ابوشجاع بن فناخسرو مکنی به ابوالحسین. و ملقب به معزالدوله و منبوز به اقطع برادر عمادالدوله علی و رکن الدوله حسن از آل بویه. خوندمیر در حبیب السیر (ج 1 ص 349) آرد: در سنه ٔ اثنی وعشرین وثلثمائه (322 هَ. ق.) معزالدوله بموجب اشاره ٔ برادر بزرگتر (علی بن بویه) بکرمان شتافت و پسر الیاس که بروایت روضهالصفا محمد و بعقیده ٔ صاحب گزیده علی نام داشت در آن بلده متحصن شده معزالدوله آغاز محاصره کرد. حمداﷲ المستوفی گوید که در اوقات محاصره امیرعلی بن الیاس نه روز لباس جنگ پوشیده بقدر امکان در مدافعه ٔ ایشان رسم اجتهاد بجای می آوردو هر شب نزلی مناسب ترتیب کرده بمعسکر معزالدوله میفرستاد دیلمیان ازین دو صورت متناقض متعجب شده پرسیدند که با وجود مخالفت و محاربت سبب ارسال نزل و ساوری چیست امیرعلی جواب داد که روز محاربه مینمایم و شرشما را که در مقام عداوت آمده اید از خود دور میکنم و چون شما درین ملک مهمانید مروت چنان اقتضا میکند که شب نزل میفرستم معزالدوله از استماع این سخن منفعل گشته بین الجانبین قواعد مصالحه استحکام یافت و چون امیرعلی فوت شد پسرش بجایش بنشست و میان او و معزالدوله به کرات محاربات دست داد. عاقبت معزالدوله آن مملکت را مسخر ساخت. آنگاه رایت عزیمت بصوب اهواز برافراخت و آن حدود را نیز از گماشتگان خلیفه ٔ بغداد انتزاع نموده در سنه ٔ ثلاث وثلثین وثلثمائه بواسط رفت و ازبغداد توزون که امیرالأمراء خلیفه بود بجنگ او شتافته دوازده روز متعاقب غبار معرکه ٔ هیجا در هیجان بودعاقبت توزون منهزم گشته معزالدوله به اهواز بازگشت و در سنه ٔ اربعوثلثین وثلثمائه که توزون فوت شد بار دیگر معزالدوله بر سمند جهانگیری نشسته عنان بازنکشیدو ابن شیرزاد که بعد از توزون امیرالأمراء شده بود از وی گریخته معزالدوله در جمادی الأول سنه ٔ مذکوره بباب الشماسیه نزول اجلال فرمود و روز دیگر بمجلس مستکفی رفته با وی بیعت نمود و در آن روز خلیفه او را معزالدوله لقب داد و معزالدوله از روی استقلال در سرانجام امور ملک و مال دخل کرده مبلغ پنج هزار درم هر روزجهت اخراجات خلیفه مقرر ساخت و بعد از روزی چند مستکفی را از خلافت خلع کرد و المطیع باﷲ را قایم مقام گردانید. بعد از آن میان ناصرالدولهبن حمدان که به اغواء ابن شیرزاد لشکر بدارالسلام بغداد کشید و میان او و معزالدوله محاربات روی نمود در محرم سنه ٔ 335 هَ.ق. مهم بمصالحه انجامید و ناصرالدوله بطرف موصل روانه گردید و در سنه ٔ 336 معزالدوله بصره را ساخته و در سنه ٔ 337 بموصل رفته و بالاخره ناصرالدوله به این معنی راضی شده عنان مراجعت انعطاف داد و در سنه ٔ خمس واربعین وثلثمائه (345 هَ. ق.). نوبت دیگر بین الجانبین آتش نزاع ارتفاع یافته و معزالدوله عازم موصل شده و ناصرالدوله بار دیگر به نصیبین رفت و معزالدوله آن مقدار او را تعاقب نمود که ببلاد شام درآمد آنگاه بنابر عرض مرض به بغداد معاودت کرد و فرمود تا بر درهای مساجد کندند که لعن اﷲ معاویهبن ابی سفیان و لعن من غصب فاطمه فدکا و لعن من منع ان یدفن الحسن (ع) عند قبر جدّه (ص) و من نفی اباذر الغفاری و من اخرج العباس عن شوری و بدین واسطه شورشی در میان سنیان پیدا شده. شب بعضی از این منقورات را حک کردند و معزالدوله روز دیگر فرمود که باز بعمل آوردند و معزالدوله حسن بن محمد المهلبی مصلحت چنان دید که در لعن غیر معاویه دیگری را نام نبرند و بجای سایر کلمات مذکوره بنویسند لعن اﷲ الظالمین لاَّل رسول اﷲ (ص) و به این تدبیرآن غوغا تسلّی یافت. وفات معزالدوله در سنه ٔ ست وثلثین وثلثمائه است عمرش بعقیده ٔ صاحب گزیده پنجاه وچهارسال بود و زمان سلطنتش بیست ویکسال و سه ماه. معاصر عمادالدوله و هفده سال در عهد رکن الدوله و ابوجعفر محمد النصیری و حسن بن محمد المهلبی در سلک وزراء معزالدوله انتظام داشتند و حسن بن محمد که به صفت جود و سخاوت موصوف بود در سنه ٔ 336 از عالم انتقال نمود - انتهی. و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 304 و تاریخ الحکمای قفطی ص 109 س 11 و مجمل التواریخ و القصص ص 390 و آثارالباقیه ٔ بیرونی ص 133 و رجوع به معزالدوله احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن البهائم.رجوع به احمدبن محمد معروف به ابن البهائم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن تقی الدین عمربن الملک المظفر الأول نورالدین شاهنشاه ایوبی. برادر محمد الملک المنصور اول و شاهنشاه است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن تمربغا ملقب به شمس الدین شهاب. او راست: البرق الساطع فی تلخیص البارع (تألیف علی بن ابی الرجا در نجوم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن زیدبن فضاله البلدی. ابن ابی اصیبعه گوید که احمدبن ابی الاشعث، مقاله فی النوم و الیقظه را بدرخواست وی بزبان عزوربن طبیب یهودی بلدی، نوشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن سهل فارسی مکنی به ابوبکر. او راست: عیون المسائل در نصوص شافعی. وفات به سال 702 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الحسین بن عبیداﷲبن ابراهیم بن عبداﷲ الأسدی الغضاری. ادیبی ذکی و فاضل و او را خطی شبیه بخط ابن مقله بود که تمیز میان آن وخط ابن مقله صعب بود. (معجم الادباء یاقوت ج 1 ص 118).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بکیر الاسدی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از او روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 195).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الحسین بن عبیداﷲ الغضائری مکنی به ابوالحسین معروف به ابن الغضائری. رجوع به ابن عضائری ابوالحسین احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن علی. رجوع به ابوبکر بیهقی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الحسین بن علی بن احمدبن محمدبن عبدالملک الزیات. رجوع به ابوطالب احمد...شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن علی بن بابویه حنّائی دمشقی. محدث است. رجوع به تاج العروس ماده ٔ ب و ب شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن علی بن عبداﷲبن موسی بیهقی خسروجردی مکنی به ابوبکر. او راست: جماع ابواب وجوه قرائه القرآن. و مناقب الأمام احمدبن محمدبن حنبل. و فصوص الشافعی در ده جلد. و کتاب الأسماء والصفات. و انتقاد علی الشافعی. و بیان خطاء من اخطا الشافعی. و الجامع المصنف فی شعب الایمان. و ینابیع فی الأصول. و کتاب ماورد فی حیاه. الانبیاء بعد وفاتهم. والمبسوط فی فروع الشافعیه، که اعظم کتب این فن است در بیست جلد. و کتاب الاعتقاد والهدایه الی سبیل الرشاد. و رساله ای راجعبه انتقاد (محیط) تألیف عبداﷲبن یوسف جوینی. اثبات عذاب القبر. و مؤلف تاج العروس در مادّه ٔ بهق آرد: ابوبکر احمدبن حسین بن علی بن موسی بن عبداﷲ الفقیه الشافعی عالم فی الحدیث و الفقه و شیخه فی الحدیث الحاکم ابوعبداﷲ و فی الفقه ابوالفتح ناصربن محمد العمری المروزی. و مصنفاته تدل ّ علی کثره فضله منها السنن الکبیر و الصغیر. و الاَّثار و دلائل النّبوه. و شعب الایمان ولد سنه 384 و مات سنه 458 هَ. ق. و ولده اسماعیل سمع عن ابیه و اخوته ابوسعید و ابوعبداﷲ سمعا ایضاً من ابیهما کما رأیته علی نسخه السنن الکبیر المقروءه علی ابیهم الحافظ. و رجوع به حبط ج 1 ص 308 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن قاسم بن حسن بن علی مکنی به ابوبکر و ملقب به فلکی. و او جدّ ابوالفضل الفلکی الحافظ الهمذانیست. شیرویه گوید:احمد فلکی از حسن بن حسین تمیمی و ابوالحسن علی بن حسن بن سعد بزاز و ابوبکر عمربن سهل الحافظ روایت کند واز او دو پسر وی ابوعبداﷲ الحسین و ابوالصقر الحسن روایت کنند و گوید او امامی جامع در هر فن و عالم به ادب و نحو و عروض و سائر علوم و خصوصاً حساب بود و از اینرو او را احمد حاسب و احمد فلکی لقب میدادند ومردی باهیبت و نزد مردمان صاحب حشمت و منزلت بود و در ذی القعده ٔ سال 384 هَ. ق. در 85 سالگی درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن محمد جریری. رجوع به ابومحمد جریری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن مهران مکنی به ابوبکر مقری. از مردم اصفهان. نزیل نیشابور. مصنف کتاب الغایه و الشامل فی القراآت و کتاب سجودالقرآن. وفات او بسال 381 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن یحیی بن سعید ملقب به بدیعالزمان همدانی و مکنی به ابوالفضل. یاقوت در معجم الادباء (چ مارگلیوث ج 1 ص 94 ببعد) آرد: ابوشجاع شیرویه بن شهردار در تاریخ همدان آورده است که احمدبن حسین بن یحیی بن سعیدبن بشر ابوالفضل ملقب به بدیعالزمان ساکن هرات بود و از ابوالحسین احمدبن فارس بن زکریا و عیسی بن هشام اخباری روایت دارد. وی یکی از فضلا و فصحا و درباره ٔ اهل حدیث و سنت متعصب بود. از همدان پس از او نظیرش برنخاسته است. وی از مفاخر شهر ماست و برادر اوابوسعدبن الصفار و قاضی ابومحمد عبداﷲبن حسین نیشابوری از وی روایت کنند و هم او گفته است که بدیعالزمان در سال 398 هَ. ق. درگذشت و نیز شیرویه گوید که محمدبن حسین بن یحیی بن سعیدبن بشر الصفار فقیه، ابوسعدبرادر ابی و امی بدیعالزمان ابوالفضل احمدبن حسین بن یحیی است و او مفتی بلد بود و از ابن لال و ابن ترکان و عبدالرحمان امام و ابوبکر محمدبن حسین فراء و ابن جائحان و جماعت بسیاری دیگر روایت دارد و گوید که من او را درک کردم ولی از او سماع ندارم. وی در حدیث ثقه بود و بمذهب اشعری متهم گردید و گفته اند که در پایان عمر دیوانه شد و بدان حال ببود تا بمرد و از بعض اصحاب شنودم که میگفت بدیعالزمان برجال و متون معرفت داشت و در سیزدهم جمادی الاَّخره سنه ٔ 358 تولد یافت ولی تاریخ وفات او را به سال 398 یاد کرده است و ابونصر عبدالرحمان بن عبدالجبار فامی در تاریخ هرات نیز همین آورده است. مؤلف گوید من ذکر بدیعالزمان را در عده ای از تصانیف علماء دیدم هیچکس بهتر از ثعالبی استقصای خبر او نکرده و ثعالبی او را دیده و اقوال او را نوشته است و من اخبار وی را از کتاب ثعالبی نقل و تلخیص کردم. ثعالبی گوید: بدیعالزمان و معجزه همذان و نادرهالفلک و بکر عطارد و فردالدهر و غرهالعصرو ما نظیر او را در ذکا و سرعت خاطر و شرف طبع و صفای ذهن و قوّت نفس ندیده و مانند وی را در طُرف نثر و مُلح آن و غرر نظم و نُکت آن نیافته ایم. وی صاحب عجائب و بدایع است از جمله اینکه او شعری متجاوز از پنجاه بیت را که هرگز نشنیده بود، چون یکبار می شنید همه را از بر میکرد و از اول تا آخر برمیخواند و حرفی از آن سقط نمیکرد و چون به چهارپنج ورق از کتابی که ندیده و نشناخته بود نظری خفیف می افکند بروانی آن را از بر میخواند و این بود حال وی در کتبی که برای او میفرستادند و غیر آنها و چون او را در انشاء قصیده یا رساله ای در معنی بدیع و موضوعی غریب اقتراح میکردند درساعت بپایان میرسانید و بسا اتفاق می افتاد که نامه ٔ مقترح علیه را از پایان آن آغاز و به اولش ختم میکرد و آن را بصورت احسن و املح جلوه میداد و قصیده ٔ فریده ٔ خویش را با رساله ٔ شریفه ای از انشاء خود موشح میساخت و از نظم و نثر میخواند و در ضمن نثر نظم با قوافی بسیار بکار میبرد و ابیات رشیقه بنثر می پیوست و چون هر نوع مشکلی از نظم و نثر بر او اقتراح میکردند، بطرفهالعینی مرتجلاً میساخت و هم ثعالبی گوید:و کلامه کله عفوالساعه و فیض الید و مسارقهالقلم و مسابقهالید للفم، و او ابیات فارسی مشتمل بر معانی غریب را به ابیات عربی ترجمه میکرد و ابداع و اسراع هر دو را در آن جمع می آورد و او را عجائب بسیار و لطائف فراوان است و با اینهمه مقبول صورت و نیکومعاشرت بودو بسال 380 همدان را در غرّه و عنفوان شباب ترک گفت و نزد ابوالحسن بن فارس تلمذ کرد و از او همه ٔ معلومات وی را بیاموخت و بحضرت صاحب بن عباد درآمد و از ثمار و حسن آثار حضرت او توشه ها یافت پس بجرجان شد و با مداخله ٔ اسماعیلیه مدتی در آنجا اقامت کرد و در کنف حمایت ایشان بزیست و به دهخدا ابوسعید محمدبن منصور اختصاص یافت و از عادت معروف وی در نیکوداشت افاضل بهره ٔ بسیار گرفت و چون خواست به نیشابور شود ابوسعید او را اعانت کرد و بدیعالزمان به سال 392 وارد آنشهر شد و در آنجا بضاعت خود بنمود و طرز خویش آشکار ساخت و چهارصد مقامه که در کدیه و جز آن به ابوالفتح اسکندری انتساب دهد، املاء کرد و آن مقامات را متضمن معانیی کرد که دل و دیده را راحت و لذت بخشد و آنگاه بین او و استاد ابوبکر خوارزمی مشاجرات درگرفت و همین امر سبب شهرت و بالاگرفتن کار بدیعالزمان شد چه تا آنگاه کسی از دانشمندان وقت بعلت گمنامی او بمساجله و مفاخره ٔ وی برنخاسته بود. او آغاز کرد و چون همدانی بمناظره و مبارات او شتافت و بعضی این یک و برخی آن دیگر را ترجیح نهادند، نام همدانی در اقطار شایع و ابواب رزق و عز بر او گشوده شد و چون خوارزمی بمرد میدان برای او خالی ماند و او را پیش آمدهای نیکو و سفرهای بسیار دست داد و از بلاد خراسان و سیستان و غزنه شهری نماند که او ندیدو از ثمرات آن بهره مند نگردید و پادشاه و امیر و وزیری نماند که از فیض او متمتع نشد و او را نعمت بسیار و ثروتی جمیل حاصل گشت و بهرات شد و آنجا را مقر خویش گزید و هم بدانجا بمصاهرت ابوعلی حسین بن محمد خشنامی که فاضلی کریم و اصیل بود نائل آمد و احوال وی بمصاهرت او منتظم گشت و بمعونت او ضیاع فاخره فراهم آورد و چون بچهل سالگی رسید به سال 398 دعوت حق را لبیک اجابت گفت. اینک نمونه ای از رسائل بدیعالزمان از رقعه ای که بخوارزمی فرستاده و این نخستین نامه ٔ او بخوارزمی باشد: انا لقرب الاستاذ کما طرب النشوان مالت به الخمر و من الارتیاح للقائه کما انتفض العصفور بلله القطر و من الامتزاج بولائه کما التقت الصهباء و البارد العذب و من الابتهاج بمرآه کما اهتز تحت البارح الغصن الرطب. و در رقعه ای خطاب بدیگری: یعز علی ّ ان ینوب ایداﷲ الشیخ فی خدمته قلمی عن قدمی و یسعد برؤیته رسولی دون وصولی و یرد مشرع الانس به کتابی قبل رکابی و لکن ما الحیله والعوائق جمه و علی َّ ان اسعی ولیس علی َّ ادراک النجاح و قد حضرت داره وقبلت جداره وما بی حب الحیطان و لکن شغف بالقطان و لاعشق الجدران و لکن شوق الی السکان. و قال البدیع واراد التحمیض کما یقول أهل بغداد و معناه عندهم غیر ذلک کقوله:
و لقد دخلت دیار فارس مره
ابتاع ما فیها من الاعراض
فاذا فسا فیها رجال ساده
لهفی علی ذاک الزمان الماضی.
فالسامع یری انه ارادا فسا مدینه بفارس التی منها ابوعلی الفسوی النحوی و انما اراد فسا من الفسوو الضمیر فی فیها یرید به اللحیه و ذکره ابواسحاق الحصری فی کتاب زهرآلاداب وقد ذکر اباالفضل الهمذانی بدیعالزمان فقال و هذا اسم وافق مسماه و لفظ طابق معناه کلامه غض المکاسر انیق الجواهر یکاد الهواء یسرقه لطفاً و الهوی یعشقه ظرفاً و لما رأی ابابکر محمدبن الحسن بن درید الازدی اغرب باربعین حدیثاً و ذکر انه استنبطها من ینابیع صدره و انتخبها من معادن فکره وابداها للابصار والبصائر و اهداها الی الافکار و الضمائر فی معارض حوشیه و الفاظ عنجهیه فجاء اکثرها تنبوعن قبوله الطباع ولا ترفع له حجب الاسماع و توسع فیها اِذ صرف الفاظها و معانیها فی وجوه مختلفه و ضروب منصرفه عارضه باربعمائه مقامه فی الکدیه تذوب ظرفا و تقطر حسناً لامناسبه بین المقامتین لفظاً ولامعنی ً عطف مساجلتها و وقف مناقلتها بین رجلین سمی احدهما عیسی بن هشام و الاَّخر اباالفتح الاسکندری و جعلهما یتهادیان الدر و یتنافثان السحر فی معان تضحک الحزین و تحرک الرصین و تطالع منها کل طریفه و توقف منها علی کل لطیفه و ربما افرد بعضهما بالحکایه و خص احدهما بالروایه.
هنا بیاض بالأصل:
ابونصر عبدالرحمن بن عبدالجبار الفامی فی تاریخ هراه من تألیفه و انشد للبدیع:
خرج الأمیر و من وراء رکابه
غیری و عز علی َّ [اَن] لم أخرج
اصبحت لا أدری اأدعو طغمشی
أم بکتکینی أم اصیح بنرعجی
و بقیت لاأدری أأرکب ابرشی
أم ادهمی أم اشهبی أم دیزجی
یا سید الامراء ما لی خیمه
الاءالسماء الی ذراها التجی
کتفی بعیری ان ظعنت و مفرشی
کمی و جنح اللیل مطرح هودجی.
و کتب بدیع الزمان الی مستمیح عاوده مراراً و قال له لم لاتدیم الجود بالذهب کماتدیمه بالأدب فکتب البدیع: عافاک اﷲ مثل الانسان فی الاحسان مثل الاشجار فی الأثمار و سبیل من ابتداء بالحسنه ان یرفه الی السنه وأنا کما ذکرت لا املک عضوین من جسدی و هما فؤادی و یدی، اما الید فتولع بالجود و اما الفؤاد فیتعلق بالوفود ولکن هذا الخلق النفیس لایساعده الاالکیس و هذا الخلق الکریم لایحتمله الا الغریم ولاقرابه بین الادب و الذهب قلما جمعت بینهما و الادب لایمکن ثرده فی قصعه ولاصرفه فی ثمن سلعه قدجهدت جهدی بالطباخ ان یطبخ لی من جیمیه الشماخ لوناً فلم یفعل و بالقصاب ان یذبح ادب الکتاب فلم یقبل و انشدت فی الحمام دیوان ابی تمام فلم ینجع و دفعت الی الحجام مقاطعات اللجام فلم یأخذ و احتیج فی البیت الی شی ٔ من الزیت فأنشدت النار و مابقی بیت من شعر الکمیت فلم یغن و دفعت ارجوزه العجاج فی توابل السکباج فلم ینفع وانت لم تقنع فما أصنع فان کنت تحسب اختلافک الی ّ افضالا منک علی ّ فراحتی اَلا تطرق ساحتی و فرجی الا تجی و السلام. و حدث ابوالحسن بن ابی القاسم البیهقی صاحب کتاب وشاح الدمیه و قد ذکر ابابکر الخوارزمی و قد رمی بحجر البدیع الهمذانی فی سنه 383 و أعان البدیع الهمذانی قوم من وجوه نیسابور کانوا مستوحشین من ابی بکر فجمع السید نقیب السیاده بنیسابور ابوعلی بینهما و اراده علی الزیاره و داره باعلی ملقباذ فترفع فبعث الیه السید مرکوبه فحضر ابوبکر مع جماعه من تلامذته فقال له البدیع انما دعوناک لتملأ المجلس فوائد و تذکر الابیات الشوارد و الامثال الفوارد و نناجیک فنسعد بما عندک و تسألنا فتسر بما عندنا و نبداء بالفن الذی ملکت زمامه و طار به صیتک و هوالحفظ ان شئت و النظم ان اردت و النثر ان اخطرت و البدیهه ان نشطت فهذه دعواک التی تملأ منها فاک فاحجم الخوارزمی عن الحفظ لکبر سنه و لم یجل فی النثر قداحا و قال ابادهک فقال البدیعالامر امرک یا استاذ فقال له الخوارزمی اقول لک ما قال موسی للسحره: قال بَل ْ الْقُوا. فقال البدیع:
الشعر أصعب مذهباً ومصاعداً
من أن یکون مطیعه فی فکه
و النظم بحر والخواطر معبر
فانظر الی بحرالقریض وفلکه
فمتی ترانی فالقریض مقصراً
عرضت اذن الامتحان لعرکه.
قال و هذه ابیات کثیره فیها مدح الشریف ابی علی و المفاخره و تهجین الخوارزمی فقال الخوارزمی أیضاً ابیاتاً و لکن ما أبرزها من الغلاف فقال له البدیع اما تستحی أن یکون السنور أعقل منک لانه یجعر فیغطیه بالتراب فقال لهما الشریف انسجا علی منوال المتنبی: ارق علی ارق و مثلی یأرق. فابتداء ابوبکر و کان الی الغایات سباقا و قال:
فاذا ابتدهت بدیهه یا سیدی
فأراک عند بدیهتی تتقلق
ما لی أراک و لست مثلی فی الوری
متموهاً بالترهات تمخرق.
و نظم ابیاتاً ثم اعتذر فقال هذا کما یجی ٔ لا کما یجب فقال البدیع قبل اﷲ عذرک لکن رفقت بین قافات خشنه کل قاف کجبل قاف فخذ الاَّن جزاءَ عن قرضک و اداء لفرضک
مهلاً ابابکر فزندک اضیق
و اخرس فان أخاک حی یرزق
یا احمقا و کفاک تلک فضیحه
جربت نار معرتی هل تحرق.
فقال له ابوبکر یا احمقا لایجوز فانه لاینصرف فقال البدیع لانزال نصفعک حتی ینصرف و تنصرف معه و للشاعران یرد ما لاینصرف و ان شئت قلت یا کودنا ثم قولک فی البیت یا سیدی ثم قلت تتقلق مدحت أم قدحت فان اللفظین لایرکضان فی حلبه فقال لهما الشریف قولاً علی منوال المتنبی:
أهلاً بدار سباک اغیدها.
قال البدیع:
یا نعمه لاتزال تجحدها
و منهً لاتزال تکندها.
فقال ابوبکر الکنود قله الخیر لاالکفران فکذبه الجمع و قالوا ماقرأت قوله تعالی: ان ّالانسان لرّبه لکنود أی لکفور فقال له ابوبکر أنا اکتسبت بفضلی دیه أهل همذان فما الذی اکتسبت انت بفضلک فقال له البدیع انت فی حرفه الکدیه احذق و بالاستماحه احری و اخلق فقطعه الکلام ثم انشد القوال:
و شبهنا بنفسج عارضیه
بقایا اللطم فی الخدالرقیق.
فقال الخوارزمی أنا احفظ هذه القصیده فقال البدیع اخطأت فان البیت علی غیر هذه الصیغه و هی:
و شبهنا بنفسج عارضیه
بقایا الوشم فی الوجه الصفیق.
فقال له ابوبکر و اﷲ لاصفعنک ولو بعد حین فقال البدیع أنا اصفعک الیوم و تضربنی غدا. الیوم خمر و غدا أمر و انشد قول [ابن] الرومی:
رأیت شیخاً سفیهاً
یفوق کل سفیه
وقد أصاب شبیهاً
له و فوق الشبیه.
ثم انشد البدیع:
و انزلنی طول النوی دارغربه
اذا شئت لاقیت امرٔاً لا اشا کله
اخامقه حتی یقال سجیه
ولو کان ذاعقل لکنت اعاقله.
فأمال النعاس الرؤس وسکنت الالحان و النفوس و سلب الرقاد الجلوس فنام القوم کعادتهم فی ضیافات نیسابورو أصبحوا فتفرقوا و بعض القوم یحکم بغلبه البدیع و بعضهم یحکم بغلبه الخوازمی و سعی الفضلاء بینهما بالصلح و دخل علیه البدیع و اعتذر و تاب و استغفر مما تقدم من ذنبه و ما تأخر و قال له البدیع بعد الکدر صفو و بعدالغیم صحو فعرض علیه الخوارزمی الاقامه عنده سحابه یومه فأجابه البدیع و أضافه الخوارزمی. و کان بعض الرؤساء مستوحشاً من الخوارزمی و هیاء مجمعاً فی دارالشیخ السید ابی القاسم الوزیر و کان ابوالقاسم فاضلاً مل ء اهابه و حضرابوالطیب سهل الصعلوکی و السید ابوالحسین العالم فاستمال البدیع قلب السید ابی الحسین بقصیده قالها فی مدائح اهل البیت. اولها:
یا معشر اضرب الزمان علی معرسهم خیامه.
ثم حضر المجلس القاضی ابوعمر البسطامی و ابوالقاسم بن حبیب و القاضی ابوالهیثم والشیخ ابونصربن المرزبان و مع الامام ابی الطیب الفقهاء و المتصوفه و حضر ابونصر الماسرجسی معاصحابه و الشیخ ابوسعد الهمذانی و دخل مع الخوارزمی جمع غفیر من اصحابه فقیل لهما انشدا علی منوال قول ابی الشیص:
أبقی الزمان به ندوب عضاض
و رمی سواد قرونه ببیاض.
فابتدر الخوارزمی، فقال:
یا قاضیا ما مثله من قاض
أنا بالذی تقضی علینا راض....
و لقد بلیت بشاعر متهتک
لابل بلیت بناب ذئب غاض.
فقال البدیع ما معنی قولک ذئب غاض
فقال ابوبکر ما قلته فشهد علیه الحاضرون انه قاله فقال ابوبکر الذئب الغاضی الذی یأکل الغضا فقال البدیع استنوق الذئب صارالذئب جملا یأکل الغضا ثم دخل الرئیس ابوجعفر و القاضی ابوبکر الحیری و الشیخ ابوزکریا و الشیخ ابوالرشید المتکلم فقال الرئیس قولا علی هذا النمط:
برز الربیع لنا برونق مائه
و انظر لمنظر أرضه و سمائه
والترب بین ممسک و معنبر
من نوره بل مائه و روائه.
ثم انشد الخوارزمی علی هذا النمط فلما فرغ من انشاده قال البدیع للوزیر و الرئیس لوان رجلاً حلف بالطلاق انی لاأقول شعراً. ثم نظم تلک الابیات التی قالها الخوارزمی لایقال نظرت لکذا و یقال نظرت الی کذا و أنت قلت فانظر لمنظر و شبهت الطیر بالمحصنات و هذا تشبیه فاسد ثم شبهتها بالمغنیات حین قلت والطیر مثل المحصنات صوادح. مثل المغنی شادیاً بغنائه. المحصنات کیف توصف بالغناء [ثم] قلت کالبحر فی تزخاره و الغیث فی امطاره و الغیث هوالمطر فقال البدیع الغیث المطر والسحاب و صدقه الحاضرون وأنکروا علی الخوارزمی فقال الامام ابوالطیب علمنا أی الرجلین أفضل و اشعر فقام البدیع و قبل رأس الخوارزمی ویده و قال اشهدوا ان الغلبه له قال ذلک علی سبیل الاستهزاء وتفرق الناس و اشتغلوا بتناول الطعام و ابوبکر ینطق عن کبد حری و الوزیر یقول للبدیع ملکت فاسجح فلما قام ابوبکر اشار الی البدیع و قال لاترکنک بین المیمات فقال ما معنی المیمات فقال بین مهدوم مهزوم مغموم محموم مرجوم محروم فقال البدیع لاترکنک بین الهیام و السقام والسام و البرسام و الجذام والسرسام و بین السینات بین منحوس و منخوس و منکوس و معکوس و بین الخاآت من مطبوخ و مسلوخ و مشدوخ و مفسوخ و ممسوخ و بین الباآت بین مغلوب و مسلوب و مصلوب و منکوب فخرج البدیعو اصحاب الشافعی یعظمونه بالتقبیل والاستقبال والاکرام و الاجلال وما خرج الخوارزمی حتی غابت الشمس و عاد الی بیته وانخذل انخذالاً شدیداً و انکسف باله و انخفض طرفه و لم یحل علیه الحول حتی خانه عمره و ذلک فی شوال سنه 383. قال ابوالحسن البیهقی: و بدیع الزمان ابوالفضل احمدبن الحسین الحافظ کان یحفظ خمسین بیتاً بسماع واحد و یؤدیها من أولها الی آخرها. و ینظر فی کتاب نظراً خفیفا و بحفظ اوراقاً و یؤدیها من اولها الی آخرها فارق همذان فی سنه 380 و کان قد اختلف الی احمدبن فارس صاحب المجمل و ورد حضره الصاحب و تزود من ثمارهما و اختص بالدهخداه ابی سعد محمدبن منصورو نفقت بضاعته لدیه و وافی نیسابور فی سنه 382 و بعد موت الخوارزمی خلاله الجو و جرت بینه و بین ابی علی الحسین بن محمد الخشنامی مصاهره و القی عصا المقام بهراه ثم فارق دنیاه فی سنه 398 و حدث الثعالبی فی اخبار ابی فراس قال حکی ابوالفضل الهمذانی قال قال الصاحب ابوالقاسم یوماً لجلسائه و انا فیهم و قدجری ذکر ابی فراس الحارث بن سعیدبن حمدان لایقدر أحدان یزور علی ابی فراس شعراً فقلت من یقدر علی ذلک و هوالذی یقول:
رویدک لاتصل یدها بباعک
و لاتعز السباع الی رباعک
و لاتعز العدو علی انی
یمین ان قطعت فمن ذراعک.
فقال الصاحب صدقت فقلت أیداﷲ مولانا فقد فعلت و یقال ان السبب فی مفارقه البدیع الهمذانی حضره الصاحب انه کان فی مجلسه فخرجت منه ریح فقال البدیع هذا صریر التخت فقال الصاحب أخشی ان یکون صریر التحت فاورثه ذلک خجلا کان سبب مفارقته ایاه و وروده الی خراسان و کانت أول رقعه کتبها البدیع الی الخوارزمی عند وروده نیسابور: انالقرب الاستاذ أطال اﷲ بقأه کما طرب النشوان مالت به الخمر و من الارتیاح للقائه کما انتفض العصفور بلله القطر و من الامتزاج بولائه کما التقت الصهباء و الباردالعذب و من الابتهاج بمزاره کما اهتز تحت البارح الغصن الرطب فکیف ارتیاح الاستاذ لصدیق طوی الیه ما بین قصبتی العراق و خراسان بل عتبتی الجبل و نیسابور وکیف اهتزازه لضیف فی برده حمال و جلده جمال.
رق الشمائل منهج الاثواب
بکرت علیه مغیره الاعراب
کمهلهل و ربیعهبن مکدّم
و عیینهبن الحارث بن شهاب.
و هو ولی انعامه بانفاذ غلامه الی مستقری لافضی علیه بماعندی ان شأاﷲتعالی وحده ثم اجتمع الیه فلم یحمد لقیه فانصرف عنه و کتب الیه الاستاذ: واﷲ یطیل بقأه ویدیم تأییده و نعمأه ازری بضیفه ان وجده یضرب آباط القله فی اطمار الغربه فاعمل فی ترتیبه انواع المصارفه و فی الاهتزاز له اصناف المضایقه من ایماء بنصف الطرف و اشاره بشطر الکف و دفع فی صدر القیام عن التمام و مضغ الکلام و تکلفه لرد السلام و قد قبلت هذا الترتیب صعرا و احتملته وزرا و احتضنته نکرا و تأبطته شرا و لم آله عذرا فان المرء بالمال و ثیاب الجمال و أنا مع هذه الحال و فی هذه الاسمال اتقزز صف النعال ولو حاملته العتاب و ناقشته الحساب و صدقته المساع لقلت ان بوادینا ثاغیه صباح و راغیه رواح و قوم یجرون المطارف و لا یمنعون المعارف.
وفیهم مقامات حسان وجوههم
وأندیه ینتابها القول و الفعل
علی مکثریهم حق من یعتریهم
وعند المقلین السماحه والبذل.
ولو طوحت بالاستاذ ایدی الغربه الیهم لوجد منال البشرقریباً و محطالرحل رحیبا و وجه المضیف خصیبا و رأیه ایده اﷲ فی ان یملاء من هذا الضیف اجفان عینه و یوسع اعطاف ظنه و یجیبه بموفع هذا العتاب الذی معناه ود والمر الذی یتلوه شهد. موفق ان شأاﷲتعالی.
الجواب من الخوارزمی:
انک ان کلفتنی مالم أطق
سأک ماسرک منی من خلق.
فهمت ما تناوله سیدی من حسن خطابه و مؤلم عتبه و عتابه و صرفت ذلک منه الی الضجر الذی لایخلومنه من نبابه دهر و مسه من الایام ضر والحمداﷲ الذی جعلنی موضع انسه و مظنه مشتکی مافی نفسه اما ماشکاه سیدی من مضایقتی ایاه زعم فی القیام و تکلفی لردالسلام فقد وفیته حقه کلاماً و سلاماً و قیاماًعلی قدر ما قدرت علیه و وصلت الیه و لم ارفع علیه غیرالسید ابی القاسم و ماکنت لارفع احدا علی من ابوه الرسول وامه البتول و شاهداه التوراه والانجیل و ناصراه التاویل والتنزیل و البشیر به جبرائیل و میکائیل و اما عدم الجمال و رثاثه الحال فمایضعان عندی قدراًولایضران نجرا و انما اللباس جلده والزی حلیه بل قشره وانما یشتغل بالجل من لایعرف قیمه الخیل و نحن بحمداﷲنعرف الخیل عاریهً من جلالها و نعرف الرجال باقوالهاو افعالها لابآلاتها و احوالها واما القوم الذین صدر سیدی عنهم وانتمی الیهم ففیهم لعمری فوق ما وصف حسن عشره وسداد طریقه و جمال تفصیل و جمله و لقد جاورتهم فنلت المراد و احمدت المراد.
فان اک قد فارقت نجدا و اهله
فما عهدنجد عندنا بذمیم.
واﷲ یعلم نیتی للاحرار عامه و لسیدی من بینهم خاصه فان أعاننی علی مرادی له و نیتی فیه بحسن العشره بلغت له بعض ما فی المنیه و جاوزت مسافهالقدره و ان قطع علی طریق عزمی بالمعارضه و سوءالمؤاخذه صرفت عنانی عن طریق الاختیار بیدالاضطرار.
فما النفس الانطفه بقراره
اذا لم تکدر کان صفوا غدیرها.
و علی هذا فحبذا عتاب سیدی اذا صادف ذنباً واستوجب عتبافاما ان یسلفنا العربده و یستکثر المعتبه والموجده فتلک حالهنصونه عنها و نصون انفسنا عن احتمال مثلها فلیرجع بنا الی ماهو اشبه به واجمل له و لست اسومه ان یقول استغفرلنا ذنوبنا اناکناخاطئین و لکن اسأله ان یقول لاتثریب علیکم الیوم یغفراﷲ لکم و هو ارحم الراحمین.
رقعه البدیع الثالثه الی الخوارزمی: أنا ارد من الاستاذ سیدی شرعه وده وان لم تصف و البس خلعه بره و ان لم تضف وقصا رای ان اکیله صاعا بصاع مداعن مد وان کنت فی الادب دعی النسب ضعیف السبب ضیق المضطرب سیی ٔ المنقلب امت الی اهله بعشره رشیقه و انزع الی خدمه اصحابه بطریقه ولکن بقی ان یکون الخلیط منصفا فی الاخاء عادلا فی الوداد اذا زرت زار و ان عدت عاد والاستاذ سیدی أیده اﷲ ضایقنی فی القبول اولاً و ناقشنی فی الاقبال ثانیاً فأما حدیث الاستقبال و أمر الانزال والانزال فنطاق الطمع ضیق عنه غیر متسع لتوقعه منه و بعد فکلفه الفضل هینه و فروض الود متعینه و طرق المکارم بینه وأرض العشره لینه فلم اختار قعودالتعالی مرکبا و صعود التفالی مذهبا و هلا ذاد الطیر عن شجر العشره اذا کان ذاق الحلو من ثمرها و قد علم اﷲ ان شوقی الیه قد کد الفؤاد برحا علی برح و نکاه قرحا علی قرح فهو شوق داعیه محاسن الفضل و جاذبه بواعث العلم و لکنها مِره مره و نفس حره و لم تقد الا بالاعظام و لم تلق الا بالاکرام واذا استعفانی سیدی الاستاذ من معاتبته و استعادته و مؤاخذته اذا جفا و استزادته و اعفی نفسه من کلف الفضل یتجشمها فلیس الاغصص الشوق اتجرعها و حلل الصبر اتدرعها فلم اعره من نفسی و انا لواعرت جناحی طائر لما رنقت الاالیه ولا حلقت الاعلیه.
احبک یا شمس النهار و بدره
وان لامنی فیک السها و الفراقد
وذاک الأن الفضل عندک باهر
ولیس لان العیش عندک بارد.
جواب الخوارزمی عنها:
شریعه ودی لسیدی أدام اﷲعزه اذا وردها صافیه و ثیاب بری اذا قبلها ضافیه هذا مالم یکدر الشریعه بتعنته وتعصبه و لم تخترق الثیاب بتجنیه و تسحبه فاماالانصاف فی الاخاء فهو ضالتی عندالاصدق ولا أقول:
وانی لمشتاق الی ظل صاحب
یرق و یصفو ان کدرت علیه.
فان قائل هذا البیت قاله و الزمان زمان و الاخوان اخوان و حسن العشره سلطان ولکنی أقول و انی لمشتاق الی ظل.
رجل یوازنک الموده جاهداً
یعطی و یأخذ منک بالمیزان.
فأذا رأی رجحان حبه خردل مالت مودته مع الرجحان و قدکان الناس یقترحون الفضل فأصبحنا نقترح العدل و الی اﷲ المشتکی لا منه ذکر الشیخ سیدی أیده اﷲ حدیث الاستقبال و کیف یستقبل من انقض علینا انقضاض العقاب الکاسر و وقع بیننا وقوع السهم العائر و تکلیف المرء مالایطیق یجوز علی مذهب الاشعری و قدزاد سیدی علی استاذه الاشعری فان استاذه کلف العاجز مالایطیق مع عجزه عنه و سیدی کلف الجاهل علم الغیب مع الاستحاله منه و المنزل بمافیه قد عرضته علیه و لوأطقت حمله لحملته الیه و الشوق الذی ذکره سیدی فعندی منه الکثیر الکبیر و عنده منه الصغیر الیسیر و اکثرنا شوقاً اقلنا عتاباًو الیننا خطاباً ولو أراد سیدی ان اصدق دعواه فی شوقه الی لیغض من حجم عتبه علی فانما اللفظ زائد و اللحظ وارد فاذا رق اللفظ دق اللحظ و رق ّ و اذا صدق الحب ضاق العتاب و العتب
فبالخیرلا بالشر فارج مودتی
و ای امرء یقتال منه الترهب.
عتاب سیدی قبیح و لکنه حسن و کلامه لین و لکنه خشن أما قبحه فلانه عاتب بریئاً و نسب الی الاساءه من لم یکن مسیئاً وأما حسنه فلالفاظه الغرر ومعانیه التی هی کالدرر فهی کالدنیا ظاهرها یغر و باطنها یضر و کالمرعی علی دمن الثری منظره بهی و مخبره وبی ولوشاء سیدی نظم الحسن والاحسان و جمع بین صواب الفعل و اللسان.
یا بدیع القول حاشا
لک من هجو بدیع
و بحسن القول عوذ
تک من سوءالصنیع
لایعب بعضک بعضاً
کن ملیحاً فی الجمیع.
رقعه أخری للبدیع الی الخوارزمی:
أنا و ان کنت مقصراً فی موجبات الفضل من حضور مجلس الاستاذ سیدی فما أفری الاجلدی ولا أبری الاقدحی ولا أبخس الا حظی و ان یکن ذاک جرماً فلقی هذا عقاباً و مع ذاک فما اعمر أوقاتی الابمدحه ولا اطرز ساعاتی الا بذکره و لا أرکض الا فی حلبه وصفه حرس اﷲفضله نعم و قد رددت کتاب الاوراق للصولی و تطاولت لکتاب البیان والتبیین للجاحظ وللاستاذ سیدی فی الفضل والتفضل به رأیه.
و قال البدیع یمدح الصحابه و یهجو الخوارزمی و یجیبه عن قصیده رویت له فی الطعن علیهم:
و کلنی بالهم و الکآبه
طعّانه لعّانه سبابه
للسلف الصالح و الصحابه
«اساء سمعاً فأساء جابه»
تأملوا یا کبراء الشیعه
لعشره الاسلام و الشریعه
اتستحل هذه الوقیعه
فی تبع الکفر واهل البیعه
فکیف من صدق بالرساله
وقام للدین بکل آله
واحرز اﷲ ید العقبی له
ذلکم الصدیق لامحاله
امام من أجمع فی السقیفه
قطعاً علیه انه الخلیفه
ناهیک من آثاره الشریفه
فی رده کید بنی حنیفه
سل الجبال الشم والبحارا
وسائل المنبر والمنارا
و استعلم الاَّفاق و الاقطارا
من أظهر الدین بها شعارا
ثم سل الفرس و بیت النار
من الذی فل شبا الکفار
هل هذه البیض من الاَّثار
الا لثانی المصطفی فی الغار
وسائل الاسلام من قواه
وقال اذ لم تقل الافواه
و استنجز الوعد فأومی اﷲ
من قام لمّا قعدوا الاهو
ثانی النبی فی السنی الولاده
ثانیه فی الغاره بعد العاده
ثانیه فی الدعوه و الشهاده
ثانیه فی القبر بلا وساده
ثانیه فی منزله الزعامه
نبوه افضت الی الامامه
أتامل الجنهیا شتامه
لیست بمأواک ولا کرامه
ان امراء اثنی علیه المصطفی
ثمت و الاه الوصی المرتضی
و اجتمعت علی معالیه الوری
و اختاره خلیفه رب العلی
و اتبعته أمه الامی
وبایعته راحه الوصی
وباسمه استسقی حیا الوسمی ّ
ماضره هجو الخوارزمی
سبحان من لم یلقم الصخرفمه
و لم یعده حجراً ما أحلمه
یا نذل یا مأبون أفطرت فمه
لشد ما اشتاقت الیک الحطمه
ان امیرالمؤمنین المرتضی
و جعفر الصادق او موسی الرضا
لوسمعوک بالخنا معرضا
ما ادخروا عنک الحسام المنتضی
ویلک لم تنبح یا کلب القمر
مالک یا مأبون تغتاب عمر
سید من صام و حج و اعتمر
صرح بالحادک لاتمش الخمر
یا من هجا الصدیق والفاروقا
کیما یقیم عند قوم سوقا
نفخت یا طبل علینا بوقا
فما لک الیوم کذا موهوقا
انک فی الطعن علی الشیخین
والقدح فی السید ذی النورین
لواهن الظهر سخین العین
معترض للحین بعد الحین
هلاشغلت بأستک المغلومه
وهامه تحملها مشؤومه
هلانهتک الوجنه الموشومه
عن مشتری الخلد ببئر رومه
کفی من الغیبه أدنی شمه
من استجاز القدح فی الائمه
و لم یعظم امناء الامه
فلا تلوموه ولوموا أمه
مالک یا نذل وللزکیه
عائشه الراضیه المرضیه
یا ساقط الغیره و الحمیه
ألم تکن للمصطفی حظیه
من مبلغ عنی الخوارزمیا
یخبره ان ابنه علیّا
قد اشترینا منه لحمانیا
بشرط ان یفهمنا المعنیا
یا أسد الخلوه خنزیر الملا
مالک فی الحری تقود الجملا
یا ذالذی یثلبنی اذا خلا
و فی الخلا اطعمه مافی الخلا
و قلت لما احتفل المضمار
و احتفت الاسماع و الابصار
سوف تری اذا انجلی الغبار
اء فرس تحتی أم حمار.
و کتب البدیع الی معلمه جواباً: الشیخ الأمام یقول فسدالزمان أفلا یقول متی کان صالحاًأفی دوله العباسیه و قدرأینا آخرها و سمعنا باولها أم فی المده المروانیه و فی اخبارها ما لاتکسع الشول باغبارها، انک لاتدری من الناتج ام السنین الحربیه،
والسیف یغمد فی الطلی
والرمح یرکز فغی الکلی
و مبیت حجر بالفلا
والحدثان بکربلا.
ام الایام العدویه فنقول هل بعد البزول الاالنزول ام الایام التیمیه و نقول طوبی لمن مات فی نأناءه الاسلام أم علی عهد الرساله و قیل اسکنی یا رحاله فقد ذهبت الامانه ام فی الجاهلیه و لبید یقول:
ذهب الذین یعاش فی اکنافهم
و بقیت فی خلف کجلد الاجرب.
أم قبل ذلک واخوعاد یقول:
بلاد بها کنا وکنا نحبها
اذا الاهل أهل و البلاد بلاد.
ام قبل ذلک و قدقال آدم علیه السلام:
تغیرت البلاد و من علیها
فوجه الارض مغبر قبیح.
أم قبل ذلک و الملائکه تقول: أتجعل فیها مَن ْ یفسد فیها ویَسفک ُ الدِماءَ. و انی علی توبیخه لی لَفقیرٌ الی لقائه شفیق علی بقائه، مانسیته ولا أنساه و ان له بکل کلمه علمنا مناراً و لکل حرف أخذته منه ناراً ولو عرفت لکلامی موقعاً من قلبه لاغتنمت خدمته به ولکنی خشیت ان تقول هذه بضاعتنا رُدّت اِلینا، و اثنان قلَّمایجتمعان الخراسانیه و الانسانیه وانی و ان لم أکن خراسانی الطینه فانی خراسانی المدینه و المرء من حیث یوجد لامن حیث یولد و الانسان من حیث یثبت لامن حیث نبت فاذا انضاف الی تربه خراسان ولاده همذان ارتفع القلم و سقط التکلیف والجرح جبار والجانی حمار فلیحملنی علی هناتی الیس صاحبنا یقول:
لا تلمنی علی رکاکه عقلی
ان تصورت اننی همذانی.
و رجوع به بدیع الزمان احمد...شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بُن ّ. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بَکروُن. از مردم دَسکره، دهی به نهرالملک و او شیخ خطیب بغدادی است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بختیاربن علی بن محمد الماندائی الواسطی مکنی به أبوالعباس. یاقوت گوید: او راست معرفه جیّده به ادب و نحو و لغت و در جمادی الاَّخره ٔ سال 552 هَ. ق. به بغداد درگذشته است و مولد او در ذی الحجه سنه ٔ 476 در اعمال واسط بود. او فقیهی فاضل با معرفتی تام به ادب و لغت و یدی باسط در کتب سجلات و کتب حکمیّه است. و او تولیت قضاء واسط داشت و از ابوالقاسم بن بیان و ابوعلی بن نبهان و جز آندو سماع دارد و ابوالفرج بن الجوزی گوید او با ما برای سماع نزد علی بن فضل بن ناصر حاضر میشد. و او را تصانیفی است. از جمله: کتاب القضاه و کتاب تاریخ البطائح. یاقوت گوید بخط حجهالاسلام ابومحمد عبداﷲبن احمدبن احمدبن الخشاب دیدم که نوشته بود: دوست ما شیخ ابوالعباس احمدبن بختیاربن علی بن محمد ماندائی این شعر خویش مرا بخواند:
قد نلت بالجهل اسباباً لها خطر
یضیق فیها علی العقل المعاذیر
مصیبهً عمت الاسلام قاطبهً
لایقتضی مثلها حزم و تدبیر
اذا تجازی ذووالالباب جملتها
قالوا جهول اعانته المقادیر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بشر المرثدی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 118، 121، 129، 192، 215).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بدر الواسطی. رجوع بعیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1 ص 256 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بُدَیل ایامی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن البرخشی. رجوع به احمدبن محمدبن العباس... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بُرهان. رجوع به ابن بُرهان ابوالفتح و احمدبن علی بن بُرهان... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن برهان الدین. رجوع به احمدبن عبدالعزیز... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بسنوی. متوفی 983 هَ. ق. او راست: رساله فی مناظره السیف والقلم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بشربن عامر مروزی مکنی به ابوحامد. او راست: شرح کبیر بر مختصر المزنی. وفات او به سال 362 هَ. ق. بوده است. و رجوع به ابوحامد احمدبن بشر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بشربن علی التجیبی معروف به ابن الأغبس. حمیدی ذکر او آورده و گوید وفات وی به سال 326 هَ. ق. بود. او فقیهی بمذهب شافعیست مائل بحدیث و عالم بکتب قرآن و در همه علومی که وی داشت از عربیت و تفسیر و لغت و قرائت متقن و استوار بود و لغت عربیّه را از برداشت و کثیرالرّوایه و در کتابت کتب نیکو خط و ضبط بود و از عجلی و خشنی و ابن الغازی اخذ ادب کرده بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بشر قنبری. محدثی از اولاد قنبر مولی علی علیه السلام است.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن بشرویه. از قدماء ادباء اصفهان است. رجوع به ص 31 کتاب محاسن اصفهان مافروخی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بکر مغربی. او راست ارجوزه ای در حدیث به نام معلم الطلاّب بما للاحادیث من الالقاب. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بشیر کوفی مکنی به ابوبکر. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بغرا (امیر...). بدست محمودبن محمدبن ملکشاه سلجوقی کشته شد. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 414 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بَقَقی ّ. مکنی به ابوالفتح هم نسب با مظفربن عبدالقاهر بَقَقی ّ محدث. او بزندقه کشته شد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بَقَنَّه. وزیر علویان در اندلس از بنی حَمّود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بکار بصری مکنی به ابوهانی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بکران بن الحسین الزجاج. یاقوت گوید: کتب عنه علی بن محمد الأزدی فی سنه 355 هَ. ق. رجوع بمعجم الأدباء ج 1 ص 381 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بکر بالسی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بکر سبعی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن بکرالعبدی مکنی به ابوطالب. صاحب کتاب شرح ایضاح ابوعلی فارسی. او عالمی نحوی و لغوی و قیم بقیاس و افتنان در علوم عربیت است. و از قاضی ابوسعید سیرافی و ابوالحسن الرّمانی و ابوعلی الفارسی اخذ ادب وعلم کرد و406 هَ. ق. در خلافت القادرباﷲ درگذشت. یاقوت گوید من از او در جائی خبری نیافتم تا حکایت کنم مگر آنچه را که او خود در شرح ایضاح راجع بخویش میگوید و آن این است که: انّه تلکم مع ابی محمدبن یوسف بن ابی سعید الحسن السیرافی (قال العبدی و کان ابن السیرافی مکیناً فی هذا الشأن علی شهرته عندالناس فی اللغه) فی تاء تفعلین، فقال هی علامه للتأنیث و الفاعل مضمر. فقلت له و لو کانت بمنزله التاء فی ضربت علامه للتأنیث فقط لثبتت مع ضمیر الاثنین و علم ان ّ فیها مع دلالتها علی التأنیث معنی الفاعل فلما صار الاثنین بطل ضمیر الواحد الذی هو الیاء و جأت الألف وحدها. فقال هذا اذاً زبیل الحوالج کذا و کذا و انقطع الوقت بالضحک من ابن شیخنا و فی قله تصرفه. و در فوائدی که از ابوالقاسم مغربی وزیر نقل شده است خواندم که عبدی را در آخر عمر اختلالی در عقل راه یافت. و او راست از تصانیف: کتاب شرح الایضاح و کتاب شرح الجرمی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم. پدر خاندانی بزرگ از حضرموت که به آل باجمّال معروفند و از آن خاندان علما و ادبا و عرفای بسیار برخاسته است و در هندوستان و جنوب عربستان و غیر آن میزیسته اند و هم احمدبن عبدالرحمان بن سراح شاگرد ابن حجر و برادرش محمد صاحب کتاب مواهب البر الرؤوف از این خاندانند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم مکنی به ابوریاش. یاقوت در معجم الادباء (ج 1 ص 74) گوید: بخط حمیدی از آنچه روایت کرده است از تنوخی در کتاب نشوارالمحاضره، یافتم که او ابوریاش احمدبن ابی هاشم القیسی است و بخط بعض ادبای مصر دیدم که ابوریاش احمدبن ابراهیم الشیبانی است و شاید ابوهاشم کنیت ابراهیم باشد و چنانکه ابوغالب همام بن فضل بن مهذب المغربی در تاریخ خود آورده است وفات وی به سال 339 هَ.ق. است. ابوعلی محسن بن علی تنوخی گوید از روات ادبی که ما دیدیم یکی ابوریاش احمدبن ابی هاشم القیسی است و گویند که او پنج هزار ورقه ٔ لغت و بیست هزار شعر از برداشت جز آنکه ابومحمد مافرّوخی بر او فائق و غالب آمد چه آن دو نخستین بار که ببصره یکدیگر را دیدند و سخن از اشعار جاهلیت در میان آمد، ابومحمد قصیده ای را نام می برد و ابوریاش شاه بیت های آن قصیده را میخواند لکن ابومحمد تمام آن قصیده را از اول تا آخر انشاد می کرد و پس از آن ابومحمد قصایدی خواند که ابوریاش از آنها خبری نداشت و آن بیشتر از صد قصیده بود.این حکایت را یکی از حضار آن مجلس برای من نقل کرد و ابوالعلاء احمدبن عبداﷲبن سلیمان معرّی در کتاب خودمعروف به الریاش المصطنعی آرد که ابوریاش درازقامت و درشت آوا بود و بزبان بادیه تکلم میکرد و ظاهراً مذهب زیدیه داشت و بسیار زن میکرد و طلاق میگفت و میگفت مولد من ببادیه است و صباوت من در حضرمه، بستانی درناحیه ٔ یمامه گذشت و تأدب من ببصره بود و ریش و ریاش در کنیت او بمعنی حسن هیئت و نیکوجامگی است و ابومنصور عبدالملک بن محمد ثعالبی در یتیمه آرد که ابوریاش در حفظ ایّام عرب و انساب و اشعار آن قوم بمنتهی رسید بلکه در روایت دواوین و نقل اخبار با فصاحت بیان و اعراب و اتقان، آیتی بود لکن عدیم المروّه بود و جامه های شوخگن دربر میکرد و بنظافت خود توجهی نداشت و ابوعثمان خالدی درباره ٔ او این دو بیت گفته است:
کأنما قمل ابی ریاش
مابین صئبان قفاه الفاشی
و ذا و ذا قدلج فی انتعاش
شهدانج بدد فی خشخاش.
و کان معذلک شرها علی الطعام رجیم شیطان المعده حوتی الألتقام ثعبانی الالتهام سیی ٔ الادب فی المؤاکله. گویند روزی او را ابویوسف زیدی در بصره بمهمانی خواند چون بخوردن آغاز کرد دست به پاره ای گوشت برد و از آن برخی بگرفت و باقی را بکاسه بازگردانید و سپس هرگاه که ابویوسف او را دعوت میکرد طبقی جدا برای وی می نهادند و نیز وقتی بر سفره ٔ مهلبی وزیر دستمالی چرکین بیرون کرد و بینی پاک کرد و آب دهان در آن افکند سپس از کاسه ای زیتونه ای برگرفت و بفشرد تا استخوان زیتون بجست و بر روی وزیر آمد و مهلبی از سؤادب او متعجب گشت لکن بعلت فرط علم وی تحمل کرد و ابن لنگک در شکم خوارگی او این دو بیت آرد:
یطیر الی الطعام ابوریاش
مبادره و لو واراه قبر
أصابعه من الحلواء صفر
ولکن الاخادع منه حمر.
و نیز گوید:
ابوریاش بغی والبغی مصرعه
فشدد الغین ترمیه بآبدته
عبد ذلیل هجا للحین سیده
تصحیف کتبته فی صدغ والدته.
باز ابن لنگک آنگاه که مافروخی ابوریاش را بعمل بصره گماشته بود گوید:
قل للوضیع أبی ریاش لاتبل
ته کل تیهک بالولایه والعمل
ما ازددت حین ولیت الاخسه
کالکلب أنجس ما یکون اذا اغتسل.
و ابن لنگک را درباره ٔ او اشعار بسیار است و بعض آنها در کتاب الشعراء در اخبار ابن لنگک آمده است و در موضع دیگری از کتاب نشوارالمحاضره ٔ قاضی تنوخی خوانده ام که گوید ابوریاش احمدبن ابی هاشم القیسی الیمامی مردی از حفاظ لغت بود و در آغاز سپاهی بود سپس از همه چیز دست کشید و بعلم و شعر گرائید واو در بصره، آنگاه که من جوان بودم و با عم ّ خود نزد او میرفتیم تا وقتی که بجای مردان رسیدم، برای ما روایت میکرد و من روایات او می نوشتم و فوائد نیکو بردم و ابوریاش خود مرا گفت که من وزیر مهلبی را مدحی گفتم و صلت او دیرکشید و قطعه ٔ ذیل بدو فرستادم:
و قائله قد مدحت الوزیر
و هو المؤمل و المستماح
فماذا افادک ذاک المدیح
و هذا الغدو و ذاک الرواح
فقلت لهالیس یدری امرؤ
بأی ّ الامور یکون الصلاح
علی َّ التقلب و الاضطرا-
ب جهدی و لیس علی َّ النجاح.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن زبیر. رجوع به ابن زبیر ابوالحسین احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الفضل بن محمدبن احمدبن محمد بن جعفرالباطرقانی المقری. وفات او ببیست و دوم صفر 460 هَ. ق. به اصفهان بود.سمعانی گوید: او مقرئی فاضل و متحدثی کثیرالحدیث بود و حدیث بسیار نوشت و نیکوخط و دقیق الخط بود. قرآن را نزد جماعتی از مشاهیر قدما بروایات درست کرد و مصنفات بسیار در امر قرآن نوشت و از جمله: کتاب طبقات القراء. کتاب الشواذ. و پس از ابن المظفربن الشبیب سالها امامت جامع الکبیر داشت. و از ابوعبداﷲ محمدبن اسحاق بن ابراهیم بن عبداﷲبن خرشیده ٔ تاجر و جماعتی دیگر استماع حدیث کرد و از جماعت بسیار روایت دارد. و ابن منده گوید در محضر امام عمر رحمه اﷲ و شیخ حافظ ابومحمد عبدالعزیزبن محمد النخشبی و جماعتی دیگر از حضار ذکر باطرقانی میرفت عبدالعزیز گفت: باطرقانی را مسندیست که حاوی تمام صحیح بخاری است جز اینکه او متن را از اصل نوشته و سپس اسناد را به آن ملحق کرده است و این رسم اصحاب حدیث نیست و ارباب حدیث را برآن اعتراضات دیگر نیز باشد و اگر تنها باقراء و حدیث بسنده کردی وی را نیکوتر بودی. (معجم الادباء ج 2 ص 16).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن فارس بن زکریا اللغوی. ابن جوزی گوید احمدبن زکریا ابن فارس به سال سیصد و شصت و نه درگذشت، و دو روز پیش از مرگ این قطعه بگفت:
یارب ان ذنوبی قد احطت بها
علما و بی و باعلانی و اسراری
انا الموحد لکنی المقربها
فهب ذنوبی لتوحیدی واقراری.
یاقوت گوید و بخط حمیدی دیده شده است که وفات ابن فارس در حدود سال سیصد و شصت است. لکن هیچیک از این دو روایت بر اساسی نباشد چه من کتاب فصیح تصنیف ابن فارس را به خط خود او دیدم که تاریخ کتابت آن سیصد و نود و یک بود. و حافظ سلفی درشرح مقدمه ٔ معالم السنن خطابی گوید که: اصل ابن فارس از قزوین است و دیگران گفته اند که احمدبن فارس از ابوبکر احمدبن حسن خطیب راویه ٔ ثعلب و ابوالحسن علی بن ابراهیم قطان و ابوعبداﷲ احمدبن طاهر المنجم و علی بن عبدالعزیز مکی و ابوعبید و ابوالقاسم سلیمان بن احمد طبرانی اخذ علوم و روایات کرده است و ابن فارس میگفت مثل ابوعبداﷲ احمدبن طاهر ندیدم و او نیز چون خویشتنی را ندید. و ابن فارس را در مقابل اجرتی بمعلمی مجدالدوله ابوطالب بن فخرالدوله علی بن رکن الدوله حسن بن بویه دیلمی صاحب ری به ری بردند و او بدانجا مقیم گشت و صاحب بن عباد وی را تکریم و نزد وی تلمذ می کرد و درباره ٔ او میگفت: شیخنا ابوالحسین ممّن رزق حسن التصنیف و امن فیه من التصحیف. و احمدبن فارس مردی راد و بخشنده بود بدانجایگاه که در بخشش و عطا بهیچ چیز ابقا نکردی و گاه بودی که جامه هائی را که به برداشتی و فرش خانه را بسائل دادی. و او باوّل فقیهی شافعی بود سپس طریقه ٔ مالکی گرفت و میگفت حمیت مرا بآمدن ری داشت چه پیش ازمن در این شهر یک تن بر مذهب این مرد مقبول القول [یعنی مالک] یافت نمیشد. و یاقوت علاوه بر کتبی که ما در کلمه ٔ «ابن فارس ابوالحسین » قبلاً آورده ایم کتب ذیل را نیز از او نام می برد: کتاب متخیر الالفاظ. کتاب غریب اعراب القرآن. کتاب تفسیر اسماء النبی علیه السلام. کتاب مقدمه ٔ کتاب دارات العرب. کتاب العرق. کتاب مقدمه الفرائض. کتاب ذخائر الکلمات. کتاب شرح رساله الزهری الی عبدالملک بن مروان. کتاب الحجر. کتاب سیره النبی صلی اﷲ علیه و سلم و آن کتابی صغیر الحجم است. کتاب اللیل و النهار. کتاب العم و الخال. کتاب جامع التأویل فی تفسیر القرآن در چهار مجلد. کتاب الشیات و الحلی. کتاب خلق الانسان. کتاب الحماسه المحدثه. کتاب مقاییس اللغه و آن کتابی جلیل است که مانندآن تصنیفی نیست. کتاب کفایه المتعلمین فی اختلاف النحویین. ابن فارس حکایت کند از پدر خویش که می گفت سالی که حج گزاردم گروهی از هذیل را بدانجا دیدم و راجعبشعرای هذیل با ایشان سخن کردم و آنان یک کس از شعرای خویش را نمیشناختند تنها مردی فصیح در میانشان بود که ابیات ذیل مرا انشاد کرد:
اذا لم تحظ فی ارض فدعها
وحث الیعملات علی وجاها
ولا یغررک حظ اخیک فیها
اذا صفرت یمینک من جداها
و نفسک فز بها ان خفت ضیما
و خل الدار تحزن من بکاها
فانک واجد ارضاً بارض
ولست بواجد نفساً سواها.
و ابن فارس راست:
و قالوا کیف انت فقلت خیر
فنقضی حاجهو تفوت حاج
اذا ازدحمت هموم القلب قلنا
عسی یوماً یکون لها انفراج
ندیمی هرتی و سرور قلبی
دفاترلی و معشوقی السراج.
و او راست درباره ٔ شهر همدان:
سقی همذان الغیث لست بقائل
سوی ذا و فی الاحشاء نارتضرّم
و مالی لااصفی الدّعاء لبلده
افدت بهانسیان ماکنت اعلم
نسیت الذی احسنته غیر اننی
مدین و ما فی جوف بیتی درهم.
و هم او راست:
اذا کنت فی حاجه مرسلاً
وانت بها کلف مغرم
«فارسل حکیماً و لا توصه »
و ذاک الحکیم هوالدرهم.
و نیز او گفته است:
مرت بناهیفاء مقدوده
ترکیه تنمی بترکی
ترنو بطرف فاتن فاتر
کانها حجه نحوی.
ثعالبی گوید: ابن عبدالوارث نحوی مرا حکایت کرد که صاحب بعلت انتساب ابوالحسین بن فارس به ابن العمید و تعصب او نسبت به وی او را دوست نمی داشت و آنگاه که ابن فارس کتاب الحجر تألیف خود را از همدان به صاحب فرستاد صاحب گفت: رد الحجر من حیث جائک. و با این حال دلش آرام نیافت تا آنکه تمام کتاب بخواند و به ارسال صلتی برای ابن فارس امر داد. و در یتیمه این قطعه نیز از ابن فارس آمده است:
یالیت لی الف دینار موجهه
وان حظی منها فلس افلاس
قالوا فمالک منها قلت تخدمنی
لها و من اجلها الحمقی من الناس.
و هم از اوست:
اسمع مقاله ناصح
جمع النصیحه والمقه
ایالک و احذر ان تبیَ
-ت من الثقات علی ثقه.
و ایضاً او راست:
و صاحب لی اتانی یستشیر و قد
ادار فی جنبات الارض مضطربا
قلت اطلب کل شی ٔ واسع و رد
منه الموارد الاالعلم و الادبا.
و باز از اوست:
اذا کان یؤذیک حرّالمصیف
و کرب الخریف و برد الشتا
و یلهیک حسن زمان الربیع
فاخذک للعلم قل لی متی.
وله:
عتبت علیه حین ساء صنیعه
و آلیت لا امسیت طوع یدیه
فلما خبرت الناس خبر مجرب
و لم ار خیراً منه عدت الیه.
تلبس لباس الرضا بالقضا
و خل الامور لمن یملک
تقدر انت و جاری القضا
ء مما تقدره یضحک.
یحیی بن منده ٔ اصفهانی گوید: از عم خود عبدالرحمن بن محمدبن العبدی شنیدم که: ابوالحسین احمدبن زکریابن فارس نحوی میگفت: بطلب حدیث به بغداد شدم و در مجلس یکی از اصحاب حدیث حاضر آمدم وقاروره با خود نداشتم جوانی که چیزکی از جمال داشت نزدیک من جای داشت و برای نوشتن حدیث از قاروره ٔ او استیذان کردم گفت: من انبسط الی الاخوان بالاستئذان فقد استحق الحرمان. و باز عبدالرحمان بن منده از ابن فارس حدیث کند که گفت: از ابواحمدبن ابی التیار شنیدم که میگفت: ابواحمد عسکری برصولی دروغ بندد چنانکه صولی بر غلابی دروغ می بست و چنانکه غلابی بر دیگران جعل کذب میکرد. یاقوت گوید: بخط شیخ ابوالحسن علی بن عبدالرحیم سلمی خواندم که او بخط ابن فارس ابیات زیرین را دیده است و سپس آنها را بر سعد الخیر انصاری عرضه داشتم و او گفت که پسر شیخ او ابوزکریا از سلیمان بن ایوب و او از ابن فارس این بیت ها روایت کرده است و بیتها از ابن فارس است:
یا دارسعدی بذات الضال من اضم
سقاک صوب حیا من واکف العین
انی لاذکرایاماً بها و لنا
فی کل اصباح یوم قرّه العین
تدنی معشقه منا معتقه
تشجها عذبه من نابع العین
اذا تمززها شیخ به طرق
سرت بقوتها فی الساق والعین
والزق ملاَّن من ماء السرور فلا
تخشی توله ما فیه من العین
وغاب عذّالنا عنا فلا کدر
فی عیشنا من رقیب السوء و العین
یقسم الود فیما بیننا قسما
میزان صدق بلابخس و لاعین
وفائض المال یغنینا بحاضره
فنکتفی من ثقیل الدین بالعین
و المجمل المجتبی تغنی فوائده
حفاظه عن کتاب الجیم و العین.
و باز عبدالرحمان بن منده گوید در نسخه ای قدیمه از کتاب مجمل تصنیف ابن فارس این صورت نوشته یافتم: تألیف الشیخ ابی الحسین احمدبن فارس بن زکریا الزهراوی الاستاذ خرذی. و در وطن ابن فارس اختلاف است بعضی موطن او را روستای زهراء از قریه ٔ معروفه ٔ کرسف و جیاناباد گفته اند و من بدین دو قریه بارها بوده ام و خلافی نیست که مرد قروی است و پدر من [پدر عبدالرحمان بن منده] محمدبن احمد که یکی از ملتزمین مجالس ابن فارس بود گفت که روزی مردی از ابن فارس وطن او پرسید او گفت کرسف و سپس بدین بیت تمثل کرد:
بلاد بها شدّت علی تمائمی
و اول ارض مس جلدی ترابها.
و کاتب نسخه ٔ کتاب مجمل سابق الذکر چنانکه درآخر کتاب مضبوط است، مجمع ابن محمدبن احمد است بدین صورت: کتبه مجمع ابن محمدبن احمد بخطه فی شهر ربیع الاول سنه 446. و باز در آخر این نسخه این عبارت دیده میشود: مضی الشیخ ابوالحسین احمدبن فارس رحمه اﷲ فی صفر سنه 395 بالرّی و دفن بها مقابل مشهد قاضی القضاه ابی الحسن علی بن عبدالعزیز یعنی الجرجانی. و ابوالریحان البیرونی در کتاب الاَّثار الباقیه عن القرون الخالیه قطعه ٔ ذیل را از احمدبن فارس انشاد کرده است:
قد قال فیما مضی حکیم
ما المرء الا باصغریه
فقلت قول امری ٔ لبیب
ما المرء الاّ بدرهمیه
من لم یکن معه در هماه
لم یلتفت عرسه الیه
و کان من ذله حقیراً
تبول سنوره علیه.
و هلال بن مظفر الریحانی آورده است که عبدالصمد بن بابک معروف به ابن بابک شاعر در ایام صاحب بری آمد و ابوالحسین احمدبن فارس چشم می داشت که ابن بابک برعایت حق علم و فضل او از وی دیدار کند و ابن بابک متوقع بود که چون او رسیده است و دیدار رسیده سنت جاریه است ابن فارس بدیدن وی شود و از این رو هیچیک بدیدار دیگری نرفت و در این وقت ابن فارس ابیات زیرین به ابوالقاسم بن حسوله فرستاد:
تعدیت فی وصلی فعدی عتابک
وادنی بدیلا من نواک ایابک
تیقنت ان لم احظ و الشمل جامع
بایسر مطلوب فهلا کتابک
ذهبت بقلب عیل بعدک صبره
غداه ارتنا المرقلات ذهابک
و ما استمطرت عینی سحابه ریبه
لدیک و لا سنت یمینی سخابک
و لا نقبت و الصب یصبو لمثلها
عن الوجنات الغانیات نقابک
و لا قلت یوماً عن قلی و سآمه
لنفسک «سلی عن ثیابی ثیابک »
و انت التی شیبت قبل اوانه
شبابی سقی الغر الغوادی شبابک
تجنبت ما اوفی و عاقبت ماکفی
الم یأن سعدی ان تکفی عتابک
و قد نبحتنی من کلابک عصبه
فهلاّ و قد حانوا زجرت کلابک
تجافیت من مستحسن البرجمله
و جرت علی بختی جفاء ابن بابک.
و چون حسولی ابیات بدید به ابن بابک فرستاد و ابن بابک در این وقت بیمار بود و با این حال ببدیهه این جواب و ابیات ببوالقاسم حسولی ارسال کرد:
وصلت الرقعه اطال اﷲ بقاء الاستاذ. و فهمتها و انا اشکوالیه الشیخ اباالحسن. فأنه صیرنی فصلاً و لا وصلاً و زجاً لانصلا و وضعنی موضع الحلال من الموائد و تمت من اواخر القصائد و سحب اسمی منها مسحب الذیل و اوقعه موقع الذنب المحذوف من الخیل و جعل مکانی مکان القفل من الباب و فذلک من الحساب. و قد اجبت عن ابیاته بأبیات اعلم ان ّ فیها ضعفا لعلتین علتی و علتها و هی:
ایا اثلات الشعب من مرج یابس
سلام علی آثارکن ّ الدوارس
لقد شاقنی و اللیل فی شملهالحیا
الیکن تولیع النسیم و المخالس
و لمحه برق مستمیت کأنه
تردد لحظ بین اجفان ناعس
فبت کانی صعده یمنیه
تزعزع فی نقع من اللیل دامس
الا حبذا صبح اذا ابیض افقه
یصدّع عن قرن من الشمس وارس
و کنت من الخلصاء ترکب سیلها
ورود المطی ّ الحائمات الکوانس
فیا طارق الزوراء قل لغیومهااسَ
َتهلی علی متن من الکرخ آنس
و قل لریاض القفص تهدی نسیمها
فلست علی بعد المزار بآیس
الالیت شعری هل ابیتن لیله
لقی بین اقراط المها و المحابس
و هل ارین الری دهلیز بابک
و بابک دهلیز الی ارض فارس
و یصبح ردم السد قفلاً علیهما
کماصرت قفلا فی قوافی ابن فارس.
و ابوالقاسم حسولی هر دو مقطوع بصاحب عرضه داشت و ماجری بگفت و صاحب گفت: البادی اظلم و القادم یزار و حسن العهد من الایمان.
و در نامه ٔ دانشوران آمده است: ابن فارس، ازاجله ٔ علمای نحو و در سلک اعاظم لغویین منظوم بوده یافعی در ترجمت وی گوید: کان اماماً فی علوم شتی و خصوصاً اللغه فانه اتقنها و الف کتاب الجمهره و هو علی اختصاره جمع شیئا کثیراً. سیوطی در طبقات النحات گوید: کان نحویاً علی طریقه الکوفیین سمع اباه و علی بن ابراهیم بن سلمه القطان و نیز گوید و کان کریماً جواداً ربماسئل فیهب ثیابه و فرش بیته. یعنی در صفت بخشش وجود بدان مثابه بود بسا میشد بهنگام سؤال سائل لباس تن و فرش سرای خود بذل مینمود صاحب بغیه الالباءدر ترجمت وی گوید: ابن فارس را حافظ سلفی ذکر نموده و گفته اصلش از مردمان قزوین است فن لغت را بواسطه ٔروایت تغلب از ابوبکر احمدبن حسن خطیب اخذ نموده و هم در محضر تغلب و ابوعبداﷲ احمدبن طاهر المنجم و علی بن عبدالعزیز المکی و ابوالقاسم سلیمان بن احمد الطبرانی فنون لغویه استفادت نموده و نیز صاحب بغیه گوید: قال ابوالحسن الفارسی: دخلت بغداد طالباً للحدیث فرأیت شاباعلیه سمه الجمال فحضرت مجلس اصحاب الحدیث و لیس معی دواه و کان حاضراً فاستأذنته فی الکتاب من قارورته فقال من انبسط الی الأخوان بالاستیذان فقد استحق الحرمان. حاصل معنی آنکه ابن فارس گفت: برای طلب حدیث داخل بغداد شدم جوانی صاحب حسن و جمال مشاهدت کردم پس بمحضر اصحاب حدیث درآمدم بر حالی که مرا دواتی نبود که از آن کتابت حدیث نمایم آن جوان در آن مجلس حضور داشت نزد وی رفتم و کتابت نمودن در دوات وی را اجازت خواستم گفت کسی که در تصرف مال برادر دینی خود اذن و اجازت طلبد همانا مستحق حرمان باشد مع الجمله ابن فارس در اکتساب علوم و اتصاف بکمالات صوری و معنوی عزیمت بلده ٔ همدان کرد درآن بلد مقیم بود بگاه اقامتش در همدان بدیع الزمان همدانی در محضر وی روزگاری استفادت نمود پس برای تدریس و تعلیم ابوطالب بن فخر الدوله ٔ دیلمی عزیمت ری نمود در ری اقامت کرد و پیش از ورود بری بر آئین و طریقه ٔ محمدبن ادریس شافعی بود چون وارد ری شد مرمان آن بلد را بر دو فرقه دید بعضی بر طریقه ٔ شافعی و برخی بر آئین ابوحنیفه کوفی و چون در آن بلد هیچکس را که پیروی مذهب مالک کند نیافت لاجرم از طریق شافعیه بمذهب مالک انتقال جست و گفت: اخذتنی الحمیه لهذا الامام ان یخلو مثل هذا البلد عن مذهبه. یعنی چون چنین بلد را از مذهب امام مالک خالی دیدم حمیت جانب وی مرا محرک آن شد که مذهب وی اختیار نمودم و از جمله ٔ آنانکه از وی فنون ادبیت اخذ نموده صاحب بن عباد است و صاحب در طریقه ٔ وی گفته: شیخنا ممّن رزق حسن التصنیف. یعنی استاد ما از جمله ٔ آنان معدود است که حسن تصنیف نصیب ایشان گردیده واز کلام بعض از محدثین، شیعه [بودن ِ] وی ظاهر گرددچنانکه محدث نیشابوری در ترجمت وی گوید کان لغوّیا اماماً فی العلوم له کتب منها کتاب مجمل اللغه روی قصه القائم (ع) و معجزه له و الروایات ظاهره فی تشیعه و توهم عامیته لذکر ابن خلکان ایاه فی الوفیات خطاءروی عنه الخطیب التبریزی جمیع مصنفاته و الصاحب بن عباد و صدوق محمّدبن علی بن بابویه یعنی احمدبن فارس ازجمله ٔ لغویین معدود و در علو می چند مقتدای مردمان بود او را مصنفات عدیده است از آن جمله است کتاب مجمل اللغه. قصه ای از حضرت قائم عجل اﷲ فرجه که مشتمل برمعجزه ای از آنجناب است روایت کرده و ظاهر آن روایت بر تشیع وی دلالت میکند و توهم تسنن ّ وی نمودن بعلت ذکر احمدبن خلکان او را در وفیات از طریق صواب بیرون است خطیب ابوزکریای تبریزی و صاحب بن عباد و شیخ صدوق از وی روایت کنند و این روایت که در عبارت محدث مذکور بدان اشارت شده روایتی است که محدثین امامیه و بحرینی در کتاب غایه المرام و شیخ صدوق در کتاب الکمال الدّین و اتمام النعمه و غیر هم آن را در احوال غیبت امام دوازدهم ذکر نموده اند و آن روایت بدین شرحست:صدوق در کتاب اکمال خویش گوید از شیخی از اصحاب حدیث که احمدبن فارس ادیب نام داشت شنیدم میگفت در همدان حکایتی شنیدم و آنرا به بعضی از برادران دینی چنانکه شنیده بودم نقل نمودم و از من التماس نمود که برای وی بخط خود بنویسم و نتوانستم که مخالفت خواهش وی نمایم آن را نوشتم و بکسی که آنرا بمن نقل نموده بود نشان دادم و آن حکایت این است که در شهر همدان جماعتی بودند که بطایفه ٔ بنی راشد مشهور و همه ٔ ایشان اظهار تشیع مینمودند و مذهبشان مذهب امامیه بود آنگاه پرسیدم سبب چیست که این طایفه مخصوصاً از میان اهل همدان قبول تشیع مینمودند و شیخی از ایشان که آثار صلاح و تقوی را در آن میدیدم در جوابم گفت سبب این است جد ما که تمامت طایفه ٔ بنی راشد بدو منسوبند بعزم حج بیرون رفت چنان نقل نمود که پس از فراغت از مناسک بهنگام مراجعت از راه بیابان می آمدیم وقتی شوقم کشید که از راحله فرود آیم قدری پیاده راه بروم پس از راحله ٔ خویش فرود آمده زمان بسیاری راه رفتم تا این که خسته شدم و با خود گفتم که اندکی میخوابم تا راحت شوم وقتی که آخر قافله رسید بر خواسته بدیشان متصل شوم بدین خیال خوابیدم وقتی بیدار شدم که آفتاب برآمده وهوا بشدت گرم شده بود احدی را ندیدم از این حالت مرا وحشت و دهشتی عظیم روی داد راه و نشانی بمقصد خویش نیافتم بخدای عز و جل توکل نمودم با خود گفتم بهر سمت که مرا پیش آید میروم و قدر کمی راه رفتم ناگاه بچمن سبز و تازه ٔ خرمی رسیدم گویا بباریدن باران قریب العهدبود و زمان قلیلی پیشتر از آن باران باآنجا باریده بود خاکش بهترین خاک بود و در آن سرزمین قصری مشاهدت کردم که مانند شمشیری صیقل دار میدرخشید با خودگفتم کاشکی میدانستم که این قصر چیست که هرگز آنچنان قصری ندیده و نشنیده ام پس آهنگ آن قصر نموده رفتم وقتی که بدر آن قصر رسیدم دو نفر خدمتکار سفیدرنگ دیدم بایشان سلام کردم به احسن وجهی جواب سلام دادند و گفتند در اینجا بنشین بدرستی که خدای تعالی در حق تواراده ٔ خیر کرده پس یکی از ایشان برخاسته داخل قصر شداندکی درنگ نمود بعد از آن بیرون آمد و گفت برخیز وداخل قصر شو من داخل آن قصر شدم قصری دیدم که زیباتر و روشن تر از آن هرگز ندیده بودم در آن حال آن خادم پیش افتاد پرده ای را که در میان آویخته شده بود برداشت بعد از آن گفت داخل شو جوانی دیدم که در میان خانه نشسته و شمشیری دراز در بالای سرش آویخته بود بقسمی که نزدیک بود که طرف پائین آن بسر آنجوان برخورد وآنجوان مانند ماه شب چهارده بود که در تاریکی بدرخشد پس سلام کردم و جواب را به نیکوتر وجهی رد نمود بعداز آن فرمود اتدری من انا؛ آیادانی من کیستم گفتم نمیدانم تو کیستی گفت اناالقائم من آل محمد (ص) انا الذی اخرج فی آخر الزمان بهذا السیف و اشارالیه فاملؤ الارض قسطا و عدلاً کما ملئت جوراً و ظلماً. یعنی منم قائم از آل محمد صلی اﷲ علیه و آله منم آنکس که درآخر زمان خروج کنم باین شمشیر اشاره بشمشیر نمود پس زمین را از عدل و داد پر کنم پس از آنکه از جور وستم پر شده باشد وقتی که این کلمات از آن بزرگوار اصغانمودم افتادم و صورت خود را بر زمین مالیدم فرمود لاتفعل ارفع رأسک و انت فلان من مدینه بالجبل یقال لهاهمدان. یعنی چنین مکن سر خود از زمین بردار تو خود فلان شخص باشی از شهری در بلاد جبل که آن را همدان گویند. عرض کردم ای مولای من بصدق و صواب سخن فرمودی بعداز آن فرمود افتحب ان تؤب الی اهلک آیا خوش داری که به سوی اهل بیت خود معاودت کنی عرض کردم آری میروم و بایشان از آنچه خدای تعالی در اینجا برای من میسرنمود مژده میدهم آنگاه به آن خادم اشاره نموده خادم دستم بگرفت و کیسه ای بمن داد بامن بیرون آمد چون چند گامی برداشتم پاره ای درختها و مناره ٔ مسجدی بنظرم رسید آنخادم مرا گفت آیا این بلدرا میشناسی گفتم در نزدیکی شهر ما شهری است مشهور باسد آباد این شهر بدان شباهت دارد گفت آری این اسدآباد است اینک برو پس از گفتن این کلام بجانبش متوجه شدم و طایفه ٔ خود را جمع نموده ایشان را به آن چیزی که خدای تعالی مرا بدان مرزوق نموده بود بشارت دادم مادامی که از آن دینارها نزد من چیزی باقی بود خیر و برکت داشتم ابن خلکان گوید ابن فارس را اشعاری نیکوست منجمله اینهاست:
مرت بنا هیفاء مجدوله
ترکیه تنمی لترکی
ترنو بطرف فاتر فاتن
اضعف من حجه نحوی ّ.
یعنی زنی باریک میان و نیکو اندام از قبیله ٔ اتراک بر ما گذر کرد با چشمی بیمار وفتنه جوی نظر مینمود که در بیماری از دلیل و حجت نحوی ضعیفتر بود.
وله ایضاً:
اسمع مقاله ناصح
جمع النصیحه و المقه
ایاک و احذر ان تبیت
عن الثقات علی ثقه.
یعنی این اندرز از دوست ناصح خویش فراگیر زینهار از اینکه شب را بروز آوری بر حالی که از ثقات و معتمدین خود آسوده خاطر و از مکیدت ایشان مامون باشی.
و له ایضاً:
اذا کنت فی حاجه مرسلا
و انت بها کلف مغرم
فارسل حکیماً و لاتوصه
و ذاک الحکیم هوالدرهم.
حاصل معنی: هرگاه برای حاجتی خواهی رسولی فرستی بر حالی که بدانحاجت حریص و آزمند باشی پس برای وصول بدان حکیمی را روانه ساز که باندرز و پند محتاج نیست و آن حکیم بدین صفت درهم است. منجمله از اشعار اوست که گوید:
سقی همدان الغیث لست بقائل
سوی ذا و فی الا حشاء نار تضرّم
و مالی لا اصفی الدعّاء لبلده
افدت بها نسیان ما کنت اعلم
نسیت الذی احسنته غیر اننی
مدین و ما فی جوف بیتی درهم.
یعنی خدای از باران رحمت خویش همدان را سیرآب نماید با آنکه بگاه اقامتم در آن بلد مرا دل همی در سوز و گداز است جز بثنای آن لب نگشایم از چه روی از روی خلوص توصیف و ثنای بلدی نکنم که در آن آنچه را از علوم که استفادت نموده بودم نسیان کردم آنچه از فضل و دانش که اندوخته بودم در آن بلد فراموش کردم ولی آنچه در آنجا مرا حاصل شده آن است که پشتم از ثقل دین گرانبار و در جوف سرای من درهمی یافت نمیشود.
و له ایضاً:
و قالوا کیف حالک قلت خیر
تقضی حاجه وتفوت حاج
اذا ازدحمت هموم الصدر قلنا
عسی یوماً یکون لها انفراج
ندیمی هرّتی و انیس نفسی
دفاترلی و معشوقی السراج.
یعنی دوستان از کیفیت حالم پرسش نمودند گفتم حالم نیکوست چون مرا حاجتی قرین انجاح گردد حاجاتی از من فوت شود هر گاه هموم و غموم بر سینه ام فراهم آید در تسلیت خویش گویم آن هموم را روزی آید که بپایان رسد از ابناء دهر عزلت اختیار نموده ام گربه مرا ندیم کتابهایم مونس و معشوق من چراغ است و این معنی مأخوذ است از شعر ابوسحاق صابی که گوید:
لیس لی مسعد علی ما اقاسی
من کروبی سوی العلیم السمیع
دفتری مونسی و فکری سمیری
ویدی خادمی و حلمی ضجیعی
و لسانی سیفی و بطشی قریضی
و دواتی غیثی و درجی ربیعی
اتعاطی شجاعه ادّعیها
فی القوافی لقلبی المصدوع.
حاصل معنی آنکه در مقاسات شدائد و محن جز خداوند دانا و شنونده مرا یاور و معینی نیست با مردم روزگار خلطت و آمیزش نکنم کتاب راانیس خویش شمارم و با فکر هم سخن شوم بردباری را همخوابه ٔ خویش سازم و دستهایم را خادم خود قرار دهم لسانم چون شمشیریست قاطع و با شعار اظهار دلیری کنم دواتی که از آن کتابت میکنم بمنزله ٔ باران است و مکتوبم در لطاقت چون فصل ربیع از نتایج طبع من آن است که کلام مسجع ایراد کنم و در این صنعت هنر و شجاعت خود اظهار مینمایم. و سیوطی و صاحب روضات این ابیات نیز بوی اسناد داده اند:
قد قال فیما مضی حکیم
ما المرء الا باصغریه. (الخ).
بقیه ٔ ابیات با ترجمت آن در شرح حال ابوریحان نگاشتیم. صاحب یتیمه الدهر از ابوالحسن نحوی حکایت کند که گفت بعلت انتساب ابن فارس بخدمت ابن العمید و تعصب وی از ابن العمید، صاحب بن عباد از وی منحرف بود و آنگاه که ابن فارس در همدان اقامت داشت کتاب حجر را تألیف کرد و بخدمت صاحب انفاد داشت صاحب گفت: ردّ الحجر من حیث جاء یعنی کتاب حجر را بدانجا که آمده عود دهند پس از چندی نفسش بترک و رد آن کتاب راضی نگشت در آن نظر نمود و ابن فارس را صله فرستاد مع الجمله ابن فارس در سال سیصد و نود هجری در ری وفات یافت و جسدش را مقابل مشهد علی بن عبدالعزیز جرجانی بخاک سپردند و بقولی در سیصد و هفتاد و پنج در محمدیه وفات نموده ولی قول اول اشهر و نزد مؤرخین اصلح است صاحب بغیه گوید ابن فارس دو روز قبل از وفات خود این بیت انشاد نمود:
یا رب ّ ان ّ ذنوبی قد احطت بها
فهب ذنوبی لتوحیدی و اقراری.
[پروردگارا گناهانی است مرا که مرا احاطه کرده است] پس به علت توحید و اقرار بوحدانیت تواز گناهان من اغماض نمای و بفضل و کرم خویش مرا رحمت آور. و مصنفات ابن فارس بدین شرحست: کتاب جمل در لغه. فقه اللغه. مقدمه فی النحو. کتاب ذم الخطا فی الشعر. کتاب فتاوی فقیه العرب. کتاب الاتباع و المزاوجه. کتاب اختلاف النحویین. کتاب الانتصار لتغلب. کتاب اللیل و النهار. کتاب خلق الانسان. کتاب تفسیر اسماء النبی. کتاب حلیه الفقهاء. کتاب تقدمه دارات العرب. کتاب غریب القرآن. کتاب الفرق. کتاب تقدمه الفرائض. کتاب ذخائر الکلمات. کتاب شرح رساله زهری الی عبدالملک بن مروان. کتاب الحجر. کتاب سیره النبی. کتاب اصول الفقه. کتاب اخلاق النبی. کتاب الصاحبی صنفه لخزانه الصاحب یشتمل علی شی ٔ من اسراره. و او را مسائلی چند است در لغت که فقها بدانها راه نیافته اند و از فهم آنها عاجز باشند. حریری صاحب مقامات این اسلوب از او اقتباس کرده یکصد مسئله از مسائل فقهیه بدین اسلوب درمقامه ٔ طبیه ٔ خود وضع نموده. (نامه دانشوران ج 2 ص 511) مؤلف رساله الارشاد فی احوال الصاحب الکافی اسماعیل بن عباد (ص 6) آورده است که در تاریخ یافعی مسطور است که صاحب بن عباد در فضائل و مکارم نادره ٔ عصر و اعجوبه ٔ دهر بوده و تحصیل علوم ادبیه از ابن عمید و ابوالحسین احمدبن فارس لغوی صاحب کتاب مجمل اللغه و غیر ایشان نموده. - انتهی و نیز رجوع به ص 22 همان کتاب شود. و او راست: فضل الصلاه علی النبی علیه الصلوه و السلام و مأخذ العلم. و در کشف الظنون درموارد متعدد سال وفات او 395 هَ. ق. ذکر شده است. و رجوع به ابن فارس ابوالحسن... و معجم المطبوعات ص 199 و 200 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن فرات بن خالد ضبی. مکنی به ابومسعود رازی. از اعلام محدثین. مصنف مسند و تفسیر. رجوع به ابومسعود احمد... شود. وفات وی را به سال 258 هَ. ق. نیز نوشته اند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن فرات رازی. رجوع به احمدبن فرات بن خالد... و رجوع به ابومسعود احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الفرج المعروف بالحجازی. مکنی به ابوعتبه. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن فرح اشبیلی، امام محدث. وی از عزالدین بن عبدالسلام فقه فرا گرفت و در جامع دمشق حلقه ٔ درس داشت. رجوع به ابن فرح شود. و او راست: شرح اربعین نووی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن فضل. خوندمیر در حبیب السیر (ج 1 ص 319) آرد: محمدبن طاهر چون پدرش وفات یافت بمقتضاء حکم و اشارت مستعین در بلاد خراسان فرمانفرما شد.... و در ایام دولت او یعقوب بن لیث صفار در ولایت سیستان قوی شده لشکر بهرات کشید و عامل محمد را از آنجا بیرون کرده محمد از فوشنج که دارالملک طاهریان بود گریخت. در خلال این احوال احمدبن فضل با برادر خود و بعضی دیگر از اعیان سیستان از یعقوب بن لیث گریخته التجا بدرگاه محمدبن طاهر بردند و یعقوب ایلچیان جهت طلب ایشان به نیشابور فرستاد. محمدآن جماعت را مراجعت نداد ضمیمه ٔ کدورت خاطر یعقوب شده در سنه ٔ تسع و خمسین و مأتین روی توجه بجانب نیشابور نهاد و احمدبن فضل این خبر شنوده بدار الاماره رفت تا محمدبن طاهر را از کیفیت حادثه آگاه گرداند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الفضل بن شبابه الکاتب الهمذانی النحوی. مکنی به ابوالصقر و ملقب به ساسی دویر. وفات او به سال 350 هَ. ق. بود. و او از ابراهیم بن الحسین دیزیل و ابوخلیفه الفضل بن الخباب الجمحی و ابوالقاسم عبداﷲبن محمدبن عبدالعزیز البغوی و ابوسعید حسن بن علی بن زکریا العدوی و ابوبکر محمدبن خلف وکیع و ابوالعباس احمدبن یحیی ثعلب و ابوالعباس محمدبن یزیدالمبرد و ابوبکربن درید النحوی و ابوالحسن علی بن سعید العسکری و علی بن افضل الرشیدی و غیر آنان روایت کند. و از او روایت کنند: ابوبکر احمدبن علی بن بلال و ابوالعباس احمدبن ابراهیم بن ترکان و ابراهیم بن جعفر الاسدی و ابوبکربن خلف بن محمد الخیاط و ابوعبداﷲ احمدبن عمرالکاتب ابن روزنه وجز ایشان. یاقوت گوید از عبدالملک بن عبدالغفار فقیه شنیدم که او از عبداﷲبن عیسی فقیه و وی از محمد بن احمد و او از ابوالصقربن شبابه شنیده است که می گفت: وقتی ببصره بودم و بدر خانه ٔ ابن خلیفه رفتم و اجازه ٔدخول خواستم و در این وقت جماعتی از هاشمیین نزد وی بودند و طعام میخوردند و دربان مرا راه نمیداد بر پاره کاغذی این دو بیت نوشته به ابن خلیفه فرستادم:
ابا خلیفه تجفو من له ادب
و تتحف الغر من اولاد عباس
ما کان قدر رغیف لوسمحت به
شیئاً و تأذن لی فی جملهالناس.
و اوگفت این همدانی صاحب شعر را بمن آرید و من نزد وی شدم و مرا پهلوی خویش جای داد و طبقی خرما پیش من نهاد. (معجم الأدباء ج 2 ص 15).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن فضل بن عبدالرحمن السامری. در زمان المستکفی باﷲ و بروزگار المطیع ﷲ نیز روزی چند بسرانجام مهام وزارت اشتغال داشت. (دستورالوزراء ص 82 و حبط ج 1 ص 305).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن فضل اﷲ، حاکم اردبیل، که پدر در مکتوبی که بدو نوشته توصیه کرده است که در معامله ٔ خود با مردم چنان کند که شیخ صفی الدین اردبیلی (650- 735 هَ. ق.) ازاو راضی و شاکر باشد. رجوع بتاریخ مغول تألیف آقای اقبال شود. پدر احمد ملقب بخواجه رشید الدین است.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن غلبون مکنی به ابوعبداﷲ خولانی. محدثی صالح و خیر و اصل او از قرطبه است سپس از آنجا باشبیلیه رفته است و وفات وی به سال 508 هَ. ق. است.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن فضلان. رجوع به ابن فضلان شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن فضل باطرقانی. از راویان اخبار است. (سمعانی ص 3). رجوع به احمدبن فضل بن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الفقیه همدانی رجوع به ابن الفقیه احمد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن فورد معروف بقاضی زاده و ملقب بشمس الدین. وی حواشی علی قاری را بر فتح القدیر تکمیل کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن فهدبن حسن بن ادریس احسائی ملقب بشهاب الدین. عالم نحریر. او معاصر احمدبن محمدبن فهد اسدی است و او را نیزشرحی بر ارشاد نسبت داده اند. (روضات الجنات ص 21 س 20).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن فهد حلی. رجوع به ابن فهد جمال الدین ابوالعباس... شود. و نیز او راست: کتاب المقتصر و شرح الارشاد و کتاب الموجز الحاوی کتاب المحرر و فقه صلوه مختصر و مصباح المبتدی و هدایه المبتدی و شرح الالفیه و کتاب اللمعه فی النیه و کفایه المحتاج فی مسائل الحاج و رساله فی منافیات نیه الحج و رساله فی التعقیبات و المسائل الشامیات و المسائل البحریات و کتاب اسرار الصلوه و صفات العارفین و او راست روایت بقرائت و اجازت از عده ای از شاگردان شهید اول و فخر المحققین مانند شیخ مقداد سیوری و علی بن خازن حائری وابن المتوج البحرانی و بهاء الدین ابوالقاسم علی بن عبدالحمید النیلی النسابه و غیره و هم او راست: رساله ای در عبادات خمسه مشتمل بر اصول و فروع. و کتاب الفصول فی الدعوات. و رجوع به روضات الجنات ص 20 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن فهری لیلی نحوی مکنی به ابوعلی. وی شرحی بر دو فصیح اللغه ٔثعلب نوشته و یکی از آن دو موسوم است به الصریح فی شرح کتاب الفصیح. وفات وی به سال 691 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن فیروز شاه. رجوع به احمد (امیر...) نظام الدین بن فیروز شاه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن فیومی قرصی معروف به عزالدین بن قراصه. او راست:نتف المحاضره. و وفات وی به سال 701 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن غمار مهدوی، مکنی به ابوالعباس. او راست: هدایه فی القراءه. وفات وی به سال 430 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن غلام اﷲبن احمد الحاسب الکوفی الریشی الموقت بجامع الملک المؤید، ملقب به شهاب الدین. وی زیج ابن شاطر را تصحیح و به نزهه الناظر فی تصحیح اصول ابن الشاطر تسمیه کرده است، و بعد همین اثر را مختصر کرده و اللمعه فی حل الکواکب السبعه نامیده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن القاسم بن خلیفهبن یونس السعدی ملقب به شیخ موفق الدین و مکنی به ابوالعباس و مشهور به ابن ابی اصیبعه ٔ خزرجی. صاحب روضات الجنات (ص 85) آرد که وی حکیم عالم کامل و طبیب فاضل معروف، صاحب کتاب عیون الانباء فی طبقات الاطباء است و من نسخ عدیده از او دیده و در مواضعی از کتاب حاضر نقل کرده ام و آن کتابی در موضوع خود جامع و شامل چند مجلد است و در آن به ترجمه ٔ حال اطبای بزرگ بلکه همه ٔ آنان و حتی احوال گروهی از علماء که بصناعت طب معروف نیستند پرداخته است از آن جمله شیخ شهاب الدین سهروردی و آمدی و فارابی و مانند ایشان. و این کتاب مشتمل بر فوائد جلیله است و در اثنای آن کتابهای دیگر به خود نسبت دهد از آن جمله کتاب اصابه المنجمین و کتاب حکایات الاطباء فی علاجات الادواء و کتاب معالم الامم و اخبار ذوی الحکم. و آن کتابی است مشتمل بر احوال جمیع حکایات و اصحاب تعالیم و ارباب نظر و غیر آنان و شیخ مذکور معاصر و تلمیذ آمدی متکلم صاحب ابکار الافکار و غیره است و کتاب آمدی مسمی به رموز الکنوز را نزد وی قرائت کرده چنانکه خود وی در ترجمه ٔ آمدی تصریح می کند و همچنین او معاصر است با مؤیدالدین عرضی رصدی معروف و نیز با خواجه نصیرالدین طوسی و از شیخ محیی الدین اعرابی، چنانکه از کتاب مذکور وی و نیز از ریاض العلماء مستفاد میشود روایت کرده است. - انتهی. کتاب عیون الانباء وی در دو مجلد بانضمام یک مجلد فهرست اعلام باهتمام مولر به نام مستعار الشیخ المرؤ القیس بن الطحان چاپ شده است. رجوع به ابن ابی اصیبعه موفق الدین... شود. و صاحب روضات نام او را احمدبن ابی القاسم آورده است. و وفات او به سال 668 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن احمدبن عبید ابی نصر ضبی نیشابوری ناصبی. نام او در اسانید عیون الاخبار آمده است و از صدوق نقل کنندکه می گفت ناصبی تر از او ندیده ام و کار او در نصب بدانجا کشیده بود که می گفت اللهم صل ّ علی محمد فرداً.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن حسن میمندی مکنی به ابوالقاسم، و بنا بگفته ٔ بعضی ابوالحسن، و ملقب به شمس الکفاه وزیر معروف سلطان محمود و پسر وی مسعود است. پدر احمد، حسن، در زمان سبکتکین، عالم بُست بود و به اتهام اختلاس در خراج کشته شد. احمد برادر رضاعی محمود است وبا او تربیت و پرورش یافته. و هنگامی که محمود، به سال 384 هَ. ق. از طرف امیر نوح بن منصور، امارت خراسان یافت احمد را ریاست دیوان رسائل داد و روز بروز بر مقام و مرتبت او پیش محمود افزوده میشد و پیوسته کارهای بزرگ را عهده دار بود و بسمتهای مستوفی مملکت و صاحب دیوان عرض و عامل بست و رخج منصوب شد تا به سال 404 هَ. ق. پس از ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی، از طرف محمود، بوزارت رسید کارهای مملکت را بخوبی اداره کرد. و چون مردی سخت بود و بر خلاف اصول معموله ٔ زمان کاری نمیکرد ارکان و اعیان دولت از او رنجیدند و از وی بدگوئی ها کردند تا به سال از کار بر کنار و بحصار کالنجر در نواحی کشمیر محبوس گردید و تا زمان مسعود در حبس بسر برد و مسعود احمد را از زندان خلاص کرده و در سال 422 بوزارت گماشت. و چون سلطان محمود نسبت به ابوالعباس مأمون بن مأمون خوارزمشاه، که در ظاهر با وی دوستی داشت و عقد و عهد در میان بود، بدبین شد با خواجه احمد حسن در این باب رأی زد. خواجه در این امر تدبیرها کرد تا حقیقت کار روشن شد و عاقبت محمود خوارزم را فتح کرد، و ملک از خاندان مأمونیان منقطع و به آلتونتاش منتقل شد. بیهقی گوید: «حال ظاهر میان امیرمحمود و امیرابوالعباس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکد گشته و عقد و عهد افتاده پس امیرمحمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد وعقد باشد پس از جنگ اوزگند و سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسولی از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود به مشهد وی باشد، خوارزمشاه تن در این حدیث نداد و سر درنیاورد و جواب نبشت و گفت ماجعل اﷲ لرجل من قلبین فی جوفه و گفت پس از آنکه من از جمله ٔ امیرم مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیرمحمود بیک روی این جواب از وی فراستد و بدیگر روی کراهتی بدل وی آمد چنانکه بدگمانی وی بودی و وزیر احمد حسن را گفت مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن بر این جمله میگوید. وزیر گفت من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرر گردد که این قوم با ما راستند یا نه و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسول خوارزمشاه را در سِرّ گفت که این چه اندیشه های بیهوده است که خداوند ترا میافتد و این چه خیالهاست که می بندد که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانیان سخن بر این جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است. اگر میخواهد که از این همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد چرا به نام سلطان خطبه نکند تا از این همه بیاساید و حقاً که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت به او، و سلطان از اینکه من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است. بوریحان گفت چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید... و این حدیث بازگفت، خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود در این باب با من بگفت گفتم این حدیث را فراموش کن اعرض عن العوراء و لاتسمعها فما کل خطاب محوج الی جواب و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است این بتبرع میگوید وبر راه نصیحت و خداوندش از این خبر ندارد و این حدیث را پنهان دار و با کس مگو که سخت بد بود. گفت این چیست که میگوئی چنین سخن وی بی فرمان امیر نگفته باشد و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم الزام کند تا کرده آید. صواب آن است که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر در این باب سخن گفته آید هم بتعریض تا درخواهند از ما خطبه کردن و منتی باشد که نباید که کار بقهر افتد، گفتم فرمان امیر راست. و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی شریری طماعی نادرستی و بروزگار سامانیان یک بار وی را برسولی به بخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چندبوسهل و دیگران گفتند سود نداشت که قضا آمده بود و حال این مرد پرحیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند چون بغزنین رسید چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد و لافها زد و منتها نهاد و حضرت محمودی و وزیر در این معانی ننهادند وی را وزنی، چون نومید شد بایستاد و رقعتی نبشت بزبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیرمحمود و آتش فتنه را بالا داده... و وزیر نامه ها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید که قلم، روان از شمشیر گردد ووی را پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی. خوارزمشاه چون بر این حالها واقف گشت نیک بترسید از سطوت محمودی که بزرگان جهان را بشورانیده بود و وی را خواب نبردپس اعیان لشکر را گرد کرد با مقدمان رعیت و بازنمودکه وی در باب خطبه چه خواهد کرد که اگر کرده نیاید بترسد بر خویشتن و اهل آن نواحی، همگان خروش کردند وگفتند بهیچ حال رضا ندهیم و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را می آزمودیم در این باب تا نیت و دلهای شما ما را معلوم گردد... خوارزمشاه ناچار با خانان ترکستان از در صلح و مواصلت درآمد محمود از این خبر بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلک بدانچه رفت، جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهدکرد از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد او تن درنداد و نفرستاد و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما در این عتاب کردن و خوبتر آن است که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود امیرمحمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت آمد و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد و خان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستاد نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفت جواب داد که صواب آن است که چند فوج سوار دواسبه به خراسان فرستیم با سه مقدم که نشناسند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراکنند و وی هرچند مردی مبارز و سبک رکابست بکدام گروه رسد و درماند که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود اما حجت باید گرفت بر افواج که روند، آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند، تا رعایا را نرنجانند... خان و ایلک تدبیر کردند درین باب ندیدند صواب بر این جمله رفتن و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آن است که او و ناحیتش ایمن گردد و میان ما و امیرمحمود عهد و عقد است نتوان آن را به هیچ حال تباه کردن، اگر خواهد ما به میان درآئیم و کار تباه شده را به صلاح بازآریم گفت صواب آمد و امیرمحمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و بازمینمودند و سخت بیقرار و بی آرام بود، چون بر توسط قرار گرفت بیارامید و رسولان خان و ایلک در این باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسط و گفتار ایشان همه زایل شد رسولان را بازگردانیدندو پس از این امیرمحمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه خبرداد که مقرر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حق ما بر وی تا کدام جایگاه است و وی در این باب خطبه دل ما نگاه داشت که دانست که مآل آن حال وی را بر چه جمله باشد ولیکن نگذاشتند قومش و نگویم حاشیت و فرمان بردار، چه حاشیت و فرمان بردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت کن و مکن، که این عجز پادشاه را باشد و در ملک خود مسلط و مستقل نبودن و ما مدتی از اینجا ببلخ مقام کردیم تا صدهزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی میکنند و بر رأی خداوند خویش اعتراض می نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد که امیر ضعیف بکار نیاید. اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و از این دو سه کار یکی باید کرد یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیه ای تمام باید فرستاد چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدردند از گرانی بار زر و سیم و اگر نه اعیان و ائمه و فقها را از آن ولایت پیش ما به استغفار فرستد تا ما با چندان هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم. خوارزمشاه از این رسالت نیک بترسید و چون حجت وی قوی بود جز فرمانبرداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیرمحمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها مگر خوارزم و گرگانج و هشتادهزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضات و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیردو مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود. لشکری قوی از آن خوارزمشاه به هزاراسب بود و سالار ایشان حاجب بزرگش البتکین بخاری و همگان غدر و مکر در دل داشتند چون این حدیث بشنیدند بهانه ٔ بزرگ بدست آمد بانگ برآوردند که محمود را نزدیک ما طاعت نیست و از هزاراسب درکشیدند دست به خون شسته تا وزیر و پیروان دولت این امیر را که او را نصیحت راست کرده بودند و بلای بزرگرا دفع کرده بجمله بکشتند... و خوارزمشاه بر کوشک گریخت. آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش این روز چهارشنبه بود نیمه ٔ شوال سنه ٔ سبع و اربعمائه (407 هَ. ق.)... چون امیرمحمود رضی اﷲعنه بر این حال واقف شد خواجه احمد حسن را گفت هیچ عذر نماند و خوارزم بدست آمده، ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشنده ٔ داماد را بکشیم بخون و ملک میراث بگیریم. وزیرگفت: همچنین است که خداوند میگوید اگر در این معنی تقصیر رود ایزد عزذکره نپسندد از خداوند و وی را بقیامت از این بپرسد که الحمداﷲ همه چیزی هست هم لشکر تمام و هم عدت، و هنر بزرگتر آنکه لشکر آسوده است و یک زمستان کار ناکرده و این مراد سخت زود حاصل شود اما صواب آن است که نخست رسولی رود و آن قوم را ترسانیده آید بر این دلیری که کردند و گفته شود که اگر میباید که طلب این خون ننمائیم و این خاندان را بجای بداریم کشندگان را بدرگاه باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد، که ایشان این را بغنیمت گیرند و تنی چند دل انگیزی را فرازآرند و گویند اینها بریختند خون وی. و رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند که رواباشد، آنگاه از خویشتن گوید: صواب شما آن است که حرّه خواهر را باز فرستاده آید بر حسب خوبی تا او آن عذر بخواهد. که از بیم گناهکاری خویش بکنندو ما در نهان کار خویش میسازیم چون نامه برسید که حرّه در ضمان سلامت به آموی رسید پلیته برتر کنیم و سخنی که امروز از بهر بودن حرّه آنجا نمیتوان گفت بگوییم و آن سخن آن است که این فساد از مقدمان رفته است چون البتکین و دیگران اگر میباید که بدان جانب قصدی نباشد ایشان را داده آید تا قصد کرده نشود. امیر گفت همچنین باید کرد. و رسولی نامزد کردند و این مثالها را بدادند و حیلتها بیاموختند و برفت. و وزیر در نهان کس فرستاد بختلان و قبادیان وترمذ تا تدبیرها بکردند و کشتیها بساختند و به آموی علف گردکردند. و رسول آنجا رسید و پیغامها بر وجه بگزارد و لطائف الحیل بکار آورد تا قوم را بجوال فروکرد...» و سلطان مسعود درنامه ای که به آلتونتاش خوارزمشاه، در باب دلجوئی وی پس از تضریبهای بوسهل زوزنی، نوشته، گوید: «... و ما چو کارها را نیکوتر باز جستیم و پس و پیش بنگریستیم و این مرد را دانسته بودیم و آزموده صواب آن نمود که خواجه فاضل ابوالقاسم احمدبن الحسن را ادام اﷲتأییده از هندوستان فرمودیم تا بیاورند و دست آن محنت دراز را از وی کوتاه کردیم و وزارت را بکفایت وی آراسته کردیم - انتهی.» آن مدت از زندگی احمد بزمان مسعود قسمت بزرگی از تاریخ بیهقی را گرفته است. و در خواندن او از کشمیر بیهقی آردکه: «و بهرام نقیب را نامزد کرد بوسهل زوزنی با مثال توقیعی و سوی چنگی فرستاد بدر کشمیر تا خواجه ٔ بزرگ احمد حسن را رضی اﷲعنه در وقت بگشاید و عزیزاً مکرَّماً ببلخ فرستد که مهمات ملک را بکار است، و چنگی باوی بیاید تا حق وی را بگذارده آید بر آنکه این خواجه را امید نیکو کرد و خدمت نمود و چون سلطان ماضی گذشته شد او را از دشمنانش نگاه داشت و بهرام را ازیرا بَرِ ایشان فرستاده آمد که بوسهل بروزگار گذشته تنگ حال بود و خدمت و تأدیب فرزندان خواجه کرده بود و از وی بسیار نیکوئیها دیده، خواست که در این حال مکافاتی کند. و دشمنان خواجه چون از این حال خبر یافتند نیک بترسیدند و بیارم این قصه که خواجه ببلخ بچه تاریخ و بچه جمله آمد و وزارت بدو داده شد.» و نیز بیهقی از قول مسعود، قبل از حرکت او ببلخ، گوید:... «و احوال آن جانب را مطالعت کنیم و خواجه احمد حسن نیز دررسد و کار وزارت قرارگیرد آنگاه سوی غزنین رفته آید.»و نیز در جائیکه بونصر مشکان نامه ای برای خلیفه و نامه ای برای خان ترکستان نوشته بود و دشمنان او حسد میورزیدند گوید: «و آن طائفه از حسد وی هریک نسختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. سلطان مسعود را آن حال مقرر گشت و پس از آن چون خواجه ٔ بزرگ احمددررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یک بارگی نشسته آمد...» و نیز از قول مسعود پیش از رفتن او ببلخ گوید: «و ما در این هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته و جهانی در هوی و طاعت ما بیارمیده و نامه ٔ توقیعی رفته است تا خواجه ٔ فاضل بوالقاسم احمدبن الحسن را که بقلعت چنگی بازداشته بود ببلخ آید و با خوبی بسیار و نواخت، تا تمامی دست محنت از وی کوتاه شود و دولت ما برای و تدبیر او آراسته گردد.» و نیز بیهقی، در ضمن وقایع سال 422 هَ. ق. و آمدن احمد ببلخ و مذاکره مسعود با او در باب وزارت و خلعت پوشیدن وی و گماشتن احمد دبیران و پیشکاران خود را وتعیین بوسهل بعارضی بتفصیل گوید: «و از هراهنامه ٔ توقیعی رفته بود با کسان خواجه بوسهل زوزنی تا خواجه احمدحسن بدرگاه آید و چنگی خداوند قلعه او را از بندبگشاده بود، و او اریارق حاجب سالار هندوستان را گفته بود که نامی زشت گونه بر تو نشسته است صواب آن است که با من بروی و آن خداوند را ببینی و من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و با نیکوئی اینجا بازآئی، که اکنون کارها یک رویه شد و خداوندی کریم و حلیم چون امیرمسعود بر تخت ملک نشست. و اریارق این چربک بخوردو افسون این مرد بزرگوار بر وی کارکرد و با وی بیامد و خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه که از حد بگذشت. و از وی محتشم تر در آن روزگار از اهل قلم کس نبود. و خواجه ٔ بزرگ عبدالرزاق را که پسر بزرگ خواجه احمد حسن بود بقلعت نندنه موقوف بود، سارغ شراب دار بفرمان وی برگشاد و نزدیک پدرش آورد و فرزندش پیش پدراز سارغ فراوان شکر کرد خواجه گفت من از تو شاکرترم، او را گفت تو به نندنه بازرو که آن ثغر را بنتوان گذاشت خالی. چون بدرگاه رسم حال تو بازنمایم، آنچه بزیادت جاه تو بازگردد بیابی. سارغ بازگشت و خواجه ٔ بزرگ خوش خوش ببلخ آمد و در خدمت امیر آمد و خدمت کردو تواضع و بندگی نمود. امیر او را گرم بپرسید وتربیت ارزانی داشت و بزبان نیکوئی گفت. او خدمت کرد و بازگشت و بخانه ای که راست کرده بودند فرودآمد و سه روز بیاسود و پس بدرگاه آمد.» و بیهقی گوید «چون این محتشم بیاسود در حدیث وزارت، به پیغام، سخن با وی رفت، البته تن درنداد. بوسهل زوزنی بود در آن میانه و کارو بار همه او داشت و مصادرات و مواضعات مردم و خریدن و فروختن همه او میکرد و خلوتهای امیر با وی و عبدوس بیشتر میبود، در میان این دو تن را خیاره کرده بودند و هر دو با یکدیگر بد بودند. پدریان و محمودیان بر آن بسنده کرده بودند که روزی بسلامت بر ایشان بگذرد و من هرگز بونصر استادم را دل مشغول تر و متحیرتر ندیدم از این روزگار که اکنون دیدم و از پیغامها که بخواجه احمد حسن میرفت، بوسهل را گفته بود: من پیر شدم و از من این کار بهیچ حال نیاید. بوسهل حمدوی مردی کافی و دریافته است وی را عارضی باید کرد و ترا وزارت تا من از دور مصلحت نگاه میدارم و اشارتی که باید کرد میکنم. بوسهل گفت من بخداوند این چشم ندارم، من چه مرد آن کارم که جز نابکاری را نشایم. خواجه گفت: یا سبحان اﷲ از دامغان باز، که به امیر رسیدی نه همه کارها تو میگزاردی که کارمُلک هنوز یک رویه نشده بود؟ امروز خداوند بتخت ملک رسید و کارهای ملک یک رویه شد، اکنون بهتر و نیکوتر این کار بسر بری. بوسهل گفت: چندان بود که پیش ملک کسی نبود، چون تو خداوند آمدی مرا و مانند مرا چه زهره و یارای آن بود؟ پیش آفتاب ذره کجا برآید؟ ما همه باطلیم و خداوندی بحقیقت آمد، همه دستها کوتاه گشت. گفت: نیک آمد تا اندر این بیندیشم. و بخانه بازرفت، وسوی وی دوسه روز قریب پنجاه و شصت پیغام رفت در این باب، و البته اجابت نکرد. یک روز بخدمت آمد، چون باز خواست گشت امیر وی را بنشاند و خالی کرد و گفت: خواجه چرا تن در این کار نمیدهد؟ و داند که ما را بجای پدر است، و مهمات بسیار پیش داریم، واجب نکند که وی کفایت خویش از ما دریغ دارد. خواجه گفت: من بنده و فرمان بردارم و جان بعد از قضأاﷲ تعالی از خداوند یافته ام، اما پیر شده ام و از کار بمانده و نیز نذر دارم و سوگندان گران که نیز هیچ شغل نکنم که بمن رنج بسیار رسیده است. امیر گفت: ما سوگندان ترا کفارت فرمائیم، ما را از این باز نباید زد. گفت: اگر چاره نیست از پذیرفتن این شغل اگر رأی عالی بیند تا بنده بطارم نشیند و پیغامی که دارد بر زبان معتمدی بمجلس عالی فرستد و جواب بشنود، آنگاه بر حسب فرمان علی کار کند. گفت: نیک آمد کدام معتمد را خواهی ؟ گفت: بوسهل زوزنی در میان کار است، مگر صواب باشد که بونصر مشکان نیز اندر میان باشد که مردی راست است و بروزگار گذشته در میان پیغامهای من او بوده است امیر گفت: سخت صواب آمد. خواجه بازگشت و بدیوان رسالت آمد و خالی کردند. از خواجه بونصر مشکان شنودم گفت من آغاز کردم که بازگردم مرا بنشاند و گفت مرو تو بکاری که پیغامی است بمجلس سلطان و دست از من نخواهد داشت تا به بیغوله ای بنشینم که مرا روزگار عذرخواستن است از خدای عزوجل نه وزارت کردن. گفتم زندگانی خداوند دراز باد امیر را بهتر افتد در این رأی که دیده است و بندگان را نیز نیک آید، اما خداوند در رنج افتد، و مهمات سخت بسیار است و آن را کفایت نتوان کرد جز بدیدار و رأی روشن خواجه. گفت چنین است که میگوید اما اینجا وزرا بسیار میبینم و دانم که بر تو پوشیده نیست. گفتم: هست از چنین بابتها، و لیکن نتوان کرد جز فرمان برداری. پس گفتم: من در این میانه بچه کارم ؟ بوسهل بسنده است، و از وی بجان آمده ام، بحیله روزگار کرانه میکنم. گفت: از این میندیش مرا بر تو اعتماد است. خدمت کردم، بوسهل آمد و پیغام امیر آورد که خداوند سلطان میگوید خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است و ملامت کشیده و سخت عجب بوده است که وی را زنده بگذاشته اند، و ماندن وی از بهر آرایش روزگار ما بوده است، باید که در این کار تن دردهد که حشمت تو می باید، شاگردان و یاران هستند همگان بر مثال تو کاری می کنند تاکارها بر نظام قرار گیرد. خواجه گفت من نذر دارم که هیچ شغل سلطان نکنم اما چون خداوند میفرماید و میگوید که سوگندان را کفارت کنم من نیز تن در دادم اما این شغل را شرایط است، اگر بنده این شرایط درخواهد تمام و خداوند بفرماید، یکسر همه این خدمتکاران بر من بیرون آیند و دشمن شوند و همان بازیها که در روزگار امیر ماضی میکردند کردن گیرند و من نیز در بلائی بزرگ افتم، و امروز که من دشمن ندارم فارغ دل می زیم، و اگر شرایطها درنخواهم و بجای نیارم خیانت کرده باشم و بعجز منسوب گردم و من نزدیک خدای عزوجل و نزدیک خداوند معذور نباشم. اگر احیاناً چاره ٔ این شغل مرا بباید کرد من شرایط این شغل را درخواهم بتمامی، اگر اجابت باشد و تمکین یابم آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجا آرم. ما هر دو تن برفتیم تا با امیر گفته شود، بوسهل را گفتم چون تو در میانی من بچه کار می آیم ؟ گفت: ترا خواجه درخواسته است، باشد که بر من اعتماد نیست. و سخت ناخوشش آمده بود آمدن من اندر این میانه. وچون پیش رفتیم من ادب نگاه داشتم خواستم که بوسهل سخن گوید، چون وی سخن آغاز کرد امیر روی بمن آورد و سخن از من خواست. بوسهل نیک از جای بشد و من پیغام بتمامی بگزاردم، امیر گفت من همه شغلها بدو خواهم سپردمگر نشاط و شراب و چوگان و جنگ، و در دیگر چیزها همه کار وی را باید کرد، و بر رأی و دیدار وی هیچ اعتراض نخواهد بود. بازگشتم و جواب بازبردم و بوسهل از جای بشده بود ومن همه با وی می افکندم اما چه کردمی که امیر از من بازنمیشد و نه خواجه. او جواب داد گفت فرمان بردارم، تا نگرم و مواضعه نویسم تا فردا بر رأی عالی زاده اﷲعلوا عرضه کنند وجوابها باشد بخط خداوند سلطان و بتوقیع مؤکّد گردد و این کار چنان داشته شود که بروزگار امیر ماضی، و دانی که به آن روزگار چون راست شد و معلوم تست که بونصری. رفتیم و گفتیم. امیر گفت: نیک آمد فردا باید که از شغلها فارغ شده باشد تا پس فردا خلعت بپوشد، گفتیم بگوئیم، و برفتیم. و مرا که بونصرم آواز داد و گفت چون خواجه بازگردد تو بازآی که بر تو حدیثی دارم گفتم چنین کنم، و نزدیک خواجه شدم و با خواجه بازگفتم. بوسهل بازرفت و من وخواجه ماندیم، گفتم زندگانی خداوند دراز باد، در راه بوسهل را می گفتم، به اول دفعه که پیغام دادیم، که چون تو در میان کاری من بچه کارم ؟ جواب داد که: خواجه ترا درخواست که مگر بر من اعتماد نداشت. گفت درخواستم تا مردی مسلمان باشد در میان کار من که دروغ نگوید و سخن تحریف نکند و داند که چه باید کرد. این کشخانک و دیگران چنان می پندارند که اگر من این شغل پیش گیرم ایشان را این وزیری پوشیده کردن برود. نخست گردن او را فکار کنم تا جان و جگر بکند و دست از وزارت بکشد و دیگران همچنین، و دانم که نشکیبد و از این کار به پیچد که این خداوند بسیار اذناب را بتخت خود راه داده است و گستاخ کرده، و من آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجای آرم تا نگرم چه رود. بازگشت و من نزدیک امیر رفتم گفت خواجه چه خواهد نبشت ؟ گفتم رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی دهند آن وزیر مواضعه ای نویسد، و شرایط شغل خویش بخواهد و آن را خداوند بخط خویش جواب نویسد، پس از جواب توقیع کند و به آخر آن ایزد عزذکره را یاد کند که وزیر را بر آن نگاه دارد.و سوگندنامه ای باشد با شرایط تمام که وزیر آن را برزبان راند و خط خویش زیر آن نویسد و گواه گیرد که بر حکم آن کار کند. گفت پس نسخت آنچه ما را بباید نبشت در جواب مواضعه، بباید کرد و نسخت سوگندنامه، تا فردا این شغل تمام کرده آید و پس فردا خلعت بپوشد که همه کارها موقوف است. گفتم چنین کنم و بازگشتم و این نسختها کرده آمد و نماز دیگر خالی کرد امیر و برهمه واقف گشت و خوشش آمد. و دیگر روز خواجه بیامد و چون بار بگسست بطارم آمد و خالی کرد و بنشست، و بوسهل وبونصر مواضعه پیش او بردند. امیر دویت و کاغذ خواست ویک یک باب از مواضعه را جواب نبشت بخط خویش و توقیع کرد و در زیر آن سوگند بخورد و آن را نزدیک خواجه آوردند و چون جوابها را بخواند بر پای خاست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و دست امیر را ببوسید و بازگشت و بنشست. و بوسهل و بونصر آن سوگندنامه پیش داشتند، خواجه آن را بر زبان براند پس بر آن خط خویش نبشت و بونصر و بوسهل را گواه گرفت، و امیر بر آن سوگندنامه خواجه را نیکوئی گفت و نویدهای خوب داد، و خواجه زمین بوسه داد. پس گفت باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است ومهمات بسیار داریم تا همه گزارده آید. خواجه گفت فرمان بردارم، و مواضعه با وی بردند، و سوگندنامه بدوات خانه بنهادند و نسخت سوگندنامه و آن مواضعه بیاورده ام در مقامات محمودی که کرده ام، کتاب مقامات، و اینجا تکرار نکردم که سخت دراز شدی.و مقرر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت، و هزاهز در دلها افتاد که نه خرد مردی بر کار شد، و کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند، و بوسهل زوزنی بادی گرفت که از آن هول تر نباشدو بمردمان مینمود که این وزارت بدو میدادند نخواست و خواجه را وی آورده است، و کسانی که خرد داشتند دانستند که نه چنان است که او میگوید، و سلطان مسعود داهی تر و بزرگ تر و دریافته تر از آن بود که پایگاه و کفایت هر کسی دانست که تا کدام اندازه است و دلیل روشن بر این که گفتم آن است که چون خواجه احمد گذشته شد بهرات، امیر این قوم را میدید و خواجه احمد عبدالصمدرا یادمیکرد و میگفت که این شغل را هیچ کس شایسته تراز وی نیست و چون در تاریخ بدین جای رسم این حال بتمامی شرح دهم و این نه از آن میگویم که من از بوسهل جفاها دیدم، که بوسهل و این قوم همه رفته اند و مرا پیداست که روزگار چند مانده است، اما سخنی راست بازمی نمایم و چنان دانم که خردمندان و آنانکه روزگار دیده اند و امروز این را برخوانند بر من بدین چه نبشتم عیبی نکنند، که من آنچه نبشتم از این ابواب حلقه در گوش باشد و از عهده ٔ آن بیرون توانم آمد، و اﷲ عزذکره یعصمنی و جمیع المسلمین من الخطاء و الزلل بمنه وفضله. و دیگر روز نهم صفر این سال خواجه بدرگاه آمد و پیش رفت، و اعیان و بزرگان و سرهنگان و اولیاء و حشم بر اثر وی درآمدند و رسم خدمت بجای آوردند. و امیر روی بخواجه کرد و گفت خلعت وزارت بباید پوشید که شغل در پیش بسیار داریم، وبباید دانست که خواجه خلیفت ماست در هرچه مصلحت بازگردد، و مثال و اشارت وی روان است در همه کارها، و بر آنچه بیند کس را اعتراض نیست. خواجه زمین بوسه داد و گفت فرمان بردارم. امیر اشارت کرد سوی حاجب بلکاتگین که مقدم حاجبان بود تا خواجه را بجامه خانه برد، وی پیشتر آمد و بازوی خواجه گرفت، و خواجه برخاست و بجامه خانه رفت وتا نزدیک چاشتگاه همی ماند که طالعی نهاده بود جاسوس فلک خلعت پوشیدن را، وهمه اولیا و حشم بازگشته چه نشسته و چه برپای، و خواجه خلعت بپوشید و بنظاره ایستاده بودم، آنچه گویم از معاینه گویم و از تعلیق که دارم و از تقویم - قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خردنقش پیدا و عمامه ٔ قصب بزرگ اما بغایت باریک و مرتفع و طرازی سخت باریک و زنجیره ای بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزها درنشانده، و حاجب بلکاتکین بدر جامه خانه بود نشسته، چون خواجه بیرون آمد بر پای خاست وتهنیت کرد و دیناری و دستارچه ای با دو پیروزه ٔ نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده، بدست خواجه داد و آغاز کرد تا پیش خواجه رود، گفت بجان و سر سلطان که پهلوی من روی و دیگر حاجبان را بگوی تا پیش روند. بلکاتکین گفت خواجه ٔ بزرگ مرا این نگوید که دوستداری من میداند، و دیگر خلعت خداوند سلطان پوشیده است و حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت. و برفت در پیش خواجه، و دو حاجب دیگر با وی بودند و بسیار مرتبه داران. و غلامی را از آن خواجه نیز بحاجبی نامزد کردند با قبای رنگین، که حاجب خواجگان را در سیاه رسم نباشد پیش وی برفتن، چون بمیان سرای برسید حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند و بنشاندند. امیر گفت خواجه را مبارک باد، خواجه برپای خاست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و عقدی گوهر بدست امیر داد. و گفتند ده هزار دینار قیمت آن بود. امیر مسعود انگشتری پیروزه، بر آن نگین نام امیر بر آنجا نبشته، بدست خواجه داد و گفت انگشتری ملک ماست و بتو دادیم تا مقرر گردد که پس از فرمان مامثالهای خواجه است. و خواجه بستد و دست امیر و زمین بوسه داد و بازگشت بسوی خانه، و با وی کوکبه ای بود که کس چنان یاد نداشت، چنانکه بر درگاه سلطان جز نوبتیان کس نماند و از در عبدالاعلی فرودآمد و بخانه رفت، و مهتران و اعیان آمدن گرفتند، چندان غلام ونثار و جامه آوردند که مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند، بعضی تقرب را از دل و بعضی از بیم و نسخت آنچه آوردند میکردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنانکه رشته ٔ تاری از جهه خود بازنگرفت، که چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. و تا نماز پیشین نشسته بود که جز بنماز برنخاست، و روزی سخت بانام بگذشت. دیگر روز بدرگاه آمد و با خلعت نبود که برعادت روزگار گذشته قبایی ساخته کرد و دستاری نشابوری یا قاینی که این مهتر را رضی اﷲعنه با این جامه ها دیدندی بروزگار. و از ثقات او شنیدم، چون بوابراهیم قاینی کدخدایش و دیگران که بیست و سی قبا بود او را یک رنگ که یک سال میپوشیدی و مردمان چنان دانستندی که یک قباست و گفتندی سبحان اﷲ این قبا از حال بنگردد؟ اینت منکرو بجد مردی و مردیها وجدهای او را اندازه نبود وبیارم پس از این بجای خویش. و چون سال سپری شد بیست و سی قبای دیگر راست کرده بجامه خانه دادندی. این روز چون بخدمت آمد و بار بگسست سلطان مسعود رضی اﷲعنه خلوت کرد با وزیر و آن خلوت تا نماز پیشین بکشید، و گروهی از بیم خشک میشدند، و طبلی بود که زیر گلیم میزدند وآواز پس از آن برآمد و منکر برآمد، نه آنکه من و یاجز من بر آن واقف گشتندی بدانچه رفت در آن مجلس، اما چون آثار ظاهرمیشد از آنچه گروهی را شغلها فرمودندو خلعتها دادند و گروهی را برکندند و قفا بدریدند وکارها پدیدآمد و خردمندان دانستند که آن همه نتیجه ٔآن یک خلوت است. و چون دهل درگاه بزدند نماز پیشین خواجه بیرون آمد و اسب وی بخواستند و خواجه بازگشت. و این روز تا شب کسانی که بترسیده بودند می آمدند و نثار میکردند. و بومحمد قاینی دبیر را که از دبیران خاص او بود و در روزگار محنتش دبیری خواجه ابوالقاسم کثیر میکرد بفرمان امیر محمود و پس از آن بدیوان حسنک بود، و ابراهیم بیهقی دبیر را که بدیوان ما میبود، خواجه این دو تن را بخواند و گفت دبیران را ناچار فرمان نگاه باید داشت، و اعتماد من بر شماست، فردا بدیوان باید آمد و بشغل کتابت مشغول شد و شاگردان و محرّران را بیاورد، گفتند فرمان برداریم. و بونصر بستی دبیر که امروز برجای است، مردی سدید و دبیری نیک و نیکوخط، بهندوستان خواجه را خدمتها کرده بود و گرم عهدی نموده در محنتش و چون خلاص یافت با وی تا بلخ بیامد، وی را بنواخت و بزرگ شغلی فرمود او را و بمستحثی رفت و بزرگ مالی یافت و بومحمد و ابراهیم گذشته شده اند، ایزدشان بیامرزاد، و بونصر بر جای است و بغزنی بمانده بخدمت آن خاندان و بروزگار وزارت خواجه عبدالرزاق دام تمکینه صاحب دیوان رسالت وی بود و بوعبداﷲ پارسی را بنواخت و همه در پیش خواجه او کار می کرد و این بوعبداﷲ بروزگار وزارت خواجه صاحب برید بلخ بود و کاری با حشمت داشت و بسیار بلا دید در محنتش، وامیرک بیهقی در عزل وی از غزنین بتعجیل برفت چنانکه بیاورم، و مالی بزرگ از وی بستدند. ودیگر روز سه شنبه خواجه بدرگاه آمد و امیر را بدید و پس بدیوان آمد، مصلی نماز افکنده بودند نزدیک صدر وی از دیبای پیروزه، و دو رکعت نماز بکرد و پس بیرون از صدر بنشست دوات خواست بنهادند و دسته ای کاغذ و درج سبک، چنانکه وزیران را برندو نهند، و برداشت و آنجا نبشت که: «بسم اﷲ الرحمن الرحیم الحمدﷲ رب العالمین و الصلوه علی رسوله المصطفی محمد و آله اجمعین، و حسبی اﷲ و نعم الوکیل، اللهم اعنی لماتحب و ترضی برحمتک یا ارحم الراحمین. لیطلق علی الفقراء و المساکین شکراً لله رب العالمین من الورق عشرهآلاف درهم و من الخبز عشرهآلاف و من اللحم خمسهآلاف و من الکرباس عشره الاف ذراع.» و آن را بدویت دار انداخت و در ساعت امضاکرد، پس گفت متظلمان را و ارباب حوائج را بخوانید، چند تن پیش آوردند و سخن ایشان بشنید و داد بداد و بخشنودی بازگردانید و گفت مجلس دیوان و در سرا گشاده است و هیچ حجاب نیست، هر کس را که شغلی است می باید آمد، و مردمان بسیار دعا گفتند و امیدگرفتند و مستوفیان و دبیران آمده بودند وسخت برسم نشسته بر این دست و بر آن دست، روی بدیشان کرد و گفت:فردا چنان آئید که هر چه از شما پرسم جواب توانید دادن وحوالت نکنید. تا اکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هر کسی بکار خود مشغول بوده و شغلهای سلطانی ضایع، و احمدحسن شمایان را نیک شناسد، بر آن جمله که تا اکنون بوده است فرانستاند، باید تا پوست دیگر پوشید و هر کسی شغل خویش کند. هیچ کس دم نزد و همگان بترسیدند و خشک فروماندند، خواجه برخاست و بخانه رفت، وآن روز تا شب نیز نثار می آوردند. نماز دیگر نسختها بخواست ومقابله کرد با آنچه خازنان سلطان و مشرفان درگاه نبشته بودند، و آن را صنف صنف پیش امیر آوردند بی اندازه مال از زرینه و سیمینه و جامه های نابرید و غلامان ترک گران مایه و اسبان و اشتران بیش بها و هر چیزی که از زینت وتجمل پادشاهی بود هرچه بزرگ تر، امیر را از آن سخت خوش آمد و گفت: خواجه مردی است تهی دست، چرا این بازنگرفت ؟ و فرمود تا ده هزار دینار و پانصدهزار درم و ده غلام ترک قیمتی و پنج مرکب خاص و دو استرزینی و ده اشتر عبدوس بنزد او برد، و چون عبدوس با آن کرامت بنزدیک خواجه رسید، برخاست و زمین بوسه داد وبسیار دعا گفت و عبدوس بازگشت. و دیگر روز چهارشنبه هفتم صفر خواجه بدرگاه آمد، و امیر مظالم کرد، و روزی سخت بزرگ بود بانام و حشمت تمام، چون باربگسست خواجه بدیوان آمد و شغل پیش گرفت و کارمیراند چنانکه او دانستی راند. و وقت چاشتگاه بونصرمشکان را بخواند بدیوان آمد و پیغام داد پوشیده به امیر که شغل عرض با خلل است چنانکه بنده با خداوند گفته است، و بوسهل زوزنی حرمتی دارد و وجیه گشته است، اگر رای عالی بیند او را بخواند و خلعت فرماید تا بدین شغل قیام کند که این فریضه تر کارهاست، بنده آنچه داند ازهدایت و معونت بکاردارد تا کار لشکر بر نظام رود. بونصر برفت و پیغام بداد، امیر اشارت کرد سوی بوسهل، او با ندیمان بود در مجلس نشسته، تا پیش رفت و یک دو سخن با وی بگفت، بوسهل زمین بوسه داد و برفت، او را دو حاجب، یکی سرائی درونی و یکی بیرونی، بجامه خانه بردند و خلعت سخت فاخر بپوشانیدند و کمر زر هفتصدگانی که در شب این همه راست کرده بودند، بیامد و خدمت کرد، امیر گفت مبارک باد، نزدیک خواجه باید رفت و بر اشارت وی کار کرد و در کار لشکر که مهم تر کارهاست اندیشه باید داشت، بوسهل گفت فرمان بردارم. زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر بدیوان خواجه آمد، و خواجه او را زیر دست خویش بنشاند و بسیار نیکوئی گفت، و بازگشت سوی خانه و همه بزرگان اولیا و حشم بخانه ٔ وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردندو بی اندازه مال بردند، وی نیز مثال داد تا آنچه آوردند جمله نسخت کردند و بخزانه فرستاد. و دیگر روز بوسهل حمدوی را که از وزارت معزول گشته بود خلعتی سخت نیکو دادند جهت شغل اشراف مملکت چنانکه چهار تن که پیش از این شغل اشراف بدیشان داده بودند شاگردان وی باشند با همه مشرفان درگاه، و پیش امیر آمد و خدمت کرد، امیر گفت ترا حق خدمت قدیم است، و دوست داری و اثرها نموده ای در هوای دوستی ما، این شغل را بتمامی بجای باید آورد. گفت فرمان بردارم و بازگشت و بدیوان رفت، خواجه او را بر دست چپ خود بنشاند سخت برسم، و سخت بسیار نیکوئی گفت، و وی را نیز حق گزاردند، و آنچه آوردند بخزانه فرستاد و کار دیوانها قرار گرفت و حشمت دیوان وزارت بر آن جمله بود که کس مانند آن یادنداشت، و امیر تمکینی سخت تمام ارزانی داشت و خواجه آغازید هم از اول به انتقام مشغول شدن و ژکیدن، و از سر بیرون میداد حدیث خواجگان بوالقاسم کثیر معزول شده از شغل عارضی و بوبکرحصیری و بوالحسن عقیلی که از جمله ٔ ندیمان بودند، وایشان را قصدی رفته بود که بیاورده ام پیش از این اندر تاریخ، حصیری خود جباری بود بروزگار امیر محمود، از بهر این پادشاه را اندر مجلس شراب عربده کرده بود و دوبار لت خورده، و بوالقاسم کثیر خود وزارت رانده بود، و بوالحسن غلام وی خریده، و بیارم پس از این که بر هر یکی از اینها چه رفت. روز یکشنبه یازدهم صفر خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ را از کوس و علامتهای فراخ و منجوق... و دیگر چیزها هم بر آن نسخت که حاجب علی قریب را داده بودند بدر گرگان. چون باربگسست امیر فرمود تا حاجب بلکاتگین را بجامه خانه بردند و خلعت پوشانیدند و کوس بر اشتران و علامتها بر در سرای بداشته بودند، و پیش آمدبا خلعت قبای سیاه و کلاه دو شاخ و کمر زر، و بخضرا رفت و رسم خدمت بجا آورد، امیر او را بنواخت، و بازگشت و بدیوان خواجه آمد، وخواجه وی را بسیار نیکوئی گفت، و بخانه بازرفت و بزرگان و اعیان مر او را سخت نیکو حق گذاردند...» و نیز ابوالفضل بیهقی در داستان بوبکرحصیری با این خواجه آرد: «و فقیه بوبکرحصیری را در این روزها نادره ای افتاد و خطائی بر دست وی رفت در مستی، که بدان سبب خواجه بر وی دست یافت و انتقامی کشید و بمراد رسید، و هر چند امیر پادشاهانه دریافت، در عاجل الحال آب این مرد ریخته شد، و بیارم ناچار این حال را تا بر آن واقف شده آید، و لامردلقضأاﷲ عزوجل. چنان افتاد که حصیری با پسرش بوالقاسم بباغ رفته بودند، بباغ خواجه علی میکائیل که نزدیک است، و شراب بی اندازه خورده و شب آنجا مقام کرده و آنگاه صبوح کرده و صبوح ناپسندیده است و خردمندان کم کنند و تا میان دو نماز خورده و آنگاه برنشسته و خوران خوران بکوی عباد گذرکرده، چون نزدیک بازار عاشقان رسیدند پدر در مهد استر با پسر سوار و غلامی سی با ایشان. از قضا را چاکری از خاص خواجه پیش آمدشان سوار، و راه تنگ بود و زحمتی بزرگ از گذشتن مردم، حصیری را خیالی بسته چنانکه مستان را بندد، که این سوار چرا فرودنیامد ووی را خدمت نکرد، مر او را دشنام زشت داد، مرد گفت ای ندیم پادشاه مرا بچه معنی دشنام میدهی، مرا هم خداوندی است بزرگتر ازتو هم مانند تو و آن خداوند خواجه ٔ بزرگ است، حصیری خواجه را دشنام داد و گفت: بگیرید این سگ را تا کرا زهره ٔ آن باشد که این را فریاد رسد و خواجه را قوی تر برزبان آورد، و غلامان حصیری در این مرد پریدند و وی را قفائی چند سخت قوی بزدند و قباش پاره شد، و ابوالقاسم پسرش بانگ بر غلامان زد، که هشیار بود و سوی عاقبت نیکو نگاه کردی و سخت خردمندو خرد تمامش آن بود که امروز عاقبتی بدین خوبی یافته است و تاحج کرده است دست از خدمت بکشیده و زاویه اختیار کرده و بعبادت و خیر مشغول شده، باقی باد این مهتر و دوست نیک، و از این مرد بسیار عذر خواست والتماس کرد تا از این حدیث با خداوندش نگوید که وی عذر این فردا بخواهد، و اگر یک قبا پاره شده است سه بازدهد. و برفتند مرد که برایستاد نیافت در خود فروگذاشتی، چه چاکران بیستگانی خوار را خود عادت آن است که چنین کارها را بالا دهند و ازعاقبت نیندیشند - و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر - آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت بده پانزده زیادت، و سر و روی کوفته و قبای پاره کرده بنمود، و خواجه این را سخت خواهان بود که بهانه میجست بر حصیری تا وی را بمالد، که دانست که وقت نیک است و امیر بهیچ حال جانب وی را که دی خلعت وزارت داده امروز بحصیری بندهد و چون خاک یافت مراغه دانست کرد. و امیر دیگر روز بتماشای شکار خواست رفت بر جانب میخواران، و سرای پرده و همه آلت مطبخ و شرابخانه و دیگر چیزها بیرون برده بودند. خواجه دیگر روز برننشست و رقعت نبشت بخط خویش بمهر و نزدیک بلکاتگین فرستاد و پیغام داد که اگر امیر پرسدکه احمد چرا نیامد، این رقعت بدست وی باید داد. و اگرنپرسد هم بباید داد که مهم است و تأخیر برندارد. بلکاتگین گفت فرمان بردارم، و میان ایشان سخت گرم بود، امیر بارنداد که برخواست نشست و علامت و چتر بیرون آورده بودند و غلامان سوار بسیار ایستاده، و آواز آمد که ماده پیل مهد بیارند، بیاوردند و امیر در مهد بنشست و پیل براندند و همگان بزرگان پیاده ایستاده تا خدمت کنند. و چون پیدا آمد خدمت کردند، بدر طارم رسیده بود، چون خواجه احمد را ندید گفت خواجه نیامده است ؟بونصرمشکان گفت روز آدینه بوده است و دانسته بوده است که خداوند رای شکار کرده است مگر بدان سبب نیامده است. حاجب بلکاتگین رقعه پیش داشت که خواجه شبگیر این رقعه فرستاده است و گفته است بنده را اگر خداوند پرسد و اگر نپرسد که احمد چرا نیامده است رقعه ببایدرسانید. امیر رقعه بستد و پیل را بداشتند و بخواند، نبشته بود که زندگانی خداوند دراز باد، بنده میگفت که از وی وزارت نیاید که نگذارند و هر کس بادی در سرگرفته است، و بنده برگ نداشت پیرانه سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفت با خلق کند و جهانی را دشمن خویش گرداند، اما چون خداوند بلفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد و شرطهای ملکانه رفت و بنده بعد فضل اﷲتعالی جان از خداوند بازیافته بود، فرمان عالی را ناچار پیش رفت و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار پاک بریخت، و وی در مهد از باغ می آمد دردی آشامیده، و در بازار سعیدی معتمدی را از آن بنده، نه در خلا، بمشهد بسیارمردم، غلامان را بفرمود تا بزدند زدنی سخت و قباش پاره کردند، و چون گفت چاکر احمدم صدهزار دشنام احمد را درمیان جمع کرد. بهیچ حال بنده بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند که استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است، اگر رأی عالی بیند وی را عفو کرده آید تا برباطی نشیند یا بقلعتی که رأی عالی بیند و اگر عفو ارزانی ندارد حصیری را مالش فرماید چنانکه ضرر آن بسوزیان و بتن وی رسد، که سطبر شده است و او را و پسرش را مال بسیار می جهاند، و بنده از جهت پدر و پسر سیصدهزاردینار بخزانه معمور رساند، و این رقعه بخط بنده با بنده حجت است، والسلام. امیر چون رقعه بخواند بنوشت و بغلامی خاصه داد که دویت دار بود گفت نگاه دار، و پیل براند، و هر کس میگفت چه شاید بود و از پرده چه
بیرون آید، بصحرا مثال داد تا سپاه سالار غازی و اریاق سالار هندوستان و دیگر حشم بازگشتند که ایشان را فرمان نبود بشکار رفتن، و با خاصگان میرفت، پس حاجب بزرگ بلکاتگین را بنزدیک پیل خواند و بترکی با وی فصلی چند سخن بگفت و حاجب بازگشت، و امیر بونصرمشکان را بخواند، و نقیبی بتاخت، و وی بدیوان بود، گفت خداوند می بخواند، و وی برنشست و بتاخت، به امیر رسید و لختی براند، فصلی چند سخن گفتند و امیر وی را بازگردانید، و وی بدیوان بازنیامد وسوی خانه ٔ خواجه ٔ بزرگ احمد رفت و بومنصور دیوان بان را بازفرستاد و مثال داد که دبیران را باز باید گشت و بازگشتیم، من بر اثر استادم برفتم تا خانه ٔ خواجه ٔ بزرگ رضی اﷲعنه، زحمتی دیدم و چندان مردم نظاره که آن را اندازه نبود، یکی مرد را گفتم که حال چیست ؟ گفت بوبکرحصیری را و پسرش را خلیفه با جبه وموزه بخانه ٔ خواجه آورد و بایستادانید و عقابین بردند، کس نمیداند که حال چیست، و چندین
محتشم بخدمت آمده اند و سوار ایستاده اند که روز آدینه است، و هیچکس را بار نداده اند مگر خواجه بونصرمشکان که آمد و فرو رفت. و من که بوالفضلم از جای بشدم چون بشنیدم، که آن مهتر و مهترزاده را بجای من ایادی بسیار بود، و فرودآمدم و درون میدان شدم تا نزدیک چاشتگاه فراخ، پس دویت و کاغذ آوردند و این مقدار شنیدم که بوعبداﷲ پارسی برملا گفت که خواجه ٔ بزرگ میگوید هر چند خداوند سلطان فرموده بود تا ترا و پسرت را هریکی هزار عقابین بزنند من بر تو رحمت کردم و چوب بتو بخشیدم، و پانصدهزار دینار ببایدداد و چوب بازخرید و اگرنه فرمان را بمسارعت پیش رفت، نباید که هم چوب خورید و هم مال بدهید. پدر و پسرگفتند فرمان برداریم بهرچه فرماید، اما مسامحتی ارزانی دارد، که داند ما را طاقت ده یک آن نباشد. بوعبداﷲبازگشت و می آمد و میشد تا بر سیصدهزار دینار قرار گرفت و بدین خط بدادند، و فرمان بیرون آمد که ایشان را بحرس باید برد، و خلیفت شهر هردو را
بحرس برد و بازداشت، و قوم بازگشت، و استادم بونصر آنجا ماند بشراب، و من بخانه خویش بازآمدم پس از یکساعت سنگوی وکیل در نزدیک من آمد وگفت خواجه بونصر من بنده را فرستاده است و پیغام داده که در خدمت خداوند سلطان رو، تو که بوالفضلی، و عرضه دار که بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه چنانکه فرمان عالی بود آبی بر آتش زدم تا حصیری و پسرش را نزدندو سیصدهزار دینار خطی بستدند و بحبس بازداشتند، و خواجه ٔ بزرگ از این چه خداوند فرموده و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه شد و شادکام و بنده را بشراب بازگرفت و خام بودی مساعدت ناکردن، و سبب نا آمدن بنده این بود و فرستادن بنده بوالفضل، تا بر بی ادبی و ناخویشتن شناسی نهاده نیاید. و

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن نیشابوری مکنی به ابوحامد زهری. وفات او به سال 463 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن یزیدی ؟. رجوع به الجماهر بیرونی ص 64 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین. رئیس حنفیه ٔ بغداد. فقیهی معتزلی و باری با داود ظاهری مناظره کرده او را در حجت مقطوع کرد و در مکه به سال 317 هَ. ق. کشته شد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین. رجوع به ابن برهان فارسی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین. رجوع به ابن قنقوذ شود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن ابی عوف فقیه معروف بقاضی مکنی به ابوالعباس. او راست: شرح مختصر القدوری.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن احمد قاضی مکنی به ابونصر. از شیوخ سمعانی است. رجوع به انساب سمعانی ص 3 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن احمدبن زنبیل نهاوندی. او راوی تاریخ بخاری است از ابوالقاسم اشقر از بخاری.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن احمدبن معالی بن منصوربن علی خباز اربلی موصلی ضریر مکنی به ابوالعباس نحوی و ملقب بشمس الدین. مشهور به ابن خباز. وفات او بسال 637 یا 639 هَ. ق. در موصل بود. وی استادی بارع در نحو، و در لغت و عروض و فرائض علامه ٔ زمان خویش بود و او را مصنفات سودمند است. و از جمله: کتاب النهایه درنحو. کتاب شرح الفیه ٔ ابن معطی و آن موسوم است به الغره المخفیه فی شرح الدره الالفیه. و شرح مقدمه ٔ جزولیه ٔ جزولی. شرح میزان ابن انباری. و النظم الفرید فی نثرالنقید. و شرح اللمع. رجوع به ص 143 ج 1 و ص 622 ج 2 کشف الظنون چ 1 استانبول و ص 85 روضات الجنات شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الغضائری. رجوع به ابن غضائری و رجوع به روضات الجنات ص 13 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن احمد نیشابوری رازی. جدّ اعلای ابوالفتوح حسین بن علی بن محمد رازی صاحب تفسیر. او شاگرد سید مرتضی و ابوجعفر طوسی و اولین تن ازین خاندان است که از نیشابور به ری هجرت کرده و اقامت گزید. او راست: کتاب امالی.کتاب عیون الاحادیث و روضه و سنن و جز آن.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الحسین بن احمد الواعظ مکنی به ابوالحسین و مشهور به ابن سماک. در عصر القادرباﷲ و القائم بامراﷲ عباسی از اجله ٔ وعاظ و محدثین معدود بود و از معاصرین ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲبن بیضاوی شافعی است. ولادتش سیصدوسی. فن حدیث از جعفر خالدی و گروهی از مشایخ فرا گرفته و مرویات خود بدان جماعت اسناددهد. و پس از تشیید مبانی و تمهید مقدمات حدیث تمامت همت خویش در تحصیل نکات وعظ و دقایق خطابت مصروف ساخته مجالس شیوخ وعاظ را ملازم گشت تا آنکه در فن موعظت خلاصه ٔ ایام و مقبول خاص و عام گردیده روزها در جامع منصور و جامع مهدی بسریر وعظ ارتقا جسته مردمان را موعظت مینمود جمعی کثیر و جمّی غفیر از عموم ناس در مجلسش حاضرمیشدند، و در وعظ طریقه ٔ اهل تصوف مسلوک میداشت. ابوالفرج بن جوزی در تاریخ منتظم از ابومحمد تمیمی حکایت کند که گفت با جمعی از اهل دانش و فضل در مجمعی نشسته از هرگونه سخن میراندیم تا آنکه در لفظ ابابیل سخن در میان آمد که آیا همزه ٔ آن همزه ٔ قطع یا همزه ٔ وصل است هر یک از اهل ادب و ارباب دانش که در آن جمع حضور داشتند در آن باب کلامی گفتند در خلال آن احوال ابن سمّاک در آن مجلس درآمد از مناظرت و مباحثت ما پرسش نمود صورت حال بر وی مکشوف داشتیم گفت همزه ٔ ابابیل نه همزه ٔ وصل و نه همزه ٔ قطع است بلکه همزه ٔ خشم و غضب است آیا در کتب اخبار و سیر ندیده ای که آن طیر چگونه زندگانی اصحاب فیل را تباه و ایشان را هلاک نمود و بعضی از اصحاب حدیث در روایات او را بکذب متهم دانند چنانکه از ابوالفتح محمدبن مصری حکایت شده که گفت از متهمین بکذب هیچگاه روایتی ضبط و اخذ ننمودم جز چهارتن که از جمله ٔ ایشان ابن سمّاک است. معالجمله درماه ذیحجه ٔ ازسال چهارصدوبیست وچهار هجری طریق سفر آخرت پیش گرفت و مدت عمر وی نودوپنج سال بود و در مقبره ٔ باب حرب مدفون گردید.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن حسن بن رسلان رملی قدسی شافعی ملقب به شیخ شهاب الدین. وفات او را حاجی خلیفه در همه جا 844 و در یک موضع 824 هَ. ق. آورده است. او ادیب و فقیه و محدث است و او راست: شرح بهجهالوردیه ابن الوردی. شرح ملحه الأعراب ابومحمد حریری. شرح مختصرابن الحاجب. شرح جمعالجوامع در اصول فقه. تعلیقه ای بر کتاب الشفا فی تعریف حقوق المصطفی تألیف عیاض بن موسی قاضی یحصبی. نظم القراآت الثلاث الزائده علی السبعه. شرح سنن ابی داود. صفوهالزبد، در فقه شافعی. کتاب اعراب الفیه. اختصار اذکار نووی. کتاب تصحیح الحاوی تألیف عبدالغفار قزوینی. شرح منهاج قاضی بیضاوی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن حسن بن عبدالصمد الجعفی الکندی الکوفی المعروف بالمتنبی. رجوع به ابوالطیب متنبی و ص 82 و 111 کتاب محاسن اصفهان مافروخی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن خیرون حافظ. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیسی الکرخی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 369).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیسی اللؤلؤی. او راست: کتاب وقف التام. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیسی مرشدی. ادیب و فاضل مکی. سید علیخان در سلافه ٔ ترجمه ٔ او آروده است: وی در مکه بزمان شریف احمدبن عبدالمطلب منصب قضا داشت و چندی مورد غضب شریف واقع شده محبوس و مقیدبود سپس آزاد گردید و قصاید و اشعار نیکو از او نقل شده است. و حسن التخلص وی در این بیت بی نظیر است:
صهباء تفعل بالالباب سورتها
فعل السخاء بشهوان بن مسعود.
و مطلع قصیده این است:
فیروزج ام وشام القاده الرود
یبدو علی سمط در منه منضود.
و وفات او به سال 1047 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن غالب مکنی به ابوالولید. و مشهور به ابن زیدون. رجوع به ابن زیدون... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن قاسم معروف به رفیق قدیم. او راست: قطب السرور فی اوصاف الخمور. وی در سال 340 هَ. ق. حیات داشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن قاسم بن زهره. مکنی به ابوطالب یکی از شاگردان حمزهبن علی بن زهره معروف بسیدبن زهره ٔ حلبی است. (روضات ص 202 س 25).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن المستضی ٔ بنوراﷲبن المستنجد. رجوع به ناصرلدین اﷲ ابوالعباس احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مأمون بن هارون الرشید. رجوع به احمدبن علی... و رجوع به ابن مأمون... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن کمال پاشا ملقب بعلامه. او راست: شرح العشر فی معشر الحشر و شرح القنوت. وفات وی به سال 940 هَ. ق. بود. و رجوع به احمدبن سلیمان... و کمال پاشازاده... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن کنداجیق ذوالسیفین. ابن اثیر در مرصع آرد: احمدبن کنداجیق یکی از امرای معتضد است که او را در سیفین تقلد عمل داد و به ذوالسیفین موسوم کرد. (نقل از نسخه ٔ خطی متعلق به آقای نخجوانی ص 56).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الکندی. رجوع به احمدبن یعقوب بن اسحاق کندی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن کیغلغ شحنه ٔ اصفهان. چون لشکری رئیس دیالمه به سال 319 هَ. ق. قصد اصفهان کرد و قلعه ٔ ماربین را منهدم ساخت و احمدبن کیغلغ شحنه بمبارزه ٔ او شتافت دیالمه به اصفهان درآمدند ولی لشکری با گروهی تأخیر کرد و ابن کیغلغ با او بمحاربه پرداخت و او را بکشت وسر وی را بشهر برد و مدت این جنگ بیش از ساعتی نبودو یکی از شعرا قصیده ای طویل در این باب کرده است:
جاء اللعین اللشکری بعصبه
مخذوله مثل الدبا متبدّدا
فرموا بسهم کیغلی صائب
مازال ینفذ فی الطغاه مسدّدا
فتواکلوا و تخاذلوا و تقطروا
جرحی و قتلی فی الفیافی همدا
لولا الامیر و حفظه لبلادنا
کنا عناه او وحوشا ابدا
و لما رایت باصفهان و قطرها
زرعاً و لاضرعاً و لا مستوقدا
فرّالکماه و ذب ّ عنا وحده
و اللیث تحمی خیسه متفرداً.
(محاسن اصفهان مافروخی ص 39).
و ثعالبی در یتیمهالدهر (ج 1 صص 65- 67) آرد: منصور و احمد ابناء کیغلغ، ادیبان شاعران از اولاد امراء شام باشند و احمد راست:
لایکن للکاس فی کفک یوم الغیث لبث
او ما تعلم ان الغیث ساق مستحث.
و نیز:
و لولا ان برذون الهوی یعتلف الرطبه
رکبناه ُ الی الصید و ارسلنا له کلبه
فصدنا ثعلب الهجران تلک الخبه الضبه
و صیرنا لزیت الوصل من جلد استهاربه.
و نیز او راست و به نام دیک الجن نیز روایت کرده اند:
قلت له و الجفون قرحی
قداقرح الدمع مایلیها
مالی فی لوعتی شبیه
قال وابصرت لی شبیها.
و همچنین:
بدت من خلل الحجب
کمثل اللؤلؤ الرطب
فأدمی خدّها لحظی
و ادمی لحظها قلبی.
و نیز:
واعطشی الی فم یسبح خمراً من برد
ان قسم الناس فحسبی بک من کل احد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن لال. رجوع به احمدبن علی همدانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن اللبودی خلیل. او راست: الروض البسام فی من ولّی قضاء الشام.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن لؤلؤ. رجوع به ابن النقیب در ذیل این لغت نامه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مأمون بن احمدبن محمد مکنی به ابومنصور دومین کس از آل فریغون. وی پس از پدر در خوارزم فرمانروائی یافت. رجوع به آل فریغون و رجوع به احمدبن محمد مکنی به ابوالحرث و ابن مأمون... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مبارک حوفی [خزفی]. رجوع به احمدبن مبارک نصیبی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن کمال. وی موجز ابن نفیس را بترکی ترجمه کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مبارک نصیبی حوفی [خزفی] نحوی. مکنی به ابوالعباس و ملقب به تقی الدین. او راست: شرحی بر مقصوره ٔ ابن درید و شرحی بر ملحه الاعراب ابومحمد حریری. وفات او به سال 664 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن متوج البحرانی.رجوع به احمدبن عبداﷲبن سعید... و ابن متوج شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن متوکل علی اﷲ عباسی. رجوع به ابوالعباس احمد... و رجوع به معتمد علی اﷲ احمد بن متوکل شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مثنی بن عبدالکریم. منجم. او راست: تعلیل زیج خوارزمی و طبقات الامم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مجدالدوله مکنی به ابونصر. خوندمیر در حبیب السیر (ج 1 ص 338) آرد: نقلست که چون مدت دو سال از سلطنت مودود درگذشت ابونصر احمدبن مجدالدوله بر قصد بعضی ارکان دولت مؤاخذ و مقید گشت و در محبس شربتی مسموم خورده فوت شد آنگاه طاهر مستوفی بر مسند وزارت نشست.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مجدی ملقب بشهاب الدین. او راست: کتاب الحقائق فی حساب الدرج والدقائق. وفات وی به سال 850 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد. او راست: الوشی المصون و اللؤلؤ المکنون فی علم الخطّ الذی بین الکاف و النون شامل علم جفر و حروف، و در آن 623 علم ذکر کرده است. (کشف الظنون).

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن محمد. وی کتاب راجع بفتوحات الشام تألیف احمدبن اعثم کوفی را بفارسی ترجمه کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد. معروف بأبن مدبر کاتب. او بنقله ٔ کتب بعربی از مال خویش صلات میداد و افضال وی در حق آنان بسیار بود. (عیون الانباء ج 1 ص 206).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن کمال الدین. ادیبی فاضل و شاعر از مردم دمشق بوده و به سال 1032 هَ. ق. درگذشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن کمادبن علی التمیمی مکنی به ابوالعباس، یکی از مشاهیر علماء هیئت و نجوم. از مردم تونس. او را زیجی است به نام زیج الامد علی الابد. و دیگرالکور علی الدور. (قاموس الاعلام). و در جای دیگر بر ترجمه ٔ او دست نیافتیم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن قاسم بن علی بن رستم الدیمرتی. وی در حضور مجلس عم خویش علی بن رستم در قصر او بدیمرتین در حالی که به متنزهات اطراف ناظر بود درین اشعار وصف بهار کرده است:
ضحک الربیع بمبسم الانوار
و بکی بعین سحه مدرار
فبدمعه اکتست البسیطه نبتها
و بضحکه ضحکت ذری الاشجار
و اذا الریاح امالها فکأنه
ثمل یمیل لنغمه الاقمار
و النرجس الغض ّ الجنی کانما
تدویره بشظیتی مدوار
حدقت به فوق الزبرجد فضه
تحکی شعاع کواکب الاسحار.
(محاسن اصفهان مافروخی ص 65).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن قریبه ٔ محلی شافعی ملقب به شهاب الدین و شیخ زاهد. او راست: مسئله الستین من مهمات مسائل الدین.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن قاسم برتی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن قاسم خزرجی. رجوع به احمدبن قاسم بن خلیفهبن یونس... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن قاسم شبی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن قاسم عبادی ازهری شافعی ملقب به شیخ شهاب الدین. او راست: حاشیه برحاشیه ٔ عصام بر شرح کافیه. حاشیه بر شرح ابن ناظم بر الفیه. حاشیه بر مختصر. دو شرح کبیر و صغیر بر ورقات امام الحرمین جوینی. حاشیه بر شرح جلال الدین بر جمعالجوامع در اصول فقه. حاشیه بر حاشیه ٔ تصریف استاد خود شیخ ناصرالدین ابوعبداﷲ.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن قاص. رجوع به ابن قاص و رجوع به احمدبن ابی احمد طبری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن قاضی برهان محمودبن اسعد خجندی. او راست: ملخص در فتاوی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن قاضی جمال الدّین ابوعمرو عثمان قیسی. مکنی به ابوالعباس و ملقب بفتح الدین. او راست: نتیجه الفکر فی علاج امراض البصر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن قرامان قونوی. او راست: شمسیه در تجوید و قرائت بزبان ترکی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن قره جه احمد. رجوع به صافی قاضی احمدبن قره جه احمد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن قطان. رجوع به احمدبن محمدبن احمد فقیه... و رجوع به ابن قطان ابوالحسین احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن کلیب نحوی. وفات وی به سال 426 هَ. ق. یاقوت گوید این تاریخ وفات را ابن جوزی در المنتظم آورده و ندانم آنرا از کجا بدست کرده است چه حمیدی در کتاب خویش ذکر احمدبن کلیب کرده لکن تاریخ وفات او نگفته است. حمیدی گوید او شاعری مشهور الشعر است و محمدبن حسن مذحجی از ماجرای عشق وی که منتهی بمرگ او شدحکایتی دراز کرده و قطعاتی از شعر او نقل کرده است.رجوع به معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 19 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن قطب الدین. رجوع به احمدبن شیخ الاسلام قطب الدین شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قطب الدین (شیخ...) ابن مولا نورالدین محمدبن قاضی جلال الدین محمود آهی. خوندمیر در حبیب السیر آرد که او مرجع اَکابر خراسان و ملاذ علماء اقطار جهان بود از اواخر زمان دولت خاقان سعید میرزا تا اوان سلطنت خسرو منصور سلطان حسین میرزا در دارالسلطنه ٔ هرات به لوازم امر قضاء اشتغال داشت و در فیصل قضایا و برایا بدستور آباء و اجداد بزرگوار خویش در طریق امانت و دیانت سلوک مینمود مع ذلک بامر درس و فتوی و نشر علوم دینی می پرداخت و همواره طلبه را از فوائد ذهن وقاد و مآثر طبع نقاد مستفید و بهره ور می ساخت وفاتش در غره ٔ شوال سنه ٔ ثمان و سبعین و ثمان مائه (878 هَ. ق.) بحظیره داند (؟) سلطان حسین میرزا در محل طعام خوردن بعلت فجاء اتفاق افتاد و در مزار مولانا فخرالدین رازی مدفون گشت. (حبیب السیر ج 2 ص 241).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن قوص. مکنی به ابوالنجم و متخلص به منوچهری دامغانی. رجوع به منوچهری احمدبن قوص... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن کاتب. رجوع به بیجان شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن کامل. مکنی به ابوعبداﷲ. به عربی شعر می گفته و مُقل ّ است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن کامل بن [خلف بن] شجرهبن منصور بن کعب بن زیدالقاضی البغدادی. مکنی به ابوبکر. خطیب از ابن کامل نقل کند که او گفت مولد من به سال 260 هَ. ق. بود. وفات وی در محرم 350 هَ. ق.است و او در شارع عبدالصمد یکی از اصحاب محمدبن جریر طبری منزل میگرفت و وقتی از دست ابوعمر محمد بن یوسف متقلد قضاء کوفه شد. وی عالم باحکام و علوم قرآن و نحو و شعر و ایام الناس و تواریخ و اصحاب حدیث بود و در بیشتر این علوم وی را مصنفات است و بقول ابن الندیم از جمله ٔ آن کتب است: کتاب غریب القرآن. کتاب القراآت. کتاب التقریب فی کشف الغریب. کتاب موجز التأویل عن حکم التنزیل. کتاب التنزیل. کتاب الوقوف. کتاب التاریخ. کتاب المختصر فی الفقه. کتاب الشروط الکبیر. کتاب الشروط الصغیر. کتاب البحث و الحث. کتاب امهات المؤمنین. کتاب الشعر. کتاب الزمان. کتاب اخبارالقضاه. و او را مذهبی خاص است. خطیب گوید: ابن کامل از محمدبن سعد عوفی و محمدبن جهم سمری و ابوقلابه ٔ رقاشی و احمدبن ابی خیثمه و ابواسماعیل الترمذی روایت کند و دارقطنی و ابوعبداﷲ مرزبانی از او روایت کنند و از او ما را ابن رزقویه و غیر او حدیث کنند. ابن رزقویه گوید چشمان آدمی چون اوئی را ندید و آنگاه که سال عمرش بهشتاد رفت برای ما این بیت انشاد کرد:
عقد الثمانین عقد لیس یبلغه
الاّ المؤخر للاخبار و الغیر.
و باز گوید، قاضی ابن کامل از شعر خود این دو بیت ما را بخواند:
صرف الزمان تنقل الأیام
و المرء بین محلل و حرام
و اذا تقشعت الامور تکشفت
عن فضل ایام و قبح انام.
و از دارقطنی حال ابن کامل پرسیدند گفت او متساهل بود و چه بسا حدیثی را از حفظ میگفت که در کتابش نبود و عجب و پندار وی را هلاک کرد او از هر مذهب چیزی می گرفت وائمه ٔ اربعه را بچیزی نمیشمرد. از دارقطنی سؤال کردند که آیااو بمذهب محمدبن جریر است گفت نه بلکه او مخالف ابن جریر بود و خود مذهبی خاص اختیار کرد وکتابی در سیراملا کرد و بر مذهب اختیار رفت. خطیب ابوالفضل عبیداﷲبن احمدبن عبداﷲ المنصوری بما خبر داد از ابومنصور موهوب بن جوالیقی و او از ثابت بن بندار و او از ابوعلی حسن بن احمدبن شاذان و او از ابواحمدبن کامل بن شجرهالقاضی در سال 349 هَ. ق. و او از عبداﷲبن احمدبن عیسی المقری المعروف بالفسطاطی و او از احمد ابن سهل ابوعبدالرحمان و او از سعدبن زنبور که گفت: من با جماعتی بدرخانه ٔ فضیل بن عیاض شدیم و اجازه ٔ دخول خواستیم و وی رخصت نکرد بعضی گفتند که او بیرون نخواهد آمد جز آنکه آیتی از قرآن شنود با ما مردی مؤذن و بلند آواز بود باو گفتیم آیتی از قرآن تلاوت کن و او برخواند: الهاکم التکاثر... و آواز بر کشید. گوید درینوقت فضیل پدید آمد در حالی که ریش وی از بسیاری گریه تر بود و رکوئی بدست داشت که اشکهای خویش پاک میکرد و این قطعه خواندن گرفت:
بلغت الثمانین او جزتها
فماذا اؤمل او انتظر
اتانی ثمانون من مولدی
و بعد الثمانین ما ینتظر
علتنی السنون فابلیننی
و سپس گریه گلوی وی بگرفت و علی بن خشرم که با ما بود بقیت قطعه را بپایان برد و گفت:
فدقت عظامی و کل البصر.
سپس قاضی احمدبن کامل گفت من به سال 260 هَ. ق. بزادم و این بیت قرائت کرد:
عقد الثمانین عقد لیس یبلغه
الاّ المؤخرللاخبار والغیر.
(معجم الادباء ج 2 ص 16).
و رجوع به ابن کامل ابوبکر احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن کُباش قصاب. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن کثیر الفرغانی. محمد و احمد پسران موسی بن شاکر، حفر نهر معروف بجعفری را باو واگذار کردند و او کسی است که مقیاس جدید برای نیل کرده بود معرفت او بیش از توفیق وی بود زیرا هرگز عملی را بپایان نرسانید. وی در ساختن دهانه ٔ نهر معروف بجعفری خطا کرد وپست تر از مسیر نهر قرار داد و در نتیجه ٔ آبی که بدهانه میرسید، در مسیر نهر جریان نمی یافت و محمد و احمد پسران موسی در کار او مدافعه کردند. رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 207 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن کشاشب. از مردم دزماره. فقیهی شافعی است. او راست: رفع التمویه عن مشکل التنبیه. و مراد از تنبیه، کتاب تنبیه فی فروع الشافعیه ابواسحاق شیرازی است. و وفات احمد به سال 643 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن مقری از مردم شام. از روات قرائت کسائی و در پاره ای حروف با کسائی مخالف است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن مالقی مکنی به ابوجعفر. وفات 728هَ. ق. او راست: شرف البهار فی اختیار مشارق الأنوار. و قاعده البیان و ضابطه اللسان فی لسان العرب. (ازکشف الظنون). و رجوع به احمدبن حسن بن علی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مُحمّد. رجوع به نشانجی زاده شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الجنید. رجوع به کتاب الوزراء جهشیاری ص 123 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جعفر الفقیه. از متقدمین علماء اصفهان است. رجوع به ص 29 کتاب محاسن اصفهان مافروخی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جعفر المتوکل. رجوع به معتمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الجغد. جامی در نفحات الانس (چ هند ص 376) آرد: امام یافعی گوید رحمه اﷲ تعالی که در بلاد یمن دو شیخ بودند یکی شیخ کبیر عارف باﷲ شیخ احمدبن الجغد و دیگری شیخ کبیر سعید، هر یک را اصحاب و تلامذه بودند. روزی شیخ احمد با اصحاب خود عزیمت زیارت بعض گذشتگان کرده بود بشیخ سعید رسید. شیخ سعید نیز موافقت کرد.چون مقداری راه برفتند شیخ سعید پشیمان شد از موافقت ایشان بازگشت و شیخ احمد بر عزیمت برفت و زیارت کرد و بازآمد و بعد از آن چند روز دیگر شیخ سعید بیرون آمد با اصحاب خود و عزیمت همان زیارت کرد. شیخ احمدشیخ سعید را گفت فقرا را بر تو حقی متوجه شده است که آن روز از موافقت ایشان بازگشتی. شیخ سعید گفت بر من هیچ حقی متوجه نشده است. شیخ احمد گفت شیخ برخیز و انصاف ده. شیخ سعید گفت هرکه ما را برخیزاند وی رابنشانیم. شیخ احمد گفت هرکه مارا بنشاند وی را مبتلاگردانیم. پس بهر یک از آن دو بزرگ آنچه در حق یکدیگر گفته بودند رسید. شیخ احمد مقعد شد و بر جای بماندتا آنکه بحق تعالی پیوست و شیخ سعید مبتلا شد به آنکه تن خود را میکند و می برید تا آنکه بجوار حق تعالی پیوست. امام یافعی می گوید رحمهاﷲ تعالی که احوال فقرا از شمشیرهای برنده تیزتر است. چون احوال اصحاب با یکدیگر برابر باشد احوال ایشان در یکدیگر سرایت میکند و گاه باشد که حال سابق تأثیر میکند دون المسبوق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جلال الدین محمد معروف بسلطان ولد و ملقب به بهاءالدین. وی نافع (محمدبن یوسف حسینی) را نظم کرده. وفات او به سال 712 بود. رجوع به بهاءالدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جمال حنفی سرائی مکنی به ابومحمد ضیاء. او راست تذکره الطالبین.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جمال عبداﷲ. رجوع به احمد شهاب بن جمال... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جمیل بن الحسن بن جمیل مکنی به ابومنصور. یاقوت گوید: او ادیبی اریب و فاضلی کامل و صاحب بسط ید در نظم و نثر بود و از مردم بغداد است و در باب الازج خانه داشت. ابوالفرج بن الجوزی در ذیل ترجمه ٔ صدقهبن الحسن ذکر او آورده است و گوید او صاحب فضل و عارف به ادب بود و او را کتاب مقاماتی است مقابل مقامات حریری. و در ربیعالاَّخر سال 577 هَ. ق. درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جمیل المروزی مکنی به ابویوسف. محدّث است و از ابن المبارک روایت کند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جوشن مکنی به ابوجعفر. صاحب طبقات الامم گوید او و علی بن احمر عیدلانی [شاید: صیدلانی] متبحرترین مهندسان زمان خود باشند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جعفر دینوری.داماد، یعنی شوهر دختر ثعلب مکنی به ابوعلی. یکی ازمبرزین نحات. او اصلا از مردم دینور است و در سال 289 هَ. ق. بمصر درگذشت. و این دینوری محبره برمیگرفت و از منزل پدر زن خویش در حالیکه ثعلب بر در خانه نشسته بود بیرون می شد و از میان اصحاب ثعلب میگذشت و بخواندن الکتاب نزد ابوالعباس مبرد میرفت و ثعلب به او میگفت چون مردم ترا بینند که مرا گذاری و بدرس این مرد شوی چه گویند و او بگفته ٔ وی اعتنا نمیکرد. یاقوت گوید احمدبن جعفر نیکومعرفت بود و مصعبی گوید ازاو پرسیدم از چه روی مبرد بکتاب سیبویه داناتر از ثعلب بود گفت از اینکه مبرد الکتاب را از علماء فن فرا گرفت و ثعلب آن را از پیش خویش بخواند. زبیدی گویداصل او از دینور است و ببصره تلمذ مازنی کرد و کتاب سیبویه را نزد او قرائت کرد. سپس به بغداد شد و به اصحاب مبرد پیوست و بعد از آن بمصر رفت و کتاب المهذب را در نحو بنوشت و در اول آن اختلافات بین بصریین وکوفیین را آورد و هر مسئله را بصاحب آن نسبت کرد و علل آن ذکر نکرد و حجتی برای مقاله ٔ خویش نگفت و در مراجعه ٔ ثانوی بکتاب المهذب اختلافات را بریخت و تنهابنقل مذهب بصریین قناعت ورزید و در این معنی اعتمادبر کتاب اخفش سعیدبن مسعده کرد. و نیز احمد را کتاب مختصریست در ضمائر قرآن که آن را از کتاب المعانی فرّاء استخراج کرده است و آنگاه که علی بن سلیمان اخفش بمصر شد وی از مصر بیرون آمد و چون اخفش به بغداد مراجعت کرد او بمصر بازگشت و هم بدانجا ببود تا در سنه ٔ مقدم الذکر درگذشت. و او راست: کتاب اصلاح المنطق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حاتم ابونصر باهلی، صاحب اصمعی. او از اصمعی کتب وی را روایت کرده است و ابوالعباس محمدبن احمد القمری الاسکافی النّحوی گوید که ابونصر باهلی خواهرزاده ٔ اصمعی است. و ابوالطیب در کتاب مراتب النحویین آرد که بعضی گمان برند که احمد خواهرزاده ٔ اصمعی باشد و این ثابت نیست چه من ابوجعفربن باسوه را دیدم که بر این معنی انکار داشت. واحمد شاگردی اصمعی و ابوعبیده و ابوزید می کرد و در بغداد اقامت داشت. و روایت کثیر از ابوعمرو شیبانی داشت و چنانکه ابوالطیب و ابوعبداﷲبن الاعرابی و عمروبن عمرو الشیبانی گفته اند وفات او در هفتادوچندسالگی بسنه ٔ 231 هَ. ق. بود و مرزبانی از ابوعمر الزاهد روایت کند که ثعلب گفت وقتی نزد یعقوب بن السکّیت شدم و او در آنوقت مشغول تألیف اصلاح المنطق بود و به من گفت: در رسته ٔ ما دکان گرفتی. گفتم کتاب تو بزرگ است و من کتاب الفصیح را برای کودکان نوشته ام سپس مرا گفت خواهی تا با هم نزد ابونصر صاحب اصمعی رویم. گفتم نیک آمد و برفتیم در راه گفت من از ابونصر در شعری سوءالی کردم و او جوابی گفت که مرا قانع نکرد چه بینی که سؤال بر او اعاده کنم. گفتم این مکن چه او را در هر مسئلتی جوابهاست و او یکی را بتو گفته است و چون بمجلس ابونصر درآمدیم او آن سؤال از نو بپرسید و ابونصر در غضب شد و کلمتی زشت بر زبان راند و گفت مرا بر این سؤال بیست جواب است و ابن السکّیت خجل گشت و باز گشتیم و من بیعقوب گفتم دیگر این شهر جای ماندن تو نیست از سرمن رای بیرون شو و هر پرسش که از او خواهی بمن نویس تا من خود سؤال کنم و پاسخ گیرم و ترا آگاهی دهم. و از اصمعی حکایت کنند که می گفت هیچکس براستی و درستی بونصر از من روایت نکند و ابونصر ثقه و مأمون بود و از جمله کتب اوست: کتاب الشجر و النبات. کتاب اللباء و اللبن. کتاب الابل. کتاب ابیات المعانی. کتاب اشتقاق الأسماء. کتاب الزرع و النخل. کتاب الخیل. کتاب الطیر. کتاب مایلحن فیه العامه. کتاب الجراد. و حمزه در کتاب الاصفهان ذکر او آورده است و گوید آنگاه که خصیب بن اسلم ابومحمد باهلی صاحب اصمعی را به اصفهان طلبید او همه ٔ مصنفات اصمعی و اشعار شعراء جاهلیت و شعراء اسلام را که نزد اصمعی خوانده بود با خود بدانجا برد و قدوم وی به اصفهان بعد از سال 220 هَ. ق. بود و چند ماهی بدین شهر بزیست سپس عزم زیارت خانه کرد و بدین وقت نزد عبداﷲبن الحسن شد و از او درخواست که او را به امینی دلالت کند تا وی کتب خویش به دو سپارد و او گفت محمدبن عباس این امر را شایسته است و محمدبن عباس مؤدب اولاد عبداﷲبن الحسن و مقبول القول بود و باهلی کتب و دفاتر خویش تسلیم او کرد و به اصفهان شد و محمدبن عبداﷲ در غیبت بونصر تمام کتب او را برای مردم بنویسانید و چون باهلی از مکه بازگشت دنیا در چشم او تیره گشت و نزد عبداﷲبن الحسن رفت و گفت من امید داشتم که بدین دفاتر کسب رزق کنم و آن امید من باطل شد وعبداﷲبن الحسن از مردم شهر ده هزار درهم گرد کرد و خود نیز ده هزار درم بر آن بیفزود و او مجموع بیست هزار درهم بستد و ببصره بازگشت. رجوع به ص 83 فهرست ابن الندیم چ مصر و ص 405 و 406 معجم الادبا چ مارگلیوث و الموشح چ مصر ص 239 و ص 108 کشف الظنون چ 1 استانبول شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الحاج. رجوع به احمدبن محمد... و رجوع به ابن الحاج... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حاجب ملقب به مهذب الدین. ابن ابی اصیبعه آرد (ج 2 ص 181 ببعد): وی طبیبی مشهور و در صناعت خویش فاضل و در علوم ریاضی متقن و در ادب و علم نحو متعین بود. مولد او به دمشق است و او در آنجا نشو و نما یافت و به صناعت طب نزد مهذب الدین بن نقاش اشتغال ورزید و مدتی ملازمت او کرد و آنگاه که شرف الدین طوسی که در حکمت و علوم ریاضی و غیر آن یگانه ٔ زمان بود بشهر موصل شد، ابن حاجب و حکیم موفق الدین عبدالعزیز نزد او رفتند تا بآموختن علم مشغول شوند و هنگامی بدو رسیدند که وی قصد شهر طوس داشت و در موصل مدتی اقامت کردند. سپس ابن حاجب به اربل سفر کرد و فخرالدین بن دهان منجم، آنجا بود پس بدو پیوست و ملازمت وی اختیار کرد و با او زیجی را که ابن دهان کرده بود حل کرد و قرائت آن را نزد وی متقن و بخط خویش نقل کرد و آنگاه به دمشق بازگشت و این ابن دهان منجم معروف به ابوشجاع و ملقب به ثعیلب و بغدادی بود و بیست سال در موصل بزیست و به دمشق رفت و صلاح الدین و فاضل و جماعت رؤساء مقدم او را گرامی داشتند و سی دینار ماهیانه ٔ او را اجرا برقرار کردند و او متدین و باورع ونسک و کثیرالصیام بود و در جامع دمشق چهار ماه معتکف شد و برای او مقصوره ای را که در کلاسه است بساختند و او را تصانیف بسیار است از آن جمله زیج مشهور و آن نیکو و صحیح است و نیز المنبر فی الفرائض و آن مشهور است و کتاب فی غریب الحدیث که چند مجلد است و کتاب فی الخلاف مجدول علی وضع تقویم الصحه و وی دائم الاشتغال بود و او را شعر بسیار است. احمدبن حاجب قصد حج کرد و به بغداد بازگشت (پس از متجاوز از چهل سال) و درآ نجا بمرد و در جوار قبر پدر و مادر مدفون شد و مهذب الدین بن الحاجب کثیرالاشتغال و محب العلم و پیش از شهرت به طب آنگاه که بجامع دمشق میزیست در صناعت هندسه قوی النظر بود و سپس در صناعت طب متمیز گردید و از جمله ٔ بزرگان این فن بشمار آمد و در بیمارستان کبیر که ملک العادل نورالدین بن زنگی بساخت بطبابت پرداخت وسپس خدمت تقی الدین عمر صاحب حماه برگزید و پیوسته در خدمت او بحماه بود تا تقی الدین وفات یافت. پس ابن حاجب به دمشق شد و از آنجا بدیار مصریه روی آورد و خدمت ملک الناصر صلاح الدین یوسف بن ایوب کرد و باز بطب اشتغال ورزید و تا پایان عمر صلاح الدین نزد او ببود آنگاه بملک المنصور صاحب حماه پسر تقی الدین پیوست و دوسال نزد او بماند و در حماه بعلت استسقاء درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الحارث بن المبارک الخراز مکنی به ابوجعفر. راویه ٔ ابوالحسن المدائنی و العتابی. و او راویه ای مکثر و متصف بثقه و شاعر و از موالی المنصور بود.و چنانکه مرزبانی از قانع آرد وفات وی بذی الحجه ٔ سال 257 هَ. ق. بوده است او بباب الکوفه منزل داشت و هم بمقابر باب الکوفه جسد وی بخاک سپردند و بعضی مرگ او را در سنه ٔ 259 هَ. ق. گفته اند. مرزبانی در المقتبس گوید: حدیث کرد مرا علی بن هارون از عبیداﷲبن احمدبن ابی طاهر و او از پدر خویش و او از محمدبن صالح بن النّطاح و مولی بنی هاشم و او از والد خود که گفت منصور خلیفه گروهی را برای دربانی میخواست بدو گفتند اینکار را مردمی لئیم الأصل و ناکس و بی شرم باید و بدین صفت جز غلامان یمامی نباشند و او را دویست غلام از یمامه بخریدند و خلیفه بعض آنانرا به بوّابی گماشت و بقیه عاطل ماندند. و عاطلان یکی خلاّ ل جد ابوالعیناء محمدبن القاسم بن خلال و حسّان جدّ ابراهیم بن عطار جد [کذا] احمدبن الحارس الخراز بود. مرزبانی گوید محمدیحیی خبر داد مرا از حسین بن اسحاق که گفت وقتی شعرکی از بحتری به احمدبن الحارث خواندم و او بر آن شعر خرده گرفت و این بسمع بحتری رسید و این قطعه بگفت:
الحمدﷲ علی ما اری
من قدر اﷲ الذی یجری
ما کان ذا العالم من عالمی
یوماً و لا ذا الدهر من دهری
یعترض الحرمان فی مطلبی
و یحکم الخراز فی شعری.
محمدبن داود این ابیات احمدرا درباره ٔ ابراهیم بن المدبر و حاجب او بشر روایت کرده است:
وجه جمیل و صاحب صلف
کذاک امر الملوک یختلف
فأنت تلقی بالبشر و اللطف
و بشر یلقاهم به جنف
یا حَسَن َ الوجه و الفعال و یا
اکرم وجه سما به شرف
و یا قبیح الفعال بالحاجب الَ
َغث الّذی کل امره نطف
فأنت تبنی و بشر یهدمه
والمدح و الذّم لیس یأتلف.
و ابوبکر خطیب ذکر احمد آورده است و گوید اوصاحب فهم و معرفت و صدوق بود و همه ٔ کتب مدائنی را از او سماع داشت و وی بغدادی است. و سکری و ابن ابی الدنیا و غیر آندو از او روایت کرده اند. احمد بزرگ سر و بلمه و نیکوروی و فراخ دهان و شکسته زبانک بود. و یکسال پیش از مرگ محاسن خویش بسرخی سرخ خضاب کرد و از وی سبب آن پرسیدند گفت شنیده ام آنگاه که نکیرین بگوردرآیند اگر مرد بخضاب باشد منکر به نکیر گوید از اودرگذریم. و هم از اوست:
انی امرؤ لا أری بالباب اقرعه
اذا تنمع دونی حاجب الباب
و لا الوم امرؤ فی ودّ ذی شرف
و لا اطالب ودّ الکاره الاَّبی.
و آنگاه که بغاء ترکی باغر ترکی را بکشت و ترکان بر مستعین بشوریدند و وی از ایشان بترسید و از سرمن رأی به بغداد رفت در محرم سال 251 هَ. ق. احمدبن الحارث این شعر بگفت:
لعمری لئن قتلوا باغرا
لقد هاج باغر حرباً طحونا
و فر الخلیفه و القائدا-
ن باللیل یلتمسون السفینا
و حل ّ به بغداد قبل الشّروق
فحل ّ بهم منه ما یکرهونا
فلیت السفینه لم تأتنا
و غرَّقها اﷲ و الراکبینا.
و این قصیده ای است که در آن حرب و صفت آن گفته است. و باز احمد درباره ٔ بشر حاجب و ابراهیم بن المدبر گوید:
قدترکناک لبشر
و ترکنا لک بشرا.
و محمدبن اسحاق الندیم در کتاب خویش ذکر او آورده و گوید او راست از کتب: کتاب المسالک و الممالک.کتاب اسماء الخلفاء و کناهم والصحابه. کتاب مغازی البحر فی دوله بنی هاشم و ذکر ابی حفص صاحب اقریطش. کتاب القبائل. کتاب الأشراف. کتاب ما نهی النّبی صلی اﷲعلیه وسلّم عنه. کتاب ابناءالسراری. کتاب نوادر الشعر. کتاب مختصر. کتاب البطون. کتاب مغازی النبی صلی اﷲعلیه وسلم و سرایاه و ذکر ازواجه. کتاب اخبار ابی العباس.کتاب الأخبار و النوادر. کتاب شحنهالبرید. کتاب النسیب. کتاب الحلائب و الرهان. کتاب جمهره ولدالحرب بن کعب و اخبارهم فی الجاهلیه و ابن الندیم گوید: صاحب مداینی کنیت او ابوجعفر و نامش احمدبن الحارث بن المبارک مولی المنصور از مردم بغداد. متوفی 258 و یا 256 واز کتب اوست: کتاب المسالک و الممالک. کتاب اسماء الخلفاء و کتابهم و الصحابه. کتاب القبائل. کتاب الأشراف. کتاب مغازی البحر فی دوله بنی هاشم و ذکر ابی حفص صاحب اقریطش. کتاب ما نهی النّبی صلی اﷲعلیه وسلم عنه. کتاب ابناءالسراری. کتاب نوادرالشعر کتاب مختصر. کتاب البطون. کتاب مغازی النبی و سرایاه و ذکر ازواجه. کتاب اخبار ابی العباس. کتاب الأخبار والنوادر. کتاب شحنه البرید. کتاب النسیب. کتاب الحلائب والرهان. (ازابن الندیم). و صاحب عیون الأنباء گوید: احمدبن الطیب و عم ّ ابوالفرج صاحب اغانی از او روایت کنند. (عیون الأنباء ج 1 ص 117 و 214).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حازم. معروف به ابن ابی غَرزَه. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حامدبن محمدبن عبداﷲبن علی بن محمودبن هبهاﷲ آلُه ملقب بعزیزالدین و مکنی به ابونصر مستوفی عم عماد کاتب اصفهانی از رجال دولت سلجوقی. تولد او در اصفهان به سال 427 هَ. ق. او در آخر عمر خزانه دار سلطان محمودبن محمدبن ملکشاه بود و چون دختر سنجربن ملکشاه در حباله ٔسلطان محمود بود و نزد او وفات یافت سنجر خواهر و نفایسی که همراه دختر فرستاده بود از محمود مطالبه میکرد و محمود منکر بود در این هنگام از ترس اینکه احمدبن حامد صاحب ترجمه برخلاف او شهادت دهد او را دستگیر کرده از بغداد بتکریت فرستاد و در آنجا او را بقتل رسانید (525 هَ. ق.). رجوع به ابن خلکان ج 1 ص 64 شود. و قفطی در تاریخ الحکماء گوید: حکیم ابوالحکم عبداﷲبن مظفر مغربی صحبت او [یعنی صاحب ترجمه را] اختیار کرد و وی او را بطبابت بیمارستانی که در عسکر سلطانی بر چهل شتر حمل میشد، منصوب کرد. رجوع به تاریخ الحکماء ص 405 و رجوع به ابونصر احمدبن حامد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حامد راذکانی. از مردم راذکان دهی بطوس. یکی از علمای فقه است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حَبْرون. شاعری است از عرب.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الحجاج. شاعری قلیل الشعر است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جعفر راضی باﷲ مکنی به ابوالعباس. خلیفه ٔ عباسی. مؤلف مجمل التواریخ در (ص 378) آرد: مدت خلافت راضی [باﷲ] هفت سال بود و بدیگر روایت شش سال و دو ماه و نه روز درین روزگار فرمان زیادت نبود (؟) علی بوئی با برادران خود شیراز و آن نواحی فراز گرفتند و اصفهان و ری وآن نواحی تا حلوان مرداویج گیل داشت و برادرش وشمگیر و خراسان از آن روی جمله بدست سامانیان بود و بمغرب و مصر بسیاری متغلبان بیرون آمده بودند، و بدست خلیفه جز عراق نبود بر فتنه و تعصب سپاهان [و] رعیت و حشمت و شکوه پادشاه خود برآشفته بودند و مستولی شده، پس رسول علی بویه بدرگاه خلافت آمد و راضی او را منشور شیراز فرستاد و خلعت داد، و راضی بمرد به بغداددر ماه ربیعالاول روز آدینه سال سیصدوبیست وهشت و بیست ونه نیز گویند. نسب او: ابوالعباس احمدبن جعفر المقتدر مادرش ام ولد نام او ظلوم، و راضی مردی نیکوروی بود و اسمر. وزیر و کتّاب او ابن مقله بود تا بکتبت افتاد [و] دستش بفرمود بریدن. پس ابوجعفر محمدبن القاسم الکرخی و ابوالفتی بن الخیر، و ابوالفضل بن جعفربن الفرات، و ابوایوب سلیمان بن حسن بن مخلد. نقش خاتم او: یا عدتی عند شدتی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جعفر خولانی. رجوع به ابن ابار شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حجر عسقلانی ملقب بشهاب الدین. او راست: فضائل رجب و القصاری و زهرالمطول فی بیان حدیث المعدل و زهرالمطول فی معرفه المعلول و السبعه السیاره النیرات. و رجوع به ابن حجر ابوالفضل... و احمدبن علی بن حجر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جحدر الخراسانی الغریبی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از او روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 355).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن توفیق. اصلاً از مردم گیلان پدرش منلا توفیق در ایران حکمت و ریاضیات آموخت پس از آن بمملکت عثمانی منتقل شد و بعد از تقلبات چند بقسطنطنیه رفت و با ارکان دولت آشنا گردید تا سال 1010 هَ. ق. درگذشت و فرزندش احمد صاحب ترجمه، معروف بتوفیقی زاده یکی از فضلای روم است و در بسیاری از مدارس آنجا تدریس کرد تا بقضاء سلانیک منصوب شد و آنگاه در سال 1040 بقضای شام و پس از چندی بقضای مصر و سپس ادرنه مأمور گردید و بدانجا به سال 1051 درگذشت.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن تیمیه. رجوع به ابن تیمیه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الثلاج. رجوع به احمدبن محمدبن یحیی البلدی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جابر مکنی به ابی بکر. وی شیخی فاضل در طب و مردی حلیم و عفیف و طبیب مستنصرباﷲ بود و همه ٔ اولاد ناصر بدو اعتمادداشتند و بتعظیم و تبجیل و معرفت حقش میکوشیدند و نیز نزد رؤسا مؤتمن بود و او ادیبی فهیم بود و بخط خویش کتب بسیار در طب ّ و مجامع و فلسفه بنوشت و زمانی دراز بزیست. (عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 2 ص 46).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جابر بِتانی. منجم است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جابر بلادری مکنی به ابوالعباس است. او راست: استقصاء فی الأنساب و الاخبار. و آن را در چهل مجلّد تسوید کرد و بتکمیل آن توفیق نیافت. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جابر الشاطبیه، استاد زین الدین بن علی بن احمد معروف به شهید ثانی. رجوع به روضات الجنات ص 289 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جباره. رجوع به احمدبن محمدبن عبدالوالی مقدسی... شود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن جبیربن محمد کوفی نزیل انطاکیه. او راست: کتابی در قراآت خمس و از هر شهر یک تن راذکر میکند. وفات او به سال 258 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جحی بن موسی الحسبانی دمشقی ملقب به تقی الدین. وی ذیلی بر وفیات شیخ تقی الدین بن رافع دارد. وفات او به سال 816 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جعفر خُتَّلی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جرج الذهبی مکنی به ابوجعفر. معاصر ابوالولیدبن رشد. او فاضل و عالم بصناعت طب و در اعمال آن صاحب حسن تأتّی بود و منصور را در طب خدمت میکرد و پس از او بخدمت پسر وی ناصر پیوست و در مجلس مذاکره ٔادب حاضر میشد و او در زمره ٔ علمائی است که بجهت اشتغال بحکمت و علوم اوائل مغضوب منصور و سپس مورد توجه او گردید و منصور او را تمجید میکرد و شکر میگفت ودر حق او میگفت: ان اباجعفر الذهبی کالذهب الابریز الذی لم یزدد فی السّبک الا جوده. وفات او به تلمسان هنگام غ-زوه ٔ ناصر در افریقیه 600 هَ. ق. بود. رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 2 ص 76 و 77 و 81 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جزار. رجوع به ابن جزار و رجوع به احمدبن ابراهیم افریقی و رجوع به عیون الانباء ج 2 صص 37- 39 و ص 45 و 46 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جعفر. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج 1 ص 209) گوید: شیخ ابواحمد حسن بن عبداﷲبن سعید عسکری لغوی در کتاب الحکم و الامثال گوید که احمدبن جعفر بنقل از احمدبن طیب سرخسی بنقل از یعقوب بن اسحاق کندی شعری از یعقوب بمطلع ذیل انشاد کرد و آن این بیت است:
أناف الذنابی علی الارؤس
فغمض جفونک أو نکس.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جعفربن حمدان بن مالک القطیعی البغدادی مکنی به ابوبکر قطیعی. در نامه ٔ دانشوران (ج 3 ص 121) آمده است که: وی از فضلای عرفای مائه ٔ چهارم هجریه است. درزمان مطیع و طایع بوده نسبش بدین گونه است: ابوبکر احمدبن جعفربن حمدان بن مالک القطیعی. نشو و نمایش در بغداد بوده در نزد جمهور این دو طبقه از فقها و عرفا مشهور و معروف است. در حدیث شاگرد عبداﷲبن احمدبن حنبل است و ازآن فقیه کامل روایت کند و در عرفان نسبتش بشیخ اجل جنید بغدادی است. یاقوت حموی در ضمن تعیین قطیع در معجم البلدان مینویسد: ابوبکر احمد القطیعی روی عن عبداﷲبن احمدبن حنبل و ابراهیم الحربی و غیرهما روی عنه الحاکم ابوعبداﷲ و ابونعیم الحافظ و غیرهما. بهر حال وی در بغداد روزگار خود را بتدریس و ارشاد میگذرانید و جماعتی همواره درک صحبت وی را مینمودند یکی از بزرگان این طبقه حکایت کرده است که وقتی بنزد وی رفتم که از فیض صحبت وی استفاده کرده باشم چون بمجلس وی حاضر گشتم دیدم جماعتی بنزدش نشسته و او مسائل همیگفت تا آنگاه که مجلس خلوت شد نگاهی بمن کرد و گفت چه خواهی و چگوئی. گفتم وصیتی خواهم. گفت از طلب منشین و با طلب تقوی را پیشه کن و از نافرمانی حق اندیشه تا بمقصود برسی و عاقبت نیکو دریابی. از آن عارف کامل نقل شده است که گفته از شیخ خود جنید شنیدم که همواره میگفت: یا من هو کل یوم فی شأن اجعل لی من بعض شأنک، ای آنکسی که هر روزه در کار دیگری چه بودی که روزی آن کار در کار من کنی. از کلمات اوست که گفته:محرومی در بی توکلی است و نرسیدن بمقصود در زیاده طلبی. آن عارف و کامل روزگار زندگانی خود را در بغداد میگذرانید تا موافق روایت یاقوت حموی در سال سیصدوشصت وهشت هجری در زمان الطایعللّه روزگار زندگانیرا در بغداد بدرود نمود و در همان شهر مدفون گردید. - انتهی. و او گردآورنده ٔ مسند العشره است. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جعفربن غلام بن زریق. نام معزّمی بطریقه ٔ مذمومه و او معاصر ابن الندیم بوده و از زیر طشت آواز آدمی برمی آورده است. (ابن الندیم چ مصر ص 432).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جعفربن لبان مقری مکنی به ابوالعباس. او راست: تنبیه ذوی الاغترار علی مسالک الابرار.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جعفربن محمدبن عبداﷲبن ابی داود بغدادی. رجوع به ابن المنادی احمد... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن جعفربن موسی بن یحیی بن خالدبن برمک معروف به جحظه و مکنی به ابوالحسن. ابن خلکان آرد: ابوالحسن احمدبن جعفربن موسی بن یحیی بن خالدبن برمک معروف به جحظه ٔ برمکی ندیم فاضل و صاحب فنون و اخبار و نجوم و نوادر بود و ابونصربن المرزبانی اخبار و اشعار او را گرد کرده است و وی از ظرفای عصر خویش و از ذریه ٔ برامکه بود و او را اشعار رائقه است از جمله:
انا ابن ُ اناس موّل النّاس جودُهم
فاضحوا حدیثاً للنّوال المشهّر
فلم یخل ُ من اِحسانهم لفظ مُخبر
و لم یخل من تقریضهم بطن دفتر.
و نیز او راست:
فقلت لها بخلت علی ّ یقظی
فجودی فی المنام لمستهام
فقالت لی و سرت تنام ایضاً
و تطمع ان ازورک فی المنام.
و نیز:
اصبحت ُبین معاشر هجروا النّدی
و تقبلوا الاخلاق من اسلافهم
قوم ٌ احاول ُ نیلَهُم فکأنّما
حاولت نتف الشعر من آنافِهم
هات اسقنیها بالکبیرو غنّنی
ذَهَب الذین یعاش فی اکنافهم.
و نیز:
یا ایها الرّکب الذین فراقهم احدی البلیّه
یوصیکم الصّب المقیم بقلبه خیرالوصیّه.
و همچنین:
و قائله لی کیف حالک بعدنا
ا فی ثوب مثر انت ام ثوب مقتر
فقلت لها لاتسألینی فانّنی
اروح ُ و اغدوفی حرام مقتّر.
و او را دیوان شعریست که اکثر آن نیکو و قضایای وی مشهور است، و از ابیات سائره ٔ اوست:
وَ رَق ّ الجوّ حتّی قیل هذا
عتاب بین جحظه والزّمان.
و ابن الرّومی در حق او گوید او مشوهالخلق بود:
نبّئت جحظه یستعیرُ جحوظه
من فیل شطرنج و من سرطان
واوحمتا لمنادمیه تحمّلوا
اَلم العیون للذّه الاَّذان.
وی در سال 326 و بقولی به سال 324 هَ. ق. به واسط وفات یافت وگفته اند تابوت او را از واسط به بغداد حمل کردند. (ابن خلکان چ طهران ج 1 ص 43).و یاقوت در معجم الأدباء آرد که او: ملقب به جحظه ومکنی به ابوالحسن است ابوعبداﷲ حسن بن علی بن مقله گوید جحظه را پرسیدم که این لقب که ترا داد گفت ابن المعتز و چنین بود که روزی مرا گفت کدام حیوان است که چون قلب شود یکی از آلات دریانوردی گردد؟ گفتم علق که چون قلب شود قلع گردد گفت احسنت ای جحظه و جحظه کسی را گویند که چشمش سخت بر آمده باشد واین جحظه مردی زشت رو بود و لقب دیگرش خنیاگر است که معتمد وی را بدین لقب میخواند. این مرد، در ادب مهارت تمام داشت.با روایات بسیار در فنون عدیده چون نحو و لغت و نجوم متصرف و حاضر النادره بود. شعر او ملیح و الفاظ وی پسندیده است. وی در نواختن طنبور نیز حاذق و سرآمد اقران بود مولد او به سال 224 و وفات در سنه ٔ 324 بوده است. ابن الندیم گوید: از تصانیف جحظه کتاب الطبیخ و کتاب الطنبوریین و کتاب فضائل السکباج و کتاب الترنم و کتاب المشاهدات و کتاب ماشاهده من امرالمعتمد علی اﷲ و کتاب ما جمعه مماجر به المنجمون فصح من الاحکام، و دیوان شعر او. و نیز گوید که جحظه مردی شوخگن و دنی النفس و لاابالی به امور دینی بود و او راست:
اذا ما ظمئت الی ریقه
جعلت المدامه منه بدیلا
و أین المدامه من ریقه
ولکن اعلل قلباً غلیلا.
و نیز او راست:
لی صدیق مغری بقربی وشدوی
و له عند ذاک وجه صفیق
قوله ان شدوت احسنت زدنی
و بأحسنت لایباع الدقیق.
خطیب روایت کند که جحظه گفت: عبیداﷲبن عبداﷲبن طاهر را این شعر خود خواندم:
قدنادت الدنیا علی نفسها
لو کان فی العالم من یسمع
کم واثق بالعمر واثقته
و جامع بددت مایجمع.
و او مرا گفت گناه تو کمال تست. و از شعر اوست:
اقول لها و الصبح قد لاح ضؤه
کما لاح ضوء البارق المتألق
شبیهک قد وافی و لاح افتراقنا
فهل لک فی صوت و کاس مروق
فقالت شفائی فی الذی قد ذکرته
و ان کنت قد نغّصته بالتفرق.
جحظه گفت یکی از ملوک مرا حواله ای بداد و کهبد دفعالوقت می کرد تا ملول شدم و بملک نوشتم:
اذا کانت صلاتکم رقاعا
تخطط بالانامل و الاکف ّ
و لم تکن الرقاع تجرّنفعاً
فها خطی خذوه بألف الف.
و باز جحظه درامالی خویش از اشعار خود آورده است:
طرقنا بزوغی حین اینع زهرها
و فیها لعمر اﷲ للعین منظر
و کم من بهار یبهر العین حسنه
و من جدول بالبارد العذب یزخر
و من مستحث بالمدام کأنه
و ان کان ذمّیّاً امیر مؤمر
و فی کفه الیمنی شراب مورَّد
و فی کفه الیسری بنان معصفر
شقائق تندی بالندی فکأنها
خدود علیهن المدامع تقطر
و کم ساقط سکراً یلوک لسانه
و کم قائل هجراً و ماکان یهجر
و کم منشد بیتاً و فیه بقیه
من العقل الاّ انه متحیر
فکان مجنی دون من کنت اتقی
ثلاث شخوص کاعبان و معصر
و کم من حسان جس اوتار عوده
فألهب ناراً فی الحشا تتسعر
یغنی و اسباب الصواب تمدّه
بصوت جلیل ذکره حین یذکر
أحن ّ حنین الواله الطرب الذی
ثنی شجوه بعد الغداءالتذکر
اجحظه ان تجزع علی فقد معشر
فقدت بهم من کان للکسر یجبر
و اصبحت فی قوم کأن عظامهم
اذا جئتهم فی حاجه تتکسر
فصبراً جمیلاً ان فی الصبر مقنعا
علی ما جناه الدهر و اﷲ اکبر.
و نیز آرد:
یا من بعدت من الکری ببعاده
الصبر مذ غیبت عنی غائب
اصبحت اجحد اننی لک عاشق
والعین مخبره بأنی کاذب.
و نیز از اشعار خود آورده است:
قد قلل الادمان اکلی فما
اطعم زاداقیس ابهام
فالحمدﷲ و شکراً له
قدصرت من بابه اقوام
قوم تری اولادهم بینهم
للجوع فی حلیه ایتام.
و نیز:
اری الایام تضمن لی بخیر
ولکن بعد ایام طوال
فمن ذا ضامن لدوام عمری
الی دهر یغیر سوء حالی
هی التسعون قد عطفت قناتی
و نفرت الغوانی عن وصالی
و فیها لوعرفت الحق شغل
عن الامر الذی اضحی اشتغالی
کأنی بالنوادب قائلات
و جسمی فوق اعناق الرجال
الا سقیاً لجسمک کیف یبلی
و ذکرک فی المجالس غیر بالی.
و نیز از خود آرد:
انفق و لا تخش اقلالاً فقد قسمت
بین العباد مع الاَّجال ارزاق
لاینفع البخل مَعْ دنیا مولیه
ولایضر مع الاقبال انفاق.
و نیز آورده است:
تعجبت اذ رأتنی فوق مکسور
من الحمیر عقیر الظهر مضرور
من بعد کل امین الرسغ معترض
فی السیر تحسبه احدی التصاویر
فقلت لاتعجبی منی و من زمن
انخی علی َّ بتضییق و تقتیر
بل فاعجبی من کلاب قد خدمتهم ُ
تسعین عاماً باشعاری و طنبوری
و لم یکن فی تناهی حالهم بهم ُ
حر یعود علی حالی بتغییر.
وقتی از او پرسیدند: کیف حالک، گفت چنان که شاعر گوید:
ای ّ شی ٔ رأیت اعجب من ذا
ان تفکرت ساعه فی الزمان
کل شی ٔ من السرور بوزن
و البلایا تکال بالقفزان.
و نیز از اشعار اوست:
الحمدﷲ لیس لی کاتب
و لا علی باب منزلی حاجب
و لا حمار اذاعزمت علی
رکوبه قیل جحظه راکب
و لا قمیص یکون لی بدلاً
مخافه من قمیصی الذاهب
و اجره البیت فیه مقرحه
اجفان عینی بالوابل الساکب
اِن زارنی صاحب عزمت علی
بیع کتاب لشعبه الصاحب
اصبحت فی معشر تشمتهم
فرض من اﷲ لازب واجب
فیهم صدیق فی عرسه عجب
اذا تأملت امرها عاجب
تحسبها حره و حافرها
ارق من شعر خالد الکاتب.
و نیز:
الحمد ﷲ لم اقل قط یا بد-
ر و یا منصفاً و یا کافور
لا و لا قلت این ابن الشواهیَ
-ن و وزاننا و این البدور
لا و لا قیل قد اتاک من الضیَ
-عه برّ موفر و شعیر
واتاک العطاء بالندلما
قیل فی الخزائنین بخور
انا خلو من الممالیک والامَ
-لاک جلد علی البلا و صبور
لیس الاّ کسیره و قدیح
و خلیق اتت علیه الدهور.
و نیز او راست:
و لی صاحب زرته للسلام
فقابلنی بالحجاب الصراح
و قالوا تغیّب عن داره
لخوف غریم ملح وقاح
و لو کان عن داره غائباً
لأدخلنی اهله للنکاح.
و در طلب دیدار دوستی گوید:
لنا یا اخی زله وافره
و قدر معجّله حاضره
و راح تزیل اذا صفقت
سنا البرق فی اللیله الماطره
و مسمه لم یخنها الصواب
و زامره ایّما زامره
و ما شئت من خبر نادر
و نادره بعدها نادره
فأیت و لو کنت یا ابن الکرام
و حاشاک من ذاک فی الاَّخره.
و نیز:
ما زارنی فی الحبس من نادمته
کاسین کاس موده و مدام
بخلوا علی َّ و قد طلبت سلامهم
فکأننی طالبتهم بطعام.
و نیز:
و ذی جده طلبت الیه برّاء
من الجلساء مذموم الخلائق
فاقسم انه رجل فقیر
ارانیه المهیمن وَ هْوَ صادق
کأنی بالمنازل عن قلیل
خلون من المطرزه النمارق
و قد ظفر النساء بما ترکتم
فصار لماهر بالنیک حاذق.
و نیز:
و قائل قال لی من انت قلت له
مقال ذی حکمه و انت له الحکم
لست الذی تعرف البطحاء وطأته
والبیت یعرفه والحل و الحرم
انا الذی دینه اسعاف سائله
والضر یعرفه والبؤس و العدم
انا الذی حب اهل البیت افقره
فالعدل مستعبر والجور مبتسم.
و نیز او راست:
و لی کبد لایصلح الطب سقمها
من الوجد لاتنفک ّ دامیه حری
فیا لیت شعری والظنون کثیره
ایشعر بی من بت ّ ارعی له الشعری.
و نیز او راست:
شکری لاحسانک شکر امری ٔ
یستوهب الاحسان من واهبه
و کیف لااشکر من لااری
فی منزلی الا الذی جاد به.
و نیز:
حسبی ضجرت من الادب
و رأیته سبب العطب
و هجرت اعراب الکلام
و ما حفظت من الخطب
ورهنت دیوان النقا -
ئض واسترحت من التعب.
و نیز او راست:
لا تعجبی یا هند من
حالی فما فیها عجب
ان الزمان بمن تقد-
م فی النباهه منقلب
فالجهل یضطهد الحجی
والرأس یعلوه الذنب.
خطیب از ابوالفرج اصفهانی آرد که جحظه گفت: وقتی مرا تنگدستی روی داد و آنچه داشتم از دست بدادم و در خانه جز بوریائی چند نماند و روزی، صبح کردم نمونه ٔ مثل: افلس من طنبور بلاوَتَر و با خود اندیشیدم که نامه ای به محبرهبن ابی عباد، که همسایه ٔ من بود نویسم [وی از دوسال باز از کارها کناره کرده و بیماری نقرس او را زمین گیر ساخته بود که او را بر دست یا تخت می بردند و با این حال مردی ظریف و بزرگ منش و بلندهمت بود و بشراب و نشاط می نشست] تا شاید مرا نزد خود خواند و چیزی دهد و مدتی بدان معاش گذارم و بدو نوشتم:
ماذا تری فی جدی
و فی غضار بوارد
و قهوه ذات لون
یحکی خدود الخرائد
و مسمع یتغنی
من آل یحیی بن خالد
ان المضیع لهذا
نزر المروءه بارد.
دیری نگذشت که محفه ٔ محبره را دیدم غلامانش بخانه ٔ من می آرند، و من بر در نشسته بودم. بدو گفتم چراآمدی و کدام کس ترا بدینجا خواند؟ گفت تو. او را گفتم: منظور من خانه ٔ تو بود نه خانه ٔ من. و سوگند با خدا که خانه ٔ من مصداق آیه ٔ: افرغ من فؤاد ام موسی است. وی گفت حالی نخواهم بازگشت، بخانه ٔ تو درآیم، وآنچه باید گویم تا از خانه بیارند. چون بخانه درآمدو جز بوریائی ندید گفت: یا اباالحسن، راستی که ترا بفقری سخت و رنجی صعب دچار می بینم گفتم چنان است که بینی و وی کس بخانه ٔ خود فرستاد و فرش و آلات و قماش و غلامان خواست فراشان بیامدند بساطها بگستردند و ظروف و شمع و دیگر مایحتاج بیاوردند. و آنچه در مطبخ ازآلات و ابزار بکار بود، طباخ وی بیاورد. و ساقی او جامها و ظروف و مخروط و میوه و بخور و بخوردان، و انواع شرابها حاضر کرد. و محبره، آن روز و آن شب پیش من ببود و به آواز من، و آواز مغنیه ای که با او مأنوس بودم، شراب خورد. چون دیگر روز شد، غلام او کیسه ای بهزار درم و پشتواره ای از جامه های گرانبها، بریده و نابرید مرا داد. و محبره محفه بازخواست و بنشست و من وی را مشایعت کردم چون به آخر صحن رسیدم گفت: یا اباالحسن بجای خود باش و خانه ٔ خویش نگاهدار، آنچه در آن است از آن تو است و مگذار کس چیزی از آن بیرون برد و غلامان را گفت بیرون شوید، و آنان خارج شدند. و در ببستم و آن اموال بسیار بملک من درآمد. و سلامی قطعه ٔ ذیل را از او در حق سعدحاجب انشاد کرد:
یا سعد انک قد خدمت ثلاثه
کل علیه منک وسم لائح
و اراک تختم رابعاً لتمیته
رفقاً به فالشیخ شیخ صالح
یا خادم الوزراء انک عندهم
سعد ولکن انت سعد الذابح.
و از اوست:
و لی صاحب لاقدس اﷲ روحه
و کان من الخیرات غیر قریب
اکلت عصیداً عنده فی مضیره
فیا لک من یوم علی َّ عصیب.
و نیز:
دعانی صدیق لی لأکل القطائف
فأمعنت فیها آمنا غیر خائف
فقال وقد اوجعت بالأ کل قلبه
رویدک مهلاً فَهْی َ احدی المتالف
فقلت له ما ان سمعنا بهالک
ینادی علیه یا قتیل القطائف.
و از شعر جحظه است:
و لیل فی جوانبه حران
فلیس لطول مدته انقضاء
عدمت مطالع الاصباح فیه
کأن الصبح جود او وفاء.
و نیز او راست:
رحلتم فکم من انه بعد زفره
مبینه للناس شوقی الیکم
و قد کنت اعتقت الجفون من البکا
فقد ردها فی الرق حزنی علیکم.
وهم از اوست:
ما لی و للشار و اولاده
لأقدس الوالد و الوالده
قد حفظوا القرأن و استعملوا
مافیه الا سوره المائده.
و نیز:
یطول علی َّ اللیل حتی املَّه
فأجلس و النوّام فی غفله عنی
فلا انا بالراضی من الدهر فعله
و لا الدهر یرضی بالذی ناله منی.
ابوعلی گوید ابوالقاسم حسین بن علی بغدادی، که پدر او نخست ندیم ابن الحواری بود و سپس بریدیین را ببصره ندیمی کرد و سالها در آنجا ببود مرا روایت کرد که جحظه، سست عقیدت بودی و برمضان روزه نداشتی و بنهانی صرف طعام کردی. روزی برمضان، بسلام پدر من آمد و او را بنشاندیم و چون نیمروز شد گرده نانی بدزدید و به آب خانه شد اتفاق را پدرم بدانجا رفت و وی را بدید و گفت یا اباالحسن این چیست ؟ گفت: برای بنات وردان نان ریزه کنم. و از شعر اوست:
ان کنت ترغب فی الزیا-
ره عند اوقات الزیاره
فدع الشتیمه للغلا-
م اذا دنوت من الغضاره.
و نیز از شعر مطبوع اوست:
و اذا جفانی صاحب
لم استجزماعشت قطعه
و ترکته مثل القبو-
ر ازورهافی کل جمعه.
و در امالی از شعر خود آرد:
دعینی من العذل ابن الکبیر
بحرمه معبودک الاکبر
فلست بباک علی ظاعن
و لا طلل محول مقفر
و لکن بکائی علی ماجد
اراد نوالاً فلم یقدر.
و نیز:
مرضت فلم یعدنی فی شکاتی
من الاخوان ذوکرم و خیر
فان مرضوا و للایام حکم
سینفذ فی الکبیر و فی الصغیر
غدوت علی المدامه و الملاهی
و ان ماتوا حزنت علی القبور.
و نیز:
یا راقداً و نسیم الورد منتبه
فی رقه القفص و الاطیار تنتحب
الورد ضیف فلاتجهل کرامته
و هاتها قهوه فی الکاس تلتهب
سیقاله زائراً تحیی النفوس به
یجود بالوصل حیناً ثم یجتنب
تبا لحر رآه وَهْوَ ذوجده
لم یقض من حقه بالشرب ما یجب.
و نیز او راست:
نادیت عمراً و قد مالت بجانبه
مدامه اخذت بالرأس والقدم
قد لاح فی الدیر نارالراهبین و قد
ناداک بالصبح ناقوساً هما فقم
فقام یعثر فی اثواب نعسته
لبزل صافیه کالنجم فی الظلم
فاستلها و شدا و الکاس فی یده
سلم علی الربع من سلمی بذی سلم
لو دام لی فی الوری خل و عاتقه
لما حفلت بذی قربی و لارحم
و لابکرت الی حلو لنائله
و لا التفت الی شی ٔ من النعم.
ابوعلی محسن بن علی بن محمد روایت کند که حسن بن مخلد در بذل مال بخشنده ترین مردم و در اطعام بخیل ترین آنان بود و ندیمان او بر سر سفره حاضر میشدند ولی کس را جرأت آن نبودکه دست بچیزی برد و تا بنمایند هیچ نخورده اند دستهابریش خود پاک میکردند و او را حکایتهای عجیب است جحظه گوید: روزی که ابن مخلد مرا بمهمانی خوانده بود، از وی پانصد دینار و پانصد درهم و پنج جامه ٔ گرانبهاو یک طبله مشک خالص مرا بهره آمد گفتند آن چگونه بود. گفت: حسن بن مخلد در مال بخشنده و در طعام بخیل بود و ندیمان خود را بغته بخانه می برد و با آنان طعام میخورد و شراب میداد و هر کس را که طعام خوردی او را دشمن داشتی و هر کس بی نقل و مزه شراب آشامیدی نزد او جاه و منزلت یافتی. روزی بخانه ٔ او بودم گفت یا اباالحسن گفته ام برای صبوح فردا جا شری کنند، شب را پیش ما بباش. گفتم این نتواند بود، امشب بروم و فردا پگاه نزد تو آیم. صبوحی چه خواهد بودن ؟ گفت چنان و چنین، و آنچه را که بطباخ فرموده بود برشمرد و بر این قرار که پگاه نزد او روم از هم جدا شدیم و من بخانه آمدم و طباخ را بخواندم و هرآنچه را که ابن مخلد بطباخ خویش دستور داده بود گفتم تا او نیز مهیّا سازد و پاسی از شب گذشته آماده باشد، و وی چنان کرد بخفتم و نیمی از شب گذشته برخاستم و از آنچه ساخته بود بخوردم و مرکب زین کردند تابرنشینم حالی فرستادگان او دررسیدند و نزد وی شدم گفت: ترا بجان من سوگند، چیزی خوردی ؟ گفتم پناه بخدا، قبل از غروب از پیش تو برفتم و اکنون نیمی از شب گذشته است چه وقت چیزی خورده باشم غلامان خود را پرس مرا بر چه حال یافتند. غلامان گفتند ما او را لباس پوشیده و منتظر زین کردن استر خود یافتیم، ابن مخلد سخت شاد شد و طعام بیاوردند و مرا گرسنه نبود ناچار از خورد خودداری کردم و او استدعاء خوردن میکرد، و عادت وی چنان بود که در این حال اگر کسی چیزی میخورد، روزگارش تباه بود، و من میگفتم ای خواجه، دست بکار خوردن هستم، مگر در دنیا کس بیش از این خورد؟! و چون کار طعام بپایان رسید دست در شراب بردیم، و رطلهای گران، خوردن گرفتم، و او از این کار شاد بود و چنین میپنداشت که ناشتا شراب مینوشم و یا اینکه به آن مختصر طعامی که با او خوردم، اکتفا کرده ام و مرا فرمان خواندن داد و من فرمان بردم و او طرب کرد و رطلها بنوشید.چون شراب در او کار کرد، گفتم: خواجه بر آواز من طرب میکند، مرا بر چه طرب باید کردن ؟ ابن مخلد دوات خواست و غلام دوات بیاورد و رقعه ای بنوشت و بسوی من افکند بصیرفی معامل خود، مرا پانصد دینار نوشته بود برگرفتم و سپاس گزاردم طرب و مستی زیادت کرد، در این حال از او جامه خواستم، مرا پنج جامه خلعت داد و فرمودآنچه بخور در آنجا بود بکار برند و طبله ای نیکو که عطرهای بسیار در آن بود بیاوردند و غلامان از آن طبله بخور کردن گرفتند و چون فارغ آمدند گفتم ای خواجه من نیز بخور دوست دارم. گفت چه خواهی ؟ گفتم: نصیب خوداز این طبله خواهم. گفت: همه ٔ آن بتو بخشیدم وبگرفتم. سپس نیز رطلی بنوشید و بر تکیه گاه پشت داد، و این نشان ختم شدن مجلس او بود در مستی، حاضران برخاستندو من نیز سپیده دم، چون دزدی، با جامه ها و طبله ٔ مشک بر پشت غلام بارکرده، بیرون شدم و به خانه رفتم و بخفتم و سپس آهنگ صیرفی کردم به درب عون و رقعه بدو دادم، گفت ای خواجه تو آن کس باشی که نامت در این دستخط بیامده است ؟ گفتم آری. گفت خواجه داند که امثال مامعامله برای سود کنند؟ گفتم دانم. گفت در این مواقعهر دینار را درهمی کسر کنیم، و این رسم است. و از تو زیاده نخواستم. گفتم چنان کن. گفت وصف و نام تو بسیار شنیده ام، و آرزوی دیدار تو داشتم، اکنون ارزان بدست آمدی. اگر خواهی تا نیمروز در این جای بمان تا از کار فارغ شوم و با من برنشینی و بخانه رویم و امروز و امشب را نزد من باشی و زر را تمام و بی نقصان بتوپردازم گفتم چنان کنم او رقعه در آستین گذاشت و بکار خود مشغول شد هنگام ظهر استری چابک بیاوردند، و برنشست و من نیز برنشستم و بخانه شدیم خانه ای فراخ و نیکو، و بفرش و آلات گرانبها مزین، و کنیزکان رومی خدمت را آماده مرا در مجلس بگذاشت و به اندرون خانه شد و پس از آن با لباس اولاد خلفا از گرمابه بدرآمد و خود را معطر ساخت و با من هم چنان کرد و با او بهترین و پاکیزه ترین طعامها بخوردیم و بمجلس شراب که در آن میوه و آلات فراوان بود، شدیم و همه شب می گساری کردیم، و این شب را خوش تر از دوشین که بخانه ٔ ابن مخلد بودم، گذراندم. چون صبح شد دو کیسه دینار و درهم بکشید و گفت ای خواجه این زری است که بدان فرمان یافته ام واین پانصد درهم، ترا از من، هدیه باشد. زر و سیم بستدم و بخانه ٔ خود بازگشتم و آن صیرفی از آن روز یکی از دوستان من شد. و خطاب به ابواسحاق ابراهیم بن عبداﷲ مسمعی گوید:
الیک ابااسحاق منی رساله
تزین الفتی ̍ ان کان یعشق زینه
لقد کنت غضباناً علی الدهر زاریاً
علیه فقد اصلحت بینی و بینه.
و این ابواسحاق ادیب و شاعر نیز بود و از شعر اوست:
الا طف ّ من اجله اهله
و کل الی َّ حبیب قریب
و اسأل عن غیره قبله
لأبطل ظن الذی یستریب.
و نیز از شعر جحظه است:
قد نلتم صحه ما نالها بشر
و حزتم نعمه ما نالها ملک
فلیت شعری امقدار تعمدکم
بما اتاکم به ام وسوس الفلک.
و نیز از شعر اوست:
یا من دعانی و فر منی
اخلفت اﷲ حسن ظنی
قد کنت ارضی بخبز رزّ
و مالح او قلیل بن ِّ
و سکره من نبیذ دبس
اقام یوماً بقعر دن ِّ
فکیف یغلو بما ذکرنا
مساعد شاعر مغنی.
و نیز از شعرخود در امالی آرد:
یقول لی مالکی والدمع منحدر
لأخفف اﷲ رب العرش بلواکا
و ان دعوت الیه عند معتبه
یقول قلبی له فی السر حاشاکا.
رجوع به معجم الادبا ج 1 صص 383- 405 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن جعفر حنفی ملقب بامام. او راست: قصائد الطحاوی (بیان السنه و الجماعه). وفات وی به سال 321 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الحجازی الفشنی. رجوع به فشنی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حجر مکّی هیثمی شافعی ملقب به شهاب الدین وشیخ الاسلام. مفتی حجاز. او راست: کف الدماغ (؟) من محرمات اللهو و السماع. المنح المکیه فی شرح ام القری (افضل القری) و قرهالعین فی بیان ان التبرع لایبطله الدین. الصواعق المحرقه علی اهل الرفض و الزندقه. وفات وی به سال 973 هَ. ق. بود. (کشف الظنون). و رجوع به ابن حجر شهاب الدین... و احمدبن علی بن حجر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن الکندی. از اوست کتاب غریب الحدیث. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن خطیب قسطنطینی. او راست: ارجوزه ای در طب که بسال 712 هَ. ق. نظم کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الحسن. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 326).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن مکنی به ابوالمکارم و ملقب به فخرالدین.نزیل تبریز. رجوع به احمدبن الحسن الجاربردی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن بن احمد الاصبهانی الخوزی از مردم خوز محله ای از اصفهان. او از ابونعیم حدیث شنیده و به سال 517 هَ. ق. درگذشته است. (تاج العروس).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن بلقینی شافعی. او راست: کشف الاسرار فی معرفه الساده الاخیار.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن الجاربردی یا چارپردی شافعی ملقب به ابوالمکارم فخرالدین. و پدر او الامام السعید حسن الجاربردی نزیل تبریز است. احمد از علمای رأس مائه ٔ ثامنه ٔ هجریه ٔ قمریه و معاصر محمدبن تاج الدین علی ساوی وزیر است، چنانکه شرح شافیه ٔ ابن حاجب را به نام این وزیر کرده است. وی شاگرد قاضی بیضاویست و او را بر کتاب منهاج قاضی استاد خود شرحی است. و مصنفات بسیار دارد از جمله شرح شافیه ٔ ابن حاجب و شرح منهاج و حاشیه ای بر ایضاح ابن حاجب و حاشیه ای بر کشاف زمخشری و شرح هدایه ٔ مرغینانی و شرحی ناتمام بر حاوی در فقه و رساله ای موسوم به مغنی که آن را تلمیذ او مولی محمدبن عبدالرحیم بن محمد القمری المیلانی شرح کرده است و در آن شرح نام استاد را بدین گونه آورده است: استادی العلامه فرید دهره و وحید عصره العالم بالاصول و الفروع و الجامع بین المعقول و المشروع عمان المعانی لقمان الثانی قدوهالسالکین فخرالمله والدین احمدبن الحسین الجاربردی تغمده اﷲتعالی بغفرانه و اسکنه بحبوحه جنانه. و صاحب روضات از عبارت قدوهالسالکین که در عناوین وی آمده گمان می برد که یکی از بزرگان اهل طریقت و عظمای طلاب حقیقت نیز بوده است و باز میگوید در بعض کتب در عناوین فوق نام پدر او حسین آمده است بجای حسن و نیز نام خوداو را محمد گفته اند بجای احمد ولی مشهور حسن و احمداست. و میان احمد و قاضی عضد ایجی مشاجرات شدیده درمراتب شتی علوم بوده است و هر یک را بر ردّ صاحب خود تألیفاتی است و از جمله ردود احمد بر قاضی ایجی کتابیست در حل ّ بعض معضلات کشاف به نام السیف الصارم علی عنق العضد الظالم و صاحب روضات این نام را سخت پسندیده است. و سبکی در طبقات الشافعیه در وصف احمد جاربردی گوید: هذا الرجل نزیل تبریز کان اماماً فاضلاً دیّناً خیراً وقوراً مواظباً علی العلم و افاده الطلبه و اخذ عن القاضی ناصرالدین البیضاوی و صنف شرح منهاجه و مات فی رمضان سنه اثنتین واربعین وسبعمائه بتبریز (742 هَ. ق.). و صاحب کشف الظنون وفات وی را746 هَ. ق. گفته است و از جمله ٔ کتب او شرح تصریف را نام برده است. و او از مشایخ ابن رافع نحوی و سید عبداﷲالعجمی جمال الدین الشهیر به نقره کار و محقق رضی استرآبادی میرزا کمال الدین محمد الفسائی الفارسی و آقا هادی مازندرانی و جماعتی دیگر از فضلاء امامیه است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن جوغانی مکنی به ابوجعفر. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن حمدوی مکنی به ابوسهل. رجوع به ابوسهل حمدوی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن الخطیب. او راویه ٔ ثعلب نحویست. (معجم الأدباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 6 س 17). و محتمل است که این احمد، احمدبن حسن بن اسماعیل ابوعبداﷲ سکونی شاگرد ثعلب باشد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن خیاط. رجوع به مجیرالدین احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن بن محمودبن منصور سجزی مکنی به ابویعلی واعظ. از مردم سیستان است. (تاج العروس در ماده ٔ سجز).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن ارَّجانی از مردم ارَّجان فارس. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن صوفی. رجوع به ابوعبداﷲ احمد... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن حسن ضریر سقری بُرسُفی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن الطلاوی الشافعی. او راست: الاغاثه فی حکم الطلاق بالثلاثه و این کتاب در 1329 هَ. ق. در مطبعه الحسینیه بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن طوسی مکنی به ابوسعید. رجوع به خویشاوند شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن عاقولی مکنی به ابوالعباس مقری. محدث است. متوفی بسال 608 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن غالی شافعی ملقب به قطب الدین متوفی به سال 779 هَ. ق. او راست: شرح الحاوی الصغیر موسوم به «توضیح الحاوی ».

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن فارسی نحوی. او راست: کتاب المقصور و الممدود. متوفی بسال 377 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن فیج (پیگ). محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن مکنی به ابوشقیر. او راست مختصر فی النحو. و وفات او به سال 317 هَ. ق. بود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن الحسن بن محمدبن الیمان بن الفتح الدیناری مکنی به ابوعبداﷲ. او مردی ادیب بود لیکن حسن خطدر او غلبه داشت. یاقوت گوید اینکه ذکر او در معجم الادباء آورده ام نظر بنیکوئی خط وی است که آنرا بغایت رسانید و ابوالوزیر ابوسعدبن عبدالرحیم در اخبار پسر احمد، عبدالجبار گوید که پدر عبدالجبار، ابوعبداﷲ دیناری مقدمی مکرم بود و از بسیاری تسلط او بفن خط، خط ابوعبداﷲبن مقله را میساخت و این تزویر بدانگونه بود که کس تمیز اصل از مزور نمی کرد - انتهی. و باز یاقوت گوید او را پسری است ادیب مکنی به ابویعلی و موسوم به عبدالجبار که ذکر او در باب خود بیاورده ام.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حجی بن موسی الحسبانی الدمشقی ملقب به تقی الدین. او راست: ذیل بر وفیات شیخ تقی الدین بن رافع. وفات 816 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن بن خیرون بغدادی مکنی به ابوالفضل. محدث است و از علی بن شاذان و برقانی روایت دارد. وفات بسال 488 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حرب زاهد نیشابوری مکنی به ابوعبداﷲ. او راست: کتاب الدعاء و کتاب الکسب. وفات او به سال 234 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسام الدین. او راست: مرآهالملوک ترکی در اخلاق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسان مکنی به ابوجعفر. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج 2 ص 79) آرد: وی الحاج ابوجعفر احمدبن حسان الغرناطی است. مولد و منشاء او غرناطه بود و بصناعت طب اشتغال داشت و در علم وعمل طب صاحب جودت بود و بطبابت منصور منصوب بود. و او با ابوالحسین بن جبیر غرناطی ادیب کاتب صاحب کتاب الرحله حج گذارد و ابن جبیر ذکر وی در رحله آورده است و ابوجعفربن حسان در مدینه ٔ فاس درگذشت. و از کتب اوست: کتاب تدبیر الصحه که به نام منصور کرده است.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن حسن. رجوع به احمد رانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن. صاحب مجمل التواریخ و القصص در ص 523 در ذکر عجائب همدان آرد که یکی از آن عجائب حکایت درخت بلوط است که از عهد دارا در سرای احمد و هرون ابناء الحسن بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن. رجوع به بدیعالزمان همدانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن بن اسماعیل السکونی الکندی النسابه مکنی به ابوعبداﷲ. او از خواص مکتفی و مقتدر بود و ابوالحسن محمدبن جعفربن النجار الکوفی در تاریخ کوفه ذکر او آورده است و گوید او در ادب از شاگردان ثعلب و ملیح المجلس و حسن الترسل و ممکّن از نفس خویش بود. و این عین لفظ ابن النجار است. و ابن النجار از ابوعبداﷲ و او از عبده النساب نقل کند که گفت هیچ نسابی بحقیقت از انساب عرب آگاهی نداشت تا آنگاه که او نزاریات را بگفت و با آن علمی بسیار را پیدا و آشکار کرد و من در شعر او نظر کردم ودیدم هیچکس بعرب و ایام عرب اعلم از وی نیست. ابوعبداﷲ گوید چون این سخن از ابن عبده شنیدم شعر کمیت راگرد کردم و آن اشعار مرا بتصنیف ایام عرب یاری داد.و یاقوت گوید من کتابی از ابوعبداﷲ در نام آبهای عرب دیدم و آن را نقل کردم لیکن آن نقل ناتمام ماند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن بن بابویه الحنائی پدر ابوالعباس محمد. محدث است. رجوع به تاج العروس (ماده ٔ ح ن ا شود).

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن حسن بن خِراش. شیخ ِ مسلم است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن معروف به ابن زرکشی. وی هدایه ٔ مرغینانی را شرح کرد و وفات او به سال 738 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن بن محبوب السراده. از اصحاب محمد باقر علیه السلام و صاحب کتبی در فقه شیعه است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن بن زریق. محدث است. (تاج العروس).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن بن سهل السجزی. ابن السبکی و عبادی در طبقات الکبری نام او آورده اند. (تاج العروس در ماده ٔ سجز).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن بن سید الجراوی المالقی مکنی به ابوالعباس. یکی از بزرگان نحویین اندلس از مردم مالقه. وی درس ادب و نحو می کرد و شاعر و کاتب وبلیغ بود. او از ابوالطراوه و محمدبن سلیمان خواهرزاده ٔ غانم و از وی ابوعبداﷲبن الفخار و جز او روایت کنند. و میان وی و قاضی ابومحمد وحیدی وحشت و کدورتی پدید آمد و از اینرو احمد ترک موطن خویش گفت سپس قاضی ابومحمد با وی از در صفا و صلح درآمد و احمد را مُکرّماً بمالقه بازگردانید تا آنگاه که منصب قضاء مالقه ابوالحکم بن الحسون را دادند و احمد یکی از خصیصین قاضی جدید گردید و سپس بمراکش شد و در آنجا وی را بتأدیب اولاد بنوعبدالمؤمن گماشتند و قدر و منزلت وی بلند گشت و صاحب شهرت و صیتی بزرگ شد. و اندکی پس از سال 560 هَ. ق. هم به مراکش درگذشت و او غیر احمدبن علی بن محمدبن عبدالملک بن سلیمان بن سیده الکنانی الاشبیلی معروف به لص است. رجوع به احمدبن علی شود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن حسن بن ظهیر موصلی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن بن عبداﷲ عسکری. او راست: المختلف و المؤتلف فی مشتبه اسماء الرجال. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن بن علی علوی علیهماالسلام. از فرزندان حسن بن علی بن ابیطالب است. (مجمل التواریخ و القصص ص 455).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن بن علی الکلاعی البلشی المالقی مکنی به ابوجعفر زیات. او را در نحو ید طولی بود و علم از ابوعلی بن ابی الأحوص و ابوجعفربن البطاع و ابن الصایغ و ابن ابی الربیع فراگرفت. او راست: کتاب وصف نفائس اللاَّلی و وصف عرائس المعالی در نحو. کتاب قاعده البیان و ضابطه اللسان در عربیت. کتاب لذّه السمع فی القراآت السبع. کتاب شرف المهارق فی اختصار المشارق وجز آن. مولد وی به بلش بسال 650 هَ. ق. و وفات هم بدانجا در شوال سال 728 بود. و قطعه ٔ ذیل از اوست:
یقال خصال اهل العلم الف
و من جمع الخصال الألف سادا
و یجمعها الصلاح فمن تعدّی
مذاهبه فقد جمع الفسادا.
و رجوع به احمدبن حسن مالَقی...شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن بن قاسم بن محمدبن علی بن رشیدبن احمدبن حسین بن علی بن علی بن یحیی بن یوسف الملقب بالأشل بن قاسم بن الامام یوسف الداعی بن الامام منصور یحیی بن امام ناصر احمدبن امام هادی یحیی بن حسین بن قاسم بن ابراهیم طباطبا. امام یمن. او پس از عم خود اسماعیل متوکل مقام امامت یمن یافت (1079 هَ. ق.) و خویش را لقب مهدی داد و با اشتغال به امور رعایا بعلم و ادب توجه داشت و شعر نیکو میگفت. در آغاز امر عم زاده ٔ وی قاسم بن امام محمد المؤید با او خلاف کرد و دعوی امامت کرد لیکن مردم یمن پس از وقایع بسیار بر امامت احمد صاحب ترجمه اتفاق کردند. وفات او بغراس در 1092 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسن بن قاضی الجبل حنبلی مکنی به ابوالعباس و ملقب بقاضی القضاه شرف الدین. قطعه ای از اول منتفی مجدالدین را به نام قطرالغمام فی شرح احادیث الاحکام شرح کرده است و نیز الفائق فی فروع الحنبلیه و تنقیح الابحاث فی رفع التیمم للاحداث از اوست. وفات وی 771 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن مُحمّد. رجوع به علاء الدّوله سمنانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد پسر محمد ثالث معروف بسلطان احمد خان اول. چهاردهمین از سلاطین عثمانی و نسب او مستقیماً بسیزده واسطه بسلطان عثمان غازی منتهی شود. مولد او به سال 998 هَ. ق. بودو در 1012 پس از وفات پدر به سن چهارده سالگی بتخت سلطنت عثمانی جلوس کرد و پس از 14 سال سلطنت راندن در 1026 در 28 سالگی وفات یافت. او در زمان سلطنت خویش از یک طرف با پادشاهان ایران و از طرف دیگر با دولت نمسه در جنگ بود و هم بروزگار وی چند تن از قبیل پسر معن و پسر قلندر [معن اوغلی و قلندر اوغلی] علم طغیان برافراشتند و او آن فتنه ها بنشاند و در تمام اصقاع ملک امن و آسایش اعاده داد. جنگ با نمسه بقصد انتزاع مجارستان از آلمان بوقوع پیوست و در این وقت پوچقائی بسمت قرالی در مجارستان شناخته شده بود و دولت عثمانی برای استقلال مجار و جدا کردن آن از دولت نمسه بجنگ پرداخت و عهدنامه ای با شرایطی نافع برای دولت عثمانی منعقد شد و مجارستان تحت حمایت دولت ترک درآمد و اجرای این عهدنامه بتعویق افتاد و سپس بعلل موانعی که پیش آمد قرار داد دیگری با اطریشیها بسته شد که بنفع دولت نمسه بود و در نتیجه اوسترغون و چند قلعه ٔ دیگر استرداد شد.
در روضه الصفا جلد هشتم در ذکر رکضت شاه عباس از اصفهان بجانب آذربایجان و بیان فتوحات آن اوان آمده است که: چون در بدو دولت شاه عباس و مصالحه ٔ با رومیه مقرّر شده بود که هر قلعه که در تصرف امنای دولت است کماکان متصرف باشند رومیه در حوالی نهاوند قلعه ای چون الوند برافراشته بودند و قرب پانزده سال در دست گماشتگان آنها بود چندانکه امرای قزلباشیه درباره ٔ آن حصار سخن راندند شاه بهدم قلعه و نقض مصالحه همداستان نگردید بعد از فوت سلطان مرادخان خواندگار روم که پسرش سلطان محمد خان جلوس فرمود در ممالک روم بعضی اجامره و اوباش بطغیان سر برآوردند و برخی مردمان لاابالی خود راجلالی خواندند و خودرایی گزیدند پاشایان نیز رفتارهای ناشایان کردند غلامان بغداد پاشای حاکم را بیرون کرده ازون احمد آقا نامی را بحکومت پسندیدند چون علوفه ٔ سپاهیان قلعه ٔ نهاوند از جانب پاشای سابق بغداد میرسید موقوف بماند و قلعگیان نهاوندی متفرق شدند و بعضی که درقلعه بماندند بقوافل و مترددین دست اندازی نمودند و محمد آقا نامی از بغداد بایالت آن قلعه آمد قلعه داران او را تمکین ندادند و اموال او را بغارت ببردند او بشاه عباس عرض کرده شاه بتقویت او عزم کرد ولی قبل از امداد شاه احشام و رعایای قریبه بقلعه که بستوه آمده بودند شورش کرده بر سر قلعه رفتند و بمدافعه پرداختند و محمد آقا فرصت غنیمت شمرده فرار کرده و قلعگیان یک برج را بتصرف اهل خروج دادند و مفتوح شد و رومیه متفرق شدند چون آن قلعه مایه ٔ فتنه و فساد بود حسن خان حاکم قلمرو علیشکر بپای قلعه رفته قلعه را تصرف کرده و شاه و تخریب و انهدام قلعه را تصرف کرده و شاه به تخریب و انهدام قلعه فرمان داد لهذابا خاک برابر شد شاه عباس از وقوع این اساس یورش بلخ را بتعویق انداخته مقارن این حال خبر رسید که حاکم وان تجار ایران را بقتل آورده اموال آنها را ضبط کرده و حکام سرحدات روم و دیار ارمنیه ٔ کبری بیکدیگر در افتادند و به احکام وزرای اسلامبول اعتنائی ندارند مخفی نماند که اگر چه حالات سلاطین عثمانیه و خوانین اوزبکیه را در تاریخ خاصه ٔ ایران نگاشتن مناسب نیست ولی گاهی بنا بر سوق کلام و رابطه ٔ صوادر اتفاقات ضرورت میباید لهذا اگر مجملی نگاشته شود که سر رشته بدست آید بزرگان خرده گیر معذور دارند و ازین نگارنده درگذارند در عهد دولت سلاطین اوایل روم نوکری تازه گرفته شد و آن قوم را که هر جائی بودند ینی چری نامیدند یعنی لشکر و چریک نو و تازه و این نام بر آن قوم بماند و کار آن طایفه روز به روز بالا گرفت تا قدرت وقوت تمام یافتند چون سپاه سلطان روم غالبا از آن طبقه بودند مداخله در امور سلطنت میکردند و چنانکه اتراک در دولت خلفای عباسی شاه نشان بودند ینگی چریک هم در عزل و نصب و رد و قبول سلاطین آل عثمان متصرف شدند خاصه در عهد دولت سلطان محمد خان بن سلطان مراد غلبه ٔ تمام کردند چنانکه در روز جلوس او آنقدر سوء ادب و جسارت نمودند که بیم ویرانی عمارات سلطانی بود تا آنچه دلخواه آنان بود از سلطان محمد خان بصدور و ظهور رسیدو چون سنجر موند حاکم طران زلوانیا بعضی قلاع عثمانیه را ضبط کرده بود سلطان دویست هزار نفر به طرف نمسا به جنگ سنجر موندی فرستاد و خود نیز بدانسوی حرکت فرمود و سپاه عثمانیه در آنجا مغلوب شدند و در اواخرعهد او مردم اسلامبول و اناطولی اظهار داعیه کردند وسلطان بدلخواه آنان تابع شد و اطراف روم اختلال یافت و طایفه ٔ یاغی شده خود را جلالی خواندند و فتوری تمام در امر آن دولت روی داد چنانکه در ضمن وقایع دولت ایران شمه ای از آن مرقوم خواهد شد لهذا پاشایان ارزنهالروم نیز بخودسری مایه ٔ نقض عهد و خلاف مصالحه ٔ دولتین میگردیدند و در این اثنا فیمابین غازی بیک کرد ازاولاد شاهقلی بلیلان حکاری و رومیه منازعه ای پدیدار آمد و او قلعه ای که در حدود سلماس بقارنیارق موسوم بود مستحکم کرده متابعت علی پاشا بیگلربیگی تبریز را که بجای جعفر پاشای مجبوب آمده بود نمی کرد و علی پاشابا لشکر تبریز و ایروان و نخجوان که مطیع رومیه بودند بر سر غازی بیک رفته و غازی بیک ابدال نام پسر خود را بخدمت شاه عباس فرستاده ملتجی شد و استمداد نمود و شاه دانست که بواسطه تخریب قلعه ٔ نهاوند رومیه در مقام مخالفت درآمده اند و بمدلول الوقت سیف قاطع فرصت را از دست نباید داد و بلاد موروثی آذربایجان و شیروان را بگروهی جلالی که باسلطان خودنیز اطاعت ندارند نباید گذاشت اگر درین اوقات که بیلگلربیگی تبریز با عساکر خویش بر سر اکراد رفته اند و قلعه ٔ تبریز از رومیه فی الجمله خلوت یافته است ایلغاری رود البته مفتوح شود، باحضار عساکر نصرت مآثر فرمان داد و آوازه ٔ سفر مازندران درانداخت در هفتم ربیعالثانی سال یکهزار و دوازده از شهر اصفهان بدولت آباد برخوار و از آنجا بکاشان ایلغار رفت و تا حدود قزوین به سه منزل گردیدو در آنجا حقیقت اراده ٔ پادشاهی بر امرا معلوم شد امیرگونه بیک قاجار حاکم قزوین را فرمود که با غلامان و قورچیان از دنبال باردوی شاهی برسد و ذوالفقارخان حاکم اردبیل نیز بتعجیل با سپاهیان آن ولایت در میانج به حضور سعادت ظهور آید و شاه از حدود قزوین حرکت کرده در شش روز به تبریز آمد و یازدهم روز وارد شهر تبریز شد و در روز ورود به شهر در قریه ٔ فهوسفنج مشهوربواسمج که سه فرسنگی تبریز است رعایا را چشم بر سپاه قزلباشیه افتاد بی آنکه از همراهی شاه مطلع باشند بمحض محبت و خلوص با دولت صفویه و موافقت بملت شیعه فی الفور تاجهای دوازده ترکی حیدری را که از خوف رومیه در نهانخانها مخفی کرده بودند بیرون آورده بر سر گذاشته اظهار بشاشت و خرمی کردند و هر کس از رومیه که دیدند بخواری تمام به قتل آوردند و پیشاپیش سپاه قزلباشیه رفته باتفاق اﷲاﷲ که از سنن خروج و اتفاق قزلباش است برمی آوردند و اهالی تبریز در کمال فرح و شعف بسعادت رکاب بوسی مستسعد شدند و حارسان قلعه ٔ رومیه هراس یافته درب قلعه را بربستند و بقلعه داری نشستند. تبریزی بنظر شاه درآمد که اصلا بشهر سابق مشابهه نداشت عماراتش ویران و خراب و قنواتش انباشته و بی آب. نظم:
نبود در همه آفاق خوشتر از تبریز
بایمنی و بمال و به نیکوئی وجمال
درو بکام دل خویش هر کسی مشغول
امیر وبنده و سالار وفاضل و مفضال
یکی بخواستن جام بر سماع غزل
یکی بتاختن یوز بر شکار غزال
فراز گشته نشیب و نشیب گشته فراز
رمال گشته جبال و جبال گشته رمال
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چوموی
کسی که جسته شد از ناله مانده بود چونال.
زیرا که مدت بیست سال آن شهر جنت مثال کوثرجوی طوبی نهال در دست سپاهیان عثمانیه لگدکوب وپایمال بود شاه عباس را برحال آن شهر و شهریاران متفرق رقت شد و بشنب غازان رفته نزول فرمود تبریزیان از اطراف و جوانب آگاه شده حیاتی نو یافته باردوی شاه درمی آمدند و مستعد مخالفت عثمانیه می شدند و در هر جا تنی از ایشان بدست شهریان درمیافتاد سر او را میبریدند حتی بعضی که در عرض این مدت با اهالی آن شهر وصلت کرده بودند بی ملاحظه کشته و به نظر شاه میرسانیدند عثمانیه ٔ تبریز علی پاشا رااز وصول سپاه قزلباشیه آگاهی دادند علی پاشا امر قلعه ٔ غازی بیک را بمسامحه و مصالحه گذرانیده با سپاه آذربایجان و عثمانیه روی به تبریز نهاد لشکر نخجوان و ایروان در حدود مرند از او مفارقت کرده ببلاد خویش شتافتند و علی هذا علی پاشا بیدغدغه و تشویش بجانب تبریزمی آمد در موضع صوفیان شش فرسنگی تبریز نزول کرده بتهیه ٔ حرب پرداخت شاه از شنب غازان با غازیان ظفرقرین در دو فرسنگی شهر که بحاجی حرامی موسوم و نامی بود نزول فرمود و دیگر روز ذوالفقارخان را که امیری بود چون ذوالفقار برنده و چون ضرغام درنده مقدمه و هراول سپاه ظفرقراول کرده شاه نیز با پنجهزار کس از غلامان و قورچیان نهضت گزین شد و میمنه و میسره و قلب و جناح و ساقه ترتیب داده با غرش طبل و کوس رویینه خم و نفیر کره نای و گاودم و سپاهی جنگ را ساخته و رایات برافراخته همیرفت علی پاشای عثمانی نیز از کمال غرور و نادانی تجهیز و تشمیر عساکر جرار نموده بقانون بطارقه ٔروم و سرعسکران آن بوم عراده های توپ جهان آشوب را چون حلقه های زره بیکدیگر موصل و توپچیان وینگچریان تیرانداز آتشبار آتشباز را پشتیوان توپخانه ساخته با محمودپاشا و خلیل پاشا و سایر بزرگان و سترگان رومیه بنظام و ترتیب تمام بمحاربه تقدیم جست تا کار بتلاقی و تقارب انجامید ذوالفقارخان و ایوبه سلطان که با سواران اردبیل پیشاپیش همیرفتند بر طریق متداول چرخچی بودند بنیاد محاربه و مضاربه استوار کردند پای تبادر پیش نهاده و دست تجاسر برگشاده نرم نرم و گرم گرم دیده ها ز آزرم بشستند و تیغهای تیز از نیام ستیز برآوردند صمصام هندوانی چون هندوان بازیگر در سرافشانی گوی بازی همیکردی ونیزه های خطی چون مارهای ارقم خوزستانی در لسع و لدغ اعدا جانگزائی همینمودی سپاه رومیه آثار جلادت و تغلب ظاهر کرد حمله های قوی آوردند و ایوبه سلطان ولد اولامه ٔ کرد که مبارزی دلیر و مقاتلی گردبود مقتول گردید بیم آن بود که مقدمهالجیش منهزم گردند که رایات جلالت آیات پادشاهی از گرد راه پدیدار شدشعشعه ٔ رماح و قعقعه ٔ سلاح و همهمه ٔ رکائب و دمدمه ٔ کتائب در بنیان ثبات و بنیاد حیات اعادی زلزله و ولوله درافکند قزلباشیه شمشیرهای مصری بر کشیده سواران درانداخته چون برق سوزنده و آتش فروزنده تاختند عراده را بشمشیر بریدند وینگچریرا درخون کشیدند نظام سپاه رومیه از انتظام افتاد و قول پاشایان بهم برآمد. بیت:
چکاچاک برخاست از تیغ تیز
قضا مرگ آسوده را گفت خیز.
علی پاشا خواست که کروفری کند و دامن یلی بر کمر پردلی برزند ساروبیک بیکدلی که سارواصلان بیشه ٔ یکدلی بودسنان رمح بر پهلوی او نهاده بیک طعنه او را از کوهه ٔ زین بر خاک زمین افکنده پالهنگ در گردن اسیر آورد محمود نامحدود که از پاشایان نامی بود مرکب را بحرکت درآورده بعرصه ٔ میدان درآمد سواران اسب انداز او را بشمشیری از اسب درافکندند خلیل پاشا نیز در دست مبارزان جلیل قتیل گردید علی پاشا را پسری نوجوان چون ماهی بر سرو روان بود در هنگام گرفتاری پدر دل نگران داشت و از تشویش کشته شدن او مویه همیکرد و موی همیکند و خاک بر سر می پراکند بناگاه دلیری شیرخصال چشمش بر آن مشکین غزال افتاده خام خم درخم حلقه کرده پرتاب داد و حلقه ٔ کمند بر قذال آن زیبا غزال بند شده آن آهوی مشکین موی را بدام درآورده هدیه ٔ پیشگاه شاه نصرت پیشکار کرده در وقتی که پدرش بیقراری و سوگواری همی کرد آن جوان دیباروی زیباموی را که محمد امین نام داشت بحضور شاه و پاشا برسانید پاشا را دل برآسود و شاه را دل بربود فریاد نعم الاسیر از برنا و پیر برآمده مقدم او را گرامی داشتند شاه چون بر حلقه های کمند او نگریست بباز کردن دیگر کمند فرمان داد بالجمله هزیمتیان سپاه عثمانیه را تا مرند تاخته اغلب را اسیر ساخته بیاوردند و شاه بمعاونت سپاه حکم کرده بجانب شهر باز آمد و شب هنگام قرین فیروزی و سرور تا بامداد بعیش و عشرت دمساز بود و باشاهد فتوحات همراز دیگر روز باظهار وعده و وعید و ظهور بیم و امید قلعه ٔ تبریز مفتوح آمد و آوازه ٔ این فتوح تازه باقصی ممالک مقروع مسامع و مسموع مجامع شدایالت تبریز بذوالفقارخان و حکومت مرند بجمشید سلطان دنبلی مفوض شد الکای خوی و سلماس بغازی بیک اختصاص یافت ومراغه به شیخ حیدر سپرده آمد سلطان کرامپاء استاجلو بمحافظت کنار رود ارس رفت که از لشکر نخجوان وایروان مستحضر بوده باشد و اخبار نماید و امیرگونه بیک قاجار که دلیری بود جلادت شعار بلقب ارجمند خانی ملقب شد و مقرر گردید که با جمعی از طالشیه و سوکلن بارسبار رفت که ایل و آلوس و اویماقات با ناموس آن سنور و حدود را جمع کرده بر لب رود ارس مستقیم بوده قاجار و ترکمانیه که در قراباغ توطن دارند بدلالت او بدین سوی آب آیند و به محافظت ممر و معبر اشتغال ورزندو از رومیه ٔ گنجه و شیروان باخبر باشند که دست اندازی و ترکتازی ننمایند و علی پاشای سر عسکر و محمد امین بیک فرزند نیک اختر او را ببسطام آقا میهمان دادند و ابواب عزت و کرامت برروی او گشادند و جمیع اموال او که در قلعه بود بدو مبذول افتاد و غالب اوقات در مجلس خاص بمصاحبت و منادمت شاه بسر میبرد.
ذکر حرکت شاه عباس بجانب نخجوان و فتح کردن و رفتن بر سر ایروان و محاصره فرمودن: اما سیدمحمدپاشا حاکم نخجوان و ایروان که بواسطه ٔ سعادت سیادت او را شریف پاشا میخواندند با دوازده هزار لشکر جرار گوش بر راه اخبار تبریز داشت تا از کار علی پاشا چنانکه گذشت مطلع گشت قلعه ٔ نخجوان را بیکی از معتمدان خود سپرده روی بایروان نهاد و چون ایروان گنجایش آنقدر سپاه نداشت در طرف قبلی قلعه عتیق حصاری جدید طرح انداخته در بیست روز باتمام رسید آذوقه و سامان دو سه ساله با ادوات قلعه داری در آن قلعه های قدیم و جدید آماده و مهیا کرده منتظر قزلباشیه بودند بر حسب مقرر ذوالفقارخان چرخچی شده حرکت نمود و سپاه و شاه نیز از تبریز با ترتیب و تجهیز بیرون آمده روی براه نهادند سردار محمود چمشکزکی که سالها در میان رومیه ٔجلالی بشجاعت معروف و ببسالت موصوف بود حسن خدمتی خواست از شاه اجازت گرفته با سیصد کس از اوباش و قلاش متوجه ایروان شد چون وی بفرط شرب معتاد بود و شبی بی باده و ساده بر وساده نمی غنود در منزلی از منازل راه بتجرع اقداح راح افراطی تمام کرده بی حزم و احتیاط بلکه در عین بدمستی و خباط فروخفت رومیان خبر یافته با یک هزار کس بر سر وی آمدند او را سرمست مقتول و کسان او را مقید و مغلول کرده بمقامگاه خود بازگشتند القصه شاه بجانب نخجوان همیرفت قلعه داران از ذوالفقارخان استیمان نموده و پس از اطمینان قلعه را خالی کردند و شاه بچراغ سلطان استاجلو سپرد و درین منزل مصطفی بیک محمودی از اعاظم امرای کرد و صاحب قلعه ٔ ماکو بخدمت شاه ظفرهمراه آمد و بایروان مرخص شد و در منزل دیدی جمعی از اویماقات سعدلو وپازوکی که در زمان قزلباشیه در آن حدود بودند برکاب بوسی سعادت یافتند و ده دوازده هزار پیاده مقرر شد که باتفاق اردو بایروان آمده و در سیبه ها کار کنند و شاه از دامنه ٔ کوه بجانب ایروان شد رومیه ٔ مستحفظین قلاع درهای قلعه را بسته در بروج و باره نشسته بخالی کردن توپ و بادلیج غریو رعد بهاری در کوه و صحاری درافکندند و گلوله های توپ مانند قطرات مطرات نیسانی بجانب اردوی سلطانی همی باریدن گرفتند اردوی شاهی بمیان دیواربست و بساتین قلعه درآمده در محال مناسب ارتحال جستند خیمه ٔ پادشاهی را برابر قلعه بر پای نمودند و پناهی در پیش آن حایل کردند که از گلوله مانع باشد پوشیده نماند که ایروانرا سه قلعه بود یکی اصل قلعه ٔ عتیق که فرهادپاشای سردار رومیه در سال نهصد و نود و یکم که شاه سلطان محمد صفوی بخراسان رفته بود در کنار رودخانه ٔ موسوم بزنگی چائی بساخته و در غایت متانت و کمال حصانت بوده قلعه دیگر قلعه ٔ کوچکی است که بر فراز پل بزرگ ما بین جنوبی و غربی قلعه واقع است و آن را گوزچی نام نهاده فاصله ٔ میانه ٔ دو قلعه تخمیناً دو سه تیر پرتاب خواهد بود که مستحفظین آن قلعه باستظهار متوطنین قلعه ٔ بزرگ بیرون آمده آب از رودخانه و آذوقه از خارج بقلعه گوزچی میبرند و دیگری قلعه ٔ جدید است که در آن ایام بتعجیل بنا کردند و در جنب قلعه ٔ عتیق بساختند اما مجال حفر خندق و تعمیر شیر حاجی نیافتند. شاه بنظر دقت در قلاع ثلثه نگریست هر سه قلعه را در محافظت سپاهیان قلعه دار معاون و ممد یکدیگر دید همه ٔ بروج حصون سه گانه به اذخار آذوقه مشحون و بقلعه داران باثبات مقرون و در آن روزگار چنان اشتهار داشت که قلعه ستانیدن از رومیه از جمله ٔ امورات ممتنعه است چه حصاری از اروام گرفتن و چه برحصار سپهر رفتن توکل بر خالق جزو و کل و توسل بر صانع خار و گل کرده ذوالفقارخان که شمشیر برنده ٔ او بود به محاصره ٔ قلعه گوزچی مقرر شد و قرچغای بیک را با غلامان خاصه و دیگر امرا را هر یک بر جائی معین مواظب فرمود دلیران ایران بمحاصره مشغول شدند و غالب روزها رومیه از قلعه بدر آمده بمقابله و مقاتله میرسید و جمعی از طرفین مجروح میشدند. و در یکی ازین معارک نامبارک شیخ حیدر مکری که دلیری جسور بود بزخم گلوله تفنگ رومیه رحلت نمود شاه عباس صفوی بتدبیر این کار پرداخت و حکم شاهانه صادر شد که در میان فضای حوالی قلاع جری عمیق کنده شود و به تفنگچیان قادرانداز دشمن گداز مملو و آکنده گردد که رومیه نتوانند از دروب قلاع بیرون آمده اظهار مبادرت نمایند و بامر پادشاه بساختند و تفنگ اندازان در آن بنشستند رومیه از آمدن بخارج قلاع ممنوع شدند ناچاردر قلعه خزیدند و بمحارست برج و باره مشغول گردیدند و بحکم شاه توپهای بزرگ از تبریز بیاوردند و در آنجا نیز توپهای بسیار ریختند و باتمام رسانیدند و بر قلعه گوزچی بستند غرش توپ پرده ٔ صماخ ساکنین ملأ اعلی را بردرید و برجی که خمهای بزرگ در آن نهاده و انبار آب متوطنین قلعه بود از گلوله ٔ توپها منهدم شد خمها بشکست و آبها ریخت و ذوالفقار خان تجلد کرده بمیانه ٔ دو قلعه سپاه درآورد و راه تودد و تردد قلعگیان مسدود شدو کار بر اهالی قعله سخت شد و عطش بر آنها غلبه کرداز بی آبی بیتابی یافتند با تیغهای آخته از قلعه بیرون تاخته بهوای آب در آتش شمشیر مغازیان کباب شدند و قلعه گوزچی که در معنی دیده بان دو قلعه دیگر بود بدست غازیان قزلباش درآمد و در این ایام فصل دی دررسید و بهمن و اسفندار سپاه خاصه خود در تسخیر قلاع و دیار منتشر کردند انهار جوشن پوشیدند و کهسار مغفر نهادند ابدان آبدان روئین آمد و اعصاب آبار آهنین شد زمین روئینه تن بود و هوا ناوک افکن و در چنین فصلی پیادگان نقب زن حفرکن را دستها از کار بماند و میتین فولاددل در زمین آهنین تن رخنه نمیکرد لهذا کار بگردن توپهای آتشبار و تیغهای خاراگذار افتاد و قزلباشیه از اطراف سیبه ها را پیش برده دایره ٔ محاصرت را تنگ مینمودند و احیانا در هنگام از دو سوی به جنگ میپرداختند از هیچ جانب در کار امهال و اهمال نمیرفت در هر خیمه ای از خیام اهالی اردوی پادشاهی گلوله های مرسوله ٔ از قلاع مذکوره توده توده بود.
در بیان فوت سلطان روم و آمدن ایلچی هند و بعضی سوانح این سال: و از نوادر صوادر این ایام یکی آن بود که سلطان محمدخان بن سلطانمرادخان ثالث عثمانی را بعد از قتل فرزند اکبر خود که او رابداعیه ٔ سلطنت متهم کرده بودند ملالت بسیار حاصل و بیمار شده وفات یافت و سلطان احمدخان فرزند او را بجای پدر بر تخت سلطنت جلوس دادند و او جوانی بود شانزده ساله و کارگذاران دولت عثمانیه برتق و فتق امور مملکت پرداختند و وصول این اخبار نیز باعث انقلاب و اضطراب حال عساکر رومیه و مایه ٔ قوت قلب سپاه قزلباشیه آمد دیگر آنکه میرمعصوم خان فرستاده ٔ جلال الدین اکبر پادشاه هندی بابری درین وقت دررسید و هدایا و تحف گوناگون بجهه شاه عباس فرستاده بود از جمله شمشیری بود هندوانی. بیت:
بشبه چرخ وبلطف هوا و صورت آب
بلمع برق و بفعل سحاب و لون خضر.
نعوذ باﷲ اگر یاد آن کند یاجوج
بریده گردد صد جای سد اسکندر.
و قبضه آن چون تاج پرویز از یواقیت رمانی همیتافت و از قائمه و غلاف تا نعل سراسر بالماس و لعل بدخشانی ترصیعداشت و دوال و غلافه آن معلاق لالی شهوار بود امرای دولت قزلباشیه در چنین وقتی آن اخبار روم و این هدیه ٔ هند را از آثار اقبال و امارات اجلال شمرده تفأل بنصرت و شوکت کردند سایر تحف و هدایا با فرستاده ٔ پادشاه ذیجاه هندوستان از حضورشاه گیتی ستان درگذشت و بارها همچنان نگشاده بگشادن حصار معلق ماند هم درین احیان الکسندرخان والی گرجستان بعزم عتبه بوسی شاه عباس دررسید و دو طبق زر ناب که به نام نامی شاه والاجاه مسکوک کرده بود بر پیشگاه شاه نثار کرد و مورد توجهات شاهی شد گرگین خان ولد سیمون خان گرجی والی بلاد کارتیل نیز درین ایام بحضور اعلی آمد و دو هزار خانوار از اویماقات روم که بسیل سپرن ملقب بودند از آن ولایات بطاعت و خدمت شاه ایران دررسیدند و در ری و خوار و فیروزکوه متوطن شدند و جماعتی از ایل شمس الدینلو و حاجیلر که در آن حدود میبودند بخدمت شاه آمدند و تاجهای سرخ دوازده ترکی حیدری بر سر نهاده قزلباش شدند و اﷲویردی خان حاکم فارس که با دوازده هزار از ایلات فارس والوار و خوزستانی بتسخیر بغداد رفته بود و بر اوزون احمدآقا والی بغداد غلبه کرده او را محصور داشت بحکم احضار بجانب ایروان روان شد و اندرین ایام محاصره ٔایروان شاه بتخریب قلعه ٔ تبریز که رومیه ساخته بودند فرمان داد تبریزیان در روزی آن قلعه کوه بنیان را با خاک راه یکسان کردند و در زمان محاصره دو زنجیر توپ قازغان بزرگ که هر یک بوزن سی من تبریزی سنگ و گلوله می انداخت باتمام رسید و فرمان بتسخیر قلعه های ایروان صادر شد و یک توپ بزرگ را بطرف شرقی قلعه عتیق بردند و امیر گونه خان قاجار که تازه از حکومت قراباغ باردو آمده با قاجاریه و سایر قورچیان مأمور شد که فیمابین قلعه جدید و قدیم مراسم قلعه گیری تصمم دهد وجمعی بشرقی قلعه جدید معین شدند و یک توپ را در برج بزرگ برابر حصار جدید نصب نمودند هر یک از سرداران سیبه ٔ خود را پیش برده مورجلها و حفرها و نقوب و ثقب بپایان بردند و اسباب یورش قعله ٔ جدید آراسته شد ولی چون ادوات جنگ از توپ و تفنگ با سپاه رومیه و فرازبروج قلاع بسیار بود یورش مایه ٔ قتل بسیار می گشت ده روز پادشاه دین پناه در این باب بمشاوره و مسامحه گذرانید و خود شاه تهور کرده از تیرهای قلعگیان نیندیشیده اطراف قلعه ها را بدقت تمام ملاحظه کرده بترتیب و قانونی که دستورالعمل داد سپاه چهار جانب مستعد شورش و یورش شدند نخست مقرر بود که از طرف قلعه ٔ عتیق طرح جنگ دراندازند و توپ و تفنگ رها کنند ولی بجانب قلعه تقدم و سبقت ننمایند تا اهالی آن قلعه بخود مشغول شده نتوانند بمعاونت اهل قلعه جدید پردازند آنگاه سپاهیان بر قلعه ٔ تازه یورش انداخته مسخر سازند.
در بیان تسخیر و فتح قلاع بقاع ایروان و قراباغ و انهزام رومیه و گرفتاری شریف پاشا سرعسکر و سردار عثمانی: در شب جمعه ٔ بیست و هشتم شهر ذیحجه الحرام یکهزار و سیزده هجری مقرر شد که علی الصباح قلعه ٔ جدید افتتاح یابد چون طلیعه ٔ کتیبه ٔ صبح کاذب آشکارا شد چاکران صادق العقیده صافی طینت روشن سجیت قزلباش بعزم یورش و پرخاش ساخته و پرداخته شدند پنداشتی بامداد روز قیامت است و رجفه ٔ صور را آغاز علامت. بناگاه چنانکه ممهد و معهد بود نخست شیپور توپخانه بنعره خواب آلودگان بسترغفلت را خبردار وبیدار کرد توپچیان برسر توپهای خودآمده فتیله ها برافروختند سواران و پیادگان در چهار سوی قلعه جابجا مترصد کار ایستاده و چشم و گوش در راه دیدار و گفتار نهاده بیکبار چندین توپ بزرگ و کوچک و خمپاره و بادلیج و چندین هزار تفنگ و شمخال بجانب قلعه و قلعگیان شنلیک یافت دود آسمان را سیاه کرد ونفیر طبل و نای و کوس و کرنای بماه برآمد قزلباشیه بسنت خود سوران درانداختند و یکدیگر را مخبر ساختند آنگاه بهیئات مجموعی اﷲ اﷲ گرفتند و از اطراف بجوانب حصار رفتند گلوله ٔ توپها بروج مشیّده را اوهن من بیت العناکب کرده بود تا رومیه سراسیمه برها کردن توپ و تفنگ اشتغال جستند و دلیران پیاده ٔ قزلباشیه از رخنه های بروج عروج و از مداخل معابر خروج کرده بودند دلیران ایران که همیشه چون شیران نر بودند امروز چون مرغان تیزپر شدند چون طیور بهوا همیرفتند. رومیه وقتی از خود خبردار شدند که حصار از دلیران قزلباشیه مشحون بود و هریک تن بچنگال جمعی گرفتار آمده خلقی انبوه بضرب شمشیر غازیان مریخ شکوه بقتل رسیدند و بقیه امان خواستند و اموال و اثقال سراسر منهوب شد بعد از تسخیر حصار جدید گرد قلعه ٔ عتیق را دایره کردند ذوالفقارخان سیبه را بدروازه برده و دروازه را بآتش بسوخت امیر گونه خان و دلیران قاجار از مکمن خویش پای پیش نهاده بشیرحاجی رسیدند از آنجا ببرج برآمدند غو و غرنک و توپ و تفنگ زلزله در بنیاد آن حصار و حصن استوار درافکند حصاریان متوهم شده ابواب امید بر روی خودبسته دیدند از در استیمان در آمدند شریف پاشای عساکر رومیه وسایل برانگیخته معفو شد و با جمعی اعاظم و اعیان رومیه ببارگاه نصرت پناه آمده استمالت و تسلیه یافت و هر دو حصار استوار بتصرف درآمد و در دو قلعه سه چهار هزار کس بقتل آمده بودند رومیه در حوالی اردوی شاهی در خیام خود مقام و قیام کردند هر کس ملازمت رکاب شاهی خواست بماند و مورد التفات شد و هر که عزم رفتن کرد رخصت یافت و دوازده هزار تومان پاشا و رومیه پیشکش دادند شاه نگرفته شاه نگرفته همه را خلاع شایسته داده و از وهم و هراس بیرون آورده قرچغای بیک بکوتوالی قلعه ها رفت و توپ و توپخانه و تفنگ و اسلحه رومیه را ضبط نمود و چون شریف پاشا را اصل از ایران واصفهان بود با سیصد کس از منسوبان خواهش اعتکاف در مشهد مقدس رضوی نمود بسالی سیصد تومان نقد و سیصد شتروار غله در آن ولایت موظف شد و در آنجا وفات کرد و محمدپاشا ولد خضرپاشا با سایر رومیه بقارص رفتند و ایالت ایروان بامیر گونه خان قاجار مفوض شد و الکسندرخان والی گرجستان را بملاحظه ٔ آمدن سپاه رومیه ببازگشت بلاد خود رخصت دادند و شاه و سپاه از ایروان کوچ داده در منزل فرخ بلاغ به فرخی و سعادت نزول کردند.
دربیان ذکر امیر گونه خان قاجار حاکم ایروان و قراباغ و مدافعه حسین خان قاجار با داود پاشا والی گنجه: چون در عهد خاقان مغفور ایالت گنجه و امیرالامرائی قراباغ بخانواده ٔ زیاداوغلی قاجار متعلق بود و در عهد شاه عباس حسین خان قاجار زیادلو در آن حدود ایالت داشت شاه او را قراباغی خطاب میکرد و در این وقت که ایالت آن صفحات بامیر گونه خان قاجار مفوض گردید حسین خان قاجار قراباغی بایالت استراباد و گرگان مامور شد ولی فرمایش رفت که در قراباغ مانده کنار ارس را محارست کند و بعد از مراجعت امیر گونه خان از قراباغ بحکومت ایروان حسین خان از لب ارس باردوی شاهی پیوندد اما امیر گونه خان بحکم پادشاه چون از پل خداآفرین عبور کرده ببلاد قراباغ رفت جمعی کثیر از ایل و اویماق قاجاریه و تراکمه و الوار ساکنین قراباغ شاهسونی کرده بر گرد امیر گونه خان جمع شدند و او باظهار کفایت و ابراز درایت و اصابت رای و محاسن اخلاق در آن صفحات اقتدار تمام حاصل نموده و در آنطرف آب ارس در کمال جلال سکونت گزید و در ایام اقامت امیر مذکور اصلا چشم زخمی بجنود ظفرآمود قزلباشیه نرسید و بر حسب امر شاه امیر گونه خان بایالت ایروان آمد و حسینخان قاجار قراباغی زیادلو در قراباغ بماند و حسینخان اگر چه مردی دلیر باصلابت و مهابت بود ولی در ریاست و سیاست مساهلتی میکرد و ثبات رای نداشت و از صفت تکبر که خلقی است مذمومه خالی نبود داودپاشا والی گنجه در ایامی که سپاه بمحاصره ٔ ایروان مشغول بودند هفت هزار کس برداشته بقراباغ آمد حسینخان بی آنکه از او و جمعیت او اطلاعی کامل حاصل کند بنه و آغروق را گذاشته و قدری سوار برداشته از قورلوچائی ایلغار نموده با چهار صد سوار دچار هفت هزار سپاه نامدار شد ناچار مقابله کرد و رستم بیک سوکلن مجروح و زخمدار و گرفتار آمد حسینخان و غلامان قدرانداز دست بتیر و کمان برده جنگ و گریز نموده ازپیش سپاه رومیه بسلامت بدر آمدند زیاده از سه چهار نفر از ایشان تلف نگردید و رومیان مراجعت کردند و حسینخان بمنزل خود باز آمد و بنه غازیان بدست بعضی از طوایف دونک قارباغ که با رومیه مخالطت و مرافقت داشتند بغارت رفت و حسینخان شرح حال بر شاه بیهمال عرضه کرد و اظهار تقصیر و انفعال نمود و شاه چون از وفور شجاعت و بسالت وی آگاه بود در مقام انتقام برنیامده ظفر و هزیمت معارک را معلق بر تقدیر ایزدی دانسته او را استمالت فرمود و از فرخ بلاغ اﷲقلی بیک قاجار قورچی باشی با دوازده هزار سوار بقراباغ مأمور شد و بگنجه رفته با سپاه رومیه مبارزتی نمود بعضی را کشته و بعضی را اسیر کرده مراجعت باردوی پادشاهی کرد کیجوک حسن نام رومی در سلک اسرا بنظر شاه درآمد و چون اسرای مسلمانان از اهالی قراباغ آورده بود شاه از قورچی باشی خوشدل و مشعوف نگردید و باطلاق مغلولان حکم داد.
ذکر آمدن اوزون احمدآقا پاشای بغداد بحدود ایران و محاربه ٔ او با سلاطین افشار و گرفتار شدن و آوردن پاشا بحضور شاه و مرخصی یافتن پاشا: درین ایام اوزون احمدآقا پاشای بغداد بر سر قلمرو علیشکر آمدن خواست و دوازده هزار سوار و پیاده آراست قاسم سلطان افشار و شاهقلی سلطان حاکم هرسین از آمدن پاشا خبردار شدند بحسین خان حاکم لرستان خبر دادند با دو هزار کس بیامد ایشان نیز سه هزار کس جمع نموده در زهاب مقاتله کردند بغدادیان بگریختند و پاشا اسیر شد او را روانه ٔ خدمت شاه کردند در ییلاق گوگجه تنگیز بنظر شاه رسید با آنکه جسارت و خیانت و جنایت داشت او را عفو فرموده مخلع نمود مرخص کرد که به بغداد گراید و او در راه مریض شده جهان را بدرود کرد و محمدبیک پسرش محمدپاشا شده از جانب دولت رومیه بحکومت بغداد برقرار شد و میر محمد معصوم خان سفیر جلال الدین اکبر پادشاه هندوستانی بابری گورکانی با جواب نامه ٔ مودت ختامه و هدایای شاهانه رخصت انصراف یافته به جانب دهلی شتافته فرستادگان امرای اکراد خاصه غازی بیک کاری و مصطفی بیک محمودی نیز مرخص شدند و طهمورث وداراکشیش پسران داودخان ولد الکسندرخان گرجی بعد ازفوت پدر خود با مادر خویش بگوگجه تنگیز آمده تشریف حضور پادشاهی یافتند و احمد پاشای حاکم وان که سابقاً از جانب جعفرپاشای محبوب والی تبریز تربیت یافته بود و در وان جنت نشان حکومت داشت استقلال تمام و سپاهی بسیار یافته تا آنکه او را از جانب امنای دولت عثمانی معزول و احضار کرده بودند چون فتوری در دولت روم میدید و غروری در وی بهم رسیده بود تمکین بحکم احضارنکرده بخودسری و خودرائی در آن حدود امارت و ایالت مینمود طرفه تر این که باهل سنور و ثغور دولت ایران نیز تطاول و تعدی پیشه داشت و دوازده هزار لشکر را از خود علوفه میداد و تا دیاربکر بتصرف درآورده بود در تجدید سلطنت روم بنوشته جات کذب آیات خود را دولتخواه دولت عثمانی جلوه کرده بود و توقف خود را در وان صلاح وقت بخرج داده داشت و درین ایام بتسخیر ارجیش آمده آنجا را محصور نموده و شاه اﷲویردی خان حاکم فارس را که در رکاب مستطاب بود بگوشمال وی و تصرف وان مأمور فرمود اﷲویردی خان سه روزه راه یک هفته سپرده ایلغامیشی کرده وقتی بدانجا رسید که او از غایت بیم از ایلغار پادشاهی از ارجیش مراجعت کرده بوان درآمده بود چون خان به بمحاصره ٔ وان مأمور نبود مراجعه نمود.
در بیان تسخیر قلعه ٔ شوره گل که در دست بعضی از روسیه بود: قلعه شوره گل که از قلاع متینه و بقاع حصینه است در زمان فرصت بدست سپاهیان روسیه درافتاده جمعی در آن بگردنکشی و مردم کشی معتاد و مایه اختلال حال اهلی چخورسعد و سایر بلاد گردیده بودند و فی الحقیقه از جانب دولت خویش نیز باین کار نامزد و مأمور نگشته بودند شاه در ایام بهار و اوان شکار بسوی آن حصار رفت و به تنبیه حصاریان سفیه حکم یورش فرمود و در شب نخست سپاه پیاده و سواره بر اطراف آن باره محیط گشتند و رخنه در بنیان آن حصار درافکندند آن گروهی بکلیسائی که از سنگ سیاه در غایت متانت و رصانت ساخته بودند و در معنی ارگ آن قلعه بود تحصن جستند سپاه شاه بر آن نیز مستولی شده آن بیچارگانرا بدست آورده بشمشیر یمانی سرفشانی نمودند و بسیاری را از کنگره حصار درآویختند حصار و ارگ و کلیسای سنگ رخام بحکم پادشاه در یکروز بالتمام با زمین هموار یکسان گردید و شاه در آن حوالی لختی صید افکنده عازم قارص شد و در این ایام سلمان بیک محمودی حکمران خوشاب و قراحصار که خود را سموری و از امرای سنجق روم بیگلربیگی آن مرز و بوم میدانست ازصیت صلابت و مهابت پادشاه تشویش خاطر یافته بنا بر مصلحت وقت و دوروئی مردمان ابن الوقت در کمال ادب بخدمت شاه آمده اظهار اطاعت و ارادت بسیار کرده شاه نیز پرده از روی کار برنگرفته او را بلقب خانی و خلعت سلطانی مفتخر فرمود رخصت داد هم در این ایام و شهور ازجانب پادشاه بزرگ اسپانیا و پرتکال ایلچی بزرگ با پنجاه نفر نایب و صاحب منصب معظم و نامه ٔ محبت توام در حدود قارص شرفیاب حضور شاه عباس گردید نامه نامی و تحف گرامی را رسانید مورد الطاف و اعطاف گردیدند جواب نامه صادر کرده مراجعت نمود.
ذکر آمدن سنان پاشای چغال اغلی صدر اعظم روم بجانب ایروان و مراجعت کردن بوان: جواسیس سریعالسیر و خبرگیران صادق القول که از جانب شاه حکمت پناه باسلامبول در خفایا رفته بودند خبر دادند که کارگزاران دولت قوی الحشمه عثمانی بعد از استماع احوال و اوضاع پاشایان رومیه و تصرف قلاع تبریز و نهاوند و ایروان و نخجوان و چخور سعد و مغلوبیت سپاه عثمانیه کنکاش کرده مقرر داشتند که سرداری اعظم باسترداد این بلاد روانه ایران نمایند لهذا همه همداستان شدند که مختار عساکر بحری سنان پاشای چغال اغلی که پدرش چغال بحسب نژاد از اهالی فرنگستان بوده و بشجاعت و تهور و تدبر شهرت نموده بدین کار اقدام کند چه که او در کارهای خطیره و محاربات عظیمه پایمرد و دستیار دولت روم بوده و امارت بحر و اختیار جهازات جنگی دریائی در دست داشته درین اوقات او را بمنصب صدارت اعظم و سرعسکری کل مفتخر کرده و جمع کثیری از قاپوخلقی و ینگی چریک و سپاه قرامان و اناطولی و شام و حلب و طرابلس و طرابزون و دیاربکر و ارزروم و اخلاط و وان و ارجیش و سطان و اکراد و غیرهم ابوابجمع و محکوم او ساخته بانتزاع بلاد و استخلاص قلاع بلکه تخریب ایران و تسخیر تمام این ممالک مأمور گردید و چغال اکنون بصحرای موش رسیده عازم دیاربکر است بعد از استماع و اطلاع شاه اسلام پناه بتهیه و سامان کار آن صفحات اشتغال ورزید و مقرر فرمود که غازیان شیرشکار دسته دسته و فوج فوج و جوق جوق بتاخت و تازالکای قارص و بلاد واقعه ٔ در معابر و شوارع رومیه فرستاده و حکم شد که هر کس را که اظهار دولتخواهی کند بدین سوی آید و آسوده بماند و الا از نهب و غارت بری و عری نگذارند و غلات و نبات عرض راه را بسوزانند و چاههای آبرا بینبارند. در تاریخ عالم آرای عباسی نوشته اند که دو سه هزار نفر از ایلات و احشامات و الوس اکراد وارامنه کوچانیده بیاوردند و بیست هزار غیر ملت را از آب بگذرانیده بعراق عجم برده سکنی دادند و غالباً بتدریج دین اسلام یافتند و شاه و سپاه زبده ٔ نخبه منتظر ورود چغال اغلی در آن ییلاقات بماندند گویند ازقوانین سلسله ٔ عثمانیه یکی آن است که در ایام سپاه کشی بجهه ترفیه ٔ حال عساکر قرار داده اند و چنان است که در روز سیزدهم عقرب که قاسم گونی گویند یعنی روزی که قوچ داخل گله میشود در هر سرحدی باشند باوطان خود مرخص گردند که در فصل زمستان و ایام سرما و شدت برف وباران در منازل و مواطن خود بامور معیشت و استراحت پردازند و اگر این قرار تخلف کند با سرعسکر تخالف کنند و طناب خیمه ٔ او را با تیغ تیز ببرند و خیمه بر سر او خراب کنند و بروند و اگر در رکاب خواندگار باشند بطریق ادب علاماتی که دلالت بر استرخاص کند بنمایند که معلوم شود قاسم گونی است و باید معاف گردند و مقصود ازین معترضه که درین محل از بیانات مفترضه است آنکه شاه عباس و سپاه قزلباشیه تا ایام قاسم گونی در صحراها همیبودند و هوا بسردی پیوست و فصل معین مبین شد و هنوز چغال اغلی در صحرای موش توقف داشت شاه چنان دانست که درین سال چغال عزیمت آذربایجان نخواهد کرد و در زمان تغییر فصول روی بحصول مقصد خواهد آورد لهذا سپاهیان اطراف را رخصت رجعت نمود و خود با قلیلی از قورچیان بقشلاق اراده فرمود و بناگاه خبر حرکت چغال اغلی دررسید وبارزنه الروم درآمد و لشکرهای اطراف بدو پیوستند و نامه باحمدپاشا نگاشته بوعده ٔ حکومت آذربایجان او را نواخته وی مستمال گردیده با لشکر آن صفحات که بر سر وی اجتماع داشتند بچغال اغلی پیوست و سپاه آن حدود نیز سراسر ضمیمه ٔ عساکر او شد و از ارزنهالروم بیرون آمده بسوی قارص عزیمت کرد و شاه عباس از این اخبار قدری متحیر و متفکر شده و احضار عساکر درین فصل و پس از رخصت خالی از صعوبتی نمینمود زیرا که از شدت برد و کثرت برف راهها مسدود و روستاها مفقود گردیده سهول و حزون یکسان شده و طلال و وهاد برابر آمده بالاخره شاه باقچه قلعه نزول کرد تا معلوم شود که چغال بکدام طرف عزم رزم دارد آنگاه بر وفق صلاح وقت عمل شود درین اثنا خبر رسید که وی روی بنخجوان و ایروان آورده شاه بفرمود که رعایای آن محال را کوچ داده ببلاد بعیده فرستاده باشند و آذوقه آنچه توانند حمل کنند و آنچه بماند بسوزانند که ویرا استعداد توقف و محاصره ٔ قلاع نباشد و بعد از گذشتن از آب بشمشیرهای آتشبار از عساکر وی دمار برآورند آغروق را جدا کرده بطرف النجق فرستادند و امیرگونه خان قاجار بحکم پادشاهی مردم ایروان را بقراباغ بکوچانید واردوی پادشاهی در اوچ کلیسیا نزول اجلال گزید و چغال اغلی بقارص اندر آمد و چون عسکر رومیه بایروان رسیدند موکب همیون در رودخانه و والی نزول داشت و اهالی جولاه و کنکرلو را کوچانیده بقراباغ بردند و بسیاری بعراق یعنی اصفهان رفته در آنجا ساکن شدند و در اطراف زنده رود بماندند و طایفه ٔ جولاهی در عراق معروف شدند الحاصل شاه دو دسته از دلیران ایران بدو سوی اردوی چغال اغلی فرستاد که همه روزه اخبار را ابلاغ نمایند و در هنگام فرصت دست بر رزم و غارت بگشایند و جنگ مواجهه را با سردار روم ننگ خود دانسته و شاه بطرف نخجوان میل فرمود و بجههویرانی توقف نشد و از معبر جولاه از ارس عبور فرمود که بنه کریوه که معبریست تنگ درآمده بنیاد جنگ کنند چند تن از سپاه عثمانی اسیر قزلباشیه شده بخدمت شاه آوردند و از حال چغال تفتیش کردند معلوم شد که آذوقه در میان آنقوم کمیاب و در حالت اختلال و اضطرابند و جماعتی از طوایف ینگیچری و قول با پاشایان معارضه کرده و ما را در فصل قاسم گونی بخلاف قانون معموله بایران در آورده اید و علاوه براین که ظلمی کرده اید آذوقه در میان نیست و پادشاه قزلباش بر لب آب مصمم جنگ و پرخاش نشسته ما را نه قدرت محاصره است و نه قوت محاربه چون چغال اغلی چاره نداشت لوای عزیمت بجانب وان برافراشت و بقلاوزی احمدپاشا از راه چرس بماکو روانه شده و بجهه غلبه ٔ برف سپاه و دواب بسیار در راه ضایع و تلف گردیده بمشقت تمام و محنت بی فرجام ضعیف وناتوان خود را بوان رسانیده اند که زمستان در آنجا قشلامیشی کرده آغاز بهار و زمان تساوی لیل و نهار با استعداد وسامان بدین بلاد و سامان روی آورند و اکنون چغال اغلی باقابوتلی قشلاق گرفته و پاشایان متفرق شده اند واکراد آن حدود بنزدیک او آمده چنانکه با شاه قزلباش اظهار اطاعت کرده بودند اکنون ویرا متابعت می نمایند شاه عباس چون بتحقیق این اخبار رسید بجانب تبریز معاودت گزید و ارامنه ایروانرا بنا بر کمال رأفت باصفهان فرستاد و سه هزار تومان بجهه سرانجام مکان و معاش ایشان التفات شد و با خانه کوچ بعراق رفته در قرای اصفهان ساکن شدند و امیر گونه خان قاجار حاکم ایروان با مقصودسلطان حاکم نخجوان در النجق و گنجعلی خان حاکم کرمان در مراغه قشلاق گرفتند و چون حکومه شیروان بکستندیل میرزا پسر الکسندرخان وعده شده بود استدعا کردند که بگرجستان رفته با سپاه گرج بتسخیر شیروان شوند از این میانه بدین بهانه استخلاص وا ستعفا یافتند و شاه نیز تعمداً منع نفرموده رخصت داد بگرجستان برفتند و به اعاظم طالش و اردبیل در اعانت ایشان مثالی نگاشته شد که موافقت در تسخیر شیروانات نمایند.
رزم امیر گونه خان قاجار حاکم ایروان و قراباغ باپاشایان رومیه: امیرگونه خان قاجار حاکم و امیرالامرای قراباغ که به حکم شاه در النجق قشلاق کرده بود و بمحافظت آن حدود میپرداخت محمد تکلو که از امرای چغال اغلی سردار رومیه بود با جمعی از ابطال رجال رومیه در کولجه داغ مترصد فرصت جنگ بود فخرپاشا و مصطفی پاشا باگروهی از شجعان رومیه اراده ٔ نخجوان کرده از وان بدر آمدند و مقصود ایشان اضمحلال امیرگونه خان قاجار بودو امیرگونه خان با سواران قاجار و دیگر دلیران نصرت شعار بر لب رود ارس رفته پاشایان رومیه صرفه در جنگ ندیده بباز گشتن آهنگ کردند اما محمد تکلو از رفتن امیرگونه خان بلب رود ارس خبردار شده بخیال دست برد حوالی النجق با جمعی از سپاهیان احمق حرکت نموده بحدود نخجوان آمده امیرگونه خان مراجعت مینمود و ملتزمین رکاب خود را با یدکها و جنیبتهای خویش از پیش روانه کرده داشت. و گمان محاربتی نمیکرد و در اینحال بعضی از سواران مقدمه با محمد تکلو بازخوردند و جنگ درپیوستندو بعضی از ایشان فرار کرده بامیرگونه خان رسیدند و متعاقب ایشان طلیعه ٔ لشکر محمد تکلو پدیدار شد امیرگونه خان با آنکه معدودی سوار داشت بملاحظه ٔ نام و ننگ چاره بجز نبرد و جنگ نداشت و محمد تکلو بیک حمله سپاه قزلباشیه را که با امیرگونه خان بودند در هم فروشکست امیرقاجار تکیه بر لطف پروردگار کرده با معدودی که موجود بودند بمحاربه ایستاد و از طرفین جنگ گرم گردید و بسیاری از قزلباشیه مجروح گردیدند و اسب سواری امیرگونه خان نیز جراحات منکر یافته بیم افتادن داشت مقصود سلطان کنگرلو نیز زخمدار گردید و کار صعب سخت ونیک بد شد درین اثنا غلامان و رکابداران خان قاجار که بحوالی النجق رسیده بودند اثری از وصول خان ندیده متوحش شده بازگشتند و در بحبوحه ٔ جنگ رسیدند رکابدارجنیبت کشیده امیرسوار شد و این معنی را مقدمه ٔ ظفر دانسته و یسر بعد العسر شمرده بافوجی که مراکب آسوده تازه نفس داشتند بر قلب اعدا حمله بردند بضرب سیوف صفوف را بردریدند و ابطال رجال محمد تکلو را بقتل آوردند محمد تکلو زخمدار فرار کرده سر و اسیر و غنیمت بسیار در آن هزیمت بدست سواران قاجار درافتاد با فتح و اقبال بالنجق عطف عنان کرده از آن رؤوس واسلحه نزد شاه فرستاده شاه چند لوله تفنگ رومی و چند رأس اسب را قبول فرموده و درباره امیرگونه خان التفات و توجه بیغایات بظهور آورده و از جمله وقایع این سال که یکهزار و چهارده هجریست آنکه مصطفی پاشا از جانب چغال اغلی بتاخت و تاراج خوی و مرند مأمور شد و چون ایلغارهای شاه عباس را شنیده داشت که از ساوه یک شبانه روز به بروجرد و از اصفهان دوازده روزه به تبریز ایلغامیشی میکند واهمه کرد که شاید از تبریز بیخبر بر سراو آید خود در خوی متوقف شد و امرای محمودی که سلمان بیک خوشاب رئیس آن طایفه بود با جمعی اجناد اکراد بتاختن مرند و غارت کردن آن نواحی مامور کرد جمشید سلطان دنبلی حاکم مرند از عزم ایشان شاه را آگاه کرده شاه عباس اﷲقلی بیک قاجار قورچی باشی سرکار را با بسیاری از قورچیان و دیگر سواران بمقاتله ٔ مصطفی پاشا وسپاهیان اکراد و محمودی فرستاد اما آن طایفه بحوالی مرند آمده اندک دواب و اغنام تنی چند از رعایا را بچنگ آورده درنگ ننموده بمراجعت شتاب گرفتند جمشید سلطان دنبلی منتظر مدد نگردیده و ملاحظه عدد نورزیده سیصد سوار برداشته و مدافعه آنان را سهل پنداشته از قفای ایشان تاخت و سپاه رومیه دو سه دسته شده بودند جمعی بغارت رفته و مصطفی پاشا و سپاهیان بسیار در سه فرسنگی انتظار آنها میبردند بناگاه جمشید سلطان دنبلی با سیصد سوار دچار آنها شده رزمی بیصرفه نمود جمعی سواران بکشتن داد و یک دو برادر بگرفتاری فرستاد و خود ننگ فرار بر خود نهاده چون برق مراجعت کرد درین اثنا قورچی باشی قاجار دررسید و ازین کار با او عتاب وخطاب کرده ولی حاصلی نداشت و رومیه بازگشته بودند وجمعی

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم مکنی به ابوالحسن الکاتب. او شعر بعربی می گفت. دیوان وی پنجاه ورقه است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوحفص. رجوع به احمدبن محمدبن احمد کاتب... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسین. رجوع به ابن قطان احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسین. رجوع به احمدبن ابراهیم سیاری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسین. رجوع به احمدبن ابی الحواری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسین. رجوع به احمدبن علی بن ابی اسامه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسین. رجوع به احمدبن علی زبیری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسین. رجوع به احمدبن علی غسانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسین. رجوع به احمدبن فارس بن زکریا... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسین معزالدوله. رجوع به احمد و ابن بویه و رجوع به معزالدوله... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالخطاب. رجوع به احمدبن علی بن عبداﷲ... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسن یوسفی. رجوع به احمدبن عبدالقادر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالخیر. رجوع به احمدبن اسماعیل بن یوسف طالقانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوداجی (امیر...). جوانی رومی، از مقربان ملک اشرف بن تیمورتاش بن امیر چوپان. رجوع به ذیل جامعالتواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص 178 و 179 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوذر. رجوع به احمدبن ابراهیم بن محمد حلبی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابورشاد. رجوع به احمدبن محمد اخسیکتی... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابوریاش. رجوع به احمدبن ابراهیم شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالرّیان. رجوع به احمدبن محمد اصفهانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوزرعهبن زین الدین عراقی، ملقب به ولی الدین. وی منظومه ٔ پدر خویش زین الدین را شرح کرده. رجوع به احمدبن عبدالرحیم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوزید. رجوع به احمدبن زید شروطی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوسعید. رجوع به احمدبن محمدبن ربیخ شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسین. رجوع به ابن زبیر ابوالحسین احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسن بن عبداﷲبن رُزَیق دلال بغدادی. از محاملی روایت کند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوسعید. رجوع به احمدبن محمدبن عبدالجلیل سجزی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحرث. رجوع به احمدبن محمد مکنی به ابوالحرث... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوحامد. رجوع به احمدبن علی شبلی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوحامد. رجوع به احمدبن محمد اسفراینی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوحامد. رجوع به احمدبن محمد صاغانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوحامد. رجوع به احمد خضرویه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوحامد. در نامه ٔ دانشوران آمده است، از فضلای منجمین اواسط مائه ٔ چهارم هجریه است و معاصر بوده است با الطائع ﷲ عباسی و زمان القادر باﷲ را نیز ادراک نموده. اصل او از صاغانست که قریه ای بوده است بمرورود خراسان، و نشو و نمای او در بغداد بوده است. به فنون علوم معروف و بعلم هندسه و هیأت مسلم عصر خویش خاصه در علم اسطرلاب و ساختن اجزاء و اعضای او بی نظیر و نیز در ساختن آلات و اعمال رصدیّه بیعدیل بود و در تمام این آلات از اسطرلاب و رصد و غیره تصرفات نیکو کردی که دیگر کسان و پیشینیان که از این علوم بهره داشتند ایشان را میسر نشدی و او نیز یکی از آن کسانیست که در دوره ٔ اسلام مروج و مقنن قانون علم نجوم و اسطرلاب و هندسه است و سالهای دراز و ایام دیرباز در بغداد بساط تدریس گسترده داشت وتلامیذ بسیار در مدرس تدریس وی بترقیات کامل و فنون فضائل رسیدند. خلفای عباسی و سلاطین آل بویه او را محترم و مکرم میداشتند. از جمله مؤلفاتی که در ایام وی ترویج یافت این بود که بیاناتی را که در مجلس تدریس میگفت تلامیذ املا میکردند و ازبرایش میخواندند بر آنها تصدیق مینوشت و انتشار میداد. و اهالی فضل را زیاده به بیانات وی رغبت و میل بود و مورد استفادت. بهرحال در ترجمه ٔ وی آورده اند که چون شرف الدولهبن عضدالدوله در بغداد عازم این شد که کواکب سبعه را رصد نماید و این کار به ابوسهل و یجن بن رستم مقرر داشت چنانکه تفصیل آن در ترجمه ٔ ابوسهل بشرح گذشت رصدخانه ای در بستان دارالمملکه بنا کردند، پس از انجام و اختتام آن رصدخانه شرف الدوله بفرمود تا جماعتی از اهالی فضل که در آن صنعت براعتی داشتند بر صحت آن عمل تصدیق بنویسند، ازجمله ابوحامد احمدبن محمد صاغانی بغدادی بود که شرحی بر صحت و خوبی آن رصد بنگاشت چنانکه اسامی ایشان در ترجمه ٔ ابوسهل نگاشته شد. بالجمله آن فاضل دانشمند روزگارش در بغداد بتألیف و تدریس میگذشت تا برحسب رسم روزگار ایام زندگانی را بدرود نمود. سال وفاتش مضبوط نیست ولی از ترجمه ٔ وی چنانکه مستفاد گشت مقارن بوده است با 395 هَ.ق.!! (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 672). و رجوع به احمدبن محمد صاغانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوحامد، ملقب به بهأالدین. او راست: کتاب مناقضات. و حاجی خلیفه گوید: ولما وقف علیها الشیخ تقی الدین السبکی انشد لنفسه:
ابوحامد فی العلم امثال انجم
و فی الفقه کالابریز اخلص بالسبک
فأولهم من اسفراین نشوه
و ثانیهم الطوسی وثالثهم سبکی.
و الظاهر ان مراده بالاسفراینی ابواسحاق و بالطوسی الغزالی و کان لهما ایضاً تألیفان فی ذلک تعرّض لهما ابوحامد فی تألیفه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوحامدبن موسی بن حاتم بن عطیهبن عبدالرحمان، از مردم زندنه قریه ای به بخارا. محدث است و از سهل بن حاتم روایت کند. (تاج العروس ماده ٔ زن دن).

احمد. [اَ م َ] ( (اِخ) سلطان...) ابوحامد (شیخ...). خوندمیر در حبیب السیر ج 1 ص 293 آرد: در این سال (236 هَ.ق.) شیخ ابوحامد سلطان احمد که درجه ٔ او در زهد و عبادت و اظهار کرامت و خوارق عادت در غایت رفعت بود در قبهالاسلام بلخ از عالم انتقال نمود و قبر آن جناب در ظاهر بلده ٔ مذکور مشهور است و مطاف طوایف جمهور نزدیک و دور. مدت عمرش نودوپنج سال بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوحامد مروزی. رجوع به احمدبن عامر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسن.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسن بن سباء المروزی. مؤلف تاریخ مرو. متوفی به سال 268 هَ.ق.رجوع بحبط ج 1 ص 297 و رجوع به احمدبن سباء... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسن. رجوع به احمدبن آیبک شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسن. رجوع به احمدبن سباء (؟) شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسن. رجوع به احمدبن عبداﷲ بکری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسن. رجوع به احمدبن عبداﷲ عجلی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسن. رجوع به احمدبن عضدالدوله... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسن. رجوع به احمدبن علی کاتب بتی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسن. رجوع به احمدبن فارس بن زکریّا... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسن. رجوع به احمدبن محمدبن ابراهیم اشعری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالحسن. رجوع به احمدبن محمدبن ابی الورد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوسعید. رجوع به احمدبن محمدبن زیاد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوسلمهبن ابی نافع موصلی. تابعی است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوحامد. رجوع به احمدبن حسن نیشابوری شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) (مولی...). رجوع به پاره پاره زاده شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سیدی...). رجوع به احمدبن ابی الحسن الرفاعی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (شهاب...). رجوع به احمدبن عزالدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (شیخ...). او راست: کتاب المیم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (شیخ الشیوخ...). رجوع به احمدبن ابی العافیه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (قاضی القضاه...). رجوع به احمدبن ابراهیم سروجی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) قاضی القضاه. رجوع به احمدبن حسن بن قاضی الجبل... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (قول...). از امرای سلطان حسین میرزا تیموری. رجوع بحبط ج 2 ص 243 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (ملا...). پدر او در سند مسند قضای حنفیه داشت، لکن احمد طریقه ٔتشیع گزید و بخدمت اکبرشاه پیوست و به امر او بتألیف تاریخی عام به نام الفی آغاز کرد و تا زمان چنگیزو وقایع عصر او بنوشت و چون بسال 996 هَ. ق. در لاهور کشته شد بقیه ٔ کتاب را آصف خان جعفربیک بپایان رسانید. احمد را تألیفی دیگر به نام خلاصهالحیاه هست.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (میرزا). حکیم اصفهانی معاصر کریمخان زند. رجوع بمجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص 219 و 220 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سیدی...). رجوع به احمد (خواجه سیدی...) شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (میرزا سید...). او راست منظومه ٔ: لطافت نامه بفارسی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (میرزا میرک...). رجوع به میرک احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (میرک...). رجوع به میرک احمد (میرزا...) شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) آقبوقا. برادر سعادت تیمورتاش که هر دو برادر در گرگان بزمان امیر تیمور گورکان عصیان کردند، پس از رسیدن سپاهیان تیمور، عاصیان بترسیدند و هر یک بطرفی جستند، سعادت و برادرش احمد آقبوقا را مردم قشون حسن صوفی ترخان در بادغیس گرفته آوردند و سعادت بیاسا رسیده برادرش احمد آقبوقا را آزاد کردند. رجوع بحبط ج 2 ص 183 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) آقحصاری. رجوع به احمد رومی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) آق قویونلو.هشتمین از امرای آق قویونلو از 902 تا 903 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) آل معدل. شاعری قلیل الشعر است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابّان بن السیّد اندلسی لغوی. یاقوت در معجم الادباء (ج 1 ص 364) آرد: او از ابوعلی القالی و دیگر دانشمندان بلاد خویش علم آموخت و عالم حاذق و ادیب بود و بقول ابوالقاسم خلف بن عبدالملک بن بشکوال القرطبی در تاریخ خویش، به سال 382 هَ. ق. وفات یافت واحمد مشهور به صاحب الشرطه است. ابونصر حمیدی در آخر کتاب خویش در باب من یعرف باحد آبائه ابن سید گوید: او در لغت وعربیّت امام بود و به ایام مستنصر میزیست. و مصنف کتاب العالم فی اللغه است در حدود صد مجلد که بترتیب اجناس از فلک آغاز و به ذرّه ختم کرده است و نیز در عربیّت کتاب العالم و المعلم علی المسئله والجواب و کتاب شرح کتاب الأخفش و کتب دیگر دارد و ابومحمد علی بن احمد نام آن کتب آورده و اورا ثنا گفته است -انتهی. و افلیلی از وی روایت کند.و نیز او راست شرحی بر الکتاب سیبویه. و رجوع شود به روضات الجنات ص 65 و طبقات النحاه و یاقوت ج 1 ص 364.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم. رجوع به ابن خلکان و رجوع به احمدبن محمد معروف به ابن خلکان شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سیدی...). رجوع به احمد (سلطان سید...) شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سید...). رجوع به احمد (خواجه سید...) شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالسلیل. رجوع به احمدبن عیسی مکنی به ابوالسلیل شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) یکی از ملوک آل عراق، پدر محمدبن عراق. او تقویم سنین و شهور اهل خوارزم را اصلاح کرد. رجوع به احمدبن محمدبن عراق شود.

احمد.[اَ م َ] (ع ن تف) احسن. بغایت ستوده. ستوده تر. حمیدتر. مستدعی بسیار حمد. اکسب للحمد: العود احمد: چون باریتعالی او را از اکرام نفوس در مناقب و مفاخر شناخت لاجرم از برای وی احمد انواع منایا و احسن اقسام رزایا مقدر ساخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نامی از نامهای رسول صلوات اﷲعلیه: مبشراً برسول یأتی من بعدی اسمه احمد. (قرآن 6/61). قال (ص): انا فی السماء اَحمَد و فی الارض محمد.
گفت جز خواجه ٔ مؤیّدرای
احمد مرسل و رسول خدای.
نظامی.
تخته ٔ اول که الف نقش بست
بر در محجوبه ٔ احمد نشست.
نظامی.
نام احمد نام جمله انبیاست
چونکه صد آمد نود هم پیش ماست.
مولوی.
احمد ار بگشاید آن پرّ جلیل
تا ابد مدهوش ماند جبرئیل.
مولوی.
و گویند از پیش کس این نام نداشته است و حرمت حضرت او را در زمان وی ومدتی دراز پس از رحلت او صلوات اﷲ علیه کس را این نام ندادند. لیکن سپس این اسم متداول و شایع گشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) او را منظومه ای است در لغت شامل 650 بیت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) او راست: کتاب مساحه الاشکال البسیطه والکریه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) یکی از امراء متهور ایلدرم، سلطان عثمانی، در محاربه ٔ با امیر تیمور گورکان. رجوع بحبط ج 2 ص 164 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نام پسر مقتدی باﷲ بیست وهفتمین خلیفه ٔ عباسی است. و او در حیات پدر درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) از اعیان ملازمان ملک ناصر، سلطان مصر که بهمراهی اتلمش و آقیه بسفارت نزد امیرتیمور گورکان رفت و تیمور او را به انعام خلعت و زر و کلاه و کمر اختصاص داد. رجوع بحبط ج 2 ص 166 و 167 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) از امراء مسلم ماوراءالنهر از جانب خطا:
دارای جهان احمد کین سقف فلک را
دارنده کف اوست باستون دو بازو.
شمس الدین منصوربن محمود اوزجندی.
رجوع به لباب الالباب ج 1 ص 196 و 342 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) رجوع به آق قویونلو شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) نام چند تن از سلاطین عثمانی:احمد اول رجوع به احمد اول شود. احمد دوم رجوع به احمد ثانی... شود. احمد سوم رجوع به احمد ثالث شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سید...). وزیر سلطان محمود غزنوی ممدوح فرخی در قصیده ٔ «دل من همی داد گفتی گوائی...»

احمد. [اَ م َ] (اِخ) از بنوموسی او در آوردن کتب از روم سعی کرد. رجوع به بنوموسی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (امیر...). رجوع به احمدبن خطیب گنجه ای شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (امیر...). رجوع به احمد بناکتی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (خواجه...). پسر حاکم چشت. مؤلف حبیب السیر (ج 1 ص 306) آرد که: در سنه ٔ ستین ومأتین (260 هَ. ق.) خواجه احمد متولد گشت و چون مدت بیست سال از عمرش درگذشت روزی با پدر خود که حاکم ولایت چشت بود بشکار رفت و در اثناء صید از پدر جدا افتاد و در میان کوهی دید که چهل تن از رجال اﷲ بر سر سنگی ایستاده اند و شیخ ابواسحاق شامی در میان ایشانست. حال بر وی متغیر گشت و از اسب پیاده شد و در پای شیخ افتاد و پشمینه پوشید و روی بوادی مجاهده و ریاضت نهاد و هرچند پدرش سعی کرد او را از آن مقدمه باز نتوانست آورد و بالاخره پدر نیزبر دست او توبه کرد و خواجه احمد را ولدی بود محمد نام و سید محمد در سن ّ بیست وچهارسالگی تکمیل علوم دین کرده و معارف نفسی را اخذ فرموده در سنه ٔ احدی وعشرین و اربعمائه (421 هَ. ق.) از عالم انتقال نمود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) (خواجه سید...). از وزراء امیر حسن بیک بن علی بیک بن قرا عثمان. رجوع بحبط ج 2 ص 330 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سلطان...). از جمله ٔ همراهان ایلچیان شاهرخ میرزا و میرزا بایسنقر بختا. رجوع بحبط ج 2 ص 196 و 400 و 403 و 404 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سلطان...). رجوع به احمدبن شاه شجاع... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سلطان...). رجوع به احمدبن اویس... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (سلطان...). رجوع به احمد جلایر شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوحامد. رجوع به احمدبن الخضر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوحامد. رجوع به احمدبن ابراهیم بن محمدبن عبداﷲ... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد. یاسلطان احمد ثالث پسر سلطان محمد رابع، بیست وسومین از سلاطین عثمانی. مولد او به سال 1083 هَ. ق. / 1673م. وی به سال 1115 / 1703 م. جانشین برادر خود مصطفی خان دوم، که بدست ینگی چریان و علما خلع شده بود، گردید و پس از 28 سال سلطنت در 1143 خلع و در 1149 بسن 66 سالگی وفات یافت. او در اول با امرائیکه برادر او مصطفی را خلع کرده بودند، روی مماشات نمود لکن پس از استقرار و استحکام سلطنت به تنبیه و تدمیر آنان پرداخت و صدراعظم و دیگر رؤسا را که بتکلیف امراء سابق الذکر بر سر کار آمده بودند عزل و نفی کرد. پناهنده شدن شارل دوازدهم پادشاه سوئد پس از مغلوب شدن از سپاه روس در پولتاوا به سال 1709 م. بخاک عثمانی موجب کدورت دولت روس شد ولی کوپرلی صدر اعظم برای جنگ با روس حاضر نشد و حسن جوار و مسالمت با پطر کبیر را ترجیح داد و آنگاه که کوپرلی درگذشت طرفداران جنگ باروس قوی شدند وخطری مهم متوجه دولت روسیه شد، بدین معنی که جنگ میان دولت عثمانی و روس درگرفت و عثمانیان روسها را در اطراف رود بروت شکست فاحش دادند و بالتمام منهزم کردند و پطر کبیر را اسیر گرفتند لکن درین وقت بالطه چی محمد پاشا سردار سپاه عثمانی در دام دسایس و حیل کاترین زوجه ٔ پطر کبیر درافتاد و بمنافعی حقیر و ناچیز فریفته شده و فرصتی چنین را از دست بداد و قبول صلح کرد (1122 هَ. ق.). و صدراعظم جدید عهدنامه ٔ فالکسن را با روس منعقد ساخت (1777 م.) و سال بعد نامه ای مبنی بر صلح موقت بیست و پنجساله با روس منعقد ساخت و در 1714 م. شارل دوازدهم را از مملکت اخراج کرد. در 1126 هَ. ق. (1715 م.). ببهانه ٔ این که اهالی ونیز بنهانی بحمایت مردم قره طاغ برخاسته اند دولت عثمانی شبه جزیره ٔ موره و میدانهای ونیسی جزیره ٔ اقریطش را متصرف گردید و در این وقت شارل ششم بمقابلت آنان برخاست و پرنس اوژن را بجنگ عثمانیان فرستاد (1716 م.). و عثمانیان در این جنگ شکست یافتند و عهد نامه پاسارویچ برله اطریش و روس منعقد گشت (1718 م.). احمد که در مقابله ٔ با غرب و شرق [یعنی ایران] قدرت خود را از دست داده بود، با عصیان ینگی چریان مواجه شده و بالنتیجه از سلطنت خلع گردید. احمد بار اول دستخط یافرمان مبنی بر افتتاح مطبعه ٔ قسطنطنیه را صادر کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسفشاه بن الب ارغون [اتابک...]، ملقب به نصرهالدین. اتابک لرستان (695- 730 هَ.ق.). خوندمیر در حبیب السیر ج 2 ص 103 آرد: وی بعد از قتل برادر [اتابک افراسیاب بن یوسفشاه] بموجب فرمان غازان خان بلرستان رفته بر مسند ایالت نشست و ابواب معدلت و انصاف باز کرده و مدت سی وهشت سال در مملکت موروثی بدولت و اقبال گذرانید و در سنه ٔ 733 باجل طبیعی درگذشت و پسرش یوسفشاه در لرستان پادشاه گشت و مدت شش سال در لرستان حکومت نمود. وفاتش در ششتر فی سنه اربعین و سبعمائه (740) اتفاق افتاد و در مدرسه ٔ رکناباد مدفون شد -انتهی. وی یکی از مشهورترین امرای فضلویه است چه علاوه بر حسن سلوک با مردم و با علما و زهاد و اهل ادب و شعرا حشر ونشر داشته و نامی نیک از خود بیادگار گذاشته است.
اتابک نصرهالدین احمد آداب مغول را در لرستان شایع ساخت و برای ترمیم خرابیهای عهد برادر درانشاء مدارس و رباطها و طرق سعی بسیار نمود و قریب 160 زاویه یعنی خانقاه در بلاد مختلفه از آن جمله 34 باب در ایذج پایتخت خود بنا نمود. ارتفاعات مملکت خود را سالیانه بسه سهم متساوی تقسیم میکرد و هر ثلث را بمصرفی میرسانید، یک ثلث آن صرف گذران معاش خود و اقارب و کسان خویش، یک ثلث صرف نگاهداری سپاهیان و ثلث دیگر آن صرف زوایا و مدارس میشد و خود او نیز از صلحا بود و غالباً در زیر لباس جامه ٔ پشمینه می پوشیدو بفقرا لباس و طعام میداد. اتابک نصرهالدین احمد در تاریخ ادبیات فارسی نیز ذکری بخیر دارد زیرا که سه کتاب فارسی او تألیف شده و مؤلفین آن سه نام او رابنیکی باقی گذارده اند: اول تاریخ معجم فی آثار ملو ک العجم تألیف شرف الدین فضل اﷲ حسینی قزوینی، دوم معیار نصرتی در فن عروض و قوافی که آن را شمس فخری اصفهانی در حدود سال 713 به نام اتابک نصرهالدین احمد پرداخته است، سوم تجارب السلف که ترجمه ٔ کتاب الفخری بن طقطقی است با اضافاتی بقلم هندوشاه بن سنجر نخجوانی.رجوع بتاریخ مغول تألیف اقبال ص 409، 440، 447، 448، 493، 515، 520، 522، 526 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد. مکنی به ابوالمظفر و ملقب به فخرالدوله والی چغانیان. رجوع به ابوالمظفر چغانی احمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابوالمکارم مقری واسطی. او راست: هدایه الرفاق فی القراءه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد معروف به ابونصر اقطع. وی راست شرحی بر مختصرالقدوری در دو مجلد و نیز شرحی بر مختصر الطحاوی فی فروع الحنفیه. و وفات وی به سال 474 هَ. ق. بود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن محمد. رجوع به حفید سعدالدین شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد معروف به سعید قونوی. او راست: روضه المتکلمین در کلام.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد. ملقب بشهاب الدین معروف به صاحب. او راست: تلخیص تلخیص المفتاح. و وفات وی به سال 788 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد ملقب به شهاب الدین ونظام گیلانی. از فقهای حنفی. او راست: کتاب ابراهیم شاهیه فی فتاوی الحنفیه و آن کتابی بزرگ است از افخر کتب و آن را برای سلطان ابراهیم شاه نوشته و از 160 کتاب فراهم کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد معروف به شهاب حصکفی حلبی و مکنی به ابوالعباس. او راست: طالبه الوصال من مقام العوال. و الروضه الوردیه فی الرحله الرومیه. او در حدود سال 864 هَ. ق. حیات داشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف عطار شافعی، مکنی به ابوبکر. او راست: شراب الفتوح و غذاءالروح.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمدبن یحیی البلدی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف کاتب، مکنی به ابوالجهم. صاحب رساله ٔ حسن. و این رساله بقول ابن الندیم یکی از پنج کتابی است که همه ٔ مردم بر خوبی آن همداستانند. و بعربی نیز شعر میگفته و مقل است و دیوان او پنجاه ورقه است. ابن الندیم او را یکی از بلغای عشره ٔ ناس میشمارد و نیز او را رسایلی است. و ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 372، 373، 378).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف کاتب، مکنی به ابونصر وزیر. متوفی به سال 437 هَ.ق. او را دیوانی است و کشف الظنون آنرادیوان المغازی یاد کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف کواشی شافعی موصلی، مکنی به ابوالعباس و ملقب بموفق الدین. رجوع به احمدبن یوسف بن حسن بن رافع... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف المستعین... چهارمین ِ امرای هودی سرقسطه (از 478 تا 503 هَ.ق.).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف مقری، معروف به تیفاشی و مکنی به ابوالفضل. او راست: قادمهالجناح فی النکاح. وفات وی به سال 651 هَ.ق. بوده است. و رجوع به تیفاشی و احمدبن یوسف بن احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف، مملوک. او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف، منجم و مهندس. از منجمین مشهور. او راست:کتاب النسبه و التناسب و شرح الثمره لبطلمیوس فی احکام النجوم. (ابن الندیم) (تاریخ الحکمای قفطی ص 78).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یوسف نیشابوری. محدث است. او از نیشابور بیمن شد و درآنجا حدیث فرا گرفت و در سال 264 هَ.ق. درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یونس الحرّانی الاندلسی. او و برادرش عمر بمشرق رحلت کردند و از ثابت بن سنان و ابن وصیف الکحال و امثال آنان علم آموختند. رجوع بتاریخ الحکمای قفطی ص 395 س 18 و ص 436 س 14 وص 437 س 1 و عیون الانباء ج 1 ص 230 و ج 2 ص 240 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابوالعباس شقانی. در اواخر مائه ٔ چهارم هجریه بوده است و معاصر است باغزنویان و با شیخ اجل ابوسعید و ابوالحسن خرقانی همعصر. صاحب نفحات الانس نقل احوال ویرااز کتاب کشف المحجوب نموده میگوید وی در فنون علوم چه اصول و چه فروع امام وقت بود و مشایخ بسیار را دیده و صحبتشان را دریافته بود و از بزرگان اهل تصوف بود صاحب کتاب کشف المحجوب که شرح حال او را نوشته گوید که مرا با وی انسی عظیم بود و وی را با من شفقتی صادق و در بعضی علوم استاد من بود و هرگز از هیچ صنف کسی ندیدم که شرع را بنزدیک وی تعظیم بیشتر از آن بود که بنزدیک وی و از کل موجودات گسسته بود بجز امامی محقق را از او فائده نبودی از دقت عبارتش اندر علم اصول پیوسته طبعش از دنیا و عقبی نفور بودی و پیوسته میخروشیدی: اشتهی عدماً لا عود له. میل به نیستی دارم که در آن نیستی باز گشتن بوجود نبود و هم بپارسی گفتی هر آدمی را بایست محال باشد و مرا نیز بایستی محالست که بیقین دانم که آن نباشد و آن آن است که میبایدم که خداوند تعالی مرا بعدم میبرد که هرگز آن عدم را وجود نباشد زانچه هر چه هست از مقامات و کرامات جمله محل حجاب و بلااند و آدمی عاشق حجاب خود شده نیستی بنده اندر آرزوی دیدار بهتر از آرام باحجاب و چون حق جل جلاله هستی ایست که عدم بر وی جایز نباشد چه زیان اندر ملک وی که من نیستی گردم که هرگز مرآن نیستی را هستی نباشد و نیز از صاحب کشف المحجوب نقل شده است که گفت روزی بنزد آن عارف کامل درآمدم دیدم که میخواند: ضَرَب َ اﷲ مثلاً عَبداً مَمْلوکا لایَقْدر عَلی شی ٔ و میگریست و نعره میزدپنداشتم که از دنیا بخواهد رفت گفتمش یا شیخ این چه حالت است گفت یازده سال است که تا دردم اینجا رسیده است و از این مقام درنمیتوانم گذشت و حاصل معنی آیت رسانیدن ضعف حال بنده و عدم قدرت ویست در تصرفات بمملوکی که وی را قدرت نباشد بر تصوف تا از مالکش مأذون نگردد نقل است که وقتی شیخ اجل ابوسعیدبن ابوالخیر در نیشابور در خانقاه خود نشسته بود و سید اجل که از اکابر سادات آن شهر بود بسلام شیخ آمده بود و در پهلوی وی نشسته در آن حال آن عارف کامل درآمد ابوسعیدویرا بالای دست سید اجل جای داد سید از آن حال رنجه شد شیخ بفراست دریافت و گفت یا سیدی شما را که خلق دوست دارند از برای پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم است و اینها را باید دوستار بود از برای خدای تعالی ازآن روی که اینها در راه شریعت و طریقت رنجها برده وزحمتها کشیده اند و بمقام پیری رسیده اند سید را از کلام شیخ آن حالت برفت و آن گرفتگی از وی زایل گردید. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 43) (کشف المحجوب چ هند ص 132).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد. مکنی به ابوسعید و ملقب به فخرالدین. خواهر زاده ٔ ابوالفتوح رازی حسین بن علی بن محمد صاحب تفسیر است. وی از خال خویش علم و ادب فرا گرفته و یکی از افاضل عصر خویش است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یونس العلوی. او راست: رجم الشهاب علی بن عبدالوهاب و در لکناو به سال 1297 هَ.ق. طبع شده است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد معروف به ابن عربشاه. رجوع به ابن عربشاه شهاب الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد. رجوع به ابوالحسین نوری خراسانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 304 و 324).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد. رجوع به احمد سویقی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد معروف به ابن السنی دینوری. او راست: عمل الیوم و اللیله. و وفات وی به سال 364 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد [یا ابراهیم] معروف به ابن الحاج اشبیلی و مکنی به ابوالعبک. وی یکی از حاشیه نویسان برصحاح جوهری است. وفات او به سال 651 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد معروف به ابن خلکان برمکی اربلی شافعی مکنی به ابوالعباس و ملقب بقاضی شمس الدین. رجوع به ابن خلکان شود. حاجی خلیفه در کشف الظنون وفات وی را به سال 681 هَ. ق. آورده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد معروف به ابن المدبر کاتب. او نقله را از مال و افضال خود بسیار بخشید. (عیون الانباء ج 1 ص 206).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد [یا حسین بن محمد] مکنی به ابن شمعون. واعظ مشهور.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد معروف به ابن عبدربه قرطبی. او راست: عقد لابی عمر، مشتمل بر 25 کتاب و هر کتابی محتوی دو جزء است در ابیات و نوادر. وفات وی 328 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد معروف به ابن عطار دنیسری و مکنی به ابوالعباس او راست:مرقص الطرب در غزل و صدقه السر. وفات 794 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابوسعید اعرابی. از مشاهیر فضلای طبقه ٔ عرفا اصلش از بصره است و ساکن مکه ٔ معظمه بوده است در اواخر مائه ٔ سوم و اوایل مائه ٔ چهارم هجریه. بعلوم ظاهر و باطن معروف و مشهور گشت. جامی رحمه اﷲ او را در عداد طبقه ٔ پنجم ازین سلسله نگاشته و گوید وی عالم بود و فقیه وی را برای این طایفه تصنیفهای بسیار است و بصحبت جماعتی از این طبقه رسیده مانند شیخ جنید و عمروبن عثمان مکی و ابوالحسین نوری و شیخ حسن مسوحی و شیخ ابوالفتح حمال بعضی گفته اند که وی قریبست ازین سلسله بطبقه ٔ چهارم. شیخ الاسلام گفته که وی در نکته های توحید سخت نیکوست و در آنجا گفته: لایکون قرب الا و ثمه مسافه؛ نزدیکی نگویند تا مسافت نبود و هم شیخ الاسلام در ذیل این بیان گفته که: در قرب دو گانگی است که یکی بدیگری نزدیک بود پس چون بنگری قرب بعد باشد و تصوف یگانگی باشد. و از کلمات ابوسعید است که گفته: التصوف کله ترک الفضول و المعرفه کلها الاعتراف. یعنی تصوف همگی ترک زیادتیست و معرفت همگی آن اعتراف است بنادانی یعنی بازیافت آنکه وی را نمی شناخت و نیز از کلمات اوست که گفت: لایکون الشوق الا الی غایب یعنی نمیباشد اشتیاق مگر بچیزی که حاصل و موجود نیست زیرا که شوق میل است به پیدا شدن چیزی و این معنی بنسبت با معدوم وجود گیرد و به نسبت با موجود صورت نبندد اما آنکه در حضور محبوب شخص را شوق باقی است آن شوق حصول نیست بلکه شوق بقاء حضور محبوبست در ازمنه ٔ آتیه و این معنی حاله الشوق معدوم است شیخ الاسلام در ذیل این بیان گفته: شیخ اجل عالم داود طائی را گفتند تو مشتاقی گفت نه، مرا نه دوری بود که مشتاق باشم. غایب مشتاق بود دوست من پیوسته در نظر حاضر است و هم از اوست که اﷲ تعالی بعضی از اخلاق خود بادشمنان داده تا بآن بر دوستان وی تعطف میکنند و بدان سبب دوستانش می آسایند و نیز از اوست که گفته: علم را با آداب آن باید بکمال رسانید و اگر غیر ازین باشد آن علم را فایدتی از برای تحصیل کننده اش نباشد و آن عالم فاضل در مکه ٔ معظمه روزگار خود را بارشاد میگذرانید تا در سنه ٔ 340 هَ. ق. روزگار زندگانی را بدرود نمود و در آن وقت او را شیخ حرم خواندند و در مکه مدفون کردند تا اینجا بود آنچه از نفحات الانس نقل شد و اما آنچه یافعی در متوفیات 340 هَ. ق. نوشته این است: ابن الاعرابی المحدث الصوفی ابوسعید احمد بن محمدبن زیاد البصری نزیل مکه روی عن اسحاق الزعفرانی. و از مؤلفات وی یکی کتاب وصایا بوده که در ابتدای ترجمه نامی ازو برده شد و دیگر کتاب جمع و تفریق که در آداب طریقت بوده است و دیگر کتاب فواید که متعلق بکلمات این طبقه بوده. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 228).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد معروف به ابن قطان بغدادی. مکنی به ابوالحسین.ریاست حکومت و تدریس بغداد بدو منتهی شده است و او را مصنفات بسیار است در اصول وفقه و فروع آن و وفات او به سال 359 هَ. ق. بود. (روضات الجنات ص 58 س 6).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد معروف به ابن ملای [ابن منلای] چلبی حلبی وی شرحی بر العزی فی التصریف تألیف ابراهیم بن عبدالوهاب زنجانی نوشته و نیز او از شراح شافیه ٔ ابن حاجب است. وفات وی به سال 1003 هَ. ق. بود. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد. رجوع به ابن ولاد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد. معروف بن ابن الهائم و ملقب بشهاب الدین. او راست: عجاله فی استخفاف الفقهاء ایام البطاله و کتاب المعونه فی الحساب الهوائی و کتاب الوسیله. وفات وی به سال 887 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد الاول مکنی به ابوابراهیم یکی از سلاطین بنی اغلب در افریقا، 242- 249 هَ. ق.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابوبدیل و ملقب به مجدالدین السجاوندی. عوفی در لباب الالباب در ذکر افاضل عراق (ج 1 ص 282) آرد: الامام الکبیر ملک الکلام مجدالدین احمدبن محمد ابی بدیل السجاوندی، سلطان جهان علم وبیان و مالک اعنّه ٔ فضل و قاید ازمّه ٔ عمل منشی حقایق مظهر دقایق، بر ارباب علم سر و بر اصحاب دل سرور صاحب سخنی که سخن خوش او [اندوه] دلها را زایل کردی و حسان را کلمات حسان او باقل گردانیدی مصنفات غریب او مقبول علماء عالم است و تألیفات لطیف او معشوق افاضل گیتی و انسان عین المعانی که در تفسیر کلام ربانی ساخته است بر کمال فضل او گواهی عدلست و از وفور علم او مخبری صدق و ذخایر ثمار در معانی اخبار سید مختار که او پرداخته است جملگی علما را پیرایه است و همگی فضلا را سرمایه نیرین در تحمید و تمجید آفریدگار و نعت و درود رسول مختار انس جان علماء با حاصل و راحت روح اصحاب دل آمده در اختراع معانی غرا و افتراع ابکار عذرا خاطر خطیر او عدیم النظیر بود و این چند بیت در وصف زلف و روی خاتم انبیا پرداخته است. نعت:
اقبال وفادار است ز آن روی وفادارش
ایام نگونسار است زان زلف نگونسارش
بر خاک درش دیده در حسرت باد سرد
آبست و ندارد آب بی آتش رخسارش
نوشست همه زهرم زین گلشن فیروزه
چون برد دل تنگم آن لعل شکربارش
تا چند بود بر خشک کشتی امید دل
دریا شده چشم ما زآن لعل دُرَربارش
حلقه است جهان بر دل یا رب تو نگینی ده
این حلقه ٔ دل را زان یاقوت جگرخوارش
آخر نفسی باید در درد و غمش چون ماند
جان را نفسی آخر در حسرت دیدارش
زین یک نفس زنده این است که میشاید
هم مطلع و هم مقطع در نامه و اخبارش
بگذاشت مرا ناگه ای دل تو بنگذارش
بد کرد غمش بر من یارب تو نکو دارش.
و هم او راست در نعت:
جانا شکن زلفت دلبست جهان آمد
یاقوت لب لعلت در قیمت کان آمد
گفتم شکری ز آن لب دندان مرا باشد
آن پسته دهان گفتم هر چش بزبان آمد
خورشید رخ خوبش در سایه ٔ زلف افتاد
ابر مژه ٔ چشمم خونابه چکان آمد
زآن ناوک هجرانش تیر مژه ای خوردم
دریاب مرا دریاب کان زخم گران آمد.
غزل:
ای دل تو کیستی که غم آن صنم خوری
یا لاف عشق وی زنی و نام وی بری
این بس نباشدت که چو باد صبا بزد
از بوی مشک زلفش تو روح پروری
این بس نباشدت که چو گریی ز هجر او
دولت همی فروشی و محنت همی خری.
رباعی:
یک روز بهی کن همه بد نتوان کرد
کس را ببدی مطیع خود نتوان کرد
بر هر بدیی بدی مدد نتوان کرد
این بی ادبی تا بابد نتوان کرد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابوالحرث فریغونی. در ترجمه ٔ تاریخ یمینی آمده (ص 305 ببعد): ولایت جوزجان در مدت ایام آل سامان، آل فریغون را بود اباً عن جد میراث رسیده و از سلفی بخلفی منتقل گشته و بعد همم و غور کرم و مکارم شیم ایشان از ادراک اوهام و افهام گذشته و اکناف و اعطاف ایشان مقصد غربا و ادبای اطراف شده و اموال ایشان بهره ٔ آمال گشته و افضال اماثل جهان رضیع احسان و ربیب انعام ایشان گشته و ابوالحرث احمدبن محمد غره ٔ دولت و انسان مقلت و جمال جملت و طراز حلت ایشان بود با همتی عالی ونعمتی متعالی و کنفی رحیب و مرتعی خصیب و امیر سبکتکین کریمه ای از کرایم او از بهر پسر خود سلطان یمین الدوله خواسته بود و او دری یتیم از بحر جلال ناصرالدین از بهر پسر خویش ابونصر حاصل کرده و اسباب مواشجت و ممازجت میان جانبین مستحکم گشته و اواصر لحمت و وثایق قربت مستمر و مشتبک شده و چون ابوالحرث وفات یافت سلطان آن ولایت بر پسر او ابونصر مقرر داشت و او رابعنایت و رعایت مخصوص میداشت تا در سنه ٔ احدی و اربعمائه (401 هَ. ق.) از دار دنیا بدار عقبی تحویل کرد. بدیع همدانی و ابوالفتح بستی و دیگر شعرای عصر درمدح ایشان قصاید غرا و منثورات بسیار پرداخته اند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابوالریان. مولد و منشاء او اصفهان است او در کتابت توغلی نداشت اما مردی عاقل بود و عقل او جبر قلت معرفت میکرد و در آخر ایام عضدالدوله وزیر شد و چون عضدالدوله وفات کرد و آن در روز دوشنبه ٔ نوزدهم شهر شوال سنه ٔ اثنتین و سبعین و ثلثمائه (372 هَ. ق.) بود ابوالریان را بگرفتند و بند کردند و مدتی درآن بماند، بعد از آن صمصام الدوله او را از بند بیرون آورد، و بنواخت و وزارت باو تفویض کرد امامهلتی زیادت نیافت ودشمنان قصد کردند و صمصام الدوله او را بکشت. و گویند قصد ابوالریان مذکور محمدبن ابی محمدبن ابی عبداﷲبن سعدان کرد و چون ابوالریان را بگرفتند در آستین او رقعه ای بود این دو بیت نوشته:
أیا واثقاً بالدهر غرّاً بصرفه
رویدک عنی بالزمان اخوخبر
و یا شامتاً بالناس کم ذی شماته
یکون له العقبی بقاصمه الظهر.
این شخص که رقعه را یافت پیش ابن سعدان برد، او گفت این را پیش ابوالریان بر و بپرس که این دو بیت که نوشته است چون رقعه به ابوالریان رسید گفت این رقعه بخط ابوالوفاطاهربن محمد است که من قصد او کردم، او این ابیات بمن فرستاد در آن حال که او را بگرفتند همین رقعه را پیش تو که ابن سعدانی می فرستم. ابن سعدان این سخن بشنید اندوهناک شد و خاموش گشت. (تجارب السلف ص 247).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابوسعد و متخلص بمنشوری سمرقندی. عوفی در لباب الالباب (ج 2 ص 44) آرد: منشوری که منشور شاعری به نام او بود و طایر هنر در دام او سخن نمکینش شور در دلهای فضلاء می انداخت و بیان دل فریبش رایت فصاحت بر فلک می افراخت در مدح سلطان یمین الدوله گفت و صفت آتش کرد چنانکه آب ازو میچکد. شعر:
یکی دریا پدیدآمد زمین از مشک و آب از زر
معلق موج زرّینش باوج اندر کشیده سر
نشیب و قعر آن دریا همه پر رشته ٔ مرجان
فراز موج او هر سو همه پر زهره ٔ ازهر
نهنگ سندروسینش بسیماب اندرون غلطان
دم تمساح زرّینش پریشان از گلو گوهر
برخشد سرّ او بی رخ بغرّد غور او بی دل
چون برق از میغ بر دریا چو رعد از کوه در کشور
فلک چو قصر مدهون گشت بر وی کنگره زرین
دُرافشان هریکی روشن چو قصر مرد مدهون گر
چو چشم باز ازو روشن زمین و آسمان امشب
نقابی بست بر روی و بناگوش تذرو نر
چه بود امشب که چون حال وسرازخاک زمین برزد
خلوقی رنگ خورشیدی بشنگرف آزده پیکر
گهی چون عبهری سیمین همی برآسمان یازد
گهی چون ابر یاقوتین همی نالد بابر اندر
زریرین گردد از رنگش بدریا درهمی لؤلؤ
عقیقین گردد از عکسش بگردون بر همی اختر
تو گوئی همت خسرو برای نعمت زایر
یکی زرین فلک خواهد برآوردن همی دیگر
بدست و تیغ و جام و جان میاسا ازچهار آئین
چنانک از ناقه ٔ فتحت نیاساید همی رهبر
بدست از مال بخشیدن بتیغ از کینه آهختن
بجام از باده نوشیدن بجان از مدت بیمر.
وله هم دراین معنی:
دو چیز یافت از این آتش سده دو همال
ستاره یاره ٔ زرین و آسمان خلخال
ز آفتاب یکی جام کرد چرخ امشب
بیاد شاه بکف برنهاد مالامال.
و له شعر:
چرا زرد شد دهر بی مهرگان
ازیرا که چون کوه شد آسمان
چرا معصفربار شد تیره شب
ازیرا که شد بارور زعفران
چرا جام می خواست ناگاه شاه
ازیرا کش آمدسده ناگهان
چرا از قضا برترست امر او
ازیرا یقین برترست از گمان
چرا رخ مجدّر نماید عدوش
ازیرا کش از اشک باشد نهان
چرا بی کرانست طول بقاش
ازیرا بود دایره بی کران.
شعر:
چه جادویست عنان آزمای مرکب او
که آرزوی سواران کند همی ازبر
تکاوری که بیک شربت امل آراست
بدستش اندر دریاء ژرف پهناور.
شعر:
فرورسید چو بنجشک زرد برگ پهی
ز بیم آنکه برو زد چو باشه برگ چنار
ببرق ماند روز آفتاب در پس ابر
بآفتاب درخشنده برق در شب تار.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یونس حنفی، مکنی به ابوالعباس و ملقب بشهاب الدین و معروف به ابن الشبلی. یکی از فقهای حنفیه. او راست: کتاب مناسک ابن الشبلی و کتاب فتاوی ابن الشبلی، واین کتاب اخیر را نبسه ٔ او علی بن محمد گرد کرده است و وفات علی بن محمد به سال 1010 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یهود [کذا فی کشف الظنون] شهاب الدین الدمشقی. او راست: کتاب نظم التسهیل، و مراد از تسهیل تسهیل الفوائد و تکمیل المقاصد نحو شیخ جمال الدین ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲ المعروف به ابن مالک طائی است. وفات او بسال 820 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوحامد. رجوع به ابوحامد احمدبن اسحاق... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوجعفر. رجوع به احمدبن صالح طبری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر جرجانی. رجوع به احمدبن ابراهیم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر صیرفی. رجوع به احمدبن عبدان شیرازی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر صوانی. رجوع به احمدبن علی بن بدران... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر غورجی. رجوع به احمدبن عبدالصمد هروی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوجعفر. رجوع به ابن جزار... ورجوع به عیون الانباء ج 2 صص 37- 39 و 45 و 46 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوجعفر. رجوع به احمدبن احمدبن هشام... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوجعفر. رجوع به احمدبن جرج الذهبی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوجعفر. رجوع به احمدبن حمدان بن علی... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابوجعفر. رجوع به احمدبن خمیس... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوجعفر. رجوع به احمدبن عبداﷲ سرماری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به احمدبن کامل بن خلف... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوجعفر. رجوع به احمدبن عبید کوفی دیلمی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوجعفر. رجوع به احمدبن علی بیهقی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوجعفر. رجوع به احمدبن محمدبن احمدبن السید... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوجعفر. رجوع به احمدبن محمدبن حسن... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوجعفر. رجوع به احمدبن محمد امام طحاوی... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابوجعفر. رجوع به احمدبن نقنه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوجعفربن ابی عبداﷲ جعفربن محمد السلیق بن عبداﷲبن محمدبن حسن بن حسین الاصغربن آدم آل عبا علی بن حسین بن علی بن ابیطالب علیه الصلوهوالسلم، جدّ امیر غیاث الدین محمدبن امیر یوسف. رجوع به حبط ج 2 ص 381 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوجعفر ثقفی. رجوع به احمدبن ابراهیم بن زبیر شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالجناب. رجوع به نجم الدین کبری و رجوع به ابوالجناب و رجوع به احمدبن عمر خیوقی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به احمدبن محمد برقانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به احمدبن عمرو شیبانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابواسحاق. رجوع به احمدبن محمد ثعلبی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به احمد حلبی عطار... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبدیل. رجوع به احمدبن محمد مکنی به ابوبدیل شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبشر. رجوع به احمدبن ابراهیم بن معلی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوالبقاء. رجوع به احمدبن ابی الضیاء... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به ابن لال... شود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به ابن منجویه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به ابن وحشیه و رجوع به احمدبن علی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به ابوبکر ناصح الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به احمدبن آدم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به احمدبن ابی المجد ابراهیم خالدی ابیوردی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به احمدبن جابر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به احمدبن عمروبن عبدالخالق... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به احمدبن سلمان بن حسن... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به احمدبن شهبه... و ابن شهبه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به احمدبن علی اصفهانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به احمدبن علی حلوانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به احمدبن علی معروف به خصافی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به احمدبن علی خطیب بغدادی.... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به احمدبن علی وراق رازی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به احمدبن عمربن یوسف خفاف... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به احمدبن عمر شیبانی حنفی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد عبدالمعظمی الانصاری، مکنی به ابوالعباس نحوی مکی مالکی که نسب او بسعدبن عباده ٔانصاری پیوندد. او تلمیذ ابوحیان مشهور است. و احمدمردی بارع و ثقه و مثبت است و در بغیه ذکر او آمده است و او را تألیف و نظم بسیار است و از عثمان صیفی و غیر او سماع دارد و مرجانی و ابن ظهیره و غیر آن دو در مکه از او اخذ روایت کرده اند و شیخه ام ّهانی بنت هورینی از او روایت کند و او جدّ عبدالقادربن ابی القاسم مکنی به محیی الدین و ملقب بقاضی القضاه مکی است. مولد او به سال 709 هَ.ق. و وفات در محرم سال 780 بوده است. (روضات الجنات ص 71 س 10 بآخر مانده).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ریاح. قاضی بصره بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن زردی. رجوع به احمدبن محمدبن عبداﷲالزردی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمربن الضحاک المصری. خوندمیر در حبیب السیر (ج 1 ص 298) آرد که در همین سال 293 هَ. ق. احمدبن عمر الضحاک المصری که در اصفهان قاضی بوده و در اصناف علوم تصانیف دارد از عالم انتقال نمود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر. مکنی به ابوالعباس اندلسی محدث. وی از حسن بن جهضم و جماعتی دیگر روایت دارد و ابن عبدالبر و ابن حزم از او حدیث استماع کرده اند. او راست: کتاب دلائل النبوه. وفات وی به سال 478 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمران بن خبیر. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمران بن سلامه الالهانی النحوی. مکنی به ابوعبداﷲ. معروف باخفش قدیم. ابوبکر صولی بکتابی که در شعراء مصر کرده ذکر او آورده است و گوید احمدبن عمران عالمی نحوی و لغوی است و اصل او از شام است و علوم ادب بعراق فراگرفت و چون بمصر شد اسحاق بن عبدالقدوس ویرا اکرام کرد و برای تأدیب اولاد خویش بطبریه فرستاد و او بفرزندان اسحاق ادب آموخت و احمد را در مدیح اهل البیت علیهم السلام اشعار بسیار است واز جمله:
ان ّ بنی فاطمه المیمونه
الطیبین الاکرمین الطینه
ربیعنا فی السنه الملعونه
کلهم کالروضه المهتونه.
و باز صولی گوید: علی بن سراج مرا روایت کرد از جعفربن احمد و او از احمدبن عمران که وقتی هیثم بن عدی از من پرسید تو از کجائی گفتم از الهان اخو همدان گفت آری آنان عرس الجن باشند که نام دارند لکن دیده نشوند و من پیش از تو الهانی ندیده ام. و هم صولی گوید الهانی بر قوم رعل طائفه ای از بنی سلیم درآمد و ایشان وی را ضیافت نکردند و در آن باب گوید:
تضیفت بغلتی و الارض معشبه
وعلاً و کان قراها عندهم عدس
واکلبا کاسود الغاب ضاریه
و واقفات بایدی اعبد عبس
و العام ارغد و الایام فاضله
و ما تری فی سواد الحی ّ من قبس
یستوحشون من الضیف الملم بهم
و یأنسون الی ذی السوءه الشرس.
و از گفته ٔ احمد است در مدح جعفربن جدله:
اذا استسلم المال عند الهذیل
فمال الفتی جعفر خاسر
و ان ضن ّ جازره بالمدی
فان الحسام له حاضر.
(معجم الأدباء ج 2 ص 5).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمران الصاغانی المقری مکنی به ابوالعباس. وی از مردم چاغان قریه ای بمرو بود و از ابوبکر الطرسوسی روایت کند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمربن ابراهیم انصاری قرطبی مکنی به ابوالعباس و ملقب به جمال الدین محدث مالکی نزیل اسکندریه. وی صحیحین را مختصر کرده و او راست: شرح تلخیص صحیح مسلم موسوم به المفهم لما اشکل من تلخیص صحیح مسلم یا کتاب المفهم فی شرح صحیح مسلم و کشف القناع عن الوجد و السماع. وفات وی به سال 656 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمربن احمدبن مهدی ملقب به کمال الدین. مؤلف کشف الظنون او را به شائی دلجی مصری شافعی ذکر کرده است. او راست: جامع المختصرات فی فروع الشافعیه و شرح آن. و نکت بر تنبیه شیخ ابواسحاق شیرازی. وفات وی به سال 757 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمربن اسماعیل بن محمدبن ابی صوفی مکنی به ابوالعباس و ملقب به شیخ جمال الدین.او راست: شفاء الاسقام فی وضع الساعات علی الرخام.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمربن سریج. او پسرزاده ٔ سریج بن یونس بن ابراهیم بن حارث مروزی است که از معارف زهاد و اصحاب کرامات بشمار میرود. ابن سریج خود رئیس شافعیان و مروج مذهب ایشان بود و طریقت محمدبن ادریس بوجود او رونق گرفت و فقه آن امام باهتمام وی استحکام یافت در مدت یکصد سال که مابین طلوع ریاست ابن ادریس و جلوس فقاهت ابن سریج فاصله بود از ائمه ٔ شافعیه هیچیک بقدر وی موازین استدلال آن قوم مستقیم نتوانست کرد و قوانین استنباط مخالفین آن کیش سقیم نتوانست نمود ارباب طبقات آورده اند که ابن سریج از حدت فطانت و سرعت انتقال باز اشهب لقب یافت و از فرط فقاهت و سعه ٔ اطلاع شافعی ثانی موسوم گشت. ابواسحاق شیرازی در کتاب طبقات الفقهاء و فاضل فنجدیهی در شرح مقامات، مقامات علمیه ٔ او را ستایش ها نموده اند و در مدحش عبارتها سروده اند ابواسحاق گوید کان من عظماء الشافعیین و ائمه المسلمین و یفضل علی جمیعاصحاب الشافعی حتی علی المزنی و فهرست کتبه یشتمل علی اربعمائه مصنف و قام بنصره مذهب الامام الشافعی و الرد علی المخالفین و فرع علی کتب محمدبن حسن الحنفی. یعنی ابن سریج را که از بزرگان شافعیان و پیشوایان مسلمانان بود بر جمیع اصحاب شافعی حتی بر مزنی که ارشد شاگردان اوست ترجیح می نهادند وی در انتصار مذهب شافعیه چهار صد مجلد تصنیفات پرداخت و بر کتب سه مذهب دیگر بسی ردود و اعتراضات نگاشت. فاضل فنجدیهی گوید: احمدبن عمربن سریج امام اصحاب شافعی علی الاطلاق و من لانفست ذات درّ بمثله فی الافاق حججه فی احکام الشرع اوضح الحجج و اقویها و امتنها علی مرور الایام و الحجج و کان یلقب بالباز الاشهب و بالشافعی الثانی لتبحره فی استنباط المعانی من غوامض الاخبار و المثانی یعنی از تمام اصحاب شافعی هیچکدام به ابن سریج مقدم نگشت و از زنان جهان هیچیک فرزندی چنان نیاورد و دلائل و حججی که او در فقه شافعیه اقامت کرده چندان استواراست که فقهاء امصار بمرور اعصار انباز آنها نتوانندآورد و وی را باز اشهب و شافعی ثانی از آن گفتندی که در فهم اخبار و آیات فراستی بدیع و تبحری وسیع داشت. شیخ ابومحمد قاسم بن علی حریری درمقامه ٔ عاشره در حکایات منازعت و تشاجری که ابوزید سروجی با غلام خویش در محضر والی رحبه نموده بدلائل ابن سریج بر سیاق ضرب المثل تلمیح آورده و ادله ٔ ابوزید ببراهین وی تشبیه نموده گوید: فلما رأیت حجج الشیخ کالحجج السریجیه علمت انه علم السروجیه. شیخ ابوحامد اسفراینی میگفته: نحن نجری مع ابی العباس فی الظواهر الفقه دون دقایقه یعنی جائی که ابن سریج در رئوس مسائل فقه و ظواهر فروع شرع سخن رانده ما با وی همراهی توانیم کرد ولی مقامیکه کمیت فکر در دقایق نکات احکام و اسرار کلمات اعلام بجولان آورده ما دم درکشیم و قدم واپس گذاریم. از این گونه سخنان و ستایشهای شایان درباره ٔ وی چندان نوشته اند که استفاد جمله ٔ آنها بیرون سیاق ترجمت است. عبداﷲبن اسعد یافعی در کتاب مرآه الجنان و عبره الیقظان از ابوعلی بن حیران حکایت آورده که گفت از ابن سریج شنیدم که گفت شبی در واقعه دیدم که از آسمان کبریت احمر همی ریزش کند و من آستین و کنار خویش از آن آکنده سازم چون از خواب برخاستم صورت رؤیا با معبری در میان نهادم گفت همانا ترا علمی روزی شود که درشرافت و عزت بمثابه ٔ کبریت احمر است. آورده اند که او علوم ظاهر و سلوک باطن با هم تحصیل و تکمیل نمود. نخست چنانکه مطرزی گفته بمدارس مشایخ شریعت درآمده فن حدیث از علی بن اسکاب و حسن زعفرانی و ابوداود سجستانی و عباس رفقی و جمعی دیگر فراگرفت و علم فقه از ابوالقاسم بن ابراهیم مزنی اخذ نمود سپس چنانکه جامی در نفحات آورده بصحبت جنید بغدادی رسید و علم طریقت بارشاد وی بیاموخت دمیری در حیوه الحیوان گوید هر گاه که شیخ ابوالعباس در اصول و فروع نکته ای نفیس و کلامی بدیع میگفت که حاضران از استماع او بشگفت آمدندی گفتی میدانید این سخن مرا از کجاست از برکت مجالست ابوالقاسم جنید است. صاحب نفحات آورده که وقتی عبدالعزیز بحرانی بکنار مجلس ابن سریج شد و از در طریقت با وی سوءالی راند و جوابی نیکو شنید نعره ای بزد و از هوش بشد چون بهوش باز آمد شیخ باو گفت من با پیر شما جنید روزگاری قدم زده ام و صحبت داشته ام اکنون این فقها مرا مشغول داشته اند اگر خواهی از ایام افادت روزی را معین کنم که در آن جز بلسان تصوف سخن نرانم. کسانی که بشاگردی وی مقامی یافته اند بسیارند از آنجمله است ابواسحاق مروزی و ابوعلی بن جیران و ابوعبداﷲ زردوخی و محمدبن احمدبن عبداﷲ دنودلی و غیر ایشان که همگی از مشاهیر فقها واعیان محدثین بودند. شیخ ابوالعباس احمدبن عبدالمؤمن شریشی گوید: قاضی ابوالعباس احمد بن سریج شیرازی در مقام گفتگوی علمی بس خوش مناظره و حسن الاحتجاج بود بگاه بحث جوابهای نغز گفتی و سخنان شیرین آوردی وقتی با ابوبکر محمدبن داود اصفهانی طریق مباحثت می پیمود سوءالهای پیاپی ایراد مینمود ابوبکر گفت: ابلعنی ریقی. یعنی مرا مقداری فرصت ده که آب دهن فروبرم. گفت قد ابلعتک دجله و الفرات یعنی چندانت فرصت بخشیدم که رود دجله و نهر فرات فروبری. و هم نوبت دیگر ابوبکر با وی گفت امهلنی ساعه یعنی مرا ساعتی مهلت ده. گفت امهلتک من الساعه الی ان تقوم الساعه یعنی از این ساعت تا به ساعت قیامت ترا مهلت دادم. هم روزی ابوبکر در اثنای مجلس مجادلت با وی گفت:اکلمک من الرجل و تجیبنی من الرأس. یعنی من از پای با تو سخن رانم و تو از سر پاسخ من گوئی: گفت: کذالک البقر اذا حفیت اظلافها دهنت قرونها یعنی با گاو نیز اینچنین کنند که چون سم او سائیده گردد شاخش با روغن بیالایند. در بدیهه گوئی و حاضر جوابی وی آورده اندکه وقتی کسی بدو گفت از طلبه ٔ علم و محصلین فقه جمعی کثیر با تو اشتراک داشتند از چه شد که تو از همگنان پیش افتادی و بریاست رسیدی و ایشان واپس ماندند و رتبتی نیافتند گفت: یسقی بماء واحد و نفضل بعضها علی بعض فی الاکل. (الاَّیه).
علی السحب ارواء النبات بمائه
و لکن علی الارواح فتق الکمائم.
مراد آن است که تلاش و کوشش در آموختن دانش امری است و قبول عامه و شهرت آفاق امری دیگر. آن وظیفه ٔ بنده است و این کار خداوند چنانکه پروردگار بیک باران تخمه ٔ هر گیاه سیراب کند ولی بر حسب اختلاف طبایع برخی را بر برخی تفضیل بخشد هکذا طالبان علم جمله بریک نسق استفادت نمایند اما خدای حکیم بر حسب تفاوت قابلیات بعضی را بر بعضی ترجیح دهد پس اشتغال و تحصیل از خلق است و امتیاز و تفضیل از حق چنانکه صاحب آن بیت گفته برابر است که جمیع نباتات شاداب کند ولی خود شکافتن غلاف شکوفها وظیفه باد باشد.
مطرزی گوید ابن سریج مردی منصف بود و در حق مخالفان نیز اغماض نمینمود. وقتی شنید که مردی درباره ٔ ابوحنیفه ناسزا همی گوید فرمان کرد تا وی را حاضر آوردند و گفت یا هذادر حق کسی بغیبت سخن کنی که علماء اسلام از چهار قسمت فقه سه بهره با وی باز گذاشتند تا خود بیک بهره اختصاص جویند و او در آن یک نیز با ایشان سهیم گشت آن مرد گفت معنی این سخن چگونه است گفت علم فقه نیمی سوءالات است نیمی جوابات وضع سوءالات و ابتکار آنها بالتمام بوحنیفه نمود پس نیم فقه از اوست آنگاه جمله را جواب گفت مخالفین وی جمیع جوابات او را بر باطل ندانند بلکه برخی صواب و برخی خطا شناسند چون موارد اختلاف با موارد اتفاق مقابل کنیم یک نیم بالاتفاق مورد اتفاق یابیم پس سه ربع خاص وی باشد و یک ربع مابین او و سایر فقها بالاشتراک ماند همین که آن مرد از ابن سریج که خود مذهب شافعی داشت در حق بوحنیفه چنین تصدیق شنید عقیدت خویش بگردانید و از طعن و غیبت وی توبه کرد. جماعتی از ارباب طبقات و اصحاب تذکرات چنین نوشته اند که ابن سریج را رتبت علم و مقام ترویج بحدی انجامید که در سلک مجددین دین انتظام یافت. مجدد دین آن عالم و سلطان را گویند که عهد وی با رأس یکی از مآت هجری مقرون افتد. و از دشمنان اسلام و یا مخربان دین گروهی را براندازد و یا انبوهی را مطیع شرع سازد واز این جهت مذهب حق را قوتی جدید پدید گردد و ملت حنیف را رواجی کامل حاصل آید و این از طریق عامه بروایت و از طریق خاصه بتجربت ثابت شده که چون سنین تاریخ هجری بیکی از عقود مآت برآید بر سر مائه ٔ جدید بی تخلف عالمی مؤید و گر نه سلطانی منصور قواعد آئین حق را استحکامی تمام بخشد و اصول کیش باطل را استیصالی بکمال آورد.
بالجمله ابن سریج همی بعزت و ریاست می بود تا در ماه جمیدی الاولی از سال سیصد و شش بمرض موت مبتلا گشت و در بیست و سوم آن ماه درگذشت. (نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 119).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمربن عبدالخالق بزاز.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمار مهدوی مکنی به ابوالعباس تمیمی. او راست: تفسیر موسوم به التفصیل الجامع لعلوم التنزیل و تیسیر فی القراآت و ری ّ العاطش. وفات او را کشف الظنون در جائی 403 و جای دیگر 430 و جائی نیز 440 هَ. ق. آورده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمربن عثمان جندی. وی نجدیات ابومطهر ابیوردی را شرح کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمربن علی طرف مکنی به ابوالعباس البرجی. فقیهی نحوی است. (روضات الجنات ص 58 س 4).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمربن علی مکی عروضی سمرقندی مکنی به ابوالحسن و ملقب بنظام الدین و متخلص بنظامی. وی از مختصان دربار ملوک غوریه بامیان بوده است و بین سال های 551 و 552 مجمع النوادر یا چهار مقاله را به نام شمس المعالی علی بن مسعودبن الحسین غوری کرده است و معاصر خیام و امیر معزی است. و رجوع به عروضی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن مهیر الشیبانی رجوع به خصاف احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمربن یوسف بن علی الحلی. معروف به ابن کاتب الخزانه. رجوع به روضات الجنات ص 58 س 5 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمربن یوسف خفاف شافعی مکنی به ابوبکر. او راست: کتاب الخصال.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر انصاری قرطبی رجوع به احمد بن عمربن ابراهیم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر بجیری [ب ُ ج َ] نبیره ٔ محمدبن عمربن بجیر حافظ و محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر برکات الشامی. او راست: رساله القول المتناسق فی حکم الصلاه خلف الفاسق و آن در مصر یا دمشق بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر. رجوع به نجم الدین کبری و رجوع به ابوالجناب و رجوع به احمدبن عمر خیوقی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عماربن شادی بصری. مؤلف تجارب السلف آرد (ص 177) که او مردی توانگر بود و ببصره رفت و بدانجا املاک خرید و دستگاه او بسیار شد و در اول آسیابان بود و بعد از آن به بغداد آمد حال او استقامت گرفت. گویند هر روز صد دینار صدقه دادی و فضل بن مروان ذکر او پیش معتصم بتدین و امانت و نیکوسیرتی کرد. چون معتصم فضل را منکوب کرد احمد، عمار را وزارت داد و او آداب وزارت هیچ نمی دانست، یکی از شعرا در حق او گفته است:
سبحان ربی الخالق الباری
صرت وزیراً یابن عمار
و کنت طحاناً علی بغله
بغیر دکان و لا دار
کفرت بالمقدار ان لم تکن
قد جزت فی ذاکل مقدار.
مدتی ابن عمار وزیر بود. روزی نامه ای از ولایتی بیاوردند مشتمل بر احوال خصب ناحیت و کثرت کلأ. معتصم از او پرسید که کلأ چه باشد؟ واو ندانست و محمدبن عبدالملک زیات را که از خواص بود بخواند و از او پرسید که کلأ چیست، او گفت اول نبات که از زمین بروید آن را بقل گویند و چون دراز شود آن را کلأ گویند [بهمزه] و چون خشک شود حشیش گویند. معتصم احمد عمار را گفت که تو در دواوین نظر می کن و محمدبن عبدالملک مکتوبات اطراف را بر من عرض می کند بعد از آن بطریق احسن و وجه اجمل احمد عمار را معزول کرد و وزارت بمحمدبن عبدالملک زیات داد. و نیز رجوع بمجمل التواریخ و القصص ص 358 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر حنفی. رجوع به احمدبن عمر شیبانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی منجم مکنی به ابوعیسی. او راست: البیان عن تاریخ سنی زمان العالم علی سبیل الحجه و البرهان.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی کاتب بتی. مکنی به ابوالحسن و رجوع به احمدبن علی البتی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی المادرائی الکاتب.ابوعبیداﷲ محمدبن عمران مرزبانی در موشح (ص 350) آردکه احمدبن محمد کاتب مرا حدیث کرد که علی بن عبداﷲبن المسیب او را حدیث کرد که چون احمد بن علی مادرانی، ابوالعباس بن ثوابه را در قصیده ٔ خود این هجا گفت:
اما الکبیر فمن جلا
لته یقال له لبابه
و اذا خلا فممدّدُ
فی البیت قد رفعوا کعابه
و ارفض عنه زهوه
و تقشعت تلک المهابه.
علی بن عباس رومی او را بقصیده ای جواب داد که این ابیات از آن است:
و أحلت فی بیت و ما
زلت البعید من الاصابه
انی یکون ممدّداً
رجل و قد رفعوا کعابه
لکنه بیت عرا
ک لذکر معناه صبابه
فعمیت عن سنن الطر
یق و ظلت ترکب کل لابه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی مافروخی مکنی به ابوالفتح. مؤلف کتاب محاسن اصفهان او را در زمره ٔ متقدمین اهل ادب اصفهان یاد کند و گوید: استاد ابوالفتح احمدبن علی مافروخی شوق خویش رانسبت به اصفهان و مردم آن در این اشعار بیان کند:
وانی و ان فارقت جیاً واصبحت
مساکنها الغناء منی خالیه
و لازمت بغد اذ لعجب رواؤها
و کانت بانواع المحاسن حالیه
فلی نفس شوقاً الی جی ّ صاعداً
و نفس بنیران الصبابه صالیه
تَجن ّ الی اهلی بها و احبتی
و لیست الی یوم القیامه سالیه
اذا ما علا شوقی و جن ّ جنونه
شفتنی منه الادمع المتوالیه
فیالیت شعری هل اراها کعهدها
تحقق آمالی و تنعم بالیه
ولی ثقه باﷲ سوف تغیثنی
و بعدی علی اعدائی المتمالیه
تردّ الیها غربتی و تخصنی
بنعمائه الحسنی و تصلح حالیه.
و هم این اشعار را از او در وصف متنزهات اصفهان نقل کند:
سقیاً للیل شبیبتی ما اشرقه
و لمشربی فی ظله ما اغدقه
و لارض جی لاعدت عرصاتها
انواءُ مرعده علیها مبرقه
سقیت و لابرح الربیع ربوعها
لیسوق سیقه لهن ّ و ریقه
صقع عهدت الرّوض فیه مروّضاً
والجو ابلج و الحدائق محدقه
تجری نسائمه و هن علائل
مسکیه انفاسها المستنشقه
فاذا سرحت الطرف فیه رایته
احداق نرجسه الیه محدقه
و تلوح فی حافاتها تفاحه
کحقاق تبر بالزبرجد مطبقه
و اذا البنفسج راقنی شبهته
بالقرض فی وجنات ذات المخنقه
تهدی لنا غدرانها نیلوفراً
حبهاتها (؟) لاللنزاهه مطرقه
فاذا فضضت ختامها صادفتها
کنوافج المسک الذبیح مفتقه
و کان منفتح الشقائق مطرد
علق النجیع بطرتیه فطبقه.
و نیز از ابیات او در وصف بهار آرد:
وافی الربیع فوفاها معانی ما
قد کان یملی علیها الثلج و المطر
رق الهواء و لذّالماء و ازدوجت
کرائم الطیر لما نسّم السحر
و افتر مبتسم الروض الانیق عن الَ
ازهار رامقهً و استضحک الشجر
و الطیر صناجه فیها فبلبلها
یشکو و قمریها فی الصبح یعتذر
عصر رفیق الحواشی جوّه عطر
معنبر النشر فیه المسک و القطر.
و نیز او راست:
تخال علی اعطاف کل حدیقه
تمدّ لوائیها طیالسه خضر.
و نیز:
و عبرن بالبان الرطیب فعلمت
قضبانها قاماتها کیف المید.
و نیز:
و مناظر تحکی الشموس صحائح
و نواظر تفضی النفوس علائل
و خواصر ظمای الوشاح دقائق
و روادف ملئی القمیص جلائل
رقیت محاسنهن بین قلائد
و معاضد و اساور و خلاخل.
و نیز:
لمیاء صاحبه فی قتل عاشقها
فطرفها ابداً فی زی مخمور
ترخی علی صبح عطفیها عقائصها
کاللیل من بین منشور و مضفور.
و نیز:
رشاء قاسیت من حبی له
کل خطب و رکبت الغرراً
ان مشی رجرج ردفا مائجا
یتهادی اوحشا مختصراً
بقوام کقضیب البان قد
ضربته الریح حتی اهتصرا.
و نیز او راست در وصف شراب:
وافی بضره و جنتیه قهوه
حمراء طوق کاسها بشذور
دقت زجاجتها ورق سلافها
و کان ناراً قیدت فی نور.
و نیز:
و اعدت جیاً غضه ترتاح فی
رغد و وجه بالربیع طلیق
و شحتها امنا و عدلا فائضا
فی ضم منشور و قتق رتوق
و شحنتها کرماً ترف ّ ریاضه
اسداء احسان و رعی حقوق
جو المقیم بها منیف عضاره
و ندی و غصن العیش جد و ریق.
رجوع به محاسن اصفهان مافروخی ص 14 و 32 و 60 و 66 و 67 و 72 و 74 و 75 و 78 و 113 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی المثنی الموصلی. رجوع به ابوالعلاء احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی مجلدی جرجانی مکنی به ابوشریف. از او در تذکره ها و کتب ذکر کاملی نیست، تنها محمد عوفی در لباب الالباب (ج 1 ص 13 و 14) در باب اول در فضیلت شعر و شاعری، جائی که میگوید ذکر پادشاهان گذشته بسخن شاعران زنده می ماند گوید: و ابوشریف احمد علی مجلدی جرجانی عروس این معنی را بر منصه ٔ نمودار جلوه داده است و می گوید:
از آن چندان نعیم این جهانی
که ماند از آل ساسان و آل سامان
ثنای رودکی ماندست و مدحت
نوای باربد ماندست و دستان.
جای دیگری که ذکری ازو رفته، در نسخه ٔ خطی فرهنگ اسدیست که در سال 877 هَ. ق. استنساخ شده است که در لغت شست گوید: شست دیگر بمعنی نیش رگ زنان باشد و آن را مبضع نیز خوانند، چنانک مجلدی گوید:
آمد آن راهب مسیح پرست
شست الماسگون گرفته بدست
کرکس افکند و برنشست بروی
بازوی خواجه ٔ عمید ببست
شست چون دید گفت عز علا
این چنین دست را نشاید خست.
این ابیات که بیت چهارمی هم دارد با اندک اختلافی بعنصری نیز منسوبست و در نسخه های دیوان عنصری بدین گونه آمده است:
آمد آن رگ زن مسیح پرست
نیش الماسگون گرفته بدست
طشت زرین و آبدستان خواست
بازوی شهریار را بربست
نیش بگرفت و گفت عزعلیک
این چنین دست را که یاردخست
سر فرو برد و بوسه ای بربود
وز سمن شاخ ارغوان برجست.
البته پیداست که در نسخه ٔ فرهنگ اسدی در بیت دوم کلمه ٔ کرکس خطای کاتبست و می بایست کرسی باشد و چون این دو نسخه را روی هم بریزیم نسخه ٔ درست این قطعه چنین فراهم میشود:
آمد آن رگ زن مسیح پرست
شست الماسگون گرفته بدست
کرسی افکند و برنشست بروی
بازوی خواجه ٔ عمید ببست
دست چون دید گفت عزعلیک
این چنین دست را نشاید خست
سر فرو برد و بوسه ای بربود
وز سمن شاخ ارغوان برجست.
و چون فرهنگ اسدی معتبرتر از نسخه های دیوان عنصریست، شکی نیست که این قطعه هم از اشعار همان ابوشریف احمدبن علی مجلدی گرگانیست که درباره ٔ رگ زدن وزیری یا خواجه ٔ محتشمی گفته است و چون اسدی در نیمه ٔ قرن پنجم می زیسته و گویا در 465 هَ. ق. درگذشته است و آن دو بیت که مجلدی درباره ٔ آل سامان و رودکی گفته پیدا است که پس از برچیده شدن سلطنت سامانیان سروده است مسلم میشود که ابوشریف احمدبن علی مجلدی گرگانی شاعر در اوایل و اواسط قرن پنجم می زیسته و شاعر نیکوسخنی بوده است. همان دو بیت لباب الالباب را نظامی عروضی در چهار مقاله چ اوقاف گیب ص 27 آورده و آنجا نام او را شریف مجلدی گرگانی ضبط کرده وشاید تخلص یا نسب وی در اصل مخلدی بوده است که مجلدی نوشته اند. (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ج 3 صص 1133-1135). و رجوع به ابوشریف و رجوع به مجلدی...شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی محیرثی. از مردم یمن و ازبزرگان علمای زیدیه بود و از دست سلاطین عثمانی قضای صنعا داشت و فارسی و ترکی نیکو میدانست و در آخر عمر اختلاطی در او راه یافت و خود را مهدی و دابه الارض می پنداشت. وفات او بمکه در 1050 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی مقری. مکنی به ابوطاهر. مقری عراق. او راست: کتاب مستنیر. وفات وی به سال 496 هَ. ق. بود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن علی مقریزی و او احمدبن علی بن عبدالقادر الحسینی البعلبکی المقریزی مکنی به ابوالعباس و ملقب بتقی الدین است. مولد او بقاهره ٔ مصر به سال 766 هَ. ق. بود و در اول مذهب حنفی داشت سپس بطریقه ٔ شافعیان حتی با تمایلی بظاهریه گرائید. در اول متولی قضاء قاهره بود سپس او را امامت مسجد الحاکم دادند و در مدرسه ٔ مؤیدیه حدیث میگفت و در 811 هَ. ق. تولیت قلانسیه و بیمارستان نور دمشق و مدرسی مدرسه ٔ اشرفیه و اقبالیه باو واگذاشتند و ده سال در دمشق ببود سپس بقاهره بازگشت و انزوا گزید و وقت خویش وقف تآلیف خود کرد و به سال 834 هَ. ق. به زیارت خانه شد و پنج سال معتکف مکه ٔ مکرمه بود و هم بقاهره عودت کرد و پس از بیماری طویل به 27 رمضان 845 درگذشت. وهم وی در مؤلفات خود بیشتر مصروف تاریخ و جغرافیای مصر و بالتبع تاریخ و جغرافیای ممالک مجاور آن تا سودان و حبشه است و ظاهراً بزرگترین کتب وی موسوم به المواعظ و الاعتبار بذکر الخطط و الاَّثار باشد در چهارمجلد و چنین مینماید که او را در این منظور سلفی بوده است که همین طریق پیموده و یا چنانکه سخاوی میگوید این کتاب تألیف اوحدی است و مقریزی بالتمام آن رابی ذکر نام مؤلف اصلی سرقت کرده است. او راست: الاشاره و الاعلام ببناء الکعبه البیت الحرام. شذور العقودفی ذکر النقود. المقاصد السنیه فی معرفه الاجسام المعدنیه. اعانه الامه بکشف الغمه. ازاله التعب والعنی فی معرفه حال الغنی. اتعاظ الحنفاء فی اخبار الائمه و الخلفاء [اتعاذ الحنقاء باخبار الفاطمیین الخلفاء. (کشف الظنون) و گوید: الخلقاء بالقاف من خلق الافک] ذهب المسبوک فی ذکر من حج من الملوک. شارع النجاه فی حجه الوداع. کتاب السلوک فی معرفه دول الملوک که درآن وقایع سالهای 577- 844 را بترتیب سنوات آورده است و آن تاریخی است بزرگ در چندین مجلد. و یوسف ابن تغری بردی را بر آن ذیلی است. کتاب الاَّل. عقود فی تاریخ العهود. البیان و الاعراب عما بارض مصر من الاعراب.التبر المسبوک فی ذیل السلوک. التنازع و التخاصم فیما بین بنی امیه و بنی هاشم. تاریخ الحبش. رساله فی النقود الاسلامیه. الاوزان و الاکیال. الخبر عن البشر. عقدجواهرالاسفاط فی ملوک مصر و الفسطاط. درر العقود الفریده فی تراجم الاعیان المفیده. الالمام فی تأخر من بارض الحبشه من ملوک الاسلام. الطرفه الغریبه فی اخبار حضرموت العجیبه. تاریخ الاقباط. تراجم ملوک الغرب [شاید قسمتی از درر العقود باشد] الالمام باخبار من بأرض الحضرموت من ملوک الاسلام. نزهه العقود فی امور النقود. جنی الازهار من الروض المعطار. دواء الساری فی معرفه اخبار تمیم الداری. البیان المفید فی الفرق بین التوحید و التلحید. روضه المعطار فی خبر الاقطار. ذکرما ورد فی بنی امیه و بنی العباس. الدرر المضیئه فی تاریخ الدول الاسلامیه. رساله المواکیل و الموازین الشرعیه. امتاع الاسماع بما للرسول من الابناء و الاموال و الحفده والمتاع. پس از وفات مؤلفات وی را شمرده اند بدویست مجلد برآمده است. مقریز بفتح میم محله ای است ببعلبک. رجوع به دائره المعارف اسلام (ماده ٔ مقریزی) و اعلام زرکلی (ماده ٔ احمدبن علی)، و رجوع به مقریزی... و احمدبن علی بن عبدالقادر شود. صاحب کشف الظنون در ذیل نام کتاب الغایه فی القرائه علی طریقه ابن مهران لابی جعفر احمدبن علی المقریزی المعروف به ابن الباذش المتوفی سنه اربعین و خمسمائه (540 هَ. ق.) بغلط او را مقریزی خوانده است درصورتی که غرناطی است و چون ممکن بود که این دو احمدبن علی بهم مشتبه شوند در این جا تذکر داده شد و رجوع به ابن بادش ابوجعفر.... و احمدبن علی بن احمدبن خلف انصاری غرناطی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی مقری همدانی مکنی به ابوالفرج. او راست: ماآت القرآن علی ترتیب السور و او در حدود 400 هَ. ق. حیات داشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی منینی و او احمدبن علی بن عمربن صالح بن احمدبن سلیمان منینی دمشقی عالم مشهور حنفی ملقب بشهاب الدین است ولادت اودر قریه ٔ منین [از قراء دمشق] بسال 1089 هَ. ق. بوده است وی در دمشق علوم وقت خویش بیاموخت و شاگردان بسیار تربیت کرد و تصانیف کثیره دارد از جمله: ارجوزه ای مسمی به انموذج اللبیب فی خصائص الحبیب 1200 بیت. شرح رساله ٔ ابن قطلوبقا در اصول. شرح تاریخ عتبی در دو مجلد. نسمات السحریه و آن 29 قصیده است مرتب بر حروف معجم در مدح رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم. القول المرغوب. العقد المنظم. فتح المنان فی شرح قصیده وسیله الفوز و الامان فی مدح صاحب الزمان. القول الموجز فی حل اللغز. الاعلام فی فضائل الشام. الفرائد السنیه فی الفوائد النحویه. اضاءه الدراری شرح صحیح البخاری و کتاب سبعه ابحر امیر علی شیرنوائی را در لغت جمع و تدوین کرده است چه امیر مزبور آن را از مسوده بیرون نیاورده بود وفات او به سال 1172 هَ. ق. به دمشق بوده است و پدر او را دعوی عجیبی بود و آن این که از قاضی جن عبدالرحمان ملقب بشمهورش که از صحابه ٔ رسول بوده حدیث شنوده است و شیخ عبدالغنی نابلسی وفات این جنی را به سال 1129 هَ. ق. خبرداد موافق فقدالجنی شمهورش. و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 56 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمار. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از او روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 260).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی المهرجانی المقری. او راست: کتاب فی جوابات القرآن. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی میکالی (امیر...) مکنی به ابونصر و نام جد او اسماعیل بود. وی از افراد خاندان آل میکال است. مترجم تاریخ یمینی آرد (ص 435 ببعد): [سلطان محمود] ریاست نیشابور به ابوعلی الحسن بن محمدبن العباس تفویض فرمود و او مردی بود بزرگ زاده و اسلاف او در ایام آل سامان بثروت تمام و حرمت موفور مشهور بودند و پدر او در بدو کار سلطان و ایام امارت جیوش بخدمت سلطان رسید و بمعاشرت و منادمت او مخصوص شد و بسبب مناسبت شباب در زمره ٔ اتراب و اصحاب او منتظم گشت و عمر با او وفا نکرد و بجوانی فروشد و پسر بحکم قرابتی که با امیر ابونصر احمدبن میکال داشت با اخلاق او متخلق گشته و از انوار مآثر و مفاخر او بهره ٔ تمام یافته و ببعد همت و عزت نفس و شرف ذات او اقتدا ساخته چون ابونصر وفات یافت حال ذلاقت و لباقت و ظرافت و لطافت او بر رأی سلطان عرض کردند... و رجوع به احمدبن علی بن اسماعیل میکالی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی المیمونی البرزندی النحوی مکنی به ابوبکر. ابوالفتح منصوربن المعذر النحوی الاصفهانی المتکلم ذکر او آورده است در آنجا که گروهی از نحات معتزله را نام برده است مانند ابوسعید سیرافی و ابوعلی فارسی و علی بن عیسی الرمانی و غیر آنان، گوید و ابوبکر احمدبن علی نحوی برزندی شافعی نحوی معتزلی گوینده ٔ قطعه ذیل است:
اذامت فأنعینی الی العلم و النهی
و ما حبرت کفی بما فی المحابر
فأنی من قوم بهم یفجر الهدی
اذا اظلمت بالقوم طرق البصائر.
(معجم الادباء ج 1 ص 229).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی وراق رازی حنفی مکنی به ابوبکر. او راست: شرح مبسوطی بر مختصر الطحاوی فی فروع الحنفیه در چهار مجلد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی. ولی الدوله. مکنی به ابومحمد. شاعر و ادیب معروف به ابن خیران.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی همدانی شافعی معروف به ابن لال. او راست: مالایسع المکلف جهله من العبادات. وفات وی به سال 398 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمار. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران مرزبانی در الموشح از قول او نقل کرده است. رجوع به الموشح ص 260 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمار ابراهیم مقدسی صالحی. فقیه و محدثی صوفی است. متوفی بسال 688 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عماد الدین افقهسی. ملقب به شهاب الدین. فقیه شافعی. وفات وی به سال 808 هَ. ق. بوده است. او راست: البحر الاجاج. التوضیح. ارجوزه فی النجاسات المعفوه عنها و شرحها. رساله فی الاوانی و الظروف و احکامها و ما فیها من المظروف. التعلیق علی المهمات.کتاب الابریز فیمایقدم علی مؤنه التجهیز. الدره الفاخره فیما یتعلق بالعبادات والاَّخره. توفیق الحکام علی غوامض الاحکام. الاقتصاد فی کفایه العقاد، نظماً. بیان التقریری فی تخطئه الکمال الدمیری. تسهیل المقاصد لزوّار المساجد.القول التام فی احکام المأموم و الامام. القول التام فی موقف المأموم و الامام. کشف الاسرار عما خفی عن فهم الافکار، در جواب مسائل مشکله. کشف الاسرار فیماتسلط به الدوادار. الدره الضوئیه فی الهجره النبویه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر بصری نحوی. یاقوت گوید: روی عنه ابوبشر عن ابی المفرح الانصاری عن ابن السکیت روی عنه ابوعبداﷲ محمّدبن المعلی بن عبدالازدی. (معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 5) (روضات الجنات ص 58 س 5).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر خیوقی صوفی. رجوع به نجم الدین کبری و رجوع به ابوالجناب و روضات الجنات ص 81 و مجالس المؤمنین وتاریخ گزیده حمداﷲ مستوفی و تلخیص الاَّثار در ترجمه ٔخیوق شود. و نیز او راست: فواتح الجمال به فارسی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی ملقب بقطب الدوله و مکنی به ابونصر و او احمد اول از سلاطین ایلک خانیه ٔ ترکستان است [پس از سال 400 هَ. ق.]. رجوع به آل افراسیاب شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد. ملقب به فخرالدین. رجوع به احمد فخرالدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیسی بن مأمون کشی. او راست: مجموع النوازل و الحوادث و الواقعات.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیسی بن موفق مقدسی صالحی حافظ است. متوفی 643 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیسی بغدادی زاهد. رجوع به ابوسعیدخراز احمد... و رجوع به احمدبن عیسی الخراز شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیسی خراز مکنی به ابوسعید. صاحب صفه الصفوه گوید: جنید گفت اگر از ما آن خواهند که ابوسعید خراز بر او بود هر آینه همگی هلاک شده ایم. علی گوید: از ابراهیم از حال ابوسعید پرسیدم گفت: او چندین سال خرازی کردی یعنی مشک دوختی و هیچگاه میان دو خرزه [کوک] حق از اوفوت نشد. نقل است که او گفت: من ظن انه ببذل الجهد یصل فمتمن و من ظن انه بغیر بذل الجهدیصل فمتعن. و هم او گوید: ذنوب المقربین حسنات الابرار و هم او گفت: المعرفه تأتی القلوب من جهتین من عین الجود و من بذل المجهود. و هم گفت: العافیه سترت البر و الفاجر فاذا جأت البلوی یتبین عندها الرجال.و ابوسعید از عبداﷲبن ابراهیم غفاری و ابراهیم بن بشار صاحب ابراهیم بن ادهم باسناد روایت کند و او صحابت بشربن الحارث و سری و ذوالنون و ابوعبداﷲ الساجی و ابا عبید بسری و امثال آنان کرده است و وفات او در 277 هَ. ق. و بعضی گویند بسال 286 بوده است. (صفهالصفوه ج 2 ص 245). و نیز وفات او را به سالهای 285 و 287ذکر کرده اند و رجوع به ابوسعید خراز احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیسی رزیقی. منسوب به رزیق نهری بمرو و او تلمیذ ابن المبارک است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیسی عسقلانی. او راست: الاشراق فی شرح تنبیه ابی اسحاق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیسی العکلی. ذکر او در کتاب الموشح ابوعبیداﷲ محمدبن عمران مرزبانی ص 42 و 364 آمده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیسی کاتب. بعربی شعر می گفته و او مقل است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد ملقب به نجم الدین معروف به ابن الرفعه. فقیه شافعی (645- 710 هَ. ق.). او راست: شرح تنبیه. شرح وسیط. وی متولی امر حسبت در دیار مصر بود و تدریس مدرسه ٔ مغربیه داشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیسی بن شیخ. رجوع به احمدبن عیسی مکنی به ابوالسلیل شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد آبی. مکنی به ابوالعباس. او از اهل آبه از ناحیه ٔ برقه است و بتجارت بیمن شد و در عدن درک صحبت ابوبکر سعیدی کرد. یاقوت گوید مولی المفضل جمال الدین از قول احمد آبی قصه ٔ ملاقات او را با سعیدی برای من گفت. و سپس احمد باسکندریه رفت و اقامت گزید و میان او و شرف الدین عبدالرحمان پسر قاضی اسکندریه ماجرائی روی داد که او محتاج برفتن بقاهره شد و بدانجا شکایت ماجرا بصاحب صفی الدین شکر برد و وی داد او نداد و شکایت او در امر قطع رزق وی از مسجدی که در آن امامت داشت بود یا چیزی از این قبیل. و قدوم او بقاهره به سال 566 هَ. ق. بود و در حدود سال 599 هَ. ق. بدانجا درگذشت و کتابی در نحو تصنیف کرد و من آن را بخط خود او دیدم و آن مسائلی پراکنده بود. و مولی القاضی المفضل جمال الدین مرا حکایت کرد که نزد صاحب ابوبشر رفته بودم و احمد نیز بدانجا بود و من پهلوی او نشستم و بطریق تمثل این بیت بخواند:
انک لا تشکو الی مصمت
فاصبر علی الحمل الثقیل او مت.
و از انشاد بیت قصد او اشاره برسیدگی نکردن صاحب ابوبشر بشکوای او بود. ابوزیاد کلابی گوید انک لاتشکو الی مصمت مثلی است عرب را و تصمیت آن است که زن گوید: صمت هذا الصبی یعنی نفس این بچه برید آنگاه که او مشغول کودکان دیگر یا شوی خویش است و طفل شیرخواره ٔ او گرید و سپس بیاید و شیرخواره ٔ خود را بنوازش آرام کند. و حدیث کرد مرا که بمجلس شیخ موافق ابوالحجاج یوسف معروف به ابن الخلال کاتب انشاء بروزگار مصریین درآمد و موافق در آینه به نثر چیستانی کرده بود و بحضار گفت چه گوئید در این گفته ٔ من: شی ٔ شدیدالبأس یغیره ضعیف الانفاس... و من از همان جزء اول دانستم که مراد او آینه است چه آن از آهن است و آهن شدید البأس باشد و چون بدو دمند رونق و جلای آن بگردد و تیرگی گیرد و بگفتم و او حدت خاطر مرا تحسین کرد. یاقوت گوید مولانا قاضی امام جمال الدین ابوالحجاج یوسف بن القاضی الاکرم علم الدین ابی طاهر اسماعیل بن عبدالجباربن ابی الحجاج مرا گفت که ابوالعباس احمدبن محمد الاَّبی قصیده ٔ زیرین بمدح من گفت و من از خط خود او نقل میکنم:
یا خیر من فاق الافاضل سؤددا
و امتاز خیماً فی الفخار و محتدا
و سما لاعلام المعالی فاهتوی
فضلاً به یهدی و فضلا یجتدی
و اذا الریاسه لم تزن بمعارف
و عوارف یسدی به کانت سدا
لاتنس من لم ینس ذکرک احمدا
وافی جنابکم الکریم فاحمدا
یهدی الی الاسماع من اوصافکم
ملحاً کزهر الروض باکره الندا
مستحسنات کلما کررتها
لم تسأم الاسماع منها موردا
و الفضل فیه لکم و منکم انما
یعزی المضاعف فی الجمیل لمن بدا
کالزهر یسقی الزهر صیب افقها
فیعود منه نشره متصعدا
جاد الغمام علی الکمام بمائه
عذباً فنضر ماحوته و نضدا
و اذا امرؤ اسدی لحر نعمه
بدٔا تملکه بها و استعبدا
دعی المفضل اذ تسامی فضله
شرفاً علی نظرائه و استمجدا.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 112).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد ابدی مقلب بشهاب الدین و مکنی به ابوالعباس او راست: شرح ایساغوجی ابهری.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابراهیم بن ابی بکربن خلکان الهکاری الاربلی البرمکی. رجوع به ابن خلکان و رجوع به روضات الجنات ص 87 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابراهیم بن حازم حازمی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابراهیم بن الخطاب الخطابی بستی. مکنی به ابوسلیمان از اولاد زیدبن الخطاب برادر عمربن الخطاب. و این نسبت را ابوعبید هروی و ابومنصور ثعالبی دو شاگرد احمدگفته اند. و چنانکه عبدالرحمان بن عبدالجبار الفامی الهروی در تاریخ هراه خویش آورده است و در آن کتاب بجای احمد او را حمد نامیده: وفات خطابی در سال 388 و مولد او به رجب سنه ٔ 319 هَ. ق. بوده است. یاقوت گوید بخط ابوسعد السمعانی دیدم که او نیز از خط شیخ ابن عمر نقل کند که: وفات امام ابوسلیمان خطابی به بست در رباط واقع در ساحل هندمند بروز شانزدهم شهر ربیع الاَّخر سال 386 بوده است. و ابوالفرج عبدالرحمان بن الجوزی در کتاب المنتظم گوید: وفات او در سنه ٔ 349 روی داد. لکن این روایت بر اساسی نیست. سمعانی گوید: خطابی حجه و صدوق بود و بعراق و حجاز رحلت کرد و بلاد خراسان را سیاحت کرد و بماوراءالنهر رفت و با مال حلال خویش تجارت می کرد و سود آن بصلحاء اصحاب خویش انفاق می کرد. و ثعالبی ذکر او در یتیمه آورده و گوید او بزمان ما شبیه به ابوعبیدالقاسم بن سلام بود. و حافظ ابوطاهر احمد بن محمدبن احمد السلفی در شرح مقدمه ٔ کتاب معالم السنن خطابی گوید که جم غفیر و عدد کثیری ازمصنفین نام او را حمد گفته اند و صواب و معتمد نیز همین است. یاقوت گوید این که من او را در باب موسومین باحمد آورده ام برای این است که دو معاصر و شاگرد خطابی او را احمد خوانده اند. و حاکم بن البیع در کتاب نیشابور بخطابی حمد نام میدهد و نام او را در ردیف موسومین بحمد نوشته است. و ابوسعد سمعانی در کتاب مرو آرد که از ابوسلیمان نام وی پرسیدند گفت نامی که پدر و مادر مرا داده اند حمد است لیکن مردم احمد نوشتند ومن هم مخالفت نکردم. و باز سمعانی در تأئید گفته ٔ خویش قطعه ای را که ابوبکر عبداﷲبن ابراهیم الحنبلی در رثاء خطابی گفته است گواه می آورد و قطعه این است:
و قد کان حمداً کاسمه حمد الوری
شمائل فیها للثناء ممادح
خلائق ما فیها معاب لعائب
اذا ذکرت یوماً فهن مدائح
تغمده اﷲ الکریم بعفوه
و رحمته واﷲ عاف و صافح
ولا زال ریحان الا لاه و روحه
قری روحه ما حن ّ فی الایک صادح.
و باز سمعانی گوید: ابوسلیمان از بسیاری از مردان علم کسب علم کرد و در طلب حدیث سفرها کرد و در فنونی از علم تألیفها داشت فقه از ابوبکر قفال شاشی وابوعلی بن ابی هریره از اصحاب شافعی و نظایر آنان آموخت واز تصانیف اوست: کتاب معالم السنن فی شرح کتاب السنن لابی داود. کتاب غریب الحدیث و در این کتاب اموری را که از غریب الحدیث ابوعبید و غریب الحدیث ابن قتیبه فوت شده آورده است و این کتابی است ممتع و مفید و آن را ابوالحسین عبدالغافربن محمدبن عبدالغافر الفارسی ثم النیسابوری از وی روایت کند. کتاب تفسیر اسامی الرب عزوجل. شرح الادعیه المأثوره. کتاب شرح صحیح البخاری. کتاب العزله. کتاب اصلاح الغلط. کتاب العروس. کتاب اعلام الحدیث. کتاب الغنیه عن الکلام. کتاب شرح دعوات لابی خزیمه. و از شیوخ خطابی در ادب و غیر آن اسماعیل صفار و ابوعمر الزاهد و ابوالعباس الاصم و احمدبن سلیمان النجار و ابوعمرو السماک و مکرم القاضی و جعفر الخلدی باشند و همه ٔ این اشخاص از علماء بغدادندو در بغداد از ایشان شنیده و نوشته است سوای ابوالعباس اصم که او نیسابوری و جداً عالی الاسناد است. و از خطابی خلقی کثیر روایت دارند و از جمله عبداﷲبن احمدبن غفیر هروی و ابومسعود الحسن بن محمد الکرابیسی البستی در بست و ابوبکر محمدبن الحسن المقری درغزنه وابوالحسن علی بن الحسن الفقیه السجزی در سیستان وابوعبداﷲ محمدبن علی بن عبداﷲ الفسوی درفارس از او سماع دارند و کسان دیگر. و هم امام فقیه ابوحامد اسفراینی فقیه عراق و الحاکم ابوعبداﷲ محمدبن البیع النیسابوری در خراسان از وی روایت کنند و ابوعبید هروی در کتاب الغریبین از او حدیث کند و ابومنصور عبدالملک ثعالبی در یتیمه اشعاری از وی آورده است و از جمله:
و ما غربه الانسان فی شقه النوی
و لکنهاو اﷲ فی عدم الشکل
وانی غریب بین بست و اهلها
وان کان فیها اسرتی و بها اهلی.
و ابومنصور ثعالبی راست خطاب بخطابی:
ابا سلیمان سر فی الارض او فأقم
فانت عندی دنامسواک او شطنا
ما انت غیری فاخشی ان تفارقنی
فدیت روحک بل روحی فانت انا.
و از خط ابوسعد سمعانی دیدم که گوید: خبر داد ما را اسماعیل بن احمد الحافظ که خبر داد ما را ابوالقاسم سعدبن علی بن محمد الریحانی ادباً [کذا] که خبر داد ما را ابوسعد الخلیل بن محمد الخطیب که وقتی در صحابت ابوسلیمان الخطابی بودم و نظر او بر مرغی که بر درختی بود افتاد ساعتی گوش بآوای مرغ فرا داد و سپس این شعر بگفت:
یا لیتنی کنت ذاک الطائر الغردا
من البریه منحازاً و منفردا
فی غصن بان دهته الریح تخفضه
طوراً و ترفعه افنانه صعدا
خلوا لهموم سوی حب تلمسه
فی الترب او نغبه یروی بها کبدا
ما ان یورقه فکر لرزق غد
و لا علیه حساب فی المعاد غدا
طوباک من طائر طوباک و یحک طب
من کان مثلک فی الدنیا فقد سعدا.
ابوبکر محمدبن علی بن الحسن بن البراغوثی اللغوی از قول سلفی آورده است که ابومنصور ثعالبی قطعه ٔ زیرین را که ابوسلیمان خطاب باو گفته است برای من انشاد کرد:
قلبی رهین بنیسابور عند اخ
ما مثله حین یستقری البلاد اخ
له صحائف اخلاق مهذبه
منها التقی و النهی و الحلم ینتسخ.
و ابوطاهر سلفی گوید: به سال 550 هَ. ق. در شدت شوق و شغب خود بتاَّلیف بوسلیمان و کثرت رغبت خویش در بدست کردن تصانیف او گفته ام:
ظن هذا الخطاء فی الخطابی
شیخ اهل العلوم والاَّداب
من علی کتبه اعتماد ذوی الفضَ
َل و من قوله کفصل الخطاب
ان یحوز الفردوس اذا تعب النَ
َفس لذی العرش غایه الاتعاب
و تعنی فی الاخذ جداً و فی التصَ
َنیف من بعد رغبه فی الثواب
نضراﷲ وجهه من امام
المعی ّ اتی بکل ّ ثواب
و لعمری قد فاز بالروح والری-َ
-حان من غیر شبهه و ارتیاب
فلقد کان شمس متبعی الشر-
ع علی الزائغین سوط عذاب.
و سلفی را در حق ابوسلیمان اشعار دیگری نیز هست لیکن در نهایت سستی و ناچیزی چنانکه در فوق مشهود افتاد. و هم از اشعار ابوسلیمان خطابی است در یتیمه:
و لیس اغترابی فی سجستان اننی
عدمت بها الاخوان والدار و الأهلا
ولکننی مالی بها من مشاکل
و ان ّ الغریب الفرد من یعدم الشکلا.
و هم او راست:
شرالسّباع العوادی دونه وزرُ
و الناس شرهم مادونه وزر
کم معشرسلموا لم یؤذهم سبع
و ما تری بشراً لم یؤذه بشر.
و باز از اوست:
ما دمت حیّاً فدار الناس کلّهم
فانما انت فی دار المدارات
من یدر داری و من لم یدر سوف یری
عمّا قلیل ندیما للندامات.
و هم او گوید:
و قائل و رأی من حجبتی عجباً
کم ذاالتواری و انت الدهر محجوب
فقلت حلّت نجوم العمر منذ بدا
نجم المشیب و دین اﷲ مطلوب
فلذت من وجل بالاستتار عن الَ
ابصار ان غریم الموت مرهوب.
ایضاً از اوست:
تغنم سکوت الحادثات فانّها
و ان سکنت عمّا قلیل تحرک
و بادر بأیّام السلامه انّها
رهان و هل للرهن عندک مترک.
و منه ایضاً:
تسامح و لاتستوف حقک کلّه
وابق و لم یستقص قطّ کریم
و لا تغل فی شی ٔ من الأمر واقتصد
کلا طرفی قصد الامور ذمیم.
و ابوالقاسم داودی هروی گوید: ثعالبی راست در مرثیه ٔ خطابی رحمه اﷲ:
انظروا کیف تخمد الأنوار
انظروا کیف تسقط الأقمار
انظروا هکذا تزول الرواسی
هکذا فی الثری تغیض البحار.
رجوع به یتیمه الدهر ثعالبی و معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 صص 81- 86 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابراهیم بن سلفه ٔ انصاری ملقب بصدرالدین و مکنی به ابوطاهر حافظ. او در طلب حدیث رحلت و درک خدمت اعیان مشایخ کرد و شافعی مذهب بود و به بغداد شد و در آنجا شاگردی علی الکیا ابوالحسن علی الهراسی در فقه و ابوزکریا یحیی بن علی الخطیب التبریزی اللغوی در لغت کرد و از ابومحمد جعفربن سراج و غیر او از ائمه روایت دارد و آفاق و بلاد را بپای طلب بپیمود و در سال 511 هَ. ق. بثغر اسکندریه شد و در آنجا اقامت گزید و از اماکن بعیده مردم قصداو کردند و از وی بهره ها بردند و در آخر عمر او کسی مانند وی نبود و ابوالحسن علی بن سلار وزیر الظافر العبدی صاحب مصر در 546 در ثغر مزبور مدرسه ای برای وی بساخت و بدو تفویض کرد و آن مدرسه تا امروز به نام او برجایست و ابن خلکان گوید من درک خدمت جماعتی از اصحاب وی در شام و دیار مصریه کردم و بمن اجازت روایت دادند و از خط او نقل بسیار دارم و امالی و تعالیق وی بسیار است و ولادت او در حدود سال 472 هَ. ق. باصفهان بوده است و بچاشتگاه روز جمعه ٔ پنجم شهر ربیعالاول سال 576 در ثغر اسکندریه وفات یافت و هم بدانجا جسد وی در مقبره ٔ وعلا بخاک سپردند و نسبت او بجد وی ابراهیم سلفه است و آن لفظی فارسی است و معنی وی دارای سه لب باشد چه یکی از دو لب او شکافته بود و در کتاب بغیه در ذیل ترجمه ٔ ابراهیم بن عمربن ابراهیم بن خلیل ابی العباس خلیلی مشهور به الجعبری آمده است که سلفی نسبت بطریق سلف است. و رجوع بروضات ص 82 و ابن خلکان شود. او راست: سلفیات من اجزاء الاحادیث و کتابی در مناقب عباس بن عبدالمطلب عم رسول صلوات اﷲ علیه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابراهیم بن هلال خواصی مقدسی شافعی مکنی به ابومحمود، ملقب به شهاب الدین. او راست:اقتضاء المنهاج فی احادیث المعراج. و مصباح فی الجمع بین الاذکار و السلاح. و ملخص موسوم به عجاله العالم من کتاب المعالم از معالم السنن تألیف احمدبن ابراهیم الخطابی و انتحاء السنن و اقتفاء السنن که شرحی است بر سنن ابوداود. وفات او را حاجی خلیفه در جائی 765 هَ. ق. و در جای دیگر 769 هَ. ق. نوشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابراهیم ابی الحسن الاشعری الیمنی القربتی الحنفی فقیه و نحوی و لغوی و نساب. او را در فنون شتی تاَّلیف است و از جمله کتاب اللباب فی الاَّداب و المختصر فی النحو. (روضات الجنات ص 51 س 3). و نیز التعریف بالانساب و ملخص آن موسوم به اللباب الی معرفه الانساب و تفاحه فی المساحه. و وفات وی پس از سال 500 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابراهیم الثعلبی مکنی به ابواسحاق مفسر. صاحب کتاب مشهور متداول معروف بتفسیر ثعلبی. یاقوت گوید چنانکه عبدالغنی بن سعید حافظ مصری گفته و من آن را از حاشیه ٔ کتاب الاکمال ابن ماکولا نقل میکنم وفات ثعلبی در محرم سال 427 هَ. ق. بود. و وی مفسری جلیل از مردم خراسان است و عبدالغافر نیز در سیاق ذکراو آورده است و گوید: احمدبن محمدبن ابراهیم، ابواسحاق ثعلبی مقری، مفسر واعظ ادیب ثقه ٔ حافظ، صاحب تصانیف جلیله است از قبیل تفسیری که حاوی انواع فرائد معانی و اشارات و کلمات ارباب حقایق و وجوه اعراب و قراآت است و کتاب العرائس و القصص و غیر آن دو که بعلت شهرت محتاج بذکر نباشند و او مردی صحیح النقل و موثوق ٌ به است و از ابوطاهربن خزیمه و ابوبکربن مهران المقری و ابوبکربن هانی و ابوبکربن الطرازی و مخلدی و خفاف و ابومحمدبن الرومی و طبقه ٔ آنان روایت کند واو بسیار حدیث و بسیار شیوخ است. و سپس تاریخ وفات او بدانسان که در فوق گفتیم آورده است و گوید واحدی تفسیر را از او شنیده و از وی اخذ روایت کرده و وی را ستوده و از وی حدیث کرده است وهم احمد راست: کتاب ربیع المذکورین. و در آخر ترجمه در معجم الادباء چ مارگلیوث آمده است: و حدث عنه باسناد رفعه الی عاصم قال الرئاسه بالحدیث رئاسه بذله ان صح الشیخ و حفظ و صدق فاسمی فقال هذا شیخ کیس و اذا وهم قالوا شیخ کذاب.چنانکه مشاهده میشود، عبارت غلط است و ظاهراً اصل عبارت مفهومی قریب باین دارد که ریاست حدیث، ریاست خوبی نیست چه شیخ اگر حافظ و صدوق بود که وظیفه و وجیبه ٔ اوست و اگر مرتکب اشتباهی گردد گویند کذاب است. رجوع به ابواسحاق احمد... و روضات الجنات ص 68 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیسی بن شیخ. (آل...) ابن المعتمر زیدبن احمدبن زید الکاتب کتاب الشجاعه ٔ خود را در مدح آنان نوشته است. (از ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیسی بن رضوان عسقلانی. رجوع به ابن القلیوبی کمال الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر زیلعی عقیلی هاشمی ملقب به شهاب الدین و مکنی به ابوالعباس. او راست: ثمره الحقیقه و مرشد السالک الی اوضح الطریقه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر مروزی معروف به ابن سریج. رجوع به احمدبن عمربن سریج شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر شاذلی. او راست: رساله ٔ زرقاله الکازی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر شیبانی حنفی ملقب بخصاف و مکنی به ابوبکر. او راست: کتاب الاقاله و کتاب احکام الوقف و کتاب ادب القاضی. وفات وی به سال 261 هَ. ق. بود و رجوع به خصاف شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر شیبانی ملقب به کمال الدین. او راست: منتقی فی فروع الشافعیه. وفات وی به سال 757 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) (میرزا سیدی...) ابن عمر شیخ. رجوع به احمدبن عمر شیخ... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر شیخ بن تیمور ملقب بمیرزا امیرک. او در 811 هَ.ق. از دست عم خود شاهرخ بامارت اوزجند منصوب شد. سپس در جنگی که میان او و الغ بیک در گرفت مغلوب گردیدو به مغولستان گریخت و آنگاه که بخراسان بازگشت بامر شاهرخ به زیارت کعبه شد. و از آن پس از حالات او اطلاعی در دست نیست. و وی با گروهی از امراء شاهزاده خلیل سلطان را که بیست و یکساله بود بسلطنت برداشت. رجوع به حبط، ج 2 ص 171، 175، 176، 183، 187، 251 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر شیرازی. رجوع به ابن سریج شود و او راست: کتاب غنیه فی فروع الشافعیه و کتاب العین و الدین. کشف الظنون وفات او را ذیل کتاب غنیه سال 306 هَ. ق. گفته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر قطیعی. حافظ است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر الکرابیسی. قفطی در تاریخ الحکماء (ص 79) آرد که وی از افاضل مهندسین و علماء ارباب عدد بود و در این فن از همگنان سبقت جست و بغایت قصوی رسید و در آن بعربی تصانیف کرده است از جمله ٔ آنها کتاب شرح اقلیدس، کتاب حساب الدور، کتاب الوصایا، کتاب مساحه الحلقه، کتاب الحساب الهندی و رجوع به کرابیسی احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر مالکی. او راست: شرح ناظره العین تألیف شمس الدین اصفهانی بنام ناضره العین که به سال 779 هَ. ق.باتمام رسانیده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمروبن السرح. مکنی به ابوطاهر. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیسی بن جنیه. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمروبن عبدالخالق حافظ و محدث مکنی به ابوبکر و معروف به بزار صاحب مسند و پدر ابوالعباس محمد است. (تاج العروس ماده ٔ ب ز ر).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمرو شیبانی مکنی به ابوبکر و معروف به ابن ابی عاصم و ملقب بحافظ کبیر. او راست: مسند که در آن قریب پنجاه هزار حدیث ذکر کند و نیز کتاب السنه. وفات وی را مؤلف کشف الظنون جائی 278 هَ. ق. و جای دیگر 287 مینویسد. [محتمل است که صاحب ترجمه احمدبن عمروبن عبدالخالق مکنی به ابوبکر باشد؟].

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمر هندی ملقب به شهاب الدین. او راست: شرحی بر کافیه ٔ ابن حاجب. و وفات او به سال 849 هَ. ق. است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عمیربن خوصا. رجوع به ابوالحسن احمد...در ذیل لغت نامه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عوف بن جدیر. معروف به بزّار. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیاش. رجوع به ابوبکربن عیاش موسوم بمحمد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیسی مکنی به ابوالسلیل صاحب آمد. مؤلف تاج العروس در ماده ٔ «س ل ل » آرد. ابوالسلیل احمدبن صاحب آمد عیسی بن الشیخ و ابنه السلیل بن احمد روی عن محمدبن عثمان بن ابی شیبه - انتهی. و معتضد خلیفه برای فتح آمد با او بمقاتله پرداخت. رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 214 و تاریخ الحکماء قفطی ص 77 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیسی. صاحب المدینه معاصر سعید بن عبدربه. (عیون الانباء ج 2 ص 44).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عیسی بن احمدبن خلف بن زغبه. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی قلقشندی مصری مکنی به ابوالعباس. او راست: صبح الاعشی فی صناعه الانشاء و آن کتاب جامع بزرگیست در هفت مجلد. و وفات وی به سال 821 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی قسطلانی مکنی به ابوالعباس و ملقب به شهاب الدین فقیه مالکی زاهد مصر، شاگرد ابوعبداﷲ قرشی. وی در مصر مدرس و مفتی بود. وفات وی در رمله به سال 636 هَ. ق. است. او راست: کتاب الأَلهام الصادر عن الأنعام الوافر که در سنه ٔ 608 تألیف کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابراهیم السلفی اصفهانی.ملقب بصدرالدین رجوع به احمدبن محمدبن ابراهیم بن سلفه ٔ انصاری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن محمدبن جییره. شیخ ابن عساکر است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن قاسم ابوالعباس زقاق محدث و فقیه مغربی. ولادت او در فاس بود و تألیف بسیار دارد وفات او به سال 1032 هَ. ق. است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن قدامه. مکنی به ابوالمعالی، قاضی انبار. یکی از علماء معروف در ادب: او راست: کتاب فی علم القوافی. کتاب فی النحو. و فات وی به سال 486 هَ. ق. بوده است. (معجم الادبا چ مارگلیوث ج 1 ص 260).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن قیس المختاربن عبدالکریم. رجوع بابن ِ وحشیه ٔ کلدانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن لال. رجوع به ابن لال شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن المأمون النحوی اللغوی القاضی. یاقوت گوید: او دارای خطی ملیح و عقلی صحیح بود. مولد وی ذی القعده ٔ سال 509 هَ. ق. ووفات به شعبان 586 است. و من از پسر او ابومحمد عبداﷲبن احمد شرح حال احمد خواستم و او جزئی بخط پدر خویش مرا داد که حالات فرزندان خویش نیز بر آن مزید کرده بود و آنچه من در ذیل آورده ام عین آن جزء است باستثنای مواضعی که من شرح و تبیین کرده ام: نام من احمد است ابن علی بن هبه اﷲبن علی الزوال (اصل این کلمه زول است و در محاورات الفی بر آن افزوده اند و زول چنانکه ابن السکیت در کتاب الالفاظ آورده به معنی مرد شجاع است) بن محمدبن یعقوب بن الحسین بن عبداﷲ المأمون باﷲ الخلیفهبن هارون الرشید الخلیفهبن محمد المهدی باﷲ الخلیفهبن عبداﷲ المنصور باﷲ الخلیفهبن محمد الکامل بن علی السجاد ابن عبداﷲ خیر الأمهبن العباس سید العمومه ابن عبدالمطلب [و باقی نسب را چنانکه در انساب آورده اند تا آدم ابوالبشر بیاورده است و ما بقصد اختصار حذف کردیم]. مولد من بچاشتگاه روز سه شبنه ٔ سیزدهم ذی القعده ٔ سال 509 هَ. ق. بدرب فیروز در خانه ای که امروز معروف بورثه ٔ ابن الثقفی قاضی عزالدین قاضی القضاه رحمه اﷲ است بود. و پدر من بدان وقت بروزگار مستظهر کاتب زمام بود و تا مدتی از عصر خلافت مسترشد نیز همین شغل داشت. در خردسالی نزد مرزقی امین ابی بکر قرآن آموختم و با حجهالاسلام ابومحمد اسماعیل بن جوالیقی و فقه اﷲ برای قرائت نزد شیوخ می رفتم. و خط از ابوسعید حسن بن منصور ابوالحسن جزری رحمه اﷲ فراگرفتم و او مردی صالح و ادیب و صائم الدهر و عالم بفنونی از علم، و فقیه بود و پدرم از اینکه مرا مشغول بعلم میدید بر دیگر برادران تقدم میداد چه من همین که ازمکتب بیرون شدم بخواندن نحو و لغت نزد شیخ ما اوحدالزمان ابومنصوربن الجوالیقی رحمه اﷲ رفتم و یازده سال مصاحبت وی کردم و کتب بسیاری از حفظ خود و جز آن نزد وی بخواندم. تا آنکه به سال 534 مرا تولیت قضا دادند. و در این وقت حکم و قضاء دجیل باضافه ٔ خطابه پدر مرا بود و آنگاه که وی را دیوان زمام بغداد دادند او قضا به پسر خویش هبه اﷲ ملقب بتاج العلی داد و او را از دیوان عزیز مجده اﷲ خطاب، الاجل الاوحد زین الاسلام نجم الکفاه تاج العلی جمال الشرف مجدالقضاه عین الکفاه بود. و سپس نظر دجیل تاماً با مخزنیات بر آن بیفزودند. و او صاحب سطوت و شجاعت و ثروتی بزرگ و ممالیک از اتراک و اماء و عبید و قرایا و املاک و ریاست تامه و صیت و آوازه و ذکر جمیل میان عرب و عجم بود و او را جوانمردی و سخاوت بود و مضیفی در بلیده ٔ حربی داشت که طبقات امرای عجم و غیر آنان را بدانجا دعوت میکرد و او را در قضا نوابی بحربی و حظیره و غیر آن دو جا بود و ولایت وی از دست قاضی القضاه دامغانی بود و تا گاه وفات این منصب بداشت تا آنکه در موصل در اواخر سال 533 مسموماً وفات یافت و بحربی جسد وی بخاک سپردندو سبب مسموم کردن او ترسی بود که از وی داشتند چه او را ریاستی بزرگ دست داده بود و عرب و ترکمان و سپاهیان بسیار با حمل سلاح تبعیت وی میکردند و دست او درامور ملک گشاده بود و جثه ٔ وی در شفاره ٔ یافتند و پسر وی علی بن هبه اﷲبن علی، مالی بسیار صرف کرد تا منصب پدر بدو گذارند و در این وقت شرف الدین علی بن طرادالزینبی وزیر مقتفی بود واو امتناع ورزید و این شغل مرا دادند و بمن گفته شدکه به علت تمیز تو در علم بی گرفتن مالی این شغل بتو دادیم و در این زمان از عمر من بیست وچهار سال میگذشت و پسر برادر من بدیوان سلطنت شکایت برد و نسبت خویش بگفت و اجابت نیافت و جماعتی از اکابر و ولات امر توسط کردند تا پسر او را مجلس وساطتی و حکمی بحربی در مداینات دهند و ماعدای آن را از او امور قضا با خطابه بمن محول کنند و نزدیک بود که این امر بدین صورت بانجام رسد و من نامه ای بمواقف مقدسه ٔ نبویه ٔ مقتفویه قدسها اﷲ بنوشتم که از جمله این بود: و معاذاﷲ ان یقارن هذا الفتی بالعبد و لا یعرف فتیلا من وثیر و لا یؤلف بین کلمتین فی تعبیر لوسیم قراءه الفاتحه اخجلته أوریم منه التماس حاجه فی التطهر اخفرته و عدّ عن اسباب لایمکن بسطها و لایروق خطها و اما العبد فطرائقه معلومه و مآخذه مفهومه و محل الشی ٔ عنده قابل و الجمهور الیه مائل و سحاب الاستحقاق لما اهل له فی أرضه هاطل و معاذ اﷲ ان یتغیر من کریم الاَّراء الشریفه فی حقه رأی او ینفصم من تلک الوعود فیما اهل له وأی و الوعود کالعهود و مواقع الکلم الشریفه کالترتق فی الجلمود و هو واثق من الانعام بما ساربین الانام لیغدو مستحکم الثقه بالاکرام و الامر اعلی و السلام. و توقیعی از جانب خلیفه صادر شد که کار کماکان با من باشدو من مدتی آن شغل می ورزیدم تا آنگاه که در مدینهالسلام وفأبن الرخم متولی قضا شد و مرتبت و اختصاصی بلند یافت و استخدام قضاه اطراف بوی دادند و من از قبول [تابعیت وی] سرباز زدم و از ولاه امر درخواستم که از حوزه ٔ وی بیرون باشم و باقی دجیل با اعمال آن از تکریت تا انبار و تا جبل و آنچه بدان پیوندد از خانقین و روشن قبادوا را تا حربیه از جانب غربی بغداد بمن واگذارند و چنین کردند و من بدین مقام ببودم تا آنگاه که خلافت بالمستنجد باﷲ رضی اﷲ عنه رسید و قضات وغیر آنان را امر بحبس داد و از جمله ٔ محبوسین من بودم و یازده سال در بند بماندم تا آنگاه که مستنجد برحمت ایزدی پیوست و تمام املاک و دارائی من بمصادره بگرفته بودند لکن من در حبس وقت خویش ضایع نکردم چه دویست مجلد کتاب با خود داشتم از جمله کتاب الجمهره ٔ ابوبکربن درید در دو مجلد و شرح الکتاب سیبویه در سه جلد و اصلاح المنطق محشی در یک جلد و الغریبین هروی در یک جلد و اشعار هذلیین در سه جلد و شعر متنبی در یک جلد و غریب الحدیث ابوعبید در دو جلد و کتب بزرگ دیگر که شرح آن بطول انجامد و فرزندان خویش را در حبس قرآن آموختم و کتب بسیاری را در علم عربیت و تفاسیر و خطب و اشعار بیاد آنان دادم و کتاب الفصیح را برایشان شرح کردم و کتاب دیگری نیز آنان را گرد کردم به نام اسرارالحروف که در آن مخارج و مواقع حروف را از زوائد و منقلب و مبدل و متشابه و مضاعف و تصریف آنهادر معانی موجوده ٔ در کلمات و معانی داخله ٔ بر آن، بیان کرده ام و همچنین اشتقاق اسماء را بمذهب بصریین وکوفیین و غیر آنان از اهل لغت بر آن مزید کردم و آن مجلدی سطبر است محتوی بیست کراسه و در هر وجهه ای بیست سطر و آنگاه که مستنجد وفات کرد و امام عادل رحیم امیرالمؤمنین المستضی ٔ باﷲ خلافت یافت و من از آن تنگنا نجات یافتم و رحمت خلیفه شامل حال همه بندیان امت شد که یک تن نیز در حبس بنماند و آنچه در خزانه ٔ معموره از اموال ایشان باقی بود رد کردند و املاک ایشان نیز باز دادند، در خزانه خرقه ای یافت شد که مهرمن بر آن بود و در آن خرقه سیصد دینار امامیه صحاح بودو این از جمله ٔ اموالی بود که از من ببرده بودند و همچنین سهامی از ثلث قرایای راذان و مزرعه ای ببلده ٔ حظیره بمن بازگشت و آنچه که فروخته شده یا از میان بشد بود باز ندادند و ولایت قضاء بمن اعاده کردند و هم بعده ای از مهام گماشته و واسطه ٔ همه ٔ این احسانها وزیر عضدالدوله ابوالفرج بن رئیس الرؤسا بود و این مرد دوستدار احسان و اصطناع و مکارم بود و دری باز داشت و کمتر کس از در خانه ٔ او محروم بازگشت. یاقوت گوید این آخر آن جزء است که من از خط احمدبن علی بن مأمون نحوی که پسر او ابومحمد عبداﷲبن احمد مرا داد نقل کردم و برای شرح حال ابومحمد عبداﷲبن احمد ترجمه ٔ جدائی درمعجم الأدباء عقد کرده ام و عبداﷲبن احمد قطعه ٔ زیرین را از حفظ خویش از پدر برای من انشاد کرد:
فؤاد المشوق کثیر العنا
و من کتم الوجد ابدی الضنا
و کم مدنف فی الهوی بعدهم
و کانواالامانی له والمنا
لقد خلفوه اخا لوعه
موله شوق یعانی المنا
ینادی من الشوق فی اثرهم
اذا آده ما به قدمنا
بیا جسدا ناحلا بالعراق
مقیما و قلباً بوادی منا
تحرقه زفرات الحنین
و یغدو بهن الشجا دیدنا.
و این قصیده ای دراز است و در مدیح زعیم الدین بن جعفرآنگاه که وی از مکه باز گشته گفته است. (معجم الادباء ج 2 ص 51).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن مثنی تمیمی واعظ مکنی به ابویعلی. او راست جزئی در حدیث وکتاب معجم الصحابه. رجوع به ابویعلی احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن محمد. رجوع به ابن منجویه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن محمد. مکنی به ابوعبداﷲ الرّمانی النحوی، معروف بأبن شرابی. ابوالقاسم ذکر او آورده و گوید او از عبدالوهاب بن حسن الکلابی و ابوالفرج الهیثم بن احمد الفقیه و ابوالقاسم عبدالرحمن بن الحسین بن الحسن بن علی بن یعقوب بن ابی العقب سماع دارد. و کتاب اصلاح المنطق یعقوب بن سکیت را از ابوجعفر محمدبن احمد جرجانی و از ابوعلی حسن بن ابراهیم آمدی و او از ابوالحسن علی بن سلیمان اخفش و او از ثعلب و او از ابن السکیت روایت کند. و از وی نصربن طلاب الخطیب روایت آرد. ابن الاکفانی از عبدالعزیزبن احمد الکنانی روایت کند که وفات ابوعبداﷲ احمد بن علی رمانی شرابی نحوی بروز جمعه دوم ربیع الاَّخر سال 415 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن محمدبن عبدالملک بن سلیمان بن سیده الکنانی الاشبیلی معروف به لص ّ. وی مقری و محدث و محقق در علوم عربیت و تاریخ و شاعری مفلق و نیکو معاشرت بود و دیری درس لغت و عربیت میکرد او از شریح و ابوبحر اسدی و از وی شلوبین روایت کند. و اشعار او مدون است و شهرت او به لص ّ [دزد] این است که خوداو حکایت کند و گوید وقتی والیی باشبیلیه می آمد شعراء وقت هر یک در مدح او قصیده ای گفته بودند و من نیزخواستم چیزی بگویم و فردا با دیگر شاعران بمحضر والی انشاد کنم لکن با همه رنجی که بردم مصراعی میسر نشد. در این وقت بیادداشتهای خود رجوع کردم و قصیده ای از ابوالعباس یافتم که بر آن نوشته بود این قصیده راشاعر انشاد نکرده یعنی بر کسی نخوانده است آن را بنوشتم و نام والی در آن گنجانیدم و صباح که دیگران مدائح خود خواندند من نیز آن قصیده انشاد کردم و در این وقت مردی برخاست و همان مدیحه از آستین بیرون کرد و با همان تغییر که من در ممدوح کرده بودم تماماً بخواند و والی بخندید و از این توارد سرقت اعجاب و شگفتی نمود. وفات احمدبن علی به سال 577 هَ. ق. است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن عیسی یکی از صناع آلات فلکیه و او با ابن الندیم صاحب الفهرست قریب العهد بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن محمدبن عبیدبن زبیر الاسدی. مکنی به ابوالحسن معروف به ابن الکوفی. او یکی از خوشنویسانست که بصحت و ضبطمشهور است و او کتب بسیار گرد کرد و در روایت صادق بود. او راست: کتاب الهمز و کتاب معانی الشعر و کتاب الفوائد و القلائد در لغت. (روضات الجنات ص 57 س 1).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن محمدبن علی المالقی الانصاری اللغوی النحوی المقری معروف بفخام. او راویه ٔ حدیث و غیر حدیث است و از ابن ابی الاحوص و ابن الطباع و جماعتی و از او مسنداً صاحب بغیه در کتاب طبقات کبرای خود روایت کند. و او645 هَ. ق. چنانکه خود دعا کرده بود بموت فجاءه درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن محمد اصولی. رجوع به ابن برهان و رجوع به احمدبن علی بن برهان شود.
احمد. [اَ م َ] ابن علی بن محمد باقر الحسینی (امامزاده...) قبر او باصفهان در محله ٔ باغات بر جاده ٔ محله ٔ خواجو و مزار است. (روضات الجنات ص 357 سه سطر به آخر مانده).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن محمد بیهقی سبزواری معروف به بوجعفرک. رجوع به احمدبن علی بن ابی جعفر محمدبن ابی صالح... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن محمد المرباطری مکنی به ابوالعباس. او یکی از شاگردان بدیع الزمان همدانی است واو راست: شرح الشاطبیه و غیر آن و وفات او در حدود سال 640 هَ. ق. بوده است. (روضات الجنات ص 72 س 10).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن محمد الوکیل المعروف به ابن برهان [ب َ] و مکنی به ابوالفتح فقیه شافعی. او متبحر در اصول و فروع و متفق و مختلف بود و فقه از ابوحامد غزالی و ابوبکر شاشی و کیا ابوالحسن الهراسی فرا گرفت و در فنون علوم مهارت یافت و متولی تدریس مدرسه ٔ نظامیه ٔ بغداد بود و به سال 520 هَ. ق. در بغداد درگذشت. او راست: کتاب الوجیز فی اصول الفقه. (روضات الجنات ص 71). و کتاب وصول الی الاصول و رجوع به ابن برهان ابوالفتح... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن محمود غجدوانی ملقب بجلال الدّین. او راست: شرح کافیه فی النحو تألیف ابن حاجب.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن مخلد البیادی الادیب. مکنی به ابوالعباس. عبدالغافر ذکر او آورده و گوید: او یکی از افاضل مشاهیر و وجوه نواحی است با لهجه ٔ فصیح در نظم و نثر. و استماع احادیث کرده و در جمع حدیث اهتمام ورزیده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن مسعود. او راست: کتاب المراح در تصریف و آن کتابی مختصر و میان مردم متداول است و صاحب روضات گوید از شرح حال او چیزی بدست نیامد. (روضات الجنات ص 50، س 5 به آخر مانده). و در معجم المطبوعات آمده است که: قال السیوطی فی بغیه الوعاه (ص 151): انه مصنف المراح لکنه لم یقف علی ترجمته مراح الارواح، أو؛ المراح فی الصرف. أوله: قال المفتقر الی اﷲ الودود احمدبن علی بن مسعود: اعلم أن الصرف ام العلوم و النحو ابوها - آستانه 1233 و 1286 بولاق 1244 و 1257 و 1264 و 1284 و ضمن مجموعه رقم 46 و 47.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن فصیح همدانی ملقب به فخرالدین. وی متن فرائض السراجیه را نظم کرده است. و نیز او راست: قصیده فی القرائه و هم کنز الدقائق را به نام مستحسن الطریق نظم کرده است. و وفات وی به سال 755 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن عمربن سوار مقری. مکنی به ابوطاهر. رجوع به احمدبن علی بن سوار... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن معقل حمصی مکنی به ابوالعباس. او راست: نظم ایضاح و تکلمه. وفات او به سال 644 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن سعید غرناطی. او راست: تاریخ یمن. وفات او به سال 673 هَ. ق. بود. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن حسین بن محمدبن صالح اللوزائی. رجوع به روضات الجنات ص 193 س 7 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن الحسین الحسینی. تلمیذ ابوعبداﷲ محمدبن السید ابی جعفرالقاسم بن الحسین بن معیه الحلی الحسنی الدیباجی. رجوع به روضات الجنات ص 612 چهار سطر بآخرمانده شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن حسین رازی نیشابوری. محدث و صاحب تصانیف است. وفات او به سال 315 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن ختاش مکنی به ابونصر. از مردم بخارا و محدث است.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن خیار کاتب. بعربی شعر نیز می گفته و دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن خیران الکاتب المصری. مکنی به ابومحمد و ملقب بولی الدوله. یاقوت گوید: او پس از وفات پدرش علی بجای او بمصر صاحب دیوان انشاء شد و پدر وی نیز فاضلی بلیغ بود. لکن احمد در علم و قدر از او درگذشت. احمد متقلد دیوان انشاء الظاهر بود و بروزگار المستنصر نیز همین مقام داشت و اجری او سالی سه هزار دینار بود و علاوه بر آن او را از همه ٔ سجلات و عهودات و کتب تقلید یعنی فرامین انتصاب عمال و حکام و امثال آن رسومی بود. وی جوانی نیکوروی و جوانمرد و فراخ کندوری و زبان آور و جلد بود و آنگاه که ابومنصور ابن الشیرازی رسول النجار بمصر بود دو جزء از شعر خویش و جمله ای از رسائل خود با او به بغداد فرستاد تا بر الشریف المرتضی ابوالقاسم و غیر او از رؤسا عرضه دارد تا اگر پسندیده آید او بقیه ٔ دیوان و رسائل خویش به بغداد ارسال کند تا در دارالعلم تخلید شود و تا وقتی که ابومنصور بمصر بود احمد حیات داشت سپس خبر آمد که وی به ماه رمضان سال 431 هَ. ق. در ایام المستنصر درگذشته است. ابن عبدالرحیم گوید دو جزء شعر فرستاده ٔ احمد را بتأمل دیدم و با اینکه شعر و براعت خویش را بسیار می ستاید بنظرمن فرومایه و لاطائل آمد و رئیس ابوالحسن هلال بن الحسن مرا گفت رسائل او نیکو و صالح است و این است نمونه ای از شعر او که گزیده ام و باقی مدایح مستنصر و مراثی اهل البیت علیهم السلام است و اگر شعری دیگر لایق انتخاب داشت انتخاب میکردم:
عشق الزمان بنوه جهلا منهم
و علمت سوء صنیعه فشنئته
نظروه نظره جاهلین فغرهم
و نظرته نظر الخبیر فخفته
و لقد اتانی طائعاً فعصیته
و اباحنی احلا جناه فعفته.
و او راست:
و لی لسان صارم حده
یدمی اذا شئت ولا یدمی
و منطق ینظم شمل العلی
و یستمیل العرب و العجما
ولو دجا اللیل علی اهله
فاظلموا کنت له نجما.
و نیز او راست:
اخذ المجد یمنی لیفیضن ّیمینی
ثم لا ارجی احساناً الی بریجینی.
و هم او راست:
و لقد سموت علی الامام بخاطر
اﷲاجری منه بحراً زاخرا
فاذا نظمت نظمت روضا حالیا
و اذانثرت نثرت دُرّاً فاخرا.
واز زبان بعض علویان خطاب به بنی العباس گوید:
و ینطقنا فضل البدار الی الهدی
و یخرسکم عن ذکر فضل بدر
و قد کانت الشوری علینا غضاضه
و لو کنتم فیها استطارکم الکبر.
و باز از شعر اوست:
یا من اذا ابصرت طلعته
سدّت علی مطالع الحزم
قد کف لحظی عنک مذ کثرت
فینا الظنون فکف عن ظلمی.
و هم گوید:
حیوا الدیار التی اقوت مغانیها
واقضوا حقوق هواها بالبکا فیها
دیار فاتره الالحاظ فانیه
جنت علیک و لجت فی تجنیها
ظلت تسح دموعی فی معاهدها
سح السحاب اذا جادت عزالیها.
و از وی است:
ایها المغتاب لی حسدا
مت بداء البغی و الحسد
حافظی من کل معتقد
فی سوء احسن معتقدی.
و هم او گوید:
اما تری اللیل قد ولت کواکبه
والصبح قد لاح و انبثت مواکبه
و منهل العیش قد طابت موارده
والدهر و سنان قد اغفت نوائبه
فقم بنا نغتنم صفو الزمان فما
صفا الزمان لمخلوق یصاحبه.
و باز او گوید:
خلقت یدی للمکرمات و منطقی
للمعجزات و مفرقی للتاج
و سموت للعلیاء اطلب غایه
یشقی بها الغاوی و یحظی الراجی.
و از شعر اوست:
انا شیعی لاَّل المصطفی
غیر انی لااری سب ّ السلف
اقصد الاجماع فی الدین و من
قصد الاجماع لم یخش التلف
لی بنفسی شغل عن کل ّ من
للهوی قرظ قوماً اوقذف.
فقام ینادی غره الشمس نوره
وینصف من ظلم الزمان عزائمه
اعزّله فی العدل شرع یقیمه
و لیس له فی الفضل ند یقاومه.
و آنگاه که مال وی بمصادره بگرفته بودند این دو بیت به الظاهرلاعزازدین اﷲ نوشت و همان سبب رضاء خلیفه فاطمی و بازگشت اموال او شد:
من شیم المولی الشریف العلی
الایری مطرحا عبده
وما جزا من جن من حکم
ان تسلبوه فضلکم عنده.
و هم او راست:
و مخاضه یلقی الردی من خاضها
کنت الغداه الی العدا خواضها
وبذلت نفسی فی مهاول خوضها
حتی تنال من العلی اغراضها.
من کان بالسیف یسطو عند قدرته
علی الاعادی و لا یبغی علی احد
فأن ّ سیفی الذی اسطو به ابداً
فعل الجمیل و ترک البغی و الحسد.
قد علم السیف و حد القنا
ان ّ لسانی منهما اقطع
و القلم الاشرف لی شاهد
بأننی فارسه المصقع.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 242).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن رازح. جاهلیست. رجوع به تاج العروس ج 2 ص 143 و منتهی الارب چ ایران ج 1 ص 425 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی رزقون المرسی مکنی به ابوالعباس و جد او احمدبن رزقون است محدث است و از ابوعلی بن سکره روایت کند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن سعید. او راست: طل الغمامه فی مولد سید تهامه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن سعید قیسی. او راست: المشرق فی محاسن اهل المشرق و آن شامل شصت مجلد است و علی قاری ذکر او را در طبقات خویش آورده است. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن علی مرتفع معروف به ابن الرّفعه و ملقب به نجم الدین. او راست: المطلب در 60 جلد و آن شرح ناتمام وسائل امام غزالی است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن سوار مقری مکنی به ابوطاهر. بنا به روایت سمعانی وی در چهارم ماه شعبان سنه ٔ 496 هَ. ق. وفات کرده است و در پیش گور معروف کرخی بخاک سپرده شده. سمعانی آرد: ابوالفضل ناصر گوید گمان کنم مولد ابن سوار در سنه ٔ 416 بوده است و نیز گوید ابوالمعمر مبارک ابن احمد انصاری را شنیدم که گفت: مولد ابن سوار را از خود او پرسیدم گفت: سنه ٔ 412 است و نیز گوید: وی پدرشیخ ما ابوالفوارس هبهاﷲ و محمد است. و او مردی ثقه و امین و مقرئی فاضل بود. قرآن را خوب درمییافت و جماعتی بر او ختم قرآن کردند وی حدیث بسیاری بخط خویش بنوشت و کتاب المستنیر را در باب قرآن، و غیر آن تألیف کرد. و از عبدالواحدبن رزمه، صاحب ابوسعید سیرافی نحوی، و ابوالقاسم علی ابوسعید سیرافی نحوی، و ابوالقاسم علی بن محسن تنوخی، و ابوطالب محمد بن محمدبن ابراهیم بن غیلان بزاز، و غیر آنان سماع دارد و حافظ عبدالوهاب انماطی و حافظ محمدبن ناصر و جز ایشان از او روایت کنند و نیز گوید انماطی را درباره ٔ احمدبن علی، پرسیدم گفت: «ثقه مأمون فیه خیر و دین ». و نیزاز حافظ ابن ناصر از حال او سؤال کردم وی او را بستود و گفت: شیخ نبیل عالم ثبت متقن رحمه اﷲ، سمعانی، باسناد به ابن سوار، و او بانشاد ابوالحسن علی بن محمدالسمار، و او بانشاد ابونصر عبدالعزیزبن نباته ٔ سعدی، این اشعار را از گفته های صاحب ترجمه روایت کند:
نعلل بالدواء اذا مرضنا
و هل یشفی من الموت الدواء
و نختار الطبیب و هل طبیب
یؤخر ما یقدمه القضاء
و ما انفاسنا الاحساب
و لا حرکاتنا الافناء.
و ابوعلی حسین بن محمدبن فیرو الصدفی او را در زمره ٔ شیوخ خودآرد و پس از ذکر نسب او در باب وی گوید: البغدادی الضریر المغربی الادیب و لعله اضر علی کبرفان المحب بن النجار اخبرنی انه رای خطه تحت الطباق متغیراً. و این صدفی کتاب المستنیر و کتاب مفردات او را از او سماع دارد و گوید او شیخی است فاضل و ماهر در حنفیه، و سماع بسیار دارد و عمر خویش وقف اقراء قرآن کرد و ابوبکربن العربی نیز او را در شمار شیوخ خویش آرد و در باب وی گوید: واقف علی اللغه مذاکر ثقه فاضل قراء علی ابوی علی الشرمقانی و العطار، و ابی الحسن بن فارس الخیاط و ابی الفتح ابن المقدر و ابی الفتح بن شیطا و غیرهم. رجوع به معجم الادبا ج 1 صص 413- 414 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن شعیب بن علی بن سنان بن بحرنسائی. صاحب کتاب سنن یکی از صحاح سته ٔ اهل سنت. مولد او به سال 214یا 215 هَ. ق.بنساست و پس از فراگرفتن فقه و حدیث از احمدبن حنبل و غیر او در مصر سکونت گزید و در سال 302 از آنجا به دمشق شد و بدان شهر کتاب خصائص را در فضائل امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب تألیف کرد و بتشیع مایل بود و مردم دمشق او را آزار کردند و با ضرب و شتم از مسجد براندند چنانکه رنجور گردید و درگذشت در سال 303 وجسد او را بنا بوصیت او بمکه برده و بخاک سپردند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن طاهر جوبقی ادیب. از مردم جوبق، دهی به نسف.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن عبدالجبارالطبرسی القاضی که از او ولد علامه بواسطه ٔ حسین بن ردّه روایت کند. رجوع به روضات الجنات ص 302 س 1 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن عبدالقادربن محمد الحسینی العبیدی سبط ابن الصائغ البعلی الاصل القاهری مکنی به ابوالعباس و ملقب بتقی الدین و معروف به المقریزی. مولد766 و وفات 845 هَ. ق. و سخاوی گوید مقریزی نسبت است بحاره ای به بعلبک و آن حاره معروف به حاره المقارزه است و ابوالمحاسن در المنهل الصافی آرد که او احمدبن عبدالصمد الشیخ الامام العالم البارع عمده المورخین و عین المحدثین تقی الدین المقریزی البعلبکی الاصل المصری الدار و الوفاه. منشاء او بقاهره بود و بمذهب حنفیه فقه آموخت و پس از مدتی طویل مذهب شافعی اختیار کرد و در فقه شافعی براعت یافت و او را تصانیف سودمند و جامع هر عمل هست. وی مصنفی ضابط و مورخی مفنن و محدثی بزرگوار است. او در اول از دست الملک الظاهربرقوق بجای شمس الدین محمد نجاشی حسبه ٔ قاهره داشت سپس معزول شد و قاضی بدرالدین عینتابی را بجای او نصب کردند و بار دیگر او را معزول کرده و مقریزی را متولی قضاء ساختند و همچنین تولیت وظائف دینی دیگری بدومحول بود و وقتی قضاء دمشق باو دادن خواستند در اوایل دولت ناصریه و او اِباء کرد و نام او در حیات وی و پس از مرگ او در فن تاریخ و غیر تاریخ مشهور گشت چنانکه زبانزد و معروف همه بود و او منقطع و منزوی خانه بود و بعبادت می پرداخت و با کسی جز بر حسب ضرورت مراوده نداشت و در قاهره درگذشت و جسد وی هم بدانجا بخاک سپردند. سخاوی گوید که تصنیفات او بیش از دویست جلد بزرگست و شیوخ او افزون از ششصد تن باشند لکن او در تاریخ متقدمین قلیل المعرفه است و از این رو در این قسمت تاریخ مرتکب تحریفات و سقطات شده است و امادر تاریخ متأخرین و تراجم آنان صاحب ید طولی است ودر تبر المسبوک آمده است که او عاکف موطن خویش بود تا آنگاه که ذکر او در همه ٔ بلاد مشهور گشت و او را تصانیفی است از جمله کتاب خطوط قاهره و گویند که او بمسوده ٔ اوحدی دست یافته و کتاب خطط او همان مسودّات اوحدی است با زوائدی بی جدوی و لاطائل و اسدی صاحب طبقات الشافعیه را نیز راجع بکتاب خطط همین اعتقاد است. و او راست: 1- اتعاظ الحنفاء باخبار الائمه و الخلفاء در اخبار دولت فاطمیه، و اخبار قرامطه را نیز درآنجا آورده است. و این نسخه در مطبعه ٔ دارالایتام سوریه ٔ قدس شریف بطبع رسیده است. 2- کتاب الالمام باخبار من بارض الحبشه من ملوک الاسلام و آن در مطبعه التالیف مصر به سال 1895 م. طبع شده است. 3- الاوزان و المکائیل (الاکیال) الشرعیه. 4- البیان و الاعراب عما فی ارض مصر من الاعراب و از تألیف این کتاب در سال 841 هَ. ق. فارغ گردیده است. 5- تاریخ الاقباط یا اخبار قبط مصر مستخرج از کتاب المواعظ والاعتبار. 6- السلوک لمعرفه دول الملوک. مشتمل ذکر وقایع و حوادث تاگاه وفات مؤلف است. 7- الطرفه الغریبه فی اخبار دار حضرموت العجیبه. 8- کتاب التنازع و التخاصم فیمابین بنی امیه و بنی هاشم و آن کتاب در 1888 م. در لیدن بطبع رسیده است. 9- المواعظ و الاعتبار بذکر الخطط و الاَّثار و آن مختص باخبار مصر و نیل و ذکر قاهره و مایتعلق بهاست و معروف به الخطط المقریزیه است در اخبار مصر و احوال سکان آن. 10- نبذهالعقود فی امورالنقود یا کتاب النقود القدیمه و الاسلامیه رجوع به معجم المطبوعات ج 2 صص 1778- 1782 شود و مؤلف کشف الظنون ذیل خطط مصر نام و نسب او را شیخ تقی الدین احمدبن عبدالقادر المقریزی متوفی به سال 845 هَ. ق. آرد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن عبدالکافی بن علی بن تمام السبکی مکنی به ابوحامد. (روضات الجنات ص 61 س 13).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن عبداﷲ مقری بغدادی مکنی به ابوالخطاب: او راست: قصیده فی السنه و قصیده فی آی القرآن. وفات به سال 446 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن علاء الدین صفوری حسینی شاعر و ادیب از مردم دمشق 977- 1043 هَ. ق. وی عوارض بمعنی حق دیوانی را در شعر استعمال کرده و گوید اعتذارا:
ایا من فضله و الجود سارا
مسیر النیرین بلامعارض
وعدتک سیدی و الوعد دین
ولکن ماسلمت من العوارض.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن علی بن عبداﷲ الفارسی. از رواه اخبار است. (سمعانی ص 3).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن معجور الاحشاد. رجوع به ابن الاخشید ابوبکر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن المعمربن محمدبن المعمر بن احمدبن محمدبن محمدبن عبیداﷲبن علی بن عبیداﷲبن الحسین بن علی بن الحسین ابن علی بن ابی طالب. مکنی بأبی عبداﷲ النقیب الطاهر نقیب نقباء الطالبیین ابن النقیب الطاهر ابی الغنائم. او ادیبی فاضل و شاعر و منشی و از ذوی الهیئات وصاحب منزلتی خطیر است که کس را بر آن انکاری نیست واو را باهل علم محبت و عنایت و اعانت بود و ویرا رسائل مدونه ای است نیکو و مرغوب فیها در دو مجلد ویاقوت گوید میان او و محمد ابن الحسن بن حمدون مکاتباتی است که من در ترجمه ٔ محمدبن الحسن بیاورده ام. و احمد مردی وقور و عاقل و جد بود و پس از پدر در سال 530 هَ. ق. تولیت نقابت بدو مفوض گشت و او تا گاه مرگ یعنی نوزدهم جمادی الاخره 569 هَ. ق. همین مقام داشت وبر طبق وصیت او بامامت شیخ الشیوخ ابوالقاسم عبدالرحیم بن اسماعیل نیشابوری مردمی کثیر بر جنازه ٔ او نماز گزاردند. و این پس از مشاجره ٔ میان شیخ الشیوخ و قثم بن طلحه نقیب هاشمیین بود. و جسد او در خانه ٔ او بخاک سپردند و سپس بمدائن نقل و در مشهد اولاد حسین بن علی علیه السلام دفن کردند. و او حدیث از ابوالحسین بن المبارک بن عبدالجبار الصیرفی و ابوالحسن علی بن محمدبن العلاف و ابوالغنائم محمدبن علی الزینبی و غیر آنان شنیده و از ایشان روایت کند. و ابوالفضل احمد ابن صالح بن شافع و ابواسحاق ابراهیم بن محمودبن الشعار وشریف ابوالحسن علی بن احمد یزیدی و غیر آنان از او روایت کنند. او را کتابیست که آن را بر منثور المنظوم ابن خلف ثیرمانی ذیل کرده است و کتاب دیگری مانند آن در انشاء او دارد. و امر و حرمت وی بروزگار خلافت مقتفی بدان پایه بود که هیچیک از نقباء را آن بسطت و مقدرت نبوده است و او را بیماری افتاد که مشرف بهلاک بود واز این رو بزرگترین فرزندان خود را نقابت داد و سپس صحت یافت و پسر او همچنان در منصب نقابت بماند تا او را عزل کردند و این پسر در 53 [کذا] وفات کرد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی قرشی بونی مکنی به ابوالعباس و ملقب به شیخ تقی الدین و شرف الدین. رجوع به احمدبن علی بونی قرشی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی الصفاری الخوارزمی. مکنی به ابوالفضل. محمدبن ارسلان گوید: وی از فضلاء خوارزم و بلغاء کتّاب آن ناحیت بود و او را اشعاری انیق و لطیف و رسائلی استادانه و خفیف است و رسائل وی را، ابوحفص عمربن الحسن بن المظفر الادیبی در پانزده باب گرد کرده است و در اول آن گوید: من به مطالعه ٔرسائلی که وسیله ٔ تخریج ببراعت باشد رغبت کردم و درطلب و جستجو و تفحص و تصفح و برآمدم و خوش آهنگتر ودلکشتر وروانتر از غرر ابوالفضل صفاری نیافتم و سپس مرا از محبت صافی و اخوت بی کدورت میان او و پدرم رحمه اﷲ بیاد آمد و در وقت از وی درخواستم تا رقاع صادره ٔ خود را هر مقدار که از میان نشده است بمن فرستدو او ملتمس من اجابت کرد و من آن رسائل مدون ساختم و آنچه را که نزد دیگر دوستان او از انشاء او یافتم بر آن مزید کردم. - انتهی. و یاقوت نمونه ٔ ذیل را ازرسائل ابوالفضل خوارزمی در معجم خویش آورده است. و این نامه ای است که ابوالفضل از جانب ابوسعید سهل بن احمد السهلی به ابونصر عمیدالملک کندری نوشته آنگاه که سهل فرزند خویش بحضرت عمیدالملک فرستاده است: کتابی اطال اﷲ بقاء الشیخ السید و انا معترف برق ولائه متصرف فی شکر سوابق آلائه حامد اﷲ تعالی علی تظاهر اسباب عزه و علائه و لم ازل منذ حرمت التشرف بخدمته انطوی علی مبایعته و اتلظی شوقاً الی التسعد بخدمه حضرته التی هی مجمع الوفود و مطلع الجود و عصره المنجود و اتمنی علی اﷲ تعالی حالا تدنینی من جنابه الرحب و مشرعه العذب و متی تذکرت تلک الایام التی کانت تسعفنی بالتمکن من خدمته التی هی ماده الجمال و غایه الاَّمال انثنیت بحسره مره و انطویت علی غصه مستمره و کم کاتبت شریف حضرته لازالت محسوده مأنوسه فلم اوهل لجواب و لم اشرف بخطاب فامسکت عن العاده فی المعاوده جریا علی طریقه الاصاغر فی مراعاه حشمه الاکابر و لو جریت فی مکاتبه حضرته علی حکم الاعتقاد و النیه الخالصه فی الوداد لاکثرت حتی اضجرت و هو بحمد اﷲ احسن اخلاقا و اوفر فی الکرم و المجد خلاقا من ان یری عن قدماء خدمه و متجافیا و خواص اصاغره جافیا و لو کان رحیلی ممکنا لاستعملت فی الخدمه قدمی دون قلمی و حین عجزت عن ذلک لما انا مدفوع الیه من اختلال الحال و تضاعف الاعتلال انهضت ولدی أباالحسین خادمه و ابن خادمه نائباً عنی فی اقامه رسم حضرته التی من فاز بها فقد فاز و سعد و علا نجمه و سعد فلا زال مولانا منیع الارکان رفیع القدر و المکان سابغ القدره و الامکان محروس العز و السلطان تدین المقادیر لاحکامه و تجری السعود تحت رایاته و اعلامه. آمین ان شأاﷲ. (معجم الادباء یاقوت ج 1 ص 422).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی دمشقی مکنی به ابوالعباس او راست: التحریر (؟). وفات به سال 782 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی رازی حنفی. مکنی به ابوبکر و معروف به جصاص او راست: شرح اسماء الحسنی. رجوع به کشف الظنون چ استانبول ج 1 ص 382 و ج 2 ص 50 و عیون الانباء ص 312 و رجوع به احمدبن علی جصاص... و جصاص احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی رحال. ملقب به حراره. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی زبیری مکنی به ابوالحسین. او راست: جنان الجنان و ریاض الاذهان فی شعراء مصر. وفات وی به سال 563 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی سبکی شافعی ملقب به بهاءالدین. او راست: شرح الحاوی الصغیر عبدالغفار قزوینی. وفات وی به سال 773 هَ. ق. است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی شبلی مکنی به ابوحامد. او راست: شرح تلخیص المحصل محقق طوسی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی شرغی مکنی به ابوالفضل. از مردم شرغ، قریه ای به بخارا.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی صحاف الاسمهانی سامانی. از مردم سامان محله ای باصفهان. محدث است و از ابوالشیخ روایت کند. (تاج العروس ماده ٔ س م ن).

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن علی صوفی. یکی از مشایخ تصوف. منشاء وی بغداد است و در 497 هَ. ق. درگذشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی معروف به خصافی حنفی و مکنی به ابوبکر. وی یکی از مؤلفین در علم شروط است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی عدوی دمشقی منبتی مکنی به ابوالنجاح. او راست: ارجوزه ٔ مواهب المجیب فی نظم ما یختص بالحبیب و نیز فتح القریب به شرح مواهب الحبیب.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی العلبی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی غسانی مکنی به ابوالحسین. او راست: شفاء العله فی سمت القبله. وفات او به سال 563 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی فارسی. از جمله ٔ امرای میرزایادگار محمد وی در جنگی که بین سلطان حسین میرزا با میرزا یادگار محمد در منزل چناران روی داد اسیر شد ولی بشفاعت خواص آستان سلطنت نجات یافت و در محاربه ٔ میان حسین میرزا و میرزا سلطان محمود از امرای حسین میرزا بود. رجوع به حبط ج 2 صص 252- 257 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی (امیر...) فارسی برلاس. ملقب بامیر نظام الدین از امرای آخرین سلاطین تیموری که بمکارم اخلاق اتصاف داشت. رجوع به حبط ج 2 ص 233 و 236 و 239 و 251 و 274 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی فقیه حنفی صاحب ابوالحسن کرخی. ریاست مذهب در زمان خویش بدو منتهی گردید و او در بغداد میزیست و او را مصنفات بوده است. وفات وی به سال 370 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی قاسانی لغوی. مکنی به ابوالعباس.و معروف بلوه یا ابن لوه. یاقوت گوید: آگاهی من به حال وی تنها همان است که ابوالحسین احمدبن فارس لغوی نوشته است و گوید: احمدبن علی بن القاسانی اللغوی قطعه ٔ ذیل مرا انشاد کرد:
اغسل یدیک من الثقات
فاصرمهم صرم البتات
و اصحب اخاک علی هوا
ه و داره بالترّهات
ما الود الاّ باللسا
ن فکن لسانی للصفات.
و در جای دیگر گوید: از ابوالعباس احمدبن علی القاسانی شنیدم که می گفت در بادیه از اعرابی این بیت شنیدم:
قل لدنیا اصبحت تلعب بی
سلط اﷲ علیک الاَّخره.
ویاقوت گوید: این بیت به نام حسین بن الضحاک معروف است و متممی نیز دارد و آن این است:
ان اکن ابرد من قنینه
اومن الریش فأمی فاجره.
و باز ابن فارس در موضع دیگر گوید: مرا خبر داد ابوالعباس احمدبن علی القاسانی المعروف بلوه و در جای دیگر به ابن لوه، در قزوین و گفت ببصره بود و ابوبکربن درید نیز بدانجا بود روزی که بمجلس ابن درید بودیم مردی از اهل کوفه بدانجا درآمد و از ابن درید مسائلی پرسیدن گرفت و پیدا بود که مرد قصد تعنت و عیب جوئی وی دارد، پس ابن درید بدو گفت ای مرد قصد و غرض تو دریافتم هر چه از من پرسیدن خواهی بر کاغذی نویس و بمن آر و ببدیهه و یا اگر خواهی برویه و اندیشه پاسخ گیرو مرد برفت و پس از سه روز بازآمد و سؤال بسیار گرد کرده بود و هیچ مسئلتی نکرد مگر این که ابوبکر بجواب مبادرت جست و مرد جوابها می نوشت، سپس ما از آن مرد خواهش کردیم تا اسئله و اجوبه را بما داد و من بنوشتم و این سماع من است از ابن درید لفظاً: القهوسه، رفتار بشتاب، القعسره، شدت وصلابت. القعسنه، الانتصاب فی الجلسه و یقال الفقعسه ان یرفع الرّجل رأسه و صدره. القعوسه. فروتنی. الفقعسه، استرخاء وبلادت در انسان. البحدله، القصر. بهدل، مرغی است. الکهدل، الشابه الناعمه. غطمش، من قولناتغطمش علینا، اذا ظلمنا. هجعم، من الهجعمه و هی الجرءه. خضارع، من الخضرعه و هی التسمح باکثر ماعند الانسان. التخثعم، الانقباض. الخثعمه، التلطخ بالدّم. الشعفر، المراءه الحسناء. الکلحبه، العبوس و یقال کلحبت النار اذا مدّت لسانها. سنبس، من الصلابه و الیبس. البلندی، الغلیظ الصلب. القرثعه، تفرد الصوف. فی حروف نحو هذه. و ابن فارس در موضعی دیگر آورده است که ابوالعباس احمدبن علی قاسانی معروف به ابن لوه مرا گفت که ابوعبداﷲ نفطویه این قطعه را که یکی از اعراب گفته است برای من انشاد کرد:
اذا واله حنت من اللیل حنه
الی الفها جاوبتها بحنین
هنالک لاروادهم یبلغوننا
و لا خبز یجلو العمی بیقین.
و باز گوید ابوالعباس احمد قاسانی گفت: بزیارت خانه شدم و اعرابیه ای براه دیدم و پرسیدم کیف حالک ؟ گفت:
بخیر علی ان ّ النوی مطمئنه
بلیلی و ان ّ العین باد معینها
و انی لباک من تفرق شملهم
فمن مسعد للعین ام من یعینها
و باز گفت:
الا لیت شعری هل ابیتن لیله
بواد به الجثجاث و السلم و النضر.
و ابن فارس گوید: احمدبن علی قاسانی مرا انشاد کرد:
و امست احب الناس قرباً و رویه
الی قلبه سلمی و ان لم تحبب
حببت الیه کل واد تحله
سلیمی خصیباً کان او غیر مخصب.
و نیز انشاد کرد:
و اذا دعا داع بها فدیتها
و عضضت من جزع لفرقتها یدی
لایبعدن تلک الشمائل و الحلی
منها و ان سکنت محل الابد.
(معجم الادباء یاقوت ج 1 ص 230).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی ملقب بقاضی رشید. او راست: کتاب الجنان و ریاض الاذهان.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی قاضی قالی. رجوع به رشید احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی. خطیب بغدادی مکنی به ابوبکر. و ملقب بامام السابق و اللاحق و حافظ. رجوع به احمدبن علی بن ثابت بن احمد و به خطیب بغدادی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی حلوانی مکنی به ابوبکر. او راست: لطائف المعارف.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن منصور الحمیدی معروف به بجائی و ملقب بشهاب الدین. او راست: شرح اجرومیه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی اخشیدی. مکنی به ابوالفوارس پنجمین و آخرین آل اخشید از357 هَ. ق. تا 358 هَ. ق. و او پس از ابوالمسک کافور بحکومت مصر نامزد شد. و رجوع به آل اخشید شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن موسی بن ارفع مکنی به ابوالعباس ملقب به رأس الانصار اندلسی غرناطی شذوری. او راست: ریاض العقول المنیفه فی غیاض الصناعه الشریفه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن ناصرمکی معاصر سلطان سلیمان عثمانی. او راست: المعالم الشریفه فی فضائل الامام ابی حنیفه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن نصر کبشی. مکنی با بونصر. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن وصیف معروف به ابن خشکنانچه مکنی به ابوالحسین و لقب پدر او خشکنانچه است و او نیز یکی از فضلاست و در باب خود ترجمه ٔ او را آورده ایم. و وفات احمد به بغداد بود. یاقوت گوید: محمد ابن اسحاق الندیم ذکر او آورده و گوید: احمد کاتبی بلیغ و شاعری فصیح بود و او راست: کتاب النثر الموصول بالنظم. کتاب صناعه. کتاب الفوائد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن هارون بن علی بن یحیی بن ابی منصور المنجم. مکنی به ابوالفتح منجم. یاقوت گوید: او یکی از کسانی است که در طرق آداب، راه و رسم پدران خویش سپرد و براهنمائی روش و سیرت آنان بفضائل هر فنی راه یافت. ابوعلی تنوخی در نشوار از وی روایت بسیار کرده و از فضل وی وصفی بسزا آورده است و گوید: ابوالفتح احمدبن علی بن هارون یحیی المنجم قطعه ٔ ذیل را از شعر خود خطاب بوزیر ابوالفرج محمدبن عباس ابن فسانجس مرا بخواند و این شعر بدانگاه که وزیر او را عمل اهواز داده گفته است.
قل للوزیر سلیل المجد و الکرم
و من له قامت الدنیا علی قدم
و من یداه معا تجدی ندی وردی
یجریهما عدل حکم السیف والقلم
و من اذا هم ّ ان تمضی عزائمه
رایت ما تفعل الاقدار فی الامم
و من عوارفه تهمی و عادته
فی رب بداته تنمی علی القدم
لانت اشهر فی رعی الذمام و فی
حکم التکرم من نارعلی علم
و العبد عبدک فی قرب و فی بعد
وانت مولاء ان تظعن و ان تقم
فمره یتبعک اولا فاعتمده بما
تجری به عاده الملاک فی الخدم.
و هم تنوخی گوید: احمدبن علی بن هارون سه بیت زیرین را از شعر خویش مرا انشاد کرد و گفت قافیه ٔ چهارمین که در حلاوت از جنس این سه قافیه باشد یافت نشود:
سیدی انت و من عادته
باعتداء و بجور جاریه
انصف المظلوم و ارحم عبره
بدموع و دماء جاریه
ربما اکنی بقولی سیدی
عند شکوای الهوا عن جاریه.
و هم این شعر خود که همه قافیت عود دارد مرا قرائت کرد:
العیش عافیه و الریح و العود
فکل من حاز هذا فهو مسعود
هذا الذی لکم فی مجلس انق
شجاره العنبر الهندی و العود
وقینه و عدها بالخلف مقترن
بما یؤمله راج و موعود
و فتیه کنجوم اللیل دأبهم
اعمال کاس حذاها النار و العود
فاعدوا علی ّ بکأس الراح مترعه
عوداً و بدءًافان احمدتم عودوا.
(معجم الادباء ج 1 ص 232).

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن علی بن هبهاﷲبن الحسن بن علی الزوال بن محمدبن یعقوب بن حسین بن عبداﷲ المأمون بن الرشید، معروف به ابن المأمون و اصل زوال در نسبت او زول بوده است بمعنی مرد شجاع و آن در السنه تغییر یافته و زوال شده است. یاقوت گوید: او درنحو شاگرد علی بن منصورالجوالیقی بود و خطی نیکو داشت و آنگاه که بحبس مستنجد بود 80 مجلد کتاب تألیف کرد و بر فصیح فی اللغهثعلب شرح نوشت و نیز کتابی جمع کرد بنام اسرار الحروف و آنگاه که مستضی ٔ بخلافت رسید احمد را رها کردند و مرتبت قضاوت پیشین او بدو محول داشتند مولد او 509هَ. ق. و وفات 586 بود. (روضات الجنات ص 82). رجوع به احمدبن علی بن مأمون و رجوع به ابن مأمون شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن هشیم ملقب به تاج الائمه و مکنی به ابوالعباس مقری مصری. وفات او به سال 445 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن یحیی بن ابی منصور المنجم ابان حسیس بن وریدبن کادبن مهابنداد حساس بن فروخدادبن استادبن مهرحسیس بن یزدجرد مکنی به ابوعیسی. یکی از افاضل خاندان بنومنجم. یاقوت گوید هر یک از پدران و عمان و اهل بیت او را درباب خویش یاد کنیم ان شاء اﷲ تعالی وحده. و اما نسب و ولاء و اولیت این خاندان را اگر خدای خواهد در باب جد این خاندان یحیی بن ابی منصور منجم بیاوریم. و این احمد فاضلی نبیل است و محمدبن اسحاق الندیم ذکر او در فهرست آورده و گوید او راست: کتاب تاریخ سنی العالم. و رجوع به احمد بن علی بن هارون بن علی بن یحیی... و به فهرست ابن ندیم و بنومنجم شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی ابوالحسن بن یوسف. رجوع به احمدبن ابی الحسن علی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی اسکافی یکی از ممدوحین بحتری و از دوده ٔ سلاطین ایران. رجوع به امثال و حکم ج 3 ص 1682 س 10 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی جصاص رازی حنفی. مکنی به ابوبکر. متوفی به سال 370 هَ. ق. او راست: اختصار اختلاف العلماء طحاوی. شرح الجامع الصغیر محمدبن حسن شیبانی. شرح مختصر طحاوی در فروع حنیفه. شرح ادب القاضی خصاف. شرح الجامع الکبیر محمدبن حسن شیبانی. کتاب جوابات المسائل. و رجوع به جصاص احمد... و احمدبن علی رازی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی اصفهانی مکنی به ابوبکر. او راست: اسماء رجال مسلم. وفات وی به سال 428 هَ. ق. بود. و مؤلف قاموس الاعلام ذیل ترجمه ٔ احمدبن علی اصفهانی مکنی به ابوبکر و ملقب به ابن فنجویه از مشاهیر محدثین گوید او علامه ٔ زمان خویش و امام محدثین نشابور بود و دارای تألیفات بسیار است از جمله کتاب مشهور او: شیوخ مسلمه. و وفات او را در 428 (هَ. ق). آورده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی اندلسی مکنی به ابوالعباس. او راست: شرح قصیده حرز الامانی در قراآت سبع. وفات او تقریباً در 640 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بادی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی البتی الکاتب. مکنی به ابوالحسن. هنگامی که القادر باﷲدر بطیحه اقامت داشت احمدبن علی کاتبی وی میکرد و آنگاه که بخلافت رسید ازجانب خلیفه قادرباﷲ نامه به بهاء الدوله نوشت وی حافظ و قرآن خوان و خوش محاوره و خوش طبع و صاحب نوادر عجیبه بود. ابن عبدالرحیم گوید: احمد بتی قرآن را نزد شیوخ عصر خود و بالخاصه زیدبن هلال درست کرد و در همه ٔ فنون علم و ادب دست داشت و صاحب خط و ترسلی نیکو بود لیکن شعر وی بپایه ٔ علم او نمیرسد. و نیز گوید که بتی در آغاز طیلسان داشت و سپس بزی کتاب قدیم دراعه بر تن کرد و خفین و مبطنه پوشید و دستار ثغریه نهاد و لالکای مربدیه بر پای کرد. و بسنت گذشتگان موی سر نمی سترد و سپس در دیوان خلافت سمت کاتبی یافت و او را نزد القادر باﷲ حرمتی تمام بود. و سپس هزل بر اخلاق وی غالب آمد و هیأت و گفتار و نوادر وی بزرگان رجال را بمعاشرت و مخالطت وی برانگیخت و در سلک ندمای بهاءالدوله درآمد و بهاءالدوله اورا نفقات فراوان می داد. و رؤسای عصر را هیچ مجلسی از مجالس انس جز با حضور او کامل نمیبود و در آخر منادمت فخر الملک داشت و فخر الملک را معاشرت وی سخت نیکو و خوش می آمد و در حق وی احسان و اکرام بسیار کردو هم بروزگار فخرالملک درگذشت و او را نوادری مضحک و حاضرجوابیهاست که هیچکس را آن دست نداده است و او در مذهب معتزلی بود و در فقه پیروی ابوحنیفه میکرد ودر ادب نسبت بطائی تعصبی سخت داشت و بحتری را بر ابوتمام تفضیل می نهاد و در این معنی بسیار غلو می کرد. و از نوادر مشهوره ٔ او یکی این است که وقتی او با رضی و مرتضی و ابن ابی الریان وزیر و جماعتی از اکابر با کشتی باستقبال یکی از ملوک میرفتند و دچار دزدان شدند و دزدان از حراقه ها بدیشان نفطاندازی می کردند و می گفتند ای زن بمزدان درآئید! در این وقت احمد بتی گفت بی شک اینان را بر ما جواسیس بوده است. پرسیدند این از کجا گوئی ؟ گفت اگر آنانرا برما جواسیس نمی بود از کجا زن بمزدی ما میدانستند. و بتی در دیوان قادرباﷲ صاحب خبر و برید بود و بشعبان سال 403 هَ. ق. در گذشت. او راست: کتاب القادری. کتاب العمیدی. و کتاب الفخری. و وزیر ابوالقاسم مغربی گوید ابوالحسن بتّی یکی از متفنین علوم است و در مناظره ٔ هیچ علم و فنی عجز نداشت و ملیح المحاضره وطیب النادره و خوش منظر وبسیارسخن بود و من او را وقتی بر در یکی از رؤسای عمال دیدم حاجب وی را راه نمی داد و او برئیس نوشت:
علی ای ّ باب اطلب الاذن بعدما
حجبت عن الباب الذی انا حاجبه.
و در حال او را اجازه ٔ دخول دادند. و ابوالحسین هلال بن محسن رئیس روایت کند: که وقتی من با فخرالملک ابوغالب بن خلف باهواز بودم و فخرالملک به ابویاسر عمادبن احمد صیرفی نوشت که دویست دینار بتوسط زنی ناشناس باحمد فرست با نامه ای بی امضا بدین مضمون: قد دعانی ما آثرته من مخالطتک و رغبت فیه من مودتک الی استدعاء المواصله منک و افتتاح باب الملاطفه بینی و بینک و قد انفذت مع الرسول مأتی دینار. و احمد آن زر بستد و بر پشت نامه نوشت: ما لااعرف مهدیه فأشکرله مایولّیه الاّانّه صادف اضاقه دعت الی اخذه و الاستعانه فی بعض الأمور به وقلت:
و لم ادر من القی علیه ردائه
سوی انه قد سل ّ عن ماجد محض.
و اذا سهل اﷲ لی اتّشاعاً رددت العوض موفوراً و کان المبتدی بالبِرِّ مشکوراً. و ابوالحسن بتّی مطلب را دریافته و جواب را از روی بصیرت نوشته بود. و چون ابویاسر جواب احمد را بفخرالملک فرستاد فخرالملک نامه را بر من بخواند و مرااز تمثل بشعر مزبور عجب آمد. و سید رضی وقتی ابیات ذیل را به احمد نوشت:
ابا حسن اتحسب ان شوقی
یقل علی مکاثره الخطوب
یهش لکم علی العرفان قلبی
هشاشته الی الزور الغریب
و الفظ غیرکم و یسوغ عندی
ودادکم مع الماء الشروب.
و سید رضی در رثاء وی گوید:
ماللهموم کانها
نار علی قلبی تشب
و الدمع لایرقی له
غرب کان العین غرب
ما کنت احسب اننی
جلد علی الارزاء صعب.
ما اخطأتک النائبا
ت اذا اصابت من تحب.
و سید مرتضی، برادر سیدرضی، در رثاء او گوید:
عرج علی الدار مغبراً جوانبها
فاسأل بها عجلا عن ساکن الدار
و قل لها این ما کنا نراه علی
مر المدی بک من نقض و امرار
و این اوعیه الاَّداب فاهقه
تجری خلالک جری الجدول الجاری
یا احمدبن علی و الردی عرض
یزور بالرغم مناکل زوار
علقت بالحبل منک غیر منتکث
عند الحفاظ و عود غیر خوار
و قد بلوتک فی سخط و عند رضی
و بین طی لانباء و اظهار
فلم تفدنی الا ما اضن به
و لم تزدنی الاطیب اخبار
لا عار فیما شربت الیوم غصته
من المنون و هل بالموت من عار
و لم ینلک سوی ما نال کل فتی
عالی المکان ولاقی کل جبار.
و او راست، در وصف کوزه ٔ فقاع:
یا رب ثدی مصصته بکراً
و قد عرانی خمار مغبوق
له هدیر اذاشربت به
مثل هدیر الفحول فی النوق
کان ترجیعه اذا رشف الَ
-راشف فیه صیاح مخنوق.
و نیز او راست:
ما احمرت العین من دمع اضربها
فی عرصتی طلل او اثر مرتحل
لکن راها الذی یهوی و قد نظرت
فی وجه آخر فاحمرت من الخجل.
ابن عبدالرحیم گوید. آنگاه که طائع خلیفه قادر را گرفتن میخواست او در خانه بتی پنهان شد و سپس که قادر بخلافت رسید ابن حاجب النعمان را عزل کرد وبجای وی بتی را سمت کاتبی داد و این بروز گوسفند کشان بود و خادمی بعادت بیرون آمد و احمد را گفت بر حسب رسم ترا باید که حساب کله و پاچه ٔ قربانیها بداری و احمد بغلام خود گفت دوات برگیر تابخانه شویم اینان کیپاپز خواهند نه کاتب. و با این مزاح از خدمت انصراف جست و وقتی در مجلسی میان جماعت نشسته بود و غلام وی از در درآمد و گفت پسر تو از سه زینه ٔ نردبان فروافتاد گفت از سه زینه ٔ برسو یا فرود سو اگر از فرود سو افتاده باشد بچیزی نیست و اگر از برسو فروافتاده است نوحه سرایان را آگاهی دادن باید نه مرا. و او راست از قصیده ای درباره ٔ ابن صالحان:
سل الربع بالخبتین کیف معاهده
و انی ترجع القول منه هوامده
عفت حقبا بعد الانیس رسومه
فلم یبق الانوؤه و خوالده
دیار نزفت الدمع فی عرصاتها
توأما الی ان اقرح الجفن فارده
ارقت دما بعد الدموع نزحته
من القلب حتی غیضته شوارده
ساستعتب الدهر الخؤن بسید
یرد جماح الدهر اذ هو قائده
سواء علیه طارف المال فی الندی
اذا ما انتحاه السائلون و تالده.
و نیز او راست درباره ٔابن صالحان:
قوم اذا عتذرت نوافل بره
لم یلف دافع حقها بمعاذر
من معشر ورثوا المکارم و العلی
و تقسموها کابراً من کابر
قرم یقوم حدیثهم بقدیمهم
ویسیر اولهم بمجد الاخر.
و برای دیگر اخبار و نوادر وی رجوع به معجم الادبا چ مارگلیوث ج 1 صص 233- 241 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بقاعی. او راست شرح الدرهالسنیه ٔ تألیف علی بن محمدبن ابی بکربن شرف ماردینی.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن علی بونی قرشی. مکنی به ابوالعباس وملقب به تقی الدین و شرف الدین، شیخ طریقت از مردم بونه شهری بافریقیه. وفات 622 هَ. ق. و بقولی 630 هَ. ق. او راست: کتاب اسرار الحروف و الکمات. کتاب فصول شمس المعارف الکبری فی خواص و اسرار الحروف. کتاب مواقیت البصائر و لطائف السرائر. کتاب اظهار الرموز و ابداء الکنوز. کتاب لطائف الاشارات فی اسرار حروف العلویات. کتاب شرح اسماء اﷲ الحسنی و آن کتابی بزرگ است موسوم بموضع الطریق وقسطاس التحقیق من مشکاه اسماء اﷲ الحسنی و التقرب بها الی المقام الاسنی. کتاب اللطائف العشره. کتاب شمس المعارف و لطائف العوارف. کتاب المشهد الاسنی فی شرح اسماء اﷲ الحسنی. کتاب شمس الواصلین وانس السائرین فی سرّ السیر علی براق الفکر و الطیر. کتاب اللمعه النورانیه فی الأوراد الربانیه. کتاب کنز اللطائف الروحانیه فی اسرار اللمعه النورانیه. قبس الاقتداء الی وفق السعاده و نجم الاهتداء الی شرف السیاسه علم الهدی و اسرار الاهتداء. و التعلیقه الکبری والصغری. ضمات سور القرآنیه. الواح الذهب. مؤلف روضات گوید: ما در کتاب خود از او بسیار نقل کرده ایم. رجوع به روضات ص 258 و کشف الظنون شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بیهقی مکنی به ابوجعفر معروف به بوجعفرک مقری. رجوع به احمدبن علی بن ابی جعفر محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی توزی. محدث از مردم تَوز، دهی بفارس.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن حسن بن محمدبن صالح العاملی الکفعمی. برادر تقی الدین ابراهیم بن علی. او راست: کتاب زبدهالبیان فی عمل شهر رمضان. (روضات الجنات ص 6 س 18).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابراهیم الخطابی ملقب به ابوسلیمان. رجوع به ابوسلیمان احمد یا حمدبن محمد...و احمدبن محمدبن ابراهیم بن الخطاب شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابی الاشعث الفارسی رجوع به احمدبن محمدبن محمدبن ابی الاشعث... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن الحسن بن محمدبن صالح العاملی. برادر تقی الدین ابراهیم بن علی کفعمی صاحب مصباح و جز آن.و احمد راست: کتاب زبیدهالبیان فی عمل شهر رمضان.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن سعید. رجوع به ابن البلدی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن زیاد. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 333 و 342).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن زیاد غزی معروف به ابن اعرابی مکنی به ابوسعید محدث صوفی از مردم بصره نزیل مکه. یکی از کبار اصحاب جنید و عمرو بن عثمان مکی و نوری است از اسحاق زعفرانی و غیر او روایت داشته و تصنیف بسیار کرده است از آن جمله طبقات النساک. وی مجاور حرم بود و هم بدانجا به سال 340 هَ. ق. یا 341 در گذشت. و تألیفاتی در تصوف دارد. رجوع بروضات ص 59 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن زیدونه ٔ کاتب. بعربی شعر می گفته و دیوان او سی ورقه است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ساکن زنجانی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن سالم. مکنی به ابوعبداﷲ سالمی. نامش احمد است پسر محمدبن سالم. نشو و نمای وی در بصره بوده است واز عرفای اواخر مائه ٔ سیم هجریه است. زمان مأمون تا زمان المعتمد علی اﷲ را دریافته و خود از تلامذه ٔ سهل بن عبداﷲ تستریست. از عجائب چیزهائی که در حق او نوشته اند این است که شصت سال با آن عارف کامل بوده و طریقه ٔ طریقت از وی اخذ نموده و سهل بدو اعتماد و اعتقاد بسیار داشته و اکثر ایام زندگانی او در بصره بوده است. شیخ الاسلام که صاحب کتابی است در احوال این طبقه آورده است که ابوعبداﷲ سالمی گفته بود که: اﷲ تعالی را در همه چیز می بینم. بدین حرف که از او انتشاریافت مردم ازو دوری جستند. بعضی گفته اند که چنین نگاشته بود که اﷲ تعالی در ازل همه چیز را میدید بدین سبب وی را مهجور گذاشتند. شیخ ابوعبداﷲبن خفیف گفته است که: این اعتقاد اعتقاد دهریست. شیخ الاسلام گفته که ابوعبداﷲبن خفیف انصاف نداده و ممکنست که او دیدارعلم گفته باشد. بعضی از عرفا در معنی این عبارت نوشته اند که از کلام وی قول به قدم عالم لازم آید که اشیابحسب وجود خارجی قدیم باشند و شیخ الاسلام توجیه میکند عبارت ابوعبداﷲ سالمی را بر وجهی که اعتراض نباید و گوید توان که مراد او بدیدارعلم بود و علم بچیزی موقوف بر وجود خارجی آن چیز نیست و وجه تعبیر از علم بدیدار این است که علم وی سبحانه و تعالی از جهت کمال انکشاف بمنزله ٔ دیدن است و قرینه بر اراده ٔ این معنی نسبت دیدار است بهمه چیز و دیدار بمعنی متبادر متعلق نشود بهمه بلکه متعلق به مبصرات شود و بر تقدیر تعلق وی بهمه اگر در ازل متعلق بود به همه لازم آید قول بقدم حوادث زمانیه و این ظاهر الفساد است پس لازم است حمل دیدار بر علم تا سخن وی را صورت صدق پیدا شود و نیز ممکنست که مراد حقیقت دیدار بود لازم نیاید قول بقدم عالم باید کلام وی مبنی باشد بر آنکه حق سبحانه و تعالی خارج است از ضیق زمان و هر چه خارج است از ضیق زمان موجودات گذشته و آینده با هم خواهند بود همچنانکه طوفان نوح و قیامت را با هم ببینند پس آنچه حادث است حق وی را بیند در ازل و همین حال دارد کسی که از ضیق مکان خارج است بنسبت با مکانیات که همیشه نزد وی حاضرند خفائی دارد و لیکن بسیاری از کلام این طایفه مبنی بر این مسئله است و حکما این معنی را بیان کرده اند. تا اینجا بود بیانات شیخ الاسلام. وقتی ازآن عارف کامل پرسیدند که بچه چیز شناسند اولیأاﷲ را در میان خلایق گفت: بلطافت زبان و حسن اخلاق و تازه روئی و سخای نفس و قلت اعتراض و پذیرفتن عذر هر که عذر خواهد پیش ایشان و تمامی شفقت بر همه خلق، نیکوکارایشان و بدکار ایشان و نیز از اوست که گفته دیدار [بی] منت کلید دوستی است. سال وفات وی در دست نیامدولی در ترجمه اش نگاشته اند بچند سال بعد از وفات سهل بن عبداﷲ تستری بوده بنا بر این وفاتش در حدود 280 هَ. ق. میشود در سال وفات المعتمد علی اﷲ عباسی واﷲ تعالی اعلم. سالمی منسوبست بجد او که سالم بوده و سالم نیز شهریست در اندلس. (نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 61).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن سته [س َ ت ت َ]. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن السری. مکنی به ابوالفتوح و ابن الصلاح و ملقب بمجدالدین از فضلای یگانه و حکمای فرزانه بوده است و هم از خانواده ٔ اجلاء علماء است. اصل وی از همدان و مولد وی نیز همان سامان است و برخی گویند که در سمیساط متولد شده و هم در آنجا نشو و نما یافت بالجمله در بدایت تحصیل و اوایل روزگار جوانی از مسقط الرأس خویش به بغداد که محط رجال علما و حکما بود نقل نمود و هم در آنجا توطن جست و درنزد حکیم دانشمند ابوالحکم مغربی که مدرس مراتب حکمیه و رئیس بیمارستان عسکریه بود باستفادت بگذرانید وچندان در اکتساب علوم حکمیه و اقتناء فنون طبیه مواظبت جست که در آن صناعت شریفه رتبتی بنهایت و مهارتی بکمال پیدا کرد و در آن فن بر اقران و اشباه رتبه ٔ فزونی یافت چنانکه حکمای آن عصر و فضلای آن زمان وی را زیاده ستوده اند و تصنیف و تألیفش را نافع و جامع شمرده اند و هر کس را در کتب قوم تتبع و تدربی است داند که در مصنفات اطبا نام وی زیاده مذکور است و در شروحی که بر قانون شیخ الرئیس نوشته اند کلمات وی بسیار ایراد شده است. آورده اند که وقتی بعزم خدمت نورالدین محمودبن عمادالدین زنگی بدان سده ٔ علیا شتافت یکچند در موصل نزد آن پادشاه بماند و از وی اکرام زیاده و انعام بسیار بدید و در طبقات الاطباء مسطور است که حسام الدین تمرتاش بن الغازی بن ارتق از بغداد وی را طلب کرده یکچند در نزد او بسر برد و از آنجا به دمشق رفت و در آنجا بدرک صحبت استاد خود ابوالحکم مغربی فایز شد و محض پاس نعمت تعلیم و ادای حقوق استادی در نزد فضلای دمشق همواره میگفت که استاد من ابوالحکم بوده وعلوم طب و ریاضی و غیره را در نزد وی قرائت کردم و از بیانات وافی آن استاد استفادت نموده ام. ابوالحکم را استماع آن سخنان که در معنی شکر احسان بود زیاده مسرت بخشید و هر لحظه بر عنایات سابقه زیادت آورد و همواره در مجامع و محافل که از فضلا منعقد میگردید گفتی اگرچه ابن الصلاح فنون ریاضی را از من آموخته است لیکن از فرط ممارست و مباحثت مر او را رتبتی حاصل شده که میباید اینک من از وی استفادت کنم و در تحصیل مطالب عالیه از رای صائب و ذهن ثاقب او استعانت نمایم زیرا که در تحصیل مراتب عالیه مرا اهمال و مماطلت بود و او را اکمال و مطالعت لاجرم در اینحال تلمذ معلم و تعلیم تلمیذ زیانی نرساند. و نیز مورخ خزرجی از خط حکیم امین الدین ابی زکریا یحیی بن اسماعیل السماسی نقل نموده که چون حکیم بیمانند و طبیب دانشمند ابن صلاح بشهر دمشق درآمد بخانه ٔ حکیم ابوالفضل اسماعیل بن ابی البقاء الطبیب منزل نمود روزگاری بمصاحبت وی بگذرانید او را بکفش بغدادی رغبت افتاد بیاران ابوالبقاء گفت استادی خواهم که در صنعت کفاشی کامل باشد او را بکفش دوزی که نامش سعدان بود دلالت کردند دکه ٔ او رانشان جسته تا بدان محل راه یافت او را بدید و از مقصود و مأمول خود شرح داد و هم کفشی بوی سپرد تا نمونه ٔ کار دانسته بدان اندازه بدوزد سعدان انگشت اطاعت بر دیده نهاده پس موعدی فیمابین معین شد که در آن وقت کفش را به ابن الصلاح برساند ابن الصلاح با اطمینان خاطر بخانه معاودت کرده بانتظار روز موعود میگذرانیدچون موعد رسید و کفش نرسید ناچار ابن الصلاح بنزد سعدان شده کفش خویش را از وی طلب کرد سعدان بعذری ناموجه معتذر شده اتمام آن را بفردا حوالت داد روز دیگر بنزد وی شد مانند روز گذشته بگذشت. روز سیم بدکه ٔ وی رفته بود با جد و اصرار کفش را خواسته بعد از گفتگوی بسیار با تعهد و التزام او را خاموش و مطمئن ساخته به خانه اش معاودت داد مخلص کلام آنکه بعد از خلف مواعید و نقض عهود کفش را دوخته بوی داد بعد از مدتی ابن الصلاح آن کفش فاسد را بدست گرفته و پائی در آن برد تا صنعت استاد را نیک دریابد معلوم شد که در آن پا افزار اصناف معایب موجود و اقسام محاسن مفقود است چرمها دارد که از کهنه انبانی جدا شده بیکدیگر وصل کرده اند لونی دارد که با هیچ رنگ مشابهت ندارد محلی که بایستی عریض باشد طولانی کرده و جائی که میباید طولانی باشد عریض نموده قطعه ای که محل انگشتان است تنگ کرده و جائی که محل عقب است گشاد ساخته از آن صنعت ناپسنددلتنگ شد برآشفت که ای استاد ناقابل ترا که مردم این شهر با این صنعت میستایند اعمال و اقوال این است پس حالت سایر اسکافان این شهر چگونه خواهد بود و چون این خبر به ابوالحکم مغربی طبیب رسید این قصیده از زبان وی بر سبیل مزاح بنظم درآورد و بسیاری از اصطلاحات منطقیه و الفاظ حکمیه و کلمات هندسیه در آن درج نمود و چون این قصیده در نهایت متانت و سلام بود تمام آن را با ترجمه نگاشتیم:
مصابی مصاب تاه فی وصفه عقلی
و أمری عجیب شرحه یا أباالفضل
أبثک ما بی من أسی و صبابه
و ما قد لقیت فی دمشق من الذل
قدمت الیها جاهلا بامورها
علی اننی حوشیت فی العلم من جهل
و قد کان فی رجلی تمشک فحاننی
علیه زمان لیس یحمد فی فعل
فقلت عسی ان یخلف الدهر مثله
و هیهات ان القاه فی الحزن و السهل
و لاحقنی نذل دهیت بقربه
فللّه ما قاسیت من ذلک النذل
فقلت له یا سعد جد لی بحاجه
تحوز بها شکر امری ٔ عالم مثلی
بحقی عسی تستنخب الیوم قطعه
من الادم المدبوغ بالعفص والخل
فقال علی رأسی و حقک واجب
علی کل انسان یری مذهب العقل
فناولته فی الحال عشرین درهما
و سوفنی شهرین بالدفع و المطل
فلما قضی الرحمان لی بنجازه
و قلت تری سعدان انجز لی شغلی
أتی بتمشک ضیق الصدر أحنف
بکعب غدا حتفا علی الکعب و الرجل
و بشتیکه بشتیک سوء مقارب
أضیف الی نعل شبیه به فسل
بشکل علی الاذهان یعسر حله
و یعیی ذوی الالباب و العقد و الحل
و کعب الی القطب الشمالی مائل
و وجه الی القطب الجنوبی مستعلی
و ما کان فی هندامه لی صحه
ولکن فساد شاع فی الفرع و الاصل
موازاه خطی جانبیه تخالفا
فجزء الی علو و جزء الی سفل
و کم فیه من عیب و خرز مفتق
یعاف و من قطع من الزیج و النعل
بوصل ضروری و قد کان ممکنا
لعمرک ان یأتی التمشک بلاوصل
و فیه اختلال من قیاس مرکب
فلا ینتج الشرطی منه و لا الحملی
فلا شکله القطاع ممایلیق ان
أصون به رجلی فلا کان من شکل
و لا جنس ایساغوجه بین ولا
یحد له نوع اذاجی ٔ بالفصل
فساد طرافی شکله عند کونه
فقل ای شی ٔ عن مقابحه یسلی
و قد کان فیه قوه لمرادنا
فاعوزنا منه الخروج الی الفعل
فلو کان معدول الکمال احتملته
و لکن سلیب الحسن فی الجزء والکل
فیالک فی ایجاب ما الصدق سلبه
و عدل قضایا جاء من غیر ذی عدل
و ما عازنی فیه اختلال مقوله
فجوهره والکم و الکیف فی خبل
وای القضایا لم یبن فیه کذبها
وای قیاس لیس فیه بمعتل
لقد اعوز البرهان منه شرائط
فایجابه ثم الضروری والکلی
اذا حط فی شمس فمخروط باشه
لملتفت یبدی انحرافا الی الظل
و طبطب فی رجلی و الصیف ما انقضی
فکیف به ان صرت فی الطین و الوحل
فأذهلنی حتی بقیت مغیبا
و لم یبق لی سعدان یاصاح من عقل
و فی کل ذا قدبان نقف دماغه
فاهون بشخص ناقص العقل مختل
واخرب بیت منه فی الخلق ماتری
سریعا و اولی بالهوان و بالازل
و اوقلیدس لوعاش اعیا انحلاله
علیه لان الشکل ممتنع الحل
فحینئذ اقسمت باﷲ خالقی
و هود اخی عاد و شیث و ذاالکفل
و سوره یس وطه و مریم
و صاد و حم و لقمان و النمل
لئن لم اجد فی المزلقان ملاسه
تؤاتی کراعی لا جعلناه فی حل
و لا قلت شعرا فی دمشق ولا اری
اعاتب اسکافا بجد و لا هزل
دهیت به خلا ینغص عیشتی
فلا بارک الرحمان لی فیه من خل
و کم آلم الاسکاف قلبی بمطله
ولاقیت مالاقاه موسی من العجل
و کان ارسطالیس یدهی بمعشر
یرومون منه ان یوافق فی الهزل
و بقراط قد لاقی اموراً کثیره
و لکنه لم یلق فی اهله مثلی
و قد کان جالینوس ان عض رجله
تمشک یداوی العقر بالمرهم النخلی
و قسطابن لوقاکان یحفی لاجل ذا
و ما کان یصغی فی حفاه الی عذل
و کان ابونصر اذا زار معشرا
و ضاع له نعل یروح بلانعل
و ارباب هذا العلم ما فتؤاکذا
یقاسون لاینبغی من ذوی الجهل
کذلک انی مذحللت بجلق
ندمت فازمعت الرجوع الی أهلی
و لو کنت فی بغداد قام لنصرتی
هنالک اقوام کرام ذووا نبل
و ما کنت اخلو من ولی مساعد
و ذی رغبه فی العلم یکتب ما املی
فیا لیتنی مستعجلا طرت نحوها
و من لی بهذا و هو ممتنع من لی
ففی الشام قد لاقیت الف بلیه
فیالیت انی ما حططت بها رحلی
علی أننی فی حلق بین معشر
اعاشر منهم معشرا لیس من شکلی
فاقسم ما نوء الثریا اذا همی
و جاد علی الارضین رائمه المحل
و لا بکت الخنساءصخرا شقیقها
و ادمعها فی الخدد ائمه الهطل
بأغزرمن دمعی اذا ما رأیته
و قد جاء فی رجلی منحرف الشکل
و أمرضنی ما قد لقیت لاجله
فیالیت أنی قد بقیت بلا رجل
فهذا و ما عدّدت بعض خصاله
فکیف احتراسی من اذیته قل لی
و من عظم ما قاسیت من ضیق باشه
أخاف علی جسمی من السقم و السل
فیا لتمشک مذ تأملت شکله
علمت یقیناً انه موجب قتلی
و ینشد من یأتیه نعیی بجلق
بنامنک فوق الرمل مابک فی الرمل
فلا تعجبوا مهما دهانی فاننی
وجدت به لم یجد أحد قبلی.
حاصل معنی آنکه یا ابوالفضل مصیبت و رزیت من مصیبت و ماتمی است که عقل من در وصف آن حیران است و امور من وقایعیست که شرح آن بسی شگفت است اینک روی توجه و تظلم بسوی تو آوردم تا مصائب و نوائبی که بر من وارد آمده شکایت کنم و ذلت و حقارتی که در دمشق دیدم حکایت نمایم. من که در علم و دانش رتبتی داشتم که بپای مردی آن از هر جهل و هر خطا مصون بودم بشهر دمشق درآمدم در حالتی که از امور آنجا جاهل و بی بصیرت بودم مرا پای افزاری در پا بود که از تمادی ایام از دست رفته و در کار خود پسنده نبود با خود گفتم شاید روزگار از راه لطف آن پاافزار را همالی پدید آورد که آن را خلیفه و جانشین گردد و هیهات همال. آن را در زمین های درشت و اراضی هموار یافتن نتوانم شگفتا که در هوای خلیفه ٔ آن پاافزار سر و کارم با مردی ناکس و خسیس افتاد. اﷲ اﷲ از آن ناکس چه صدمات دیدم و چه زحمات کشیدم با آن ناکس که سعد نام داشت گفتم ای سعد در قضاء حاجت من بر من کرم کن و مانند من مرد دانا و فاضل را رهین شکر نما و آن مزیت و اختصاص جامع شو، امید من آن است که پاافزار مرا از چرمی فراهم کنی که دباغت یافته و با مازو و سرکه رنگین شده باشد پس قبول این معنی کرده گفت بچشم و سر این خدمت بجای آورم چه عطوفت و رأفت کردن بر هر کس که با خرد راه دارد فرض است سپس بیست درهم بر او بذل کردم و او دو ماه تمام بمماطله و دفعالوقت بگذرانید و چون خداوند حکیم خواست که از چنگ وعده های بی اصل او رهائی یابم و گفتم یاسعد آیا وقت آن رسیده است که مهم ما را پرداخته باشی ؟ پس مرا پای افزاری آورد با سینه ٔ تنگ و پاشنه ٔ معوج با کعبی که هلاک قدم و مرگ پای بود با هیئت و شکلی که حل آن بر ذهنها بسی دشوار بود و خداوندان خرد و اصحاب حل و عقد را عاجز و درمانده میساخت آن را کعبی بود که خود بجانب قطب شمالی مایل بود و روئی که بسمت قطب جنوبی توجه داشت هر گاه از صحت گوئی گویم در اندام و پیکر آن پیدا نیست و اگر از فساد سخن رانی گویم در تمامت اصل و فرع آن پدید است دو خط که در دو جانب آن کفش است و بایستی متوازی باشند چندان مخالفت دارد که جزوی از آنها بجانب بالا رفته و جزوی بسوی نشیب فرود آمده چه بسیار عیبها داشت چه بسیار بخیه ها که گلوگیر و فشارنده پا بود و چه بسیار پاره های پوست در آن درج شده و قطعات نعل در آن پنهان بود وصله ها رادر آن ضروری و لازم دانسته تو گوئی رای وی آن است که انجام پای افزار بدون آنها ممکن نیست و بجان تو قسم که این معنی را بر خلاف یافته زیرا که ممکن است پای افزار بدون وصله ساخته و فراهم شود در قیاس مرکب آن نه چنان اختلال است که قضیه ٔ شرطیه و قضیه ٔ حملیه آن برای انتاج نتیجه صالح و درخور باشد شکل و هیأت آن که برنده ٔ پا است نه مرا شایسته است که بدان صیانت پای نمایم و نه امثال مرا و جنس کلیات آن آشکار نیست که از کدام جنس است و نوع آن معین نیست که از چه نوع است چه بهمه چیز میماند و از هیچ نوع بحدی از حدود و فصلی از فصول ممتاز نبود. در این پای افزار برای انجاح مأمول استعدادی بود و از عالم قوه بمقام فعلیت نیاید و اگر در جمیع کمالات و کل محاسن عدول کرده لامحاله دارای بعضی بود هرآینه تحمل میکردم لیکن چه سود که از کسوت حسن یکباره عاری است و از کلی و جزئی آن بی بهره مانده است شگفت آنکه نام تمشک برای آن ثابت کنی در حالی که سلب آن اسم شایسته تر باشد و هم قضایای آن عنوان در حقش درست آید اختلال هر یک از مقولات عشره ٔآنها که می نگرم هیچیک از مفقود و نایاب نمی یابم چرم و تیماجش که جوهر است مختل است رنگش که از مقوله ٔ کیف است معیوب است اندازه اش که از مقوله ٔ کم است فاسداست کدام قضیه ٔ منطقی و قیاس میزانی است که اعتلال وکذبش درباب این تمشک آشکار نیست هر برهان که بر پای افزاری و آثار آن اقامت کنی شرایط انتاجش نایاب بینی چه در مقام کیف ایجابش سلب است و در مقام کم حصر جزئیش کلی است اگر آن را در آفتاب بداری تا از ظلش در سطح ارض خطی رسم شود شکل مخروطی که میباید از رأس آن احداث شود آن مخروط مانند چیزی خمیده باشد که بسمت ظل انحراف جوید هنگامی که با فضای هموار و خشک ملاصق است در پای من مضطرب است و از طرفی بطرفی همی رود پس چگونه خواهد بود حالت من بیچاره در وقتی که خواسته باشم در گل و لای راه روم امر این کفش مرا چنان حیران ساخته که گوئی دیوانه و مخبط شده ام ای برادران و ای یاران سعدان عقلی برای من نگذاشته است آن مرد دماغ ناخوش در هر جزئی از جزئیات آن کفش و در هر امر از امور آن سفاهت و ضعف دماغ خود را آشکار کرده است چه قدر مرد ناقص العقل خوار بیمقدار بوده. اقلیدس حکیم اگر زنده ماندی در شکل این پای افزار عاجز آمدی زیرا که انحلال این گونه اشکال از رتبه ٔ اشکال افزون و با مقام انبتاع قرین است بتمام انبیاء و اولیاء و بجمیع سور قرآنی اگر مانعی نمیداشتم بسوی وطن و اهل خویش مراجعت مینمودم و آن خائن زیان کار را از گرفتاری مظلمه ٔ خود رها میساختم و در شام اقامت نمی جستم تا از دست کفش دوز حیلت اندوز بنالم و در جد و هزل سخن سرایم بداهیه ٔ اذیت دوستی گرفتار گشتم که زلال عمرم مکدر ساخته خدای تبارک و تعالی مقدم چنین آشنا مبارک نفرمایدچقدر از تخلف وعده خاطرم و رنجور ساخت من از دست این خونخواره آن کشیده ام که حضرت کلیم از دست گوساله کشید ارسطالیس مبتلا میشد بگروهی که از او درخواست میکردند که در هزل و کارهای بیمعنی با ایشان موافقت کندو بقراط مکاره و شداید بسیار دیده بود ولیکن هرگز مثل آنچه من از این کفش دوز دیده ام ندیده بود و جالینوس را حال این بود که هر گاه پای افزاری پای او را می گزید بمرهم سرکه آن موضع را مداوا میفرمود و قسطای بن لوقا را حالت چنین بود که روزگار عمر خود را با پای برهنه میگذرانید و ابونصر را حال این بود که هر گاه بزیارت گروهی میرفت و نعلین او مفقود میگردید بپای برهنه راه میرفت و خداوندان علوم مبتلا و گرفتار نشدندبزحمات ناشایست و چیزهای ناملایم مانند آن بلیاتی که از جهال و مردم نادان بدیشان رسید همچنین است حال من از هنگامی که بشام فرود آمدم پشیمانی مرا دریافت پس همت بر آن گماشتم که بسوی اهل خود برگردم و اگر درخانه ٔ خویش بودمی و در بغداد اقامت داشتمی در آنجا بنصرت و یاری من گروه گروه برمیخاستند و هم در آنجا بگرد من فراهم میشدند دوستاران من و طالبان علوم که آنچه من املاء کنم در رشته ٔ تحریر بیاورند پس کاشکی بزودی بآنجانب طیران میکردم کجا این آرزو انجام پذیردبدرستی که در شام بهزار بلیه مبتلا شدم ای کاش علاوه بر این صدمات آنکه معاشرت میکنم قومی را که همسنخ و هم جنس نیستند و خنساء شاعره با آنکه بسیار بر برادر خود صخر گریست بیشتر از من نگریست یا ابوالفضل زحمتی که از آن پای افزار دیدم مرا مریض و ناخوش کرده ای کاش پا نمیداشتم تا آنکه بمثل این پای افزار مبتلا شوم آنکه شرح دادم بعضی از خصال و احوال این پای افزار بود. پس در این صورت چگونه میتوانم خود را از اذیت و آزار آن محروس بدارم و از جمله سختیهای بزرگ که بعلت تنگی آن دیده ام آن است که در بدنم اسبابی و استعدادی فراهم شده که ترسم بعارضه ٔ رنجوری و سل مبتلا شوم ازروی یقین میدانم که آن کفش مایه ٔ قتل من خواهد شد وبآن بیماری گرفتار خواهد کرد که هیچ دوا و هیچ پرستار مرا سودی ندهد زنهار زنهار زیاده از این حالم مپرسید همین قدر میگویم بداهیه ای گرفتار شدم که هیچکس قبل از من بچنان داهیه دچار و گرفتار نشده است. -انتهی. پوشیده نماند که مورخ خزرجی در تألیف کتاب طبقات الاطباء بر خود متحتم داشته است که اطبا را طبقات قرارداده منتسبین هر شهر را در یک فصل و یکباب ذکر کند با آنکه مولد ابن صلاح از همدان بوده است او را در عداد اطباء دمشق معدود داشته است و شرح احوال وی را درجزو اطبای آن سرزمین آورده این معنی از مورخ خزرجی زیاده محل تعجب و حیرت شده است ولی میتوان از این زلت معذرت جوئیم و جواب گوئیم که چون ابن صلاح در اواخرایام زندگانی در دمشق بسر برده و هم در آن ملک وفات نموده بدان جهت آن طبیب فاضل را در طبقه ٔ شامیین منظور داشته است مع القصه در سال 548 هَ. ق. وفات کردو در مقابر صوفیه مدفون گردید مؤلفات و مصنفات مشهور وی از این قرار است که نوشته میشود: شرح شفای شیخ الرئیس ابوعلی سینا. کتاب فوزالاصغر. کتاب مجموعه ٔ مبسوطه درطب. شرح ایضاح. مقاله در شکل چهارم از اشکال قیاس حملی و این شکل را منسوب بجالینوس دانند. -انتهی. (نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 154). و وفات او در شب یکشنبه ٔ سال پانصد و چهل و اند بود و در مقابر صوفیه بر ساحل نهر بانیاس در ظاهر دمشق مدفون شد و رجوع بعیون الانباء ج 2 ص 164 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن السعید. سومین از بنی وتعس در مراکش از 936 تا 957 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن سعیدبن عبدالرحمان بن زیادبن عبداﷲبن زیادبن عجلان. مکنی به ابن عقده. کنیتش ابوالعباس است از حفاظ احادیث و ضباط اخبار بود در میان متقدمین علماء بکثرت روایات و انتقاد اسناد و معرفت رجال و رواج سنن امتیازی کامل و اختصاصی تمام دارد برخی او را از موالی عبدالرحمن بن سعیدبن قیس سبیعی همدانی کوفی دانسته اند و جمعی از موالی بنی هاشم. در سال 249 هَ. ق. از مادر بزاد و در طلب علم و استماع خبر و استملاء حدیث سعی جمیل نمود و در حضرت جمعی کثیراز مشاهیر مشیخه و معاریف محدثین تلمذ کرد از میزان ذهبی و تاریخ ابن کثیر شامی منقولست که ابوالعباس کوفی یکی از ارکان حدیث و اکابر حفاظ معدود بود و اخبار بسیار اخذ فرمود و در طلب آن فن شریف سفرها نموده و گروهی را از کبار نقله ٔ آثار دیدار کرد محدث نیسابوری در کتاب رجال خود اسامی اساتید او را باین تفصیل آورده که: عن عده منهم محمدبن علی الهادی، علی بن الحسن بن علی بن فضال، منذربن محمد، محمدبن سالم بن عبدالرحمن، احمدبن عمر، ابواحمد حسین بن عبدالرحمن الازدی، ابوبکر محمدبن یوسف الرازی المقری، احمدبن الحسین بن عثمان القرشی و غیر ایشان از مردمی که ابن عقده روایات خود را بدیشان مستند میدارد وی در فن کلام و اصول عقاید مذهب جارودیه که شعبه ای از شیعه ٔ زیدیه اند اختیار کرد و مع هذا فقها و محدثین اثناعشریه وی را درعداد رجال اصحاب و روات اخبار خویش بشمار می آورند بدلیلی که استاد الکل علامه ٔ مطلق جمال الدین حسن بن مطهر حلی رضوان اﷲ علیه در قسم ثانی از کتب خلاصه بدان تصریح نموده پس از توصیف وی بجلالت قدر و علو منزلت گوید: و کان زیدیاً جارودیا و علی ذلک مات و انما ذکرناه من جمله اصحابنا لکثره روایته عنهم و خلطته بهم و تصنیفه لهم روی جمیع کتب اصحابنا و صنف لهم و ذکر اصولهم. یعنی ابن عقده عقیده جارودیه داشت و هم بدان مذهب بمرد و این که ما او را از اصحاب خود یاد کرده ایم برای آن است که وی از احادیث ما بسیار روایت کرده و در علمای ما آمیخته بوده و برای ایشان تصنیف نموده جمیع اصول اثناعشریه را نقل و تدوین فرموده. و نزدیک همین مضمون از رجال نجاشی منقولست که گفته: هذا رجل جلیل فی اصحاب الحدیث مشهور بالحفظ و الحکایات و کان کوفیا زیدیا جارودیا و علی ذلک مات ذکر فی اصحابنا لاختلاطه بهم و مداخلته ایاهم و عظم محله و ثقته و امانته. از شیخ ابوجعفر طوسی قدس سره نقل است که در سعه ٔ تبحر و قدرت حفظ ابن عقده فرموده: سمعت جماعه یحکون عنه انه قال احفظ مائه و عشرین الف حدیث باسانیدها واذاکر بثلثمائه الف حدیث. له کتب ذکرنا هافی کتابنا الکبیر منها کتاب اسماء الرجال الذین یروون عن الصادق علیه السلام اربعهالاف رجل و اخرج فیه لکل رجل الحدیث الذی رواه. یعنی از جماعتی شنیدم که از ابن عقده حکایت میکردند که گفته: من یکصد و بیست هزار حدیث با سلسله ٔ روات آنها از بردارم و در سیصد هزار حدیث شرط افادت و روایت بجای می آورم. آن محدث حافظ را تألیفات چندیست که ما نامهای آنها در کتاب بزرگ یاد کرده ایم از آنجمله است کتاب اسماء الرجال که در آن اسامی چهار هزار راوی را که از حضرت امام ابوعبداﷲ جعفربن محمد علیهما السلام اخذ خبر کرده اند شرح داده و هرحدیث که هر یک از آن حضرت فرا گرفته اند ثبت نموده در ذکر حافظه و صفت ذاکره ٔ وی سخنان بدیع دیگر بنظر رسیده محدث نیسابوری میگوید از ابوالطیب بن هزیمه نقل است که گفت وقتی درمجلس ابن عقده محدث نشسته بودم و بکتابت حدیث مشغولی مینمودم مردی از بنی هاشم نیز حضورداشت در اثناء کلام از حفاظ حدیث سخن بمیان آمد ابوالعباس گفت: انا اجیب بثلثمائه الف حدیث من احادیث اهل بیت هذاالرجل سوی غیرهم و ضرب بیده علی الهاشمی یعنی ابن عقده دست بر آن هاشمی نهاد و گفت من از احادیث خاندان این مرد در سیصدهزار حدیث پاسخ میدهم بجز اخباری که از غیر ایشان روایت میکنم. عبداﷲ محمدبن اسعد یمنی در تاریخ مرآت الجنان آورده که: ابوالعباس احمدبن محمد الکوفی الشیعی احد ارکان الحدیث کان آیه من آیات اﷲ فی الحفظ حتی قال الدارقطنی اجمع اهل بغدادانه لم یر بالکوفه من زمن ابن مسعود رضی اﷲ عنه الی زمن ابن عقده احفظ منه و روی عن ابن عقده انه قال احفظمائه الف حدیث باسانیدها و اذکر بثلثمائه الف حدیث.یعنی ابن عقده که از علماء شیعه و ارکان حدیث است درحفظ اخبار یکی از آیات کردگار بود بدان مثابه که دارقطنی گفته: مشایخ بغداد بتمامهم متفقند بر این که از عهد ابن مسعود تا عصر ابن عقده احدی بحفظ مثل وی دیده نشده خود میگفته که من یکصدهزار از اخبار با اسانید در حفظ دارم و بسیصدهزار حدیث مذاکره میکنم از محدثین سلف جمهوری شاگرد ابن عقده بوده اند که در نقل سنن و روایت احادیث اسناد و مرویات بوی میرسانند از ایشانست ابن الجنید، تلعکبری، احمدبن محمدبن الصلت اهوازی، حمزهبن محمد العلوی. محمدبن بکران النقاش، احمدبن الحسن القطان، محمدبن احمدبن ابراهیم، محمدبن ابراهیم بن اسحاق الطالقانی، محمدبن یحیی العلوی الحسینی بن المهتدی، احمد بن علی التفلیسی، و هکذا طبرانی و دارقطنی و ابن عدی و ابن مظفر و ابن شاهین از او استماع اخبار کرده اند آنچه از تتبع کتب عامه و خاصه استنباط میشود آن است که علماء فریقین ابن عقده را موثق میدانند و منقولش مقبول میشمارند با آنکه در اصول عقایدنه عامی است و نه اثناعشری. بلی برخی از علماء اهل سنت و جماعت بر نقل روایت او قدح کرده اند و در وثاقتش تأمل نموده اند جهه آن است که وی اخبار مذمت شیخین و طعن صحابه علی الجهار نقل میکرده و در ستر این گونه احادیث قادحه هیچ عنایت نداشته. از کتاب میزان ذهبی منقولست که بعضی از محدثین عامه ابن عقده را تضعیف نموده اند و گروهی تقویت. ابن عدی که از علماء صناعت رجال و نقادین اسناد احادیث است گفته: وی صاحب معرفت و حفظ و تقدم بود در فن حدیث و مشایخ بغداد را دیدم که باخبار و روایاتش عمل میکردند و ترتیب آثار صحت و امارات صدق مینمودند. هم ذهبی گوید: با آنکه ابن عدی در کتاب رجال خویش متصدی نقل منکرات هر یک از ارباب حدیث شده از ابن عقده بهیچ وجه حدیث منکر ذکر ننموده از عبدالغنی بن سعید روایتست که گفت: خود از دارقطنی استماع کردم که میفرمود: انه یعلم ماعند الناس و لایعلم الناس ماعنده یعنی ابن عقده تمام آنچه از حدیث در نزد مردم است میداند ولی مردم تمام آنچه را که درنزد اوست نمیدانند. الحاصل در صدق لهجت و صحت روایت او مابین روات طریقین اختلافی معتنابه نیست و قلیلی معدود از اهل سنت که در قبول حدیثش تأمل و طعن کرده اند بر آن است که وی در نشر اخبار سلف و نقل آثار اصحاب بیملاحظه ٔ آراء اکابر علماء اسلام و رعایت اهواء صنادید عامه اقدام میکرد و تجری مینمود چنانکه ابن کثیر و ذهبی و یافعی بعبارات متقارب گفته اند که: انه کان یجلس فی جامع براثا بالکوفه و یحدث الناس بمثالب الشیخین و لذا ترکت روایاته و الاّ فلا کلام لاحد فی صدقه و ثقته. یعنی ابن عقده در مسجد جامع براثا که در کوفه است می نشست و بر ملأ مطاعن شیخین بر مردم املاء میکرد و نقل مینمود ترک روایاتش برای همین شد و گرنه هیچکس را در صدق لسان و وثاقت خبر او سخن نیست. وفات ابن عقده در سال 333 هَ. ق. و بقولی 332 در کوفه اتفاق افتاد و در جمله متروکات خویش مقدار خطیر از کتب علمی بگذاشت بعضی از ارباب طبقات نوشته اند که ابن عقده ششصد بار شتر کتاب داشت که در مدت عمر بدست آورده بود و معدودی از آنهارا خود تصنیف کرده این چند اسم از آن جمله ضبط شده: کتاب التاریخ و آن کتابیست مشتمل بر ذکر کسانی که از عامه و خاصه روایت نموده اند و آن را بانجام نرسانیده. کتاب من روی عن امیرالمؤمنین علیه السلام و مسنده. کتاب من روی عن الحسن و الحسین علیهما السلام. کتاب من روی عن علی بن الحسین علیهما السلام. کتاب من روی عن ابی جعفر محمدبن علی و اخباره. کتاب من روی عن جعفربن محمدبن علی و اخباره. کتاب من روی عن زیدبن علی بن الحسین و مسنده. کتاب الرجال و آن کتاب مشتمل است بر اسامی راویان از جعفربن محمدچنانچه شیخ طوسی اعلی اﷲ مقامه نیز بدین تألیف اشاره فرموده بود. کتاب الجهر به بسم اﷲ الرحمن الرحیم. کتاب اخبار ابی حنیفه و مسنده. کتاب الولایه و من روی غدیر خم.کتاب فضل الکوفه. کتاب من روی عن علی انه قسیم الجنه و النار. کتاب الطائر مسند عبداﷲبن بکیربن اعین حدیث الرایه. کتاب الشوری. ذکر النبی و الصخره و الراهب و طرق ذلک. کتاب الاَّداب و این کتاب بر کتبی چند مشتمل است مانند: کتاب المحاسن، کتاب طریق تفسیر قول اﷲ تعالی عز و جل انما انت منذر ولکل قوم هاد و طرق حدیث النبی صلی اﷲ علیه و آله انت منی بمنزله هرون من موسی. کتاب تسمیه من شهد مع امیرالمؤمنین حروبه من الصحابه و التابعین. کتاب الشیعه من اصحاب الحدیث و کتاب من روی عن فاطمه علیها السلام من اولادها. کتاب یحیی بن الحسین بن زید و اخباره. از نجاشی در تعداد کتب وی دو کتاب دیگر نیز بزیادت نقل افتاد: کتاب صلح الحسن و معاویه. کتاب تفسیر قرآن. نوشتیم که ابن عقده در عقاید بر اصول جارودیه قائل بود لعل بعضی را در این کلمه تاملی بهم رسد که آیا جارودیه را از سائر زیدیه چه امتیاز باشد لاجرم سطری چند در امهات معتقدات این فرقه می آوریم: بدانکه جارودیه و سرحوبیه یک طائفه اند و ایشان اصحاب ابوالجارود زیادبن منذرندکه حضرت ابوجعفر محمدبن علی الباقر وی را سرحوب نام نهاد و سرحوب نام شیطانی است نابینا که در دریا مسکن دارد و این فرقه بعد از اشتراک در جامعه ٔ عقاید شیعه ٔ زیدیه از قول بامامت کل فاطمی عالم زاهد شجاع سخی خرج بالامامه سواء کان من ولدالحسن او الحسین و تجویز وجود دو امام در دو ناحیه که هر دو مستجمع شرایط امامت باشند چنانکه نفس زکیه محمدبن عبداﷲبن الحسن در یثرب و امیرالمومنین ابراهیم بن عبداﷲ در عراق امامت داشتند و هر یک در قطر مختص خویش واجب الامتثال و مفترض الطاعه بودند بمقالات چند از سایر فرق زیدیه اختصاص یافته اند و امتیاز پذیرفته اند و از جمله آنکه میگویند حضرت رسالت پناه صلی اﷲ علیه و آله بامامت علی بن ابیطالب علیه السلام تصریح فرمود ولی بوصف نه تسمیه یعنی نگفت که علی بن ابیطالب خلیفه ٔ من است بلافصل لکن در صفت امام امت و خلیفه ٔ خویش بخصائص و مزایا و علامات و اماراتی تصریح فرمود که ارباب فراست و خداوند هوش بیقین دانستند که مراد آن حضرت احدی نیست مگر علی بن ابیطالب علیه السلام و میگویند چون پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله بتوصیف آن چنان بر خلافت علی تنصیص فرمود که در قوه ٔ تسمیت بود پس بعد از فوت رسول (ص) که صحابه با ابوبکربن ابی قحافه کار بیعت ساختند و بر اقتضاء اختیار رفتار کردند البته مخالف نص رسول نموده خواهند بود و این خود کفر محض و ارتداد صرف است. ابوالفتح محمدبن عبدالکریم شهرستانی در کتاب ملل و نحل پس از نقل تکفیر صحابه میگوید ابوالجارود در این مقاله با امام خویش زیدبن علی مخالفت کرده چه خود زیدبن علی نیز در حق یاران رسول بارتداد اعتقاد نداشت و جارودیه را در توقف و سوق امامت اختلاف است بعضی میگویندامامت از علی بحسن رسید و از حسن بحسین و از حسین بعلی بن الحسین و از علی بن الحسین بزیدبن علی واز زید به بنی الحسن و در این سلسله محمدبن عبداﷲبن حسن بن حسن خصال و خصایص خلافت را جامع گشت و او بقتل نرسیده و هنوز زنده است و عنقریب خروج کرده روی زمین را پر از عدل خواهد ساخت. و برخی میگویند محمد کشته گشت و پس از وی امامت بمحمدبن قاسم بن علی بن حسین بن علی رسید که در زمان معتصم باﷲ خروج کرد و اسیر گردید و بنزد معتصم آورده شد معتصم وی را حبس نموده در حبس درگذشت. و بعضی یحیی بن عمر بن یحیی بن زیدبن علی را پس ازوی امام میدانند که در ایام مستعین باﷲ در کوفه خروج کرد و مردم عراق را به بیعت خویش بخواند و خلقی بسیار بوی گرویدند بالاخره مقتول گردید و سرش بنزد محمدبن عبداﷲبن طاهر برده شد. تا اینجا ترجمه ٔ کلام عبدالکریم بود در شرح عقاید زیدیه عموماً و جارودیه خصوصاً و در این کلام یک مقام محل تأمل است و دیگری محل تعرض اما تأمل در آنکه او بگاه ذکر جوامع عقاید زیدیه که قدر مشترک عموم آن فرقه است گفته ایشان یکی ازشرایط لازمه ٔ امام آن میدانند که پس از استجماع سائرخصال سل سیف کند و بر جبابره ٔ عصر خروج نماید و این سخن با آنکه در سیاق ائمه ٔ زیدیه بعقیدت سرحوبیه نام حضرت ابوالحسن علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام را آورده منافات صریح دارد چه آن حضرت بالاتفاق فاقد این شرطست شمشیری نکشید و خروجی نفرمود اما تعرض در آن است که گفته بعضی از جارودیه یحیی بن عمربن یحیی بن زیدبن علی را امام میدانند که در عهد مستعین بر حاکم عراق محمدبن عبداﷲ خروج کرد چه باتفاق نسابین یحیی بن زیدبن علی غیر معقب است از وی هیچ نژاد نماند و این یحیی که بر مستعین بیرون آمد و با والی عراق جنگ نمود که او را در کتب تواریخ و مبسوطات انساب صاحب شاهی نیز مینامند از نسل حسین ذی الدمعه است برادر یحیی بن زید الشهید قتیل جوزجان نه از اعقاب یحیی فهویحیی بن عمر بن یحیی الحسینی ذی الدمعهبن زید الشهیدبن علی السجاد صلوات اﷲ و سلامه علیهم اجمعین. (نامه دانشوران ج 2 ص 333). و رجوع به روضات الجنات ص 58 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن زکریا. مکنی به ابوالعباس. اصلش از مردم نسای خراسان و ساکن مصر بود نقل احوال وی را از کتاب شیخ الاسلام خواجه عبداﷲ انصاری کرده اند او مینویسد: شیخ عباس فقیر هروی او را بمصر دیده بود و شیخ عمو بمکه گوید: شیخ عباس از برای من حکایت کرد که همواره بر در سرای وی اسبان و ستوران بودی که مردمان بزیارت وی درآمدندی وقتی مرا گفت که: خیز و بر [در] سرای رو هر کس بدانجا آید ستور او را نگاه دار. بر دل من گذشت که کار نیکو بدست آوردم از خراسان بمصر آمدم که ستوربانی کنم مرا خود در خراسان فراغتی بود پس از آن خیال در آن حال کسی آمد که شیخ ترا میخواند چون بنزد وی درآمدم گفت: یا هروی هنوز بکمال نرسیده ای زود بود که در صدر نشینی بر در سرای تو نیز زود باشد که ستوران بازدارند که کسی باید که آنان را نگاه دارد. گوید: من از آن خیال توبه کرده مدتها بر در سرای وی ستوران بودی که سلطانیان و مردمان دیگر بنزد وی آمدندی وقتی ازو پرسیدند این درجه را بچه یافتی گفت: در نزد بزرگان از ادب چیزی فروگذاشت ننمودم. سال وفات وی در اواخر حدود مائه ٔ چهارم هجریه بوده است. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 421) و رجوع به احمد ابوالعباس و ابوالعباس احمدبن محمدبن زکریا شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن سعیدبن عبیداﷲبن احمد بن سعیدبن ابی مریم القرشی الوراق. مکنی به ابوبکر. او وراق ابوالحسن احمدبن عمیربن جوصا الحافظ الدمشقی است.و احمد به شهرت ابن الفطیس معروف است. ابن عساکر در تاریخ دمشق گوید: وفات او بشوال سال 350 هَ. ق. و مولد وی در رمضان سنه ٔ 271 یا 272 بود. و او صاحب خطی نیکو و مشهور است و از موالی جویریه بنت ابی سفیان است و از جماعتی از اهل شام روایت حدیث کند و باز ابن عساکر آرد که عبدالعزیز کنانی ذکر او آورده است و گوید: او ثقه ٔ مامون بود ومردمان را به دمشق وراقی کردی و نیکو خط بود. و یاقوت گوید من خط وی ندیده ام.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن سعید حداد. او راست: تاریخ هرات.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن سعید یمنی ملقب به شهاب الدین. وی تکلمه ٔ قصیده ٔ شاطبیه در قراآت ثلثه را بر سبعه اضافه کرده و در حدود سال 830 هَ. ق. حیات داشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن سلامه ٔ ازدی (امام...). و در برخی مآخذ احمدبن محمدبن سلمهبن سلامه مکنی به ابوجعفر، فقیهی از مردم طحاوه ٔ مصر رجوع به طحاوی ورجوع به ابوجعفر احمد... و روضات الجنات ص 59 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن سلفه ٔ اصبهانی.مکنی به ابوطاهر.رجوع به سلفی و احمدبن محمدبن ابراهیم بن سلفه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن سلیمان. رجوع به ابن سلیمان ابوالعباس احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن سلیمان بن بشار کاتب. محمدبن اسحاق الندیم ذکر او آورده است و گوید او استاد ابوعبداﷲ کوفی وزیر است. و در بلاغت و فصاحت و صناعت یکی از افاضل کتاب باشد. او راست: کتاب الخراج، نزدیک هزار ورقه و کتاب الشراب و المنادمه. (معجم الادباء، چ مارگلیوث ج 2 ص 58). رجوع به ابن بشار... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن سهل بن عطاء الاَّدمی الخراز. مکنی به ابوالعباس. او یکی از مشایخ تصوف و از کبار اصحاب ابراهیم المارستانی و از اقران جنید است. رجوع بروضات الجنات ص 60 س 13 و رجوع به ابوالعباس بن عطاء شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن سهل شیحی. از مردم شیحه قریه ای بحلب. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن زکریای تلمسانی مکنی به ابوالعباس. او راست: بغیه الطالب فی شرح عقیده ابن الحاجب.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن زئبقه ٔ تمّار. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن شعبان طرابلسی مغربی. او راست: تشنیف المسمع فی شرح المجمع در دو مجلد که به سال 967 هَ. ق. از آن فراغت یافته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن خالدبن عبدالرحمان بن محمدبن علی. مکنی به ابوجعفر. وی اصلا از مردم کوفه است از بزرگان محدثین امامیه معدودو خداوند مصنفات مفیده است شیخ طوسی علیه الرحمه اورا از اصحاب امام محمد تقی جواد و امام علی بن محمد هادی علیهماالسلام شمرده و پدرش محمدبن خالد نیز از اعاظم روات محدثین و در سلک ثقات اصحاب امام موسی کاظم (ع) و علی بن موسی الرضا (ع) منظوم آید. شیخ نجاشی در ترجمت احوال برقی صاحب عنوان این عبارت آورده گوید اصله کوفی و کان جدّه محمدبن علی حبسه یوسف بن عمربعد قتل زیدثم قتله و کان خالد صغیر السن فهرب مع ابیه عبدالرحمن الی برق رود و کان ثقه فی نفسه یروی عن الضعفاء و اعتمد المراسیل و صنف کتبا. یعنی برقی اصلا از مردم کوفه است والی کوفه یوسف بن عمر ثقفی پس از شهادت زیدبن علی بن الحسین جد برقی محمد بن علی را گرفته محبوس ساخت آنگاه او را بقتل رسانید و خالد درآن وقت خردسال بود با پدرش عبدالرحمان فرار کرده به برقه رود قم آمدند و برقی خود فی نفسه در روایت موثق بود ولی از اشخاص ضعیف روایت کند و بر روایات مرسله اعتماد نماید و مؤلفاتی تصنیف نمود. -انتهی. یاقوت حموی در کتاب معجم البلدان در ترجمت برقه که برقی بدآنجا منسوب است گوید: برقه من قری قم من نواحی الجبل قال ابوجعفر فقیه الشیعه احمدبن ابی عبداﷲ محمدبن خالدبن عبدالرحمن بن محمدبن علی البرقی اصله من الکوفه و کان جده خالد قد هرب من یوسف بن عمر مع ابیه عبدالرحمن الی برقه فاقاموا بها و نسبوا الیها و لاحمدبن ابی عبداﷲ هذا تصانیف علی مذهب الامامیه و کتاب فی السیر تقارب تصانیفه ان یبلغ مائه تصنیف ذکرته فی کتاب الادباء و ذکرت تصانیفه و قال حمزهبن الحسن الاصبهانی فی تاریخ اصبهان: احمدبن ابی عبداﷲ البرقی کان من رستاق برق رود قال و هو احد رواه اللغه و الشعر و استوطن قم فخرج ابن اخته اباعبداﷲ البرقی هناک ثم قدم ابوعبداﷲ الی اصبهان و استوطنها. یعنی برقه قریه ای است از قریه های قم از نواحی بلاد جبل ابوجعفر فقیه شیعه گفته احمدبن ابی عبداﷲ محمدبن خالدبن عبدالرحمان بن محمد بن علی برقی اصلش از مردم کوفه است جد وی خالد با پدرش عبدالرحمن از یوسف بن عمر فرار کرده ببرقه ٔ قم آمدند و در آنجا اقامت کردند و بدانجا منسوب شدند واحمدبن ابی عبداﷲ را بر طبق مذهب امامیه مصنفاتیست و او را کتابی است در سیر و تاریخ. عدد تمامت مصنفات او نزدیک است بیکصد کتاب رسد من او را در کتاب ادبامذکور داشته و مصنفات وی را نیز ذکر نموده ام و حمزهبن حسن اصفهانی در کتاب تاریخ اصفهان گفته احمدبن ابی عبداﷲ برقی از مردم روستای برق رود است و او یکی ازراویان لغت و شعر شمرده شود در شهر قم توطن اختیار نمود پس پسر خواهر خود ابوعبداﷲ برقی را بدانجا برد پس از چندی ابوعبداﷲ باصفهان رفته در آنجا توطن اختیار کرد. علمای رجال در ترجمت احوال برقی آورده اند: احمدبن محمدبن عیسی که شیخ قمیین و رئیس ایشان بود برقی را از شهر قم اخراج نمود ولی ثانیاً او را بقم معاودت داد و از او معذرت خواست و پس از وفات با پای وسر برهنه در عقب جنازه اش راه میرفت ابوعلی حائری درکتاب منتهی المقال گوید: فی مشترکات یعرف ابن محمدبن خالد بوقوعه فی وسط السند و یروی عنه محمدبن جعفربن بطه و علی بن ابراهیم و علی بن الحسین بن بطه و علی بن ابراهیم و علی بن الحسین السعدآبادی و احمدبن عبداﷲبن بنت البرقی و سعدبن عبداﷲ و محمدبن الحسین الصفار وعبداﷲبن الجعفر الحمیری. یعنی در کتاب مشترکات آورده اند که احمدبن محمدبن خالد شناخته شود بسبب وقوع وی در وسط سند روایت و نیز امتیاز وی از کسانی که با وی در نام شریکند بدین است که از برقی این جماعت روات که مذکور شد روایت کنند. و شیخ نجاشی در ضبط وفات برقی گوید: و قال احمدبن الحسین فی تاریخه توفی احمدبن ابی عبداﷲ البرقی سنه اربع و سبعین و مأتین و قال علی بن محمدبن ماجیلویه مات سنه ثمانین و مأتین. یعنی احمدبن حسین در کتاب تاریخ خود گفته احمدبن ابی عبداﷲ برقی در سال 274 هَ. ق. وفات یافت و علی بن محمدبن ماجیلویه گفته در 280 وفات نموده رحمه اﷲ علیه واز کتب و مصنفات وی آنچه شیخ نجاشی و دیگران ضبط نموده اند بدین شرح است: کتاب المحاسن. کتاب التبلیغ و الرساله. کتاب التراحم و التعاطف. کتاب التبصره. کتاب الرفاهیه. کتاب الزی. کتاب الرنیه [کذا]. کتاب المرافق.کتاب المراشد. کتاب الصیانه. کتاب النجامه. کتاب الفراسه. کتاب الحقایق. کتاب الاخوان. کتاب الخصایص. کتاب المآکل. کتاب مصابیح الظلم. کتاب المحبوبات. کتاب المکروهات. کتاب العویص. کتاب الثواب. کتاب العقاب. کتاب المعیشه. کتاب النساء. کتاب الطیب. کتاب الطبقات.کتاب افاضل الاعمال. کتاب اخص الاعمال. کتاب مساجد الاربعه. کتاب الرجال. کتاب الهدایه. کتاب المواعظ. کتاب التحذیر. کتاب التهذیب. کتاب التحریف. کتاب التسلیه. کتاب ادب المعاشره. کتاب مکارم الاخلاق. کتاب مکارم الافعال. کتاب مذام الاخلاق. کتاب مذام الافعال. کتاب المواهب. کتاب الحیوه. کتاب الصفوه. کتاب علل الحدیث.کتاب معانی الحدیث و التحریف. کتاب تفسیر الحدیث. کتاب الفروق. کتاب الاحتجاج. کتاب الغرائب. کتاب العجائب. کتاب اللطائف. کتاب المصالح. کتاب المنافع. کتاب الدواجن و الزواجر. کتاب الشعر و الشعراء. کتاب النجوم. کتاب تعبیر الرویا. کتاب الزجر و الفال. کتاب صوم الایام. کتاب السماء. کتاب الارضین. کتاب البلدان و المساجد. کتاب الدعاء. کتاب ذکر الکبعه. کتاب الاجناس و الحیوان. کتاب احادیث الجن وابلیس. کتاب فضل القرآن. کتاب الازاهیر. کتاب الاوامر. کتاب الزواجر. کتاب ما خاطب اﷲ به خلقه. کتاب احکام الانبیاء والرسل. کتاب الجمل. کتاب جداول الحکمه. کتاب الاشکال و القرائن. کتاب الریاضه. کتاب الامثال. کتاب الاوائل. کتاب التاریخ. کتاب الانساب. کتاب النحو. کتاب الاّ صفیاء. کتاب الاغانین. کتاب المغازی. کتاب الروایه. کتاب النوادر. کتاب ثواب القرآن. کتاب المنجیات. کتاب الدعابه و المزاح. کتاب مغازی النبی (ص). کتاب بنات النبی و ازواجه. کتاب التاویل. کتاب طبقات الرجال. کتاب التبیان. کتاب ذکر التهانی. کتاب التعازی. کتاب الزهد و الوعظ. کتاب المکاسب. کتاب المعاریض. کتاب السفر. کتاب الشواهد من کتاب اﷲ. کتاب الارکان. کتاب اختلاف الحدیث. کتاب الماء. کتاب الفهم. کتاب الاخوان.کتاب تفسیر الاحادیث و احکامه. کتاب العقل. کتاب الغریب. کتاب المآثر و الاحساب. کتاب النور و الرحمه. کتاب القیافه والعیافه. کتاب الطیر. (نامه ٔ دانشوران ج 4 ص 106) و رجوع به احمدبن ابی عبداﷲ محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حسین جُرَیْری. مکنی به ابومحمد. از عرفای اواخر مائه ٔسیم و اوایل مائه ٔ چهارم است و بعضی پدرش را حسین بن محمد نوشته اند معاصر است با معتضد و مکتفی و مقتدر و او نیز از فضلای عرفاست وشریعت و طریقت را با هم جمع داشته و از کبار اصحاب جنید است و بسیاری از این طبقه در عرفان منسوب بدو هستند و پس از جنید بجهت جلالت و شأنی که در عرفان ازاو دیده بودند او را اصحاب بجای عارف کامل شیخ جنیدنشانیدند. در فن فقه و اصول سرآمد اهل زمان و در علوم دیگر نیز یگانه ٔ امثال و اقران خود بوده و خود دربدایت عمر باسهل بن عبداﷲ تستری صحبت داشته سپس در زمره ٔ اصحاب شیخ جنید معدود گشت شیخ عطار در شرح حال وی مینویسد ابومحمد جریری یگانه ٔ وقت بود و برگزیده ٔزمان و در میان اقران نهایت امتیاز داشت و واقف بودبر طریقت و بهمه نوع پسندیده و کامل بود و در طریقه ٔ آداب و انواع علوم حظی وافر داشت و در علم فقه مفتی و امام بود و در علم اصول و فروع بنهایت و در طریق طریقت استاد بدان مثابه که جنید در ایام حیات مریدان خود را میگفت که جانشین و ولیعهد من او است و صحبت سهل بن عبداﷲ تستری را دریافته باندازه ای ادب ظاهر نگاه میداشت که بیست سال در خلوت پای دراز نکرده بود - انتهی. وقتی مریدان از او تمنا کردند که از غرائب حالاتی که خود مشاهده کرده ای ما را برگوی گفت روزی باز سفیدی بنظر من آمد چهل سال است که بصیادی برخاستم و هر چه جستجویش کردم نیافتم از او معنی این مطلب پرسیدند. گفت روزی در خانقاه نشسته بودم پس از نماز بامداد جوانی از در خانقاه درآمد پای برهنه و موی ژولیده و روی زرد گشته پس بر رسم معهود شست وشو کرده وضو بساخت دو رکعت نماز بگذارد و سر بگریبان فروبرد تا نماز شام و چون نماز شام بگذارد باز سر بگریبان فروبرد از اتفاق آن شب خلیفه مقتدر دعوتی ساخته بود جماعت صوفیان را به نزد وی رفتم گفتم ای درویش آیا با ما همراهی کرده اجابت میکنی دعوت خلیفه را گفت سر دعوت خلیفه ندارم اما اگر بتوانی عصیده ای در خانقاه برایم فراهم کنی فارغ ترم با خود گفتم مگر نومسلمانست که نمیخواهد با ما موافقت نماید و غذای مخصوص آرزو میکند پس بدان حرف توجهی نکرده به دعوت رفتم چون بازآمدم درویش همچنان که بود سر بگریبان فروبرده بود بر حسب عادت بخوابگاه رفته بخفتم در عالم رؤیا حضرت پیغمبرصلی اﷲ علیه و آله و سلم را بخواب دیدم و دو پیر بهمراهی آن حضرت که یکی ابراهیم خلیل اﷲ و دیگری موسی کلیم اﷲ و یکصدوبیست واند هزار پیغمبر با او بودند پیش رفتم و سلام کردم حضرت روی مبارک از من بگردانید نزدیک رفته عرض کردم یا رسول اﷲ چه تقصیر رفته که روی مبارک از من میگردانی فرمود یکی از دوستان ما از تو عصیده خواست تو در فراهم کردن آن بخیلی کردی و حاجتش را برنیاوردی در آن حال از خواب برخاسته و گریان گشتم درحالت گریه آوازی از در خانقاه بگوش من آمد نگاه کردم آن درویش بود که بیرون میرفت فریادی زدم ای عزیز من چندان توقف کن که خواهش تو برآورم گفت هر گاه درویشی از تو عصیده خواهد باید یکصدوبیست واند هزار پیغمبر را نزد تو شفیع آرد تا خواهش او برآورده شود کاری دشوار است این بگفت و از در خانقاه بیرون رفت من در حال از جای برخاسته بر اثر او رفته هر چه جستم نیافتم محزون بخانقاه بر گشتم تا کنون آن حزن و غم از دلم بیرون نرفته. نقل است که وقتی آن عارف کامل بموعظت مشغول بود جوانی در مجلس برخاست و بشیخ گفت دلم گم شده است دعائی کن تا بازدهند گفت ما همه در این حالت گرفتاریم و گفت بدان ای جوان که قرن اول از هجرت معامله بدین بود و فرسوده شد و قرن دویم معامله ها بر وفا بود و آن نیز نماند قرن سیم معامله بمروت بود آن نیز برخاست قرن چهارم معامله بحیا بود و آن هم برفت واکنون چنان شده است که مردمان معامله خود بر هیئت وهیبت میکنند. وقتی درویشی به نزد وی درآمد و گفت بربساط انس بودم دری از بسط بر من گشادند از مقام خودبلغزیدم و از آن محجوب شدم راه گم کرده ٔ خود را چون یابم مرا بر راهی که بآنم برساند دلالت کن شیخ بگریست و گفت ای برادر همه باین درد گرفتارند و باین انواع مبتلا لیکن بر تو بیتی چند بخوانم که بعضی از این طایفه گفته اند و خود جواب این معنی است که میخواهی:
قف بالدیار فهذه آثارهم
تبکی الاحبه حسره و تشوقا
کم قد وقفت بها اسائل مخبرا
فاجابنی داعی الهوی فی رسمها
عن اهلها او صادقاً او مشفقا
فارقت من تهوی فعد الملتقی.
یعنی درنگ کن در دیار ومکان یار و نیک بنگر آثار آنها را که میگریند بدان آثار دوستان از روی حسرت و شوق چه بسا که ایستادم درآن مکان که پیدا کنم کسی را از اهل آن دیار راستگو و دوست که خبری پرسم از آن دیار و اهلشان پس رسم و آثار جواب داد از عشق و مفارقت عشاق و منصرف گشتن آنها از ملاقات یکدیگر.
و چنانکه درشرح احوال وی مسطور است در سالی که ابوطاهر قرمطی بمکه تاختن آورد و جماعتی کثیر از حاج بکشت همچنان که آن حکایت خود در کتب تواریخ مسطور است وی را نیز درقافله ٔ حاج از لشکر قرامطه ضربتی رسید و در میان خستگان بیفتاد درویشی حکایت کرده است که من در میان آن مردمان بودم بگوشه ای فرار کرده چون لشکر متفرق گشت در میان خستگان درآمدم تا مگر از حالت آنان اطلاعی پیدا کنم چون بدانها گذشتم ابومحمد را در میان خستگان و کشتگان افتاده دیدم که نیم نفس ازو باقی بود سرش در کنار گرفتم گرد و غبار از رویش پاک کردم گفتم یا شیخ دعائی بکن که خدای تعالی این بلا را از تو و مردمان کشف کند گفت آن کنم که خواهم باز گفتمش دعائی کن که از تو رفع شود گفت ای برادر این وقت وقت دعا نیست وقت رضا و تسلیم است دعا پیش از نزول بلا باید چون بلاآید رضا باید داد این بگفت و جان تسلیم نمود و موافق بود سال وفاتش با 314 هَ. ق. و بعضی نوشته اند در 312 بوده است. نقل است که یکصد سال متجاوز از عمر وی در آن وقت گذشته بود واﷲ تعالی اعلم بحقیقه الحال. و از کلمات آن عارف کامل است که گفته: هر که گوش بحدیث نفس دارد در حکم شهوات اسیر گردد و باز دارندش درزندان هوا و حق تعالی همه فایده ها بر دل او حرام گرداند و از سخن حق لذت نیابد و او را نیز اجابت نبود وهر که بدون اندازه ٔ خویش رضا دهد حق تعالی دهد او رابیش از آنچه او را باید. هم او گفته: اصل تقرب آن بود که خدای را بیند از مشاهده ٔ صنایع او، از او پرسیدند از توکل و صبر گفت: توکل معاینه شدن اضطرابست و عافیت و صبر آن است که فرق نکند میان حال نعمت و محنت بآرام نفس در هر دو حال و نیز صبر سکون نفس است دربلا. از او پرسیدند از اخلاص و ریا گفت: اخلاص ثمره ٔ یقین است و ریا ثمره ٔ شک. ازو پرسیدند از شکر و عزلت گفت: کمال شکر در مشاهده ٔ عجز است از شکر، و عزلت بیرون شدنست از میان زحمتها و سر نگاه داشتن. از او پرسیدند از تصوف گفت: التصوف عنوه لاصلح [کذا] تصوف را بجنگ بستانند نه بصلح. هم او گفته: محاربه ٔ عالمیان با خطرات است و محاربه ٔ ابدال با فکرات و محاربه ٔ زهاد با شهوات و محاربه ٔ تایبان با زلات و منهیات و لذات. گفت: دوام ایمان و پاس داشتن دین و صلاح تن در سه چیز است یکی بسنده کردن دویم پرهیز کردن سیم غذا نگاه داشتن. گفت: هر که بخدای بسنده کند سرش بصلاح باشد هر که از منهیات پرهیز نکند سرش منکسر شود و هر که غذا نگاه دارد نفسش ریاضت یابد پس پاداش افتقار صفوت معرفت بود و عاقبت تقوی حسن خلوت و عاقبت احتمال تن درستی و اعتدال. گفت: دیدن و رسیدن یقین بسته بفروع بود و درست کردن فروع بعرضه دادن بود بر اصول و راه نیست بمقام مشاهده و وصول مگر به تعظیم آنچه خدای تعالی او را تعظیم فرموده و آن وسایل و وسایط فروع بود. هم او فرموده چون خداوند زنده گرداند بنده ای را بانوار خویش هرگز نمیرد تا ابد و چون بمیراند بنده ای را بخذلان خویش هرگز زنده نگردد. و نیز گفته مرجع عارفان بخدا در بدایت بود و مرجع دیگران بعد از نومیدی.گفت: چون حضرت پیغمبر صلی اﷲ علیه وآله و سلم نظر کرد بحق و حق را بدید باقی ماند حق بحق بیواسطه ٔ زمان و مکان از جهت آنکه حاصل شد آن حضرت را حضور آنکه حضور است و نه مکان [کذا] از اوصاف خود مجرد گشت و باوصاف حق تعالی موصوف گردید و ببقای حق باقی ماند. جریر بضم جیم معجمه بروزن زبیر و یاء نسبت. (نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 15) و رجوع بروضات الجنات ص 60 س 12 و رجوع به ابومحمد جریری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حسین کلاباذی مکنی به ابونصر. او راست: اسماء رجال بخاری. وفات وی به سال 398 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن الحشاء مکنی به ابوجعفر حکیم. او راست: مفید العلوم و مبیدالهموم دائر بر تفسیر الفاظ لغوی طبی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حفص الخلال البصری. رجوع به ابن الخلال القاضی ابوعمر احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حماده ٔ کاتب. مکنی به ابوالحسن. او یکی از افاضل کتاب و صاحب تصانیف است و درک صحبت ادبا کرده است. او راست: کتاب امتحان الکتاب و دیوان ذوی الالباب. کتاب شحذالفطنه. کتاب الرسائل.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حمدان بن عازم زندی. مکنی به ابوبکر. از مردم زند قریه ای به بخارا. و ابوعبداﷲ حافظ غنجار از او روایت کند. و جدّ او حمدان از خلف بن هشام بزار روایت کند و ابوکامل البصیر البخاری، صاحب ترجمه را ذیل کلمه ٔ زندنه آورده است بخلاف مؤلف التبصیر و جز او. (تاج العروس، ماده ٔ ز ن د).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حمیدبن سلیمان بن حفص بن عبداﷲبن ابی الجهم بن حذیفهبن غانم بن عامربن عبداﷲبن عبیدبن عوتج ابن عدی بن کعب العدوی الجهمی. و کنیت او ابوعبیداﷲ است و از بنی عدی بن کعب القرشی است و نسبت وی بجد او ابوالجهم بن حذیفه ٔ حجازی است. اوبعراق آمد و عراق منشاء اوست و هم بدانجا ادب آموخت و وی ادیب و راویه و شاعر و متقن و عالم به نسب و مثالب است و مثالب وی شامل بیشتر مردمان شود و او را درین معنی کتابی است. مرزبانی و محمدبن اسحاق ذکر اوآورده اند و هر دو گویند که میان او و قومی از عمرییین و عثمانیین واقعه ٔ شری روی داد و او پدران آنان را بقبیح ترین صورتی برشمرد پس یکی از هاشمیان با او سخن گفت و او نسبت بعباس [عم رسول] ردّه ای عظیم گفت و این خبر بمتوکل خلیفه رسید فرمان داد او را صد تازیانه زنند و ابراهیم بن اسحاق بن ابراهیم وی را صد تازیانه بزد و چون ابراهیم از زدن فارغ شد احمد گفت:
تبرا الکلوم وینبت الشعر
و لکل مورد غله صدر
و اللؤم فی اثواب منتطح
لعبیده ما اورق الشجر.
و او راست از کتب: کتاب انساب قریش و اخبارها. کتاب المعصومین. کتاب المثالب. کتاب الانتصار فی الرد علی الشعوبیه. کتاب فضایل مضر.رجوع به معجم الادباء ج 2 ص 30 و رجوع به جهمی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حنبل بن هلال بن اسدبن ادریس بن عبداﷲبن حیان بن عبداﷲبن انس بن عوف بن قاسطبن مازن بن شیبان بن ذهل بن ثعلبهبن عکابه بن صعب بن علی بن بکربن وائل بن قاسطبن هنب بن اقصی بن دعمی بن جدیلهبن اسدبن ربیعهبن نزاربن معدبن عدنان الشیبانی المروزی الاصل مکنی به ابوعبداﷲ و ابن خلکان گوید صحیح در نسب احمد این است که گفتیم و بعضی گویند او از بنی مازن بن ذهل شیبان بن ثعلبهبن عکابه است و این غلطست چه او ازبنی شیبان بن ذهل است نه از بنی ذهل بن شیبان و ذهل بن ثعلبه ٔ مذکورعم ذهل بن شیبان است. آنگاه که مادر وی بدو آبستن بود از مرو به بغداد شد و امام در بغداد بربیع الاول سال 164 هَ. ق. متولد گردید و بعضی مولد او را مرو گفته اند و گویند آنگاه که شیرخواره بود مادر او را به بغداد برده است و او امام محدثین است و مصنف کتاب مسند. و در این کتاب آن مقدار از حدیث گرد کرده است که هیچکس جز او بر آن توفیق نیافت و گویند وی هزار هزار حدیث از برداشت و از اصحاب امام شافعی و از خواص او بود و تازمان ارتحال شافعی بمصر ملازمت صحبت شافعی کرد و شافعی درباره ٔ او گفت از بغداد بیرون شدم و کس را اتقی و افقه از ابن حنبل بر جای نماندم. احمد را بقول بخلق قرآن خواندند و او اجابت نکرد و ویرا بتازیانه بزدند و بند کردند و او مصرّ در امتناع بود و تازیانه زدن وی در عشر اخیر شهر رمضان سال 221 هَ. ق. بود و در شمایل او گویند که نیکوروی و میانه بالا بود و به حنای تنک خضاب میکرد و در محاسن وی چند موی سیاه بود جماعتی از اماثل وقت از وی اخذ حدیث و علم کرده اند از جمله محمدبن اسماعیل بخاری و مسلم بن حجاج نیشابوری و در آخر عصر خویش او در علم و ورع یگانه بود و در چاشتگاه روز جمعه ٔ دوازده شب از شهر ربیع الاول گذشته به بغداد وفات کرد و بعضی شب سیزدهم از شهر مذکور گفته اند و برخی دیگر وفات او را در ربیعالاَّخر سنه ٔ 241 آورده اند و درمقبره ٔ باب حرب جسد وی بخاک سپردند و قبر او بدانجامشهور و مزار است و کسی که در جنازه ٔ او حاضر بوده است مینویسد در تشییع وی هشتصد هزار مرد و شصت هزار زن گرد آمدند و باز گویند بروز وفات وی بیست هزار تن از نصاری و یهود و مجوس بدین اسلام درآمدند و ابوالفرج بن جوزی در کتابی که در اخبار بشربن الحارث الحافی کرده است در باب چهل و ششم آرد که ابراهیم حربی حدیث کرد که بشربن حارث حافی را بخواب دیدم که گوئی از مسجد رصافه بیرون می آمد و در آستین چیزی جنبان داشت گفتم چه چیز در آستین داری گفت: دوش روح احمدبن حنبل بسوی ما آمد و بر او در و یاقوت نثار کردند و من نثار چیدم و اینک در آستین دارم. گفتم: خدای تعالی با یحیی بن معین و احمدبن حنبل چه معاملت کرد گفت: من آن دو را نزد خدای عالمیان بماندم و برای آن دو مائده ها نهاده بودند. گفتم: چرا با ایشان از آن مائده ها تناول نکردی ؟ گفت: بی ارزی طعام را نزد من میدانست و مرا رخصت نظر بوجه کریم فرمود. و او را دو فرزند عالم بود یکی صالح و دیگری عبداﷲ و صالح در رمضان سال 266 هَ. ق. وفات کرد و او قاضی اصفهان بود و وفات وی نیز بدان شهر بود مولد وی 203 هَ. ق. بوده است و اماعبداﷲ تا سال 290 هَ. ق. بزیست و بروز یکشنبه هشت روز از جمادی الاولی مانده در 77 سالگی درگذشت و کنیت اوابوعبدالرحمان بود و امام احمداو مکنی بود و بعضی وفات او را در جمادی الاخره گفته اند -انتهی. (ابن خلکان). و او صاحب یکی از مذاهب اربعه ٔ اهل سنت و جماعت است و از مردم زریق محله و نهری بمرو است و مذهب حنبلی فرقه ای از فرق اصحاب حدیث است. (بیان الادیان ص 31). و مؤلف مجمل التواریخ و القصص (ص 359) آرد که: مأمون بعهد خویش اندر فرموده بود که قرآن را مخلوق گویند، و همه را بدین کار وسخن آورده بود مگر امام احمدبن حنبل و چند کس از قضاه و فقها، و مأمون باشخاص ایشان فرموده بود که بمرد و معتصم نیز هم برین بود و آسان تر کرد و ابن ابی دواد واثق را بسر این سخن باز آورد، تا امام احمد را چندانی عذاب کردند و رنج نمودند و او از سخن و گفت خویش بازنگشت و می گفت: القرآن کلام اﷲ غیر مخلوق. -انتهی. و لقب او امام المحدثین است. وی در بغداد یا مروبه سال 164 هَ. ق. متولد شد و از شاگردان او محمدبن اسماعیل بخاری و مسلم بن حجاج نیشابوری است. وفات او به بغداد به سال 241 هَ. ق. بود و آنگاه که جنازه ٔ او را بگورستان باب حرب میبردند هشتصد هزار مرد و شصت هزار زن تشییع کردند. خوندمیر در حبیب السیر (ج 1ص 293) آرد که: در روز جمعه از ایام اواسط ربیع الاول سنه ٔ احدی و اربعین و مأتین (241 هَ. ق.). ابوعبداﷲ احمدبن محمدبن حنبل الشیبانی المروزی که یکی از ائمه ٔ اربعه ٔ اهل سنت و جماعت است بعالم آخرت پیوست ودر تصحیح المصابیح سمت تصریح یافته که ولادت احمد حنبل در بغداد فی شهور سنه ٔ اربع و ستین و مائه (164 هَ. ق.). اتفاق افتاد و در آن بلده نشو و نما یافته از شیوخ دارالسلام استماع حدیث نموده و از آنجا بکوفه و بصره و مکه و مدینه و یمن و شام شتافت و از علماءآن بلاد حدیث شنوده باز به بغداد مراجعت نمود و در تاریخ یافعی مسطور است که احمدبن حنبل از خواص اصحاب شافعی بود و بقول بعضی از مورخین هزار هزار حدیث یادداشت و زمره ای از کبار محدثین مانند محمدبن اسماعیل البخاری و مسلم بن حجاج النیشابوری از وی نقل حدیث نموده اند و عظم شأن احمدبن حنبل در میان بغدادیان بمثابه ای بود که بحسب حرز و تخمین سیصد هزار کس از رجال و شصت هزار از نسوان مشایعت جنازه ٔ او کردند و مدت حیاتش هفتاد و هشت سال بود و مدفنش بباب حرب است. -انتهی. و رجوع به حبط ج 1 ص 307 و امتاع الاسماع مقریزی جزء اول ص 10 و 101 و 153 و 161 و 189 و 190 و تاریخ مغول ص 317 و روضات الجنات ص 54 و ترجمه ٔ احمدبن ابی دواد و ترجمه ٔ ابوحنیفه نعمان بن ثابت در همین لغت نامه شود. و او راست: کتاب الاشربه الصغیر، کتاب العلل. کتاب التفسیر. کتاب الناسخ القرآن و منسوخه. کتاب الزهد. کتاب المسائل. کتاب الفضائل. کتاب الفرائض. کتاب المناسک. کتاب الایمان. کتاب الاشربه. کتاب طاعه الرسول. کتاب الرد علی الجهمیه. کتاب المسند محتوی هزارو چهل و چند حدیث و کتاب مناقب علی بن ابیطالب علیه السلام. و مسند الامام شامل سی هزار حدیث در 24 مجلد. کتاب الاعتقاد از املای شیخ ابوالفضل عبدالواحدبن عبدالعزیزبن حرب تمیمی حنبلی متوفی به سال 410 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حنبلی مقدسی ملقب بشهاب الدین.او راست: تفسیر. وفات وی به سال 728 هَ. ق. بود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن خالد براثی محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن رستم المدینی. مکنی به ابوعلی یکی از بزرگان رجال اصفهان. او در زمان المقتدر باﷲ میزیست و وی بر بنای جامع کبیر عتیق افزوده است. و او راست:
فان عسیرات الامور منوطه
بیسرین صارا عمده لرجائکا
و لیس صحیح الرای من ظن انه
اذا نابه شی ٔ یدوم کذلکا.
رجوع محاسن اصفهان مافروخی ص 1 و 11و 46 و 84 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن خالد برقی کاتب. رجوع به احمدبن ابی عبداﷲبن محمدبن خالدبن عبدالرحمان احمدبن محمدبن خالد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن خضر. ملقب به شهاب الدین. متوفی به 785 هَ. ق. او راست: شرح دررالبحار در فروع. و حاشیه ای بر شرح فناری بر ایساغوجی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن خضر عمری شافعی کازرونی ملقب بنورالدین.نزیل مکه. او راست: الصراط المستقیم فی تبیان القرآن الکریم. و طوالع الانوار. و آن تفسیری مختصر است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن خلف اشبیلی الحوفی الفرضی مکنی به ابوالقاسم و ملقب بفقیه. رجوع به ابوالقاسم احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن خلف بن اللیث مکنی به ابوجعفر. رجوع به ابوجعفر احمدبن محمدبن اللیث ملقب به امیر شهید شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن دراج، معروف به ابن دراج اندلسی شاعر. ثعالبی گوید: وی در صقع اندلس چون متنبی بدیار شام بود. وفات وی به سال 421 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن دلان. افسانه نویسی از مسلمانان. (از ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ربیخ مکنی به ابوسعید از مردم شرمقان اسفرایین. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن رستم بن یزدبان طبری. رجوع به ابوجعفر احمدبن رستم بن یزدبان طبری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن شبّره [کبقمه] عابدی نیشابوری است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن شعیب ارّجانی. از مردم ارّجان فارس. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حسین ابوحامد بوسنجی از بوسنج ترمذ. رجوع به تاج العروس کلمه ٔ «بوسنج » شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲبن صالح بن شیخ بن عمیره، مکنی به ابوالحسن. یکی از اصحاب ابوالعباس ثعلب. مرزبانی در کتاب المقتبس ذکر او آورده است. و ابن بشران در تاریخ خود گوید که در سال 320 هَ.ق. ابوبکر بن ابی شیخ به بغداد درگذشت و او محدث و اخباری بود و صاحب مصنفاتیست. و یاقوت گوید: ندانم که این مرد محدث و اخباری که ابن بشران گوید همین احمدبن محمد است یا کس دیگر. چه زمان هر دو یکی و هر دو نیز اخباری باشند و خدای تعالی داناتر است و شاید ابن بشران که کنیت او را بجای ابوالحسن ابوبکر آورده و نسبت او را بعوض ابن شیخ، ابن ابی شیخ گفته اشتباه کرده باشد. مرزبانی از عبداﷲبن یحیی عسکری آرد که او گفت: ابوالحسن احمد این قطعه شعر خود را که بیکی از دوستان نوشته بود مرا انشاد کرد:
کنت یا سیدی علی التطفیل
امس لو لا مخافه التثقیل
و تذکرت دهشه القارع البا-
ب اذا ما اتی بغیر رسول
و تخوفت ان اکون علی القو-
م ثقیلاً فقدت کل ثقیل
لوترانی و قدوقفت اروّی
فی دخول الیک او فی قفول
لرأیت العذراء حین تحایا
وَ هْی َ من شهوه علی التعجیل.
و باز مرزبانی از عمربن بنان انماطی و او از ابوابوالحسن اسدی روایت کند که گفت: وقتی شراب را ترک گفتم و به ابوالعباس ثعلب نیز گفتم که شراب را رها کرده ام و سپس نوبتی بدیدار محمدبن عبداﷲبن طاهر رفتم و او بمن شراب داد سپس بخانه بازمیگشتم و ثعلب بآخر روز بدر خانه ٔ خویش نشسته بودچون مرا دید که ناو ناوان میروم دانست که من شراب آشامیده ام پس برخاست و بدرون شدن خواست و سپس بایستادو من چون مقابل وی رسیدم سلام کردم و او این شعرها بخواند:
فکنت من بعدما نسکت و صا-
حبت ابن سهلان صاحب القسط
ان کنت احدثت زلهً غلطاً
فاﷲ یعفو عن زلّه الغلط.
عمر گوید: از ثعلب معنی ابن سهلان صاحب القسطپرسیدم. گفت: مردم طائف می فروش را صاحب القسط گویند.و از صولی روایت کند که گفت: ابوالحسن احمد بن محمدالأنباری (؟) این ابیات خود از قصیده ٔ مزدوجه ای که در تتمیم قصیده ٔ علی بن جهم گفته است مرا انشاد کرد:
ثم تولی المستعین بعده
فحاز بیت ماله و جنده
ثم اتی بغداد فی محرّم
احدی و خمسین برأی مبرم.
و شمه ای از اخبار مستعین بگفته بود و سپس گفته بود:
و ثبّتت خلافه المعتز
و لم یشب اموره بعجز.
و پس از شرح برخی از تاریخ معتز گفته:
و قلّدا محمدبن الواثق
فی رجب من غیر امر عائق
المهتدی باﷲ دون الناس
جاء به الرحمن بعد الیأس.
و پس از چند بیت دیگر:
و قام بالأمر الامام المعتمد
امام صدق فی صلاح مجتهد.
و نبذه ای از سیر معتمد در پی آن آورده بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالغفار قزوینی غفاری. او راست: نگارستان بفارسی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالقادر، مکنی به ابومحمد. رجوع به احمدبن عبدالقادربن احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالکریم، ملقب به تاج الدین زاهد اسکندرانی. او راست: تاج العروس. وفات وی به سال 709 هَ.ق. بود. و رجوع به ابن عطأاﷲ شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالکریم بن ابی سهل، و او را ابن ابی سهل الاحول خوانند، و کنیت وی ابوالعباس است. محمدبن اسحاق الندیم در الفهرست ذکر او آورده است و گوید از قدماء کُتّاب و افاضل آن طایفه بود. و عالم بصناعه خراج بود و در این صناعت بر مردم عصر خویش تقدم داشت. او راست: کتاب الخراج. و به سال 270 هَ.ق. درگذشت. و ابن خلکان گوید از شرح حال او چیزی بدست نیامد. و رجوع به ابن عبدالکریم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالکریم قصاب آملی، مکنی به ابوالعباس. از کبار مشایخ طریقت و بزرگان اهل حقیقت در زمان خود بنزد آن سلسله ٔ جلیله مشهور و بکرامت و خوارق عادات معروف بزهد و تقوی از همگنان خویش مستثنی و بتهذیب نفس و اخلاق ممتازبود. صاحب تذکرهالاولیاء که شرح احوال وی را مینویسددر عنوان آن نگاشته ابوالعباس شیخ عالم و محترم مشایخ بود و صدیق زمان در فتوت و مروت پادشاه وقت در آفات و عیوب نفس دیدن، اعجوبه در ریاضت و کرامت و فِراست و معرفت شانی عالی داشت و او را عامل مملکت طریقت گفته اند و سلطان شهرستان حقیقت و در بزرگی و شئونات آن عارف کامل همین قدر بس که مانند شیخ ابوسعید ابوالخیر نسب بدو درست کند و همچنین شیخ ابوالحسن خرقانی مدتها در خانقاه وی روزگار گذرانیده باشد چنانکه وی خبر داده بود که بعد از من کار با خرقانی خواهد بودو خود مرید محمدبن عبداﷲ طبریست که از اجلاء این طبقه است که وی نسبت به ابومحمد جریری درست کند و ترقی و شهرت آن عارف کامل مطابق است با اواسط مائه ٔ چهارم هجریه که روزگار سلطنت عضدالدوله ٔ دیلمی بود و وی روزگار خود را در شهر آمل میگذرانید و در آن بلد خانقاهی داشت و مرجع خاص و عام بود و بزرگان از عرفا می گفته اند که در عصر ما سه پیر را زیارت باید کرد شیخ ابوالعباس را به آمل و شیخ احمد نصر را به نیشابور و شیخ ابوعلی سیاه را بمرو، گویند که وی امی بود و از علوم ظاهر حظی و نصیبی نداشت اما در غوامض مسائل هر فنی از فنون علوم که از وی سؤال میکردند به آسانی جواب میگفت چنانکه صاحب نفحات الانس حکایت کرده که یکی از بزرگان علما و ائمه ٔ طبرستان همواره میگفت که یکی از نعمتهائی که خداوند ما را داده وجود شیخ ابوالعباس است که چون ما را در اصول دین و دقایق توحید چیزی مشکل شود از وی پرسیم بی تأمل حل آن مشکل نماید و این یکی از غرایب حالاتست که کس بی تعلیم و تعلم بدین سان عالم بر علوم اوائل و اواخر باشد از شیخ ابوسعیدبن ابوالخیر حکایت شده است که گفت: وقتی در خدمت آن عارف کامل بودم شخصی که از اهل تربیت نبود بنزد وی برآمده طلب کرامت کرد. گفت: کدام کرامت از آن بالاتر است که پسر قصابی که از پدر نیاموخته بود مگر قصابی توفیق رفیق او گشته خدمت بزرگان دریافته مکرر به بیت اﷲ و قبر رسول صلی اﷲعلیه وآله مشرف گشته و اکنون همواره از هر سوی روی بوی نهند از افعال و اعمال زشت نادم گردند و توبه کنند و صاحب مقامات و درجات عالیه گردند. آن شخص گفت: ای شیخ کراماتی باید که ببینم، گفت: اینک نظر کن که پسر بزکشی در صدر بزرگان نشیند و محل رجوع علمای عصر گردد بی ملک و ملک ولایت دارد بی آلت و بی کسب روزی خورد و خلق را خوراند این نه کرامت است اگر کرامتی غیر از این خواهی یکچند در خانقاه بمان تابلکه دیدنش ترا میسر گردد. و نقل است که شیخ سلمی کتابی در طبقات عرفا نگاشته و از شیخ در آن کتاب چیزی ننگاشته بود شیخ چون آن شخص بدید گفت: چرا از من درکتاب خود چیزی ننوشتی ؟ گفت: غرض من آن بود که اهل فضل از آن طبقه را نوشته باشم نه آنان که امی و عامیند، شیخ سکوت کرده دیگر حرفی بر زبان نیاورد شیخ سلمی چون بمنزل خود رفت و خواست که بمطالعت مسودات و اوراق کتاب پردازد دید اثری از نوشته و سیاهی در آن مسودات نیست دانست که آن نبوده الا از کرامت شیخ پس علی الصباح بنزد وی رفته چون نظرش بر آن شخص افتاد تبسمی کرد و گفت: باکی نیست برو و نگاه کن که خطوط بحالت اصلی برخواهد گشت. نقل است که وقتی در کرمانشاهان قحطی عظیم افتاد ابوالفوارس کرمانشاهانی کس بنزد شیخ فرستاد و تمنا کرد دعائی کند که بلای قحط مرتفع گردد شیخ سیبی را دعائی خواند و برافع داد که این سیب بنزد ابوالفوارس بر و بگوی زمانی نخواهد گذشت که بلای قحط از آن ملک مرتفع گردد فرستاده چون سیب به ابوالفوارس داد نگذشت زمانی که بارانهای نافع باریده قحط از آن ملک برخاست. و دیگر از کرامات وی که صاحب نفحات الانس مینویسد این است که روزی کودکی زمام اشتری را گرفته با باری گران در بازار آمل می کشید چون زمین گل بود ناگاه پای اشتر بلغزید و بیفتاد و بشکست مردمان قصد کردند که شتر را ذبح کنند طفل در گوشه ای ایستاده و گریه میکرد در آن حال شیخ را گذار بدانجا افتاد و از واقعه مطلع گشت پس سر به آسمان کرده دعائی کرد و زمام اشتر بگرفت و بدست کودک داد در حال شتر از جای برخاست و در رفتار آمد. نقل است که یکی از مریدان او قیامت را بخواب دید و شیخ ابوالعباس را در آنجا نیافت بامداد صورت واقعه بشیخ بازگفت. شیخ در جواب گفت: چون من خود را همواره در جنب مخلوقات وی هیچ دانم چگونه از هیچ در آن مکان اثری از هستی خواهند؟ وقتی یکی از جوانان آمل بنزد وی درآمد و گفت یا شیخ مرا موعظتی کن. گفت: بدان که دنیا چون مرداری است گنده و گنده تر از آن دلیست که بعشق دنیا مبتلا است پس مرد عاقل همواره از آن روی برتابد و بدان میل نکند و بزخارف آن فریفته نشود و مغرور بدان نگردد پیوسته خلایق را به نیکی شاد دارد و بپرهیزد از معاصی و نافرمانی حق و پیوسته طلب روزی از طریق نیکو نماید و پناه برد بخدای تعالی از کسالت و غفلت و بطالت و تضییع اوقات. نقل است که وی را چون اجل نزدیک رسید یکی از مریدان ببالینش حاضر بود، گفت: یا شیخ چگونه بینی خود را و چگونه خواهی رفت ؟ گفت: ای فرزند اینچنین که می بینی. این بگفت و روح از بدنش مفارقت نمود. سال وفاتش بنظر نرسید ولی از شرح حالش چنان مستفاد گشت که در اواخر سنه ٔ 400 هَ.ق. بوده است رحمهاﷲعلیه. از کلمات آن عارف کامل است: طاعت را چون باعتقاد موافق نکنی عین نافرمانی است و لسان را با قلب کمال نقصان. آن را که دراو ارادت نبینی از ارادتش چیزی نیابی مریدی که از ارادت دنیا خواسته باشد نبیند الا خذلان و پستی. از او پرسیدند از عبادات چه چیز نیکوتر و خوشتر؟ گفت: عبادت اطاعت است بقلب و اعتقاد نه بعمل آوردن اعمال ظاهرو نیز گفته بگوی و بکن آنچه را دانی و بپرهیز از نادانی که بدانی ندانی. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 349).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲبن احمد الانصاری المروی البلنسی، مکنی به ابوالعباس الاندرستی و ملقب به ابن الیتیم. یکی از ائمه ٔ اهل قرآن، با معرفتی کامل بنحو و براعتی در فهم اغراض نحویین. او از ابن یسعون و ابوالحجاج قضاعی و غیر آن دو روایت کند و از او ابن دهیه و ابوسلیمان بن حوطاﷲ و غیر آن دو روایت دارند و چنانکه در تاریخ ابن عبدالملک آمده است او قائل باجازه نبود سپس از این عقیدت بازگشت و تدریس نحو و آداب و لغات میکرد و منقطع در علم بود. و برمضان سال 581 هَ.ق. درگذشت. (روضات ص 64 س 15).

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲبن الحسن بن عیّاش بن ابراهیم بن ایوب الجوهری، مشهور به ابن عیاش و مکنی به ابوعبداﷲ. عالم شیعی. وی در اوائل مائه ٔ پنجم هجری میزیست. صاحب روضات گوید: او از معاصرین شیخ طوسی است و جعفربن محمد دورستی از وی روایت کند. او راست از کتب مشهوره: کتاب مقتضب الأثر فی النص علی ائمه الأثنَی ْعشر و این کتاب به وتیره ٔ کتاب علی بن الخراز قمی وتقلید آن نوشته شده است. و کتاب فی الأغسال المسنونهو جز آن و مجلسی در بحار و علماء دیگر در دیگر کتب از این کتاب روایت کنند. و رجوع به ابن عیّاش شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲبن سعید القرطبی الاشونی. رجوع بروضات ص 64 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲبن علی بن حسن بن علی بن محمدبن سبعبن سالم بن رفاعه السبعی. فاضلی فقیه و مشهور، متوطن ببلاد هند غالباً. و از اجله ٔ تلامذه ٔ شهید و فخرالمحققین. و پدر او شیخ عبداﷲ نیز از فضلاء فقهاء ادباء شعرای مجیدین اجله است و همچنین پسر او شهاب الدین یا جمال الدین ناصربن احمد و او کسی است که دو علم بلاغت را شرط اجتهاد شمرده است. از مصنفات اوست: کتاب الوسیله و دو کتاب در تفسیر مختصر و مطول و رساله ٔ ناسخ و منسوخ و کتاب فیما یجب علی المکلفین و کتاب غرائب المسائل و کتاب النهایه فی تفسیر خمسمائه آیهو هی آیات احکام القرآن. (روضات ص 19 س 11 بآخر).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالعزیز، مکنی به ابوسعید بجلی رازی. محدث است. وفات او به سال 449 هَ.ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲبن معصب الجمال الفقیه المحدث. در تاریخ اصفهان ذکر او آمده است و وفات او310 هَ.ق. بوده است. (روضات ص 46).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲبن میمون القداح، مکنی به ابوشلعلع. پس از محمد پدر خویش بجای وی نشست و بعض پیروان این فرقه عم او احمدبن عبداﷲبن میمون را خلیفت برادر خود یعنی محمدبن عبداﷲبن میمون شمردند. (از ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲبن هارون، مکنی به ابوالحسین عسکری. یاقوت گوید: گمان برم که از مردم عسکر مکرم است. او راست: کتاب شرح کتاب التلقین واین کتاب را من بخط مؤلف که تاریخ کتابت آن 369 هَ.ق. بود دیدم و او آن شرح را بارع نام داده است. کتاب شرح العیون. کتاب شرح المجاری. کتاب شرح مختصر محمدبن علی بن اسماعیل المبرمان. رجوع به بمعجم الأدباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 75 و رجوع بروضات ص 64 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲبن یوسف بن محمدبن مالک السهلی الصفار الشافعی العروضی الأدیب. عبدالغفارذکر او در سیاق آورده و گوید: مولد او به سال 334 هَ.ق. و وفات او بعد از 416 بود. وی شیخ اهل ادب بود بروزگار خویش. و از اصم و مکاری و ابوالفضل مزکی وابومنصور ازهری و اقران آنان حدیث کند و جماعتی از امامان ادب از او تربیت یافتند، ازجمله علی بن احمد واحدی و جز او. و ابومنصور ثعالبی گوید: او پیشوای ادب بود و قریب نود سال در خدمت کتب بسر برد و نقد عمربمطالعه ٔ علوم و تدریس مؤدبین نیشابور و احراز فضائل و محاسن صرف کرد و این قطعه در کودکی گفته است:
اوفی علی الدیوان بدرالدجی
فسل نجوم السعدما حظه
اء خدّه املح ام خطه
و لحظه افتن ام لفظه.
و باز ثعالبی گوید احمد از شعر خویش مرا انشاد کرد:
لعزه الفضجه المبره
اودعها اﷲ قلب صخره
حتی اذا النار اخرجتها
بألف کدّ والف کره
اودعها اﷲکف وغد
اقسی من الصخره الف مره.
(از معجم الأدباء ج 2 ص 87).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲبن ابی جعفر المغافری القرطبی، مشهور به ابن قادم و مکنی به ابوالعباس نحوی. قیل و له نظم و روی عن جدّه لامه ابی جعفر محمدبن یحیی. (روضات ص 64).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲ الاسکندری القاضی المالکی، المقلب بفخرالدین بن المخلطه. از شاگردان ذهبی مشهور و یحیی بن محمد صنهاجی و غیر این دو. وفات او در رجب 759 هَ.ق. بوده است. (روضات الجنات ص 64).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲ الزردی اللغوی العلامه النیسابوری، مکنی به ابوعمرو. از مردم زرد قریه ای از اسفراین روستائی بنیشابور. حاکم ذکر او آورده و گوید: وفات ابوعمرو بشعبان سال 338 هَ.ق. است و بدین دیار در بلاغت و براعت و تقدم در معرفه اصول ادب یگانه ٔ عصر خویش بود و وی مردی ضعیف البنیه و مسقام و بیمارناک بود و بر خری خرد می نشست و آنگاه که بسخن درمی آمد علماء در براعت وی حیرت میکردند. او سماع بسیار از ابوعبداﷲ محمدبن المسیب الأرغیانی و ابوعوانه یعقوب بن اسحاق و اقران آن دو دارد. حاکم گوید: وقتی استاد ابوعمرو زردی در منزل ما گفت: آنگاه که خداوند تبارک و تعالی سیاست خلق خود بیکی ازبندگان خویش مفوض فرماید او را بموهبت خاص مخصوص کند و بسداد سیرت دارد و با الهام خود او را معین باشدچه رحمت او تعالی هر چیز را فراگرفته است و از این است که ابن المقفع میگفت: تفقدوا کلام ملوککم اذ هم موفقون للحکمه میسرون للاجابه فان لم تحظ به عقولکم فی الحال فان تحت کلامهم حیات فواغر و بدائع جواهر و کان بعضهم یقول لیس لکلام سبیل اولی من قبول ذلک فان ّ السنتهم میازیب الحکمه و الاصابه. و باز حاکم گوید: از ابوعمرو شنیدم که میگفت: العلم علمان علم مسموع و علم ممنوح. و رجوع بمعجم الأدباء یاقوت ص 66 شود. و مؤلف روضات گوید: زردی بفتح زا و سکون راء است چنانکه درطبقات النحاه آمده. امام حافظ ابوعبداﷲ ملقب بحا کم [بنقل تاریخ نیسابور که شش مجلد است و شیخ عبدالغافر فارسی مجلدی دیگر به نام السیاق بر آن افزوده است] گوید: احمدبن محمد از جهت بلاغت و براعت و تقدم در اصول و ادب یگانه ٔ عصر خویش و مردی ضعیف البنیه و علیل بود و بر خر سوار میشد و چون سخن میگفت علماء از براعت او در شگفت میشدند. وی حدیث بسیار از ابوعوانه الاسفراینی و جز او استماع کرد و در شعبان سال 338 درگذشت. حاکم گوید از او شنیدم که میگفت: العلم علمان علم مسموع و علم ممنوح. من گویم و این معنی قدیم و مأخوذ از شعر مولانا امیرالمؤمنین علیه السلام است:
فان العلم علمان فمکسوب و مطبوع
و لاینفع مکسوب اذا لم یک مطبوع.
(روضات الجنات ص 64).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲ الکاتب. او را رسائلی است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲ المعبدی از نسل معبدبن العباس بن عبدالمطلب بن هاشم. یکی از مشاهیر علم نحو و عربیت بمذهب کوفیان. از وجوه و کبار اصحاب ثعلب. و زبیدی ذکر او آورده است. یاقوت گوید: زبیدی نام احمدبن سلیمان دیگری راآورده و او را بجدی اعلی موسوم بسلیمان نسبت کرده است و ندانم که هر دو یک کس باشند یا دو. و بخط ابن ابی نواس خواندم که ابوعمربن حیویه گوید که: معبدی بشب چهارشنبه ٔ هشت روز از صفر 292 هَ.ق. مانده درگذشت. رجوع بمعجم الادباء یاقوت و رجوع بروضات ص 56 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالعزیز اندلسی. او راست: شرح بناءالافعال موسوم به مانع الفناء و مزیل العناء عن کتاب البناء که بسال 1038 هَ.ق. از آن فارغ شده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالصمد الشیرازی، مکنی به ابونصر. در تاریخ بیهقی نام وی در چند جا با لقب خواجه و خواجه ٔ بزرگ و خواجه عمید آمده است. وی از بزرگان و محتشمان دوره ٔ غزنوی است و شعرای بزرگ این دوران او را مدیح گفته اند و از آن جمله است منوچهری که گوید:
بادام چون شیانی بارد بروز باد
چون کف ّ راد احمد عبدالصمد بود.
و هم در قصیده ٔ دیگرِ منوچهری با لقب شمس الوزرا آورده شده است:
شمس الوزرا احمد عبدالصمد آنکو
شمس الوزرا نیست که شمس الثقلان است.
وی نخست صاحب دیوان آلتونتاش حاجب بود و ابوالفضل بیهقی گوید: خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. و هنگامی که بوسهل زوزنی عارض درباب آلتونتاش خوارزمشاه دسیسه کرد، ومسعود را بر آن داشت تا ملطفه ای بقائد منجوق، که بخوارزم بود، در باب فروگرفتن و کشتن آلتونتاش نویسد، و عاقبت خود زوزنی در سر آن کار فروگرفته شد، احمد عبدالصمد در خوارزم کارها کرد و منجوق را بکشت. بیهقی در باب این دسیسه گوید: از خواجه بونصر شنیدم که بوسهل در سر سلطان نهاده بود که خوارزمشاه آلتونتاش راست نیست و او را بشبورقان فرو می بایست گرفت، چون برفت تیر از شصت بدر رفت و گردنان چون علی قریب و اریارق و غازی همه برافتادند خوارزمشاه آلتونتاش بمانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد، اگر او را برانداخته آید و معتمدی از جهت خداوند آنجا نشانده آید پادشاهی بزرگ و خزانه و لشکر بسیار برافزاید. امیر گفت: تدبیر چیست ؟ که آنجا لشکری و سالاری محتشم باید تا این کارها بکند، بوسهل گفت: سخت آسان است اگر این کار پنهان ماند، خداوند بخط خویش سوی قائد منجوق که مهتر لشکر کجاتست وبه خوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است ملطفه ای نویسد تا وی تدبیر کشتن و فروگرفتن او کند، و آنجا قریب سه هزار سوار حشم است پیداست که خوارزمشاه و حشم وی چند باشند آسان ویرا بر توان انداخت، و چون ملطفه بخط خداوند باشد اعتماد کنند و هیچکس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد. امیر گفت: سخت صوابست، عارض توئی نام هر یک نسخت کن، همچنان کرد و سلطان بخط خویش ملطفه نبشت و نام هر یک از حشم داران ببرد بر محل. و بوسهل اندیشه نکرد که این پوشیده نماند و خوارزمشاه از دست بشود و در بیداری و هوشیاری چنو نیست بدین آسانی او را بر نتوان انداخت و عالمی بشورد. پس از قضای ایزد عز وجل بباید دانست که خراسان در سر کار خوارزم شد، و خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. خواجه بونصر استادم گفت چون این ملطفه بخط سلطان گسیل کردند امیر با عبدوس آن سرّ بگفت، عبدوس در مجلس شراب به ابوالفتح حاتمی که صاحب سرّ وی بود بگفت، و میان عبدوس و بوسهل دشمنانگی جانی بود و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد، بوالفتح حاتمی دیگر روز به ابومحمد مسعدی وکیل خوارزمشاه بگفت بحکم دوستی و چیزی نیکو بستد. مسعدی دروقت بمعمائی که نهاده بود با خواجه احمد عبدالصمد این حال بشرح باز نمود، و بوسهل راه خوارزم فروگرفته بود و نامه ها میگرفتند و احتیاط بجا می آوردند، معمای مسعدی بازآوردند، سلطان بخواجه ٔ بزرگ پیغام داد که وکیل در خوارزمشاه را معما چراباید نهاد و نبشت باید که احتیاط کنی و بپرسی، مسعدی را بخواندند بدیوان و من آنجا حاضر بودم که بونصرم و از حال معما پرسیدند او گفت: من وکیل در محتشمی ام و اجری و مشاهره و صلت گران دارم و بر آن مرا سوگندمغلظ داده اند که آنچه از مصلحت ایشان باشد زود بازنمایم و خداوند داند که از من فسادی نیاید و خواجه بونصر را حال معلوم است و چون مهمی بود این معما نبشتم گفتند: این مهم چیست ؟ جواب داد که: این ممکن نگردد که بگویم گفتند: ناچار بباید گفت، که برای حشمت خواجه ٔ تو این پرسش بر این جمله است والاّ بنوعی دیگر پرسیدندی گفت: چون چاره نیست لابد امانی باید از جهت خداوند سلطان، بازنمودند و امان ستدند از سلطان. آن حال بازگفت که از ابوالفتح حاتمی شنوده بودم و او از عبدوس. خواجه بر آن حال واقف گشت فراشد و روی بمن کرد و گفت: بینی چه میکنند؟ پس مسعدی را گفت: پیش از این چیزی نبشته ای ؟ گفت نوشته ام و این استظهار آن را فرستادم. خواجه گفت: ناچار چون وکیل در محتشمی است و اجری و مشاهره و صلت دارد و سوگندان مغلظه خورده او راچاره نبوده است اما بوالفتح حاتمی را مالشی باید داد که دروغی گفته است و پوشیده مرا گفت: سلطان را بگوی این راز بر عبدوس و بوسهل زوزنی پیدا نباید کرد تاچه شود و مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمانامه ای نویسد با قاصدی از آن خویش و یکی به اسکدار، که آنچه پیش از این نوشته شده بود باطل بوده است، که صلاح امروز جز این نیست تا فردا بگویم که آن نامه آنجا رسدچه رود و چه کنند و چه بینیم، و سلطان از این حدیث بازایستد و حاتمی را فدای این کار کند هر چند این حال پوشیده نماند و سخت بزرگ خللی افتد. من رفتم و پیغام خواجه بازگفتم چون بشنید متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت و من نشستم پس روی بمن کرد و گفت: هر چه در این باب صلاح است بباید گفت که بوالفتح حاتمی این دروغ گفته است و میان بوسهل و عبدوس بد است و این سگ چنین تضریبی کرده است و از این گونه تلبیس ساخته بازآمدم و آنچه رفته بود بازراندم با خواجه، و مسعدی را خواجه دل گرم کرد و چنانکه من نسخت کردم در این باب دو نامه ٔ معما نبشت یکی بدست قاصد و یکی بر دست سوار سلطان که آنچه نبشته بوده است آن تضریبی بوده است که بوالفتح میان دو مهتر ساخت که با یکدیگر بد بودند و بدین سبب حاتمی مالش یافت بدانچه کرده. و مسعدی را بازگردانیدند و بوالفتح را پانصد چوب بزدند و اشراف بلخ که بدو داده بودند بازستدند. چون مسعدی برفت خواجه با من خالی کرد و گفت: دیدی که چه کردند؟ که عالمی را بشورانیدند، و آن آلتونتاش است نه دیوسبا و چون احمد عبدالصمد با وی، این خبر کی روا شود، آلتونتاش رفت از دست، آن است که ترک خردمند است و پیر شده نخواهد که خویشتن را بدنام کند و اگر نه بسیار بلا انگیزدی بر ما، طرفه تر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم چنین که بینی و آلتونتاش این همه در گردن من کند، نزدیک امیر روو بگوی که بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من خداوند اگر بیند بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن بجای آورده شود برفتم و بگفتم امیر سخت تافته بود، گفت: نرفته است از این باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت بوسهل این مقداری با ما میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد بشبورقان، من بانگی بر وی زدم، عبدوس بشده است و با حاتمی غم و شادی گفته که این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد حاتمی از آن بازاری ساخته است تا سزای خویش بدید و مالش یافت. گفتم: این سلیم است. زندگانی خداوند دراز باد این باب در توان یافت اگر چیزی دیگر نرفته است و بیامدم و با خواجه بازگفتم. گفت: یا بونصر رفته است و نهان رفته است، بر ما پوشیده کردند و ببینی که از این زیر چه بیرون آید و بازگشتم. پس از آن، نماز دیگر پیش امیر نشسته بودم که اسکدار خوارزم را بدیوان آورده بودند حلقه برافکنده و بر در زده دیوانبان دانسته بود که هر اسکداری که چنان رسد سخت مهم باشد آن را بیاورد و بستدم و بگشادم نامه ٔ صاحب برید بود برادر بوالفتح حاتمی بامیر دادم بستد و بخواند و نیک از جای بشد دانستم که مهمی افتاده است چیزی نگفتم و خدمت کردم. گفت: مرو. بنشستم و اشارت کرد تا ندما و حُجّاب بازگشتند و بار بگسست و آنجا کس نماند نامه بمن انداخت و گفت: بخوان. نبشته بود که امروز آدینه خوارزمشاه بار داد واولیا و حشم بیامدند و قائد منجوق سالار کجاتان سرمست بود نه جای خود نشست بلکه فراتر آمد خوارزمشاه بخندید او را گفت: سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است و دیرتر خفته است. قائد بخشم جواب داد که: نعمت تو بر من سخت بسیار است تا بلهو و شراب میپردازم، از این بیراهی هلاک میشوم، نخست نان آنگاه شراب آن کس که نعمت دارد خود شراب میخورد. خوارزمشاه بخندید و گفت: سخن مستان بر من مگوئید. گفت: آری سیرخورده گرسنه را مست و دیوانه پندارد، گناه ما راست که بر این صبر میکنیم. تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه بانگ بدو برزد و گفت: میدانی که چه میگوئی ؟ مهتری بزرگ با تو بمزاح و خنده سخن میگوید و تو حد خویش نگاه نمیداری اگر حرمت این مجلس عالی نیستی جواب این بشمشیر باشدی. قائد بانگ بر او زد و دست بقراچولی کرد حاجبان و غلامان در وی آویختند و کشاکش کردند و وی سقط میگفت و با ایشان می برآویخت و خوارزمشاه آواز میداد که یله کنید. در آن اضطراب از ایشان لگدی چند بخایه و سینه ٔ وی رسید و او را بخانه بازبردند. نماز پیشین فرمان یافت وجان با مجلس عالی داد، خداوند عالم باقی باد، خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت: تو که صاحب بریدی شاهد حال بوده ای چنانکه رفت اِنها کن تا صورتی دیگرگونه بمجلس عالی نرسانند بنده بشرح بازنمود تا رای عالی زادَه اﷲ علواً بر آن واقف گردد انشأاﷲ تعالی. و رقعتی درج نامه بود که چون قائد را این حال بیفتاد در باب خانه و اسباب او احتیاط فرمود تا خللی نیفتد و دبیرش را با پسر قائد بدیوان آوردند و موقوف کردند، تا مقرر گردد باذن اﷲ چون از خواندن نامه فارغ شدم امیر مرا گفت: چه گوئی چه تواند بود؟ گفتم زندگانی خداونددراز باد، غیب نتوانم دانست اما این مقدار دانم که خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است و کس را زهره نباشد که پیش او غوغا بتواند کرد تا بدان جایگاه که سالاری چون قائد باید که بخطا کشته شود، و بهمه حالها در زیر این چیزی باشد، و صاحب برید جز بمراد و املاء ایشان چیزی نتواند نبشت بظاهر و او را سوگند داده آمده است که آنچه رود پوشیده اِنها کند چنان کش دست دهد، تا نامه ٔ پوشیده ٔ او نرسد بر این حال واقف نتوان شد. امیر گفت: از تو که بونصری چند پوشیده کنم ؟ بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است و ملطفه ای بخط ماست چنین و چنین، و چون نامه ٔ وکیل دررسیده باشد قائد را بکشته باشند و چنین بهانه ساخته، و دل مشغولی نه از کشتن قائد است ما را بلکه از آن است که نباید که آن ملطفه بخط ما بدست ایشان افتد و این دراز گردد، که بازداشتن پسر قائد و دبیرش غوری تمام دارد و آن ملطفه بدست آن دبیرک باشد تدبیر این چیست ؟ گفتم: خواجه ٔ بزرگ تواند دانست درمان این، بی حاضری وی راست نیاید. گفت: امشب این حدیث را پوشیده باید داشت تا فردا که خواجه بیاید. من بازگشتم سخت غمناک و متحیر که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد، و همه شب با اندیشه بودم. و در جای دیگر گوید: امیر گفت: بودنی بود، اکنون تدبیر چیست ؟ گفت: بعاجل الحال جواب نامه ٔ صاحب برید باز باید نبشت و این کار قائد را عظمی نباید نهاد و البته سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس از این چه رود اما این مقدار یاد باید کرد که قائد ابلهی کرد و حق خویشتن نگاه نداشت و قضای ایزدی با آن یار شد تا فرمان یافت و حق وی را رعایت باید کرد و فرزندانش و خیلش را بپسر دادن، تا دهند یا نه، و بهمه حالها نامه ٔ صاحب برید رسد پوشیده، اگر تواند فرستاد و راهها فرونگرفته باشند و حالها را بشرح بازنموده باشد آنگاه برحسب آنچه خوانیم تدبیر دیگر میسازیم.... یک روز بخانه ٔ خویش بودم گفتند سیاحی بر در است میگوید حدیثی مهم دارم. دلم بزدکه از خوارزم آمده است گفتم: بیاریدش. درآمد و خالی خواست و این عصائی که داشت برشکافت و رقعتی خرد از آن بوعبداﷲ حاتمی نایب برید که سوی من بود برون گرفت و بمن داد نبشته بود که حیلتها کرده ام و این سیاح را مالی بداده و مالی ضمان کرده که بحضرت صلت یابد تااین خطر بکرد و بیامد، اگر در ضمان سلامت بدرگاه عالی رسید اینجا مشاهد حال بوده است و پیغامهای من بدهدکه مردی هشیار است بباید شنید و بر آن اعتماد کرد انشأاﷲ. گفتم: پیغام چیست ؟ گفت: میگوید که آنچه پیش از این نوشته بودم قائد را در کشاکش لگدی چند زدند در سرای خوارزمشاه بر خایه و دل و گذشته شد، آن بر آن نسخت نبشتم که کدخدایش احمد عبدالصمد کرد و مرا سیم و جامه دادند و اگر جز آن نبشتمی بیم جان بود و حقیقت آن است که قائد آن روز که دیگر روز کشته شد دعوتی بزرگ ساخته بود و قومی را از سر غوغا آن حشم کجات و جغرات خوانده و برملأ ازخوارزمشاه شکایتها کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که: کار جهان یک سان بنماند، و آلتونتاش و احمدخویشتن را و فرزندان و غلامان خویشتن رااند، این حال را هم آخری باشد و پیداست که من و این دیگر آزادمردان بینوائی چند توانیم کشید، و این خبر نزدیک خوارزمشاه آوردند، دیگر روز در بارگاه قائد را گفت: دی و دوش میزبانی بوده ای، گفت: آری، گفت: مگر گوشت نیافته بودی و نقل که مرا و کدخدایم را بخوردی ؟ قائد مر او را جوابی چند زفت تر بازداد، خوارزمشاه بخندید و در احمد نگریست چون قائد بازگشت احمد را گفت خوارزمشاه که: بادِ حضرت دیدی در سر قائد؟ احمد گفت: از آنجا دور کرده آید. و بازگشت بخانه و رسم بود که روز آدینه احمد پگاه تر بازگردد و همگان بسلام وی روند. بنده آنجا حاضر بود قائد آمد و با احمد سخن عتاب آمیز گفتن گرفت و در این میانه گفت: آن چه بود که امروز خوارزمشاه با من میگفت ؟ احمد گفت: خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی سخن بچوب و شمشیر گفتی، ترا و مانند ترا چه محل آن باشد که چون دردی آشامید جز سخن خویش گوئید ؟ قائد جوابی چند درشت داد چنانکه دست در روی احمد انداخت و احمد گفت: این باد از حضرت آمده است، باری یک چند پوشیده بایست داشت تا آنگاه که خوارزمشاهی بتو رسیدی، قائد گفت: بتو خوارزمشاهی نیاید، و برخاست تا برود احمد گفت: بگیریداین سگ را، قائد گفت که: همانا مرا نتوانی گرفت. احمد دست بر دست زد و گفت: دهید، مردی دویست چنانکه ساخته بودند پیدا آمدند و قائد بمیان سرای رسیده بود وشمشیر و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پای او بستند و گرد شهر بگردانیدند و سرایش فروگرفتند و پسرش با دبیرش بازداشتند و مرا تکلفی کردند تا نامه نبشتم بر نسختی که کردند چنانکه خوانده آمده است و دیگر روز از دبیر ملطفه خواستند که گفتند از حضرت آمده است منکر شد که قائد چیزی بدو نداده است، خانه و کاغذهای قائد نگاه کردند هیچ ملطفه نیافتند دبیر را مطالبت سخت کردند مقر آمد و ملطفه بدیشان داد بستدند و ننمودند و گفتند پنهان کردند چنانکه کسی بر آن واقف نگشت و خوارزمشاه سه روز بار نداد وبا احمد خالی داشت. روز چهارم آدینه بار دادند نه بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلفی دیگرگونه و وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند و هیچ چیز اظهار نمیکنند که بعصیان ماند اما مرا بر هیچ حال واقف نمیدارند مگر کار رسمی، و غلامان و ستوران زیادت افزون از عادت خریدن گرفتند. و هرچه من پس از این نویسم بمراد و املاء ایشان باشد بر آن هیچ اعتماد نباید کرد، که کار من با سیاحان و قاصدان پوشیده افتاد و بیم جان است و اﷲ ولی الکافیه...-انتهی. عاقبت مسعود بنا باشارت خواجه احمد حسن میمندی بوسهل زوزنی را که این تضریب کرده بود فروگرفت و بازداشت و بیهقی از قول بونصر مشکان در این باب گوید: «دیگر روز چون بار بگسست خواجه بدیوان خویش رفت و بوسهل بدیوان عرض، و من بدیوان رسالت خالی بنشستم و نامه ها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل بمرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند. چون این نامه ها برفت فرمان امیر رسید بخواجه بر زبان ابوالحسن کودیانی ندیم که نامه ها در آن باب که دی با خواجه گفته آمده بود بمشافهه باطراف گسیل کردند و سواران مسرع رفتند، خواجه کار آن مرد تمام کند. خواجه ٔ بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر و خالی کرد و بدان مشغول شدند و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و بخانه ٔ بوسهل رفت با مشرفان و ثقات خواجه و سرای بوسهل فروگرفتند و از آن قوم و پیوستگان او جمله که ببلخ بودند موقوف کردند و خواجه را بازنمودند آنچه کردند. خواجه از دیوان بازگشت و فرمود که بوسهل را بقهندز باید برد. حاجب نوبتی او را بر استری نشاند و با سوار و پیاده ٔ انبوه بقهندز برد، و در راه دو خادم و شصت غلام او را می آوردند پیش وی آمدند و ایشان را بسرای آوردند و بوسهل را بقهندزبردند و بند کردند و آن فعل بد او در سر او پیچید، و امیر را آنچه رفته بازنمودند» مسعود باشارت خواجه احمد حسن میمندی از خواززرمشاه دلجوئی کرد و نامه ای باو نوشت.
بیهقی قصه ٔ کشته شدن قائد منجوق را، از احمد عبدالصمد، در سالی که وزارت مودود یافت، شنیده و چنین گوید: و من که بوالفضلم کشتن قائد منجوق را تحقیق تر از خواجه احمد عبدالصمد شنودم در آن سال که امیر مودود بدینور رسید و کینه ٔ امیر شهید بازخواست و بغزنین رفت و بتخت ملک بنشست و خواجه احمد را وزارت داد و پس از وزارت خواجه احمد عبدالصمد اندک مایه روزگار بزیست و گذشته شد رحمهاﷲ علیه، یک روز نزدیک این خواجه نشسته بودم و به پیغامی رفته بودم و بوسهل زوزنی هنوز از بُست درنرسیده بود مرا گفت: خواجه بوسهل کی رسد؟ گفتم: خبری نرسیده است از بست ولیکن چنان باید که تا روزی ده برسد، گفت: امیر دیوان رسالت بدو خواهد سپرد، گفتم: کیست از او شایسته تر، بروزگار امیر شهید رضی اﷲ عنه وی داشت تا حدیث بحدیث خوارزم و قائد منجوق رسید و از حالها من بازگفتم بحکم آنکه در میان آن بودم. گفت: همچنین است که گفتی و همچنین رفت اما یک نکته معلوم ِ تو نیست و آن دانستنی است، گفتم: اگر خداوند بیند بازنماید که بنده را آن بکار آید، و من میخواستم که این تاریخ بکنم هرکجا نکته ای بودی در آن آویختمی. چگونگی حال قائد منجوق از وی بازپرسیدم گفت: روز نخست که خوارزمشاه مرا کدخدائی دادرسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی اگر آواز دادی که بار دهیددیگران درآمدندی، و اگر مهمی بودی یا نبودی بر من خالی کردی و گفتی دوش چه کردی و چه خوردی و چون خفتی که من چنین کردم، با خود گفتمی این چه هوس است که هرروزی خلوتی کند، تا یک روز بهرات بودیم مهمی بزرگ در شب درافتاد و از امیر ماضی نامه ای رسید، در آن خلوت آن کار برگزارده آمد و کسی بجای نیاورد. مرا گفت: من هر روز خالی از بهر چنین روز کنم با خود گفتم: دربزرگ غلط من بودم حق بدست خوازرمشاه است و در خوارزم همچنین بود چون مسعدی برسید دیگر روز با من خالی داشت. این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت: لعنت بر این بدآموزان باد چون علی قریبی را که چنوئی نبود برانداختند و چون اریارق، و من نیز نزدیک بودم بشبورقان، خدای تبارک و تعالی نگاه داشت، اکنون دست در چنین حیلتها بزدند، و این مقدار پوشیده گشت بر ایشان که چون قائد مرد مرا فرو نتواند گرفت، و گرفتم که من برافتادم ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد چون نگاه توان داشت از خصمان ؟ و اگر هزار چنین بکنند من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شده ام و ساعت ساعت مرگ دررسد. گفتم: خود همچنین است اما دندانی باید نمود تا هم اینجا حشمتی افتد و هم بحضرت نیز بدانند که خوارزمشاه خفته نیست و زودزود دست بوی درازنتوان کرد. گفت: چون قائد بادی پیدا کند او را باز باید داشت. گفتم: به از این باید، که سری را که پادشاهی چون مسعود باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن اگر زیانی سخت بزرگ دارد. گفت: این بس زشت و بی حشمت باشد. گفتم: این یکی بمن بازگذارد خداوند گفت: گذاشتم. و این خلوت روز پنجشنبه بود و ملطفه ای بخط سلطان بقائد رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده، و آن دعوت بزرگ هم در این پنجشنبه بساخت و کاری شگرف پیش گرفت، و روز آدینه قائد بسلام خوارزمشاه آمد و مست بود وناسزاها گفت و تهدیدها کرد خوارزمشاه احتمال کرد هرچند تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه وی را دشنام داد، من بخانه ٔ خویش رفتم و کار او بساختم چون بنزدیک من آمد بر حکم عادت که همگان هر آدینه بر من بیامدندی بادی دیدم در سر او که از آن تیزتر نباشد. من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حد ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه و سقطها گفت، وی در خشم شد و مردکی پرمنش و ژاژخای و بادگرفته بود سخنهای بلند گفتن گرفت من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان کجات انبوه درآمدند و پاره پاره کردند او را و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند، و نائب برید را بخواندم و سیم و جامه دادم تا بدان نسخت که خوانده ای اِنها کرد. خوارزمشاه مرا بخواند گفت: این چیست ای احمدکه رفت ؟ گفتم: این صواب بود. گفت: بحضرت چه گوئید؟ گفتم: تدبیر آن کردم و بگفتم که چه نبشته آمد. گفت: دلیر مردی تو. گفتم: خوارزمشاهی نتوان کرد جز چنین، و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد -انتهی. چنانکه گفته شد و از این حکایت نیز برمی آمد احمد عبدالصمد علاوه بر اینکه در کارهای خوارزمشاه و ثغر خوارزم دخالت عظیم داشت و بیشتر کارها بدست او میرفت در پیش مسعود نیز مقامی داشت و مورد نظر بود و وی را خلعت فرستاده میشد چنانکه وقتی آلتونتاش مأمور جنگ با علی تگین شد، آلتونتاش و خواجه احمد را از طرف مسعود خلعتها رسید. بیهقی گوید:.... و استادم نامه ها نسخت کرد سخت غریب و نادر و خلعتی با نام که در آن پیل نر و ماده بود پنج سر خوارزمشاه را خلعتهای دیگر خواجه احمد عبدالصمد وخاصگان خوارزمشاه را و اولیاء و حشم سلطانی را... ودر این جنگ با علی تگین نیز احمد عبدالصمد کارها کردو احتیاطها بکار برد و بیهقی گوید که: خوارزمشاه راتیری رسید و ناتوان شد و دیگر شب فرمان یافت و خواجه عبدالصمد رحمه اﷲ تعالی آن مرد کافی دانای بکارآمده پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکارا شد با علی تگین در شب صلحی بکرد و علی تگین آن صلح را سپاس داشت و دیگر روز آن لشکر و خزائن و غلامان سرائی را برداشت و لطائف الحیل بکار آورد تا بسلامت بخوارزم بازبرد... خوارزمشاه در این جنگ بتفصیلی که در تاریخ بیهقی آمده بخارا رافتح کرد و در جنگهای دیگر پافشاری ها نمود و عاقبت کشته شد، تفصیل این جنگ با حذف بعض قسمتها از تاریخ بیهقی آورده میشود: چون به دبوسی رسید طلیعه ٔ علی تگین پیدا آمد فرمود تا کوس فروکوفتند و بوقها بدمیدند با تعبیه ٔ تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ و دست آویزی بپای شد قوی و هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید تا میان دو نماز لشکر فرودآمد و طلایع بازگشتند خوازرمشاه بر بالایی بایستاد و جمله ٔسالاران و اعیان را بخواند و گفت: فردا جنگ باشد... و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد و کدخدا و خاصگانش را حاضر نمود چون از نان فارغ شد با احمد و تاش سپاه سالار و چند سرهنگ محمودی خالی کرد و گفت: این علی تگین دشمنی بزرگ است از بیم سلطان ماضی آرامیده بود...
چون صبح بدمید بر بالائی بایستاد و سالاران و مقدمان نزدیک وی و تعبیه ها بر حال خویش، گفت: ای آزادمردان چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یک دل دارد، جان را بخواهند زد، و ما آمده ایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم، هشیار و بیدار باشید و چشم بعلامت من در قلب دارید که من آنجا باشم که اگر عیاذاًباﷲ سستی کنید و خلل افتد، جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور است و بحقیقت من بهزیمت نخواهم رفت اگر مرا فراگذارید شما را بعاقبت روی خداوند میباید دید من آنچه دانستم گفتم...و پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هرکس از لشکر بازگردد میان بدو نیم کنند... چون روز شد کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد خوارزمشاه تعبیه راند چون فرسنگی کناره ٔ رود برفت آب پایاب داشت و مخوف بود سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تگین از آب بگذشت. هرچند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه قوی ایستانیده بود هزار سوار و هزار پیاده بازگردانید تا ساخته باشند با آن قوم، و نقیبان سوی احمد و ساقه ایستانید و سوی مقدمان که بر لب رود مرتب بودند پیغام داد که حال چنین است پس براند با یکدیگر رسیدند و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی و امیرک را با خویشتن در بالایی بایستانید و علی تگین هم بر بالایی بایستاد از علامت سرخ و چتر بجای آوردند و هر دو لشکر بجنگ مشغول شدند و آویزشی بود که خوارزمشاه گفت در مدت عمر چنین یاد ندارد... و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت چون علامتش لشکر بدیدند چون کوه آهن درآمدند و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا بشب پس از یکدیگر بازگشتند چنانکه جنگ قائم ماند، و اگر خوازرمشاه آن نکردی لشکری بدان بزرگی بباد شدی و تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ آمده بود،... هرچند کمینها چند بار قصد کرده بودند خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتب بودند احتیاط کرده بودند تا خللی نیفتاده بود خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکوئی گفت و هرچند مجروح بود کس ندانست و مقدمان بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هریک عذر خواستند عذر بپذیرفت گفت: بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا کار خصم فصل کرده آید که دشمن مقهور شده است و گر شب نیامدی فتح برآمدی. گفتند: چنین کنیم. احمد و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود، هرچند چنین است فردا بجنگ روم. احمد گفت: روی ندارد مجروح بجنگ رفتن، مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد تا نگریم که خصم چه کند که من جاسوسان فرستاده ام و شبگیر دررسند. و طلیعه ها نامزد کرد مردم آسوده و من بازگشتم. وقت سحر کسی آمد و بتعجیل مرا بخواند نزدیک رفتم گفت: دوش همه شب نخفتم از این جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند علی تگین سخت شکسته و متحیر شده است که مردمش کم آمده است و بر آن است که رسولان فرستد و بصلح سخن گوید، هرچند چنین است چاره نیست بحیله برنشینیم و پیش رویم، احمد گفت: تا خواجه چه گوید؟ گفتم: اعیان و سپاه را بباید خواند و نمود که به جنگ خواهد رفت تا لشکر برنشیند آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گوید که خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول می آید، تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را، آنگاه نگریم خوارزمشاه گفت: صوابست، اعیان و مقدمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند و کوس جنگ بزدند خوارزمشاه اسب خواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتاد هم بر جانب افکار و دستش بشکست، پوشیده او را در سرای پرده بردند بخرگاه و بر تخت بخوابانیدند و هوش از وی بشد احمد وامیرک را بخواند گفت: مرا چنین حالی پیش آمد و بخودمشغول شدم آنچه صوابست بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر بباد نشود، احمد بگریست و گفت: به از این میباشد که خداوند میاندیشد، تدبیر آن کرده شود. امیرک را بنزدیک لشکر برد و ایشان را گفت که: امروز جنگ نخواهد بود میگویند علی تگین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد، طلیعه ٔ لشکر دُمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان، اگر جنگ پیش آرد برنشینیم و کار پیش گیریم اگر رسولی فرستد حکم مشاهدت را باشد. گفتند سخت صوابست، وروان کردند و کوس میزدند و حزم نگاه میداشتند. این گرگ پیر جنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش، در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تگین محمودبیگ و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهور و تعدی از شما بود تا سلطان خوارزمشاه را اینجا فرستاد و چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی و بخرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذر خواستی از آن فراخ سخنیها و تبسطها که سلطان از او بیازرد تا خوارزمشاه در میان آمدی و بشفاعت سخن گفتی و کار راست کردی و چندین خون ریخته نشدی، قضا کار کرد، این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمده و خداوند سلطان ببلخ است و لشکر دمادم، ما کدخدایان پیشگاه محتشمان باشیم، بر ما فریضه است صلاح نگاه داشتن، و هرچند خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند بمن بلائی رسد اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود، حق مسلمانی و حق مجاورت ولایت از گردن خویش بیرون کردم، آنچه صلاح خویش در آن دانید میکنید.
کدخدای علی تگین و علی تگین این حدیث را غنیمت شمردند و هم در شب رسول را نامزد کردند، مردی وجیه از محتشمان سمرقند، و پیغامها دادند. چاشتگاه این روز لشکر بتعبیه برنشسته بود رسول بیامد و احمد بگفت: خوارزمشاه را که بی تو چه کردم. هرچند بتن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست کرد گفت: احمد من رفتم نباید که فرزندانم را از این بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم. احمد گفت: کار از این درجه گذشته است صواب آن است که من پیوسته ام تا صلح پیدا آید و از اینجا بسلامت حرکت کرده شود جانب آموی و از آن جانب جیحون رفته آید آنگاه این حال بازنماییم، معتمدی چون امیرک اینجاست، این حالها چون آفتاب روشن شد اگر چنین کرده نیامدی بسیار خلل افتادی، خوارزمشاه را رنج باید کشید یک ساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند. خوارزمشاه موزه و کلاه بپوشید و بخیمه ٔ بزرگ آمد و غلامان بایستادند و کوکبه ای بزرگ و لشکر و اعیان، رسول پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندند چنانکه بخوارزمشاه نزدیکتر بود، درصلح سخن رفت، رسول گفت که: علی تگین میگوید مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین، من لشکر و فرزند پیش داشتم، مکافات من این بود؟ اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفت در باید گذاشت برضای سلطان بآموی رود و آنجا با لشکر مقام کند و واسطه شود تا خداوند سلطان عذر من بپذیرد و حال لطیف شود چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود تا خونی ریخته نشود خوارزمشاه گفت: سخت نیکو گفت که این کار تمام کنم و این صلاح بجای آرم، و جنگ برخاست ما سوی آموی برویم و آنجا مقام کنیم علوی دعا گفت و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند... و خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد چنانکه اسهال افتاد سه بار، خوارزمشاه احمد را بخواند گفت: کار من بود کار رسول زودتر بگذار. احمد بگریست و بیرون آمد از سرای پرده و در خیمه ٔ بزرگ بنشست و خلعتی فاخر و صلتی بسزا بداد و رسول را بازگردانید و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش بدو فرستاد و سخن بر آنجمله قرار دادند که چون علوی نزدیک علی تگین رسید باید که رسول ما را بازگرداند و علی تگین بر [یک] منزل بازپس نشیند چنانکه پیش رسول ما حرکت کند ما نیز یک منزل امشب سوی آموی بخواهیم رفت و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعف خوازرمشاه زیادت شد شکر خادم مهتر سرای را بخواند و گفت: احمد را بخوان، چون احمد را بدید گفت: من رفتم، روز جزع نیست و نباید گریست، آخر کار آدمی مرگ است، شمایان مردمان پشت بپشت آرید چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند چون یک منزل رفته باشید اگر آشکارا شود حکم مشاهدت شما راست که اگر عیاذاًباﷲ خبر مرگ من بعلی تگین رسد و شما جیحون گذاره نکرده باشید شما و این لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید و امیرک، حال من، چون با لشکربدرگاه نزدیک سلطان رود بازنماید که هیچ چیز عزیزتراز جان نباشد در رضای خداوند بذل کردم و امیدوارم که حق خدمت من در فرزندانم رعایت کند، بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن و شهادت مشغولم احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و بضبط کارها مشغول شدند و نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند، احمد بخیمه ٔ بزرگ خود آمد و نقیبان بخواند و بلشکر پیغام داد که کار صلح قرار گرفت و علی تگین منزل کرد بر جانب سمرقند و رسول تا نماز خفتن بطلیعه ٔ ما رسید و طلیعه را بازگردانید که خوارزمشاه حرکت خواهد کرد منتظر آواز کوس باشید... چون خوارزمشاه فرمان یافت ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن که خبر فاش شدی مهد پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشانیدند تا او را نگاه میداشت و گفتند از آن جراحت نمیتواند نشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود، و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش، شکر خادم فرمود تا کوس فروکوفتند و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید، تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند و خیمه و خرگاه و سراپرده ٔ بزرگ زده، او را از پیل فروگرفتند و خبر مرگ گوشاگوش افتاد و احمد و شکر خادم تنی چند از خواص و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند و گفتند شما بشستن و تابوت کردن مشغول شوید، احمد نقیبان فرستاد و اعیان لشکر را بخواند که پیغامی است از خوارزمشاه هرکس فوجی لشکر با خود آرید، همگنان ساخته بیامدند و لشکر بایستاد احمدایشان را فرود آورد وخالی کرد و آنچه پیش از مرگ خوازرمشاه ساخته بود از نبشته و رسول و صلح تا این منزل که آمد بازگفت غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار بستودند [و] گفت: اکنون خود را زودتر بآموی افکنیم، خواجه گفت: علی تگین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است و تا خبر مرگ خوارزمشاه بدو رسد ما بآموی رسیده باشیم، وغلامان گردن آورتر خوارزمشاه از مرگ شمّتی یافته بودند، شما را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید و نماز دیگر برنشینیم و همه شب برانیم چنانکه روز برود رسیده باشیم و جهد کنیم تا زودتر از جیحون بگذریم. جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله متابع فرمان وییم هرچه مثال دهد. شکر خادم را بخواند و گفت: سرهنگان خوارزمشاه را بخوان، چون حاضر شدند سرهنگان را بنشاند و حشمت میداشتند پیش احمد نمی نشستند جهد بسیار کرد تا بنشستند گفت: شما دانید که خوازرمشاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید، وی را دوش وفات بود که آدمی رااز مرگ چاره نیست و خداوند سلطان را زندگانی دراز باد بجای است و او فرزندان شایسته دارد و خدمتهای بسیار کرده است و این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند هرآینه چون بدرگاه رسند و حال بازنمایند فرزند شایسته ٔ خوارزمشاه را جای پدر دهد و بخوارزم فرستد، و من بدین با علی تگین صلح کرده ام، و او از ما دور است وتا نماز دیگر برخواهیم داشت تا بآموی رسیم زودتر این مهتران سوی بلخ کشند و ما سوی خوارزم. اگر با من عهد کنید و بر غلامان سرایی حجت کنید تا بخرد باشند، که چون بآموی رسیم از خزانه ٔ خوارزمشاه صلتی داده آید، بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید اگر عیاذاًباﷲ شغبی و تشویشی کنید پیداست که عدد شما چند است این شش هزار سوار و حاشیت یک ساعت دمار از شما برآرند و تنی چند نیز اگر به علی تگین پیوندید شما را پیش او هیچ قدری نماند و قراری بجائی، این پوست بازکرده بدان گفتم تا خوابی دیده نیاید، این مهتران که نشسته اند با من در این یک سخن اند و روی به قوم کرد که شما همین میگوئید؟ گفتند ما بندگان فرمان برداریم احمد ایشان رابسوگندان گران ببست و برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند و بانگ برآوردند و سوی اسب و سلاح شدند، این مقدمان برنشستند و فرمود تا لشکر برنشست بجمله، چون غلامان دیدند یک زمان حدیث کردند با مقدمان خود ومقدمان آمدند که قرار گرفت از خواجه عمید عهدی میخواهند و سوگندی که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بروزگار خوارزمشاه، خواجه احمد گفت: روا باشد، بهتر از آن داشته آید که در روزگار خوارزمشاه. رفتند و بازآمدند و احمد سوگند بخورد اما گفت: یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان بشما داده آید، این یک منزل روی چنین دارد. در این باب لختی تأمل کردند تا آخر بر این جمله گفتند که فرمان برداریم بدانچه خواجه فرماید، از هر وثاقی ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد گفت: سخت صواب است. بر این جمله بازگشتند و چیزی بخوردند و کار راست کردند و همه شب براندند و بامداد فرود آمدند و اسبان بغلامان بازندادند و همچنین می آمدند تا از جیحون گذاره کردند و بآموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا ببود. احمد گفت: چون این لشکر بزرگ بسلامت بازرسید من خواستم که بدرگاه عالی آیم ببلخ اما این خبر بخوارزم رسد دشوار خلل زائل توان کرد، آنچه معلوم شماست بازگویید و پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم تربیت فرماید. همه خواجه احمد را ثناها گفتند و وی را پدرود کردند و خواجه احمد فرمود تا اسبان بغلامان بازدادند و بنده ملطفه ای پرداخته بود مختصر این مشرّح پرداختم تا رای عالی بر آن واقف گردد انشأاﷲ تعالی... و خواجه ٔ بزرگ و استادم در خلوت بودند و هر دو بوالحسن عبداﷲ و عبدالجلیل را بخواندند ومن نیز حاضر بودم و نامه ها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بیاید... و نامه رفت بامیر چغانیان به شرح این احوال تا هشیار باشد که علی تگین رسولی خواهد فرستاد و تقرب او قبول خواهد بود تا فسادی تولد نگردد، و بخواجه احمد عبدالصمد نامه رفت - مخاطبه شیخنا بود، شیخی و معتمدی کردند - با بسیار نواخت به احمد، و گفت: آنچه خوارزمشاه بدین خدمت جان عزیز بذل کرد و بداد لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاه داریم در فرزندان وی که پیش مااند و مهذب گشته در خدمت و یکی را که رای واجب کند براثر فرستاده میشود تا آن کارها بواجبی قرار گیرد، و نامه نبشته آمد سوی حشم خوارزم باحماد این خدمت که کردند. این نامه ها بتوقیع و خط خویش مقید کرد و احمد عبدالصمد سپس کدخدا و وزیر پسرش هارون گردید. بیهقی در باب خوارزمشاهی هارون و کدخدائی احمد گوید: «دیگر روز بار داد و هارون پسر خوارزمشاه را که از رافعیان بود از جانب مادر، بخواند.امارت خراسان پیش از یعقوب لیث رافعبن سیار داشت و نشست او بپوشنگ بود. خوارزمشاه مادرش را آن وقت بزنی کرده بود که بهرات بود در روزگار یمین الدوله پیش ازخوارزمشاهی. هارون یک ساعت در بارگاه ماند مقرر گشت مردمان را که بجای پدر او خواهد بود و میان دو نمازپیشین و دیگر بخانه ها بازشدند. منشور هارون بولایت خوارزم بخلیفتی ِ خداوندزاده امیر سعیدبن مسعود نسخت کردند در منشور این پادشاه زاده را خوارزمشاه نبشتند ولقب نهادند و هارون را خلیفهالدار خوارزمشاه خواندند منشور توقیع شد و نامه ها نبشته آمد با احمد عبدالصمد و حشم تا احمد کدخدای باشد و مخاطبه هارون ولدی ومعتمدی کرده آمد و خلعت هارون پنجشنبه ٔ هشتم ماه جمادی الاولی سنه ٔ ثلاث و عشرین و اربعماءه بر نیمه ٔ آنچه خلعت پدرش بوده بود راست کردند و درپوشانیدند... و روز آدینه هارون بطارم آمد و بونصر سوگندنامه نبشته بود عرض کرد، هارون بر زبان راند و اعیان و بزرگان گواه شدند و پس از آن پیش سلطان آمد دستوری خواست رفتن را سلطان گفت: هشیار باش و شخص ما را پیش چشم دار تا پایگاهت زیادت شود و احمد ترا بجای پدر است مثالهای وی را کاربند باش...
و پس از آن به سال 424 بوزارت سلطان مسعود رسید. در حبیب السیر در این باب آمده است: در سنه ٔ اربع و عشرین و اربعماءه خواجه ٔ حمیده صفات احمدبن حسن میمندی بعالم آخرت انتقال یافت و سلطان مسعود ابونصر احمدبن محمدبن عبدالصمد را که صاحب دیوان هارون بن آلتونتاش حاجب بود از خوارزم طلبیده امر وزارت باو تفویض نمود و احمدبن محمد تا آخر حیات مسعود بلوازم آن منصب اشتغال داشت و بیهقی در تاریخ گوید که: وبجای خود بیارم که از گونه گونه چه کار رفت تا خواجه احمد عبدالصمد را بخواندند و وزارت دادند و پسرش را بَدَل وی بنزدیک هارون فرستادند... و در جای دیگر از تاریخ بیهقی آمده است که پس از مرگ خواجه احمد حسن میمندی امیر مسعود با اعیان و ارکان دولت خلوت کرده و در باب انتخاب وزیر رأی زد پس از گفت وگوها گفته شد: احمدبن عبدالصمد شایسته تر از همگان است آلتونتاش چنویی دیگر ندارد و خوارزم ثغری بزرگ است... و خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد امیر گفت: نام این قوم بباید نبشت و بر اعیان عرضه کرد بونصر نبشت ونزدیک آن قوم رفت گفتند هریک از دیگری شایسته ترند وخداوند داند که اعتماد بر کدام بنده باید کرد. امیربونصر را گفت، بوالحسن سیاری صاحبدیوانی ری و جبال دارد و آن کار بدو نظامی گرفته است و بوسهل حمدوی به ری خواهد رفت که از طاهر دبیر جز شراب خوردن و رعونت دیگر کاری برنیاید و طاهر مستوفی دیوان استیفا را بکار است و بوالحسن عقیلی مجلس ما را و چنانکه سلطان بآخر دیده بود دلم بر احمد عبدالصمد قرار میگیرد که لشکری بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را بآموی داند آورد و دبیری و شمار و معاملات نیکو داند و مردی هوشیار است. بونصر گفت: سخت نیکو اندیشیده است... امیر فرمود تا دوات آورند و بخط خویش ملطفه ای نبشت سوی احمدبرین جمله که با خواجه ما را کاری است مهم بر شغل مملکت و این خیلتاش را بتعجیل فرستاده آمد، چنان بایدکه در وقت که برین نبشته که بخط ماست واقف گردی از راه نسا سوی درگاه آیی و بخوارزم درنگ نکنی و ملطفه ببونصر داد و گفت: بخط خویش چیزی بنویس خطاب شیخی و معتمدی که دارد و یاد کند اگر بغیبت وی خللی افتد بخوارزم معتمدی بجای خود نصب کند و عبدالجبار پسر خود را با خود دارد که چون حرمت بارگاه بیابد با خلعت و نواخت و قاعده و ترتیب بخوارزم بازگردد و از خویشتن نیز نامه ای نویس و مصرّح بازنمای که ازبرای وزارت تاوی را داده آید. خوانده شده است و در سرّ سلطان با من گفته است، تا مرد قوی دل شود و بونصر نامه ٔ سلطان نبشت چنانکه او دانستی نبشت که استاد زمانه بود درین ابواب و از جهه خود ملطفه ای نبشت برین جمله: زندگانی خواجه سید دراز باد و در عز و دولت سالهای بسیار بزیاد، بداند که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است و برآن سرّ خدای عزّ و جل ّ واقف است که تقدیر کرده است دیگر خداوند سلطان بزرگ ولی النعم که باختیار این دوست بونصر مشکان را جایگاه آن سر داشته است و نامه ٔ سلطان من نبشتم بفرمان عالی زاده اﷲ علواً بخط خویش، وبتوقیعی مؤکد گشت، و بخط عالی ملطفه ای درج آن است و این نامه از خویشتن هم بمثال عالی نبشتم چند دراز باید کرد، سخت زود آید که صدر وزارت مشتاق است تا آن کس که سزاوار آن گشته است و آن خواجه سید است بزودی اینجا رسد و چشم کهتران بلقای وی روشن گردد واﷲ تعالی یمده ببقائه عزیزاً مدیداً و یبلغه غایه همّه و یبلغنی فیه ما تمنیت له بمنه. و این نامه ها را توقیع کرد و از خیلتاشان و دیوسواران یکی را نامزد کردند وبا وی نهادند که ده روزی بخوارزم رود و بنشابور بازآید، و در وقت برفت... و خیلتاش مسرع که بخوارزم رفته بود نزدیک خواجه احمد عبدالصمد جواب نامه بازآورد و گفت: مرا دو روز نگاه داشت و اسبی قیمتی و بیست تاجامه و بیست هزار درم بخشید و گفت: بر اثر بسه روز حرکت کنم و جواب نامه برین جمله بود که فرمان عالی رسید بخط خواجه بونصر مشکان، آراسته بتوقیعی و درج آن ملطفه بخط عالی و بنده آن را بر سر و چشم نهاد و بونصر مشکان نیز ملطفه ای نبشته بود بفرمان عالی و سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید بدان سبب که چیزی شنود که نه بابت اوست و هرگز بخاطر نگذشته است و خویشتن را محل آن نداند، خیلتاش را بازگردانید واین شغل که بنده میراند ببونصر برغشی مفوض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است و هرون سخت خردمند و خویشتن دار است انشأاﷲ تعالی که در غیبت بنده همچنین بماند و عبدالجبار را با خویشتن می آرد بنده بر حکم فرمان عالی تا پخته بازگردد و سعادت خدمت درگاه عالی یافته. بنده بر اثر خیلتاش بسه روز از آنجا برود تا بزودی بدرگاه عالی برسد. و جواب استادم نبشته بود هم بمخاطبه ٔ معتاد، الشیخ الجلیل السید ابونصربن مشکان، احمد عبدالصمد صغیره و وضیعه، و با وی سخن بسیار با تواضع رانده چنانکه بونصر از آن شگفت داشت و گفت: تمام مردی است این مهتر، وی را شناخته بودم اما ندانستم که تا این جایگاه است و نامه ها بنزدیک امیر برد.چون خبر آمد که خواجه نزدیک نیشابور رسید امیر فرمود تا همگان باستقبال وی روند، همه بسیج رفتن کردند، تا خبر یافتند وی بدرگاه آمده بود با پسر روز چهارشنبه غُره ٔ ماه جمادی الاولی، مردم که میرسیدند وی را سلام میگفتند، و امیر بار داد و آگاه کردند که خواجه احمد رسیده است فرمود که پیش باید آمد، دو سه جای زمین بوسه داد و برکن صفه بایستاد، امیر سوی بلکاتگین اشارتی کرد، بلکاتگین حاجبی را اشارت کرد و مثال داد تا وی را بصفه آورد و سخت دور از تخت بنشاند و هزار دینار از جهت خواجه احمد نثار بنهادند. وی عقدی گوهر، گفتند هزار دینار قیمت آن بود، از آستین بیرون گرفت حاجب بلکاتگین از وی بستد و حاجب بونصر را داد تا پیش امیر بنهاد امیر احمد را گفت: کار خوارزم هرون و لشکر چون ماندی ؟ گفت: بفر دولت عالی بر مراد، هیچ خلل نیست. امیر گفت رنج دیدی بباید آسود. خدمت

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن شنبذ. قاضی و محدثی است از مردم دینور.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عاصم. مؤلف روضات گوید: او پسر برادر علی بن عاصم محدث است و او را ابوعبداﷲ عاصمی گفتندی و از فهرست شیخ آشکار است که او ثقه و سلیم الجنبه و کوفی الاصل و بغدادی المسکن بود و او شیخ روایت ابن الجنید است و او راست از کتب: کتاب النجوم و غیره. و در تعلیقات سمّی ما، المروج بنقل از ابوغالب زراری رحمه اﷲ آمده است که او پسر خواهر علی بن عاصم است و از این رو او را عاصمی گویند و خال من [مراد علامه ٔ مجلسی است] و محقق بحرانی وصف حال او آورده اند و گفته اند که او استاد کلینی است و در آخر کتاب بیاید که او یکی ازوکلائی است که روایت از حضرت صاحب علیه السلام کرده و بر معجزات او آگاه شده اند. (روضات الجنات ص 554 س 5).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن شهاب. یکی از بزرگان دُعات اسماعیلیه و معاصر ابوریحان بیرونی است و ابوریحان از انتساب دروغین حدیثی بحضرت جعفر بن محمد صادق علیه السلام او را مدلس و مردم فریب میگوید.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن شهر دارالمعلم الاصفهانی رجوع به احمدبن محمدبن احمدبن شهردار شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن شهمردان مکنی به ابوالفضل. مافروخی در محاسن اصفهان (ص 32) او را در زمره ٔ متقدمین اهل ادب اصفهان یاد کند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن الصاحب شرف الدین و او ملقب به شهاب الدین و مکنی به ابوالعباس است. او راست: تصحیح الحاوی و حاوی از عبدالغفار قزوینی است.وفات وی به سال 788 هَ. ق. بود و رجوع به احمدبن شرف الدین...شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن صاعد مکنی به ابونصر حنفی قاضی و رئیس نیشابور و او را شیخ الاسلام میگفتند. وی فقیهی سخت متعصب بود و خطبا را اغرا میکرد که اکثر طوایف را لعن کنند. وفات وی به سال 482 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن صالح المنصوری. رجوع به منصوری احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن صباح کبشی.و در تبصیر ابن الصباغ آمده است وی از معاذبن المثنی روایت کند و نسبت آن به کبش است و آن موضعی است. (تاج العروس ماده ٔ ک ب ش).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن الظاهری الحلبی مکنی به ابوالعباس. متوفی به سال 696 هَ. ق. او راست: اربعین البلدانیه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عاص بن احمدبن سلیمان بن عیسی بن دراح قسطلی شاعری از مردم اندلس 374- 421 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عاصم. ابوسهل حلوانی. محمدبن اسحاق الندیم ذکر او آورده و گوید: میان او وابوسعید سکری خویشی نزدیک است از این رو او کتابهای ابوسعید را روایت کند و غالباً کتب مزبور بخط او که نهایت بد نویسد بدست آید. او راست: کتاب مجانین الادباء. و رجوع به حلوانی ابوسهل احمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالسلام. فقیه شافعی منوفی مصری، مکنی به ابوالخیر و ملقب به شهاب الدین. مولد اودر سال 847 هَ.ق. و وفات بسنه ٔ 931. او راست: احیاء المهج بحصول الفرج. الخواطر الفکریه فی الفتاوی البکریه. رفع الملامه بمعرفه شروط الامامه. تحفه الراغب فی معرفه شروط الامام الراتب. ابتهاج العین بحکم الشروط المتبایعین. نضج الکلام فی نصح الامام. النخبه العربیه فی حل الفاظ الاجرومیه. الجواهرالمضیئه. اللفظ المکرم فی خصائص النبی صلی اﷲ تعالی علیه و سلم. الزهرالفائح. هدایه الطالب لحقوق الامام الراتب. تذکره العابر فی شرح مقدمه الزاهر. الفوائد المرتشفه فیما یناط من الاحکام بالحشفه. ملخص مقاصد الحسنه فی کثیر من الاحادیث المشهوره علی الالسنه سخاوی، بنام الدره اللامعه فی بیان کثیر من احادیث الشائعه. تشنیف الاسماع بحل الفاظ مختصر ابی شجاع. الاقناع شرح مختصر ابی شجاع.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عامربن فرقد القرشی الاندلسی. یکی از شاگردان شلوبین. او مدتی بمصر میزیست و سخت بعسرت معیشت دچار بود سپس بشام و بعد از آن بحلب رفت و هم بقاهره بازگشت و بتدریش اشتغال ورزید. او راست: شرح فصول ابن معطی. و وفات او بقاهره به سال 689 هَ. ق. بود. و مؤلف روضات گوید: در نحو از بهأبن النحاس امثل است و سیّی ٔ الخلق بود. رجوع بروضات الجنات ص 86 س 1 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن العباس مکنی به ابوطاهر و معروف به ابن البرخشی و ملقب به موفق الدین. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج 1 ص 256) آرد که: او از اهل واسط و در صناعت طب فاضل و در فنون ادبیه کامل بود و من خط او را دیدم که دلالت بر رزانت عقل و غزارت فضل وی میکرد و او در ایام مسترشدباﷲ میزیست. شمس الدین ابوعبداﷲ محمدبن حسن بن محمدبن کریم بغدادی مرا حدیث کرد که احمدبن بدر واسطی او را حدیث کرد که حکیم ابوطاهر احمدبن محمدبرخشی در واسط مریضی را معالجه میکرد که مبتلا بنوعی استسقاء بود و بیماری او دیر کشید و علاج نمیشد و ازحد احتماء تجاوز کرد و مریض از مآکل و اغذیه بدانچه طبیعت وی مایل بود برمیگزید و میخورد. روزی شخصی رادید ملخهائی که در آب نمک آب پز شده بود میفروخت طبعش بدان مایل شد و ازو بخرید وبخورد، و از آن وی را اسهالی مفرط دست داد و حکیم چون افراط اسهال بدید از معالجه ٔ مریض دست بکشید ولی پس از چند روز بیمار را افاقه حاصل آمد و مزاج وی روی بصلاح آورد و برء آغاز شد و حال او بتدریج روی بصحت نهاد. حکیم که از صلاح او مأیوس بود چون حال بدانست نزد وی رفت و از او پرسید که چه چیزها خورده است و از چه بهبود یافته گفت من ندانم جز آنکه از روزی که ملخ آب پز بخوردم مزاج من روی به بهبود نهاد حکیم زمانی دراز بتفکر فرو شد پس گفت این اثر و خاصیت ملخ نیست و از مریض نشان فروشنده ٔ ملخ را پرسید گفت مکان او را ندانم ولی اگر وی را ببینم بشناسم حکیم بتفحص فروشندگان ملخ پرداخت و یک یک ایشان را بمریض بنمود تا وی فروشنده را بشناخت.حکیم از او پرسید آیا موضع صید ملخی را که بدین مریض فروختی، دانی گفت آری پس همگان بدانجا شتافتند در آنجا گیاهی بود که ملخها از آن تغذیه میکردند پس حکیم از آن گیاه مقداری برگرفت و بدان استسقاء را علاج میکرد گروهی از مرضی را بدان شفابخشید و این امر در واسط معروف و مشهور است. من گویم که این حکایتی قدیم است که ذکر آن متداول است و این گیاهی که ملخ از آن تغذیه میکند مازریون است وقاضی تنوخی در کتاب فرج بعدالشده ذکرآن آورده. و ابوطاهربن برخشی در سال 560 هَ. ق. در واسط حیات داشت و او ادیبی بارع و صاحب معرفت در نظم و نثر بود و از اشعار او که درباره ٔ پسری که خلالی بوی داد گوید:
و ناولنی من کفه مثل خصره
و مثل محب ذاب من طول هجره
و قال خلالی قلت کل حمیده
سوی قتل صب ّ حارفیک بأسره.
و در مردی بد که از یکی از قرای واسط بحج رفت، گوید:
لما حججت استبشرت واسط
و قولیاثا و فتی مرشد
و انتقل الویل الی مکه
و رکنهاو الحجر الاسود.
و در شخصی که درصدر مکتوبی بدوست خویش العالم نوشت، گوید:
لما انمحت سنن المکارم و العلی
و غدا الانام بوجه جهل قاتم
ورضوا باسماء و لا معنی لها
مثل الصدیق تکاتبوا بالعالم.
و نجم الدین ابوالغنائم محمدبن علی بن معلم هرثی شاعر واسطی که از مرض خود شفا یافته بود و احمد او را پرهیز فرموده و از غذا بازداشته، این بیتها باحمد فرستاد:
صبحت فخراً بالمنی و اغتدی
قدرک فوق النجم مرفوعا
یا منقذی من حلقات الردی
حاشاک ان تقتلنی جوعا
ابن البرخشی در جواب او نوشت:
تبعت مرسومک یا ذا العلی
لا زال مرسومک متبوعا
لکن اشفاقی علی من به
امسی غریب القول مسموعا
اوجب تأخیر الغذا یومنا
و فی غد نستدرک الجوعا
اصبر فما اقصرها مدّه
و ان تلکأت فاسبوعا.
و او جواب داد:
یا عالما این ثوی رحله
اجری من العلم ینابیعا
لم عندک الاعمار موصوله
یضحی و یمسی الرزق مقطوعا
واﷲ ان بت و لم یجدنی
شعری یا ذاالفضل منقوعا
لیخلعن الجوع منی الحیا
و اوسعن العلم تقطیعا.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالجلیل حتشی. از مردم حتش، موضعی بسمرقند. وی از علی بن عثمان الخراط و از او ابوسعد سمعانی روایت کند. (تاج العروس ماده ٔ ح ت ش).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالجلیل السجزی. مکنی به ابوسعید. از مشاهیر ریاضیین و معاریف منجمین قرن چهارم هجری از مردم سیستان. وی در علم نجوم و حساب و هندسه و هیئت تألیفات کثیره دارد از آن جمله است: کتاب جامع شاهی معروف و آن مجموعه ای است مرکب از پانزده رساله در علم نجوم و اختیارات و زایجات طالع و نحوها و در موزه ٔ بریطانیه در لندن نسخه ٔ بسیار ممتازی از آن موجود است در یک موضعی ازین کتاب (ورق 57 از نسخه ٔمذکور) گوید: و هذا جدول لمواضع الکواکب الثابتهفی الطول و العرض لسنه ثلثین و ثلثمائه من یزدجردبن شهریار الخ. و سنه ٔ 330 یزدجردی مطابق است باسنه ٔ 351 هجری، و در موضعی دیگر از همان کتاب (ورق 90) سنوات یزدجردیه را می برد تا سنه ٔ 358 که مطابق است با سنه ٔ 380 هجری، پس عصر وی فی الجمله تعیین شد، و ظاهراً غالب اوقات عمر خود را در شیراز در کنف حمایت عضدالدوله ٔ دیلمی (338- 372 هَ. ق.) بسر برده و بسیاری از تألیفات خود را نیز به نام او موشح نموده است. از جمله نفایس ذخایری که در کتابخانه ٔ ملی پاریس محفوظ است مجموعه ای است مرکب از 41 رساله درعلم حساب و هندسه و هیئت تألیف اشخاص مختلفه از مشاهیر ریاضیین و تمام این مجموعه بخط احمدبن محمدبن عبدالجلیل سجزی صاحب ترجمه است و آن رادر سنوات 358 تا 361 یعنی در عهد عضدالدوله ٔ دیلمی در شیراز نوشته است و هر چند در آخر تمام رساله ها نام خود را رقم نکرده ولی واضح است که تمام کتاب [باستثنای رساله ٔ آخرین که خط یکی از مالکین این کتاب و مورخ است بسنه ٔ 658] خط یک کاتب است، و رسائلی که احمدبن عبدالجلیل سجزی در آخر آنها نام خود را رقم کرده است از قرار ذیل است که در آخر ورق 18 مسطور است:تمت المقاله بحمداﷲ و منه وصلی اﷲ علی محمد و آله کتبه احمدبن محمدبن عبدالجلیل بشیراز فی شهر ربیع الاول سنه ثمان و خمسین و ثلثمائه. و در آخر ورق 42 نوشته: تمت المقاله الثانیه و تم ّ تفسیر المقاله العاشرهمن کتاب اوقلیدس نقل ابی عثمان الدمشقی و الحمداﷲ وصلی اﷲ علی محمد و آله و سلم کتبه احمدبن محمدبن عبدالجلیل بشیراز فی شهر جمیدی الاولی سنه ثمان و خمسین و ثلاثمائه. و در آخر ورق 75 مسطور است: تم ما وجد بخط ابی الحسن ثابت بن قره الصابی فی هذا المعنی وﷲ الحمد ولی العدل و واهب العقل کما هو له اهل و کتب احمدبن محمد بن عبدالجلیل من نسخه نظیف بن یمن النصرانی المتطبب بشیراز سلخ جمادی الاخر [کذا] سنه تسع و خمسین و ثلاثمائه. و در آخر ورق 122 نوشته است: تمت المقاله فی مساحه المجسمات المکافئه لثابت بن قره و الحمداﷲ رب العالمین وصلی اﷲ علی سیدنا محمد خاتم النبیین و علی آله و کتب احمد بن محمدبن عبدالجلیل بشیراز لیله السبت لمن (کذا، ظ: لثمان) بقین من ربیع الاول سنه ثمان و خمسین و ثلثمائه و در آخر ورق 136 مسطور است: تم ّ کتاب ابراهیم بن سنان بن ثابت فی مساحه القطع المکافی کتبه احمدبن محمدبن عبدالجلیل بشیراز فی ماه اردیبهشت سنه ثمان و ثلثین و ثلثمائه یزدجردیه وﷲ الحمد والمنه. و سنه ٔ 338 یزدجردی مطابق است با سنه ٔ 359 هجری، و در آخر ورق 180مسطور است: تم ّ کتاب ابی الحسن ثابت بن قره فی الاعداد تلقب بالمتحابه و هو عشره اشکال کتبه احمدبن محمدبن عبدالجلیل بشیراز من نسخه ابی الحسن المهندس ایده اﷲ فی آخر خرداد ماه سنه ثمان و ثلثین و ثلاثمائه لیزدجرد. و در آخر ورق 187 نوشته است: تم ّ بحمداﷲ و منه وصلی اﷲ علی محمد و آله کتبه احمدبن محمدبن عبدالجلیل من نسخه سیدی ابی الحسن المهندس باصلاحه بشیراز فی آخر شعبان سنه شنح هجریه. مجموع آنچه از تألیفات احمدبن عبدالجلیل سجزی اکنون در مکاتب اروپا موجود است 29 کتاب است از جمله 15 رساله که مجموع آنها را جامعشاهی گویند در موزه ٔ بریطانیه در لندن، و 8 رساله در کتابخانه ٔ ملی پاریس، و 6 رساله ٔ دیگر در کتابخانه های دیگر اروپا، و علاوه برین 29 رساله، کتابی موسوم به صد باب نظامی عروضی در چهارمقاله (ص 54) و رساله ای در اسطرلاب حاجی خلیفه در کشف الظنون بدو نسبت داده اند. (تعلیقات آقای محمد قزوینی بر چهار مقاله).
و مراکشی حسن ابوعلی در کتاب خود جامع المبادی که به سال 660 هَ. ق. تألیف کرده از ابوریحان بیرونی آورده است که اسطرلاب سجزی مبنی بر حرکت زمین است نه حرکت فلک و فلک جز سبعه ٔ سیاره ثابت است و بیرونی میگوید حل این شبهه مشکل است یعنی شبهه ٔ حرکت زمین. رجوع به کتاب نلینو منطبعه ٔ روم 1911 شود. (نقل از گاهنامه ٔ سید جلال الدین طهرانی). او راست: منتخب کتاب الالوف و کتاب الدلائل و رجوع به ابوسعید... احمد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدربه بن حبیب بن حدر بن سالم، مولی هشام
ابن عبدالرحمان بن معاویهبن هشام بن عبدالملک بن مروان قرطبی اندلسی اموی و کنیت او ابوعمر است یاقوت گوید: حمیدی ذکر او آورده و گوید او در جمادی الاولی بسال 348 هَ. ق. درگذشت و مولد وی در دهم رمضان سال 246 بود و هشتاد و یکسال و هشت ماه و هشت روز بزیست. و از اهل اندلس است. حمیدی گوید: ابوعمر از مردم علم و ادب و شعر بود و کتاب عقد در اخبار از اوست و هر یک از ابواب کتاب عقد را نام یکی از جواهر ثمینه و مانند آن داده است مثل الواسطه و الزبرجده و الیاقوته و الزمرده و امثال آن. و من شنیدم آنگاه که صاحب بن عباد نام کتاب العقد شنود در بدست کردن آن بی تاب بود و چون بیافت و در آن نظر و تأمل کرد گفت: هذه بضاعتناردّت الینا، گمان می بردم که این کتاب مشتمل بر اخبار بلاد ایشان باشد لکن آن مشتمل اخبار ممالک ماست و ما را بدان نیازی نیست و کتاب را رد کرد. حمیدی گوید احمد را شعر بسیار است، مدون کرده و من بیست و اند جزء آن را از جمله دیوانی که برای حکم بن عبداﷲ مقلب بناصر اموی سلطان عرب گرد کرده بود بدیدم و بعض این مجموع بخط احمد بود. و بازگوید: ابوعمر را جلالت علم و ریاست و شهرت ادب و دیانت و صیانت بود و او بروزگاری میزیست و با ولات و امرائی سروکار داشت که علم بدان روزگار و در نزد آن ولات بازار و نفاق داشت و از این رو پس از گمنامی بسیادت و بعد از فقر به توانگری و غنا رسید و به تفضیل انگشت نما گردید لکن بیشتر بشعر و شاعری گرائید. و از شعر اوست قطعه ٔ ذیل. و آن را بدوستی نوشته است که فردابامدادان عزم رحیل داشته و باران سخت شبانه از سفر او مانع آمده بود:
هلاّ ابتکرت لبین انت مبتکر
هیهات یأبی علیک اﷲ و القدر
مازلت ابکی حذارالبین ملتهفا
حتی رثا لی فیک الریح و المطر
یا برده من حیا مزن علی کبد
نیرانها بغلیل الشوق تستعر
آلیت الاّ اری شمساً و لا قمرا
حتی اراک فانت الشمس و القمر.
و از شعر سائر اوست:
الجسم فی بلد و الروح فی بلد
یا وحشه الروح بل یا غربه الجسد
ان تبک عیناک لی یا من کلفت به
من رحمه فهما سهمان فی کبد.
و حمیدی گوید: وقتی که ابن عبدربه از کوئی میگذشت آوازی نیکو شنید و بزیر پنجره بایستاد تا آن آوازنیکو بشنود و صاحب خانه که وی را نمی شناخت برای طرداو از آنجا، از پنجره آب بر سر وی فرو ریخت و ابن عبدربه در این معنی این شعر بگفت:
یا من یضن بصوت الطائر الغرد
ما کنت احسب هذا البخل فی احد
لو ان اسماع اهل الأرض قاطبه
اصغت الی الصوت لم ینقص و لم یزد
فلا تضن علی سمعی تقلده
صوتاً یجول مجال الروح فی الجسد
لوکان زریاب حیاً ثم اسمعه
لذاب من حسد او مات من کمد
اما النبیذ فأنی لست اشربه
و لست آتیک الاّ کسرتی بیدی.
و زریاب که در این شعر آمده است نام مغنی است باندلس و او اندلسیان را در صنعت غنا و معرفت آن چنان است که اسحاق بن ابراهیم موصلی مردم عراق را و بدو مثل زنند ومؤلف اصواتی است که تدوین شده و در آن کتابها کرده اند. و هم حمیدی گوید: ابوعمر را اشعار بسیاری است که آنها را ممحصات نامیده است و هر قطعه ٔ آن در نقض غزلی باشد که در عشق و خمر و جز آن سروده است مشتمل بر مواعظ و زهد. و ظاهراً قطعه ٔ ذیل از ممحصات است:
الاّ انما الدنیا غضاره ایکه
اذا اخضرمنها جانب جف جانب
هی الدارما الاَّمال الاّ فجائع
علیها و لا اللذات الامصائب
و کم سخنت بالأمس عینا قریره
و قرت عیون دمعها الان ساکب
فلاتکتحل عیناک منها بعبره
علی ذاهب منها فأنک ذاهب.
و گویند شعر زیرین آخرین شعر اوست:
بلیت و ابلتنی اللیالی بکرها
و صرفان للأیّام معتوران
و ما بی لاابکی لسبعین حجه
و عشر اتت من بعدها سنتان.
و حافظ ذوالنسبین [بنی دحیه و الحسین] ابوالخطاب عمربن الحسین المعروف به ابن دحیه المغربی السبتی بمن اجازه ٔ روایت کتاب العقد ابن عبدربه داد و او از شیخ خود ابومحمد عبدالحق بن عبدالملک بن ثوبه العبدی و وی از شیخ خود ابوعبداﷲ محمدبن معمر و او از شیخ خود ابوبکر محمدبن هشام المصحفی و او از پدر خویش و او از زکریابن بکیربن الاشبح و او از مصنف کتاب اجازه ٔ این روایت داشت. وابن عبدربه کتاب العقد بر بیست و پنج بخش کرده و هر بخشی دو جزء است که مجموعاً پنجاه جزو باشد و بهر کتاب نام گوهری از گوهرها داده است و اول آن کتاب اللؤلوءه فی السلطان است پس کتاب الفریده فی الحروب پس کتاب الزبرجده فی الاجواد. پس کتاب الجمانه فی الوفودپس کتاب مرجانه فی مخاطبه الملوک پس کتاب الیاقوته فی العلم و الادب پس کتاب الجوهره فی الامثال پس کتاب الزمرده فی المواعظ پس کتاب الدره فی التعازی و المراثی پس کتاب الیتیمه فی الانساب پس کتاب العسجده فی کلام الاعراب پس کتاب المجنبه فی الاجوبه پس کتاب الواسطهفی الخطب پس کتاب المجنبه ٔ دوم فی التوقیعات و الفصول والصدور و اخبار الکتبه پس کتاب العسجده ٔ دوم فی الخلفاء و ایامهم. پس الیتیمه الثانیه فی اخبار زیادو الحجاج و الطالبیین و البرامکه. پس الدره ٔ دوم، فی ایام العرب و وقائعهم. پس الزمرده ٔ دوم فی فضائل الشعر و مقاطعه و مخارجه. پس الجوهره ٔ دوم فی اعاریض الشعر و علل القوافی. پس الیاقوته دوم فی علم الالحان و اختلاف الناس فیه. پس المرجانه ٔ دوم فی النساء و صفاتهن. پس الجمانه ٔ دوم فی المتنبئین و الممرورین و الطفیلیین. پس زبرجده ٔ دوم فی التحف و الهدایا و النتف و الفاکهات والملح. پس الفریده ٔ دوم فی الهیئات والبنّایین و الطعام و الشراب. و پس اللؤلؤه ٔ دوم فی طبایع الانسان و سائر الحیوان و تفاضل البلدان و این آخر کتاب است. و از اوست:
ودّعتنی بزوره و اعتناق
ثم نادت متی یکون التلاقی
و بدت لی فأشرق الصبح منها
بین تلک الجیوب والاطواق
یاسقیم الجفون من غیر سقم
بین عینیک مصرع العشاق
ان ّ یوم الفراق اقطع یوم
لیتنی مِت ﱡ قبل یوم الفراق.
و هم از اوست:
یا ذاالذی خط الجمال بخده
خطین هاجا لوعه و بلابلا
ماصح عندی ان ّ لحظک صارم
حتی لبست بعارضیک حمائلا.
و حمیدی گوید: معتمدی مرا روایت کرد که خطیب ابوالولیدبن عسال بزیارت خانه شد و گاه بازگشت خواست برای اکتساب فخری و استفادت ادبی متنبی را نیز دیدار کند و او را در مسجدعمروبن العاص بیافت. ابن عسال گوید: پس از ساعتی مفاوضه متنبی گفت: مرا از ملیح اندلس شعری نخوانی ؟ [ومراد او از ملیح اندلس ابن عبد ربه بود] و من این قطعه خواندن گرفتم:
یا لؤلؤاً یسبی العقول انیقا
و رشا بتقطیع القلوب رفیقا
ما ان رأیت ولا سمعت بمثله
ورداً یعود من الجناء عقیقا
و اذا نظرت الی محاسن وجهه
ابصرت وجهک فی سناه غریقا
یا من تقطع خصره من ردفه
ما بال قلبک لایکون رقیقا.
و متنبی از من اعاده ٔ آن خواست و نوبت دیگر بخواندم و چون بآخر رسید دست برهم زد و گفت: ای ابن عبدربه ! عراق در مقابل تو از پای در آمد.
و ابن عبدربه در آخر عمر از شور و هوای جوانی بازآمد و باخلاص توبت و انابت کرد و هر یک از غزلهای خود را بهمان وزن و قافیت و عروض در زهد و طامات نقیضه گفت و آنان را ممحصات نام داد و ازجمله ٔ ممحصات است قطعه ای که در معارضه ٔ این غزل خویش که مطلع: «هلا ابتکرت لبین انت مبتکر» داشت، گفته است:
یا قادراً لیس یعفو حین یقتدر
ما ذا الذی بعد شیب الرأس تنتظر
عاین بقلبک ان ّ العین غافله
عن الحقیقه و اعلم انها سقر
سوداء تزفر من غیظ اذاسعرت
للظالمین فماتبقی و لاتذر
لو لم یکن لک غیر الموت موعظه
لکان فیه عن اللذات مزدجر
انت المقول له ما قلت مبتدئا
هلا ابتکرت لبین انت مبتکر.
(معجم الادباء یاقوت ج 2 ص 67).
و او راست: لباب فی معرفه العلم و الاَّداب. احمد عم ابوعثمان سعیدبن عبدربه است. رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 44 و رجوع به ابن عبدربه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالرحمان بن سعید یا سعد الابیوردی، مکنی به ابوالعباس. مؤلف صفه الصفوه گوید:وی فقیهی فصیح از اصحاب ابوحامد اسفرائینی متوطن بغداد بود و بر جانب شرقی آن شهر و مدینهالمنصور ولایت قضاء داشت و مدرس و مفتی و مُناظر بود و در جامع منصور حلقه ای و حوزه ای داشت: عبیداﷲبن احمدبن عثمان صیرفی از دیگری روایت کرده که قاضی ابوالعباس ابیوردی صائم الدهر بود و غالب افطار وی نان و نمک بود و خود تهی دست و بامروت بود و زمستانی را بی جبه بپایان برد و باصحاب خویش میگفت علتی مرا از پوشیدن حشو بازمیدارد و آنان گمان میبردند که مرضی دارد ولی قصد او فقربود لکن برای خویشتن داری و مروت اظهار نمی کرد. و ابن ثابت گفت: صوری مرا حدیث کرد که وی ابیوردی را از مولد او پرسید و او گفت مولد من به سال 357 هَ.ق. بود و بروز شنبه ٔ ششم جمادی الاَّخره ٔ سال 425 درگذشت ودر مقبره ٔ باب حرب دفن شد. (صفه الصفوه ج 2 ص 275).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالرحمان شریف حسینی حلبی مصری، مکنی به ابوالعباس و ملقب بعزالدین. وی بر تکمله ٔ استاد خویش منذری ذیلی دارد. وفات او به سال 695 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالرحمان طوخی شافعی. او راست: نظم جمعالجوامع در اصول. وفات وی به سال 893 هَ.ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالرحمان الهروی الباشانی المؤدب، مکنی به ابوعبید. صاحب کتاب غریبی القرآن و الحدیث و یاقوت گوید تا آنجا که ما دانیم پیش از او کس بین غریب القرآن و غریب الحدیث جمع نکرده بود. و او شاگردی جماعتی از علماء لغت و ادب کرد و ازجمله ابوسلیمان خطابی و ابومنصور محمدبن احمد ازهری صاحب کتاب تهذیب اللغه و ابوعبید بشاگردی این استاد یعنی ازهری افتخار و مباهات میکرد و وفات ابوعبید بدانسان که ملیحی ذکر کرده است برجب سال 401 هَ.ق. بود. و کتاب الغریبین او را ابوعمر و عبدالواحدبن احمد الملیحی و ابوبکر محمدبن ابراهیم بن احمد اردستانی روایت کرده اند. و علاوه بر کتاب الغریبین او راست: کتاب ولاه هراه. رجوع بمعجم الادباء یاقوت ج 2 ص 86 و رجوع به احمدبن محمدبن ابی عبید العبدی و ابوعبید احمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حسین ارجانی رجوع به ابوبکر ناصح الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن الحسین. رجوع به ابومحمد جریری... و احمدبن محمدبن حسین جریری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابی الاصبغ. رجوع به ابن ابی الاصبغ... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن یعقوب بن حمدویه [ح ُ م َ د دُ وَ ی ْ] محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمد (قاضی ابوعبداﷲ) بن احمد بن عبدالملک الباجی مکنی به ابومروان. رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 71 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن عثمان متبولی ملقب به شهاب الدین عالم مصری شافعی. او راست: شرح الجامع الصغیر و نیل الاهتداء و نجاح الاَّمال. وفات او به سال 1003 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن القاسم بن اسماعیل بن سعیدبن ابان الضبی المحاملی. فقیه شافعی مکنی به ابوالحسن. او درفقه تلمیذ شیخ ابوحامد اسفراینی و جد خود ابوالحسن است و از پدرخود و از او پسر وی حسین و ابن ساعد و ابن منیع سماع دارند. او راست: کتاب المجموع (؟) کتاب المقنع. کتاب اللباب. کتاب التجرید فی الفروع. مولد او به سال 368 هَ. ق. و وفات در 415 هَ. ق. است و محمد محاملی پسر او و یحیی محاملی نواسه ٔ او و قاسم بن حسین محاملی برادر یحیی باشند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن محمدبن ابراهیم السلفی الاصفهانی مکنی به ابوطاهر. ابوالفضل بن عبدالکریم مهندس از او استماع کرده است. (عیون الانباء ج 2 ص 191). رجوع به احمدبن محمدبن ابراهیم بن سلفه ٔ انصاری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن محمدبن خلف الشریشی النحوی الصوفی الامام العارف العلامه. یکی از علمای نحو و از اکابر صوفیه ٔ زمان خویش و صاحب قریحه ٔ شعر است. و از اشعار اوست:
لو لم تکن سبل الهدی ببعیده
لا تنتهی الابعرمه ماجد
لتوارد الضدان ارباب العلا
والأرذلون علی محل ّ واحد.
و او راست: کتاب توجیه الرساله و کتاب رساله التوجیه. کتاب النوار السرایه. و کتاب سرایه الانوار. و نظم کتاب عوارف الهدی و هدی العوارف و کتاب فی السماع. وفات وی در حدود ششصد و چهل و اند بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن محمودبن دلویه استوائی نیشابوری. مکنی به ابوحامد. وفات او به سال 434 هَ. ق.وی از اهل استوا قریه ای به نیشابور است و از آنجا به بغداد شد و شاگردی دارقطنی کرد و تاگاه مرگ بدانجاببود و از دست قاضی ابوبکربن الطیب الباقلانی قضاء عکبرا داشت و درفقه پیرو مذهب شافعی و در اصول تابع طریقه ٔ اشعری بود و در شناسائی ادب و عربیت بهره داشت و روایت قلیلی دارد و خطیب گوید او صدوق بود و من از املاء وی نوشته ام و چون درگذشت تن وی بشونیزیه بخاک سپردند. و استوا مولد او قریه ای است از نیشابور. یاقوت گوید: دلوی ادیبی فاضل بود و بعض کتب بخط او دیده میشود که غالباً از صحت نقل و جودت ضبط و اعتبار خط وی حاکی باشد. رجوع به معجم الادباء ج 2 ص 105 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن نصربن میمون بن مردان الاسلمی الکفیف النحوی. مکنی به ابوعمرو. ابن فرضی گوید: او از اهل قرطبه و باشکابه معروف است. وی از قاسم بن اصبغو محمدبن محمد الخشنی و جز آن دو سماع دارد. و مردی صالح و عفیف بود و تربیت و ادب از رؤسا و پادشاهان داشت و بشب یازدهم شوال سال 290 هَ. ق. در گذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن یحیی بن ابی العیش و منعوت به مقری از مردم تلمسان نزیل فاس و قاهره صاحب کتاب نفح الطیب عن غصن اندلس الرطیب. فتح المتعال. اضائه الدجنه فی عقائد اهل السنه. ازهار الکمامه. ازهار الریاض فی اخبار القاضی عیاض. قطف المهتصر فی اخبار المختصر. اتحاف المغری فی تکمیل شرح الصغری. عرف النشق فی اخبار دمشق. الغث و السمین والرث والثمین. روض الاَّس العاطر الانفاس. الدرالثمین فی اسماء الهادی الامین. و غیر آنها. مولد او تلمسان و بدانجا ادب و حدیث و علوم دیگر فرا گرفت و بزمان مولای احمد در سال 1009 هَ. ق. و بار دیگر در سال 1013 هَ.ق. بفاس رفت و در آن شهر منصب افتا یافت و پس از وفات سلطان مزبور ترک وطن و منصب، و آهنگ حج کرد و از مکه بمصر شد و در سال 1028 هَ. ق. و پس از آن چند بار بمکه و مدینه سفر کرد و به سال 1039 هَ. ق. [درنفح الطیب سال 1037 هَ. ق. است و ظاهراً اختلاف از تشابه سبع و تسع باشد] بزیارت قدس شتافت و از آنجا به دمشق شد و طلبه ٔ علوم بر وی گرد آمدند و سایر مردم و اعیان واکابر مقدمش را گرامی داشتند و ادبا با او بمشاعره و مکاتبه پرداختند با این حال بیش از چهل روز در دمشق اقامت نکرد و بقاهره بازگشت. وفات او به سال 1041 هَ. ق. در قاهره بوده است. مقری در نعت وی بضم میم یعنی عالم بقراآت یا با فتح میم منسوب به قریه ای از تلمسان است. وی در ادب و حفظ و ذوق آیتی بوده است و کتاب او نفح الطیب درشرح بلاد و وقایع و تاریخ و تراجم علمای اندلس کتابی مفید و بی نظیراست.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد ازدی اشبیلی مکنی به ابوالعباس. صاحب روضات از بغیه روایت کند که او معروف به ابن الحاج و مقرئی اصولی و ادیب و محدث است و اورا بر کتاب سیبویه املائی است و نیز تصنیفی در امامهدارد و کتابی مختصر در علوم قوافی و مصنفی در حکم السماع و اختصار المستصفی و حواشی بر مشکلات آن کتاب وحواشی بر سرّالصناعه و بر ایضاح و نقودی بر صحاح و ایراداتی بر مغرب وشرحی بر خصائص ابن جنی. و او میگفت که پس از مرگ من ابن عصفور در کتاب سیبویه آنچه خواهد کند و عبدالملک گوید که احمد متحقق بعربیت و حافظ لغات و مقدم در فن عروض بود و از دباج روایت داشت و به سال 501 هَ. ق. درگذشت و در بدرالسافر آمده است که او در زبان عرب بارع بود بدان پایه که هیچ کس برتر یا نزدیک بوی نبود و نیز در جوامع الجامع ذکر او آمده است و در باب کنی و القاب گوید که ابن الحاج از القاب جماعتی است و مشهورترین آنان احمدبن محمد اشبیلی است صاحب نقد و المغرب. رجوع به روضات ص 86 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن السید غافقی مکنی به ابوجعفر. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج 2 ص 52) آرد که وی امامی فاضل و حکیمی عالم بود و از اکابر اندلس بشمار میرفت و اعرف اهل زمان خویش بقوای ادویه ٔ مفرده و منافع و خواص و اعیان و معرفت اسماء آنها بود و کتاب اورا در موضوع ادویه ٔ مفرده از جهت جودت نظیر نیست و در معنی نیز همتا ندارد. وی در آن کتاب آنچه را که دیسقوریدس و فاضل جالینوس گفته اند بلفظ اوجز و معنی اتم استقصاء کرده است و پس از ذکر قول آن دو، گفتار متأخرین را در خصوص ادویه ٔ مفرده آورده و کتاب او جامع اقوال افاضل در باب ادویه ٔ مفرده است و دستوری است که در موارد احتیاج بتصحیح آنها بدان رجوع کنند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد بشری.محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد تونی السجزی الادیب از مردم تون خراسان. او از علی بن بشری اللیثی و از او حنبل بن علی السجزی روایت کند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد الحافی الحسینی. او راست: کتاب التبر المذاب فی بیان ترتیب الاصحاب. (روضات الجنات ص 694 س 6).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد سلفی بن احمدبن محمدبن ابراهیم سلفه ٔ اصفهانی مکنی به ابوطاهر و ملقب به صدرالدین معروف بحافظ سلفی. رجوع به احمدبن محمدبن ابراهیم بن سلفه ٔ انصاری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد سمنانی ملقب به علاء الدوله. او راست: مدارج المعارج فی الوارد الطارد لشبهه المارد. و نیز المدارج و المعارج و قواعد العقائد. وفات وی به سال 736هَ. ق. بود. رجوع به علاءالدوله ٔ سمنانی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد الطوسی الغزالی. رجوع به غزالی احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد عددی. مکنی به ابوالقاسم و معروف به طنبری یا طبشری. از علمای ریاضی اندلس. او راست: کتاب المعاملات.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد عروضی مکنی به ابوالحسن. وی معلم اولاد راضی باﷲ بود و یاقوت گوید: کتابی از تألیفات او در عروض بخط خود او دیدم که در 336 هَ. ق. بر وی خوانده بودند. و او در عروض امام بود تا آن جایگاه که ابوعلی فارسی در یکی از کتب خویش که محتاج استشهاد به بیتی درتقطیع شده و در آن بحث کرده است گوید: و قد کفانا ابوالحسن العروضی الکلام فی هذا الباب و ابوالحسن ثعلب را دیده و از وی اخذ ادب کرده است و از ابوالحسن ابوعبیداﷲ محمدبن عمران مرزبانی روایت کند. یاقوت گویددر کتابی بخط ابوالحسن السمسمانی تألیف ابوالقاسم عبیداﷲبن جروالاسدی در عروض دیدم که گوید: ابوالحسن علی بن احمد عروضی کتابی بزرگ در عروض و غیره کرده و آن را بگفته ٔ دیگران انباشته و سخنان ابواسحاق زجاج را در آن نقل کرده و چیز کمی بر آن افزوده است و بابی در علم قوافی بدان مزید کرده در صورتی که آن مانند خود عروض علمی جدا باشد و در آن مسائلی لطیف آورده وبا دیگران مخالفت هائی کرده که محتاج بکشف و استقصاءنظر است و در هر حال بچیزی نیست و بگمان من اگر تنها کتاب قوافی ابوالحسن اخفش را نقل کرده بود بامانت و سلامت نزدیکتر بود. و سپس بابی در استخراج معمیات بدان ملحق ساخته است و این امری است که بعروض تعلقی ندارد و هم بابی در ایقاع و نسب آن بر کتاب ضم کرده است که باز بموضوع عروض مربوط نیست وسزاوار این بود که ایفاء حق صناعت عروض میکرد بی اخلالی و سپس متعرض امور دیگر میگردید. رجوع به معجم الادباء ج 2 ص 75 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد عقیلی ملقب به شمس الدین بخاری. او راست: نظم جامع الصغیر محمدبن حسن شیبانی. وفات وی به سال 675 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن شهر دارالمعلم الاصبهانی. یاقوت گوید: او ادیبی فاضل و بارع در ادب و فصیح و کثیرالسماع و نیکوخط و صاحب اصول بودو وفات وی در شوال سال 446 هَ. ق. بوده است و یحیی بن منده گوید از جمعی از ثقاه و از جمله ابوغالب بن هارون شاگرد وی شنیدم که احمد مردی فاضل بود جز این که نماز نمیگذاشت. رجوع به معجم الادباء ج 2 ص 107 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن سلمهبن شرام الغسانی. یکی از علمای نحو مشهور در شام. وی از اصحاب ابوالقاسم زجاجی است و نحو و ادب از وی فراگرفته است و تصانیف استاد خود زجاجی را بخط خویش نوشته است. چه احمد را خطی و ضبطی خوش وکتابتی درست بود و من کتاب امالی زجاجی را بخط او دیدم که در 346 هَ. ق. از کتابت آن فراغت یافته بود.ابوالقاسم ذکر او آورده و گوید: احمدبن محمدبن سلمهابوبکربن ابی العباس الغسانی المعروف به ابن شرام النحوی. و او سماع دارد از ابوبکر الخرائطی و ابوالدحداح احمدبن محمدبن اسماعیل التمیمی و ابوالحسن احمدبن جعفربن محمد الصیدلانی و عبدالغافربن سلامه الحمصی وابوالقاسم عبدالرحمان بن اسحاق الزجاجی و ابوبکر احمدبن محمدبن سعیدبن عبیداﷲبن فطیس و حسن بن حبیب الحظائری و ابوالطیب احمدبن ابراهیم بن عبادل الشیبانی و ابراهیم بن محمدبن ابی ثابت و ابوعلی محمدبن قاسم بن ابی نصر. و از احمد روایت کنند: رشابن نظیف و ابوبکر احمدبن الحسن بن احمدبن الطبال و ابوالحسن الربعی و ابونصربن الجبان. ابن الاکفانی گوید: در کتابی کهن دیدم که وفات ابوبکربن شرام بروز سه شنبه ٔ دهم شعبان سال 387 هَ. ق. بود. رجوع به معجم الادباء ج 2 ص 88 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدکاتب اندلسی مکنی به ابوحفص. او راست: مفاخره السیف و القلم. وی در سنه ٔ 440 هَ. ق. حیات داشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابی الورد مکنی به ابوالحسن.برادر محمدبن محمدبن عیسی بن عبدالرحمان بن عبدالصمد.ابوالفرج جوزی در صفه الصفوه (ج 2 ص 223) آرد که از جعفربن محمد روایت است که گفت: احمدبن ابی الورد ولی خدا بود چون بر جاهش می افزود تواضع وی زیادت میشد و چون مالش فزون می آمد سخاوت او فزونی میگرفت و چون عمرش بالا میرفت بر اجتهادش می افزود و گفت مردان به پنج چیز بدرجات رسند: لزوم باب و ترک خلاف و نفاذ در خدمت و صبر بر مصائب و صیانت کرامات. و ابوعلی رودباری گفته است که احمد و محمد پسران محمدبن ابی الورد مصاحبت ابوعبداﷲ الساجی کردند و ابوعبداﷲ میگفت کسی که خواهد خدمت فقراء کند گو تا خدمت پسران ابوالورد کند که بیست سال مصاحب من بودند و هرگز حاجتی از من نخواستند و از آنان منکری ندیدم. احمدبن ابی الورد صحابت بشر حافی و حارث محاسبی و سری نیز کرده است. و پیش از برادرش محمد درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابی بکر. او راست: غرائب المسالک.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابی بکربن محمد شیرازی کازرونی ملقب بفخرالدین. او راست: کتاب هادی المسترشدین شرح اربعین نووی و شرح مختصری بر عقیله ٔ اتراب القصائد تألیف قاسم بن فیره ٔشاطبی که بسال 798هَ. ق. باتمام رسانید و شرحی مختصر بر قصیده ٔ برده و نیز شرحی مفصل بنام نزهه الطالبین و تحفه الراغبین دارد که در سال 787 هَ. ق. باتمام رسانیده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابی بکر حنفی. او راست: مجمع الفتاوی و خزانه الفتاوی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابی بکر خطیب قسطلانی شافعی مکنی به ابوالعباس. او راست: اللاَّلی السنیه و لوامع الانوار. و فتح الدانی و لطائف الاشارات بفنون القراآت که کتابی است عظیم النفع و مسالک الحنفاء الی مشارع الصلوه علی النبی علیه الصلوه والسلام المصطفی وفات به سال 923 هَ. ق. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابی الذیال. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 106).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابی سهل الحلوانی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 264 و 267 و 273 و 298 و 306).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابی عبید العبدی الهروی القاشانی مکنی به ابوعبید یکی از اکابر علماء و افاخر ادبا. سیوطی ذکر او در طبقات النحاه آورده است و گوید او شاگرد ربیعبن سلیمان و نفطویه و ابن السراج است و درک صحبت ابن درید نیز کرده بود لکن از او روایتی ندارد و او را قرامطه اسیر گرفتند و روزگاری دراز در اسارت آنان ببود و صاحب وفیات گوید احمد صحبت شیخ ابومنصور محمدبن احمدبن ازهربن طلحهبن نوح الشافعی اللغوی مشهور بازهری هروی را دریافت و تلمذ او کرد و فواید جمّه از وی فرا گرفت و تخریج احمد بدست او بود و از مصنفات اوست: کتاب النافعه در لغت عرب و کتاب الغریبین که در آن جمع میان تفسیر غریب القرآن و حدیث نبوی کرده است و این کتاب در همه ٔ آفاق اسلامی شهرت یافت و از او عبدالواحد الملیحی و ابوبکر اردستانی روایت کنند و صاحب طبقات النحاه، کتاب تفصیل ولاه هراه را نیز بدو نسبت کرده است و بعضی کنیت او را ابوعبداﷲ و برخی ابوالقاسم گفته اند و حق همان است که ابن خلکان گوید و در نسخه ٔ کهن از الغریبین که در کتابخانه ٔ مؤلف است نام او در اول کتاب بدین صورت است: اخبرنا الشیخ الادیب ابوعبید احمد بن محمد الهروی... (روضات الجنات ص 67). و رجوع به ابوعبید احمدبن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابی محمد یحیی بن المبارک العدوی الیزیدی. مکنی به ابوجعفر پیش از سال 260 هَ. ق. وفات یافت. و او را دو پسر بود یکی موسوم به موسی و مکنی به ابوعیسی و دیگر مکنی به ابوموسی و آن دو از عم پدرشان ابراهیم بن ابی محمد آنچه را که ابراهیم از اصمعی و ابوزید شنیده بود روایت کرده اند. (ابن الندیم). و ابوعبیداﷲ محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. و رجوع به یزیدیون و ابوموسی احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابی نصر بزنطی. رجوع به بزنطی احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ابی الوفا. رجوع به ابن ابی الوفا شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن حنی [ح ِ ن ن]. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد. رجوع به ابوسعید مالینی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد. رجوع به علاءالدوله ٔ سمنانی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد. مکنی به ابوحامد و کنیت محمد ابوطاهر است. رجوع به ابوحامد اسفراینی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن ابراهیم باجوری شافعی ملقب به شهاب. او راست: شرح جامع المختصرات تألیف احمدبن عمربن احمد. وفات وی به سال 820 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن ابراهیم المیدانی النیشابوری. مکنی به ابوالفضل. عبدالغافر گوید: میدان محله ای از نیشابور است که احمد بدانجا ساکن بود و از این رو به میدانی معروف شد و او ادیبی فاضل و عالمی نحوی و لغوی بود و چنانکه عبدالغافربن اسماعیل الفارسی در کتاب سیاق گوید، او در رمضان سال 518 هَ. ق. بشب قدر درگذشت و جسد وی بمقبره ٔ میدان بخاک سپردند. او شاگرد ابوالحسن علی بن احمد واحدی و یعقوب بن احمد نیشابوری است و صاحب تصانیفی است از جمله: کتاب جامع الامثال که در نهایت جودت است و کتابی السامی فی الاسامی. و کتاب انموذج در نحو و کتاب الهادی للشادی. و کتاب النحو المیدانی. کتاب نزهه الطرف فی علم الصرف. کتاب شرح المفضلیات. کتاب منیه الراضی فی رسائل القاضی. و اسعدبن محمد مرسانی در وصف کتاب السامی فی الاسامی گوید:
هذا الکتاب الذّی سماه بالسامی
درج من الدر بل کنز من السام
ما صنفت مثله فی فنّه ابداً
خواطر الناس من حام و من سام
فیه قلائد یاقوت مفصله
لکل اروع ماضی العزم بسام
فکعب احمد مولای الأمام سما
فوق السماکین من تصنیفه السامی.
و محمدبن المعالی بن الحسن الحواری در کتاب ضاله الادیب من الصحاح و التهذیب ذکر میدانی آورده و گوید بارها از کتاب اصحاب او شنیدم که میگفتند اگر ذکا و شهامت و فضل قبول صورت میکرد میدانی آن صورت بود. و آن کس که در کلام میدانی متأمل شود و پیروی او کند داند که این دعوی صدق باشد. و از کسانی که تلمذ او کردند و بدو تخرج یافتند یکی امام ابوجعفر احمدبن علی المقری البیهقی و دیگر پسر او سعیدبن احمدبن محمد میدانیست و او پس از پدر امام بود.و عبدالغافربن اسماعیل دو بیت ذیل را از گفته های میدانی نقل کرده است:
تنفس صبح الشیب فی لیل عارضی
فقلت عساه یکتفی بعذاری
فلما فشاعا تبته فاجابنی
الاهل یری صبح بغیر نهار.
و ابوالحسن بیهقی در کتاب وشاح الدمیه در وصف میدانی گوید:الامام، استاذنا صدرالافاضل ابوالفضل احمدبن محمدبن احمد المیدانی، صدر الادباء و قدوه الفضلاء، قد صاحب الفضل فی ایام نفد زاده و فنا عتاده و [ذهبت] عدته وبطلت اهبته، فقوم سناد العلوم بعد ما غیرتها الایام بصروفها، و وضع انامل الافاضل علی خطوطها و حروفها. ولم یخلق اﷲ تعالی فاضلا فی عهده الا و هو فی مائده آدابه ضیف و له بین بابه و داره شتاء وصیف و ما علی من عام لجج البحر الخضم و استنزف الدرر ظلم و حیف. و این امام روزی از کسب دست خویش میخورد و خود این ابیات خویش مرا بخواند:
حننت الیهم و الدیار قریبه
فکیف اذاسارالمطی مراحلا
و قد کنت قبل البین لاکان بینهم
اعاین للهجران فیهم دلائلا
و تحت سجوف الرقم اغید ناعم
یمیس کخوط الخیزرانه مائلا
و ینضو علینا السیف من جفن مقله
تریق دم الابطال فی الحب باطلا
و تسکرنا لحظاً و لفظاً کانما
بفیه و عینیه سلافه بابلا.
و هم او راست:
شفه لماها زاد فی آلامی
فی رشف ربقتها شفاء سقامی
قد ضمنا جنح الدجی و للثمنا
صوت کقطک ارؤس الأقلام.
و هم از اوست:
یا کاذباً اصبح فی کذبه
اعجوبه ایه اعجوبه
و ناطقاً ینطق فی لفظه
واحده سبعین اکذوبه
شبهک الناس بعرقوبهم
لمّا رؤوا اخذک اسلوبه
فقلت کلا انه کاذب
عرقوب لا یبلغ عرقوبه.
(معجم الادباء ج 2ص 107)
و ابوالفضل احمدبن محمد و رجوع به سعیدبن احمدبن محمد المیدانی و رجوع به روضات ص 80 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن ابی الاشعث. رجوع به ابن ابی الاشعث ابوجعفر احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن برد الاندلسی. حمیدی ذکر او آورده و گوید وی کاتبی ملیح الشعر و بلیغالکتابه و از خاندان ادب و ریاست بود. و او راست: رساله ای در سیف و قلم و مفاخره ٔ آن دو با هم و او اول کس است که در اندلس درین موضوع نوشت و من او را پس از سال 440 هَ. ق. مکرر بالمریه دیدار کردم و او را کتبی است در علم قرآن و از جمله: کتاب التحصیل فی تفسیرالقرآن، کتاب التفصیل هم در تفسیر کتاب اﷲ و جز آن و جد او احمدبن برد بروزگار عامریان وزیر بود و این وزیر کاتبی بلیغ بود و به سال 418 هَ. ق. درگذشت. و از شعر احمد صاحب ترجمه است:
تأمل فقد شق النهار مغلسا
کمامیه عن نواره الخضل الندی
مداهن تبر فی انامل فضه
علی اذرع مخروطه من زبرجد.
و نیز او راست:
لما بدا فی لازور
دی الحریر و قد بهر
کبرت من فرط الجما
ل و قلت ما هذا بشر
فاجابنی لا تنکرن
ثوب السماء علی القمر.
و هم او راست:
قلبی و قلبک لا محاله واحد
شهدت بذلک بیننا الالحاظ
فتعال فلنغظ الحسود بوصلنا
ان الحسود بمثل ذاک یغاظ.
رجوع بمعجم الادبا ج 2 ص 107 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن جعفربن حمدان فقیه. معروف به ابوالحسین القدوری. رجوع به ابوالحسین قدوری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن حسین بن سعید اصفهانی مقری. مکنی به ابوعلی. او به دمشق مسکن داشت و تصانیفی درقراآت کرده است و قرآن نزد علی ابوالقاسم زیدبن علی بن احمدبن ابی بلال کوفی و ابوبکر نقاش و ابوالعباس بن حسن بن سعد الفاسی و ابوعبداﷲ صالح بن مسلم بن عبیداﷲبن المقری و ابوالفتح مظفربن احمدبن برهان، درست کرد و به دمشق از ابومحمد عبداﷲبن عطیه و عبدالوهاب بن الحسن الکلابی و حسین بن علی و ابوالقاسم بن الفرات و ابونصربن الجبان حدیث شنید و در ماه ربیعالاخر سال 393 هَ. ق. به دمشق درگذشت و در تشییع جنازه ٔ وی ازدحامی عظیم بود. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 79).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد، فقیه جرجانی. مکنی به ابوالعباس شافعی. او راست: البلغه. و رجوع به ابن قطان ابوالحسین احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد کوجمیشنی. رجوع به ابوالفضل احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن مرزوقی. مکنی به ابوعلی. وی از مردم اصفهان است و یاقوت گوید که او در غایت ذکاء و فطنت و حسن تصنیف و اقامه ٔ حجج و حسن اختیار بود و بر تصانیف او در جودت مزیدی نیست. و چنانکه ابوزکریا یحیی بن منده گوید وفات او در ذی الحجه ٔ سال 421 هَ. ق. بود. سعید بقال ترجمه ٔ او در معجم خویش آورده است. و خط او را بر کتاب شرح حماسه تألیف خود او دیدم و آن کتاب را در شعبان سال 417 بر وی خوانده بودند و وی کتاب سیبویه را نزد ابوعلی فارسی درست کرد و پس از آنکه خود سری از سران بود تلمذ ابوعلی کرد. و او راست: کتاب شرح حماسه که جودت قریحه ٔوی جداً در آن کتاب مشهود است. کتاب شرح المفضلیات.کتاب شرح الفصیح. کتاب شرح اشعار هذیل. کتاب الازمنه. کتاب شرح الموجز. کتاب شرح النحو. صاحب بن عباد گوید باصفهان سه تن بکمال علم فائز آمدند جولاهی و حلاجی و کفشگری اما جولاه مرزوقی است. و حلاج ابومنصوربن ماشده است و کفشگر ابوعبداﷲ خطیب ری صاحب تصانیف در علم لغت باشد. یاقوت گوید در مجموع بخط بعضی (یکی از) فضلاء ایران دیدم و او از خط ابیوردی نقل کرده بود که: ابوعلی مرزوقی صاحب شرح الحماسه و الهذلیین. او ازابوعلی اخذ ادب کرد و در تصانیف خویش مانند ابن جنی عبارت پردازی کند و وی باصفهان معلم اولاد بنی بویه بودو وقتی صاحب بن عباد بر وی درآمد و در پیش صاحب بپای نخاست و صاحب آنگاه که بوزارت رسید بر وی ستم کرد. رجوع بمعجم الادباء ج 2 ص 103 و روضات صص 59 و 67 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حاسب.ریاضی و منجم معاصر بنی موسی بود. از کتب اوست: کتاب الجمع و التفریق. کتاب المدخل الی علم النجوم. کتاب الی محمدبن موسی فی النیل. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن جریر ملقب به شیخ الاسلام معین الدین و مکنی به ابونصر و معروف به احمد جام و شیخ اهل عرفان. مولد وی به سال 441 هَ. ق. و وفات در 536 بود. هدایت در مجمع الفصحاء (ج 1 ص 67) آرد: احمد جامی و هو شیخ الاسلام ابونصر احمدبن ابوالحسن النامقی الجامی. در کتب اهالی معرفت دو کس را شیخ الاسلام لقب داده اند اول خواجه عبداﷲ و از آن پس شیخ بزرگ احمد جامی ملقب بزنده پیل قدس سره که از مشاهیر مشایخ بوده و حالاتش علی التفصیل در کتب قوم مرقوم است و ازو کرامات عالیه نقل کرده اند و چند تن فرزند از او بوجود آمده که همه عالم عامل و عارف کامل و صاحب فضل و تصانیف عالیه بوده اند عجب این که جناب شیخ احمد در علوم ظاهریه زحمتی نبرده و فضلی صوری نداشته و در بدو حال با اهل لهو و لعب زندگانی مینموده همانا با آنان شرب خمر نیز میفرموده بالاخره شبی که در باغ خارج جام باده ٔ لعل فام درجام میریختند و شراب آنها باتمام رسیده بود و احمد بحکم میزبانی در آن شب خواستی که از جام آنان را شراب بباغ رسانیده باشد در عرض راه بسببی که در دفاتر ثبت است حالتی غریب و کششی عجیب در خود دریافت و بمقام توبه و انابت و ندامت رسید و شوریده و مجذوب گردیدپس از ترک و توبه و سالها بیابان نوردی و کوه گردی بخدمت حضرت خضر علیه السلام شرفیاب شد و این حال در بیست و دو سالگی بود و بعد از چهل سالگی بخلق و آبادی رجوع فرموده و طالبان را راه توبه و تلقین ذکر خفی و تربیت در طریقت و وصول بحقیقت نمود چنانکه شیخ ابوسعید ابوالخیر در رحلت خود وصیت کرد که خرقه ٔ مرا بچنین جوانی جامی که در فلان هنگام بخانقاه من آید بسپاریدو هم گفته که علم ولایت ما را بر بام خانه ٔ خماری کوفتند و مقصود شیخ احمد بود. کرامات وی بسیار است و معاصرین وی از عرفا شیخ ابوالقاسم گرکانی و از حکما ابوعلی سینای بلخی است. کتاب سراج السایرین ازوست. سال رحلتش بر وفق عدد احمد جامی قدس سرّه در سنه ٔ هَ. ق. اتفاق افتاده وی را دیوان غزلیات و رباعیات است. رجوع بحبط ص 311 و 312 ورجوع به احمدبن ابی الحسن بن محمدبن جریر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن جعفر. ابوعبیداﷲ محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 276).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن جعفربن ابی البقا هبه اﷲ بن نما الحلی الربعی مدعو بنظام برادر جعفربن نجیب الدین و او پدرفقیه صالح جلال الدین ابومحمد حسن بن نما الحلی است. (روضات ص 146 س 4).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن جعفربن ثوابه. مکنی به ابوعبداﷲ. یکی از بلغاءفهماء. و تنی از ارباب اتساع در علم بلاغت. وی تا گاه مرگ تولیت دیوان رسائل داشت و پس از وی شغل او به أبواسحاق صابی دادند. ابوالحسین علی بن هشام کاتب گوید که از ابوالحسن علی بن عیسی وزیر شنیدم که به ابوعبداﷲ احمدبن محمدبن محمدبن جعفربن ثوابه میگفت که هیچ گوینده ٔ «اما بعد» ی بر روی زمین نویسنده تر از جد تو نبود و پدر تو بر جدت در این فن برتری داشت و تو بر پدر خویش نیز تقدم و پیشی گرفتی. و ابوعلی محسن تنوخی گوید من ابوعبداﷲبن ثوابه را به سال 409 هَ. ق. هنگامی که تولیت دیوان رسائل داشت دیدم و او در حسن بیان و کتابت بنهایت بود. (معجم الادباء ج 2 ص 80).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن جعفربن حمدان فقیه حنفی معروف بقدوری. رجوع به ابوالحسین قدوری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن جعفربن مختار الواسطی النحوی العدل. مکنی به ابوعلی. برادرزاده ٔ ابوالفتح محمدبن محمدبن جعفربن مختار نحوی. وفات وی پس از سال 500 هَ. ق. بود و او را بواسط بازماندگان است. وی نحو از ابوغالب بن بشران فرا گرفت. و منزل او مألف اهل علم و خود او از شهود معدلین بود. و در محله ٔ مشرعه التنانیر بواسط شغل آسیابانی داشت. یاقوت گوید ابوعبداﷲ محمدبن سعدبن الحجاج الدبیثی مرا روایت کرداز عبدالوهاب بن غالب و او از شریف ابوالعلأبن التقی، که بسالی لشکری از اعاجم بواسط درآمدند و پاره ای از شهر بغارتیدند که دکان شیخ ابوعلی بن مختار نیز از آن جمله بود و در خانه ٔ او منزل گزیدند شریف گوید من با احمد نزد آنان رفتیم و خواهش کردیم که بخشی از غارتی های دکان او را بوی واپس دهند و ایشان نپذیرفتندو از نزد آنان بیرون شدیم و احمد این بیت بخواند:
تذکرت ما بین العذیب و بارق
مجر عوالینا و مجری السوابق.
پس روی با من کرد و گفت عامل در ظرف بدین بیت چه باشد گفتم ای خواجه با حالی که تو در آنی چه جای سؤال از نحو و بحث در آن است گفت: پسرک من از اندوه بردن من چه خیزد. و حافظ ابوطاهر احمدبن محمد سلفی گوید که شیخ ابوعلی احمد بن محمدبن مختار المعدل بواسط این شعر خویش مرا بخواند:
کم جاهل متواضع
ستر التواضع جهله
و ممیز فی علمه
هدم التکبر فضله
فدع التکبر ماحییَ
َ-ت ولا تصاحب اهله
فالکبر عیب للفتی
ابداً یقبح فعله.
و هم این اشعار انشاد کرد:
ما هذه الدنیا بدار مسره
فتخوّفی مکراً لها و خداعا
بینا الفتی فیها یسر بنفسه
و بماله یستمتع استمتاعا
حتی سقته من المنیه شربه
و حمته منها بعد ذاک رضاعا
فغدا بما کسبت یداه رهینه
لا یستطیع لما عراه دفاعا
لوکان ینطق قال من تحت الثری
فلیحسن العمل الفتی ما اسطاعا.
رجوع به معجم الادباء ج 2 ص 113 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن جعفر بحیری. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن جعفر مَعقَری یمنی. ازمردم مَعقر، رودباری به یمن و او استاد مسلم است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن جمان الرازی. محدث است. و از ابوالضریس روایت کند. (تاج العروس ماده ٔ ج م ن).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حافظ عبدالغنی مقدسی. متوفی 643 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ثوابهبن خالد الکاتب. مکنی به ابوالعباس. محمدبن اسحاق الندیم گوید: او احمدبن محمدبن ثوابهبن یونس ابوالعباس کاتب است. این خاندان اصلا ترسا بودند و گویند یونس معروف بلبابه بود و شغل حجامی داشت و بعضی گفته اند مادر ایشان لبابه نام داشت. ووفات ابوالعباس بسال 277 هَ. ق. بود و صولی 273 هَ. ق. گفته است و از ابوسعید وهب بن ابراهیم بن طازاذ روایت کند که گفت میان علی بن الحسین و ابوالعباس بن ثوابه در سر مستغلی منازعه بود و این ترافع بمجلس یکی از رؤسا برداشتند و گمان میکنم آن رئیس عبیداﷲبن سلیمان بود و علی بن الحسین، مناظره ٔ ابوالعباس را به برادر خود ابوالقاسم جعفربن حسین محول کرد و او با ابوالعباس به مناظره درآمد و ابوالعباس بتکذیب و طنز وی آغازید و از جمله گفت شمایان که بودید و چه داشتید نفاق و روائی بازار شما از امساک و نخوردن بود، ابوسعید وهب گوید در این وقت علی بن الحسین ملتفت طفلی که بهمراه خویش داشت گردید و این کودک در زیبائی گوئی پاره ای از ماه بود و دست وی بدست گرفت و بر پای خاست و سر برهنه کرد و گفت ای معشر کتاب مرا شناسید و این کودک پسر من است از فلانه دختر فلان ِ فلانی و او ازمن بطلاق باشد، طلاق حرج و سنه بر همه ٔ مذهبها اگر این اثر تیغهای حجامت که بر اخدع دارم تیغهای جد این مرد فلان مزین [حجّام] نباشد. و ابوالعباس کله خورده و مخذول خاموش شد و دیگر در امر ضیعه سخنی نگفت و بی منازعت و محاورتی تسلیم ابوالحسین کرد. و باز وهب گوید ابوالعباس یکی از ثقلاء و بغضا باشد و سخن او گران و بر گوشها ثقیل بود و از جمله ٔ سخنان اوست: علی ّبماءالورد اغسل فمی من کلام الحاجم. و نیز از تعابیراوست: لما رأی امیرالمؤمنین الناس قد تدارسوا و تدقلموا و ترلسعوا و تذورروا تدسقن... و از تصانیف ابن ثوابه است: کتاب مجموعه ٔ رسائل او. و کتاب رسالته فی الکتابه و الخط. و برادر وی جعفربن محمدبن ثوابه به زبان عبیداﷲبن سلیمان وزیر، متولی دیوان رسالت او بود و احمد را پسری است به نام محمد که او نیز مترسلی بلیغ است و او راست: کتاب رسائل. و ابوالحسین محمدبن جعفر بن ثوابه و پسراو ابوعبداﷲ احمدبن محمدبن جعفر را هم دیوان رسائلی است و او آخرین فضلای این خاندان است. و از کلام ابوالعباس محمدبن ثوابه است: من حق المکاتبه ان یسبقها انس و ینعقد قبلها ود ولکن الحاجه اعجلت عن ذلک فکتبت کتاب من یحسن الظن الی من یحققه. و نیز او راست از فصلی که بعبیداﷲبن سلیمان نوشته است: لم یؤت الوزیرمن عدم فضیله و لم أوت من عدم وسیله و قله الصادی تأبی له انتظار الوراد و تعجل عن تأمل ما بین الغدیر و الواد و لم ازل اترقب ان یخطرنی بباله ترقب الصائم لفطره و انتظره انتظار الساری لفجره الی ان برح الخفاء و کشف الغطاء و شمت الاعداء و ان فی تخلفی وتقدم المقصرین لاَّیه للمتوسمین و الحمدﷲ رب العالمین.
وقتی ابن ثوابه را آگاهی بردند که اسماعیل بن بلبل متقلد وزارت گردید او گفت: ان هذا عجز قبیح من الاقدار. و از پیش محمدبن احمدبن ثوابه کاتبی ِ بایکباک ترکی داشت و آنگاه که مهتدی خلیفه بعداوت رافضیان برخاست ببایکباک گفت سوگند با خدای که کاتب تو نیز رافضی باشد و بایکباک گفت قسم بخدای که آنچه را که در امر کاتب من گویند دروغ است پس گروهی بر رافضی بودن ابن ثوابه گواهی دادند و بایکباک گفت همگان کاذبید کاتب من آن نیست که شما گوئید، کاتب من بهترین فاضلی است نماز گذارد و روزه گیرد و بمن اندرز دهد و مرا از مرگ او رهائی بخشید و هیچگاه گفته ٔ شما باور ندارم و مهتدی بر آشفت و سوگند خورد که آنچه در حق ابن ثوابه گویند راست است و ترکی پیوسته میگفت نی نی. و چون جماعت از خدمت مهتدی باز گشتند بایکباک آنان را بخواند و سخن درشتی کردو دشنام داد و ایشان را بأخذ رشوه منسوب داشت و بایذاء و شکنجه ٔ بعض آنان فرمود. و ابن ثوابه مختفی شدو مهتدی کار کاتبی بایکباک بسهل بن عبدالکریم احول محول داشت و برای یافتن نهفت ابن ثوابه منادی دادند. سپس بایکباک باعتذار نزد مهتدی شد و مهتدی عذر او بپذیرفت و از وی درگذشت و آنگاه که موسی بن بغا از جبل بسرّ من رأی ̍ شد بایکباک بدیدار او رفت و از وی درخواست تا مهتدی را با ابن ثوابه بر سر مهر آورد. و چون مهتدی در خانه ٔ اناجور ترکی تجدید بیعت کرد بایکباک تمنای عفو ابن ثوابه را اعاده کرد و مهتدی وعده کرد که چنان خواهد کرد و گفت آنچه من در حق ابن ثوابه کردم نه برای غرضی خاص و نفسانی بود لیکن از راه رضای خدای تعالی و غیرت بر دین کردم و اگر او از آنچه در آن است بیرون شود و تورع و دینداری نماید من از وی راضی خواهم بود. سپس خلیفه در روز جمعه ٔ نیمه ٔ محرم سال 250 هَ. ق. از وی رضا نمود و چهار خلعت و شمشیری بوی عطا داد و او با شغل کاتبی بایکباک بازگشت. میمون بن هارون گوید ابوالحسن علی بن محمدبن الاخضر گفت: روزی در مجلس ابوالعباس ثعلب بودیم و ابوحفان بصری برای سلام گفتن بثعلب بدانجا آمد. ثعلب علت آمدن او را ازسامرا و مقصد وی پرسید گفت قصد من رفتن برقه نزد ابن ثوابه یعنی احمدبن محمدبن ثوابه الخالد است و در این وقت ابن ثوابه برقه بود ثعلب پرسید میانه ٔ تو با بنوثوابه چونست گفت سوگند با خدای که من هجا گفتن آنان مکروه دارم لکن هجاء ایشان چون زکوه دیگر هجاهای خویش ادا کنم چنانکه گفته ام:
ملوک ثناهم کاحسابهم
و اخلاقهم شبه آدابهم
فطول قرونهم اجمعین
یزید علی طول اذنابهم.
و صولی گوید: میان ابوالصقر اسماعیل بن بلبل وزیر و ابوالعباس احمدبن محمدبن ثوابه وحشت و دشمنانگی سخت بود بعللی که از جمله ٔ آن ماجرائی میان آن دو در مجلس صاعد بأواخر ایام او روی داد. رشیق الموسای خادم مرا حکایت کرد، و من خادمی بخردتر و نویسنده تر از وی ندیده ام، که بمجلس صاعد بودیم و از حال مردی پرسید، ابوالصقر گفت:قد کان انفی، بجای قدکان نُفی ̍، ابن ثوابه چون متممی گفته ٔ ابوالصقر را، گفت: فی الخرء و ابوالصقر بشنید و گفت: کیف تکلم من حقه ان یشدّ و یحدّ و ابن ثوابه گفت من جهلک انک لاتعلم ان ّ من یشدّ لایحدّ و من یحدّ لایشدّ. و روزگار بازی کرد و ابوالصقر وزارت یافت وابن ثوابه را بواسط دیدم که بمجلس او درآمد و بایستاد و گفت: ایها الوزیر لقد آثرک اﷲ علینا و ان کنا لخاطئین و ابوالصقر در جواب او گفت: لاتثریب علیکم یااباالعباس ! و سپس وی را پیش خواند و ببالای مجلس جای داد و ولایت طساسیج بابل و سورا و بریسما بدو محول داشت و ابن ثوابه تا گاه مرگ یعنی سال 273 هَ. ق. آن ولایت داشت. یاقوت گوید قسمت اخیر نقل از صولی است و جزء سابق را محمدبن اسحاق آورده است و آن بصواب نزدیکتر است. صولی گوید: حسین بن علی کاتب مرا گفت که ابوالعیناء از پیوستگان ابوالصقر بود و چون میان ابوالصقر و ابن ثوابه معادات بودابوالعیناء نیز با ابن ثوابه دشمنی می ورزید. و فردای آن روز که بمجلس صاعد میان ابوالصقر و ابن ثوابه آن ماجری ̍ رفت ابوالعینا و ابن ثوابه در مجلس حضور داشتند و بدانجا کارشان بخصومت و دشنام کشید. فقال له ابن ثوابه اما تعرفنی قال بلی اعرفک، ضیق العطن، کثیرالوسن، قلیل الفطن خاراً علی الذقن قد بلغنی تعدیک علی ابی الصغر و انما حلم عنک لانه لم یر عزاً فیذله و لا علواً فیضعه و لاحجرا فیهدمه فعاف لحمک ان یاکله و سهک دمک ان یسفکه.فقال له اسکت فما تساب ّ اثنان الاغلب الأّمهما، قال ابوالعیناء فلهذا غلبت بالامس اباالصقر، فاسکته. هلال بن المحسن در کتاب الوزراء آرد که علی بن سلیمان اخفش از مبرد حکایت کرد که روزی که نزد ابوالعباس احمدبن محمدبن ثوابه نوبت کتابت با من بود غلام ابن ثوابه درآمد و نامه ای از بحتری بدو داد و او در زیر نامه توقیعی کرد و بمن افکند و گفت درپیچ و بازگردان و نامه ٔ بحتری این بود:
اسلم ابا العباس و ابَ
َق فلا ازال اﷲ ظلک
وکن الذی یبقی لنا
و نموت حین نموت قبلک
لی حاجه ارجو لها
احسانک الاوفی و فضلک
و المجدمشترط علیَ
َک قضأها و الشرط املک
فلئن کفیت ملمها
فلمثلها اعددت مثلک.
و ابن ثوابه این توقیع کرده بود، مقضیه واﷲ الّذی لااله اِلاّ هو و لو اتلفت المال و اذهبت الحال فقل رعاک اﷲماشئت منبسطاً و ثِق بما انا علیه لک مغتبطا. ان شأاﷲ تعالی. احمدبن علی المادرانی اعور کردی کاتب دوست مبرد راست در هجاء ابن ثوابه:
تعست اباالفضل الکتابه
من اجل مقت بنی ثوابه
و سألت اهل المهنتیَ
َن من الخطابه و الکتابه
عن عادل فی حکمه
فعلیک اجمعت العصابه
فاسمع فقد میّزتهم
و لکلهم طرز و بابه
امّا الکبیر فمن جلا
لته یقال له لبابه
و اذا خلا فممدّد
فی البیت قد شالواکعابه
و ارفض ّ عنه زهوه
و تقشعت تلک المهابه.
یاقوت گوید بخط عبدالسلام بصری دیدم که او از ابوالعباس تمیمی و او از امالی جحظه نقل کند که روزی بمجلس ابوالعباس ثعلب بودم و گروهی از اصحاب وی نیز حضور داشتند احمدبن علی الماذرانی نیز بیامد فسأله عن ابن العباس بن ثوابه و قال له متی عهدک به فقال لاعهد و لاعقد و لا وفاق و لامیثاق، فقال له ثعلب عهدی بک اذا غضبت هجوت فهل من شی ٔفأنشد:
بنی ثوابه انتم اثقل الأمم
جمعتم ثقل الأوزار و التخم
اهاض حین اراکم من بشامتکم
علی القلوب وان لم اوت من بشم
کم قائل حین غاظته کتابتکم
لوشئت یارب ّ ماعلمت بالقلم.
فقال ثعلب: احسنت و اﷲفی شعرک و أسأت الی القوم. ابوالفرج اصفهانی از ابوالفضل عباس بن احمد بن ثوابه روایت کند که وقتی بحتری به نیل نزد احمد بن علی اسکافی شد و او را مدیحه ای گفت و اداء صلت وی دیر کشید پس بحتری قصیده ای در هجاء وی کرد که این بیت از آن قصیده است:
ما کسبنا من احمدبن علی
و من النیل غیر حمّی النیل.
و باز قصیده ای دیگر بهجاء او گفت که بدین مصراع آغاز شود:
قصه النیل فاسمعوها عجابه.
و در این قصیده ٔ اخیر بنی ثوابه را نیز را احمدبن علی الاسکافی در هجاء خویش انباز کرد و خبر قصیده بپدر من رسید و او هزار درهم و چند تخت جامه و اسپی با زین و لگام بدو ارسال داشت و او واپس فرستاد و گفت چون من از پیش در حق شما اساءه و بدی کردم پذیرفتن صله ٔ شما مرا روا نباشد. پدر من بدو نوشت: اساءه تو مغفور و معذرت تو مشکور است و نیکوئیها بدیها را سترد و خستگی دست ترا هم دست تو مرهم تواند نهادن دو برابر آنچه را که واپس فرستادی بتو روانه داشتیم و اگر بدریافت و پاداش کردن جفای خویش پردازی سپاس داریم و شکر گذاریم و اگر سر باز زنی شکیبا و بردبار باشیم. و او بپذیرفت و بپدرم نوشت سوگندبا خدای که نثر بخامه ٔ تو از شعر و چکامه ٔ من بهتر است و کرده ٔ تو مرا شرمسار و گرانبار ساخت و بزودی سپاسنامه ٔ من بتو خواهد رسیدن. و دیگر روز بامدادان قصیده ای بفرستاد که اول آن مصراع زیرین است:
ضلال لها ماذا ارادت من الصد.
و پس از آن قصیده ای دیگر ساخت که مبدو است بدین مصراع:
برق اضاء العقیق من ضرمه.
و باز قصیده ای فرستاد که ابتداء آن این نیم بیت است:
ان دعاه داعی الهوی فاجابه.
و تا گاه افتراق آن دو از هم، صلات و احسان پدر من نسبت به بحتری پیوسته و متتابع بود. و در گاه مصاهرت ناصرلدین اﷲ با الموافق باﷲ احمدبن محمد ثوابه باسماعیل بن بلبل نوشت: بسم اﷲ الرحمن الرحیم. بلغنی للوزیر ایده اﷲ نعمه زاد شکرها علی مقادیر الشکر کما اربی مقدارها علی مقادیر النعمه فکان مثلها قول ابراهیم بن العباس:
بنوک غدواآل النبی وارثوا الَ
-خلافه و الحاوون کسری و هاشما.
و انا أسأل اﷲ تعالی ان یجعلها موهبه یرتبط ما قبلها و ینتظم ما بعدها و تصل جلال الشرف حتی یکون الوزیر اعزه اﷲ علی ساده الوزراء موفیا و لجمیل العاده مستحقاً ولمحمود العاقبه مستوجبا و ان یلبس خدمه و اولیأه من هذه الحلل العالیه ما یکون لهم ذکراً باقیا و شرفاً مخلدا.
و لقب احمد لبابه بود و آنگاه که عبیداﷲبن سلیمان تقلد طساسیج از وی باز کرد و به ابوالحسن مخلد محول داشت احمدبن علی الماذرانی الاعور الکردی در هجاء ابن ثوابه گفت:
انی وقفت بباب الجسر فی نفر
فوضی یخوضون فی غرب من الخبر
قالوا لبابه اضحت و هی ساخطه
قد قدّت الجیب من غیظ و من ضجر
فقلت حقاً و قدّ قرت بقولهم
عینی واعین اخوانی بنی عمر
لا تعجبوا لقمیص قدّ من قبل
فان ّ صاحبها قد قدّ من دبر.
و ابوسهل در هجاء ابن ثوابه خطاب به عبیداﷲبن سلمان گوید:
یا اباالقاسم الذی قسم اللَ
َه له فی الوری الهوی و المهابه
کدت تنفی اهل الکتابه عنها
حین ادخلت فیهم ابن ثوابه
انت الحقته و ما کان فیهم
بهم ظالماً به للکتابه
هل رأینا مخنثاکاتبا او
هل یسمی ادیب قوم لبابه.
و نیز سهل راست در هجاء احمدبن محمدبن ثوابه:
اقصرت عن جدّی و عن شغلی
و المکرمات و عدت فی هزلی
لما ارانی الدهر من تصریفه
غیرا یغیر مثلها مثلی
بلغ احمدبن ثوابه بجنونه
ما لیس یبلغه ذوو عقل
ان کان نقص المرء یجلب حظه
فالعقل یرفع رزق ذی فضل.
ابوحیان در کتاب الوزیرین گوید روایت کردما را ابوبکر صیمری از ابن سمکه و او از ابن محارب و او از احمدبن الطیب که گفت یکی از دوستان ابن ثوابه مکنی به ابوعبیده گفت تو بحمداﷲ و منه دارای ادب و فصاحت و براعت باشی چه شود اگر فضایل خویش با معرفت برهان قیاسی و علم اشکال هندسیه که راهنمای حقایق اشیاء است کامل سازی و اقلیدس خوانی و حقیقت آن دریابی. ابن ثوابه گفت اقلیدس چیست و او کیست. گفت مردی از علماء روم این دارد و کتابی کرده است که در آن پیکرهای بسیار و مختلف است و بحقایق چیزهای آشکار و نهفت راه نماید و بدریافت و ذهن تیزی بخشد و فهم را باریک ودانش را لطیف و حاسه را روشن و اندیشه را استوار سازد و خط از آن پدید آمده است و مقادیر حروف معجم بدان شناخته شده. ابوالعباس بن ثوابه گفت این چگونه باشدگفت تا آن اشکال و پیکرها ننگری و برهان آن درست نکنی نتوان دانستن گفت پس چنان کن. و او مردی را که مشهور بقویری بود بیاورد و این تعلیم و تعلم بیش از یک روز نکشید و قویری بار دیگر بازنگشت و احمدبن طیب گوید مرا این امر شگفت آمد رقعه ای به ابن ثوابه نوشتم که نسخه ٔ آن این است: بسم اﷲ الرحمن الرحیم. اتصل بی جعلت فداک ان رجلا من اخوانک اشار علیک بتکمیل فضائلک و تقویتها بشی ٔ من معرفه القیاس البرهانی و طمانینتک الیه و انک اصغیت الی قوله و اذنت له فاحضرک رجلا کان غایه فی سوء الادب، معدنا من معادن الکفر و امامامن ائمه الشرک لاستغرارک و استغوائک یخادعک عن عقلک الرصین و ینازلک فی ثقافه فهمک المبین فأبی اﷲ العزیز الا جمیل عوائده الحسنه قبلک و مننه السوابق لدیک و فضله الدائم عندک بأن تأتی علی قوائد برهانه من ذروته و تحط عوالی ارکانه من اقصی معاقد اسّه فاحببت استعلامی ذلک علی کنهه من جهتک لیکون شکری لک علی ماکان منک حسب لومی لصاحبک علی ما کان منه و لا تلافی الفارط فی ذلک بتدبر المشیئه ان شأاﷲ تعالی. و ابن ثوابه مرا بنامه ای پاسخ کرد و نسخه ٔ آن این است: بسم اﷲالرحمن الرحیم. وصلت رقعتک اعزک اﷲ و فهمت فحواها وتدبرت متضمنها و الخبر کما اتصل بک والامر کما بلغک و قد لخصته و بینته حتی کانک معنا و شاهدنا و اول مااقول، الحمدﷲ مولی النعم و المتوحد بالقسم الیه یردعلم الساعه و الیه المصیر. و انا أسأل اتراع الشکرعلی ذلک و علی مامنحنا من ودک و اتمامه بیننا، بمنه و مما احببت اعلامک و تعریفک بما تأدی الیک ان ابا عبیده لعنه اﷲ تعالی بنحسه و دسه و حدسه اغتالنی لیکلم دینی من حیث لااعلم و ینقلنی عما اعتقده و أراه وأضمره من الایمان باﷲ عزوجل و برسوله صلی اﷲ علیه وسلم موطداً الی الزندقه بسوء نیته الی الهندسه و انه یأتینی برجل یفیدنی علماً شریفاً تکمل به فضائلی فما زعم فقلت عسی أفید به براعه فی صناعه او کمالافی مروه او فخاراً عند الاکفاء فاجبته بان هلم فاتانی بشیخ دیرانی شاخص النظر منتشر عصب البصر طویل مشذب محزوم الوسط متزمل فی مسکه فاستعذت بالرحمان اذ نزغنی الشیطان و مجلسی غاص بالاشراف من کل الاصراف و کلهم یرمقه یتشوف الی رفعتی مجلسه و ادنائه و تقریبه و یعظمونه و یحیونه واﷲ محیطبالکافرین فاخذ مجلسه و لوی اشداقه و فتح اوساقه فتبینت فی مشاهدته النفاق و فی الفاظه اشقاق فقلت بلغنی ان عندک معرفه من الهندسه و علماً واصلا الی فضل یفید الناظر فیه حکمه و تقدما فی کل صناعه فهلم افدنا شیئاً منها عسی ان یکون عونا لنا علی دین او دنیا فی مروءه و مفاخره لدی الاکفا و مفیدا زهداً و نسکا فذلک هوالفوز العظیم فمن زحزح عن النار و ادخل الجنه فقد فاز و ما ذلک علی اﷲ بعزیز قال فاحضرنی دواه و قرطاسا فاحضرتهما فاخذ القلم و نکت نکته نقط منها نقطه تخیلها بصری و توهمها طرفی کاصغر من حبه الذر فزمزم علیها من وساوسه و تلا علیها من حکم اسفار اباطیله ثم اعلن علیها جاهراً بافکه و اقبل علی و قال ایها الرجل و ان هذه النقطه شی ٔ لاجزء له فقلت اضللتنی و رب الکعبه و ما الشی ٔ الذی لاجزء له فقال کالبسیط فاذهلنی و حیرنی و کاد یأتی علی عقلی لولا ان هدانی ربی لانه اتانی بلغه ماسمعتها و اﷲ من عربی و لاعجمی و قد احطت علما بلغات العرب وقمت بها و استبرتها جاهداً و اختبرتها عامداً و صرت فیها الی مالا اجد احداً یتقدمنی الی المعرفه به ولایسبقنی الی دقیقه و جلیله فقلت انا و ما الشی ٔ البسیط فقال کاﷲ و کالنفس فقلت له انک من الملحدین اتضرب ﷲ الامثال و اﷲ یقول فلا تضربواﷲ الامثال اِن اﷲ یعلم و انتم لا تعلمون لعن اﷲ مرشداً ارشدنی الیک و دالا دلنی علیک فماساقک الی الا قضأسوء ولا کسعک نحوی الا الحین و اعوذ باﷲ من الحین و ابراء الیه منکم و مما تلحدون واﷲ ولی المؤمنین انی بری ٔ مماتشر کون لاحول و لاقوه الا باﷲ العلی العظیم فلما سمع مقالتی کره استعاذتی فاستخفه الغضب فاقبل علی مستبسلا و قال انی اری فصاحه لسانک سببا لعجمه فهمک و تدرعک بقولک آفه من آفات عقلک فلولا من حضر و اﷲ المجلس و اصغاؤهم الیه مستصوبین اباطیله و مستحسنین اکاذیبه و ما رایت من استهوائه ایاهم بخدعه و ما تبینت من توازرهم لامرت بسل لسان اللکع الالکن و امرت باخراجه الی آخر ناراﷲ و سعیره و غضبه و لعنته و نظرت الی امارات الغضب فی وجوه الحاضرین فقلت ماغضبکم لنصرانی یشرک باﷲ و یتخذ من دونه الانداد و یعلن بالالحاد لولامکانکم لهلکته عقوبه فقال لی رجل منهم انسان حکیم فغاظنی قوله فقلت لعن اﷲ حکمه مشوبه بکفر فقال لی آخر ان عندی مسلما یتقدم اهل هذا العلم و رجوت بذکره الاسلام خیراً فقلت ایتنی به فاتانی برجل قصیر دحداح آدم مجدور الوجه اخفش العینین اجلح الفطس سیی ٔ المنظر قبیح الزی فسلم فرددت علیه السلام فقلت ما اسمک فقال أعرف بکنیه فقد غلبت علی فقلت ابومن فقال ابویحیی فتفألت بملک الموت علیه السلام و قلت اللهم انی اعوذبک من الهندسه اللهم فاکفنی شرها فانه لایصرف السوء الاانت و قرأت الحمدﷲ و المعوذتین و قل هو اﷲ احد و قلت ان صدیقا لی جاء نی بنصرانی یتخذ الانداد و یدعی ان ﷲ الاولاد لیغوینی فهلم افدنا شیئاً من هندستک و اقبسنا من ظرائف حکمتک ما یکون لی سبباً الی رحمه اﷲ و وسیله الی غفرانه فانها اربح تجاره و اعود بضاعه فقال احضرنی دواه و قرطاسا فقلت اتدعو بالدواه و القرطاس و قد بلیت منهما ببلیه کلمها لم یندمل عن سویداء قلبی فقال و کیف کان ذلک فقلت ان النصرانی نقط نقطه کاصغرمن سم الخیاط و قال لی انها معقوله کربک الاعلی فواﷲماعدا فرعون و کفره و افکه فقال انی اعفیک من النقطه لعن اﷲ قویری و ما کان یصنع بالنقطه و هل بلغت انت ان تعرف النقطه فقلت استجهلنی و رب الکعبه و قد اخذت بازمه الکتابه و نهضت باعبائها و استقللت بثقلها یقول لی لاتعرف فحوی النقطه فنازعتنی نفسی فی معالجته بغلیظ العقوبه ثم استعطفنی الحلم الی الاخذ بالفضل و دعا بغلامه و قال ایتنی بالتخت فواﷲ ما رایت مخلوقا باسرع احضاراً له من ذلک الغلام فأتاه به فتخیلته هیئه منکره و لم ادر ما هو و جعلت اصوب الفکرفیه و اصعداخری و اجیل الرأی ملها و اطرق طولا لا علم ای شی ٔ هو اء صندوق هو فاذا لیس بصندوق اتخت فاذا لیس بتخت فتخیلته کتابوت فقلت لحد لملحد یلحد به الناس عن الحق ثم اخرج من کمه میلا عظیما فظننته متطببا و انه لمن شرار المتطببین فقلت له ان امرک لعجب کله و لم ار امیال المتطببین کمیل اتفقاء به العین قال لست بمتطبب ولکن اخط به الهندسه علی هذا التخت فقلت له انک وان کنت مبایناً للنصرانی فی دینه لموازر له فی کفره أتخط علی تخت بمیل لتعدل به عن وضح الفجر الی غسق اللیل و تمیل بی الی الکذب باللوح المحفوظ و کاتبیه الکرام ایای تستهوی ام حسبتنی کمن یهتز لمکایدکم فقال لست اذکر لوحا محفوظا و لا مضیعا ولاکاتباً کریماً و لا لئیماً و لکن اخط فیه الهندسه و اقیم علیها البرهان بالقیاس و الفلسفه قلت له اخطط فاخذ یخط و قلبی مروع یجب وجیباً و قال لی غیر متعظم ان هذا الخط طول بلاعرض فتذکرت صراط ربی المستقیم و قلت له قاتلک اﷲ اتدری ما تقول، تعالی صراط ربی المستقیم عن تخطیطک و تشبیهک و تحریفک و تضلیلک انه لصراط مستقیم و انه لاحدّ من السیف الباتر والحسام القاطع و ادق من الشعر واطول مماتمسحون وابعد مما تذرعون و مداه بعید و هوله شدید اتطمع ان تزحزحنی عن صراط ربی و حسبتنی غراً عییا لا اعلم ما فی باطن الفاظک و مکنون معانیک واﷲ ما خططت الخط و اخبرت انه طول بلاعرض الا ضله بالصراط المستقیم لتزل قدمی عنه و ان تردینی فی جهنم اعوذ باﷲ وابراء الیه من الهندسه و مما تعلنون و تسرون و لبئس ما سولت لک نفسک ان تکون من خزنتها بل من وقودها و ان لک فیها لانکالا و سلاسل و اغلالا وطعاماً ذاغصه فاخذ یتکلم فقلت سدوا فاه مخافه ان یبدر من فیه مثل ما بدر من المضلل الاول و أمرت بسحبه فسحب الی الیم عذاب و نار وقودها الناس و الحجاره علیهاملائکه غلاظ شداد لا یعصون اﷲ ما امرهم و یفعلون مایؤمرون ثم اخذت قرطاساً و کتبت بیدی یمینا آلیت فیها بکل عهد مؤکد و عقد مردد و یمین لیست لها کفاره انی لا انظر فی الهندسه ابداً و لا اطلبها و لا اتعلمها من احد سراً و لا جهراً و لا علی وجه من الوجوه و لاعلی سبب من الاسباب واکدت بمثل ذلک علی عقبی و عقب اعقابهم لاتنظروا فیها و لا تتعلموها مادامت السموات والارض الی ان تقوم الساعه لمیقات یوم معلوم و هذا بیان سألت اعزک اﷲ عنه فیما دفعت الیه و امتحنت به و لتعلم ما کان منی و لولا وعکه انا فی عقابلیها لحضرتک مشافها و اخذت بخط المتمنی بک و الاستراحه الیک تمهد علی ذلک عذری فانک غیر مباین لفکری. والسلام.
و ابن ندیم گوید: او را رسائلی است.رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 36 شود. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح ازوی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 267). و رجوع به بنوثوابه و ابوالعباس احمد و ابوالعباس بن ثوابه و ابوالحسین بن ثوابه...شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حَبل. قاضی مالقه بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حجاج مروزی. رجوع به مروزی احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حجری ملقب بزین القضاه. او راست: منبهات علی الاستعداد لیوم المیعاد للنصح و الوداد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن الحداد ملقب بجمال الدین رجوع بروضات ص 613 س 6 بآخرمانده شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن مکنی به ابوجعفر. ابن مندویه ٔ اصفهانی رساله الی ابی جعفر احمدبن محمدبن حسن فی القولنج را بنام او کرده است. (عیون الانباء ج 2 ص 21).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن بن زهره الحسینی الحلبی. از مشایخ شهید اول است. (روضات الجنات ص 202 س 13 بآخر مانده).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن الحسن الخلال الوراق الادیب. صاحب خط ملیح رائق و ضبط متقن فائق، یاقوت گوید: گمان برم که ابن ابی الغنائم ادیب هم این احمد باشد و ما در باب علی بن محمد، دیگری را نیز باین نسبت نام بردیم و ظاهراً او برادر این احمد باشد. و خدا داناتر است و من کتابی بخط او دیدم که تاریخ آن 365 هَ. ق. بود. رجوع به معجم الادباء ج 2 ص 88 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن شافعی. قاضی امین الدین. او راست: انس فی فضائل القدس که در آن بر کتاب ابن عم خود جامع المستقصی اعتماد و در 603 هَ. ق. بر او قرائت کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن جباره شهاب الدین مقدسی. او راست: شرح حرزالامانی در قراآت. وفات وی به سال 728 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن بنت الشافعی. اوصحیح الخط و متقن الضبط و از اهل ادب است و خط و ضبط او معتمد باشد و من از خط او جز کتاب تفسیر القرآن ابن جریر طبری را ندیدم و در آخر آن کتاب نوشته است: و کتبه احمدبن محمدبن بنت الشافعی وراق الجهشیاری.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد محاملی مکنی به ابوالحسن شافعی. رجوع به احمدبن محمدبن احمد بن قاسم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن اسحاق الطالقانی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 356).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد مرسی بن بلال اللغوی النحوی مکنی به ابوالعباس. صاحب بغیه از ابن عبدالملک روایت کند که مرسی عالمی در نحو و لغت و ادبست و اوراست شرحی بر الغریب المصنف و شرحی بر اصلاح المنطق ابن السکیت و الفاظی بر غریب افزوده است و مظفر عبدالملک از شاگردان اوست و ابن خلصه ٔ نحوی شرح ادب الکاتب مسمی به الاقتضاب را بدو نسبت کند و گوید که ابن سید بطلیوسی این کتاب را غارت کرده و بدزدیده است و مرگ او در حدود 460 هَ. ق. بوده است. (روضات ص 69).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد مقری تلمسانی ملقب به ادیب. رجوع به احمدبن محمدبن احمد بن یحیی بن ابی العیش... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد مینولی شافعی. او راست: فتاوی المینولی. وفات وی بسال 989 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد نیشابوری. مکنی به ابوالحسین. و معروف بخفاف. یکی از زهاد نشابور است و وفات او به سال 395 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن احمد هروی بیرونی خوارزمی منجم معروف. رجوع به ابوریحان... شود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن ازهری معروف بخانقی. اوراست: المسائل المحررات فی العمل بربع المقنطرات.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن اسحاق بن ابراهیم همدانی. مکنی به ابوعبداﷲ و معروف به ابن الفقیه یکی از اهل ادب. محمدبن اسحاق در کتاب خویش ذکر او آورده و گوید، او راست: کتاب البلدان نزدیک هزار ورقه واز کتب دیگران گرفته و کتاب جیهانی را یکباره بغارتیده است. و کتاب ذکر الشعراء المحدثین و البلغاء منهم و المفحمین. و شیرویه گوید: محمدبن اسحاق بن ابراهیم فقیه پدر این احمد و پدر ابوعبید الاخباری از ابراهیم بن حمید بصری و غیر او روایت کرده است و پسر وی ابوعبداﷲ از پدر خویش محمدبن اسحاق روایت کند. و باز شیرویه گوید: احمدبن احمدبن (؟) محمدبن اسحاق بن ابراهیم الاخباری کنیتش ابوعبداﷲ و لقب وی حالان و معروف به ابن الفقیه است و از پدر خود و ابراهیم بن حسین بن دیزیل و محمدبن ایوب رازی وابوعبداﷲ حسین بن ابی السرح اخباری و جماعتی دیگر روایت کرده و از او ابوبکربن لال و ابوبکربن روزنه روایت کنند. و ذکر تاریخ وفات وی نکرده است. و رجوع به ابن الفقیه و رجوع به معجم الادباء ج 2 ص 63 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن اسحاق بن ابی خمیصه. معروف به حرمی بن ابی العلاء. مکنی به ابوعبداﷲ. مولد او مکه و مسکن وی بغداد بود. خطیب ذکر او آورده و گوید: وفات وی به سال 317 هَ. ق. است و او کاتب ابوعمر محمدبن یوسف القاضی است و از زبیر کتاب النسب و جز آن را حدیث کند و از او ابوحفص بن شاهین و ابوعمربن حیویه و بیش از همه ابوالفرج بن الحسین الاصفهانی روایت کنند. رجوع به حرمی ابوعبداﷲ احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن اسحاق سنی. از رواه اخبار است. رجوع بانساب سمعانی ص 3 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن اسماعیل بن ابراهیم طباطبا. رجوع به ابن طباطبا شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن بلال المرسی. یکی از علماء نحو. او به سال 460 هَ. ق. غریب المصنف ابوعبید را شرح کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن اسماعیل بن صباح. رجوع به احمد ابوطاهر سفیانی ابن محمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن اسماعیل بن محمدبن جعفر الصادق. دهمین امام اسماعیلیه است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن اسماعیل بن یونس المرادی النحاس النحوی المصری مکنی به ابوجعفر. یکی از فضلاء زمان خویش است و او را تصانیف سودمند است از جمله: تفسیر قرآن کریم. کتاب اعراب القرآن. کتاب الناسخ و المنسوخ. کتابی در نحوتفاحه. کتابی در اشتقاق و تفسیر ابیات سیبویه و این کتابی بی مانند است و کتاب ادب الکتاب و کتاب الکافی در نحو و کتاب المعانی و هم ده دیوان راتفسیر و املا کرده است. و کتاب الوقف و الابتداء صغری و کبری و کتابی درشرح معلقات سبع و کتاب طبقات الشعراء و جز آنها. وی از ابوعبدالرحمان النسائی روایت کند و نحو از ابوالحسن علی بن سلیمان اخفش نحوی و ابواسحاق زجاج و ابن الانباری و نفطویه و اعیان ادباء عراق فراگرفته است و بقصد صحبت بزرگان مذکور از مصر بعراق شده است. و در او خساست و تقتیر بود و بر خود تنگ گرفتی و چون وی را عمامه ای بخشیدندی آن را از راه بخل و شح بر سه پاره کردی و از هر یک عمامه ای کردی و هم از این خوی حوائج خویش خود خریدی و خود حمل کردی و گاه آشنایان را بحمل آن داشتی با این همه مردمان را باو رغبت بسیار بود و خلق بسیار از دانش وی نفع و فایدت بردند و او در مصر بذی الحجه 338 هَ. ق. درگذشت و بعضی وفات او را 337 هَ. ق. گفته اند و در سبب وفات او آرند که وی بر درج مقیاس بر ساحل نیل نشسته بود و این وقت هنگام طغیان نیل بود و شعری را بعروض تقطیع میکرد و عامی راهگذار گمان برد که او نیل را سحر کند تا آن آب فزونی نگیرد و نرخها گران شود لگدی بر وی زد و وی را در نیل افکند و جسد او نیافتند. و نحاس در نسبت وی بمعنی صفار است باصطلاح مردم مصر که مسگر را روی گر گویند و صاحب روضات گوید که بخط شهید اول دیده شده است که: احمد از کبراء اصحاب ما [یعنی شیعه] و خال زبیدیست. رجوع به ابن خلکان چ تهران ص 30 و روضات الجنات ص 60 و 61 و ابوجعفر احمد... شود.
یاقوت گوید: او از مردم مصر است و به بغداد شد و شاگردی مبرد و اخفش علی بن سلیمان و نفطویه و زجاج و غیر آنان کرد و بمصر بازگشت و بدانجا تا گاه مرگ ببود. و سال وفات وی چنانکه ابوبکر زبیدی در کتاب خودگوید 337 هَ. ق. است. و ابوجعفر صاحب فضلی شایع و علمی متعارف و ذایع بود و شهرت وی از اطناب وصف او ما را بی نیاز کند. و او مردی دیداری نبود لکن آنگاه که بعلم میپرداخت جودت و حسن او ظاهر می آمد. و از سؤال از اهل نظر و فقه ابا نداشت و در تصانیف خویش هر جا بمشکلی برمیخورد می پرسید. زبیدی گوید قاضی القضات اندلس منذربن سعید البلوطی گفت: وقتی بمصر بمجلس درس وی حاضر آمدم و او اخبار شعراء املاء می کرد و این قطعه ٔ قیس بن معاذ مجنون میخواند:
خلیلی هل بالشام عین حزینه
تبکی علی نجد لعلی اعینها
قد اسلمها الباکون الا حمامه
مطوقه باتت و بات قرینها
تجاوبها اخری علی خیزرانه
یکاد یدنیها من الارض لینها.
من گفتم، ماذا اعزک اﷲ باتایصنعان ؟ گفت تو چگونه خوانی گفتم بانت و بان قرینها پس خاموش گشت و از آن روز از صحبت من کراهت مینمود تا آنجا که کتاب العین خود را از من دریغ کرد چه تا آن وقت من برای استنساخ آن نزد وی میرفتم و مرا گفت از نسخه ٔ ابوالعباس بن ولاد استنساخ کن و من نزد ابن ولاد شدم و او را مردی کامل علم و نیکو مروت یافتم و کتاب العین را خواهش کردم و اوبمن داد و ابوجعفر چون این بشنید پشیمان شد. و باز گوید ابوجعفر لئیم النفس بود و بر خود سخت تنگ می گرفت و بسا بود که او را عمامه ای می بخشیدند و آن را بسه پاره می برید و از آن سه عمامه میکرد. و او را تصانیف نیکو و سودمند است و از جمله: کتاب الانوار. کتاب الاشتقاق لاسمأاﷲ عزوجل. کتاب معانی القرآن. کتاب اختلاف الکوفیین و البصریین و آن را المقنع نام داده است. کتاب اخبار الشعراء. کتاب ادب الکتاب. کتاب الناسخ و المنسوخ. کتاب الکافی فی النحو. کتاب صناعه الکتاب. کتاب اعراب القرآن. کتاب شرح السبع الطوال. کتاب شرح ابیات سیبویه. کتاب الاشتقاق. کتاب معانی الشعر. کتاب التفاهه فی النحو. کتاب ادب الملوک. و از کسی شنیدم که تصانیف وی از پنجاه زیاده باشد. رجوع به معجم الادباء ج 2 ص 72 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن اسماعیل بازی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن اقبال ملقب بشیخ الفقیه. وی کتاب السراج الوهاج ابوبکربن علی را تجرید کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن بشربن سعد المرثدی ابوالعباس. خطیب ذکر او آورده و گوید: کنیت او ابوعلی است و وفات وی بصفر سال 286 هَ. ق. بوده است و ابن بنت الفریابی گفته است که وفات او به 284 هَ. ق. است و از علی بن الجعد و هیثم بن خارجه سماع دارد و از وی ابوبکر شافعی و جز او روایت کنند و عبدالرحمان بن یوسف ثنای او گوید و ابن المنادی گوید او یکی از ثقات است و محمدبن اسحاق الندیم گوید کنیت او ابوالعباس الکبیر است و او همان کس است که ابن رومی در امر سمک با وی بمداعبه مکاتبه دارد. و مرثدی متولی مکاتبات خاص موفق بود و او راست ازکتب: کتاب الانواء و این کتاب در غایت حسن است. کتاب رسائل او. کتاب اشعار قریش. و یاقوت گوید ابوبکر صولی در کتاب الاوراق تکیه اش بر همین کتاب بوده و از آن انتحال کرده است و من در اخبار صولی متذکر این معنی شده ام. رجوع به معجم الادباء، چ مارگلیوث ص 57 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن بطنج اشعری. متکلم و محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن البغوی الهروی. مکنی به ابوالحسین نوری. از مشاهیر طبقه ٔ عرفا و معارف اهل حال است بزهد و تقوی معروف و بلسان خوش موصوف بوده جد وی از اهالی بغشور است که شهری بوده در مابین هرات و مرو پدرش از آن شهر به بغداد نقل نمود و خود در آن شهر نشو و نما یافته و در نزد آن سلسله به ابن بغوی مشهور بوده و ملقب بنوری است و از اقران و نزدیکان جنید است و زمان وی با روزگار و عصر المعتمدعلی اﷲ و معتضد عباسی مقارن بوده صاحب نفحات الانس مسطور داشته که وی تکمیل درجات عرفان و مقامات ایقان را در نزد سری سقطی و شیخ محمد علی قصاب و احمدبن ابی الحواری نمود و سالهای دراز بمصاحبت ذوالنون مصری گذرانید و اخذ بسیاری از معارف و علوم آن طبقه را از آن عارف کامل کرد. صاحب تذکره الاولیاء در عنوان ترجمه ٔ وی آورده که ابوالحسین یگانه ٔ عهد و قدوه ٔ وقت و ظریف اهل تصوف و شریف اهل محبت بود و او را ریاضاتی شگرف و معاملاتی پسندیده و نکتی عالی ورموزی عجب بود و نظری صحیح و فراستی صادق و عشقی با کمال و شوقی بینهایت داشت و مشایخ بر تقدیم او متفق بودند و او را امیرالقلوب گفتندی و قمرالصوفیه. مرید سری سقطی بود صحبت احمد حواری یافته و از اقران جنید بود و در طریقت مجتهد بود. ازصدور علماء مشایخ بود و او را در طریقت براهینی قاطعه است و حجتی لامعه در وجه تسمیه و لقب وی بنوری چندوجه نوشته اند اول آنکه او را صومعه ای بود در صحرا که همه شب در آن مکان بعبادت مشغول بودی شبی جماعتی از نزدیک صومعه ٔ وی عبور میکردند نوری درخشان دیدند که از بام صومعه بالا میرفت و اطراف آن صومعه را روشن کرده بود، و نیز گفته اند که بنور فراست از اسرار باطن خبر دادی وقتی مریدی او را گفت ای شیخ کامل از کرده ها و حالات خود چیزی گوی که بر حالت ما تغییری پدید گردد و او گفت سالها مجاهده کردم و خود را بزندان خلاف نفس بازداشتم و پشت بخلایق نمودم و ریاضات بردم طریق حق برمن گشوده نشد سپس با خود اندیشیدم که کاری باید کرد که یا کار از آن برآید و یا جان از تن درآید و از اندوه و زحمت دنیا برهم پس گفتم ای نفس سرکش سالها بمراد و هوای خود خوردی و خفتی و دیدی و گفتی و شنیدی و عیش کردی و شهوت راندی و جواب آن همه باید دادن گفتمش اکنون در خانه ٔ اطاعت رو تا بندت برنهم و هر چه حقوق حق است بادای آن پرداز تا صاحب دلی گردی و بحق برسی پس چون چنین کردم بر من مکشوف گشت که آفت کار من آن بود که نفس سرکش با دل من یکی شده بود و چون نفس با دل رسد نفس حظ خود از آن حاصل کند آنگاه خلاف نفس را در مشتهیات بر خود کار بستم و هر چه خواستی خلاف آن کردم تا بکلی نفس را طمع از من مقطوع گشت تا آنکه حالتی بر من پدید آمد دانستم محل اسرار توانم گردید سپس از بزرگان حقیقت و طریقت آنچه خواستمی اخذ نمودم صاحب تذکره الاولیا حکایت کرده است که در زمان المعتمدعلی اﷲ عباسی جماعتی از قضاه و علمای ظاهر در نزد خلیفه گفتند که جماعتی تازه در این شهر پیدا شده اند که بعضی الفاظ کفرآمیز گویند سرود گفته و رقص می کنند و مردم را از روی جهالت بضلالت می اندازند و در سردابها روند و از مردم پنهان شوند و در حقیقت این طایفه از زنادقه محسوب گردند اگر اینان را حکم بقتل رود ثواب و اجری جزیل از برای خلیفه باشد. در حال خلیفه صاحب شرطه ٔ بغداد را فرمان داد که آن جماعت را حاضر نمایند و آنان ابوالحسین و ابوحمزه ٔ بغدادی و ارقام و شبلی و جنید بودند پس از حضور و مشاهدت اگر چه ظاهر آنها را بصلاح و تقوی آراسته دید ولی از آن جهت که اهل ظاهر بر کفر آنها حکم نموده بودند بقتل جمله ٔ آنها فرمان داد ابتدا سیاف قصد کشتن ارقام نمود وچون خواست که او را بقتل رساند شیخ ابوالحسین نوری از جای خود برخاست و بسیاف گفت تمنا دارم که اول مرابقتل رسانی که قتل دوستان دیدن بس دشوار است سیاف گفت ای جوان مرد هنوز نوبت تو نیست و قتل چیز آسانی نباشد که بدان شتاب مینمائی گفت بنای طریقت من بر ایثار است میخواهم باندازه ٔ نفسی هم باشد ایثار برادران کرده باشم از آنکه یک نفس در دنیا نزدیک دوست بهتر از هزارسال آخرتست از آنکه این خانه ٔ خدمت است و آن خانه ٔ قربت و قربت بخدمت باشد و خلیفه چون از آن حال و آن حالت اطلاع پیدا نمود و جوانمردی او را بدید از آن صدق و انصاف تعجب نمود و بسیاف فرمود در قتل ایشان تأخیر اندازند و بیکی از فقهای آن عصر بفرمود که تفتیش از طریقه ٔ مذهب و حالات آن جماعت نماید پس بنا بحکم خلیفه ایشان را بمجلس علما بردند از آنکه جنید در میان آن طبقه بفضل و علوم ظاهر معروف و موصوف بودابتدا روی بدو کرد و پرسید که از بیست دینار چند باید زکوه داد شبلی که مردی مزاح بود بدون درنگ گفت بیست دینار و نیم. فقیه گفت این حکم از کیست علاوه بر بیست دینار نیم دینار چرا باید داد گفت نیم دینار جریمه ٔ آن کس است که چرا باید در نزد او بیست دینار بماند که زکوه تعلق گیرد قاضی و اهل مجلس زیاده بخندیدند پس روی بجنید کرد و مسئله ٔ دیگر پرسید جنید گفت جواب مسائل با شیخ ابوالحسین است قاضی تعجب کرد چه ابوالحسین در میان آن جماعت بعلوم ظاهر معروف نبود آنگاه قاضی از او مسئله ای پرسید که خود قاضی در حل آن درمانده بود شیخ بلاتأمل جواب مسئله گفته و همچنین مسئله ای دیگر پرسید تا صد مسئله، تمام مسائل را جواب شافی علمی داد. قاضی را تعجب بر تعجب افزود و تعبیر و تفسیر و تأویل هر یک از آیات بخواست بدون تأمل و درنگ جواب داد پس قاضی از جای خود برخاست نزدیک وی رفته دستش بوسه داد و معذرت بسیار خواست آنگاه شیخ ابوالحسین بقاضی گفت همه ٔ این مسائل پرسیدی و هیچ نپرسیدی و نپرسی که خدا را مردان و نبی را پیروانی هستند که حرکت و سکون خلق بدانهاست و زندگانی و سیر و سلوک از آنها است اگر یک لحظه از مشاهده ٔ آنها باز مانندجان از بدن ایشان برآید خلق را مدار و امور دنیا بدانها درست گردد پس قاضی را از علم و تحقیق و صحبت های وی زیاده خوش آمد کس بنزد خلیفه فرستاد که اینان موحد و پاک دینند و چنین کسان را چگونه توان در شمار ملحدان و زندیقان بیرون آورد. خلیفه چون پیغام قاضی شنید آن جماعت را بنزد خویش خواند و زیاده از حد بنواخت و گفت حاجتی از من بخواهید گفتند حاجت آن است که ما را فراموش کنی نه بقبول خود ما را مشرف گردانی و از نزد خود ما را مهجور کنی که مارا رد تو چون قبول تست و قبول تو چون رد تو. خلیفه بسیار بگریست و ایشان را چنانچه میخواستند با اکرام و احترام تمام بمنزل خودشان روانه داشت و باجزای خلافت سپرد تا در حق آن جماعت از احترام چیزی فروگذاشت ننمایند نقل است که وقتی در مسجدی از مساجد بغداد بجهت عبادت رفته فقیهی در آن حین بنماز مشغول بود و دست بمحاسن خود مینهاد و ابوالحسین نزدیک رفته گفت روی بخالق خود کردن بسی بهتر است از توجه بلحیه نمودن پس آن شخص فقیه از سخن وی برآشفت و بمنزل خود برفت و صحبت وی طرح نموده جماعت فقها حکم بر کفر وی نمودند و بعرض معتمد رسید خلیفه حکم نمود که او را حاضر نموده پس از تحقیق مقتولش نمایند چون بحضور خلیفه درآمد پرسید که تو چه گفته ای که باعث کفر تو بوده بگوی شیخ صدق مطلب را بیان کرد و جماعتی هم که بودند و شنیده بودند تصدیق بر قول وی نمودند خلیفه گفت چگونه میشود شخصی را که با این همه صدق و اخلاص است بدین حرف کافر کرده و توان به قتل او مبادرت نمود پس از آن عارف کامل معذرت خواسته زیاده تعظیمش نموده رخصت انصرافش ارزانی داد وقتی جماعتی از مریدان وی بنزد جنید رفته از حالت شیخ ابوالحسین جویا شد گفتند که او را چند روز است که حالتی پدید گشته که بجز حق چیزی نگوید و از عبادت فروگذاشت ننماید و طعام و شراب نخورد و نمازها در وقت خود بجای آرد اصحاب جنید گفتند که وی هنوز هشیار است و فانی نیست از آنکه اوقات نماز نگاه میدارد و اوقات او می شناسد پس این حالت تکلف اوست نه فنای صرف که از هیچ امری او را خبری نباشد جنید گفت چنین نیست که شما میگوئید اینان جماعتی هستند که در عین وجد از ترک عبادت محفوظ باشند خدای تعالی ایشان را نگاه میدارد که وقت خدمت خدمت از ایشان فوت نشود و از سعادت حضرت محروم نمانند پس جنید در حال برخاسته بنزد وی رفت و گفت یا اباالحسین اگر دانی که این حالت و خروش زیاده فائده دارد بگو تا من نیز بدان حالت باشم و اگر نه رضابقضا ده و بامر تسلیم کن تا دلت فارغ شود ابوالحسین را فی الحال حالت تغییر نموده و چنان کرد که او گفت پس روی بجنید کرده و گفت الحق نیکو مرشد و معلمی تو ما را. نقل است که وقتی که شیخ شبلی که از فقهاء بوددر منبر بذکر احادیث و موعظت مشغول بود در آن حالت آن عارف کامل بمجلس درآمد و گفت خداوند راضی نیست ازآن عالمی که علم خود را در مقام عمل نیاورد اگر عالمی با عمل بجای خود مشغول باش و الا از منبر فرود آی پس شبلی از آنکه قول او را با حالت خود موافق و مطابق یافت بدون درنگ از منبر فرود آمد و روی بخانه ٔ خودنهاد و چهار ماه در خانه بنشست و در بروی خود به بست پس مردم از نیامدن وی بمسجد و رفتن بمنبر دلتنگ شده و بر در خانه ٔ وی گرد شدند بهر قسمی که بود بیرونش آورده بمسجد برده و بر منبر برآمد در آن حال ابوالحسین را خبر شد که شیخ شبلی بمنبر برآمده پس بمجلس درآمده و گفت ای شیخ بزرگوار هیچ دانی که مردم از چه روی ترا طالب میباشند که بر منبر برآمده و ایشان را موعظت گوئی شبلی گفت ندانم گفت تو چون بمیل طبع آنها سخن گوئی و پوشیده میداری از آنها آنچه را باید گفت ترا طالب و راغبند و اگر سخن حق گوئی لحظه ای نگذرد که بگرد تو نگردند و این سخنان که اکنون گوئی محض خودنمائی است نه راهنمائی و دلالت بحق. شبلی گوید پس از آنکه یک چند در خود فرورفته از سخنان وی رسید آنچه به من رسید. از یکی از مریدان وی نقل است که روزی شیخ علی الصباح از خواب برخاست و گفت پذیرائی کنید جوانی را که از روی صدق و اخلاص با پای برهنه از اصفهان بعزم دیدن ما و بدست آوردن طریق حق می آید مریدان از خانقاه بیرون رفته بدان صفت که شیخ وصف کرده بود جوانی دیدند با لباسی مندرس و پای برهنه که آثار نجابت و اصالت از ناصیه اش ظاهر بود پس بدانحال بخانقاه درآمد و دست شیخ ببوسید و بنشست و شیخ از او پرسید که از کجا میائی گفت از اصفهان گفت نه آن بود که ملک اصفهان در هنگامی که حرکت بدین سمت نمودی ترا عمارتی و کنیزکی و هزار دینار زر میداد که از اینجا بیرون مرو و تو بجهت این مقام و طلب از آن گذشتی جوان بهم برآمد و گفت از زخارف فانیه گذشتن و بدولت باقی رسیدن بهتراست. شیخ را از حالت وی خوش آمده و در نزد خویش نگاه داشت تا بمقامات عالیه رسید. نقل است که وقتی شخصی بخانقاه وی درآمد دید مردی را که در نزد او نشسته وگریه می کند و شیخ نیز او را همراهی میکرد پس برخاست و رفت آن شخص از آن عارف کامل پرسید که آن شخص که بود و سبب گریه چه ؟ گفت او ابلیس بود و عبادات خود راکه در راه حق کرده بود میگفت و میگریست و من از گریه ٔ او بر حالت خود میگریستم از وساوس او که حفظ خداوندی شامل حال باشد. در تذکره الاولیاء مسطور است که وقتی در بازار مسگران بغدادش گذار افتاد در یک دکان دو غلام بچه ٔ رومی بودند سخت با جمال و آتشی گرد ایشان را فروگرفته و از هلاکشان چیزی باقی نبود خداوند غلامان فریاد برآورد که هر که ایشان را سالم و بی عیب بیرون آورد هزار دینار زر بدو دهم کسی را زهره ٔ آن نبودکه بدان آتش درآید در آن حال شیخ را عبور بدان سوی افتاد و فریاد دو غلام بچه بشنید پس نام خدای بر زبان جاری ساخت و پای در آتش نهاد و دست هر دو غلام را گرفته از آتش بسلامت بیرونشان آورد صاحب غلام را از آن حالت حیرت دست داده شکر شیخ بجای آورد و یکهزار دینارزر مغربی در نزد شیخ بر زمین نهاد شیخ گفت ای مرد زرها بردار و خدا را شکر گوی که آن مرتبه که به نیکان رسیده به ناگرفتن رسیده و بگزیدن آخرت بدنیا و نیز حکایت کرده اند که او را خادمه ای بود زیتونه نام گفته است که روزی قدری شیر گرم و نان پیش او بردم با دستهای خود که پیش از آن گل کاری کرده بود مشغول خوردن شد در دل گذارنیدم که مردی ناهنجار است که با دست ناشسته غذا میخورد ساعتی از آن وقت برنیامد که زنی با چند نفر از اجزای شحنه درآمدند و مرا گرفته بادعای آن زن که زر و جامه را دزدیده بنزد شحنه بردند پس شیخ بر اثر من بیامد و کسان شحنه را گفت احترام او را نگاهدارید که اینک زر و جامه را آن کس که برده پشیمان خواهد گشت و می آورد پس لحظه ای نگذشت که کنیزکی بیامدزر و جامه را بیاورد و اقرار کرد که من برده بودم ومن خلاص یافتم شیخ مرا بنزد خود خواند و گفت مرا و خودت را بزحمت افکندی. دیگر بر دل خود گذرانی که بی هنجار مرد است ؟ زیتونه گوید از آن خیال که در حق وی کرده بودم توبه نمودم. نقل است که وقتی شیخ براهی میگذشت دهقانی را دید خرش مرده و بارش افتاده و خود ایستاده و گریه میکرد شیخ را بر وی دل بسوخت نزدیک خر آمد و سرپائی برآن حیوان زد و گفت برخیز که نه جای خفتن است فی الحال از جای خاست مرد دهقان شادان شده باربر خر نهاد و برفت مردمان شهر چون چنین کرامتی دیدند از هرسوی بگرد وی درآمدند و دست او میبوسیدند و همچنین بر قفای وی میرفتند شیخ چون آن همه غوغا و ازدحام دید بدکان بقالی رسیده بنشست و از سبزیهای او مشغول خوردن گشت و با بقال مزاح مینمود مانند مردمان اوباش، خلق چون این حالت از وی دیدند بگمان خفّت عقل از وی برمیدند جمله پراکنده شده و برفتند مریدی همراه شیخ بود بدو گفت این جماعت را حالت این است که دیدی باشارتی بیایند و بتغییر حالتی بروند برخیز تا مجالی داریم سر خود گرفته برویم. یکی از اهل قادسیه حکایت کرده است که وقتی با جماعتی از وادی شیران میگذشتیم شیخ ابوالحسین را دیدم که بر روی سنگی نشسته و چندشیر قوی هیکل در اطراف وی خوابیده اند ما را از آن حال تعجب روی داده بر خود بترسیدیم که مبادا آن سباع قصد ماکنند پس شیخ ملتفت ما شده اشاره بشیران کرد و شیران برفتند و اشارت بما کرد بنزد وی رفتیم گفتیم یا شیخ این چه حالتست. گفت مدتی در ریاضت چیزی نخورده بودم خرمائی دیدم دلم آرزوی آن کرده با خود گفتم ای نفس هنوز در تو آرزو باقی است پس بدین وادی درآمدم بلکه شیرانم بدرند و از آرزوی نفس آسوده گردم. در ترجمه ٔ آن عارف کامل آورده اند که طریقه اش آن بوده که تصوف را بر فقر تفضیل نهد و مذهبش با جنید نزدیک است و از نوادر طریقتش آن است که صحبت بی ایثار حرام است یعنی ایثار از حق خود نسبت بدوستان یا بیگانگان. و صحبت با درویشان را فریضه داند و عزلت را ناپسندیده و ایثار مصاحب بر مصاحب فریضه. وقتی جماعتی شیخ جنیدرا در حضور وی از صبر و توکل چیزی پرسیدند خواست جواب گوید ابوالحسین بانگ بر وی زد که تو در وقت سیر ومحنت صوفیان از این طایفه بیکسو شدی و دست در دانشمندی زدی و علوم ظاهر را فراگرفتی ترا نرسد که سخن ازاصطلاح این طایفه بمیان آوری. و چنانکه در تراجم وی و در مرآت الجنان مسطور است آن عارف کامل عمر بسیار نمود و هم در سال 286 هَ. ق. وفات کرد و در بعضی از کتب وفات او را در 295 هَ. ق. نوشته اند رحمه اﷲ چون خبر وفات شیخ ابوالحسین بعارف کامل شیخ جنید رسید گفت ذهب نصف هذا العلم بموت النوری یعنی رفت نصف علم عرفان و تصوف بمرگ شیخ ابوالحسین نوری. جعفر خدری که خود از معتقدان شیخ ابوالحسین نوری بود گفت یک دو روز قبل از وفات آن عارف کامل وقتی در مکان خلوتی مناجات میکرد و میگریست من گوش فرادادم تا چه میگوید گفت بار خدایا اگر خواهی اهل ذوزخ را عذاب کنی و از مردم پر کنی قادری که دوزخ را از من پر کنی و اهل دوزخ را بهشت بری. گوید که از آن حالت عارف کامل و آن حرف زیاده تعجب نمودم و هم یک دو روز نگذشت که دنیا را بدرود نمود پس از وفات او را بخواب دیدم با حالتی خوش پرسیدم یا شیخ بر تو چه گذشت گفت از هیچیک از اعمال و افعال من نپرسیدند الا بجهت آن ایثار که کردم درجات عالیه بمن دادند. مسطور است که شیخ ابوالحسین همواره تسبیح در دست داشتی وی را گفتند تستجلب الذکر گفت لااستجلب الغفله بدو گفتند بدین تسبیح که در دست داری میخواهی که خدای تعالی در یاد تو بود گفت نی بلکه باین تسبیح غفلت میجویم. و نیز وی را گفتند که اﷲ تعالی را بچه چیزی شناختی گفت باﷲ گفتند پس عقل چیست گفت عاجز است راه ننماید مگر بعاجز. و هم او گفته هر گاه خدای تعالی خود را از کسی بازپوشد هیچ دلیل او راباو نرساند و نه خبری اذا ستر الحق من احد لم یهده استدلال و لا خبر. و هم او گفته لایغرنک صفاء العبودیه فان فیه نسیان الربوبیه؛ در حین عبادت و بندگی مغرورمشو چه گاهی غرور اسباب آن خواهد شد که از ربوبیت فراموشی حاصل شود. مسطور است که جوانی خراسانی بنزد ابراهیم قصار آمد گفت تمنی دارم که شیخ ابوالحسین نوری را ببینم بدو دلالتش کرد چون بنزد وی درآمد ازو پرسیدند در این مدت با که صحبت داشته ای گفت با شیخ ابوحمزه ٔ خراسانی گفت آن مرد که از قرب نشان میدهد و اشارت میکند گفت بلی گفت چون دیگر باره بنزد وی رسی از منش سلام رسان و بگوی در آنجا که مائیم قرب، بعد است.ابن اعرابی گوید قرب نگویند تا مسافت نبود و تا مسافت بود دوگانگی بجای بود پس بدین معنی قرب بعد بود. وقتی از او سؤال کردند که عبودیت چیست گفت مشاهده ٔ ربوبیت است. ازو پرسیدند که آدمی کی مستحق آن شود که خلق را سخن گوید گفت وقتی که از خدای سخن فهم نکند از او سؤال کردند که اشارت چیست گفت اشارت مستغنی است از عبادت و یافتن از اشارت بحق استحقاق سرائر است از صدق، از او سؤال کردند وجد چیست گفت بخدای که ممتنع است زبان از نعمت حقیقت او و گنک است بلاغت و ادبیت از وصف جوهر او که کار وجد از بزرگترین کارها است و هیچ دردی نیست دردمندتر از معالجه ٔ وجد. وجد زبانه ای است که در سر نجنبد و از شوق پدید آید که اندامها بجنبش آرد از شادی یا از اندوه. ازو پرسیدند صوفی کیست گفت صوفیان آن قومند که جان ایشان از کدورت بشریت آزاد گشته است و از عافیت نفس صافی گردیده و از هوا خلاص یافته تا درصفت اول و درجه ٔ اعلی با حق بیارامیده اند و از غیر او رمیده اند نه مالکند و نه مملوک. و نیز گفته صوفی آن است که هیچ چیزی در بند او نبود و او نیز در بند هیچ چیزی نبود.از او پرسیدند که تصوف چیست گفت تصوف نه رسوم است و نه علوم لکن چیز است خارج از این یعنی اگر رسوم بودی بتعلیم و تعلم حاصل آمدی و اگر علم بودی بمجاهده بدست آمدی و آن اخلاقی است بنا بر کریمه ٔ تخلقوا باخلاق اﷲ با خلق خدای نیک برآمدن نه برسوم میسر گردد و نه بعلوم. و نیز گفته است تصوف از ادبیت و جوانمردی و ترک تکلف و سخاوت و نیز گفته تصوف دشمنی دنیا است و دوستی مولی. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 367). و رجوع به ابوالحسین نوری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن امحمدبن بکر. رجوع به ابورؤوف احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن زرکوب. رجوع به احمدبن ابی الخیر زرکوب... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن الحسن المادرانی، الکاتب. مکنی به ابوعلی بعربی شعر نیز می گفته. دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن حجر الهیثمی المکی العسقلانی مکنی به ابوالفضل. از کبار مجتهدین بر مذهب شافعی و از اعاظم فقهاء و محدثین متأخرشافعیه. او از پدر خود و پدر وی از بعض تلامذه ٔ تفتازانی روایت دارد و نیز از شیخ ابوالخیر احمدبن ابی سعید علائی و از شیخ الاسلام و شیخ ابویحیی زکریای انصاری شافعی روایت کند و او شیخ اصحاب حدیث و قاضی قضاه دیار مصریه بود و از طبقه ٔ جلال بلقینی و ولی بن عراقی و علم الدین بلقینی و هروی است و صاحب مصنفاتی در اصول حدیث و فروع آن و اسماء رجال و تخریج آثار و علوم ادب و غیر آن است و از جمله ٔ کتب اوست: کتاب التقریب و آن تقریب تهذیب التهذیب است که در رجال شیعه ازآن کتاب بسیار روایت کنند و کتاب الدرر الکامنه فی اعیان مائه الثامنه و کتاب المذاهب اللدنیه و کتاب نزهه الالباب و کتاب الفتح الباری بالسیح الفسیح الجاری فی شرح صحیح البخاری و کتاب التبصره و کتاب شرح قصیده البرده و شرح قصیده ٔ همزیه ٔ مسماه بأم القری ازشرف الدین ابی عبداﷲ محمدبن سعید الدولاصی صاحب قصیده ٔ برده که آن را به نام المنح المکیه موسوم کرده است و صاحب روضات گوید: که محتمل است این دو شرح از ابن حجر متأخر باشد. و نیز او راست: کتاب لسان المیزان و کتاب شرح رساله نخبه الفکر فی بیان مصطلح اهل الاثر و رساله ای دیگر در درایه الحدیث و گویند او اول کس است از شافعیه که در علم درایه کتاب کرده است و کتاب الاصابه فی معرفه الصحابه و حاشیه الایضاح و غیر آن.و نیز صاحب روضات گوید: اما کتاب صواعق المحرقه ای که صاحب مجالس المؤمنین یعنی قاضی نوراﷲ شوشتری را براو ردی است الصوارم المحرقه از ابن حجر مکی متأخر است و دلیل تعدد ابن حجرها این است که افضل از آن دو، ابن حجر متقدم است و دیگری که اشد عداوه است نسبت بشیعه، او ابن حجر متأخر باشد چنانکه حافظ سیوطی صاحب طبقات النحاه غالباً از اولی بعنوان حافظالعصر شیخ الاسلام بن حجر نام میبرد و دو کتاب را در تواریخ علما یکی موسوم به الدرر الکامنه و دیگری کتاب انباءالغمر بابناءالعمر را باولی نسبت کند و از تراجمی که در آن کتاب آمده است پیداست که صاحب تألیف در عشر پنجم بعد از سنه ٔ 800 هَ. ق. حیات داشته است و اما ابن حجرمتأخر آن کس است که بواسطه ٔ پدر خود و غیر پدر خویش از حافظ سیوطی روایت کند چنانکه دربعض مواضع معتبرآمده است و ظاهرا کسی که بواسطه ٔ پدر خود و غیر او از حافظ سیوطی نقل کرده عادتاً ممکن نیست که سیوطی خود از او بیکی واسطه روایت کند یا آنکه از تفتازانی بدو واسطه مثلا روایت کند و تأیید میکند این دعوی راروایت صاحب کتاب نواقض الروافض یعنی حسن بن معین الدین الحسینی الجرجانی معروف بمیرزا مخدوم شریفی که بدون شبهه از علمای بعد از قرن نهم است، چه فرار او از شاه اسماعیل صفوی موسوی و التجاء بسلطان مرادخان عثمانی مؤید امر است در این صورت مشهود است که این راوی از بعض تلامذه ٔ تفتازانی بواسطه ٔ پدر خویش، همان ابن حجر اول صاحب ترجمه است و کتاب التاریخ بدو منسوبست و شرح الصحیح نیز از همین ابن حجر متقدم برسیوطی است وآشکار است که نسبت دیگر مصنفات مفصله ٔ در ذیل عنوان بجز صواعق المحرقه نیز از همین ابن حجرمتقدم است که نصب و عداوت او ظاهر نیست بلکه نزد ما باستناد شرح قصیده ٔ او که بعداً نقل میشود خلاف این امر مستفاد است و اما صواعق ظاهراً مانند دیگر اشعار ناصبیه از جمله ٔ اباطیل ابن حجرمتأخر ناصب است که در طبقه ٔ شیخ بهائی و پدر وی بود و او از حافظ سیوطی بیک واسطه روایت کرده است و مؤید این قول آن است که صاحب مجالس المؤمنین از صاحب صواعق بعنوان ابن حجرالمتأخر تعبیر آرد نه بعنوان ابن حجر مطلق، و این ابن حجر متأخر چنانکه در مواضع معتبره مسطور است در رجب سال 994 هَ. ق.وفات کرده است و در اواخر تاریخ اخبارالبشر آمده که وفات شیخ شهاب الدین احمدبن حجرالمکی از وقایع سال 974 هَ. ق. است ونیز ممکن است که بین این دو مرد اصلاً قرابت و نسب و خویشاوندی وجود نداشته باشد و شاید اولی عسقلانی و دوم مکی بوده است تا حقیقت امر بر ما بیش از آنچه نوشته شد، آشکار گردد. و از کتاب صواعق مستفاد میشود که مصنف او را کتب دیگری به نام کتاب الدرالمنثور فی الحدیث و شرح علی شمایل الترمذی و کتاب شرح العباب فی الفقه و شرح الارشاد و کتاب الاحکام فی قواطعالاسلام بوده است و او نیز شافعی و مجاور مکه ٔ معظمه و از جمله ٔ اشاعره بود چه در ذیل مسئله وجوب نصب امام بر امت گوید: ثم ذلک الوجوب عندنا معشر اهل السنهو عند اکثر المعتزله من السمع ای من جهه التواتر و الاجماع المذکور. (روضات الجنات ص 94). در کشف الظنون کتب ذیل به احمدبن علی بن حجر عسقلانی نسبت داده شده است: اتحاف المهره باطراف العشره. اطراف المسند المعتلی. توضیح المشتبه. الشمس المنیره فی تعریف الکبیره. تخریج الاربعین النویه بالاسانید العالیه و آن شرح اربعین نویه است. مزید النفع بما رجح فیه الوقف علی الدفع. الاجوبه المشرقه عن الاسئله المفرقه. المرجه الغیثیه عن ترجمه اللیثیه. فوائدالاحتفال فی احوال الرجال. الاتقان فی فضائل القرآن. القول المسدد فی الذب عن المسندالامام احمد. قره العین من نظم غریب البین. تسدیس القوس فی مختصر فردوس. المجمع المؤسس للمعجم الفهرس.القصهالاحمد فیمن کنیته ابوالفضل و اسمه احمد. الکافی الشاف فی تحریر احادیث الکشاف. عشره العاشر. نکت علی علوم الحدیث تألیف ابن صلاح. و صاحب کشف الظنون درذیل اتحاف المهره و اطراف المسند وفات او را 852 هَ.ق. و در ذیل الشمس المنیره 952 هَ. ق. آورده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان معروف به ابن استاد قدرومی تلمسانی مکنی به ابوجعفر. او راست: کفایه العمل.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالجلیل تدمری مکنی به ابوالعباس. او راست: توطئه فی النحو و شرح ابیات جمل زجاجی و شرحی بر فصیح فی اللغه ثعلب. وفات به سال 555 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالجلیل سنجری. او راست: احکام تحاویل سنی العالم و رساله ای در اسطرلاب.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالحق سنباطی مصری ملقب به شهاب الدین و مشهور به احمدبک. وی نقایه ٔ جلال الدین سیوطی را که مشتمل بر چهارده فن است نظم کرده و چهار فن نیز بر آن افزوده که جمعاً بالغ بر هیجده علم شده است و آن را به نام «روضهالفهوم بنظم نقایه العلوم » نامیده و نیز او راست: فتح الحی القیوم لشرح روضه الفهوم. و شرح رساله الحبیب بدرالدین ماردینی. وفات وی 990 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالحلیم بن تیمیه ٔ حنبلی ملقب بشیخ تقی الدین. وفات وی بسال 738 هَ. ق. بود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالخالق شنکاتی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالخفاف سرخسی. او راست: یواقیت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالدائم مقدسی. ملقب به زین الدین. از فقهاء مائه ٔ هفتم هجرت و مشاهیر حنابله ٔ ارض شام. وی شصت سال علم حدیث گفت و در ترویج سنت رسول صلی اﷲعلیه وآله بگذرانید. خطابت بلده ٔ کفر بطنا با وی تفویض شد خطبه های بسیار که در آن منصب بکار بود انشاء فرمود و غالباً وجه معاش از اجرت نسخ و کتابت بدست میکرد چه در آن عصر خط وی بسیار ملیح و بدیع بود و درشغل نویسندگی بچند خاصه ٔ شگفت اتصاف داشت یکی سرعت تحریر چه در ایامی که فراغت داشت تا نه کراسه بخطی خوش مینگاشت و احیاناً در یک شب یک جزء تمام کتابت میکرد و دیگر در ترک نقط چه در مدت پنجاه سال که به انتساخ مشغولی داشت همه را بی نکته تحریر نمود و هیچ بنقط و ضبط نپرداخت و دیگر در شدت حفظ چه یک صفحه تمام را یک بار نظر میکرد و تا آخر عن ظهرالقلب مینوشت و بمراجعه ٔ سطورش دیگر حاجت نمی افتاد چنانکه جامع فوات الوفیات در ذکر حالات او میگوید که کان یکتب اذا تفرغ فی الیوم تسع کراریس قیل انه یکتب الجزء فی لیله واحده و ینظر فی الصفحه مرّه واحده و یکتبها و لازم النسخ خمسین سنه و خطه لانقط و لاضبط. گویند دوهزار کتاب بخط ابن عبدالدائم مجلد گشت و در آخر عمر مکفوف و از حس ّ بصر مؤوف گردید و این اشعار در این باب بگفت:
ان یذهب من عینی نورهما
فان قلبی بصیر مابه ضرر
واﷲ ان ّ لکم فی القلب منزله
مانالها قبلکم انثی و لاذکر
وصالکم لی حیوه لانفاد لها
والهجر موت فلا عین و لا اثر.
یعنی اگر حق تعالی روشنی دیدگان من ببرد هیچ غم نیست که دل روشن است و آن را زیانی نرسیده. بخدا سوگند که جای شما در دل من میباشد و پیش از شما از دوستی نرینه و مادینه احدی بدانجا نرسیده. وصل شما زندگانی جاوید است و هجر شما فناء محض.هم از اشعار وی است که در عهد ناتوانی و پیری و زمان توانی و زبونی سروده:
عجزت عن حمل قرطاس و عن قلم
من بعد الفی بالقرطاس و القلم
کتبت الفا و الفا من مجلده
فیها علوم الوری من غیر ما الم
ما العلم فخر المرء الا لعامله
ان لم یکن عمل فالعلم کالعدم.
یعنی پس از آنکه با کاغذ و قلم الفتی داشته ام این زمان از برداشتن هر دو عاجز گشته ام. دوهزارمجلد از تصانیف علوم عالمیان برنوشتم بدون آنکه رنجی بیابم و خستگی در خویشتن ببینم. بعلم فخری نیست مگر آنکس را که عمل کند و از مقدمه ٔ تحصیل نتیجه گیرد و اگر علم را عمل از دنبال نیاید خود عین عدم باشد. وفات ابن عبدالدائم در سال ششصدوشصت اتفاق افتاد. کفر بطنا قریه ای است از غوطه ٔ دمشق و معاویهبن معاویهبن ابی سفیان بن عبداﷲ معاویهبن ابی سفیان اموی بدانجا می نشست و کفر بالتسکین بمعنی قریه است. حموی در معجم میگوید و کفر فلان و کفر فلان نام می نهند. ابوهریره از پیغمبر (ص) حدیث کرده است که فرمود لیخرجنکم الروم من الشام کفرا کفرا، ابوعبیده ٔ لغوی گفته است یعنی قریهً قریه. در کتاب معجم مستعجم تصنیف حافظ فقیه ابوعبید عبداﷲبن عبدالعزیزبن ابی مصعب بکری وزیر مسطور است که کفر از زمین آنجاست که دور باشد از مردم و بدان کمتر عبور افتد گفته میشود که اهل الکفور عندالامصار کالاموات عندالاحیاء. ثوبان صحابی از رسول روایت آورده است که فرمود لاتسکنوا الکفور فان اهل الکفور کاهل القبور؛ یعنی بجایهای دوردست از مردم شهرستان مقام مگزینید که اهل اینچنین دهستان آنچنانند که اهل گورستان.حافظ ابوعبید وزیر گفته یعنی ان الجهل علیهم اغلب وهم الی البدع اسرع، یعنی نادانی بمردم اینگونه قری ̍ چیره تر است و بدعتها بجانب ایشان شتابان تر. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 336). و او راست: کتاب مشیخه احمد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدربه مکنی به ابوعصمه. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن عمر بلقینی قاضی. ملقب بجلال الدین و متوفی بسال 824 هَ. ق. او راست: ترجمه البلقینی، و اشعار جدّ خود سراج الدین عمر را در آن ذکر کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالاول عبدی قزوینی. وی بر شرح فرائض سید شریف جرجانی حاشیه ای نوشته و بر امور عامه ٔ شرح مواقف نیز حاشیه ای دارد. واز این کتاب در سال 954 هَ. ق. فراغت یافته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن محمد نقاش. وی شرحی کبیر برالقصیده الخزرجیه ٔ عبداﷲبن محمد خزرجی نوشته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن مندویه. رجوع به ابن مندویه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن نخیل الحمیری الشنتمری مکنی به ابوالعباس. شاگرد او ابوالعباس احمدبن عبدالعزیزبن عنزوان کاتب شنتمری آنگاه که او با گروهی از طلبه بشنتمریه نزد وی تلمذ میکرده اند در مدیح احمد گفته است:
و مجلس لیس لشربه
باع و باع الخیر فیه مدید
و ربّما تقضی حیاه به (؟)
و ینثنی العالم فیه بلید
یزینه فی جمعه فتیه
غر کما تدری صباح الخدود
ما منهم فی جمعهم واحد
الاّ اخونبل و ذهن حدید
تجمعوا حول فقیه حوی
حلماً و علماً مع رأی سدید
ان جأک النکرفی مشکل
فأن من یبلغ ماقد ترید (؟)
و ان یقل کان الذی قاله
و لم یکن فیه لخلق مزید
کأنه بین تلامیذه
بدر بدا بین نجوم سعود.
(معجم الادباء ج 1 ص 216).

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن نصر المالینی مکنی به ابوعبداﷲ. از بزرگان مشایخ هرات و از افاضل این طبقه است و زمان سلطنت سلطان محمود غزنوی را ادراک نموده و خود بزهد و ورع یگانه ٔ روزگار بوده و بتقوی و تجرید فرید زمان و او نیز از عرفائیست که جامع است مابین علوم ظاهر و باطن را و از اقران و نزدیکان شیخ عموبوده و با وی حج اسلام کرده بود و بسیاری از مشایخ مجاورین حرم را دیده و صحبت داشته و او در وعظ و نصیحت زبانی خوش و بیانی دلکش داشت همواره در تجرید و ترک دنیا سخن کردی و سخن وی را در دلها اثری تمام بودی و هر کس شنیدی تغییر حالت از برایش پیدا گشتی و او صاحب کرامت و ولایت بود از جمله کرامات که از وی نقل شده است این است: عبداﷲبن محمدبن عبدالرحیم که از اصحاب وی بوده گفته است که شیخ من ابوعبداﷲ احمدبن نصرروزی مرا بخواست و گفت اکنون باید بمکه روی و فلان دوست من که در آنجاست بدو چنین و چنان گوئی و بیدرنگ برگردی. من چون اطاعت او را بر خود واجب و لازم می شمردم از جای برخاسته و روی بسمت مکه نمودم چون قدمی چند برداشتم خود را در مکه دیدم و آنکس را که شیخ گفته بود بنظر من درآمد پیغام بگذاردم چون وقت حج بود بخیال من گذشت که حج گذاشته سپس نزد شیخ برگردم آنشخص چون از نیت من اطلاع پیدا نمود گفت زینهار که چنین کاری نکنی که نخواهی توانست بازگشت پس مراجعت کرده گامی چند برداشتم و خود را در نزد شیخ دیدم و شرح حال در نزد وی بگفتم گفت اینگونه از مطالب را از نااهل مخفی دار که عقول و اذهان نااهلان بسی از این مطالب دوراست. نقل است وقتی یکی بنزد وی درآمد گفت یا شیخ این همه فرقه ٔ اسلامیّه که بزبانهای مختلف سخن کنند و هر یک بر اثبات طریقه ٔ خود ادله اقامت نمایند چگونه شخص تواند که بطریق مستقیم افتد و چه داند که آنچه میگویند چیست گفت اگر طریق خود واضح و روشن بودی بمجاهده و سیر و سلوک احتیاج نیفتادی و بمرشد و نماینده حاجت نبودی و قدر مرد مجاهد مجهول ماندی باید رنج و مشقت بر خود بخرد و قدم بطریق مستقیم گذارد و از طریق مستقیم انحراف نورزد تا بسرمنزل حقیقت بارگشاید و آنچه مقصود و مطلوب او است بدان برسد. وقتی او را گفتند یا شیخ ما را چیزی گوی که فایدتی بخشد گفت اگر طالب دنیا هستید در رسیدن بآن تدبیر نکنید چه داند کس که این تدبیر با تقدیر موافق است یا نه امّا تحصیل آخرت بحسن مجاهدت و خوبی عمل و اجتناب از رذایل فرا چنگ آید و آن عارف کامل روزگار زندگانی را در هرات بسرمیبرد تا در مالین که مسقطالرّأس وی بود زمان زندگیرا وداع گفت. سال وفات وی مضبوط نیست و همچنانکه ازترجمه اش مستفاد گردید مقارن بوده است با اوایل حدودمائه ٔ پنجم هجریّه. مولانا جامی مینویسد که قبر وی اکنون در مالین هرات مشهور و معروفست و شیخ الاسلام هروی صاحب تاریخ عرفا در اوایل حال زیاد بنزد وی رفتی و پس از وفات بزیارت قبرش همواره در اوقات مخصوص تبرک میجستی. مالین بکسر لام و یاء مثناه و نون از اعمال هرات است مشتمل بر قراء و مزارع و از آنجا تا شهر هرات دو فرسنگ راه است و اهالی آن ملک را مالان میگویند و در نسبت مالینی می آید. (نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 57).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان طبیب اصفهانی. رجوع به ابن مندویه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بسری. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان (قاضی فاضل) بیانی مصری مکنی به ابوالعباس متوفی به سال 643 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان جبلی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان سلمی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالباقی بن حسن بن محمدبن عبداﷲبن حسن بن محمدبن عبداﷲبن طوق الربعی. در تاج العروس (ماده ٔ خ ی ر) آمده: «و خیران بالقدس منها احمدبن عبدالباقی الربعی و ابونصربن طوق » هکذا فی سائر اصول القاموس و الصواب انهما واحد ففی تاریخ الخطیب البغدادی، ابونصر احمدبن عبدالباقی بن الحسن بن محمدبن عبداﷲبن طوق الربعی الخیرانی الموصلی قدم بغداد سنه 440 هَ.ق. و حدث عن نصربن احمد المرجی الموصلی. فالصواب ان الواو زائده فتأمل. و رجوع به ابونصربن طوق شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدان شیرازی مکنی به ابوبکر صیرفی. محدث است و به سال 388 هَ. ق. درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان کندی دشناوی از مردم دشنی شهری بمصر ملقب بجلال الدین. فقیهی پرهیزکار. او راست: شرح تنبیه ابواسحاق شیرازی. وفات وی 677 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن طولون مکنی به ابوالعباس (امیر...). اولین کس از سلسله ٔ بنی طولون (254- 270 هَ. ق.).امیر مصر و پسر او ابومعد، عدنان بن احمد است متوفی بسال 325. و رجوع به ابن طولون و حبط ج 1 ص 295 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن صدقه الصیرفی المصری المتوفی بسنه 905 هَ. ق. او راست: نظم ارشاد اسماعیل بن ابی بکربن مقری و شرح نخبه ٔ ابن حجر و نظم حاوی احمدبن هائم. صاحب کشف الظنون اسم و نسب این مرد را ذیل کتاب نظم ارشاد اسماعیل بن ابی بکربن مقری بصورت فوق آورده است و در تحت کتاب حاوی فی الحساب تألیف شهاب الدین احمدبن هائم المصری القدسی که احمدبن صدقه نظم کرده، بجای کلمه ٔ صیرفی صدیقی گفته است. و در همین عنوان اخیر وفات شهاب الدین احمد را سنه ٔ 987 نوشته در صورتیکه در هرسه موضع وفات صاحب ترجمه را 905، خمس وتسعمائه میگوید و لازمه ٔ آن این است که نظم کتاب حاوی پیش از تألیف آن بعمل آمده باشد! واﷲ اعلم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الصفار. رجوع به احمدبن عبداﷲبن عمر و احمدبن عبداﷲ معروف به ابن الصفار، و ابن الصفار شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن صلاح الدین ملقب به الملک المحسن. خوندمیر در حبیب السیر (ج 1 ص 408) آرد که: در سنه ٔ ثلاث وثلاثین وستمائه، ملک محسن احمدبن صلاح الدین درگذشت و او در علم حدیث و سایر علوم معقول و منقول بغایت ماهر بود و در تواضع و تزهد کمال مبالغه میفرمود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن صلت حمانی مکنی به ابوالعباس. از مردم شرقیه محله ای به بغداد. کتابی بسیار مفصل در مناقب ابوحنیفه دارد و وفات وی به سال 308 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الصندید العراقی. شاعری عراقی مکنی به ابومالک. یکی از علمای ادب و شعر. او شعر معرّی را از وی روایت کرده است و او را بر شعر معرّی شرحی است و وی را با حصری مناقضاتی بوده است. احمدبن صندید به اندلس رفت و به بنوطاهر پیوست و رؤسا و اکابر وقت را مدح گفت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الضیاء مکنی به ابوالبقاء قرشی مکّی حنفی. متوفی 854 هَ. ق. او راست: تنزیه المسجد الحرام عن بدع جمله العوام.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن طاوس. رجوع به احمد جمال الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن طاهربن بکوان بَلَجی. زاهد. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن طلحه. رجوع به معتضدباﷲ عباسی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الطیب السرخسی معروف به ابن الفرائقی. حکیمی ایرانی از مردم سرخس. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء گوید او ابوالعباس احمدبن محمدبن مروان السرخسی است (معروف به ابن الفرائقی) و از پیوستگان و شاگردان کندی و نزد او درس خوانده و از وی دانشها فرا گرفته است و در علومی بسیار چه از قدماء و چه از عرب متفنن است ونیکومعرفت و جیدالقریحه و بلیغاللسان و ملیح التألیف و التصنیف است و در علم نحو و شعر یگانه است. وی نیکومعاشرت و آزادمنش و ظریف و با نوادر نمکین بود و حدیث نیز شنوده و برخی از آن روایت کرده است و از جمله از عمروبن محمد الناقل و او از سلیمان بن عبیداﷲ واو از بقیهبن الولید و او از معاویهبن یحیی و او ازعمران القصیر و از انس بن مالک روایت کند که رسول صلوات اﷲعلیه گفت اذا اکتفی الرجال بالرجال و النساء بالنساء فعلیهم الدبار. و نیز از احمدبن الحرث و او ازابوالحسن علی بن محمد مدائنی و او ازعبدبن المبارک واو از عبدالعزیزبن ابی سالم و او از مکحول روایت کندکه پیغامبر علیه السلام فرمود: اشدالناس عذاباً یوم القیامه من سَب ّ نبیاً او صحابه نبی او ائمهالمسلمین.او بروزگار معتضد حسبه بغداد داشت و در اول معلم معتضد بود سپس معتضد وی را بمنادمت خود برگزید و مختص خویش کرد و اسرار خویش با وی در میان می نهاد و در امور ملک با وی مشاوره می کرد لکن علم احمد بر عقل وی غالب بود چنانکه معتضد، رازی از ابوالقاسم بن عبیداﷲ وبدر غلام خود با وی درمیان نهاد و قاسم بحیلتی آن راز وی بدانست و خبر فاش و ذایع گشت و معتضد او را بدان دو تسلیم کرد و بدر و ابوالقاسم مال وی ضبط کردند و خود او را در مطامیر بند کردند و آنگاه که معتضد بفتح آمد و قتال احمدبن عیسی بن شیخ بیرون شد جماعتی از خوارج و جز خوارج که در مطامیر محبوس بودند بجستندلکن احمد با آنان همداستانی نکرد و هم بدانجای بماند و در آن امید سلامت میدید لکن همان سبب مرگ او شد ومعتضد قاسم را گفت تا نام های کشتنی ها را ثبت کند و آنانرا بکشند تا خلیفه را از جانب ایشان دل مشغولی نباشد و او اسامی جمعی را بنوشت و بحضور خلیفه برد و خلیفه بقتل آن جماعت توقیع کرد و سپس قاسم نام احمد برآن صورت بیفزود و احمد کشته شد و وقتی که خلیفه از احمد پرسید قاسم گفت او را به امر خلیفه بکشتند و ثبت را بخلیفه بنمود و خلیفه چیزی نگفت و احمد که در رفعت به آسمانها رسیده بود بدین گونه از میان بشد. وقبض احمد به سال 283 هَ. ق. و قتل او در محرم سنه ٔ 286 بود. احمدبن الطیب را کتب بسیار است از جمله: اختصار کتاب ایساغوجی فرفوریوس. اختصار کتاب قاطیغوریاس. اختصار کتاب انالوطیقای ثانی. کتاب النفس. کتاب الأعساس و صناعه الحسبه الکبیر. کتاب غش الصناعات. حسبهالصغیر. کتاب نزههالنفوس. کتاب اللهو و الملاهی و نزهه المفکر الساهی فی الغناء و المغنین و المنادمه و المجالسه و انواع الأخبار و الملاح و این کتاب را برای خلیفه کرد و در آن کتاب گوید که من آن را در شصت ویکسالگی از عمر خویش نوشتم. کتاب السیاسه الصغیر. کتاب المدخل الی صناعهالنجوم. کتاب الموسیقی الکبیر در دو مقاله و آن بی مانند است. کتاب الموسیقی الصغیر. کتاب المسالک و الممالک. کتاب الارثماطیقی فی الاعداد والجبر و المقابله. کتاب المدخل الی صناعه الطب و درآن کتاب نقض کرده است اقوال حنین بن اسحاق را. کتاب المسائل. کتاب فضائل بغداد و اخبارها. کتاب الطبیخ وآن را جزء جزء در چند ماه برای معتضد نوشته است. کتاب زادالمسافر و خدمه الملوک. مقاله ای از کتاب ادب الملوک. کتاب المدخل الی علم الموسیقی. کتاب الجلساء و المجالسه. رساله فی جواب ثابت بن قره فیما سأل عنه. مقاله فی البهق و النمش و الکلف. رساله فی السالکین و طرائف اعتقاداتهم. کتاب منفعه الجبال. رساله فی مذاهب الصابئین. کتاب فی ان ّ المبدعات فی حال الابداع لامتحرکه و لا ساکنه. کتاب فی ماهیه النوم والرؤیا. کتاب فی العقل کتاب فی وحدانیه اﷲ تعالی. کتاب فی وصایا فیثاغورس. کتاب فی الفاظ سقراط. کتاب فی العشق. کتاب فی برد ایام العجوز. کتاب فی کون الضباب. کتاب فی الفأل. کتاب فی الشطرنج العالیه. کتاب فی ادب النفس الی المعتضد. کتاب فی الفرق بین نحو العرب و المنطق. کتاب فی ان ارکان الفلسفه بعضها علی بعض و هو کتاب الأستیفاء. کتاب فی احداث الجوّ. کتاب الرّد علی جالینوس فی المحل الاوّل. رساله الی ابن ثوابه. رسالهفی الخضابات المسوده للشعر و غیر ذلک. کتاب فی ان ّ الجزاء ینقسم الی مالانهایه له. [نام این کتاب را صاحب کشف الظنون رساله فی الجزء الذی لایتجزی آورده است]. کتاب فی اخلاق النفس. کتاب سیره الانسان. کتاب الی بعض اخوانه فی القوانین العامه الاولی فی الصناعه الدیالقطیقیه ای الجدل علی مذهب ارسطوطالیس. اختصار کتاب سوفسطیقا لأرسطوطالیس. کتاب القیان. (از عیون الانباء). و نیز او راست: اختصار قاطیغوریاس ارسطو و اختصار باری ارمینیاس او. یاقوت گوید: او از علماء فهیم ومحصلین فصیح و بلغاء متقن بود و او را در علم اثر دستی دراز و در علوم حکمت ذهنی ثاقب و وقاد و یدی طولی ̍ بود و ازشاگردان یعقوب بن اسحاق کندی بود و در همه ٔ فنون او را تصانیف ومجامیع و تآلیف بود. وابوالعباس المتعضدباﷲ خلیفه او را بمنادمت خویش برگزید و سپس بر بعض اعمال وی سخط آرد و بی مراعات حق ّ سوابق صحبت و حرمت مقام دانش وی، او را نکال و عبرت بینندگان ساخت و در تاریخ دمشق، ابوالحسن محمدبن احمدبن القواس روایت کند که: احمدبن الطیب سرخسی از دست خلیفه المعتضدباﷲ عباسی در رجب سال 282 بروز دوشنبه متولی حسبه و به سه شنبه متولی مواریث و به چهارشنبه ٔ هفتم همان ماه متولی سوق رقیق شد و در دوشنبه پنجم جمادی الاولی سال 283 مورد غضب خلیفه گردید و در پنجشنبه 27 جمادی الاولی به امر خلیفه او را صد تازیانه زدند و بمطبق بازداشتند و در صفر سال 286 ابن طیب درگذشت. ابوالقاسم از عبداﷲبن عمرالحارثی و او از پدر خویش او از ابومحمد عبداﷲبن حمدون ندیم متعضد روایت کند: هنگامیکه معتضد با جمعی سپاهیان خویش بشکارگاهی بود و من نیز ملازم رکاب او بودم ناگاه فریاد دشتبانی از خیارزاری بشکایت برخاست و معتضدآواز او بشنید و گفت وی را حاضر آوردند و از علت فغان وی پرسید گفت چند تن از لشکریان تو از خیارهای من بچیدند خلیفه امر به احضار آنان کرد و سه تن رابیاوردند پرسید آیا خیارهای تو این سه کس گرفتند گفت آری خلیفه فرمان داد تا ایشان را بند کردند و صباح بقراح فرستادشان تا هر سه را گردن زدند و سپس ازآنجا حرکت کرد و مردمان بر این فعل او انکار کردند و در هر جای این سخن ورد زبانها شد و بر طباع همه کس گران آمد. پس از روزگاری دراز که بر این قضیه بگذشت یک شب که من در منادمت خلیفه بودم و بحکایات و قصص وی را مشغول میداشتم در اثناء سخن مرا گفت اگر مردم در امری بر من خرده میگیرند بمن بازنمای تا دیگربار بدان نپردازم گفتم حاشا که بر امیرالمؤمنین کسی خرده گیرد گفت ترا بجان من که راست گوئی گفتم و خلیفه مرا امان دهد؟ گفت آری. گفتم شتاب ترا در خون، مردمان بر تو انکار میکنند. گفت سوگند باخدای از آن روز که من متولی خلافت شده ام تا امروز هرگز خونی بناحق نریخته ام و من خاموش ماندم، از آن خاموشی که منکران هراسان و مرعوب را دست دهد. گفت چرا سخن نگوئی و باردیگر مرا سوگندداد گفتم گویند که تو خادم خویش احمدبن الطیب را بکشتی در حالیکه از وی جنایتی ظاهر نیامده بود گفت وای بر تو او مرا به الحاد میخواند و من در خشم شدم و او را گفتم ای مرد من پسر عم صاحب این شریعتم و امروزبجای او نشسته ام الحادگیرم تا چه شوم. و او از پیش بمن گفته بود که خلفا غضب نکنند و آنگاه که غضب آرنددیگر هیچگاه برضا نگرایند. از این رو آزادگذاردن اواز مصلحت نبود. سپس سکوت کرد تا من دنبال سخن خویش گیرم گفتم و نیز در امر قتل آن سه لشکری در خیارزار ترا معاتب دارند گفت قسم باخدای که آن سه تن خیار دزد را نکشتم بلکه سه تن از دزدان را که از فلان و فلان جای آورده بودند و به قتل آنان فتوی داده شده بود بدان روز بکشتم و چنین نمودم که خیاردزدانند و نبودند و این از آن روی کردم که سپاهیان من دست به اموال و اعراض رعایا دراز نکنند و بترسند و گویند عقوبت خلیفه برای سرقت خیار این است و از مافوق آن پرهیز کنند.اگر من قصد کشتن آنان داشتم در همان ساعت بکشتن امرمی کردم لیکن فرمان حبس و بند دادم و دیگر روز دزدان را روی بسته بیاوردند و بکشتند و سپاهیان گمان کردند که دزدان خیارند گفتم مردم از کجا بحاق ّ و باطن امر پی برند چه آنان جز ظاهر این کار ندیده اند او فردافرمان کرد آن سه سپاهی را بیاوردند و گفت قصه خود بازگوئید و آنان امر حبس شبانه و رهائی خود را بروز دیگر پس از توبه کردن ازبازگشت بنوع این اعمال بگفتندو این امر فاش و شایع گشت و تهمت از میان برخاست.
ابن الندیم گوید: ابوالعباس احمدبن محمدبن مروان حکیم السرخسی. او از شاگردان ابویوسف یعقوب بن اسحاق کندی است و درعلوم بسیار ی از قدماء و عرب متفنن بود. در اوّل معلمی خلیفه معتضد داشت و سپس ندیم و صاحب سرّ او گشت و در آخر برای افشای رازی به امر معتضد محبوس و بعد مقتول شد واز کتب اوست: کتاب مختصر قاطیغوریاس. کتاب مختصر باری ارمیناس. کتاب مختصر انالوطیقای اوّل. کتاب السیاسه الکبیر. کتاب الجوارح و الصیدبها. کتاب آداب الملوک. کتاب فی السالکین و طریف اعتقاد العامه. کتاب منفعه الجبال. کتاب فی وصف مذهب الصابئین. و نیز ابن الندیم گوید: او را رسائلی است. رجوع به سرخسی ابوالفرج احمدبن الطیب و رجوع بمعجم الأدباء یاقوت ج 1 صص 158- 160 و عیون الانباءابن ابی اصیبعه ج 1 ثص 214- 215 و ترجمه ٔ تاریخ الحکماء شهرزوری ج 2 ص 76 و دائرهالمعارف اسلام و طبقات الأمم قاضی صاعد اندلسی، و تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 35س 15 و ص 36 س 3 و ص 38 س 1 و ص 77 س 1 و ص تا 78 س 12 تا ص 117 س 4 و ص 274 س 8 و ص 376 س 11 و قاموس الأعلام ترکی ج 1ص 789 و ابن الندیم شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن العباس مکنی به ابوطاهر و ملقب به موفق الدین، معروف به ابن برخش. از مردم واسط و از جمله ٔ فضلاء و اجله ٔ اطبا است و در سلک حذاق این طبقه منظوم است. فنون صنایع طبیه را نیکو دانستی و در علوم ادبیه و نظم و نثر از هر جهه ماهر بوده صاحب طبقات الاطباء آورده است که من کتابی بخط وی از مؤلفاتش دیدم برزانت عقل و غزارت فضل او دلیلی بزرگ بود آن طبیب دانشمند در ایام المسترشدباﷲ عباسی لوای شهرت برافراشت و صیت فضلش گوشزد اعلی و ادنی گردید روایت کرده است شمس الدین ابوعبداﷲ محمدبن الحسن بن محمدبن عبدالکریم البغدادی از احمدبن بدر الواسطی که در سنه ٔ پانصدوده در بلده ٔ واسط شخصی باستسقا مبتلا بود و از وی استعلاج مینمود. مدتی آن طبیب ماهر بمعالجت پرداخت و آثار بهبودی ظاهر نگشت لاجرم طبیب و مریض از معالجت و پرهیز دلتنگ گشتند پس طبیب با یأس تمام بدو گفت هرچه خواهی بخور و بیاشام و شفای خود از خدای تبارک وتعالی طلب کن زیرا که علاج این مرض از قوه ٔ علم و عمل بیرون است پس آن مریض با حالت نومیدی بیرون رفت در اثنای راه گرسنگی بر او غالب گشت ناگاه شخصی دید که ملخ پخته میفروشد بخوردن آن راغب شد و چون دست از جان شسته بود بقدریکه میتوانست از آن ملخ بخورد و پس از ساعتی اسهال مفرطی بر اوروی داده اخلاط زیاد و آبهای منتن از وی دفع گشت حالت وی روی به بهبودی نهاد و از آن مرض خلاص گردید چون ابوطاهر از صحت آن مریض مطلع گردید در حیرت شده مریض را بخواست و از سبب صحت بازپرسید پس خوردن ملخ و عروض اسهال را بیان کرد طبیب را حیرت بر حیرت افزوده گشت چه ملخ بالطبع قابض است نه مسهل پس چند روز سر بجیب فکرت فروبرد تا مگر اسباب صحت را چیزی بدست آورد ذهن ثاقب او را بحدس صائب دلالت کرده از مکان ملخ فروش جویا گردیده وی را بخواست ملخ فروش مکان صید را نشان داد پس ابوطاهر از پی تحقیق بدان مکان برفت مازریون بسیاری در آن مکان دید که ملخها میخورند ابوطاهر ازآن دغدغه ٔ خاطر فارغ گشت و بر وی معلوم شد که این اثر از مازریون ناشی شده است چه خاصیت آن گیاه اسهال رطوبات دقیقه است. گویند اگر یک درم مازریون بشخص دهند آن مقدار اسهال آورد که حبس آن ممکن نباشد و از آن جهه استعمال آن را بدون مصلحات جایز ندانند و در این مورد مازریون دو طبخ یافته بود یکی در شکم ملخ و دیگری در آب نمک لهذا به اصلاح و اعتدال آمده بموقع استعمال شده آثار نیک و فواید کلیه از آن ظاهر شده پس ابوطاهر بدان حدس صائب که تالی الهامات باری است ازخواص آن گیاه مطلع گشت و بسیاری از مردمان مستسقی را بدان گیاه معالجت نمود. صاحب طبقات الاطبا گوید اگرچه این حکایت منسوب به ابوطاهر است ولی نظیر آن حکایت در کتب متقدمین بنظر رسیده است چنانکه در کتاب فرج بعد از شدت به اندک تفاوتی ذکر شده است. بعد از آن اطبا حبوب و معاجین و سفوف و روغن آنرا ساخته در همین مرض بکار برده و میبرند و ابوطاهر را نوادر حکایات نثر و نظم بسیار است این چند شعر از اوست که نوشته میشود در هنگامیکه غلام در مجلس خلال میگردانید گفته:
و ناولنی من کفه مثل خصره
و مثل محب ذاب من طول هجره
و قال خلالی قلت کل حمیده
سوی قتل صب حار فیک باسره.
یعنی بدست خود مرا چیزی داد که در باریکی چون میان خویش بود و در نزاری و لاغری بعاشق هجر کشیده میماند و گفت خلال مرا بستان گفتم خلال و خصال تو همگی پسندیده است جز آنکه عاشقی را میکشی که سراپا محو و حیران تست. نجم الدین بن ابوالغنایم محمدبن علی الواسطی بدو نوشته در هنگامیکه او را معالجه نموده و از غذا منع کرده:
صحبت فخراً بالمنی واعتدی
قدرک فوق النجم مرفوعاً
یا منقذی من حلقات الردی
حاشاک ان تقتلنی جوعاً.
یعنی همواره با مفاخر و معالی همراه بوده و پایه ٔ قدرت بالاتر ازستارگان است اینک که مرا از چنگ مرگ نجات بخشیدی راضی مشو که از گرسنگی هلاک شوم. و او در جواب وی نوشته:
تبعت مرسومک یا ذاالعلا
لازال مرسومک متبوعاً
لکن اشفاقی علی من به
امسی غریب القول مسموعاً
اوجب تأخیر الغذا یومنا
وفی غد نستدرک الجوعاً
اصبر فمااقصرها مده
و ان تلکأت فاسبوعاً.
یعنی ای صاحب معالی هرچه مناسب بمزاج دانسته ام پیروی کردم امید آنکه پیوسته مراسم ترا عالمیان پیروی نمایند همانا مهربانی و شفقت من بدان وجودکه هرچه گوید پذیرفته گردد باعث شد که امروزه غذا را از تو بازدارد و فردا تدارک مافات مرعی شود یک روزشکیبائی پیشه کن تا یک هفته بگرسنگی گرفتار نشوی. جواب:
یا عالما این ثوی رحله
اجری من العلم ینابیعا
لم عندک الأعمار موصوله
یضحی و یمسی الرزق مقطوعاً.
یعنی ای دانشوری که هرجا قدم گذارد چشمه ٔعلم جوشش گیرد چگونه است که در خدمت تو سلسله ٔ زندگانی و عمرها بهم پیوسته ولی رشته ٔ ارزاق گسیخته میگردد. (نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 193). و رجوع به احمدبن محمدبن عباس شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن طیفور. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 279).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الظاهرباﷲ محمدبن الناصرلدین اﷲ اولین خلیفه ٔ عباسی مصر ملقب به اسود و مکنی به ابونصر. ملک ظاهر او را در مصر به سال 660 هَ. ق. بخلافت برداشت و لقب برادر او المستنصرباﷲ را به او دادند و او به بغداد رفت تا بمستقرّ خلافت جای گیرد و هلاکو در هیت فوجی بجدال او فرستاد و او در آن جا کشته شد. مؤلف حبیب السیر در (ج 2 ص 85) آرد: ستین وستمائه که ملک ظاهر در ملک مصر لوای سلطنت برافراخته بود احمدبن الظاهرباﷲ عباسی که اسود لقب داشت به آن سرزمین رسیده صحت نسب خود را بثبوت رسانید و طالب جلوس بر مسند خلافت گردید. ملک ظاهر ملتمس او را بعز اجابت اقران داده اشراف و اعیان مصر را مجتمع ساخت و شرط مبایعت بجای آورده دیگران نیز متابعت کردند و احمد را بلقب برادرش المستنصرباﷲ ملقب گردانیدند و هم در آن مجلس مستنصربدست خویش خلعت سلطنت بر قامت قابلیت ملک ظاهر پوشانید و در آن باب منشوری در سلک تحریر کشید و ملک ظاهر قاهره ٔ معزیه را آئین بسته با خلعت خلیفه سوار شد و گرد شهر برآمد آنگاه جهت مستنصر اتابک و حاجب و منشی و غیره تعیین نمود و صد سر اسب و سی استر و شصت شتر و چند غلام بملازمتش بازداشت و مستنصر بمجرد اینقدرجمعیت خود را خلیفه ٔ اسلام تصور کرده بجانب بغداد روان شد تا آن دیار را از تصرف تتار بیرون آورده بدستور آبا و اجداد خویش بر مسند استعلا نشیند چون به هیت رسید فوجی از سپاه هلاکوخان از اطراف و جوانبش درآمده آغاز قتال نمودند و طایفه ای از اعراب و تراکمه که در موکب مستنصر جمع گردیده بودند فرار بر قرار اختیارکرده مستنصر با فوجی از خواص کشته شد. رجوع به مستنصرباﷲ... و مستنصر ابوالقاسم احمد... و ابوالقاسم احمدبن الظاهر بامراﷲ... و تاریخ الخلفاء سیوطی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عاصم. رجوع به احمد انطاکی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عالمه. رجوع به احمدبن ابی الفضل اسعد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عامر مکنی به ابوحامد مروالروذی. فقیه شافعی شاگرد ابواسحاق مروزی و او صاحب تصانیفی بوده از جمله: کتاب جامع الکبیر و شرح مختصر مزنی. و اهل بصره ازاو فقه آموختند. وفات وی به سال 362 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عامری یمنی شافعی ملقب بشهاب الدین متوفی به سال 721 هَ. ق. او راست: شرح تنبیه ابواسحاق شیرازی. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عباس بن حَمّه. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عباس بن رَحی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عباس بن عمر القرطی [القرطبی ؟].

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان شیرازی مکنی به ابوبکر. او راست: کتاب القاب الرّواهیا کتاب الالقاب. وفات وی به سال 407 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان لخمی ملقب بقاضی الجماعه. او راست: مشرق فی اصلاح المنطق و آن لباب کتاب سیبویه است.و نیز تنزیه القرآن عما لایلیق بالبیان و الرّد علی النحاه. وفات وی را صاحب کشف الظنون به سال 502 هَ. ق. در جائی و 592 و در جای دیگر و هم 594 گفته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن صبیح. رجوع به احمدبن عثمان بن ابراهیم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالکریم سی نیزی مقری از مردم سینیز قریه ای بفارس از قراء ساحلیه نزدیک جنابه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالقادر از مشایخ صوفیه. او در حضرموت میزیست و صاحب مؤلفاتی است اکثر شرح اشعار و سخنان ابن عربی و گویند در وحدت وجود چنانکه مذهب ابن عربی است راسخ بوده است. وفات او به سال 1052 هَ. ق. و قبر او مزار مردم آنجاست.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالقادربن احمدبن مکتوم بن احمدبن محمدبن تسلیم بن محمد قیسی حنفی. ملقب بتاج الدین و مکنی به ابومحمد و ابن مکتوم. فقیه لغوی نحوی.علامه سیطوی در طبقات صغری از درر نقل کند که مولد احمد در آخر ذی الحجه سال 682 هَ. ق. بود. او نحو را از بهأبن النحاس فراگرفت و روزگاری دراز ملازمت ابوحیان کرد و از سروجی و غیر او نیز او را استفاداتی است. سپس بشنودن حدیث اقبال کرد و در این معنی گوید:
و عاب سماعی للحدیث بعیدما
کبرت اناس هم الی العیب اقرب
و قالوا امام فی علوم کثیره
یروح و یغدو سامعاً یتطلب
فقلت مجیباً عن مقالتهم و قد
غدوت لجهل منهم اتعجب
اذا استدرک الانسان ما فات من علا
فللجزم یغری لا الی الجهل ینسب.
و از او بسیار روایت کنند و از جمله کسان که از او روایت کرده اند ابن رافع است که ذکر احمد را نیز در معجم خویش آورده است و او را تصانیف نیکو است از قبیل: الجمع بین العباب و المحکم فی اللغه. و شرح الهدایه فی الفقه. و کتاب المجمع المثناه فی اخبار اللغویین والنحاه در ده مجلد. و شرح کافیه ٔ ابن حاجب. و شرح شافیه ٔ ابن حاجب. و شرح الفصیح ثعلب. و کتاب الدر اللقیط من البحر المحیط در چند مجلد و آن اختصار تفسیر استاد او ابوحیان است. تلخیص تاریخ کبیر ابن قفطی. والتذکره در لغت در سه مجلد و آنرا به نام قید الاوابد نامیده. وفات او در سال 749 بود. و رجوع به ابن مکتوم احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالقادر بغدادی مکنی به ابوالحسن یوسفی. محدث است. و از ابن شاذان و طبقه ٔ او روایت دارد. وفات وی بسال 492 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالقادر حنفی مکنی به ابومحمد و ملقب به تاج الدین. رجوع به احمدبن عبدالقادربن احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالقادر مقریزی. رجوع به احمدبن علی بن عبدالقادر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالقاهر خیبری لخمی دمشقی. از منبه بن سلیمان روایت کند و او شیخ طبرانی است. (تاج العروس ماده ٔ خ ب ر).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالکافی سبکی ملقب به بهاءالدین. او راست: عروس الافراح شرح تلخیص المفتاح. و کتاب الابتهاج ناتمام پدر خویش را بپایان برده است و وفات او بسال 773 هَ. ق. بوده است.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالکریم بن سالم بن خلال حمصی مکنی به ابوالعباس. او راست: شرح مضامین الدّر المنظم فی السرّر الاعظم تألیف کمال الدین بن طلحه ٔ شافعی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداللطیف تبریزی مکنی به ابوالفضائل. او راست: مجمع الالطاف فی الجمع بین لطائف البسیط و الکشاف در پنج جلد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالغنی بن احمدبن عبدالرحمان اللخمی المالکی القرطبی معروف بقاضی النفیس. وی را در علوم عقلی و ادبی و فقه بصیرت بود و بمصر میزیست و به سال 628 هَ. ق. در حدود هشتادسالگی درگذشت. او راست: ضوءالبدر علی النیل.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ. او راست: قانون فی الزیج.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ. او راست: تبیان فی احوال البلدان.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ. خوندمیر دردستورالوزراء (ص 81) آرد که: محمدبن القاسم و احمدبن عبداﷲ در زمان القاهرباﷲ بعد از عزل ابن مقله بنوبت متکفل امر وزارت گشتند و هم او در حبیب السیر (ج 1 ص 304) آرد که سلیمان بن حسن مخلد و احمدبن میمون و محمدبن احمد القراویلطی (؟) و احمدبن عبداﷲ الاصفهانی در ایام جهانبانی مکتفی بنوبت رایت وزارت برافراختند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ. ابن منجوف.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن ابی قاسم البلخی السرماری. او راست: تأسیس النظائر فی الفروع و بعضی این کتاب را به ابواللیث نصربن محمد سمرقندی نسبت دهند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن احمد. رجوع به احمد شهاب بن جمال... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن احمد. فقیه ثابتی منسوبست بجد خود که ثابت نام داشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن احمدبن اسحاق بن موسی بن مهران اصفهانی مکنی به ابونعیم. محدّثی مشهور است و کتابی مأثور دارد مسمّی بحلیهالأولیاء که نام شریف آن تصنیف منیف در السنه ٔ علماء دائر است ومضامین اعجازآئینش در صحف مناقب ائمه ٔ دین سائر، ازمصنفین اولین و آخرین هرکه از احوال همایون اهل بیت اطهار سلام اﷲعلیهم مجموعی پرداخته و یا کتابی ساخته غالباً ممکن نیست که از ابونعیم و حلیه ٔ وی روایتی نیاورده یا فضیلتی نقل ننموده باشد چه بر وجه اسناد ویا بر سبیل ارسال. نسب وی بچهار واسطه با مهران مولی عبداﷲبن معاویهبن عبداﷲ جعفری می پیوندد، بر این سیاق: ابونعیم احمدبن عبداﷲبن احمدبن اسحاق بن موسی بن مهران. محدث نیسابوری در ترجمه ٔ ابونعیم از رجال خویش گوید: کان حافظاً مشهوراً من اعلام المحدّثین و اکابر الحفاظ الثقات. ابن خلکان در اخبار وی در و فیات الأعیان آورده کان من اعلام المحدثین و اکابر الحفاظ الثقات اخذ عن الأفاضل و اخذوا عنه و انتفعوا به الحفّاظ و کتاب حلیه ٔ او را ستوده گوید: هو احسن الکتب. ولادت او بقول ابن منده در شهر رجب سال سیصد و سی و بقولی سی و چهار و بقولی سی و شش اتفاق افتاده و بگاه کسب هنر و استماع خبر بمدرس جمعی از معاریف اساتید قدم نهاد مثل ابوالعباس محمدبن یعقوب اصم و ابن کیسان نحوی و غیرهما و کسانی که علم حدیث از ابونعیم فرا گرفته اند بسیارند از جمله محدث طفریست و ابوعلی حداد از مصنفین معجمات و جامعین تذکرات جز آنکه اشارت رفت گروهی دیگر برای ابونعیم ترجمتی خاص قرار داده اند ولو بر وتیره ٔ اجمال چون ابن شهر آشوب مازندرانی در معالم العلماء و علامه ٔ حلی در خلاصهالرّجال و عبدالرحمان بن جوزی در تاریخ منتظم و محمدبن اسعد یافعی در مرآهالجنان و یاقوت حموی در معجم البلدان و میر معاصر درروضات الجنات و میرزا عبداﷲ افندی در ریاض العلماء و خواندمیر در حبیب السیر و میر مصطفی در نقدالرجال و محدث استرآبادی در منهج المقال. در حوادث سال چهار صدو سی از تاریخ یافعی در طی اخبار ابونعیم چنین مذکور نموده است که: روی عن المشایخ بالعراق و الحجاز اوخراسان و صنف التصانیف المشهوره فی الأقطار. ابوالفرج بن جوزی در کتاب منتظم میگوید ابونعیم الاصبهانی الحافظ سمع الکثیر و کان یمیل الی مذهب الاشعری میلاً کثیراً یعنی وی از سنن رسول و احادیث ملت بسیار استماع کرد و بسیار جمع نمود. بعقیدت میلی مفرط بمذهب اشاعره داشت و آنگاه ابوالفرج بطعن روایت ابونعیم می پردازد و اسناد او را از درجه ٔ اعتماد می اندازد و از نقادین رجال اهل سنت و جماعت دو عبارت را دلیل عدم وثاقت وی می آورد یکی آنکه میگوید بچند واسطه از ابوزکریا یحیی بن عبدالوهاب بن منده روایت شد که گفته از شیخ ابوبکر بن احمد بن علی شنیدم که میگفت کان ابونعیم یخلط المسموع له بالمجاز و لا توضح احدهما من الاخر یعنی ابونعیم در مرویّات خویش آنچه را از شیوخ شنیده بود بآنچه بدون سماع رخصت روایت داشت درمی آمیخت و این دو را از هم جدا نمیساخت با آنکه در میان انحاء تحمل اخبار ما بین این دو نحو در اعتبار بسی فرقست و دیگر آنکه میگوید هم از ابوزکریا حکایت نموده که از قاضی ابوالحسین استماع کردم که گفت از عبدالعزیز شنیدم که میگفت لم یسمع ابونعیم مسند الحارث بتمامه من ابی بکربن خلاّ د فحدّث به کله یعنی ابونعیم تمام مسند حارث را از شیخ ابوبکربن خلاد استماع نکرده بود ولی بگاه روایت همه را بروجه سماع می آورد و لایخفی که مؤدّای هر دو عبارت یکی است و فرقی ما بین آنها نیست مگربعموم و خصوص و کیف کان، ابن جوزی چنانکه بامثال این قوادح خود ابونعیم را مردود می داشته در باب کتاب حیله الاولیاء نیز برخی عبارات طعن آمیز بزبان میرانده. مؤلف مرآت الجنان میگوید از قدح ابن جوزی در حلیه ٔ آن دانشمند چه گزند است که خود سخنی بلسان حسد سروده و درباره ٔ وی بی رشک نبوده قدح وی در حق ابونعیم چنان است که طعن حساد امام ابوحامد در حق وی و من درآن باب اشعاری بنظم کشیده ام از آنهاست این دو بیت:
لئن دقها جاراتها و ضرائر
بمنظرها الأبهی و منطقها الحلی
فما سلمت حسناء من ذم حاسد
و صاحب حق ّ من عداوه مبطل.
یعنی اگر همسایگان و وسنیان سلمی او را بسخن شیرین و روی نیکوش بنکوهیدند شگفت نباشد چه نه هیچ صاحب جمال از مذمت عیب گوی سالم ماند و نه هیچ خداوند حقی از عداوت باطل جوی. همانا علماء اسلام را بحذافیرهم اتفاق است بر این که حافظ ابونعیم از محدثین اهل سنت میباشد و در زمره ٔ اشاعره بشمار میرود ولی نقادین حال رجال از فرقه ٔ امامیه استظهار تشیع وی نموده اند و بر طبق استنباط خویش گواهی داده اند و گفته اند که اوچون در عصر سلطنت اهل سنت بوده تقیه نموده و تصانیف بر آئین ایشان پرداخته من جمله محمد باقر مجلسی رحمه اﷲ که خود از نوادگان ابونعیم است بدین معنی تصریح فرموده چنانکه مؤلف روضات الجنات میگوید که در یکی از فوائد امیر محمد حسین خاتون آبادی که از اسباط علامه ٔ مجلسی است دیدم که نوشته بود از جمله معاریف علماء جمهور که من بر تشیع وی پی بردم حافظ ابونعیم محدث اصبهانی است مصنف کتاب حلیه الاولیاء و از اجداد جد من مجلسی میباشد وجد من تشیع ویرا از والدش مجلسی بزرگ طاب ثراه نقل کرده و او نیز این معنی را اباً عن جد بسندی متصل بشخص ابونعیم روایت نموده از این جهت است که در کتاب حلیه از مناقب ائمه آنچه در سایر کتب آن قوم یافت نمیشود یافت میشود و محدثین فرقه ٔ اثناعشریه و دیگر طوائف امامیه موارد احتجاج از آن استخراج مینمایند و چون اهل بیت بمافی البیت داناتر از دیگرانند لاجرم ابونعیم را بشهادت اولاد و احفادش بی شبهه باید شیعی شناخت این عین عبارت فاضل خاتون آبادی است که محض تجنب اززیادت تعصب آن را نقل نمودیم و عهده اش با جامع روضات باز گذاردیم. گوید و ممن اطلعت علی تشیعه من مشاهیرعلماءالعامه هوالحافظ ابونعیم المحدث باصبهان صاحب حلیه الاولیاء و هو من اجداد جدی العلامه ضاعف اﷲ انعامه و قد نقل جدی تشیعه عن والده عن ابیه عن آبائه حتی انتهی الیه قال العلامه و هو من مشاهیر محدثی العامه ظاهراً الا انه من خلص الشیعه فی باطن امره و کان یتقی ظاهراً علی وفق ما اقتضته الحال و لذا تری کتابه المسمی بحلیه الاولیاء یحتوی من احادیث مناقب امیرالمؤمنین علیه السلام ما لایوجد فی سائر الکتب و مدار علمائنا فی الاستدلال باخبار المخالفین علی استخراج الاحادیث من کتابه و لما کان الولد اعرف بمذهب الوالد من کل احد لم یبق شک فی تشیعه فرحمه اﷲ تعالی و قدس سره و انعم علیه فی الجنان ما ارضاه و سره. مصنف ریاض العلماء همه جا از علامه ٔ مجلسی رحمه اﷲ علیه باستاد استناد تعبیر میکند او نیز در ترجمه ٔ ابونعیم میگویدمن این استظهار از آن استاد بزرگوار استماع نمودم این عبارت اوست: ابونعیم هذا کان من الاجداد العالیه لمولانا محمد تقی المجلسی و ولده الاستاد الاستناد و المعروف انه کان من محدثی علماء العامه و لکن سماعی من الاستاد المشار الیه ان ّ الظاهر کونه من علماء اصحابنا و اتقائه عن المخالفین کما هو الغالب من احوال ذلک الزمان واﷲ العالم بحقیقه الحال و از مؤیدات تشیع وی حکایتی است که زکریابن محمد قزوینی در کتاب آثار البلاد آورده و گوید مردم اصبهان بر حافظ ابونعیم تعصب آوردند و او را از دخول جامع منع کردند اتفاقاً درآن ایام سلطان محمود حاکمی بآن بلد روانه نمود اهل اصبهان بموجبی برشوریدند حاکم را بکشتند چون ماجری بسمع سلطان رسید بنفسه متوجه اصفهان گردید نخست مردم آن بلد را به لطف امان بخشید همین که نیک از سطوت محمود بیاسودند روز جمعه که جمله در جامع اعظم بودند محمود بفرمود تا لشکریان بیکبار حمله بردند و درهای جامع بگرفتند و از مردم اصفهان کشتاری فراوان کردند هر که در جامع حضور داشت بقتل آمد و ابونعیم که از آن مجموع بود درگذشت. و دیگر از امارات صحت این دعوی صورت لوح مزار او است. مولانا نظام الدین قرشی که از شاگردان شیخنا بهاءالدین محمد بوده در کتاب رجال خویش المسمی بنظام الاقوال گفته من قبر ابونعیم را خود دراصفهان زیارت کردم این عبارات بر فراز آن نوشته بودکه قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم مکتوب علی ساق العرش لااله الااﷲ وحده لاشریک له محمدبن عبداﷲ عبدی و رسولی و ایدته بعلی بن ابی طالب. رواه الشیخ الحافظ المؤمن الثقه العدل ابونعیم احمدبن عبداﷲ سبط محمدبن یوسف البناء الاصبهانی رضی اﷲ تعالی عنه و رفع فی اعلی علیین درجته و حشره مع من یتولاه من الائمه المعصومین صلوات اﷲ علیهم اجمعین. صاحب ریاض گفته شیخ محمدبن یوسف بناء که از نیاکان ابونعیم است از مشاهیر صوفیه اصفهان بوده. صاحب روضات میگوید: محمدبن یوسف بناء همان است که در محله ٔ خواجو از بلده ٔ اصفهان بقعه دارد و مزار او در زبان عامه ٔ ناس بمقبره ٔ شیخ سینا مشهور شده است. شهاب الدین یاقوت نیز در ذیل عنوان اصبهان از کتاب معجم البلدان بدین فایده تصریح آورده است میگوید: الامام ابونعیم احمدبن عبداﷲبن احمدبن اسحاق بن موسی بن مهران سبط محمدبن یوسف البناء الحافظالمشهور صاحب التصانیف منها حلیه الاولیاء و غیر ذلک مات یوم الاثنین و العشرین من محرم سنه ثلثین و اربعمائه و دفن بمردبان یعنی ابونعیم سبط محمد بروز دوشنبه بیستم محرم سال چهار صدو سی وفات یافت و در موضع مردبان مدفون گشت از این کلام معلوم میشود که مزار آب بخشان اصفهان را سابقاً مردبان میخواندند چرا که مضجع ابونعیم اکنون در گورستان آب بخشان است از محله ٔ درب شیخ ابومسعود. میگویند سید امیر لوحی موسوی از اشراف سبزوار که در اصفهان می نشست و با علامه ٔ مجلسی معاصر بود بگفت تا مقبره ٔ ابونعیم را ویران ساخته و از این عمل به اقتضاء لوازم معاصرت توهین و ایذاء مجلسی را که از احفاد او است می اندیشید. واﷲ العالم بحقایق الحال. تاریخ وفات ابونعیم بروجهی که یاقوت حموی گفته مطابق است با عبارت وفیات و غیره پس آنچه از تاریخ اختبار البشر منقول است که وفات ابونعیم اصبهانی از معروفین حفاظ و وفات ابن خیاط از مجیدین شعراء در سال پانصد و هفده هجری اتفاق افتاده مبنی بر خطاءمؤلف است و گرنه فی نفس الامر بر سهو ناسخ و اگر هیچ یک از این دو نباشد بی شبهه این ابونعیم غیر صاحب حلیه الاولیاء است و یحتمل قویاً که از اعقاب وی بوده که این چنین در کیفیت و لقب و نسبت پیرو نیای خویش گردیده و دلیل دیگر بر صحت تاریخ وفاتی که ثبت افتادخود تصریح جامع اخبار البشر است در جای دیگر آن کتاب گفته وفات ابونعیم حافظ و وفات شیخ ابوالفتح بستی از وقایع سال چهارصدوسی میباشد در کلام روضات نیز خبطی افتاده که می فرماید و کان عمره یوم وفاته سبعاً و سبعین سنه چه بالاتفاق اختلاف مورخین در میلاد ابونعیم از سه قول فزونتر نیست و بر هر سه قول روزگار زندگانی وی از هفتاد و هفت فزونتر خواهد بود چه بر قول یحیی بن منده که نقل افتاد یکصد سال تمام میشود و بر دو قول دیگر نود و چهار یا نود و شش و کاتب این نسخه ازروضات که بدست ماست ستا و تسعین را بر حسب مشاکله کتبی بصورت سبعاً و سبعین تبدیل کرده که بر اینحمل لامحاله عبارت میر با تاریخ اخیر مطابق خواهد بود و آنچه از مصنفات وی ضبط شده اینانند: کتاب حلیه الاولیاء.کتاب الاربعین، در این کتاب احادیثی را که در حالات مهدی عجل اﷲ فرجه وارد است جمع نموده. کتاب طب النبی چنانکه دمیری در حیوه الحیوان بوی منسوب ساخته. کتاب الفوائد چنانکه سید هاشم بحرانی در کتاب غایه المرام باو استناد داده. کتاب فضائل الخلفاء. کتاب حلیهالابرار. کتاب الفتن. کتاب مختصر الاستیعاب. کتاب منقبه المطهرین و مرثیه الطیبین. کتاب مانزل من القرآن فی امیر المؤمنین. کتاب تاریخ اصبهان. نژاد ابونعیم را تا مهران بترتیبی که نوشتیم از این تاریخ نقل شده و حافظ ابونعیم هم در آن تاریخ گفته نخستین کس از اجداد من که بشرف اسلام فائز شده مهران است و نیز در آن تاریخ آورده پدرش عبداﷲبن احمد در سنه ٔ سیصد و شصت و پنج بمرده و در کنار مزار نیای مادری ابونعیم بخاک رفته همانا عبداﷲبن معاویهبن عبداﷲ که مهران را ولا بوی منسوب میدارند از احفاد جعفر طیار رضوان اﷲ علیه بود که در سال یکصد و بیست و هفت هجری مقارن آغاز حکمرانی مروان الحمار در کوفه خروج کرد و با زیدیه ٔ آن بلد بر عبداﷲبن عمربن عبدالعزیز که حکومت عراق داشت برآمد و جنگی سخت نمود و از آنجا بمدائن رفت شیعه ٔ کوفه بوی ملحق شدند و بکثرت احتشاد قوتی یافتند پس عبداﷲ با لشکری آراسته از مدائن بیرون آمد و باطراف ممالک تاختن برد و شهرهای بزرگ بگرفت مانند حلوان و همدان و قومس و ری و جبال و اصفهان و در سال یکصد و بیست و نه از اصفهان بفارس رفت و آن مملکت را بگشود و در اصطخر مقیم گردید و عمال فرستاد و اموال گرفت و جمعی کثیر از رؤسأبنی هاشم وبنی امیه و غیرهم بوی ملحق شدند مانند ابوجعفر منصور و سلیمان بن هشام بن عبدالملک و علی بن عبداﷲبن عباس و برادرش عیسی بن عبداﷲ. در عمده الطالب خوانده ام که ابوجعفر منصور از جانب عبداﷲبن معاویه بحکومت بلده ٔ اندح (؟) مأمور گشت و در شرح ابن ابی الحدید دیده ام که فرقه ٔ اسحاقیه پیروان عبداﷲ بن معاویه اند؛ میگوید: و هی التی احدثها اسحاق بن زیدبن الحارث و کان من اصحاب عبداﷲبن معویه بن عبداﷲبن جعفربن ابیطالب کان یقول بالاباحه و اسقاط التکالیف و یثبت لعلی علیه السلام شرکه مع رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله فی النبوّه علی وجه غیر هذا الظاهر الذی یعرفه الناس: یعنی مقاله ٔ اسحاقیه را مردی اسحاق از اصحاب عبداﷲبن معاویه ابداع نمود میگفت: اشیاء جمله مباحند و بهیچ کس هیچ تکلیف نیست علی علیه السلام بارسول در منصب نبوت انباز بوده ولی نه بر وجهی که مردم بظاهر فهم میکنند بالجمله چنان مینماید که مهران نیای اعلای ابونعیم به گاهی که عبداﷲ اصفهان را گشوده بدست وی افتاده و مسلمانی گرفته اگر عمری شد و تا باب عین برسیدیم شرح سیرت عبداﷲ بن معاویه را که فرقه ٔ اسحاقیه در حقیقت با وی منسوبند خواهیم رقم کرد بعون اﷲ تعالی. چون نسخه ٔ رساله ٔ اربعین که چهل حدیث نبویست در شئون مهدی آل محمد صلی اﷲ علیه و علیهم از میان مخزونات کتابخانه ٔ ملک زاده ٔ دانشمند وزیر علوم بدست افتاد و مطاوی آن بذکر احوال همایون حضرت قائم عجل اﷲ فرجه که امام عصر و حجت وقت است اختصاص داشت لاجرم ترجمت حافظ ابونعیم رضوان اﷲ علیه را بنقل آن چهل خبر ختم نمودیم اقتداءً بغیر واحد من علمائنا الاخیار که ایشان نیز در طی مصنفات خویش تمام آن رساله را بر سبیل ارسال مندرج ساخته اند و از رجال اسانید بهمان صحابی که از لسان مبارک رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم استماع نموده اکتفا گردید تحفظاً علی غرض الاختصار که با ثبت اسامی جمیع روات البته امر باطناب کشیده از سیاق کتاب بیرون خواهیم شد.
الحدیث الاول عن ابی سعید الخدری رضی اﷲ عنه عن النبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم انه قال یکون من امتی المهدی ان قصر عمره فسبع سنین و الا فثمان و الا فتسع تتنعم امتی فی زمانه نعیماً لم یتنعموا مثله قط البر و الفاجر یرسل اﷲ السماء علیهم مدراراً ولا تدخر الارض شیئاً من نباتها یعنی ابوسعید از پیغمبر روایت کرد که آن حضرت فرمود از امت من خواهد بود مهدی (ع) که اگر عمر وی کوتاه باشد هفت سال خلافت خواهد نمود و گرنه هشت سال و گرنه نه سال. امت من بعهد او چنان در فراوانی و آسایش متنعم گردند که درهیچ روزگاری مثل آن ندیده باشند چه اهل فجور و چه نیکوکاران. آسمان باران خود را بر ایشان فرومیریزد و زمین از گیاه خود هیچ از ایشان دریغ نمیدارد. الثانی فی ذکر المهدی و انه من عتره رسول علیه السلم و عن ابی سعید الخدری عن النبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم انه قال تملأ الارض ظلماً و جوراً فیقوم رجل من عترتی فیملأها قسطاً وعدلا یملک سبعاً او تسعاً. یعنی هم ابوسعید خدری از رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم روایت کرده که آن حضرت فرموده زمین از ستم و جور پر میشود پس مردی از پیوستگان من قیام مینماید و زمین را از داد و معدلت پر میسازد مدت سلطنت او هفت سال است یا نه سال. الثالث و عنه قال النبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم لاتنقضی الساعه حتی یملک الارض رجل من اهل بیتی یملأ الارض عدلاکما ملئت قبله جوراً یملک سبع سنین. یعنی نیز ابوسعید گفت که رسول فرمود روز قیامت نخواهد شد مگر آنگاه که یکی از مردم خاندان من مالک روی زمین شده و آن را از عدل پر ساخته باشد بدانسان که از آن پیش پر از جور بوده است و او هفت سال حکم میراند. الرابع فی قوله لفاطمه علیها السلام، المهدی من ولدک. عن الزهری عن علی بن الحسین عن ابیه علیهم السلام ان رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم قال لفاطمه علیها السلام المهدی من ولدک. یعنی ابن شهاب زهری از امام علی بن الحسین علیه السلام و آن حضرت از امام ابوعبداﷲ السبطسلام اﷲ علیه روایت کرده اند که پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله با دخترش فاطمه صلوات اﷲ علیها فرمود که مهدی ازفرزندان تواست. الخامس قوله علیه السلام ان منهما مهدی هذه الامه یعنی الحسن و الحسین علیهما السلام عن علی بن هلال عن ابیه قال دخلت علی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه وآله و سلم و هو فی الحاله التی قبض فیها فاذا فاطمهعند رأسه فبکت حتی ارتفع صوتها فرفع رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم الیها رأسه و قال حبیبتی فاطمه ماالذی یبکیک فقالت اخشی الضیّعه من بعدک فقال یا حبیبتی اما علمت ان اﷲ عز و جل اطلع علی اهل الارض اطلاعه فاختار منها اباک فبعثه برسالته ثم اطلع اطلاعه فاختار منها بعلک و اوحی الی ان انکحک ایاه یا فاطمه و نحن اهل بیت قد اعطانا اﷲ عز و جل سبع خصال لم یعط احداً قبلنا ولا یعطی احداً بعدنا انا خاتم النبییّن واکرم النبییّن علی اﷲ عز و جل واحّب المخلوقین الی اﷲ عز و جل و انا ابوک و وصیّی خیرالاوصیاء و احبهم الی اﷲ عز و جل و هو بعلک و شهیدنا خیرالشهداء و احبهم الی اﷲ عز و جل و هو حمزهبن عبدالمطلب عم ابیک و عم بعلک و منا من له جناحان یطیر فی الجنه مع الملائکه حیث یشاء و هو ابن عم ابیک و اخو بعلک و منا سبطاهذه الامه و هما ابناک الحسن (ع) و الحسین و هما سیدا شباب اهل الجنه و ابوهما و الذی بعثنی بالحق خیر منهما یا فاطمه والذی بعثنی بالحق ان منهما مهدی هذه الامه اذا صارت الدنیا هرجاً و مرجاً و تظاهرت الفتن وانقطعت السبل و اغار بعضهم علی بعض فلا کبیر یرحم صغیرا ولا صغیر یوقر کبیرا فیبعث اﷲ عند ذلک منهما بالدین فی آخر الزمان و یملأ الارض عدلاً کما ملئت جوراً یا فاطمه لاتحزنی و لا تبکی فان اﷲ عز و جل ارحم بک وارئف علیک منی و ذلک لمکانک منی و موقعک من قلبی قد زوجک اﷲتعالی زوجک و هو اعظمهم حسباً و اکرمهم منصباًو ارحم بالرعیه و اعدلهم بالسویه و ابصرهم بالقضیه و قد سئلت ربی عز و جل ان تکونی اول من یلحقنی من اهل بیتی. قال علی بن هلال فلّما قبض النبی صلی اﷲ علیه و سلم لم یبق فاطمه علیها السلام بعده الا خمسه و سبعین یوماً حتی الحقهااﷲ به صلوات اﷲ علیه. یعنی علی بن هلال ازپدرش روایت کرده که گفت در مرض موت پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم وارد حجره ٔ آن حضرت شدم ناگاه دیدم فاطمه سلام اﷲ علیها نزدیک سر او نشسته پس فاطمه چنان بگریست که آوازش بلند گشت پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله از ناله ٔ وی سر برداشت و فرمود ای حبیبه ٔ من آیا ندانسته ای که خدای عز و جل بر مردم زمین نظر درانداخت و از تمامی روی زمین پدر ترا برگزید و او را به پیغمبری بینگیخت آنگاه دیگر بار در اهل زمین نگاه نمود وشوی تو را اختیار فرمود و مرا وحی فرستاد که ترا باوی تزویج کنم ای فاطمه ما یک خانواده ایم که خدای سبحانه ما را از تمام آفرینش بهفت خصلت اختصاص بخشیده است که آنها را نه پیش از ما نصیب کس نموده و نه پس از ما در حق کسی تقدیر فرمود یکی آنکه پدر تو خاتم رسل است و اکرم پیغمبران و احب ّ پیغمبران و خلق الی اﷲ. دوم آنکه شوی تو بهترین اوصیاء است و دوسترین مردم در نزد خدا. سوم آنکه شهید ما حمزه که عم پدر و عم شوی تو باشد سید همه شهیدان است و احب ّ شهداء عنداﷲ. چهارم آنکه ذوالجناحین جعفر که پسر عم پدر و برادرشوی تو باشد در بهشت بدو بال با فرشتگان پرواز میکندبهر سوی که بخواهد. پنجم و ششم آنکه دو سبط این امت که پسران تو حسن و حسین باشند دو سید بهشتیانند سوگند بآنکه مرا به راستی برانگیخت که پدر ایشان بهتر از ایشان است. هفتم آنکه بخدای سبحانه که مرا بحق برسالت فرستاد که مهدی این امت از نژاد این دو پسر است چون کار دنیا همه به ستم در هم شود و فتنه ها از پشت یکدیگر برآیند و جاده ها از عبور باز ماند و قبایل ازدر تاراج در هم ریزند نه هیچ مهتر بر کهتر مهربانی آورد و نه هیچ خردی حرمت بزرگ نگاه دارد خدای تعالی از میان اعقاب سبطین کسی را برانگیزاند که قلاع ِ ضلالت بگشاید و دلهای بسته را در باز نماید. در آخر زمان آنچنان به ترویج دین بخیزد که من در آخر زمان به تشریع اسلام. زمین را از عدل پر می سازد آنچنانکه از جور پر شده. ای فاطمه غمگین مباش و زاری مکن که خدای عزوجل با تو از من مهربانتر است. از آنکه تو را منزلتی در نزد من میباشد و مکانتی در دل من همانا ترا خدا باعلی عقد بست که وی از جهت نژاد و جایگاه و داددهی وحکمرانی بر تمامت امت فزونی دارد و من از خدا خواسته ام که ترا از همه کس زودتر بمن باز رساند. علی بن هلال که راوی خبر است گفت فاطمه بعد از رحلت رسول صلی اﷲ علیه و آله هفتاد و پنج روز بیش زندگی نیافت که خدای سبحانه او را بر وجهی که پیغمبر خواسته بود بزودی بر پدرش ملحق فرمود صلوات علیهما. السادس فی ان المهدی هو الحسینی و باسناده عن حذیفه رضی اﷲ عنه قال خطبنا رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم فذکر لنا ما هو کائن ثم قال لولم یبق من الدینا الا یوم واحد لطوّل اﷲ عز و جل ذلک الیوم حتی یبعث رجلا من ولدی اسمه اسمی. فقام سلمان رضی اﷲ تعالی عنه و قال یا رسول اﷲ من ای ولدک هو قال من ولدی هذا و ضرب بیده علی الحسین علیه السلم. یعنی حافظ ابونعیم بمسند خویش از حذیفه روایت کرده که گفت پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله برای ماخطبه فرمود و از ملاحم آینده خبرداد آنگاه گفت اگر از ایام دنیا هیچ بر جای نمانده باشد مگر یک روز هر آینه خدای تعالی آن روز را دراز میکند که تا مردی را از نژاد من برانگیزاند که نام وی نام من است. سلمان همین که این بشنید بپای برخاست و گفت یا رسول اﷲ وی از کدامین پسر تو در وجود آید؟ پیغمبر دست مبارک خویش بر حسین زده فرمود از این پسر من. السابع فی القریهالتی یخرج منها المهدی و باسناده عن عبداﷲبن عمر رضی اﷲ عنه قال النبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم یخرج المهدی من قریه یقال لها کرعه. یعنی عبداﷲ عمر گفت پیغمبر فرمود: مهدی از دیهی بیرون آید که نام آن کرعه است. الثامن فی صفه وجه المهدی باسناده عن حذیفه قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم المهدی رجل من ولدی وجهه کالکوکب الدری ّ. یعنی حذیفه گفت پیغمبر فرمود:مهدی مردی است از فرزندان من که چهره ٔ وی چون ستاره ٔ درخشان می تابد. التاسع فی صفه لونه و جسمه باسناده عن حذیفه قال: قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم المهدی رجل من ولدی لونه لون عربی و جسمه جسم اسرائیلی علی خدّه الایمن خال کانه کوکب دری یملا الارض عدلاًکما ملئت جوراً یرضی فی خلافته اهل الارض و اهل السماء و الطیر فی الجوّ. هم حذیفه گفت رسول اﷲ فرمود: مهدی مردی میباشد از نسل من رنگ وی گندم گون است چون رنگ عرب و کالبدش عظیم چون کالبد اسرائیلیان بر صفحه ٔ راست ِ روی خالی دارد و خود مانند اختر درخشنده میباشد زمین را از معدلت مملو میسازد چنانکه از ظلم مملو شده اهل آسمان و مردم زمین و پرندگان هوا همه در عهدوی خوشنود خواهند بود. العاشر فی صفه جبینه باسناده عن ابی سعید الخدری رضی اﷲ عنه قال: قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم المهدی منا اجلی الجبین اقنی الانف. یعنی ابوسعید خدری گفت پیغمبر فرمود: مهدی از ما است جبین گشاده است و بینی کشیده. الحادی عشر، فی صفه انفه باسناده عن ابی سعید الخدری رضی اﷲ تعالی عنه عن النبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم انه قال المهدی منا اهل البیت رجل من امتی اشم الانف یملأ الارض عدلاً کما ملئت جوراً. ابوسعید از پیغمبر روایت کرده که آنحضرت فرمود: مهدی از ما اهل بیت است و او مردی است از امت من بینی بلند دارد روی زمین را آنچنانکه از ستم پر است از عدل پر میسازد. الثانی عشر فی خاله علی خده الأیمن و باسناده عن ابی امامه الباهلی قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم بینکم و بین الروم اربع هدن، یوم الرابعه علی ید رجل من آل هرقل یدوم سبع سنین فقال له رجل من عبدالقیس یقال له المستوردبن غیلان یا رسول اﷲ من امام الناس یومئذ قال المهدی من ولدی ابن اربعین سنه کان ّ وجهه کوکب درّی فی خده الایمن خال اسودعلیه عبأتان قطوانیتان کانه [من] رجال بنی اسرائیل یستخرج الکنوز و یفتح مدائن الشرک. ابونعیم بسند خویش از ابوامامه ٔ باهلی روایت کرده که گفت رسول صلی اﷲ علیه و آله فرمود در میان مسلمانان و نصارای روم چهار بار کار پیکار بصلح خواهد پیوست چهارمین بر دست یکی از اولاد هرقل منعقد خواهد گشت که هفت سال دوام خواهد یافت راوی گوید پس مردی از قبیله ٔ عبدالقیس که او را مستوردبن غیلان مینامیدند گفت یارسول اﷲ امام زمان در آن روز کی خواهد بود؟ فرمود: مهدی آل محمد که رویش چون کوکب درخشان است و خالی سیاه بر گونه ٔ راست دارد و دو عبای قطوانی در بر، بهیکل گوئی از فرزندان اسرائیل است گنجهای پوشیده را بیرون آورد و شهرهای شرک را بگشاید. الثالث عشر قوله علیه السلم المهدی افرق الثنایا باسناده عن عبدالرحمن بن عوف قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم لیبعثن ّ اﷲ من عترتی رجلا افرق الثنایا اجلی الجبهه یملأ الارض عدلاً یفیض المال فیضاً. ابونعیم بسند خویش از عبدالرحمان بن عوف روایت کرده که گفت پیغمبر فرمود: خدای سبحانه از عترت من مردی را خواهد برانگیخت که بن دندانهای وی گشاده است پیشانیش از موی سترده، زمین را از عدل پر می کند و عطا را بی اندازه می بخشد. الرابععشر فی ذکر المهدی و هو امام صالح باسناده عن ابی امامه رضی اﷲ تعالی عنه قال خطبنا رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله وسلم و ذکر الدجّال و قال فتنفی المدینه الخبث کما ینفی الکیر خبث الحدید و یدعی ذلک الیوم یوم الخلاص فقالت ام شریک فاین العرب یومئذ یا رسول اﷲ قال هم یومئذ قلیل و جلّهم ببیت المقدس امامهم المهدی رجل صالح. ابوامامه گفت که پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله برای ما خطبه فرمود و حال دجال باز نمود و گفت بدانروز مدینه خویشتن را از پلیدان پاک میسازد چنانکه کوره ٔ آهنگران حدید را از خبث و آنروز را یوم الخلاص نام است. پس ام شریک عرض کرد یا رسول اﷲ در آنروز عرب بکجا باشند؟ فرمود: بدانوقت مردم تازی بسی کم خواهندبود و بیشتر در قدس باشند و پیشوای ایشان مهدیست مردی صالح. الخامس عشر فی ذکر المهدی وان اﷲ یبعثه غیاثاً للناس و باسناده عن ابی سعید الخدری رضی اﷲ تعالی عنه ان رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم قال یخرج المهدی فی امتی یبعثه اﷲ غیاثاً للناس تنعم الامه و تعیش الماشیه و تخرج الارض نباتها و یعطی المال صحاحاً. یعنی ابوسعید خدری گفت که پیغمبر فرمود: مهدی از میان امت من خواهد بیرون آمد خدای سبحانه ویرا برمی انگیزد که مردم را فریادرس باشد امت من و تمام چهار پایان بعهد او در تنعم و عیش خواهند گذرانید و زمین گیاه خود را بجمله خواهد رویانید و عطایا بالسویّه بمردم داده خواهد شد. السادس عشر فی قوله علیه السلام علی رأسه غمامه و باسناده عن عبداﷲبن عمر قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم یخرج المهدی و علی رأسه غمامه فیها مناد ینادی هذا المهدی خلیفه اﷲ فاتبعوه. یعنی عبداﷲ عمر گفت رسول اﷲ فرمود: مهدی خروج خواهد نمود بر حالی که ابری برفراز سر اوست از میان ابر کسی پیوسته ندا میکند که این مهدیست خلیفه ٔ خدا پیرو او باشید. السابع عشر، فی قوله علیه السلام علی رأسه ملک و باسناد عن عبداﷲبن عمر قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم یخرج المهدی و علی رأسه ملک ینادی هذا المهدی فاتبعوه. یعنی هم عبداﷲ عمر گفت که پیغمبر خدا فرمود: مهدی ظهور خواهد کرد بر حالی که بر فراز سرش فرشته ای همی صلا میزند که این مهدیست متابع وی باشید. الثامن عشر فی بشاره النبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم امته بالمهدی و باسناده عن ابی سعید الخدری قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم ابشّرکم بالمهدی یبعث اﷲ فی امتی علی اختلاف من الناس و زلازل فیملأ الارض قسطا و عدلاًکما ملئت ظلماً یرضی عنه ساکن السماء وساکن الارض یقسم المال صحاحاً فقال له رجل و ما صحاحاً؟ قال السویه بین الناس. ابوسعید گفت پیغمبر فرمود: شما را بمهدی بشارت میدهم که بر حال اختلاف مردم و لرزشهای زمین مبعوث خواهد گشت پس روی زمین را از داد پر میکند چنانکه از ستم پر شده ساکنان زمین و اهل آسمان همه از وی خوشنود خواهند بود اموال را صحیحاً بخش خواهد کرد راوی گوید پس مردی پرسید که مراد از صحیح چیست فرمود برابر قسمت کردن و بالسویه تسهیم نمودن. التاسع عشر فی اسم المهدی و باسناده عن عبداﷲبن عمر قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم لاتقوم الساعه حتی یملک من اهل بیتی یواطی اسمه اسمی یملأ الارض عدلاً و قسطاً کما ملئت ظلماً وجوراً. یعنی عبداﷲ عمر گفت پیغمبر فرمود: قیامت نخواهد شد تا مگر پس از آنکه مردی از دودمان من سلطنت کند که نامش موافق نام من است الی الاَّخر. العشرون فی کنیته و باسناده عن حذیفه رضی اﷲ تعالی عنه قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم لم یبق من الدنیا الا یوم واحد لیبعث اﷲ فیه رجلاً اسمه اسمی و خلقه خلقی یکنی ابا عبداﷲ یعنی حذیفه رضی اﷲ عنه گفت رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم فرمود که: از عمر دنیا باقی نماند مگریک روز، هر آینه خدای تعالی در آنروز مردی را بخلافت خواهد برانگیخت که نامش نام من است و خویش خوی من و کنیت او ابوعبداﷲ میباشد. الحادی و العشرون فی ذکر اسم ابیه باسناده عن ابن عمر قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم لا تذهب الدنیا حتی یبعث اﷲ رجلاً من اهل بیتی یواطی اسمه اسمی و اسم ابیه اسم ابی یملأها قسطاً و عدلا کما ملئت جوراً و ظلماً. یعنی حافظ ابونعیم بسند خویش از پسر عمر روایت کرده است که او گفت که خواجه ٔ کاینات فرمود اینجهان بپایان نمیرود تا آنکه خدای سبحانه مردی از دوده ٔ من مبعوث سازد که نام او موافق نام من است و نام پدرش مطابق نام پدر من زمین را از داد پر خواهد نمود آنچنانکه از ستم پر شده است. الثانی و العشرون فی ذکر عدله و باسناده عن ابی سعید الخدری رضی اﷲ تعالی عنه قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم لتملأن الارض ظلماً و عدواناً ثم لیخرجن رجلاً من اهل بیتی حتی یملأها قسطاً و عدلاًکما ملئت جوراً و عدواناً. و ابوسعید خدری گفت که حضرت رسول فرمود: زمین از ستم و عدوان مملو خواهد گشت پس مردی از اهل بیت من ظهور خواهد نمود که آن را بجای ستم و عدوان از قسط و معدلت مملو نماید. الثالث والعشرون فی خلقه و باسناده عن زرّبن عبداﷲ قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله وسلم یخرج رجل من اهل بیتی یواطی اسمه اسمی و خلقه خلقی یملأها قسطاً و عدلا. یعنی ابونعیم بسند خویش از زرّبن عبداﷲ روایت کرده که او گفت پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله فرمود: از خاندان من مردی بیرون می آید نامش نام من است و خویش خوی من [الی الآخر]. الرابع و العشرون فی عطائه و باسناده عن ابی سعید الخدری قال قال رسول اﷲ یکون عندانقطاع من الزمان و ظهور من الفتن رجل یقال له المهدی یکون عطاؤه هنیئاً. یعنی ابوسعید گفت رسول اﷲ فرمود: در آخر روزگار و بروز فتنه ها مردی خواهد بود که وی را مهدی میگویند بخشش او نیک گوار است. الخامس و العشرون فی ذکر المهدی و عمله بسنه النبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم باسناده عن ابی سعید الخدری رضی اﷲ تعالی عنه قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم یخرج رجل من اهل بیتی و یعمل بسنتی و ینزل اﷲ له البرکه من السماء و تخرج له الارض برکتها و تملأ به الارض عدلاً کما ملئت ظلماً و جوراً و یعمل علی هذه الامه سبع سنین و ینزل بیت المقدس. یعنی ابوسعید گفت حضرت خاتم فرمود: از خانواده ٔ من مردی بیرون می آید و بر آئین من رفتار می نماید خدای سبحانه برای وی برکات را از آسمان فرود می آورد و زمین برکات خود را یکباره بیرون میفرستد دنیا را آنچنان که از جور پر شده از عدل پر میسازد و هفت سال بر این امت حکم میراند و در بیت المقدس نزول مینماید. السادس و العشرون فی حجیته و رایاته و باسناده عن ثوبان انه قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم اذا رأیتم الرایات السود قد اقبلت من خراسان فأتوها ولو حبواً علی الثلج فان فیها خلیفهاﷲ المهدی. ابونعیم بسند خود از ثوبان روایت کرده که او گفت رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله فرمود: چون علمهای سیاه را دیدید از خراسان همی برآیند بسوی آنها بشتابید هر چند بدان نحو که چون کودکان بچهار دست و پای بغیژید بر روی برف. السابع و العشرون فی حجیته من قبل المشرق و باسناده عن عبداﷲبن عمر قال بینا نحن رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم اذا اقبلت فتیه من بنی هاشم فلما رآهم النبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم اغرورقت عیناه و تغیر لونه فقالوا یا رسول اﷲ ما تزال نری فی وجهک شیئاً نکرهه فقال انا اهل بیت اختاراﷲلناالاخره علی الدنیا و ان اهل بیتی سیلقون بعدی بلاءً وتشریداً و تطریداً حتی یأتی قوم من قبل المشرق و معهم رایات سود فیسئلون الحق فلا یعطونه فیقاتلون و ینصرون فیعطون ماسئلوا فلایصلون حتی یدفعوه الی رجل من اهل بیتی فیملأها قسطاً کما ملؤوها جوراً فمن ادرک ذلک منکم فلیأتهم و لو حبواً علی الثلج. یعنی عبداﷲبن عمر گفت نوبتی در حضرت رسول صلی اﷲ علیه و آله نشسته بودیم که ناگاه برخی از جوانان آل هاشم درآمدند همین که پیغمبر ایشانرا بدید چشمهایش از سرشک پر شد و رنگ مبارکش دیگرگون گشت ایشان عرضه داشتند یا رسول اﷲ همواره در جمال همایون تو چیزی می نگریم که آن رادوست نمیداریم فرمود: ما اهل بیتی هستیم که خدای عزو جل برای ما سرای دیگر را بر اینجهان برگزید و براستی اولاد و احفاد من پس از من بجلاء وطن و نفی بلد گرفتار گردند و همی اینچنین پراکنده و بی سامان بباشندتا آنکه از سمت خاور زمین گروهی بیایند که با ایشانست علمهای سیاه و خلافت را که حق ایشان است طلب کنند و ممنوع گردند پس دست بکشتار بگشایند و فیروز آیند وبدانچه می جستند فرارسند و آن را نپذیرند تا آنکه بامردی از خاندان من بازگذارند پس وی تمام زمین را ازداد پر سازد آنچنانکه از ستم پر شده الا از شما هر که آنروز را دریابد بدیشان درپیوندد و هر چند بسان کودکان بر روی برف غیژیده باشید. الثامن و العشرون فی حجیته و عود الاسلام به عزیزاً و باسناده عن حذیفه رضی اﷲ عنه قال سمعت رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم یقول ویح هذه الامه من ملوک جبابره کیف یقتلون و یخیفون المطیعین الا من اظهر طاعتهم فالمؤمن التقی یصانعهم بلسانه و یفر منهم بقلبه فاذا اراد اﷲ عزوجل ان یعید الاسلام عزیزاً قصم کل جبار عنید و هو القادر علی ما یشاء ان یصلح امه بعد فسادها فقال علیه السلام یا حذیفه لولم یبق من الدنیا الایوم واحد لطوّل اﷲ ذلک الیوم حتی یملک رجل من اهل بیتی تجری الملاحم علی یدیه و یظهر الاسلام لایخلف وعده و هو سریع الحساب. یعنی حذیفه گفت از رسول خدا صلی اﷲ علیه و آله شنیدم که میفرمود: وای این امت را از پادشاهان ستمکار که چگونه ایشان را خواهند کشت و اهل طاعت را بیم خواهند داد مگرآن جماعت را که از در تقیه فرمان آن گروه برند پس مؤمن پرهیزگار به زبان با ایشان سازش میکند و بدل ازایشان میگریزد و چون خدای تعالی اعادت عزت اسلام خواهد طاعنان را هلاک سازد و او تواناست بر آنکه حال امتی را پس از تباهی بصلاح آورد. آنگاه فرمود ای حذیفه اگر از دنیا نماند مگر یک روز هر آینه خدای سبحانه آنروز را دراز میکند تا مردی از اهل بیت من ملک یابد و جنگهای بزرگ کند و دین اسلام را آشکار سازد نوید الهی خلف نخواهد نمود. التاسع و العشرون فی تنعم الامه فی زمن المهدی علیه السّلم و باسناده عن ابی سعید الخدری رضی اﷲ تعالی عنه عن النبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم قال تتنعم امتی فی زمن المهدی نعمه لم یتنعموا مثلها قط یرسل اﷲ السماء علیهم مدراراً و لا تدع الارض شیئاً من نباتها الا اخرجته. یعنی ابوسعید خدری گفت که خواجه ٔ عالم فرمود: امت من آن چنان بعهد مهدی متنعم شوند که مثل آن بهیچ روزگار ندیده باشند آسمان باران خود بر ایشان فرو ریزد و زمین از گیاه خود هیچ نگذارد مگر آنکه برویاند. الثلثون فی ذکر المهدی و هو سید من سادات الجنه و باسناده عن انس بن مالک انه قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم نحن بنو عبدالمطلب سادات اهل الجنه انا واخی علی و عمّی حمزه و جعفر و الحسن و الحسین و المهدی. یعنی انس بن مالک از حضرت نبوی روایت نموده که فرمود من و برادرم علی و عمم حمزه و جعفر و حسن و حسین و مهدی که پسران عبدالمطلبیم بزرگان بهشتیان میباشیم. الحادی والثلثون فی ملکه و باسناده عن ابی هریره قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم لولم یبق من الدنیا الا لیله لملک فیها رجل من اهل بیتی. یعنی ابونعیم بسند خود از ابوهریره روایت نموده که او گفت پیغمبر فرمود اگر از عمر دنیا چیزی بر جای نمانده باشد مگر یکشب هر آینه در همان شب مردی از دوده ٔ من ملک خواهد یافت. الثانی و الثلثون فی خلافته باسناده عن ثوبان قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم یقتل عند کنزکم ثلثه کلهم ابن خلیفه ثم لایصیر الی واحد منهم ثم تجی ٔ الرایات السود فیقتلونهم قتلاً لم یقتله قوم ثم یجی ٔ خلیفه اﷲ المهدی فاذا سمعتم به فأتوه فبایعوه فانه خلیفه اﷲ المهدی. یعنی ثوبان گفت که خاتم رسل فرمود: سه کس نزد گنج شما کشته خواهند گشت که هر سه خلیفه زادگانند پس هیچ یک مالک آن گنج نگردند آنگاه علمهای سیاه دررسند اهل باطل را آنچنان بکشند که هیچگاه بدان پایه کشتاربوقوع نپیوسته باشد و از آن پس خلیفه اﷲ مهدی ظهور میکند هر وقت که خروج وی شنیدید بنزد او بیائید و شرط بیعت بگذارید که او خلیفه ٔ پروردگار است. الثالث والثلثون فی قوله علیه السلم اذا سمعتم بالمهدی فأتوه فبایعوه و باسناده عن ثوبان قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم تجی ٔ الرایات السود من قبل المشرق کان قلوبهم زبر الحدید فمن سمع بهم فلیأتهم فبایعهم و لو حبواً علی الثلج. یعنی هم ثوبان گوید که پیغمبر فرمود: رایات سیاه از جانب مشرق زمین درمیرسند گوئی دلهای جمله ٔ آنها پاره های آهن است پس هر که اقبال آنها را بشنود باید باستقبال بشتابد و بیعت خویش استوار سازد هر چند رفتنش به غیژیدن باشد بر روی برف که باید این زحمت بر خود هموار سازد و بموکب ولی عصر درپیوندد. الرابع و الثلثون فی ذکر المهدی و به یؤلف اﷲ بین قلوب العباد و باسناده عن علی بن ابی طالب علیه السلم قال قلت یا رسول اﷲ أمِنّا آل محمد المهدی ام من غیرنا فقال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم لا بل منا یختم اﷲ به الدین کما فتح بنا وبنا ینقذون من الفتن کما انقذوا من الشرک و بنا یؤلف اﷲ بین قلوبهم بعد عداوه الفتنه اخوانا کما الّف بینهم بعد عداوه الشرک و بنا یصبحون بعد عداوه الفتنه اخواناً کما اصبحوا بعد عداوه الشرک اخواناً فی دینهم. حافظ ابونعیم بسند خویش از امیرالمؤمنین علی علیه السلام روایت کرده است که آن حضرت فرمود با جناب ختمی مآب عرضه داشتم که: یا رسول اﷲ آیا مهدی این امت از ما آل محمد میباشد یا از غیر ما؟ فرمود: از ماست نه از غیرما، خدای سبحانه این دین را بما ختم خواهد نمود چنانکه بما فتح فرمود و بندگان خویش از محنتها بما خلاص میسازد چنانکه هم بما از شرکشان نجات داد دلهای ایشان را پس از عداوت فتنه بسبب ما با یکدیگر مهربان میکند بدانسان که پس از عداوت کفر به سبب ما برادران دینی شدند. الخامس و الثلثون فی قوله علیه السلام لاخیر فی العیش بعد المهدی وباسناده عن عبداﷲبن مسعود رضی اﷲ عنه قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم لولم یبق من الدنیا الا لیله لطوّل اﷲ تلک اللیه حتی یملک رجل من اهل بیتی یواطی اسمه اسمی و اسم ابیه اسم ابی یملأها قسطاً و عدلاً کما ملئت ظلماً و جوراً و تقسم المال بالسویه و یجعل اﷲ الغنی فی قلوب هذه الامه فیملک سبعاً اوتسعاً لاخیر فی عیش الحیوه بعد المهدی. یعنی عبداﷲبن مسعود گفت پیغمبر فرمود: اگر از دنیا نمانده باشد مگر یک شب هر آینه خدای تعالی آن شب را طولانی میسازد تا مردی از اهل بیت من بخلافت رسد که نامش نام من است و نام پدرش نام پدر من دنیا را آنچنان که از جور انباشته شده از عدل انباشته میسازد و مال رابرابر بخش میکند و خدای تعالی توانگری در دلهای این امت قرار میدهد پس او هفت سال حکم میراند یا نه سال و بعد از وی در زندگانی هیچ خیر نیست. السادس و الثلثون فی ذکر المهدی و بیده تفتح القسطنطینیه و باسناده عن ابی هریره عن النبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم قال لا تقوم الساعه حتی یملک رجل من اهل بیتی بفتح القسطنطینیه و جبل الدیلم و لولم یبق الایوم واحد لطوّل اﷲذلک الیوم حتی یفتحها. ابونعیم بسند خویش از ابوهریره روایت آورده که پیغمبر فرمود: روز رستخیز بپای نخیزد تا آنگاه که مردی از دودمان من سلطنت یابد و شهرقسطنطینیه و کوه دیلم را بگشاید اگر از ایام هیچ نمانده باشد مگر یک روز ایزد سبحانه آن یکروز را بطول میکشاند تا آنمرد آنها را فتح نماید. السابع الثلثون فی ذکر المهدی و هو یجی ٔ بعد ملوک جبابره و باسناده عن قیس بن جابر عن ابیه عن جده ان رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم قال سیکون بعدی خلفاء و من بعد الخلفاءامراء و من بعد الامراء ملوک جبابره ثم یخرج رجل من اهل بیتی یملاءالارض عدلاً کما ملئت جوراً. یعنی ابونعیم بسند خویش از قیس بن جابر و او از پدرش و او از نیای وی روایت نموده است که گفت ختم رسل صلی اﷲ علیه و آله و سلم فرمود: پس از من چند خلیفه بیایند آنگاه امراء نامدار آنگاه پادشاهان ستمگار آنگاه مردی از خاندان من ظهور کند و جهان را از عدل پر سازد. الثامن و الثلثون فی قوله علیه السلام منّا الذی یصلی خلفه عیسی بن مریم و باسناده عن ابی سعید الخدری قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله وسلم منّا الذی یصلی عیسی بن مریم خلفه. یعنی ابوسعید خدری گفت رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله فرمود: از ما مردم خاندان رسالت است آنکه عیسی بن مریم علیه السلام بر وی اقتدا کند و از دنبال اونماز گذارد. التاسع والثلثون و هو یکلم عیسی بن مریم علیه السلام عنه قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علی و آله وسلم ینزل عیسی بن مریم علیه السلام فیقول امیرهم المهدی تعال صل بنا فیقول الا ان بعضکم علی بعض امراء تکرمه من اﷲ عز و جل لهذه الامه. یعنی جابربن عبداﷲ گفت که پیغمبر فرمود مسیح علیه السلام از آسمان فرود میشود پس فرمانگذار مسلمانان حضرت مهدی با او میگوید بیابا مسلمانان بر من اقتداء کن (؟) مسیح میگوید خدای سبحانه امام این امت را از راه کرامت خود از ایشان قرارداده است. الاربعون فی قوله علیه السلام فی المهدی و باسناده یرفعه الی محمدبن ابراهیم الامام حدثه ان ّ ابا جعفر المنصور امیرالمؤمنین حدثه عن ابیه عن جده عن عبداﷲبن عباس رضی اﷲ عنهم قال قال رسول اﷲ لن تهلک امه انا فی اولها و عیسی بن مریم فی آخرها و المهدی فی وسطها. یعنی حافظ ابونعیم بسند خویش از محمد پسر ابراهیم امام روایت کرده است که او گفت ابوجعفر منصور از پدرش محمدکامل و او از پدرش علی و او از پدرش عبداﷲبن عباس حدیث آورد که وی گفت رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم فرمود: زینهار امتی که من در اول ایشان باشم و عیسی درآخر ایشان و مهدی در وسط ایشان هلاک نخواهد گردید. احادیث رساله مرسلا در اینجا بانجام رسید. (نامه ٔ دانشوران ج 2). رجوع به ابونعیم و رجوع به محاسن اصفهان مافروخی ص 4 و 29 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن احمد ابوالعباس معروف به ابن الحطیئه ناسی لخمی از صلحا وعباد و هم ادیب و خوشنویس بود مولد او به سال 478 هَ. ق. شهر فاس است و از آنجا بمصر آمد و پس از ادای حج بشام رفت و بمصر بازگشت و بنسخ کتب معیشت میکرد و وفات او به سال 560 هَ. ق. بدانجا اتفاق افتاد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالفتاح ملوی شافعی قاهری. اوصاحب تألیفات نافعه است از آنجمله: دو شرح بر رساله ٔ استعارات و دو شرح بر سلم اخضری. ولادت او در 1088هَ. ق. بقاهره بوده و در 1181 از دنیا رفته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالغفاربن علی بن اشنه مکنی به ابوالعباس کاتب اصفهانی. او از ابوالحسن علی بن ابی حامد خرجانی اصفهانی روایت کند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان مصری ملقّب به بَحشل. محدّث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالسیدبن شعبان. ابوالعباس ملقب به صلاح الدین اربلی. حاجب ملک معظم مظفرالدین بن زین الدین صاحب اربل. او مردی ادیب و شاعر بود. ملک معظم وقتی بر وی خشم گرفت و محبوس کرد اما بزودی او را رها ساخت و احمد بشام نزد ملک مغیث رفت و پس از وفات او در مصر بخدمت ملک کامل پیوست پس از چندی ملک بر وی متغیر گردید و بحبس او فرمان داد و باز بر سر رضا آمده او را بمقام و رتبه ٔ اول برگردانید و چون انبرور صاحب صقلیه بساحل شام آمد ملک کامل او را بسفارت نزد انبرور فرستاد و احمد قواعد مصالحه با او مقرر داشت و از او پیمان بستد به سال 626 هَ. ق. و هنگامی که ملک کامل بغزای روم میرفت احمد در معسکر از دنیا برفت نزدیک سویدا و در رها مدفون شد (سال 631). وی را دیوان شعری است و نیز دیوانی مخصوص به دوبیتی دارد. و مؤلف کشف الظنون در ذیل دیوان صلاح الدین وفات او رااحدی وثلاثین وثلثمائه (331 هَ. ق.). آورده است و این غلط است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان مقدسی ملقب بشهاب الدّین حنبلی. او راست: البدر االمُنیر فی علم التعبیر. وفات وی به سال 697 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرّحیم بن حسین. امام ولی ّالدین ابوزرعه ٔ عراقی شافعی. او راست: المعین علی فهم ارجوزه ابن الیاسین و شرح تقریب الاسانید والد خود. و الدلیل القویم علی صحه جمیع التقویم. و اوهام اطراف الکتب السته یوسف بن عبدالرحمان مزی را جمع کرده است. و همچنین او راست: تحفهالوارد بترجمه الوالد. و تحفه التحصیل فی ذکر ذوات المراسیل. و شرح بهجه الوردیه ٔ ابن الوردی. و الغیث الهامعفی شرح جمع الجوامع و المبهمات. و امالی فی الحدیث والاجوبه المرضیه عن الاسئله المکیّه. و التحریر لما فی منهاج الاصول. و نیز ذیلی بر کاشف فی اسماءالرجال ذهبی نوشته و سنن ابی داود را در هفت مجلد تا اثناء سجود السهو شرح کرده و همچنین از اوست: فضل الخیل و مافیها من الخیر و النیل. و شرح الصدر بذکر لیله القدر. و حاشیه ای بر کشاف زمخشری در دو مجلّد. وفات وی رابسالهای 806 تا 820، و 826، 828 و 834 هَ. ق. نوشته اند. و رجوع به ابوزرعه احمدبن عبدالرحیم... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن عبدالرّحیم ابی خُبْزَه. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرّزاق طنطرانی مکنی به ابونصر و ملقّب به معین الدّین. او راست: القصیده الطنطرانیه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرّزاق مغربی عالم و فقیه شافعی صاحب منظومه ٔ معروف به تیجان العنوان و مؤلفات دیگر. تولد او بمغرب بود و در قاهره میزیسته. وی به سال 1096 هَ. ق. وفات یافت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرشید بخاری ملقب به وقام الدّین. او راست: شرح الجامع الصغیر محمدبن حسن شیبانی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالسلام. رجوع به احمدبن عزالدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالسلام ملقب به شهاب الدین شافعی. متولدبه سال 847 هَ. ق. و متوفی 931. او راست: اعلام المغرور ببعض اهوال الموت و القبور. و روض الازهار علی ریاض الانهار. و ترغیب السامع فی الصلوه علی خیر شافع.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالسلام کواری ادیب مکنی به ابوالعباس. او راست: صفوهالادب. و دیوان العرب که در حدود سال 595 هَ. ق. تألیف شده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالسیدبن علی نحوی مکنی به ابوالفضل و معروف به ابن الأشقر. یاقوت گوید وی از متأخرین است و منزل وی در قطیعه ٔ باب الأزج بود. و ابوعبدبن دبیثی در کتاب ذیلی که بر تاریخ سمعانی کرده ذکر او آورده است و گوید: او ادیبی فاضل بود شاگرد ابی زکریا یحیی بن علی خطیب تبریزی، و احمد تا آنگاه که در فن خویش براعت حاصل کرد ملازمت تلمذ ابوزکریا کرد و آنگاه که بزاد برآمده بود از ابوالفضل محمدبن ناصر سلامی استماع حدیث کرد و دبیثی گوید که شنیدم از کسی که وقتی ابومحمدبن خشاب نحوی را در قطیعه ٔ باب الازج دیده بود که او از احمدبن عبدالسید سؤالات نحوی می کرد و میان آن دو بحث و ابحاث می رفت و او را شاگردان بود که عربیت از وی فرامی گرفتند و ابن اشقر روایت نیز کرده است لکن روایات از او اندک است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالعزیز فهری شنتمری مکنی به ابوالعباس. او راست: شرح شواهد ایضاح ابی علی. وفات وی پس از سال 550 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالسید اربلی مکنی به ابوالعباس ملقب به صلاح الدین. رجوع به احمدبن عبدالسیدبن شعبان... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالصمد. رجوع به احمدبن محمدبن عبدالصمد شیرازی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالصمد هروی مکنی به ابوبکر غورجی. محدّث است و او راوی جامع ترمذی از جرجانی باشد. وفات وی به سال 481 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالعزیزبن ابی دلف العجلی. چهارمین از حکام بنی دلف کردستان از 265 تا 280 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالعزیز احمدبن ثرثال بغدادی. محدث است و او راست: جزئی مشهور در حدیث.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالعزیز ملقب به تاج الاسلام. اسم و نسب وی احمدبن برهان الدین عبدالعزیزبن مازه معاصربا گورخان خطائی و سنجربن ملکشاه سلجوقی است. و او امام بخارا بود و پسر برهان. آل برهان که ایشان را بنی مازه نیز گویند از خانواده های بزرگ بخارا و در بذل و جود و کرم و ریاست و مجد و بزرگواری مشهور آفاق بودند و ریاست شعبه ٔ حنفیه که مذهب عامه ٔ ماوراءالنهراست اباعن جدّ بعهده ٔ ایشان موکول بوده است و در اواخر دولت قراخطائیان در ماوراءالنهر، ایشان از جمله ٔ ملوک بخارا محسوب می شدند و به قراخطائیان باج میگذاردند. قزوینی در آثارالبلاد (ص 343 در ذیل بخارا) در اشاره بدین طایفه گوید: و لم تزل بخارا مجمعالفقهاء و معدن الفضلاء و منشاء علوم النظر و کانت الریاسه فی بیت مبارک یقال لرئیسها خواجه امام اجل و الی الاَّن [ای سنه 674 هَ. ق. التی هی تاریخ تألیف آثارالبلاد] نسلهم باق و نسبهم ینتهی الی عمربن عبدالعزیزبن مروان و توارثوا تربیه العلم والعلماء کابراً عن کابر یرتبون وظیفه اربعه آلاف فقیه. (رجوع به تاج الاسلام احمد شود). و چون ذکر این خاندان در تاریخ بسیار می آید ماچند تن از ایشان را که از مواضع مختلفه جمع کرده ایم در اینجا ایراد می نمائیم: 1- امام برهان الدین عبدالعزیزبن مازه ٔ بخاری حنفی که ظاهراً اول کسی است که ازین خاندان شهرت کرده و آل برهان همه بدو منسوب اند.2- پسر او الامام الشهید حسام الدین عمربن عبدالعزیزبن مازه که از مشاهیر علماء مشرق و از اجله ٔ فقهاء ماوراءالنهر بود و در سنه ٔ 536 هَ. ق. در جنگ قطوان بعد از غلبه ٔ گورخان و هزیمت سلطان سنجر امام حسام الدین مذکور بدست گورخان کشته شد چنانکه نظامی عروضی در متن چهارمقاله اشاره بدان مینماید. (تاریخ السلجوقیه لعمادالدین الکاتب ص 278، ابن الاثیر ج 11 ص 57، و سایر مورخین در تاریخ سنجر). 3- برادر مذکور تاج الاسلام احمدبن عبدالعزیزبن مازه، چنانکه نظامی گوید گورخان بعد از کشتن برادرش حسام الدین عمر وی را ناظر بر اتمتگین که از جانب گورخان حاکم بخارا بود فرمود تا هر کاری که اتمتگین کند به اشارت و رای تاج الاسلام باشد. 4-پسر مذکور امام شمس الدین صدر جهان محمدبن عمربن عبدالعزیزبن مازه که رئیس بخارا بود و در سنه ٔ 559 غارت ترکان قرلق را بر بخارا به لطائف الحیل بتعویق افکند تا جغری خان بن حسن تگین که از جانب خطا والی سمرقندو بخارا بود برسید و شر ایشان را دفع نمود. (ابن الأثیر ج 11 ص 205). و سوزنی شاعر معروف را در حق او مدایح بسیار است از جمله در اشارت بهمین واقعه گوید:
شاه جهان بصدر جهان شاد و خرم است
جاوید باد شاه بشادی و خرمی
سلطان علم و دینی و دنیا هم آن تست
چون نیکخواه دولت شاه معظمی
در مدح تو بصورت تضمین ادا کنم
یک بیت رودکی را در حق بلعمی
«صدرجهان جهان همه تاریک شب شده ست
از بهر ما سپیده ٔ صادق همی دمی »
از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح
سد سکندر است بخارا ز محکمی
حق کی گذاشتی که بخارای چون بهشت
وی ران شدی بحمله ٔ مشتی جهنمی
شمس حسام برهان دانی که تو که ای
دردبخاریان را درمان و مرهمی.
5- پسر دیگر اوصدرالصدور صدر جهان برهان الدین عبدالعزیزبن عمربن عبدالعزیزبن مازه که از اعاظم رؤسا و از مشاهیر خاندان برهان است و اوست که محمدبن زُفَربن عمر تاریخ بخارا لابی بکر محمدبن جعفر النرشخی را در سنه ٔ 574 به نام او اختصار و اصلاح نمود. نورالدین محمد عوفی در کتاب جوامعالحکایات و لوامعالروایات حکایاتی در باب بذل و کرم و بزرگی او ایرادمیکند از جمله گوید: صدر صدور جهان عبدالعزیزبن عمرکه سلطان دستارداران جهان بود و در بخارا صاحب حکم و نافذ امر بود و بنای دولت خاندان برهان را به علم و بذل و ریاست و سیاست اساس او نهاد و حال او در بزرگی به درجه ای بود که وقتی دانشمندی از متعلمان غریب که به تعلیم به سمرقند آمده بود خیانتی بزرگ کرد. سلطان سمرقند او را بگرفت و خواست که برنجاند و گفت اگرچه بدین خیانت مستوجب کشتن است اما چون دانشمند است و غریب او را سی چوب بزنند صدرجهان گفت اگر پادشاه هر چوبی را به هزار [دینار زر] سرخ بفروشد خزانه را توفیری تمام باشد و دانشمند غریب را آبروی نرفته باشد پس سی هزار دینار بداد و آن دانشمند را از آن ورطه بیرون آورد و این واقعه در ماوراءالنهر مشهور است و هم از وی آورده است که روزی در راهی میرفت بازرگانی را یکی از شحنگان مالی ستده بود و آن بیچاره ٔ مظلوم از کس دادنمی یافت روزی قصه بصدر جهان رفع کرد فرمود که ای شیخ چند دردسر دهی ؟ آن مرد گفت چون سر توئی درد کجا برم. مولانا را این سخن بغایت خوش آمد بفرمودسرهنگان را تا برفتند و آن مال بتکلیف بستدند و بوی رسانیدند و از بزرگی شنیدم که او را درین حادثه ده هزار دینار سرخ زیادت خرج شد. ایزد تعالی نسیم روح رضوان بروضه ٔ مبارک او و خاندان او برساناد. 6- برهان الدین محمودبن تاج الاسلام احمدبن عبدالعزیزبن مازه صاحب کتب ذخیره الفتاوی المشهور بالذخیره البرهانیه که جامع است فتاوی صدر شهید حسام الدین را با فتاوی خود. (حاجی خلیفه، کشف الظنون ج 3 ص 328 که سهواً عبدالعزیزبن عمربن مازه نوشته است). 7 تا 10- امام برهان الدین محمد معروف بصدر جهان بن احمدبن عبدالعزیزبن مازه وبرادرش افتخار جهان و دوپسرش ملک الاسلام و عزیزالاسلام، صدرجهان مذکور از جمله اعاظم ملوک عصر بود و وی خود حکومت بخارا می نمود و بخطائیان باج میگزارد، محمدبن احمد النسوی الکاتب در سیره ٔ جلال الدین منکبرنی در حق وی گوید: «برهان الدین محمدبن احمدبن عبدالعزیز البخاری المعروف بصدرجهان رئیس الحنفیه ببخارا و خطیبها و اذا سمع السامع بانه خطیب بخارا و یعتقد انه کان مثل سائرالخطباء فی ارتفاع قدر الارتفاع و اتساع رقعه الاملاک و الضیاع و امتطاءصهوه المجد و التحکم فی ازمه الکرم العد و لیس الامرکذلک بل المذکور لایقاس الا برتوت السادات و قروم الملوک اذا کان فی جمله من یعیش تحت کنفه و اداره سلفه مایقارب سته آلاف فقیه و کان کریماً عالی الهمه ذامرؤه یری الدنیا هباء منثوره بین اخواتها الثائره بل نقطه موهومه من نقط الدائره و کانت سدته میقاتاً للفضل و اهلیه و رسوما للعلم ومنتحلیه یجلب الیها بضاعات الفضائل فینباع باکمل الأثمان ». صدر جهان مذکور در سنه ٔ 603 هَ. ق. از راه حج به بغداد رفت در وقت ورود احترامی شایان ازو نمودند ولی چون در عرض راه با حجاج نیکورفتاری ننمود در وقت رجوع از حج مقدم او را در بغداد چندان وقعی نگذاردند و حجاج او را صدر جهنم لقب دادند. (ابن الاثیر ج 12 ص 170- 171). و در سنه ٔ 613 یا 614 که سلطان علأالدین محمد خوارزمشاه بقصد عراق و محاربه با خلیفه الناصرلدین اﷲ تصمیم عزم داده بود رعایت حزم را قبل ازحرکت بعراق، صدرجهان با برادر و دو پسرش را از بخارا بخوارزم انتقال داد از خوف اینکه مبادا در غیاب اوباعث فتنه و فساد شوند و ایشان همچنان در خوارزم بودند تا بوقت آنکه ترکان خاتون مادر خوارزمشاه از خوف لشکر مغول مصمم گردید از خوارزم فرارنماید [سنه ٔ 616] قبل از حرکت از خوارزم از بهر فراغت خاطر و اطمینان بال صدر جهان و برادر و دو پسرش را با سایر ملوک اطراف که در دربار خوارزمشاه بودند تماماً بکشت. (سیره جلال الدین منکبرنی لکاتبه محمدبن احمد النسوی، چ پاریس و صص 23- 24 و ص 39). 11- صدر جهان سیف الدین محمدبن عبدالعزیزبن عمربن عبدالعزیزبن مازه که نام او مکرر در تضاعیف لباب الالباب برده شده است و در وقت تألیف لباب الالباب یعنی سنه ٔ 618 در حیات بوده است بتصریح عوفی. (لباب الالباب ج 1 ص 180، 184، 186). 12 -برهان الاسلام تاج الدین عمربن مسعودبن احمدبن عبدالعزیزبن مازه معاصر قلج طمغاج خان ابراهیم بن الحسین و پسرش قلج ارسلان خان عثمان مقتول در سنه ٔ 609، ترجمه ٔ حال وی در لباب الالباب عوفی مسطور است و وی یکی از اساتید عوفی است. (لباب الالباب ج 1 صص 169- 174). 13- پسر او نظام الدین محمدبن عمر ترجمه ٔ حال وی نیز در لباب الالباب مذکور است و عوفی در وقتی که از خراسان ببخارا میرفته است در حدود سنه ٔ 600 چند روز در آموی در خدمت او بسر برده است. 14- امام برهان الدین [بدون سوق نسب] صاحب علاءالدین عطاملک جوینی در تاریخ جهانگشای بعد از ذکر خروج تارابی در سنه ٔ 636 به ادّعای ِ تسخیر جن و اخبار از مغیبات و شفاء اکمه و ابرص و نحو ذلک و بالا گرفتن فتنه ٔ او و متصرف شدن بخارا و حوالی آن را گوید: تارابی صدور و اکابر و معارف شهر [یعنی بخارا] را طلب داشت سرور صدور دهر برهان الدین سلاله ٔ خاندان برهانی و بقیه ٔ دودمان صدر جهانی را بسبب آنکه از عقل و فضل هیچ خلاف نداشت خلافت داد الخ. این است علی العجاله آنچه ما از افراد این خاندان بدست آورده ایم و بتصریح قزوینی در آثارالبلاد که در فوق ذکر شد این خاندان تا اواخر قرن هفتم هجری یعنی تا سنه ٔ 674 که تاریخ تألیف آثارالبلاد است باقی بوده اند، و قاضی احمد غفاری در جهان آرا در ذیل تاریخ سلطان اولجایتو گوید: خواجه عبدالملک شافعی قاضی القضاه ممالک سلطان اولجایتو خدابنده را با صدر جهان بخاری حنفی که عازم حج بود در باب مذهب مباحثه دست داد و تقبیح یکدیگر میکردند و همین باعث انتقال سلطان بمذهب امامیه شد الخ. از لقب این شخص یعنی صدرجهان و از نسبت مکان یعنی بخاری و مذهب یعنی حنفی قریب بیقین میشود که وی نیز از آل برهان بوده است و معلوم میشود که این خاندان تا زمان سلطنت اولجایتو (سنه ٔ 703- 716هَ. ق.) برجای و بریاست حنفیه باقی بوده اند و بعد از آن از حال ایشان چیزی بر من معلوم نیست. (از حواشی قزوینی در چهارمقاله چ لیدن ص 114 و بعد). و جلال الدین مولوی را در مجلد ثالث مثنوی قصه ٔ وکیل صدر جهانی بخاری آمده است و معلوم نیست کدام صدر است. (مثنوی علاءالدوله صص 290- 315). رجوع شود به تاج الاسلام.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالعزیز الجوهری.ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر صص 28، 39، 45، 49، 59، 60، 64، 72، 75، 103، 106، 108، 112، 118، 121، 130، 134، 136، 141، 142، 159، 162، 165، 166، 177، 186، 189، 203، 208، 210، 216، 217، 220، 227، 240).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالعزیز حضرمی مکنی به ابوالقاسم. شریح مقرائی و یونس بن عطیهبن اوس حضرمی از او روایت دارند. وی ولایت قضاء مصر داشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالعزیز سجلماسی ادیب و شاعر. مولد او سجلماسه به سال 1085 هَ. ق. و منشاء وی نیز همان شهر است و پس از قضای مناسک حج بمصر رفت و بدانجا درگذشت.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن صدر حریری ملقب به استاذ. او راست: محاکمه بین یوسف القره باغی والحسین الخلخالی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الصباح. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 197).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن احمد الفرغانی. ابن ابی محمد عبداﷲبن احمدبن خزیان بن حامس الفرغانی. مکنی به ابومنصور. عبداﷲ پدر احمد ازاصحاب محمدبن جریر طبری صاحب تفسیر و تاریخ است. و احمد در ماه ربیع الاول سال 398 هَ. ق. درگذشت و مولد او در شب هشتم ذی الحجه ٔ سنه ٔ 327 هَ. ق. بمصر بود. یاقوت گوید وفات او را در 398 مصریان بمن گفتند بسالی که من بمصر بودم یعنی سال 612 ابومنصور از پدر خود عبداﷲ، تصانیف ابوجعفر محمدبن جریر طبری را روایت کرده است. و خود ابومنصور را تصانیف چند است و از جمله: کتاب التاریخ و آن ذیلی است که بر کتاب تاریخ پدر خویش کرده است و کتاب سیره العزیز سلطان مصر، منتسب بعلویین. و کتاب سیره کافور الاخشیدی. و مقام احمدبمصر بود. (معجم الادبأیاقوت چ مارگلیوث ج 1 ص 161).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سعید مالکی مکنی به ابوالحسین. یکی از مشاهیر طبقه ٔ عرفا در مائه ٔ سیم هجریه بوده و با شیخ جنید و ابوالحسین نوری صحبت داشته و در ایام زندگانی در طرطوس میزیسته و هم در آن مائه زندگانیرا بدرود کرده و در طرطوس مدفون گردیده. از کلمات اوست که میگفته بدا بحال آنکس که آسودگی خود را در آزار مردمان جوید و با بندگان خدای حیلت کند و با آنکه داند که او اﷲ تعالی خیرالماکرین است. وقتی از او وصیتی خواستندگفت ترک آزار بهر طریق که دانی و بهر قسم که باشد. خواجه علیه الرحمه مضمون این بیانست که بنظم آورده:
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سعیدبن شاهین بن علی بن ربیعه البصری مکنی به ابوالعباس. محمدبن اسحاق الندیم در فهرست ذکر او آورده است و گوید: او از اهل ادب است و او راست: کتاب ما قالته العرب و کثر فی افواه العامه. رجوع به فهرست ابن الندیم و معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 1 ص 134 و روضات الجنات ص 84 س 22 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سعیدبن عبداﷲ مشقی مکنی به ابوالحسن. او مؤدب پسر المعزباﷲ و از خواص عبداﷲبن معتز بود و در بغداد کتب ابن الزبیر را روایت کرد و اسماعیل صفار و جز او از وی روایت کردند. او مردی صدوق است و مرزبانی مرگ وی را در سال 306 هَ. ق. گفته است. ابوبکربن محمدبن القاسم الانباری گوید: احمدبن سعید مرا روایت کرد: آنگاه، که مؤدب اولاد معتز بودم، احمدبن یحیی بن جابر بلاذری قومی را واداشت تا از قبیحه، مادر معتز، درخواستند، که احمدبن یحیی پاسی از روز را نزد ابن معتز رود و قبیحه بپذیرفت، و یا نزدیک بود که بپذیرد، و من هنگامی که این خبر شنودم سخت خشمگین شدم و بخانه ٔ خود اعتزال جستم. ابوالعباس عبداﷲبن المعتز که در این هنگام سیزده ساله بود بمن، نوشت:
اصبحت یابن سعید حزت مکرمه
عنها یقصر من یحفی و ینتعل
سر بلتنی حکمه قد هذبت شیمی
و اَججت عزب ذهنی فهومشتعل
اکون اِن شئت قسا فی خطابته
او حارثا وهو یوم الفخر مرتجل
و ان اشاء فکزید فی فرائضه
أو مثل نعمان ماضاقت به الحیل
او الخلیل عروضیااخا فطن
او الکسائی نحویا له علل
تغلی بداهه ذهنی فی مرکبها
کمثل ماعرفت آبائی الاول
و فی فمی صارم ماسله احد
من غمده فدری ما العیش و الجذل
عقباک شکر طویل لانفاذ له
تبقی معالمه ما اطت الابل.
و نیز ابن انباری، روایت کند که ابن المعتز در پاسخ نامه ای که احمدبن سعیددمشقی بدو فرستاده و در آن طلب زیادتی در مشاهره و روزی خود کرده بود نوشت: قید نعمتی عندک بمثل ما کنت استدعیتها به و ذب عنها اسباب الظن استدم ماتحب منی بما احب منک. و نیز ابن المعتز در پاسخ نامه ای که دمشقی در آن از نسبت ها که بدو کرده بودند اعتذار جسته بود، نوشت: واﷲ لاقابل احسانک منی کفر ولاتبع احسانی الیک من ّ فلک منی ید لااقبضها عن نفعک و اخری لاابسطها الی ظلمک ما یسخطنی فانی اصون وَجهَک عن ذل الاعتذار. رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 133 و 134 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سعیدبن علی قناطری. از مردم قناطر، شهری به اندلس.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سعید اخمیمی مکنی به ابوبکر. او راست: منتخب.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سعید الاندلسی ملقب به امام بهاءالدین. و او علوم الحدیث ابن صلاح را مختصر کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سعید تبعی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سعیدداودی مکنی به ابوجعفر. او راست: شرح صحیح بخاری.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سعید سرخسی مکنی به ابوجعفر دارمی. فقیه و از ائمه ٔ حدیث و اثر. وفات به سال 253 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] ابن سعید هروی مکنی به ابوالفضل. او راست: اصلاح اُکر مانالاوس.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سعیدبن حزم الصدفی الاندلسی المنتجیلی مکنی به ابوعمر. حمیدی ذکر او آورده گوید او به اندلس از جماعتی سماع دارد از جمله محمدبن احمد الزّراد و غیر حمیدی نیز نام او برده اند. او از اندلس ارتحال کرد و از اسحاق بن ابراهیم بن النعمان و احمدبن عیسی المصری المعروف به ابن ابی عجینه و غیر آن دو حدیث شنید و کتاب کبیر تاریخ رجال تألیف کرد و در این کتاب جمیع اقوال مردمان را در اهل عدالت و تجریح تا آنجا که برای او میسر بود گردکرد. و آن کتاب را خلف بن احمد معروف به ابن ابی جعفر و احمدبن محمد اشبیلی معروف به ابن الحراز از وی استماع کردند و گویند تمام این کتاب را کسی دیگر جز این دو بتمامی از وی نشنیده اند و وفات وی به سال 350 هَ. ق.بود. [تا این جا نقل حمیدی است]. و بعضی دیگر گفته اند که او از اولاد جعفر است و به آثار و سنن توجه داشت و تاریخ و حدیث جمع آورد و در اندلس از جماعتی روایت کرد که از آنجمله است احمدبن ثوابه و اسلم بن عبدالعزیز و طبقه ٔ آندو و به سال 311 با احمدبن عبادهالرعینی بمشرق شد و بمکه از ابوجعفر العقیلی و ابوبکربن المنذر صاحب الاشراق و دیبلی ابوجعفر محمدبن ابراهیم و ابی سعیدبن الأعرابی و غیر آنان و بمصر از ابوعبداﷲ محمدبن الربیعبن سلیمان و بقیروان از احمدبن نصر و محمدبن محمدبن اللباد سماع دارد. سپس به اندلس بازگشت و بنوشتن تاریخ محدثین پرداخت و بغایت این منظور دست یافت و تا آخر عمر حدیث گفت و در شب پنجشنبه 9 روز از جمادی الاَّخر مانده به سال 350 درگذشت و مولد او بروز جمعه پنجم شهر ربیعالاَّخر سنه ٔ 284 بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سقمان. سیّمین از شاهان ارمنیه از 521 تا 522 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلام رطبی. یکی از اکابر شافعیه است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلامه ملقب به فخرالدین قضاعی. عالمی محتشم و نیکوسیرت و قاضی مالکیه در دمشق و718 هَ. ق. وفات یافت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلطان صلاح الدین ملک المحسن. وی استماع حدیث کرد و بسیار نوشت و مردی متواضع و متزهّد بود بر محدثین افضال بسیار میکرد و مایل بتشیع بود و به سال 634 هَ. ق. درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلم. رجوع به ص 11 کتاب محاسن اصفهان مافروخی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلمان بن حسن بن اسرائیل بغدادی مکنی به ابوبکر. او راست جزئی در ردّ منکرین عرش.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلمان الرهاوی. ابوالحسن احمد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلمان نجاد مکنی به ابوبکر. او راست: مسند عمربن الخطاب رضی اﷲ عنه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلیمان. فقیه و محدث حنبلی. صاحب تصانیف. وفات وی بسال 348 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سعیدبن حسن شیحی از مردم شیحه دهی بحلب. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سعید. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 60، 105، 182، 215، 322).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلیمان. خوندمیر در حبیب السیر (ج 1 ص 378) آرد: در سنه ٔ 524 هَ. ق. حاکم سمرقند احمدبن سلیمان نسبت بسلطان در مقام خصومت درآمده رایت فیروزی شعار سنجری از آب آمویه عبور نموده سایه ٔ وصول بر حدود سمرقند انداخته احمد در شهر متحصن شد بعد از امتداد ایام محاصره و وقوع قحط و غلا، امان طلبیده از شهر بیرون آمد و سلطان یکی از غلامان خاصه را مصحوب خود گردانیده رایت مراجعت برافراخت و پس از چندگاه از احمد عفو کرده بار دیگر او را بسمرقند فرستاد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن زین العابدین بکری. ادیب و شاعر صاحب کتاب روضهالمشتاق و بهجهالعشاق مولد و منشاء اومصر بود و وفات او به سال 1048 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن زهیر ابوخیثمهبن حرب بن شداد نسائی الاصل مکنی به ابوبکر. او از ابونعیم فضل بن دکین و یحیی بن معین و احمدبن حنبل سماع دارد و علم نسب از مصعب بن عبداﷲ الزبیری فرا گرفت و تاریخ و ایام ناس را از ابوالحسن مدائنی دریافت و ادب از محمدبن سلام الجمحی آموخت. و بروزگار المعتمدعلی اﷲ به نودوچهارسالگی در شوال سال 279 هَ. ق. درگذشت. و خطیب پس از این شرح گوید او راست: کتاب التاریخ و این کتاب نیکو تصنیفی است و فوائد بسیار از آن به اهل فن رسید و در تاریخ کتابی مفیدتر از تاریخ احمدبن ابی خیثمه ندانم. و کان لایرویه الاّعلی الوجه فسمعه منه الشیوخ الاکابر کابی القاسم البغوی ونحوه. قال و استعار ابوالعباس محمدبن اسحاق السرّاج من ابی بکربن ابی خیثمه شیئاً من التاریخ فقال یا اباالعباس علی یمین أن لااخذت بهذا الکتاب الاّ علی الوجه فقال ابوالعباس و علی عزیمه الاّ اکتب الاّ ما اشتهیه فرده و لم یحدث فی تاریخه عنه بحرف. و خطیب ابیات ذیل را از گفته های احمدبن زهیر انشاد کرده است:
قالوا اهتجارک من تهواه تسلاه
فقد هجرت فما لی لست اسلاه
من کان لم یرفی هذا الهوی اثراً
فلیلقنی لیری آثار بلواه
من یلقنی یلق مرهوناً بصبوته
متیما لایفک الدهر قیداه
متیم شفه بالحب مالکه
و لو یشاء الذی ادواه داواه.
و خطیب گوید: ابن ابی خیثمه بزرگ کُتّاب است و جماعتی کثیراز وی سماع دارند. و فرغانی گوید وفات ابن ابی خیثمه در آخر شوال به نودوهفت سالگی بسکته بود و مردم او را بقول قدر متهم میداشتند و وی از خصیصین علی بن عیسی بود. و حاجی خلیفه نام او را ابی خیثمه احمدبن زهیربن حرب الحافظ المتوفی سنه 279 آورده و گوید او راست:تاریخ روات الحدیث و هو کتاب کتاریخ ابی عبداﷲ البخاری لکنه کبیر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن زیدبن سددبن حمیر الاصغر ملقب بذومقار. یکی از ملوک حمیر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن زیدبن محسن بن حسن بن حسن بن انی نمی. شریف مکه. وی در آغاز با برادر خود سعد در تدبیر حجاز دخل میکرد ولیکن او و برادرش معزول و متواری گردیدند و مدتها در اسلامبول بسربردند تا در سال 1095 هَ. ق. سلطان عثمانی وی را بار دیگر تولیت همین منصب داد و بمکه بازفرستاد و وی تا 1099 که وفات یافت در آن منصب باقی بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن زید الحلوانی. از ابوعمروبن العلاء موسوم بزبان و قرائت او روایت دارد و کتاب قراءه ابی عمرو تصنیف اوست. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن زید شروطی حنفی مکنی به ابوزید. وی در علم الشروط و السجلات سه کتاب نوشته: کبیر، صغیر و متوسط. و نیز او راست: وثائق. و رجوع به ابوزید احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن زین الحبشی. رجوع به علوی حبشی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن زین الدین. رجوع به احمد احسائی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن زین الدین عجمی. اصلاً از نخجوان و مولد او در 1003 هَ. ق. به دمشق بوده است. او بجوانی در دمشق تدریس میکرد و گروهی از ایرانیان و اکراد بحلقه ٔ درس او گرد میامدند پس تدریس مدرسه ٔ سالمیه بدو مفوض گردید. وی مردی ادیب و شاعر است و منطقی تخلص میکرده و بهر سه زبان عربی و فارسی و ترکی شعر میسروده است و در 1028 به اسلامبول شد و در چندین مدرسه تدریس کرد و شهرت بسیار یافت و بندیمی سلطان مراد نایل گردید. با مذاقی و نفعی از شعرای عثمانی معاصر بوده است و با نفعی مهاجات داشته است باری نفعی در مجلس سلطان مراد وی را متهم داشت که در مکالمه و ملبس محاکات فرنگیان میکند وی با سوگندهای اکید و گریه و ندبه این تهمت که عاقبت آن قتل بود از خویش دفع کرد. احمد پس از آن قاضی حلب، آنگاه قاضی دمشق گردید تا سال 1045 به امر سلطان او را به اموری چند متهم داشته بود یکی آنکه قبه ٔ سیدی عبدالرحمان حفید ابوبکر صدیق را ببهانه ٔ آنکه مجمع فساق است خراب کرده دیگر آنکه چون خبر فتح قلعه روان (؟) به او رسید هنگامی که از شاه عباس گرفته شد در آمدن بدیوان تعجیل نکرد و در سال 1025 بحلب رفت و با محمدپاشا سردار که از طرف سلطان احمد بحرب شاه عباس میرفت ملاقات کرد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن زین الدین عراقی. رجوع به احمد ابوزرعه... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سابق قرطبی، طبیب. شاگرد ابن رشد. عالمی فاضل و نیکوعلاج بود و بخدمت ناصر و مستنصر پیوسته و بزمان مستنصر درگذشت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سعد عسکری مکنی به ابوالعباس نحوی. او راست: شرح تسهیل ابن مالک و نیز اختصار تهذیب الکمال جمال الدین یوسف وفات او را حاجی خلیفه 750 هَ. ق. ذکر کرده است. و رجوع به احمدبن سعد اندرشی (؟) شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن الساعاتی بغدادی. رجوع به ابن ساعاتی احمد و رجوع به احمدبن علی بن ثعلب شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سالم. مصری نحوی زاهد مترحل. نزیل دمشق. متوفی به سال 665 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سباء المروزی مکنی به ابوالحسن. او راست: تاریخ مرو و وفات وی به سال 268 هَ. ق. بود. رجوع بحبط 1 ص 297 و رجوع به احمد ابوالحسن بن سباء... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سرخسی مکنی به ابوالعباس. او راست: کتاب الطبیخ.و الفرق بین النحو و المنطق. و ابوعلی محمدبن حسین بن حسن بن سهل بن هیثم حکیم را حواشی است بر کتاب او.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سرّق مروزی. اخباری است از مردم مرو.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سروجی قاضی مصر مکنی به ابوالعباس. او راست: الغایه و آن شرح ناتمام هدایه ٔ مرغینانی است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سعد ابوالحسین کاتب. یاقوت در معجم الادباء (چ مارگلیوث ج 1 ص 129 ببعد) آرد: حمزه در زمره ٔ اهل اصفهان ذکر او آورده و گوید که ابوالحسین احمدبن سعد در ایام القاهرباﷲ بعمل خراج منصوب گردید و در غره ٔ جمادی الاولی سال 321 هَ. ق. به اصفهان وارد شد و ابوعلی بن رستم در جمادی الاخر همین سال از آن شغل معزول گشت. آنگاه ابوالحسین بن سعد از فارس به اصفهان آمد و از قبل امیر عمادالدوله علی بن بویه در جمادی الاولی سال 323 متقلد تدبیر آنشهر و عمل خراج گردید ودر سال 324 جبایت خراج را به ابوالقاسم سعدبن احمدبن سعد سپردند و در شوال آنسال معزول گردید و دیگر شرحی از او نمیدهد و بذکر فضلاء اصفهان از اصحاب الرسائل می پردازد و سپس میگوید: اما ابومسلم محمدبن... و ابوالحسین احمدبن سعد، ما بجهت شهرت و صیت آن دو در اقطار شرق و غرب و نزد کتاب حضرت و اجماع اهل زمان بر... وصف ایشان مستغنی هستیم و سپس نام وی را در زمره ٔمصنفین یادکند و گوید او راست: کتاب الاختیار من الرسائل که کسی در این موضوع بر او سبقت نجسته است. و کتابی دیگر در رسائل به نام فقرالبلغاء. و کتاب الحلی و الشیات. و کتاب المنطق. و کتاب الهجاء. و در کتابی کهن چنین خواندم: سرح دسر (شیخ کبیر؟) مرا حدیث کرد که تنباء گفت در شهر اصفهان در زمان ابوالحسین بن سعد مردی بود که او را نزد خود خواند و علماء و عظماءو کبراء را احضار کرد بدو گفتند کیستی گفت من پیامبری مرسلم گفتند ویلک هر پیامبری را آیت و نشانه ای است آیت و حجت تو چیست. گفت حجت های مرا کسی از انبیاء و رسل پیش از من نداشته. گفتندش حجت ها بنما. گفت هر یک از شما را که زنی یا دختری یا خواهری جمیله باشد، نزد من حاضر آرد تا در ساعت به پسری آبستن کنم ابوالحسین بن سعد گفت اما من شهادت میدهم که تو رسولی و مرا معاف کن. آنگاه مردی او را گفت ما را زنان نباشد ولی ماده بزی حسنا داریم او را آبستن کن و مرد برخاست از او پرسیدند کجا روی گفت نزد جبرئیل روم تا بدو گویم که این گروه بزغاله خواهند نه پیامبر. پس از گفتار وی بخندیدند و وی را رها کردند و از ابوالحسین اصفهانی اشعاری روایت شده از آن جمله در جواب معمی:
رمانی أخ یصفی له الود جاهداً
و من یتطوع بالموده یحمد
بداهیه تعی علی کل عالم
بوجه المعمی بالصواب مؤید
و حمل سرالوحش و الطیر سره
و ارسلها نکرا ببیداء قردد
فانهضت قلبی و هوی نفس جارح
و من یغد یوما بالجوارح یصطد
فحاش لی الصنفین من بین ارنب
یقود الوحوش طائعات و هدهد
یسوق لنا اسراب طیر تتابعت
علی نسق مثل الجمان المنضد
و مرقتها بالزجر حتی تحاولت
و عادت عبادیدا بشمل مبدد
و رواضتها بالفکر حتی تذللت
فمن مسمح طوعا و من متجلد
فاخرجت السرالخفی وانشدت
قریض رهین بالصبابه ذی دد
و انی و ایاها لکالخمر والفتی
متی یستطع منها الزیاده یزدد
و خطاب به ابن العمید:
البین افردنی بالهم والکمد
والبین جدد حرالثکل فی کبدی
فارقت من صار لی من واحدی عوضاً
یارب لاتجعلنها فرقه الابد
امسک حشاشه نفسی ان یطیف بها
کید من الدهر بعد الفقد للولد
لا فی الحیاه فانی غیر مغتبط
بالعیش بعد انقصاف الظهر و العضد
بل ابق لی الخلف المأمول حیطته
علی عیال و اطفال ذوی عدد
من ان یرو ضیعه فی عرصه البلد
و ان یرو نهزه لللف مضطهد
اﷲ رجائی وحسب المرء معتمداً
نجل العمید و صنع الواحد الصمد.
و نیز به ابوالحسین بن لره [کذا] در باب مملوکی اسود:
حذر فدیتک بشری من تبرزه
انی اخاف علیه لقعه العین
اذا بدت لک منه طره سبلت
علی الجبین و تحذیف کنونین
حسبت بدراً بداتما فاکلفه
غمامه نشرت فی الارض ثوبین
کانما خط فی اصداغه قلم
بالحبر خطین جاآلغو قوسین
لکن ذلک منه غیر دافعه
عن القبول و عن بعد من الشین.
و این قطعه شعر از ابوالحسین بن سعد بر چهار قافیه است که هر قافیه بتنهائی شعری مستقل است:
و بلده قطعتها. بضامر.
خفیدد. عیرانه رکوب
ولیله وسهرتها. لزائر.
و مسعد. مواصل حبیب
وقینه وصلتها. بطاهر
مسود. ترب العلی نجیب.
اذا غوت ارشدتها. بخاطر.
مسدد. و هاجس مصیب.
و قهوه باکرتها. لتاجر.
ذی عند فی دینه وجوب.
سورتها کسرتها.بماطر.
مبرد. من جمه القلیب
و حرب خصم بختها. بکاثر.
ذی عدد. فی قومه مهیب
معوداً بل سفتها. بباتر.
مهند. یفری الطلی رسوب
و کم حظوظ نلتها. من قادر
ممجد. بصنعه القریب
کافیه اذ شکرتها، فی سامر.
و مشهد. للملک الرقیب.
- انتهی. و وفات وی به سال 350 هَ. ق. بود. رجوع به ابوالحسین احمد و روضات ص 58 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سعداندرشی صوفی ملقب بشهاب الدّین. او راست: عمده فی مختصر تهذیب الکمال و الاطراف. وفات بسال 750 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سعد عثمانی دیباجی، شهاب. او راست: انیس الفرید و جلیس الوحید.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلیمان. رجوع به کمال پاشازاده شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلیمان بن ابی الربیع محدث. او از سحنون روایت کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن صالح طبری مکنی به ابوجعفرمحدث است. متوفی به سال 248 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن شمسی. رجوع به عهدی بغدادی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن شاه شجاع بن محمدبن مظفر. پنجمین از آل مظفر. شاه شجاع او را منشور ایالت کرمان داد و وی پس ازفوت شاه شجاع در 786 هَ. ق. در آنجا دعوی استقلال کرد و آنگاه که تیمور به ممالک ایران مستولی شد (790 هَ. ق.) احمد بدو عرض اطاعت کرد و تیمور بقلمرو او تعرض نکرد. لیکن پس از پنجسال بکشتن وی فرمان داد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن شاهین قبرسی ادیب لغوی شاعر و مترسل. پدر او شاهین از مردم جزیره ٔ قبرس بود و در جنگی اسیر ترکان گشته یکی از امرا وی را به پسری خویش برگزید و او بتدریج در مناصب لشکری ترقی کرد تا یکی از اعیان شام شد و احمد صاحب ترجمه در دمشق متولد گردید و در جوانی مانند پدر در زی لشکریان بود تا در وقعه ای اسیر گشت و پس از رهائی از کار سپاهی گری کناره گرفت و به ادب و علم اقبال کرد و شهرت بسیار یافت و در یکی از مدارس دمشق تدریس میکرد. کتابی در لغت عرب کرده است موسوم به فاخر و اشعار نیکو از او بسیار نقل کرده اند. ولادتش به سال 995 و وفات او در 1053 هَ. ق. بوده است و در وفات او گفته اند:
قلت لماقضی ابن شاهین نحبا
و هو مولی یشیر کل الیه
رحم اﷲ سیدا و عزیزا
بکت الارض و السماء علیه.
و او راست:
فصل الشباب و ماهنیت من الهوی
و بدالمشیب و فی ّ فضل تصابی
و غدوت اعترض الدیار مسلما
یوما فلم تسمح برد جوابی
فکانها و کاننی فی رسمها
اعشی بحدق فی سطور کتاب.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن شرف الدین محمدبن صاحب مکنی به ابوالعباس و ملقب به بدرالدین و شیخ الامام. او راست: مغیث فی علم الحدیث و نیز سیف المناظره للظفر فی الدنیا و الاَّخره. وفات وی به سال 788 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن شعیب علی حافظ مکنی به ابوعبدالرحمان و ملقب به نسائی و او راست: السنن الکبیره والمجتبی که ملخصی از آن کتاب و یکی از صحاح ستّه است و نیز مناسک النسائی. وفات وی به سال 302 یا 303 هَ. ق. بود و خوندمیر در حبیب السیر (ج 1 ص 300) آرد که در سنه ٔ ثلاث وثلثمائه ابوعبدالرحمان احمدبن شعیب النسائی که یکی از صحاح ستّه مصنّف اوست بعالم آخرت شتافت و در تصحیح المصابیح مسطور است که نسائی در اول حال کتابی مبسوط در علم حدیث تألیف کرده آن را سنن کبری نام نهاد و بعد از اتمام آن نسخه روزی بعضی از امرا از وی پرسیدند که جمیع احادیثی که در آن کتاب نوشته ای صحیح است جواب داد که نی. گفتند پس تو برای ما کتابی در سلک تحریر منتظم گردان که احادیث آن تمام صحیح باشد او آنگاه صحاحی را که حالا مشهورست تصنیف کرده موسوم به مجتبی گردانید و غرض علما هرگاه نویسند که: «رواه النسائی و اخرجه النسائی » حدیث است که در مجتبی مکتوبست در بعضی از نسخ بنظر درآمده که نوبتی نسائی به دمشق رسید و بعضی از متعصبان آن بلده نزد او مجتمع گشتند و التماس نمودند که حدیثی در باب فضایل معاویه برای ما روایت کن. نسائی گفت: معاویه با ماسر بسر راضی نیست ؟ آن مردم از شنیدن این سخن خشمناک گشته نسائی را ایذاء بسیار کردند. وفات نسائی در وقتی که از مصر به دمشق میرفت در بلده ٔ رمله اتفاق افتاد - انتهی. او راست: اغراب شعبه علی سفیان و سفیان علی شعبه فی الحدیث و نیز مسند مالک و مسند علی (ع).رجوع به ابوعبدالرحمان احمد و رجوع به نسائی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن شلبی. رجوع به احمدبن شهاب الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن شمس الدین معروف به بیضاوی. ادیب و مورخی متبحر بود و در دمشق میزیست در مدرسه ٔ حجازیه و مجرد بود و جز بعلم اشتغال نداشت. شبی در مدرسه استاد را با دو شاگرد کشته و هرچه بود بتاراج بردند (1048 هَ. ق.) و قاتل معلوم نشد اما حاکم دمشق از قرای شام جریمه ای بزرگ بگرفت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن شمس الدین بن عمر هندی دولت آبادی ملقب به شهاب الدین. او راست: ارشاد در نحو.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن شمس الدین خولی ملقب بشهاب الدین. متوفی به سال 693 هَ. ق. او راست: کتاب بدیع.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن شمعون.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن سیف الدّین بیلبک ظاهری ملقب بشهاب الدین. او راست: الرّوض النزیه فی شرح التنبیه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن شهاب الدین معروف به ابن شلبی مکنی به ابوالعباس. او راست: فتاوی الشلبی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن شهبه ٔ اسدی دمشقی مکنی به ابوبکر و ملقب به تقی الدین قاضی. وی برطبق توصیه ٔ استاد خویش شهاب احمدبن حجی ذیلی بر ذیل عبرالاعصار و خبرالامصار از سال 748 تا سال 768 هَ. ق. کرد و نیز نقایص دیگر ذیل مزبور را مرتفع ساخت. و او راست: مختصرالتهذیب و نیز او یکی از صاحبان طبقات الشافعیه است.وفات وی به سال 851 بود. و رجوع به ابن شهبه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن شیخ بن عبداﷲ. از مشایخ صوفیه ٔ یمن و هند، متوفی به سال 1024 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن شیخ الاسلام قطب الدین یحیی بن مولانا محمدبن مولانا سعدالدین، ملقب به سیف الدین. مؤلف حبیب السیر آرد: از مولانا سعدالدین مسعود یک پسر ماند مولانامحمد نام و مولانامحمد نیز درسلک علماء منتظم بود و مدتی ملازمت امیرتیمور گورکان مینمود. [و شمه ای از احوال جدّ او مولانا محمد را از قول وی نقل کرده است]. رجوع بحبط ج 2 ص 177 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن صالح. برادر محمدبن صالح. وی مغارب محمدبن صالح را بترکی ترجمه کرده به نام انوارالعاشقین.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن صالح بن شیرزاد کاتب. خوندمیر در دستورالوزراء (ص 72 آرد) که: احمدبن صالح بن شیرزاد و جعفربن محمد در زمان المستعین باﷲ بنوبت پای بر مسند وزارت نهادند. و ابن الندیم گوید دیوان شعر او سی ورقه است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن صالح بن محمدبن صالح تمیمی آبسکونی مکنی به ابوالعلاء. رجوع به ابوالعلاء آبسکونی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن صالح زهری بقاعی دمشقی. او راست: عمده. وفات وی 795 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن صالح (شیخ) ابوزید عبدالرحمان نقاوی بجائی مکنی به ابوالعباس. او راست: الانوارالمبتلجه فی بسط اسرارالمنفرجه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن شاذان. رجوع به ابن شاذان شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سیف. رجوع به ابن سیف احمدبن عبیداﷲبن سیف سجستانی و ابن سیف ابوبکر احمدبن عبداﷲبن سیف بن سعید شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلیمان بن حسن بن جهم بن بکیربن اعین سنسن الشیبانی مکنی به ابوغالب. نقاوه ٔ خاندان آل اعین و ازکبار محدثین آن جماعت بشمار رود و بدین کنیت مابین علماء و محدثین امامیه معروفست و از آل اعین همواره در عصر هر یک از ائمه ٔ اثناعشر محدثین بسیار بوده که جامع و ضابط اخبار ائمه و محرم اسرار ایشان بوده اندمن جمله جدّ ابوغالب ابوطاهر محمدبن سلیمان است که فیض زمان جناب ابومحمد عسکری سلام اﷲعلیه را درک نموده و مابین او و جناب ابومحمد علیه السلام مسائل و جواباتی است چنانکه شرح حال وی و سایر محدثین از آن طایفه را در محل خود خواهیم نگاشت معالجمله ابوجعفر طوسی در فهرست گوید ابوغالب الزراری و هم البکیریون و بذلک کان یعرف الی ان خرج توقیع من ابی محمد علیه السلام فیه ذکر ابی طاهرالزراری فاماالزراری رعاه اﷲ فذکروا انفسهم بذلک و کان شیخ اصحابنا فی عصره واستادهم و فقیههم و صنف کتبا منها کتاب التاریخ ولم یتمه و قدخرج منه نحو الف ورقه. کتاب ادعیه السفر. یعنی ابوغالب زراری و قبیله ٔ او به بکیر منسوب و بدین نسبت معروف بودند تا آنکه توقیعی از جناب ابومحمد العسکری سلام اﷲعلیه بیرون آمد و در آن توقیع ابوطاهر زراری را ذکر فرموده و او را بر زرارهبن اعین نسبت داده بود پس از آن توقیع در انتساب، خود را بزراره منتسب میساختند و ابوغالب شیخ اصحاب امامیه و استاد و فقیه آنطایفه بود و او را مصنفات بسیار است. از آنجمله است کتاب تاریخ و آنرا به اتمام نرسانیده و تنها هزار ورق از آن بیرون آمده و کتاب ادعیه ٔ سفر تا آنجا که گوید خبرداد مرا بکتب و روایات ابوغالب، ابوعبداﷲ محمدبن محمدبن النعمان و ابوعبداﷲ حسین بن عبداﷲ و احمدبن عبدون و غیرهم و ابوطاهر که در توقیع بزراره منسوب شده محمدبن سلیمان جدّ ابوغالب است چنانکه این مطلب از ملاحظه ترجمت محمدبن سلیمان و ترجمه ٔ محمدبن عبیداﷲ مکشوف گردد چون سبط ابوغالب محمدبن عبیداﷲبن ابی غالب نیز مکنّی به ابوطاهر است محدث نیسابوری وبعضی در فهم لفظ توقیع توهم و خطا نموده اند و چنین دانسته اند که ابوطاهر مذکور در توقیع سبط ابوغالب است نه جدش محمدبن سلیمان لاجرم عبارت توقیع را که فرماید فاما الزراری رعاه اﷲ در ترجمت ابوطاهر محمدبن عبیداﷲبن ابی غالب ایراد نموده اند. نجاشی در رجال خود آورده ابوغالب الزراری و قد جمع اخبار بنی سنسن و کان ابوغالب شیخ العصابه فی زمنه و وجههم له کتب منها کتاب التاریخ و لم یتمه. کتاب دعاء السفر. کتاب الافضال. کتاب مناسک الحج کبیر. کتاب مناسک الحج صغیر. کتاب الرساله الی ابن ابنه ابی طاهر فی ذکر آل اعین. حدثنا شیخنا ابوعبداﷲ عنه بکتبه و مات ابوغالب رحمه اﷲ سنه ثمان وستین و ثلثمائه (368) انقرض ولده الاّ من ابن ابنه و کان مولده سنه خمس وثمانین ومأتین (285 هَ. ق.)، یعنی ابوغالب منسوب به زرارهبن اعین است و او اخبار بنی سنسن را در مجموعه ای فراهم نموده در عصر خویش شیخ و مقتدای فرقه ٔ امامیه بود واو را مصنفات عدیده است منجمله رساله ای است در ذکر آل اعین که برای سبط خود ابوطاهر محمدبن عبیداﷲبن احمد زراری نوشته، شیخ ما ابوعبداﷲ از ابوغالب مصنفات وی بما روایت نموده و ابوغالب در سال سیصدوشصت وهشت وفات یافت ولادتش سال دویست وهشتادوپنج اتفاق افتاده بود و او را عقب، جز از سبطش ابیطاهر، باقی نمانده. محدث نیسابوری پس از ذکر سلسله نسب وی گوید و هم البکیریون نسبوا الی عمهم زراره لتوقیعات وردت فیهم بهذاالوصف من ابی محمد علیه السلام فی ابی طاهر الزراری جدّ احمد المعنون و من ابی الحسن الثالث علیه السلام فی سلیمان بن الحسن - انتهی، یعنی طایفه ٔ ابوغالب ببکیریون اشتهار داشتند پس بعم ایشان زرارهبن اعین منسوب شدند بعلت توقیعاتی که در باب ایشان بدین نسب بیرون آمد و آن توقیعات بعضی از جناب ابی محمد العسکری بود در حق ابی طاهر زراری جد ابوغالب و برخی از جناب ابوالحسن ثالث علی ّبن محمد بود درباره ٔ سلیمان بن حسن جدّ اعلی ابوغالب محدث. مجلسی در مقدمات کتاب بحارالانوار در حق وی فرموده کان من افاضل الثقاه و المحدثین و کان استاذ الافاضل الاعلام کالشیخ و ابن الغضائری. و احمدبن عبدون خود در وجه انتساب بزراره در رساله ای به ابوطاهر ذکر نموده با بعضی از عبائر علماء رجال مخالف است چه در رساله ٔ مذکوره گوید: انه کانت ام الحسن بن الجهم ابنه عبیدبن زراره و من هذه الجهه نسبنا الی زراره و نحن من ولد بکیر و کنانعرف قبل ذلک بولدالجهم، یعنی مادر حسن بن جهم دختر عبیدبن زراره بود بدین سبب ما نسبت داده شدیم بزراره و حال آنکه ما از اولاد بکیر معدود میباشیم و سابق بر این بولد جهم معروف بودیم، تا آنجا که گوید: و اول من نسب منا الی زراره جدنا سلیمان نسبه الیه ابوالحسن علی بن محمدصاحب العسکر توریه عنه و سترا له ثم اتسع ذلک و سمینا به و کان یکاتبه فی امور له بالکوفه و بغداد، الخ، یعنی نخستین کس که از ما به زراره منسوب گشت جد ماسلیمان بود او را مولای ما ابوالحسن علی بن محمد صاحب عسکر بعلت توریه و ستر حال وی بدین نسبت منسوب داشت پس مردمان در آن وسعت داده هر یک از اولاد بکیر را بزراره منسوب داشتند و ما بزراره منسوب شدیم و جناب ابوالحسن علیه السلام در باب امورات خویش در کوفه و بغداد بجد ما سلیمان مکاتیب میفرمود الی آخر. شیخ یوسف صاحب لؤلؤه پس از نقل این عبارات از رساله گوید این کلام چنانکه مشاهدت کنی بظاهرش مخالف است با آنچه علامه در رجال خویش و شیخ طوسی در فهرست در وجه تسمیه ٔبزراره ذکر نموده اند چه ایشان ذکر نموده اند که مبداء تسمیه بزراری، از جناب ابومحمد عسکری علیه السلام بوده درباره ٔ جد ابی غالب ابوطاهر و آنچه از این کلام مکشوف شود آن است که انتساب بزراره از جناب ابوالحسن هادی بوده در حق جد ابوغالب سلیمان چنانکه دانستی و ظاهر آن است که علامه و شیخ بر رساله واقف نشده اند و گرنه در وجه انتساب بزراره کلامی مطابق با آنچه در این باب در رساله نوشته ذکرمینمودند و چون در رساله ٔ مذکوره خود بیان شرح احوال و مولد خود و برخی از فقرات که بیان آن در ترجمت وی لازم است شرح نموده لاجرم در این مقام بذکر بعضی از فقرات آن رساله پردازیم. در رساله پس از بیان شرح احوال آباء و اجداد خویش از آل اعین گوید: و مات ابومحمدبن محمدبن سلیمان سنه نیف وعشرون سنه سنی اذ ذلک خمس سنین و اشهر و کان مولدی لیله الاثنین لثلث بقین من ربیعالاخر سنه خمس وثمانین ومأتین (285 هَ. ق.) و مات جدّی محمد ابی سلیمان رضی اﷲعنه فی غره المحرم سنه ثلثمائه (300) فرویت عنه بعض حدیثه و سمعت عن عبداﷲبن جعفر الحمیری و کان دخل الکوفه فی سنه سبع و تسعین و مأتین (297) و وجدت هذا التاریخ بخط عبداﷲبن جعفر فی کتاب الصوم للحسین بن سعید و لم اکن حفظت الوقت للحداثه و وسنی اذ ذاک اثناعشرسنه و شهور و سمعت انا بعد ذلک من عم ّ ابی علی بن سلیمان و من خال ابی محمدبن جعفر الزراری من احمدبن ادریس القمی و احمدبن محمدبن العاصمی و جعفربن محمدبن مالک الفزاری البزاز و سمعت من ابی جعفر محمدبن الحسن بن علی بن مهزیار الأهوازی و غیرهم رحمهم اﷲتعالی و سمعت من حمیدبن زیاد و ابی عبداﷲبن ثابت و احمدبن محمدبن رباح و هؤلاء من رجال الواقفه الا انهم کانوا فقهاء تقاتا فی حدیثهم و سمعت بعد ذلک من جماعه غیر من سمیت فعندی بعض ما سمعته منهم ذهب بعض فیما ذهب من کتبی ثم امتحنت محنا شغلتنی و اخرجت اکثر کتب التی سمعتهاعن یدی بالسرقه و الضیاع و رزقت ایاک و سنی ثمان و عشرون سنه و فی سنه ولادتک امتحنت محنه اخرجت اکثر ملکی عن یدی و اخرجتنی الی السفر و الاغتراب و شغلتنی عن حفظ ما کنت جمعت قبل ذلک و لما اصلح ابوک لسماع الحدیث و سلوک طریقه اجداده رحمهم اﷲتعالی جذبته الی ذلک فلم ینجذب و شغلنا طلب المعاش و البعد عن مشاهده العلماء عن العلم و علت سنّی فآیست من الولد و بلغ ابوک سبعاً و ثلثین سنه و لم یرزق ولدا و رزقنی جل ّوعزّ الحج و مجاوره الحرمین سنه فجعلت کدی و اکثر دعائی فی المواضع التّی یرجی فیها قبول الدّعاء و ان یرزق اﷲ اباک ولداً ذکرا نجعله خلفاً لاَّل اعین ثم قدمت العراق فزوّجت اباک من امک فتفضّل اﷲ جل ّوعزّ ان رزقناک فی اسرع وقت و من ّ بان جعلک سوی الخلقه مقبول الصوره صحیح العقل الی ان کتبت الیک الکتاب و کان مولدک فی قصر عیسی به بغداد یوم الأحد لثلث خلون من شوال سنه اثنین وخمسین وثلثمائه (352) و قد خفت ان یسبق اجلی ادراکک وتمکنک من سماع الحدیث و تمکنی من حدیثک ماسمعته من الحدیث و لن افرط فی شی ٔ من ذلک کما فرط جدّی و خال ابی رحمهمااﷲتعالی اذ لم یجذبانی الی سماع حدیث مهمامع ماشاهداه من رغبتی فی ذلک. یعنی پدرم محمدبن محمدبن سلیمان وفات یافت و او را سنین عمر بیست سال و اندی بود و آن هنگام از سن من پنج سال و چند ماه گذشته بود و ولادتم شب دوشنبه بیست وهفتم ربیعالاخر سال دویست وهشتادوپنج اتفاق افتاده و جدّم محمدبن سلیمان در غره ٔ شهر محرّم از سال سیصد هجری رحلت نمود پس من بعضی از روایات وی از او روایت کنم و نیز در محضر عبداﷲبن جعفر حمیری استماع حدیث نمودم و عبداﷲ سال دویست ونودوهفت داخل کوفه گردید و تاریخ دخول عبداﷲ را بکوفه در کتاب صوم تألیف حسین بن سعید بخط عبداﷲبن جعفر حمیری یافتم و خود بعلت حداثت سنم در آن وقت آن تاریخ ضبط و حفظ ننموده بودم و آنگاه سنّم دوازده سال و چند ماه بود و بعد از آن ازعم پدرم علی بن سلیمان و از خال پدرم محمدبن جعفر زراری و احمدبن ادریس قمی و احمدبن محمدبن عاصمی و جعفربن محمدبن مالک فزاری بزاز استملاء حدیث کردم و نیز از ابوجعفر محمدبن حسن بن علی بن مهزیار اهوازی و حمیدبن زیاد و ابی عبداﷲبن ثابت و احمدبن محمدبن رباح اخذ حدیث نمودم و این جماعت اگر چه در عداد فرقه ٔ واقفیّه معدودند ولی در سلک فقهاء و موثقین در روایت منظوم باشند پس بعد از آن از گروهی غیر از این جماعت که نام بردم استماع حدیث کردم و از مرویّات این جماعت بعضی نزد من باقی است و برخی از آن با پاره ای از کتبم تباه و تلف گردید پس گرفتار شدم بمحنتی عظیم که مرا مشغول ساخت و در آن حادثه بعلت سرقت و ضیاع، بسیاری از کتبم که مشتمل برمسموعات و محفوظات من بود تلف گردید و خدای تعالی والد تو را بمن موهبت فرمود برحالیکه از سنین عمرم بیست وهشت سال گذشته بود و در سال ولادت وی ببلیتی مبتلا شدم که آن بسیاری از ملک مرا از دستم بیرون نمود و مرا بمسافرت و اغتراب محتاج ساخت و از حفظ اموالی که پیش از آن فراهم نموده بودم مشغول نمود و چون پدرت برای سماع و سلوک طریقه ٔ اجدادت صالح گشت او را به اخذواستماع حدیث جذب نمودم. ازسلوک آن طریق اعراض نمودو مرا طلب معاش و دوری از مشاهدت علماء از اخذ علوم شاغل و مانع گشت و سنّم زیاد شد پس از اولاد مأیوس شدم پدر ترا سنین عمر بسی وهفت سال رسید و او را ولدی مرزوق نگشت و خداوند عزوجل سالی مرا زیارت بیت اﷲ و مجاورت حرمین شرفین روزی فرمود پس من در موارد و مظان ّ استجابت دعا از خداوند کریم خواستار آن شدم که پدرت را ولدی ذکور عنایت فرماید و او را خلف آل اعین گرداند پس از معاودت از حج ّ وارد عراق شدم مادر تو را بوالدت تزویج نمودم پس خدای تعالی بر ما تفضل فرموده بزودی تو را بما موهبت فرمود و بر ما منت گذارد باینکه تو را مستوی الخلقه مقبول الصوره خلق نمود و تو را صاحب عقل صحیح گردانید تا اینکه این کتاب بتو مکتوب نمود و تو را ولادت روز یکشنبه ٔ چهارم شوال از سال سیصدوپنجاه ودو در قصر عیسی به بغداد اتفاق افتاد و من از آن خائف بودم که قبل از ادراک و قدرتت بر استماع حدیث و قبل از تمکن من از استماع حدیث برتو مرا اجل فرا رسد و من بهیچ وجه مضایقت و تفریطی در حق تو ننمودم چنانکه جدّم و خال پدرم درباره ٔ من مضایقت کردند زیرا با آنکه رغبت و میل مرا بسماع حدیث مشاهدت مینمودند با اینحال مرا به اخذ حدیث جذب ننمودند. معالجمله ابوغالب در زمان غیبت صغری باوکلاء و سفرای امام دوازدهم اختصاص داشته و چون او را حاجتی دست دادی بواسطه ٔ وکیل ناحیه مطلب خود بامام عصر عجل اﷲفرجه رسانیده جواب آن بوی میرسید چنانکه علامه ٔ مجلسی در مجلد سیزدهم کتاب بحارالأنوار که مخصوص به بیان احوال امام عصر است در باب معجزات آن جناب گوید: در کتاب الغیبه که از مؤلفات شیخ ابوجعفر طوسی است از جماعتی ایشان از ابوعبداﷲ احمدبن عیاش او از ابوغالب زراری روایت کرده که گفت از کوفه وارد بغداد شدم بر حالی که جوان بودم و قدمهای خود را در راه رفتن مانند راندن شتر میراندم و مردی از برادران دینی با من مصاحب بود و نام او از خاطر ابوعبداﷲ فراموش شده بدین سبب نام او را در حدیث ذکر ننموده اند و از او بلفظ مرد تعبیرنموده اند در آنوقت شیخ ابوالقاسم بن روح پنهان شده ابوجعفر محمدبن علی مشهور بشلمغانی را در جای خود نصب نموده بود و شلمغانی آنوقت در مذهب شیعه استقامت داشت هنوز کفر و الحادی که از او ظاهر گردید ظاهر نشده بود مردم نزد اوآمده وی را ملاقات مینمودند زیرا که شلمغانی شیخ ابوالقاسم بن روح را صدیق و مصاحب بود درحاجتها و کارهای مردمان میان شیخ ابوالقاسم و ایشان واسطه بود در آنحال رفیق من گفت رغبت بملاقات ابوجعفر داری تا آنکه با او عهد و پیمان استوار کنی از آنکه در این ایام برای طایفه شیعه او منصوب است و مرا نیز بوی حاجتی است که درباره ٔ من از ناحیه ٔ مقدسه دعائی استدعا نماید گفتم آری رغبت دارم آنگاه متوجه سرای او شده بمجلسش در آمدیم جماعتی را از اصحاب ما امامیه در محفلش حاضر دیدیم پس بر او سلام گفتیم ابوجعفربرفیق من متوجه گردیده از او پرسید این جوان که با تو است کیست گفت مردی است از آل زرارهبن اعین آنگاه روی با من داشت و گفت از کدام زراره گفتم ای سیدِ من، از اولاد بکربن اعین که برادر زراره است گفت ایشان از خاندان بزرگند و در این امر بلندپایه اند پس رفیق من با وی گفت ای سید من در خصوص دعا مکتوبی از تو خواهش دارم بنویسی گفت آری مینویسم وقتی که این را شنیدم بخاطرم رسید که من هم حاجتی خواهش نمایم و در دلم چیزی مخفی بود که با احدی اظهار ننموده بودم و آن این بود که مادر ابوالعباس پسرم با من بسیار مخالفت وبدرفتاری داشت و با وجود سؤکردار و بدرفتاریش محبت وی در دلم بسیار بود با خود گفتم از ابوجعفر در خصوص این مطلب خواهش دعا میکنم بطرزی که تفصیل آن را مجمل گذارده همینقدر گویم در خصوص امریکه بمن ضرور شده التماس دعا دارم پس گفتم خدای تعالی بقای سید ما راطولانی گرداند من ازتو حاجتی را مسئلت میکنم گفت آنحاجت چیست گفتم دعای فرجست برای من در خصوص امریکه برای من مهم گردیده ابوجعفر در حال کاغذی طلبید و حاجت مرا در آن نوشت که زراری در خصوص امریکه بر او مهم گردیده التماس دعا دارد بعد از آن رقعه را پیچیده و ما هم برخاستیم و بمنزل خویش معاودت نمودیم چون چند روز از آن ماجری بگذشت رفیقم گفت میخواهی که نزد ابوجعفر برویم و مطالب خود را که به او گفتیم سؤال نمائیم که جواب آنها چگونه درآمده آنگاه با او روانه شده بمجلس وی داخل شدیم همینکه در نزد او نشستیم رقعه را درآورده دیدم که مطالب بسیاری در آن نوشته شده درآنحال برفیق من متوجه شده جواب مسئله او را به او خواند بعد از او متوجه من گردید از آن رقعه بخواند درخصوص سئوال زراری خداوند عالم حال شوهر و زن را اصلاح نمود وابوغالب گوید که این ماجری بر من بزرگ آمد از آنجا برخاستیم و برگشتیم رفیقم بمن گفت که جواب این امر بتو رسید گفتم. از جواب مسئله ٔ خویش زیاده درشگفتم گفت از چه درشگفتی. گفتم بجهت اینکه این امر سرّی بود که سوای خدای تعالی و من کسی بدان عالم و واقف نبود و او از آن مرا خبرداد گفت آیا در امر ناحیه ٔ مقدسه شک مینمائی حال از آن سرّ مرا خبرده تا آن را بدانم مکنون ضمیر خویش بر وی مکشوف داشتم از آن در عجب شد قضای الهی چنان اقتضاء نمود که بکوفه برگشتیم و بسرای خود داخل گردیدیم و پیشتر از آن مادر ابوالعباس مرا ناخوش میداشت و همواره از من کناره مینمود ودر سرای خود بسر میبرد و چون از آمدن من باخبر شد بمنزل من درآمد و از من عذرخواست و مرا دلجوئی نمود وطریق موافقت مسلوک داشت و مخالفت را ترک نمود تا اینکه مرگ میان ما جدائی انداخت. مجلسی پس از نقل این حدیث گوید: این حکایت را جماعتی از ابی غالب احمدبن محمدبن محمدبن سلیمان زراری بمن خبر دادند و در بغدادابوالفرج محمدبن مظفر در منزل ابی غالب که در بازارچه ٔ ابی غالب بود روز یکشنبه پنجم ذیقعده در سال سیصدوپنجاه وشش از هجرت از خود ابوغالب اینحدیث را شنیده ونوشته است تلمیذ ابوغالب غضائری گوید ان وفات الشیخ... الخ. گفت کنیز ام ّ ولد خود را تزویج نمودم و آن اول زنی بود که تزویج نمودم صبیّه ای بود که اکنون مرا ام ولد است و من در آنزمان جوان بودم سنم از بیست سال کمتر بود در منزل پدرش با او زفاف نمودم چند سال در منزل پدرش ماند و من سعی و تلاش مینمودم که او رابمنزل خود نقل دهم خویشان و اقارب آنزن از آن ابا وامتناع میکردند و در اینمدت ازمن حملی گرفت و دختری آورد مدتی زندگی کرد بعد از آن وفات یافت من نه در ولادتش حضور داشتم و نه در وفاتش و به جهت کدورت و نقاریکه مابین من و ایشان بود آندختر را از زمان ولادت تا هنگام وفات وی اصلا رؤیت ننمودم بعد از آن با ایشان صلح نمودم باین شرط که او را بمنزل من روانه نمایند پس بمنزل ایشان رفتم تا آنکه او را بسرای خویش آورم مرا از آوردنش ممانعت کردند و چنین اتفاق افتاد که آن زن در آنوقت حامله گردید از ایشان خواهش کردم که او را بنابر صلحی که کرده بودیم بمنزل من بفرستند قبول ننمودند از اینجهت دوباره فتنه و عداوت در میان ما پدیدگشت بعد از آن در وقتیکه من غائب بودم از من دختری آورده بود تا مدت دو سال با یکدیگر به آزردگی و عداوت بسر بردیم پس وقتی داخل بغداد شدم و آنوقت رئیس شیعه و ملجاء آن طایفه محمدبن احمد دجوجی بود واو نسبت بمن بمنزله ٔ پدر یا عمو بود در بغداد بمنزل وی فرودآمدم و از فتنه هائی که ما بین من و زنم و خویشانش اتفاق افتاده بود به او شکایت نمودم گفت در این باب رقعه ای بنویس و در آن التماس دعا کن پس رقعه ای نوشتم و در آن احوال خود را و خصومت ایشان را با من و ابای آنها را از فرستادن آنزن بمنزل خود ذکر نمودم و آن رقعه را با ابوجعفر بنزد محمدبن علی بردیم و او در مکاتیب و مطالب شیعه مابین شیعه و حسین بن روح وکیل ناحیه واسطه بود آن را به او تسلیم نمودیم و خواهش کردیم که برساند و جواب آن چند روزی بتأخیر افتاد روزی با او ملاقات نمودم گفتم تأخیر جواب مرا بدحال نموده است گفت دلگیر مباش زیرا که تأخیر جواب نزدمن دوست تر است زیرا که در آن نفع تو است پس از آن روی بسرای خود مراجعت نمودم تا مدتی از این گذشت و من آن را نشمردم که چند روز است اینقدر دانستم که زمان قلیلی بود ابوجعفر روزی مرا نزد خود طلبید دیدم رقعه برآورد و گفت این جواب رقعه ٔ تو است اگر خواهی نسخه از آن بردار اصل آن را بمن برگردان پس آن را خواندم در آن نوشته بود خداوند عالم حال زن و شوهر را اصلاح نمود مخالفت را از میان ایشان برداشت نسخه ای از روی آن برداشته اصل رقعه را به ابوجعفر رد نموده و داخل کوفه شدم خداوند عالم نفس آنزن را برای من مطیع گردانید پس سالهای بسیاری آنزن در نزد من بود. و از من چند پسر آورد نسبت بوی زیاد بدیها کردم با او پاره ای بدرفتاریها نمودم که زنان را بدان حرکات تحمل و صبر نمودن ممکن نیست با وجود اینحال میان من و او و خویشان وی هرگز مخالفت و عداوت واقع نگردید تا آنکه روزگار ما را از هم جدا نمود. بالجمله چنانکه سابقاً از نقل عبائر ارباب تراجم و کلمات علماء رجال مکشوف گشت وفات ابوغالب بدون اختلاف در سال سیصدوشصت وهشت اتفاق افتاده صاحب روضات گوید تلمیذ ابوغالب شیخ ابوعبداﷲ غضائری بر رساله ٔ ابوغالب ذیلی آورده و در آن ذکرنموده ان وفاه الشیخ الصالح احمدبن محمد الزراری رضی اﷲعنه فی جمادی الاولی سنه 8 [6] 3 ثمان و [ستین] وثلثمائه وتولیت جهازه و حمله الی مقابر قریش ثم الی الکوفه و قبره بالغرّی یعنی شیخ صالح احمدبن محمد زراری در ماه جمادی الاولی از سال سیصدوشصت وهشت هجری وفات یافت من خود متولی تجهیز وی شدم و جسدش را بمقابر قریش حمل دادم پس از زمانی او را بکوفه نقل داده در ارض غرّی بخاک سپردم. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 622).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلیمان نجاد بغدادی حنبلی مکنی به ابوبکر. او راست: فوائد النجاد. وفات او به سال 343 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلیمان بن داودبن محمدبن ابی العباس الطوسی. و اسم ابوالعباس، فضل بن سلیمان بن المهاجربن سنان بن حکیم است.و کنیت احمد ابوعبداﷲ است. و او مردی از اهل فضل بود و چنانکه خطیب گوید وفات وی در هشتادوسه سالگی بصفر سنه ٔ 322 هَ. ق. بوده است. ابن شاذان گوید که طوسی خود می گفت که مولد وی 240 است. از او ابوحفص بن شاهین و ابوالفرج اصفهانی صاحب اغانی و ابوعبیداﷲ المرزبانی روایت کنند و او در روایات صدوق است. محمد بن طاهر المباشر ابوعبداﷲ معروف به قنینه گوید در مکّه از خضربن داود شنیدم که سلیمان بن داود طوسی ببریدی بمکّه آمد، زبیر بتازگی از کتاب النسب خویش فارغ شده بود و طوسی هدایای بسیار زبیر را فرستاد و او کتاب النسب خویش را بطوسی هدیه کرد و سلیمان گفت خواهم که این کتاب بر من قرائت کنی و او کتاب را قرائت کرد و سلیمان و پسرش داود هر دو تمام کتاب النسب را از او بشنیدند. و ابوبکربن شاذان و ابوحفص بن شاهین و ابوعبیداﷲ المرزبانی و مخلص از احمدبن سلیمان روایت کنند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلیمان بن زَبّان. راوی است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلیمان بن کمال پاشا ملقب به شمس الدین و معروف به مفتی ابن کمال پاشا. او راست: حاشیه ای بر شرح مواقف و حاشیه ای بر شرح مطالع. حاشیه ای بر حاشیه ٔ میرسیّد شریف بر کشاف زمخشری. و منشآت ترکی. و تفسیر المفتاح [ناقص]. و شرح تفسیرالمفتاح. و حاشیه ای بر شرح مفتاح سید شریف. و شرح مفتاح. و شرحی بر خمریّه ابن فارض. و طبقات المجتهدین در مذهب حنفی. و نیز بر اوائل هدایه تحقیقاتی نوشته بر کتاب طهاره، زکاه، صوم، حج و بر قسمتی از کتاب نکاح وبیوع. و همچنین النجوم الزاهره ٔمورخ طاهری را بترکی ترجمه کرده است و نیز شرحی بر حدیث الاربعین و محیطاللغه که در آن لغات را بفارسی ترجمه و بترتیب جوهری پیش رفته است و نیز شرحی بر فرائض السّراجیه و پاره ای حواشی بر دررالاحکام محمدبن فرامرز دارد. وفات وی را کشف الظنون گاهی 904 و گاه 940هَ. ق. آورده است. و رجوع به کمال پاشازاده شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلیمان بن وهب بن سعیدالکاتب مکنی به ابوالفضل. ابن الندیم گوید: او را پنجاه ورقه شعراست. رجوع به ابوالفضل احمدبن سلیمان و الموشح چ مصر صص 69 و 353 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلیمان زبیری بصری شافعی مکنی به ابوعبداﷲ. او راست: تنبه فی الفروع و سترالعوره و کتاب الاماره و مسکت (کتابی غریب و لغزمانند است). وفات وی بسال 317 هَ. ق. بود. و مؤلف کشف الظنون ذیل کتاب الاستخاره والاستشاره نام و نسب او را احمدبن سلیمان تبریزی شافعی مکنی به ابوعبداﷲ و هم متوفی در سال 317 آرد و ذیل ریاض المتعلم نامی از احمدبن سلیمان زیدی نصری متوفی سنه (بی ذکر تاریخ) می برد و شاید این سه یکتن باشند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلیمان طبری. او راست: فصول ابن عمران در فروع حنفیه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلیمان ملقب به سیف الدوله المقتدر. دومین از امرای هودی در سرقسطه از 438 تا 474 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلیمان ملقب به شمس الدین. او راست: رساله فی اسلوب الحکیم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلیمان المعبدی مکنی به ابوالحسین. محمدبن اسحاق الندیم ذکر او آورده است و گوید: او از علی بن ثابت و او از ابوعبید و هم از برادرزاده ٔ او ابوالوزیر و او از اعرابی روایت کند و از او ابوبکر محمدبن حسین بن مقسم روایت آرد. وی را خطی نیکو بود و یکی از مشاهیر علماء و ثقات است.و بخط ابن ابی نواس خواندم که: ابوعمربن حیویه گفت که ابوعمران مرا حکایت کرد که معبدی بشب چهارشنبه هشت روز از صفر سال 292 هَ. ق. مانده درگذشت و بروز چهارشنبه جسد او را بخاک سپردند. رجوع به فهرست ابن الندیم و معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 1 ص 144 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سلیم الرازی. رجوع به ابوغالب احمدبن سلیم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سیّار مروزی مکنی به ابوالحسن. محدّث و مورّخ و صاحب تاریخ مرو. از علمای شافعیه است. وفات او268 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سنان العطان الواسطی صاحب سند متوفی به سال 259 هَ. ق. (حبط ج 1 ص 296).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سنان قرمانی دمشقی. از امیرزادگان شام. او راست: تاریخ اخبار الدول و آثار الاول (939- 1019 هَ. ق.).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سنبل رمال. او راست: کتاب فتح مصر للسلطان سلیم.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سوّاف. رجوع به احمدبن محمد بصری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سهل مکنی به ابویزید بلخی و او جز احمدبن سهل بن هاشم مذکور در ذیل است. وی اصلاً سیستانی بود و از رجال و ارکان دربار احمدبن سهل. مرزبان مرو بود و در سنه ٔ 340 هَ. ق. وفات یافت. احمدبن سهل مروزی در زمان عمروبن لیث صفاری طغیان کرد و مدتی بواسطه ٔ عصیان خویش در سیستان محبوس شد. در زمان احمدبن اسماعیل سامانی نیز مأمور فتح سیستان گردید و ممکن است هم او آزادسرو را از سیستان بمرو آورده باشد. رجوع به هزاره ٔ فردوسی مقاله ٔ تقی زاده ص 60 ح 5 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سهل بن هاشم بن ولید بن جبله [یا حمله]بن کامکاربن یزدجردبن شهریار. او از سرداران بزرگ سامانیان است و از سنه ٔ 269 تا سنه ٔ 307 هَ. ق. اسم او و برادرهای او بسمت سرداری و مرزبانی مرو در تواریخ دیده میشود و در سنه ٔ 307 در بخارا در حبس وفات یافت و قطعاً مقصود فردوسی در این بیتها:
یکی پیر بد نامش آزادسرو
که با احمد سهل بودی به مرو
کجا نامه ٔ خسروان داشتی
تن و پیکر پهلوان داشتی
همین شخص است.رجوع به هزاره ٔ فردوسی مقاله ٔ تقی زاده ص 60 شود. ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه آرد: امّه ماتت فی المخاض و هی حامل به فشق بطنها و اخرج عنه و کان یشتمَ[َه] الناس بهذه اللفظه اعنی ابن البضع.
مؤلف حبیب السیر در ذکر پادشاهی امیر نصر سامانی (ج 1 ص 324) آرد که: حسین بن علی [مروالروذی] از نیشابور بهرات شتافت در آن اثنا محمدبن جنید که شحنه ٔ بخارا بوداز امیر نصر متوهم شده بحسین پیوست و حسین بمدد او استظهار تمام پیدا کرده باز به نیشابور شتافت آنگاه احمدبن سهل که در سلک امراء نظام انتظام داشت و خود را از اولاد یزدجرد شهریار میدانست از بخارا متوجه حسین مروالروذی و محمدبن جنید گشت و هردو را بدست آورده ببخارا فرستاد و ابونصر حسین را ببخارا محبوس ساخته و محمدبن جنید را بخوارزم ارسال داشت چون احمدبن سهل این نوع خدمتی بتقدیم رسانید و از آنچه در خزینه ٔخیال گذرانیده بود چیزی بظهور نرسید بمخالفت امیرنصر جرأت کرده عریضه ای نزد مقتدر خلیفه فرستاد و التماس حکومت خراسان نمود و این ملتمس درجه ٔ قبول یافته در نیشابور او را شوکت موفور پیدا شد و جرجان را که در تصرف قراتگین بود در حیّز تسخیر آورده عنان عزیمت بصوب مرو انعطاف داد و در گرد آن بلده سوری در کمال حصانت بنا نهاد امیر سعید حمویه را به امارت خراسان سرافراز گردانیده بجنگ احمدبن سهل نامزد فرمود و حمویه با او جنگ کرده غالب آمد و احمد اسیر شد و حمویه او را مقید ببخارا فرستاده احمد در حبس امیر نصر وفات یافت. و رجوع به حبط ج 1 ص 325 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سهل بانبی بخاری. از مردم بانَب، قریه ای به بخارا. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سهل بلخی مکنی به ابوزید. رجوع به ابوزید احمدبن سهل بلخی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن سیارجرجانی. او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م ِ] (اِخ) ابن علی بن ثابت بن احمدبن مهدی الخطیب. مکنی به ابوبکر و معروف به خطیب بغدادی. او خطیبی حافظ و یکی از مشاهیر ائمه ٔ ادب و بسیار تصنیف و از متبرزین حفاظ است و دیوان محدثین بوی ختم شده است و او از شیوخ عصر خویش به بغداد و بصره و دینور و کوفه سماع داشت و آنگاه که به سال 415 هَ. ق. عزم زیارت خانه کرد در نیشابور حدیث شنید و پس از دفع فتنه ٔ بساسیری، خطیب به سال 451 به بغداد بازگشت و در آنجا، اقامت گزید و تا ماه صفر سال 457 مجموع کتابها و مصنفات خود را در آنجا روایت کرد و از بغداد به صور رفت و مدتی در آن شهر ببود، و در آن مدت گاهی بزیارت بیت المقدس میشد و بصور بازمی گشت تا به سال 462 که بطرابلس و حلب شد و در هر یک از این دو شهر روزی چند بماند و در اواخر سال 462 به بغداد مراجعت کرد و در این هنگام تاریخ بغداد را روایت کرد و پس از یکسال در این شهر زندگی را بدرود گفت. از شیوخ وی، ابوبکر برقانی و ازهری و غیر آنان باشند. غیث بن علی صوری گوید: ابوبکر خطیب مولد خویش را به سال 392 هَ. ق. می گفت احتمالا بروز پنجشنبه ٔ ماه جمادی الاخری، و خطیب گوید: آنگاه که بزیارت خانه توفیق یافتم، از آب زمزم، سه کف بنوشیدم و بر طبق روایت از رسول (ص) سه حاجت از خداوند بخواستم نخست این که تاریخ بغداد را در بغداد روایت کنم دوم این که در جامع منصور املاء حدیث کنم سوم این که مدفن من نزدیک گور بشر حافی باشد. و چون به بغداد بازگشت و تاریخ بغداد روایت کرد، جزئی از کتابی بدستش افتاد که خلیفه، القائم بامراﷲ، آنرا سماع کرده بود و جزء مزبور را برگرفت و قصد خلیفه کرد و خواستار اجازه ٔ خواندن این جزء شد. خلیفه گفت این مردی بزرگ است و او را بسماع از من نیازی نباشد و باشد که او را حاجتی است که بدین وسیلت جسته است از وی پرسند تا چه حاجت دارد و پرسیدند. خطیب گفت: حاجت من آن است که در جامع منصور املاء حدیث کنم. خلیفه نقیب النقبا را گفت تا این اجازت بداد ابن عساکر از اسماعیل بن ابی سعید صوفی آرد که در پیش گور بشر، ابوبکر احمدبن علی طرثیثی خود را گوری کنده ودر آنجا سالها ختم قرآن کرده و دعاها خوانده بود و چون خطیب زندگی بدرود گفت و بوصیت وی خواستند جسد خطیب در پیش گور بشر بخاک سپارند طرثیثی ابا کرد و گفت این گور من است، و من آنرا کنده و در آن چند ختم قرآن کرده ام، و کسی را در آن جای دفن کردن اجازت ندهم.اسماعیل گوید: این خبر بپدر من برداشتند و او به طرثیثی گفت: ای شیخ اگر بشر زنده میبود، و تو و خطیب بر او درمی آمدید کدام یک پهلوی او می نشستید تو یا خطیب ؟ طرثیثی گفت خطیب. پدرم او را گفت هنگام مرگ نیز چنین شاید و او از تو شایسته تر است. طرثیثی بدین گفته دل خوش کرد و رضا داد. مؤتمن ساجی گوید: بعد از دارقطنی به بغداد، احفظ از خطیب نبود و در منتظم آمده است که: خطیب در مکه ابوعبداﷲبن سلامه ٔ قضاعی را دیدار کرد و از او حدیث شنید، و صحیح بخاری بر کریمه دختر احمد مروزی در پنج روز بخواند و به بغداد بازگشت وبه رئیس الرؤسا ابوالقاسم بن مسلمه وزیر القائم بامراﷲ پیوست، در این هنگام، برخی از جهودان نامه ای در باب اسقاط جزیه از اهل خیبر آورده بودند و مدعی بودندکه از پیغمبر است بخط علی بن ابی طالب و شهادت صحابه. رئیس الرؤسا نامه را به ابوبکر خطیب نمود. خطیب گفت این نامه مزور است. گفتند از کجا دریافتی ؟ گفت در این نامه شهادت معاویهبن ابی سفیان باشد و او در روزفتح اسلام آورده و فتح خیبر به سال هفتم هجرت بوده است. و شهادت سعدبن معاذ در این نامه است و وی در روزجنگ خندق، به سال پنجم هجرت مرده است. و این استنباط او وزیر را پسندیده آمد. محمدبن عبدالملک همدانی آرد که رئیس الرؤسا قصه گویان و وعاظ را گفته بود حدیثهائی که از پیغمبر نقل میکنند نخست باید بر خطیب عرضه دارند و پس از اجازت او ایراد کنند و آنچه را رخصت ندهد فروگذارند. و در کتاب المنتظم آمده است که درفتنه ٔ بساسیری خطیب پنهان شد و از بغداد بیرون آمد وبشام رفت و در دمشق اقامت گزید و سپس بصور و از آنجا بطرابلس و حلب شتافت و پس از آن، به سال 462 هَ. ق. به بغداد باز گشت و پس از یک سال در آن شهر درگذشت. او راست پنجاه و شش تصنیف قلیل النظیر که از آن جمله است: تاریخ بغداد. کتاب شرف اصحاب الحدیث. کتاب الجامع لاخلاق الراوی و آداب السامع. کتاب الکفایه فی معرفه علم الروایه. کتاب المتفق والمفترق. کتاب السابق و اللاحق. کتاب تلخیص المتشابه فی الرسم. کتاب فی التلخیص. کتاب الفصل والوصل. کتاب المکمل فی بیان المهمل. کتاب الفقیه و المتفقه. کتاب الدلائل و الشواهد علی صحه العمل بالیمین مع الشاهد. کتاب غنیهالمقتبس فی تمییزالملتبس. کتاب الاسماء المبهمه فی الانباءالمحکمه. کتاب الموضح و هو اوهام الجمع و التفریق. کتاب المؤتنف تکملهالمختلف و المؤتلف. کتاب نهج الصواب فی ان التسمیه من فاتحهالکتاب. کتاب الجهر بالبسمله. کتاب الخیل. کتاب رافعالارتیاب فی القلوب من الاسماء و الالقاب. کتاب القنوت.کتاب التبیین لاسماءالمدلسین. کتاب تمییزالمزید فی متصل الاسانید. کتاب من وافق کنیته اسم ابیه. کتاب من حدث فنسی. کتاب روایه الاَّباء عن الابناء. کتاب الرحله فی طلب الحدیث. کتاب الرواه عن مالک بن انس. کتاب الاحتجاج للشافعی فیما اسند الیه و الرد علی الجاهلین بطعنهم علیه. کتاب التفصیل لمبهم المراسیل. کتاب اقتضاءالعلم العمل. کتاب تقییدالعلم. کتاب القول فی علم النجوم. کتاب روایات الصحابه عن التابعین. کتاب صلاهالتسبیح. کتاب مسند نعیم بن هماز، جزء. کتاب النهی عن صوم یوم الشک. کتاب الاجازه للمعلوم و المجهول. کتاب روایات السنه من التابعین. کتاب البخلاء. کتاب الطفیلیین. کتاب الدلائل و الشواهد. کتاب التنبیه و التوقیف علی فضائل الخریف. ابن الجوزی گوید تصانیف او این است که گفته شد و هر که در آنها نظر کند قدر و مرتبه ٔ او داند چه آنچه که برای وی فراهم شده است احفظ از او را، چون دارقطنی و غیر از او فراهم نبود. ابوسعد سمعانی گوید: بخط پدر خود، خواندم که از ابوالحسین بن الطیوری، به بغداد، شنیدم که او میگفت بیشتر کتابهای خطیب، جز تاریخ بغداد، از کتب صوری گرفته شده است و صوری آنها را شروع کرده بود و بپایان نرسانید. و این صوری را، در صور، خواهری بود که پس از مرگ وی، دوازده عدل کتاب نزد آن خواهر، از وی بجای ماند، و آنگاه که خطیب به شام رفت از آن کتابها بدست آورد و کتابهای خود را از آنها تألیف کرد. و در باب مرگ صوری گوید: بطبیبی که او را رگ زد نیشتر زهر آلودی داده شده بود که دیگری را با آن رگ زند و پزشک باشتباه با آن صوری را فصد کرد و او بدان زهر بمرد و ابن الجوزی آنگاه که این حکایت بشنید گفت: بسا میشود که شخصی روشی را وضع و پیروی میکند و در هر حال خطیب را در کار خویش قصوری نیست و اوبر علم حدیث حریص بود و حتی هنگام راه رفتن جزئی بدست داشت و مطالعه میکرد و نیکو میگفت. و فصیح لهجه و ادیب بود و شعر نیکو میگفت. و باز ابن الجوزی گوید: شعر ویرا از خط خود از نقل کردم و از آن جمله است:
لعمرک ما شجانی رسم دار
وقفت بها و لا ذکر المغانی
ولا اثر الخیام اراق دمعی
لاجل تذکری عهد الغوانی
و لا ملک الهوی یوماً فنادی
ولا عاصیته فثنی عنانی
رایت ُ فعاله بذوی التصابی
و ما یلقون من ذل الهوان
فلم اطمعه فی و کم قتیل
له فی الناس لایحصی وعان
طلبت ُ اخاً صحیح الود محضاً
سلیم الغیب مأمون اللسان
فلم اعرف من الاخوان الا
نفاقاً فی التباعد و التدانی
و عالم دهرنا لاخیر فیه
تری صوراً تروق بلامعانی
و وصف جمیعهم هذا فما ان
اقول سوی فلان او فلان
و لما لم اجد حراً یؤاتی
علی ما ناب من صرف الزمان
صبرت تکرما لفراغ دهری
و لم اجزع لما منه دهانی
و لم اک فی الشدائد مستکینا
اقول لها الا کفی کفانی
و لکنی صلیب العود عود
ربیط الجاش مجتمع الحنان
ابی النفس لا اختار رزقا
یجی ٔ بغیر سیفی او سنانی
لعز فی لظی باغیه یشوی
الذ من المذله فی الجنان
و من طلب المعالی و ابتغاها
ادار لها رحا الحرب العوان.
و نیز او راست:
لا تغبطن ّ اخا الدنیا لزخرفها
و لا للذه وقت عجلت فرحا
فالدهر اسرع شی ٔ فی تقلبه
و فعله بین للخلق قد وضحا
کم شارب عسلا فیه منیته
و کم تقلد سیفاً من به ذبحا.
ابوالفرج گوید: از پیش، خطیب بر مذهب احمدبن حنبل بود و سپس بمذهب شافعی گرائید و در تصانیف خویش بر خلاف حنیفان برخاست و در این امر کار بحد تعصب و افراط برد. چنانکه احمد بن حنبل را سیدالمحدثین خواند و شافعی را تاج الفقهاء نامید یعنی جنبه ٔ فقاهت احمد را انکار کرد و آنگاه که بشرح حال حسین کرابیسی می پردازد گوید که کرابیسی گفت با این کودک چه توان کردن آنگاه که گوئیم قرآن مخلوق است گوید بدعت است و اگر گوئیم غیر مخلوق، باز گویدبدعت است سپس روی با اصحاب احمد کرد و تا سر حد امکان بقدح آنان پرداخت. و او را در ذم حنبلیان دسائسی عجیب است و ابوالفرج پاره ای از قدحهای وی را از حنبلیان بیاورده و سپس تأویل کرده است و آنگاه گوید: ابوزرعه طاهربن محمدبن طاهر مقدسی از پدر خویش و او ازاسماعیل بن ابی الفضل قومسی، که از دانشمندان محدثین بود، روایت کند که سه تن از حفاظ حدیث را برای شدت تعصب و کمی انصافشان دوست ندارم: الحاکم ابوعبداﷲ. و ابونعیم اصفهانی و ابوبکر خطیب. ابوالفرج گوید: اسماعیل راست گوید چه او از اهل معرفت باشد زیرا که حاکم شیعی مذهب بود و آن دو دیگر در امر متکلمین و اشاعره تعصب می ورزیدند و این طریقه اصحاب حدیث را نسزد چه در حدیث ذم کلام آمده و شافعی این حدیث تأکید کند وگوید رای من در اهل کلام این است که آنان را بر استرها نشانند و گرد شهر گردانند. و گوید خطیب را مالی بود و به القائم بامراﷲ نوشت که این مال را به بیت المال وصیت کرده ام. و اکنون اجازت خواهم تامیان عده ای بخش کنم و القائم اجازت داد و خطیب آن مال را که دویست دینار بود میان اصحاب حدیث قسمت کرد، و کتابهای خود را هم وقف مسلمین کرد و آنها را به ابوالفضل بن خیرون سپرد و ابن خیرون آنهارا عزیز میداشت و پس از وی پسر او فضل تولیت آن کتب می کرد و در آخر آن جمله در خانه ٔ فضل بسوخت. ابن طاهر گوید ابوالقاسم هبه اﷲبن عبدالوارث شیرازی را پرسیدم که آیا قوت حفظ خطیب بوسعت تصانیف او بود؟ گفت نه چه او سوءالات ما را پس از چند روز پاسخ میداد و اگر در تسریع آن اصرار میکردیم خشمگین میشد و تصانیف او هر چند مصنوع است لیکن مهذب است و حفظ او باندازه ٔآن تصانیف نیست. ابوسعد سمعانی در ترجمه ٔ عبدالرحمان بن محمدبن عبدالواحد قزاز آرد که وی همه ٔ کتاب تاریخ بغداد را، جز جزء ششم آن، که مرگ مادرش و نماز گزاردن بر وی، و کفن و دفن او مانع شد، از مؤلف آن ابوبکر خطیب بشنید و عبدالرحمان گوید اعاده ٔ جزء ششم میسر نشد چه خطیب شرط کرده بود که هر جزء کسی را از شاگردان فوت شود بر او اعاده نکند. سمعانی گوید آنگاه که بخراسان باز گشتم، نسخه ای از تاریخ بغداد بخط شجاع بن فارس ذهلی الاصل بدست من افتاد که آن را برای ابوغالب محمدبن عبدالواحد قزاز نوشته بود، و بر روی هر یک از اجزاء آن عبارت «سماع ابوغالب و پسر او ابومنصور عبدالرحمان و برادر وی عبدالمحسن » نوشته شده بود و بر روی جزء ششم و جزء سی ام آن، عبارت «اجازه ٔ ابوغالب و پسرش ابومنصور» دیده میشد. و این شجاع، کاتب این کتاب، از دانشمندان است. پس باید گفت سماع دو جزءاز او فوت شده است نه یک جزء. و از خط ابوسعد سمعانی و منتخب او از معجم شیوخ عبدالعزیزبن محمد نخشبی دیدم که گوید: و از آن جمله است احمدبن علی بن ثابت خطیب، که در بعض قراء بغداد خطبه می کرد و او مردی فهیم و حافظ لیکن متهم به میگساری بود. و هر گاه او را میدیدم او بسلام سبقت میکرد لیکن در یکی از روزها او را متغیرگونه یافتم و سلام نکرد و آنگاه که از من بگذشت یکی از اصحاب بمن رسید و گفت خطیب را دیدی که مست بود. گفتم او را دیدم حالش دگرگون بود و از حال وی متعجب شدم و ندانم که او مست بود یا نه و شاید ان شاء اﷲ توبه کرده باشد. سمعانی گوید با اینکه جماعت کثیری از اصحاب خطیب را دریافته ام هیچیک جز نخشبی چنین چیزی از وی ذکر نکرده است. و در مذیل آرد که خطیب در درجه ٔ قدماء حفاظ و ائمه ٔ کبار چون یحیی بن معین و علی بن المدینی و احمدبن خیثمه و طبقه ٔ آنان است و علامه ٔ زمان خود است و علم حدیث، باو غضارت و بهجت و نظارت یافت و او مردی مهیب و وقور و نبیل و خطیر و ثقه وصدوق بود. و در تصنیف و گفتار و جمع خود دقیق و حجت است. نقل و خط او نیکو است و در خط شکل و ضبط را بسیار مراعات میکند و مردی حدیث خوان و فصیح است و در خلق و خلق درجه و رتبت عالی دارد. و معرفت علم حدیث وحفظ آن بوی منتهی شده است و حفاظ باو ختم شده اند و این مرد سماع را، به سال 403 هَ. ق. در یازده سالگی آغاز کرد. و نیز گوید که از بعض مشایخ خود شنودم که یکی از اکابر به جامع دمشق یا صور، درآمد و حلقه ٔ درسی عظیم دید و مدرس آن جمع خطیب بود و از او حدیث می شنیدند. آن بزرگ، تا پیش خطیب بالا رفت و چنین مینمود که از انبوهی مردم بشگفت اندر است. خطیب او را گفت نشستن در گوشه ٔ جامع منصور با تنی چند مرا دوستر آید از این انبوهی. و نیز گوید بمرو از ابوالفتح مسعودبن محمدبن احمد ابی نصر خطیب شنیدم که او از عمر نسوی معروف به ابن لیلی روایت میکرد که در جامع صور نزدخطیب بودم یکی از علویان درآمد، و دیناری چند در آستین داشت و خطیب را گفت فلان، و نام یکی از محتشمان برد، ترا سلام رساند و گوید این را در بعض مهمات خود بکار بر. خطیب گفت مرا حاجتی بدان نباشد و روی در هم کشید. علوی گفت آن را در کار بعض از یاران خود کن خطیب گفت او را بگوی که خود در کار هر کس که خواهد کند. علوی گفت چنین مینماید که آن را اندک پنداری و دینارها بر زمین ریخت و گفت این سیصد دینار است و خطیب بر پای خاست گونه سرخ کرد و سجاده خود بگرفت و دینارها از آن بیفشاند و از مسجد بیرون شد. فضل بن لیلی گوید عزت خروج خطیب و ذلت آن علوی را، که نشسته و دینارها را از زمین و خلال حصیرها برمیچید، هرگز فراموش نکنم. و نیز، باسنادی از خطیب روایت کنند که گفت: به بیست سالگی روایت حدیث میکردم. و شیخ ما ابوالقاسم ازهری ببصره از من چیزها فرا گرفت وآنها را در تصانیف خود درآورد و این به سال 412 (هَ. ق). بود. و نیزروایت کند که ابوالفضل ناصر سلامی گفت ابوبکر خطیب از صاحبان مروت بود و نیز گوید ابوزکریا یحیی ابن علی خطیب لغوی مرا روایت کرد که به سال 456 به دمشق شدم و امام ابوبکر حافظ بدآنجا بود و درس او حلقه ای بزرگ بود که بامداد هر روز گرد می آمدند و او برای آنان میخواند و من کتابهای ادبی مسموعه ٔ او را بر وی میخواندم و هر گاه در کتابی، چیزی پیش می آمد که اصلاح میخواست اصلاح میکرد و میگفت: تو از من روایت خواهی و من از تو درایت طلبم و گوید: در مناره ٔ جامع سکنی داشتم نیمروزی ابوبکر نزد من آمد و گفت دوست داشتم ترا در منزل تو بینم پس بنشست و ساعتی سخن گفتیم سپس کاغذی بیرون کرد در آن چیزی پیچیده، و مرا گفت هدیه مستحب است و از تو خواهم تا بدین قلم خری و برخاست و بشدو من کاغذ بگشودم در آن پنج دینار صحیح مصری بود. کرتی دیگر نیز نزد من آمد و هم باندازه ٔ بار پیشین یابیشتر، مرا نقدی بداد و گفت باین کاغذ بستان و نیز گوید هر گاه خطیب در جامع دمشق حدیث میخواند آواز اودر آخر جامع شنیده میشد و قرائت او معرب و صحیح بود. و ابوطاهر احمدبن محمدبن احمد السلفی حافظ اصفهانی در مدح مؤلفات خطیب گوید:
تصانیف ابن ثابت الخطیب
الذ من الصبی الغض الرطیب
تراها اذا حواها من رواها
ریاضاً ترکها رأس الذنوب
و یأخذ حسن ما قد صاغ منها
بقلب الحافظ الفطن الاریب
فأیه راحه و نعیم عیش
یوازی کتبه ام ای ّ طیب.
و محمدبن طاهر مقدسی گوید ابوالقاسم مکی بن عبدالسلام رمیلی را شنیدم که میگفت: سبب رفتن خطیب ازدمشق بصور این بود که پسری نیکوروی پیش وی آمدورفت داشت، و مکی نام او را برده و من از ذکر آن خودداری می کنم. و مردم در این باب سخنها می گفتند، و امیر شهرمردی رافضی و متعصب بود. این قصه بدو رسید و آنرا وسیله ٔ حمله ٔ بخطیب قرار داد. و صاحب شرطه ٔ خود را امر کرد که شبانه او را بگیرد و بقتل رساند. و این صاحب شرطه از اهل سنت بود، در آن شب، با جمعی از کسان خود قصد وی کرد، و مخالفت امیر نمیتوانست و او را گفت مرا بچنین و چنان فرمان داده اند، و ترا چاره ای نبینم جز این که از برابر خانه ٔ شریف ابن ابی الحسن علوی عبور کنیم و چون مقابل در رسی بدرون خانه شوی، و خطیب چنان کرد و بدرون خانه ٔ شریف شد و صاحب شرطه نزد امیر رفت و صورت ماجری بگفت. امیر، کس پیش شریف فرستاد تا خطیب را بوی فرستد، شریف گفت امیر اعتقاد من در باب امثال او داند، اما کشتن وی مصلحت نباشد. این مرد در عراق، مشهور است و هر گاه او را بکشی بکشتن او، در عراق، جمعی از شیعه کشته شوند و مشاهد مقدسه خراب گردد. امیر گفت: پس چه مصلحت بینی. گفت چنان بینم که از این شهر بیرون رود. پس خطیب بصور رفت و مدتی در آنجا ببود تا این که به بغداد باز گشت و تا گاه مرگ در این شهر اقامت داشت. و نیز از شعر خطیب است:
قدشاب رأسی و قلبی مایغیره
کر الدهور عن الاسهاب فی الغزل
و کم زمانا طویلاً ظلت اعزله
فقال قولا صحیحاً صادق المثل
حکم الهوی یترک الالباب حائره
و یورث الصب طول السقم و العلل
و حبک الشی ٔ یعمی عن مقابحه
و یمنع الاذن ان تصغی الی العذل
لا اسمعالعذل فی ترک الصبی ابدا
جهدی فماذاک من همی و لا شغلی
من ادعی الحب لم تظهر دلائله
فحبه کذب قول بلاعمل.
و نیز او راست:
تغیب الخلق عن عینی سوی قمر
حسبی من الخلق طراً ذلک القمر
محله فی فؤادی قدتملکه
و حاز روحی و مالی عنه مصطبر
فالشمس اقرب منه فی تناولها
و غایه الحظ منها للوری النظر
اردت تقبیله یوما مخالسه
فصار من خاطری فی خده اثر
و کم حلیما رآه ظنه ملکا
و راجع الفکر فیه انه بشر.
عبدالخالق بن یوسف گوید که شیخ ابوالعز احمدبن عبداﷲبن کادش مرا این شعرها از خطیب انشاد کرد و گفت درباره ٔ منصوربن النفور است:
الشمس تشبهه و البدر یحکیه
و الدر یضحک و المرجان من فیه
و من سری و ظلام اللیل معتکر
فوجهه عن ضیاء البدر یغنیه
روی له الحسن حتی حاز احسنه
لنفسه و بقی للخلق باقیه
فالعقل یعجز عن تحدید غایته
و الوحی یقصر عن فحوی معانیه
یدعو القلوب فتأتیه مسارعه
مطیعه الامر منه لیس تعصیه
سألته زوره یوماً فاعجزنی
واظهر الغضب المقرون بالتیه
و قال لی دون ما تبغی و تطلبه
تناول الفلک الاعلی و مافیه
رضیت یا معشر العشاق منه بان
اصبحت تعلم انی من محبیه
و ان یکون فؤادی فی یدیه لکی
یمیته بالهوی منه و یحییه
و نیز او راست:
بنفسی عاتب فی کل حال
و ما لمحبه ذنب جناه
حفظت عهوده و رعیت منه
ذماما مثله لی من رعاه
جری لی خاطر یهوی سواه
و لو تلفی رضاه لهان عندی
خروج الروح فی طلبی رضاه.
و نیز او راست:
خمار الهوی یر بی علی نشوه الخمر
و ذوالحزم فیه لیس یصحو من السکر
و للحب فی الاحشاء حراقله
وابرده یوفی علی لهب الجمر
اخبر کم یا ایهاالناس اننی
علیم باحوال المحبین ذوخبر
سبیل الهوی سهل یسیر سلو که
ولکنه یفضی الی مسلک وعر
و یجمع اوصاف الهوی و نعوته
لحرفین سعد الوصل اوشقوه الهجر.
و نیز او راست:
الی اﷲ اشکو من زمانی حوادثا
رمت بسهام البین فی غرض الوصل
اصابت بها قلبی و لم اقض منیتی
و لو قتلتنی کان اجمل بالفعل
متی تتمایل بین قتل و فرقه
تجد فرقه الاحباب شراً من القتل.
خطیب گوید: ابوبکر برقانی نامه ای با من، به حافظ ابونعیم اصفهانی فرستاد و در قسمتی از آن چنین آورد: و قد نفذ الی ماعندک عمداً متعمداً اخونا ابوبکر احمدبن علی بن ثابت ایده اﷲ و سلمه لیقتبس من علومک و یستفید من حدیثک و هو بحمداﷲ ممن له فی هذا الشأن سابقه حسنهو قدم ثابت و فهم به حسن و قدر حل فیه و فی طلبه و حصل له منه مالم یحصل لکثیر من امثاله الطالبین له وسیظهر لک منه عند الاجتماع من ذلک مع التورع و التحفظ و صحه التحصیل ما یحسن لدیک موقعه و یجمل عندک منزلته و انا ارجو اذا صحت منه لدیک هذه الصفه ان یلین له جانبک و ان تتوفر له و تحتمل منه ما عساه یورده من تثقیل فی الاستکثار او زیاده فی الاصطبار فقدیما حمل السلف عن الخلف ما ربما ثقل و توفروا علی المستحق منهم بالتخصیص و التقدیم و التفضیل مالم ینله الکل منهم.
و رئیس ابوالخطاب بن الجراح در مدح خطیب گوید:
فان الخطیب الوری صدقا و معرفه
واعجز الناس فی تصنیفه الکتبا
حمی الشریعه من غاو یدنّسها
بوضعه و نفی التدلیس و الکذبا
جلا محاسن بغداد فاودعها
تاریخه مخلص اﷲ محتسبا
و قام فی الناس بالقسطاس منزویا
عن الهوی و ازال الشک و الریبا
سقی ثراک ابی بکر علی ظماء
جون رکام یسح الواکف السربا
و نلت فوزاً و رضواناً و مغفرهً
اذا تحقق وعد اﷲ و اقتربا
یا احمدبن علی طبت مضطجعا
و باء شانیک بالاوزار محتقبا.
ابوالقاسم گوید: ابومحمدبن الاکفانی بنقل از ابوالقاسم مکی بن عبدالسلام مقدسی مرا روایت کرد که در نیمه ٔ رمضان شیخ ابوبکر خطیب، در بغداد، بیمار شد و تا غره ٔ ذی الحجه بیماری وی سخت شد و از او ناامید شدند و وصیت کرد و کتابهای خود را بتولیت ابن خیرون وقف کرد و هر آنچه داشت در راههای خیر صرف کرد و میان علما و محدثین بخش فرمود. و تخت وی را از حجره ای که از سمت نهر معلی بمدرسه ٔ نظامیه می پیوست بیرون بردند، و فقها و مردم بسیاری بر جنازه ٔ او تشییع کردند و از روی جسر عبور دادند و بجامع منصور آوردند. در پیش جنازه گروهی فریاد میکردند، این است کسی که از پیغمبر دفاع کرد. این است کسی که دروغ را از رسول نفی کرد. این است کسی که حدیث رسول را حفظ کرد. و جنازه از محله ٔ کرخ نقل شد و خلق عظیمی با آن بودند. رجوع بمعجم الادبا چ مارگلیوث ج 1 صص 261- 266 شود. و در نامه ٔ دانشوران آمده است:صاحب تاریخ بغداد از علماء متبحرین و حفاظ محدثین است در نقل اخبار و روایت آثار و ضبط احادیث اعجوبه ٔ عصر و اطروفه ٔ روزگار بود و در معرفت رجال و انتقاد اسناد و حفظ اصول از جمله ٔ فحول بشمار میرفت. از صدق لسان و سعه ٔ خلق و نبالت شأن نصیبی کامل داشت چنانکه ابن سمعانی وی را بدین معانی وصف نموده گوید: ابوبکر الخطیب فی درجه القدماء من الحفاظ و الائمه الکبار و کان علامه هذا العصر اکتسی به هذا الشأن غضاره وبهجه و نضاره و کان مهیباً وقوراً نبیلا ثقه صدوقا متحریا حجه فیما یصنفه و یقوله و ینقله و یجمعه حسن النقل والخط کثیرالضبط قاریا للحدیث فصیحا و کان فی درجه الکمال المرتبه العلیا خلقاً و هیئه و منظراً انتهی الیه معرفهالحدیث و حفظه و ختم به الحفاظ. یعنی ابوبکر خطیب در وفور محفوظات و کثرت روایات بدرجه ٔ قدمای حفاظ منتهی گشت و درفن حدیث علامه ٔ عهد خویش گردید. بوستان سنن رسول (ص) را بوجود وی خضرتی تازه و طراوتی بی اندازه حاصل آمد بنظاره ٔ آن عالم جلیل هیبتی عظیم در دل پدید می گشت. در رفتار بسی بوقار میرفت و در قدر بسی خطیر میزیست و در مراتب وثاقت و راستگوئی و مقامات تحقیق و صوابجوئی چندان مسلم بود که بقول و نقل و تصنیف او بی تأمل احتجاج می جستند محدثی خوش نقل و زیباخط و نیکوضبط بود عبارات روایات بلسانی فصیح قرائت میکرد و در طیب معاشرت و حسن هیئت و یمن منظر بهری تمام داشت. علم حدیث بوی منتهی گشت و سلسله ٔ حفاظ بدو ختم شد ولادتش در یوم پنجشنبه بیست و چهارم جمادی الثانیه از سال سیصد و نود و دو هجری اتفاق افتاد و در دارالسلام بغداد نشو و نمایافت چون مراحل طفولیت و صبی بپای بطالت و لعب درنوردید و بسر منزل تمیز و رشد قدم نهاد در مکتب آداب درآمد و بتعلم قرآن مجید شروع نمود در زمانی اندک این مرحله را که در مسافت کمالات اول منزل است با وجوه قراآت طی کرد و از پی تحصیل قوانین اعراب و اشتقاق دامن عزیمت برزد و درحوزه ٔ شیخ ابواسحاق ابراهیم بن عقیل بن خنیس بن محمد القرشی که وی را مکبّر نحوی گفتندی درآمد و اساس عربیت بنزد او محکم ساخت و قواعد اصول فقه در خدمت قاضی ابوالطیب طبری و شیخ ابوالحسین محاملی و جمعی دیگر استوار نمود و در سنه ٔ چهار صد و سه که از مدت عمرش یازده سال بیش نگذشته بود باکتساب فن حدیث و خبر و اقتباس انوار سنت و اثر همت گماشت حلاوت آن صناعت شریف چنان با مذاق طبعش موافق آمد که در تحصیل آن لذت هر آسایش از یاد ببرد و تمام وقت خود در استملاء احادیث و آثار و حفظ اسانید و متون مستغرق ساخت چنانکه اگر برای انجام حاجتی و اصلاح امری از مجلس علم بیرون شدی از کثرت شوق و فرط ولع جزوی از احادیث با خود حمل داده در اثناء طریق بمطالعت و حفظ آن اشتغال نمودی شیخ جمال الدین ابوالفرج بن جوزی در کتاب منتظم گوید پس از آنکه ابوبکر خطیب مدتی از حفاظ و محدثین بغداد فنون آثار و انواع سنن فرا گرفت و از فوائد و افاضات علماء دارالخلافه مستغنی گشت برای تکمیل مقصود از بغداد مسافرت نمود و در هر دیار محدثی نشان جست در عزم حضورش درنگ نیاورد و در هر شهر نام شیخی شنید بمدرس افادتش تند بشتافت و مدتی در بصره بسر برد و روزگاری در نیشابور مقام گزید و چندی در اصفهان توقف نمود تااز طرق اجازات مشایخ و سلسله ٔ اسانید اساتید قواعد روایات خود سخت محکم ساخت آنگاه به بغداد معاودت کردو با دوستان دیرین تأکید مودت و تجدید عهد نمود و با اقارب و خویشاوندان وظائف صله ٔ ارحام انجام داد ودیگر باره بار ارتحال بربست و براحله ٔ سفر برنشست وراه شامات پیش گرفت زمانی در قصبه ٔ دمشق و اوانی دربلده ٔ صور مقیم گشت. از عمر نسوی نقل است که گفت درجامع صور بنزدیک ابوبکر خطیب حاضر بودم مردی علوی بر او داخل شد که مقداری از دینار در آستین جامه ٔ خودفراهم داشت و گفت یا ابوبکر فلان مرد محتشم از اعیان بلد تو را سلام رساند و گوید که این وجه محقر در اصلاح پریشانی خویش مصروف دار. ابوبکر گفت مرا با این دنانیر حاجت نیست. علوی گفت شاید این مال قلیل پنداشتی آنگاه برخاسته آستین بجانب سجاده ٔ ابوبکر بیفشاند ودینارها در سجاده ٔ وی بریخت و گفت این سیصد دینار است بردار و در مهمات خود بکار بر. ابوبکر از مشاهدت آن عمل سخت برآشفت و از شدت غضب آثار حمرت بر گونه اش نمودار شد و از جای برجسته گوشه ٔ سجاده بگرفت و حرکت داد تمام آن سیصد دینار پراکنده ساخت و از مسجد بیرون شتافت. نسوی گوید علوی را از این حال انفعال بهم رسید دانه های دنانیر از شکافهای حصیر برچید و مراجعت کرد. آنروز در ابوبکر چنان استغناء طبع و عزت نفسی مشاهدت کردم که تا حال در احدی نیافته ام و در مرد علوی باندازه ای خذلان و خجلت نگریستم که تا کنون در هیچکس ندیده ام. مع القصه ابوبکر در مدت اقامت صور گاه گاه بزیارت بیت المقدس میرفت و بر وظائف عبادات و آداب ادعیه قیام مینمود و پس از انجام اعمال ببلده ٔ صور معاودت میجست زمانی که در آن ملکت توقف میداشت قافله ٔ حاج بدانجا عبور نمود ابوبکر را هوای زیارت بیت اﷲ در سر افتاده احرام حرم بربست و بسعادت آن موهبت عظمی مرزوق گشت چون از تکالیف مقرر و مناسک معهود فراغت یافت روزی بکنار چاه زمزم گذر کرد و از حدیث مبارک نبوی بیاد آورد ماء زمزم لما شرب له یعنی آب زمزم برای هر حاجتی است که بنیت آن آشامیده گردد پس یک دو کف از آن آب بیاشامید و سه حاجت از درگاه رب العزه مسئلت نمود نخست آنکه تاریخ بغداد جمع کرده آن را در دارالسلام رواج دهد دوم آنکه در جامع منصور املاء احادیث کند و درس اخبار گوید سیم آنکه پس از وفات در تربت بشر حافی مدفون گردد و سعادت جوار آن مزار وی را مرزوق افتد قضا را هر یک از این سه حاجت به اجابت مقرون گشت چنانکه بهر یک در مقام خود اشارت رود در آن سال ابوعبداﷲ محمدبن سلامه ٔ محدث بزیارت آمده بود ابوبکراز آن خبر آگاه شده وجود آن استاد مغتنم شمرد و بحضورش فائز گشته خواستار املاء حدیث شد ابوعبداﷲ برخی از اخبار شرع و آثار رسول (ص) برای او قرائت کرد و درروایت آنها وی را اجازت بخشید هم در مکه ٔ معظمه بر ام الکرام کریمه بنت احمدبن محمدبن ابی حاتم مروزی که مجاورت حریم الهی اختیار نموده بود صحیح محمدبن اسماعیل بخاری قرائت کرد چون مراتب تحصیل تکمیل نمود بموطن مألوف که دارالخلافه ٔ بغداد بود مراجعت کرد و در آن وقت خاطرش از علم حدیث موج میزد و در میان جماعت محدثین کس هماورد او نمیشد چنانکه از ابن ماکولا منقول است که بغدادیین را پس از دارقطنی مانند ابوبکر خطیب محدثی نیامد از قبیل ابن ماکولا بسیاری از علمای جمهور ابوبکر را مدح کرده اند ولی از محدثین و فقهاء خاصه و از برخی از مورخین عامه در حق او کلمات قدح و تعریض بنظر رسیده چنانکه سیدنا رضی الدین محمدبن طاوس که از موثقین امامیه است گفته ابوبکر خطیب از موالات اولاد و رسول (ص) هیچ نصیب نداشت بلکه بغض و عداوت اولی القربی در خاطرش نهفته بود. و جمال الدین ابوالفرج بن جوزی در تاریخ منتظم گوید ابوبکر در بدایت حال طریقه ٔ احمدبن حنبل اختیار کرد ولی از آنجایی که به ارباب بدعت میلی در باطن بظهور میرسانید و از اصحاب ما صدمات بسیار و زحمات فراوان میدید روی عقیدت از آن طریقت بتافت و مذهب شافعیه گرفت و در طی تصانیف خوددر حق حنبلیان داد تعصب داد و شعار انصاف از دست بگذاشت چنانکه در ترجمه ٔ احمدبن حنبل ویرا بسیدالمحدثین وصف کرده ولی از محمدبن ادریس شافعی به تاج الفقهاءعبارت آورده درباره ٔ احمد از القاب فقهیه هیچ یاد ننموده و هر یک از مشاهیر اصحاب و معارف اتباع ویرا مانند مهنابن یحیی و ابوالحسن تمیمی و ابوعبداﷲبن بطه و ابوعلی بن المذاهب بموجبات طعن و تشنیعی متهم ساخته همانا او را دو عیب بود فاحش که هر دو از اهل علم و رواه حدیث بس ناپسند است یکی آنکه بر عادت عوام محدثین در جرح و تعدیل رجال بتقریبات موهون و اعتبارات ضعیف تمسک جستی و دیگر آنکه رونق بازار احمدبن حنبل و رواج مذهب او زیاده مکروه داشتی و در جرح عدول اصحاب و قدح ثقات تلامیذ وی از حد اعتدال تعدی نمودی. از اسماعیل بن ابوالفضل قومسی که محدثی صدوق و ثقه بودشنیدم که گفتی در سلسله ٔ حفاظ حدیث من سه کس را زیاده دشمن دارم که مردمی بس شدیدالتعصب و قلیل الانصاف بودند یکی ابوعبداﷲ الحاکم و دیگر ابونعیم اصفهانی و سیمین ابوبکر خطیب است حقا اسماعیل در این سخن حق بصیرت ادا نموده چه ابوعبداﷲ الحاکم مردی شیعی ظاهرالتشیع بود و ابونعیم و ابوبکر متکلمین و اشاعره را همی مبغوض داشتندی. -انتهی. خطیب در زمان اقامت دارالخلافه کتاب تاریخ بغداد که تصنیفی است نامدار در ده مجلد بپرداخت آنگاه لاَّلی آبدار آن صدف گرانبار در طبق افادت نهاده بمسامع ساکنان آن ملک تقدیم نمود تا آنکه جمیع مطویات آن مجموع سودمند مانند مرویات آن محدث بیمانند در آن بلد انتشار یافت و آنچه مأمول دیرین و آرزوی قدیم وی بود از رواج و اشتهار آن کتاب بحصول پیوست. آن تاریخ مشتمل است بر ترجمه ٔ احوال علماء بغداد تمام طبقات فقها و سلسله ٔ رجال حدیث و خداوندان فنون ادب و ارباب انواع کمال که در آن خاک نمایش یافته اند و یا از مردم دیگر بلاد در آنجا بخاک رفته اند نام و نسب و نوادر و کتب و اساتید و تلامیذ جمیع را من زمان بدوالاسلام الی اوان ختم آن کتاب بسلک بیان کشیده آن تصنیف بدیع چنان در قلوب افاضل مکانت قبول یافت که مانند ابوسعید سمعانی و محب الدین بن نجار و دیگران بر آن ذیلها نگاشتند و مجلدات افزودند و تراجم علماء دیگر سنوات بر اسلوب خطیب ترتیب داده بدان تاریخ ملحق ساختند. یاقوت حموی گوید وقتی خطیب را جزوی از مسموعات و مرویات القائم بامراﷲ عباسی که خلیفه ٔ عهد بود بدست افتاد پس از مطالعت آن را برداشته بدرب خلافت شتافت و دخول بار خواست و گفت در حضرت خلیفه معروض آرید که ابوبکر بآستان معلی حاضر آمده خواهد تا جزوی از علم حدیث بر امیرالمؤمنین قرائت کند چون این بسمع قائم رسید گفت ابوبکر در نقل حدیث و روایت اخبار الیوم در عراق و شام بلکه تمامت بلاد اسلام نظیر ندارد هرگز وی را بسماع مفردات و قرائت مسموعات من حاجت نیست همانا حاجتی دارد جداگانه که بیرون این گونه اندیشه ها است بگوئید خلیفه ترا پیغام رساند و گوید آنچه در مکنون سینه مستور نموده مکشوف دارد که مأمولست بی توسط وسائل قرین قبول است ابوبکر همین که این سخن شنید گفت آری مرا از ترتیب این مقدمات نتیجه ٔ دیگر منظور بود عمری دراز در اکتساب فنون احادیث به سر برده ام و از آن صناعت شریف بسی قوائد غیر معدود و شوارد غیر مجموع از السنه ٔ مشایخ وافواه اساتید فراهم نموده ام از تربیت نظر و توجه خاطر امیرالمؤمنین استمداد می کنم تا این همه رنج بیهوده نگذارد و در ترویج و تأئید من عنایتی مبذول دارد و رخصت دهد که در جامع منصور مجلس علمی منعقد سازم و بنشر اخبار بپردازم چون مراتب بموقف عرض برداشتند مسئول آن محدث بیعدیل بعز اجابت مقرون افتاد پس ابوبکر در آن جامع عظیم محفل علم بیاراست و بساط تدریس بگسترد و منبر افادت بنهاد و بر عرشه ٔ افاضت قرار گرفت هم استجابت این حاجت که یکی از مأمولات سه گانه ٔ او بود بظهور رسید. ابوبکر در دارالخلافه منصب خطابت یافت در اعیاد و جمعات قرائت خطب بر عهده ٔ او حوالت رفت گویند تفویض این منصب را سبب آن شد که او را با وزیر رئیس الرؤسا علی بن حسین بن محمد که به ابن مسلمه معروف است ابواب مخالطت مفتوح گشت و در حضرت رئیس الرؤسا مکانت و تقربی تمام یافت و چندان محل اعتماد و وثوق آمد که وزیر بر وعاظ و قصاصین مقرر داشت که احادیث نبویه را بر نظر ابوبکر عرضه دارند هر حدیث که او اسناد روایتش تصحیح نماید بر ملا حکایت کنند و آنچه را مردود و مجروح شمارد از نقل و قصه ٔ آن خاموش نشینند اتفاق را در آن ایام مردی از یهود بحضور وزیر درآمد و مکتوبی ابرازنمود که در خصوص اسقاط جزیه از جهودان خیبر شرحی ازحضرت رسول و صنادید اصحاب در آن مسطور بود و دعوی نمود که این عهدی است از رسول اﷲ که پس از انجام غزوه ٔ خیبر بر ساکنان آن قلاع و یهودان آن حصون رحمت آورده و ایشان را بدین موهبت خاص امتیاز بخشیده و از مقربان بارگاه رسالت و حاضران رکاب همایون جمعی را بدین معنی گواه گرفته که هریک شهادت خویش بدست خود ثبت نموده اند و خاتم نهاده اند اینک این ارقام عالیه از رشحات اقلام علی بن ابیطالب است و این خطوط دیگر از دیگریاران رسول (ص) باشد وزیر از شنیدن آن دعوی و دیدن آن وثیقه عظیم در حیرت شد و حل آن عقده بر رای ابوبکر باز گذارد و در اعتبار ورقه و صحت واقعه از او استفتاء کرد ابوبکر لختی در خطوط و خواتم آن مکتوب غور نمود و زمانی در فکر و تأمل فروشد آنگاه سر برداشت و گفت روزگار اقبال رئیس الرؤسا مستدام باد این مرد بدگوهر در جعل این قرطاس طریق تدلیس و التباس پیموده بر رسول و اصحاب از در تزویر و مکر بهتان آورده از همین شهود که نام گرامیشان در این مکتوب ثبت افتاده دو گواه عادل بر وضع و جعل آن شهادت دهند نخست معاویهبن ابی سفیان و دیگر سعدبن معاذ اما شهادت معاویه از آن راه است که غزای خیبر در سال هفتم هجرت واقع شدو او در تاریخ آن جهاد هنوز بر آئین شرک باقی بود ودر عام فتح مکه که سال هشتم هجری است بسعادت اسلام فائز گشت و اما شهادت سعد از آن روی باشد که او در ایام احزاب که آن را غزوهالخندق گویند وفات یافت و آنواقعه در سال پنجم هجری اتفاق افتاد پس در سال فتح خیبر این دو کس هیچ یک ملازم موکب نبوی نبودند و اینک نام هر دو در سلک شهود این ورقه منظوم است. وزیر همین که این تقریر بشنید خاطر گرفته اش مانند غنچه بشکفت و گفت آفرینها بر تو باد ای ابوبکر و علیک عین اﷲ مرا ازین هم ّ ناگهانی خلاص دادی و حیلت این مخذول بدنهاد از من کفایت کردی. رئیس الرؤسا از آن پس بر مراتب قرب و مقامات انس وی بیفزود تا رفته رفته منشور خطابت دارالسلام به نام او صادر نموده و از اینجا بلقب خطیبی اشتهار یافت. آورده اند که او از مستفیدین و شاگردان خویش زیاده رعایت میکرد و هر یک را مدد معاش و تدارکات تحصیل در خفا میرسانید. از ابوزکریا لغوی تبریزی نقل است که در زمان انتشار فضل و اشتهار علم ابوبکر بدارالسلام داخل شدم و بمدرس وی درآمدم چون حضور آن مجلس را باندیشه ٔ تکمیل و رأی استفادت که مرا درخاطر بود موافق یافتم دامن خطیب از دست نگذاشتم و از مدرسش پا نکشیدم هر بامداد در جمع گروهی از ارباب اشتغال و طالبان کمال ملازم باب و مجاور بیت او شدم واز تربیت وی بهره ها یافتم و نکته ها اندوختم. مرا بدانوقت در مناره ٔ جامع بغداد منزل بود روزی در گوشه ٔ وثاق خود خزیده بودم و روی مطالعت بر کتاب داشتم که ناگاه دیدم حضرت استاد بمنزل من قدم نهاد برجستم و تکریم کردم و شرط پذیرائی بجای آوردم همین که قرار گرفت گفت من زیارت ترا همواره مشتاق بودم و بر ملاقاتت پیوسته عزیمت میگماشتم ولی انواع عوائق پیش می آمد و از این فیض واپس میماندم آنگاه از هر جا سخن راندیم تا رشته ٔ کلام بدین مقام کشید که خطیب گفت تحفه ٔ برادران و هدیه ٔ دوستان در لسان شارع مقدس بسی ممدوح و مندوب آمده روایات نبویه و کلمات حکیمانه در آن باب بر سبیل تواتر و استفاضت وارد شده من امتثال آن احادیث و آثار را قلیل تحفه ای برای تو هدیه آورده ام تا آن را در بهای قلم مصروف داری این بگفت و کاغذی پیچیده بنزدیک من نهاد و از مجلس بیرون شد چون کاغذ بگشودم پانصد درهم در میان آن موجود یافتم. ابوزکریا گوید هم ابوبکر وقتی بر سیاق سابق بوثاق من درآمد و بگاه خروج دنانیر چند معادل آن دراهم بر بساط من نهاد گفت بدین وجه محقر کاغذی برای ثبت احادیث و ضبط اخبار فراهم کن خطیب را از صناعت نظم و استقامت طبع نصیبی وافر بود و در ترکیب الفاظ و تلفیق معانی قدرتی کامل داشت. این اشعار نغز و ابیات عذب از نتایج خاطر اوست:
لعمرک ما شجانی رسم دار
وقفت به ولاذکر المغانی
و لا اثر الخیام اراق دمعی
لاجل تذکری عهد الغوانی
و لا ملک الهوی یوماً قیادی
و لا عاصیته فثنی عنانی
عرفت فعاله بذوی التصابی
و ما یلقون من ذل الهوان
فلم اطمعه فی ّ فکم قتیل
له فی الناس ما یحصی وعان
طلبت اخا صحیح الود محضاً
سلیم العیب مأمون اللسان
فلم اعرف من الاخوان الا
نفاقاً فی التباعد و التدانی
و عالم دهرنا لاخیر فیه
یری صوراً تروق بلا معان
و وصف جمیعهم هذا فما ان
اقول سوی فلان او فلان.
یعنی بجان تو سوگند که من تاکنون دل بدام عشق نیفکنده ام و ازدیدن آثار دیاری و یاد آوردن کوی یاری اندوهگین نگشته ام و بیاد روزگار وصالی برنشانه ٔ خیام دوستی نگریسته ام و هیچگاه فرمانگذار ملک عشق زمام اختیار مرا مالک نیامد و هر دم از راه عصیان با من درانداخت عنان ثبات خاطرم تافتن نتوانست چون کردار و رفتار آن ورطه ٔ شیفتگی نگریستم و از آن جماعت بر کشتگان بسیار و خستگان بیشمار گذر کردم اندیشه ٔ هوا بخویشتن راه ندادم و عشق را طمع از خود بریدم و در میان طبقات مردمان دوستی خالص طلب کردم که او را محبتی از نقش دواعی وعیوب پیراسته و لسانی بطراز امانت و صدق آراسته باشد بسیار جستم و کم یافتم چه هر کس دعوی اخوت نمود همین که با دیده ٔ اعتبار درو تأمل کردم در دور و نزدیکش منافق یافتم علماء عصر و پیشوایان مردم را بچشم حقیقت نگریستم نشان خوبی و روزبهی در هیچکدام ندیدم هر یک صورتی بدون معنی و ظاهری بر خلاف باطن بنظر رسیدند جمله را بدین منوال وصف حال کنم و بر هیچیک ابقا نیارم و کسی راشایسته ٔ استثنا ندانم. هم از اشعار اوست که در انقلابات دهر و تلونات زمانه گفته:
لاتغبطن اخا الدنیا و زخرفها
و لا للذه وقت عجلت فرحاً
فالدهر اسرع شی ٔ فی تقلبه
و فعله بین للخلق قد وضحا
کم شارب عسلا فیه منیته
و کم مقلّد سیف من به ذبحا.
یعنی زینهار بر اهل دنیا و خداوندان ثروت بدین زینت عاریت و زخارف چند روز غبطه میاور و باین لذت اندک و سرور عاجل رشک مبر که گردون را شعبده های گوناگون و نیرنگهای رنگارنگ بسیار است و تقلبات سرای سپنجی در دیده ٔ ارباب نظر پوشیده و مستور نیست چه بسیار کس را شربت انگبینی نوشانید که زهر هلاکش در اوآمیخته بوده و چه بسیار بهادران را علاقه ٔ شمشیری حمایل ساخت که هم سرش بدان بریده گشت.
مع الجمله زمانی که نیران فتنه ٔ ابوالحارث بساسیری در دارالسلام بغدادآغاز اشتعال و اشتداد نهاد ابوبکر خطیب از دود آن آتش جهانسوز در بغداد زیستن نتوانست و خود را برأی العین اسیر دست هلاک نگریست لاجرم آهنگ فرار اختیار نمودو از دیار کهن و موطن دیرین دست بکشید و پای در بیغوله ٔ گمنامی نهاده خود را در زوایا و خفایای دیگر بلاد متواری ساخت و از آن گیرودار و سیاسات ناهنجار که بسیاری علماء و همکیشان او بدانها گرفتار گشتند نجات یافت توضیح این اجمال را رمزی از آن آشوب عظیم که از اعاجیب وقایع روزگار است شرح دهیم و خلاصه ٔ آن واقعه را بین الاختصار و الاطناب ضمیمت این کتاب متسطاب داریم که در تراجم دیگر علما نیز مانند شیخ ابوجعفر طوسی و ابوعبداﷲبن جلاب و قاضی القضات دامغانی و غیرهم از دانستن آن داستان گزیر نیست همانا ابوالحارث ارسلان بساسیری مملوک سوداگری بود از بازرگانان فسای فارس او را بهاءالدولهبن عضدالدوله ٔ دیلمی ابتیاع نموده ودر سلک غلامان زرخریدش منظوم داشت چون آثار بسالت و علائم جلادت از وجنات احوال او هویدا بود ملوک بنی بویه در تربیت و تکمیل وی هرگونه عنایت و اهتمام مبذول داشتند تا آنکه بر حسب قابلیت سرشت و استعداد نهاد درسیاسات ملکی و تدابیر لشکرکشی بمقامی رسید که یکی از اکابر امراء و سرهنگان دارالخلافه محسوب گشت و از علو همت و فرط احتشام محسود اشراف گردید. علی بن حسین بن محمد که او را ابن المسلمه گفتندی و از دیوان خلافت لقب رئیس الرؤسائی داشت و منصب وزارت القایم بامراﷲ چنانکه در خلال این شرح احوال اشارت رفت بدو مخصوص بود بر ابهت و شوکت بساسیری رشک برد و درمیان وزیر و امیر غبار وحشت و نفور بالا گرفت تا رفته رفته کاربجائی کشید که بساسیری سر خودسری برداشت و پیمان طاعت خلیفه بشکست و از بغداد بسواد گریخت و بر آئین خارجیان آتش فساد بیفروخت و بسیار قریه ها بسوخت و فراوان دشتها برید هر چند قائم بامراﷲ استمالت کرد و تسکین نمود مفید نیفتاده همی در طغیان و عصیان مبالغت کرد تاآنکه لشکرها بیفزود و کشورها بگشود و رایت امارت چنان برافراشت که بر رؤوس منابر عراق و غیر آن پس از القاب خلیفه نام او مذکور میگشت خلیفه در قلع و قمع وی یکباره از عساکر عرب مأیوس گردیده و بناچار دفع او را از سلطان طغرل بیک سلجوقی خواستار شد سلطان بموجب فرمان روی به بغداد نهاد چون این خبر بسمع بساسیری رسید سخت بر خود بترسید و چنان اندیشید که مهم اوبی توسل پادشاهی ذی شوکت و سلطانی قوی دست متمشی نگردد لاجرم بقصد ملازمت مستنصر باﷲ علوی از ملک عراق متوجه دیار مصر شد و در ارض زحبه اقامت گزید و مکنون ضمیر در مکتوبی درج نموده بجانب مستنصر ارسال کرد مستنصر از این معنی خوشوقت شده منشور ایالت رحبه و طغراء نیابت خویش با خلعتی فاخر بر او فرستاد او را بنوید امداد دلخوش ساخت و باستیصال عباسیان تحریض نمود از آن سوی طغرل بک با عدت و عددی وافر بدارالخلافه درآمده جانب شرقی را مضرب خیام ساخت و خطیب در جمعه ٔ اول بعد از ستایش خلیفه طغرل بک را ثنا گفت و بعد از وی ملک رحیم را که واپسین حکمرانی از بویهیان بود نام برد قضا را در آن ایام مابین اوباش بغداد و ترکمانان سلجوقیه بموجبی که در کتب تواریخ مشروح است جنگی عظیم درپیوست و از لشکریان سلطان جماعتی مقتول و کثیری منهوب گشت و بسیاری از اردوی وی بتاراج رفت و او خود چنان گمان کرد که این همه شورش و فساد بتحریک و اشاره ٔملک رحیم است و از این رو بر قتل و غارت دیالمه فرمان داد و ملک رحیم را از خلیفه طلب کرد خلیفه هر چند رسل و رسائل در میان انداخت و بیگناهی و برائت ذمت ملک رحیم اظهار داشت مفید نیافتاد لاجرم ملک رحیم را با کسان خود همراه ساخته نزد طغرل بک فرستاد. همین که چشم ترکمانان بایشان افتاد دست غارت و نهب دراز کرده رسول خلیفه و ملک رحیم و همراهان او را یکباره تاراج کردند و طغرل بک حکم نمود تا ملک رحیم را در حبس نگاهداشتند و کوکب دولت دیالمه بدین معنی در غروب رفت و دست تعدی باموال و اثقال اتراک بگشودند. رئیس الرؤسا که در مذهب تسنن بسیار تعصب مینمود و در این باب بر خلاف عمیدالملک کندری وزیر طغرل بک میرفت همین که رایت دولت دیالمه را که شیعه ٔ آل رسول بودند سرنگون دید ودولت سلجوقیه را بس قوی حال یافت فرصت غنیمت شمرده عوام و اراذل اهل سنت را بر تاراج مردم کرخ که تماماً بر مذهب امامیه میرفتند ترغیب نمود و علمهای سبز که شعار دیالمه بود از محله ٔ کرخ برکند و بنصب رایات سیاه فرمان داد و کلمه ٔ حی علی خیرالعمل را که شیعیان در نماز صبح میگفتند به الصلوه خیرٌ من النوم بدل ساخت و در جمیع مساجد و مشاهد آن جماعت که بطراز محمد و علی خیرالبشر من رضی فقد ش

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن احمدبن سلاّم رطبی. از شافعیه. او روایت از ابوالقاسم بسری کند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن ادریس مکنی به ابوبکر. او راست کتابی در قراآت ثمانیه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عثمان ترکمانی. رجوع به احمدبن عثمان بن ابراهیم... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عثمان بن ابی بکر عالم کردی، مولد او سهران از بلاد کردستان 1009 هَ. ق. وی به دمشق رفت و
به زبان فارسی و عربی تدریس کرد و در سال 1035 هَ. ق. بحج شد. و از آنجا بمصر باز آمد و سه بار باسلامبول سفر کرد و تولیت مدرسه ٔ قجماسیه بدو دادند و در 1069 هَ. ق. به دمشق وفات یافت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عثمان بن ابی بکربن بصیص الزبیدی ملقب بشهاب الدین و مکنی به ابوالعباس. صاحب روضات از بغیه و او از خزرجی آرد که احمد در نحو و لغت و عروض عالم وحید دهر خویش و متفننی متقن و لوذعیی در علوم و صاحب حسن سیرت و سهولت اخلاق بود. نحو را از جماعتی فرا گرفت و مردم عصر از وی نحو آموختند و ریاست این علم بدو منتهی شد و طلاب ادب از اقطار یمن برای کسب علم نحو نزد او می شتافتند. او راست: شرحی نیکو بر مقدمه ٔ ابن بابشاذ، لکن این شرح ناتمام مانده است و نیز منظومه ای در قوافی و عروض.و او دریائی بیکران بود و تدریس او را مبارک و فرخنده می شمردند. و وفات او بروز یکشنبه ٔ بیست و یکم شعبان سال 768 هَ. ق. بوده است. (روضات الجنات ص 85).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عثمان بن ابی المطوس. مکنی به ابوعثمان. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عثمان بن بناء ازدی مکنی به ابوالعباس و معروف به ابن البناء. رجوع به احمدبن عثمان ازدی...شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عثمان بن صبیح جرجانی حنفی. رجوع به احمدبن عثمان بن ابراهیم صبیح شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عثمان بن عمر یقچی مکنی به ابوالمعالی. او راست: قواعد الادله و شواهد الاحبه در اصول.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عثمان بن محمد العثمانی. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 142 و 240).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عثمان ازدی مکنی به ابوالعباس و ملقب به ابن البناء از حکماء مملکت اسپانیا و علماء مائه ٔ هفتم هجریست در فنون معقول و مسموع لاسیما نجوم و هیأت و تفسیر و سنن تبحری عظیم و در سایر صناعات نیز از طب و کلام و رمل و حساب و عزائم و منطق و حکمت و اصطرلاب و فقه و اخلاق و اشتقاق و اعراب و غیرها یدی طولی داشته. فاضل حضرمی را در سیرت و اخبار وی تألیفی است مستقل و در کتاب فهرست نیز ازو نام برده و در تمجید او گوید: کان وقوراً صموتاً متواضعاً فاضلا متفنناً فی العلوم مصنفاً فیها حسن الالقاء لها. ابن شاط که از مشاهیر معاصرین وی بوددر صفت او گوید: له حظ وافر فی علوم السنه و النجوم و حافظ بن رشید گفته: ما رایت عالماً بالمغرب الا رجلین ابن البناء بمراکش و ابن الشاط بسبته. یعنی در تمام اقلیم مغرب دانشوری ندیدم مگر دو کس یکی ابن بناء را در مراکش و دیگر ابن شاط را در سبته. فاضل بجائی که شاگرد ابن بنا است در ستایش وی آرد: کان وقوراً حسن السیره قوی العهد فاضلا مهذباً حسن الهیئه معتدل القد رفیعالثیاب طیب الماَّکل یسلم علی من لقیه ینصرف عنه من کلّمه راضیاً محبا عند العلماء و الصلحاء ذا اجادهمع قله الکلام جداً لایغدر و لایتکلم بغیر علم یسکت جمیع الناس لکلامه محققا بلاخطاء. یعنی وی دانشوری بود باوقار نیک سیرت استوارپیمان پاکیزه خوی خوش اندام میانه قامت قیمتین لباس پاک خوراک هرکرا دیدی بسلام سبقت جستی و هر که با او سخن کردی خرسند بازگشتی علمای ظاهر وباطن هر دو گروه وی را دوست داشتندی هیچگاه عهد نمی شکست و ندانسته سخن نمی راند و چون بتحقیق لب میگشود مردم از پی استماع جمله خاموش میشدند. در تاریخ ولادت وی دو قول بنظر رسید یکی سال 649 هَ. ق. و دیگری عرفه ٔ 654 هَ. ق. و بر هر حال چون بعهد اشتغال فرارسید الکتاب سیبویه را بر قاضی شریف محمدبن علی بن یحیی قرائت کرد و هم در خواندن اقلیدس ملازم مدرس او گشت و کتاب جزولی از ابواسحاق عطار فراگرفت و صناعت عروض در حضرت شیخ قلوسی کسب کرد و علم حدیث نزد عبداﷲبن عبدالملک و برادر او استماع نمود و فن فقه از شیخ ابوعمران موسی زناتی بیاموخت و شرحی را که آن فاضل متفقه بر موطاء امام مالک نوشته بود نزد او بخواند و درکتاب ارشاد نزد قاضی مغیابی تلمذ جست و کتاب مستصفی و رساله ٔ حوفیه و مجموع تهذیب در خدمت فقیه اجل ابن حجاج بسر برد و علم سنن در محضر قاضی ابوالحجاج یوسف تجیبی و شیخ یعقوب جزولی و ابومحمد بستانی متقن ساخت و بصناعت طب در کنف حکیم ابن حجله که از مشاهیر پزشکان آن خطه بود حذاقت یافت و معرفت نجوم از علی بن خلوف که اخترشناس شهر سجلماسه بوده اخذ کرد و هم در تنجیم و طریقت مدتها ملازمت ولی وقت و قطب عهد ابوزید هزمیری را اختیار نمود. گویند عارف هزمیری در بدایت ارادت ابن البناء ذکری با او داد که ورد خویش قرار دهدابن بناء با آن ذکر بخلوت اندر شد و بر آئین مردم مرتاض مواظب اوراد گردید و تا یکسال بدان ذکر اشتغال جست چون آغاز دیگرسال شد هزمیری ویرا از اثر آن ریاضت و خاصیت آن ورد خبر داد و گفت مکنک اﷲ من علوم السماء کما مکنک من علوم الارض یعنی ایزد تعالی ترا بدانش آسمان و زمین هر دو دست داد پس یک شب ابن بناء را بر اوضاع فلکی و حرکات سیارات و سیر آفتاب واقف و کیفیت رفتار خورشید بالعیان با وی بنمود ابن بناء را از مشاهدت آن حال بنیاد احتمال روی در انحدار آورده سخت در هراس افتاد و هولی عظیم بر خاطرش مستولی گشت و استاد با او گفت بمان تا به رؤیت سیر کواکب و معرفت هیئت افلاک بقدرت صانع حکیم پی بری و از درجه ٔ اختر شماری بمقام خداشناسی دررسی ولی ابن بناء از آن بیش در حال خویش مساعدت نیافت پس هزمیری گفت قد فتح علیک فیما رایت یعنی علم اختر شناسی و فن ستاره شماری بر تو منکشف گشت ابن بناء از آن تاریخ صناعت تنجیم و استخراج احکام بنهایت اتقان وغایت استحکام رسانید و هم درهیآت عالم و تشریح افلاک مقامی بلند و رتبه ای ارجمندیافت. آورده اند که آن حکیم متبحر برای کشف استار اسرار نجومی و تصحیح دقایق رموز فلکی غالبا روزه میداشت و بیشتر عنایت خویش از جهت استنباط حرکات و معرفت قرانات در طریق ریاضت مصروف میساخت حتی وقتی در عالم ریاضت چنین مشاهده کرد که قبه ای از مس در پیش روی وی ایستاده است همچنان معلق نه در زمین قرار گرفته و نه از آسمان آویخته و در میان آن قبه مردی بر زی ّ مرتاضین جای دارد و از درون آن آوازهای هولناک شنید که او را ندا می کنند و میگویند: اُدْن ُ منا یابن البناءیعنی ای پسر بناء بما نزدیک شو. ابن بناء را از مغافصت شهود آنحال حال دیگرگون شد و در وقت مدهوش گشت خبر باستادش ابوزید هزمیری بردند ببالین وی حاضر شد وسینه ٔ او بدست خویش مسح نمود در ساعت آن دهشت از وی برفت و بخود باز آمد پس ابوزید با وی گفت آن کس که در قبه ٔ مسین مشاهده کردی من بودم مأمور شدم که در چنان حال اسرار افلاک و خفایای کواکب با تو بازنمایم و تو طاقت نیاوردی و از خود بشدی آنگاه از مشکلات آن فن و معضلات آن صناعت آنچه ابن بناء بپرسید ابوزید پاسخ داد و او را از حیرت شبهات آن علم نجات بخشید تا در احاطت علم افلاک رسید بمقامی که رسید. از فاضل معاصر وی ابن شاط سبتی نقل است که گفت: روزی مردی بخدمت ابن بناء آمد و گفت پدر من درگذشته و دفینه ای بر جای گذاشته ولی معلوم نیست که در کجا می باشد میگویند در خانه ٔ خویش بخاک اندر است خدا را اگر توانی آن نقطه معلوم فرمای و بر ورثه منت گذار. ابن بناء لختی سربگریبان فکرت فروبرد و در آن باب تأملی بسزا کرد آنگاه سر برآورده گفت صورت خانه ٔ پدرت بر سر این ریگ تشکیل کن و طرح آن بر وجهی که واقع شده اختطاط نمای آن مرد برسم هندسه وضع بیوت و صحن و زوایا و جوانب آن خانه بنمود و ابن بناء درآن شکل نظر کرد و بار دیگر بفرمود تا کیفیت آن بنیان باز نماید تا سه بار این چنین گذشت در کرت واپسین گفت مال پدرت در این نقطه بخاک است سائل بخانه باز گشت و آنجا را بکاوید و دفینه بیرون آورد. راوی گوید اخبار وی در اینگونه استکشافات دفائن و استخراجات خزائن و اظهار خفایاء و ابراز خبایا بسیار است. سال وفات وی از معجمی و تاریخی بدست نیامد تصانیفش در انواع علوم و شعب فنون از این قرار ثبث افتاده: تفسیر فی البسمله. حاشیه علی الکشاف. کتاب فی مناسبته الاف. و آخر فی مرسوم خط التنزیل.جزء فی تفسیر سورتی العصر و الکوثر. التقریب فی اصول الدین. منتهی السئول فی الاصول. تنبیه المفهوم فی مدارک العلوم. شرح تنقیح القوافی. مراسم الطریقه فی علم الحقیقه و شرحه، لم یسبق لمثله. مختصر الاحیاء للغزالی. کلیات فی المنطق و شرحها. جزء فی الجداول و شرحه. رساله فی الرد علی مسائل فقهیه و نجومیه و الرد علی من یقول یعلم الوقت بغروب قرص الشمس عن بصرالقائم المقابل لها و بین انه لایصح مطلقاً. کلیات فی العربیه. الروض المریع فی البدیع. و توالیف فی الفرائض، کشرح الحوفی. جزء فی الاقرار و آخر فی المدبر. و التلخیص فی الحساب و شرحه. و المقدمه فی اقلیدس و المقالات الاربع و القوانین و الاصول و المقدمات. و جزء فی ذوات الاسماء و المنفصلات و آخر فی العمل بالرومی. مقالهفی مکاییل الشرع. و جزء فی المساحات. و منهاج الطالب فی تعداد الکواکب. و مقاله فی الاصطرلاب. و جزء فی العمل بالصحیفه الشکاریه و بالزرقالیه. و جزء فی ذکر الجهات فی بیان القبله و النهی عن تغییرها. و جزء فی الانواء و صور الکواکب. و جزء فی الفلاحه. و جزء فی الجمل الست بجدول. و قانون فی عیوب الشعر. و قانون فی الفرق بین الحکمه و الشعر. و شرح لغز ابن الفارض. ورساله فی ذکر العلوم الثمانیه. و جزء فی تسمیه الحروف و خاصیتها فی اوائل الغور. و رساله فی طبایع الحروف. و اخری فی الاسماء الحسنی. و اخری فی الفرق بین المعجزه و الکرامه و السحر. و جزء فی الاوفاق. و جزء فی العزائم و الرقی. و جزء فی عمل الطلسمات. و جزء فی المناسبات و کلام فی الزجر و الفال و الکهانه. و جزءفی خط الرمل و غیرها. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 15). و نیز او راست: اصول الجبر و المقابله. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عثمان نریزی حافظ فرضی. او از احمدبن الهیثم الشعرانی و یحیی بن عمروبن فضلان التنوخی و از او ابوالفضل الشیبانی روایت کنند و او حافظ بود و بحتری در شعر نام او آورده است. وی از مردم نریز آذربایجان است و نریز قریه ای است از نواحی اردبیل. (معجم البلدان در کلمه ٔ نریز).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عُتَیق. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عربشاه. رجوع به ابن عربشاه شهاب الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن العروضی. او راست: ربعه فی الفرائض.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن العریف. رجوع به احمدبن محمدبن موسی... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن عزالدین محمد معروف به ابن عبدالسلام و ملقب به شهاب احمد. او راست: الفیض المدید فی اخبار النیل السعید. وفات وی به سال 931 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عساکرالجذامی الاشبیلی. رجوع به احمدبن هبه اﷲ... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عضدالدوله مکنی به ابوالحسن. برادر ابوالفوارس شیرذیل. در ترجمه ٔ تاریخ یمینی (ص 311) آمده است که صمصام الدوله... چون ایام عزا [ی پدر] منقضی شد بجای پدر بنشست و بتدبیر ملک و رعایت رعیت مشغول شد و ابوالفوارس شیرذیل که برادر او بود و از وی بزرگتر در شهر واشهر مقیم بود و چون خبر وفات پدر باو رسید بفارس آمد و علی بن نصرهارون را که وزیر عضدالدوله بود بگرفت و اموال و بقایای اعمال که در تصرف او بود بستد و باهواز آمدو برادر خویش ابوالحسن احمد بن عضدالدوله را از آن خطه براند و ببصره رفت.

احمد. [اَ م َ] ابن عطأاﷲ اسکندرانی ملقب به تاج الدین. او راست: مرقی ابی المقدس الانفی و وفات وی به سال 709 بود. و رجوع به ابن عطأاﷲ تاج الدین شود.

احمد. [اَ م َ] ابن عطاء رودباری. مکنی به ابوعبداﷲ یکی از بزرگان صوفیه. او در عصر خود شیخ شام بودو مدتی در صور سکنی گزید و خواهر زاده ٔ ابوعلی رودباری صوفی معروف متوفی در سال 322 (هَ. ق). میباشد واز وی نقل کرده است. وفات احمد بسال 369 هَ. ق. است. او در مائه ٔ چهارم هجریه از زمان المطیع ﷲ و طایع عباسی علم شهرت برافراشت. ولادت وی در شهر صور بود و هم در آن شهر نشو و نما کرد و تا آخر ایام زندگانی در آنجا ببود و او خواهر زاده ٔ شیخ ابوعلی رودباری است و خواهر شیخ ابوعلی فاطمه است که مادر اوست و خود در ملک شام بعلو رتبت و مزید فضیلت اختصاص داشت و به علم شریعت و علم حقیقت و علم قرآن آگاه بود و او صوفی بود در لباس اهل قرائت و در علم حدیث یدی طولی داشت و او را اخلاق و شمایل نیکو بود و موصوف بود به تعظیم فقر و دوستی درویشان و مدارا کردن با ایشان. در بدایت حال وی چون شیخ ابوعلی به نزد خواهرش آمدی روی به فرزندی کردی و گفتی هذا قراءُ خاله کان صوفیا (؟) یعنی این کسی است که ظاهر وی آراسته است و به باطن نی و خال وی صوفی بود که باطنش آراسته بود و این بیانرا چنین معنی کرده اند که حسن ظاهر و صلاح ظاهر چون حسن باطن و صلاح باطنی در آن جمع نباشد مرد پسندیده نخواهد بود. از شیخ ابوسعید مقری حکایت شده است که گفت وقتی با شیخ ابوعبداﷲ رودباری باقلا می خوردم دانه ای از آن پخته نبود پسندیده نیامد به جای خود نهادم شیخ نگاهی تند بمن کرده و گفت آن را بجای منه، برای خود چیزی را نپسندی برای غیر مپسند بجهت هوای نفس غذا را انتخاب مکن که در شریعت و طریقت مذموم است. گوید من از کلام شیخ زیاده متنبه شدم و تغییر حالت از برای من پدید گردید. شیخ الاسلام که صاحب تاریخ عرفاست و قریب العهد بوده است با این عارف کامل گوید که من دو کس را دیدم که وی را دیده بودند و به صحبتش رسیده اول شیخ ابوعبداﷲ باکو، بعد شیخ ابی القاسم بن ابوسلمه باوردی و شیخ ابوعبداﷲ باکو گفته است که چون به صحبت وی رسیدم از او پرسیدم که تصوف چیست گفت: التصوف ترک التکلف و استعمال التظرف و حذف التشرف. یعنی تصوف گذاشتن تکلف و زحمت است و از خود انداختن نسبت شرف و بزرگی و کار فرمودن تظرف و مراد از تظرف نزاهت حقیقت و انائیت است از لوث اکوان همچنانکه شیخ ابوسعید ابوالخیر گفته که ظریف شیخ لقمان سرخسی است با آنکه جامه ٔ وی را نظافت ظاهری نبود (؟) و هم از کلمات او است که گفته: حدیث نوشتن جهل را از مرد ببرد و درویشی کبر از مرد برگیرد فاذا اجتمعتا فناهیک به نبلاً. پس چون در تو مجتمع شود نگاشتن حدیث و درویشی همین فضل تو را بسنده است. در ترجمه ٔ وی آورده اند که وی همواره در شهر صور روزگار زندگانی را می گذرانید تا آنگاه که به روایت یافعی در ذوالحجه ٔ سنه ٔ سیصد و شصت و نه در زمان خلافت الطایع ﷲ روزگار را وداع گفت و در همان شهر مدفون گردید. و قبر وی گویند در آن شهر مشهور و معروف بوده است. رودبار به ضم راء، و سکون واو و دال معجمه و باء موحده و آخر آن راء، از قراء بغداد است که یاقوت حموی می نویسد ابوعبداﷲ احمدبن عطا خواهرزاده ٔ ابوعلی رودباری منسوب بدانجاست ولی در کتبی که تراجم این طبقه مسطور است نشو و نما تا وفات او را به شهر صور نوشته اند. دور نباشد که اصل وی از رودباربغداد بوده و از آنجا به صور نقل کرده باشد و ممکن است هر دو را با هم جمع کردن. واﷲ تعالی اعلم. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 65 و روضات الجنات ص 60 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عطار. رجوع به احمدبن محمد معروف به ابن عطار شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عثمان بن ابراهیم صبیح ترکمانی جرجانی ملقب به تاج الدین. و معروف به ابن صبیح از فقهای حنفی. او راست: کتاب احکام الرمی و السبق. تعلیقه ٔ لطیفی بر شرح مقدمه ٔ ابن عصفور. نیز الابحاث الجلیله فی مسئله ابن تیمیه. فروق فی فروع الحنفیه. کتاب التشبیه. تعلیقی بر منتخب اخسیکتی. فرائض الترکمانی. نظم الجامع الکبیر محمدبن حسن شیبانی. شرح تبصره در هیئت تألیف احمدبن ابی بشر مروزی. تعلیقه بر محصل فی الفقه فخر رازی. نیز سه تعلیق بر خلاصه الدلائل علی بن احمد مکی به نام الطرق و الوسائل الی معرفه احادیث خلاصه الدلائل. کشف الظنون ذیل فروق فی فروع الحنفیه وفات او را به سال 774 هَ. ق. گفته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبید کوفی دیلمی مکنی به ابوجعفر. او راست: کتاب المذکرو المؤنث. و المقصور و الممدود. وفات او را حاج خلیفه ذیل کتاب المذکر و المؤنث سنه ٔ ثلث و سبعین و سبعمائه (773) و در ذیل کتاب المقصور و الممدود سنه ٔ ثلث و سبعین و مأتین (273) و یاقوت 373 گفته است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عقبه. رجوع به احمد جمال الدین... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبیدبن فضل بن سهل بن بیری. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدون خاتمی. او راست: کتاب آداب الحکماء.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدون القزاز. یکی از مشایخ شیخ الطائفه ابوجعفر محمدبن حسن بن علی طوسی است. (روضات الجنات ص 584).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالوهاب بن رزقون الاشبیلی المالکی المتاخر مکنی به ابوالعباس فقیه. و ابوالشیخ ابوالولیدبن الحاج در فقه شاگرد او بوده است. (تاج العروس ماده ٔ رزق).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالوهاب بن هبهاﷲبن محمدبن علی بن الحسین بن یحیی بن السیبی ابوالبرکات بن ابی الفرج. وی مؤدّب اولاد خلفا بودو معرفتی نیکو بآداب داشت و در شانزدهم محرم سال 514 هَ. ق. در 56 سال و سه ماهگی درگذشت. ابن جوزی ابوالفرج گوید: ابوالبرکات فرزندان مستظهر خلیفه را تعلیم می کرد و با مسترشد انسی داشت و پس از ابن الجزری صاحب مخزن، ابن السیبی را تولیت نظارت مخزن دادند واو یکسال و هشت ماه بدین شغل ببود. و وی عالم بأدب و شعر و کثیرالافضال بأهل علم بود و ترکه ٔ وی را بصدهزار دینار تخمین کردند و او را بر مکه و مدینه اوقافی است. رجوع به احمد بن عبدالوهاب سیبی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالوهاب سیبی ملقب به هبهاﷲ. مؤلف تاج العروس در ماده «س ی ب » آرد که وی مؤدب امیرالمؤمنین المقتدر بود. و در نسخ چنین آمده و در تبصیر وی مؤدب مقتدی ذکر شده. او از ابوالحسین بن بشران و از او ابن السمرقندی استماع کرده است. رجوع به احمدبن عبدالوهاب بن هبهاﷲ... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالوهاب نویری کندی ملقب بشهاب الدین. او راست: نهایه الارب فی فنون الادب و تاریخ کبیر مشتمل بر 30 مجلد. وفات او به سال 732 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبده آملی. شیخ ابوداود از مردم آموی جیحون است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالهادی نائینی. از مردم نائین. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبیدبن احمد. از مردم سقبان دمشق. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبیدبن ناصح بن بلنجر نحوی دیلمی کوفی مکنی به أبوجعفر و معروف به ابوعصیده. وی اصلاً از مردم دیلم است از موالی بنی هاشم، او از واقدی واصمعی و ابوداود طیالسی و زیدبن هارون و جز آنان روایت کند و از او قاسم بن محمدبن بشار انباری و احمدبن حسن بن شهیر روایت آرند. و چنانکه ابوعبداﷲ محمدبن شعبان بن هارون بن بنت الفریابی در تاریخ وفیات خود ذکر کرده است وفات احمد به سال 373 هَ. ق. بوده است و گویند او در روایت ضعیف است و از تصانیف اوست: کتاب المقصور و الممدود. کتاب المذکر و المؤنث. و کتاب الزیادات فی معانی الشعر لابن و السکّیت فی اصلاحه. و کتاب عیون الاخبار و الاشعار. و محمدبن اسحاق الندیم حکایت کند که ابوعصیده و ابن قادم مؤدب فرزندان متوکل بودند و آنگاه که متوکل مؤدبینی فرزندان خود را اختیار میکرد این کار بعهده ٔ ایتاخ گذاشت و او بکاتب خویش امر کرد تا این مهم انجام کند و او بطوال و احمر و ابن قادم و ابوعصیده و ادباء دیگر عصر کس فرستاد و آنانرا بخواند و چون بمجلس وی حاضر آمدند ابوعصیده در پایان مجلس جای گرفت او را گفتند برتر شو گفت نه در همین انتهای مجلس نشینم سپس کاتب گفت مسئلتی میان آرید و در آن بحث کنید تا ما بمکانت هر یک از شما در علم آگاه شویم و سپس بانتخاب پردازیم و یکی از حضار این بیت ابن عنقاء فزاری بخواند:
ذرینی انّما خطأی و صوبی
علی و انما انفقت مال.
و گفته شد که کلمه مال به انما مرفوع شد و این انما در اینجا بجای الذی باشد و سپس خاموش شدند و احمدبن عبید از ذیل مجلس آواز داد که این اعراب بود معنی چیست. و حضار در جواب سکوت کردند و کسی از او پرسید تو در معنی آن چه گوئی ؟ ابوعصیده گفت: شاعر گوید نکوهش تو مرا از چه روست چه من مال خویش بر باد دادم نه عرض خود را و بر انفاق مال سزاوار نکوهش نباشم. در این وقت خادمی از صدر مجلس بسوی او رفت و دست وی بگرفت تا او را ببالای مجلس برد و گفت جای تو بدینجای نباشد. او گفت نشستن بجائی که سپس مرد را برتر نشانند بهتر از نشستن بجائی است که دست او گیرند و فروتر برند. پس او و ابن قادم را بمؤدبی اولاد خلیفه برگزیدند. یاقوت گوید بخط عبدالسلام بصری خواندم که حدیث کند از ابوالقاسم عبیداﷲبن محمدبن جعفر ازدی و او از احمدبن عبیدبن ناصح که بدان روز که متوکل اراده ٔ عقد ولایت عهد معتز کرد من او را اندکی از مرتبت وی فروتر نشاندم و غذای ویرا دیرتر از وقت معلوم دادم و ویرا بی تقصیری بزدم و چون وقت باز گشت او رسید بغلام گفتم او را بدوش گیر چه من امروز او را بی گناهی بزده ام و خادم این معنی بمتوکل نوشت و من هنوز در راه بودم که صاحب رسالت دررسید وگفت امیرالمؤمنین ترا میخواند و من بخدمت متوکل درآمدم و او بر کرسی نشسته و نشانه ٔ غضب بر روی او پیدا بود و فتح در برابر او ایستاده و بشمشیر خویش تکیه کرده بود. متوکل گفت: ای ابوعبداﷲ این از چه کردی ؟ گفتم: گویم ای امیرالمؤمنین ؟ گفت من نیز از آن پرسم تابگوئی. گفتم: عزم امیرالمؤمنین اطال اﷲ بقاه در دادن ولایت عهد بفرزند خویش بدانستم و او را از منزلت وی بکاستم تا او داند که اهانت ناگوار است و بزوال نعمت کسان عجله نکند و غذای او دیرترک دادم تا الم جوع دریابد و چون از گرسنگی بوی شکایت برند درک کند و بی گناهی وی را بزدم تا مزه ٔ ظلم بچشد و در حق کسان بظلم نشتابد. متوکل مرا آفرین گفت و ده هزار درهم فرمود و در پی آن قبیحه مادر معتز ده هزار دیگر فرستاد ومن با بیست هزار درم باز خانه شدم. و باز ابوالقاسم عبیداﷲبن محمدبن جعفر ازدی گوید از احمد شنیدم که گفت: روزی معتز مرا گفت: ای استاد تو نماز نشسته گذاری لکن آنگاه که مرا زدن خواهی بر پای خیزی گفتم زدن تو از فروض است و من فرض خود جز ایستاده ادا نکنم (؟) و عبداﷲبن عدی حافظ گوید: ابوعصیده احمدبن عبید نحوی به سرّمن رأی بود و از اصمعی و محمدبن مصعب قرقسانی مناکیری حدیث می کرد. و ابواحمد حافظ نیشابوری آنگاه که ذکر ابوعصیده کرده گوید: لایتابع علی جل حدیثه. و ابوبکر محمدبن قاسم انباری از پدر خویش روایت کند که احمدبن عبید قطعه ٔ ذیل را برای او انشاد کرده است:
ضعفت عن التسلیم یوم فراقنا
فودّعتها بالطرف و العین تدمع
و امسکت عن ردّ السلام فمن رأی
محبا بطرف العین قبلی یودع
رأیت سیوف البین عند فراقنا
بایدی جنود الشوق بالموت تلمع
علیک سلام اﷲ منی مضاعفا
الی ان تغیب الشمس من حیث تطلع.
رجوع به الموشح چ مصر ص 166 و 259 و 360 و معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 1 ص 221 و روضات الجنات ص 55 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبیداﷲ سجستانی. رجوع به ابن سیف شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبیداﷲ ملقب به صدرالشریعه ٔ حنفی. او راست: تلقیح العقول فی فروق المنقول.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبیداﷲبن احمد. مولی امیرالمؤمنین مکنی به ابوسهل. او راست: کتابی در اخبار ابوزید بلخی و ابوالحسن شهید بلخی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبیداﷲبن احمدبن الخصیب. مکنی به ابوالعباس. هندو شاه در تجارب السلف (ص 207) آرد که: او مردی ادیب و عالی همت بود و ریاست دوست داشتی و سبب وزارت او آن بود که پیوسته با خواص و حواشی مقتدر ملاطفت کردی و ایشان را هدیه ها دادی و ایشان دائماً پیش مقتدر ذکر خیر او کردندی تا در بعض اطراف ممالک خللی اتفاق افتاد مقتدر او را لشکری بداد و بدان جهت فرستاد و عادت مقتدر آن بود که پیوسته خواستی که بر حالها واقف باشد و کیفیت مجاری امور بداند. ابن خصیب کبوتری چند بمعتمدی از آن خویش داد و گفت باید که هر روز از حالها که حادث شود رقعه ای نویسی و براجنحه ٔ کبوتران بندی و پیش من فرستی. آن مرد هر چیزکه در بغداد بودی به ابن خصیب نوشتی. و ابن خصیب ازآنجا که بود خلیفه را از حالات اعلام دادی. مقتدر از او تعجب کرد و گفت این حالها چگونه میداند؟ خواص او از صورت حال فرستادن کبوتر مقتدر را آگاه کردند و گفتند چون او در کاری که باو تعلق ندارد چنین می کوشد اگر وزارت باو فرمائی جد عظیم نماید. مقتدر وزارت باوداد و احمد مردی عفیف و پرهیزگار بود و در مال سلطان و رعیت تصرف بی وجه نکردی اما کار او بشکست و سیده مادر مقتدر با او بد شد با آنکه پیش از وزارت کاتب سیده بود و خدمتکار او، فی الجمله مقتدر او را معزول کرد و اموال او بستد در سنه ٔ اربع عشر و ثلثمائه.
و خوندمیر در دستور الوزراء (ص 77) آرد: ابوالعباس احمدبن عبیداﷲ الخصیبی [کذا] بعد از عزل خاقانی علم وزارت و کامرانی برافراشت و او بعلو همت و سمو منقبت سمت اتصاف داشت وچون قرب دو سال بأمر وزارت پرداخت مادر مقتدر نسبت باو سوء مزاجی پیدا کرده، خلیفه بنا بر ملاحظه ٔ خاطروالده آن وزیر صافی ضمیر را معزول ساخت. و رجوع بمجمل التواریخ و القصص ص 362 و 377 و 378 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبیداﷲبن احمد کلواذانی مکنی به ابوالحسین و معروف به ابن قرعه وی از اهل ادب و صاحب فضلی عزیز است و کتب بسیار از مؤلفات طوال بخط خود نوشته است و وی ملازم ابوبکر صولی بود و از او روایت کند. سپس بشهر خویش کلواذی بازگشت و تا آخر عمر بدانجا اقامت داشت و ادیب و فاضل کلواذی او بود و مردمان از هر سوی بکسب ادب بدو روی آوردند و تا پایان حیات از طلب دانش باز نایستاد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبیداﷲبن الحسن بن شقیرا البغدادی. مکنی به ابوالعلاء. حافظ ابوالقاسم ذکر وی در تاریخ دمشق آورده و گوید: او از ابوبکرمحمدبن هارون المحدو و حامدبن شعیب بلخی و هیثم بن خلف و ابوبکر الباغندی و بغوی و ابوعمر زاهد و ابوبکرابن الانباری و ابن درید و احمدبن فارس و ابوبکر احمدبن عبداﷲ سیف سجستانی روایت کند و از او تمام الرازی و مکی بن محمدبن الغمر و ابونصر عبدالوهاب بن عبداﷲبن الحیان و محمدبن عبداﷲبن الحسن الدوری روایت کنند.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبیداﷲبن سیف سجستانی. رجوع به ابن سیف احمد...شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبیداﷲبن محمدبن عمار ثقفی کاتب. مکنی به ابوالعباس و معروف بحمارالعزیر. خطیب گوید: در مقاتل الطالبیین و هم کتب دیگر، نام مصنفات او آمده است. وی شیعی مذهب بود، و به سال 314 هَ. ق. وفات یافت. او از عثمان بن ابی شیبه و سلیمان بن ابی شیخ و عمربن شبه و محمدبن داود و ابن الجراح و غیر آنان روایت کند. و قاضی جعابی و ابن زنجی کاتب و ابوعمروبن حیویه و ابوالفرج علی بن حسین اصفهانی و غیر آنان از او روایت کنند. ابن الرومی در حق وی گوید:
و فی ابن عمار عزیریه
یخاصم اﷲ بها و القدر
ما کان لم کان و ما لم یکن
لم لم یکن فهو وکیل البشر
لابل فتی خاصم فی نفسه
لم لم یفز قدما و فاز البقر
و کل من کان له ناظر
صاف فلا بد له من نظر.
یاقوت گوید در کتابی که ابوالحسن علی بن عبیداﷲبن مسیب کاتب، در اخبار ابن الرومی کرده است، [و مؤلف آن دوست ابن رومی بود] خواندم که: احمد بن محمد عبیداﷲبن عمار [با تقدیم محمد بر عبیداﷲ] دوست و ملازم ابن الرومی بود و ابن الرومی شعرها میساخت وبه نام او میکرد تا او که فقیر و تهیدست بود، بوسیله ٔ آن اشعار چیزی بدست آرد ابن عمار بزرگان و احرار را غیبت و بدگوئی میکرد. و مردی فقیر و تهیدست بود. و از این روی نسبت بروزگار خشمگین و بدبین بود و به این صفت موصوف بود. علی بن العباس بن الرومی روزی بدو گفت: یا ابوالعباس من ترا عزیر می نامم ابن عمار گفت از چه روی گفت از آنروی که عزیر بخدای تعالی گفت آن خواهم که خون هفتاد هزار تن از بنی اسرائیل بدست بخت نصر ریخته آید و خدای تعالی بدو وحی فرستاد که اگر در قضا و تقدیرهای من ترک مجادله نکنی نام تو از دیوان نبوت محو فرمایم. و آنگاه که احمدبن محمدبن بشر المرثدی را پسری آمد و ابن رومی در تهنیت قصیده ای کرداحمد را در آن باعانت و احسان ابن عمار برانگیخت:
و لی لدیکم صاحب فاضل
احب ان یبقی و ان یصحبا
مبارک الطائر میمونه
خبرنی عن ذاک من جربا
بل عندکم من یمنه شاهد
قدافصح القول و قد اعربا
جاء فجأت معه غره
تقبل الناس بها کوکبا
ان ّ اباالعباس مستصحب
یرضی اباالعباس مستصحبا
لکن فی الشیخ عزیریه
قد ترکته شرساً مشغبا
فاشدد اباالعباس کفا به
فقد ثقفت المحطب المجوبا
باقعه ان انت خاطبته
اعرب اوفا کهته اغربا
ادبه الدهر بتصریفه
فاحسن التأدیب اذ ادّبا
و قد غدا ینشر نعمأکم
فی کل ناد موجزاً مطنبا.
و این قصیده طویل باشد. و نیز گوید: روزی داودبن الجراح، به سلام، نزد ابن الرومی شد و ابوالعباس احمدبن محمدبن عمار را پیش او بدید. و احمد در این هنگام در نهایت فقر و تنگدستی بسر می برد، و ابن الرومی از این جهت اندوهناک بود. محمدبن داود، ابن رومی و ابوعثمان ناجم را گفت اگر بخانه ٔ من آئید و بدانچه من دارم قناعت ورزید توانیم با یکدیگر مأنوس شدن. ابن الرومی گفت مرا هنوز ازبیماری پیشین نقاهتی بر جای باشد و ابوعثمان به خدمت صاحب خود، اسماعیل بن بلبل پیوسته باشد لیکن ابن عمار در روایت مقامی دارد و ادب او را منزلتی است، و من دوست دارم که چنانکه اوست نزد تو شناخته آید اکنون او را با خود برگیر تا راستی گفتار من بینی. محمدبن داود به احمدبن عمار گفت هم امروز بقدوم خود بر من منت نه و ابن عمار رضا گونه ای نمود و همان روز را بخانه ٔ محمدبن داود رفت و چون نزد ابن الرومی باز گشت گفت نزد این مرد رفتم و شب را ببودم اکنون که وی در خانه است، خواهم که نزد او شوی و سپاس گزاری و کار من با او مؤکد کنی و این رومی نزد محمدبن داود شد و چنانکه ابن عمار خواسته بود بکرد و ابن عمار پیوسته نزد محمدبن داود ببود تا آنگاه که عبیداﷲبن سلیمان وزارت معتضد یافت و محمد ابن داود را سمت کتابت داد و با خود به ناحیه ٔ جبل برد و پس از بازگشت، وزیر، یکی از دختران خود بدو داد، و رئیس دیوان مشرق گردانید.حالی محمدبن داود، با ابن عمار در چند قسط مالی مقرر داشت که بدان بی نیاز گردید و نیز از مال خویش او را اجری فرمود و سبب این نعمت پس از آن همه نقمت ابن الرومی بود و این ابن عمار، سپاس وی نگزارد و او را غیبت می کرد و بد می گفت. ابن الرومی این اخبار بشنید وابن عمار را هجوها گفت. ابن المسیب گوید از عجائب کارابن عمار این است که ابن الرومی را هنگام حیات هجو می گفت و شعر او را قبیح می شمرد و پس از ممات او کتابی در تفضیل او و مختار شعر وی بساخت و خود آن را املا می کرد.
و ابن الندیم در کتاب الفهرست آرد که ابن عمار مصاحب محمدبن داودبن الجراح بود و از وی روایت کند و سپس مصاحبت قاسم بن عبیداﷲبن سلیمان و ولد او کرد. و او راست: کتاب المبیضه در مقاتل طالبین. و کتاب الانواء. وکتاب مثالب ابی فراس. و کتاب اخبار سلیمان بن ابی شیخ. و کتاب الزیاده فی اخبار الوزراء لابن الجراح. و کتاب اخبار حجربن عدی. و کتاب اخبار ابی نواس. و کتاب اخبار ابن الرومی و مختار شعره. و کتاب المناقضات. و کتاب اخبار ابی العتاهیه. و کتاب الرساله فی بنی امیه.و کتاب الرساله فی تفضیل بنی هاشم و موالیهم و ذم بنی امیه و اتباعهم. کتاب الرساله فی المحدب و المحدب. کتاب اخبار عبداﷲبن معاویه الجعدی. کتاب الرساله فی مثالب معاویه. و ابوعبداﷲ مرزبانی در کتاب المعجم آرد که: ابن عمار در سال 310 هَ. ق. وفات کرد و او راست:
أعیرتنی النقصان و النقص شامل
و من ذا الذی یعطی الکمال فیکمل
و اقسم انی ناقص غیر اننی
اذا قیس بی قوم کثیر تقللوا
تفاضل هذاالخلق بالعلم و الحجی
ففی ایما هذین انت فتفضل
ولو منح اﷲ الکمال ابن آدم
لخلده و اﷲ ماشاء یفعل.
و ابن زنجی، ابوالقاسم کاتب، گوید: ابوالحسن علی بن محمدبن الفرات وزیر، در وزرات اخیر خود، بیست هزار درهم، محدثین را بخشید و من از آن پانصد درهم ابن عمار را بستدم چه این مرد نزد من می آمد و مدتی میماند و اخبارالمبیضه و مقتل حجر و کتاب صفین و کتاب الجمل و اخبار المقدمی و اخبار سلیمان بن ابی شیخ و غیر اینها رااز وی سماع می کردم. رجوع بمعجم الادبا چ مارگلیوث ج 1 ص 223. و رجوع به ابن عمار الثقفی [بغلط در الفهرست چ مصر ص 212 و هم بتقلید آن در این لغت نامه، ابن عماد چاپ شده است] شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبیداﷲ اصفهانی. مکنی به ابوالعباس. خوندمیر در دستور الوزراء (ص 82) آرد که: وی در زمان خلافت المتقی ﷲ بمنصب وزرات و کامرانی رسید. و هندوشاه در تجارب السلف گوید که او پنجاه روز وزارت کرد و حکمی نداشت و تمکنی نیافت و کار وزرات و وزراء در آن ایام ضعفی فاحش گرفت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ بلخی مکنی به ابوالقاسم. او راست: تحفه الوزراء. وفات بسال 319 هَ. ق. و رجوع به کعبی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عطار دنیسری.مکنی به ابوالعباس. او راست: العهود العمریه فی الیهود و النصاری. وفات وی به سال 764 (هَ. ق). بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عقده. رجوع به احمدبن محمدبن سعید الهمدانی... شود.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن عبدالواحدبن یزید. ابوعبداﷲ العقیلی الجوبری. رجوع به احمدبن عبداﷲبن یزید جوبری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن احمد نجاشی. رجوع به احمدبن علی بن احمدبن العباس النجاشی. و رجوع به نجاشی احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن احمد. رجوع به احمدبن مهذب الدین ابی الحسن علی بن احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن احمد. معروف به ابن سیمکه شروانی و او مردی فاضل و ادیب بود و صاحب تلخیص الاَّثار ذکر او آورده است. متوفی به سال 504 هَ. ق. (؟). (روضات الجنات ص 77).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن احمدبن خلف انصاری غرناطی معروف به ابن بادش نحوی، صاحب روضات از بغیه روایت کند و او از البلغه، که احمد بن علی امامی نحوی و مقری و نقاد است وابن زبیر گوید او عارف بآداب و اعراب و امام نحوی متقدم و راویه ای مکثر است و از پدر خویش اخذ روایت بسیار کرده است و در بسیاری از شیوخ با پدر خود شریک است و هم از ابوعلی غسانی و ابوعلی صدفی روایت کند و او عارف باسانید و نقاداسانید است. او راست: کتاب الاقناع در قراآت و ماننداین کتاب نوشته نشده است. مولد او در ربیعالاول سال 491 هَ. ق. و وفات در جمادی الاَّخره ٔ سال 540 بوده است. (روضات الجنات ص 71). و رجوع به ابن بادش... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن احمدبن داود بلوی. او راست: فرائد الفوائد فی فنون غیرواحد و شرح عروض الخزرجیه تألیف عبداﷲبن محمد مالکی اندلسی که به سال 908 هَ. ق. از آن فراغت یافت.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن احمدبن العباس النجاشی الاسدی المعروف بابن الکوفی و المکنی بابی الحسین او ابی الخیر او ابی العباس. نسب او بهفت واسطه به عبداﷲ نجاشی والی اهواز منتهی شود. و عبداﷲ همان صاحب رساله ٔ مشهور صادق علیه السلام است. ابوالحسن سلیمان الحسن بن سلیمان صهرشتی فقیه از مشاهیر شاگردان شیخ طوسی در وصف او گوید:کان شیخاً بهیاً ثقه صدوق اللسان عندالمخالف و الموءالف. و شیخ عبدالنبی جزائری در حاوی آرد: لا یخفی جلاله هذا الرجل و عظم شانه و ضبطه للرجال و قد اعتمد علیه کل من تأخر عنه فی الجرح و التعدیل بل لایبعد ترجیح قوله علی قول الشیخ مع التعارض کما ینبی ٔ عنه تتبع الاحوال... و شهید ثانی در بحث میراث از کتاب مسالک گوید: و ظاهر حال النجاشی انه اضبط الجماعه و اعرفهم بحال الرجال. و سید مهدی نجفی در فوائد الرجالیه ٔ خویش گوید: شاید احمدبن عبیدبن احمد الرقاء که نجاشی در رجال خود ذکر او آورده است پسر عم و برادر مادری او باشد. و در کنیت او که ابوالحسین یا ابوالعباس یا ابوالخیر است اختلاف است و بعضی گویند که شاید بهر سه کنیه مکنی بوده است. و او شاگرد سید رضی و سید مرتضی است. و کتاب رجال خویش را بامر سید مرتضی کرد و هم جسد سید را پس از وفات او غسل داد. و او راست: کتاب رجال. کتاب اعمال الجمعه. کتاب فضل الکوفه. کتاب انساب نضربن غعین. کتاب مختصر الانواء و مواضع النجوم. کتاب الحدیثین المختلفین. کتاب التعقیب و غیر آن. و وفات او در هفتاد و هشت سالگی بقریه ٔ مطیرآباد در جمادی الاولی 450 هَ. ق. بود. رجوع به روضات الجنات و مجالس المؤمنین قاضی نوراﷲ و نجاشی احمد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن احمد ابوالعباس معروف به ابن رفاعی رجوع به ابن رفاعی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن احمد شناوی مصری متوفی به سال 1028 هَ.ق. او راست: تحلیه البصائر بالتمشیه علی الجواهر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن احمد محلی معروف به ابن زنبل رمال. او راست: الذهب الابریز المحرر فی انتفاء [کذا و لعله، انتقاء] علم الرمل و الاثر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن احمد نحوی معروف به ابن نور. متوفی به سال 737 هَ. ق. (روضات ص 78).

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن علی بن احمد. معروف به ابن افلح القیسی الخضراوی متوفی 542 هَ. ق. (روضات الجنات ص 78).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن احمد همدانی او راست: نظم المنار. و الفرائض السراجیه. و قصیده فی القراآت. متوفی به سال 755 هَ. ق. (روضات ص 78).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن الاخشید. رجوع به ابوالفوارس احمدبن علی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن اسماعیل میکالی. یکی از افراد خاندان آل میکال او پدر ابوالفضل عبیداﷲبن احمد صاحب کتاب المنتحل است و رجوع به احمد بن علی میکالی (امیر...) شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن بحرمکنی به ابوالقاسم که ابوعلی بن مندویه ٔ اصفهانی «رساله الی ابی القاسم احمدبن علی بن بحر فی تدبیر المسافر» را به نام او کرده است. رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 21 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن بدران مکنی به ابوبکر صوانی. محدث است و از ابوالطیب طبری روایت دارد. وفات وی به سال 507 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن برهان مکنی به ابوالفتح معروف به ابن برهان فقیه. رجوع به ابن برهان ابوالفتح...شود. و او گفته است: عامی را تقید بمذهبی ضرور نباشد و نووی این قول را ترجیح داده است. و در تاج العروس ماده ٔ «ب ر ه ن » آمده است: و احمدبن علی بن برهان الفقیه صاحب الامام ابی حامد الغزالی له اقوال مختاره فی المذهب و هو الذی ذهب الی ان العامی لایلزمه التقید بمذهب و رجحه الامام النووی.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن علی بن بونه مکنی به ابوالعباس. از شیوخ طریقت است. مؤلف تاج العروس در ماده ٔ «ب و ن » آرد: ابوالعباس احمدبن علی البونی صاحب شمس المعارف واللمعه. شیخ الطریقه البونیه فی الاسماء و الحروف.

احمد. [اَ م ِ] (اِخ) ابن علی بن تغلب بن ابی الضیاء البعلبکی البغدادی الاصل و المنشأ. مشهور به ابن ساعاتی حنفی و ملقب بامام مظفرالدین یکی از رؤساء و کبار فقهاء حنفیه و مدرس آنان بمستنصریه ٔ بغداد. او از اجلاء علم اصول و عربیت است و در ذکاء و فصاحت و حسن خط آیتی بود و شیخ شمس الدین اصفهانی ذکر اوآورده و بسی او را ستوده است و او را بر شیخ جمال الدین بن الحاجب تفضیل می دهد و میگوید و از ابن حاجب ذکی تر باشد و فیروزآبادی نیز در کتاب طبقات الحنفیه همین عقیدت دارد و از مصنفات اوست: کتاب مجمعالبحرین وملتقی النهرین در فروع فقه حنفیه، و در این کتاب میان مختصر قدوری و منظومه ٔ او جمع کرده است و از خود نیز فوائدی لطیفه بر آن افزوده است و دو مجلد کبیر درشرح همین مجمعالبحرین دارد و نیز او راست: کتابی بدیع در اصول به نام نهایهالوصول الی علم الاصول، در این کتاب جمع میان اصول فخرالاسلام بزوری و احکام امدی کرده است و چنانکه در کتاب تاریخ اخبارالبشر آمده است وفات او به سال 694 هَ. ق. بود. (روضات الجنات ص 89).و رجوع به ابن الساعاتی احمدبن علی ابن تغلب شود.

احمد. [اَ م ِ] (اِخ) ابن علی بن تمات مکنی به ابوالعباس و ملقب به شیخ جمال الدین. او راست: عمدهالرائض و عمدهالفارض در حساب.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن احمد. او راست: کنز البلاغه فی الانشاء بزبان فارسی و مختصر است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن احمد. رجوع به ابن فصیح در ذیل این لغت نامه شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علویه ٔاصفهانی کرمانی. وی از اصحاب ابوعلی لغذه بود و در اول شغل تأدیب میورزید سپس بخدمت احمدبن عبدالعزیز و دلف بن ابی دلف عجلی پیوست و ندیمی آندو میکرد و او را رسائلی گزیده است و حمزه ٔ اصفهانی ذکر او آورده است و احمد را رسائلی نخبه است و ابوالحسن احمدبن سعد آن رسائل را در کتابی که در رسائل تدوین کرده است آورده است و احمد را هشت کتاب از انشاء خویش در دعاء هست و رساله ای در پیری و خضاب. و شعر بسیار و نیکو دارد. و از شعر اوست درباره ٔ احمدبن عبدالعزیز عجلی:
یری مآخیر ما یبدو اوائله
حتی کأن ّ علیه الوحی قد نزلا
رکن من العلم لایهفو المحفظه
ولا یحید و ان ابرمته جدلا
اذا مضی العزم لم ینکث عزیمته
ریب ولاخیف منه نقض ما قبلا
بل یخرج الحیه الصماء مطرقه
من جحرها و یحط الاعصم الوعلا.
و نیز او راست در حق احمد:
اذا ما جنی الجانی علیه جنایه
عفا کرما عن ذنبه لا تکرما
و یوسعه رفقا یکاد لبسطه
یود بری ٔ القوم لو کان مجرما.
و هم او در باب نای زنی موسوم بحمدان گوید:
حذار! یا قوم من حمدان و انتبهوا
حذار! یا سادتی من زامر زانی
فما یبالی اذا ما دب ّ مغتلما
بدا بصاحب دار او بضیفان
یلهی الرجال بمزمار فان سکروا
الهی النساء بمزمار له ثانی.
و باز احمد راست:
حکم الغناءتسمّع و مدام
ما للغناء مع الحدیث نظام
لو اننی قاض قضیت قضیه
ان الحدیث مع الغناء حرام.
و حمزه گوید به سال 310احمد این بیتها از شعر خویش مرا بخواند و درین وقت 98 سال داشت:
دنیا مغبه من اثری بها عدم
و لذه تنقضی من بعدها ندم
و فی المنون لاهل اللب ّ معتبر
و فی تزوّدهم منها التقی غنم
و المرء یسعی لفضل الرزق مجتهدا
و ما له غیر ما قد خطّه القلم
کم خاشع فی عیون الناس منظره
واﷲ یعلم منه غیرما علموا.
و باز گوید در سال صدم عمر خویش این ابیات گفت:
حنا الدهر من بعد استقامته ظهری
و افضی الی ضحضاح غیثاته عمری
و دب ّ البلا فی کل عضو و مفصل
و من ذا الذی یبقی سلیماً علی الدهر.
و هم حمزه گوید احمدبن علویه را قصیده ای است هزار بیتی و آنگاه که آن قصیده ابوحاتم سجستانی را عرضه کردند شگفتی نمود و گفت ای بصریان مردم اصفهان بر شما چیره شدند.و مطلع قصیده این است:
ما بال عینک ثرّه الانسان
عبری اللحاظسقیمه الاجفان.
و احمدبن علویه راست در هجاء الموفق آنگاه که اصبغ رسولی باحمدبن عبدالعزیز عجلی گسیل داشت و ارسال فوجی از جیش او را درخواست:
ادی رسالته و اوصل کتبه
و اتی بامر لا اباً لک معضل
قال اطرح ملک اصبهان و عزها
و ابعث بعسکرک الخمیس الجحفل
فعلمت ان جوابه و خطابه
عض الرسول ببظر اُم ّ المرسل.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 3).
ابن الندیم گوید که او کاتب بود و بعربی شعر نیز می گفت و دیوان او پنجاه ورقه است و رجوع بروضات الجنات ص 58 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی. وزیر ابرقوهی مکنی به ابوالقاسم. در قدیمترین نسخه ٔ منوچهری کتابخانه ٔ مؤلف در قصیده ای مردف به «کند همی » این بیت آمده است:
بر هر کسی لطف کند و لطف بیشتر
بر احمد ابرقوهی احمد کند همی (؟)
و در نسخ دیگر: احمدبن قومی و احمدبن قوص آمده و ظاهراً همان احمد ابرقوهی صحیح است و یاقوت در معجم البلدان آرد: والی ابرقوه. هذه ینسب الوزیر ابوالقاسم علی بن احمد الابرقوهی وزیر بهأالدولهبن عضدالدولهبن بویه. و در تاج العروس ماده ٔ «ب ر ق ه » در ذکر منسوبین به ابرقوه آرد: منه ابوالقاسم علی بن احمد الابرقوهی الوزیر بهاءالدولهبن عضدالدولهبن بویه و در حاشیه نوشته شده: قوله علی بن احمد کذابخط الشارح موافقاً لما فی یاقوت والذی فی المتن المطبوع احمدبن علی. و بنابراین ظاهراً این قصیده از منوچهری نیست بلکه متعلق بشاعریست از دربار دیالمه. وقرینه ٔ دیگر هم سستی و عدم سلاست این قصیده است که بدیگر شعرهای منوچهری ماننده نیست. و رجوع به ابوالقاسم احمدبن علی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی. رجوع به ابن ساعاتی احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی. رجوع به ابن مأمون شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی. مکنی به ابوبکر میمونی برزندی. رجوع به احمد بن علی المیمونی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی. رجوع به احمد بونی...شود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن علی. رجوع به ظهیر بلخی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی. رجوع به عروضی سمرقندی... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی. رجوع به قطب الدوله ابونصر احمد اول ابن علی و آل افراسیاب شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی. او راست: کتاب شرح العلل و بیرونی در کتاب الجماهر از او روایت کند. و محشی جماهر گوید: محتمل است که وی همان رمانی متوفی به سال 415 هَ. ق. باشد و بکتاب ارشاد یاقوت (ج 1 ص 241) ارجاع کرده است. رجوع به الجماهر چ حیدرآباد ص 106 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی، ممدوح سوزنی:
ستوده شان و نکوسیرت احمدبن علی
که چون علی است بسیرت چو احمد است به سان.
سوزنی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی معروف به ابن وحشیه و مکنی به ابوبکر. رجوع به ابن وحشیه شود. و کتاب الادوار للکسدانیین اخراج ابن وحشیه را موفق الدین بن المطران اختصار کرده و در رجب سال 581 هَ. ق. از آن فراغت یافته است و موفق الدین عبداللطیف بغدادی بکتب او توجه داشته است. رجوع به عیون الانباءابن ابی اصیبعه ج 2 ص 181 و 204 شود و نیز وی کتاب السموم باربوقای نبطی کسدانی را بعربی نقل کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن ابیطالب طبری ساروی معروف به شیخ طبرسی مکنی به ابومنصور. فقیهی از مردم ساریه ٔ مازندران. و او شیخ محمدبن علی بن شهرآشوب ساروی مازندرانیست. او راست: کتاب الاحتجاج. کتاب الکافی در فقه. و کتاب مفاخرالطالبیه. و کتاب تاریخ الائمه. و کتاب فضائل الزهراء و غیره. و کتاب احتجاج او شامل جمله ای از احتجاجات رسول صلوات اﷲ علیه و ائمه ٔ کبار و اصحاب آنان است با کفار و مخالفین و در آخر آن توقیعات بسیاری باشد که از ناحیه ٔ مقدسه بیرون آمده است خطاب به بعض اکابر شیعه. رجوع بروضات الجنات ص 18 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی (امیر...) مکنی به ابوالعباس. ابوبکر محمدبن زکریای رازی کتاب منافع الاغذیه و دفع مضارها و نیز مقاله فیما سئل عنه فی انه لم صار من قل ّ جماعه من الانسان طال عمره، را به نام او کرده است. رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 320 و 321 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی مکنی به ابوبکر رازی. رجوع به رازی ابوبکر احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی الابار الخیوطی. محدث است و از مسدد روایت کند. (تاج العروس ماده ٔ خ ی ط).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن ابراهیم بن الزبیر الغسانی الاسوانی المصری، ملقب برشید و مکنی به ابوالحسین. اورا در سال 562 هَ. ق. بخبه بکشتند. و او کاتب، شاعر، فقیه، نحوی، لغوی ناشئی، عروضی مورخ، منطقی، مهندس و عارف بطب و موسیقی و متفنن در نجوم بود. سلفی گوید: قاضی ابوالحسن (؟) احمدبن علی ابراهیم غسانی اسوانی قطعه ٔ ذیل از گفته های خویش برای من انشاد کرد:
سمحنا لدنیانا بمابخلت به
علینا و لم نحفل بجل ّامورها
فیا لیتنا لما حرمنا سرورها
وقینا اذی آفاتها و شرورها.
و باز گوید این ابن الزبیر در فضل و آگاهی بفنون کثیره ٔ علوم یکی از افرادروزگار است، و از خاندانی بزرگ و توانگر از صعید مصر است. و بی اختیار وی، او را تولیت ثغر اسکندریه و دواوین سلطانیه داده بودند. و او را تآلیفی بنظم و نثر هست بجودت ناظمین و ناثرین اوائل و او را ظلماً وعدواناً بمحرم سال 562 هَ. ق. بکشتند. و از کتب اوست: کتاب منیهالالمعی وبلغه المدعی و آن مشتمل علوم کثیره است. کتاب المقامات. کتاب جنان الجنان و روضهالاذهان در چهار مجلد حاوی شعر شعراء مصر و آنان که بمصردرآمده اند. کتاب الهدایا و الطرف. کتاب شفاء الغله فی سمت القبله. کتاب رسائله نحو خمسین ورقه. کتاب دیوان شعره نحو مائه ورقه. مولد او ببلده ٔ اسوان بود وآن شهریست بصعید مصر و از آنجا بمصر هجرت کرد و در آنجا اقامت گزید و بخدمت ملوک مصر پیوست و وزراء وقت را مدح گفت و نزد آنان تقدم یافت و او را وقتی برسالت به یمن فرستادند سپس قضاء یمن دادند و بقاضی قضاهالیمن و داعی دعاهالزمن ملقب شد و چون کار بر او مستقرگردید وی را هوای خلافت خاست و گروهی ویرا اجابت کردند و بخلافت بر وی سلام کردند و سکه بنام وی زدند که بر یک روی آن قل هو اﷲ احد اﷲ الصمد بود بر روی دیگر الامام الامجدابوالحسین احمد. سپس او را دستگیر کردند و با بند به قوص بردند و کسی که هنگام دخول او بقوص وی را دیده بود حکایت کرده که در این وقت مردی در پیشاپیش ابوالحسین میرفت و ندا میداد هذا عدو السلطان احمدبن الزبیر. و روی احمد پوشیده بود تا به دارالاماره رسیدند و در این وقت امیر قوص طرخان سلیط بود و میان این امیر و ابن الزبیر کینه ٔ دیرینه بود پس گفت او را بمطبخ محل شغل قدیم او دارید. و یاقوت گوید احمدبن الزبیر از پیش وقتی تولیت مطبخ داشته است و شریف اخفش در ابیاتی که بصالح بن زریک خطاب کند، اشاره به این معنی کرده و گوید:
یولّی علی الشی ٔ اشکاله
فیصبح هذا لهذااخا
اقام علی المطبخ ابن الزبیر
فولی علی المطبخ المطبخا.
و یکی از حاضرین را گفت خوب است با این مرد بحسن رفتار عمل شود چه برادر او حسن المهذب بن الزبیررا نزد صالح بن رزیک قربت و مکانتی است و باشد که اواز برادرشفاعت کند و آنگاه تو را خجلت باشد و گوید بیش از یک یا دو شب نکشید که پیاده ٔ صالح دررسید با نامه ای بطرخان و در آن امر باطلاق و احسان ابن الزبیر کرده بود. و طرخان وی را از زندان مکرماً بیاورد و ناقل گوید دیدم که ابن الزبیر در مجلس برتر از امیر طرخان می نشست. و علت تقدم ابن الزبیر در دولت مصریه در اول چنانکه شریف ابوعبداﷲ محمدبن ابی محمد عبدالعزیزادریسی حسنی صعیدی از زهرالدوله مرا روایت کرد این بود که ابن الزبیر پس از مقتل ظافر و جلوس فائز بمصر درآمد با پیرهنی ژنده و طیلسانی پشمین و بماتم حاضر گردید و شعراء دولت نیز حاضر آمده بودند و هر یک مراثی خویش بخواندند و در آخر ابن الزبیر بپای ایستاد و قصیده ای را که اولش این بیت است:
ما للریاض تمیل سکرا
هل سقیت بالمزن خمرا.
خواندن گرفت و چون بدین بیت رسید:
افکربلاءُ بالعراق
و کربلاءُ بمصر اخری.
اشکها از دیده روان گردید و شور و غریو در قصر افتاد و ضجه و عویل برخاست و ازهر سو عطایا بجانب وی روان شد و او با مالی وافر که امراء و خدم و حظایای قصر وی را دادند بخانه بازگشت و از جانب وزیر نیز جمله ای از مال بمنزل او فرستادند و بدو گفتند اگر عزا و ماتم نمی بود خلع نیز بتو فرستاده شدی. و ابن الزبیر با جلالت و فضل و منزلت وی درعلم و نسب، قبیح منظر و سیاه بشره و زشت روی و بدخلقت و کوتاه بالا بود و لبی سطبر و بینی پخ و خفته چون زنگیان داشت و شریف مذکور از پدر خود مرا حکایت کرد که وقتی من و رشیدبن الزبیر و فقیه سلیمان دیلمی در قاهره بیک خانه مسکن داشتیم و درین وقت ابن الزبیر در عنفوان شباب و ابان صبا و هبوب صفا بود و روزی بیرون شده بود و بازگشت وی دیر کشید تا معظم روز بگذشت و چون بیامد علت بطؤ وی پرسیدیم او تبسم کرد و گفت از ماجرای امروزین من مپرسید گفتیم ناگزیر باید سبب این دیری غیبت بازگوئی و او امتناع میورزید تا آخر از بس الحاح ما، گفت امروز از فلان موضع میگذشتم و درین وقت زنی جوان خوش قدوبالا و نیکوشمائل بر من گذر کرد و با نظر آزمندی در من نگریست من با خود گفتم که من بچشم وی خوش آمده ام و خویشتن را فراموش کردم و او بگوشه ٔ چشم اشارتی کرد و من دنبال وی گرفتم و او از کوچه ای به کوچه ای از برزنی به برزنی مرا با خود ببرد تا بخانه ای درآمد و بمن اشارت کرد و من بخانه داخل شدم نقاب از روئی چون بدر برگرفت و دست بر دست زد و بانگ کرد یا ست الدار دخترکی مانند پاره ای از قمر از خانه ٔ برین بزیر آمد و بدو گفت اگر بار دیگر در بستر شاشی ترا باین حضرت قاضی دهم تا بخوردت سپس روی با من کرد و گفت لا اعد منی اﷲ احسانه بفضل سیدنا القاضی ادام اﷲ عزه. و من خائب و خاسر خجل و سرافکنده بیرون شدم و از بس شرم زدگی راه خود گم کرده بودم.
و باز شریف گوید: شبی در مجلس صالح بن رزیک گروهی از فضلاء گرد آمده بودند و صالح مسئله ای در لغت طرح کرد و هیچیک جز ابن الزبیر جوابی بصواب نگفتند و صالح را خوش آمد و رشیدبن الزبیر بصالح گفت در هر مسئله که از من پرسی مرا شعله ای افروخته یابی و ابن قادوس که از حاضرین آنمجلس بود این قطعه بگفت:
ان قلت من نار خلقَ
َت وفقت کل ّ الناس فهما
قلنا صدقت فما الذی
اطفاک حتی صرت فحما.
و اما علت قتل وی میلی بود که او بأسد الدین شیرکوه کرد و مکاتبات که با وی درپیوست و این خبر بشاور وزیر عاضد رسید و ابن الزبیر را طلب کرد و او باسکندریه پنهان شد و آنگاه که صلاح الدین یوسف بن ایوب باسکندریه التجا جست ابن الزبیر سواره و مسلح بخدمت او پیوست ودر رکاب او بجنگ درآمد و تا زمانی که صلاح الدین باسکندریه بود با وی بود و آنگاه که صلاح الدین از اسکندریه برفت شاور وزیر که از پیش بر وی تافته تر گشته بود بشدت بجستجوی ابن الزبیر پرداخت تا او را بر صورتی که پیش ما بتحقیق نپیوسته است بیافتند و او امر به اشهار ابن الزبیر کرد و وی را بر شتری نشانیدند در حالی که بر سر وی کلاهی باریک و دراز نهاده بودند و پایکاری با وی همراه کرده که بوی دشنام میداد. و شریف ادریس مرا خبر داد از ابوالفضل بن ابی الفضل که وی ابن الزبیر را در این حال شنیع دیده بود که این بیت میخواند:
ان کان عندک یا زمان بقیه
مما تهین به الکرام فهاتها.
و سپس لبهای وی بهم میخورد و تلاوت قرآن میکرد و باز شاور امر داد تا پس از اشهار وی بمصر و قاهره بیاویزندش و چون او بآویختنگاه رسید بمتولی امر خویش گفت بشتاب و مرا بیاویز چه پس ازاین هیچ مرد کریمی رغبت در حیات نکند و او را بیاویختند. و باز شریف مذکور از ثقه حجاج بن المسبح الاسوانی نقل کند که جسد ابن الزبیر را در همانجا که آویخته بود بخاک سپردند و روزگاری بر این بگذشت تا شاور وزیر را بکشتند و جسد او را کشان بهمانجای که ابن الزبیررا بدار کرده بود بردند و چون گور او بکندند تن رشیدبن الزبیر در همان حفره بیافتند و شاور را با وی دریک گور کردند و چندی پس از آن استخوانهای آن دو را بمصر و قاهره نقل کردند. و از شعر رشید است در جواب قصیده ٔ برادر خود مهذب که مطلع آن این است:
یا ربع این تری الاحبه یمموا
رحلوا فلاخلت المنازل منهم.
و نأوا فلا سلت الجوانح عنهم.
و این ابیات:
و سروا وقد کتموا العداه مسیرهم
و ضیاء نور الشمس مالا یکتم
و تبدلوا ارض العقیق عن الحمی
روت جفونی ای ارض یمموا
نزلوا العذیب و انما فی مهجتی
نزلوا و فی قلب المتیم خیموا
ماضرهم لو ودعوا من اودعوا
نار الغرام و سلموا من اسلموا
هم فی الحشا ان اعرفوا او اشأموا
او ایمنوا او انجدوا او اتهموا
و هم مجال الفکر من قلبی وان
بعد المزار فصفو عیشی معهم
احبابنا ما کان اعظم هجرکم
عندی ولکن التفرق اعظم
غبتم فلا واﷲ ماطرق الکری
جفنی ولکن سح بعدکم الدم
و زعمتم انی صبور بعدکم
هیهات لا لقیتم ما قلتم
و اذا سئلت بمن اهیم صبابه
قلت: الذین هم الذین هم هم
النازلین بمهجتی و بمقلتی
وسط السوید او السواد الاکرم
لاذنب لی فی البعد اعرفه سوی
انی حفظت العهد لما خنتم
فاقمت حین ظعنتم وعدلت لمَ
َما جرتم و سهدت لما نمتم
یا محرقا قلبی بنار صدودهم
رفقاً ففیه نار شوق تضرم
اسعرتم فیه لهیب صبابه
لا تنطفی الابقرب منکم
یا ساکنی ارض العذیب سقیتم
دمعی اذا ضن الغمام المرزم
بعدت منازلکم و شط مزارکم
و عهودکم محفوظهمذ غبتم
لا لوم للاحباب فیما قد جنوا
حکمتهم فی مهجتی فتحکموا
احباب قلبی أعمروه بذکرکم
فلطالما حفظ الوداد المسلم
و استخبروا ریح الصبا تخبرکم
عن بعض ما یلقی الفؤاد المغرم
کم تظلمونا قادرین و مالنا
جرم و لا سبب بمن یتظلم
و رحلتم و بعدتم و ظلمتم
و نأیتم و قطعتم و هجرتم
هیهات لا اسلوکم ابداً و هل
یسلو عن البیت الحرام محرم
وانا الذی واصلت حین قطعتم
و حفظت اسباب الهوی اذ خنتم
جار الزمان علی ّ لما جرتم
ظلماً و مال الدهر لماملتم
و غدوت بعد فراقکم و کأننی
هدف یمر بجانبیه الأسهم
ونزلت مقهور الفؤاد ببلده
قل ّ الصدیق بها و قل ّ الدرهم
فی معشر خلقوا شخوص بهائم
یصدی بها فکر اللبیب و یبهم
ان کورموا لم یکرموا او علموا
لم یعملوا او خوطبوا لم یفهموا
لاینفق الاَّداب عندهم و لاالَ
احسان یعرف فی کثیر منهم
صم ّ عن المعروف حتی یسمعوا
هجر الکلام فیقدموا و یقدموا
فاﷲ یغنی عنهم و یزید فی
زهدی لهم و یفک اسری منهم.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 416). او و پدر وجدش ملقب بقاضی الرشید بوده اند. و رجوع به ابن زبیر ابوالحسین احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن ابراهیم قمی پسر صاحب تفسیر مشهور بتفسیر علی بن ابراهیم. و شیخ صدوق ابوجعفر محمدبن ابی الحسن مشهور به ابن بابویه کتاب الفقیه را از عده ای از افاضل منجمله صاحب ترجمه روایت دارد. (روضات الجنات ص 559).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن ابی اسامه مکنی به ابوالحسین. او راست: معرفه شرف الملوک.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن ابی اسحاق ابراهیم. رجوع به ابوالحسین احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن ابی بکر عبدری مکنی به ابوالعباس اندلسی ثم المیورقی او راست:بهجه المهج فی بعض فضائل الطائف و وج. (کشف الظنون).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن ابی جعفر محمدبن ابی صالح بیهقی مقری لغوی. مکنی به ابوجعفر، معروف به بوجعفرک با کاف تصیغر فارسی. امام ابوالمظفر عبدالرحیم بن ابی سعدسمعانی از پدر خود روایت کند، که مولد بیهقی در حدود سنه ٔ 470 هَ. ق. است، و وفات او به سلخ رمضان سنه ٔ 544 باشد. و وی در قرائت و تفسیر و نحو و لغت امام بود و تصانیف او در این فنون در بلاد منتشر است و گروهی از نجبا صحابت وی کردند و جماعتی نزد وی دانش فرا گرفتند و او ملازم خانه ٔ خویش بود و جز برای ادای فریضه در مسجد قدیم نیشابور از خانه بیرون نمیشد و بدیدن کس نمیرفت و مردم برای تعلم وتبرک بخانه ٔ او میشدند. او از ابونصر احمدبن محمدبن صاعد القاضی و ابوالحسن علی بن الحسن بن العباس الصندلی الواعظ و غیر آنان سماع داشت. تاج الدین محمودبن ابی المعالی حواری، در مقدمه ٔ کتاب ضاله الادیب آرد که احمدبن علی بیهقی در ادب و قراآت امام بود و کتاب صحاح، در لغت را، پس از قرائت بر ابوالفضل احمدبن محمد میدانی و کتابهای بسیار دیگر، حفظ کرد. و از جمله ٔ تألیفات اوست: کتاب المحیط بلغات القرآن. و کتاب ینابیع اللغه که در آن کتاب صحاح را، مجرد از شواهد، با بسیاری از فوائدو فرائد تهذیب اللغه و الشامل ابی منصور جبان، و مقاییس ابن فارس جمع کرده است و آن کتابی بزرگ است و حجم آن نزدیک بحجم صحاح باشد. و نیز او راست: کتاب تاج المصادر (در لغت عرب مترجم بفارسی). و کتاب المحیطبعلم القرآن و علی بن محمدبن علی جوینی در ستایش بوجعفرک گوید و در آن مدح کتاب تاج المصادر کرده است:
ابا جعفر یا من جعافر فضله
موارد منها قد صفت و مصادر
کتابک ذا غیل تأشب نبته
و انت به لیث بخفان خادر
لبست صدار الصبر یا خیر مصدر
مصادر لاتنهی الیها المصادر
فقل لرواه الفضل و الادب انتهوا
الیها و نحو الری منها فبادروا.
و رجوع به معجم الادباء ج 1 صص 414- 416 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن اسحاق قناطری اصفهانی. از اهل محله قناطر اصفهان. رجوع به تاج العروس در «ق ن ط ر» شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالودودبن علی بن سمجون هلالی مکنی به ابوالقاسم. شاعری از مردم اندلس است و در کتاب الصله ٔ ابن بشکوال ترجمه ٔ او آمده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالنوربن احمدبن راشد المالقی النحوی. او نحو از ابوالمفرج المالقی و ابوالحجاج بن ریحانه فرا گرفت. او راست: شرح الجزولیه. شرح مقرب ابن هشام الفهری و این کتاب ناتمام است و تا باب همزالوصل رسیده است. کتاب رصف المبانی فی حروف المعانی و این بزرگترین تألیف وی و دلیل تقدم وی در عربیت است. ونیز او را تقییدیست بر جمل و غیر ذلک. وفات وی به سه شنبه ٔ 27 ربیع آلاخر سال 702 (720 ؟) هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ مکنی به ابوالعباس محب، طبری ثم المکی. او راست: ترتیب جامع المسانید ابن جوزی. وفات او بسال 694 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن مسلم بن قتیبه الدینوری الکاتب. مکنی به ابوجعفر. پدر او عبداﷲ یکی از مشاهیر اکابر علماء وقت خویش و صاحب تصانیف است، اصلاً از اهل دینور و بقولی از مردم مرو و مولد وی و پسرش احمد هر دو به بغداد بود.وی در جمادی الاَّخره ٔ سال 321 هَ. ق. بمصر درآمد و هم بدانجا در آنوقت که منصب قضا داشت بسال 322 هَ. ق. بماه ربیع الاول درگذشت. او همه ٔ تصانیف پدر خود عبداﷲ بن مسلم را روایت کند. و از او ابوالفتح المراغی النحوی و عبدالرحمان بن اسحاق الزجاجی و غیر آن دو روایت کنند.ابویعقوب یوسف بن یعقوب بن خرّزاد نجیرمی فارسی گوید که احمدبن عبداﷲ در مصر همه ٔ کتب پدر خویش را از حفظ حدیث کرد و هیچ یک از آن کتب با وی نبود.یاقوت گوید گمان میکنم ابوالحسین المهلبی راوی این قول باشد. و ابوسعیدبن یونس گوید: احمدبن عبداﷲبن مسلم بن قتیبه در 321 هَ. ق. بمصر درآمد و همان سال تولیت قضاء مصر وی را دادند و در 322 در حالی که قاضی مصر بود درگذشت. رجوع به معجم الادباء یاقوت ج 1 ص 160 و روضات الجنات ص 447 س 24 و الموشح چ مصر ص 364 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن مسلم حرانی مکنی به ابوالحسن. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن میمون القداح. فرقه ای از قرامطه که پس از مرگ محمدبن عبداﷲبن میمون برادر او احمد را به خلیفتی برداشتند و فرقه ٔ دیگر پسر محمدبن عبداﷲبن میمون را که هم احمد نام داشت و ملقب به ابوالشلعلع بود خلیفه ٔ محمد شمردند. (از ابن الندیم). و رجوع به ابوشلعلع شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن واقد. مکنی به ابویحیی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن هشام ملقب به جمال الدین. او راست: حاشیه برتوضیح ابن هشام. وفات وی به سال 835 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن یزید جوبری دمشقی.محدث است و از صفوان بن صالح روایت کند. (تاج العروس در ماده ٔ جبر). یاقوت در معجم البلدان ذیل کلمه ٔ جوبر آرد که: احمد ابن عبدالواحدبن یزید ابوعبداﷲ العقیلی الجوبری روی عن عبدالوهاب بن عبدالرحیم الأشجعی وصفوان بن صالح و عبدهبن عبدالرحیم المروزی و ظاهراً یکی از دو کلمه ٔ عبداﷲ و عبدالواحد تصحیف دیگریست.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن یوسف بن شبل. برادر وی ابوعلی الحسین بن عبداﷲ معروف به ابن الشبل بغدادی حکیم و فیلسوف و متکلم و فاضل و ادیب بود واو مرثیه ٔ ذیل را در مرگ برادر خود احمد گفته است:
غایه الحزن والسرور انقضاء
ما لحی من بعد میت بقاء
لا لبید بارید مات حزنا
وسلت عن شقیقها الخنساء
مثل ما فی التراب یبلی الفتی فالَ
-حزن یبلی من بعده والبکاء
غیر ان الاموات زالوا و بقوا
غصصاً لایسیغه الاحیاء
انما نحن بین ظفر و ناب
من خطوب أسودهن ضراء
نتمنی و فی المنی قصر العمَ
-رفنغدو بما نسر نساء
صحه المرء للسقام طریق
و طریق الفناء هذا البقاء
بالذی نغتذی نموت و نحیا
اقتل الداء للنفوس الدواء
مالقینا من غدر دنیا فلا کا
نت ولا کان اخذها و العطاء
راجع جودها علیها فمهما
یهب الصبح یستردّ المساء
لیت شعری حلما تمر بنا الایَ
-یام أم لیس تعقل الاشیاء
من فساد یجنیه للعالم الکو
ن فما للنفوس منه اتقاء
قبح اﷲ لذه لاَّذانا
نالهاالامهات و الاَّباء
نحن لولا الوجود لم نألم الفق-
-د فایجادنا علینا بلاء
و قلیلا ما تصحب المهجه الجسَ
َم ففیم الاسی و فیم العناء
و لقد أید الاله عقولا
حجه العود عندها الابداء
غیر دعوی قوم علی المیت شیئاً
أنکرته الجلود والاعضاء
و اذا کان فی العیان خلاف
کیف بالغیب یستبین الخفاء
مادهانا من یوم احمد الا
ظلمات و لااستبان ضیاء
یا اخی عاد بعدک الماء سما
و سموماً ذاک النسیم الرخاء
و الدموع الغزار عادت من الانَ
-فاس نارا تثیرها الصعداء
واعد الحیاه عذراً و ان کا
نت حیاه یرضی بها الاعداء
این تلک الخلال و الحزم این الَ
َعزم این السناء این البهاء
کیف أودی النعیم من ذلک الظل-
-ل وشیکا و زال ذاک الغناء
این ما کنت تنتضی من لسان
فی مقام ما للمواضی انتضاء
کیف ارجو شفاء مابی و مابی
دون سکنای فی ثراک شفاء
این ذاک الرواء و المنطق المو
نق این الحیاء این الاباء
او تبن لم یبن قدیم وداد
او تمت لم یمت علیک الثناء
شطر نفسی دفنت و الشطرباق
یتمنی و من مناه الفناء
ان تکن قدّمته أیدی المنایا
فاکی السابقین تمضی البطاء
یدرک الموت کل حی ّ ولو أخَ
َفته عنه فی برجها الجوزاء
لیت شعری و للبلی کل ذی الخلَ
َق بماذا تمیز الانبیاء
موت ذاالعالم المفضل بالنط
َق و ذاالسارح البهیم سواء
لا غوی لفقده تبسم الار
ض و لا للتقی تبکی السماء
کم مصابیح اوجه أطفأتها
تحت اطباق رمسها البیداء
کم بدور و کم شموس و کم أط
َواد حلم امسی علیها العفاء
کم محا غره الکواکب صبح
ثم حطت ضیأها الظلماء
انما الناس قادم اثر ماض
بدء قوم للاَّخرین انتهاء.
رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1 صص 249- 250 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن یونس مکنی به ابوعبداﷲ. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ اشبیلی لخمی محدث از ائمه ٔاندلس. صاحب مصنفات. وفات او در 396 هَ. ق. است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ (مولای) بن محمد الشیخ ابوالعباس منصوربن الخلیفه مهدی بن ابی عبداﷲ القائم بامراﷲ شریف حسنی، سلطان مراکش و فاس. جد او شیخ ابوالعباس در نواحی سوس منصب قضا داشت و هوس ملک کرد و بر بنی حفص از ملوک مغرب بتاخت و ملک آنان بگرفت و در 964 هَ. ق. درگذشت. پس از وی پسرش عبداﷲ و بعد از او پسر عبداﷲ محمد برادر صاحب ترجمه بر سریر سلطنت نشستند و پس از محمد فرزندش علی برملک مستقر گردید و خواست اعمام خویش را بقتل رساند احمد صاحب ترجمه بر وی بشورید و از سلطان عثمانی مراد مساعدت خواست و برادرزاده را براند، علی به ملک فرنگ متوسل شده با لشکری بار دیگر بجنگ عم آمد در این بار نیز هزیمت شد و خویش را در دریا غرق کرد.احمد ملقب بمنصور ارتباط خویش با دربار عثمانی را مستحکم کرد و پیوسته هدایا و رسولان میفرستاد و دائره ٔسلطنت او وسعت یافت و تمام شمال افریقا جز مصر در تحت اطاعت او بودند. پایتخت او مراکش بود. ابتدای ملک او به سال 985 هَ. ق. و وفاتش در 1012 بوده است.
مولای احمد مردی ادیب و شاعر است و علما را تشویق و ترویج میکرده. گویند روزی این ابیات ابیوردی در حضور او قرائت گردید:
و لوانی جعلت امیر جیش
لما حاربت الا بالسؤال
لان الناس ینهزمون منه
و ان ثبتوا لاطراف العوالی.
سلطان گفت اگر این بیت من گفته بودم چنین میگفتم:
و لوانی جعلت امیرجیش
لما حاربت الا بالنوال.
و نیکو گفته چه بسیار سرداران سپاه بطمع مال لشکر خود فروگذاشتند. و او راست:
لا و لحظ علم السیف فقد
و قوام کقناالخط مید
و ومیض لاح لما ابتسمت
من ثنایامثل درّ او برد
ما هلال الافق الا حاسد
لعلاها و بهاها و الغید
و لذا صار علیلا ناصلا
کیف لایفنی نحولا من حسد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ اصفهانی. رجوع به ابونعیم احمدبن عبداﷲبن احمد اصفهانی شود و نیزاو راست: المستخرج فی الحدیث و شفاء فی الطب المسندعن المصطفی (ظاهراً همان الطب النبی است) و هم مؤلف کشف الظنون ذیل ذکر کتاب الطب النبوی وفات او را به سال 432 هَ. ق. آورد و خوندمیر در حبیب السیر (ج 1ص 307) آرد که در سنه ٔ ثلثین و اربعمائه حافظ ابونعیم احمدبن عبداﷲ الاصفهانی روضه ٔ زندگانی را وداع کردو او در ایام حیات خود مؤلفات درسلک تحریر آورد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ اندلسی وادی آشی ملقب بشهاب الدین. وی لامیه العجم طغرائی را تخمیس کرده و بخوبی از عهده برآمده است. وفات او به سال 808 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ بغدادی. معروف به حبش. یکی از علمای هیئت و نجوم معاصر مأمون و معتصم خلیفه. او را سه زیج است: یکی بر مذهب سندهند که فزاری و خوارزمی هر دو بمخالفت آن برخاسته اند. زیج دوم زیج ممتحن است که پس از دقت در ارصاد و تطبیق محسوب با مرصود حرکات فلکی نوشته است. و سومی زیج صغیر موسوم بزیج شاه است. دیگر کتاب عمل باصطرلاب. و رجوع به حبش کاتب... و احمدبن عبداﷲ مروزی البغدادی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ بکری مکنی به ابوالحسن. او راست: الانوار و مفتاح السرور و الافکار فی مولد النبی المختار.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ بلخی حنفی مکنی به ابوالقاسم. او راست: فتاوی ابی القاسم و مسترشد فی الامامه. و کتاب الانتقاد فی العلوم الالهیه. مؤلف کشف الظنون ذیل فتاوی ابی القاسم وفات او را سنه ٔ تسع عشره و مأتین و ذیل مسترشد فی الامامه تسع عشره و ثلثمائه آورده است. و رجوع به کعبی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ بنداری. شاعری فارسی. مکنی به ابوالعباس. رجوع به کتاب محاسن اصفهان مافروخی ص 33 شود. ما فروخی او را جزء شعرای فارسی معاصر خود می آورد و او کتاب محاسن اصفهانرا دراوائل قرن پنجم هجری تألیف کرده است و بندار شاعر معروف نیز بر حسب روایاتی که در دست است در 401هَ. ق. وفات کرده است. و نام او را کمال الدین ابوالفتح بنداربن ابی نصر خاطری رازی گفته اند و گمان نمی رود که بندار معروف، بنداری صاحب این ترجمه باشد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ تیمی هروی جوباری و او را شیبانی نیز گفته اند. از مردم جوبار، دهی به هرات. محدثی وضاع و کذاب است و به جریربن عبدالحمید و فضل بن موسی و غیر آن دو احادیثی منتسب میدارد. (تاج العروس ذیل ماده ٔ جبر).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ جبّی و جبّانی. محدث است و شهرت جبّانی از آن است که وی جبه فروختی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ الجزائری مکنی به ابوالعباس (سید). او راست: لامیه فی الکلام. کفایه المرید فی الکلام. وفات وی بسال 899 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن محمد قلقشندی ملقب بشهاب الدین. او راست: شرح جامع المختصرات احمدبن عمربن احمدبن مهدی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن محمدبن ابی بکر طبری معروف به محب ّ طبری و ملقب به محب ّالدین مکی شافعی. مولد او در 615 هَ. ق. و وفات او را صاحب کشف الظنون در غالب مواضع به سال 694 و در دو مورد 696 و در یک جا 693 گفته است. وی درک صحبت ابوالعباس احمد میورقی مغربی از شیوخ متصوفه کرده است و ملک مظفر صاحب یمن او را گرامی میداشت. اوراست: کتاب تقریب المرام فی غریب القاسم بن سلام. کتاب شرح لغات غریبه ٔ جامع الاصول ابن اثیر. کتاب اربعین فی الحج. کتاب خیر القری فی زیاره ام القری. کتاب الاحکام الکبری فی الحدیث و الاحکام الوسطی و الاحکام الصغری. کتاب شرح تنبیه ابواسحاق شیرازی. نکت کبری و نکت صغری بر تنبیه. مسلک النبیه و تحریر التنبیه. و این دو مختصر تنبیه ابواسحاق است. کتاب سیرالنبی. کتاب السمط الثمین فی مناقب امهات المؤمنین. کتاب ذخائرالعقبی فی مناقب ذوی القربی. کتاب خلاصه سیر سید البشر. کتاب استقصاء البیان فی مسئله الشاذروان. کتاب مناقب ام المؤمنین عائشه رضی اﷲ تعالی عنها. کتاب اختصار عوارف المعارف شیخ شهاب الدین سهروردی. کتاب وجیزه المعانی فی قوله علیه الصلوه و السلام من رآنی فی المنام فقد رآنی. کتاب القری لقاصد ام القری. کتاب الغناء و تحریمه. کتاب القِراء. کتاب صفه حج النبی علی اختلاف طرفها. الریاض النضره فی فضائل العشره. کتاب المحرر للملک المظفر. کتاب العمده، اختصار المحرر.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ ختلی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن رشید الکاتب. بعربی شعر هم میگفته دیوان او صد ورقه است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن بدر القرطبی النحوی. مولی الحکم المستنصر. مکنی به ابومروان. یاقوت از ابن بشکوال آرد که وی ازابوعمر ابن ابی الحباب و ابوبکربن هذیل روایت کند. واو ادیبی نحوی، لغوی، شاعر و عروضیست. و به سال 423هَ. ق. درگذشته است و ابومروان الطیبی از او روایت کند و خبر وفات او را نیز ابومروان ذکر کرده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن ثابت بخاری شافعی مکنی به ابونصر. او راست: المهذب فی الفرائض. وفات وی به سال 447 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن حبش. رجوع به ابن حبش شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن حسن بن ابی الحناجر شافعی حموی. مکنی به ابوالحسین. او راست: کتاب فلک الفقه در مسائل خلاف ائمه ٔ چهار گانه. مؤلف در این کتاب گوید که پانصد و بیست و پنج مسئله از امهات مسائل را با دلیل و برهان در کتابی گرد آوردم وکتاب الشجره و محیر السمره نامیدم سپس از این لقب باز گشتم و کتاب را فلک الفقه خواندم. رجوع به کشف الظنون، چ 1 استانبول ج 2 ص 204 و 205 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن الحسن بن احمدبن یحیی بن عبداﷲ الانصاری المالقی مکنی به ابوبکر و معروف به حمید [ح ُ م َ]. صاحب بغیه از ابن عبدالملک آرد که احمد عالمی نحوی ماهر و مقری مجود و فقیهی حافظ و محدثی ضابط و ادیبی بارع و شاعری نیکو شعر و کاتب و ورع و سریع العبره و کثیر البکاء و معرض از دنیا بود و از آنچه نه کار او بود زبان بسته داشت و هیچگاه جزبه تبسم نخندید و آن تبسم نیز نادر و همیشه در عقیب آن گریه و استغفار بود و در خور و پوشش راه اقتصاد میرفت و در ورع کار وی بدانجا رسید که مردمان را بر وی دل می سوخت و شفقت می آوردند. او از شلوبین و ابن عطیه و دو پسر حوط اﷲ روایت کند و ابن صلاح و جمعی دیگر ویرا اجازه ٔ روایت دادند و ابن زبیر و ابن ضائر ازوی روایت کنند. وی بموطن خویش مالقه درس قرآن و فقه و عربیت و حدیث می کرد وبسال 649 هَ. ق. قصد زیارت خانه کرد و چون بمصر رسیدشهرت وی بالا گرفت و مردم آنجا علو فضل وی بشناختند و بدانجا بیمار شد و سلطان مصر به بیمارپرسی وی آمدن میخواست لیکن او اجازت نمیداد تا از بس الحاح سلطان، رخصت کرد و سلطان مالی بر وی عرضه کرد و احمد از قبول آن امتناع ورزید و هم بمصر پیش از وصول بکعبه به سه شنبه هشت روز از ربیع الاول مانده سال 652 هَ. ق.وفات کرد و سلطان و دیگر رجال ملک بجنازه ٔ وی حاضر آمدند. مولد وی بمالقه به سال 607 هَ. ق. بود و وی معاصر زاهد عصر شیخ محیی الدین نسوی است و عجب این است که هر دو به چهل و پنجسالگی درگذشته اند او راست:
مطالب الناس فی دنیاک اجناس
فاقصد فلا مطلب یبقی و لا ناس
وان علتک رؤوس و ازدرتک ففی
بطن الثری یتساوی الرجل و الراس
و ارض القناعه مالا و التقی حسباً
فماعلی ذی تقی من دهره باس.
و رجوع بمالقی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن حسن بلادی بحرانی. از فضلاء و علما و پرهیزکاران اواخر قرن یازدهم و اوائل قرن دوازدهم هجری است وی از شاگردان فقیه و دانشمند معاصر خود ابوالحسن سلیمان بن عبداﷲبن علی بن حسن بن احمدبن یوسف بن عمار بحرانی سراوی است و بعض علماء بزرگ تلمذ او کرده اند و بنا بگفته ٔ صاحب روضات وفات وی دوشنبه ٔ چهاردهم رمضان 1137 هَ. ق. بوده است. رجوع به روضات الجنات ص 304 و 305 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن الحسین بن سعیدبن مسعود قطربلی. رجوع به ابن سعید قطربلی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن خرّام. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن رزیق. محدث است. رجوع به احمدبن ابی الحسن بن عبداﷲ... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن سعید. رجوع به ابن متوج شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن عمر مکنی به ابوالقاسم و معروف به ابن الصفار. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج 2ص 40) آرد: ابن الصفار، وی ابوالقاسم احمدبن عبداﷲبن عمر متحقق در علم عدد و هندسه و نجوم بود و در قرطبه بتعلیم این علوم پرداخت و او را زیجی مختصر بر مذهب سندهند است و نیز او راست کتابی در عمل باسطرلاب، موجز و نیکوعبارت و قریب المأخذ و ازجمله ٔ تلامذه ٔ او ابوالقاسم مسلمهبن احمد المرحیطی است و ابن الصفار پس از فتنه ای که بقرطبه روی داد از آنجا بیرون شد و در شهر دانیه پایتخت امیر مجاهد عامری در ساحل بحر اندلس شرقی مستقر شد و در همانجا درگذشت رحمه اﷲ. و گروهی از اهل قرطبه نزد او تلمذ کرده اند ازجمله ابومسلم بن خلدون و ویرا برادری بود به نام محمد و مشهور بعمل اسطرلاب که در اندلس پیش از او در این کار از وی ماهرتر نبود. و ابن صفار راست از کتب: زیج مختصر علی مذهب السند هند و کتاب فی العمل بالاسطرلاب. و رجوع به ابن صفار در همین لغت نامه و طبقات قاضی صاعد شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن سلام مولی امیرالمؤمنین هارون. او اسامی صحف و کتب منزله و عدد انبیاء را برای خزانه ٔ خلیفه ترجمه کرد. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن سلیمان بن محمدبن سلیمان بن احمدبن سلیمان بن داودبن المطهربن زیادبن ربیعهبن الحارث بن ربیعه ٔ تنوخی معری. شاعر و لغوی. رجوع به ابوالعلاء معری احمدبن عبداﷲ...شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ [یا عبیداﷲ]بن سیف بن سعید.رجوع به ابن سیف احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن شاپور. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن صالح عجلی کوفی نزیل طرابلس مغرب. صاحب تاریخ و جرح و تعدیل. وفات او به سال 261 هَ. ق. است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ معروف به ابن الصفار. رجوع به احمدبن عبداﷲبن عمر... و ابن صفار شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن طالب طلمنکی اندلسی مکنی به ابوعمر. او راست: روضه فی القراآت العشر. وفات وی 439 هَ. ق. بود.

احمد.[اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن عبدالرحیم بن سعیدبن ابی زرعه ٔ قمی برقی مولی الزهری. او از موالی بنی زهر و مکنی به ابوبکر و از مردم برقه قریه ای به شهرستان قم است و به ابوبکر برقی معروف است. یاقوت گوید دیگری نیز از مردم برقه ٔ قم هست احمدبن محمد و تمیز این دو بر من مشکل است لکن چنانکه یافتم نقل کردم و شک نیست که این دو از یک خاندانند و خدای تعالی داناتر است. و احمد را دو برادر دیگر بود و هر سه برادر از اهل علم باشند یکی ابوبکر احمد و دیگری ابوسعید عبدالرحیم و سومین احمد صاحب ترجمه و هر سه از عبدالملک بن هشام روایت مغازی کرده اند و در کتاب اصفهان حمزه در فصلی که ذکر اهل ادب و لغت کند گوید: احمدبن عبداﷲ برقی از رستاق برق رود قم است و او یکی از روات لغت و شعر است. وی در قم اقامت گزید و برادرزاده ٔ او ابوعبداﷲ برقی بدانجا خروج کرد سپس ابوعبداﷲ باصفهان رفت و در اصفهان توطن گزید. و باز یاقوت گوید در کتاب جمهرهالنسب خواندم که ابن حبیب گوید: مرا خبر داد ابوعبداﷲ برقی (و او اعلم مردمان قم بود به نسب اشعریین) که ابن کلبی در سه حی از احیاء اشعریین بخطا رفته است و این سه این است: لسن، و صحیح آن اسن است و مراطه، و صحیح آن امراطه است و زکاز و صحیح آن رکاز است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن عراربن کامل انصاری. او راست: الجواهر الحاصله فی الافعال القاصره و الواصله.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالمؤمن شریشی القیسی النحوی. مکنی به ابوالعباس. صاحب بغیه گوید که: ابن عبدالملک آورده است که شریشی مبرز در معرفت نحو و حافظ لغات و ذاکر آداب و کاتب بلیغ و فاضلی ثقه بود. و در طلب علم سفرها کرد او از ابوالحسن بن نخبه و مصعب ابن ابی رکب و ابن خروف و خلق و از وی ابن الایار و ابن فرثون و ابوالحسن رعینی روایت کنند. واو درس لغت و ادب و عربیت و عروض کرد و وی راست: سه شرح کبیر و صغیر و متوسط بر مقامات حریری و شرحی برایضاح و شرحی بر عروض الشعر و علل القوافی و شرح جمل و مختصر نوادر قالی و جز آن. و وفات وی به شریش درذیحجه ٔ سال 619 هَ. ق. بود و رجوع به شریشی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲحبش حاسب. او راست: کتاب الابعاد و الاجرام. و رجوع به حبش و رجوع به احمدبن عبداﷲ مروزی البغدادی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ الخجستانی. نظامی عروضی در چهار مقاله (چ لیدن ص 26) آرد: احمدبن عبداﷲالخجستانی را پرسیدند که تو مردی خربنده بودی بامیری خراسان چون افتادی ؟ گفت ببادغیس در خجستان روزی دیوان حنظله ٔ بادغیسی همی خواندم بدین دو بیت رسیدم:
مهتری گر بکام شیر در است
شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی.
داعیه ای در باطن من پدید آمد که بهیچ وجه درآن حالت که اندر بودم راضی نتوانستم بود خران را بفروختم و اسب خریدم و از وطن خویش رحلت کردم و بخدمت علی بن اللیث شدم برادر یعقوب بن اللیث و عمروبن اللیث و باز دولت صفاریان در ذروه ٔ اوج علیین پرواز همی کرد و علی برادر کهین بود و یعقوب و عمرو را بر او اقبالی تمام بود و چون یعقوب از خراسان بغزنین شد از راه جبال علی بن اللیث مرا از رباط سنگین باز گردانید و بخراسان بشحنگی اقطاعات فرمود و من از آن لشکر سواری صد بر راه کرده بودم و سواری بیست از خود داشتم واز اقطاعات علی بن اللیث یکی کروخ هری بود و دوم خواف نشابور چون بکروخ رسیدم فرمان عرضه کردم آنچه به من رسید تفرقه ٔ لشکر کردم و بلشکر دادم سوار من سیصد شد چون بخواف رسیدم و فرمان عرضه کردم خواجگان خواف تمکین نکردند و گفتند ما را شحنه ای باید با ده تن. رای من بر آن جمله قرار گرفت که دست از طاعت صفاریان باز داشتم و خواف را غارت کردم و بروستای بست بیرون شدم و به بیهق درآمدم دو هزار سوار بر من جمع شد بیامدم و نشابور بگرفتم و کار من بالا گرفت و ترقی همی کرد تا جمله ٔ خراسان خویشتن را مستخلص گردانیدم اصل وسبب این دو بیت شعر بود. و سلامی اندر تاریخ خویش همی آرد که کار احمدبن عبداﷲ بدرجه ای رسید که بنشابور یک شب سیصد هزار دینار و پانصد سر اسب و هزار تا جامه ببخشید و امروز در تاریخ از ملوک قاهره یکی اوست. اصل آن دو بیت شعر بود و در عرب و عجم امثال این بسیار است اما برین یکی اختصار کردیم.
آقای قزوینی در حواشی چهار مقاله نوشته اند: در تاریخ گزیده (چ پاریس ص 20) حکایت شنیدن این دو بیت و بخیال امارت افتادن را نسبت بسامان جد ملوک سامانیه میدهد و گویا بی اصل باشد زیرا که سامان مدتها پیش ازمأمون (متوفی در سنه ٔ 218 هَ. ق.) بوده است و بودن شعر فارسی در آن عصر آن هم باین سبک و اسلوب بغایت مستبعد است و آنگهی حنظله ٔ بادغیسی از شعرای آل طاهر ذوالیمینین با اسدبن سامان معاصر بوده است. (تاریخ گزیده ص 22). و بعباره اخری سامان قبل از طاهریه بوده است و حنظله معاصر ایشان. پس شنیدن سامان اشعار حنظله را فرضی است که اگر غیر ممکن نباشد بسیار مستبعد است.
خجستان ناحیه ای است از جبال هرات از اعمال بادغیس. (یاقوت) (ابن الاثیر). و احمدبن عبداﷲ از امراء طاهریه بود و بعد از انقراض طاهریه بدست صفاریه او بخدمت صفاریه پیوست و از حسن تدبیر و فرط کفایت خود بمقامات عالیه رسید و بر اغلب بلاد خراسان مستولی گشت تا آنجا که با عمروبن اللیث در نیشابور مصاف داده او را بشکست و قصدفتح عراق نمود و دراهم و دنانیر به نام خویش سکه زدولی اجل بزودی هوای استبداد را از دماغش بیرون برده در سنه ٔ 268 هَ. ق. بدست غلامان خود در نیشابور کشته شد و فتنه ٔ او بخوابید و مدت تغلب او هشت سال بود. (ابن الاثیر ج 7 ص 204، 274 و غیره من کتب التواریخ).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالملک. رجوع به شهاب فزاری شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ نوبختی. مکنی به ابوعبداﷲ کاتب. او بعربی شعر میگفته و دیوان او صد ورقه است. (ابن الندیم).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ نهری. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ نیری مکنی به ابوجعفر. از مردم قریه ٔ نَیْر به بغداد. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ. او وزیر القاهر باﷲ بود. (حبط ج 1 ص 303).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ هروی مکنی به ابومحمدمغفلی. حاکم گوید: او امام اهل خراسان بود و با این حال در امور دولت نیز وزراء با او مشورت و رای او را پیروی میکردند. وفات وی به سال 356 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداللطیف تبریزی مکنی به ابوالفضائل. او راست: مجمع الالطاف فی الجمع لطائف البسیط و الکشاف در پنج مجلد.

احمد. [اَم َ] (اِخ) ابن عبداللطیف الخطیب او راست: اثبات الزین لصلح الجماعتین بجواز تعدد الجمعتین [فقه شافعی] فی الرد علی الکتاب المسمی بتفتیح المقلتین تألیف احمدبن عبداللطیف الخطیب الجاوی المنکباوی و آن درمکه در 1351 هَ. ق. در 220 صفحه بطبع رسیده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالمطلب بن حسن بن ابی نمی. شریف مکه. او از سال 1037 تا 1039 هَ. ق. امارت داشت و از قتل مردم و مصادرت اموال و ستم هیچ دریغ نداشت و حجازیان از وی بستوه آمدند و قانصوه پاشای مصری که بفتح یمن آمده بود ابتدا بعزم ادای حج بمکه آمده اوضاع آشفته ٔ مردم را بدید و بتدبیر شریف را به مخیم خود آورد و نطع شطرنج بگستردو هنگام سرگرمی بشطرنج او و تمام کسانش را دستگیر کرد و بکشت و منصب شریفی مکه به مسعودبن ادریس داد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالملک. ملقب بسیف الدوله. ششمین و آخرین از امرای هودی سرقسطه. از 513 تا 536 هَ. ق.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ المکی. او راست: بلوغ الامانی فی مناقب الشیخ احمد التیجانی و آن در تونس به سال 1295 هَ. ق. بطبع رسیده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالملک بن احمدبن عبدالملک بن عمربن محمدبن عیسی بن شهید. مکنی به ابوعامر. او اشجعی النسب است از اولاد وضاح بن رزاح که بیوم المرج با ضحاک بود. حمیدی ذکر او آورده و گوید: وفات احمدبن عبدالملک در جمادی الاولی سال 426 هَ. ق. بقرطبه ومولد او در 312 هَ. ق. بود و پدر وی عبدالملک بن احمدشیخی از شیوخ وزراء دولت عامریه و یکی از اهل ادب و شعر بود و جد او احمدبن عبدالملک ذوالوزارتین نیز ادیب بود و بروزگار عبدالرحمان الناصر میزیست و او را شعر و بدیهه است و نظیر وی در دو دانش نظم و نثر نیامده است و ابوعامر احمدبن عبدالملک یکی از علماء ادب و معانی شعر و اقسام بلاغت است با حظ و بهره ٔ تمام و در بلاغت کس با او برابری نیارست کردن و او راست: کتاب حانوت عطار و کتب دیگر و شعر بسیار و مشهور. و ابومحمد علی بن احمد بمباهات و تفاخر گوید: و از بلغاء ماست، احمدبن عبدالملک بن شهید...و از شعر اوست:
و ما الان قناتی غمز حادثه
ولا استخف بحلمی قطّ انسان
امضی علی الهول قدما لاینهنهنی
و انثنی لسفیهی و هو حردان
و لا اقارض جهالاً بجهلهم
والأمر امری و الایام اعوان
اهیب بالصبر و الشحناء ثائره
واکظم الغیظ والأحقاد نیران.
و هم او راست:
المت بالحب حتی لودنا اجلی
لما وجدت لطعم الموت من الم
وزادنی کرمی عمن ولهت به
ویلی من الحب او و یلی من الکرم.
و ابومحمد علی بن احمد گوید: از ابوعامر فرزندی نیامد و با مرگ وی خاندان وزیر، پدر او منقرض گردید. و ابوعامر احمد جوانمرد و بخشنده بود و مال را بچیزی نمی شمرد و بر فائتی اندوه نمی خورد و عزیزالنفس ودر گفتار مائل بلاغ و زیج بود و از دانش طب نصیبی وافر داشت. و نیز او راست: کشف (یا حل) الدّک و ایضاح الشک در علم حیل و شعبده و التوابع والزوابع.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالملک مکنی به ابوعمرو [یا ابوعمر] اشبیلی فقیه مالکی صاحب کتاب استیعاب در مذهب مالک. وفات او به سال 401 هَ. ق. بوده است. گویند دوبار بقضای قرطبه دعوت شد و او امتناع کرد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالملک بن علی بن احمد ابن عبدالمصدبن بکر المؤذن نیشابوری. مکنی به ابوصالح. او حافظ، امین، ثقه، مفسر و محدث و در طریقه و جمع و افاده ٔ خویش یگانه بود. مولد او در 388 هَ. ق. و وفات به نهم رمضان 470 هَ. ق. است. ابوسعید سمعانی در مذیّل ذکر او آورده و گوید: من از خط وی نقل کردم و کتب حدیث مجموعه ای در خزائن که از مشایخ به ارث مانده و وقف اصحاب حدیث بود بدو سپرده بود و او حفظ آن کتب میکرد و اوقاف محدثین نیز از حبر و کاغد و جز آن بر عهده ٔ او محول بود و او تفرقه میکردو به موقوف علیهم میرسانید وسالها احتساباً بگلدسته ٔ مدرسه ٔ بیهقیه اذان می گفت و مسلمانان را مذکری و واعظی میکرد و از رؤساء و تجار صدقات می ستد و به ذوی الحوائج میرسانید و مجالس حدیث اقامه میکرد و آنوقت که از این امور فارغ میشد بجمع و تصنیف و افاده می پرداخت و او حافظ، ثقه و دیّن و خیر و کثیر السماع و واسعالروایه بود. و حفظ و افاده و رحله را با هم جمعداشت و کتب بسیار بخط خود نوشت، سپس ابوسعید باز درمذیّل نام جماعتی بسیار از علمای جرجان و ری و عراق و حجاز و شام را ذکر میکند که از وی حدیث شنوده اند و چنانکه از تصانیف و تخریجات او پیدا است او بعلت اشتغال بمهمات مذکوره وقت برای املاء کتب خویش نیافته است. و هم نام گروهی را می آورد که از احمد روایت کرده اند. و باز ابوسعید می آورد که او را تصانیفی است و فوائدی را گرد کرد و از آن تاریخی برای مرو شهر ما بنوشت که مسوده ٔ آن بخط او نزد ماست و آنگاه او را بستایشی طویل ستوده است و گوید که خطیب ابوبکر در تاریخ ذکر او کرده و از وی روایت کرده و ابوسعد سمعانی از خطیب روایات او را نوشته است و خطیب احمد را بحفظ و معرفت و دفع و منع از حدیث نبی صلی اﷲ علیه و سلم وصف، و سپس از وی اخبار و اسانیدی روایت می کند. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 219). و احمد از ابونعیم و ابوالحسین بغدادی و حاکم و گروهی دیگر روایت دارد.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالملک اشبیلی مالکی مکنی به ابوعمر. رجوع به احمدبن عبدالملک مکنی به ابوعمرو شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالملک عطاش. خوندمیر در حبیب السیر (ج 1 ص 377) آرد که او بر دزکوه اصفهان رایت عصیان برافراشت و بنا بر آن سلطان (محمدبن ملکشاه) بدانجانب شتافت و بعد از محاصره ٔ دزکوه بر احمد ظفر یافته او رابکشت. - انتهی. وی رئیس ملاحده ٔ دزکوه بود و سلطان محمد پس از اسارت او فرمود تا در کوچه های اصفهان ویراتشهیر کردند و قریب صد هزار تن از اهل شهر بتماشای او بیرون آمد و کثافات و قاذورات بر وی می افکندند. در تاریخ سلجوقیه مسمی براحه الصدور در این باب گوید:با انواع نثار خاشاک و سرگین و پشگل و مخنثان حرّاره کنان در پیش بطبل و دهل و دف و میگفتند. حرّاره:
عطاش عالی جان من عطاش عالی
میان سرهلالی ترا بدز چکارو.
رجوع به منتخبات راحه الصدور باهتمام ادوارد برون در روزنامه انجمن همایونی آسیائی منطبعه ٔ لندن سنه ٔ 1902 م. ص 609 و رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس ص 337 حاشیه ٔ5 و رجوع به ابن عطاش شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالملک قرطبی. رجوع به احمدبن عبدالملک بن عمر... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالملک نیشابوری مکنی به ابوصالح. حافظ و محدث خراسان. و رجوع به احمد بن عبدالملک بن علی...شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالمنعم دمنهوری. ملقب بشهاب الدین عالم متفنن مصری متولی مشیخت ازهر و استاد طب و حکمت و ریاضی. او راست: ایضاح المبهم مما فی السلم، شرحی است بر سلم المرونق که ارجوزه ای است در منطق از اخضری. و حلیه اللب المصون بشرح الجوهر المکنون شرحی است برجوهر المکنون فی الثلاثه فنون که ارجوزه ای است در علوم بلاغت، ملخصی از تلخیص مفتاح السعاده ٔسکاکی، از اخضری. و شرح استعارات سمرقندیه. وفات او1192 هَ. ق. در حدود صد سالگی بوده است. و رجوع به اکتفاء القنوع بما هو مطبوع ص 205 و 358 و 361 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالمنعم الوزیر. رجوع به کتاب اصفهان مافروخی ص 90 شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ دُرَیبی. محدث است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ المهابادی ضریر. او از شاگردان عبدالقاهر جرجانیست. و او راست: شرح کتاب اللمع ابن جنی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ المعتزبن حنّه. (منتهی الارب ماده ٔ ح ن ن). و در تاج العروس نام او حمد [بدون همزه]بن عبداﷲ المعبر [با باء و راء] آمده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ العسکری. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 119 و 127 و 201 و 242 و 367).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ دلجی مکنی به ابوالقاسم. او راست: کتاب الاسماء والاحکام. وفات وی به سال 319 (هَ. ق). بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ سرماری بلخی مکنی به ابوجعفر، از فقهای حنفی. او راست: کتاب البناء در ابنیه ٔ مذهب ابوحنیفه و کتاب الابانه فی ردّ من شنع علی ابی حنیفه.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ سیواسی ملقب به برهان الدین او راست: حاشیه ای بر تلویح تفتازانی. شرح تنقیح الاصول. و وفات او بسال 800 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ شهاب قلجی المولد. او راست: شرحی بر کافی فی علم العروض و القوافی تألیف ابوزکریای رازی. و وفات وی به سال 502 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ صنعانی مکنی به ابوالعباس او راست: تاریخ یمن. وفات وی بسال 460 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ الطاوسی الابرقوهی الشیرازی. او از سید شریف جرجانی روایت دارد. (روضات الجنات ص 499).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ طماس. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 340).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ العامری ملقب بشهاب الدین. رجوع به احمدبن عبداﷲ غزی شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ المصری. او راست: قصه المقدم الزیبق. و آن در مصر1298 هَ. ق. و در بیروت به سال 1884- 1886م. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ عجلی کوفی مکنی به ابوالحسن. نزیل طرابلس مغرب. او راست: کتاب الجرح و التعدیل. و وفات وی به سال 261 هَ. ق. بود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ غزی شافعی. ملقب به شهاب الدین. وفات به سال 882 هَ. ق. او راست: کتاب جمعالجوامع در اصول فقه. کتاب النحو المبتغی لمعان ینبغی. کتاب اختصار تاریخ ابن خلکان. کتاب شرح منهاج قاضی بیضاوی. کتاب شرح حاوی صغیر عبدالغفار قزوینی. کتاب تلخیص مهمات اسنوی. کتاب منشور للملک المنصور. و مناسک الغزی.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ فلجی ملقب بشهاب الدین. مولد او به سال 829 هَ. ق. بود و او راست: نظم تلخیص المفتاح.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ فوزی. او راست: حاشیه بر دررالاحکام تألیف محمدبن فرامرز رسالت فی الخط.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ قرطبی. رجوع به ابن صفار شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ قریمی (سید...). وفات 862 هَ. ق. او راست: حاشیه ای بر مطول موسوم به معول. تعلیقه ای بر تفسیر بیضاوی. حاشیه بر شرح عقاید نسفی. تعلیقه بر شرح لباب قویل باباثلوغ. شرح لباب اسفراینی. شرح لب الالباب و این غیر لب ّ بیضاویست.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ کوفی دیلمی مکنی به ابوجعفر. او راست: عیون الاخبار. وفات وی به سال 273 هَ. ق. بوده است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ مخزومی.مکنی به ابوالمطرب. او راست: التنبیهات علی ما فی التبیان من التمویهات. و تبیان از ابن زملکانی است.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ مخزومی اندلسی مکنی به ابوالولیدو مشهور به ابن زیدون. رجوع به ابن زیدون...شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ مروزی البغدادی ملقب به حبش حاسب. عالمی ریاضی که در بغداد بایام مأمون و معتصم و بعد از آنان میزیسته و از این رو در سالهای 198هَ. ق. تا 218 به بعد حیات داشته. حبش در حساب تسییر کواکب شهرتی فوق العاده داشت و سه زیج تألیف کرد 1- بنا بر مذهب سندهند و در آن مخالفت با فزاری و خوارزمی [محمدبن موسی خوارزمی] کرده است. حبش حرکت اقبالی و ادباری فلک البروج را بنا بر رأی ثاون اسکندرانی عمل میکرده تا این که مواضع کواکب ثابته را در طول مشخص سازد. [ثاون از علماء ریاضی اسکندریه است که از سال 365 تا 390 م. حیات داشته است]. حبش این زیج خود را در اوایل اشتغال خود بامور فلکی که معتقد بحساب علماء هند بوده است ترتیب کرده. 2- زیج معروف به زیج ممتحن است که مشهور است و آن را با امتحان رصد کواکب در زمان خودتطبیق کرده یعنی مرصود و محسوب را تحت دقت آورده است. 3- زیج صغیر است معروف بزیج شاه. و حبش را تألیفات دیگری است از قبیل کتاب عمل باسطرلاب. و کتاب زیج دمشقی. و کتاب زیج مأمونی و کتاب ابعاد و اجرام. وکتاب در دوائر مماس و عمل تسطیح قائم و مائل و منحرف. و بنا بر قول نویسنده ٔ تاریخ الحکماء صد سال عمر کرده است. ابوریحان بیرونی در قانون مسعودی از حبش حاسب نام میبرد و عمل وی را در برخی محاسبات می آورد. (گاهنامه سید جلال طهرانی). و رجوع به حبش حاسب... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبداﷲ مستظهر. رجوع به مستظهر... شود.

فرهنگ معین

(اَ مَ) [ع.] (ص تف.) ستوده تر، حمیده تر.

فرهنگ عمید

ستوده‌تر،

حل جدول

ستوده تر

فرهنگ فارسی هوشیار

ستوده تر

فرهنگ فارسی آزاد

اَحْمَد، ستوده تر، حمیده تر (ین)، یکی از القاب حضرت محمد.




لَوح اَحمَد (عربی): از آثار قلم اعلی که در ادرنه قبل از فصل اکبر باعزاز احمد نامی از
اهالی یزد و مقیم کاشان که در مشهد مؤمن شد و تا آخر الحیات بخدمت و تبلیغ
پرداخت، نازل گردیده است.

لوح احمد (فارسی): این لوح مبارک نیز در ادرنه عز نزول یافته و حاوی نصایح الهی است. مخاطب لوح میرزا احمد برادر جناب میرزا جانی پرپای کاشانی است که بر خلاف حضرت میرزا جانی ثابت و مستقیم نماند و منحرف گردید،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری