معنی استیصال در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

استیصال. [اِ] (ع مص) بیخ برآوردن. (غیاث). از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث). از بیخ برکندن. ریشه کن کردن. بیخ کند کردن. از بن برانداختن. از بن برافکندن. برکندن. برانداختن. اِجتیاح ِ. اصطلام. اخترام. ابتیاض. استباحه. دوع: اگر پس از این خیانتی ظاهر گردد استیصال خاندانش باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 520). اگر ما دبیری را فرمائیم که چیزی نویس اگرچه استیصال او در آن باشد زهره دارد که ننویسد. (تاریخ بیهقی ص 26). و چون... خواستی که حشمت و سطوت براند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان [خردمندان] آنرا دریافتندی. (تاریخ بیهقی ص 100). و زن وکودکان را ببرده بیاورد و جهودان را استیصال کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 6). و خاندانهای بزرگ را استیصال کردی و با این همه عیب ها بخیل بودی [یزدجرد]. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 74). قصد خاندانهای قدیم و دودمان های کریم نامبارک باشد، و اقدام بر استیصال و اجتیاح پادشاهان منکر و ملوم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 240). عزیمت استیصال او مصمم فرمود... (جهانگشای جوینی). || برکنده شدن. || موی در موی خویش پیوند کردن. (زوزنی). موی در موی پیوستن خواستن. موی کسی بموی خود بستن خواستن. آنک کسی خواهد تا موی در موی وی پیوندد. (تاج المصادر بیهقی).

فرهنگ معین

(مص م.) از ریشه کندن، (مص ل.) کنده شدن، درمانده و بیچاره شدن، (اِمص.) درماندگی، بیچارگی. [خوانش: (اِ) [ع.]]

فرهنگ عمید

از بیخ و بن کندن، ریشه‌کن کردن، برانداختن،
درمانده و بیچاره شدن، درماندگی: با حالت استیصال پرسید: حالا چه کار کنم؟،

حل جدول

درماندگی، بیچارگی

ناچاری و درماندگی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

بی چارگی

مترادف و متضاد زبان فارسی

اضطرار، پریشانی، تهیدستی، درماندگی، عجز، فقر، فلاکت، لاعلاجی، ناچاری

فرهنگ فارسی هوشیار

در مانده وبی چیز شدن

فرهنگ فارسی آزاد

اِسْتِیْصال، (اِسْتِئْصال) از بیخ و بن برکندن، ریشه کن ساختن، درمانده و بیچاره شدن، بی چیز شدن، ایضاً: ثابت و محکم شدن، ریشه دار گشتن (درخت)، با اصل شدن،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری