معنی اسحاق در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن خالد مقری تمار. شیخ طوسی او را در باب «من لم یرو عنهم » آورده گوید: محمدبن نوح از وی روایت کرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 121).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن شعیب بن میثم اسدی تمار. شیخ طوسی او را از اصحاب صادق (ع) شمرده است و جزو موالی ایشان خوانده و گوید روایت دارد. (تنقیح المقال ج 1 ص 114).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن طلحهبن عبیداﷲ قرشی تیمی. ابن اثیر گوید: اسحاق و موسی دو فرزند طلحهبن عبیداﷲ قرشی صحابی از کسانی بودند که بضدّ حجربن عدی کندی در نزد معاویه بباطل شهادت دادندکه موجب قتل حجر شد. (تنقیح المقال ج 2 ص 94 ذیل ترجمه ٔ صالح بن موسی بن طلحه). رجوع به ماده ٔ قبل شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن طلحه. وی از جانب معاویه مأمور خراج خراسان شد و او پسرخاله ٔ معاویه و مادرش ام ابان دختر عتبهبن ربیعه بوده است و اسحاق در راه در شهر ری درگذشت. (احوال رودکی ج 1 ص 233).

اسحاق. [اِ] (اِخ) الطبیب. وی پدر وزیر ابن اسحاق مسیحی است و در قرطبه مقیم بود و او بدست خویش داروهای مجرب میساخت و از او منافع عظیمه و آثار عجیبه و تجاربی حکایت کرده اند که موجب تفوق وی بر جمیع معاصرین گردیده است. وی در عهد امیر عبداﷲ اموی میزیست. (عیون الانباء ج 2 صص 42- 43).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن الصباح السبیعی. شاعری مقل ّ است. (ابن الندیم).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن الصباح الاشعثی. از اولاد اشعث بن قیس الکندی. وی در عهد مهدی عباسی بحجاز رفت و مردی کریم و جواد بود. رجوع بالبیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 2 ص 182 متن و حاشیه شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن الصباح. نام پدر یعقوب بن اسحاق الکندی است. (عیون الانباء ج 1 ص 206).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن شهرام. ابن الندیم و ابن ابی اصیبعه ذکر او آورده اند. (عیون الانباء ج 1 ص 187).

اسحاق.[اِ] (اِخ) ابن شمر الضبی. شاعر است و از اوست:
امیرالمؤمنین الیک نشکو
و ان کنا نقوم بغیر عذر
غفرت ذنوبنا و عفوت عنا
و لیست منک ان تعفو ببکر
فان المنبر البصری یشکو
علی العلات اسحاق بن شمر
اضبّی ٌ علی خشبات ملک
کمرکب ثعلب ظهرالهزبر.
(البیان و التبیین ج 1 ص 239).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن شلیطا. طبیبی از مردم بغداد. او را در طب دستی قوی بوده است و صیت او سبب شد که المطیع ﷲ او را بخدمت خود خواند و او در معالجات خلیفه با ثابت بن سنان بن ثابت بن قره الحرانی الصابی انبازی داشت و بزمان خلافت مطیع درگذشت و ابوالحسین عمربن عبداﷲ الدحلی نزد خلیفه قائم مقام او گردید. (عیون الانباء ج 1 ص 237).

اسحاق.[اِ] (اِخ) ابن شُرَّفی. وی شیخ سفیان ثوری است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن طولون. رجوع باسحاق بن حسن حارثی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن شاهین.محدث است. رجوع بالمصاحف چ بریل ص 173 و 188 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن سیار مکنی به ابوالنضر. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن سُوید العَدَوی. جاحظ بنقل از ابوعثمان بنقل از اصمعی قطعه ای که معتمربن سلیمان در حق او گفته، آورده است. (البیان و التبیین ج 1 ص 35). و او راست:
فی رداء النبی اقوی دلیل
ثم فی العقب و العصا و القضیب.
(البیان و التبیین ج 3 ص 82).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن سُوید. ابن قتیبه از او روایت آرد. (عیون الاخبار چ مصر ج 1 ص 328 و ج 2 ص 357).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن سورین. وی معاصر برامکه بود. جهشیاری نام او برده است. (کتاب الورزاء و الکتاب چ مصر 1357 هَ. ق. ص 183).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن سمن. در تاریخ سیستان ذکر او آمده است. (تاریخ سیستان چ بهار ص 170).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن سلیمان هاشمی. رجوع به اسحاق بن سلیمان بن علی... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن سلیمان هاشمی. یکی از علمای نجوم و احکام. او راست کتابی در تحاویل سنین عالم.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن سلیمان رازی مکنی به ابویحیی. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن سلیمان الاسرائیلی مکنی به ابویعقوب و مشهور به اسرائیلی. وی طبیب و فاضل و بلیغ و عالم و مشهور به حذاقت و معرفت و نیکوتصنیف و عالی همت بودو از مردم مصر است و در آغاز امر کحالت میورزید و سپس در قیروان ساکن شد و ملازمت اسحاق بن عمران کرد و نزد او تلمذ کرد و طبابت خاص امام ابامحمد عبیداﷲ المهدی صاحب افریقیه داشت و در منطق بصیر و از انواع معارف حظی داشت و بیش از یکصد سال مجرد بزیست. او را گفتند: ایسرک ان [یکون] لک ولداً. قال: اما اذ صار لی کتاب الحمیات فلا، و منظور او آن بود که بقاء ذکر وی بکتاب حمیات بیش از بقاء ذکرش بفرزند است و ازو روایت کرده اند که گفت: مراچهار کتاب است که ذکر مرا بیش از فرزند زنده دارد وآن چهار: کتاب الحمیات و کتاب الاغذیه و الادویه و کتاب البول و کتاب الاسطقسات است. وفات وی قریب بسال 320 هَ. ق. بود و احمدبن ابراهیم بن ابی خالد معروف به ابن الجزار در کتاب اخبارالدوله در ابتداء دولت امام ابی محمد عبیداﷲ المهدی که از مغرب ظهور کرد گوید: اسحاق بن سلیمان المتطبب مرا حدیث کرد که چون بمصر بر زیادهاﷲبن الاغلب درآمدم او را در لشکرگاه اریس یافتم و بسوی او رفتم. وی چون از ورود من آگاه شد مرا پانصد دینار فرستاد تا بدان زاد سفر ساختم و در ساعت وصول نزد او رفتم و امیر را درود گفتم و رسم خدمت چنانکه شایسته ٔ ملوک است، بجای آوردم. مجلس او را کم وقر دیدم و حب لهو و مضاحک را بر او غالب یافتم. پس ابن خنبش معروف بیونانی آغاز سخن کرد و مرا گفت: تقول ان الملوحه تجلو؟ گفتم: نعم. گفت و تقول اِن الحلاوه تجلو؟ گفتم: نعم. گفت فالحلاوه هی الملوحه و الملوحه هی الحلاوه. گفتم الحلاوه تجلو بلطف و ملائمه و الملوحه تجلو بعنف. پس مکابره دراز کشید و راه مغالطه پیش گرفت. چون چنین دیدم گفتم تقول انت حی ؟ گفت نعم. گفتم: والکلب حی ّ. گفت: نعم. گفتم: فانت الکلب و الکلب انت. پس زیادهاﷲ بسیار بخندید دانستم که بهزل بیش از جدّ راغب است. اسحاق گوید: چون ابوعبداﷲ داعی المهدی به رقاده رسید مرا بخویش خواند و تقرب بخشید و او در کلیه سنگ داشت و من وی را با داروئی که عقرب های محرقه داشت معالجه کردم. روزی با گروهی از کتامه نشسته بودم آنان انواع علل را از من بپرسیدند و هرچه پاسخ دادم نفهمیدند. گفتم شما گاوانید و از انسانیت بجز نام ندارید. این خبر به ابی عبداﷲ برداشتند. پس چون نزد او شدم مرا گفت: تقابل اخواننا المؤمنین من کتامه بما لایحب و باﷲ الکریم لولا انک عذرک بانک جاهل بحقهم و بقدر ما صار الیهم من معرفه الحق و اهل الحق لاضربن عنقک. اسحاق گوید: او را مردی یافتم بجد که هزل را بدو راه نبود. (عیون الانباء ج 1 صص 36- 37). و ابن البیطار ازو روایت آرد، از جمله در ذیل آس و ارز و زعفران و ضرو و بیشتر از او به کلمه ٔ اسرائیلی مطلق قناعت کند و نام او را در ذیل شرح کلمه ٔ جمّیز آورده است. در تتمه ٔ صوان الحکمه ترجمه ٔ اسحاق بن سلیمان آمده: قال: من تناول الطین یسدر العین و یصفر اللون و یبخر الفم و یحفر الاسنان. و قال: عجبت لمن اقتصد فی اکل الخبز الحنطی و اللحم الحولی و احترس الهواء الوبی و الماء الردی ّ کیف یمرض. (تتمه ٔ صوان الحکمه چ لاهور ص 9). و رجوع بکشف الظنون ذیل کتب مذکوره شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن طلیق الکاتب.مردی از بنی نهشل. وی نخستین کسی است که کتابت دیوان خراسان را از فارسی بعربی گردانید و بنصربن سیار اختصاص داشت و او را پسری شد وی را نصر نامید و گفت:
سمیت نصراً بنصر ثم قلت له
اخدم سمیّک یا نصربن سیار.
(کتاب الوزراء و الکتاب چ مصر 1357 هَ. ق. ص 43).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن العباس. معاصر مأمون خلیفه ٔ عباسی. (عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 2 ص 24).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن سلیمان. محدث است و ابن قتیبه از او روایت کند. (عیون الاخبار ج 2 ص 246 و 306). و رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 355 و المصاحف سجستانی چ بریل ص 172 و 175 و 180 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲ الشیبانی. رجوع به اسحاق بن عبداﷲ الزعفرانی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن علی بن (یوسف بن تاشفین لمتونی) مُلَثَّمی. آخرین سلطان از ملوک معروف به مُلَثَّمین از مرابطین مغرب. وی در سنه ٔ 539 هَ. ق. پس از مقتول شدن برادرش تاشفین بن علی در حداثت سن بر تخت مراکش جلوس کرد و در سال 541 هَ. ق. عبدالمؤمن که یکی از موحّدین بودظهور کرد و پس از آنکه ممالک مغرب را یکی بعد از دیگری به قبضه ٔ تصرف و تملک خویش درآورد در سال 542 مراکش را هم ضبط و تسخیر کرد و صاحب ترجمه را با تمام امرا و امنای وی بقتل رسانید. (قاموس الاعلام ترکی).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن علی بن عبداﷲبن عباس. ابن عبدربه از او نقل قول کرده است. رجوع به عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 5 صص 346- 347 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن علی بن سلیمان. او راست: ترجمه ٔ کتاب فارسی در علاج انواع دواب و خیل و بغال و بقر و غنم و ابل. (ابن الندیم).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن علی. ششمین و آخرین مرابطین. (جلوس 541 هَ. ق.). (طبقات سلاطین اسلام ص 37).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن علی مکنی به ابوعون. رجوع به ابی عون شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عطاء خراسانی مکنی به ابوعبدالرحمن. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عثمان کلابی بصری مکنی به ابویعقوب. محدث است و از اسماعیل بن عبدالرحمن بن عطیه و از او ابوالولید هشام بن عبدالملک روایت کند.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عبدالملک بن صالح هاشمی. او از دست خلیفه هرون الرشید ولایت مصر یافت و خلیفه دختر خود عالیه را بزنی باو داد. (حبیب السیر ج 2 جزو 3 ص 87).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲ نیشابوری، ملقب به خُشْک. رجوع به اسحاق بن عبداﷲبن محمد السلمی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲ الزعفرانی الاصبهانی. محمدبن ابراهیم الکنانی از او روایت دارد. ابونعیم اصفهانی گوید: بعض شیوخ ما او را یاد کرده و چیزی بدین نیفزوده است. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 1 ص 219). و در جای دیگرهمان کتاب (ص 217) آرد: اسحاق بن عبداﷲ الشیبانی الزعفرانی الاصبهانی، روی عنه محمدبن ابراهیم الکنانی.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عباس بن اسحاق المعروف بالمهلوس قتیل ارمن. وی از طالبیین است و در ایام مقتدر خلیفه بقتل رسیده است. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 29 س 8).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲ انصاری مکنی به ابویحیی. یکی از مشاهیر تابعین و از اهالی مدینه. محدثین معروف مانند مالک و عیینه و اوزاعی شمه ای از احادیث شریفه را از وی نقل کرده اند. موثق بودن او متفق علیه است. وی در سنه ٔ 132 و بروایتی دیگر در سال 130 هَ. ق. درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن محمد السلمی النیسابوری ملقب به خُشْک. محدث است و او را خشکی نیز گفته اند. وی از حفص بن عبداﷲ السلمی سماع دارد و از او ابن الشرفی و حسن بن اسماعیل الربعی روایت کنند. ابن القراب گوید: او بسال 267 هَ. ق. درگذشت. (تاج العروس ماده ٔ: خ ش ک).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن علی بن حسین مدنی. شیخ طوسی در رجال خود وی را در عداد اصحاب صادق (ع) آورده است و در کتاب کافی در باب «من قال لااله الا اﷲ» گوید: فضیل بن عبدالوهاب از او روایت کند. و نیز در کافی در باب «النهی عن القول بغیر علم » روایتی از صاحب ترجمه نقل کرده و او را به کنیه ٔ ابویعقوب خوانده است. ولیکن اشتباه است، چه اسحاق ابویعقوب غیر از صاحب ترجمه است.و سابقاً ذکر او گذشت. (تنقیح المقال ج 1 ص 115).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن سعدبن مالک اشعری قمی. در رجال شیخ طوسی در یک مورد وی بنام اسحاق قمی از اصحاب باقر (ع) خوانده شده، و دیگر بار با تمام القاب فوق در عداد اصحاب صادق (ع) آمده است و نیز شیخ طوسی در فهرس گوید: او راست کتابی و آنرا احمدبن زید خزاعی از او روایت کند. نجاشی گوید: وی از ابوعبداﷲ (صادق) و ابوالحسن (رضا) روایت دارد. و فرزند او احمدبن اسحاق مشهور است. و علی بن بزرج از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 115).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن حرث بن نوفل بن عبدالمطلب مدنی. شیخ طوسی در رجال خود او را از اصحاب سجاد (ع) شمرده است و گویا امامی باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 114).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن ابی فروه مکنی به ابوسلیمان. محدّث است. رجوع شود به المصاحف ص 187.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن ابی طلحه مدنی. شیخ طوسی در رجال خود وی را ازاصحاب سجاد (ع) و باقر (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 114). خوندمیر در حبیب السیر ذیل وقایع سنه ٔثلثین و مائه (130 هَ. ق.) آرد: هم درین سال در مدینه اسحاق بن عبداﷲبن ابی طلحه الانصاری الفقیه وفات یافت. (حبیب السیر ج 2 جزو 2 ص 73). و رجوع بعیون الاخبارچ مصر ج 1 ص 150 و ج 4 ص 70 و المصاحف ص 102 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲ. ابن قتیبه ٔ دینوری از او نقل کند. (عیون الاخبار چ مصر ج 3 ص 224).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عبدالعزیز ابوالسفاتج (ج ِ سفته). بزّاز کوفی.شیخ طوسی در رجال خود او را از اصحاب صادق (ع) شمرده و ابن غضائری در رجال کنیت وی را ابویعقوب و ابوالسفاتج هر دو آورده است و گویند از ابوعبداﷲ روایت کند. علامه در خلاصه الاقوال و حسن بن داود در رجال خود نیز شرح احوال او آورده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 114).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن العباس الهاشمی. معاصر اصمعی بود. (الموشح مرزبانی ص 213).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن سلیمان بن علی بن عبداﷲبن عباسی هاشمی. یکی از منسوبین خاندان بنی عباس. وی در عهد هارون الرشید بسال 177 هَ. ق. والی مصر بود ولی چون با مردم سؤرفتار داشت و مالیات گزاف می طلبید بدانجا شورشی ایجاد شد و بدین سبب پس از یک سال معزول گشت. گویند پیش از ولایت مصر، والی مدینه، سند، مکران، بصره و در سال 194 هَ. ق. والی حمص بوده است. (قاموس الاعلام ترکی). و منکه الهندی طبیب مشهور بدو اختصاص داشت. (عیون الانباء ج 2 ص 33). و رجوع بالبیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 1 ص 266 و ج 3 ص 218 و عیون الاخبار چ مصر ج 2 ص 58 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن سلمه ٔ فارسی کاتب. و از کتب اوست: کتاب فضل العجم علی العرب. و رسائلی نیز داشته است. (ابن الندیم).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن علی حنفی مکنی به ابوالظاهر و ملقب به نجم الدین. متوفی بسال 711 هَ. ق. او راست: تحقیقاتی بر هدایه ٔ مرغینانی در دو مجلد. (کشف الظنون).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن بشر نَبّال. شیخ طوسی در رجال خود وی را از اصحاب باقر (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 112).

اسحاق.[اِ] (اِخ) ابن جُنْدَب. مکنی به ابواسماعیل، ملقب به فَرائِضی. صاحب ایضاح الاشتباه آنرا بوجه مذکور ضبط کرده و همچنین در رجال شیخ طوسی با فاء آمده است، لیکن جاربردی گوید فرائضی غلط است و صحیح قرائضی با قاف است، و در رجال ابن داود نیز با قاف نوشته شده است. در رجال نجاشی گوید: وی ثقه است و از ابوعبداﷲ (جعفربن محمد) روایت دارد و او را کتابی هست که اصحاب ما از وی نقل کرده اند.عبیس از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 113).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن جعفر الصادق بن محمدبن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب. شیخ طوسی او را از صحابه ٔ صادق (ع) شمرده و شیخ مفید در کتاب ارشاد بفضل و اجتهاد و صلاح وی شهادت داده است. ابن کاتب از وی بنیکی یاد و از او روایت کند. وی برادر موسی بن جعفر (ع) و بامامت وی قائل و معترف بوده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 113). مادر او حمیده ٔ بربریه بود.اسحاق فاضل و مجتهد و پرهیزکار و پاکیزه روزگار بود.جمعی کثیر از علمای کبار از آن جناب اخبار احادیث واخبار کرده اند. اسحاق ملازمت برادر بزرگوار خویش امام موسی کاظم (ع) میکرد و به امامت آن حضرت قایل بود. (حبیب السیر ج 1 جزء 1 ص 28). و رجوع بمجمل التواریخ و القصص ص 456 و 457 و ضحی الاسلام ج ث ص 211 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن جعفربن علی. شیخ طوسی در رجال خود نام وی را در عداد اصحاب باقر (ع) آورده و ظاهراً امامی است. (تنقیح المقال ج 1 ص 113).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن الجصاص. نام شاعری بزبان عرب. (ابن الندیم). و رجوع بالموشح ص 45 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن جریر صنعانی. او راست: تاریخ صنعاء.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن جریربن یزیدبن جریربن عبداﷲ بجلی کوفی. مکنی به ابی یعقوب. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است. و در برخی نسخ رجال، شیخ او را از واقفیان خوانده و گوید از امام کاظم (ع) روایت دارد و در برخی نسخ دیگر رجال، جریر به حَریز تبدیل شده، نام او در فهرس شیخ و معالم العلماء ابن شهرآشوب آمده است و در رجال نجاشی اضافه کرده گوید: کتابی دارد و آنرا اصحاب ما از وی نقل کرده اند. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 112 و 113 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن جبریل دیلمی بویهی. ملقب به کرزالدین حکیم. متوفی 689 هَ. ق. او راست: تاریخ سماویات و ارضیات.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن بشیر. او راست: المبتداء. (کشف الظنون). رجوع به اسحاق بن بشر (از اصحاب سیر) شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن بشر قرشی مکنی به ابوحذیفه. رجوع به اسحاق بن بشربن محمد... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن بشر مکنی به ابوعبدالرحمن. مولی عبداﷲبن عمر. تابعی است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن حسان بن فوهه الخریمی مکنی به ابویعقوب. او راست:
بقیه اقمار من العز لو خبت
لظلت معدّ فی الدّجی تتسکع
اذا قمر منها تغور او خبا
بدا قمر من جانب الافق یلمع.
(الموشح ص 307 و323).
و رجوع بعیون الاخبار ج 2 ص 128 و فهرست البیان و التبیین چ حسن السندوبی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن بشر مکنی به ابوعبدالرحمن. مولی عبداﷲبن اسید الخراسانی. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن بشربن محمدبن عبداﷲبن سالم بخاری. مکنی به ابی حذیفه. از موالی بنی هاشم. مولد او بلخ است و چون ببخارا سکنی گزیده بدین نسبت معروف شده است. او صاحب کتاب مبتداء و غیره است. وی در سنه ٔ 206 هَ. ق. به بخارا درگذشت. اسحاق از محمدبن اسحاق بن یسار و عبدالملک بن جریج و سعیدبن ابی عروبه و جویبربن سعید و مقاتل بن سلیمان و مالک بن انس و سفیان ثوری و ادریس بن سنان احادیث باطله روایت کندو جماعتی از خراسانیان از او روایت دارند و از بغدادیان کس جز اسماعیل بن عیسی العطار، که مصنفات او را روایت کرده است، از وی روایت ندارد. حسن بن علویه القطان روایت کند که رشید ابوحذیفه را به بغداد بخواست و وی در مسجد معروف به ابن رعیان حدیث میگفت. احمدبن سیاربن ایوب گوید: به بخارا شیخی بود که او را ابوحذیفه اسحاق بن بشر القرشی گفتندی و کتابی در بدء خلق تصنیف کرد و در آن احادیث بی اساس آورد، و از کسانی که زمان آنان را درک نکرده بود روایت میکرد و چون او را از دیگر معاصرین آن کسان می پرسیدند میگفت من چگونه ایشان را میتوانستم دید (مراد اینکه زمان آنان اقدم از زمان من بوده است) در حالی که از کسانی روایت میکرد که پیش از آنان مرده بودند و از اسحاق بن منصور شنیدم که میگفت: آنگاه که ابوحذیفه نزد ما آمد از ابن طاوس و جماعتی از بزرگان تابعین، که پیش از حمید الطویل مرده بودند روایت میکرد، او را پرسیدم: آیا ازحمید الطویل نوشته ای ؟ مضطرب گردید و گفت: مرا بسخره گرفته اید، جد من نیز حمید را ندیده است. گفتیم: تو از کسانی روایت کنی که سالها پیش از حمید مرده اند و دانستیم به آنچه میگوید علم ندارد. ابورجاء قتیبهبن سعید گوید شنیدم که چون ابوحذیفه بخاری بمکه آمد از ابن طاوس حدیث گفت. خبر بسفیان بن عیینه رسید گفت مولدش را از او بپرسید. پرسیدند معلوم شد که ابن طاوس سالها پیش از مولد او درگذشته است. و گوید که اسحاق مردی متروک الحدیث و ساقط و دروغ گوست. یاقوت گوید همه ٔاین مطالب بنقل از کتاب خطیب است. و محمدبن اسحاق الندیم گوید او راست: کتاب المبتداء و کتاب الفتوح و کتاب الدره و کتاب الجمل و کتاب الالویه و کتاب صفین و کتاب حفر زمزم. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 صص 230- 232) (الفهرست ابن الندیم چ مصر ص 137). شیخ طوسی (متوفی 460 هَ. ق.) او را در رجال خود از اصحاب صادق (ع) شمرده. در نجاشی و خلاصه و ابن داود و حاوی ووجیزه و بلغه و دیگر کتب رجال شیعه ترجمه ٔ او آمده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 112). مؤلف کشف الظنون ازاسحاق بن بشر قرشی مکنی به ابوحذیفه کتاب ذیل را نقل کند: فتوحات الشام. (کشف الظنون چ 1 ج 2 ص 175). یافتوح بیت المقدس. (کشف الظنون ج 2 ص 177 از اتحاف الاحصاء). یا فتوح ابی حذیفه. (کشف الظنون ج 2 ص 176).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن بُرَیْدبن یعقوب طائی کوفی. شیخ طوسی او رادر رجال خود از اصحاب صادق (ع) شمرده، و در برخی نسخ کتاب رجال کلمه ٔ ابن قبل از یعقوب به ابو تبدیل شده است. ابن داود در کتاب رجال خود او را با اسحاق بن یزید یکی دانسته، لیکن علامه در خلاصه او را رد و تعددآنان را اثبات کرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 112).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ایوب بن احمدبن عمربن الخطاب العدوی. رجوع به عدوی و الاعلام زرکلی ج 1 ص 96 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ایوب. جاحظ در البیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 2 ص 164 ذکر او آورده است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن امیرکابن کرامی جعفری. شیخ منتجب الدین بن بابویه (متوفی 585 هَ. ق.) در فهرس خود (که ضمن مجلدات بحار الانوار چاپ شده) ذکر او آورده و گوید عالمی صالح بود. (تنقیح المقال ج 1 ص 112).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن البتکین غزنوی. چون البتکین درگذشت، پسر او اسحاق بر مسند ایالت متمکن گردید (سال 352 هَ. ق.) و سرانجام امور ملک بسبکتکین که بوفور سخاوت و شجاعت از سایر ارکان دولت البتکین امتیاز تمام داشت مفوض گشت. ایام حیات اسحاق باندک زمانی بسر آمده، درگذشت و اعیان غزنین آثار رشد و نجابت و انوار یمن و سعادت در ناصیه ٔ امیر سبکتکین مشاهده کرده در سنه ٔخمس و ستین و ثلثمائه (365 هَ. ق.) او را بر خود حاکم گردانیدند. (حبیب السیر ج 2 جزو 4 صص 134-135).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن اشعث بن قیس کندی. مادر او ام فروه بنت ابی بکربن ابی قحافه است. (حبیب السیر ج 1 جزو 4 ص 158). و رجوع بعیون الاخبار ج 1 ص 203 و عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 2 ص 42 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن اسماعیل نیشابوری. شیخ طوسی در کتاب رجال وی را از اصحاب امام عسکری (ع) شمرده و گوید وی ثقه است و علامه در خلاصه گوید از اصحاب ابومحمد حسن عسکری (ع) است. او پس از وفات عسکری (ع) با سفراء امام دوازدهم (ابواب اربعه) مکاتبت داشته است. نامه ای از امام حسن عسکری (ع) خطاب بوی در کتب رجال ثبت است که در آن نامه حضرت وی را با ابراهیم بن عبده نیشابوری وکیل خود تعیین کرده و بأهل نیشابور سلام رسانیده است. چون این نامه ٔ منسوب به امام حسن عسکری مشتمل بر مطالبی است که ذکرآن خالی از فایدتی نیست در این جا نقل میکنیم. کشی گوید: یکی از ثقات روایت کرده که توقیعی از ابومحمد حسن عسکری (ع) برای اسحاق بن اسماعیل نیشابوری صادر شد، بدین عبارت: یا اسحاق بن اسماعیل سترنا اﷲ و ایاک بستره و تولاّک فی جمیع امورک بصنعه قد فهمت کتابک رحمک اﷲ، و نحن بحمداﷲ و نعمته أهل بیت نرق علی موالینا و نسر بتتابع احسان اﷲ الیهم و فضله لدیهم، و نعتد بکل نعمه انعمها اﷲ عز و جل علیهم فاتم اﷲ علیکم بالحق و من کان مثلک ممن قد رحمه اﷲ و بصره بصیرتک و نزع عن الباطل و لم یقم فی طغیانه نعمه فان ّ تمام النعمه دخولک الجنه و لیس من نعمه و ان جل ّ امرها و عظم خطرها الا و الحمد ﷲ تقدست اسماؤه علیها مؤدی شکرها و انا اقول الحمد ﷲ مثل ما حمد اﷲ به حامد الی ابدالابد بما من ّ علیک من نعمه و نجاک به من الهلکه و سهل سبیلک علی العقبه وایم اﷲ انها لعقبه کؤد شدید أمرها صعب مسلکها عظیم بلائها طویل عذابها قدیم فی الزبر الأولی ذکرها، و لقد کانت منکم أمور فی ایام الماضی علیه السلام الی أن مضی لسبیله صلی اﷲ علی روحه و فی ایامی هذه کنتم بها غیر محمودی الرأی ولا مسددی التوفیق و اعلم یقیناً یا اسحاق: ان من خرج من هذه الحیاه الدنیا اعمی فهو فی الاَّخره اعمی و اضل سبیلاً.
ثم کتب: یا ابن اسماعیل لیس تعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فی الصدور و ذلک قول اﷲ عز و جل فی محکم کتابه للظّالم: رب لم حشرتنی اعمی و قد کنت بصیراً (قرآن 125/20). قال اﷲ عزّ و جل: کذلک اتتک آیاتنا فنسیتها و کذلک الیوم تنسی. (قرآن 126/20). و أی ّ آیه یا اسحاق اعظم من حجهاﷲ (عج) علی خلقه و امینه فی بلاده و شاهده علی عباده من بعد من سلف من آبائه الأولین من النبیین و آبائه الاَّخرین من الوصیین علیهم اجمعین رحمه اﷲ و برکاته. فأین یتابکم (؟) و أین تذهبون ؟ کالانعام علی وجوهکم عن الحق تصدفون، و بالباطل تؤمنون و بنعمه اﷲ تکفرون او تکذبون فمن یؤمن ببعض الکتاب و یکفر ببعض فما جزاء من یفعل ذلک منکم و من غیرکم الا خزی فی الحیاه الدنیا الفانیه و طول عذاب فی الاَّخره الباقیه و ذلک واﷲ الخزی العظیم. ان اﷲ بمنه و فضله لما فرض علیکم الفرائض لم یفرض ذلک علیکم لحاجه منه الیکم بل برحمه منه لااله الاّ هو علیکم، لیمیز اﷲ الخبیث من الطیب و لیبتلی ما فی صدورکم و لیمحص ما فی قلوبکم و لتسابقون الی رحمته، و لتفاضل منازلکم جنته، ففرض علیکم الحج و العمره و اقامه الصلاه وایتاء الزکاه و الصوم و الولایه و کفاهم لکم باباً لتفتحوا ابواب الفرائض و مفتاحاً الی سبیله، و لولا محمد (ص) و الاوصیاء من بعده لکنتم حیاری کالبهائم لاتعرفون فرضاً من الفرائض. و هل یدخل قریه الا من بابها؟ فلما من ّ علیکم باقامه الاولیاء بعد نبیه (ص) قال اﷲ لنبیه: الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی، و رضیت لکم الاسلام دیناً (قرآن 3/5). و فرض علیکم لاولیائه حقوقاً أمرکم بأدائها الیهم لیحل لکم ماوراء ظهورکم من ازواجکم و اموالکم و مآکلکم و مشاربکم و معرفتکم بذلک النماء و البرکه و الثروه، و لیعلم من یطیعه منکم بالغیب. قال اﷲ: قل لااسئلکم علیه أجراً الا الموده فی القربی. (قرآن 23/42). و اعلموا ان من یبخل فانما یبخل علی نفسه و ان اﷲ هو الغنی و انتم الفقراء الیه لا اله الا هو! ثم کتب: و لقد طالت المخاطبهفیما بیننا و بینکم فیما هو لکم و علیکم و لولا مایجب من تمام النعمه من اﷲ لما اتاکم منی خط ولا سمعتم منی حرفاً من بعد الماضی علیه السلام انتم فی غفله عماالیه معادکم، و من بعد الثانی رسولی و ما ناله منکم حین اکرمه اﷲ بمصیره الیکم و من بعد اقامتی لکم ابراهیم بن عبده وفقه اﷲ لمرضاته و اعانه علی طاعته و کتابی الذی حمله محمدبن موسی النیشابوری واﷲ المستعان علی کل حال.
ثم قال: و انی اراکم مفرطین فی جنب اﷲ فتکونون من الخاسرین، فبعداً و سحقاًلمن رغب عن طاعه اﷲ و لم یقبل مواعظ اولیائه. ثم قال: و قد امرکم اﷲ جل و علا بطاعته لا اله الا هو و طاعه رسوله (ص) و بطاعه اولی الامر علیهم السلام، فرحم اﷲ ضعفکم و قله صبرکم عما امامکم، فماغرّ الانسان بربه الکریم، و استجاب اﷲ دعائی فیکم و اصلح امورکم علی یدی، فقد قال اﷲ تعالی: یوم ندعوا کل اناس بامامهم (قرآن 71/17). و قال تعالی: جعلناکم امه وسطاً لتکونوا شهداء علی الناس و یکون الرسول علیکم شهیداً (قرآن 143/2). و قال تعالی: کنتم خیر أمه اخرجت للناس تأمرون بالمعروف و تنهون عن المنکر (قرآن 110/3). فمااحب أن یدعو اﷲ بی ولا بمن هو فی ایامی الا حسب رقتی علیکم و ما انطوی لکم علیه من حب بلوغ الأمل فی الدارین جمیعاً و الکینونه معنا فی الدنیا و الاَّخره. یا اسحاق یرحمک اﷲ و یرحم من هو ورائک بینت لکم بیاناً و فسرت لکم تفسیراً و فعلت بکم فعل من لم یفهم هذا الامر قط و لم یدخل فیه طرفه عین، و لو فهمت الصم الصلاب فی هذا الکتاب لتصدعت طمعاً [ن ل: قلقاً] و خوفاً من خشیه اﷲ، و رجوعاً الی طاعه اﷲ. فاعملوا من بعده ماشئتم فسیری اﷲ عملکم و رسوله و المؤمنون ثم تردون الی عالم الغیب و الشهاده فینبئکم بما کنتم تعملون، و العاقبه للمتقین. و الحمد ﷲ کثیراً رب العالمین. الخ.
ثم کتب: و انت رسولی یا اسحاق الی ابراهیم بن عبده وفقه اﷲ أن یعمل بما ورد علیه فی کتابی مع محمدبن موسی النیسابوری ان شاء اﷲ تعالی، و رسولی الی نفسک و الی کل من خلفت ببلدک ان یعملوا بما ورد علیکم فی کتابی مع محمدبن موسی ان شاء اﷲ تعالی و یقراء ابراهیم بن عبده کتابی هذا علی من خلفه ببلده حتی لایسئلون و بطاعه اﷲ یعتصمون، و الشیطان باﷲ عن انفسهم یجتنبون و لایطیعون. و علی ابراهیم بن عبده سلام اﷲ و رحمته. علیک یا اسحاق و علی جمیع موالی السلام کثیراً، سدّدکم اﷲ جمیعاً بتوفیقه و کل من قراء کتابنا هذا من موالی من أهل بلدک و من هو بناحیتکم و نزع عما هو علیه من الانحراف عن الحق فلیؤد حقوقنا الی ابراهیم بن عبده ولیحمل ذلک ابراهیم بن عبده الی الرازی (رضی) او الی من یسمی له الرازی فان ذلک عن امری و رأیی ان شاء اﷲ.
یا اسحاق: اقراء کتابنا علی البلالی (رضی) فانه الثقه المأمون العارف بما یجب علیه، واقرئه علی المحمودی عافاه اﷲ، فما احمد ناله لطاعته فاذا وردت بغداد فاقرأه علی الدهقان وکیلنا و ثقتنا و الذی یقبض من موالینا، و کل من امکنک من موالینافاقرأهم هذا الکتاب، و ینسخه من اراد منهم نسخه ان شاء اﷲ تعالی، و لایکتم امر هذا عمن شاهده من موالینا الا من شیطان یخالف لکم فلاتنثرن ّ الدرّ بین اظلاف الخنازیر لاکرامه لهم، و قد وقعنا فی کتابنا (کتابک) بالوصول و الدعاء لک و لمن شئت و قد اجبنا شیعتنا عن مسئله، و الحمد ﷲ فما بعد الحق الا الضلال، و لاتخرجن من البلده حتی تلقی العمری رضی اﷲ عنه برضای فتسلم علیه فتعرفه و یعرفک، فانه الطاهر الامین العفیف القریب منا و الینا فکل ما یحمل الینا من شی ٔ من النواحی فالیه یصیر آخر امره لیوصل ذلک الینا و الحمد ﷲ کثیراً. سترنا اﷲ و ایاکم یا اسحاق بستره و تولاک فی جمیع امورک بصنعه و السلام علیک و علی جمیع موالی و رحمه اﷲ و برکاته و صلی اﷲ علی سیدنا محمد النبی و آله و سلم کثیراً - انتهی. این است آنچه کشی در رجال خود نقل کرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 24 و 25 و 111).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن اسماعیل المذحجی.رجوع به اسحاق بن اسماعیل بن عبداﷲبن زکریا... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن الحذاء. ابوالخزرج حسن بن برزقان انصاری از وی روایت کند، و وی از ابوعبداﷲ (جعفربن محمد صادق) روایت دارد. رجوع به کافی باب احتذاء از باب تجمل شود. (تنقیح المقال ج 1 ص 113).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن حسن بن بکران. مکنی به ابوالحسین ملقب به عَقْرانی ّ (عُقْرانی ّ، عِقْرانی ّ) تمار. شاید نسبت به عقر باشد که نام چندین موضع آمده است. نجاشی گوید: وی در مذهب ضعیف و از جمله ٔ غالیان بود. در کوفه او را دیدم و بدانجا ساکن بود. اسحاق کتاب شیخ کلینی را از وی روایت میکرد. او راست: کتاب الرد علی الغلاه. کتاب نفی السهو عن النبی. کتاب عدد الائمه. و متأخرین همین اقوال را در حق وی تکرار کرده اند. و او را از غلاه نیز شمرده اند. شیخ در تکمله ٔ أمل الاَّمل گوید: ردّ بر غلاه نوشتن با غالی بودن جمع نشود. لیکن صحیح آنست که مانعهالجمع نیست، چه ابن بابویه گوید اولین درجه ٔ غلو نفی سهو است. (تنقیح المقال ج 1 ص 114).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن سعید القُرَشی. از اولاد سعیدبن العاص. ابن قتیبه گوید: زیدبن اخزم بنقل از ابوداود بنقل از اسحاق بن سعید القرشی بنقل از پدر خویش از ابن عباس از رسول (ص) آرد که فرمود: «اعرفوا انسابکم تصلوا ارحامکم فانه لاقرب بالرحم اذا قطعت و ان کانت قریبه ولا بعد بها اذا وصلت و ان کانت بعیده». (عیون الاخبار ج 3 ص 84).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن داود. شیخ طوسی در باب ثواب زیارت حضرت حسین (ع) از کتاب تهذیب آرد: علی بن معلی از وی روایت دارد، و او از ابوعبداﷲ روایت کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 114).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن سعید. یکی از اخترشناسان و از اعراب اندلس یهودی المذهب و سرحلقه ٔ هیأت منجمینی میباشد که بنام آلفونس عاشر پادشاه قسطیله و لیون «ازیاج آلفونسیه » را بوجود آورده اند. و او در مائه ٔ هفتم هجری میزیسته است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن سعید. ذکر او در الموشح مرزبانی چ قاهره 1343 هَ. ق. ص 240 آمده است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن سعد القطربلی. جهشیاری در کتاب الوزراء و الکتاب از او نقل کند. (کتاب الورزاءو الکتاب چ 1 مصر 1357 هَ. ق. ص 143، 170، 212).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن الزیات. رجوع به اسحاق بن حسن القرطبی... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن الرشید. وی فرزند هارون الرشید خلیفه ٔ عباسی بود و مادر او خبث نام داشت. (عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 5 ص 396).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن الربیع مکنی به ابوحمزه. تابعی است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن الربیع مکنی به ابواسماعیل. تابعی است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن رباط بجلی. نجاشی در ترجمه ٔ حسن بن رباط گوید: حسن از ابوعبداﷲ روایت کند و برادرانش یونس و اسحاق و عبداﷲ میباشند. کشی گوید: فرزندان رباط چهارند: حسن و حسین و علی و یونس و هر چهار از اصحاب صادق (ع) باشند، و فرزندان ایشان همه از حَمَله ٔ حدیث هستند. طباطبائی در رجال خود ایشان را حسن و اسحاق و عبداﷲ و یونس نام برده است و از اولاد ایشان در کتب رجال حدیث، عده ای معروف و صاحب تألیفات باشند از جمله: محمدبن عبداﷲبن رباط و علی بن حسن بن رباط و جعفربن محمدبن اسحاق بن رباط و محمدبن محمدبن اسحاق بن رباط معروفند. (تنقیح المقال ج 1 ص 114).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن راهویه. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن مخلد... و ابن راهویه شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ذقابا، و بقولی زقابا. محدث و متولی قضاء طلیطله. وفات او بسال 303 هَ. ق. بود. (حلل السندسیه ج 2 ص 31).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن خُلَیْد. شیخ طوسی در رجال خود وی را از اصحاب صادق (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 114).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن حسن حارثی. معروف به ابن طولون. متوفی بسال 953 هَ. ق. او راست: الغرف العلیه فی تراجم مشاهیر الحنفیه. (کشف الظنون).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن خلف شاعر. یکی از رؤسای متکلمین زنادقه (مانویه) بوده که تظاهر بمسلمانی می کرده است. (ابن الندیم). مرزبانی در الموشح در عنوان «اسحاق بن خلف البصری » آرد: انکر علی اسحاق قوله:
و لبس العجاجه و الخافقات
تریک المنا برؤس الأسل.
یرید «المنایا» فلم یستو له فی هذا البیت. و قد احتج له قوم و أجازوه. (الموشح چ قاهره سال 1343 هَ. ق. ص 348).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن خلف البهرانی. او راست در صفت شمشیر:
ألقی بجانب خصره
امضی من الاجل المتاح
و کأنما ذرّ الهبا-
ءَ علیه انفاس الرّیاح. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 1 ص 138).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن الخطاب. کاتب قمامهبن زید. یکی از بلغای زبان عرب. (ابن الندیم).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن حیوه. یکی از افراد سپاهیان عمر سعد، و او را مختاربن ابی عبیده ٔ ثقفی بکشت. (حبیب السیر ج 2 جزو2 ص 52).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن حنین بن اسحاق عبادی. مکنی به ابویعقوب. طبیب مشهور (215- 298 هَ. ق.). او در علم طب یگانه ٔعصر خویش و در نقل و معرفت لغات و فصاحت آن از نسیج پدر خود بود و مانند پدر تعریب کتب حکمت یونانی میکرد جز اینکه تعریب او از کتب حکمت ارسطاطالیس پیش ازترجمه های طب اوست. و او خدمت همان خلفا و رؤساء مخدومین پدر خویش کرد و در آخر مختص و منقطع قاسم بن عبیداﷲ وزیر امام معتضد باﷲ بود تا آنجا که وزیر مذکوراو را محرم اسرار خویش ساخت و آنچه را از دیگران مکتوم می داشت بر او نمی پوشید و ابن بطلان در کتاب دعوه الاطباء آرد که وقتی وزیر قاسم بن عبیداﷲ شنید که اسحاق مسهل آشامیده است بمداعبه قطعه ٔ زیرین بدو نوشت:
اَبن لی کیف امسیت
و ما کان من الحال
و کم سارت بک الناقَ
َ-ه نحو المنزل الخالی.
و او در پاسخ ابیات ذیل بوزیر فرستاد:
بخیر بت ﱡ مسروراً
رخی ّ الحال و البال
و اما السیر و الناقه
و ذاک المربع الخالی
فأجلالک انسانیَ
َ-ه یا غایه آمالی.
و ابن خلکان گوید در کتاب الکنایات خواندم که ابیات جواب بدین صورت بود:
کتبت الیک و النعلان ما ان
اقلهما من المشی العنیف
فان رمت الجواب الی فاکتب
علی العنوان یوصل فی الکنیف.
و اسحاق و نیز پدر او را در طب مصنفات سودمند است. و در آخر او را فالج افتاد و به ربیعالاَّخر سال 298 یا 299 هَ. ق. درگذشت. و نسبت او به عباد حیره است و عباد حیره از ترسایان ایرانی بودند. (ابن خلکان چ تهران ج 1 صص 70- 71). و داود ضریر انطاکی از او چنین یاد میکند: الکامل المجرب اسحاق بن حنین النیسابوری فعرب الیونانیات و السریانیات و اضاف الیها مصطلح الاقباط لانه اخذ العلم عن حکماء مصر و انطاکیه و استخرج مضار الادویه و مصلحاتها. (تذکره ٔ ضریر چ 1303 هَ. ق. ج 1 ص 20). ابن الندیم گوید: او در فضل و صحت نقل از یونانی و سریانی بعربی مانند پدر خویش و بفصاحت در زبان عرب مقدم برپدر بود و خلفا و رؤسائی را که حنین دریافت او نیزخدمت کرد لیکن به قاسم بن عبداﷲ اختصاص خاص داشت و رازدار و محرم او بود و در آخر مبتلی بفالج گشت و بدان بیماری در 298 هَ. ق. بمرد. او راست: اختصار قاطیغوریاس ارسطو. نقل نص باری ارمینیاس بعربی. اختصار باری ارمینیاس. نقل انالوطیقای اولی ارسطو بسریانی (و این بقیه ٔ انالوطیقاست و حنین قسمت اول را نقل کرده است). نقل تمام انالوطیقای ثانی ارسطو بسریانی. و کتاب تاریخ. نقل کتاب الکون و الفساد ارسطو بعربی. نقل کتاب بوطیقای ارسطو به سریانی و این نقل را یحیی بن عدی به عربی ترجمه کرده است و دمشقی هفت مقاله ٔ آنرا نقل کرده است. نقل تفسیر امونیوس و اسکندر افرودیسی بعربی. نقل ریطوریقای ارسطو بعربی. و نقل کتاب الحروف (الهیّات) ارسطو تا حرف مو. نقل چند مقاله ٔ کتاب الحروف (الهیّات) ارسطو. نقل تفسیر دوازده مقاله ٔ کتاب اخلاق ارسطو به تفسیر فرفوریوس و چند مقاله از همان کتاب بتفسیر ثامسطیوس بسریانی. نقل کتاب النفس ارسطو باستثنای کمی از آن و نقل تمام آن بار دیگر بهتر از اولی و نقل اصول هندسه ٔاقلیدس. ترجمه ٔ سه مقاله ٔ اخیر کتاب ماذکره فلاطن فی طیماوس تألیف جالینوس و نقل کتاب المحرک الاول لایتحرک جالینوس و نقل کتاب عدد المقاییس جالینوس برای علی بن یحیی. نقل کتاب تفسیر الثانی من کتب ارسطالیس ازجالینوس. او را علاوه بر نقلها و ترجمه ها از کتب قدیمه تألیفات هست که ابن الندیم نام آنها را آورده است: کتاب الادویه المفرده به ترتیب الفبائی. کتاب الکناش اللطیف. کتاب تاریخ الاطباء. کتاب الادویه المفرده اللطیف الفبائی. (از ابن الندیم). و ابن البیطار از او روایت آرد، از جمله در کلمه ٔ سناء، سناء مکّی. و کتب ذیل از مصنفات وی بطبع رسیده: 1- کتاب اوقلیدس الفیثاغوری، نقل اسحاق، و شرح ابوالعباس النیریزی با ترجمه ٔ لاتینیه از استاد بستورن و استاد هیبرگ، چاپ هونیه (کپنهاگ) 1893م. 2 -کتاب ارسطاطالیس باری ارمینیس به معنی در عبارت، نقل اسحاق بن حنین، به اعتناء ایزیدر پلاک با مقدمه ٔ بزبان آلمانی و فهرست کلمات با اصل سریانی و یونانی در لیبسیک بسال 1913 م. 3- کلیات ارسطاطالیس به اعتناء استاد زنکر (علم الفلسفه)، چ لیبسک 1846م. 4- در کتاب مقالات فلسفه لابن سینا و الفارابی و الغزالی و ابن العربی و ابن العسال، ترجمه ٔ عربی مقالات ارسطو و افلاطون توسط اسحاق بن حنین نیزدر بیروت بسال 1908 م. چاپ شده است. (معجم المطبوعات). و رجوع به تتمه ٔ صوان الحکمه چ لاهور ص 4 ببعد، واعلام زرکلی ج 1 ص 96 و قاموس الاعلام ترکی و فهرست عیون الانباء و فهرست تاریخ الحکماء قفطی و کنز الحکمه ترجمه ٔ نزهه الارواح شهرزوری صص 22- 23 و ضحی الاسلام ج ث ص 178 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن حمید طوسی. وی بعربی شعر میگفت و دیوان او هفتاد ورقه است. (ابن الندیم).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن حماد کاتب. وی در خلافت منصور و مهدی عباسی میزیست و او یکی از خوشنویسان معروف است. (ابن الندیم). و شاگردان داشت که بدوازده قلم تحریر میکردند: قلم جلیل، قلم سجلات، قلم دیباج، قلم اسطورمار کبیر، قلم ثلثین، قلم زنبور، قلم مفتح، قلم حرم، قلم مؤامرات، قلم عهود، قلم قصص، قلم حرفاج.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن حماد. وی پدر اسماعیل بن اسحاق قاضی مالکی است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن حسین. او راست: ترجمه ٔ کتاب النبات ارسطو. (کشف الظنون چ 1 ج 2 ص 304). و این نام درمتن تاریخ الحکماء قفطی چ لیبسیک ص 174 س 14 و 15 بهمین صورت آمده ولی در عیون الانباء ابن ابی اصیبعه چ مصر ج 1 ص 185 مکرر اسحاق بن الخصی معروف به ابن الخصی یاد شده و لیپر مصحح تاریخ الحکماء قفطی نیز در حاشیه از عیون الانباء نام پدر او را الخصی آورده است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن حسن القرطبی. مشهور به ابن الزیات. اوراست: کتاب المعرب و المبنی. وی در طبقه ٔ زمخشری و امثال اوست و از نافعبن سعیدبن مجد روایت دارد. وفات وی پس از 440 هَ. ق. است. (روضات الجنات ص 101).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن علی الرهاوی. طبیبی متمیز و عالم بکلام جالینوس و صاحب اعمالی نیکو در صناعت طب است. او راست: کتاب ادب الطبیب. کناشی که آنرا از عشر مقالات جالینوس معروف به میامر گرد کرده است در ترکیب ادویه بحسب امراض اعضا از سر تا قدم. و جوامع، که آنرا از کتاب اربعه ٔ جالینوس فراهم آورده است. و اربعه ٔ جالینوس را اسکندرانیین در اوائل کتب جالینوس جای دهند و عبارت است از کتاب الفرق. کتاب الصناعه الصغیره. کتاب النبض الصغیره و کتاب جالینوس به اغلوتن. و این جوامع را اسحاق بر فصولی بخش و بر حروف معجم تنظیم کرده است. (عیون الانباء ج 1 ص 254).و نیز رجوع بفهرست عیون الانباء شود. صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: او راست: کتاب ادب الطبیب. مؤلف عیون الانباء از این اثر استفاده و اقتباس کرده و در عین حال متعرض ترجمه ٔ حال وی نشده است و این امر گویا بعلت معاصر بودن با صاحب ترجمه ناشی شده است. در هر حال ترجمه ٔ احوال او را نیافتیم. مؤلف کشف الظنون هم تاریخ وفات او را یاد نمیکند. (قاموس الاعلام ترکی).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عَمّار. معروف به ابن الجصاص و مکنی به ابی یعقوب از موالی یمن. وی در اوائل عهد عباسیان، صاحب و ملازم عیسی بن موسی بود. و مردم، در خانه ٔ عیسی اشعار خود بر او میخواندند. مرزبانی بنقل از عیسی بن جعفرگوید: اسحاق بن مروان از موالی یمن است و او را عبداﷲبن اسحاق نیز گویند و اسحاق را نام پدر وی که جصاص است، دانند. در ولاء او نیز اختلاف است. کسائی گوید: اسحاق بن عمار یکی از کسانی است که شعر را از او اخذ کرده ایم و او در این فن عالم بود و در اواخر روزگار منصور درگذشت و نیز گوید هرگاه که وی در مجلسی سخن میگفت دیگران خاموش میشدند. عبداﷲبن جعفر گوید: از ابن الجصاص کوفی راویه نزد احمدبن سعیدبن سالم سخن رفت. احمدبن سعید گفت: نزد پدرم از وی یاد شد، و در ولاء او اختلاف کردند، پدرم گفت: کسی که اسحاق را دیده بود مرا روایت کرد آنگاه که عیسی بن موسی از ولیعهدی برکنار گردید و مهدی عهده دار این مهم شد، اسحاق بر وی درآمد و گفت ای امیر تو چنان باشی که احوص گفته است:
فمن یک عنا سائلاً بشماته
لما مسنا او ساکتاً غیرسائل
فماعجمت منا العواجم ماجداً
صبوراً علی حرات تلک التلاتل
اذا سر لم یبطر و لیس لنکبه
المت به بالخاشع المتضائل.
مبرد بنقل از عبداﷲبن صالح مقری گوید: روزی ابن الجصاص و جنادبن واصل با هم نشسته بودند و در باب قبور سخن میراندند، ابن الجصاص متمثّلاً گفت:
فان کنت لاتدرین بالموت فانظری
الی دیر هند کیف خطت مقابره.
جناد گفت:
تری عجباً مما قضی اﷲ فیهم
رهائن حتف اوجبته مقادره.
اعرابیی در پاسخ وی گفت:
بیوت تدانی اهلها فوق اهلها
و مستأذن لایدخل الدهر زائره.
ابن الکلبی گوید: ابن الجصاص راویه، مولای بشربن عبدالملک بن بشربن مران است. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 232 و 233).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن اسماعیل طالقی. جوالیقی از او نقل کند. (المعرب ص 352).

اسحاق. [اِ] (اِخ) خضرمی. یکی از افراد جیش عمر سعد در یوم الطف. او پیراهن امام شهید را از تن مبارک او بیرون کشید و گویند بعلت برص مبتلا گشت.

اسحاق. [اِ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به اسحاق بن احمد خوافی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) سیرافی بن زوران. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) سیادوشانی (مولانا...). یکی از خوشنویسان عهد شاه عباس بزرگ. (تاریخ ادبیات براون ترجمه ٔ یاسمی ج 4 ص 88).

اسحاق. [اِ] (اِخ) سمرقندی ملقب بجلال الدین. قاضی عسکر سپاه شاهرخ. پدر مولانا جلال الدین عبدالغفار از علمای زمان شاهرخ. رجوع به حبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص 212 و از سعدی تاجامی (ترجمه ٔ تاریخ ادبیات براون ج 3 ص 479) شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) سامانی. حاکم سمرقند. چون امیر اسحاق از شهادت امیر احمد و جلوس امیر نصر خبر یافت با سپاه بسیار عنان اقتدار بصوب بلده ٔ بخارا بتافت و حمویه در قصد مقاتله و مقابله ٔ او درآمده دو نوبت بین الجانبین محاربه دست داده و هر بار حمویه بظفر و نصرت مخصوص شده در کرت آخر اسحاق در دارالسلطنه ٔ سمرقند متحصن شده در گوشه ای مختفی گشت و حمویه در آن بلده درآمد و به جست وجوی اسحاق آمده شرایط مبالغه بجای آورده و اسحاق توهم نکرده ببیان عجز نزد حمویه رفت و به زبان نیاز امان خواست و حمویه او را بجان امان داده مقید به بخارا فرستاد و امیر نصر اسحاق را محبوس ساخته زمان حیات وی در آن محبس بنهایت انجامید. (حبیب السیر جزو4 از ج 2 ص 129). و رجوع به اسحاق بن احمد... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ساباطی. رجوع به اسحاق بن عماربن موسی ساباطی فطحی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) راهب. رجوع به الفهرست ابن الندیم ص 344 س 20 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) خوافی. رجوع به اسحاق بن احمد خوافی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) خَلبی بن اَخیل. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) خُشک یاخُشکی. رجوع به اسحاق بن عبداﷲبن محمد السلمی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) صدقی بن اسلام. رجوع به صدقی اسحاق و رجوع بمعجم المطبوعات شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) حمّامی. یکی از مشاهیر اکله. رجوع بکتاب التاج چ احمد زکی پاشا ص 11 حاشیه ٔ 1 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) حکیم. او راست: شرحی بر الفقه الاکبر ابوحنیفه.

اسحاق. [اِ] (اِخ) حُذاقی. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) چلبی بن ابراهیم اسکوبی. یکی از شعرا و علمای دوره ٔ سلطان سلیم و سلطان سلیمان. وی از مردم اسکوب است و پدر او از صاحبان شمشیر ولی خود وی مشتاق علم ودانش بود و در سایه ٔ استعداد فطری در اندک مدت تمیزیافته از اساتید مبرّز گردید، و بتدریس آغاز کرد. در ادرنه، اسکوب، بروسه و ارنیق و در سنه ٔ 933 هَ.ق. در دارالحدیث ادرنه و در سال 937 در صحن ثمانیه تدریس میکرد، در تاریخ 942 قاضی شام شد و در 949 درگذشت. سلطان سلیم در دوره ٔ اشتغال بفتوحات عربستان برای تفریح خاطر خود چند تن از ادبا و ظرفا را طلبید، و سه تن را برای این مقام برگزیدند و یکی از آنان اسحاق چلبی بود لیکن این شعرا بیشتر بهزل می پرداختند و سلطان مردی جدّ بود لذا آنان نتوانستند نظر او را جلب کنند. اسحاق چلبی در اوایل حال شاهدباز و عیاش و مایل بلهو و لعب بوده ولی بعدها توبه کرد. او راست: دیوانی بترکی و اسحاق نامه در مناقب سلطان سلیم خان عثمانی. اشعار وی لطیف و سلیس است. (قاموس الاعلام ترکی).

اسحاق. [اِ] (اِخ) جمیلی نیشابوری بن عمر. شاعری است طرفه گوی.

اسحاق. [اِ] (اِخ) جُبنی بن ابراهیم. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) بطیخی. وی خربزه فروش بود. حسن بن علی بن فضال فطحی بواسطه ٔ اسحاق روایتی از امام صادق (ع) دارد که در تهذیب شیخ طوسی ذکر شده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 112).

اسحاق. [اِ] (اِخ) بصری. رجوع به اسحاق بن محمد البصری شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) برصوما الزامر. یکی از زمّار عهد هارون الرشید. در کتاب التاج آمده: «فسأل الرشید یوماً برصوما الزامر، فقال له: یا اسحاق ! ما تقول فی ابن جامع؟ فحرک رأسه و قال: خمر قطربل، یعقل الرجل و یذهب العقل. قال: فما تقول فی ابراهیم الموصلی ؟ قال: بستان فیه خوخ و کمثری و تفّاح و شوک و خرنوب. قال: فما تقول فی سلیم بن سلام ؟ فقال: ما احسن خضابه ! قال: فما تقول فی عمرو الغزال ؟ قال: ما احسن بنانه !» (کتاب التاج چ احمد زکی پاشا ص 39). و رجوع به ص 41 همان کتاب شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) انباری. یکی از بزرگان شیعه. علی بن مهزیار گویدکه از اصحاب جواد است و امام او را دعا کرده است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) صاحب الحیتان. در باب صید ماهی از کتاب کافی آمده: ابوعلی اشعری از حسن بن علی از عم خویش محمد از سلیمان از جعفر از اسحاق صاحب الحیتان از حضرت رضا (ع) روایت کرده. و شیخ طوسی نیز همین خبر را با اندکی اختلاف نقل کرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 114). و رجوع به ریحانه الادب ج 2 ص 423 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) صیرفی. رجوع به اسحاق بن عماربن حیان صیرفی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) الاعرج.مولی عبدالعزیزبن مروان. رجوع بالموشح ص 225 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) مجدالدین. رجوع به کسائی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) والدالوزیر. نام پدر یکی از وزرای اندلس است که وی را ابن اسحاق می نامیدند. او در طب حذاقت و مهارت داشت و در زمان امیر عبداﷲ اموی میزیست. (قاموس الاعلام ترکی).

اسحاق. [اِ] (اِخ) نهرجوری مکنی به ابویعقوب. رجوع به ابویعقوب اسحاق نهرجوری شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) نجم الدین. رجوع به اسحاق بن علی حنفی... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) نبی (ص). رجوع به اسحاق بن ابراهیم شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) موصلی. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن میمون... موصلی و رجوع بحبیب السیر جزو 3 از ج 2 ص 86 و الجماهر ص 154 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) مصعبی. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن مصعب شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) مروروذی. رجوع به ابن راهویه و اسحاق بن ابراهیم بن مخلد... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) مرادی کوفی. منسوب بقبیله ٔ مُراد از قبایل یمن، که گویند جد ایشان مرادبن مذحج یا مرادبن مالک بن سبا بوده است. شیخ طوسی اسحاق مرادی را در رجال خود از اصحاب صادق (ع) شمرده و در برخی نسخه ها مرادی را به فزاری تبدیل کرده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 122).

اسحاق. [اِ] (اِخ) مداینی. منسوب بشهر مدائن پایتخت ساسانیان که اکنون دهکده ای است بمغرب دجله در جنوب بغداد قبر سلمان فارسی و حذیفه ٔ یمانی آنجاست. اسحاق از ابوعبداﷲ صادق (ع) روایت دارد و ابن مسکان نیز از وی روایت کند. و این روایت در باب بیع مضمون از کتاب تهذیب و باب خرید و فروش طعام از کتاب کافی و باب بیع از من لایحضره الفقیه آمده است. آقا باقر وحید بهبهانی در تعلیقه ٔ رجالی خود گوید: اسحاق مداینی پسر عمار ساباطی میباشد. رجوع بعمار ساباطی شود. و در جامع الروات او را با اسحاق مرادی یکی دانسته است. (تنقیح المقال ج 1 ص 121).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ماجری (ماجرمی ؟). وی یکی از کتب ثامسطیوس را بعربی نقل کرده و چون نسخه ٔ او بسیار مغلوط بود بار دیگر آن را مقابله و تصحیح کرده است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) عطار کوفی ملقب بطویل. شیخ طوسی در رجال خود وی را در عداد أصحاب صادق (ع) آورده. و کلینی در کافی باب طیب از باب الزی و التجمل گوید:سلیمان بن محمد خثعمی از اسحاق مذکور و او از ابوعبداﷲ صادق (ع) روایت کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 115).

اسحاق. [اِ] (اِخ) لؤلوئی. لؤلؤفروش بود. شیخ طوسی در رجال خود وی را از اصحاب امام صادق (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 112).

اسحاق. [اِ] (اِخ) قمی. شیخ طوسی در کتاب رجال او را در عداد اصحاب باقر (ع) شمرده، و در فهرس گوید او را کتابی است که احمدبن زید خزاعی از وی روایت کرده. و گویا او همان اسحاق بن عبداﷲ اشعری باشد که شرح حال وی گذشت. (تنقیح المقال ج 1 ص 120 و 121).

اسحاق. [اِ] (اِخ) قرامانی ملقب به جمال الدین معروف بجمالی خلیفه. متوفی بسال 930 یا 934 هَ.ق. او راست: رساله فی دوران الصوفیه و رقصهم و التوابع فی الصرف و رساله ای در اطوارسلوک موسوم به الاطوار السبعه و شرح حدیث الاربعین. ورجوع بجمال خلیفه و جمال الدین اسحاق قرامانی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) قرائضی. رجوع به اسحاق بن جندب شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) فزاری. کلینی در باب میراث خنثی از کافی و شیخ طوسی در همان باب از تهذیب روایتی از ابن مسکان از وی از حضرت صادق (ع) آورده اند. لیکن در برخی نسخ بجای فزاری مرادی و در برخی نسخ عزارمی، آمده است. و در جامعالروات گوید مرادی بهتر است، چه در جای دیگر نیز آمده است، لیکن وجود اسحاق مرادی دلیل بر نبودن اسحاق فزاری نیست. (تنقیح المقال ج 1 ص 120). در سیره عمربن عبدالعزیز چ مصر 1331 هَ. ق. ص 162 ذکر او آمده است.

اسحاق.[اِ] (اِخ) فرائِضی. رجوع به اسحاق بن جندب شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) غنوی. یکی از اصحاب حضرت رسول (ص) است. وی قبل از هجرت در معیّت خواهر خود از مکه ٔ مکرّمه بمدینه ٔ منوره رفت و شوهر خواهر او که از کفار بود او را بکشت. (قاموس الاعلام ترکی).

اسحاق. [اِ] (اِخ) غکی (شیخ...). یکی از فقهای شافعی. وی قاضی زبید بود. مولد وی سنه ٔ 1014 هَ.ق. در شهر مذکور. او در علوم رسمی یعنی فقه، حدیث، ادبیات و سایر فنون کسب شهرت و تمیّز کرد. او راست: الحاشیه الانیقه علی مسائل المنهاج الدقیقه و برخی آثار دیگر. (قاموس الاعلام ترکی).

اسحاق. [اِ] (اِخ) عَقَرقوقی، نسبت به عقرقوق دیهی در نزدیکی دُجیل، در چهارفرسنگی شمال بغداد. شیخ طوسی در رجال خود وی را از اصحاب صادق (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 115).

اسحاق. [اِ] (اِخ) عقرائی یا عقرانی تمار. رجوع به اسحاق بن حسن بن بکران شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) اعمی مکنی به ابوالغصن. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) اسرائیلی. رجوع به اسحاق بن سلیمان الاسرائیلی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عَمّاربن حیان کوفی صیرفی. مکنی به ابویعقوب، مولی بنی تغلب. شیخ طوسی او را در رجال خود یکبار در عداد اصحاب صادق (ع) و دیگر بار از اصحاب کاظم (ع) شمرده و در دفعه ٔ اخیر بوثاقت او نیز تصریح کرده است. ولی از آن روی که شیخ در الفهرس خود، اسحاق بن عماربن موسی ساباطی را فطحی خوانده است، سید ابن طاوس در «تحریر طاوسی » دچار اشتباه گردیده و این دو تن را یکی شمرده است و متأخران نیز از ابن طاوس اخذ کرده اند و اسحاق بن عماربن حیان را نیز دارای مذهب فطحیه دانسته اند، در صورتی که میان این دو تن تفاوت بسیار است. از سخنان کشی برمی آید که اسحاق صیرفی مردی ثروتمند بوده است در صورتی که اسحاق ساباطی ثروتمند نبوده است.و نیز صیرفی مکنی بابویعقوب است و ساباطی کنیه ندارد و صیرفی کوفی است و دیگری از ساباط میباشد، و اولی دارای حرفه ٔ صرافی است و دومین بحرفه شهرت ندارد. وصیرفی چهار برادر داشته بنام یونس، یوسف، قیس، اسماعیل، و برای دیگری برادر ذکر نشده است. جد نخستین حیان است، و جد دومین موسی است. و نیز هیچ یک از برادران صیرفی بساباطی منتسب نشده اند. شیخ طوسی در رجال گوید: او را کتابی هست که اصحاب ما از وی روایت کنند.نجاشی اضافه کرده است که برادرزادگان وی: علی بن اسماعیل و بشربن اسماعیل از وجوه محدثان اند، و کتاب اسحاق را بنام «کتاب النوادر» نام برده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 صص 115- 117 شود. مامقانی درباره ٔ امتیاز میان دو شخص مذکور اقوال بسیار آورده است که قابل ذکر نیست، و برای تفصیل بدان کتاب مراجعه شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن فضل. شاعری قلیل الشعر است و عبدالرحمن بن فضل و محمدبن فضل و عبداﷲبن فضل برادران او نیز مُقِل ّاند. (ابن الندیم).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن مبارک. صفوان از وی روایت کرده و او از ابراهیم روایت کند. این روایت در فروع باب فطره از کتاب تهذیب و استبصار شیخ طوسی آمده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 121).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن کنداج یا ابن کنداجق. یکی از امراء ترک دوره ٔ خلفای عباسی که بجسارت و بطش و صولت اشتهار تمام یافته و خدمات بزرگ بخلیفه معتمد علی اﷲ و موفق باﷲ کرده است. مدت مدیدی ولایت جزیره و موصل داشت و با زنج بن طولون و دیگر قیام کنندگان بارها جنگ کرد و در سنه ٔ 279 هَ. ق. درگذشت. رجوع بکامل ابن الاثیر ج 7 ص 103 و تاریخ سیستان ص 245 و قاموس الاعلام ترکی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن قسطار. خادم موفق مجاهد عامری و پسرش اقبال الدوله علی. اسحاق از ملت یهود است. او بر طب و منطق و آراء فلاسفه آگاه بود. و قاضی صاعد در طبقات گوید با او مراوده داشتم و میان یهود کسی را بحسن خلق و صدق و مروت او ندیده ام. او بلغت عبری و فقه یهود و اخبار آنان واقف بود و مجرد تمام عمر بسر برد و به هفتادوپنجسالگی در 448 هَ. ق. به طلیطله درگذشت. رجوع بعیون الانباء ج 2 ص 50 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن قریش. مؤلف تتمه ٔ صوان الحکمه از اقوال او آرد: لاسواء اکل یوم یمنعک اکل حول و صبر یوم ساق الیک اکل حول. خیر الطعام انظفه واخفه و امرأه. (تتمه ٔ صوان الحکمه چ لاهور ص 10).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن قبیصه. جاحظ و جهشیاری ذکر او آورده اند. رجوع بکتاب البیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 2 ص 165 و کتاب الوزراء و الکتاب چ مصر ص 38 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن قاسم قالی مکنی به ابوعلی. او راست: کتاب فعلت و افعلت. (کشف الظنون).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن الفیض بن محمدبن سلیمان ابویعقوب. مولی عتاب بن اسیدبن ابی العیص. وی پس از 250 هَ. ق. درگذشت و از ابی زُهیر عبدالرحمن بن مغراء و مهران و سلمهبن حفص و ولیدبن مسلم و ابن عیینه و عبدالمجیدبن عبدالعزیز روایت دارد. ابونعیم بوسایطی از او و او بوسایطی از رسول اکرم (ص) آرد که فرمود: ما من رجل یری عبداً به بلاء فیقول الحمد ﷲ الذی عافانی ممّا ابتلاک به و فضلنی علی کثیر ممّن خلقه تفضیلاً فیبتلی بذلک البلاء. رجوع بذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 1 ص 214 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن فضل بن یعقوب بن سعیدبن نوفل الحرث بن عبدالمطلب. شیخ طوسی وی را در عداد اصحاب باقر (ع) و روایت او آورده است. و علامه در خلاصهالاقوال گوید: وی از کاظم (موسی بن جعفر (ع)) نیز روایت کند. برای اثبات وثاقت او مامقانی در تنقیح المقال بحثی دارد. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 120 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن فضل بن عبدالرحمن هاشمی مدنی. شیخ طوسی وی را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده و گویا امامی است. (تنقیح المقال ج 1 ص 120).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن فروخ. مولای طلحه. در برخی نسخ فروخ و برخی فرّوج آمده است، لیکن صحیح با خاء است. شیخ طوسی وی را در عداد اصحاب صادق (ع) آورده. و کلینی در باب صلوات بر پیغمبر از کافی روایتی از یعقوب بن عبداﷲ از اسحاق مزبور آورده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 120).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمد. شیخ طوسی وی را از اصحاب کاظم موسی بن جعفر (ع) شمرده. علامه و ابن داوود او را توثیق کرده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 121).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن فرات مکنی به ابونعیم مصری. محدث و قاضی مصر است. (عیون الاخبار ج 1 ص 314).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن غالب اسدی کوفی. شیخ طوسی در رجال خود وی را از اصحاب صادق (ع) شمرده. نجاشی او را والبی اسدی و صلیب العربیه خوانده است، گوید او و برادرش عبداﷲ دو شاعر بوده اند و از ابوعبداﷲ روایت کند. و او راست کتابی که چند تن از اصحاب ما از وی روایت کرده اند. حسن بن محبوب و ابراهیم بن عبدالحمید و علی بن حمزه از وی روایت کنند، و برخی گویند حسین بن مهران نیز از وی روایت دارد. (تنقیح المقال ج 1 ص 120).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عیسی العباس. جاحظ ذکر او آورده. رجوع به کتاب البیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 1 ص 243 و 266 و ج 3 ص 80 و217 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عیسی البصری مکنی به ابوهاشم. محدث است و هنادبن السرّی از او روایت کند.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عیسی. ذکر او در عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 2 ص 302 و ج 5 ص 61 آمده است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عمرو. رئیس صنف اسحاقیه از فرقه ٔ کیسانیه. (مفاتیح العلوم).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عمر نیشابوری جمیلی. شاعری طرفه گوی است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عمران. طبیب معروف به سم ّ ساعه. سلیمان بن حسان مشهور به ابن جلجل گوید که اسحاق بن عمران مسلمان و اصلاً از مردم بغداد بود و ابن ابی اصیبعه گوید: دخل [اسحاق] افریقیه فی دوله زیادهاﷲبن الاغلب التمیمی و هو استجلبه و اعطاه شروطاً ثلاثه لم یف له باحدها:بعث الیه عند وروده علیه راحله اقلته، و الف دینار لنفقته، و کتاب امان بخط یده انه متی احب الانصراف الی وطنه انصرف. اسحاق در مغرب طب و فلسفه را ظاهر کرده، و او طبیبی حاذق و در تألیف ادویه ٔ مرکبه متمیز و در شناختن علل بصیر و در دانش و جودت قریحت همانندحکمای اوایل بود. وی در قیروان توطن و کتبی بدانجا تألیف کرد. از آن جمله است: کتاب معروف وی بنام نزهه النفس، و داء المالنخولیا لم یسبق الی مثله، و فی الفصد، و فی النبض. و بین او و زیادهاﷲبن الاغلب نقار و وحشتی ایجاد شد و بالنتیجه ابن الاغلب او را مصلوب کرد. اسحاق از او دستوری خواست تا به بغداد بازگردد واو رخصت نداد و روزی اسحاق گاه خوردن ابن الاغلب حاضربود و بدو گفت: این غذا نخور و از آن بپرهیز. در این هنگام جوانی یهودی از مردم اندلس درآمد، ابن الاغلب او را پیش خواند و ناظر خوراک خویش ساخت و چون اسحاق بدو گفت: این غذا را ترک کن و مخور، اسرائیلی گفت بر تو سخت میگیرد و ابن الاغلب به بیماری نسمه (ضیق النفس) مبتلا بود، برای او شیر جغرات شده آوردند. خواست بخورد اسحاق او را نهی کرد ولی اسرائیلی تجویز کرد. ابن الاغلب قول یهودی بپذیرفت و بخورد. همان شب ضیق النفس عارض گردید و او مشرف بر هلاک شد و کس نزد اسحاق فرستاد و علاج خواست. اسحاق گفت من او را بازداشتم نپذیرفت، اکنون علاج ندانم. به اسحاق گفتند این پانصد مثقال بگیر و امیر را علاج کن امتناع کرد. مبلغ را بهزار مثقال رسانیدند، بگرفت و فرمود برف آوردند و بسیار از آن امیر را بخورانید سپس او را قی ٔ عارض شد و همه ٔشیر که ببرودت برف سطبر شده بود بیرون آمد. اسحاق گفت ای امیر اگر این شیر بمخارج دم تو داخل میشد ترا بتنگی نفس هلاک میکرد اما من جهد کردم و پیش از وصول بدانها شیر را بیرون کشیدم. زیادهاﷲ گفت: باع اسحاق روحی فی الثدا (؟) اقطعوا رزقه ! چون رزق او ببریدند، بجایگاهی وسیع از رحاب قیروان رفت و در آنجا کرسی ودوات و کاغذ بنهاد و با گرفتن دیناری چند بنوشتن نسخه مشغول شد. زیادهاﷲ را گفتند که اسحاق ثروتی یافته. به حبس او فرمان داد. مردم بزندان میشدند و از او مداوا میخواستند سپس شب هنگام وی را از زندان بیرون آورد و اسحاق از ستم بسیار و سخافت رأی امیر با او معاتبات کرد. امیر فرمان داد تا از دو دست او رگ بگشادند و چندان خون از آنها جاری شد که بمرد و سپس او را بر دار کردند و جسد او زمانی دراز بر دار بود تا مرغان در شکم وی آشیان گرفتند و از جمله ٔ آنچه در شب مزبور زیادهاﷲ را گفت این است: واﷲ انّک لتدعی بسیدالعرب و ما انت لها بسیّد و لقد سقیتک منذ دهر دواء لیفعلن فی عقلک. و زیادهاﷲ مجنون بود و بدان بیماری درگذشت. (عیون الانباء ج 2 ص 35، 36 و 37). او راست: کتاب الادویه المفرده. کتاب العنصر. التمام فی الطب ّ. مقاله فی الاستسقاء. مقاله وجیزه فی الابانه عن الاشیاءالتی یقال انّها تشفی الاسقاء. نزهه النفس. کتاب فی المالنخولیا. کتاب فی النبض. کتاب فی الفصد. مقاله فی علل القولنج و انواعه و شرح ادویته. کتاب فی البول من کلام ابقراط و جالینوس و غیرهما. کتاب اقاویل جالینوس فی المقاله الثالثه من کتاب تدبیر الامراض الحاره و ما ذکر فیها من الخمر. کلام فی بیاض المده و رسوب البول و بیاض المنی. (قاموس الاعلام ترکی). ابن البیطار بارها ازو روایت کند از جمله ذیل کلمه ٔ زعفران.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عمار. ابن عبدربه از او نقل کند. رجوع بعقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 7 ص 11 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن عماربن موسی ساباطی. شیخ طوسی در کتاب الفهرس خود او را ذکر کرده گوید: فطحی مذهب بود و اصلی دارد و ثقه میباشد و اصل او قابل استناد است. ابن ابی عمیر از وی روایت کرده و ابن شهرآشوب در معالم العلماء نیز همین اقوال را تا جمله ٔ «قابل استناد است » آورده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 117). سپس مامقانی بنقل قول خلاصه ٔ علامه پرداخته است. علامه میان اسحاق صیرفی مذکور و اسحاق ساباطی اشتباه کرده ومامقانی بتفصیل موارد ایراد قول علامه را جواب گفته است. و چون حجهالاسلام شفتی سیدمحمدباقر رساله ای در اثبات اتحاد این دو شخص (ساباطی و صیرفی) نوشته و وجودساباطی را بکلی انکار کرده است، مامقانی در این مورد نیز بتفصیل در مقام جواب برآمده و یک یک دلایل او را نقل و رد کرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 صص 117- 120 و رجوع به اسحاق بن عماربن حیان کوفی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمد. وی از مردم کاذه موضعی ببغداد و شیخ ابن زرقویه است. (منتهی الارب).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمد. یکی از سرداران حجاج. (حبیب السیر ج 2 جزو 2 ص 56).

اسحاق. [اِ] (اِخ) الازرق. مکنی به ابی محمدبن یوسف. متوفی به شهر واسط در 195 هَ. ق. از اوست: کتاب المناسک. کتاب الصلوه. کتاب القراآت. (ابن الندیم).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن سلیمان الاسرائیلی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ارمنی. وی نایب قرابوغا شحنه ٔ مغولی بغداد در اوایل سلطنت اباقاخان (663- 680 هَ. ق.) بود. رجوع بتاریخ مغول ص 201 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ارمله. کشیش سریانی کاتولیکی. مولد ماردین سال 1879 م. دردیر الشرفه تعلیم یافت و در سنه ٔ 1903 م. مرتبه ٔ کاهنی یافت و از 1911 تا 1918 م. متولی تعلیم رهبانان افرامی ماردین بود. سپس در شهر بیروت توطن گزید و درمدرسه ٔ ابتدائی طائفه ٔ سریانیه بتدریس اشتغال ورزید. مقالات تاریخی و دینی او در مجله ٔ مشرق و غیرها بطبع رسیده. او راست: 1- الزهره الزکیه فی البطریرکیه السریانیه، در این کتاب با عبارات موجز اخبار بطارکه ٔ سریانی انطاکی را از عهد ماربطرس تا بطریرک کنونی شرح داده، طبع بیروت. 2- القصاری فی نکبات النصاری، در این کتاب اخبار مذابح و مظالمی که بر اهل ماردین و دیاربکر در سنه ٔ 1895 و 1915 م. وارد آمده شرح داده است، چاپ لبنان سنه ٔ 1920 م. (معجم المطبوعات).

اسحاق. [اِ] (اِخ) اردبیلی ملقب به شیخ صفی الدین. رجوع بصفی الدین... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ادیب بن عبداﷲ اسحاق الدمشقی. نزیل بیروت و مصر، کاتب و بارع. مولد وی دمشق سال 1856 و وفات 1885 م. پدر او را دیب یا ذئب نامید و او برادری داشت بنام نمر و سپس نام ایشان به ادیب و عونی تبدیل شد (و عونی تا سال 1928 م. حیات داشت و در بیروت شغل وکالت عدلیه میورزید). ادیب مبادی علم را در مدرسهالعازریین دمشق فراگرفت. آنگاه پدر وی به بیروت انتقال یافت و در برید عثمانی استخدام شد و ادیب بعض دروس خویش را بدو لغت عربی و فرانسوی در مدرسه الاَّباء الیسوعیین در بیروت باتمام رسانیده و با مؤلف معجم المطبوعات دوست بود. وی در ده سالگی شعر میسرود و حافظه ای عجیب داشت و بدرس لغت عربی اقبال کرد و در آن براعت یافت و متصدی تحریر جریده ٔ ثمرات الفنون و سپس جریده التقدم در بیروت شد و به نوشتن روایات تمثیلی با صدیقه سلیم نقاش بیروتی آغاز کرد و دو سال با ادیب سلیم شحاده و سلیم الخوری در انشاء کتاب آثار الادهار مشغول بود. سپس بمصر شد و در حلقه ٔ شاگردان جمال الدین افغانی درآمدو از تعلیمات او منتفع شد و در سلک محافل فراماسون وارد گردیده و در آن مقامی رفیع یافت و در زمره ٔ افرادی که در نهضت وطنیه شرکت داشتند داخل شد و جریده ای بنام «مصر» ایجاد کرد و مردم به انشای آن معجب بودند و نویسندگان زمان بتقلید سبک ادیب آغاز کردند و حکومت از تأثیر جریده ٔ مصر در نفوس مردم آگاه شد و آنرا توقیف کرد. اسحاق به پاریس رفت و روزنامه ٔ خود رابدانجا بنام «مصر القاهره » انتشار داد. ولی بدرد سینه مبتلی شد و در آنجا بسواحل شام رفت و تا گاه مرگ در قریه الحدث لبنان اقامت داشت. او راست: 1- الباریسیه الحسناء، داستانی ادبی که در مصر بطبع رسیده است. 2- الدرر، منتخباتی از منشآت مؤلف، که جرجس میخائیل نحاس محرر جریده المحروسه آنرا جمع کرده است، طبع مطبعه المحروسه اسکندریه 1303 هَ. ق. و بار دیگردر بیروت، مطبعه الادبیه بسعی شقیقه عونی اسحاق 1909م. به طبع رسیده است. 3- فکاهه العشاق و نزهه الاحداق (در غزل)، چاپ بیروت 1874 م. (معجم المطبوعات).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویعقوب نهرجوری. رجوع به ابویعقوب اسحاق نهرجوری شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویعقوب بن ابراهیم الخطابی. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن یزیدبن اسماعیل شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن نصیر... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن محمدبن علی بن سعید المدینی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن عمار شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن جریر... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن أبان مَرّاربن عبداﷲبن حرث یا یعقوب نخعی ملقب به احمر برادر أشتر. برخی مرار را مرازم نوشته اند. پدر وی عبداﷲ ملقب به عقبه است، و اَشْتَر کسی را گویند که شَتَر داشته باشد یعنی پلک پائین چشم او برگشته باشد. ابن غضائری در کتاب «الضعفاء» گوید: اسحاق بن محمد احمدبن أبان... فاسدالعقیده کذاب و جعال احادیث بود و بخبر او هیچ اعتماد نتوان کرد. او را با عیاشی در جعل احادیث داستانها هست - انتهی. نجاشی گوید: او را در تخلیط کتبی هست و او معدن تخلیط است و اوراست کتاب «اخبار السید» و کتاب «مجالس هشام ». جرمی از وی روایت کند. علامه در خلاصه اضافه کرده است که فرقه ٔ اسحاقیه بدین مرد منتسب باشند. آقاباقر وحید بهبهانی احتمال داده است که این اسحاق همان اسحاق بن محمد بصری باشد، ولیکن این احتمال بی جا است. در جامع الروات آمده: محمدبن ابی عبداﷲ و علی بن محمد و جعفربن محمد از وی روایت کنند. (تنقیح المقال ج 1 ص 121).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویعقوب بن اسرائیل. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن اسماعیل بن موسی... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن یونس... و منجنیقی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن داود... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن زنگی اسفراینی شعبی ساوی مکنی به ابوعبداﷲ. او راست: ینابیع الاحکام. (کشف الظنون).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن حسن بن بابویه. شیخ منتجب الدین ابن بابویه در فهرس خود که در آخر بحار الانوار چاپ شده گوید: اسحاق تمام تصانیف شیخ موفق ابوجعفر را نزد او قرائت کرده است. وی دارای تألیفاتی بفارسی و عربی مفصل و مختصر می باشد. و همه ٔ آنها را پدرم موفق الدین عبیداﷲبن حسن بن حسین بن بابویه از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 121). و رجوع بروضات الجنات ذیل ترجمه ٔ شیخ طوسی ص 580 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن اسماعیل مکنی بابوالقاسم. حکیم سمرقندی. از اجلاء عرفا و معتبرین ایشان است. در اوایل مائه ٔ چهارم هجریه در میان این قوم معروف و مشهور گردید. نامش اسحاق پدرش محمدبن اسماعیل است و در عداد معتبرین مشایخ معدود و خود با ابوبکر وراق صحبت داشته و نسبتش بدوست و او را در معالجات و عیب نفس و اوقات سخنان نیکوست و همچنانکه در حق وی گفته اند لم یکن نظره فی العرش الی الثری الا الی اﷲ سبحانه و تعالی وکان معاملته مع الخلق طلباً لحظوظهم دون حظه، یعنی آنچه مشایخ در حق وی گفته اند که از عرش تا بفرش نظر وی نیفتادی مگر بحق سبحانه تواند که این کلام مبنی برمسئله ٔ توحید بود و معامله از اختلاط وی با خلق از جهت حظوظ ایشان بود نه حظ نفس خود. وقتی از وی پرسیدند که یا شیخ در ایام سیر و سلوک خود که را دیدی و چه کس را پسندیدی ؟ گفت شیخ ابوبکر وراق چه اگر پس از مصطفی صلی اﷲ علیه و آله پیغمبر روا بودی در ایام ما آن کس شیخ اجل عالم ابوبکر وراق بودی از علم وی و حکمت وی و شفقت وی بر خلق و عدل و انصاف. نقل است که روزی آن عارف اجل در سرای خود نشسته بود ابوطاهر کرد که از بزرگان وقت بود بدر سرای آمد بدرون رفت حوض آب دید و سروها بر گرد آن. چون حال را خلاف درویشی دید بازگردید و در آن نزدیکی بر در دکانی بنشست. شیخ ابوالقاسم غلام خود را بگفت برخیز و تبری بیار و آن سروها بیفکن. آنگاه گفت بنزد ابوطاهر شو و گوی آنچه خلاف میل و طبع آن عارف بود از میان برداشته شد کرم آنکه دیگر باره به منزل ما درآئید. ابوطاهر اجابت کرده بمنزل وی رفت. چون درآمد و بنشست وی گفت یا باطاهر آن چیز که ترا از حق سبحانه حجاب شد از میانش برداشتیم لیکن با حق صحبت چنان کن که درختی ترا از وی حجاب نشود. از این حکایت ارشاد میشود مرید بر چند چیز: اول نظافتهای ظاهریست و بعضی لوازم زندگانی که بودن آن نقص از برای عارف نیست بلکه طبعش باید عارف باشد و دیگر آنکه عارف چون بعضی تجملات در کس دید نباید فی الحال ازو برگردد و دوری کند و دیگر دل نبستگی آنهاست به بعضی چیزها همچنانکه درختها را بگفت تا بینداختند و هم در اخبار وی آورده اند که روزی آن عارف کامل نشسته بود و در میان خلق حکم همی کرد. یکی از اهل باطن بزیارتش آمد او را زیاده مشغول دید که نمیشد با او صحبتی بدارد و گفتگوئی کند پس وقت نماز دررسید آن شخص برخاست و سجاده بر روی حوض آب افکند و نماز کرد. چون فارغ شد شیخ ابوالقاسم گفت ای برادر این کار که تو کردی کودکان کنند مرد کامل آنست که در میان چندین شغل دل با خدای عز و جل تواند نگاه داشت. تا اینجا بود آنچه از نفحات الانس نقل شد و آنچه در بعضی از کتب دیگر نوشته شده اینست که وی دارای علوم ظاهر و باطن بود و عموم مردم بوی رجوع کرده و در میان آنها حکم میکرد و در مدرس تدریسش جماعتی می نشستند و از بیاناتش استفادت میکردند. همچنانکه از ترجمه اش مستفاد میگردد آن فاضل کامل در سمرقند می بود تا در روز عاشورای محرم 342 هَ. ق. ازین سرای فانی رخت به دار جاودانی کشید و در مقبره ٔ جا کردیزه مدفون گردید. سمرقند بفتح سین مهمله و میم و فتح قاف از بناهای ذی القرنین است به ماوراءالنهر و فتح آن بدست سعیدبن عثمان شده و دراین کتاب در چند موضع ضبط شده. جاکردیزه بفتح کاف وسکون راء و کسر دال مهمله و یاء ساکنه و زاء، محله ٔبزرگیست بسمرقند و قبرستان سمرقند در آنجای بوده و جماعتی از اهالی علم و فضل بدانجا منسوبند. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 226 ببعد). و رجوع بنفحات الانس شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن اسحاق قطیعی. از مردم قطیعه ٔ اسحاق الازرق و محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن ابراهیم بن حکیم بن اسید مکنی به ابی الحسین. وی شیخی است ثبت و صدوق عارف بحدیث و ادیب و او جز از کتاب خویش که در شام و حجاز و بعراق نوشته، حدیث نمیگفت. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 1 ص 219).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن ابراهیم.رجوع به عکی و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 97 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن اسماعیل القافلانی. محدث است و ذکر او در کتاب المصاحف ابی بکر عبداﷲبن ابی داود السجستانی چ لیدن 1937 م. ص 180 آمده است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن اسماعیل جلکی. رجوع به اسحاق بن اسماعیل بن موسی بن مهران الجلکی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن سعید المدینی مکنی به ابویعقوب. از موالی انصار. او از حمیدبن مسعده و عمروبن علی روایت و کتاب العلل یحیی بن معین را از عباس الدوری سماع دارد. وی بسال 311 درگذشت. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 1 ص 218).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوابراهیم. رجوع به اسحاق بن نصیر شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوحکیم. رجوع به اسحاق بن یوحنا شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوالحسین. رجوع به اسحاق بن یحیی بن شریح شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوالحسین. رجوع به اسحاق بن حسین بن بکران شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوالحسین. رجوع به اسحاق بن ابراهیم تمیمی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوالحسین. رجوع به اسحاق بن محمدبن ابراهیم... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوالحسن. رجوع به کسائی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوحذیفه. رجوع به اسحاق بن بشر قرشی... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوایمن. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابواسماعیل. رجوع به اسحاق بن جندب شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوابراهیم. رجوع به اسحاق بن ابراهیم نجیبی... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوطاهر. رجوع به اسحاق بن موهوب بن احمد... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوابراهیم بن ابراهیم الفاریابی. اوراست: دیوان الادب. وفات وی بسال 459 هَ. ق. است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن یوسف حذافی صغانی، از بطن حذافه از قضاعه. عبیدبن محمد الکشودی از او روایت دارد. (تاج العروس: ح ذ ف).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن یوسف الجرجانی الدیلمانی. از ثقات است و از سفیان بن عیینه و حفص بن عمر العدنی و طارق بن عبدالعزیز المکی سماع داردو عقیل بن یحیی و پسر وی عبداﷲ از او روایت کنند. وفات وی بسال 245 هَ. ق. است. ابونعیم بوسایطی از او و او بوسایطی از رسول (ص) روایت کند که فرمود: من خالف دین اﷲ من المسلمین فاقتلوه و من قال لااله الاّ اﷲ محمد رسول اﷲ فلا سبیل لاحد علیه الا من اصاب حدّاً فانه یقام علیه. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 1 ص 216).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن یوسف الازرق مکنی به ابومحمد. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن یونس. طبیبی عالم به صناعت طب و عارف به علوم حکمیه و نیکودرایت و حسن العلاج. او حکمت را نزد علی بن اسمح آموخت و مقیم مصربود. (عیون الانباء ج 2 ص 99). و ابن ابی اصیبعه ذیل ترجمه ٔ ابن الهیثم ذکر کتب او آورده است: کتاب فی السیاسه خمس مقالات، تعلیق علقه اسحاق بن یونس المتطبب بمصر عن ابن الهیثم فی کتاب. (عیون الانباء ج 2 ص 98).

اسحاق.[اِ] (اِخ) ابن یوسف بن الفرضی الزرقالی الصرد الیمنی. متوفی در حدود سال 500 هَ. ق. او راست: «کافی »در فرائض و میراث که دیری از کتب درسی بود و شرحها بر آن نوشته شده است. (کشف الظنون در کلمه ٔ کافی).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن یوحنا مکنی به ابوحکیم. طبیبی اهوازی است. رجوع بعیون الانباء ج 2 ص 22 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن یعقوب فرّخی صروفی. از شهر صروف واقع در شرقی جند است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن یعقوب. شیخ طوسی در کتاب الغیبه از کلینی (صاحب کافی) از اسحاق بن یعقوب روایت کرده که گفت: از محمدبن عثمان عمری (یکی از نواب اربعه ٔ شیعه در غیبت صغری) درخواستم تا نامه ای را که در آن سوءالهای من بود به امام زمان صاحب الدار [کذا، شاید: صاحب البئر؟] برساند. جوابی بخط خود امام بیرون آمد بدین عبارت: أما ما سألت عنه ارشدک اﷲ و ثبتک من أمر المنکرین لی من أهل بیتنا وبنی عمنا فاعلم انه لیس بین اﷲ عزّ و جل و بین أحد قرابه، و من انکر فلیس منی، و سبیله سبیل ابن نوح، واما سبیل عمی جعفر و ولده، فسبیل اخوه یوسف، و اما وجه الانتفاع فی غیبتی فکالانتفاع بالشمس اذا غیبها من الأبصار السحاب و انی لامان لاهل الارض کما ان النجوم أمان لأهل السماء، فاغلقوا باب السؤال عما لایعنیکم، و لاتتکلفوا علم ما قد کفیتم، و اکثروا الدعاء بتعجیل الفرج فان ذلک فرجکم، و السلام علیک یا اسحاق بن یعقوب و علی من اتبع الهدی. (نقل از کتاب الغیبه شیخ طوسی متوفی 460 هَ. ق.) (تنقیح المقال ج 1 ص 122).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن یساربن خیار فارسی الاصل مدنی. شیخ طوسی در رجال خود یک بار او را در عداد اصحاب زین العابدین علی بن الحسین (ع) شمرده گوید: مولای قیس بن محزمه و پدر محمدبن اسحاق صاحب المواقدی [ظ: المغازی] بود. و مرتبه ٔ دیگر او رادر عداد اصحاب باقر محمدبن علی بن الحسین (ع) شمرده گوید مولای قیس بن محزمه یا مولای فاطمه بنت عقبه و پدرصاحب سیره (محمدبن اسحاق) باشد - انتهی. (تنقیح المقال ج 1 ص 122). خطیب در تاریخ بغداد گوید: خیار جدّاسحاق بنده ٔ قیس بن محزمهبن مطلب بن عبدمناف بود. او را در جنگ عین التمر اسیر کردند و این اولین اسیر بودکه از عراق بمدینه آوردند، و نیز گوید: وی فارسی بود، و سه پسر داشت: محمد (صاحب مغازی) و عمربن اسحاق و ابوبکربن اسحاق. (تاریخ بغداد ج 1 ص 214 و 216).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوسلیمان بن عبداﷲبن ابی فروه. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوالظاهر. رجوع به اسحاق بن علی حنفی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن یزید. نام یکی از نقله و مترجمین کتب از فارسی بعربی، و از جمله ٔ ترجمه های او از فارسی بعربی، کتاب سیره الفرس معروف به اختیارنامه است. (ابن الندیم). و رجوع به لکلرک ج 1 ص 280 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوموسی. رجوع به اسحاق بن موسی بن عبداﷲ شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویحیی بن سلیمان رازی. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویحیی. طبیب نصرانی اندلسی. وی در ایام امیر عبداﷲ شهرت داشت و او پدر یحیی بن اسحاق طبیب اندلسی و وزیرعبدالرحمن ناصر است. (تاریخ الحکماء قفطی ص 359).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویحیی. محدث است و صفوان بن عمرو السکونی از او روایت کند.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویحیی. رجوع به اسحاق بن عبداﷲ انصاری شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوهارون جرجانی. شیخ طوسی در کتاب رجال خود وی را از اصحاب صادق (ع) شمرده گوید سند ما بوی می رسد. (تنقیح المقال ج 1 ص 111).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوالنضر. رجوع به اسحاق بن سیار شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوالنضر. رجوع به اسحاق بن ابراهیم دمشقی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابومیسره. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوموسی. رجوع به ابوموسی اسحاق... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوالمکارم. رجوع به اسحاق بن ابی بکر... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوعبدالرحمن. رجوع به اسحاق بن بشر شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابومحمدبن یوسف الازرق. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابومحمد. رجوع به اسحاق الازرق شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابومحمد. رجوع به اسحاق بن محمدبن ابراهیم بن عبدالجبار... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوالقاسم. رجوع به اسحاق بن محمدبن اسماعیل شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوعون. رجوع به اسحاق بن علی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوعمرو. رجوع به اسحاق بن مرار الشیبانی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوعثمان. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن زید... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوعبداﷲ. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوعبداﷲ. رجوع به اسحاق بن محمدبن زنگی... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابوعبدالرحمن بن عطاء خراسانی. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن یزیدبن اسماعیل الطائی الکوفی مکنی به ابی یعقوب. محدثی ثقه است. ابن داود در رجال خود وی را با اسحاق بن بُرَیْد یکی دانسته و علامه ٔ حلی در خلاصه الاقوال این دعوی را رد کرده است. و شیخ طوسی او را در رجال خود در عداد اصحاب باقر (ع) شمرده. نجاشی گوید: وی از امام صادق (ع) و پدرش از امام باقر (ع) روایت کرده اند و أبی سمینه از وی روایت کند. و قول نجاشی از قول شیخ طوسی اضبط است پس باید گفت اسحاق مزبور از صادق (ع) روایت دارد نه باقر (ع). (تنقیح المقال ج 1 ص 112 و 122).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن یحیی النقّاش الاندلسی. شهیر بابن الزرقاله المغربی القرطبی. وی مخترح آلت بدیعه ٔ نجومی موسوم به زرقاله است که رسائل عدیده در باب آن تألیف شده است. (کشف الظنون).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به ابویعقوب اسحاق شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمودبن حمزه. او راست: اعراب جزء آخر قرآن موسوم به تنبیه.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن موسی بن عیسی عباسی. در کافی در باب وجوب اطاعت از أئمه (ع) او را از اصحاب رضا (ع) شمرده گوید: محمدبن مسلم از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 122 حاشیه).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن منصور الکوسج. ذکر او در مناقب الامام احمدبن حنبل چ مصر ص 51 و المصاحف چ مصر ص 332 آمده است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن منصور عَرزَمی کوفی، منسوب به «حبانه عرزم » در کوفه. شیخ طوسی در رجال خود وی را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 122).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن منصور.ذکر او در عیون الاخبار چ مصر ج 2 ص 317 آمده است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن منصور. جهشیاری ذکر او آورده است. (کتاب الوزراء و الکتاب چ مصر 1357 هَ. ق. ص 189).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن معاذ بصری. او را سی ورقه شعر است. (ابن الندیم).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن مسلمهبن اسحاق القینی. عالمی است اخباری، از مردم اندلس. او راست کتابی مشتمل بر چند جزء در اخبار ریه (ناحیتی باندلس) و قلعه ها و ولاه و جنگها و فقهاء و شعراء آن ناحیت و ابومحمدبن حزم ذکر او آورده است. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 232).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن مسلم العقیلی. معاصر منصور عباسی. ابن عبدربه و جاحظ و ابن قتیبه ذکر او آورده اند. رجوع بعقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 2 ص 9 و ج 5 ص 239 و عیون الاخبار چ مصر ج 1 ص 210 و البیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 3 ص 218 و 219 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن مرار شیبانی کرمانی مکنی به ابوعمرو. متوفی بسال 206 هَ. ق. او راست: کتاب النحل و العسل. کتاب الجیم در لغت، و گویند این کتاب تألیف ابوعمرو شمربن حمدویه ٔ هروی است. (کشف الظنون). و ابن خلکان گوید: اسحاق بن مرار الشیبانی بالولاء النحوی اللغوی مکنی بأبی عمرو. اصل وی از رماده ٔ کوفه است. و از آنجا ببغداد شد و از موالی است و دیری برای آموختن لغت و شعر مجاورت بنوشیبان کرد و از این رو او را بشیبان نسبت کرده اند و او را از ائمه ٔ اعلام فنون لغت و شعر است و وی بسیارحدیث و کثیرالسماع وثقه است و نزد خاصه ای از اهل علم و روایت مشهور است و علت منزلت وی نزد عامه ٔ اهل علم، اشتهار بشرب نبیذ است. و جماعت کثیر از کبار ائمه مانند احمدبن حنبل و ابوعبیده قاسم بن سلام و یعقوب بن سکیت صاحب اصلاح المنطق از او اخذ روایت کرده اند و یعقوب بن سکیت گوید که ابوعمرو به یکصدوهیجده سالگی وفات کرد و تا آخر عمرقلم از دست ننهاد و من در آن وقت کودکی بودم، از کتب او می نوشتم و گاه بود که او از من کتابی عاریت میکرد و ابن کامل گوید اسحاق بن مرار بروز وفات ابوالعتاهیه و ابراهیم بن ندیم موصلی در 213 هَ. ق. ببغداد درگذشت و دیگران وفات او را بسال 206 هَ. ق. در صدوده سالگی و بعضی یوم السعانین گفته اند و ابن خلکان گوید قول اخیر درست باشد. و از تصانیف اوست: کتاب الخیل. کتاب اللغات و این کتاب را کتاب الجیم و کتاب الحروف نیز نامند. کتاب النوادر کبیر در سه نسخه. کتاب غرایب الحدیث. کتاب النحله. کتاب الابل. کتاب خلق الانسان. او دواوین شعرا را نزد مفضل ضبی خوانده است و مهارت او در نوادر و غریب و اراجیز عرب بیش از دیگر شعب ادب بود و پسر او عمرو گوید پدرم اشعار هشتاد و چند قبیله را گرد کرد و آنگاه که تدوین و تخریج یک قبیله بپایان می برد مصحفی می نوشت و در مسجد می نهاد تا هشتاد و اند مصحف برآمد. (ابن خلکان چ طهران ص 68).
یاقوت در معجم الادباء آرد: اسحاق بن مرار شیبانی کوفی لغوی نحوی مکنی به ابی عمرو. ازهری گوید: وی به «ابی عمرو الاحوص » معروف است، و از بنی شیبان نیست بلکه مولی و مؤدب اولاد بعض بنی شیبان است و از این رو بدانان منسوب گردیده. و این نسبت چون نسبت یزیدی است به یزیدبن منصور، چه یزیدی مؤدب فرزندان یزید بود. در امالی ابواسحاق النجیرمی، بنقل از یوسف اصفهانی، خواندم که ابوعمرو شیبانی از دهاقین است و او را از آن جهت شیبانی گویند که مؤدب فرزندان رشید بود که تحت نظر یزیدبن مزید شیبانی تربیت میشدند. عبداﷲبن جعفر گوید ابوعمرو راویه ٔ اهل بغداد است، در لغت و شعر ثقه و در حدیث کثیرالسماع است و در لغت، او را کتابهای مفیدی است. و بروزگار مأمون در سنه ٔ 205 و یا 206 هَ. ق. در 110 سالگی وفات کرده است. ابن السکیت گوید ابوعمرو در 118 سالگی وفات کرد و تا هنگام مرگ بدست خود می نوشت، و آنگاه که من کودک بودم و از او علم می آموختم و از کتابهای او می نوشتم، گاه کتابهائی از من بعاریت میگرفت. ابن کامل گوید: ابوالعتاهیه و ابوعمرو شیبانی و ابراهیم مغنی، پدر اسحاق، در یک روز، در سنه ٔ 213 هَ. ق. در بغداد وفات کردند. ابن درستویه گوید: وی را فرزندان و نوادگانی باشند که از او روایت کنند و اصحاب او از علماء ثقه اند، و از کسانی که مجلس او را ملازم بودند احمدبن حنبل است. حزنبل ازعمروبن ابی عمرو شیبانی نقل کند که گفت: آنگاه که پدرم اشعار قبائل را گرد آورد بیش از هفتاد قبیله بودند و هر گاه اشعار قبیله ای را مرتب میکرد و بدست مردم میداد مصحفی بخط خود می نوشت و در مسجد کوفه میگذاشت تا از هشتاد مصحف متجاوز شد. ابوعمرو میگفت: «تعلموا العلم فانه یوطی ٔ الفقراء بسط الملوک ». و از وی روایت کنند که اصحاب خود را میگفت: لایتمنین احد امنیه سوء فان البلاء موکل بالمنطق چنانکه مؤمل گفت:
شف المؤمل یوم الحیره النظر
لیت المؤمل لم یخلق له بصر.
و چشم وی کور شد. و مجنون بنی عامر گفت:
فلو کنت اعمی اخبط الارض بالعصا
اصم و نادتنی اجبت المنادیا.
سپس کور و کر گردید. ابوشبل در هجو ابوعمرو شیبانی گوید:
قد کنت ارجو اباعمرو اخاثقه
حتی المت بنا یوماً ملمات
فقلت و المرء تخطیه منیته
ادنی عطیته ایای میات
فکان ما جاد لی لاجاد عن سعه
ثلاثه ناقصات مدلهمات
ما الشعر ویح ابیه من صناعته
لکن صناعته بخل و بالات
و دن خل بفتل فوق عاتقه
فیه رُبیثاء مخلوط و صحناه
فلو رأیت اباعمروو مشیته
کأنه جاحظالعینین نهات.
و محمدبن اسحاق الندیم گوید او راست: کتاب الختم. کتاب النوادر. کتاب اشعار القبائل، که آنرا به ابن هرمه ختم کرده است. کتاب الخیل. کتاب غریب المصنف. کتاب غریب اللغات. کتاب غریب الحدیث. کتاب النوادر الکبیر، که سه نسخه است. ابوالطیب لغوی در کتاب مراتب النحویین گوید: چون ابوعمرو بر کتاب الختم [الجیم ؟]بخل میورزید، کسی آنرا بر او نخوانده است و از این کتاب روایت درست نیست. ابوبکر خطیب در کتاب خود، نام وی آرد و گوید وی کوفی است و ببغداد مسکن گزید و ازرکین شامی در این شهر حدیث گفت. پسر وی عمرو و احمدبن حنبل و ابوعبید قاسم بن سلام از او روایت دارند. وی مردی ثقه و فاضل و عالم بکلام عرب و حافظ لغات و نبیل بود. کتاب شعراء مضر و ربیعه و یمن را تا ابن هرمهبساخت و در حدیث سماع بسیار دارد و عمری دراز یافت که از نود بگذشت. و او در پیش خواص از اهل علم و روایه مشهور و معروف است. و خرده ای که عوام بر وی گیرنداستهتار او به نبیذ و نوشیدن آنست. ثعلب گوید: علم و سماع ابوعمرو ده چندان علم و سماع ابوعبیده است و حال آنکه در مردم بصره در علم و سماع چون ابوعبیده نبود. یاقوت گوید ثعلب در تفضیل خود ابوعمرو را بر ابوعبیده مبالغه کرده است و نمیتوانم گفت که خداوند درعهد ابوعبیده، چون او راویه و عالمی آفریده باشد. یونس بن حبیب گوید: دخلت علی ابی عمرو الشیبانی و بین یدیه قمطر فیه امناء من الکتب یسیره فقلت له ایها الشیخ هذا علمک فتبسم الی و قال انه من صدق کثیر. منذری در کتاب خود، نظم الجمان، که آنرا بخط ابی منصور ازهری خواندم، آرد که ابوبکر محمدبن احمدبن النضر المننی گوید: ابن صبیح مرا گفت پدر تو، یعنی نضر، گفت در شب پنجشنبه نزد اسماعیل بن حمادبن ابی حنیفه بودم که ابوعمرو شیبانی درآمد، اسماعیل بن حماد مرا گفت: این شیخ کیست ؟ گفتم ابوعمرو شیبانی عالم عربیت است، و در این هنگام 115 سال از عمراو گذشته بود، سپس روی بدو کردم و از روزگار و سن او پرسیدن گرفتم، مرا گفت مقصود چیست ؟ گفتم مرا چنین رسیده است که قرآن را مخلوق میدانی ؟ گفت آری. گفتم کدام وقت آنرا خلق کرد پیش از تکلم بآن یا پس از آن واسحاق مدتی سر فروافکند و خاموش بود و سپس سر برداشت و گفت: تو شیخی جدلی باشی، این عقیده ٔ من و عقیده ٔامیرالمؤمنین است. سعید گوید: بامداد جمعه ای که روز مجلس ابوعمرو بود، پیش او شدم و بدو نزدیک گردیدم و گفتم: یا اباعمرو ترا با اسماعیل بن حماد چه افتاده است ؟ گفت من اخبرک ؟ احمد بن ابی غالب ؟ اله ُ عن هذا فان هذا بی عارف یعنی المأمون دعوا هذا لاتتکلموا به. رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 صص 233- 237 و رجوع بروضات الجنات ص 100 والاعلام زرکلی (ذیل شیبانی) شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمد هروی مکنی به ابویعقوب. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن موسی بن جعفر. شیخ طوسی در رجال خود او را در عداد اصحاب رضا (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 122).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمد نهرجوری مکنی به ابویعقوب. نامش اسحاق است و پدرش محمد از اجلاء مشایخ و بزرگان علماست. علوم ظاهر و باطن و زهد و تقوی با هم جمع داشته و منسوب بجنید و عمروبن عثمان مکی است و بدان دو عارف کامل نسبت درست کند. صاحب تذکره الاولیاء در شرح حال وی نگاشته: ابویعقوب اسحاق نهرجوری از کبار مشایخ بود، لطفی عجب داشت و به خدمت و ادب مخصوص بود و مقبول اصحاب و شوقی بنهایت داشت و مجاهده ٔ سخت و مراقبتی بکمال و کلماتی پسندیده. گفته اند که هیچ پیری از مشایخ ازاو نورانی تر نبود و صحبت جنید و عمروبن عثمان مکی دریافته و مجاور حرم بود - انتهی. و در بعض کتب که ترجمه ٔ این سلسله را مینگارد نگاشته اند که وی از تلامذه ٔ ابویعقوب موسی است که از اجلاء فضلا و عرفاء و شرح حالش در این کتاب مسطور است بوده. پس از تکمیل تحصیل بطریق عرفان قدم نهاده به ارشاد شیوخ و پیران این طبقه به سرمنزل حقیقت بار گشود و از بدایت امامی که بمقام طریقت منزل گزید مجاورت مکه ٔ معظمه را اختیار کرد و بیشتری از عرفا و اهل حال از توجه و نفس وی مقامات عالیه را ادراک کردند. نقل است که یکی از اهل طلب بنزد وی درآمد و گفت چندیست که در خود غم و اندوه می یابم. با فلان گفتم مرا روزه فرمود زایل نشد، کسی دیگر سفر گفت اثر نکرد. اکنون هرچه گوئی اطاعت کنم. گفت در آن ساعت که خلایق بخسبند روی نیاز بدرگاه بی نیازکن و این لفظ مکرر نمای که خداوندا در کار خود متحیرم مرا دست گیر. آن شخص همچنان کرد که او گفته بود آن هم و غم از دل وی بیرون رفت. نقل است که شخصی بنزدوی آمد و گفت مرا هیچگاه از نماز حلاوتی پدید نمی آیدو از این معنی زیاده دلتنگم. گفت چون در نماز حالتی پدید گردد که شخص را خیال منصرف از اعضا گردد آنکس از نماز حلاوت نیابد و بمنزل مقصود نخواهد رسید همچنانکه در مثل گفته اند اگر خر جونخورده را در پای عقبه جو دهی عقبه را قطع نتواند کرد. وفات آن عارف کامل موافق آنچه صاحب نفحات الانس نگاشته در سنه ٔ 330 هَ. ق. بوده است و از کلمات اوست که گفته: الدنیا بحر و الاَّخره ساحل و المرکب التقوی و الناس علی سفر؛ یعنی دنیا مانند دریاست و کناره ٔ آن دریا آخرت است و کشتی آن تقویست و مردمان همه مسافر. حاصل آنکه مرد را در دنیا تقوی باید تا او را بساحل نجات رساند. و هم او گوید: اعرف الناس باﷲ اشدهم تحیراً فیه، هر کسی را که شناسائی بذات پاک خداوند بیشتر است تحیر او در شناسائی و معرفت بکنه کمال وی بیشتر است، یعنی عارف ترین کس بخدای آن بود که متحیر بود در خدای تعالی. من اخذ التوحید بالتقلید فهو عن الطریق بعید؛ آنکس که اخذ کرده است توحید را از روی تقلید پس آنکس از طریق مستقیم دور است و هم او گفته مقام معرفت را ادراک نکنی وبدان نرسی تا بترک علم و عمل و خلق نگوئی و هم او گفته اصل شناسائی است کم خوردن و کم گفتن و ترک شهوات و هم او گفته هر کرا سیری بطعام بود همیشه گرسنه بود و هر کرا توانگری بمال همواره درویش باشد. هرکه درحاجات خود قصد خلق کند پیوسته محروم بود و هرکه در کار خود یاری از غیر خدا خواهد مخذول گردد. و گفت پایدار ماند نعمتی که شکر آن گوئی و پاینده نباشد نعمتی را که کفران کنی، مضمون این شعر است که گفته اند:
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند.
گفت چون بنده از خود فانی شد بحق باقی گشت لاجرم بهیچ نامش نخوانند مگر بعبد بفحوای فاوحی الی عبده ما اوحی. از او پرسیدند شادی چیست ؟ گفت: شادی بر سه قسم است: یکی شادی بطاعت، دیگر شادی قرب و یاد نکردن خلق و آنکس که شاد است بخدای سه چیز در او باید موجود باشداول آنکه همواره در طاعت بود و دویم آنکه دور بود از دنیا سیم آنکه یاد نکند مگر خدای را. گفت فاضلترین عمل آن بود که بعلم پیوسته باشد. از او پرسیدند از حال عارف. گفت عارف به حق نرسد مگر دل بردارد از سه چیز: علم و عمل و خلوت یعنی با این هر سه از هر سه دل بردارد و نیز از او پرسیدند که عارف بهیچ چیز تأسف خورد جز به خدای ؟ گفت عارف خود هیچ نپسندد جز خدای تا بر وی تأسف خورد. از او پرسیدند از حقیقت توکل.گفت متوکل آنست که رنج مئونت را از خلق گرفته است نه کسی را شکایت کند از آنچه بدو رسد از کم و زیاده نه کسی را مذمت کند از نرسیدن عطا بدو. مضمون فقره دعای مکارم الاخلاق است در صحیفه ٔ سجادیه که میفرماید: فافتتن بحمد من اعطانی و ابتلی بذم من منعنی. و هم گفته حقیقت توکل ابراهیم (ع) را بود که جبرئیل بدو گفت یا خلیل الرحمن هیچ حاجتی ترا هست ؟ گفت حاجت دارم اما نه بچون توئی، از آن روی که محو ذات خداوندی بود وبجز او چیز دیگر نمیدید. و هم او گفته اهل توکل را در حقایق توکل اوقاتی است که اگر در آن اوقات بر آتش روند خبردار نگردند و اگر در آن حالت ایشان را در آتش اندازند هیچ مضرت به ایشان نرسد و اگر تیرهای ناوک بر ایشان زنند الم نیابند. ازو پرسیدند که طریق بخدای چیست ؟ گفت دور بودن از جُهّال و صحبت داشتن با علماء و ممارست در علم و عمل. ازو پرسیدند تصوف چیست و صوفی کیست ؟ گفت تلک امه قد خلت لها ما کسبت و لکم ماکسبتم و لاتسئلون عما کانوا یعملون، آن جماعت قومی بودند که رفتند و درگذشتند، مر ایشان راست آنچه کسب کردند و مر شما راست آنچه کسب کرده اید و پرسیده نخواهید شد از آن چیزی که ایشان کرده باشند. ابراهیم بن فاتک که از اجلاء این سلسله است و شرح حالش در این کتاب مسطور خواهد گشت این دوشعر از او نقل کرده:
العلم لی منک خطالعذر عندک لی
حتی التقیت فلم تعذل و لم تلم
اقام علمک لی فاحتج عندک لی
مقام شاهد عدل غیرمتهم.
حاصل معنی آنکه علم تو بر حال من عذر مرا در نزد تو خواسته است واز آن روی چون ملاقات نمودم ترا بهیچوجه مرا به کردارهای من ملامت نکردی و علم تو بحال من در نزد تو شاهدعدل غیرمتهمی اقامه کرد و از جانب من احتجاج کرد. نهرجور بضم جیم و سکون واو و راء قریه ای است بین اهواز و میسان که در بین بصره و واسط واقع است. (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 430 ببعد). و رجوع بالاعلام زرکلی ذیل نهرجوری شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمد نوحی. محدث و خطیب است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمد نخعی معروف به احمر. مرزبانی ذکر او آورده است. (الموشح چ قاهره ص 201). او راست: کتاب الصراط. (کشف الظنون).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمد ملقب به حکیم سمرقندی، قاضی حنفی. متوفی بسال 343 هَ. ق. او راست: السواد الاعظم فی الکلام. (کشف الظنون).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمد حَضینی. شیخ طوسی در رجال خود در آخر باب اصحاب رضا (ع) ذکر او آورده و در همان باب نام اسحاق بن ابراهیم حضینی را نیز در عداد اصحاب رضا برده است و بنابراین یکی بودن این دو بعید می نماید. لکن وحید بهبهانی آقاباقر در تعلیقه ٔ رجالیه ٔ خود آن دو را یکی دانسته است. (تنقیح المقال ج 1 ص 121).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمد بصری. شیخ طوسی در یک جا او را از اصحاب هادی (علی بن محمد النقی (ع)) شمرده گوید: غالی بود، و در جای دیگر از اصحاب عسکری (حسن بن علی (ع)) نوشته گوید: مکنی به ابویعقوب بود. و علامه در خلاصه اسحاق بن محمد را غالی و ازاصحاب جواد (محمدبن علی بن موسی الرضا (ع)) شمرده است. حسن بن داود در باب دوم رجال خود غلو او را از کشی و فساد عقیدت او را از ابن غضائری نقل کرده است لیکن این اشتباه است، چه ابن غضائری اسحاق بن محمدبن احمدبن ابان را بفساد عقیدت متهم ساخته نه این اسحاق را. کشی گوید از ابوعمر راجع بوی پرسیدم گفت: وقتی برای کتابت ببغداد رفتم و نزد او شدم و کتابی برای استنساخ خواستم، وی برای من کتابهای مشتمل بر احادیث مفضل بن عمر را که درباره ٔ تفویض است بیرون آورد من نپذیرفتم، پس احادیث شیوخ صالح خود را آورد، و من در آن مدت که نزد او بودم او را کبوترباز و دل باخته ٔ کبوتران مراعیش یافتم. او در ثواب نگاهداری این گونه کبوتر احادیثی نقل میکرد، و حافظه ٔ غریبی داشت. آقاباقر وحید بهبهانی (متوفی 1206 هَ. ق.) در تعلیقه ٔ رجالی مطبوع خود گوید: اتهام اسحاق بغلو از آن جهت است که وی روایتی نقل کرده که بموجب آن أئمه تقسیم کنندگان و مقدرکنندگان ارزاق مردم هستند، در صورتی که این معنی غلو نیست و امروز همه ٔ شیعیان به این معنی معتقدمیباشند، و گذشتگان بسیاری از عقاید حقه را غلو می شمردند، مثلاً نفی سهو از پیغمبر را غلو می پنداشتند درصورتی که حق همین است که پیغمبر سهو نمیکند - انتهی. شیخ عبداﷲ مامقانی نیز در تنقیح المقال ج 1 ص 121 مطالب فوق را از تعلیقه ٔ آقاباقر بهبهانی نقل و او را تصدیق کرده و این مرد را از غلو منزه شمرده است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمد الاصبهانی، مولی عبداﷲبن جعفر الهاشمی. سلیمان بن احمد از او روایت دارد. ابونعیم بنقل از سلیمان بن احمد بنقل از اسحاق بوسایطی از رسول اکرم (ص) آرد که فرمود: ارحم من فی الارض یرحمک من فی السماء. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 219).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمد الأَزرق. ابن عبدربه ذکر او آورده است. (عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 5 ص 223).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن یحیی بن منده مکنی به ابویعقوب. وی از خاندان حدیث و روایت بود و از عبداﷲبن محمدبن نعمان و ابن ابی عاصم و بزّار سماع دارد و ابونعیم اصفهانی گوید من او را دیدم ولی بسماع حدیث از او مرزوق نشدم. وفات وی بسال 341هَ. ق. است. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 1 ص 221).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن عمید ملقب به کبیر دهلوی. او راست: شرحی بر الکافیه فی النحو ابن الحاجب. (کشف الظنون).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن موسی الکاظم (ع). مشهد وی بر ظاهر ساوه است. (نزهه القلوب ج 3 ص 63).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن موسی بن العازار الاسرائیلی. پدر وی در صناعت طب مقدم و حاذق بود و پدر و پسر در خدمت المعز لدین اﷲ بودند. (عیون الانباء ج 2 ص 86).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن یحیی کاهلی کوفی. شیخ طوسی در رجال خود او را از اصحاب صادق (ع) شمرده است و ظاهراً امامی باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 122).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن وهب. محدث است. رجوع بکتاب المصاحف چ مصر 1355 هَ. ق. ص 33 و 138 و 154 و 174 و 175 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن یحیی بن طلحهبن عبیداﷲ. مرزبانی ذکر او آورده. رجوع بالموشح ص 188 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن یحیی بن طلحه. وی از نسّابه است و او به سعیدبن المسیب علم نسب آموخت. (البیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 1 ص 255).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن یحیی بن شریح کاتب نصرانی مکنی به ابی الحسین. ابن ندیم نام او آرد و گوید: وی را در کار دواوین و خراج و مناظره ٔ عمال و نجوم معرفت تام است. مولد او ماه شعبان سنه ٔ 300 هَ. ق. و هم اکنون در قید حیات باشد. یاقوت گوید این گفته ٔ ابن الندیم در سنه ٔ 377 هَ. ق. است. و نیز ابن الندیم گوید او راست: کتاب الخراج الکبیر، که دو جزء و شش منزل و هزار ورقه است. کتاب الخراج، دویست ورقه، و این همانست که در دست مردم است. کتاب الخراج، کتاب کوچکی است، در حدود صد ورقه. کتاب عمل المؤامرات بالحضره. کتاب تحویل سنی الموالید، در حدود صد ورقه. کتاب جمیل التاریخ. (معجم الادباء ج 2 ص 238 و 239).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن یحیی. یکی از امرای بنی عباس. اجداد وی از مردم اطراف سمرقند و بجسارت و دلاوری گوی سبقت از همگنان ربوده بودند و او بعلما و دانشمندان علاقه و احترام خاص داشت و مدبر و عادل و رئوف بود و در عهد مأمون و پس از وی در زمان معتصم مدت مدیدی ولایت دمشق داشت و در قضیه ٔ اقرار و اعتراف اجباری بخلق قرآن مأموریت خود را مانند پیشینیان خویش بخشونت بموقع اجرا نمیگذاشت و بر مردم و علما سخت گیریهای ناروا روا نمیداشت و در باب طرد و تبعید علویان از خطه ٔ مصر آنگاه که والی آنجا بود باز شیوه ٔ مرضیه ٔ خود را از دست نداد و با رفق وملایمت آن مهم بانجام رسانید. (قاموس الاعلام ترکی).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن یحیی. ابن قتیبه و ابن عبدربه ذکر او آورده اند. رجوع بعیون الاخبار چ مصر ج 1 ص 305 و عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 1 ص 50 و 211 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن هیثم کوفی. شیخ طوسی در رجال خود او را از اصحاب صادق (ع) شمرده است و ظاهراً امامی باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 122).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن هلال. صدوق بن بابویه در آخر باب معرفه الکبائر از کتاب من لایحضره الفقیه روایتی از ابن ابی عمیر از اسحاق بن هلال از امام صادق (ع) آورده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 122).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن هادی خلیفه ٔ عباسی. رجوع بعیون الانباء ج 1 ص 154 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن وهب علاف واسطی. مقدسی گوید: از عمروبن یونس یمامی روایت دارد، و بخاری از وی روایت کند - انتهی. و بنابراین شاید از عامه باشد. لیکن شیخ صدوق ابن بابویه در باب دعواهائی که بدون داشتن بینه پذیرفته است روایتی از او آورده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 122).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن وهب. از مردم طُهُرْمُس قریه ای به مصر از اعمال جیزه. محدث است و دارقطنی گوید کذّاب است. (تاج العروس: طهرمس).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن واصل ضبی. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب باقر (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 22).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن موسی بن عبداﷲبن یزید الانصاری مکنی به ابوموسی. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن نوح شامی. شیخ طوسی در رجال خود وی را در عداد اصحاب باقر (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 122).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن نصیر کاتب بغدادی. مکنی به ابی یعقوب. او بدیوان مصر، بعد از محمدبن عبداﷲبن عبدکان، کاتب رسائل بود. ابن زولاق گوید وفات او در سنه ٔ 297 هَ. ق. است. و همو گوید که ابوجعفر محمدبن عبداﷲبن عبدکان از روزگار احمدبن طولون عهده دار مکاتبات و رسائل بود و مکاتبات وی و جوابهای آنها تا زمانی که ابویعقوب اسحاق بن نصیر بغدادی از عراق بیامد و مشغول کار خواست شد موجود است. ابن عبدکان او را گفت به چه کارمشغول میشوی ؟ گفت به مکاتبات، و جوابهای آنها و ترسل. ابوجعفر را نامه ها رسیده بود و پیش وی میبود. آنها را بدو داد و گفت جواب نامه ها بنویس. اسحاق نامه هابستد و بگوشه ای رفت و جوابها بنوشت و سپس نعلین خودزیر سر گذاشت و بخواب رفت و چون ابوجعفر از جای برخاست و قصد حجره ٔ خود داشت بر اسحاق بگذشت او را دید خفته و نامه ها پیش او گذاشته، نامه ها برداشت و بخواند و در آنها تأمل کرد و اسحاق را باد میزد تا بیدارشد، او را گفت نویسندگی از که آموختی ؟ و وی را چهل دینار مشاهره مقرر کرد و تا مرگ ابوجعفر در خدمت وی بود و چون ابوجعفر مرد علی بن احمد الماذرائی متولی کتابت شد اسحاق را از کار بر کنار کرد و جواب نامه هائی را که رسیده بود خود بنوشت و آنها را بر ابوالجیش خمارویه بن احمدبن طولون عرض کرد. ابوالجیش او را گفت «ما هذه الالفاظ التی کانت تخرج من عنی ». علی بن احمد برفت و نامه ها از نو بازگشت باز ابوالجیش جوابها نپسندید و نپذیرفت، علی بن احمد بیرون شد و گفت اسحاق بن نصیر را بخوانید، او را بیاوردند، علی وی را گفت این نامه ها را جواب کن و اسحاق چنان کرد و علی آنها را بر ابوالجیش عرض کرد، ابوالجیش گفت سخن اینست، و آن مهملات چه بود؟ علی گفت: کاتبی با ابوجعفر بود، و بیمار شد و اکنون او را احضار کردم. ابوالجیش گفت او را پیش من آرید. اسحاق را نزد وی بردند. او را گفت مشاهره ٔ تو چند باشد؟ اسحاق گفت چهل دینار. ابوالجیش علی بن احمد را گفت او را سالیانه چهارصد دینار مقرر کرده اند و تو او را ماهانه، چهارصد دینار مقرر کن. و اسحاق را گفت از حضرت ما دور مشو، و کار او بدانجا کشید که هزار دینار مشاهره داشت و آن مال بدیگران می بخشید. گویند وقتی سه هزاردینار ببغداد فرستاد، و بدست احمدبن الولید تاجر، خال قاضی مصر، به ابی العباس مبرد و ابی العباس ثعلب و وراقی که با وی آشنائی داشت، تا بهر یک هزار دینار بدادند. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 237 و 238).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن نصیر. مکنی به ابی ابراهیم. مشاق و کیمیاگر و به تلویحات و ساختن شیشه دانا بوده. او راست: کتاب التلاویح و سیول الزجاج. کتاب صناعه الدر الثمین. (ابن الندیم).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن نُجَیْح. ابن قتیبه ذکر او آورده است. رجوع به عیون الاخبار چ قاهره ج 1 ص 2 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن النابتی. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن احمدبن عبداﷲ... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن میر احمد، ملقب به خواجه شهاب الدین. رجوع به اسحاق بن احمد خوافی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن مهران بن عبدالرحمن مولی قریش، پدر یعقوب بن ابی یعقوب و بقولی اسحاق بن ابراهیم. وی از ابن مهدی و یحیی القطان و غندر و عبدالوهاب الثقفی روایت دارد و ابومسعود و سمویه و پسر او یعقوب از وی روایت دارند. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 215).

اسحاق.[اِ] (اِخ) ابن موهوب بن احمدبن محمدبن الخضر الجوالیقی مکنی به ابی طاهر. او برادر اسماعیل است و در یازدهم ماه رجب سنه ٔ 575 هَ. ق. درگذشته است و به باب الحرب، جوار پدر و برادر خود مدفون گردیده. از ابوالقاسم بن الحصین و پدرش، و جز آنان حدیث شنیده. اسحاق را روایت بسیار نیست و قاضی قرشی از او سماع دارد وگوید مولدش را از او پرسیدم گفت ربیعالاول سنه ٔ 517 هَ. ق. است. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 239).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن موسی الهادی بن المهدی. ذکر او در عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 5 ص 394 آمده.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن موسی العباسی. وی از قبل مأمون عباسی بقتال محمدبن جعفر الصادق (ع) اقبال کرد و او را بگرفت و نزد مأمون برد و مأمون محمد را در خراسان معزز و مکرم نگاه داشت. (حبیب السیر ج 1 جزو 1 ص 28 و 92).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن مخلد... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن ابراهیم ثقفی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن اسماعیل افندی (شیخ الاسلام). متوفی بسال 1147 هَ. ق. او راست: ترجمه ٔ ترکی شرح شفانی تعریف حقوق المصطفی تألیف قاضی عیاض. شرح منلا علی القاری. (کشف الظنون چ 1 ج 2 ص 64).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم العقیلی. رجوع باسحاق بن ابراهیم بن صالح شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم النهشلی. بوسایطی از علی (ع) آرد که فرمود: رحم اﷲ عثمان لو ولیته لفعلت ما فعل فی المصاحف. (المصاحف ص 23).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم نجیبی قرطبی مالکی مکنی به ابوابراهیم. او راست: کتاب النصایح. (کشف الظنون).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم نابتی. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن احمد... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم موصلی. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن میمون... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم مصعب مصعبی. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن مصعب شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم مروزی. از روات قرائت کسائی است. (ابن الندیم). رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن مخلد... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم فزاری. برادر محمدبن ابراهیم. شاعری قلیل الشعر است. (ابن الندیم).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم فارابی مکنی به ابی ابراهیم. وی خال اسماعیل بن حماد جوهری، صاحب «کتاب الصحاح فی اللغه» است و این ابوابراهیم مؤلف کتاب مشهور «دیوان الادب » است. قاضی اشرف یوسف بن ابراهیم بن عبدالواحدشیبانی قفطی که بیمن رفته و بدانجا اقامت گزیده است بما نوشته: حوادث روزگار، ابوابراهیم اسحاق فارابی را بسرزمین یمن انداخت و وی در زبید سکنی گزید و کتاب خود دیوان الأدب را در آنجا تألیف کرد و اهل زبیدعازم بودند که کتاب مزبور را بر او بخوانند اما اجل اسحاق را مهلت نداد و پیش از اینکه از او روایت کنند و کتاب را بر او خوانند زندگی را بدرود گفت، و مرگ او در حدود سنه ٔ 450 هَ. ق. بود. اسحاق کتاب خود را به شش قسمت کرده است بدین ترتیب: اول، کتاب سالم. دوم، کتاب مضاعف. سوم، کتاب مثال، و آن شامل کلماتی است که اول آنها حرف عله است. چهارم، کتاب ذوات الثلاثه، مراد کلماتی است که در وسط آنها حرف عله باشد. پنجم، کتاب ذوات الاربعه شامل کلماتی که حرف آخر آنها حرف عله باشد. ششم، کتاب همزه. و این شش کتاب شامل اسماء و افعال است که مؤلف نخست در آنها اسماء را آرد و سپس افعال را و نیز او راست: کتاب بیان الاعراب. کتاب شرح ادب الکاتب. کتاب دیوان الادب. یاقوت گوید: بخط ابی نصر اسماعیل بن حماد الجوهری الفارابی النسوی خواندم که گوید: کتاب مذکور بر ابراهیم، در فاراب، و سپس بر ابی السری محمدبن ابراهیم اصفهانی، در اصفهان بخواندم و آنرا در بغدادبر قاضی ابی سعید سیرافی عرض کردم. الحاکم گوید قسمتی از آن را، تا موضع البلاغ، که آخر اسماء است بر ابویعقوب یوسف بن محمدبن ابراهیم فرغانی الزیزقانی خوانده بودم و گفت آنرا بر ابوعلی حسن بن علی بن سعد الزامینی خواندم و ابوعلی آنرا بر ابوابراهیم خوانده است. الحاکم گوید مراد جوهری از گفته ٔ خود «و آنرا در بغداد، بر قاضی ابوسعید سیرافی عرض کردم » این است که سیرافی آنرا پذیرفت و انکار نکرد و آنرا از صحاح لغت دانست. اما ابومحمد حسن بن السیرافی آنرا رد کرد و کلماتی را که از آن انکار کرده علامت گذاشته است. در آخر ثلث اخیر نسخه ٔ الحاکم بخط جوهری نوشته شده است که این کتاب را ابوسعد عبدالرحمن بن محمدبن محمدبن عزیز، از اول تا آخر بر من خوانده است، و من آنرا برای او تصحیح کردم و اسماعیل بن حماد الجوهری آنرا بنوشت و در جای دیگر همین نسخه نوشته شده: سمعه منی و لدی ّعلی و الحسن من اوله الی آخره بقرأتی ایاه الا اوراقاً قرأها الحسن بنفسه علی ّ و صح سماعها واﷲ تعالی یبارک لهما فیه و یوفقهما لصالح الاعمال و کتب ابوهمایعقوب بن احمد غرهالمحرم سنه 455 هَ. ق. ثم قرأه علی ّ ولدی الحسن قراءه بحث و استقصاء من اوله الی آخره بما علی حواشیه من الفوائد و شرح الابیات فی شهور سنه 463 هَ. ق. و علی النسخه ایضاً قبل ذلک ما صورته: سمعه منی بلفظی و صححه عرضاً بنسختی صاحبه ابویوسف یعقوب بن احمد و فرغ منه فی ذی القعده سنه 429 هَ. ق. و کتب عبدالرحمن بن محمدبن دوست بخطه قال مؤلف الکتاب فهذا مع وضوحه و کون هؤلاء المذکورین مشهورین معروفین و معرفتی بالخطوط الموجوده علی النسخه کمعرفتی بما لااشک فیه یبطل ما کتب الینا القاضی القفطی من کون هذا الکتاب صنف بزبید و انه لم یسمع علی مصنفه. (معجم الادبا چ مارگلیوث ج 2صص 226- 229). و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 94 و روضات الجنات ص 110 و رجوع بابوابراهیم فارابی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم غزال. جامی گوید: وی از بزرگان مشایخ بوده است و کرامات ظاهره داشته و مقام وی با کوه لکام بوده. یکی از این طایفه گوید در کوه لکام راه گم کردم ناگاه به پیری رسیدم پوستینی پوشیده چون مرادید گفت اﷲ اکبر همانا راه گم کرده ای. گفتم بلی. گفت سی سال است تا هیچ آدمی ندیده ام. عصائی بمن داد و گفت این عصا ترا راه نماید و مرا گفت برو. ساعتی برفتم خود را به انطاکیه یافتم. عصا بنهادم تا وضو کنم عصا گم شد. این حکایت با اهل انطاکیه بازگفتم. گفتندآن اسحاق جمال بوده است و کم کسی او را بیند. تأسف بسیار خوردم. (نفحات الانس چ هند ص 103). بدیهی است که این داستان مربوط به اسحاق بن ابراهیم الجمال است که پیشتر گذشت. رجوع باسحاق بن ابراهیم الجمال شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم الطاهری. ابومعاذ فضل بن خلف نحوی کتاب معانی القرآن خود را بنام او کرده است. (ابن الندیم).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابی اسرائیل.از فقها و محدثین عهد متوکل. رجوع بمناقب الامام احمدبن حنبل تألیف ابن الجوزی چ مصر ص 375 و 386 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم الصواف. وی از موسی بن یعقوب السدوسی ازابی السنان از عثمان بن ابی سوده آرد که رسول (ص) فرمود: من عاد مریضاً او زار اخاً ناداه مناد من السماء: ان طبت و طاب ممشاک تبوأت من الجنه منزلاً. (عیون الاخبار چ قاهره ج 3 ص 25). و رجوع بالمصاحف ص 13 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم سماقی. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم سعدی مکنی به ابوالحسن. او راست: تحفه الرامق فی الخط.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم ریحانی. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم راهویه ٔ مروزی. از سران اصحاب احمدبن حنبل و کتاب السنن در فقه و کتاب التفسیر از اوست. (ابن الندیم). رجوع باسحاق بن ابراهیم بن مخلد... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم دیری شافعی. خطیب و امام. او راست: مثیرالغرام فی زیاره الخلیل علیه السلام، مختصر علی سبعه و عشرین فصلاً. (کشف الظنون).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم دمشقی مکنی به ابوالنضر. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم خیطی. قاضی بخارا. وی پس از عزل بسال 208 هَ. ق. در طوس فرمان یافت.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم الخطابی مکنی به ابویعقوب. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم خُتَّلی. مصنف دیباج و از شهر ختل و محدث است. (منتهی الارب). و ختل به ماوراءالنهر است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم هروی مکنی به ابوموسی. رجوع به ابوموسی اسحاق... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابی بکر حنفی مکنی به ابوالمکارم و ملقب به ظهیرالدین. متوفی بسال 710هَ. ق. او راست: فتاوی الولوالجی. (کشف الظنون).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن نسطاس... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن (میر) احمد خوافی. مشهور به خواجه شهاب الدین. وی برادرزاده و داماد مولانا قطب الدین خوافی است و از بعض اقسام فضائل محظوظ و بهره ور مینمود و در زمان وزارت و امارت خواجه فضل الدین محمد که او نیز داماد مولانا قطب الدین بود چند سال قائم مقام عم ّ بزرگوار شد و بصدارت خاقان منصور قیام کرد و در روز فوت خواجه ٔ مشارالیه مؤاخذ گشته مبلغ کلی فرودآورد و بعد از آنکه از چنگ محصل نجات یافت درزاویه ٔ عزلت تتمه ٔ ایّام حیات را بپایان رسانید. (حبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص 240 و 279 و 296 و 299).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن اسماعیل مکنی به ابویعقوب. از بزرگان. معاصر القاهر باﷲ ابوالمنصور محمدبن المعتضد. رجوع به حبیب السیر جزء 3 از ج 2 ص 107 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن اسماعیل بن نوبخت. شیخ طوسی این اسحاق را از اصحاب امام هادی (ع) شمرده است و ظاهراً امامی باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 111).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن اسماعیل بن موسی بن مِهران الجُلکی مکنی به ابویعقوب. شیخی ثقه است و وفات او بسال 279 هَ. ق. بوده است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن اسماعیل بن عبداﷲبن زکریاء المَذْحِجی الرملی مکنی به ابویعقوب. وی در سنه ٔ288 هَ. ق. به اصفهان رفت و خضاب سرخ بکار میبرد ودر کوی قصارین نزول کرد و خود مسگر بود. او از آدم بن ابی ایاس و محمدبن رُمح روایت دارد و احادیث را از حفظ بیان میکرد و ازین جهت بخطا افتاده است. ابونعیم ذکر او آورده است. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 217).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن اسماعیل بن السﱡکین الفِلْفِلانی ابویعقوب. وی پس از 260 هَ. ق. وفات یافت و از اسحاق بن سلیمان الرازی روایت دارد و برادر او محمدبن اسماعیل یکی از ثقات است. و ابونعیم ذکر او آورده است. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 216).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن اسماعیل بن جعفربن داودبن یوسف (یا سیف) بن جبلهبن حسین بن معد زاهد بابکسی سمرقندی از محله ٔ باب کس یا دروازه ٔ کس (کش) از محلات زیبای سمرقند. وی از زهاد و دانشمندان زمانه بود. و بعد از عصر روز آدینه یازده روز مانده از رمضان سال 259 هَ. ق. درگذشت. (انساب سمعانی) (احوال و اشعار رودکی ص 453).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن اسماعیل. یکی از رجال بنی امیّه. وی بر نواحی تفلیس و گرجستان و ابخاز استیلا یافت و در زمان متوکل علی اﷲ دعوی استقلال کرد. خلیفه لشکری مأمور رفع غائله ٔ او کرد. سپاهیان بسرداری بغا، وی را گرفته بکشتند در سنه ٔ 238 هَ. ق. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع بمجمل التواریخ و القصص ص 490 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن اسرائیل مکنی به ابویعقوب. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ازرق صائغ. حسین بن سعید از وی روایت کرده و او از امام ابوالحسن روایت کند. (آخر باب ذبح از کتاب تهذیب شیخ طوسی) (تنقیح المقال ج 1 ص 111).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن احمد سامانی. برادر اسماعیل بن احمد سامانی مؤسس دولت سامانی. وی در زمان برادر خویش به سمرقند بود و در عهد حکومت ابونصر احمد برادرزاده ٔ اسحاق بسبب اطمینان از قیام او، وی را ببخارا جلب و در سنه ٔ 295 هَ. ق. زندانی کردند و پس از سه سال آزاد شده بسمرقند بازگشت (298 هَ. ق.). همه ٔ اهالی ماورأالنهر به استثنای بخارا طرفدار او و فرزندان وی بودند و از این رو ابونصر احمد بقتل رسید و پسرش نصر جلوس کرد. اسحاق بن احمد در سنه ٔ 301 هَ. ق. قیام کرد و در محاربات طالع بدو روی خوشی نشان نداد و او پنهان شد و بعدها تسلیم گردید و پس از مدتی در بخارا درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی) (حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 127). و رجوع بفهرست احوال رودکی تألیف نفیسی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن احمدبن علی بن ابراهیم بن قولویه مکنی به ابویعقوب التاجر. وی از رازیین سماع دارد و وفات اوپنجم ربیعالاول سنه ٔ 368 هَ. ق. است. ابونعیم بواسطه ٔ او و او بوسایطی از رسول اکرم (ص) نقل کند که فرمود: اعطوا الاجیر اجره قبل ان یجف ّ عرقه. و نیز فرمود: المرء مع من احب. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 221).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابی جعفر فَرّاء کوفی. وی پوست فروش بود.شیخ طوسی او را در کتاب رجال از اصحاب صادق (ع) شمرده. و ظاهراً امامی باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 111).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن احمدبن عبداﷲبن مهران. وی پسربرادر محمدبن عبداﷲبن مهران است. خانواده ٔ مهران ازبزرگان ایرانی است و از ائمه ٔ شیعه روایت دارند.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن احمدبن شبیب بن نصربن شبیب بن الحکم بن اقلذبن عقبهبن یزیدبن سلمهبن رؤبهبن خفاتهبن وائل بن هضیم بن ذبیان الصفار ادیب بخاری، مکنی به ابی نصر. وی در علم عربیت و معرفت بدقائق آن از بزرگان عصر خویش و هم فقیه است. او ببغداد آمد و پس از سنه ٔ 405 هَ. ق. درگذشت. ابوسعد سمعانی در تاریخ مرو، و الحاکم بن البیع در تاریخ نیشابور، و خطیب در تاریخ بغداد، آرند که اسحاق در این سال، در بغداد، حدیث گفته است. تاج الاسلام گوید و من از خط او نقل کردم: ابونصر صفار بخراسان آمد و از آنجا بعراق و حجاز رفت و در طائف اقامت گزید و در همین شهر بمرد و گور او در آنجا معروف است. و او را تصانیفی در لغت، و شعری نیکو باشد و این اسحاق جدّ ابراهیم بن اسماعیل بن اسحاق بن احمد زاهد صفار است، که مااو را بمرو دیدار کردیم. وی از نصربن احمدبن اسماعیل الکنانی سماع دارد و ابوعلی حسن بن علی بن محمدبن المذهب التمیمی البغدادی از او روایت کند. الحاکم گوید: ابونصر فقیه و ادیب بخاری صفار، آنگاه که بحج میرفت نزد ما آمد و من بسن او در بخارا، از جهت حفظ ادب و فقه کسی را ندیده ام و از شعر خود مرا انشاد کرد:
العین من زهرالخضراء فی شغل
و القلب من هیبهالرحمن فی وجل
لو لم تکن هیبهالرحمن تردعنی
شرقت من قبلی فی صحن خدّ ولی
یا دمیه خلقت کالشمس فی المثل
حوری جسم ولکن صورهالرجل
لو کان صید الدمی و المرد من عملی
لکنت من طرب کالشارب الثمل
لکننی من وثاق العقل فی عقل
و لیس لی عن وفاق العقل من حول
اﷲ یرقبنی و العقل یحجبنی
فما لمثلی اذا فی اللهو و الغزل
کلفت نفسی عزاً فی صیانتها
دین الوری لهم طراً و دینی لی.
و ابوبکربن علی خطیب گوید: اسحاق بن احمدبن شبیب بخاری بصدق معروف است و در سنه ٔ 405 هَ. ق. ببغداد آمد، و در این شهر از نصربن احمدبن اسماعیل کنانی، صاحب جزیل سمرقندی، روایت کرد، و حسن بن علی بن محمدبن مذهب، مرا ازو روایت کرد و وی را ثناها گفت. و من کتاب عجیبی در نحو ازو دیدم، بنام المدخل الی سیبویه، که قریب پانصد ورق است و فقط مبنیات را در آن آورده و شامل غوامض این فن است و او را تصانیفی است در ادب و کتاب المدخل الصغیر در نحو و کتاب الرد علی حمزه فی حدوث التصحیف. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 229 و 230).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن احمدبن اسدبن سامان. رجوع باسحاق بن احمد سامانی شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن احمدبن ابی نهیک. ابن قتیبه از او روایتی آرد. (عیون الاخبار ج 4 ص 87).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن احمد. محدث جوزقی. از مردم جوزق دهی بهرات، نه ناحیه ای به نیشابور.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابی هلال. ابن ابوعمرو از صادق (ع) بتوسط وی روایت کرده است. (کتاب کافی باب زنا از باب نکاح) (تنقیح المقال ج 1 ص 111).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابی الورس. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابی محمد یحیی بن المبارک العدوی الیزیدی. او زاهد و از اهل حدیث بوده است. (ابن الندیم). و رجوع به یزیدیین شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابی طلحه الانصاری. محدث است و ابن قتیبه در عیون الاخبار بوسایطی از او روایت کرده است. (عیون الاخبار ج 2 ص 110).

اسحاق.[اِ] (اِخ) ابن ابی الحسن ابراهیم بن مخلدبن ابراهیم المروروذی. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن مخلد شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم حُضَینی. صاحب تنقیح المقال گوید:حضینی بر وزن زبیری باشد منسوب بابی ساسان تابعی از بنی رقاش، و آن بطنی است از بکربن وائل از عدنان و نام ابوساسان حضین بن منذربن حرث بن وعلهبن مجالدبن یثربی بن ریان بن حرث بن مالک بن شیبان بن ذهل است. شیخ طوسی در نسخه ای از رجال یک بار او را از اصحاب رضا (ع) شمرده و گوید وی به ابن راهویه معروف است و بار دیگر از اصحاب جواد شمرده و گوید رضا (ع) را ملاقات کرد. درنسخه ای دیگر از رجال شیخ که نزد من موجود است و نام بسیاری از اصحاب رضا از آن ساقط شده و شاید نسخه ٔ میرزا نیز مانند آن باشد چه میگوید در اصحاب رضا جز اسحاق بن محمد حضینی نیست لکن در زمره ٔ اصحاب جواد اسحاق بن ابراهیم حضینی است که درک صحبت رضا (ع) نیز کرده است در خلاصه (تألیف علامه) شرحی مستوفی در باب وی آورده گوید وی رضا را خدمت کرد و حسین بن سعید موجب اتصال وی بدان حضرت بود و پس از او علی بن مهزیار را بخدمت رضا برد و سبب معرفت آنان بتشیع او بود و از اوحدیث بشنیدند و حسین بن سعید با عبداﷲبن محمد حضینی نیز چنان کرد. میرزا بعد ازین نقل گوید آن کس که آنان را بحضرت رضا برد حسن بن سعید است نه حسین چه در نسخه های مصحح در ذکر حسن بن سعید گوید او آن کس است که علی بن مهزیار و اسحاق بن ابراهیم حضینی را بخدمت رضا علیه السلام برد و بدیشان ارجاع خدمت شد و از آن پس اسحاق بن علی بن ریان را بخدمت برد و با عبداﷲبن محمد حضینی نیز چنان کرد. علامه این روایت را قابل قبول شمرده و این گفته ای متین است، چه شکی نیست که او امامی اثناعشری است و وکالت او از جانب رضا علیه السلام اگر وی را فایده ٔ وثاقت ندهد تا حدیث او در زمره ٔ صحیح درآید بر مدح وی دلات کند و حدیث او را در زمره ٔ «حسن »درآورد پس گفته ٔ صاحب حاوی که او را ضعیف شمرده و بر علامه اعتراض کرده خطاست و گفته ٔ فاضل مجلسی در وجیزه و بحرانی در بلغه که او را حسن نامیده اند نیکو باشد. مؤلف تکمله گوید که در تهذیب حدیثی است که مدح اسحاق در آن آمده و جواد علیه السلام بر وی رحمت فرستاده است. و آن روایتی است از احمدبن محمدبن علی بن مهزیار قال کتبت الی ابی جعفر علیه السلام اعلمه أن [...] ابراهیم وقف ضیعته علی الحج و امر ولده و ما فضل عنها للفقراء، و ان محمدبن ابراهیم اشهد علی نفسه بمال یفرّق فی اخواننا فی بنی هاشم من یعرف حقه و یقول بقولنا الی ان قال فکتب علیه السلام فهمت یرحمک اﷲ ما ذکرت من وصیه اسحاق بن ابراهیم رضی اﷲ عنه و ما اشهد لک بذلک محمدبن ابراهیم الحدیث. و وقف ضیاع مدح وی باشد و رضایت ابوجعفر علیه السلام ظاهر در وثاقت اوست - انتهی ما فی التکمله. اقول فی دلاله وقفه علی وثاقته تأمل نعم ترضیته علیه یدل علی ذلک. (تنقیح المقال ج 1 صص 110- 111).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم الجمال. ابن الجوزی در عنوان «ذکر المصطفین من عباد جبل اللکام » آرد:از معروفین اسحاق بن ابراهیم الجمال است. وی به جبل اللکام نزول کرد. عبداﷲبن محمد الزنجانی گوید به جبل اللکام داخل شدم و راه گم کردم. آنگاه بشیخی که پوستی را ازار کرده و پلاسی را بگردن افکنده بود، رسیدم. وی گفت: اﷲ اکبر جنی باشی یا انسی ؟ گفتم: انسی. گفت: آیا راه گم کرده ای ؟ گفتم: بلی. پس چند کلمه ٔ کوتاه بمن آموخت و عصای خویش بمن داد و گفت: این عصا بگیر. وی ترا رهبری کند و چون بمقصد رسی عصا را بیفکن. من کمی راه رفتم و بباب انطاکیه رسیدم. عصا بیفکندم و ندانستم چگونه بدانجا رسیدم. گروهی مرا دیدند گفتند: از کجا آئی ؟ گفتم از لکام راه گم کردم و بشیخی برخوردم مرا راهنمائی کرد و کلماتی آموخت و گفت که مدت سی سال من انسانی ندیده ام. آنان گفتند: آری دو برادر نیز در آن کوه طی طریق میکردند بدین شیخ مصادف شدند وی ایشان را دعا کرد و آنان توبه کردند و امروز درین نواحی صالح تر از آن دو نباشد و این شیخ اسحاق بن ابراهیم الجمال است. (صفهالصفوه چ 1 ج 4 صص 308- 309).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم جعفی. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است و قاسم بن محمد جوهری از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 110).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم. رجوع به ابوالجیش اسحاق بن ابراهیم شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن الخصین. سیاری حکمران سیستان بامر عبداﷲبن طاهر وی را با گروهی بخراسان فرستاد و آنان را بقلعه ٔ هری محبوس کردند و سپس عبداﷲبن طاهر او را خلاص کرد و خلعت داد و ولایت هری بدو داد. (تاریخ سیستان چ ملک الشعراء بهار ص 185، 189، 191).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن الحسین بن مصعب. رجوع بمصعبی و الاعلام زرکلی ج 1 ص 96 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن حبیب بن الشهید. ابن قتیبه ٔ دینوری از او نقل کرده است. رجوع به عیون الاخبار چ قاهره سال 1343 هَ. ق. ج 1 ص 51 س 13 و ص 62 س 9 و ج 2 ص 105 س 8 و ص 134 س 5 و المصاحف ص 178 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن جوتی. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن اسماعیل بن حمادبن زید. ابن عبدربه از او نقل کرده است. (عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 5 ص 371، 381).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن احمدبن عبداﷲبن یعیش الهمدانی النابتی معروف بابن النابتی. پدر او قضاء همدان داشت و او نیز بهمدان رفت و ابونعیم بوسایطی از او نقل کند و او نیز بوسایطی از پیغمبر (ص) آرد که فرمود: القتل شهادهٌ و الغرق شهادهٌ و النفساء یجرّها ولدها بسرره الی الجنه. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 1 صص 217- 218). وی از محمودبن غیلان وطبقه ٔ او و از او ابواحمد الغسانی روایت کند. مؤلف تاج العروس گوید در نسخه ٔ ما نام و نسب او چنین آمده و در بعض نسخ علی بن عبدالعزیز النابتی و آن خطاست چه او در «ن ی ت » مذکور است. (تاج العروس: ن ب ت).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم. ابن عمیره گوید وی فقیه است و بطلیطله بسال 364 هَ. ق. درگذشته و او جز اسحاق بن ابراهیم بن مسره است. (الحلل السندسیه ج 2 ص 31).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم. رجوع بسیره عمربن عبدالعزیز ص 155 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم. رجوع بعیون الاخبار چ قاهره ج 2 ص 130 و ج 4 ص 87 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم. یکی از شعرای مخضرمی است. او راست: پنجاه ورقه شعر. (الفهرست ابن الندیم ص 234 س 1).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن زیدبن سلمهبن الربیعبن جابر التیمی مکنی و ملقب بابی عثمان المعدل. متوفی بسال 340 هَ. ق. وی ثقه و مأمون است. ابونعیم گوید ابواسحاق بن حمزه از او برای ما روایت کرد و او از ابی النعمان و عمران بن عبدالرحیم و اسماعیل بن بحر سمعان وحضرمی و غیره از عراقیین روایت کند و ابونعیم بواسطه ٔ ابوالحسن علی بن احمد الفقیه از او و او بوسایطی از ابن عمر آرد که برای نبی اکرم (ص) قطعه ای طلا از معادن ما آوردند. رسول (ص) فرمود: انه معادن و یکون فیها شرار خلق اﷲ. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 صص 220-221).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم نبی (ع). پدر او ابراهیم خلیل (ع) و مادر او ساره (سارا) است و خود از اجداد پطریارخی و هم از اسلاف عیسی مسیح بود. در باب اسحاق مابین روایات مسیحیان و مسلمین خلاف است، مسیحیان آورده اند تاریخ و توصیف او در سفر پیدایش 21 و 24 الی 28 و 35 و 37 و 29 مذکور است و او برای وقایعی که هنگام تولد وی بوقوع پیوست معروف است و فرزند نبوت و وعده میباشد که هنگام پیری ابراهیم و سارا خداوند بایشان کرامت فرمود. وی در طفولیت سبب تنفر برادر اعیانی خود اسماعیل که از هاجر مصری بود شده و در این خصوص نمونه ٔ تمام فرزندان وعده گردید. (رساله ٔ غلاطیان 4: 28 و 29). و تا زمان بلوغ در خوف و خشیت خداوند تعلیم یافت و وقتی که خداوند عالم زر خالص ایمان ابراهیم را در بوته ٔ امتحان گذاشت وی نسبت باوامر پدرمهربان خود نهایت اعتماد و اطاعت را اظهار نمود و حضرت خلیل نیز به اب المؤمنین ملقب گردید. در سن چهل سالگی به الجزیره رفت و ربقه خال زاده ٔ خود را بحباله ٔنکاح درآورده غالباً در قسمت جنوبی مملکت کنعان و حوالی آن بسر میبرد و چون ابراهیم سرای فانی را بدرودگفت اسحاق با برادر اعیانی خود اسماعیل همدست شده آن حضرت را بخاک سپردند. و اسحاق را دو پسر بود که درنوشته های مقدسه مذکورند یکی عیصو و دیگری یعقوب نام داشت و ربقه یعقوب را بیش از عیصو دوست داشت ولی محبت اسحاق نسبت به عیصو بیش از یعقوب بود و این مطلب باعث غرس نهال خلاف و حسد در میان این دو برادر گردیده بدان واسطه از یکدیگر مفارقت کردند و چون صد و سی و هفت سال از عمر اسحاق سپری شد پسر خود یعقوب را برکت داده وی را به الجزیره فرستاد و بقولی خود در صدوهشتادسالگی سرای فانی را بدرود گفت و دو پسرش یعقوب و عیصو وی را در ملک مقبره ٔ ابراهیم که به مکفیله معروف بود دفن کردند. و باید دانست که اسحاق در سجیه ٔ طبیعی خود حلیم متواضع، خلیق، متفکر، متقی و متدین ومخصوصاً مطیع اراده ٔ خدا بود. (قاموس کتاب مقدس).
مؤلف قاموس الاعلام ترکی آورده: اسحاق یکی از انبیاء عظام وپسر دوم حضرت ابراهیم علیه السلام است. مادر او ساره در جوانی عقیم بود و بهنگام پیری شوهربشارت داد که بوسیله ٔ الهام چنین معلومم شده که حق تعالی پسری ترا عنایت خواهد فرمود. ساره این مسئله ٔ مخالف عرف و عادت را باور نکرده خندید و از این رو مولود جدید را به یصحق که در عبرانی مقابل یضحک یعنی میخندد میباشد موسوم ساختند.
نظر بروایات مولد اسحاق سنه ٔ 2108یا 2266 و یا 1896 ق. م. است. ساره در این حال بأمر شرکت در میراث ابراهیم متوجه شده تصور میکرد اسماعیل یعنی پسری که از کنیزک آن حضرت بوجود آمده شریک اسحاق در ارث پدر خواهد شد و از این رو حسادت خویش راآشکار کرد. ابراهیم بامر الهی هاجر و اسماعیل را باخود برداشته بحجاز آمد و حضرت اسحاق در فلسطین بماند در نتیجه اسماعیل جدّ اعلای عرب مستعربه و اسحاق جدّ اعلای بنی اسرائیل گردید. در قضیه ٔ مأموریت ابراهیم در قربانی فرزند خویش نیز اختلاف است زیرا در توریه بقربانی بودن اسحاق و در قرآن بقربانی بودن اسماعیل اشاره شده لذا اکثر علمای اسلام بقربانی اسماعیل قائلند و اقلیت بقربانی اسحاق. بعد از وفات ابراهیم اسحاق در بئر سبع متوطن گشت و بعدها در نتیجه ٔ قحط و غلا از آنجا به جرار منتقل شد. بعد از چندی چون بجهت کثرت اموال و مواشی مردم بر وی رشک میبردند مصمم بمراجعت بوطن اولی (بئر سبع) شد. اسحاق با رفقا دختر بتوئیل که منسوب بخاندان ابراهیم بود ازدواج کرد و از این ازدواج دو پسر بنام عیص و یعقوب بوجود آمد. اسحاق خود عیص را بیشتر دوست میداشت لهذا در حق وی از درگاه حق تعالی درخواست میراث نبوت میکرد، اما «رفقا» نسبت به یعقوب علاقه ٔ بسیار داشت و مایل بود که میراث نبوت بوی منتقل شود در نتیجه اسباب چنان فراهم شد که یعقوب وارث پیغمبری گردد و بدین ترتیب اسحاق در اواخر عمر بکوری مبتلا گشت و زن او یعقوب را بنام عیص نزد وی آورد و به این طریق او وارث نبوت شد. نام دیگر یعقوب اسرائیل یعنی عبداﷲ بود و ازین رو اولاد و احفاد اورا بنی اسرائیل گویند. نصارا این کلمه را بشکل ایساق تلفظ کنند: اسحاق پیغامبری از بنی اسرائیل، روضه اش بشام، بشهر مسجد ابراهیم است. (حدود العالم).
وگر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن
نه ابراهیم از آن بدعت بری گشتی نه اسحاقش.
منوچهری.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن آدم بن عبداﷲبن سعد اشعری قمی. نجاشی گوید: وی از امام رضا (ع) روایت دارد و کتابی تألیف کرده و جماعتی از وی آنرا نقل کرده اند. شیخ طوسی در فهرست نیز کتاب او را با سند روایت کرده است. مؤلف جامع الروات گوید محمدبن حسین بن ابی خطاب نیز ازو روایت کرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 110).

اسحاق. [اِ] (اِخ) کاتب ابن طولون بود. رجوع بعیون الانباء ج 2 ص 84 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) رئیس فرقه ٔ اسحاقیه، یکی از چهار فریه ٔ کیسانیه. (بیان الادیان).

اسحاق. [اِ] (اِخ) پدر عبداﷲبن سحوق محدث. و سحوق نام مادر اوست. (منتهی الارب).

اسحاق. [اِ] (اِخ) یکی از نقله و مترجمین کتب از زبانهای دیگر بعربی. وی کتاب مجسطی را ترجمه و ثابت اصلاح کرده است. ونیز کتاب سوفسطس افلاطون را ترجمه کرده است بتفسیر امقیدورس. (ابن الندیم).

اسحاق. [اِ] (اِخ) نبی. رجوع به اسحاق بن ابراهیم شود.

اسحاق.[اِ] (اِ) از اعلام است. علم ٌ اعجمی لایصرف. (اقرب الموارد). اسم عجمی لم تصرفه للتعریف و یصرف ان نظر الی انه مصدر فی الاصل من اسحقه السفر اسحاقاً، ای ابعده. (منتهی الارب). اسحاق اعجمی و ان وافق لفظ العربی، یقال: اسحقه اﷲ یسحقه اسحاقاً. (المعرب جوالیقی ص 14). و کلمه به معنی خندان است. (قاموس کتاب مقدس).

اسحاق. [اِ] (ع مص) کهنه شدن. (تاج المصادر بیهقی). کهنه شدن جامه: اَسْحَق َ الثوب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || پستان بشکم وادوسیدن از بی شیری. (تاج المصادر بیهقی). خشک شدن پستان و بر سینه چفسیدن: اَسْحَق َ الضرع، خشک شد پستان شیرده و بر شکم چسبید. (از منتهی الارب). || سائیده شدن. بسوده شدن. (بحر الجواهر). نرم شدن سول اشتر. (تاج المصادر بیهقی): اَسْحَق َ خف البعیر؛ سوده شد سپل شتر. (از منتهی الارب). || دور کردن. (تاج المصادر بیهقی): اَسْحَق َ فلاناً؛ دور گردانید فلان را. اسحقه السفر؛ دور کرد او را سفر. (منتهی الارب). || چیزی با هم آوردن.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن صالح... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن داودالمُکتِب مکنی به ابویعقوب. وی از حُمیدبن مسعده روایت دارد و ابواحمد از او روایت کند. ابونعیم بنقل از احمدبن اسحاق از اسحاق بن ابراهیم بوسایطی از رسول (ص) نقل کند که فرمود: البیعان بالخیار ما لم یتفرقا او یکون بینهما خیار. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 220).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن زید (شاذان). ابوبکر عبداﷲبن ابی داود سلیمان بن الاشعث السجستانی در کتاب المصاحف مکرر از او روایت کند. رجوع بفهرست المصاحف چ بریل (لیدن) سال 1937 م. شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم جبنی. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن صالح بن زیاد العقیلی مکنی به ابویعقوب. وی ساکن طرسوس بود و بدانجا در سنه ٔ 240 هَ. ق. درگذشت. ابوعبداﷲبن مخلد ذکر او آورده است. وی از ابن عیینه و شافعی روایت کند و ابن المبارک حدیث او را تخریج نکرده است و احمدبن ابراهیم الدّورفی و ابومسعود واسید از او روایت کنند و بین او و احمدبن حنبل اخوت و صداقت بود. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 215، 216).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم جَبﱡلی از مردم جبل دهی بکنار دجله. محدث است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم ثفقی مکنی به ابویعقوب. محدث است و از ابن المنکدر و از او عبیداﷲبن موسی روایت کند. او راست: کتاب الحلال والحرام که سید ابن طاوس در کتاب اقبال که بسال 650 هَ. ق. تألیف شده از نسخه ای کهن از این کتاب نقل کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 110).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بربری تمیمی محرر. مکنی به ابی الحسین. بگفته ٔ عبدالرحمن بن عیسی وزیر، پدر او ابراهیم معروف به ندیم است. محمدبن اسحاق ابن الندیم، نام و نسب او را چنین آرد: «هو اسحاق بن ابراهیم بن عبداﷲبن الصباح بن بشربن سویدبن الاسود الیمنی ثم السعدی ». پدر او ابراهیم احول بود و او نیز به کار محرری می پرداخت. و نخستین کسی که در باب رسوم خط و قوانین و انواع آن سخن رانده مردی است معروف به «احول محرر» و نمیدانم که این احول محرر همان ابراهیم پدر اسحاق است یا کس دیگر و او ازتربیت یافتگان برامکه است و نامه هائی را که از درگاه سلطان بپادشاهان اطراف فرستاده میشد در طومارها مینوشت و بسیار بدبخت و شوخگین میزیست و با این حال مردی بذّال و بخشنده بود و چیزی ذخیره نمیکرد. یاقوت درباب ترتیبی که وی در رسم الخط و انواع قلم داده است، گوید: فلما رتب الاقلام جعل اول الاقلام الثقال فمنها قلم الطومار و هو اجلها یکتب فی طومار تام بسعفه و ربما کتب بقلم و کانت تنفذ الکتب الی الملوک به و من الاقلام قلم الثلثین، قلم السجلات، قلم العهود، قلم المؤامرات، قلم الامانات، قلم الدیباج، قلم المدمج، قلم المرصع، قلم التشاجی. فلما انشاء ذوالریاستین الفضل بن سهل اخترع قلماً و هو احسن الاقلام و یعرف بالرئاسی و یتفرع الی عده اقلام فمن ذلک قلم الرئاسی، الکبیر، قلم النصف من الرئاسی، قلم الثلث، قلم صغیر النصف، قلم خفیف الثلث، قلم المحقق، قلم المنثور، قلم الوشی، قلم الرقاع، قلم المکاتبات، قلم غبار الحلبه، قلم النرجس، قلم البیاض ». و این اسحاق معلم مقتدر و فرزندان او، و استاد ابن مقله است، و ابوعلی بدو رساله ای دارد. اسحاق خوش خطترین و داناترین مردم زمان خود بفنون کتابت بود. او راست: کتاب القلم. کتاب تحفه الوامق. رساله فی الخط و الکتابه. برادر وی، ابوالحسن نظیر او بود، و بروش او میرفت. پسر اسحاق، ابوالقاسم اسماعیل بن اسحاق بن ابراهیم، و پسر اسماعیل ابومحمد قاسم بن اسماعیل بن اسحاق و از فرزندان او، ابوالعباس عبداﷲبن اسحاق همگی در نهایت خوش خط و دانا بفنون کتابت بودند. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 225 و 226).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم اسکوبی. او راست: سلیم نامه (ترکی). (کشف الظنون).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم أزدی کوفی عطّار. شیخ طوسی (متوفی 460 هَ. ق.) در کتاب رجال خود وی را از اصحاب امام صادق (ع) شمرده، و ظاهراً امامی مذهب باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 110).و هم شیخ طوسی در کتاب مزبور (همان صفحه) با فاصله ٔده ترجمه نام اسحاق بن ابراهیم ازدی کوفی عطار مکنی به ابوابراهیم را آورده و گوید: از اصحاب امام صادق (ع) بود. و نیز در همان صفحه با فاصله ٔ یک ترجمه از شخص اخیر از اسحاق بن ابراهیم ازدی کوفی عطار مکنی به ابویعقوب یاد کند و گوید: از اصحاب صادق (ع) است.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن یونس البغدادی الوَرّاق المعروف بالمنجنیقی. مکنی به ابویعقوب. رجوع به منجنیقی و الاعلام زرکلی ج 1 ص 96 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن نسطاس بن جریح نصرانی، مکنی به ابویعقوب.وی در صناعت طب فاضل بود و در خدمت الحاکم بامراﷲ میزیست و در طب مورد اعتماد او بود و بأیام حاکم بقاهره درگذشت و حاکم پس از او اباالحسن علی بن رضوان راطبیب خاص خویش کرد. (عیون الانباء ج 2 ص 86 و 89).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن میمون التمیمی الموصلی. مکنی به ابی محمد، و هرگاه که رشید استخفاف او خواستی وی را با کنیت ابوصفوان خواندی. مقام او در علم و ادب وشعر چنانست که ذکر آنهمه موجب اطاله ٔ کلام گردد، و آن بر واقفان اخبار و متتبعان آثار پوشیده نباشد. امادر غناء که کوچکترین علوم اوست چیره دست تر بود زیرا در دیگر علوم نظیر داشت ولی درین فن بیمانند بود و در آن بپایه ٔ علماء گذشته ٔ فن رسید و از معاصران خود بگذشت و امام این صناعت شناخته شد با آنکه خود از غناء و انتساب بدان چنان گریزان بود که میگفت: آنگاه که مرا برای غناء خوانند و یا «اسحاق موصلی مغنی » نامند دوست تر دارم مرا ده تازیانه که تاب بیش از آن ندارم بزنند، و از این کار معاف دارند، و بدین نامم نخوانند. مأمون میگفت اگر اسحاق موصلی، میان مردم، بغناء شهرت نیافته بود وی را عهده دار قضا میکردم، چه اواین کار را ازین قاضیان احق و پاک دامن تر و راستگوترو متدین تر و امین تر باشد. اسحاق گوید: مدتها مرا عادت چنین بود که سحرگاهان نزد هشیم میرفتم و از او حدیث می شنیدم و از آنجا قصد کسائی میکردم و جزئی از قرآن بر او میخواندم، و از آنجا نزدیک فراء میشدم و جزئی دیگر بر او میخواندم پس از آن آهنگ منصور زلزل میکردم و او دو یا سه دستگاه برای من می نواخت سپس نزد عاتکه دختر شهده میرفتم و از او یک یا دو صوت می آموختم و بعد از آن نزد اصمعی میشدم و با او مناشده میکردم و از آنجا بسوی ابوعبیده میشتافتم و بمذاکره می پرداختم و سپس پیش پدر می آمدم و آنچه کرده و آموخته و آنکه را دیده بودم بدو میگفتم و چاشت میخوردیم و شامگاهان بخدمت هارون میرفتم. اصمعی گوید: با هارون بسفری رفتم، اسحاق را در آن سفر بدیدم. او را گفتم: چیزی از کتابهای خود همراه داری ؟ گفت: آری آنچه سبک بودآورده ام. گفتم: مثلاً چند عدد؟ گفت: هجده صندوق. تعجب کردم و گفتم: سبک آنها که این اندازه است سنگین آن چه مقدار باشد؟ اصمعی بدین گفته ٔ اسحاق معجب بود:
اذا کانت الاحرار اصلی و منصبی
و دافع ضیمی خازم [خارم ؟] و ابن خازم
عطست بانف شامخ و تناولت
یدای الثریا قاعداً غیر قائم.
جعفربن قدامه بروایت از علی بن یحیی منجم گوید که اسحاق موصلی از مأمون خواست که با طائفه ٔ اهل علم و ادب و رواه بخدمت او حاضر آید نه با مغنیان و هر گاه که او را برای غناء خواهد نیز بخدمت رود، مأمون بپذیرفت. پس از آن از وی خواست که با فقها نزد او رود، مأمون اجازت داد و اودست در دست قضاه بحضور او میرفت و در پیش او می نشست. سپس از مأمون خواست که در روزهای نماز جمعه، در مقصوره چون خود او سواد پوشد مأمون خندید و گفت: ولا کل هذا یا اسحاق و قد اشتریت منک هذه المسأله بمائهالف درهم. بفرمود تا صد هزار درهم او را دادند. مرزبانی بروایت از محمدبن عطیه ٔ شاعر گوید: در مجلس یحیی بن اکثم، که اهل علم در آن گرد می آمدند، حاضر بودم، اسحاق درآمد و با اهل کلام مناظره کرد و داد سخن بداد و پس از آن در فقه سخن گفت و حجت آورد سپس بشعر و لغت پرداخت و بر حضار فائق آمد. عاقبت روی به یحیی بن اکثم کرد و گفت: اعز اﷲ القاضی، آیا در مناظره تقصیری کردم ؟ یحیی گفت: بخدا سوگند نه. اسحاق گفت: همه ٔ علوم را چون صاحبان آنها دانم، چرا بیک فن، که مردم بدان اقتصار کرده اند، منسوب باشم ؟ عطوی گوید: یحیی روی بمن کرد و گفت: جواب او در این باب، با تو باشد. عطوی، که از اهل جدل و کلام بود، گوید: روی باسحاق آوردم و گفتم: یا ابامحمد هر گاه گویند اعلم مردم در شعر و لغت کیست، آیا اسحاق را نام برند یا اصمعی و ابوعبیده را؟ اسحاق گفت: اصمعی و ابوعبیده را. گفتم: هر گاه گویند: اعلم مردم در نحو کیست، آیا اسحاق را نام برند یا خلیل و سیبویه را؟ اسحاق گفت: خلیل و سیبویه را. گفتم: اگر گویند اعلم مردم در انساب کیست، آیا اسحاق را نام برند یا ابن الکلبی را؟ گفت ابن الکلبی را. گفتم: اگر گویند اعلم مردم در کلام کیست، آیا اسحاق را نام برند یا ابوالهذیل و نظام را؟ گفت: ابوالهذیل و نظام را. گفتم: اگر گویند اعلم مردم در فقه کیست، آیا اسحاق را نام برند یا ابوحنیفه نعمان و ابویوسف را؟ گفت: ابوحنیفه نعمان و ابویوسف را. گفتم: اگر گویند اعلم مردم بعلم حدیث کیست، آیا اسحاق را نام برند یا علی بن المدینی و یحیی بن معنی را؟ گفت: علی بن المدینی و یحیی بن معنی را. گفتم: اگر گویند اعلم مردم در غناء کیست، آیا روا باشد کسی را جز اسحاق نام برند؟ گفت: نه. گفتم: از آنجا تو به این هنر منسوب شدی که در آن نظیر نداری و در دیگر فنون ترا همانند باشد. اسحاق بخندید و برخاست و برفت. یحیی مرا گفت: راست گفتی و حجت تمام آوردی، اما در آن بر اسحاق ستم کردی، چه اسحاق با بسیاری از آنان که نام بردی برابری تواند کرد بل برتر باشد و در روزگار نظیر وی کم یافته شود. اسحاق از جماعتی روایت حدیث کرده است که از آن جمله اند: ابومعاویه ضریر و هشیم و ابن عیینه و غیرهم. و او با کراهیتی که از غناء داشت باهنرترین کسان در این فن بود و در آموختن دقایق و لطایف این فن، حتی بر کنیزکان و غلامان و شاگردان و طرفداران خویش بخل میورزید. وی انواع و روشهای غناء را چنان تصحیح کرد و از یکدیگر ممیز گردانید که کسی پیش از او این توفیق نیافته بود و پس از او نیز کس بدان نپرداخت. یاقوت مناقشه ای را که بین اسحاق و ابراهیم بن المهدی در یکی از مجالس هارون روی داده چنین نقل کند: و کان ابراهیم بن المهدی یأکل المغنین اکلاً حتی یحضر اسحاق فیداریه ابراهیم و یطلب مکافاته و لایدع اسحاق بکته (؟) و معارضته و کان اسحاق آفته کما ان لکل شی ٔ آفه و له معه عده مشاهد: قال اسحاق کنت یوماً عند الرشید و عنده ندماؤه و خاصته و فیهم ابراهیم بن المهدی فقال لی الرشید یا اسحاق تغن:
شربت مدامه و سقیت اخری
و راح المنتشون و ماانتشیت.
فغنیته فاقبل علی ابراهیم بن المهدی فقال مااصبت یا اسحاق ولااحسنت فقلت له لیس هذا مما تحسنه ولا تعرفه و ان شئت فغنه فان لم اوجدک انک تخطی ٔ فیه منذ ابتدائک الی انتهائک فدمی حلال ثم اقبلت علی الرشید فقلت یا امیرالمؤمنین هذه صناعتی و صناعه ابی و هی التی قربتنا منک و استخدمتنا الیک و اوطأتنا بساطک فاذا نازعناها احد بلاعلم، لم نجد بُداً من الایضاح و الذب فقال لاغرو و لالوم علیک و قام الرشید لیبول فاقبل علیه ابراهیم فقال ویلک یا اسحاق تجتری علی ّ و تقول ما قلت یا ابن الزانیه فداخلنی ما لم املک نفسی معه فقلت له انت تشتمنی ولااقدر علی اجابتک و انت ابن الخلیفه و اخوالخلیفه و لولا ذلک لقد کنت اقول لک یا ابن الزانیه کما قلت لی یابن الزانیه و لکن قولی فی ذمک ینصرف الی خالک الاعلم و لولاک لذکرت صناعته و مذهبه قال اسحاق و کان بیطاراً و علمت ان ابراهیم یشکونی الی الرشید و ان الرشید سیسأل من حضر عما جری فیخبره ثم قلت له انت تظن ان الخلافه تصیر الیک فلاتزال تهددنی بذلک و تعادینی کما تعادی سائر اولیاء اخیک حسداً له و لولده علی الامر وانت تضعف عنه و عنهم و تستخف باولیائهم تشیعا و ارجو الاّیخرجها اﷲ تعالی عن یدالرشید و ولده و ان یقتلک دونها و ان صارت الیک و العیاذ باﷲ فحرام علی ّ العیش یومئذ و الموت اطیب من الحیاه معک فاصنع حینئذ ما بدا لک فلما خرج الرشید وثب ابراهیم فجلس بین یدیه وقال یا امیرالمؤمنین شتمنی و ذکر امی و استخف بی فغضب الرشید و قال ما تقول ویلک قلت لااعلم سل من حضر فاقبل علی مسرور و حسین الخادم فسألهما عن القصه فجعلا یخبرانه و وجهه یربدّ الی ان انتهیا الی ذکر الخلافه فسری عنه و رجع لونه و قال لابراهیم ما له ذنب شتمته فعرفک انه لایقدر علی جوابک ارجع الی موضعک و امسک عن هذا فلما انقضی المجلس و انصرف الناس امر اءَلاّابرح و خرج کل من حضر حتی لم یبق غیری فساء ظنی و همتنی نفسی، فاقبل علی و قال لی: ویحک یا اسحاق اترانی لااعرف وقائعک قد واﷲ زانیته دفعات ویحک لاتعد ویحک حدّثنی عنک. لو ضربک اخی ابراهیم اکنت اقتص لک منه فاضربه و هو اخی یا جاهل اتراه لو امر غلمانه ان یقتلوک فقتلوک اکنت اقتله بک فقلت قد واﷲ قتلتنی یا امیرالمؤمنین بهذا الکلام و لئن بلغه لیقتلنی و مااشک فی انه قد بلغه الاَّن فصاح بمسرور الخادم و قال علی بابراهیم الساعه و قال لی: قم فانصرف. فقلت لجماعه من الخدم و کلهم کان لی محباً و الی ّ مائلاً اخبرونی بما یجری فاخبرونی من غد انه لما دخل علیه وبخه و جهله و قال له ُ لم تستخف ّ بخادمی و صنیعتی و ندیمی و ابن خادمی و صَنیعه ابی فی مجلسی و تقدم علی و تصنع فی مجلسی و حضرتی هاه هاه تقدم علی هذا و امثاله و انت مالک و الغناء و مایدریک ما هو و من اخذ لحنه و طارحک ایاه حتی تظن ّ انک تبلغ منه مبلغ اسحاق الذی غذی به و هو صناعته ثم تظن انک تخطئه فیما لاتدریه و یدعوک الی اقامه الحجه علیک فلاتثبت لذلک و تعتصم بشتمه الیس هذا مما یدل علی السقوط و ضعف العقل و سوءالادب من دخولک فیما لایشبهک ثم اظهارک ایاه و لم تحکمه الیس تعلم ویحک ان هذا سوء رأی و ادب و قله معرفه و مبالاه بالخطاء و التکذیب و الرد القبیح ثم قال له واﷲ العظیم و حق رسوله الکریم و الا فانا نفی من ابی لئن اصابه سوءاو سقط علیه حجر من السماء او سقط من دابته او سقط علیه سقف او مات فجاءهً لاقتلنک به واﷲ واﷲ واﷲ و انت اعلم فلاتعرض له قم الاَّن فاخرج فخرج و قد کاد یموت [غضباً] فلما کان بعد ذلک دخلت علیه و ابراهیم عنده فاعرضت عنه فجعل الرشید ینظر الی مره و الی ابراهیم اخری و یضحک ثم قال له: انی لاعلم محبتک لاسحاق و میلک الیه و الأَخذ عنه و ان هذا لاتقدر علیه کما ترید الا ان یرضی و الرضا لایکون بمکروه و لکن احسن الیه و اکرمه و بره و صله فاذا فعلت ذلک، ثم خالف ما تهواه عاقبته بید منبسطه و لسان منطلق ثم قال لی قم الی مولاک و ابن مولاک فقبل رأسه فقمت الیه و اصلح بیننا». ونیز یاقوت آرد: و حدث المبرد قال حدثت عن الاصمعی قال دخلت انا و اسحاق بن ابراهیم یوماً علی الرشید فرأیته لقس النفس فانشده اسحاق:
و آمره بالبخل قلت لها اقصری
فذلک شی ٌٔ ما الیه سبیل
اری الناس خلان الکرام و لااری
بخیلاً له حتی الممات خلیل
و انی رأیت البخل یزری باهله
فاکرمت نفسی ان یقال بخیل
و من خیر اخلاق الفتی قد علمته
اذا نال یوماً ان یکون ینیل
فعالی: فعال الموسرین تکرماً
و مالی: کما قد تعلمین قلیل
و کیف اخاف الفقر او احرم الغنی
و رأی امیرالمؤمنین جمیل.
قال فقال الرشید لاکفیک ان شاء اﷲ ثم قال: ﷲ در ابیات تأتینا بها ما اشد اصولها و احسن فصولها و اقل فضولها و امر له بخمسین الف درهم. فقال له اسحاق وصفک و اﷲ یا امیرالمؤمنین لشعری احسن منه فعلام آخذ الجائزه فضحک الرشید و قال اجعلوها لهذا القول مائه الف درهم. قال الاصمعی فعلمت یومئذ ان اسحاق احذق بصیدالدراهم منی.
اسحاق روایت کند که روزی هارون مرا گفت: مردم چه میگویند؟ گفتم میگویند که تو برامکه را فرومیگیری و فضل بن الربیع را بوزارت میگماری. هارون خشمگین گردید و فریاد برآورد وگفت: این کار چه بابت تست ؟ چندی از رفتن نزد خلیفه خودداری کردم. روزی ما را بخواست و نخستین غنائی که او را بکردم این ابیات ابی العتاهیه بود:
اذا نحن صدقناک
فضرّ عندک الصدق
طلبنا النفع بالباط -
َل اذ لم ینفع الحق
فلو قدّم صبا فی
هواه الصبر و الرفق
لقدّمت علی الناس
ولکن الهوی رزق.
هارون بخندید و مرا گفت ای اسحاق کینه ورز شده ای. شهوات، کنیزک اسحاق، که وی را به واثق اهدا کرده بود، روایت کند که اسحاق این شعر خود را:
یا ایها القائم الامیر فدت
نفسک نفسی بالاهل و الولد
بسطت للناس اذ ولیتهم
یداً من الجود فوق کل ید.
آهنگی ساخت و چون محمد امین را بدان غنا کرد، امین او را هزارهزار درهم فرمود و دیدم که صد فراش آنرا بخانه ٔ ما آوردند. اسحاق گوید:مأمون، پس از آمدن به بغداد بیست ماه چیزی از اغانی نشنیدی و نخستین کس که به حضرت وی تغنی کرد ابوعیسی بن الرشید بود و از آن پس مأمون بغناء پرداخت. و در آغاز کار خود، مانند هارون، از پس پرده سماع میکردو پس از چهار سال پرده برگرفت و با ندیمان و مغنّیان می نشست و هرگاه که سماع خواستی مرا بخواندی. بدخواهان، پیش وی، از من سعایت کردند و مرا بزرگ منش و بی اعتنا به مقام خلافت نمودند. مأمون سپس مرا نمیخواند.و دوستان، بدین سبب، از من ببریدند و از این راه مرا زیانی عظیم رسید. تا روزی علویه نزد من آمد و گفت امروز ما را برای غناء خوانده اند و اجازت خواست که پیش مأمون ذکر من آورد. گفتم وی را بدین شعر من تغنی کن:
یا سرحهالماء قد سدّت موارده
اما الیک طریق غیرمسدود
لحائم حام حتی لاحیام له
مُحَلَّاء عن طریق الماء مطرود.
ناچار بهیجان آید و ازتو شاعر شعر پرسد و راه بر تو باز شود و پاسخ دادن آسان تر از آغاز بسخن باشد و آهنگی را که برای آن شعرساخته بودم بدو دادم. اسحاق گوید چون مجلس مستقر شدو علویه بدان شعر غناء کرد مأمون پرسید: شعر از کیست ؟ علویه گفت: یا سیّدی، از آن بنده ایست که بر وی ستم کردی، و بی گناه او را بدور افکندی. مأمون گفت: اسحاق را گوئی ؟ گفتم: آری. گفت هم اکنون باید که بحضرت ما آید. رسول او نزد من آمد بسوی مأمون شتافتم و چون بخدمت رسیدم گفت نزدیک آی. نزدیک رفتم. دستهای خود بسوی من دراز کرد. خود را بر دستهای او افکندم، ومرا با دو دست در آغوش کشید و چنان نیکی و اکرام کرد، که اگر دوستی مؤانس با دوست خویش چنان میکرد او را مسرور میساخت. اسحاق گوید روزی مأمون را به این شعر تغنی کردم:
لأحسن من قرع المثانی و رجعها
تواتر صوت الثغر یقرع بالثغر
و سکرالهوی اروی لعظمی و مفصلی
من الشرب بالکاسات من عاتق الخمر.
مرا گفت: «الا اخبرک باطیب من ذلک و احسن: الفراغ و الشباب و الجده». اسحاق گویدروزی بحضرت معتصم بودم او یکی از اصحاب را که غائب بود، یاد آورد و گفت: «تعالوا حتی نقول ما یصنع فی هذا الوقت، فقال قوم کذا و قال آخرون کذا فبلغت النوبه الی ّ فقال قل یا اسحاق قلت اذا اقول فاصیب. قال اءَتعلم الغیب قلت و لکنی افهم مایصنع و اقدر علی معرفته. قال فان لم تصب قلت و ان اصبت قال لک حکمک و ان لم تصب قلت لک دمی قال وجب قلت وجب. قال فقل قلت یتنفس قال و ان کان میتاً قلت تحفظ الساعه التی تکلمت فیها فان کان مات قبلها او فیها فقد قمرتنی قال قد انصفت قلت فالحکم قال فاحتکم ماشئت قلت ما حکمی الا رضاک یا امیرالمؤمنین قال: فان رضای لک و قد امرت لک بمائه الف درهم اتری مزیداً فقلت ما اولاک یا امیرالمؤمنین بذاک قال فانها مائتا الف، اتری مزیداً فقلت ما احوجنی الی ذاک قال فانها ثلاثمائه الف اتری مزیداً قلت ما اولاک یا امیرالمؤمنین بذاک فقال یا صفیق الوجه مانزید علی هذا. اسحاق گوید: بدانگاه که واثق ولی عهد بود، روزی نزد وی نشسته بودم کنیزکی زیبا، که چشمم چنویی ندیده بود، چون شاخی از بان از قصر بدر آمد وکنیزکان دستار و مگس ران بدست از پیش او میشدند. با تعجب بدو مینگریستم و او نیز مرا مینگریست. چون واثق نگاه من بدو دریافت مرا گفت: یا ابامحمد سخن ببریدی و حیرت بر تو پدید آمد، بخدا سوگند، دل تو نشانه ٔ تیر غمزه ٔ این کنیزک شد. گفتم ملوم نباشم. بخندید و مرا گفت: چیزی در این باب انشاد کن. گفته ٔ المرار بخواندم:
الکنی الیها عمرک اﷲ یا فتی
بایه ما قالت متی انت رائح
و ایه ما قالت لهن ّ عشیّه
و فی الستر حرّات الوجوه ملائح
تخیرن ارماکن ّ فارمین رمیه
اخا اسد اذ طوحته الطوائح
فلبسن مسلاس الوشاح کأنها
مهاه لها طفل برمان راشح.
واثق گفت نیکو و ظریف گفتی، آهنگی در آن ساز اگر دلنشین افتد کنیزک تراست. آهنگی بساختم و او را بدان غناء کردم و او کنیزک بمن داد. و نیز اسحاق گوید: وقتی اقامت من به سُرَّمَن رأی، نزد واثق، بطول کشید وبدیدار کسان خود مشتاق شدم، و شعری بگفتم و بر او تغنی کردم:
یا حبذا ریح الجنوب اذا بدت
فی الصبح و هی ضعیفهالانفاس
قد حملت بردالندی و تحملت
عبقاًمن الحثحاث و البسباس.
واثق آنرا بپسندید گفت: یا اسحاق لو جعلت مکان الجنوب شمالاً الم یکن ارق و اغذی و اصح للاجساد و اقل وخامه و اطیب للانفس فقلت ما ذهب علی ّ ما قاله امیرالمؤمنین ولکن التفسیر فیما بعد و هو:
ما ذا یهیج للصبابه و الهوی
للصب بعد ذهوله و الیاس.
واثق گفت: «فانما استطبت مایجی ٔ به الجنوب لنسیم بغداد لا للجنوب و الیهم اشتقت لا الیها». گفتم: آری ای امیر مؤمنان و برخاستم ودست وی ببوسیدم. بخندید و گفت: ترا اجازت دادم که پس از سه روز بروی و مرا صد هزار درهم فرمود. و نیز اسحاق گوید: هیچیک از خلفاء چون واثق مرا حرمت نداشتی و اکرام نکردی و صلت ندادی وقتی او را این بیت خوانده بودم:
لعلک ان طالت حیاتک ان تری
بلاداً بها مبدی للیلی و محضر.
او شبی همین شعر باز شنیدن خواست و جز با آن شعر بدان شب شراب نخورد و در آخر سیصد هزار درم صله فرمودو مرا پیش خواند و گفت: ویحک یا اسحاق، دیدار ما راشائق نبودی. گفتم: شائق بودم یا امیرالمؤمنین ! و در این باب بیتی چند گفته ام اگر فرمائی انشاد کنم. گفت: بخوان. بخواندم:
اشکو الی اﷲ بعدی عن خلیفته
و مااعالج من سقم و من کبر
لااستطیع رحیلاً ان هممت به
یوماً الیه و لااقوی علی السفر
انوی الرحیل الیه ثم یمنعنی
ما احدث الدهر و الایام فی بصری.
یاقوت گوید: اسحاق مصراع اخیر را بواسطه ٔ ضعف چشم و نابینائی اواخر عمر خود گفته است. اسحاق گوید انشاد قصیده ای را که در مدح واثق گفته بودم، از وی اجازت خواستم.اجازت فرمود، و چنین خواندم:
لما امرت باشخاصی الیک هفا
قلبی حنیناً الی اهلی و اولادی
ثم اعتزمت و لم احفل ببینهم
و طابت النفس عن فضل و حمّاد
فلو شکرت ایادیکم و انعمکم
لمااحاط بها وصفی و تعدادی.
احمدبن ابراهیم، علی بن یحیی، راوی این خبر را، گفت: اگر خلیفه فضل و حماد را احضار میکرد، اسحاق از زشت روئی و قبح منظر آن دو خجل نمیشد؟ اسحاق گوید با واثق بنجف رفتم او را گفتم یا امیرالمؤمنین ! قصیده ای در وصف نجف سروده ام گفت انشاد کن و من بخواندم:
یا راکب العیس لاتعجل بنا و قف
نُحَی ِّ داراً لسعدی ثم ننصرف.
تابه این بیتها رسیدم:
لم ینزل الناس فی سهل ولا جبل
اصفی هواءً ولا اغذی من النجف
حُفَّت ْ ببر و بحر فی جوانبها
فالبرّ فی طرف و البحر فی طرف
و مایزال نسیم من یمانیه
یأتیک منها بریا روضهانف.
سپس او را مدح گفتم:
لایحسب الجود یفنی ما له ابداً
ولایری بذل مایحوی من السرف.
و همچنان بخواندم تا قصیده بپایان رسید. واثق بطرب آمد و در این روز مرا با کنیت بخواند و گفت: احسنت یا ابامحمد! و مرا صد هزار درهم فرمود. و نیز گوید: روزی با او بصالحیه که ابونواس در باب آن گوید: «فالصالحیه من اطراف کلواذی » برفتم، و کودکان خود، و بغداد را یاد آوردم و گفتم:
اء تبکی علی بغداد و هی قریبه
فکیف اذاما ازددت منها غداً بعدا
لعمرک مافارقت بغداد عن قلی
لو انا وجدنا من فراق لها بدا
اذا ذکرت بغداد نفسی تقطعت
من الشوق او کادت تهیم بها وجدا
کفی حزناً ان رحت لم استطع لها
وداعاً و لم احدث بساحتها عهدا.
مرا گفت: ای اسحاق شائق بغداد شدی. گفتم: بخدا سوگند نه. اشتیاق بکودکان است و در این باب دو بیت بخاطرم آمد و بخواندم:
حننت الی اصیبیه صغار
و شاقک منهم قرب المزار
و ابرح ما یکون الشوق یوماً
اذا دنت الدیار من الدیار.
گفت: ای اسحاق ! ببغداد رو، و یک ماه در خانه ٔ خود باش و سپس بازگرد، و ترا صد هزار درهم فرمودم. حمّادبن اسحاق بنقل از اسحاق روایت کند که گفت: «دخلت یوماً دار الواثق باﷲ بغیر اذن الی موضع امر ان ادخله اذا کان جالساً فسمعت صوت عود من بیت و ترنماً لم اسمع احسن منه قط. فاطلع خادم رأسه و صاح فدخلت و اذا الواثق فقال لی أی شی ٔ سمعت فقلت الطلاق کاملا لازم لی و کل مملوک لی حرّ لقد سمعت ما لم اسمع مثله قط حسناً فضحک و قال ما هو الافضل ادب و علم مدحه الاوائل و اشتهاه اصحاب رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم و التابعون بعدهم و کثر فی حرم اﷲ عز و جل و مهاجر رسوله صلی اﷲ علیه و سلم اتحب ان تسمعه قلت ای والذی شرّفنی بخطاب امیرالمؤمنین و جمیل رأیه و قال یا غلام هات العود و اعط اسحاق رطلاً فدفع الرطل الی ّ و ضرب و غنی فی شعر لابی العتاهیه بلحن صنعه فیه:
اضحت قبورهم من بعد عزتهم
تسفی علیها الصبا والحرجف الشمل
لایدفعون هواماً عن وجوههم
کأنهم خشب بالقاع منجدل.
فشربت الرطل ثم قمت و دعوت له فاجلسنی و قال اء تشتهی ان تسمع ثانیه قلت ای واﷲ فغنانیه ثانیه و ثالثه و صاح ببعض خدمه و قال احمل الی اسحاق الساعه ثلاثمائه الف درهم قال یا اسحاق قد سمعت ثلاثه اصوات وشربت ثلاثه ارطال و اخذت ثلاثمائه الف درهم فانصرف الی اهلک مسروراً لیسرّوا معک فانصرفت بالمال ». اسحاق گوید زبیربن دحمان، روزی نزد من آمد. او را گفتم: ازاینجا بکجا خواهی شد؟ گفت: فضل بن ربیع فرموده است که پگاه پیش او روم و با هم صبوح کنیم. گفتم: دانی که صبوح وی غبوق دیگران باشد؟ گفتم: هم اینجا بباش تا دست در کار شراب زنیم و گفتم:
اقم یا اباالعوام ویحک نشرب
ونله مع اللاهین یوماً و نطرب
اذاما رأیت الیوم قد بان خیره
فخذه بشکر و اترک الفضل یغضب.
و او نزد من بماند و آن روز ما بخوشی بگذشت سپس نزد فضل شد فضل علت دیر کردن او پرسید. زبیرقصه بگفت و آن شعر انشاد کرد. فضل بر من خشم گرفت واز من روی بازگردانید و حاجب خود عون را فرمود که مرا اجازت دخول ندهد و استیذان نکند و رقعه ٔ من بدو نرساند. شعری گفتم و آنرا بوی فرستادم:
یقول اناس شامتون و قد رأوا
مقامی و اغبابی الرواح الی الفضل
لقد کان هذا خص بالفضل مرّه
فاصبح منه الیوم منصرم الحبل
و لو کان لی فی ذاک ذنب علمته
لقطعت نفسی بالملامه و العذل.
وپیوسته کوشیدم تا این ابیات به او رسید. چون بخواندگفت: این شگفت آورتر از گناه او باشد که خود را در آن کار گناهی نبیند. با خود گفتم جز عون حاجب، راست کردن این کار را نشاید و بوی نوشتم:
عون یا عون لیس مثلک عون
انت لی عده اذا کان کون.
مرا گفت رقعه ای بنویس و شعری بگوی که بر وی عرضه دارم. گفتم:
حرام علی ّ الراح مادمت غضبانا
و ما لم یعد عنی رضاک کما کانا
فاحسن فانی قد اسأت و لم تزل
تعودنی عندالاساءه احسانا.
عون هر دو شعر به او نمود. فضل امر به احضار من فرمود و از من خشنودی نمود. علی بن الصباح گوید: زنی بود از بنی کلاب، نام اوزهراء، که با اسحاق محادثه و مناشده و بدو میلی داشت و در اشعار خود، نام او را بکنایت حمل می آورد. اسحاق گوید زهرا بمن نوشت:
وجدی بحمل علی انی اجمجمه
وجد السقیم ببرء بعد ادناف
او وجد ثکلی اصاب الموت واحدها
او وجد مغترب من بین الاف.
در جواب او گفتم:
اقراء السلام علی زهراء اذ ظعنت
و قل لها قد اذقت القلب ماخافا
اما اویت لمن خلفت مکتئباً
یذری مدامعه سحا و توکافا
فما وجدت علی الف فجعت به
وجدی علیک و قدفارقت آلافا.
محمدبن عبداﷲ خزاعی گوید: وقتی اسحاق این ابیات خویش مرا انشاد کرد:
سقی اﷲ یوم الماوشان و مجلساً
به کان احلی عندنا من جنی النحل
غداه اجتنینا اللهو غضا و لم نبل
حجاب ابی نصر و لا غضب الفضل
غدونا صحاحاً ثم رحنا کأننا
اطاف بنا شر شدید من الخبل.
ازو خواستم که آن ابیات بنویسد و بمن دهد و وی چنان کرد. او را گفتم مقصود از «یوم الماوشان » چیست ؟ گفت: اگر این ابیات برای تو نمی نوشتم چیزی که در باب تونیست نمی پرسیدی و در آن چیزی نگفت. و نیز گوید که ابن الاعرابی اسحاق را میستود و حفظ و علم و صدق او را پیوسته یاد میکرد و این گفته ٔ او می پسندید:
هل الی ان تنام عینی سبیل
ان عهدی بالنوم عهد طویل
غاب عنی من لا اسمی فعینی
کل یوم وجدا علیه تسیل
ان ما قل منک یکثر عندی
و کثیر ممن تحب القلیل.
و هرگاه اسحاق به این ابیات غناء میکرد میگریست. علت گریه ٔ او پرسیدند. گفت کنیزکی را دوست میداشتم این ابیات بیاد او سرودم و پس از آن مالک وی شدم و مشعوف بدو بودم تا آنگاه که پیر شدم و دیدگان من معلول شد. اکنون چون بدین اشعار غناء کنم بیادگار گذشته میگریم. حمادبن اسحاق گوید که پدر من وقتی که از بصره بازگشت مرا از اشعار خود انشاد کرد:
ماکنت اعرف ما فی البین من حزن
حتی تنادوا بان قد جی ٔ بالسفن
لما افترقنا علی کره لفرقتنا
ایقنت انی قتیل الهم و الحزن
قامت تودعنی والدمع یغلبها
فجمجمت بعض ما قالت و لم تبن
مالت علی ّ تفدینی و ترشفنی
کما یمیل نسیم الریح بالغصن
و اعرضت ثم قالت و هی باکیه
یا لیت معرفتی ایاک لم تکن.
اسحاق گوید: روزی بر اصمعی درآمدم و ابیاتی را که گفته و ببعض اعراب فرستاده بودم یعنی: «هل الی ان تنام عینی سبیل...» بخواندم. او را خوش آمد و آنها را تکرار میکرد. او را گفتم: انها بنولیلتها. گفت: لاجرم ان اثرالتولید فیها بین. گفتم:و لاجرم ان اثرالحسد فیک ظاهر. اسحاق علی بن الأَعرابی را حرمت میداشت و اکرام میکرد و ابن الأَعرابی میگفت که اسحاق به گفته ٔ ابوتمام که گوید:
یرمی باشباحنا الی ملک
نأخذ من ماله و من ادبه.
سزاوارتر است از آن کس که این شعر درباره ٔ او گفته شده است. اسحاق گوید: طلحهبن طاهر آنگاه که از وقعهالشراه بازگشت و روی او راضربتی رسیده بود مرا بخواند و گفت: مرا تغنی کن بشعر اعراب. و من خواندم:
انی لاکنی باجبال عن اجبلها
و باسم اودیه عن اسم وادیها
عمداً لتحسبها الواشون غانیه
اخری و تحسب انی لست اعنیها
و لایغیر ودی ان اهاجرها
و لافراق نوی فی الدار انویها
و للقلوص و لی منها اذا بعدت
بوارح الشوق تنضینی و انضیها.
گفت: احسنت ! ترا بخدا سوگند تکرار کن. تکرار کردم و بغناء مشغول شدم و او تا گاه نماز صبح، شراب نوشید. خادمی از خادمان او پیش آمد طلحه او را گفت چه مبلغ نزد خود داری ؟ گفت هفتاد هزار درهم. طلحه گفت به اسحاق ده. چون از آن جای بدر آمدم جماعتی از غلامان او در پی من آمدند و چیزی خواستند. من آن مبلغ میان آنها بخش کردم و این خبر بطلحه برداشتند و در خشم شد و سه روز مرا نخواند. بدو نوشتم:
علمنی جودک السماح فما
ابقیت شیئاً لدی من صلتک
لم ابق شیئاً الا سمحت به
کان لی قدره کمقدرتک
تتلف فی الیوم بالهبات و فی السَْ
ساعه ما تجتبیه فی سنتک
فلست ادری من این تنفق لو
لا ان ربی یجزی علی هبتک.
چهارم روز کس فرستاد، پیش او شدم و سلام کردم. سر بلند کرد و بمن نگریست و گفت: رطلی به او دهید. بنوشیدم و رطل دوم و سوم را نیز درکشیدم. گفت: «انی لاکنی باجبال عن اجبلها» را غناء کن. بدان غناء کردم و ابیاتی را که گفته بودم بیفزودم. گفت:تکرار کن. تکرار کردم. چون معنی آنرا دریافت غلامی را گفت: فلان را احضار کن. غلام اطاعت کرد. او را گفت: چه مبلغ از مال ضیاع نزد تو هست ؟ گفت: هشتصد هزار درهم. گفت آن مال حاضر آر و هشتاد بدره و هشتاد غلام بیار و مرا گفت: یا ابامحمد! ذر المال و الممالیک حتی لاتحتاج الی احد تعطیه شیئاً. علی بن یحیی المنجم روایت کند: آنگاه که اسحاق ببصره آمد به علی بن هشام قائدنوشت: «جعلت فداک. بعث الی ابونصر مولاک بکتاب منک الی ّ یرتفع عن قدری و یقصر عنه شکری فلولا ما اعرف من معانیه لظننت ان الرسول غلط بی فیه فما لنا و لک یا اباعبداﷲ تدعنا حتی اذا نسینا الدنیا و ابغضناها و رجونا السلامه من شرها افسدت قلوبنا و علقت انفسنا فلا انت تریدنا و لا انت تترکنا و ما ذکرته من شوقک الی فلولا انک حلفت علیه لقلت:
یا من شکاعبثاً الینا شوقه
شکوی المحب ّ و لیس بالمشتاق
لو کنت مشتاقاًالی ّ تریدنی
ماطبت نفساً ساعه بفراقی
و حفظتنی حفظالخلیل خلیله
و وفیت لی بالعهد و المیثاق
هیهات قد حدثت امور بعدنا
و شغلت باللذات عن اسحاق.
قد ترکت جعلت فداک ما کرهت من العتاب فی الشعر و غیره و قلت ابیاتاً لاازال اخرج بها الی ظهر المربد و استقبل الشمال و اتنسم ارواحکم فیها ثم یکون ما اﷲ اعلم به و ان کنت تکرهها ترکتها ان شاء اﷲ:
الا قد اری ان الثواء قلیل
و ان لیس یبقی للخلیل خلیل
و انی و ان ملیت فی العیش حقبه
کذی سفر قد حان منه رحیل
فهل لی الی ان تنظر العین مره
الی ابن هشام فی الحیاه سبیل
فقد خفت ان القی المنایا بحسره
و فی النفس منه حاجه و غلیل.
و اما بعد فانی اعلم انک و اِن لم تسأل عن حالی تحب ان تعلمها و ان تأتیک عنی سلامه فانا یوم کتبت الیک سالم البدن مریض القلب و بعد فانا جعلت فداک فی صنعه کتاب ظریف ملیح فیه تسمیه القوم و نسبهم و بلادهم و اسبابهم و ازمنتهم و ما اختلفوا فیه من غنائهم وبعض احادیثهم و احادیث قیان الحجاز و الکوفه و قد بعثت الیک بنموذج فان کان کما قال القائل قبح اﷲ کل دن اوله دردی لم نتجشم اتمامه و ان کان کما قال العربی ان الجواد عینه فراره اعلمتنا فاتممناه مسرورین بحسن رأیک فیه ». اسحاق را با علی و احمد، پسران هشام، و دیگر کسان این خاندان الفی تمام بود. سپس بعلتی که بر ما پوشیده است، دشمنی و اختلاف میان آنان افتاد واسحاق ایشان را سخت هجا گفت. ابوایوب مدینی روایت کند که مصعب زبیری گوید احمدبن هشام مرا گفت: تو و صباح بن خاقان منقری، که دو شیخ از مشایخ مروّت و علم وادب هستید، شرم ندارید که اسحاق شما را در شعر خود چنین یاد کند:
قد نهانا مصعب و صباح
فعصینا مصعباً و صباحا
عذلا ما عذلا ثم ملا
فاسترحنا منهما و استراحا.
گفتم اسحاق فقط در حق ما گفته است که ما او را از شرابی که مینوشیده و از زنی که بدو عشق میورزیده، نهی کرده ایم و این کار بدی نیست. اما نام ترا در شعر خود سخت تر از این یاد کرده است. در این باب چه گوئی ؟
و صافیه تعشی العیون رقیقه
رهینه عام فی الدنان و عام
ادرنا بها الکأس الرویه موهنا
من اللیل حتی انجاب کل ظلام
فما ذرّ قرن الشمس حتی کأننا
من العی نحکی احمدبن هشام.
و از اشعار زمان پیری اوست:
سلام علی سیرالقلاص مع الرکب
و وصل الغوانی و المدامه و الشرب
سلام امری ٔ لم یبق منه بقیه
سوی نظرالعینین او شهوهالقلب
لعمری لئن حلئت عن منهل الصبی
لقد کنت ورّاداً لمشرعه العذب
لیالی اغدو بین بردی ّ لاهیا
امیس کغصن البانه الناعم الرطب.
ابوبکر صولی از ابراهیم شاهینی روایت کند که گفت: چون اسحاق سختی بیماری قولنج را، از آنگاه که پدرش بدان مبتلا بود، میدانست پیوسته از خدا میخواست که بدان مرض دچار نشود. کسی، در خواب، او را گفت دعاء تو مستجاب گردیدو بدرد قولنج نخواهی مردن و بضد آن خواهی مرد. پس از آن بعلت اسهال مبتلا شد و در رمضان سنه ٔ 235 هَ. ق. در خلافت المتوکل علی اﷲ، وفات کرد و چون این خبر بمتوکل برداشتند غمگین شد و گفت: ذهب صدر عظیم من جمال الملک و بهائه و زینته. سپس خبر مرگ احمدبن عیسی بن زیدبن علی بن الحسین بن علی، که بر او خروج کرده بود، بدو رسید. گفت: تکافأت الحالان، سپس گفت: قام الفتح بوفاه احمد و ماکنت آمن وثبته علی ّ مقام الفجیعه باسحاق و الحمد ﷲ علی ذلک. دوستان اسحاق وی را رثاها گفتند و از آن جمله است گفته ٔ ابن ابی حفصه:
سقی اﷲ یا ابن الموصلی بوابل
من الغیث قبراً انت فیه مقیم
ذهبت فاوحشت الکرام فماینی
بعبرته یبکی علیک کریم
الی اﷲ اشکو فقد اسحاق اننی
و ان کنت شیخاً بالعراق یتیم.
و مصعب بن زبیر در رثاء او گوید:
اء تدری لمن تبکی العیون الذوارف
و ینهل منها مسبل ثم واکف
لفقد امری ٔ لم یبق فی الناس مثله
مفید لعلم او صدیق یلاطف
تجهز اسحاق الی اﷲ رائحاً
فللّ̍ه ماضمت علیه اللفائف
و ماحمل النعش الولی عشیه
من الناس الا دامع العین کالف
فلقیت فی یمنی یدیک صحیفه
اذا نشرت یوم الحساب الصحائف
تسرک یوم البعث عند قرأتها
و یفتر ضحکاً کل من هو واقف.
صولی گوید: در میان پسران ابراهیم کسی جز اسحاق و برادرش طیاب غناء نمیکرد و اسحاق را شش پسر بود: حمید، حماد، احمد، حامد، ابراهیم و فضل. ازتصنیفات اوست: اغانی خود، که بدانها غناء کرده است.کتاب اخبار عزه المیلاء. کتاب اغانی معبد. کتاب اخبار حماد عجرد. کتاب اخبار حنین الحیری. کتاب اخبار ذی الرّمه. کتاب اخبار طویس. کتاب اخبار المغنین المکیین. کتاب سعیدبن مسحج. کتاب اخبار الدلال. کتاب اخبار محمدبن عائشه. کتاب اخبار الابجر. کتاب اخبار ابن صاحب الوضوء. کتاب الاختیار من الاغانی للواثق. کتاب اللحظ و الاشارات. کتاب الشراب، که در آن از عباس بن معن وابن الجصاص و حمادبن میسره روایت کند. کتاب جواهر الکلام. کتاب الرقص و الزفن. کتاب النغم و الایقاع. کتاب اخبار الهذلیین. کتاب الرساله الی علی بن هشام. کتاب قیان الحجاز. کتاب القیان. کتاب نوادر المتخیره. کتاب الاخبار و النوادر. کتاب اخبار حسان. کتاب اخبار الاحوص. کتاب اخبار جمیل. کتاب اخبار کثیر. کتاب اخبارنصیب. کتاب اخبار عقیل بن علفه. کتاب اخبار ابن هرمه. اما کتاب اغانی کبیر، محمدبن اسحاق الندیم گوید بخط ابی الحسن علی بن محمدبن عبیدبن زبیر کوفی اسدی خواندم که فضل بن محمد یزیدی او را روایت کرده است که پیش اسحاق بن ابراهیم موصلی بودم. مردی نزد او آمد و گفت: یا ابامحمد! کتاب اغانی را بمن ده. اسحاق گفت: کدام کتاب ؟ آنرا که تصنیف کرده ام یا آنرا که برای من تصنیف کرده اند؟ مراد او از کتابی که تألیف کرده است، کتاب اخبار یکایک مغنیان است. و مقصود از کتابی که برای او تألیف کرده اند کتاب اغانی کبیر باشد که در دست مردم است. محمدبن اسحاق بنقل از ابوالفرج اصفهانی و او بنقل از ابوبکر محمدبن خلف وکیع گوید که این ابوبکر محمدبن خلف گفت حمادبن اسحاق را شنیدم که میگفت پدرم اغانی کبیر را تألیف نکرد و آنرا ندید و بر گفته ٔ خود چنین دلیل می آورد که اشعار منسوبه و اخبارگردآمده ٔ در آن درست نیست و در نسبت بیشتر مغنیان مؤلف راه خطا رفته است و آن را که پدرم از دواوین غناء آنها تألیف کرده است بر بطلان این کتاب دلالت دارد، و نیز گوید که جحظه گفت: وراقی را که آن کتاب را جعل کرده می شناسم و نام او سندی بن علی، و دکان وی در طاق الزبل است، وی برای اسحاق کتاب مینوشت. این سندی و شریک او این کتاب را ساختند و در اول آنرا کتاب السراه نامیدند و یازده جزو بود و هر جزو را اولی است که بدان موسوم است و تنها قسمت نخست جزو اول یعنی رخصت نامه، بدون شک از تألیفات اسحاق است. و گوید در کتابی که در اخبار ابوزید بلخی نوشته شده است خواندم که ابوزید کتاب اغانی اسحاق را ذکر کرده است و گفته:عجیب تر از اسحاق ندیدم، او علم عرب و عجم را جمع کرده است و نیز گوید: اسحاق مردی ادیب و فاضل و در هر امر متقدم بود، و شنیده ام که پس از وفات عبداﷲبن طاهر، ابوزید برای تعزیت، بر اسحاق بن ابراهیم بن مصعب درآمد و گفت:
لم تصب ایها الامیر بعبدالَ
َله لکن به اصیب الانام
فسیکفیکم البکاء علیه
اعین المسلمین و الاسلام.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 صص 197- 225). و رجوع به کتاب التاج جاحظ چ احمد زکی پاشا ص 31 و 42 و 43 و 45 و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و الاعلام زرکلی ج 1 ص 95 و فهرست عیون الاخبار ج 1 و ج 3 و ج 4 والبیان و التبیین فهرست ج 1 و ج 2 و ج 3 و ج 4 و فهرست کتاب التاج و فهرست کتاب الوزراء و الکتاب و فهرست عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 2 و ج 4 و ج 7 و ج 8 و حبیب السیر جزو 3از ج 2 ص 94 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن مصعب مصعبی. وی در عهد مأمون و معتصم و واثق و متوکل از خلفای عباسیه صاحب شرطه ٔ بغداد و یکی از رجال عصر بود و در بعض وقایع مهمه شرکت و در نزد خلفای مذکور مخصوصاً نزد معتصم اعتباری بسزا داشت. وی در سال 206 هَ. ق. صاحب شرطه و در سنه ٔ 215 بعلت سفر مأمون بدیار روم (آسیای صغیر) در بغداد سمت وکالت خلیفه را حائز بود. در 217 بامر مأمون علمای عصر را دعوت و تکلیف کرد که خلق قرآن را بپذیرند و در سال 218 در زمان معتصم بقصد محاربه با خُرّمیان بهمدان و اصفهان لشکر کشید و طبق روایت 70000 تن از آنان بکشت. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به حبیب السیر جزو 3 از ج 2 ص 96 و البیان و التبیین ج 3 ص 270 و کتاب التاج ص 170 و فهرست ضحی الاسلام ج ث و مجمل التواریخ و القصص صص 356- 359 و تاریخ الحکماء قفطی چ لیبسیک ص 441 و فهرست الموشح شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن مسره. از علمای طلیطله. وی در هشت روز مانده از ماه رجب سال 352 هَ.ق. در طلیطله درگذشت. (الحلل السندسیه ج 2 ص 31).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن مخلدبن عبداﷲبن مطربن حنظلهبن عبیداﷲبن غالب بن الوارث بن عبیداﷲبن عطیهبن مرهبن کعب بن همام بن اسدبن مرهبن عمروبن حنظلهبن مالک بن زید مناهبن تمیم بن مر الحنظلی المروزی المعروف بابن راهویه. مکنی بأبی یعقوب. مولد سال 163 و وفات 238 هَ. ق. او میان حدیث و فقه و ورع جمع کرد و یکی از ائمه ٔ اسلام بود. دارقطنی در جمله ٔ روات از شافعی ذکر او کرده و بیهقی او را از اصحاب شافعی شمرده است و اسحاق در مسئله ٔ جوازبیع خانه های مکه با شافعی مناظره کرد و شیخ فخرالدین رازی صورت مجلس این مناظره بالتمام در کتاب خود درمناقب شافعی آورده است و چون بفضل وی آگاهی یافت درمصر کتب و مصنفات او را نسخه و گرد کرده است. و امام حنبل گوید اسحاق نزد ما امامی از ائمه ٔ مسلمانان است و فقیه تری از وی بر جسر گذاره نکرد. و اسحاق خود میگفت هفتاد هزار حدیث از بر دارم و با صد هزار حدیث سخن کنم و هرگز چیزی نشنودم جز آنکه بیاد گرفتم و هرگز هیچ چیز بیاد نگرفتم که فراموش کنم و از یاد برم. و او را مسند مشهور است و وی بحجاز و عراق و شام ویمن رفته و از سفیان بن عیینه و طبقه ٔ او حدیث شنیده و بخاری و مسلم و ترمذی از او سماع دارند. ولادت او بسال 161 و بقولی 163 و بقول دیگر 166 هَ. ق. بود ودر آخر عمر به نیشابور اقامت داشت و بدانجا به شب پنجشنبه ٔ نیمه ٔ شعبان و بروایتی یکشنبه و بروایت دیگرشنبه ٔ سال 237 و یا 238 هَ. ق. درگذشت. رحمه اﷲ تعالی. و راهویه لقب پدر او ابوالحسن ابراهیم است و اورا از آن راهویه می نامیدند که در راه مکه بزاد و اسحاق گوید: عبداﷲبن طاهر امیر خراسان از من پرسید که از چه ترا ابن راهویه گویند و مراد از این نام چیست و آیا ترا بدین شهرت خواندن مکروه تو باشد؟ گفتم ای امیر پدرم در راه بزاده است و از اینرو مروزیان او را راهویه نامیدند و پدر من این شهرت دوست نمیداشت لیکن من آنرا ناخوش ندارم. (ابن خلکان چ طهران ص 68).
در نامه ٔ دانشوران آمده: کنیت او ابویعقوب و اسمش اسحاق پسر ابی الحسن ابراهیم بن مخلدبن ابراهیم، از معارف محدثین و قدماء متفقهین اهل سنت و جماعت بشمار میرود و نژاد وی با آل حنظله که بطنی از بنی تمیمند پیوسته گردد. در بدایت حال بشهر مرو که از امهات بلاد خراسان بوده می نشست با محمدبن ادریس شافعی همعصر بلکه همعنان بود. فاضل طیبی در حاشیه ٔ تفسیر کشاف از جامعالاصول چنین نقل کرده: ابویعقوب اسحاق بن ابراهیم التمیمی المعروف بابن راهویه احد ارکان المسلمین و علم من اعلام الدین و ممن جمع بین الحدیث و الفقه و الاتقان و الحفظ و الورع. احمدبن حنبل که یکی از ائمه ٔ مذاهب اربعه است در ستایش فقاهت و فضل او میگفته: اسحاق عندنا امام من ائمه المسلمین و ماعبر الجسر افقه من اسحاق، یعنی ابن راهویه بعقیدت ما یکی از پیشوایان مسلمانان است و از جسر دارالسلام فقیهی از او برتر عبور نکرده. قاضی بن خلکان مورخ گوید: ابن راهویه در سال یکصدوشصت وسه و یا شصت وشش هجری بوجود آمد و برای تحصیل کمال مدتی مدید در رحل و ارتحال شد و از مشایخ بلاد چند مانند ملک حجاز و کشور عراق و صقع یمن و قطر شام اخذ حدیث نمود و در نزد سفیان بن عیینه و کسانی که در طبقه ٔ او بودند روزگاری بتلمذ بسر برد و هم بتصریح دارقطنی و بیهقی از امام شافعی کسب علم کرد و اجازه ٔ روایت یافت تا خود بمقام املا و افادت رسید. پس در شهر نیشابور مسکن گزید و در آنجا بر منبر تدریس ارتقا جست محدثین عامه مثل بخاری و مسلم و ترمذی از لسان او استماع حدیث کردند امالی و مرویات وی را در مطاوی کتب اخبار ثبت کردند خود در سعه ٔ احاطت و قوت حفظ خویش گفتی: احفظ سبعین الف حدیث و اذاکر بمائه الف حدیث و ماسمعت شیئاً قط الا حفظته و لاحفظت شیئاً قطفنسیته، یعنی هفتاد هزار حدیث به حافظه سپرده ام و در یک صد هزار حدیث مباحثه میکنم. هیچگاه چیزی نشنیدم مگر آنکه حفظ کردم و هرگز نشد که چیزی را حفظ کنم و پس از حفظ از خاطر ببرم. زمانی که ابن راهویه در شهرنیشابور اقامت داشت و از وجوه مشایخ فن حدیث محسوب میشد حضرت امام همام علی بن موسی الرضا صلوات اﷲ و سلامه علیه در سفری که بر حسب احضار مأمون عباسی عازم مرو بود بدان بلد نزول اجلال فرمود. ابن راهویه از کسانی بود که در جمع جمهور رواه و محدثین آن شهر حدیث سلسلهالذهب از لسان همایون آن جناب اصغاء نمود چنانکه شیخ صدوق محمدبن علی بن حسین بن موسی بن بابویه در کتاب عیون اخبار الرضا بوسائطی چند از ابوالصلت عبدالسلام بن صالح هروی روایت کرده که گفت زمانی که علی بن موسی الرضا از نیشابور عزیمت مرو فرمودند من بسعادت ملازمت رکاب آن جناب شرفیاب بودم. چون استر شهبای آن حضرت که در آن حال بر آن جلوس داشت به چارسوی نیشابور قدم نهاد ناگاه محمدبن رافع و احمدبن حارث و یحیی بن یحیی و اسحاق بن راهویه و جماعتی از اهل علم بلجام بغله ٔ وی بیاویختند و از در التماس عرضه داشتند: بحق آبائک الطاهرین حدثنا بحدیث سمعته من ابیک، یعنی بحرمت نیاکان پاک خود که ما را خبر ده بحدیثی که از پدر خویش شنیده باشی. ابوالصلت گوید: فاخرج رأسه من العماریه و علیه مطرف خز ذووجهین، یعنی این بشنید سر مبارک از عماری بیرون کرد بر حالتی که کسوتی دورویه از خز بر دوش داشت و فرمود: حدثنی ابی العبد الصالح موسی بن جعفر قال حدثنی ابی الصادق جعفربن محمد قال حدثنی ابی ابوجعفر محمدبن علی باقر علم الانبیاء قال حدثنی ابی علی بن الحسین سیدالعابدین قال حدثنی سید شباب اهل الجنه الحسین (ع) قال حدثنی علی بن ابی طالب علیهم السلم قال سمعت رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم یقول سمعت جبرئیل (ع) یقول قال اﷲ جل جلاله: انی انا اﷲ لااله الا انا فاعبدونی. من جاء منکم بشهاده ان لااله الااﷲ بالاخلاص دخل حصنی و من دخل حصنی امن عذابی، حاصل ترجمت آنکه از اسلاف اشراف من تا امیرالمؤمنین علی صلوات اﷲ علیه هر لاحقی از سابق خویش روایت آورده اند که آن حضرت فرمود از خواجه ٔ عالمیان رسول خدای شنیدم که فرمود از پیک پروردگار جبرئیل شنیدم که گفتی خدای جل جلاله فرمود منم خداوند یگانه که جز من پروردگاری نیست پس مرا پرستید. از شما مردم هر آن کس که از روی اخلاص و صمیم قلب به یگانگی من گواهی دهد و کلمه ٔ توحید بر زبان آورد در حصن حراست من داخل گردد و هرکه در حصن من درآید از رنج شکنجه ٔ من آسوده ماند. هم شیخ صدوق علیه الرحمه در کتاب عیون این حدیث را بعبارت و روایت دیگر از ابن راهویه نقل آورده گوید: محمدبن موسی بسند خویش از یوسف بن عقیل مرا حکایت کرد که اسحاق بن راهویه خود گفت چون امام ابوالحسن رضا صلوات اﷲعلیه بشهر نیشابور رسید و خواست بعزیمت لقاء مأمون بجانب مرو بیرون رود اصحاب حدیث در حضرت او گرد آمدند و عرض کردند یابن رسول اﷲ ترحل عنا و لاتحدّثنا بحدیث فنستفید منک، یعنی ای فرزند رسول از شهر ما کوچ میکنی بر حالتی که ما را بروایت حدیثی از خود مستفید نفرموده ای. آن حضرت بگاه این سخن در عماری نشسته بودچون این بشنید جمال همایون از عماری طالع ساخت و فرمود سمعت ابی موسی بن جعفر یقول سمعت ابی جعفربن محمدیقول سمعت ابی محمدبن علی یقول سمعت ابی علی بن الحسین بن علی یقول سمعت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب صلوات اﷲ و سلامه علیهم یقول سمعت رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله یقول لااله الاّ اﷲ حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی. ابن راهویه گوید چون راحله ٔ حضرت درگذشت ما را نداکرد و فرمود: بشروطها و انا من شروطها. صدوق گوید مراد آنست که شرط این معنی عذاب آن است که مرد موحد بشروط توحید اقرار آورد که از آن جمله است اعتراف بامامت علی بن موسی صلوات اﷲ علیه و آنکه آن حضرت حجت پروردگار باشد بر تمامت بندگان و طاعت او بر جمیع مکلفین مفروض است. میر معاصر در کتاب روضات گوید از روایت این خبر شریف قرب اسحاق بن راهویه براه نجات استنباطشود. شیخ نحریر علی بن عیسی الوزیر در کشف الغمه از ابوالقاسم قشیری حکایت کرده که گفت چون این حدیث ببعضی از امراء سامانیه رسید بفرمود تا آن را بسلسله ٔ سند با طلا بنوشتند و آن مکتوب زرین همی حراست کرد تا هنگام وفاتش دررسید پس وصیت کرد که آنرا با جثه ٔ وی در قبر دفن کنند. پس از موت او را دیدند از ماجرا و حالش پرسیدند گفت: غفر لی بتلفظی بلا اله الا اﷲ و تصدیقی محمداً رسول اﷲ مخلصاً و انی کتبت هذا الحدیث بالذّهب تعظیماً و احتراماً؛ یعنی گناهان من آمرزیده گشت از بهر آنکه به یگانگی خدای اقرار آوردم و برسالت پیغمبر گواهی دادم و این حدیث مبارک از روی احترام با زر نویساندم.
ارباب سیر و اصحاب تفاسیر آورده اند که مابین ابن راهویه و محمدبن ادریس شافعی زمانی که آن دو فقیه اسلام مجاور بیت اﷲ الحرام بودند در این مسئله اختلاف افتاد که آیا خانه های مکه رافروختن و کرایه دادن و سائر تصرفات مالکانه کردن جائز است یا نی. شافعی مانند برخی از علماء خاصه بملکیت قائل بود و از این روی بیع و شراء و اجاره ٔ آنها جائز میدانست و ابن راهویه بر عقیدت ابوحنیفه و بعضی از شیعه میرفت و باقتضای عدم ملکیت جمیع مسلمانان رادر تصرفات آنها مساوی می گرفت. چون با هم بمناظرت نشستند شافعی ابن راهویه را الزام داد و از عقیدت خویش بازگردانید و ما اکنون بماده ٔ نزاع و منشاء خلاف اشارت میکنیم و ادله ٔ شافعی را که بدانها بر ابن راهویه غالب گشت در طی احتجاجات مذکور میداریم. بدان که علما را در تفسیر این کریمه اختلاف است: «ان ّ الذین کفروا و یصدون عن سبیل اﷲ و المسجد الحرام الذی جعلناه للناس سوآء العاکف فیه و الباد و من یرد فیه بالحاد بظلم نذقه من عذاب الیم.» (قرآن 25/22)، ترجمت ظاهر کلام مبارک آنکه بحقیقت کسانی که کافر شده اند و بازمیگردند از راه خدا و از مسجدالحرام که اهل مکه را با سوای ایشان در آن مساوی فرموده ایم و کسانی که در آنجاآئین ملحدان میسگالند جمله را از شکنجه ٔ دردناک خواهیم چشانید. اختلاف در این است که آیا مراد از تساوی مابین مکی و آفاقی که از این آیه مستفاد شود در چه چیز است ؟ قتاده و سعیدبن جبیر و عبداﷲبن عباس گفته اندمراد از تساوی در سکنی است و کسانی که در مکه اقامت دارند و آنانکه طاری و بدوی باشند هر دو در نزول و سکون خانه های آن ارض مبارک یکسانند احدی از این دو طایفه بر منزلی که در آن ساکن گشته اولی و احق از دیگری نیست عبداﷲبن عمرو و عمربن عبدالعزیز و اسحاق بن راهویه و امام ابوحنیفه و جمعی از امامیه بر این قول رفته اند و از این جهت بیع و اجاره ٔ دیار آن ارض را حرام دانسته اند و گفته اند مراد از مسجدالحرام که محل تساوی است تمام مکه باشد بدلیل آنکه از مقیم که مقابل بادی است بلفظ عاکف تعبیر شده چه اعتکاف عبادت مخصوص است که در مساجد بجای آورده شود پس مقیم منازل مکه بسان معتکف مساجد اسلام خواهد بود و مصحح این اطلاق آنکه در آیه ٔ دیگر نیز در تمام اراضی مکه استعمال شده، قال اﷲ تعالی: سبحان الذی اسری بعبده لیلاً من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی (قرآن 1/17). چه مراد از مسجدالحرام در این آیه خصوص مسجدالحرام نیست بدلیل آنکه حضرت رسول در لیله ٔ معراج از سرای ام ّهانی به ملکوت آسمانی رفت نه از مسجدالحرام و بقولی از خانه ٔخدیجه رضی اﷲ عنها و بقولی از شعب ابیطالب رضوان اﷲ علیه و بر هر تقدیر از مسجدالحرام عروج نفرمود. پس مراد از مسجدالحرام در این آیه نیز ارض مکه خواهد بود. فعلی هذا حکم زمین مکه حکم مساجد است و تصرفات ملکیت در آنجا جایز نیست و مردم آفاق با مجاورین حرم درجمیع دیار آن ارض مبارک از جهت سکنی مساوی باشند چنانکه رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم فرمود: مکه مباحهلمن سبق الیها؛ یعنی زمین مکه هر کس را که بدان سبقت گرفت مباح باشد. اما حسن و مجاهد و جبائی و امام شافعی و جمعی از امامیه گفته اند مراد از مساوات حاضر و بادی تساوی در عبادتست و خدای تعالی مسجدالحرام را برای مقیم و غیره در عبادت یکسان گردانیده نه مجاور مکه بدوی را در مسجدالحرام بالخصوص از موضعی منع تواند کرد و نه بدوی مقیم را تمام پیروان دین اسلام در عبادت مسجدالحرام با هم مشارک و مساوی باشند نه مقیم را حق مجاورت اولویتی دهد و نه بادی را رنج مسافرت رجحانی نهد. مؤید این معنی آن است که رسول فرمود یا بنی عبدمناف من ولی منکم من امورالناس شیئاً فلایمنعن احداً طاف بهذا البیت او صلی ایه ساعه شاء من لیل اونهار؛ یعنی ای پسران عبدمناف از شما هر کس متولی منصبی از امور مسلمانان گردد بایستی احدی را از طواف این خانه و نماز آن منع نکند تا در هر ساعت از ساعات شبانروز که خواهد عبادت کند و این فرقه گویند استعمال مسجدالحرام در مطلق ارض مکّه از در مجاز است و بدون قرینه ٔ صریحه از معنی موضوع له صرف نظر نتوان کرد واطلاق عاکف بر مقیم قرینه را نشاید چه خود از عاکف مجازاً مجاور مسجد اراده شده. امام فخرالدین رازی در تفسیر کبیر گوید امام شافعی در انتصار این مذهب با ابن راهویه گفت: کریمه ٔ «الذین اُخرجوا من دیارهم » که در شأن اهل مکه نازل شده و حدیث نبوی که حضرت در روز فتح مکه فرمود من اغلق بابه فهو آمن، یعنی کسی که در خانه ٔ خود ببندد از شمشیر مسلمانان در امان است برهانی قوی و حجتی محکم باشد بر آنکه دیار مکه ملک ساکنان آنها بوده چه در آیه و حدیث دیار و باب به آن گروه اضافه شده و در فن عربیت مقرر است که اضافه افاده ٔ ملکیت کند و هم در خبر است که چون رسول اکرم از جوار حرم بیرون آمد و بمدینه ٔ طیبه هجرت فرمود پسر عم ّ او عقیل بن ابیطالب خانه ٔ مسکون وی بفروخت و زمانی که آن حضرت بر مشرکین فیروز گشت و ملک مکه بگشاد نزول اجلال را اصحاب عظام عرضه داشتند که مناسب است تا خورشید رسالت در بیت الشرف قدیم که مهبط وحی و منزل آیات بود انتقال نماید حضرت چون این سخن شنید فرمود: هل ترک لنا عقیل من ربع؛ یعنی آیا عقیل برای ما منزلی بر جای گذاشت که امروز در آن نزول نمائیم ؟ و در بعضی از روایات بجای من ربع، من رباع آمده و کیف کان از این حدیث چنان مستفاد گردد که رسول را در حرم الهی مسکنی مملوک بوده و عقیل آنرا در معرض بیع برآورده و هم در کتب سیر ثبت است که خلیفه ٔ ثانی در مکّه خانه ٔ معروف بدارالسجن ابتیاع کرده. یابن راهویه آیا ترا گمان آن است که عمر دارالسجن را از مالکین او نخرید اگر گوئی از غیر مالکین آن ابتیاع کرده لازم آید که مالی بغیر مستحق آن داده باشد و اگر گوئی از مالکین آن بازخریده فهو المطلوب. ابن راهویه گوید چون در براهین شافعی موقع قدح نیافتم لاجرم از در انصاف بعقیدت او بگرویدم سپس بجواز بیع و شراء و اجاره ٔ دور مکه فتوی دادم. مخالفین این مذهب گویند اضافه ٔ دیار و باب در آیه و خبر از برای ملکیّت دلیلی استوار نتواند بود چرا که اضافه گاه مفید ملکیت است و گاه مفید اختصاص چنانکه عرب گوید الجل للفرس و در این مورد قرینه از برای تعیین احدالمعنیین نیست و از این جهت شکی در ولایت پدید آید و اینچنین حجت استدلال را نشاید و هم در کتب سیر و تواریخ و مجامیع خطب و مکاتیب مضبوط است که امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب بر عهده ٔ قثم بن عباس که بعهد خلافت آن جناب عامل مکه بود فرمانی مشتمل بر تکالیف ایالت و وظائف حکومت داشت و این کلام در جمله ٔ عبارات آن منشور مسطور فرمود: و مر اهل مکه الاّیأخذوا من ساکن اجراً فان ّ اﷲ تعالی یقول سواء العاکف فیه و الباد. (قرآن 25/22). العاکف المقیم به و البادی الذی یحج الیه من غیر اهله، یعنی مردمان مکه را فرمان ده که از ساکنین آن دیار اجرت سکنی نگیرند چرا که خدای تعالی فرماید عاکف و بادی در زمین مکه یکسان باشند و عاکف آن کس است که در مکه اقامت دارد و بادی آن است که از غیر اهل مکه باشد و برای گذاردن حج بمکه وارد آید - انتهی.
وفات ابن راهویه در شب شنبه یا یکشنبه یا پنجشنبه پانزدهم شهر شعبان از سال دویست و سی و هفت و بقولی سی و هشت بشهر نیشابور بود.ابن خلکان گوید: راهویه بفتح راء بعد از آن الف و هاء ساکنه پس واو مفتوحه و بعد از آن یاء ساکنه و بعداز یاء ساکنه هاء، لقب ابراهیم پدر ابن راهویه است و وجه تلقب وی بدین نام آن است که در طریق مکه متولدگشت و طریق بفارسی به معنی راه و ویه به معنی جستن است گویا او را از راه یافته اند و بعضی راهویه بضم هاء و سکون واو و فتح یاء خوانند. از اسحاق بن راهویه روایت است که خود گفت عمیدالدین طاهر امیر خراسان مرا فرمود ترا از چه راهویه گویند و معنی این لفظ چه چیز است و آیا ترا کراهت است که بدین نام خوانده آئی ؟گفتم ایها الامیر پدرم در طریق مکه متولد گردیده مردمان مر او را راهویه گفتند یعنی کسی که در راه متولدشده پدرم کراهت داشت که او را بدین نام خوانند ولی مرا کراهتی از این نام نیست. (نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 479). و رجوع به ابن راهویه و روضات الجنات ص 100 و نیز در همان کتاب ذیل ترجمه ٔ محمدبن الحسن بن علی الطوسی (ص 580) و حبیب السیر جزو 3 از ج 2 ص 101 و 102 و الاعلام زرکلی ج 1 ص 95 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمد حنظلی. رجوع به ابن راهویه و اسحاق بن ابراهیم بن مخلد شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمدبن سهل حافظمکنی به ابویعقوب غراب. او راست جزئی در فضل رمی.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمدبن جمیل مکنی به ابویعقوب. متوفی بسال 310 هَ. ق. وی از معمرین بود. او از ابی کریب و کوفیین و احمدبن منیع روایت کند و در 117 سالگی درگذشته است. ابونعیم بوسایطی از او و او نیز بوسایطی آرد: نهی رسول اﷲ (ص) ان نصف بین السواری. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 1 ص 218).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمدبن اسماعیل. ملقب به بیض البغل. ابن ابی اصیبعه در ترجمه ٔ یوحنابن ماسویه از قول یوسف بن ابراهیم آرد: و ابن حمدون بن عبدالصمدبن علی الملقب بابی العیرطرد و اسحاق بن ابراهیم بن محمدبن اسماعیل الملقب ببیض البغل قدتوکلنا به بحفظ نوادره. (عیون الانباء ج 1 ص 176).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمد. رجوع به ابوالجیش بن ابراهیم و الاعلام زرکلی ج 1 ص 95 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن ماهان بن بهمن بن بشک التمیمی بالولاء الارجانی الاصل المعروف بابن الندیم. الندیم الموصلی مکنی به ابی محمد. مولد سنه ٔ 150 و وفات 235 هَ. ق. وی از ندماء خلفا بوده و او را سخنان ظریف است و در خلاعت و غنا یگانه بود و او یکی از علماء لغت و اشعار و اخبار شعراء و ایام ناس است و مصعب بن عبداﷲ الزبیری و زبیربن بکار و جز آنان از او روایت کنند و او در حدیث و فقه و علم کلام صاحب ید طولی است. محمدبن عطیه ٔ عطوی شاعر گوید: وقتی در مجلس قاضی یحیی بن اکثم بودم و اسحاق از در درآمد و با متکلمین از اهل مجلس بمناظره کلام آغازید و سخت بمالیدشان سپس با فقها باحتجاج پرداخت و نیک از عهده برآمد پس بشعر و لغت درآمد و بر حاضران فائق گشت پس روی با قاضی یحیی کرد و گفت اعز اﷲ القاضی، آیا در مناظرات و حکایات من نقصی بود و خرده ای بر آن توان گرفتن ؟ قاضی گفت نه. گفت پس از چه در حالتی که در همه ٔ این دانشها من چون یکی از مردم آن دانش باشم تنها مرا بیک فن یعنی غنا نسبت کنند؟ عطوی گفت قاضی به من متوجه گشت و گفت: پاسخ این پرسش بر تست و عطوی مردی جدلی بود و گفت آری جواب او نزد من است و به اسحاق گفت یا ابامحمد آیا تو را در نحو مقام فرّاء و اخفش باشد گفت نه گفت آیا در لغت و معرفت شعر ترا پایگاه اصمعی و ابوعبیده است گفت نه گفت آیا در علم کلام مکانت ابوهذیل علاف و نظام بلخی دعوی کنی گفت نه گفت آیا در فقه مرتبت قاضی داری و اشارت به یحیی بن اکثم کرد گفت نه گفت آیا در قول شعر بمنزلت ابوالعتاهیه و ابونواس رسیده باشی گفت نه گفت دلیل انتساب تو بغنا همین است چه تو را در این فن نظیری نیست و در دیگر دانشها دون رؤسای آن دانش باشی و اسحاق بخندید و برخاست و بشد. قاضی یحیی گفت نیکو حجتی آوردی لیکن اندکی در حق اسحاق ستم رفت چه او از آن کسان است که بروزگار کمتر نظیر وی توان یافت. ابن خلکان گوید صاحب ما عمادالدین ابوالمجد اسماعیل بن باطیش موصلی در کتاب التمییز و الفضل آرد که: اسحاق بن ابراهیم الموصلی خوش محاوره و ملیح النادره و ظریف و فاضل بود. و از سفیان بن عیینه و مالک بن انس و هشیم بن بسیر و ابی معویه الضریر حدیث نوشت و از اصمعی و ابوعبیده ادب فراگرفت و در علم غنا براعت یافت و نسبت او بغنا کردند و خلفا بدو اکرام کردندی و وی را تقرب دادندی. و مأمون خلیفه می گفت اگر نبود که اسحاق در السنه ٔ ناس بغنا اشتهار یافته من او را تولیت قضا میدادم چه او سزاوارتر و عفیف تر و راست تر و دین دار و امین تر از همه ٔ این قاضیان است. لکن او بغنا مشهور گردیده و شهرت او بغنا بر تمام علوم او چربیده است با آنکه او غنا را خردترین دانشهای خود شمارد، در حالیکه در غنا او را نظیری نباشد - انتهی. و او را نظمی نیکو و دیوان شعریست و از جمله ٔ شعر او قطعه ٔ زیرین است که بهارون الرشید خطاب کند:
و آمره بالبخل قلت لها اقصری
فلیس الی ما تأمرین سبیل
اری الناس خلاّن الجواد و لااری
بخیلاً له فی الاکرمین خلیل
و انی رأیت البخل یزری باهله
فا کرمت نفسی ان یقال بخیل
و ما خیر حالات الفتی لو علمته
اذا نال خیراً ان یکون نبیل
عطای عطاء المکثرین تکرّماً
و مالی کما قد تعلمین قلیل
و کیف اخاف الفقر او احرم الغنی
و رأی امیرالمؤمنین جمیل.
و او را کتاب بسیار بود چنانکه ابوالعباس ثعلب گوید که در کتب او هزار جزء از لغت عرب دیدم و همه ٔ آنها سماع وی بودو در خانه ٔ هیچکس بدین مقدار کتاب لغت دیده نشد و پس از او در این معنی ابن الأعرابی بود. و از حکایاتی که اسحاق نقل میکرد حکایت ذیل است می گفت: مرا همسایه ای بود معروف به أبی حفص و در غیبت او مردمان او را به ابوحفص لوطی منبوز میکردند. وقتی یکی از همسایگان وی بیمار شد و ابوحفص بپرسش و بعیادت او شد و بیماری او سنگین بود. ابوحفص نزد وی بنشست و گفت چگونه ای آیا مرا شناسی ؟ بیمار با آوازی ضعیف گفت چرا نشناسم تو ابوحفص لوطی باشی. ابوحفص برآشفت و گفت از حد شناسائی درگذشتی و خدا کناد که دیگر بار برنخیزی. و معتصم خلیفه میگفت هربار که آواز اسحاق شنوم گوئی که برملکت من چیزی افزوده است. و اسحاق در سال آخر عمر خویش به عمی مبتلا گشت. مولد او به 150 یعنی سال تولد امام شافعی بود و برمضان سال 235 هَ. ق. به بیماری درب درگذشت و بعضی مرگ اورا در شوال 236 گفته اند و قول اول مشهورتر است و پاره ای بعدازظهر پنجشنبه ٔ پنجم ذی حجه ٔ سنه ٔ 236 آورده اند. و اﷲ اعلم. و بعض اصحاب او راست در رثاء اسحاق:
اصبح اللهو تحت عفرالتراب
ثاویاً فی محلهالأحباب
اذ مضی الموصلی و انقرض الانَ
َس و مجّت مشاهدالأطراب
بکت الملهیات حزناً علیه
و بکاه الهوی وصفوالشراب
و بکت آلهالمجالس حتّی
رحم العود عبرهالمضراب.
و بعضی گویند این مرثیه برای ابراهیم پدر او گفته اند و صحیح قول اول است - انتهی. او راست علاوه بر کتاب اغانی کبیر:کتاب اخبار عزّه المیلاء. کتاب اغانی معبد. کتاب اخبار حماد عجرد. کتاب اخبار حنین الخیری. کتاب اخبار ذی الرّمه. کتاب اخبار طویس. کتاب اخبار المکسن. کتاب اخبار سعیدبن مسجح. کتاب اخبار الدلال. کتاب اخبار محمدبن عائشه. کتاب اخبار الابجر. کتاب اخبار ابن صاحب الضوء. کتاب الاختیار من الاغانی للواثق. کتاب اللحظ و الاشارات. کتاب الشراب. کتاب مواریث الحکماء. کتاب جواهر الکلام. کتاب الرقص و الزفن. کتاب الندماء. کتاب المنادمات. کتاب النغم و الایقاع و عدد مهاله. کتاب الهذلیین. کتاب قیان الحجاز. کتاب الرساله الی علی بن الهشام. کتاب منادمه الاخوان و تسامر الخلان. کتاب القیان. کتاب النوادر المتخیره. کتاب الاختیار فی النوادر.کتاب اخبار معبد و ابن سریج و اغانیهما. کتاب اخبارالغریض. کتاب تفضیل الشعر و الرد علی من یحرمه و ینقضه. کتاب اخبار حسّان. کتاب اخبار الأحوص. کتاب اخبار جمیل. کتاب اخبار کثیر. کتاب اخبار نصیب. کتاب اخبار عقیل بن علقه. کتاب اخبار ابن هرمه. و رجوع به الفهرست ابن الندیم چ مصر ص 201، 202 شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن قره القاسانی. از علمای اصفهان. وی بمصر رفت و در آنجا حدیث گفت و از عمروبن علی و دیگران روایت دارد. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 1 ص 215).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن قُرّان المؤدب. ابونعیم بواسطه ٔ احمدبن اسحاق و او بوسایطی از حذیفه آرد که قال رسول اﷲ (ص): بکاءالمؤمن من قلبه و بکاءالمنافق من هامته. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 220).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن عبداﷲبن الصباح بن بشر. رجوع به ابوالحسین اسحاق... شود.

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن عبدالجبار حافظ و قاضی. مکنی به ابومحمد. وی صاحب مسند و از مردم بست سجستان است و از قتیبه و ابن راهویه روایت دارد. وفات او بسال 357 هَ. ق. است و او شیخ ابن حبان است. (تاج العروس ذیل: ب س ت).

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن صیغون ِ صیغونی زاهد محدث، مکنی به ابویعقوب. رجوع به ابویعقوب اسحاق... شود.

حل جدول

پدر حضرت یعقوب

فرهنگ فارسی هوشیار

خشک شدن

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری