معنی ارج در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
ارج. [اَ] (اِ) ارز. ارزش. (برهان). اخش. بها. (برهان). قیمت. (اوبهی) (برهان):
زمانه بمردم شد آراسته
وزو ارج گیرد همی خواسته.
فردوسی.
بهر جای زر را فشاند همی
که او ارج زر را نداند همی.
فردوسی.
سپرد آن زمین گیو را شهریار
بدو گفت برخور تو از روزگار
درشتی مکن با گنهکار نیز
که بی ارج شد بر دلم گنج وچیز.
فردوسی.
گهر داشتی ارج نشناختی
بنادانی از کف بینداختی.
اسدی.
اگر زرّ را ارج بودی بسی
بخاک وبسنگش ندادی کسی.
اسدی.
که دادی مرا یوسف پارسا
کز او ملک من یافت ارج و بها.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گنج سخن گشاده و هر نکته ای از آن
افزون ز ارج و قیمت صد گنج شایگان.
سوزنی.
- باارج، باارزش. با قدر و قیمت. ارجمند. پربها:
بمهرست باارج در گنج شاه
به رای و بدانش نماینده راه.
فردوسی.
همی بود باارج در گنج شاه
بدو ناسزا کس نکردی نگاه.
فردوسی.
بمدح و ثنا ارجمندی و خود را
بمدح و ثنای تو باارج کردم.
سوزنی.
- بی ارج، بی بها. بی ارزش. بی قدر و قیمت:
کسی را که وام است ودستش تهی است
بهرجای بی ارج و بی فرهی است.
فردوسی.
|| مجازاً، مکانت. مرتبه. (جهانگیری) (برهان). مرتبت. مرتبه ٔ والا. قدر. (اوبهی) (برهان). مقدار. (جهانگیری). پایه. حد. (برهان). منزلت. اندازه. (مؤید الفضلاء) (برهان). مقام. مقام بلند. اعتبار. عزت. عزیزی. آمرغ. احترام. مقابل خواری و ذلت:
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
بسزاوار کن آیفت که ارجت دارد.
دقیقی.
کنون ای خردمند ارج خرد
بدین جایگه گفتن اندرخورد.
فردوسی.
بدان ارج تو نزد من بیش گشت
دلم سوی اندیشه ٔ خویش گشت.
فردوسی.
ملک چون ورا دید با ارج و فر
که آنرا نه اندازه بود و نه مر...
فردوسی.
ز مهرش جهان را بود ارج و فر
ز خشمش بجوشد بتن در جگر.
فردوسی.
گرانمایگان [ایرانیان] زینهاری شدند
ز ارج بزرگی به خواری شدند.
فردوسی.
اگر زنده ماند بیک چندگاه
بداند مگر ارج تخت و کلاه.
فردوسی.
شمار جهان بازجُستن بداد
نگه داشتن ارج مرد نژاد.
فردوسی.
کسی را بود ارج از این بارگاه
که با دادو مهر است و با رسم و راه.
فردوسی.
کجاارج آن کشته نشناختند
بگرداب ژرف اندر انداختند.
فردوسی.
همه تاج داران که بودند شاه
برین داشتند ارج تخت و کلاه.
فردوسی.
ورا هرمز تاجور برکشید
به ارجش ز خورشید برتر کشید.
فردوسی.
هرآنکس که آید برین بارگاه
درم یابد و ارج و تخت و کلاه.
فردوسی.
همی یافت از مهتران ارج و گنج
ز خوی بد خویش بودیش رنج.
فردوسی.
فرازآمدش ارج و آزرم و چیز
توانگر شد آن هفت فرزند نیز.
فردوسی.
فراوان جهانجوی بنواختش
بزود آمدن ارج بشناختش.
فردوسی.
نمانم که کس تاج دارد نه تخت
نه آئین شاهی نه ارج و نه بخت.
فردوسی.
... که فرهنگتان هست و ارج و هنر
بدانید این را همه دربدر.
فردوسی.
چنین مرد را ارج نشناختی
بخواری ز تخت اندرانداختی.
فردوسی.
پسر داد یزدان بینداختم
ز بی دانشی ارج نشناختم.
فردوسی.
ز بس جنگ و خون ریختن در جهان
جوانان ندانند ارج مهان.
فردوسی.
یکی رامشی نامه خوانید نیز
کزان جاودان ارج یابید و چیز.
فردوسی.
جهان راست کردم بشمشیرداد
نگه داشتم ارج مرد نژاد.
فردوسی.
بفرمود تا پرده برداشتند
به ارجش ز درگاه بگذاشتند.
فردوسی.
یکی رزم جوید سپاه آورد
یکی بزم و زرین کلاه آورد.
فردوسی.
مرا ارج ایران بباید شناخت
خنک آنکه با نامداران بساخت.
فردوسی.
چو ارج تو این است نزدیک شاه
سگانندبر بارگاهش سپاه.
فردوسی.
که ای شاه مرغان ترا دادگر
بدان داد نیرو و ارج و هنر.
فردوسی.
چو خواهی کسی را همی کرد مه
بزرگیش جز پایه پایه مده
که چون از گزافش بزرگی دهی
نه ارج تو داند نه آن مهی.
اسدی.
من این بد مکافات آن ساختم
نه زان کارج تو شاه نشناختم.
اسدی.
نه تنها شه و خسرو کشور است
که شاه است و با ارج پیغمبر است.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بجائی اوفتی کآنجا خدائی
ترا باشد حقیقت بی ریائی
ز جمله فارغ و در جملگی درج
دریغا گر ندانی خویش را ارج.
عطار.
دل اگر نیست پسند تو بمن بازفرست
جان ندارد بر تو ارج بَتَن بازفرست.
شمس الدین کوتوالی (و در نسخه ای: کوهندانی).
|| لیاقت. || نجابت. || اصل و نسب. || زیبائی. (اوبهی). || کندن. (برهان). برکندن. جدا کردن. (برهان):
بظل همای همایون جاهت
دو بازوی زاغ سیه ارج کردم.
سوزنی.
|| ذراع. شاهرش. || کرگدن. و آن جانوریست در هندوستان شبیه به گاومیش، لیکن بر سر بینی شاخ دارد. (برهان). کرگ. ریما. انبیلا:
یک جهانی بی نوا بر پیل و ارج
بی طلسمی کی بماندی سبز مرج.
مولوی.
شاید کلمه ٔ کرج باشد صورتی از کرگ. || مرغی که پر آن در غایت نرمی باشد و بالشت را بدان پُر سازند و آنرا بترکی قو خوانند. (جهانگیری) (برهان). || کرانه. سرحد. || جدائی. تفریق.
ارج. [اَ] (ع اِ) بوی خوش. (مهذب الاسماء).
ارج. [اَ] (ع مص) برانگیختن بر. ورغلانیدن به.
ارج. [اَ رَ] (ع مص) دمیدن بوی خوش. || آواز بگریه بلند کردن: اَرِج الناس. (منتهی الارب).
ارج. [اَ رَ] (ع اِ) بوی خوش. (منتهی الارب). اریج. اریجه. خوش بوی. || داروی خوشبو.
ارج. [اَ رَ] (ع مص) دمیدن بوی خوش. برانگیخته شدن بوی خوش. بوی خوش دادن.
ارج. [اَ رَج ج] (ع ص) باریک و درازابرو و گشاده ابرو. || جانور فراخ گام.
ارج. [اَ رِ] (ع ص) هر چیز که خوشبودار باشد. (غیاث اللغات). بویا، یعنی داروی خوشبو.
ارج. [اَ] (اِخ) قصبه ای است از ولایت فیروزکوه طبرستان. (آنندراج).
(اَ) (اِ.) ارز، ارزش، رتبه، مقام.
ارزش، بها: کسی را که فام است و دستش تهیست / به هرجای بیارج و بیفرهیست (فردوسی: ۶/۵۴۰)،
احترام، قدر،
ارزش و بها
ارزش و بها، قدر و مرتبه
ارزش، ارز، بها، مقدار، نرخ، اعتبار، پایگاه، پایه، حشمت، شان، قدر، مرتبت، مکانت
ارزش – بها