معنی استادی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

استادی. [] (اِخ) موضعی در جنوب تایمنی در افغانستان.

استادی. [اُ] (حامص) آموزگاری. معلمی. || حذق. حذاقت. حاذقی. مهارت. ماهری. نیکدانی: اکنون استادی درین طاق زدنست که چگونه بهم برآورد. (نزهت نامه ٔ علائی).
جمله برانداز به استادئی
تا تو فرومانی و آزادئی.
نظامی.
موی تراشی که سرش میسترد
موی بمویش بغمی میسپرد
کای شده آگاه ز استادیم
خاص کن امروز بدامادیم.
نظامی.
|| زیرکی. حیله. تدبیر.چاره. مکر: لیکن محمودیان در این کار استادیها میکردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). از این سفر که به بخارا بود از وی صورت ها نگاشت و استادی ها کرد تا صاحب بریدی از وی بازستدند. (تاریخ بیهقی ص 362). || در اصطلاح کنونی، عالیترین مقام و درجه در تعلیمات عالیه ٔ (دانشگاه) ایران.

فرهنگ معین

مهارت، زیرکی، تدبیر. [خوانش: (اُ) (حامص.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

آموزگاری، معلمی، تبحر، حذاقت، خبرگی، مهارت، تردستی، چیره‌دستی، زیرکی،
(متضاد) شاگردی، ناشیگری

فرهنگ فارسی هوشیار

‎ معلمی آموزگاری استاد بودن، بالاترین مقام آموزشی دانشگاه پایین تر از آن دانشیاری است، حذاقت مهارت ماهری نیک دانی، زیرکی حیله تدبیر چاره مکر.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر