معنی اسماعیل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

اسماعیل. [اِ] (اِخ) اسمعیل نیز رسم الخطی است از آن. جوالیقی گوید: و قالوا: «سراویل » و «اسماعیل » و اصلهما «شروال »و «اِشماویل » و ذلک لقرب السین من الشین فی الهَمْس ». (المعرب چ احمد محمد شاکر ص 7). و نیز گوید: اسماءُالانبیاء صلوات اﷲعلیهم کلها اعجمیه نحو «ابرهیم » و«اسماعیل ». (ایضاً ص 13). و هم او آرد: و «اسماعیل » فیه لغتان: «اسماعیل » و «اسمعین » بالنون. قال الراجز:
قال جواری الحی ّ لما جینا
هذا و رَب ّالبیت اسماعینا.
(ایضاً ص 14).
این نام لغهً بمعنی «مسموع از خدا» است. (سفر پیدایش 16: 1 و17: 20 و21: 17) (قاموس کتاب مقدس).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن مسلم بن ابی فدیک. رجوع به اسماعیل بن ابی فدیک شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمودبن اسماعیل جبلی. شیخ منتجب الدین در فهرست خود گوید: وی فقیه و ادیب است و بر شیخ ابوعلی (ظ: ابن الطوسی) قرائت کرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 144 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن مخالدبن سعید مکنی به ابوعمر. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن مخلد سراج. در آغاز کتاب روضه ٔ کافی روایتی از قاسم بن ربیع صحاف از صاحب ترجمه از ابوعبداﷲ صادق (ع) آمده است و نام او در هیچ کتاب رجال نیامده و بنابراین مهمل است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 144 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن مَرّار. شیخ طوسی در رجال اورا در عداد کسانی که روایتی از امامان نداشته اند برشمرده گوید: ابراهیم بن هاشم از وی روایت کند و او ازیونس بن عبدالرحمان روایت دارد. بهبهانی در تعلیقه ٔ رجالیه و حائری در منتهی المقال و همچنین دیگر رجال نویسان متأخر در وثوق وی و عدم آن بحثها کرده اند. برای تفصیل رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 144 و 145 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن مسرور. وی از جعفربن محمد روایت کند که گفت: ان اﷲ خلق خلقاً من رحمه برحمه لرحمه، و هم الذین یقضون الحوائج للناس، فمن استطاع منکم ان یکون منهم فلیکن. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 1 ص 179).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن مسلم. محدث است. رجو ع به المصاحف ص 101 و 193 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن مسلم یا اسماعیل بن ابی زیاد سکونی. رجوع به اسماعیل بن ابی زیاد شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد نیشابوری مکنی به ابومحمد. وی نسخه ای از صحاح اللغه بخط مؤلف در دست داشت. و او راست درباره ٔ صحاح:
هذا کتاب الصحاح سید ما
صنف قبل الصحاح فی الادب
یشمل انواعه و یجمع ما
فرق فی غیره من الکتب.
(فهرست کتابخانه ٔ مدرسه ٔ سپهسالار ج 2 ص 194).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن مسلم عبدی مکنی به ابومحمد. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن مسلم کوفی. شیخ طوسی در رجال خود وی را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 145 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن مسلم مکی. ابن قتیبه ٔ دینوری ازو نقل کرده. (عیون الاخبار ج 2 ص 149).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن مسلمهبن قعنب قعنبی مدنی مکنی به ابوبشر. نزیل مصر. محدث است. وی از شعبه و حمادین روایت دارد وابوزرعه و ابوحاتم ازو روایت کنند. و او صدوق بود وحاکم او را توثیق کرده است. (حسن المحاضره ص 126).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن مغیره القاص مکنی به ابومغیره. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن مقری ابومحمدبن ابی بکربن عبداﷲبن علی بن عطیه الشاوری یمنی شافعی ملقب بشرف الدین (قاضی). و نام و نسب او در کتاب عنوان الشرف وی طبع هند چنین آمده: شرف الدین اسماعیل بن ابی کمران المقری الیمنی الشاوری عالم البلاد الیمنیه. ابن حجر گوید مولد وی سنه ٔ 765 هَ. ق. است و او در فقه و عربیت و ادب مهارت یافت و متولی امارت بعض بلاد شد و خودبولایت قضا شایق بود ولی موفق نشد. او را مؤلفات بسیار است از آنجمله: الروضه و الارشاد. مختصرالحاوی و غیر ذل». و این کتاب در مصر بسال 1320 هَ. ق. طبع شده، دیوان ابن المقری که مؤلف کتاب سل»الذهب فی فصحاء اعیان العرب آنرا از قصائد ابن المقری تا آنجا که توانسته تدوین کرده. این کتاب نیز در بمبئی بسال 1305 چاپ شده. روض الطالب، مختصرالروضه تألیف نووی در فقه شافعی. عنوان الشرف الوافی فی اللغه و التاریخ و النحو و العروض و القوافی و آنرا بمل» ناصر تقدیم کرده. این کتاب در حیدرآباد بسال 1272 و در مطبعه العزیزیهحلب بسال 1294 و در مطبعه ٔ محمدمصطفی 1309 و در مطبعهالمقتطف بسال 1318 هَ. ق. / 1900 م. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات). وی بسال 837 در زبید درگذشت. و نیز او راست: القصیده التائیه فی التذکیر. (کشف الظنون). و رجوع به اعلام زرکلی (شرف الدین المقری) شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمود بالیچه ملقب به وجیه الدین سمنانی وزیر میرزا بابر. رجوع به حبیب السیر چ بمبئی ج 3 جزو3 ص 172 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد نوحی. خطیب و محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن مکی بن اسماعیل بن عوف مالکی اسکندرانی. مکنی به ابوطاهر. متوفی بسال 581 هَ. ق. او راست: تذکره فی اصول الدین.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد خزاعی. در کتاب کافی باب معرفت امام روایتی از جعفربن بشیر از صاحب ترجمه از ابی عبداﷲ (ع) آمده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 144 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد اسکندرانی مکنی به ابن مکنسه. شاعر است. وفات وی بسال 500 هَ. ق. است. (قاموس الاعلام ترکی در کلمه ٔ ابن مکنسه).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد اصفهانی. وی در بغدادحدیث گفت. از جمله بوسایطی از ابی هریره روایت کرده که رسول صلی اﷲ علیه فرمود: کل صلاه لایُقراء فیها باُم ّالقرآن فهی خِداج. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 213).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد افضل مکنی به ابوالقاسم اصفهانی. او را تصانیف مشهوره است. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 802).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد جرباذقانی (جرفادقانی) مکنی به ابوالفضل. یکی از شعرای اصفهان و از جمله ٔ ابیات اوست در وصف اصفهان:
یا اصفهان سقیت الخمر صافیهً
اذ قلت قلت لها سقیاً غوادیها
لاحبذا جبل الریان من جبل
و حبذا لی مصلاها و وادیها
بزندروذ دیون قد مطلت بها
و ان اعش فزمانی سوف یقضیها
یا بقعه هی دارالخلد او خلقت
انموذجاً لنعیم دائم فیها
و زادها بهجهً فیما یعدّ لها
ان نصرهالدین فخرالمل» داعیها.
(محاسن اصفهان مافروخی ص 118).
و رجوع بترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 125 و 128 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدحسین بن محمدرضابن علاءالدین محمد مازندرانی مشهور به خاجوئی. مؤلف روضات گوید: وجه نسبت اخیر چنانکه ما در مصنفات مشهوره ٔ وی دیده ایم، توطن اوست در محله ٔ خواجو که از محلات اصفهان است. وی عالم بارع و حکیم جامع و ناقد بصیر و محقق نحریر و از بزرگان متکلمین و متتبعین و فقها بود. ظریف فکرت و شریف فطرت، سلیم الجیبه و بزرگ هیبت قوی نفس، پا»دل، پاکیزه جان و پاکیزه خرد، بسیارزهد، نیکوخوی، خوش رفتار، مستجاب الدّعا، بی ادعاء، در نظر ملو» و اعیان معظم و مفخم بود، چنانکه نادرشاه با سطوت و صولتی که داشت بعلماء زمان جز وی اعتنائی نداشت و جز برای او اقامه ٔ ادب نمیکرد و جز قول وی نمی پذیرفت، و این بجهت استغنای طبع اوو اکتفاء به اکل و شرب و لباس اند» و قطع نظر از سوی اﷲ و قصد قربت وی بود، اما چون این شیخ جلیل در زمانی فاسد و عصری میزیست که کسی بیاری علم و دین راهی نداشت، چه افاغنه بر ممال» ایران استیلا داشتند و اعراض شیعه و خون و اموال ایشان را در همه جا مخصوصاً اصفهان حلال میدانستند، ویرا ذکری بزرگ و اشتهاری لایق در تصنیف کتاب و رساله نمانده، و استادی معروف برای او یا اسنادی متصل بدو یا ازو بر وجه مکشوف شناخته نیست، گویی که چنین کاری بر او دشوار بود والا آنرا نقل میکرد و لامحاله از او در مبادی کتاب اربعین وی نقل میکردند چنانکه دأب مؤلف اربعینیات است. وی خود در خواتیم کتاب اربعین گوید: هذا الذی جمع فیه اربعین حدیثاً اغلبها فی العبادات... و پس از آنکه حق سخن را ادا کرده گفته: جمعتها فی زمان و الفتها فی مکان کانت عیون البصائر و الضمائر فیه کدره و دماءالمؤمنین المحرم سفکها بالکتاب و السنه فیه هدره و فروج المؤمنات مغصوبه فیه مملوکه بایمان الکفره الفجره قاتلهم اﷲ بنبیه و اله الکرام البرره و کانت الاموال و الاولاد منهوبه فیه مسبیه مأسوره و بحار انواع الظلم مواجهفیه متلاطمه و سحائب الهموم و الغموم فیه متلاصقه متراکمه زمان هرج مرج مخرّب الاَّثار مضطرب الاخبار محتوی الاخطار مشوش الافکار مختلف اللیل ملون النهار لایسیر فیه ذهن ثاقب و لایطیر فیه فکر صائب نمقتها و هذه حالی و ذل» قالی فان عثرتم فیه بخلل او وقفتم فیه علی زلل فاصلحوه رحمکم اﷲ ان ّ اﷲ لایضیع اجرالمصلحین - انتهی. او راست: شرح الاربعین، شرحی مبسوط بر مدار» در دو مجلد. فوائدالرجالیه. جامعالشتات فی النوادر المتفرقات. تعلیقات وی که بالغ بر هفت هزار بیت است مشحون بتحقیقات لطیفه و تدقیقات شریفه، در شرح کتاب شرح الاحادیث الاربعین لمولانا الشیخ بهاءالدین العاملی. و تعلیقات وی بر کتاب آیات الاحکام لمولانا المقدس الاردبیلی. و هدایهالفؤاد الی احوال المعاد. و رساله فی الامامه و رساله فی تحقیق الغناء و عظم ائمه، و آن ردیست بر صاحب کفایه. رساله فی الرّد علی الصوفیه الملعونه بالفارسیه. و رساله فی تحقیق ما لایتم ّ فیه الصلوه. و رساله فی ابطال الزّمان الموهوم مع انکاره استدلال السید الداماد علیه. رساله فی فضل الفاطمیین و کون المنتسب الیها بالام ّمنهم شرح مبسوط علی دعاءالصباح المنسوب الی امیرالمؤمنین (ع) و آن بالغ بر سه هزار بیت و تعلیقات لطیفه مدونه بر اجوبه ٔ مسائل سید مهنّابن سنان المدنی ازعلامه است و صاحب روضات گوید: از این کتاب در نزد مابخط شریف وی نسخه ایست. وی در یازدهم شعبان سنه ٔ 1173 هَ. ق. درگذشت و در مزار تخت فولاد اصفهان نزدیک درب جنوبی آن که بسوی فارس مفتوح میگردد در جوار قبر فاضل هندی مدفون گردید. (روضات الجنات چ 1 صص 31-33).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد حضرمی یمنی مکنی به ابوالذبیح. او راست: اساس التصریف. و شرح مهذب ابواسحاق شیرازی. وفات وی بسال 676 هَ. ق. است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد شریف بن علی شریف مراکشی حسنی علوی طالبی مکنی به ابوالنصر و ملقب به مظفّرباﷲ. رجوع به مظفرباﷲ... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدمَهری کوفی. منسوب به مهرهبن حیدان بن عمروبن الحاف بن قضاعه که بطنی از بنی طریف از قحطانیان اند. شیخ طوسی در رجال خود او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده گوید مهر محله ای از بصره است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 144 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد صفار. مؤلف الموشح ازو نقل کرده است. (الموشح ص 121).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد طلحی اصفهانی مکنی به ابوالقاسم. رجوع به اسماعیل بن محمدبن فضل بن علی... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد غرناطی. مکنی به ابوالولید. رجوع به ابوالولید اسماعیل... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد قمی نحوی. ابن الندیم ذکر او آورده و گوید او راست از تصانیف: کتاب الهمز. کتاب العلل. (معجم الادباء ج 2 ص 357). و رجوع بروضات ص 113 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد قمی قنبره. شیخ طوسی در فهرست او را غیر ازاسماعیل بن محمد مخزومی مکی دانسته است. رجوع به اسماعیل بن محمدبن اسماعیل بن هلال و رجوع به قنبره شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد منصور. سومین از خلفای فاطمی در مغرب مکنی به ابوطاهر (334-341 هَ. ق.).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد مِنْقَری بن زیادبن ابی زیاد. شیخ طوسی او رادر عداد اصحاب کاظم (ع) شمرده. بهبهانی در تعلیقه ٔ رجالیه افزاید: ابن ابی عمیر از وی روایت دارد. اردبیلی در جامعالرواه گوید: علی بن حکم از وی روایت کرده و او از جد خود زیادبن ابی زیاد و او از ابوجعفر باقر (ع) روایت کند. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 144 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن مکنسه. رجوع به اسماعیل بن محمد اسکندرانی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن منذر واسطی مکنی به ابوالمنذر. محدث است و زیدبن حباب از او روایت کند.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن یزیدبن ربیعه ملقب به سید حمیری شامی اسلامی امامی (105-173 هَ. ق.). صاحب روضات آرد: وی از بزرگان شعراء عرب و از ارکان فضلاء ادب است، نظیر وی از جهت احاطه ٔ بفنون اشعار و مهارت در نظم قصص و اخبار شنیده نشده، چنانکه گویند که اشعار میمیه ٔ وی تنها بار شتری است، و چون از مکاری (یکی از شعراء مشهور) در حق او سؤال میکردند بر سبیل تعظیم میگفت: هی میمیات السید، و همین لفظ برای اسماعیل علم گردید و نباید پنداشت که او از قریش یا از بنی هاشم است، چه از تذکره ٔ ابن المعتز نقل شده که پدر و مادر وی از نواصب معاندین بودند، لذا سید در بعض اشعار خویش انکار ایشان کردو از اخبار مستفاد میشود که والدین او نزد سلطان ازاو سعایت کردند و وی بکرامت دعوت مولانا صادق (ع) برست. ازو می پرسیدند که با وجود انتساب به حمیر که از انصار معاویه بودند و با آنکه از مردم شام هستی و ایشان یاغی و طاغی باشند، چگونه تسنن را ترک گفتی و به مذهب شیعه گراییدی ؟ جواب میداد که: صبَّت علی َّ الرحمه کما صبَّت علی مؤمن آل فرعون، و در این باب گفته:
انی امرؤ حمیری حین تنسبنی
رعین و اخوانی ذوی یزن
ثم الولاء الذی ارجو النجاه به
یوم القیامه الهادی ابی الحسن.
و گویند که «سید» از اعلام ابتدائی او بود، چنانکه کشی در رجال خویش از صادق (ع) آورده که آن حضرت چون اسماعیل را دیدار کرد، اکرام کرد و فرمود: سمتک ام» سیّداً و وفقت فی ذل» فانت سیّدالشعراء، و سید در افتخار بدین کلام گفته:
و لقد عجبت لقائل لی مرّه
علاّمه فَهِم ٌ من الفهماء
سما» قوم» سیّداً صدقوا به
انت الموفق سیدالشعراء
ما انت حین تحض آل محمد
بالمدح منک و شاعر بسواء
مدحی الملوک ذوی الغنی لعطائهم
و المدح من» لهم لغیر عطاء
فابشر فان» فائز من حبهم
لو قد غدوت علیهم بجزاء
ماتعدل الدنیا جمیعاً کلها
من حوض احمد شربه من ماء.
اسماعیل بمذهب کیسانیه گروید و به امامت محمدبن الحنفیه قائل شد و از شرب خمر با» نداشت. آنگاه توفیق الهی شامل حال وی شد و راه هدایت پیش گرفت. (روضات الجنات صص 28-31).
اخبار او بسیاراست و گروهی آنها را گرد آورده اند از جمله باربیه دُ مِنار مستشرق فرانسوی است که در صد صفحه اخبار مزبور را در پاریس بطبع رسانیده است. رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 112 شود. مؤلف تنقیح المقال آرد: اسماعیل بن محمد حمیری ملقب به سید ومکنی به ابی عامر شاعری معروف است. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده. شیخ بهائی در حواشی خود بر خلاصهالاقوال علامه ٔ حلّی گوید: کیسانی مذهب و شارب الخمر بوده و داستانی از معجزه ٔ امام صادق (ع) نسبت به او نقل کرده و در اخبار آمده است که هنگام مرگ روی او سیاه گشت و سپس سفید گردید و همین معنی را برخی دلیل بر خوبی و برخی بر بدی او دانسته اند. در روایات آمده است وی سابقاً خارجی و سنی بوده و سپس کیسانی و پس از آن شیعی مذهب شده و امام صادق (ع) لقب سیدالشعراء به وی داده. و در برخی از اخبار آمده است که علم امامان به چهار تن منتقل گردید: سلمان فارسی، جابر، سیّد حمیری، یونس بن عبدالرحمان. رجال نویسان متأخر درباره ٔ نیکی و بدی عقیده ٔ وی بحثهای بسیار کرده اند، برای تفصیل رجوع به تنقیح المقال ج 1 صص 141-144 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن هشام. بعضی او را در زمره ٔ صحابه آورده اند. بخاری و ابوحاتم گویند: حدیثه عن النبی (ص) مرسل. (اصابه ج 1 ص 125). و رجوع به عقدالفرید چ عریان ج 3 ص 265 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن هبهاﷲبن ابی الرضاء موصلی مکنی به ابوالمجد.او راست: غایهالوسائل الی معرفه الاوائل. و مزیل الارتیاب عن مشیمهالانتساب در تقویم بلدان. (کشف الظنون).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن هبهاﷲبن جمیع ملقب به موفق الدین. او راست: کتاب ارشاد لمصالح الانفس و الاجساد.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن هبهاﷲبن سعد مکنی به ابن باطیش و ملقب به عمادالدین فقیه شافعی. او راست: المغنی فی غریب المهذب. (اعلام زرکلی ج 1 ص 115). و تاریخ موصل. و رجوع به ابن باطیش شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن هبهاﷲبن علی حمیری اسنائی ملقب به عزالدین. رجوع به حمیری و اعلام زرکلی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن هبهاﷲ حموی. او راست: رساله ذات الشعبتین. (کشف الظنون).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن الهربذ. یکی از مغنیان مشهور دوره ٔ اموی و عباسی. وی در مجالس هارون الرشید تغنی میکرد و الطاف و عنایتها دید. اصل وی از مکه و از موالی آل زبیربن عوام است. بعضی نوادر درباره ٔ وی نقل کرده اند.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن هشام بن ابی یوسف. مرزبانی در الموشح ص 375 ذکر او آورده است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن نیکروز. وی جد قاضی مجدالدین اسماعیل است. (تاریخ عصر حافظ تألیف غنی ج 1 حاشیه ٔ ص 76).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن هَمّام بن عبدالرحمن بن ابی عبداﷲ میمون بصری. نجاشی در رجال خود گوید: مولای بنی کنده و مکنی به ابوهمام بود و از امام رضا (ع) روایت کند. خود و پدر و جد اوثقه باشند. شیخ طوسی نیز در رجال او را در عداد اصحاب رضا (ع) برشمرده. رجال نویسان متأخر هم از این دونقل کرده اند. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 146 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یاقوتی ملقب بقطب الدوله. پسرعم ملکشاه و خال برکیارق از ملو» سلجوقی. وی سمت امارت آذربایجان داشت.ترکان خاتون زوجه ٔ ملکشاه و نامادری برکیارق به وعده های شیرین تقبل ازدواج با وی، او را بر ضد برکیارق شورانید، از این رو وی عساکر بسیار از قبایل ترکمان و غیره گردآورد و لشکرهای امدادی که خود ترکان خاتون مجهز و مسلح کرده بود بنای محاربه با خواهرزاده ٔ خود گذاشت ولی کاری از پیش نبرد و به اصفهان نزد ترکان خاتون رفت. ترکان خاتون به امر ازدواج موافقت کرد و ضمناً میخواست نام اسماعیل را با نام پسر خود محمدبن ملکشاه در سکه و خطبه توأم ثبت کنند اما امرا با این کار موافقت نکردند و در نتیجه اسماعیل اقامت نزد ترکان خاتون را مقرون بصرفه و صلاح خود ندید و بطرف برکیارق متمایل گردید و با خواهر خود زبیده مذاکره کرد و در نتیجه بمراد خود نایل گشت. وی خیال قتل برکیارق و گرفتن جای وی را در مخیله میپرورانید و این راز را با یکی از امراء در میان نهاد و در نتیجه کار به کشتن خود او خاتمه پیدا کرد چنانکه در سنه ٔ 486 هَ. ق. امرا اتفاق کرده وی را از میان برداشتند. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به کامل ابن اثیر ج 10 ص 92 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یحیی ملقب به مجدالدین. رجوع به اسماعیل بن رکن الدین... و تاریخ عصر حافظ تألیف غنی ج 1 ص 76 و تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 630 و حبیب السیر چ تهران ج 3 جزو2 ص 91 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یحیی بن اسماعیل بن عمروبن اسحاق المزنی مکنی به ابوابراهیم. صاحب امام شافعی مصری. او زاهد و عالم و مجتهد و محجاج و غوّاص بحار معانی دقیقه بود و امام شافعیان و شناسنده ترین طرق و فتاوی شافعی است. و او را تآلیف کثیره است، از جمله: الجامع الکبیر و الجامع الصغیر و مختصرالمختصر و المنثور و المسائل المعتبره و الترغیب فی العلم و کتاب الوثائق و غیر آن. و شافعی در حق او گفت که او ناصر مذهب من باشد و اسماعیل هر گاه از مسئله ای فارغ شدی و آنرا در کتاب المختصر بیاوردی به محراب شدی و بشکرانه ٔ آن دو رکعت نماز کردی. و ابوالعباس احمدبن سریج گوید مختصر المزنی از عالم، عذراء و بمهر بیرون شود و این کتاب اصل و اساس کتب مصنفه ٔ در مذهب شافعی است، چه دیگران بر مثال او ترتیب کتب خود کردند و همگی مفسرین و شارحین آنند و آنگاه که بکار بن قتیبه ٔ حنفی را برای تولیت قضاء مصر از بغداد بطلبیدند و اوبه مصر شد آرزوی دیدار مزنی داشت و این میسر نمیشد تا آنکه در نماز جنازه ای هردو گرد آمدند و قاضی بکاربه یکی از اصحاب خویش گفت از مزنی سوءالی کن تا کلام او بشنوم و آن کس گفت ای اباابراهیم در احادیث تحلیل نبیذ و تحریم آن هردو آمده است شمایان از چه رو تحریم را بر تحلیل ترجیح نهید؟ گفت هیچیک از علماء بر این نیستند که نبیذ در جاهلیت حرام بوده و سپس در اسلام حلال شده است بلکه اتفاق و اجماع همگی آنست که نبیذدر جاهلیت حلال بوده است و همین امر صحت احادیث وارده ٔ در تحریم را تقویت کند. قاضی را این جواب پسند آمد و ابن خلّکان گوید این از ادله ٔ قاطعه است و اسماعیل بن یحیی در غایت ورع بود و کار احتیاط او تا بدانجا کشید که در همه ٔ فصول سال آب از کوزه ٔ مسین آشامیدی، از وی علت پرسیدند گفت شنیده ام که در گل کوزه سرگین آمیزند و آتش مطهر آن نباشد. و گویند هر وقت نمازجماعت بر وی فوت شدی منفرداً بیست وپنج نماز بجای فائت بگزاشتی مستند به حدیث رسول صلی اﷲ علیه و سلم که فرمودند: صلوهالجماعه افضل من صلوه احدکم وحده بخمس و عشرین درجه. و کار زهد او به حدّ شدت و صعوبت رسیده بود و گویند مستجاب الدعوه بوده است و هیچیک از اصحاب شافعی در هیچ امر از امور خود را برتر از وی نشمردند و غسل امام او داد و گفته اند در کار غسل ربیع نیز با شافعی همدستی کرد و ابن یونس در تاریخ خود ذکرمزنی آورده و بجای نام جد او که اسحاق است مسلم گفته است. و هم ابن یونس گوید: کانت له عباده و فضل ثقهفی الحدیث لایختلف فیه حاذق من اهل الفقه و کان احد الزّهاد فی الدّنیا و کان من خیر خلق اﷲ عز و جل و مناقبه کثیره. و وفات او شش روز از رمضان مانده ٔ سال 264 هَ. ق. بمصر بود و تن وی بقرافه ٔ صغری بر سفح المقطم نزدیک قبر شافعی بخاک سپردند. و ابن خلّکان گوید من بدانجا قبر او زیارت کردم و ابن زولاق در تاریخ صغیرخود گوید که عمر او هشتادونه سال بود و ربیعبن سلیمان المؤذن المرادی بر وی نماز گذاشت. او راست: ترغیب العلم. مختصرالمزنی در فروع شافعیه. وثائق. و رجوع به مزنی ابوابراهیم اسماعیل و رجوع به حبیب السیر چ تهران ج 2 جزو3 ص 102 و تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 798 واعلام زرکلی و مناقب الامام احمدبن حنبل ص 123 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یحیی بن اسماعیل رسولی. رجوع به ملک الاشرف و اعلام زرکلی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یحیی بن عماره بکری کوفی. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 146 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن وردان مکنی به ابوعمر. محدث است. رجوع به المصاحف ص 175 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن نوح (ثانی) سامانی مکنی به ابوابراهیم و ملقب به منتصر. وی برادر عبدالمل» سلطان اخیر از آل سامانست. ایل»خان بسال 389 هَ. ق. عبدالمل» ابوالحارث را مکحول و ابوابراهیم منتصر و ابویعقوب فرزندان نوح بن منصور و اعمام ایشان ابوزکریا و ابوصالح غازی و ابوسلیمان را بگرفت و در اوزکند زندانی کرد. از این میان اسماعیل به هیئت زنی از محبس فرار کرد و مخفی شد و به خوارزم رفت و بقیه ٔ اولیای دولت آل سامان بدو روی نهادند و از آنجا به بخاراشد و ملقب بمنتصر گردید و تا سنه ٔ 395 در جهات خراسان با ایل»خان و قابوس و محمودبن سبکتگین محاربه کردو به امداد و همکاری قبائل غزه دوبار ایلک خان را مغلوب کرد و عاقبت قبائل مزبور از دور او پراکنده شدندپس محمود سبکتگین در سال 395 هَ. ق. ویرا مغلوب و مقتول ساخت. عوفی در لباب الالباب ج 1 ص 22 آرد: الامیرمنصوربن نوح بن منصور [صحیح: المنتصر اسماعیل بن نوح] و آخرین دولت بر امیر منصور اسماعیل بن نوح بن منصور السامانی ختم شد، اگرچه جوان بود اما دولت پیر گشته بود، در امور مل» آل سامان سامان نمانده و جان مل» به رمق رسیده و در اول عهد سلطان یمین الدوله محمود بود بارها بر دست خصمان گرفتار شد و باز خلاص یافت، بسیار بکوشید تا مل» پدر بدست آورد، اما با قضای آسمانی و تقدیر یزدانی کوشش انسانی مفید نیست، قوله تعالی: لارادّ لقضائه و لا معقب لحکمه یفعل اﷲ ما یشاء و یحکم ما یرید. و از ملو» آل سامان از هیچ کس شعر روایت نکرده اند، جز از وی و اشعاراو مطبوع است و پادشاهانه، و در آن وقت که در بخارابر تخت مل» نشست از اطراف خصمان برخاسته بودند، و ارکان دولت او تمام نفور شده، شب و روز در بر اسپ بودی و لباس او قبای زندنیجی بود و اکثر عمر او در گریختن و آویختن بسر شد. روزی جماعتی از ندما او را گفتند که ای پادشاه چرا ملابس خوب نسازی و اسباب ملاهی که یکی از امارات پادشاهی است نبرداری. او این قطعه که آثار مردمی از معانی آن ظاهر و لایح است انشاد کرد:
گویند مرا چون سلب خوب نسازی
مأوی ̍گه آراسته و فرش ملون
با نعره ٔ گردان چه کنم لحن مغنی
با پویه ٔ اسپان چه کنم مجلس گلشن
جوش می و نوش لب ساقی بچه کارست
جوشیدن خون باید بر عیبه ٔ جوشن
اسپ است و سلاح است مرا بزمگه و باغ
تیرست و کمانست مرا لاله و سوسن.
و در شکایت فل» غدار و سپهر مکار این دو بیت از نهان خانه ٔ قریحت به عرصه ٔ بیاض فرستاد و این نفثهالمصدور بپرداخت:
ای بدیدن کبود و خود نه کبود
آتش از طبع و در نمایش دود
وی دو گوش تو کرّ مادرزاد
با تواَم گرمی و عتاب چه سود.
و رجوع به اعلام زرکلی (منتصر سامانی) و کامل ابن اثیر ج 9 ص 65 و تاریخ گزیده چ لندن ج 1 صص 391-393 و لباب الالباب ج 1 ص 293 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن موسی. یعقوب لیث چون به بم رسید اسماعیل بن موسی که ملجاء همه ٔ خوارجی بود که از عرب آمده بودند با یعقوب حرب کرد و او را اسیر کرد یعقوب، و هرچه از یاران او به کارزار کشته شده بودند یا نه اسیرکرد، و از آنجا بکرمان شد. (تاریخ سیستان ص 213).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن موهوب بن احمدبن محمدبن خضربن جوالیقی مکنی به ابومحمد. وی پس از پدر خویش ابومنصور امام اهل ادب در عراق بود و به تأدیب فرزندان خلفا مخصوص گشت و در شوال 575 هَ. ق. درگذشت. خطی زیبا داشت که به خط پدر وی شبیه بود و ضبطی نیکو و معرفتی تمام به لغت و ادب دارا بود. وی را در جامع قصر حلقه ای بود که هر جمعه در آن ادب خوانده میشد. از وی ابن اخضرو ابن حمدون حسن تاج الدین و جز این دو شنیده و روایت کرده اند. مولد وی در شعبان سال 512 است و میان مولد اسماعیل و برادر او اسحاق یک سال و نیم فاصله گشت و میان وفات آنان سه ماه. مرا حدیث کردند که ابوالحسن جعفربن محمدبن فطیرا ناظر واسط و بصره و توابع این دو شهر که به مزاح معروف بود در ایام المستضی ٔ باﷲ روزی بر یکی از وزرا درآمد و مردی ناشناس را دید در جایی که محل جلوس او بود نشسته است، پس از وی بشکوهید و پیش روی وزیر نشست و پیش رفت و در گوش وی گفت این شخص که در جای من نشسته کیست ؟ وزیر پاسخ داد او شیخ امام ابومحمدبن جوالیقی میباشد. پرسید چه منصبی دارد؟ گفت وی از ارباب مناصب نیست مردی است که امیرالمؤمنین در نماز بدو اقتدا می کند. در این هنگام ابن فطیرا برخاست و دست جوالیقی بگرفت و او را از جائی که نشسته بود برکنار کرد و خود بدانجا بنشست و گفت ای شیخ ! ترا سزد گر بر وزیر و زیردستان وی تقدم جوئی، چه مقام تو بالاتر ازوست، واما بر من که ناظر واسط و بصره و مابین آندو هستم تقدم تو سزاوار نیست. و اهل مجلس از خنده خودداری نتوانستند. (معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 2 صص 358-359).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن موسی. یکی از والیان اندلس.وی بسال 268 هَ. ق. با محمدبن عبدالرحمن فرمانفرمای اندلس بنای محاربه و خصومت گذاشت ولی بعد عرض اطاعت کرد. شهر لارده ٔ اسپانیا از بناهای اوست که در سال 270 این بلد را بنا کرده است. (قاموس الاعلام ترکی).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن موسی بن بنت السدی. وی از مال»بن انس و شریک و از عمربن شاکر از انس روایت دارد. وفات وی بسال 45 هَ. ق. در کوفه است. عقیلی او را در جمله ٔ اصفهانیان در کتاب اصبهان یاد کرده. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 209).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن موسی (کاظم) بن جعفربن محمدبن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب (ع). نجاشی در رجال گوید: وی بمصر سکونت گزید و بدانجا فرزندان آورد و کتابها دارد که همه را از گفته ٔ پدران خویش روایت کرده از آنجمله است: الطهاره. الصلاه. الزکاه.الصوم. الحج. الجنائز. الطلاق. النکاح. الحدود. الدعاء. السنن و الاَّداب. الرؤیا. و سپس نجاشی سند روایت خود را تا وی نقل کرده، و شیخ طوسی در فهرست و ابن شهرآشوب در معالم العلماء نیز با اند» تفاوت بدینگونه روایت کرده اند. و در ترجمه ٔ صفوان بن یحیی آورده اند که چون بسال 210 هَ. ق. وفات یافت امام رضا (ع) به اسماعیل دستور داد بر وی نماز گزارد. رجوع شود به تنقیح المقال ج 1 ص 145. مؤلف روضات الجنات آرد (ص 28):اسماعیل بن امام موسی بن جعفر کاظم از اجلاء صالحین و فضلاء طاهرین است. وی ساکن مصر محروسه شد و بدانجا فرزندان آورد و در فقه کتب مبوبه تصنیف کرد، در باب عبادات و نکاح و طلاق و حدود و دیات و دعاء و سنن و آداب و همه ٔ آنها را از پدر خود از اجداد خویش روایت کند و از او ابوعلی محمدبن محمدبن اشعث کوفی بمصر روایت دارد، چنانکه در کتب رجال آمده، و صاحب ترجمه جز عم وی سید اسماعیل بن جعفر است که معروف و به خیر و کرامت مذکور می باشد. و رجوع به روضات ص 554 و مجمل التواریخ و القصص ص 457 و نزههالقلوب ج 3 ص 124 و تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 206 شود. مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: اسماعیل بن موسی الکاظم. پسر امام موسی کاظم بن جعفر صادق است. وی از طرف ابوالسرایا به والیگری فارس تعیین شده بود. سلاله ٔ عبیدیون که در قیروان و بعداً در مصر حکمرانی داشته اند از نسل این اسماعیل میباشند.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن موسی بن عازار طبیب. وی پس از مرگ برادر خود اسحاق بن موسی در دربار معزّ جانشین وی گردید. (عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 2 ص 86).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن موسی فزاری نسیب السﱡدّی. محدث است. رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 315 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن موسی هادی. وی پسر هادی خلیفه ٔ عباسی است. رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1 ص 150 و 154 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن مهران بن محمدبن ابی نصر زید سکونی. برادر عیسی بن مهران. از فقهای شیعه و کتاب الملاحم از اوست. (ابن الندیم). مؤلف تنقیح المقال گوید: اسماعیل بن مهران بن محمدبن ابی نصر زید سکونی. نجاشی در رجال گوید: از موالی کوفه و مکنی به ابویعقوب و ثقت بود. ابوعمرو کشی و شیخ طوسی در رجال وفهرست او را در عداد اصحاب رضا (ع) یاد کرده گویند او را کتابهاست و از آن جمله: الملاحم. ثواب القرآن. الاهلیلجه. صفهالمؤمن و الفاجر. خطب امیرالمؤمنین. کتاب النوادر. ابن غضائری در کتاب الضعفاء و علی بن فضال بنقل از کشی او را تضعیف کرده اند و میرداماد در حواشی اصول کافی ایشانرا رد کرده و او را ثقه شمرده است. رجال نویسان متأخر در جرح و تعدیل او اقوال مختلف دارند. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 145 و 146 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن نوبخت. رجوع به اسماعیل بن ابی سهل بن نوبخت و ابن خلّکان چ تهران ج 1 ص 147 س 28 و عیون الاخبار ج 3 ص 248 س 5 و 18 و عقدالفرید چ عریان ج 7 ص 214 و ضحی الاسلام ج 3 ص 120 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ناصرالدین سبکتگین. رجوع به اسماعیل بن سبکتگین و حبیب السیر ج 2 جزو4 ص 135 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن نُجَیع رُماحی. در کتاب کافی باب النفر من منی، روایتی از معویهبن وهب از این شخص از ابی عبداﷲ صادق (ع) نقل شده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 146 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن نجید مکنی به ابوعمرو. وی از بزرگان عرفا و فضلای مائه ٔچهارم هجریه و از طبقه ٔ خامسه و نسبش بدین شرح است:ابوعمرو اسماعیل بن نجیدبن احمد السلمی و او جد شیخ ابوعبدالرحمن سلمی است از جانب مادری و از کبار اصحاب ابوعثمان حیری است. ادرا» زمان شیخ جنید کرد و در میان مشایخ متفرد بود و وی را طریقی خاص و مخصوص بوداز تلبیس حال و نگاه داشت وقت و حدیث بسیار یاد داشت و در میان محدثین ثقه بود. نقل است که در بدایت حال که به مجلس ابوعثمان میرفت، روزی وی چیزی از برای خرج ثغور مسلمانان طلبید. هیچکس خواهش ابوعثمان را اجابت نکرد. ابوعثمان بقسمی تنگدل شد که در مجلس بگریست. چون شب درآمد ابوعمرو بعد از نماز خفتن کیسه ای که دوهزار درم داشت با خود برده بنزد ابوعثمان نهاد و گفت این درمها در آن کار که میخواستی صرف کن و وی ازحسن ارادت وی خرم شد. روز دیگر چون بمجلس بنشست گفت ای مردمان ما را به ابوعمرو امیدواری بسیار حاصل گردید که دوشینه دوهزار درم برای خرج ثغر مسلمانان آورد که بمصارف خود برسانند جزاه اﷲ خیراً. ابوعمرو چون این سخن از وی بشنید برخاست و گفت یا شیخ آن دراهم از مال مادر من بود بجهت مخارج ثغر بنزد تو آوردم امروز معلوم شد که به آن راضی نیست، بمن بازپس ده که به وی دهم. ابوعثمان فرمود تا کیسه را آورده به وی دادند. چون شب درآمد آن وجه را بنزد ابوعثمان آورد و گفت چه شود که این دراهم را چنان بدان کار صرف کنی که جز من و تو کس نداند که شایبه ٔ ریا در آن نبود. ابوعثمان را گریه دست داده و تمنای وی قبول کرد. از این حکایت ارشاد میشود مرید بر آنکه اگر خیری خواهد از کسی صادر شود بجهت رضای حق تعالی آنگونه کند که در نظر مردمان نیاید و غرض وی نه بی ادبی نسبت بمراد خویش بود بلکه آن بود چنان دهد که کس را غیر از خدای تعالی بر آن وقوف نباشد و او آخرین کس است از اصحاب ابوعثمان که از دنیا برفت و سال فوت او در سنه ٔ 365 هَ. ق. در نیشابور بود در سال وفات منصوربن نوح بن نصر سامانی سلطان خراسان و ترکستان. تا اینجا بود آنچه از ترجمه ٔ وی از نفحات الانس نقل شد. یافعی در کتاب مرآت الجنان در متوفیات سنه ٔ 365 هَ. ق. نگاشته: و فیها توفی الشیخ الکبیر ابوعمرو اسماعیل بن نجید الامام النیشابوری شیخ الصوفیه بخراسان انفق امواله علی الزهاد والعلماء و صحب الجنید و اباعثمان الحیری و سمع ابراهیم بن محمد البوشنجی و ابامسلم الکمی و طبقتهما و کان صاحب احوال و مناقب. و موافق روایت شیخ شهاب الدین سهروردی در نیشابور قبر وی مشهور و بنای عالی داشته است و بسیاری از این طبقه در اطراف قبر وی مدفون بوده اند و هم او گوید روزی که جنازه ٔ او را برمیداشتنداز هر طبقه از اهل ظاهر و باطن او را تشییع کردند وبر فوت وی افسوس میخوردند. یکی از علمای اهل ظاهر بعد از دفن، او را بخواب دید. پرسید یا شیخ در آن سرای بر تو چه گذشت ؟ گفت از پرسش مال و حساب اموال فارغ نگشته ام تا ببینم اعمال مرا بنزد او قدری خواهد بودیا نه. شخصی از مریدانش او را بخواب دید. پرسید یا شیخ چون ترا در قبر گذاشتند بر تو چه گذشت ؟ گفت از هول آن مپرس که هرچه گفته اند صد چندانست. و او را کلماتی است بس عالی، آنچه از کتب این طبقه بدست آمد در این مقام نگاشته میشود از آنجمله است که گفته: رب سکوت ابلغ من کلام، یعنی بسا خاموشی است که تأثیر آن اقوی و محکمتر است از تأثیر سخن گفتن. و هم از کلمات حکمت آیات اوست که گفته: من کرمت علیه نفسه هان علیه دینه، یعنی کسی که نفس وی بر وی گرامی بود و عزیز، دین وی بر وی خوار بود. و هم او گفته: تربیه الاحسان خیر من الاحسان. وقتی از او پرسیدند که آن چیست که بنده را از آن چاره نیست ؟ گفت: ملازمهالعبودیه علی السنهو دوام المراقبه. و هم از کلمات اوست که گفته: الأنس بغیراﷲ تعالی وحشه؛ یعنی آرام گرفتن بغیر حق سبحانه و تعالی نفور است از حق تعالی شأنه. نجید بضم نون و فتح جیم و سکون یاء و دال مهمله، سلمی بضم سین مهمله و فتح لام مخفف منسوب است بسلیم که قبیله ایست مشهور از قبائل عرب. (نقل بمعنی از ج 2 نامه ٔ دانشوران صص 229- 231). و رجوع بتاریخ بیهق ص 175 و 191 و 215 وتتمه ٔ صوان الحکمه چ لاهور ص 180 و اعلام زرکلی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن نزاربن مستنصر. که حسن صباح او را به ایران آورد. رجوع بتاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 522 شود.

اسماعیل.[اِ] (اِخ) ابن نشیط مکنی به ابوعلی. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن نصربن احمد. امیر نصر درایام دولت و اقبال منصب ولایت عهد به پسر بزرگ خود اسماعیل تفویض کرد اما اسماعیل پیش از پدر بعالم آخرت انتقال کرد و چون نصر درگذشت امرا و ارکان دولت، پسر دیگر وی نوح را که امیر حمید لقب داشت بر مسند ایالت نشاندند. رجوع به حبیب السیر چ تهران ج 2 جزو4 ص 130، 134، 136، 139، 149 و شرح احوال رودکی بقلم سعید نفیسی ج 1 صص 322-323 و کتاب الاوراق صولی ص 237 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن نظام المل» ابرقوهی قاضی. او راست: کتاب تعبیر سلطانی که بنام ابوالفوارس شاه شجاع در سال 763 هَ. ق. مرتب بحروف فارسی کرده است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد اسکاف شاگرد عیاشی. شیخ طوسی او را در باب «من لم یروعنهم » و کسانی که از امامان دوازده گانه روایت نکرده اند یاد کرده. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 142 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن موسی بن سلام. علامه در خلاصهالاقوال گوید:کشی از صاحب ترجمه روایتی استخراج کرده. شهید ثانی بر این موضع از خلاصه حاشیه ای نوشته است که این اسماعیل مجهول است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 144 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یحیی عیسی مکنی به ابومحمد. آقا باقر بهبهانی در تعلیقه ٔ رجالیه او را یاد کرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 146 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن قُدامَهبن حَماطَه ضبی کوفی. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 141 و 142 شود.

اسماعیل.[اِ] (اِخ) ابن قاسم. رجوع به ابوعلی قالی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن قاسم بن سویدبن کیسان العنزی بالولاء. مکنی به ابواسحاق و معروف به ابوالعتاهیه ٔ شاعر. رجوع به ابوالعتاهیه اسماعیل... و فهرست عقدالفرید و فهرست الموشح و اعلام زرکلی (کلمه ٔ ابوالعتاهیه) شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن قاسم بن عیذون بن هارون بن عیسی بن محمدبن سلمان مکنی به ابوعلی قالی. صاحب امالی. از ائمه ٔ لغت و اساتید نحاتست. در فن اعراب بر آیین بصریین میرفت. نیای بزرگ وی سلمان از موالی عبدالمل»بن مروان بود. در طبقات سیوطی از طبقات زبیدی نقل شده که در مدح ابوعلی به فضل و ادب گفته است: کان اعلم الناس بنحوالبصریین واحفظ اهل زمانه باللغه و ارویهم للشعر الجاهلی و احفظهم له. ولادت وی در منازجرد شهری نزدیک مدینه ٔ خرت برت از خطه ٔ دیاربکر بتاریخ جمادی الثانیه از سال دویست وهشت هجری. چون بسرحد کسب هنر رسید از وطن مألوف بیرون شد و در گرد بلاد گردش کرد و در سال 303 وارد دارالسلام بغداد شد و اتفاقاً همراهان او جمعی از مردم قالی قلا بودند که بر نص عمادالدین اصفهانی در تاریخ سلجوقیه همان ارزن الروم است و از اینجا به ابوعلی قالی معروف شد. پس در بغداد اصول عربیت و قوانین اعراب را نزد زجاج و اخفش صغیر و نفطویه و ابن درید و ابن سراج و ابن انباری و ابن ابی الازهر و ابن شقیر و مطرزی و جحظه و غیرهم بخواند و الکتاب سیبویه بر ابن درستویه قرائت کرد و در نزد جماعتی کثیر از مشاهیر محدثین فن خبر استماع و استملاء کرد، از آنجمله است ابوبکربن داود خراسانی و حسین بن اسماعیل محاملی و شیخ ابوبکربن مجاهد و یحیی بن محمدبن صاعد و ابوالقاسم بن بنت منیع بغوی. آنگاه چندی در موصل مقیم گشت و در آنجا شاگردی ابویعلی موصلی از کبار مشیخه ٔ محدثین کرد و در سال 305 ببغداد بازگشت و تا سال 328 در آنجا به استماع و کتابت حدیث مشغول گردید آنگاه بعزیمت کشور اندلس از عراق بیرون شد و در ایام حکمرانی عبدالرحمن ناصر از امویه ٔ اندلس، وارد آن خاک شد و کرسی خلافت ناصر در شهر قرطبه بود و پسر وی حکم بن عبدالرحمن مثل وزیری بالاستقلال مباشرت حل و عقد امور می کرد. چون خبر وصول ابوعلی بسمع حکم رسید امیر ابن رماحس را که عامل آن خطه بود بفرمود تا با موکبی عظیم از وجوه مملکت و اعیان دولت ابوعلی را استقبال و او را با حرمتی فراوان وارد دارالمل» کند.ابن رماحس بدستور خلیفه زاده از اشراف قوم و طبقات رعیت انبوهی باشکوه فراهم ساخت و از چندین مرحله ابوعلی را پذیره شد و در صحبت او روی سوی قرطبه نهاد. دراثنای طی طریق همه روزه از فنون صناعت ادب و شجون اخبار و اشعار عرب پیوسته سخن میرفت و حاضران موکب از افاضل امراء و غیرهم نکته ها می گفتند و شعرها می سرودند. روزی در مطاوی مجارات ایشان و ابوعلی کلام بتقریبی با مراتب فضل و کمال مردان درپیوست و ابوعلی در جمله ٔ سخن این حکایت کرد که وقتی عبدالمل» ندیمان خویش را پرسید که در میان دستارها از همه بهتر کدام صنف است ؟ هر یک چیزی گفتند. عبدالمل» اظهار فتوی خود را در آن باب این بیت انشاد کرد از اشعار عبدهبن طبیب:
ثمت قمنا الی جرد مسومه
اعرافهن لایدینا منادیل.
یعنی آنگاه برخاستیم و بر مادیانهای تنک موی بچرا رهاشده برنشستیم که یالهای آنها دستارهای ما بودند. راوی گوید عبدهبن طبیب در این شعر اعرافهن گفته و ابوعلی اعرافها انشاد کرد و من حیث لایشعر وزن را بشکست. ابن رفاعه التبیری که از اهل ادب و ارباب معرفت بود و مزاجی تند و خلقی درشت داشت از میان حاضران بر ابوعلی برآشفت و گفت بیت عبده نه اینچنین است که خواندی، دیگرباره انشاد کن و همی خواست تا به اعادت قرائت خطای شیخ نیک روشن گردد. پس ابوعلی بیت را بازخواند همچنان اعرافها گفت. ابن رفاعه دروقت عنان مرکب منعطف ساخت و از اتفاق موکب سر بتافت و گفت: ا معهذا یوفد علی امیرالمؤمنین و تتجشم الرحله لتعظیمه و هو لایقیم وزن بیت مشهور بین الناس لاتغلط الصبیان فیه ؟ و اﷲ لااتبعه خطوهً؛ یعنی آیا با چنین کس بر خلیفه ورود باید کرد و در تبجیل او مرحله ها پیمود که خودشعری به این شهرت را که حتّی کودکان آنرا بر غلط انشاد نمیکنند موزون نمیتواند خواند؟ سوگند با خدای که همراه او گامی نخواهم برداشت. این بگفت و از همانجابازگشت. امیر ابن رماحس که میزبان ابوعلی و مقدم مستقبلین بود ابن رفاعه را بخواند و او را بر تباعت موکب مأمور داشت. ابن رفاعه نپذیرفت و براه خود برفت.ابن رماحس ماجری به حضرت قرطبه مکتوب کرد و شکایت ابن رفاعه به حکم فرستاد. حکم این کلمات بر ظهر کتاب وی نوشت: الحمد ﷲ الذی جعل فی بادیه من بوادینا من یخطی ٔ وافد اهل العراق الینا و ابن رفاعه اولی بالرّضاعنه من السخط فدعه لشأنه و اقدم بالرجل غیرمنتقص من تکرمته فسوف یعلیه الاختیار ان شاء اﷲ تعالی او یحطه، یعنی سپاس ایزد راست که از میان یکی از بادیه نشینان این مرز کسی را برآورده که بر دانشوری چون ابوعلی خرده میگیرد که از مل» عراق آهنگ حضور ما کرده و مثل ابن رفاعه به خرسندی سزاوارتر است تا خشم. وی را با کار خود بگذار و ابوعلی را بنزد ما بیار بی آنکه ازحرمت او چیزی کاسته گردد که خود آزمون رتبت وی را بلند میسازد و یا پست.
از کتاب وافی بالوفیات تألیف ادیب اوحدی صلاح الدین صفدی منقولست که در جمله ٔ ذکر مکانت ابوعلی نزد خلیفه ٔ مغربی و انتشار فضل و رواج امروی در اندلس گفته: و لما دخل المغرب قصد صاحب الاندلس الناصر لدین اﷲ عبدالرحمن فاکرمه و صنف له و لولده الحکم تصانیف و بث علومه هنا»؛ یعنی چون ابوعلی به مغرب زمین درآمد آهنگ درگاه ناصر اموی کرد و ناصر او را مکرم داشت و او بنام ناصر و پسرش حکم تصنیفها نگاشت و هنرهای خویش در تمام آن کشور پراکنده ساخت. همانا یوسف بن هرون کندی که به رمادی شاعر مشهور است در ورود ابوعلی قالی مدحی بس عالی پرداخته و رشته ٔ کلام را نخست بصفت شکار و مرغزار کشانیده و پس از اشباع آن معنی بطفیل تخلصی نغز باب مدیح گشوده و اشعار آبداردر ستایش ابوعلی سروده. در مطلع و تشبیب آن قصیده میگوید:
من حاکم بینی و بین عذولی
الشجو شجوی و العویل عویلی
فی ای ّ جارحه اصون معذبی
سلمت من التعذیب و التنکیل
ان قلت فی بصری فثم مدامعی
او قلت فی کبدی فثم غلیلی
لکن جعلت له المسامع موضعاً
و حجبتها من عذل کل عذول
و ثلاث شیبات نزلن بمفرقی
فعلمت ان ّ نزولهن رحیلی
طلعت ثلاث من نزول ثلثه
واش و وجه مراقب و ثقیل ِ.
یعنی کیست که در میان من و کسی که مرا بر عشق همی نکوهیده میدارد داوری کند؟ اندوه و ناله آنست که من دارم. نمیدانم محبوب خویش در کدامین عضو جای دهم که از عذاب و نکال سالم ماند، اما در چشم به سرشک غرقه خواهد شد و اما در دل به آتش سوخته خواهد گشت. بلی او را در پس پرده ٔ گوش خواهم پوشید و راه ملامت ناصح مسدود خواهم کرد. سه موی سپید بر سر من نزول کردند، دانستم که نزول آنها دلیل رحیل من است. آن سه موی سپید از مجالست سه کس پدید گردید، یکی ساعی نابهنجار، دیگر رقیب زشت دیدار، سوم کاهل سنگین رفتار. تا آنجا که به مدح ابوعلی تخلص میکند و میگوید:
روض تعاهده السحاب کأنّه
متعاهد عن عهد اسماعیل
قسه الی الأعراب تعلم انّه
اولی من الأعراب بالتفضیل
حازت قبائلهم لغات فرّقت
فیهم و حاز لغات کل قبیل
فالشرق خال بعده فکأنما
نزل الخراب بربعه المأهول
و کأنّه شمس ٌ بدت فی غربنا
و تغیبت عن شرقهم بافول
یا سیدی هذا ثنائی لم اقل
زوراً و لاعرّضت بالتنویل
من کان یأمل نائلاً فانا امرؤ
لم ارج غیرالقرب فی تأمیلی.
یعنی مرغزاریست که ابر عنقریب بر آن بباریده، گویی ابوعلی با آن دیدار تازه کرده. آن دانشور فرزانه را با اعراب بادیه قیاس کن تا بدانی که او را در اصالت کلام وصحت لغت بر اعراب مزیت است، چه مردم هر قبیله از لغت خاص خود چیزی فزونتر نمیدانند اما وی لغات تمام قبایل دانسته جمله ٔ آن فضایل در وجود خویش فراهم آورده است. همانا پس از ارتحال ابوعلی بدین اقلیم در تمام مل» مشرق یک آدمی پیدا نخواهد بود چنانکه پنداری خطه ای بدان آبادی یکباره ویران شده. گویا وی خورشید است که از سمت مشرق افول در جهت غرب ظهور کرده. ای بزرگوار این قصیده نه از روی مبالغه و کذب گفته ام و نه از در طمع و رجاء. هرکه در مدح به عطائی امید میبرد، اما مرا در ستایش تو تمنائی نیست مگر شرف قرب و سعادت حضور.
آورده اند که رمادی و متنبی را با یکدیگر بر اقتضاء معاصرت، رسم مبارات و تنافس معمول بود و هر یک در شعر آن دیگر را قدح میکرد و بر سخن وی استهزاء می آورد. وقتی که تشبیب این قصیده بسمع ابوالطیب رسید و آن تردید رمادی را در اینکه محبوب خویش را در کدام جارحه جای دهد بشنید که گفته: فی ای جارحه اصون معذبی، گفت:یصونه فی استه، یعنی او را در جوف دبر خود جای دهد.و چون این بیت متنبی را رمادی بشنید که گفته:
کفی بجسمی نحولاً اننی رجل
لولامخاطبتی ایا» لم ترنی.
یعنی در لاغری جسم ونزاری پیکر من این کافی است که اگر ترا خطاب نکنم مرا نتوانی دید، گفت: اظنه ضرطه؛ یعنی همانا این قائل را تیزی گمان میکنم، چه آنچه در صفت نزاری خویش گفته همان صفت تیز است که اگر کسی صدای آن نشنود آنرا نداند. الغرض برخی گفته اند که خود ناصر ابوعلی را از عراق به اندلس احضار کرد به این مناسبت که ابوعلی بالولای اموی بود و جد او سلمان از موالی عبدالمل» بشمار میرفت چنانکه اشارت شد. بر هر تقدیر تاریخ ورود وی به اندلس سال 330 هَ. ق. است و نزول او به شهر قرطبه بیست وسوم شعبان آن سال، چنانکه صلاح الدین صفدی در وافی و شمس الدین اربلی در وفیات تصریح کرده اند. صاحب نفح الطیب میگوید: بعض مورخین چنین گمان کرده اند که ورود ابوعلی به اندلس در عهد حکم مستنصر بوده نه در زمان عبدالرحمن ناصر و صواب آنست که در خلافت پدر بوده نه پسر چرا که قصه ٔ عجز ابوعلی از خطابت در حضور ناصر و رسل قسطنطین که آنرا اکثر مورخین بشرح نگارش داده اند با این تاریخ درست نیاید، چه وفود ملو» و رسل سلاطین عموماً و وصول سفراء قسطنطین خصوصاً بالاتفاق در خلافت ناصر بوده است نه مستنصر، چنانکه خواهیم نگاشت. علی الجمله اجزاء خلافت، ابوعلی را بسیار تبجیل کردند و مقدمش غنیمت شمردند، لاسیما حکم که در تحصیل فضائل و تکمیل آداب عنایتی داشت و محب اهل علم بود و او نخستین کسی است از رجال اندلس که نسخه ٔ اغانی را از عراق بدان کشور حاضر ساخت و هزار دینار از آنجا بنزد مصنف اغانی، حافظ ابوالفرج اصفهانی، فرستاد تا نسخه ای از آن کتاب حافل و مجموع کامل بمغرب روانه کرد و ابوعلی قالی کتاب امالی بنام او مطرز ساخت و چند مصنف بارع به اسم ناصر پرداخت و مستنصر او را همواره به جمع و تألیف تشویق می کرد، چنانکه علامه ٔ مقری میگوید: کان الحکم المستنصر قبل ولایته الامر و بعدها ینشط اباعلی و یعینه علی التألیف بواسعالعطاء و یشرح صدره بالافراط فی الاکرام و کانوا یسمونه البغدادی لوصوله الیهم من بغداد؛ یعنی مستنصر چه در عهد ولایت عهد و چه در مدت خلافت پیوسته ابوعلی را از خود خوشنود می کردو او را ببذل عطایا بر تصنیف کتب یاری میداد و خاطرش بمزید اکرام و فرط اعزاز منبسط میساخت و او را در مغرب، بغدادی میگفتند که از دارالسلام آمده بود.
از غرائب اخبار شیخ ابوعلی قالی قصه ٔ تلجلج لسان و انعقاد منطق اوست در خطابت محفل الناصر لدین اﷲ الاموی که با همه ٔ اتساع خاطر و انشراح صدری که او را در فنون سخن بود و خود یکی از اعیان افاضل مشرق و مغرب بشمار میرفت چنان از مهابت مجلس امیر ناصر و سفراء روم دل بباخت که خود را ازعرشه ٔ منبر عزت به حضیض خا» مذلت درانداخت. زبده ٔ شرح این داستان بر تحریر جمعی کثیر از مورخین اندلس وروات اخبار آن دیار آنست که چون الناصر لدین اﷲ عبدالرحمن اموی بر ملو» طوایف مغرب ابواب جهاد بگشاد و از بلاد اساطین سلاطین آن سرزمین بسی معاقل محکم و حصون حصین بگشود سطوت او بر قلوب طواغیت امم نصرانیه و متمرده ٔ اقالیم فرنگ مستولی گشت طرق ارسال سفراء و اتحاف هدایا به آستان وی مفتوح گردید، مل» صقالبه و سلطان المان و امیر جلیقیه و پادشاه قسطنطنیه و جمعی دیگر از عظماء ممال» و حکام عرب هر یک به درگاه او ایلچیان بزرگ گسیل داشتند و ارمغانهای شایان پیش کشیدند. وصول سفراء سلطان قسطنطنیه که قسطنطین بن لیون نام داشت در سال 336 هَ. ق. بود و از آنجا که قسطنطین به اسباب جهانداری و وسعت قلمرو در میان ملوک مسیحیه امتیازی دیگر داشت ناصر برای ملاقات فرستادگان وی محفلی عظیم ساخت و بگفت تا قصر خلافت را با بساطهای رنگین و پرده های قیمتین و زینتهای گوناگون و زیورهای رنگارنگ بیاراستند و در حواشی آن محضر معلی از برای هریک از ابناء و اعمام و منتسبان خلافت کرسیها برپا داشتند. وزراء مل» و سرهنگان حشم هر کدام بر اندازه ٔ خود در مقامی معلوم وقوف گرفتند و از پس پشت ایشان عامه ٔ لشکر بر اسبان کوه پیکر سواره بایستادند همه با شمشیرهای بران و سنانهای درخشان. حُجّاب پس از انتظام آن محفل بزرگ رسولان را بار دادند. چون درآمدند از مهابت و سطوت عظیم در بیم افتادند. ایشان را نزدیکتر بردند تا با تشویر و خضوعی تمام نامه ٔ قسطنطین بدست خلیفه دادند و از سمت وی هرگونه شرایط وداد و لوازم اتحاد بظهور آوردند. این عبارت ابن خلدون مغربیست درتقریر این سخن که میگوید: و رکبت فی ذلک الیوم العساکر بالسلاح فی اکمل شکه و زین القصر الخلافی بانواع الزینه و اصناف الستور و جمل السریر الخلافی بمقاعد الابناء و الاخوه و الاعمام و القرابه و رتّب الوزراء و الخدمه فی مواقفهم و ادخل الرّسل فهالم مارأوه و قربواحتی ادوا رسالتهم. علامه ٔ مقری آورده که پیغام و کلام سلطان روم در صفحه ای از پوست آهو مصبوغ برنگ لاجورد با محلول زر بخط اغریقی نوشته بود و در جوف آن صفحه ای دیگر داشت ملون که [به] مذاب سیم مرقوم بود مشتمل بر تفصیل هدایا و تحف وی کماً و کیفاً و بر فراز مکتوب انگشتری زرین داشت بوزن چهار مثقال که بر یک روی آن صورت مسیح علیه السلام منقوش بود و بر روی دیگر خود صورت قسطنطین و پسرش رومانین. ابوحیان و غیر وی در حکایت خطابت آن روز چنین گفته اند: و لما احتفل الناصر لدین اﷲ هذا الاحتفال احب ان یقوم الخطباء و الشعراء بین یدیه لتذکر جلاله مقعده و عظیم سلطانه و یصف ما تهیاء من توطیدالخلافه فی دولته و تقدم الی الامیر الحکم ابنه و ولی عهده باعداد من یقوم بذل» من الخطباء و تقدمه امام نشیدالشعراء فامر الحکم صنیعه الفقیه محمدبن عبدالبرّ الکسیبانی بالتأهب لذلک و اعداد خطبه بلیغه و یقوم بها بین یدی الخلیفه و کان یدّعی من القدره علی تألیف الکلام ما لیس فی وسع غیره و حضر مجلس السلطانی فلما قام یحاول التکلم بما رأی هاله وبهره هول المقام و ابههالخلافه فلم یهتدی الی لفظه بل غشی علیه و سقط الی الارض فقیل لابی علی البغدادی اسماعیل بن القاسم القالی صاحب الامالی و النوادر و هو حینئذضیف الخلیفه الوافد علیه من العراق و امیرالکلام و بحراللغه قم فارقع هذا الوهی فقام فحمد اﷲ و اثنی علیه بما هو اهله و صلی علی نبیه ثم انقطع و بهت فوقف ساکناً متفکراً فی کلام یدخل فیه الی ذکر ما ارید منه لاناسیاً و لا متذکراً؛ یعنی چون ناصر در ساختن محفل وپرداختن جمع عنایت کامل مصروف داشت خواست که در پیشگاه وی خطیبان و شاعران ستایشهای نظم و نثر انشاء و انشاد کنند تا جلال جلوس و عظمت امر وی مذکور افتد و آن استواری که خلافت را در عهد او آماده گشته بزبان آید. امیر حکم را که فرزند و ولیعهدش بود بفرمود تا از سخنوران خطیبان یکی را مستعد قیام آن مقام سازد و خطبه ٔ او را از قصاید شعرا به پیش اندازد. پس امیر حکم پرورده ٔ نعمت خویش، فقیه محمد کسیبانی را بگفت که آماده ٔ آن کار باشد و خطبه ای بلیغ مهیا سازد و او در فن سخن دعوی اقتداری میکرد که از طاقت دیگران بیرون بود. حاضر محفل شد، همینکه بایستاد و خواست از صفت احتشام و احتشاد و جلال و جبروت آنچه دیده است بازگوید سطوت سلطنت و ابهت خلافت آنچنان ثبات از خاطرش ببرد که یک لفظ نتوانست گفتن بلکه دروقت مدهوش گشت و ازسر منبر بر روی زمین درافتاد. پس با ابوعلی قالی خداوند نوادر و امالی گفتند که هان ای امیر کشور بلاغت و دریای پهناور لغت بخیز و این دریدگی بدوز و او آن روز بر آئین میهمان وارد آن ملک و وافد خلیفه بود. پس بپای ایستاد و حق ستایش و ثنای پروردگار بگذارد و درود بر خواجه ٔ کائنات بفرستاد و بیکباره رشته ٔ سخن از هم بگسیخت و همچنین خطیب کسیبانی الکن گشت از مهابت و رعب مجلس زبانش از گفتار بماند و همی ایستاده نظر میکرد و چیزی نمیتوانست گفت.
همانا از عبارت کتاب العبر و مجموع مطمح چنان ظاهرمیشود که خود ابوعلی از نخست مأمور خطابت بوده نه محمدبن عبدالبر. این لفظ عبد الرّحمن بن خلدونست در صفت اضطراب السنه ٔ خطبا و ذکر آنچه پس از دهشت ایشان بظهور رسید گوید: و امر یومئذ الاعلام ان یخطبوا فی ذلک المحفل و یعظموا من امر الاسلام و الخلافه و یشکروا نعمهاﷲ علی ظهور دینه و اعزازه و ذله عدوه فاستعدوا لذلک ثم بهرهم هول المجلس فوجموا و شرعوا فی القول فارتج علیهم و کان فیهم ابوعلی القالی وافدالعراق و کان فی جمله الحکم ولی العهد و ندبه لذل» استیثار فعجز. آنگاه گوید: فلما وجموا کلهم قام منذربن سعید البلوطی من غیر استعداد و لا رویه و لا تقدّم له احد فی ذل» بشی ٔ فخطب و استحضر و جلا فی ذل» القصد و انشد آخره شعراً طویلاً ارتجله فی ذل» الغرض ففاز بفخر ذلک المجلس و عجب الناس من شأنه اکثر من کل ما وقع و اعجب الناصر به و ولاه القضاء بعدها و اصبح من رجالات العالم و اخباره مشهوره؛ یعنی چون خطبا جمله خاموش شدند قاضی منذر بلوطی بپای برخاست بدون آنکه خطبه ای آماده کرده و خاطری جولان داده باشد و یا کسی در آن باب بوی فرمانی دهد پس خطبه ای غرّا انشاء کرد و هم قصیده ای درازارتجال کرد و به این هنر که آشکارا ساخت به افتخار مجلس اختصاص گرفت. مردم حضور از قدرت لسان و قوت جنان او فزونتر از هر امر عجیب در شگفت شدند. ناصر را خطابت و نشید وی بسیار خوش افتاد و پس از آن مجلس قضاء قرطبه به آن دانشور سخن آفرین بازگذارد و او بهمین هنر در عداد مردان روزگار بشمار آمد چنانکه حکایات وآثارش در دفاتر مسطور است و بر السنه مذکور. ابن سعید در کتاب مغرب گفته که چون قاضی منذر از خطبه فراغت یافت این اشعار بلسان تعریض انشاد کرد و گویی روی سخن با ابوعلی قالی میداشت:
هذا المقام الذی ماعابه فند
لکن َّ قائله ازری به البلد
لو کنت فیهم غریباً کنت مطرفاً
لکنّنی منهم فاغتالنی النکد
لولا الخلافه ابقی اﷲ حرمتها
ما کنت ارضی بارض ما بها احد.
یعنی این مقامیست فاش که هیچ دروغی آنرا عیب ناک نساخته ولی چیزی که شأن صاحب آن مقام را بکاسته آنست که خود از مردم این خاک میباشد و از اهل این شهر اگر من نیز در میان ایشان بیگانه بودمی البته دانشوری تازه مینمودمی، اما چون از ایشانم بدین پایه پریشانم. اگر خلافت که خدای حرمت آن باقی دارد در این کشور نبودی البته به اقامت سرزمینی که یک آدمی در آن نیست دل ننهادمی. و بروایتی این مصراع بدل مصراع ثانی است:
و لادهانی لهم بغی و لا حسد.
و کیف کان در مدت اقامت شیخ ابوعلی بشهر قرطبه بسیاری از ادباء مغرب و علمای آن دیار با او طریق وداد و آئین یگانگی میسپردند، از آن قبیل است محمدبن قوطیه که از ائمه ٔ لغت و افاضل مغاربه معدود است. قاضی ابن خلکان در ترجمه ٔ محمدبن قوطیه از وفیات الاعیان گوید: و کان ابوعلی القالی لما دخل الاندلس اجتمع به وکان یبالغ فی تعظیمه حتی قال له الحکم بن الناصر لدین اﷲ عبدالرحمن صاحب الاندلس یومئذ من انبل من رأیته ببلدنا هذا فی اللغه؟ فقال محمدبن القوطیه؛ یعنی چون ابوعلی قالی وارد اندلس گشت با ابن قوطیه گرد آمد و او را ترویجی بلیغ میکرد حتی نوبتی حکم پسر عبدالرحمن اموی مل» اندلس از وی پرسید که در میان علماء این بلد کدام در لغت از جمله افزونتر است ؟ گفت محمدبن قوطیه.
و از مشاهیر شاگردان ابوعلی قالی که در اقلیم اندلس از او استفاده کرده اند یکی ابوبکر محمد زبیدی است. صاحب کتاب مختصرالعین و طبقات النحاه در نفح الطیب نوشته که: کان الزبیدی اماماً فی الادب و لکنه عرف فضل ابی علی القالی فمال الیه و اختص به و استفاد منه و اقر له، یعنی ابوبکر زبیدی خود در فن ادب پیشوا بود ولی چون مقام فضل بوعلی بشناخت بجانب وی بخمید و خاصه ٔ او گشت و از حضورش فوائد جست و بر فضلش اذعان آورد. و دیگر از معاریف تلامیذ ابوعلی عبداﷲ فهری است. جامع روضات میگویدوی را از طول ملازمت و کثرت انتفاعش از حضرت شیخ، غلام ابوعلی قالی میخواندند. از ابوعبداﷲ حمید صاحب تاریخ اندلس نقل است که گفت شیخ ابومحمد علی بن احمد از جمعی برای من نقل کرد و گفت عبداﷲ فهری غلام ابوعلی قصه کرد که روزی یکی از یاران مرا به ولیمه ٔ عروسی دعوت کرد و من با گروهی از اهل ادب در سرای وی انجمن گشتیم. ابن مقسم نحوی لغوی، صاحب نوادر بدیع و اخبار طریف در جمله ٔ صدور حضور داشت. همین که مجلس بر خواص غاص گردید ابن مقسم روی سوی ما کرد و گفت یا معشر اهل الاعراب و الادب و اللغه و یا اصحاب ابی علی البغدادی ارید ان اسئلکم عن مسئله حتی اری مقدار علمکم و سعه جمعکم، یعنی ای گروه نحویان و لغویان و ای شاگردان ابوعلی بغدادی از شما مسئله ای میخواهم بپرسم تا اندازه ٔ دانش و بینش شما را بیازمایم. گفتم هات یعنی مسئله ٔ خویش بیاور. گفت: ما تسمی الدویبه السوداء التی تکون فی الباقلاء عند اهل اللغه العلماء؛ یعنی نام آن جانورک سیاه که بر باقلاست نزد دانایان تازی چیست ؟ ابوعبداﷲ گوید ما همه از جواب فروماندیم احدی نام آن جانور ندانست. با او گفتیم خود این مشکل آسان ساز. گفت:سبحان اﷲ هذا و انتم الضابطون للناس لغتهم بزعمکم یقال لها بیقوان، یعنی به این دانش خود را حافظ لغت عرب و ضابط کلام ایشان می پندارید، آن جانور را بیقوان نام است. ابوعبداﷲ فهری گوید علم آن کلمه را غنیمتی شمردم و ضبط کردم و پس از مدتی نوبتی در خدمت استاد ابوعلی نشسته بودیم بتقریبی ما را از مسئله ای که ابن مقسم سؤال کرده بود بازپرسید من از آن وثوقی که به ابن مقسم داشتم در جواب شتاب کردم و نام آن جانور بقسمی که از او شنیده بودم بگفتم. استاد گفت این از کجا گویی ؟ گفتم از لفظ ابن مقسم آنگاه ماجری حکایت کردم. گفت انا ﷲ رجعت فاخذت اللغه عن اهل الرأی، یعنی لغت را که باید بحکم توقیف از اهل سماع اخذ کرد از خداوندان رأی و قیاس فراگرفتی. پس مرا بسیار ملامت کردو گفت این را در لغت عرب دنفس نام است نه بیقوان. سپس من قول ابن مقسم را منسی همی داشتم و نص ابوعلی را مروی. از منذربن سعید منقولست که گفت وقتی مرا بکتاب غریب المصنف حاجت افتاد و نسخه ٔ آن نداشتم. این شعر بشیخ ابوعلی نوشتم و جزئی از نسخه ٔ وی استعاره کردم:
بحق ریم مهفهف و صدغه المتعطف
ابعث الی َّ بجزء من الغریب المصنف.
یعنی ترا به آهوی سفیدرنگ باریک میان برگشته بناگوش سوگند که جزئی از نسخه ٔ غریب المصنف بنزد من بفرست. او کتاب با این جواب روانه کرد:
و حق دُرّ تألف بفیک ای تألف
لأبْعَثَن ّ بما قد حوی الغریب المصنف
و لو بعثت بنفسی الیک ما کنت اسرف.
یعنی سوگند بمروارید سخن که دردهان تو انتظام یافته که تمام کتابخانه را که بر غریب المصنف مشتمل است بنزدیک تو میفرستم و اگر روان خویش بحضرت تو روانه سازم اسراف نکرده باشم.
اخبار ابوعلی بسیار است. ابومحمد فهری در ترجمت وی ونژاد و روایات و درآمدنش بمل» اندلس کتابی نوشته. مختصر حال و خلاصه ٔ مآل او آنست که تا آخر عمر در قرطبه بنشست و اکثر مصنفات خویش در آن بلد بنوشت تا هم بدانجا در شب شنبه از شهر ربیع دیگر و بقولی جمادی نخست از سال 356 هَ. ق. درگذشت. ابوعبداﷲ جبیری بر وی نماز کرد و کالبدش را در گورستان ظاهر قرطبه مدفون و بر سر مزارش قبه ای بنا کردند. ابن طیلسان گفته از ابن جابر شنیدم که گفت هنگام انهدام قبه ٔ مزار ابوعلی قالی [لوحی] از رخام بر زمین درافتاد و این دو بیت بر آن نوشته بود:
صلوا لحد قبری بالطریق و ودعوا
فلیس لمن واری التراب حبیب
و لاتدفنونی بالعراء فربما
بکی ان رأی قبرالغریب غریب.
میگوید مرا بر کرانه ٔجاده در خاک کنید و با من بدرود نموده بازگردید که دفین خاک و رهین قبر را دوستاری نیست. مرا در هامون مدفون نسازید و از دیگر قبور بدور نیندازید مگر غریبی قبر من ببیند و بر سر تربت من بگرید. از مصنفات ابوعلی آنچه ضبط شده اینانند: کتاب الامالی و النوادر. ابن خلدون در ذیل عنوان علم ادب از مجلد اول تاریخ خویش گفته: سمعنا من شیوخنا فی مجالس التعلیم ان اصول هذا الفن و ارکانه اربعه دواوین و هی ادب الکاتب لابن قتیبه و کتاب الکامل للمبرد و کتاب البیان و التبیین للجاحظ و کتاب النوادر لابی علی القالی و ماسوی هذه الاربعه فروع عنها؛ یعنی از استادان شنیده ایم که اساس فن ادب بر قاعده ٔ چهار کتاب نهاده شده، یکی ادب الکاتب ابن قتیبه و دیگر کامل مبرد، سیم بیان و تبیین جاحظ، چهارم نوادر ابوعلی قالی. سایر تصنیفات این صناعت توابع و توالی اینها میباشند. کتاب البارع فی اللغه، آنرا بر حروف معجم مرتب کرده بر پنجهزار ورقه مشتمل است. کتاب المقصور و الممدود. کتاب فی الابل و نتاجها. کتاب فی حلی الانسان و الخیل و شیاتها. کتاب فعلت و افعلت. کتاب مقاتل الفرسان. شرح القصاید المعلقات. قالیقلا. شهاب الدین یاقوت حموی در کتاب معجم البلدان آورده که شهر قالیقلا در ارمینیه ٔ عظمی است از نواحی منازجرد. در بعضی از قرون ماضیه و احقاب خالیه در امور دنیا اضطرابی پدید گشت، دولتهای بزرگ برهم خورد، زمانه چون دور ملو» طوایف شد، هر شقه را سلطانی مخصوص و حکمرانی منفرد بود از جمله ارمینیه را ملکی که ارمیناقس نام داشت تصاحب کرد و پس از او زنی بر تخت آن کشور نشست و او را قالی میگفتند، شهری بنا نهاد و صورت خویش را بر یکی از ابواب آن نقش کرد و آنرا قالی قاله نام نهاد و معنی آن بر لغت آن قوم احسان قالی است.در دولت اسلام فرقه ای تازی آن اسم را تعریب کردند و قالی قلا خواندند. تجدید طول و عرض قالی قلا در زیجات برخی از منجمین چون بطلمیوس و ابوعون مسطور است و این بساط معروف را در آن شهر می بافتند. ترسایان را در قالیقلا کلیسائی نغز است و در آن کلیسا خانه ای بزرگ که انجیلها و چلیپاهای خویش در آن می گذارند. از عجائب آن که چون شب جشن سعانین شود در یک جای آن خانه شکافی پدید میگردد و تمام آن شب خاکی سپید از آن بیرون می آید و بگاه صبح منسد میشود. رهبانان آن خاک میگیرند وبمردم میدهند. خاصیت آن علاج سموم و گزندگی کژدم و مار است. یک دانگ از آن با آب تر میباید ساخت و به ملسوع میباید خورانید که در وقت تسکین می بخشد. اعجوبه ٔدیگر آن که اگر از طالب آن خاک بها ستانند آن سود در آن نخواهد بود. ابوعلی اسماعیل بن قاسم قالی، شاگردنفطویه، و ابن انباری و ابن درید بدانجا منسوب باشند. مرادِ راجز همین شهر است که گفته:
اقبلن من حمص و من قالیقلا
یجبن بالقوم الملا بعد الملا
الا الا الا الا الا الا.
این ترجمه ٔ مختصر عبارت معجم بود. (نامه ٔ دانشوران ج 2 صص 7-15).
و رجوع به ابوعلی قالی اسماعیل... و اعلام زرکلی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن قاسم بن محمد. رجوع به متوکل علی اﷲ و اعلام زرکلی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن قاسم بغدادی مکنی به ابوعلی. وی صاحب تصنیف است و وفات او بسال 355 هَ. ق. بوده است. (حبیب السیر ج 2 جزو3 ص 111).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن قتیبه. گویا برادر ابراهیم بن قتیبه باشد. شیخ طوسی (متوفی 460 هَ. ق.) او را در عداد اصحاب رضا (ع) شمرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 141 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن قسطنطین معروف به قسط. مقری و مکی است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن فضل بن یعقوب هاشمی بن عبداﷲبن حرث بن نوفل بن حرث بن عبدالمطلب بصری مدنی. شیخ طوسی او را یک مرتبه در عداد اصحاب باقر (ع) شمرده و یک بار در عداد اصحاب صادق (ع). کشی نیز او را یاد کرده است. در کتاب تحریر طاوسی و خلاصهالاقوال علامه ٔ حلّی و دیگر کتب رجال متأخر شیعه شرح حالش آمده است. نجاشی نیز اورا در ضمن احوال پسر برادرش حسین بن محمدبن فضل بن یعقوب یاد کرده. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 141 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن قیس بن سعدبن زیدبن ثابت مکنی به ابومصعب. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن کُثَیر یا کُثَیِّر بکری قیسی کوفی مکنی به ابوالولید. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 142 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن کثیر مکنی به ابوهاشم. محدث است و یحیی بن سُلیم از او روایت کند.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن کثیر سلمی کوفی. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 142 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن کثیر عِجْلی کوفی مکنی به ابومعمر. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 142 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن لؤلؤ. یازدهمین از اتابکان موصل از 657 تا 660 هَ. ق.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن قائم بامراﷲ اسماعیلی. رجوع به المنصور بقوهاﷲ اسماعیل... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن فضل بن بحر السقاء مکنی به ابوسلیم. تابعی است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن متوکل. وی برادر معتز است. رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 170 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عون بحیری. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عمربن کثیر البصری ملقب به عمادالدین و مکنی به ابوالفداء. او راست:رساله الاجتهاد فی طلب الجهاد و آنرا آنگاه که افرنجه قلعه ٔ ایاس را محاصره کردند به امیر منجک نوشته است. و الاحکام الصغری فی الحدیث. و طبقات عمادالدین. و الکواکب الدراری در تاریخ. منتخبی از تاریخ کبیر وی. و الواضح النفیس فی مناقب الامام بن ادریس. و نیز علوم الحدیث ابن صلاح را مختصر کرده است. (کشف الظنون). و رجوع به ابن کثیر در همین لغت نامه و اعلام زرکلی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عمر بونتی مکنی به ابوالطاهر، از مردم بُوَنْت شهری بمغرب در اندلس. مؤلف تاج العروس گوید: علق عنه السلفی و ابومحمد عبداﷲبن فتوح بن موسی بن عبدالواحد الفهری البونتی مؤلف کتاب الشروط و الوثائق.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عمر دمشقی. رجوع به ابن کثیر و اسماعیل بن عمربن کثیر شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عمروبن ابان کلبی. نجاشی گوید: واقفی است و پدر او از ابوعبداﷲ و ابوالحسن روایت کند و خود وی از پدر و از خالدبن نجیح روایت آرد. در خلاصه و ابن داود و دیگر کتب متأخرین نیز همین گونه نقل شده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 141 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عمروبن سعیدبن العاصی. وی ساکن اعوص، در ده واندمیلی مشرق مدینه بود و او را فضل کبیر بود. (سیره عمربن عبدالعزیز ص 278).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عمروبن نجیح مکنی به ابواسحاق بجلی (بالولاء) کوفی. وی به اصفهان رفت و سکونت گزید و در سنه ٔ 227 هَ. ق. درگذشت. او از مسعر و ثوری و شیبان و حسن و علی پسران صالح بن حی و عثمان بن غالب حدیث شنید و از او اسیدبن عاصم حدیث فراگرفت. و عبیداﷲبن محمدبن عائشه و ابوالربیع الزهرانی و احمدبن محمدبن عمربن یونس یمامی از او روایت کنند و عبدان بن احمد، اسماعیل صاحب ترجمه را موازی اسماعیل بن ابان دانسته و گوید: وی به اصفهان رفت و ناشناس ماند و ابراهیم بن اورمه گوید: شیخ مثل اسماعیل بن عمرو ضیعوه باصبهان. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 208).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عیّاش. محدث است. رجوع به المصاحف ص 43 و فهرست سیرهعمربن عبدالعزیز و فهرست مجلدات عیون الاخبار شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن فرج بن اسماعیل یوسف بن نصربن الاحمر مکنی به ابوالولید الانصاری (677-725 هَ. ق.). وی از ملو» دولت بنی نصربن احمر در اندلس است. پدر او ولایت مالقه و سبته داشت و اسماعیل بعد از او ولایت آن دو شهر یافت. و خلیفه در غرناطه ابوالجیوش نصربن محمد فقیه بود و او موصوف بضعف بود، پس اسماعیل بر او طغیان کرد و از مالقه تا غرناطه را در سنه ٔ713 مورد هجوم قرار داد و در غرناطه با او بیعت کردند و نصر به وادی آش شد وبطرس اول ابن الفونس یازدهم (از ملو» اسپانیا) بر آن شد که از فرصت فتنه ٔ غرناطه استفاده کند، پس بحرب اسماعیل شد و بین عساکر فریقین وقایع هائله رخ داد تا در سنه ٔ 717 هَ. ق. بقتل بطرس منتهی گردید. و در سنه ٔ 724 هَ. ق. اسماعیل به جهاد رفت و حصن أشکر را به تمل» درآورد و شهر مرتنش را در سال 725 اشغال کرد. وی مردی حازم و مقدام و نیکوطلعت و جهیرالصوت و پرآزرم بود و پسرعم او موسوم به محمدبن اسماعیل با ضرب خنجر در غرناطه او را از پا درآورد. (اعلام زرکلی ج 1 ص 110). و رجوع به فهرست حلل السندسیه ج 2 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عیسی. آقا باقر بهبهانی در تعلیقه ٔ رجالیه گوید: صدوق از وی روایتی استخراج کرده و گویا همواست که سندی لقب داشته و در حرف سین کتب رجال بعنوان سندی بن عیسی یاد شده. و در باب نوادر کتاب حدود و دیات از کتاب کافی درباره ٔ مسائل اسماعیل بن عیسی روایتی آمده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 141 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عیسی. یکی از خویشاوندان خلفای عباسی است. در سنه ٔ 183 هَ. ق. پس از اسماعیل بن صالح، هارون الرشید وی را به والیگری دیار مصر منصوب کرد. مدت سه ماه متصدی این مقام بود آنگاه به بغداد احضار شد و در معیت خلیفه بحج بیت اﷲ مشرف گردید و از آنوقت باز از وی جدا نگشت. (قاموس الاعلام ترکی).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عیسی بن دوله الاوغانی المکی ملقب به امام شرف الدین. او راست: اختیار اعتمادالمسانید فی اختصار اسماء بعض رجال الاسانید. وفات بسال 892 هَ. ق. (کشف الظنون).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عیسی بن محمدبن بقی. مکنی به ابوالحسن حجاری. از علماء وادی الحجاره ٔ اندلس. وی از ابوالعیش معمربن عبداﷲبن معذل باهلی حدیث فراگرفت. (حلل السندسیه ج 2 صص 74-75).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عیسی عطار بغدادی مکنی به ابواسحاق. ابن ندیم او را در فهرست یاد کرده گوید: از اهل سیر است و حسن بن علویه ٔ عطار از وی روایت کند. اوراست: کتاب المبتداء. کتاب حفر زمزم. الرده. الفتوح. الجمل. صفین. الالویه. الفتن. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 141 و رجوع به ابواسحاق اسماعیل بن عیسی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن غزوان. محدث است. رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 128 و ج 4 ص 108 و البیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 2 ص 251 و ج 3 ص 107 و 137 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن غصن. استاد ابوالحسن علی بهرامی سرَخسی. او پیوسته در مصاحبت اسماعیل بن غصن بود و این دو بیت تازی در مدح او گفته است:
سقانی تحت غصن الورد وِرداً
یکسب» الصنائع ابن ُ غصن
غزال لو یباری البدر أربی
علی البدر المنیر بالف ِ حسن.
(لباب الالباب عوفی ج 2 ص 68).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن مبارک بن شباک. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن مجمع الاخباری. محمدبن اسحاق ندیم ذکر وی آورده گوید: او یکی ازاصحاب سیر و اخبار و معروف بصحبت واقدی و مختص به اوست و در سال 227 هَ. ق. درگذشت. وی راست: کتاب اخبارالنبی (ص) و مغازیه و سرایاه. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 358). و رجوع به کتاب الاوراق ص 217 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن مصطفی قونوی مکنی به ابوالفدا. وی مفسر است و مولد او قونیه و وفات وی در دمشق بسال 1165 هَ. ق. بود. او راست: حاشیهٌ علی تفسیرالبیضاوی در هفت مجلد. (اعلام زرکلی ج 1 ص 112).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن عبدوس الدهان مکنی به ابومحمد نیشابوری. وی مال خویش در راه ادب انفاق کرد و در ادب تقدم یافت و در علم لغت و نحو و عروض بارع گشت. از اسماعیل بن حماد جوهری طرفی کامل بست و کتاب صحاح وی را که بخط او بود تحصیل کرد و به امیر ابن الفضل میکالی اختصاص یافت و او را بشعرهای بسیار بستود آنگاه زهد پیشه گرفت و از دنیا روی بتافت.
از اشعار اوست، آنگاه که قصدحج و زیارت کرد:
اتیت» راجلاً و وددت انی
ملکت سواد عینی امتطیه
و مالی لااسیر علی المآقی
الی قبر رسول اﷲ فیه.
و نیز او راست:
یا خیر مبعوث الی امته
نصحت و بلغت الرساله و الوحیا
فلو کان فی الامکان سعی بمقلتی
الیک رسول اﷲ افنیتها سعیاً.
(معجم الادباء ج 2 صص 356-357).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن خداداد ملقب به مجدالدین. قاضی شیراز است که در نزد افراد خاندان اینجو بعزت تام میزیسته و مدرسه ای در شیراز بنا کرده بنام مدرسه ٔ مجدیه که در آنجا تدریس میکرد. ابن بطوطه که بقصد زیارت مجدالدین از اصفهان بشیراز رفت او را به لقب قطب الاولیاء فریدالدهر ذی الکرامات الظاهره میخواند و گوید: «من بمدرسه ٔ مجدیه منسوب بدو (یعنی مجدالدین) رسیدم و سکنای او در همانجا بود. با چهار تن از دوستان بر او وارد شدم. فقها و بزرگان اهل شهر را در انتظار وی دیدم. پس برای نماز عصر بیرون شد و محب الدین و علاءالدین (پسران برادر ابی و امی وی موسوم بروح الدین) با او بودند یکی بر راست و دیگری بر چپ، و ایشان بعلت ضعف بصر و کبر سن مجدالدین در قضا نیابت او میکردند. بر وی سلام کردم معانقه فرمود و دست من بگرفت و به مصلی برد سپس دستم را رها کرد و اشارت فرمود تا پهلوی او نماز بگزارم، چنین کردم نماز عصر را بگزارد و از کتاب «المصابیح » و «شوارق الانوار» تألیف صاغانی قرائت کرد، و آنگاه نائبان وی تفصیل قضایا را بعرض وی رسانیدند. پس بزرگان شهر برای سلام آمدند، و عادت ایشان نسبت به او هر روز صبح و عصر چنین بود. سپس از حال و کیفیت ورود من پرسید و از ممالک مغرب و مصر و شام و حجاز سؤال فرمود، پاسخ دادم. بعد از آن به خدمتکاران دستور داد مرا به حجره ای فرودآوردند و فردای آن روز رسول پادشاه عراق سلطان ابوسعید وارد شد، و او ناصرالدین درقندی از بزرگان امرای خراسان بود، چون نزدیک شیخ رسید کلاه از سر برداشت و قاضی را ببوسید و مؤدب بنشست و امراء تاتار نزد پادشاهان خودچنین کنند، و این امیر با گروهی در حدود پانصد سواراز بندگان و خدمتکاران و همراهان بخارج شیراز نزول کرده بود، و فقط با پنج تن بنزد قاضی شد و حتی در مجلس، ادب را تنها فرودآمد». و نیز ابن بطوطه گوید بعلت عدم قبول مردم بغداد و شیراز و اصفهان امر سلطان را در مورد تشیع «سلطان امر داد که قضاه بغداد و شیراز و اصفهان را به حضور او بیاورند و مأمورین نیز چنان کردند و آن سه نفر را که یکی از ایشان قاضی مجدالدین قاضی شیراز بود به قراباغ (یعنی ارّان) بخدمت سلطان بردند و خدابنده گفت که قضاه را پیش سگان درنده ٔدرشت پیکر بیندازند و این سگان که آنها را برای این کار آماده داشتند در زنجیر بودند و هرگاه که میخواستند تنی چند از مردم را پیش آنها بیندازند ایشان را آزاد در گودالی وسیع می افکندند و سگان را بر ایشان مسلط میکردند. محکومین بیچاره از مقابل حیوانات درنده میگریختند ولی چون مفری نداشتند بالاخره طعمه ٔ درندگان میشدند. قاضی مجدالدین را پیش سگان انداختند ولی آن حیوانات بر خلاف معتاد بر قاضی حمله نبردند بلکه دم خود را در پای او مالیدند و از هجوم به او خودداری کردند. چون خبر به خدابنده رسید شتابان پیش قاضی آمدو خود را بپای او انداخت و بر آن بوسه داد و لباس خود را بیرون کرده بر قاضی پوشاند و رسم مغول چنین بود که اگر سلطان جامه ٔ خاص خود را به کسی می بخشید مردم آنرا عظیم ترین تشریفات میشمردند و آنرا بعنوان افتخار خانوادگی به ارث در خاندان خویش حفظ میکردند و در میان جامه های سلطانی شریفترین آنها شلوار بود. سلطان سپس قاضی مجدالدین را به اردو برد و امر داد که زنان حرم بتعظیم و تکریم او قیام کنند و بهمین علت ازمذهب تشیع برگشت و ببلاد خود نوشت که مردم را همچنان بر مذهب اهل سنت و جماعت باقی گذارند و قاضی را عطاداد و بسرزمین خویش برگردانید ». ابن بطوطه از جمله ٔ عطایای سلطان بدو، صد قریه از قراء «جمکان » از مواضع شیراز را نام میبرد و سپس گوید: «بار دیگر مرا با قاضی مجدالدین بهنگام بازگشت از هند ملاقات دست داد. از جزیره ٔ هرمز تبرکاً قصد زیارت او کردم و این در سال 748 هَ. ق. بود و بین هرمز و شیراز سی وپنج روزه راه است. چون نزد او رفتم، وی از حرکت عاجز بود، سلام کردم بشناخت و برای معانقه برخاست، دستان من با مرفق وی تماس یافت، پوست او به استخوان چسبیده بود و گوشتی نداشت. مرا به مدرسه ای فرودآورد همانجا که اول بار وی را زیارت کرده بودم.روزی بدیدار او شتافتم پادشاه شیراز سلطان ابواسحاق را در آنجا دیدم که مؤدب نشسته است. وفات مجدالدین بتاریخ سه شنبه 12 رجب سال 756 بود. حافظ، بدو اعتقادی نیکو داشته است و در این قطعه از او یاد میکند:
بعهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق
به پنج شخص عجب ملک فارس بودآباد
نخست پادشهی همچو او ولایت بخش
که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد
دگر مربی اسلام، شیخ مجدالدین
که قاضیی به ازو آسمان ندارد یاد...
و نیز تاریخ ذیل را در وفات او گفته:
مجددین سرور سلطان قضا، اسماعیل
که زدی کل» زبان آورش از شرع نطق
ناف هفته به دو از ماه رجب ثانی عشر
که برون رفت ازین عالم بی نظم و نسق
کنف رحمت حق منزل وی دان، آنگه
سال تاریخ وفاتش طلب از «رحمت حق ».
و «رحمت حق » 756 است. (حافظ شیرین سخن ج 1 صص 179-181).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن ربیعبن ابی سمال. رجوع به اسماعیل بن ابی سمال شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن سعدبن ابی وقاص. محدث است. (المصاحف ص 184). و در تاریخ الحکماء قفطی ص 162 بنقل محمدبن اسحاق از وی روایتی نقل شده است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن عامربن حبیب مکنی به ابوعبدالحمید. وی در اشبیلیه کاتب بود و او را ابوالولید میگفتند. اسماعیل و پدر او را در ادب تقدمی است و وی را شعر بسیار است و او را کتابی است در فصل ربیع. ابوالولیدبن محمدبن عامر نزدیک بسال 440هَ. ق. در اشبیلیه درگذشت. از شعر اوست در بهار:
ابشر فقد سفر الثری عن بشره
و اتا» ینشر ماطوی من نشره
متحصناً من حسنه فی معقل
غفل العیون علی رعایه زهره
فض الربیع ختامه فَبَدا لَنا
ما کان من سرائه فی سره
من بعدما سحب السحاب ذیوله
فیه و در علیه انفس درّه
شهر کأن َّ الحاجب ابن محمد
القی علیه مسحه من بشره.
(معجم الادباء ج 2 صص 357-358).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲبن علی بن حسین. در کتاب کافی باب اشارت بر امامت ابوجعفر باقر (ع) روایتی از ابراهیم بن ابوالبلاد از صاحب ترجمه از ابوجعفر باقر (ع) نقل شده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 144 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲ مستملی. او راست: شرح تعرف لمذهب التصوف.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن عبیداﷲ المهدی. امیرالمؤمنین (302-341 هَ. ق.). ملقب به منصور فاطمی.رجوع به منصور و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 112 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن الحسین. رجوع به اسماعیل جرجانی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن عصام بن زید مکنی به ابومالک. وی از پدر و عم و جد خویش غرائب حدیث ثوری را روایت دارد. ابونعیم اصفهانی ذکر او آورده است. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 210 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن علی. شیخ طوسی در رجال او را از اصحاب حسن عسکری (ع) شمرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 144 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن فضل مکنی به ابوالحسن. از اولاد فضل بن محمد الشعرانی. مؤلف تاریخ بیهق گوید: وی چون به نیشابور رفتی کتاب مغازی عن موسی بن عقبه از وی سماع کردندی. و سپس مؤلف مزبورحدیثی بنقل از او روایت کند. (تاریخ بیهق ص 141).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن فضل بن علی بن احمدبن طاهر قرشی طلحی تیمی اصفهانی مکنی به ابوالقاسم و ملقب به قوام السنه. متوفی 535 هَ.ق. از اعلام حفاظ و امام تفسیر و حدیث و لغت و از شیوخ سمعانی در حدیث. او راست: تفاسیر، از جمله تفسیر کبیر موسوم به جامع و دیگر معتمد در ده مجلّد و ایضاح فی التفسیر و سیرالسلف، در تراجم صحابه و تابعین. والترغیب و الترهیب. و شرح الصحیحین. و دلائل النبوه. واعراب القرآن. و الحجه فی بیان المحجه در کلام و بعضی گویند این کتاب از ابوالفتح نصربن ابراهیم شافعی نزیل دمشق است. و تفسیری بزبان اصفهانی بنام موضح در سه مجلد و او اصفهانی جدید است در مقابل ابومسلم محمدبن علی. رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 112 و روضات الجنات ص 265 و کشف الظنون و حبیب السیر ج 2 جزو3 ص 111 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن علی بن هانی اللخمی الغرناطی. رجوع به ابوالولید اسماعیل... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن المستنصر. رجوع به اسماعیل الظافر... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن حسین مازندرانی خاجویی. رجوع به مازندرانی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن حسن بن قاسم حسنی طالبی (متوفی 1078هَ. ق.). از ابناء ائمه ٔ یمن. وی ادیب و شاعر و دردیار یمن مشهور بود و کتابی تصنیف کرد بنام سمطاللاَّل باشعارالاَّل. وی پیش از چهل سالگی در مذیخره (از اعمال سعدین در یمن) درگذشت. (اعلام زرکلی ج 1 ص 114).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابوعمر (شیخ...). از مشایخ بزرگ. متوفی در سنه ٔ 360 هَ. ق. بزمان طائع خلیفه. از سخنان اوست: تصوف ایستادنست بر کتاب و سنت وامر و نهی آفت آنست که به هر حال که بود راضی نشود بر آنچه در آنست. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 782).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن اسلم قاضی سمرقندی. وی معاصر رودکی بود و رودکی ازو حکایتی روایت کرده و از رودکی آنرا ابوعبداﷲبن ابی حمزه ٔ سمرقندی روایت دارد. رجوع بشرح احوال رودکی تألیف نفیسی ص 920 و 1114 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد یا یحیی بن غالب. رجوع به خیاط ابوعلی... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابوالولید. نهمین از ملو» بنی نصر غرناطه از 755 تا 760 هَ. ق.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن ابراهیم کنانی ملقب به مجدالدین و مکنی به ابوالفداء. متوفی در 802 هَ. ق. او راست: شرح تلقین ابوالبقاء در نحو.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن احمد اصفهانی مکنی به ابوعثمان. او راست امالی.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن احمد الوثابی مکنی به ابوطاهر. از مردم اصفهان. وی به ادب معرفتی تمام داشت و در شعر طبعی نیکو و بسال 533 هَ. ق. درگذشت. یاقوت بنقل از خط سمعانی آرد: در اصفهان در صنعت شعر و ترسل فاضل تر از وی ندیدم. در پایان زندگی تنگدست گردید و احوال او دیگرگون شد چندانکه نزدیک گشت که شوریده خرد و تباه عقل شود. من در اصفهان به خانه ٔ وی رفتم و در بداهت نظم و نثر سریعتر ازاو ندیدم. رساله ای بر وی اقتراح کردم. مرا گفت قلم بگیر و بنویس و فی الحال بی آنکه بیندیشد به نیکوتر وجه بر من املا کرد. لیکن میگفتند وی در نمازهای واجب اخلال کند. واﷲ اعلم بحاله. سمعانی از اشعار وی آرد:
اشاعوا فقالوا وقفه و وداع
و زمت مطایا للرحیل سراع
فقلت وداع لااطیق عیانه
کفانی من البین المشِت ّ سماع
و لم یمل» الکتمان قلب ملکته
و عندالنوی سرالکتوم مذاع.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 355).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن اسحاق بن جعفربن محمدبن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب (ع). نجاشی گوید ثقه است و از جد خود اسحاق بن جعفر و او از برادر خود علی بن جعفر صاحب «مسائل جعفریات » روایت دارد. و کتابی داشته که محمدبن علی کاتب آنرا روایت کرده و رجال نویسان متأخر نیز همه او را یاد کرده اند. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 142 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن اسماعیل بن صالح بن عبدالرحمن الصفار مکنی به ابوعلی (247-341 هَ. ق.). عالم نحو و غریب اللغه. از مردم بغداد. او را شعریست. (اعلام زرکلی ج 1 ص 112). و رجوع به صفار... و معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 354 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن حسن بن حسین بن بابویه مکنی به ابوابراهیم. او و برادر وی ابوطالب اسحاق را شیخ منتجب الدین (متوفی 585 هَ. ق.). در فهرست خود یاد کرده گوید: هر دو شاگرد شیخ موفق ابوجعفر بودند و کتب او را روایت کنند. و رساله های مختصر و مفصل بفارسی و عربی در اعتقادات دارند که پدرم [پدر شیخ منتجب الدین] موفق الدین عبیداﷲبن حسن بن حسین بن بابویه آنها را روایت کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 127).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن اسماعیل بن عبدالمل»بن عمر معروف به اشرف فقاعی حموی مکنی به ابوعبداﷲ. او راست شرحی بر مصابیح السنهبغوی و نیز نونیه ٔ سخاوی را شرح کرده و هم او راست شرح عمدهالمفید و عدهالمجید فی معرفه لفظ التجوید.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن اسماعیل الحضرمی مکنی به ابوالخیر. فاضلی از اهل حضرموت. او راست: عمدهالقوی و الضعیف الکاشف لما وقع فی وسیطالواحدی من التبدیل و التحریف. متوفی به 678 هَ. ق. (اعلام زرکلی ج 1 ص 111).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن اسماعیل بن هلال مخزومی مکنی به ابومحمد مکی. نجاشی در رجال گوید ملقب به قنبره بود و ثقه است. او بعراق آمد و ایوب بن نوح و حسن بن معاویه و محمدبن حسین و علی بن حسن فضال ازوی روایت کردند. او راست: کتاب التوحید. کتاب المعرفه. کتاب الصلاه. کتاب الامامه. کتاب التجمل و المروه. و ابن جنید همه ٔ کتابهای او را روایت کرده. شیخ طوسی در فهرست گوید: وی به عراق آمد و به حجاز بازگشت و سپس کتب او را برشمرده است ولیکن همین شیخ طوسی در رجال خود پس از ذکر اسماعیل بن محمدبن اسماعیل مکی مخزومی شخصی را بنام اسماعیل بن محمد قمی ملقب به قنبره آورده است و بنابراین اسماعیل قنبره ٔ قمی غیر از اسماعیل مخزومی مکی است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 142 و الذریعه ج 2 ص 321 و رجوع به قنبره اسماعیل... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن اعرابی بن ابومحمد قاسم بن ابوالقاسم حمزهبن امام موسی کاظم (ع). وی پدر جعفربن محمد است و نسب شاه اسماعیل صفوی را بدو پیوسته اند. (حبیب السیر ج 3 جزو4 ص 323).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن بابویه. شیخ منتجب الدین متوفی 585 هَ. ق. او را در فهرست خود (مطبوع در آخر مجلد اجازات بحارالانوار) یاد کرده. رجوع به اسحاق بن محمدبن بابویه و تنقیح المقال ج 1 ص 142 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن بردس بعلبکی مکنی به ابن بردس (720-786 هَ. ق.). وی از علماء حدیث و حافظ بعلبک در عصر خویش و مولدو وفات وی بدانجاست. او راست: نظم نهایه ابن الاثیر موسوم به «الکفایه فی اختصار النهایه» در دو جزء. و «نظم تذکرهالحافظ للذهبی ». (اعلام زرکلی ج 1 ص 114).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن محمدبن حاجب بن حمان دهقان کسانی حاجبی مکنی به ابوعلی. از مردم کسانه و منسوب به جد خود. وی الجامع الصحیح محمدبن اسماعیل بخاری را که با پدر خود در سال 316 هَ. ق. بغریر (؟) سماع کرده بود، از ابوعبداﷲ الغریری (؟) روایت کرده است و در این هنگام از راویان صحیح کسی که از غریری روایت کند برجای نبود. وی مردی ثقه و صالح بود و دانشمندانی چون ابوالعباس مستغفری و ابوسهل احمدبن علی ابیوردی و ابوعبداﷲ حسین بن محمد الهلال (؟) بغدادی سوی وی شتافتند و از او سماع دارند. حاجبی از ابونعیم عبدالمل»بن محمدبن عدی استرآبادی و ابوحسان مصیب بن سلیم، و جز آنان، نیز سماع دارد. و یک یا دو روز پس از مراجعت از بخارا، در سنه ٔ 391، به کسانه، وفات کرد. رجوع به انساب سمعانی ورق 149 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یحیی (ابی محمد) بن مبار» یزیدی. فاضل، ادیب، شاعر. او راست: کتاب طبقات الشعراء. (روضات الجنات ص 103).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یحیی کوفی صیرفی مولای بنی هاشم. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 146 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عماربن عیینهبن الطفیل الاسدی. یکی از مشاهیر شعرای عرب. وی دولت اموی و عباسی را درک کرده و در کوفه نزول کرد و بمدّاحی و هجاء و عیش و عشرت و ساز و آواز مایل و شیفته بود. او دوستی صادق موسوم به ابن رامین در کوفه داشته که خانه ٔ وی بکثرت کنیزان خوش آواز ممتاز بود و از این رو شاعر از آن جا دل کندن نمیخواست زیرا لعبتی ربیحه نام که مغنیه و از کنیزان عرب بود دل از وی ربوده بود. امیر کوفه وی را متهم به تبعیت از شراه (فرقه ای از خوارج) کرد و گفت که آنان در منزل او اجتماع کنند و وی از دعاه مختار باشد، پس او را بزندان افکند و بعدها حکم بن صلت او را آزاد کرد. وی هَجّائی تندزبان بود. رجوع به اعلام زرکلی (در کلمه ٔ ابن عمار) و قاموس الاعلام ترکی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) عبدالرحمن صابونی. رجوع به اسماعیل بن عبدالرحمن... صابونی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) طبیب جرجانی رجوع به اسماعیل جرجانی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) طغریلی. از امرای سلطان محمود سلجوقی. (اخبارالدوله السلجوقیه تألیف صدرالدین حسینی ص 88). در حاشیه ٔ همین صفحه مصحح بجای طغریلی، طغرائی (؟) نوشته است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ظافر. رجوع به ظافر اسماعیل بن الحافظبن محمد... مکنی به ابومنصور شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ظافر. رجوع به ظافر اسماعیل بن عبدالرحمن... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) عادل شاه. یکی از سلاطین بیچاپور هندوستان. وی در سنه ٔ 915 هَ. ق. بر تخت سلطنت جلوس کرد و بعد از 25 سال فرمانفرمایی در سنه ٔ 941 درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) عباد (صاحب). رجوع به صاحب بن عباد شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) عجلونی. یکی از علماء متأخر شام. مولد وی سنه ٔ 1087 هَ. ق. در عجلون است. و او نزد مشاهیر عصر خود مانند عبدالغنی نابلسی و غیره تلمذ کرد و در سال 1162 درگذشت. شرحی بر صحیح بخاری نگاشته ولی به اتمام آن موفق نیامده است. نسب او به ابوعبیدهبن جراح فاتح شام میرسد و از این رو به لقب جراحی ملقب است. (قاموس الاعلام ترکی).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ضریر نحوی مکنی به ابوعلی. یاقوت گوید: از احوال او جز این ندانم که گفته اند مردی اسماعیل ضریر نحوی را از ابوالقاسم علی بن احمدبن فرج بن حسین بن مسلمه ملقب به رئیس الرؤسا وزیر قائم پرسید که در نحو چگونه است. گفت: در آن بکلام اهل صنعت تکلم کند. و رئیس الرؤسا را از اسماعیل پرسید. گفت: مردی را گشاده دل در نحو ندیدم جز این دو چشم بسته را. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 266) او راست: اسماء من نزل فیهم القرآن.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) عقدایی یزدی. استاد سلیمان حسنی حسینی طباطبایی نایینی الاصل یزدی المسکن. رجوع به روضات ص 306 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) (افندی) علی. موظف نیابت استیناف اهلیه در مصر. او راست: النخبه الازهریه فی الجغرافیه العمومیه، در مطبعه ٔ کاستیلیولا بسال 1319 هَ. ق. طبع شده. النخبه الازهریه فی تخطیطالکره الارضیه، در چهار جزء در مطبعه ٔ کاستیلیولا بسال 1903 چاپ شده. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 444).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) علی هندی (مولوی...). کاتبی هندی که نسخه ای از دیوان خطی نزاری قهستانی متعلق به موزه ٔ بریتانیا را استنساخ کرد. (از سعدی تا جامی ترجمه ٔ حکمت ص 167).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) عمادالدین بخاری (ملک...). بقول مستوفی وی اشعار خوب دارد و شعر او بهتر از شعر بدر است. (تاریخ گزیده ج 1 ص 824).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) عمادالدین صالح. رجوع به عمادالدین اسماعیل صالح... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) عمادالدین. رجوع به اسماعیل بن احمدبن سعید... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) طبسی ملقب به شهاب الدین. وی پدر امیر کمال الدین حسین است. (حبیب السیر چ هند ج 3 جزو3 ص 330).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) صوفی ترخان (امیر...). یکی از ملازمان میرزا عبداللطیف تیموری که به امر او بقتل رسید. (حبیب السیر ج 3 جزو 3 ص 221).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) غرناطی. رجوع به اسماعیل بن محمد... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) شرف الدین. رجوع به اسماعیل جرجانی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) زین الدین. رجوع به اسماعیل جرجانی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) سدی. رجوع به اسماعیل بن عبدالرحمان سدی و المصاحف ص 35 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) (پاشا) سری. وی مفتش اداره ٔ نظارت اشغال عمومیه سپس ناظر اشغال عمومیه در مصر بود و آنگاه عضو مجلس شیوخ شد (سال 1928 م.). او راست: 1- الدرر البهیه فی التجارب الکیماویه، مرتب بر شش باب: اول تعریفات اولیه، دوم در هواء و آب و آتش، سوم در زمین، چهارم در نباتات، پنجم در حیوانات، ششم در صنایعخانگی (معرب) بتصحیح ابی النعمان افندی عمران، و آن در پاریس بسال 1301 هَ. ق. بطبع رسید. 2- ریاض الانفس فی تذکارالمهندس، کتابی است جامع فنون ریاضی علماً و عملاً، در بولاق بسال 1304-1308 هَ. ق. طبع شده. 3-العلم النفیس بالفیوم و بحیره موریس، تألیف میجر بردان که اسماعیل پاشا سری آنرا از انگلیسی ترجمه کرده و شامل رسوم و اشکال بسیار است، در بولاق بسال 1895 م. چاپ شده. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 443 و 444).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) سکونی. رجوع به اسماعیل بن ابی زیاد سکونی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) سلطان مراکش (مولوی...) او راست: کتاب لجاک الثانی ملک الانکلیز، متن کتاب و ترجمه ٔآن به فرانسوی در 1109 هَ. ق. نوشته شده و در پاریس بسال 1913 م. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) سنکلونی شافعی مکنی به ابوبکر و ملقب به مجدالدین. متوفی بسال 740 هَ. ق. او راست: شرحی بر مختصر التبریزی. (کشف الظنون).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) شرف الدین. رجوع به اسماعیل بن المقری شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) صفوی. (شاه اسماعیل سوم). پسر سیدمرتضی و مادر او دختر سلطان حسین اول صفوی است. علی مردان خان وی را در اصفهان بسال 1163 هَ. ق. بر تخت سلطنت نشانید و تحت حمایت او در بهار و تابستان سال مزبور سلطنت کرد و بهار و تابستان سال 1165 را تحت حمایت کریم خان و تابستان و پائیز سال 1165 را تحت حمایت محمد حسن خان نام سلطنت داشت.
راجع به مسکوکات او رجوع به کتاب مسکوکات، نشانها و مهرهای شاهان ایران تألیف رابینو صص 47-48 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) شمس الملوک. رجوع بشمس الملوک اسماعیل شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) شواء. رجوع به اسماعیل بن علی بن احمد... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) شهاب الدین. شیخ الاسلام جام بزمان اولجایتو. (حبیب السیر ج 3 جزو1 ص 7).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) صاحب بن عباد. رجوع به صاحب بن عباد شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) صالح (ملک الَ...). رجوع به صالح شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) صفوی (اول) (جلوس 907 هَ. ق. - وفات 930). شاه اسماعیل بن شیخ حیدربن شیخ جنیدبن شیخ ابراهیم بن خواجه علی بن شیخ صدرالدین موسی بن شیخ صفی الدین. معروف به شاه اسماعیل اول. مؤسس و نخستین پادشاه دولت صفویه. شیخ صفی الدین جد اعلای این سلاله را از نسل امام موسی کاظم یاد کرده اند، ولی دلائل تاریخی برای اثبات این مدعی در دست نیست. صفی الدین در اردبیل زاویه و مریدان بسیار داشت و فرزندان و نواده های او هم که مسند ارشاد داشتند مورد احترام بسیار مردم بودند و از این میان شیخ جنید بکثرت مریدان و مخلصان امتیاز داشت چندانکه میرزا جهانشاه متوهم شد و وی را از آذربایجان دور کرد و او به دیاربکر منتقل گردید و آنجا مورد حسن استقبال اوزون حسن از ملوک آق قوینلو واقع شد تا آنجاکه خواهر خود را به وی تزویج کرد. بعدها اوزون حسن آذربایجان را تحت تصرف خویش درآورد. در این حال شیخ جنید به اردبیل عودت کرد و پس از زمانی بعنوان غزای گرجستان به جمع و تحشید عساکر و لشکرکشی پرداخت ولی از طرف سلطان خلیل شروانشاه مقتول گردید. پسر وی شیخ حیدر (یا سلطان حیدر) هم پس از آنکه با عالمشاه دختر خال خویش ازدواج کرد بشیوه ٔ پدر خود بنام غزای گرجستان بنای لشکرکشی گذارده بشروان تجاوز کرد و او نیزدر همین راه کشته شد. شاه اسماعیل در سنه ٔ 892 هَ.ق. از عالمشاه مزبور تولد یافت. در سال 898 آنگاه که رستم میرزا برادر خود سلطانعلی را کشت او موفق شد به گیلان فرار کند. در سنه ٔ 905 مریدان و مخلصان پدر اسماعیل بدور او گرد آمده برای انتقام بشروان رفتند ودر نتیجه قاتل پدر خویش فرخ یسار را بقتل رسانیده شروان را تحت تصرف خود درآورد و در سنه ٔ 907 الوندمیرزا را منهزم ساخته آذربایجان را تصاحب کرد و تبریز را پایتخت خویش قرار داد. یکی از گردنکشان آن زمان حسن کیا حکمران قسمتی از مازندران بود که در قلعه ٔ محکم فیروزکوه مقام داشت. شاه اسماعیل بر او دست یافت و بزندان افکند و حسن کیا خود را بضرب کارد هلاک کرد. درسال 910 شاه اسماعیل اصفهان و یزد و کرمان و جنوب خراسان را مسخر ساخت و چون سلطان مراد آق قویونلو هنوزدر عراق قدرتی داشت پادشاه صفوی در 914 به بغداد روی آورد و آنجا را گرفت و پس از بازگشت به آذربایجان تا باکو و دربند قفقاز پیش رفت و از آنجا به تبریز معاودت کرد و جسد پدر خود شیخ حیدر را از شروان به اردبیل آورد و در آرامگاه نیاکان خود بخاک سپرد. در این زمان خراسان در دست سلطان حسین بایقرا آخرین پادشاه معروف تیموری بود. پس از وفات او (سال 913) طایفه ٔاوزبک همه ٔ اعضای خاندان تیموری را کشتند مگر بابر و بدیعالزمان که اولی به هندوستان رفت و مؤسس دولتی بزرگ گردید و دومی بشاه اسماعیل پناهنده شد. طایفه ٔاوزبک از مغولان دشت قیپاق بودند که از زمان سلطان ابوسعید گورکانی در امور ماوراءالنهر شروع به مداخله کردند. در سال 904 کمی پیش از ظهور شاه اسماعیل یکی از امراء اوزبک موسوم به محمد شاهی بیک یا شیبک خان ماوراءالنهر را از دست تیموریان گرفت. شیبک خان خود را از اولاد شیبان خان پسر جوجی بن چنگیز میشمرد و از این رو همه ٔ امرای ازبک را که در عهد صفویه با ایران سر و کار داشتند شیبانیان میخواندند که غیر از اخلاف طایفه ٔ بنی شیبان عربند. شیبک خان در واقع مؤسس سلطنت اوزبکیه محسوب میشود. وی در سال 913 به خراسان حمله کرد و دودمان تیموریان را برچید. شاه اسماعیل چون از کار سایر قطعات ایران فراغت یافته بود در سال 916 برای رفع آزار اوزبکان که سنیان بسیار متعصب بودند و شیعه ٔ خراسان را بسختی اذیت میکردند عازم جنگ شیبک گردید. در طاهرآباد نزدیک مرو جنگی سخت روی داد و ده هزار تن اوزبک کشته شدند و جسد شیبک خان را نیز در میان اجساد یافتند. شاه اسماعیل فرمان داد دست و پای او را بریدند و برای عبرت نزد یاغیان دیگر ایران فرستادند و پوست سرش را به کاه انباشته پیش سلطان عثمانی بردند و کاسه ٔ سرش را به زر گرفته در مجلس بزم مانند جامی بگردش درآوردند. شیبک خان هنگام وفات 61 سال داشت و 11 سال سلطنت کرده بود. جنگ طاهرآباد از بزرگترین حوادث تاریخی آن زمان است زیرا که حدود قدرت شاه اسماعیل را به شط جیحون رسانید و مشرق ایران و مغرب هندوستان را از دستبرد طایفه ٔ خونخوار اوزبک نجات داد و مذهب شیعه را در خاور ایران بسط و قوام بخشید. میان شاه اسماعیل و ظهیرالدین بابر پادشاه هندوستان روابط دوستی استوار شد و شاه اسماعیل خواهر بابر را که در جنگ اوزبکان اسیر شده بود نجات داد و نزد او فرستاد. دو سال بعد در 918 ظهیرالدین بابر و شاه اسماعیل برای تسخیر ماوراءالنهر لشکر آراستند. سردار سپاه ایران امیر احمد اصفهانی ملقب به نجم ثانی بود. این دو سپاه پس از عبور از شط جیحون مغلوب ازبکان شدند و سردار ایران کشته شد. اوزبکان بخراسان رو نهادند و قتل و غارت بسیار کردند. دولت آل عثمان در 920 بر آسیای صغیر و سواحل شرقی بحرالروم و بالکان مسلط شده قدرت بسیار یافته بود. سلاطین عثمانی خود را تنها حامی اسلام میشمردند و در مذهب تسنن سخت متعصب بودند. پس ازآنکه دولت آق قویونلو که پیرو تسنن بود از میان برداشته شد و شاه اسماعیل مذهب شیعه را در ایران رسمیت داد و در ظرف 15 سال کشور را از یاغیان و گردنکشان بپرداخت و متحد و نیرومند ساخت، دولت عثمانی خود را درمقابل دولتی توانا و پیرو مذهب تشیع یافت و از این رو سخت نگران گردید. در این تاریخ سلطان سلیم خان اول (918-926) که مردی جنگ جو و متعصب و خونریز بود در عثمانی سلطنت میکرد. پس از آنکه به یاری طایفه ٔ ینی چری پدر خود سلطان بایزیدخان را از سلطنت خلع و مسموم کرد و دو برادر خود را به قتل رسانید در سن چهل وشش سالگی بر تخت جلوس کرد. چون برادرزاده ٔ وی که سلطان مراد نام داشت از بیم جان به ایران پناهنده شده بود سلطان این امر را بهانه کرد و در سال 920 از راه ارمنستان به ایران روی نهاد و برای فرونشاندن آتش غضب خودفرمان داد چهل هزار تن از پیروان شیعه را در آناطولی هلاک کردند. شاه اسماعیل در این هنگام در همدان اقامت داشت و لشکریان خود را مرخص کرده بود، ولی با کمال شتاب لشکری گردآورده به آذربایجان توجه کرد و محمدخان استاجلو را که حکومت دیاربکر داشت بیاری طلبید.
در دشت چالدران پادشاه صفوی با شصت هزارتن بسپاه عثمانی که دو برابر این عدد بود حمله برد.شاه شخصاً دلیری بسیار نمود و با شمشیر به توپخانه ٔعثمانی روی نهاده زنجیر توپها را از هم درید، لکن چون سپاه ترک دارای توپ و تفنگ کافی بود و ایرانیان اسلحه ٔ آتشی نداشتند پیشرفت های نخستین شاه اسماعیل بجایی نرسید و در گیرودار نبرد توپخانه ٔ عثمانی که بر فراز تلی قرار داشت به شلیک پرداخت و گروهی عظیم از سپاه ایران را بخاک افکند. محمدخان استاجلو و جمعی از سرداران شاه اسماعیل کشته شدند. پادشاه صفوی عقب نشست و بجانب درجزین همدان رفت. سلطان سلیم خان وارد تبریز شد اما بیش از شش روز نتوانست در آنجا توقف کند. اهالی بنای دستبرد و خصومت نسبت به ترکان گذاشتند و آنان را بترک شهر مجبور کردند. سپاه عثمانی هم به خودسری و نافرمانی پرداختند و سلطان سلیم در اواخر رجب 920 از خاک ایران خارج شد و شاه اسماعیل ماه بعد وارد تبریز گردید. سلطان سلیم قصد داشت که باز هم به ایران تجاوز کند لکن روابط عثمانی و روس در این وقت مختل شد و بعضی دول اروپایی به متصرفات عثمانی در خاک بالکان بنای تعرض گذاشتند و سلطان از تجدید حمله به ایران بازماند. شاه اسماعیل مجدداً به فتح نواحی شمال بین النهرین و ارمنستان و گرجستان پرداخت و شکست چالدران را تلافی کرد.
مقابله ٔ با عثمانی باعث شد که دولت ایران به رفع نقایص لشکریان خود بپردازد و در تهیه ٔ سلاح آتشین و نظام نو بکوشد و مرزهای خود را از جانب عثمانی با حکام لایق و مرزداران قوی محافظت کند. شاه اسماعیل پیوسته از ازبکان اندیشه داشت که ناگهان بنای تجاوز به خراسان گذاردند. بعد از فتوحات سابق حکمرانی خراسان را به طایفه ٔ شاملو داد و در سال 921 فرزند سه ساله ٔ خود طهماسب میرزا را فرمانفرمای خراسان کرد و از سمنان تا شط جیحون را بنام او نامزد کرد و امیرخان ترکمان را لَلَه و اتابک اوقرار داد و مرزهای خراسان را با اَفواج نیرومند استحکام بخشید.
مؤسس سلسله ٔ صفوی در شب دوشنبه نوزدهم رجب سال 930 در حوالی سراب آذربایجان وفات یافت. وی 24 سال سلطنت کرد و چهار پسر داشت: طهماسب میرزا، سام میرزا، القاص میرزا، بهرام میرزا. وسعت ملک وی از جیحون تا گرجستان بود و ایام پادشاهی خود را صرف سرکوبی ملوک الطوایف و برانداختن بیخ فساد و استوار کردن بنیان مذهب شیعه و مجادله با ازبکان و عثمانیان کرد. صورتی زیبا و اندامی متناسب داشت. بشکار بسیار مایل بود و تنها بصید شیر میرفت. نعش وی را به اردبیل بردند و در جوار قبر پدر وی بخاک سپردند. رجوع به حبیب السیر ج 3 جزو4 و قاموس الاعلام ترکی و رجوع به سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 142، 144، 149 بخش انگلیسی شود.
ادوارد براون می نویسد: شاه اسماعیل (تولد 892 هَ. ق. 1487 م. جلوس 905 هَ. ق. 1499-1500 م. وفات 930 هَ. ق. 1523- 1524 م.). حالت سه پسر شیخ حیدر که پس از وفات پدر در چنگ دشمن گرفتار بودند بهیچوجه روزنه ٔامیدی نشان نمیداد. سلطان یعقوب پسر اوزون حسن بنا بخاطر خواهر خود که مادر آن اطفال بود از قتل آنها صرف نظر کرد و آنها را به اسطخر فارس فرستاد که تحت نظر منصوربیک پرناک حاکم آن ولایت محبوس باشند. بنابر قول آنژیوللو هر سه طفل را در جزیره ای که در «دریاچه ٔ استومار» واقع است و مسکن ارامنه ٔ عیسوی است سه سال حبس کردند (مترجم کتاب انژیوللو گوید استومار دریاچه ٔ وان است). این اطفال خاصه پسر دوم موسوم به اسماعیل که صاحب جمال و رفتارپسندیده بود خیلی طرف توجه و محبت اهالی واقع شدند، بقسمی که چون رستم نوه ٔ اوزون حسن بعد از وفات عمویش یعقوب کس فرستاد و تسلیم آنها را خواستار گشت به این قصد که آنان را بقتل آورد، ارامنه نه تنها عذر آوردند و از تسلیم آنها خودداری کردند بلکه زورقی تهیه دیده و وسایل فرار آنها را بولایت «کاراباس » [قراباغ] فراهم آوردند. در تواریخ فارسی مسطور است که رستم آنها را خلاصی بخشید به این قصد که با پسرعم خود بایسنقر جنگ دارد از اتحاد با آنها و متابعان بیشمارشان استفاده کند و مقام خود را مستحکم سازد. پس برادر مهتر آنها سلطان علی را به تبریز دعوت و با کمال احترام پذیرایی کرد و لوای شوکت سلطان علی را بترتیب پادشاهانه بلند گردانید و او را پادشاه خواند بجهت دفع فتنه ٔ بایسنقر فرستاد و در نزدیکی اهر لشکر بایسنقر را در هم شکست و او را بقتل رسانید.
قتل سلطان علی، برادر اسماعیل: چون رستم باین ترتیب از دست دشمن خلاص شد عزم کرد که دوست و معاهد خود را نیز از میان بردارد لیکن یکی از مریدان ترکمان سلطان علی را آگاه کرد و او بطرف اردبیل گریخت اما دشمنان او را درنواحی قریه ٔ شماسی دریافتند و در گیرودار مغلوبه (؟) بقتل آمد. این واقعه در سال 900 هَ. ق. / 1494- 1495 م. اتفاق افتاد. برادران او در امان سلامت به اردبیل رسیدند و در مدتی که ترکمانان یکان یکان خانه های اردبیل را در پی فراریان تفتیش می کردند مریدان جان نثار در حفظ و اخفای آن دوطفل میکوشیدند. تا اینکه وسیله فراهم شد و آنان را به گیلان فرستادند. اول به رشت رفته و یک هفته یا بقولی یک ماه در آن شهر ماندند، بعد به لاهیجان رفتند. حاکم این شهر کارکیا میرزا علی مهمان نوازی کامل کرد وچند سال آنها را در حفظ و حراست خود نگاه داشت.
اسماعیل هنگام اختفای در لاهیجان: گویند وقتی که ترکمانان بجستجوی آن دو طفل بگیلان آمدند کارکیا امر داد آنها را در قفسی کرده در جنگل آویختند تا قسم او راست باشد که اکنون پای آنها در روی خاک قلمرو او نیست.
جان نثاری پیروان شاه اسماعیل: نویسندگان اروپایی آن زمان نیز در ذکر جان نثاری وفداکاری مریدان اسماعیل «صوفیان لاهیجانی » مثل مورخین ایرانی هم آواز هستند. تاجر مجهول الاسم ایتالیایی گوید: «متابعان این صوفی خاصه لشکریانش او را مانند خدایی میپرستند، بعضی از آنها بی سلاح بمیدان جنگ میروند و معتقدند که مرشد در گرمگاه مصاف حافظ و مراقب آنان خواهد بود... در سرتاسرایران اسم خدا فراموش شده و هر لحظه اسم اسماعیل مذکور میگردد». عبارت ذیل در بیشتر سفرنامه ٔ سیاحان ونیسی دیده میشود: «صوفیان مثل شیر نبرد میکنند». لیکن با وجود تمام اینها و هرچند مصنف تاریخ کمیاب شاه اسماعیل در ذکر ایام حیات سلطان جنید جد اسماعیل گوید: «پیروان این طریقت و شعب عظیمه ٔ آن از اقصای بلاد عرب تا حدود بلخ و بخارا مسکن دارند»، بنظر مشکل می آید که در اوائل امر کار آنها به این خوبی پیشرفت میکرد اگر اختلافات داخلی امرای آق قوینلو به توسعه ٔ نفوذ آنها کمک نمی کرد. بعد از وفات اوزون حسن که سلطانی بزرگ و خردمند بود (سنه ٔ 1478 م.). تاریخ سلسله ٔ آق قوینلو صفحه ٔ خون آلودی بیش نیست که شرح برادرکشی اعضاءاین خانواده را در هر سطر نشان میدهد.
فتوحات اسماعیل در سیزده سالگی: هنگامی که شاه اسماعیل گوشه ٔ عزلت خود را در لاهیجان ترک گفت و بعزم جهانگیری قدم در میدان گذاشت بیش از سیزده سال نداشت. در ابتدا فقط هفت نفر صوفی همراه او بود ولی هر قدر که در راه طارم و خلخال بسوی اردبیل پیش رفت «در عرض راه ارباب جلادت و صوفیان پاک طینت از روی عقیدت در هر منزلی از منازل از طوائف روم و شام به موکب عالی می پیوستند». چون سلطانعلی بیک چاکارلوی ترکمان امر داده بود که اردبیل را تخلیه کنند شاه اسماعیل همراهان خود را برای مدت قلیلی به ارجوان نزدیک آستارا (کنار بحر خزر) برد. در ایام توقف در این محل اسماعیل اوقات خود را صرف صید ماهی می کرد و میل مفرطی به آن شکار ابراز میکرد. اما بهار سال 1500 م. هفت قبیله از ایلات ترک را که ارکان لشکر صفویه محسوب میگردید پیرو خود ساخته با سپاهی معتدبه وارد اردبیل شد.
شکست و قتل فرخ یسار بدست شاه اسماعیل: در این وقت قوای خود را قابل جهاد دید و بجنگ گرجیان کافر شتافت و فرخ یسار شروانشاه را به انتقام جد خود مغلوب و در نزدیکی گلستان مقتول کرد. سر او را برید و تنش را طعمه ٔ آتش ساخت و مناری از رئوس دشمنان برپای کرد. مقابر پادشاهان شروان را خراب کرد و جسد سلطان خلیل آخرین شروانشاه را که قاتل جد او شیخ جنیدبود از قبر بیرون کشید و آتش زد. آن سلسله ای که بترتیب مذکور چراغ دودمانشان خاموش گشت مدعی بودند که نسبشان به انوشیروان می پیوندد و شروانشاه ممدوح خاقانی یکی از اجداد این خانواده است
جنگ شرورو تاجگذاری شاه اسماعیل پس از فتح باکو: (بادکوبه یا باکویه) شاه اسماعیل ائمه ٔ طاهرین را در خواب دید که او را از محاصره ٔ قلعه ٔ گلستان منصرف و بحمله ٔ برآذربایجان مأمور فرمودند. میرزا الوند و سپاه ترکمانان آق قوینلو خواستند وی را از پیشرفت مانع شوند اما در جنگ شرور بطور قطع با تلفات بسیار شکست خوردند.الوند به ارزنجان گریخت و اسماعیل به تبریز آمد و تاج سلطنت ایران را بر سر نهاد. پس از این ما او را شاه اسماعیل میخوانیم ولی مورخین ایران او را خاقان سکندرشان و پسر و جانشین او طهماسب را شاه دین پناه لقب داده اند.
در این قلیل مدت شاه اسماعیل و مریدانش از ثبوت و رسوخ اعتقاد خود به حقانیت مذهب شیعه امتحانات کاملی داده بودند. شعار جنگی آنان در روز شکست شروانشاه «اﷲ.اﷲ و علی ولی اﷲ» بود و میرزا الوند را دعوت کردند که هرگاه مذهب شیعه را بپذیرد و عبارت مذکور را بر زبان جاری کند با او عقد مصالحت خواهند بست.
کوشش نیرومندانه ٔ شاه اسماعیل در ترویج تشیع: در این وقت شاه اسماعیل عزم کرد که پس از عروج بر اریکه ٔ سلطنت تشیع را نه فقط مذهب رسمی مملکت قرار دهدبلکه تنها مذهب آزاد و رایج ایران سازد. این عزم تمام مردم حتی بعض علمای شیعه ٔ تبریز را بتشویش انداخت. علمای مذکور یک شب قبل از تاجگذاری به حضور اسماعیل رفته معروض داشتند که: «قربانت شویم دویست سیصد هزار خلق که در تبریز است چهار دانگ آن همه سنیند و اززمان حضرات تا حال این خطبه را کسی برملا نخوانده و میترسیم که مردم بگویند که پادشاه شیعه نمی خواهیم و نعوذ باﷲ اگر رعیت برگردند چه تدارک در این باب توان کرد؟» پادشاه فرمودند که: مرا به این کار بازداشته اند و خدای عالم و حضرات ائمه ٔ معصومین همراه منند و از هیچکس باک ندارم بتوفیق اﷲ تعالی اگر رعیت حرفی بگویند شمشیر میکشم و یک کس زنده نمیگذارم. شاه اسماعیل به ترویج مناقب علی (ع) و سب خلفای ثلاثه ابوبکر و عمر و عثمان اکتفا نکرد، امر داد هر کس را که لعن بیش باد و کم مباد. نگوید بقتل برسانند. بلافاصله پس از تاجگذاری مطابق مسطورات احسن التواریخ شاه اسماعیل خطبای مملکت را مأمور ساخت که شهادت مخصوص شیعه یعنی «اشهد ان علیاً ولی اﷲ» و«حی علی خیرالعمل » را در اذان و اقامه وارد سازند. عبارت مذکور از زمانی که طغرل بیک سلجوقی بساسیری را منهزم و مقتول ساخت یعنی 528 سال قبل در طاق نسیان مانده بود. لعن علنی خلفای ثلاثه را در کوچه و بازار معمول ساخت و چنانکه گفته شد مضایقه کنندگان را به کندن سر تهدید کرد. نظر به قلت و کمیابی کتب مذهبی شیعه مردم در این موقع که عقیده ٔ جدید رواج گرفت به مشکلات عظیمه دوچار گشتند. لیکن بالاخره قاضی نصراﷲ زیتونی جلد اول قواعدالاسلام تألیف شیخ جمال الدین...بن علی بن المطهر الحلی را از کتابخانه ٔ خود بیرون آورده کتاب مزبور اساس تعلیمات دینیه شمرده شد. تا اینکه روزبروز آفتاب حقیقت مذهب امامیه ٔ اثناعشریه به اوج کمال رسید و اقطار و اکناف عالم را بنور خود روشن ساخته و طریق حقایق را نمودار گردانید 1501- 1502 م.
مخالفین و رقبای اسماعیل در سال 907 هَ. ق. / 1501- 1502 م: اینجا لازم بود به ذکر هیجانات و اظهارات خشم آمیزی که از این اقدامات در اهالی ممالک همسایه خاصه مملکت عثمانی تولید شد بپردازیم، لیکن به نظر مفیدتر می آید که قبلاً بر طبق مندرجات احسن التواریخ صورت اسامی امراء و گردن کشان خود ایران را که همه داعیه ٔسلطنت داشتند درج کنیم: 1- شاه اسماعیل در آذربایجان 2- سلطان مراد در قسمت اعظم عراق 3- مرادبیک بایندری در یزد 4- رئیس محمد کره (؟) در ابرقوه 5- حسین کیای چلاوی در سمنان و فیروزکوه 6- باریک پرناک در عراق عرب 7- قاسم بیک بن علی بیک در دیاربکر 8- قاضی محمد ومولانا مسعود در کاشان 9- سلطان حسین میرزای تیموری در خراسان 10- امیر ذوالنون در قندهار 11- بدیعالزمان میرزای تیموری در بلخ 12- ابوالفتح بیک بایندری در کرمان.
غلبه ٔ اسماعیل بررقبای کوچک خود: بیشتر این ملوک الطوائف بی اهمیت بودند و بعضی از آنها را هم حتی من نمیتوانم درست بشناسم. هیچیک از آنها در راه فتوحات شاه اسماعیل مقاومتی ابراز نکرد. دشمن قدیم او الوند آق قوینلو در تابستان 1503 م. شکست قطعی یافته و تقریباً یک سال بعد در دیاربکر یا بغداد بدرود زندگانی گفت. برادرش مراد در همین اوقات مغلوب گشت و شیراز بتصرف اسماعیل درآمد و علمای اهل سنت مقیم کازرون بسختی سیاست شدند، عده ٔ کثیری از آنها عرضه ٔ تیغهلاک گشتند و مقابر اجدادشان خراب شد. عبارت «رحمه للعالمین » که چندان از روی بیطرفی ترکیب نشده ماده تاریخ این واقعه (909 هَ. ق.). است. در مقابل ظرفا و شعرای شیراز بمناسبت انتصاب الیاس بیک ذوالقدر که از طرف شاه اسماعیل حاکم فارس گردید ماده تاریخ «شلتاق شاهی » را درست کردند. کاشان که همیشه حصن حصین شیعیان بوده شاه اسماعیل را با وجد و سرور بی پایان پذیرایی کرد و شاه در قصبه ٔ زیبای فین بار عام داد، از آنجا به قم رفت به این خیال که زمستان را در آنجا بسر ببرد. لیکن چون شنید که الیاس بیک آن صوفی صافی نهاد پاک اعتقاد بدست حسین کیای جد وی کشته شده است، در 25 فوریه ٔ 1504 بقصد انتقام او از شهر خارج گشت. سه هفته بعد به استرآباد رسید و محمدمحسن میرزا پسر سلطان حسین میرزای تیموری را ملاقات کرد. پس از انهدام قلاع گل خندان و فیروزکوه آب را بر حصاریان قلعه ٔ استا بسته و آن قلعه گشوده و حصاریان را (که بنابر قول احسن التواریخ ده هزار نفر بودند) عرضه ٔ تیغ هلاک کرد و حسین کیارا در حال خواری و زاری در قفسی آهنین محبوس ساخت، اما مشارالیه موفق شد که زخمی مهلک به خود زده به این طریق خود را خلاص کند.
رفتار بیرحمانه با اُسرا: ازین بدبخت تر رئیس محمد کرد حاکم ابرقو بود که شورش کرد و شهر قدیم یزد را بتصرف درآورد. شاه اسماعیل او را هم در قفسی کرد و تنش را عسل مالید تا زنبوران او را شب و روز آزار دهند. عاقبت مشارالیه را در میدان اصفهان زنده آتش زد.
سفرای بایزید دوم: در همین ایام هیئتی از جانب سلطان بایزید دوم (1481-1512 م.) بسفارت آمد و هدایا و تحف شایسته تقدیم کرد و فتوحات شاه اسماعیل را در عراق و فارس تهنیت گفت. شاه خلعتهای ثمین عطا کرد و مراتب وداد و یگانگی را ابراز داشت. قبل از مراجعت، آنها را در مورد چند سیاست از جمله ظاهراً در قتل حکیم و قاضی معروف میرحسین میبدی که اعظم خطایای او متعصب بودن در مذهب سنت و جماعت بود حاضر کرد. پادشاهان ایران می خواستند با این قبیل نمایشها درجه ٔ عدالت خود را به همسایگان نشان بدهند. کلاویجو نیز اقدامی شبیه به این از امیرتیمور حکایت کند و شاه طهماسب برای متأثر کردن و مرعوب کردن بیرام بیک سفیر همایون امر داد جماعتی از کفار را در حضور او بقتل برسانند. طبعاً نمایندگان عثمانی از تماشای سیاست یکی از علمای سنی بدست اشخاصی که در نظرشان رافضی و مرتد بودند رنجیده خاطر و متنفر گشتند.
راجع به روابط شاه اسماعیل و عثمانی که روزبروز گسیخته تر میگشت تا به جنگ معروف چالدران منجر گردید (اوت 1514 م.)، بعدها بطور اختصار سخن خواهیم راند، ولی قبلاً لازم است شرح مجملی را که از فتوحات شاه اسماعیل شروع کرده ایم ختم کنیم. تفصیل اعمال نظامی و جنگهای پی درپی او در کتابی به این حجم و به این سبک و طرز گنجایش ندارد و ناچار باید به بیانی مختصر و موجز اکتفا کنیم.
فتوحات اسماعیل در غرب (1506- 1510 م.): اسماعیل اغلب در ولایات غربی ایران سرگرم بود، اول به همدان وارد شد و به زیارت امام زاده سهل علی شتافت اما شورش کردهای یزیدی بار دیگر او را متوجه ساخت. رئیس آنها شیر صارم در معرکه ای که جمعی از امراء معروف شاه اسماعیل در آن بقتل رسیدند مغلوب و اسیر گشت. اسرای کرد را به ورثه ٔ امرای مقتول تسلیم کردند که محض انتقام یعقوب هرچه تمامتر بسیاست رسانند. سلطان مراد سیزدهمین و آخرین پادشاه سلسله ٔ آق قوینلو و علأالدوله ٔ ذوالقدر (که سیاحان ایتالیایی او را عالی دولی مینامند) با یکدیگر اتحاد کردند این شخص اخیر دعوت اسماعیل را رد کرده و زبان را به کلمه ٔ طیبه ٔ علی ولی اﷲ و لعن اعدای دین (یعنی خلفای سه گانه) نگردانید وبه مخالفت برخاسته از سلطان عثمانی استمداد کرد.
فتح بغداد (1508 م.): اما شاه اسماعیل از عزم خود بازنمیگشت، یکی پس از دیگری بلاد دیاربکر، اخلاط، بتلیس، ارجیش و بالاخره در سال 914 هَ. ق. (1508 م.) بغداد را مسخر کرده و در نتیجه اماکن متبرکه ٔ کربلا و نجف را بتصرف آورد. در هویزه به مردم نشان داد که هرچند در مذهب تشیع تعصب و حرارتش به اعلی درجه است اما نمیتوانداجازه بدهد که غلات تا این درجه در حق علی (ع) مبالغه کنند.
تنبیه غلات ساکن هویزه: «اعراب مشعشع که در آن ولایت می باشند و به الوهیت شاه ولایت پناه قائل بودند» پس از ذکر اسم علی (ع) نوک شمشیر را بر شکم خود مینهادند و بر روی آن می افتادند و آسیبی به آنها نمیرسید، مثل طایفه ٔ عیسویه ٔ شمال آفریقا که امروز هم به این قسم اعمال مبادرت میورزند. حاکم آنها میرسلطان محسن در همین اوقات بدرود زندگانی گفت و پسرش سلطان فیاض بجای او نشسته دعوی الوهیت کرد. شاه اسماعیل بخشونت هرچه تماتر آنان را قلع و قمع کرد.
انقیاد لرستان: اسماعیل بطرف دزفول و شوشتر عطف عنان کرده ملک رستم را که به امان آمده بود و «بزبان لری شیرین زبانیها در خدمت کرد» عفو فرمود. سپس شاه اسماعیل بجانب فارس راند چندی در دارابگرد ماند و بشکاربز کوهی که پادزهر حیوانی از آن بدست آید مشغول شد. قاضی محمد کاشی را که صدر قضات و دارای مرتبه ٔ عالی بود مقتول ساخت و جای اورا به سیدشریف استرابادی که از طرف مادر نسب او به جرجانی معروف متصل میشد تفویض فرمود.
وقایع فارس: در قصر زر بقعه ای بیادگار برادرش سلطان احمدمیرزا که در این مکان وفات کرده بود بنا کرد و چون امیر نجم الدین مسعود رشتی معروف به نجم اول بتازگی رحلت کرده و در نجف مدفون گشته بود امیر یاراحمد خوزانی اصفهانی را ملقب به نجم ثانی کرد و جانشین او قرار داد. امیدی شاعر بمناسبت این انتصاب، قصیده ٔ غرائی منظوم کرده که مطلعش اینست:
زهی جوهرت گوهر آسمانی
تویی عقل اول، تویی نجم ثانی
رواق حرم را تو رکن عراقی
عراق عجم را سهیل یمانی.
حمله به شروان: از فارس شاه اسماعیل به شروان عزیمت کرد که شیخ شاه پسر فرخ یسار در آنجا رایت سروری افراخته بود. در این سفر جسد پدرش شیخ حیدر را یافته و چنانکه گفته شد به اردبیل فرستاد که دفن کنند. هم در این سفر دربند را متصرف شد.
دو دشمن خارجی، ازبکها و عثمانیها: تا این وقت شاه اسماعیل به مطیع کردن ملوک الطوایف و مدعیان تاج و تخت و تحکیم بنای سلطنت خود در ایران مشغول بود و حدود مملکت را از طرف مغرب و شمال غربی توسعه ٔ کامل داده به ثغور دولت ساسانیان رسانید و تا این زمان با دو دشمن قوی خود ازبکهای آسیای مرکزی و ترکهای عثمانی که بعدها او و جانشینانش را مشغول و مضطرب ساختند مواجه نگشته بود. اکنون ما به بیان روابط او با این رقبای خطرناک میپردازیم، لیکن قبلاً لازم است شمه ای از سیرت و صورت شاه اسماعیل سخن برانیم.
سیرت و صورت شاه اسماعیل بنا بروایت سیاحان اروپایی: معمولاً شرحی که سیاحان اروپایی آن زمان از جمال و اخلاق او داده اند از اقوال مورخین ایرانی دقیق تر و روشن تر است، هرچند از مسطورات تواریخ فارسی هم شجاعت و قوت و اراده و بیرحمی و اعمال خستگی ناپذیر او بحد کافی استنباط میشود. بنابر قول کاترینوزنو در سیزده سالگی که به جهانگیری شروع کرد «سیمایی نجیب و ظاهری شاهانه داشت. در چشمانش نمیدانم چه چیزی عظیم و آمرانه مخفی بود که در کمال وضوح میگفت این شخص روزی پادشاه بزرگی خواهد گشت. صفات روحی او با جمال جسمانیش متباین نبود زیرا که هوشی سرشار و نظری چنان بلند داشت که در این سن قلیل باورکردنی نیست... قوت حافظه و سرعت انتقال و لیاقت ذاتی او را هیچیک از معاصرین نداشتند». آنژیوللو گوید در ایام طفولیت «صاحب جمال و اخلاق و اطوار دلپسند». بود و «در جنگ با علاءالدوله (عالی دولی) ذخیره ٔ لشکر را قیمت داده مهیا ساخت و فرمان داد اعلام کردند که هرکس آذوقه دارد و میخواهد بفروشد بدون ترس به اردو بیاورد و قدغن کرد هرکس چیزی بگیرد و قیمت نپردازد سیاست خواهد شد». در چند سطر بعد نیز گوید: «این صوفی زیبا و خوشروی و بسیار دلپذیر است، خیلی بلند نیست ولی اندامی خوش ترکیب دارد، سبک پیکر خوش اندام و فربه و میان کتفهایش فراخ و مویش مایل بسرخی است، از ریش و سبلت فقط سبلت را گذاشته و دست چپ را بجای راست به کار می اندازد، مانند خروس جنگی بی باک و بیش از هریک از امرای خودنیرومند است. در مسابقه ٔ تیراندازی از ده سیب که هدف شده هفت عدد به تیر او فرودآمد. هنگامی که به مشق مشغول است آلات طرب مینوازند و ستایش او را میسرایند». در جای دیگر مینویسد: «اسماعیل معبود خاص سپاهیان خود است که اغلب بی اسلحه بجنگ میروند به این آرزو که در راه پیر خود شهید شوند؟ وقتی که من در تبریز (توریز) بودم شنیدم که شاه از این پرستش متغیر است و مایل نیست او را خدا خطاب کنند ». تاجر گمنام سابق الذکر سی ویک سالگی او را چنین وصف میکند: «بسیار زیبا و صاحب وقار و میانه بالاست، صورتی دلپسند و پیکری محکم، شانه هایی کم پهنا دارد، ریشش را میتراشد و سبلت را میگذارد. ظاهراً سنگین و ثقیل بنظر نمی آید. مانند دوشیزگان دوست داشتنی و چون غزالان ِ جوان ظریف است. بدست چپ کار میکند و از تمام امرای خود قوی تر است. در تیراندازی چنان مهارت دارد که از ده سیب شش عدد را فرومی افکند». همین نویسنده شرح مفصل از قتل عام لشکر الوندمیرزا و زن و مرد و آل و تبار سلطان یعقوب و سیصد نفر از درباریان تبریز و «هشتصد نفر بلاسی طماع » که در زمان الموت (یعنی الوندمیرزا) تربیت یافته اند و کشتار «تمام سگهای شهر تبریز» و قتل مادر یا زن پدر خود مینویسد: «گمان ندارم که از عهد نرون تا کنون چنین ظالمی به وجود آمده باشد».
خلاصه شاه اسماعیل مجموعه ٔ صفات متضاد بوده است، گاهی شخص مجذوب جمال ظاهری و لیاقت جبلی و جوانمردی و تا درجه ای عدالتخواهی او میشود و گاهی از اعمال و رفتار او که نمونه ای از آن سبق ذکر یافت متنفر و گریزان میگردد، چه حتی نسبت به آن عهد خونخواری و خونریزی هم این قسم رفتار ممتاز و بی نظیر بوده است. شجاعت او نه تنها در میدان رزم بلکه در پهنه ٔ شکار هم ظاهر میگشت. بعد از فتح بغداد به او گفتند که چندین شیر درنده در بیشه ای کنام گرفته و اسباب وحشت ساکنین نواحی مجاور شده اند. شاه عزم کرد منفرداً بشکار آنها رفته و با تیر و کمان که در انداختن آن مهارت کامل داشت شیران را صید کند. هر قدر او را منع کردند مفید نیفتاد. در سن سیزده سالگی نزدیک ارزنجان بهمین ترتیب خرسی قوی پیکر وحشی را از پای درآورده بود. گنج و ذخیره ٔ بسیاری را که از غارت یکی از بنادربحر خزر نصیب او شد «میان لشکریان تقسیم کرد و خود هیچ برنگرفت ». سیاح مزبوربعد از شرح این سخاوت گوید بخشش مذکور سیاست و تدبیر بزرگی بود زیرا که در نتیجه ٔ آن «جماعتی که صوفی هم نبودند در زیر لوای او گردآمدند تا به اخذ این قبیل انعامات از طرف اسماعیل نایل گردند». سپس بیان میکند که چگونه شاه سر شاهزاده ٔ بدبخت موسوم به الموت را که بخیانت گرفتار شده بود بدست خود از تن جدا کرد و میگوید خودم الموت را در چادری محبوس دیدم و بمناسبت شرح ورود اسماعیل دفعه ٔ دوم به تبریز اعمالی از او ذکر میکند که بدرجات سیاه تر و تباه تر از رفتار سابق الذکر است.
خشونت نسبت به اهل تسنن: نسبت به سنیان خشونت بی اندازه ابراز نمود، نه بر علمای معتبر مانند فریدالدین احمد نوه ٔ عالم معروف سعدالدین التفتازانی که سی سال در هرات مقام شیخ الاسلامی داشت ابقا کرد و نه بر شاعر زیرکی مثل بنایی که در قتل عام فارس (918 هَ. ق. / 1512 م.) کشته شد رحمت آورد. اما ظاهراً صعب ترین خشونتهای او نسبت بدشمنان حتی بعد از مرگ در واقعه ٔ محمدخان شیبانی یا شیبک خان به منصه ٔ ظهور رسید چنانکه بعدها بشرح آن خواهیم پرداخت.
روابط خارجی ایران در این عصر: گفته شد که پس از تصفیه ٔ خاک ایران از وجود حکمرانان آق قوینلو و سایر مدعیان تاج و تخت، شاه اسماعیل بیشتر با سه همسایه سروکار داشت ازاینقرار:
تیموریان که در نهایت ضعف هنوز بر هرات و قسمتی از خراسان و آسیای وسطی استیلا داشتند، ازبکهای دهشتناک ماوراءالنهر و ترکهای عثمانی. بااین دو دشمن اخیر که سنی و بسیار متعصب بودند روابطایران همیشه خصمانه بود ولی با تیموریان که خود از بیم ازبکها آسایش نداشتند صلح و صفا استقرار داشت و گاهی هم روابط دوستانه مستحکم میگشت. سلطان حسین بایقرا آن پادشاه سالخوردی که دربار مزین و درخشانش در هرات مرکز معروف ادبیات و صنایع بشمار میرفت از جمله ٔ سلاطینی است که سعی کرد در حوزه ٔ سلطنت خود مذهب شیعه را جانشین تسنن سازد، اما بدرجه ٔ شاه اسماعیل بمقصود نایل نگردید و بابر خواه از روی عقیده یا از لحاظ سیاست بقدری نسبت بتشیع تمایل نشان داد که رعایای سنی آسیای مرکزی از او روگردان شدند و به مخالفتش برخاستند. پس بنابراین میان این دو دودمان علتی برای اختلاف موجود نبود خاصه پس از آنکه شیبانی خان با هردو خانواده خصومت اظهار داشته و ازبکهای دهشت انگیزش طبعاً موجب اتحاد بابر و شاه اسماعیل گردیدند. از گنجایش این کتاب خارج است که مفصلاً از انحطاط تیموریان و ظهور سلطنت ازبکیه سخن براند. شرح مفصل این وقایع در تألیفات ارسکین و غیره مسطور است.
شیبانی یا شیبک خان، خان ِ ازبک ها: کفایت میکند که گفته شود شیبانی یا شیبک خان که مستقیماً نسبش به چنگیزخان می پیوست در سنه ٔ 1500 م. سمرقند و بخارا را متصرف شد و کمی بعد تاشکند و فرغانه را مسخر کرد و از این تاریخ دوره ٔ اقتدارش شروع گردید. در سال وفات سلطان حسین (911 هَ.ق. / 1505- 1506 م.) بخراسان حمله آورد و در عرض یک یا دو سال بعد از این سنه اعضای خاندان تیموری را به استثنای بابر و بدیعالزمان قتل عام کرد. این شخص اخیر به دربار شاه اسماعیل آمد و پناهنده گشت تا سال 916 هَ. ق. / 1510- 1511 م. شیبانی خان با شاه اسماعیل مواجه نشد ولی چون یک سال قبل از این تاریخ ازبک ها حمله ٔ سختی به خراسان کرده بودند و شیبانی در جواب اعتراض مؤدبانه ٔ اسماعیل نامه ٔ مستهجنی و پر از دشنام فرستاده بود، شاه اسماعیل کمر به جنگ او بست و در جواب حمله های او تهاون بخرج نداد و چون موقتاً بقیه ٔ مملکت دارای سکونت بود بخراسان لشکر کشید و در راه مرقد علی بن موسی الرضا (ع) را زیارت کرد.
قتل شیبانی در جنگ دسامبر 1510 م.: جنگ قطعی در اول یا دوم دسامبر 1510 در طاهرآباد نزدیک مرو واقع شده. ازبکیه پس از یک مصاف طولانی و لجاجت آمیزی کاملاً شکسته شدند و شیبانی بقتل آمد. وقتی که بدن او را از زیر توده ٔ اجساد مقتولین بیرون کشیدند شاه امر داد دست و پایش را بریدند و به اکناف مملکت گسیل داشت و پوست سرش را از کاه انباشته بعنوان یادگار هدیه نزد سلطان بایزید دوم بقسطنطنیه فرستاد و استخوان کاسه ٔ سر را فرمود بطلا گرفته قدحی ساختند و در مجلس بزم بگردش درآوردند. یک دست او را بریده توسط درویش محمد یساول نزد آقارستم روزافزون حاکم مازندران فرستاد. در موقعی که مشارالیه در ساری میان ندما و درباریان خود نشسته بود درویش محمد دست را بدامان او انداخته و بانگ برآورد، «گفته بودی دست من است و دامن شیبک خان، حالا دست او در دامن تست !» به حضار از این جسارت چنان خوف و هراس مستولی شد که هیچیک برای قتل آن فرستاده دستی بیرون نیاورد و رستم چنان صدمه ای خورد که بزودی پس از آن روز مریض شد و وفات یافت. راجع به جامی که از استخوان سر شیبک خان ساخته شد قصه ٔ عجیب ذیل منقول است: یکی از مشاورین معتمد شیبانی خان، معروف به خواجه کمال الدین ساغرجی بوسیله ٔاظهار تشیع از خطر مرگ جسته به خدمت شاه اسماعیل رسید. روزی شاه اسماعیل در مجلس بزم بجام مزبور اشاره و به او خطاب کرده و فرمود این کاسه ٔ سر را میشناسی سر پادشاه تست. گفت: «سبحان اﷲ چه صاحب دولتی بوده که هنوز دولت در او باقی است که با این حال بر دست چون تو صاحب اقبالی است که دمبدم باده ٔ نشاط مینوشد». شیبانی خان وقتی به قتل رسید شصت ویک سال داشت و یازده سال سلطنت کرده بود، چنانکه ذکر شد در تسنن بسیار تعصب داشت و شیعیان را در قلمرو حکم خود بسیار آزار و شکنجه میکرد. در این وقت پس از غلبه ٔ شاه نوبت مصیبت و بدبختی به سنیان رسید معذلک طایفه ٔ ازبک بعد از این شکست باز هم پراکنده و مضمحل نگردید و اگر صورتاً باایرانیان صلح کردند چند ماه بعد در جنگ غجدوان انتقام خود را گرفتند. در این جنگ بابر و ایرانیان معاهدو مساعد او شکستی سخت خوردند و در نوامبر 1512 م. جمعی از سران سپاه که یکی از آنها نجم ثانی بود به قتل رسید. در تمام قرن شانزدهم ازبکها خطر دائمی برای ایران شمرده میشدند و شرح حملات و مهاجمات آنها به خراسان در تمام تواریخ فارسی بی تغییر و بطور مکرر مسطور است.
اکنون لازم است بشرح روابط ایران با ترکان عثمانی بپردازیم که بسیار مهمتر از قضیه ٔ ازبکیه است. این روابط را مجموعه ٔ رسائل سیاسیه که فریدون بیک با کمال استادی جمع آورده و در سنه ٔ 982 هَ. ق. / 1574 م. به اسم منشآت السلاطین طبع کرده است بهتر ازهر تاریخ فارسی یا ترکی روشن و معلوم میسازد.
مجموعه ٔ مکاتیب دولتی که فریدون بیک گردآورده است: مکتوبهایی که فیمابین سلاطین عثمانی و حکام و پادشاهان همسایه مبادله میشد یا از طرف سلطان به پسر یا وزیر و ولات خود صادر میگشت برخی بزبان ترکی و بعضی بعربی و فارسی تحریر یافته است. متأسفانه بسیاری از آنها تاریخ ندارد. چون مراسلات مزبور تا کنون بسیار کم طرف استفاده واقع شده است کسی که به تلخیص مندرجات یا تعیین مقصود و غرض آنها مبادرت ورزد در کار خود محتاج تمهید عذری نخواهد بود. آنچه راجع بزمان صفویه است تا وفات شاه اسماعیل (930 هَ. ق. / 1522- 1524 م.) یعنی تمام مدت سلطنت سلطان بایزید دوم (886 / 918 / 1481 / 1521) و سلیم اول (918- 926 / 1512 1520/) و چهار سال اول سلطنت سلیمان قانونی (926- 930 / 1520- 1524) بطریق ذیل خلاصه میشود:
1- از طرف یعقوب پادشاه آق قوینلو بسلطان بایزید راجع به خبر شکست و وفات شیخ حیدر (پدر شاه اسماعیل) (ص 309). این مکتوب که بزبان فارسی است تاریخ ندارد ولی ظاهراً کمی بعد از شیخ حیدر که او را سرحلقه ٔ ارباب ضلال مینامد در تاریخ 30 ژوئن 1448 م. به قتل رسیده تحریر یافته است. نویسنده خبر میدهد که قلع و قمع این عاصیان که دشمنان پیغمبر و اعدای دین و دولتند باید باعث مسرت و انشراح عموم مسلمین گردد.
2- مکتوب سلطان بایزید که بزبان فارسی و بدون تاریخ و در جواب مراسله ٔ فوق است (ص 311) یعقوب را از غلبه ٔ بر بایندریه و گروه ضلال حیدریه تهنیت میگوید.
3- از طرف شاه اسماعیل بسلطان بایزید دوم در تقاضای اینکه کسی مریدانش را که از آسیای صغیر به اردبیل برای زیارت او می آیند مانع نشود (ص 345). این مراسله بی تاریخ و فارسی است و از این جهت که نشان میدهد صوفیه ٔ ایرانی در مملکت عثمانی چقدر بسیار بوده اند دارای اهمیت است.
4- جواب سلطان بایزید به مکتوب فوق همچنین بفارسی و بی تاریخ (صص 345- 346). سلطان عثمانی میگوید که پس از تحقیق بر وی معلوم شده است که قصد اغلب این زوار بجا آوردن تکلیف مذهبی نبوده بلکه میخواهند به این وسیله از خدمت نظام بگریزند.
5- از طرف شاه اسماعیل بسلطان بایزید همچنین در این موضوع بفارسی و بدون تاریخ (ص 346). در این مراسله توضیح میدهد که مجبوراً برای تنبیه دشمنان، قدم در خاک عثمانی نهاده است و از این اقدام ابداً قصد مخالفت یا بی احترامی نسبت بسلطان نداشته و به سپاهیان خود امر داده است که ذره ای خسارت بر جان ومال اهالی وارد نیاورند.
6- جواب سلطان بایزید برقعه ٔ فوق همچنین بفارسی و بدون تاریخ (ص 347). در این مکتوب سلطان از شاه اسماعیل اظهار اطمینان کرده و سرداران خود را مأمور فرمود که او را در مقصودش کمک و مساعدت کنند.
7- از جانب الوند آق قوینلو پادشاه ایران بسلطان بایزید. تمام این مراسله به استثناء مقدمه ٔ عربی که دارد، فارسی است و تاریخ هم ندارد (صص 351- 352). الوند ورود محمودآقا چاووش باشی حامل نامه ٔ سلطان را اطلاع داده و وعده میدهد که بر حسب دعوت سلطان، طایفه ٔ آق قوینلو یا دودمان بایندری را برای دفع دشمن مشترک و غلبه بر اوباش قزلباش حاضر و مهیا خواهد ساخت و اگر خویشانش هم با وی موافقت نکردند خود به تنهایی به استظهار کمک های مادی و معنوی سلطان سعی و جدّ بلیغ خواهد کرد.
8- جواب بایزید به مکتوب فوق بفارسی و بی تاریخ (352- 353) در تحریض و تشویق الوندمیرزا و وعده ٔ مساعدت برای مقابله ٔ «طایفه ٔ باغیه ٔ قزلباشیه ».
9- مراسله ٔ مورخه ٔ ربیعالاول 908 / سپتامبر 1502 م. (ص 353) که از جانب بایزید به حاج رستم بیک کردتوسط کیوان چاووش فرستاده شده. در این مکتوب که بزبان فارسی است سلطان اطلاعات صحیحه راجع به اعمال قزلباشیه و نتیجه ٔ محاربات آنها با امرای بایندریه یا آق قوینلو استفسار کرده است.
10- جواب حاج رستم به مراسله ٔ فوق بدون تاریخ و بفارسی (صص 353- 353) راجع به اینکه «قزلباش مذهب خراش » پس از شکست دادن الوند و مراد آق قوینلو اکنون درصدد عقد اتحاد با مصر و مخالفت با ترکان عثمانی هستند و از طریق مرعش و دیاربکر پیش میروند.
11- از جانب سلطان بایزید بسلطان غوری مصری بعربی مورخه ٔ 910 / 1504- 1504 م. در این مراسله اشاره بشخصی شده است «که در ممالک مشرق ظهور کرده حکام آنجا را برانداخته و بر سکنه غالب آمده است ». از روی جوابی که داده شده معلوم میگردد که مقصود شاه اسماعیل یا شاه قلی است.
12- جواب نامه ٔفوق بعربی و بدون تاریخ (صص 355- 356). در این مکتوب اشاره بغلبه ٔ گمراهان قزلباشیه بر ممالک مشرق دیده میشود و این غلبه را آفت و مصیبت آن نواحی معرفی کرده اند.
ظهور و ازدیاد خصومت ایرانیان و عثمانیان: اینها فقط مراسلاتی بود که از میان رسائل سلطان بایزید مستقیماً با صفویه ارتباط داشت، هرچند مراسلات دیگر نیز هست که برای محصلین زبان فارسی مفید است، از جمله مراسلاتی که بسلطان ابوالغازی حسین (911 هَ. ق. / 1506 م.) و جامی و حکیم جلال الدین دوانی و فریدالدین احمد تفتازانی شیخ الاسلام هرات (1507/913م.) که سه سال بعد بمناسبت خودداری از قبول مذهب شیعه بفرمان شاه اسماعیل کشته گشت نوشته شده است.قبل از اینکه بشرح رسایل سیاسیه ٔ زمان سلطنت سلطان سلیم خان بپردازیم شمه ای از منازعه ٔ ایرانیان و عثمانیان که یکی از مختصات مهمه ٔ تمام عهد صفویه است بایدذکر کنیم و در این باب بهتر از نقل عبارت اولین صفحه شرحی که ریچارنولس از شورش شیعیان اناطولی داده است نمی یابیم این نویسنده علت شورش مزبور را تحریکات شاه قلی معروف که ترکها اورا شیطان قلی مینامند و پسر حسن خلیفه یکی از مریدان شیخ حیدر پدر اسماعیل بود میداند.
نهضت شیعیان آسیای صغیر: نولس میگوید، «بایزید بعد از طی یک عمر مضطرب و متشنجی طریقه ٔ مسالمت در زندگانی خود اختیار کرد و بیشتر اوقات را مطالعه ٔ کتب فلسفی و معاشرت با دانشمندان بسر میبرد. هر چند مصالح دولت و میل و تقاضای سران سپاه غالباً بایزید را بر خلاف اراده اش بمیدان جنگ میکشاند لیکن فطرهً بحیات آرام و ملایم بیش از جنگ تمایل داشت اداره ٔ امور کشوری را بسه نفر از پاشایان بزرگ علی، احمد و یحیی سپرد که بمیل و هوس خود رفتار میکردند چون پنجسال در عیش سکون بسر رفت از یک تغافل کوچک ناگهان آتشی در آسیا افروخته شد که بعدها بزحمت بسیار با ریختن خون جمعکثیری از ملت و بخطر افتادن سرحدات شرقی خاموشی پذیرفت. آثار مقدسه ٔ امروز هم باعث اضطراب خاطر سکنه ٔ خرافات پرست آنجا میباشد. مسبب این واقعه دو نفر ایرانی مزوّر بودند موسوم به حاسان خلیف و پسرش شاخ کولی (که بعضی ها او را تکل اسکاچو کولو و جمعی تچلی مینامند) این دو نفر فراراًبه آن نواحی آمدند و اظهار زهد و ورع کردند و در میان سکنه ٔ خشن و وحشی آن ولایات شهرتی بکمال یافتند و گروهی مریدان سرمست پیدا کردند (که از اصول مذهب جدید دماغشان اشباع یافته بود) بدواً راجع بحقانیت جانشینان پیغمبر خلاف کردند و بعدها چنان شورش در مردم تولیدنمودند که قسمتی هنوز در غلیان است و قسمتی با خونریزی بسیار بزحمت فرو نشست ». پس از این عبارات شرح مفصلی دیده میشود در ذکر شورشی خطرناک که ترکها چندین بار در آن مغلوب شدند و جمعی از سران سپاه از جمله وزیر اعظم خادم علی پاشا بقتل رسید و بتفرقه ٔ شورشیان و راندن آنها بداخله ٔ ایران منتهی گردید. شاه اسماعیل بجای اینکه پناهندگان را احترام کند و پاداش بدهدجماعتی از آنها را در تبریز بقتل رسانید زیرا که بنا بر قول نولس کاروانی پرثروت را در راه غارت کرده بودند ولی اغلب مورخین جدید عثمانی علت این اقدام را چنین بیان میکنند که اسماعیل میخواست خود را در نظر بایزید بیطرف و مبری از تحریک و همدستی شورشیان معرفی کند. نولس گوید، «شاه قلی را نیز برای ترسانیدن دیگران زنده آتش زدند»، اما مورخان عثمانی گویند شاه قلی و علی پاشا با هم در جنگ کویک چای میان سیواس و قیصریه کشته شدند روایت احسن التواریخ نیز با این موافقت دارد نولس گوید، «چون شاه قلی فرار کرد یونس پاشا فرمان داد که در بلاد آسیای صغیر بجستجوی متابعان مذهب ایران شتافتند و اشخاصی را که در شورش اخیر اسلحه برداشته بودند امر داد ببدترین سیاستی مقتول ساختند و بقیهالسیف را با آهن سرخی در پیشانی نشان کردند تا بعدها شناخته شوند و آنها را با اقوام فراریان و همراهان شاه قلی و ورثه ٔ مقتولین به اروپا کوچ داد و در بلاد مقدونیه و اپیروس و پلوپونز متفرق ساختند تا اگر شاه قلی که به ایران پناهنده شده است باز گردد و لشکری جدید بیاورد اینها دوباره بوی نپیوندند و شورش از نو برپا نکنند. این بودشرح آغاز و انجام شورش عظیمی که مملکت عثمانی را بهم زد اگر شاه ایران کاملاً از موقع استفاده میکرد بسهولت قسمت اعظم ولایات آسیایی عثمانی را متصرف میشد» نولس تاریخ این وقایع را 1508 م. میگوید. اما احسن التواریخ سنه ٔ 917 (12-1511 م.) یکسال قبل از وفات بایزید را معین کرده است. جای تعجب اس

اسماعیل. [اِ] (اِخ) صفوی. شاه اسماعیل دوم (984-985 هَ. ق.). پسر شاه طهماسب اول و نوه ٔ شاه اسماعیل اول و سومین پادشاه سلاطین صفویه است. وی در زمان وفات پدر در قلعه ٔ قهقهه زندانی و 25 ساله بود. خواهر او پری خان، حیدر، برادردیگر او را بقتل رسانید و او را از زندان نجات داد و در 27 جمادی الاولی سال 984 هَ. ق. بتخت سلطنت نشاند. این پادشاه منکر مذهب شیعی بود و مذهب اهل سنت رااختیار و اعلان کرد و شخصی ظالم و خونخوار بود. خواهری را که باعث سلطنت و منجی وی بود با هشت برادر دیگر خود بقتل رسانید، از رجال پدر و اطرافیان خود هم قریب سی هزار تن را بدیار عدم فرستاد. در نتیجه دوره ٔ کامرانی او طولی نکشید. نظر به روایتی خواهر دیگر اووی را مسموم ساخت و بروایت دیگری سپاهیان قزل باش اورا بکیفر اعمال خود رسانیده کشتند (13 رمضان 985). برادر او، محمد خدابنده که بتصادف زنده مانده بود جانشین وی گردید. در روی سکه ٔ او این بیت منقوش است:
ز مشرق تا به مغرب گر امام است
علی و آل او ما را تمام است.
و القاب و نسب او روی مسکوکات چنین است: السلطان العادل ابوالمظفر شاه اسماعیل بن طهماسب شاه الصفوی خلد اﷲ ملکه. (مسکوکات، نشانها و مهرهای شاهان ایران تألیف رابینو صص 30-31). و رجوع به حبیب السیر ج 3 جزو4 ص 322 ببعد و رجوع به نمونه ٔ خطوط خوش کتابخانه ٔ شاهنشاهی ایران ص 136 و 140 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) عمادالدین. رجوع به اسماعیل بن افضل شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) غزنوی. رجوع به اسماعیل بن سبکتکین شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) زمانی بن عباد. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) منصور. رجوع به منصور، ابوطاهر، اسماعیل شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) (پاشا) مصطفی الفلکی (1240- 1319 هَ. ق.). وی علوم ریاضی را در پاریس آموخت و حکومت مصر او را واداشت تا مکانیک عملی را برای آلات رصدیه بیاموزد و او چون به مصر بازگشت متولی مرصد فلکی و نظارت مدرسه ٔ مهندسخانه و مدرسه ٔ مساحهالخدیویه شد و در هر سال تقویمی فلکی بعربی و فرانسوی منتشر میکرد که مستند حکومت مصر در ضبط حساب بود. او راست: الاَّیات الباهره فی النجوم الزاهره که در ذیل مجله ٔ روضهالمدارس در مصر بطبع رسیده. بهجهالطالب فی علم الکواکب، زرکلی در اعلام ذکر این کتاب آورده. تحفهالمرضیه فی المقاییس و الموازین المتریه، معرب از لغت فرانسوی، بمعرفت اسماعیل پاشا و صادق افندی شنن و براهنمایی مسیوروجرس وکیل مدارس ملکیه و آن در مطبعهالمدارس بسال 1292 هَ. ق. بطبع رسیده. ترجمه حیاه محمودپاشا الفلکی، این کتاب رابهمراهی محمدپاشا مختار تألیف کرد و در بولاق 1886 م. بطبع رسیده. الدرر التوفیقیه فی تقریب علم الفلک والجیودیزیه، در دو جزء به نفقه ٔ نظارت معارف در بولاق 1302 هَ. ق. بطبع رسیده. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 444 و 445). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1ص 114 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) معزالدین. رجوع بمعزالدین اسماعیل شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) معشوقی. یکی از رجال شعبه ٔ ملامیه از طریقت بایرامیه است. (قاموس الاعلام ترکی).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) مکی. محدث است. رجوع به مصاحف ص 185 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ملک الصالح. رجوع به ملک الصالح شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) منتصر مکنی به ابوابراهیم. رجوع به اسماعیل بن نوح شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) (افندی) منصور. فارغ التحصیل از مدرسهالمعلمین الناصریه و مدرس مدارس امیریه ٔ مصر. او راست: النماذج التطبیقیهللدروس النحویه در دو جزو و آن در مصر بسال 1331 هَ. ق. بطبع رسیده. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 445).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) مجدالدین. رجوع به اسماعیل سنکلونی شود.

اسماعیل.[اِ] (اِخ) منصوربن القائم بن المهدی صاحب افریقیه. بروز مرگ پدر او با وی بیعت کردند و او بلیغ و فصیح بود و خطبه ها به ارتجال کردی و ابوجعفر احمدبن محمد المروروذی گوید: بروزی که ابویزید هزیمت یافت من در رکاب منصور بودم و او دو نیزه در دست داشت و یکی از آن دو چند بار از دست وی بیفتاد و من برگرفتم و گرد آن بستردم و بدو دادم و بتفأل این بیت بخواندم:
فالقت عصاها و استقرت بها النوی
کما قر عیناً بالایاب المسافر.
و او گفت چرا این آیت نخوانی که بهتر و بجای تر است: و اوحینا الی موسی ان الق عصاک فاذا هی تلقف ما یأفکون. فوقع الحق و بطل ما کانوایعملون. فغلبوا هنالک و انقلبوا صاغرین. گفتم ای مولای ما تو پسر رسول خدایی و این آیت بعلم نبوت ترا دست داد. ابن خلکان گوید: ویکی از موارد نیکو نظیر مورد مذکور حکایت ذیل است که تیمی در سیرت حجاج بن یوسف آرد و گوید: عبدالملک امر داد تا دری سازند بیت المقدس را و نام عبدالملک بر آن نویسند و حجاج تمنی کرد تا او نیز دری بنام خود بیت المقدس را هدیه کند و عبدالملک اجازت کرد. قضا را صاعقه ای بیفتاد و درِ عبدالملک بسوخت و باب حجاج بر جای ماند و این حادثه بر عبدالملک گران آمد و حجاج به خلیفه نوشت که شنیدم آتشی از آسمان بیامد و درِ امیرالمؤمنین بسوخت و درِ حجاج سالم بگذاشت و مثل ما جز مثل دو فرزند آدم نباشد: اذ قربا قرباناً فتقبل من احدهما و لم یتقبل من الاَّخر. و عبدالملک چون نامه بخواند بیارامید. و پدر منصور او را به حرب بویزید خارجی فرستاد و این بویزید مخلدبن کیداد مردی از اباضیه است که پارسائی و زهد نمودی و خروج خویش را بر قائم غیرت بر دین گفتی. و پشمینه پوشیدی و جز بر خر ننشستی و او را با قائم محاربات بسیار روی داد و همه شهرهای قیروان جز شهر مهدیه از قائم بستد و سپس بر در مهدیه فرودآمد و دربندان کرد و قائم در حصار بمرد و منصور مرگ پدر پوشیده داشت و در محاصره آن مقدار پایداری کرد تا ابویزید بازگشت و به سوسه رفت و شهر سوسه را به محاصره گرفت و منصور در این وقت از مهدیه بیرون شد و به حرب او شتافت و وی را هزیمت کرد و پس از چند هزیمت متوالی ابویزید را در سال 336 هَ. ق. اسیر کرد و او چهار روز پس از اسارت بجراحتی که داشت بمرد و منصور امر بسلخ او داد و پوست وی به کاه بینباشت و بر دار کرد و به آن زمین که بر مخلدبن کیداد ظفر یافت شهری پی افکند و منصوریه نامید و هم در آن اقامت گزید. و منصور امیری دلیر و ثابت قدم و بلیغ بود. و به ماه رمضان سال 341 برای تنزّه به جلولا شد و جلولا جایی بسیارمیوه است و بدانجا ترنجها که در دیگر جایگاهها بدان بزرگی دیده نیامده است چنانکه گاه باشد که هر چهار ترنج اشترباری برآید و از آن ترنجها بقصر خویش برد و او را کنیزکی بود قضیب نام و وی عاشق آن کنیزک بود و قضیب چون ترنجها بدید شگفتی نمود و گفت خواهم این میوه ها بر شاخهای آن بینم و منصور او را با بعض خاصگیان برگرفت وبه منصوریه شدند. و براه اندر بادی عظیم و سرمایی سخت پدید شد و برف بسیار باریدن گرفت چنانکه وی بیمارشد و بیشتر کسانی که با او بودند بمردند و چون به منصوریه رسید بیماری وی شدت کرد و بدان بیماری درگذشت، بروز جمعه آخر شوال سال بر 341 و جسد وی به مهدیه نقل کردند و بدانجا بخاک سپردند. و گویند چون به منصوریه رسید خواست به حمام شود و اسحاق بن سلیمان اسرائیلی طبیب او وی را منع کرد و او نپذیرفت و حرارت غریزیه ٔ وی به حمام نقصان گرفت و چون از حمام بیرون شد سهر و بیخوابی وی را دریافت و اسحاق به معالجه ٔ او می پرداخت و این بیخوابی پیوسته بر وی شدیدتر بود. آنگاه به یکی از کسان خود گفت: آیا در قیروان طبیبی که این درد از من بردارد نیست ؟ گفتند بدین جا طبیبی جوان بنام ابراهیم باشد. گفت او را حاضر آرند و حال خودبدو بازگفت و از سهر خویش شکایت کرد و او چیزهای منوم گرد کرد و در قنینه ای بر آتش نهاد و بدو گفت تا آن ببوید و او پیوسته می بویید تا بخواب شد و ابراهیم از عمل خویش شادان بیرون شد و سپس اسحاق درآمده و خواست تا امیر را دیدار کند. گفتند او خفته است. گفت اگر بعلاج خفته باشد مرده است و بخواب نیست و چون احتیاط کردند چنان بود که او گفته بود. پس بجریمه ٔ مرگ منصور، کشتن ابراهیم طبیب جوان خواستند و اسحاق گفت بر او گناهی نیست، چه او بدانسان که اطباء در کتب خودآورده اند عمل کرده و شما اصل بیماری به او نگفته اید. من میخواستم با بازگردانیدن حرارت غریزی خواب وی اعادت کنم و چون او را به انطفاء آن حرارت معالجه کردند دانستم که بمرده است. مولد او بقیروان بسال 302 وبقولی 301 و مدت امارت وی هفت سال و شش روز بود. رجوع به ابن خلکان شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) مولوی (شیخ...). او راست: زبدهالفحوص.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) (شاه) میرزا ابوتراب.کریمخان زند با علیمردان خان بختیاری متفق گردید و در سال 1164 هَ. ق. ابوالفتح خان بختیاری حاکم اصفهان را مغلوب و در 18 محرم این سال اصفهان را بتصرف آورده و میرزا ابوتراب پسر میرزا مرتضی صدر را شاه اسماعیل لقب داده بسلطنت برداشتند. بعد از چندی موافقت آن دو به مخالفت انجامید و در سال 1165 هنگام توقف علیمردان خان و شاه اسماعیل در فارس کریمخان پس از تصرف چندین شهرستان به اصفهان وارد شد و شهر را بتصرف گرفت و عمال علیمردان خان را براند... کریمخان پس از پیروزی بر علیمردان خان در رکاب شاه اسماعیل به اصفهان رفت و در اواخر سال 1165 به اراده ٔ تسخیر مازندران و استرآباد با شاه اسماعیل متوجه آن سامان گردید. دراین سفر پس از رزم با لشکر قاجار شکست خورد و شاه اسماعیل از او جدا شده به محمد حسن خان پیوست... در سال بعد کریمخان برای تصرف مازندران و استرآباد از راه قزوین و گیلان متوجه مازندران شد... در اردوی کریمخان آثار قحط و غلا پدید گشت و در روزی که جماعت قاجار از قلعه ٔ استرآباد بعزم جنگ از تنگنای شهر به فضاء دشت بیرون تاختند هنگام اشتعال نایره ٔ پیکار شاه اسماعیل بنابر عادت دیرین روی بجانب قلعه ٔ استرآباد نهادو این حرکت باعث دل شکستگی سپاه کریمخان گردید... کریمخان نیز صلاح در درنگ و صرفه در جنگ ندیده از میدان بدر رفت و محمد حسن خان در موکب شاه اسماعیل متوجه مازندران شد و کریمخان به طهران گریخت. (حواشی و تعلیقات مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص 336 و 337 و 351). رجوع به اسماعیل صفوی (شاه اسماعیل سوم) شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) نبی. رجوع به اسماعیل بن ابراهیم (ع) شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) هاشمی عباسی. رجوع به اسماعیل بن یسار هاشمی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) هروی. وی حکیم و ادیب و فاضل بود. او را اشعار و تصانیف است در حکمت و کتب ابونصر را تدریس میکرد و در تصانیف ابوعلی خوض نمیکرد، و او را از حکماء و فضلاء تلامذه بود. روزی خطیب هرات با او منازعه کرد و گفت: انا ادعو علیک بین الخطبتین. ادیب گفت: تیقنت ان اﷲ تعالی لایستجیب دعأک لانک تقول کل جمعه فی مده عمرک: «اللهم اصلح الامیر فلان بن فلان ». و اﷲ تعالی مااصلحه و مااستجاب دعأک فیه ». (تتمه ٔ صوان الحکمه چ لاهور ص 97، 98).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) محمدبن مهاجربن عبید. رجوع به اسماعیل بن ابی خالد شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) کمال الدین. شاعر. رجوع به کمال الدین اسماعیل و تذکره ٔ دولتشاه سمرقندی و روضات الجنات ص 59 و مجمعالفصحاء و تاریخ ادبیات ایران تألیف رضازاده ٔ شفق ورجوع به ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 31، 103، 107 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) غفاری. رجوع به اسماعیل بن عبداﷲ شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) قره مانی ملقب به مولی کمال الدین و معروف به قره کمال. او راست: حاشیه بر شرح عقایدالنسفی و آن حاشیه بر حاشیه ٔ خیالی است. (کشف الظنون).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) فالی ملقب به مجدالدین. از معاصرین رشیدالدین فضل اﷲ وزیر معروف که مکتوبی از رشیدالدین خطاب به وی در نسخه ٔ خطی مجموعه ٔ منشآت رشیدالدین موجود است. رجوع به از سعدی تا جامی ص 98 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) فتح الدین ملقب به ملک معزّ. متوفی در سنه ٔ 595 هَ. ق. در مصر. مدت حیات او را بیست وهفت سال و سه ماه و هفت روز گویند و گفته اند که او جوانی بود بغایت حلم و حیا و نهایت عفت و سخا و بعد از فوت او مصریان متفرق به دو فرقه شدند: طایفه ای بسلطنت پسر عزیز که موسوم به علی و ملقب به منصور بود و زمره ای کس بطلب ملک افضل فرستاده ابواب اطاعت بر روی او گشودند. (حبیب السیر ج 2 جزو4 ص 211).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) فرفور. متوفی بسال 757 هَ. ق.وی اسماعیل بن ابراهیم حلبی معروف به ابن فرفور و ملقب به عمادالدین است. او بخدمات دولت پرداخت و نزد تنگز نائب شام تقدّم یافت، در دمشق و حلب املاک بدست کرد و مباشر توقیع دست و نظارت خاصه ٔ دمشق گردید و به حساب معرفت و به خیر و دین و ایثار علقه داشت و در صفر 757 هَ. ق. درگذشت. (تاریخ حلب ج 5 صص 24-25).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) قالی. رجوع به اسماعیل بن قاسم بن عیذون... و روضات الجنات ص 103 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) قراطیسی، مملوک. او را نود ورقه شعر است. (ابن الندیم). و از اشعار اوست درباره ٔ فضل بن الربیع:
لئن اخطأت فی مدحَ
-ک مااخطأت فی منعی
لقد احللت حاجاتی
بواد غیرذی زرع.
(عیون الاخبار ج 3 ص 143 متن و حاشیه) (الوزراء و الکتاب ص 245).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) قره کمال. رجوع به اسماعیل قره مانی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) قصری. وی از اصحاب شیخ ابوالنجیب سهروردی است. شیخ نجم الدین به صحبت وی رسیده است و خرقه ٔ اصل از دست وی پوشیده و وی از محمدبن مالکیل و وی از محمدبن داود المعروف بخادم الفقراء و وی از ابوالعباس ادریس و وی از ابوالقاسم بن رمضان و وی از ابویعقوب طبری و وی از ابوعبداﷲبن عثمان و وی از ابویعقوب نهرجوری و وی از ابویعقوب سوسی و وی از ابوعبداﷲبن زید و وی از کمیل بن زیاد قدس اﷲ تعالی ارواحهم و وی از امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (ع) و وی از حضرت رسالت صلی اﷲ علیه و سلم، کذا ذکره الشیخ رکن الدین علاءالدوله ٔ سمنانی قدس اﷲ تعالی سره فی بعض مصنفاته. (نفحات الانس جامی چ هند ص 270). خوندمیر گوید: شیخ نجم الدین کبری چون به خوزستان رسید در خانقاه او پهلو بر بستر ناتوانی نهاد و بیمن توجه خاطر شیخ از آن مرض نجات یافت و مرید وی گردید و بسلوک مشغول شد و چندگاه آنجا بود. شبی بخاطر وی خطور کرد که علم ظاهری من از شیخ اسماعیل زیادت است و از علم باطن نیز حظی تمام یافته ام: این معنی بر شیخ اسماعیل ظاهر گشته بامداد آن جناب را طلبید و گفت برخیز و سفرکن که ترا بخدمت شیخ عمار یاسر میباید رفت. شیخ نجم الدین دانست که شیخ اسماعیل بر آنچه در خاطرش خطور کرده بود اطلاع یافته اما هیچ نگفت و بملازمت شیخ عمار شتافت... (حبیب السیر چ تهران ج 3 جزو1 ص 14). وفات اسماعیل قصری در سنه ٔ 589 هَ. ق. بود. (خزینهالاصفیاء ج 2 ص 13). و رجوع به شدالازار چ قزوینی ج 2 ص 317 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) کلکلی. صاحب طبس. از رؤسای باطنیه در زمان سلطان سنجر و سلطان برکیارق. (اخبار الدوله السلجوقیه تألیف صدرالدین ابوالحسن حسینی چ لاهور 1933 م. ص 87).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) قصری ملقب به کهف الدین. پدر او عمر نام داشت و او پدر شیخ صدرالدین عبداللطیف شیخ طریقت مولانا معین الدین احمدبن ابی الخیر است، و این اسماعیل قصری جز اسماعیل قصری مذکور در فقره ٔ قبل است، چه وفات معین الدین که از پسر کهف الدین اسماعیل بن عمر قصری اخذ طریقت کرده بود سنه ٔ 789 هَ. ق. است یعنی بفاصله ٔ دویست سال بعد از وفات اسماعیل قصری شیخ خرقه ٔ نجم الدین کبری. رجوع به شدالازار ج 2 ص 317 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) قَصیر. رجوع به اسماعیل بن ابراهیم بن بزه شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) قلی خان. یکی از امرای ترکمانان که در محاربه با شاهزاده حمزه میرزا در سنه ٔ 990 هَ.ق. در دوفرسنگی سلطانیه شرکت داشت. رجوع به عالم آرای عباسی و سبک شناسی ج 3 ص 282، 284، 286، 288 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) قنبره. رجوع به اسماعیل بن محمد قمی قنبره شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) قوشچی. از امرای ملک اشرف چوپانی. رجوع به ذیل جامعالتواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص 178 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) کاتب. رجوع به اسماعیل ابواحمد کاتب شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) کاتب. رجوع به اسماعیل بن ابی سهل بن نوبخت و اسماعیل بن نوبخت و رجوع بفهرست عقدالفرید شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) زیدی، ابن قاسم. یکی از شرفای زیدیّه که در یمن اقامت کرده اند. نسب از علی (ع) دارد. مولد وی سال 1019 هَ. ق. است و در سنه ٔ 1055 پس از برادر خود امام احمد به مسند امامت نشست. مردی عالم وادیب و عاقل و عادل بود و دیار یمن و حضرموت را بخوبی و رفاه اداره کرد و تابع مذهب زیدیّه بود و برخلاف میل شیخ خود جمله ٔ «حی ّ علی خیرالعمل » را بر اذان افزود. و در سنه ٔ 1087 درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) زاهد فقیه. استاد ابن سینا. (تتمه ٔ صوان الحکمه چ لاهور ص 40 و 220).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یحیی مغافری مصری. محدث است و از سهل بن معاذ روایت دارد و عبداﷲبن سلیمان طویل ازو روایت کند. (حسن المحاضره ص 117).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابوامیهبن یعلی الثقفی البصری. تابعی است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابواسحاق. رجوع به اسماعیل بن احمدبن اسید ثقفی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابواسحاق بن عمر عبقی. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابوشریح. رجوع به اسماعیل بن احمدبن حسن... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابوالظاهر. رجوع به اسماعیل منصوربن القائم شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابوالعلاء ازبنی قیس بن ثعلبه. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب باقر (ع) آورده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 127).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابوالفدا. رجوع به ابوالفدا اسماعیل مؤید شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابوبکر. رجوع به اسماعیل سنکلونی شافعی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یونس طبیب یهودی. از شکاکین است. (ضحی الاسلام جزء 3 ص 348).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابوعبداﷲ بخاری. و محمدبن عبداﷲبن ابی الثلج شیخ اوست.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابومحمد عبداﷲبن اسماعیل. یکی از افراد خاندان آل میکال است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابومنصور. رجوع به اسماعیل الظافر شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابومنصور اصفهانی. در محاسن اصفهان نام وی در عنوان «از جمله ٔ متقدمان عصر و متأخران » آمده است. رجوع به ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 122 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) اتا. جد مولانا اتائی است. رجوع بترجمه ٔ سلطان محمد فخری هراتی از مجالس النفایس ص 50 شود. در ترجمه ٔ حکیم شاه محمد قزوینی ص 224 نام صاحب ترجمه مولانا اسماعیل اتالی بلخی و نام خلف او مولانا اتالی آمده است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) اتالی. رجوع به اسماعیل اتا شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابواحمد کوفی کاتب. شیخ طوسی او را در رجال خود در شمار اصحاب باقر (ع) آورده، و در منهج المقال احمد را به حامد تبدیل کرده است و اول صحیح تر است. (تنقیح المقال ج 1 ص 127).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یونس الموری مکنی به ابوالقاسم المقری از مردم قلعه ٔ ایوب (اندلس). وی از ابی محمد عبداﷲبن محمدبن قاسم ثغری و غیره حدیث فراگرفت و از او ابوعمرو مقری و ابوحفص بن کریب و جز آنان حدیث کنند. (حلل السندسیه ج 2 ص 97).

اسماعیل.[اِ] (اِخ) ادیب. نظامی عروضی در چهارمقاله گوید:در عهد ملکشاه و بعضی از عهد سنجر فیلسوفی بود بهرات و او را ادیب اسماعیل گفتندی، مردی سخت بزرگ و فاضل و کامل، اما اسباب او و معاش او از دخل طبیبی بودی و او را ازین جنس معالجات نادره بسیار است. مگر وقتی ببازار کشتاران برمیگذشت. قصابی گوسفندی را سلخ میکرد و گاه گاه دست در شکم گوسفند کردی و پیه گرم بیرون کردی و همی خورد. خواجه اسماعیل چون آن حالت بدید در برابر او بقالی را گفت که اگر وقتی این قصاب بمردپیش از آنکه او را بگور کنند مرا خبر کن. بقال گفت:سپاس دارم. چون این حدیث را ماهی پنج شش برآمد یکی روز بامدادی خبر افتاد که دوش فلان قصاب بمرد به مفاجا بی هیچ علت و بیماری که کشید، و این بقال بتعزیت شد، خلقی دید جامه دریده، و جماعتی در حسرت او همی سوختند که جوان بود و فرزندان خرد داشت. پس آن بقال را سخن خواجه اسماعیل یاد آمد. بدوید و وی را خبر کرد. خواجه اسماعیل گفت: دیر مرد. پس عصا برگرفت و بدان سرای شد، و چادر از روی مرده برداشت و [نبض او در دست بگرفت و یکی را فرمود تا عصا بر پشت پای او همی زد. پس از ساعتی ویرا گفت بسنده است] پس علاج سکته آغاز کرد و روز سوم مرده برخاست، و اگرچه مفلوج شد، سالها بزیست. پس از آن مردمان عجب داشتند و آن بزرگ از پیش دیده بود که او را سکته خواهد بود. (چهارمقاله چ لیدن ص 84). مرحوم قزوینی در تعلیقات چهارمقاله در این باب نوشته اند: این حکایت با اندک تغییری در تاریخ الحکماء للقفطی و عیون الانباء لابن ابی اصیبعه در ترجمه ٔ ثابت بن قره مذکور است، و چون واضح بود که در عبارت چهارمقاله سقطی از نساخ است، لهذا ما از روی دو کتاب مذکور جمله ٔ ساقطه را علی اقرب الاحتمالات در بین دوقلاب [] درج نمودیم. (تعلیقات چهارمقاله ص 255).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یسار هاشمی. نجاشی گوید: وی مولای اسماعیل بن علی بن عبداﷲبن عباس بود، و کتابی داشته که محمدبن حسین بن ابی الخطاب از وی روایت کرده است. و گویا همین اسماعیل است که شیخ طوسی در رجال خود او را در اصحاب عسکری (ع) بنام اسماعیل هاشمی عباسی نام برده است. و رجال نویسان متأخر نیز نام او آورده اند. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 146 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یزیدبن حریث بن مَردانبِه القطان مکنی به ابواحمد. متوفی بسال 260 هَ. ق. یا اندکی پیش از آن. و در آخر ایام عمر وی بعض احادیث او در حافظه ٔ وی بهم آمیخت و وی مذکور بزهد و عبادت و نیکوحدیث است و غرائب و فوائد او بسیار است. او راست: المسند. و تفسیر. محمدبن حُمَید الرازی ازو روایت دارد و وی از سفیان بن عیینه و بِشْربن السری و وکیع و انس بن عیاض و معن و یحیی بن سُلَیم و ولیدبن مسلم و عبدالرحمن بن مهدی و ابی داود و ابی جابر روایت کند. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 209).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یزید الرازی مکنی به ابویزید. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یسار ملقب به نسائی. متوفی 130 هَ. ق. شاعر است. اصل او از اسرای ایرانی است و بشعوبیت و شدت تعصب به ایرانیت شهرت دارد. وی در شعر خویش به ایرانیت افتخار میکرد وایرانیان را بر عرب رجحان میداد. وی از موالی بنی تیم بن مره (تیم قریش) بود و به آل الزبیر پیوست و چون خلافت به عبدالمل»بن روان رسید، اسماعیل با عروهبن الزبیر بوفد نزد او شد و او را مدح گفت و خلفای بعد ازورا که نیز از فرزندان وی بودند بستود و عمری طویل یافت و آخر ایام بنی امیه را در» کرد ولی دولت عباسی را ادرا» نکرد و اصواتی از او در اغانی آمده است. (اعلام زرکلی ج 1 ص 116). و رجوع بقاموس الاعلام ترکی شود. واز اشعار ذیل مستفاد میشود که وی ایرانی الاصل است:
رب خال متوج لی و عم
ماجد مجتدی کریم النصاب
انما سمی الفوارس بالفر-
س مضاهاه رفعهالانساب
فاترکی الفخر یا امام علینا
و اترکی الجور و انطقی بالصواب
و اسألی ان جهلت عناو عنکم
کیف کنا فی سالف الاحقاب
اذ نُرَبّی بناتنا و تُدَسّو-
ن سفاهاً بناتکم فی التراب.
و نیز او راست:
اصلی کریم و مجدی لایقاس به
و لی لسان کحدالسیف مسموم
احمی به مجد اقوام ذوی حسب
من کل قوم بتاج المل» معموم
جحاجح ساده بلج مرازبه
جرد عتاق مسامیح مطاعیم
من مثل کسری و سابورالجنود معا
و الهرمزان لفخر او لتعظیم
اسدالکتائب یوم الروع ان زحفوا
و هم اذلوا ملو»التر» و الروم
یمشون فی حلق الماذی سابغه
مشی الضراغمه الاسد اللهامیم
هنا» ان تسألی تنبی بأن ّ لنا
جرثومه قهرت عزالجراثیم.
(از جزء رابع اغانی).
و رجوع به امثال و حکم دهخدا صص 1546-1547 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یَسار. رجوع به اسماعیل بن بَشّار شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یَسار. رجوع به اسماعیل بن عبدالخالق بن عبدربه شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یسار نضری. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده. و در برخی نسخ بشار بجای یسار آمده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 146 و رجوع به اسماعیل بن بشار بصری شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یعقوب اعلم. محدث است. رجوع به الموشح ص 129 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یونس. محدث است. (سیره عمربن عبدالعزیز ص 66).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یعقوب انباری. او راست: شرح بر کافی فی فروع الحنفیه. وفات وی بسال 331 هَ. ق. است. (کشف الظنون).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یوسف بن اسماعیل بن فرج بن نصر معروف به ابن نصر (740-761 هَ. ق.). از ملو» بنی نصربن الاحمر، در اندلس. مولد وی غرناطه. او چون بجوانی رسید سلطنت در دست برادر او محمد (الغنی باﷲ) بود، پس گروهی گرد او جمع شدند و او عصیان کرد و غرناطه را برای او تصرف کردند و الغنی باﷲ بوادی آش فرار کرد (سال 760) و امر مل» به اسماعیل تعلق گرفت و وی یک سال حکومت کرد و بغیله کشته شد. وی بدتدبیر و نرم خو بود و عجمه بر الفاظ وی غلبه داشت. (اعلام زرکلی ج 1 ص 116). و رجوع به حلل السندسیه ج 2 ص 253 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یوسف دیلمی مکنی به ابوعلی. وی علم و عبادت و حدیث را جمع کرد و با احمدبن حنبل مجالست داشت و از مجاهدبن موسی حدیث روایت میکرد. از ابوالحسین بن المنادی روایت شده که گفت: اسماعیل دیلمی از نیکان بود و مرا گفت که چهل هزار حدیث از بر دارد.وی نزد محمدبن اشکاب حافظ میرفت و مسند را با او مذاکره میکرد و اسماعیل از مشهورترین مردم بزهد و ورع و تمیز در تصوف است و از مزد مساهره در آسیا روزگار میگذرانید. رجوع به صفهالصفوه ج 2 ص 233 و مناقب الامام احمدبن حنبل ص 5 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یوسف بن محمدزاهد معروف به سمویه. وی مصاحب عبدالرحمن بن یوسف معدانی بود و از یحیی قطان و عبدالرحمن بن مهدی و نائل بن نجیح حدیث فراگرفت و پسر وی ابوابراهیم مقری بود واو را فضل و عبادت بود. ابومحمدبن حیان گوید: من اورا ادرا» کردم. ابونعیم بوسایطی از اسماعیل و او بوسایطی از نافعبن جبیربن مطعم از پدر خویش آرد که گفت: سمعت النبی (ص) یقول فی التطوع اﷲ اکبر کبیراً و سبحان اﷲ بکرهً و اصیلاً. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 210).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یوسف علوی بن ابراهیم بن عبداﷲبن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب (ع) وی در سنه ٔ 251 هَ. ق. در مکه ٔ مکرمه خروج و اموال اهالی را غصب و نهب کرد و آنگاه برای همین کار بمدینه ٔمنوره عازم شد. بهنگام بازگشت او اهالی مکه متحصن گشتند و ایام دربندان طولانی و خواربار بسیار گران شد مردم از گرسنگی به هلاکت نزدیک شدند، آنگاه وی بجده ومواضع دیگر نیز رفت و مدتی مشغول نهب و غارت گردید و بالاخره در سنه ٔ 252 درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یوسف قزوینی ملقب به رضی الدین و مکنی به ابوالخیر. او راست: کتاب اربعین در فضائل علی (ع) و کتاب اربعین در فضائل عثمان.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن یوسف کاتب مکنی به ابوابراهیم معروف به ابن غزال. خادم امیر بادیس بن حیوس صنهاجی (پادشاه غرناطه) از علمای یهود. متوفی بسال 448 هَ. ق. (قاضی صاعد اندلسی).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ادرعی (شیخ). او راست: تعیین العباد و معین العباد.

اسماعیل.[اِ] (اِخ) استاد. وزیر مل» مسعود که به امر سلطان محمودبن محمدبن ملکشاه سیاست شد. (513 هَ. ق.).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) رومی (شیخ...) یکی از کبار مشایخ قادریه. مولد وی طوسیه. او پس از فراغت از تحصیل علوم در قسطمونی بسائقه ٔ دعوت معنوی شیخ عبدالقادر گیلانی عزیمت بغداد کرد و به تصفیه و تزکیه ٔ باطن پرداخت و با لقب «پیر ثانی » به ارشاد ساکنان آناطولی و روم ایلی مأمور شد. آنگاه طبق مأموریت به گردش و سیاحت شهرهاو قصبه ها پرداخت و در چهل جا بنام وی تکیه ها بنا کردند. آنگاه به قسطنطنیه بازگشت و خانقاه معروف به «قادریخانه » را در توپخانه بنا کرد و او نخستین کس است که در این دیار به ارشاد طریقت قادریه پرداخت. در موقع اجرای مراسم افتتاح در مسجد آدینه ٔ سلطان احمد، عزیز محمود هدائی وظیفه ٔ ایراد خطبه و عبدالاحد نوری از رجال طریقت شمسیه تصدی امر موعظه و نصیحت در بالای منبر و صاحب ترجمه اجرای ذکر «اﷲ» طبق طریقت قادریه را متعهد شدند. اسماعیل در سنه ٔ 1041 هَ. ق. درگذشت و در آرامگاه مخصوص متصل به زاویه ٔ خویش مدفون شد.وی صاحب کمالات و مقامات بود. (قاموس الاعلام ترکی).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) خدیو مصر ابن ابراهیم بن محمدعلی.پادشاه مصر از 1280 تا 1300 هَ. ق. (ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام ص 76). و رجوع به کتاب النقود ص 141 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) حقی مولی مکنی به ابی الفداء. یکی از عرفای طریقت خلوتیه است. وی از مسقط رأس خود آیدوس بقسطنطنیه آمد و در اسکدار در جامع شریف احمدیه مدتی به وعظ و نصیحت اشتغال ورزید و آنگاه به بروسه مهاجرت کرد و در آنجا از وحدت وجود بحث میکرد و در اثر شکایت علمای ظاهر به کوه تکفور تبعید شد. اسماعیل حقی در طریقت خلوتیه خلیفه ٔ شیخ عثمان افندی پازاری بود و او نیز جانشین ذاکرزاده و او خلیفه ٔ دیزدارزاده و وی جانشین هدائی محمودافندی بود. مطالعه ٔ کتب روح البیان، اصول حدیث، شرح محمدیه، و شرح مثنوی از آثار او برای فهم درجه ٔ علم و کمال وی کافی است. تاریخ وفات خویش را از پیش در مصراعی گفته: کبش روحم حقه قربان ایدم (= 1127 هَ. ق. / 1714 م.). (لغات تاریخی و جغرافیائی ترکی). مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: اسماعیل حقی از کبار مشایخ خلوتیه است. مردی بسیار دانشمند بود و تفسیری موسوم به روح البیان و شرحی بر مثنوی نگاشته و بعضی آثار دیگر هم دارد که هر یک برهان ناطق بکمالات اوست. وی اصلاً از اهالی آیدوس بود و در جامع سلطانی استانبول مدتی بوعظ و نصیحت اشتغال داشت، بعداً بشهر بروسه مهاجرت کرد و در تاریخ 1127 هَ. ق. در همانجا درگذشت - انتهی. در معجم المطبوعات آمده: او راست: 1- الاربعون حدیثاً، با شرح آن از منلی علی حافظ قسطمونی که در آستانه بسال 1254 بطبع رسیده است. 2- کتاب الخطاب (در تصوف)، در آستانه بسال 1256 بطبع رسیده است. 3- الرساله الخلیلیه (در تصوف)، در آستانه بسال 1256 چاپ شده. 4- روح البیان فی تفسیرالقرآن یا تفسیرالقرآن المسمی بروح البیان. اسماعیل بسال 1117 از تألیف آن فراغت یافت و آن در چهارجزو در بولاق بسال 1255 و در سه جزء در بولاق بسال 1264 و 1276 و در دو جزء در بولاق بسال 1287 و در چهار جزو در آستانه بسال 1306 طبع و منتشر شده. 5- شرح الکبائر ای الاَّثام و الجرائم العظیمه در آستانه بسال 1257 طبع شده. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 441 و 442).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) حقی (بک). متصرف جبل لبنان. در سنه ٔ 1917 م. انجمنی از ادبا به همت اسماعیل مزبور کتاب لبنان را که شامل مباحث علمیه و اجتماعیه است انتشار داد و تصویر او در آغاز کتاب ثبت است و همچنین تصاویر متصرفین دیگر لبنان با صور عدیده از مناظر کوه و فواید بسیار دیگر در کتاب مزبور هست و آن در مطبعه ٔ ادبیه ٔ بیروت بسال 1334 هَ. ق. طبع شده است. (معجم المطبوعات).

اسماعیل.[اِ] (اِخ) حقی (بک) المیلاسی. او راست: الخط الجدید، و آن رساله ایست در اصلاح خط عربی بزعم مؤلف با کتابت بحروف متصله. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 442).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) حقیبه. رجوع به اسماعیل بن عبدالرحمان حقیبه شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) حلبی. رجوع به اسماعیل بن احمدبن سعید... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) حیرت. رجوع به حیرت شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) الخطبی. او راست: کتاب التاریخ. (ابن الندیم).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) الحداد. او راست: بغیهالادباءفی الاملاء که در مصر بطبع رسیده. (معجم المطبوعات).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) دانشمندی. به روایت ابن اثیر، وی در اواخر قرن پنجم هجری حکمرانی داشت و از سلاله ٔ دانشمندیّه است. فرنگیان وی را در یکی از قلاع روم محبوس کردند و عاقبت گمشتکین بن دانشمند وی را نجات داد. (قاموس الاعلام ترکی).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) دانشمندی. یکی از ملوک سلاله ٔ دانشمندیه. پدر وی ابراهیم نام داشت و اسماعیل در اواخر قرن ششم هجری فرمانفرمایی داشت. (قاموس الاعلام ترکی).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) دهقان. رجوع به اسماعیل بن سهل دهقان شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) (بک) رأفت. استاد جغرافیا و علم شعوب در جامعه ٔ مصریه و مدرس تاریخ عمومی و جغرافیا در دارالعلوم. او راست: التبیان فی تخطیطالبلدان، و آن شامل محاضراتی است در جامعه ٔ مصریه، و مخصوص به قاره ٔ افریقاست و به اختصار وصف مراکش و الجزائر و تونس و طرابلس و برقه با شهرها و انهار و جبال و حیوان و نبات آمده است، و در مطبعه ٔ محمد مطربسال 1329 هَ. ق. بطبع رسیده. (معجم المطبوعات).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) (بک) رشدی. مفتش صحت در اسیوط. او راست: السر المکنون فی ابحاث الطاعون، در مطبعهالشعب بسال 1322هَ. ق. / 1904 م. بطبع رسیده. (معجم المطبوعات).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) (افندی) رشدی الحکیم. حکیم باشی شهر حلوان. او راست: الجوهر الثمین باسعاف المسمومین، در بولاق بسال 1315 هَ. ق. طبع شده. (معجم المطبوعات).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) رشیدی. شاعر. رجوع به رشیدی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) (باشا) حسنین. مدرس شیمی و طبیعیات در مدرسه ٔ مهندسخانه ٔ خدیویه و استاد علوم طبیعی در جامعه ٔ مصریه و ناظر مدرسه المعلمین الخدیویه. او راست: 1- خلاصهالطبیعه یا اصول الطبیعه در دو جزو که در مصر بسال 1912-1913 م. بطبع رسیده. 2- خواص الماده، محاضراتی در جامعه ٔ مصریه شامل قوانین حرکات اجسام و قیاس قوی در دو جزو در مصر بسال 1910-1912 چاپ شده و جزو سوم آن در مطبعهالمعارف بسال 1922 1940/ هَ. ق. و جزوهای اول و دوم مجدداً در سنه ٔ 1328-1329 هَ. ق. چاپ و منتشر شده. 3- کتاب الطبیعه، در چهار جزو: جزو اول مشتمل بر نقل و خواص سوائل. جزو دوم مشتمل بر حرارت و جزو سوم شامل کهربائیت و مغناطیسیت و جزو چهارم درباره ٔ صوت و نور. در بولاق بسال 1894-1896 م. بطبع رسیده. (معجم المطبوعات).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) چشتی. رجوع به ترجمه ٔ احمد چشتی در همین لغت نامه شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) اسکداری مکنی به ابوالیمن و ملقب به نورالدین. یکی از مشایخ نقشبندی از فرقه ٔ صوفیه. وی در علوم فقه و حدیث و دیگر دانشهای عصریدی طولی داشت و صحیح مسلم را اختصار کرد و آثار دیگری نیز دارد. مولد وی اسکدار در 1119 هَ. ق. و وفات بسال 1182 در مدینه ٔ منوره. (قاموس الاعلام ترکی).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) انصاری. رجوع به اسماعیل بن خلف بن سعید... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) اسود. یکی از درباریان هادی خلیفه ٔ عباسی. رجوع به الجماهر بیرونی ص 62 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) اشجعی. رجوع به اسماعیل بن عبداﷲ غفاری اشجعی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) اشرف پادشاه یمن. فیروزآبادی مؤلف قاموس المحیط در رمضان سال 796 هَ. ق. وارد زبید یمن گردید و در آنجا مورد عنایت اسماعیل مشهور به اشرف پادشاه یمن شد و بیست سال در آن شهر ببود و وی کتاب الجلیس الانیس فی اسماء الخندریس را بنام او کرده است. (فهرست کتابخانه ٔ مدرسه ٔ سپهسالار ج 2 ص 234 و 236 حاشیه).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) اصفهانی. رجوع به کمال الدین اسماعیل شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) اصفهانی (میرزا...). از همطرحان (؟) شفیعا اثر بوده در سنه ٔ 1132 هَ. ق. از این جهان رحلت نموده. او راست:
چاره زمی کن دل افسرده را
گرم نگه دار هواخورده را.
بی وعده آمد امشب آن مرهم دل ریش
همچون گلی که آید در غیر موسم خویش.
(صبح گلشن ص 24).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) اموی. ابن الجوزی از وی نقل کرده است. (سیره عمربن عبدالعزیز ص 288).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) اول ایوبی. رجوع به صالح و رجوع به کتاب النقود ص 137 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) جوهری. رجوع به اسماعیل بن حماد الجوهری شود.

اسماعیل.[اِ] (اِخ) باخرزی (امام). رجوع به باخرزی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) بجلی. رجوع به اسماعیل جبلی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) بلیغ. رجوع به بلیغ شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) تبان. رجوع به اسماعیل بن اسود شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) توفیق. مدرس مدرسه ٔ محمدیهالامیریه. او راست: علم تدبیرالصحه که آنرا بمعاونت سعودی ابراهیم تألیف کرد و در مصر بسال 1331 هَ. ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) جبلی. در جامعالرواه اردبیلی آمده است که در باب نماز عید از کتاب استبصار ابان بن عثمان از وی روایت کند و او از ابوجعفر باقر (ع). و در برخی نسخ بجلی بجای جبلی آمده، و گویا همان اسماعیل بن عبدالرحمان بجلی باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 131).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) جرجانی (سید...) بن حسن بن محمدبن محمودبن احمد حسینی مکنی به ابوابراهیم و ابوالفضائل و ملقب به زین الدین (یا شرف الدین). در نامه ٔ دانشوران آمده: سید اسماعیل بن حسن بن محمدبن محمودبن احمد الحسینی الجرجانی. از افاضل و اجلاء اطبای اوایل مائه ٔ ششم هجریه است. کنیت او را ابوابراهیم گفته اند. ترقی وی در فنون علوم و شهرت وی در صناعات طبیه در زمان دولت و اقتدار طبقه ٔ سیم از سلاطین خوارزمشاهیان بود و در نزد فضلای اطبای عصر خویش به حذاقت و فضل مسلم و پیش بزرگان زمان محترم و مکرّم بود و یکی از اطبائی است که در دوره ٔ اسلام مقنن قانون و مجدد رسوم طبیه است و در تمام اجزای طب از نظری و عملی و ما یتعلق بهما فایق و در اصابت رای و حسن مهارت مقدم مَهَره ٔ این فن بود. مولد و منشاء اوجرجانست. پس از آنکه در فنون علوم خاصه در علم طب او را براعتی پیدا گشت، در زمان خوارزمشاه قطب الدین تکش که دوستدار اهل فضل و خواستار مردم باکمال بود رای خوارزم کرد و چون به دارالملک آن مل» رسید و خوارزمشاه آمدن وی را بدانجا شنید جویای حال وی شد و او را بنزد خویش خواند و از فضائل و حذاقت او اطلاع یافت، و شایسته ٔ اکرام و اعزاز دید و در هر ماه هزار دینار برای وی مقرر نمود و در حفظ صحت و علاج به وی وثوقی کامل داشت چنانکه توضیح این بیان را صاحب حبیب السیردر ذیل احوال خوارزمشاه تکش خان که اطبا و فضلای معاصرین آن پادشاه را مینگارد آورده که از جمله ٔ حاویان فضایل نفسانی سیداسماعیل بن حسن الحسینی الجرجانی زمان تکش خان را به وجود شریف مشرف داشت و بنام نامی آن پادشاه عالیشان ذخیره ٔ خوارزمشاهی بنگاشت - انتهی.
مورخ خزرجی در عنوان ترجمه ٔ وی دلیل نبذی ازین بیانات را آورده: شرف الدّین اسماعیل الجرجانی کان طبیباً عالی القدر وافرالعلم لطیف المعاشره حسن الاخلاق کان فی خدمهالسلطان علاءالدین خوارزمشاه و له منه الانعام الوافره و المرتبه المکینه و له مقرر علی السلطان فی کل شهر الف دینار و کانت له معالجات بدیعه و آثار حسنه فی صناعهالطب و کتبه مبارکه و من جمله مصنفاته کتاب الذخیره الخوارزمشاهیه اثناعشره مجلداً بالفارسیه.
تا اینجا بودآنچه از طبقات الاطبا و بعضی کتب دیگر نقل شد. و آنچنانکه از دیباچه ٔ کتاب ذخیره برمی آید و در این مقام بجهت توضیح مطلبی که بیان خواهد شد نگاشته می شود جای شبهه نیست که او کتاب ذخیره را بنام خوارزمشاه قطب الدین محمدبن نوشتکین تألیف کرده و در زمان سلطنت همین قطب الدین محمدبن نوشتکین که اول سلاطین خوارزمشاهیان است بخوارزم رفته و چون تمام این طبقه از سلاطین راخوارزمشاه گویند و از مطابق بودن اسم و لقب خوارزمشاه اول با خوارزمشاه آخر این اشتباه واقع شده و خود تاریخ ابتدای کتاب که در سنه ٔ 504 هَ. ق. بوده بر این معنی گواه است که بنام خوارزمشاه قطب الدین محمدبن نوشتکین است و جلوس این دو خوارزمشاه را با هم یک صدوچند سال فاصله است و نیز موافق آنچه یاقوت حموی سال وفات او را که اینک در ذیل ترجمه نگاشته می شود تعیین کرده صاحب حبیب السیر با مورخین دیگر که او را معاصر خوارزمشاه تکش خان نوشته اند خبطی فاحش کرده اند و رساله ای دیگر که خود دید در حفظ صحت بنام خوارزمشاه تاریخ آن 495 بود. بالجمله فضایل او بیش از آنست که بتحریر و تقریر توان آورد و مصنفات وی از پارسی و عربی اجل از آن که در مقام توصیف آن لب گشود و از جمله ذخیره ٔ خوارزمشاهی است که اشارتی بدان رفت و آن اول کتابیست که در دوره ٔ اسلام بپارسی فصیح نگاشته شده و کمتر الفاظ تازی در آن مندرجست. اگر خواننده ای بانظر اندک تأملی در حسن عبارات آن نماید داند که مطالب علمیه را با این عبارات فصیح با هم جمع کردن نهایت جودت طبع و کمال فضیلت را خواهد و اکثر پارسی زبانان رادر نظم و نثر و لغات شاهد عبارات و لغات آن کتابست و ما بنا به وعده ای که شد اکنون چند سطری از ابتدای دیباچه که دلیل بیان ثانیست و بعضی مطالب طبیه را که وی در آن متفرد بوده در این مقام بیاوریم تا بر فضل وی دلیلی ساطع و زمان تألیف کتاب را برهانی قاطع باشد. گوید: چون تقدیر ایزدی چنان بود که جمعکننده ٔ این کتاب بنده ٔ دعاگوی خداوند خوارزمشاه الاجل العالم المؤید المنصور ولی النعم قطب الدین نصرهالاسلام جمال المسلمین قامع الکفره و المشرکین عمادالدوله فخرالامه تاج المعالی امیرالامراء ارسلان تکین عین الملوک و السلاطین ابوالفتح محمدبن یمین المل» معین امیرالمؤمنین ادام اﷲ دولته و حرس قدرته قصد خوارزم کرد و بخدمت این پادشاه نیک بخت شد اندر سال 504 از هجرت و خوشی هوا وآب ولایت خوارزم بدید و سیرت و سیاست این پادشاه بشناخت و ایمنی که در ولایت هست از سیاست و هیبت او بیافت آنجا مقام اختیار کرد و اندر سایه ٔ عدل و دولت او بیاسود و بنعمت و سیاست و حشمت وی مستظهر گشت و آثارنعمت او بر احوال بدید واجب دانست حق نعمت او شناختن و شکر آن گذاردن و رسم خدمتکاری بجای آوردن و ثمره ٔ علمی که مدتی از عمر خود را اندر آن گذرانیده است اندر ولایت این خداوند نشر کردن. بدین نیت این کتاب بنام آن پادشاه جمع کرد و ذخیره ٔ خوارزمشاهی نام نهادتا همچون نام آن پادشاه اندر آفاق معروف گردد و همچون نام نیک او دیر بماند و به پارسی ساخت تا به برکات دولت او منفعت این کتاب به هرکس برسد و خاص و عام را بهره باشد. اما بباید دانست که هوای این ولایت شمالیست و چنین هوای خوش و صافی تر باشد و بیشتر خلق را بسازد و هر نباتی که اندرین هوا روید خوشتر و گوارنده تر باشد و هر آدمی که از این هوا نفس گیرد دل و دماغ او قوی تر و حاسهای او درست تر و همچنین جانوران دیگر تن درست تر و گوشت آنها خوشتر و آب این ولایت آب جیحون است که از جمله ٔ آبهای ستوده است و هر زمینی که ازاین آب خورد نبات او خوشتر و گوارنده تر است و زمین این ولایت لختی شوره دارد بدین سبب پوسیدگی کمتر پذیرد و جنبندگان زیان کار کمتر تولد کند و نبات خوشتر و گوارنده باشد. لکن با این همه خیرات اتفاقهای ناموافق اندرین ولایت بسیار است. یکی از آنجمله آنست که هوای به این تندرستی و پاکیزگی به سبب بخار پلیدیها که اندر شهر است هوای ناخوش و زیان کار میشود. دیگر آنکه بیشتر خوردنیها می پوسانند پس میخورند چون ترینه و چغندرآب و شلغم آب و غیر آن و نیز ماهی شور و ماهی تازه و کرنب خشک بسیار میخورند و اندر زمستان خربزه های فسرده و نیم خام خورند و بعضی از این خربزه های تری بگذاشته باشد چون نمدی گشته از آن نیز میخورند بدین سبب بیماریهای مشکل و آماسها بسیار شود و بسبب صعبی سرما زکام و نزله که از صعبی سرما افتد بسیار می باشد واین مردمان این زکام و نزله آسان می شمارند و اندر فصل بهار که هوا بگرمی گراید و بادها اندر تن فزونی گیرد و بگدازد و اندر سیلان آید ماده ٔ نزله بسینه و به روده ها فرودمی آید بیماریهای سل در حیز اسهالهای گوناگون می بود. چون بنده ٔ دعاگوی جمعکننده ٔ این کتاب اسماعیل بن حسن الحسینی الجرجانی حال این ولایت بدید و حاجتمندی اهل ولایت بعلم طب بشناخت، این کتاب برسبیل خدمت این خداوند را بساخت و چون اندر مدت مقام همیشه اندر مجلس این خداوند علماء بزرگ و ائمه ٔ روزگار حاضر دید و اندر هر علمی که سخن رفتی از لفظ بزرگوار این خداوند نکته ای بشنیدی که بسیاری بزرگان از آن غافل باشند و اگر وقتی اندر مسئله ای سؤال فرمودی مشکل گشتی که هر کسی از عهده ٔ جواب آن بیرون نتوانستی آمد و این معنی گواهی دهد بر شرف نفس و گوهر پا» و همت بزرگ و علم وافر و خاطر روشن و فهم تیز و قریحت درست و ذهن راست و فطنت تمام، جهد کرد تا این خدمت چنان سازد که بر چنین محکی عرضه تواند کرد و خزانه ٔ پادشاه را بشاید. اگرچه این خدمت بپارسی ساخته آمده است لفظهای تازی که معروفست و بیشتری مردمان معنی آن دانندو به تازی گفتن سبکتر باشد آن لفظ هم به تازی یاد کرده آمد تا از تکلف دورتر باشد و بر زبانها روان تر وپوشیده نماند و هر کتابی را که اندر هر علمی کرده اند فایدت و خاصیتی دیگر است و خاصیت این کتاب تمامیتی است از بهر آنکه قصد کرده آمده است تا اندر هر بابی آنچه طبیب را اندر آن باب بباید دانست از علم و عمل تماماً یاد کرده آید و معلوم است که برین نسق هیچ کتابی موجود نیست، اگرچه اندر علم طب بسیار کتابهای بزرگ دیگر کرده اند، هیچ کتابی نیست که طبیب از آن کتاب به کتابهای دیگر مستغنی گردد و تا اندر هر غرضی و مقصودی به کتابهای دیگر بازنگردد و از هر جایی که بجوید مراد او حاصل نشود و این کتاب چنان جمع کرده آمده است که طبیب را اندر هیچ باب بهیچ کتاب دیگر حاجت نباشد و بسبب بازگشتن به کتابهای بسیار خاطر پراکنده نشود، و خادم دعاگوی اندر آن روزگار علم طب همی خواند و کتابهای طبی همی نگریست و بسیار تمنا کردی که کتابی بایستی تا آنچه از علم طب همی بباید دانست اندرآن کتاب جمع بودی و برین نسق هیچ کتابی نیافت، پس ببرکات دولت این خداوند آنچه تمنا کرده بود قصد کرد تا ساخته شد و غرض خادم دعاگوی اندر ساختن این کتاب آن بود که اندر روزگار دولت این خداوند چنین کتابی حاصل گردد و چنین یادگاری از من خادم در دولت او بماندتا حق نعمت او بدین خدمت گزارده باشد و فضلای روزگارکه این کتاب را مطالعه کنند و با دیگر کتابها برابرگردانند فرقی که میان این کتاب و دیگر کتابهاست بشناسند گواهی دهند که این جمعی تمامست و انصاف جویندگان این علم اندرین کتاب داده شده است و طریق رسیدن بمقصود علم طب بر همگنان کوتاه کرده و بدانچه اندرین خطبه وعده داده است و دعوی کرده وفا کرده آمد بحمداﷲ و المنه.
تا این جا بود آنچه خود در عنوان آنکتاب نگاشته واکنون نبذی از مطالب طبیه که در حقیقت در میان اطبابدان الفاظ و بیانات متفرد است بیاوریم. از جمله درابتدای کتاب و پس از آنکه طب را به بیانی نیکو تعریف کند و جزء علمی و عملی را از یکدیگر ممتاز نماید در فایدت آن فن شریف گوید که بدن انسان مرکب است از ماده و صورت و مراد از ماده اضداد است که هر یک بالطبع میل به مرکز خود دارند و از یکدیگر گریزانند. پس از امتزاج اضداد و پدید گشتن اخلاط را نیز طبع مانند ماده ٔ خود است که هر یک از آن دیگر گریز دارند و جویای جایگاه خویشند تا از یکدیگر جدا گردند و صورت قوتیست که همیشه کوشانست تا با این ماده بماند و این پیوند که ماده ها را با هم افتاده است گسسته نشود تا بر حال خود بماند و هر کاری که بکوشش باشد با آن کار که بطبع بود برابر نیاید و این صورت همیشه ماده ها را بر حال صلح و پیوستگی نگاه نتواند داشت و دیگر آنکه تن مردم اندر میان هوا و سرما و گرما همی باید بود و با آب و باد و آتش و خاک سروکار باید داشت و غذاهای گوناگون همی باید خورد و حرکت و سکون همی باید کرد وشادی و غم همی باید یافت و این همه ٔ سببهاست از برای بردن تن که آن را از حالی بحالی میگردانند و یار میگردند، سببهای تلف کننده که از اندرون اوست و تن او را از آن فراهم آورده اند پس بضرورت چیزی بایست که این صورت را یاری دهد از بیرون تا قوت آن تمامتر باشد و آن علم طب است که ایزد تعالی ارزانی داشته است و هرگاه که ایزد تعالی تقدیر کرده باشد که تنی را از این اتفاق بیفتد که قوت صورت با تدبیر طبی یار شود این پیوند میان مایه های این تن بتقدیر ایزد دیر بماند وچندانکه بماند این تن نیک حالتر باشد و تن درست تر و اگر بیمار شد از بیماری زودتر و آسان تر بیرون آید. و دیگر در مبحث اسنان نگاشته و ایام عمر را بر چهار قسم کرده است: یک بخش را گوید روزگار کودکی و این ایام از پانزده الی شانزده سال است، دوم روزگار رسیدگی وتازگیست و این تا مدت سی سال باشد و در بعضی تا سی وپنج سال الی چهل سال و تا این روزگار هنوز روزگار جوانی باشد، سیم روزگار کهلیست و درین روزگار بهره از جوانی باشد و این تا مدت شصت سال الی شصت وپنج خواهد بود، چهارم روزگار پیری باشد و اندرین روزگار سستی قوتها پدید می آید تا آخر عمری که ایزد تعالی تقدیر کرده باشد تا یکصدوبیست سال. و دیگر از تحقیقاتی که بپارسی متفرد است در آن این مطلب است که در ذیل مبحث اخلاط بیان کرده و گوید: بباید دانست که این اخلاط اربعه که یاد کرده شد همه با خون اندر رگها آمیخته است و از یکدیگر جدا نتوان کردن مگر بقوت داروها که هریک رااز یکدیگر جدا کنند و بیرون آرند. آفریدگار تبار» وتعالی از بهر هر خلطی داروهای جداگانه آفریده است تا طبیب حاذق به هر یک از آن داروها خلط غالب را که خواهد جدا کند و از تن بیرون آرد و اگر همه ٔ خلطها بیکبار فزون شود رگ باید زدن تا از هر خلطی لختی با خون بیرون آید و این خلطها اندر بیشتر وقتها اندر تن بکار می آید و تن بدان برپاست و گاه باشد که یک خلط یادو خلط فزون تر یا تباه شود آن را لختی کمتر باید کردن و از دیگر خلطها جدا کردن و از تن بیرون آوردن و مثال این خلط و مثال تن مردم و مثال جدا کردن و بیرون آوردن آن همچون حصاریست که اندرون آن بعضی دوست باشند و بعضی دشمن، آن خلط که از تن بیرون همی باید آورد همچون دشمن است و آنچه اندرین نگاه میباید داشت همچون دوست و تن همچون حصار و طبیب همچون حمایت گریست مر این حصار را و همچون خصم مر این گروه را که دشمنند، پس همچنانکه حامی سنگی اندر حصار اندازد و خواهد که بر دوست نیاید و بر دشمن آید طبیب حاذق باید که از بهر خلطی اندر هر تنی آن دارو بکار دارد که آن خلطرا بیرون آورد و با دیگری نکوشد و اگرچه هرگاه که این دارو در کار آید بضرورت خلطی دیگر را لختی بجنباند بسبب آنکه خلطها بهم آمیخته است طبیب باید دارو بدان اندازه دهد که خلطهای دیگر را کمتر بجنباند و این معنی را پس از قیاس بتجربه و مشاهده توان دانست و هرگاه که دارو خورده شود از برای خلطی که مقصود است آن خلط را سخت بیاورد و اگر هنوز قوت دارو مانده باشدخلط دیگر بیاورد، مثلاً اگر دارویی است که سودا بیاورد نخست سودا را بیرون آرد پس صفرا پس بلغم و اگر دارویی است که صفرا آورد پس بلغم پس سودا اگرچه خون ازبلغم و از سودا تنک تر است آفریدگار تبارک و تعالی اندر طبیعت مردم این قوت نهاده است که آن را نگاه دارد و بدارو ندهد از بهر آنکه حاجت بدان بیشتر است و تن بدان برپاست و هر گاه دارو آنقدر قوت داشته باشد که از طبیعت خون بیرون آورد کاری پرخطر باشد و من کسی را دیدم که از بهر درد اندامها دارو خورده و مقصود تمام حاصل شده بود و دیگر روز یکی مجلس سرخی اجابت کرد، مرد بترسید و جای ترس نبود لکن دارو کار خویش کرده بود بلغم برآورده (؟) خلطی که از آن تنکتر باشد صفراست و گفتم که هر گاه صفرا تمام از خون جدا نگشته باشد رنگ آن سرخ باشد آن را حمرا گویند. آن سرخی که از آن مرد بیرون آمد حمرا بود و نشان آن بود که ماده از روده ها تمام برآمدست، پس اندک تخم لسان الحمل با رب آبی داده شد دیگر نیامد. این حکایت در ذیل این مطلب از آن روی گفته آمد تا اگر در چنین حالت طبیب سرخی بیند که از تن بیرون آید ترسان نشود.
و دیگر از مطالبی که در مبحث امراض آنرا بیان کرده امراض متعدی و متوارث است. گوید: بیماریها که از پدران به فرزندان رسد شش است: اول سل، دوم نقرس، سیم برص، چهارم جذام، پنجم کلی، ششم اصلعی، و نیز هر عضوی از اعضای پدر ضعیف باشد از فرزند همان عضو ضعیف گرددو اما امراضی را که از یک دیگر گیرند آن نیز شش است:اول جرب، دویم برص، سیم جذام، چهارم آبله، پنجم دردچشم، خاصه اگر در چشم دردمند نگاه کند، ششم تبهای وبائی. و دیگر میشمارد بیماریهایی که سبب زایل شدن بیماریهای مزمن صعب گردد از جمله نقرس و دوالی و داءالفیل و وجع مفاصل، هرگاه که به مصروع ازین بیماریها یکی پدید آید بدان سبب صرع زایل شود از بهر آنکه صرع بیماری دماغی باشد و ماده ٔ آن اندر دماغ باشد پس هر گاه که از این بیماریها یکی پدید آید مادّه را از دماغ فرودآرد و علت دماغی زایل شود و هر علتی که مادّه ٔ آن انتقال کند هم بر این قیاس باشد مثل درد چشم مزمن به اسهال و زلق الامعاء زایل گردد. از بهر آنکه به اسهال خلط بد از تن بیرون شود و مادّه نیز انتقال کند و این اسهال اندر این علت چون دستوری است طبیب را بطبیعت اقتدا کند. و اصلع را هر گاه علت دوالی پدید آید موی سر برآید از بهر آنکه سبب باطل شدن موی خلطهای بد باشد که تن موی را تباه کند اصلعی و داءالثعلب و غیر آن پدید آید پس هر گاه که خلطها از سر فرودآید دوالی تولد کند و موی سر برآید و هر گاه که خداوندِ اسهال را گوش کر شود اسهال زایل شود و هر گاه کسی را گوش کر باشد و اسهال از او پدید آید کری زایل شودو سبب استفراغ مادّه باشد و هم انتقال، و هرگاه کسی را اندر طبع گوش کر انتقال شود اگر از بینی خون آیدیا اسهال پدید گردد کری زایل شود و در این مورد سبب هم استفراغ و هم انتقال مادّه باشد و اگر کسی را درد سر صعب باشد و از بینی و گوش ریم آید یا زرداب در وی زاید شود بسبب استفراغ و انتقال مادّه (؟) اگر خداوندِ اسهال مزمن را قی افتد بی قصد او را اسهال زایل شود بسبب انتقال مادّه. و مالیخولیا و دیوانگی بدوالی و بواسیر زایل شود از بهر آنکه سبب هر دو بسیاری خلط سودا بود اندر دماغ و چون مادّه به اسفل میل نمود هر دو علت بسبب انتقال مادّه زایل شود و مرد خصی را نقرس نباشد و اصلع نشود و زنان را نقرس نباشد مگرآنکه خون حیض بازایستد از بهر آنکه تن ایشان به حیض از مادّتها پاک میشود. اما درد جگر اگر از باد غلیظباشد بحرارت تب ساکن شود و اگر کسی را سرهای پهلوهادرد کند و آماسی نباشد آن درد به تب گرم زایل شود ونقرس و دوالی و وجع مفاصل و خارش به تب ربع زایل شود، تشنج امتلائی به تب گرم زایل شود و هرگاه که بحران یرقانی بر تن پدید آید بیماریهای گرم صفراوی زایل کند از بهر آنکه مادّه ٔ صفرا بظاهر تن بیرون آید و فواق امتلائی بعطسه زایل شود و از بهر آنکه فواق و تشنج هم از امتلاء باشد و هم از استفراغ. اما آنچه از امتلاء باشد در بیشتر حالها آنرا حرکتی قوی باید تا آن رطوبت را بجنباند و بکند و عطسه حرکتی قویست و هر کسی را آروغ ترش باشد ویرا علت ذات الجنب نباشد از بهر آنکه مادّه ٔ ذات الجنب مادّه ٔ گرم باشد و تند و اندر معده ٔ کسی که آروغ ترش بسیار باشد خلط گرم و تیز کمترتولد کند بدین سبب در چنین تبی ذات الجنب پدید نیاید.
نیز از تحقیقاتی که بپارسی آورده و متفرد است در بیان مولد است که بهفت ماه زاید بقا یابد و در ماه هشت یا مرده زاید یا اگر زنده آید زود بمیرد چنین گوید: بچه را که اندر شکم مادر باشد جنین گویند و نطفه اندر کمابیش چهل روز جنین گردد در اکثر امزجه چهل زودتر سی وپنج دیرتر و از پس نود روز بجنبد و آنچه اندر مدّت هفتاد روز جنبد از پس دویست وده روز بیرون آید که هفت ماه تمام باشد و آنچه اندر مدت هفتاد روز جنبد از پس دویست وده روز بیرون آید و آنچه اندر مدت نود روز جنبد از پس دویست وهفتاد روز بیرون آید که نه ماه تمام باشد لکن اندر حساب کمابیشی بسیار افتد، و بیشتر اندر مدّت نیم سال شمسی بپرورد از بهر آنکه جنین اندر شکم مادر همچون میوه است بر درخت و میوه تا خام باشد بر درخت محکم باشد و پیوندهایش بر درخت استوار باشد تا غذایش نیک رسد و پرورده شود و چون پخته و تمام پرورده شد آن محکمی زایل شود چنانکه به آسانی باز توان کرد و به اندک مایه حرکتی از درخت جدا شود. حال جنین هم چنین است، پیوند آن با رحم سخت محکم باشد تا غذا همی گیرد و پرورده شود و چون تمام شد پیوندها سست گردد تا بدان حرکت که او را تواند بود از رحم جدا تواند گشت و بیرون تواند آمد و این تمامی اندر مدت نیم سال شمسی باشد که آفتاب یک نیمه ٔ افلاک رفته باشد و عدد روزهای آن صدوهشتادودو روز و نیم و هشت یک ِ روز باشد و ماه قمری به قیاس ماه شمسی بیست ونه روز و نیم باشد و این دو روز و نیم و هشت یک ِ روز حصه ٔ این نیم سال شمسی است از ایام مسترقه و ماه نخستین را از آبستنی و ماه بازپسین را واجب نیست که تمام شمرند اگر چند روزی کمتر باشد یا نیم ماه تمام گیرند بدین سبب بچه را که از پس نیم سال شمسی زاید گویند هفت ماهه است و زودتر از این ممکن نیست اگر بروزی چند پس تر باشد و ممکنست که نهایت عدد روزهای هفت ماهگی دویست وچهار روز باشد چون از این عدد اندرگذرد از حساب هشت ماهگی باشد و سبب آنکه ماه اول را تمام شمرند واجب نیست آنست که اندر بیشتر حالها آبستنی از پس آن باشد که از حیض پاک شده باشد و مدت حیض از ماه نقصان افتد و کمترین سه روز باشد و فزونتر نیز باشد و سببهای دیگر اتفاق افتد که یک نیمه ماه بگذرد تا از پس آبستنی اتفاق افتد، پس چون عدد روزهای این یک نیمه ماه که آن را تمام شمرند و پانزده روز بدان اضافت کنند و پنج ماه شمسی که از پس آن بگذرد جمع کنند جمله بتقریب یکصدوچهل وهشت روز و نیم باشد پس لابد تمامت نیم سال شمسی درماه هفتم باشد و تمامت آن بیست روز و هشت یک ِ روز باشد و آنچه از این مدت اندرگذرد تا چهل روز از ماه هشتم شمرند از بهر آنکه پنج روز از ماه هفتم و پنج روزاز ماه نهم ازین جمله گیرند تا چهل روز تمام شود و نهایت روزگار آبستنی دویست وهشتادودو روز و نیم و هشت یک ِ روزی باشد یا دویست وهشتاد روز و خارج از این نیست و بباید دانست که هر گاه جنین اندر رحم هفت ماهه شود طبیعت بتقدیر آفریدگار تبارک و تعالی از آن غذا که اندر رحم بدو میرسد بعضی بجانب پستانها آرد تا غذا شیر گردد و آماده باشد وقت زادن را تا فی الحال که ازرحم جدا شود غذای او ساخته شده باشد، پس از بهر آنکه غذایش اندر رحم کم شود و بجهت بزرگی جثه غذا بیشترباید از بهر طلب غذا بر خویش بجنبد و اندر جنبیدن رگها و پیوندها که بدان رحم پیوستست بگسلد و برگردد وبه بیرون آمدن کوشد و اندرین کوشیدن غشاها که اندر میان آن باشد بدرد و رطوبتهایی که اندر غشاها بود اورا بلغزاند و برگردیدن او بسوی سر باشد و زادن طبیعی آنست که بسوی سر فرودآید و آنکه سوی پای فرودآید سبب ضعیفی آن بود و جنین اندر رحم بر پاشنه نشسته بودو زانوها بسینه بازنهاده و هر دو کف دست بر زانو گستریده و بینی در میان دو زانو و هر دو چشم بر پشت دودست نهاده و روی سوی پشت مادر کرده و این شکل از برای سر بزیر آوردن و برگشتن موافق تر بود و گرانی سر وسینه بر آن یاری دهد و هرگاه جنین قوتش قوی باشد زود از مادر جدا شود تن درست و قوی باشد و اگر قوتش ضعیف باشد بدین حرکت رنجور شود و بیمار گردد و حال او از سه بیرون نباشد یا از رنج و بیماری بمیرد یا گرانی او مشیمه را بدرد و مرده از مادر جدا شود و یا رگهاو پیوندها همه گسسته نشود تا آخر نه ماه یا ده ماه اندر رحم بماند. پس از رنج حرکت نخستین و آسایش حرکتی دیگر کند و از مادر تندرست جدا شود از بهر آنکه مدت بیماری جنین چهل روز باشد و همه تغیر حالهای جنین هر چهل روزی باشد پس هر چند اندر رحم بیشتر بماند و از مادر دیرتر جدا شود قوی تر میگردد تا چون از مادر جدا بشود تندرست باشد چنانکه بچه ٔ ده ماهه را حال چنین است و در ماه هشتم گاه باشد که حرکتی کند و از مادر جدا شود و این زادن طبیعی نباشد بسبب آنکه هنوز اندر بیماری باشد و از رنج حرکت اول تمام آسوده نباشد بسبب حرکت دوم رنجورتر شود و بیماری بر بیماری فزایدو زود بمیرد از بهر آنکه دو حرکت دمادم کرده باشد ورنج دمادم یکی اندر ماه هفتم و دیگر اندر ماه هشتم و آنکه از پس نه ماه یا ده ماه زاید اگرچه دو حرکت کرده باشد حرکتهای او دمادم نباشد لکن از رنج حرکت اول آسوده باشد و آنکه اندر ماه هفتم زاید قوی باشد و یک حرکت بیش نکند و یک رنج بیش نکشد لاجرم چون از مادر جدا شود قوی و تندرست باشد. اما بچه ٔ هفت ماهه را با آن قوت آفتها هست و اکثر آنست که زود تلف گردد بجهت شش سبب، اول آنکه حال او چون حال دانه باشد که سخت نباشد و از خوشه بیرون کنند. دویم آنکه غذایش اندر رحم خون مادر باشد و آن غذائیست پخته و قوت طبیعی اوچندانکه حاجتش باشد از آن غذا میکشد نه فزونتر و نه کمتر و نه آنکه از مادر جدا شده باشد هم بقوت طبع وهم بقوت شهوت غذا جوید و فزون از مقدار حاجت گیرد وبسبب فزونی چنانکه باید نگوارد. سیم آنکه هوای او اندر کمیت و کیفیت نگردیده باشد، اما اندر کیفیت از بهر آن بگردد که هوائی که اندر رحم بدو رسد هوائی باشد که از دل و شریانهای مادر پخته و معتدل شده باشد وهوای بیرون که بدم زدن همی ستاند یا گرمتر از آن باشد که او را باید یا سردتر و اندر کمیت از بهر آن بگردد که بسبب نازکی و ضعف قوت هوا را بدم زدن کمتر ازآن تواند گرفت تا در سینه ٔ او نزله باشد یا سینه تنگ تر بدین سببها گذرهای دم زدن او تنگ تر باشد و هوا را چندانکه باید نتواند گرفت. چهارم هوای بیرون که به پوست او رسد او را غریب آید از گرمی و سردی او رنجور شود. پنجم آنکه هر جامه که بدو پوشانند او را درشت آید از بهر آنکه پوست او سخت گرم و نازک باشد چه اندر غشا نرم معتدل و اندر رطوبتهای معتدل فاتر خوی کرده باشد. ششم آنکه مثانه و امعاء او به سبب فزونی و تیزی فضله که بر وی میگذرد رنجور شود پس هرگاه که این سببها جمع شود اگر مزاجی و قوتی سخت قوی نباشد زودبمیرد. و آنکه به نه ماه زاید، فرقست میان آنکه اندر اول ماه نهم زاید و آنکه اندر آخر ماه زاید از بهرآنکه آنکس که اندر اول ماه زاید حالش همچون حال آن باشد که بهفت ماه زاده باشد از بهر آنکه قوت او هنوزتمام بازآمده نباشد لکن همچون ناقهی باشد لاغر و ضعیف بدین سبب بیشتر پرورده نشوند و بمیرند و آنکه اندرآخر ماه زاید از بیماری تمام بیرون آمده باشد و قوت بدو بازآمده و آنکه اندر جمله بهفتم (؟) ماه زاید قوی تر و تندرست تر از همه باشد و پرورش یابد باذن اﷲ عزوجل و بباید دانست که فم رحم وقت زادن گشاده شود گشادنی که بهیچوجه بدان گشادگی نشود و چاره نیست از آنکه مهره ها و مفاصل که برحم نزدیک است گشاده شود و درحال که فارغ گردد همه پیوسته شوند و بحال طبیعی بازآیند و این فعلی باشد از افعال قوت طبیعیه و مصوره از اثر عنایتی که آفریدگار تبارک و تعالی را به خلایق است و سریست از اسرار الهی فتبارک اﷲ احسن الخالقین.
و دیگر از تحقیقاتی که در آن متفرد است آن است که گوید سبب زندگی حرارت غریزیست که اندر دلست و از دل بهمه ٔ تن میرسد چنانکه اندر خانه آتش باشد و اجزای لطیف از آن آتش اندر هوای خانه پراکنده شود و هوای خانه گرم گردد و تولد این حرارت در قوت حیوانیست و معنی زندگی آنست که حیوان را ادراک محسوسات همی باشد به اختیار خویش حرکت ها میکند و مرگ باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی باشد و سبب باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی دو چیز است: یکی سؤمزاج دلست از بهر آنکه انواع سوء مزاج که بر عضوی مستولی گردد فعل آن عضو باطل گردد و هرگاه سؤمزاج سرد بر دل مستولی گردد حرارت غریزی باطل شود و خون دل بفسرد مانند آنکه گاه باشد که در صحرا باد سرد بر مردم مستولی گردد هلاک نماید و هرگاه سؤمزاج گرم مفرط شود روح حیوانی بنهایت لطیف گشته بسوزد و باطل گردد و هرگاه که سؤمزاج خشک مفرط شود مدد روح کند گسسته گردد و هر گاه سؤمزاج تر مفرط شود با سردی ضد حرارت غریزی باشد و بباید دانست که اندر امراض حادّه سؤمزاج دل زودتر مفرط شود واز اندامها بدل میرسد بدان سبب بیماری دراز گردد. ونیز در همین مقام گوید که سبب مرگ مفاجاه بیرون آمدن روح باشد از دل بیکبار چون شادی مفرط یا فسرده شدن خون دل از سرمای سخت و باد باشد یا پر شدن تجویف دل از خون، هرگاه که خون اندر تن بسیار گردد رگها و منفذها و تجویفها پر شود و روح حرارت غریزی اندر وی دم نتواند زد و روح بیرون گریزد و حرارت فرومیرود و اگر اندامها قوی باشد و هر اندامی که او را تجویفی است اندر بزرگی و کوچکی و قوت با یکدیگر برابر باشد و یکی از دیگری ضعیف تر نباشد یا فضله دیگر بدو شود و مردم تندرست باشد و غذای تمام همی یابد و استفراغ کرده نشود و خون اندر تن بسیار گردد و بسا باشد که رگها و منفدها و تجویفهای دل پر شود و خناق قلبی تولد کندو مردم بمفاجاه بمیرند و مدتی بلمس گرم باشد و طبیب جاهل پندارد که سکته است و نداند که مرده باشد و این موت بیشتر مردمانی را افتد که پیوسته شراب خورند واین موت اندر حال مستی بیشتر افتد خاصه که فصد و استفراغهای دیگر اتفاق نیفتد و بدن براحت و آسایش عادت نماید، بنابراین آنان که در سته ٔ ضروریه طریق اعتدال مرعی دارند هیچگاه بمرگ مفاجاه دچار نگردند.
و دیگر از مطالبی که در بیان آن متفرد و ممتاز است در حمای یومی گوید که حذاقت کلی بیشتر در این مورد طبیب را در کاراست، چه بسا هست طبیب تب روزی را تشخیص نتواند داد یا اگر تشخیص دهد علاج بر قانون صحیح نتواند نمود و استعداد بدن را از غلبه ٔ اخلاط نتواند تمیز داد. در تب بسا هست طبیعت بغذای تنها و تدبیر در آن محتاج است از مریض غذا بازگیرد و به تنقیه پردازد در این حال تب و قی شود. اگر مزاج صفراوی باشد تب غب پدید گردد یا تب محرقه و اگر تن فربه مزاج دموی باشد خون گرم گشته مطبقه پیدا گردد و باشد که خون نیز عفن گشته تب عفونی پدید گردد. و دیگر گفته است که بیماریهای منسوب شش جنس است: اول بیماریهایی است که تمام آن عضو که بدان واقع شود خوانند مثل شقیقه و سرسام و برسام و ذات الجنب و ذات الرّیه و مانند آن. دویم بیماریهایی است که بجهت مشابهت، بدان نام خوانند مانند داءالفیل وداءالاسد و داءالحیه و سرطان و ناخنه. سیم بیماریهایی است که به اعراض آن خوانند چون صرع و سکته و خناق و ذبحه. چهارم بیماریهایی است که بدانچه باشد خوانندچون قرحه و جبروثی. پنجم بیماریهایی است که بشهر بازخوانند چون ریش بلخی و عرق مدنی. ششم بیماریهایی است که بحیوان بازخوانند مانند داءالثعلب و داءالاسد.
و دیگر از تحقیقاتی که بپارسی در آن متفرد است این است که گوید آنگاه که ذات الجنب ذات الریه گردد و علت قرانیطس لیثرغس شود حال بیمار بتر گردد اما اندر ذات الجنب که ذات الریه گردد حال بیمار بدتر از بهر آن شود که ماده ٔ بیماری اندر موضع خویش نگنجد و فزون آید تا ذات الریه نیز تولید کند و چون حال این باشد شک نیست که حال بیمار بتر شود از بهر آنکه ذات الجنب بر جای و ذات الریه با وی یار گردد و ذات الریه هرگز ذات الجنب نگردداز بهر آنکه چون ذات الریه صعب نباشد مادّه ٔ آن بسعال برآید و پاک شود و آنچه صعب باشد پیش از آنکه مادّه به عضو دیگر انتقال کند بیمار هلاک شود. اما قرانیطس سرسام گرم را گویند و لیثرغس سرسام سرد را گویند. هرگاه قرانیطس لیثرغس گردد بیمار بتر شود از بهر آنکه مادّه ٔ لطیف اندر قرانیطس تحلیل پذیرفته باشد و ماده ٔ کثیف مانده و تحلیل آن دشوار باشد و هرگاه که دربیمار اندر تب ِ محرقه رعشه پدید آید و هذیان گوید یعنی اختلاط ذهن پدید آید آن تب زایل شود و سبب آنکه تب محرقه به هذیان زایل شود آن است که مادّه ٔ تب محرقه اندر عروق باشد و هرگاه از عروق انتقال کند و به عصبها بازآید رعشه تولد کند از بهر آنکه عصبها همه فروع دماغ است و ماده ای که به عصبها بازآید قوت آن به اصل این فروع رسد هذیان عارض شود و تب زایل گردد بسبب انتقال مادّه. و نیز در همین مورد آورده است که میگوید بیماریها را همیشه چهار حالست و هر حال را وقتی است معلوم، طبیب را از شناختن آن وقتها و حالها چاره نیست. اول آغاز بیماریست و آغاز را از آن ساعت شمرند که بیماری بر مردم ظاهر گردد یعنی آنگاه که تب دربدن آشکار گردد و غرض از درست کردن آغاز بیماری شناختن روز بحران باشد. دویم ایام زیادتیست و آن ایامی است که بیماری هر لحظه روی در ازدیاد است. سیم حال بنهایت رسیدن بیماری است و این وقت را زمان انتها گویند آنچنان که تب و اعراض آن قوی تر از آن ایام نباشد.چهارم زمان نقصان بیماریست و آن را وقت انحطاط گویند و بیماریی که بوقت انحطاط رسد بیمار از خطر بیرون آید و همه امید سلامت باشد مگر تخلیط و خطائی اندر تدبیر کرده شود و بدان سبب نکس افتد تا بیماری دیگر پدید آید. و بباید دانست هر بیماری که اندرخور فصل سال و مزاج عمر باشد خطر آن کمتر بود همچنانکه اندر فصل تابستان در شهر گرم مرد جوان را بیماری گرم صفرائی پدید آید در این مقام بیمار را خطری نخواهد بود تا اندر چنین فصل و چنین مزاج حرارتی تولد کند و هر بیماری که نه اندرخورد فصل سال و مزاج عمر و هوای شهر باشد خطرناک بود چنانکه مردم پیر را اندر زمستان اندر بلد سرد بیماری گرم افتد چون هر بیماری که بفصلی افتد که آن فصل ضدّ مزاج بیماری باشد [دیر] زایل گرددو شهر سرد و مزاج پیر ضد بیماری گرم باشد پس هرگاه اندر زمستان مردم پیر را بیماری گرم افتد خاصه اندر شهر سرد سبب آن بزرگ و خطرناک تر باشد.
و دیگر از بیاناتی که کرده هرگاه طبیب خواهد از اعراض ظاهر احوال باطن بداند نخست باید تشریح اندامهای مفرد و گوهر آن و ترکیب اندامهای مرکب همسایگی و مشارکت هر اندامی با دیگر و خاصیت و فعل و قوت هر یک دانسته باشد و شکل و نهاد شناخته تا آن عرض وی را حاصل شود از بهر آنکه اگر تشریح وشکل اندامها نداند مثلاً اگر اندر جانب راست شکم آماسی بیند نتواند دانست که آماس اندر جگر است یا اندر عضله ٔ شکم و هرگاه تشریح داند و شکل آماس بیند حکم کند که آماس اندر کدام عضو است از بهر آنکه شکل آماس جگر هلالی باشد بر شکل جگر و شکل آماس عضله ٔ شکم درازباشد بر شکل و نهاد آن عضله و اگر مادّه اندر روده باشد از شناختن خاصیت روده ها معلوم توان کرد که اندرکدام روده است از بهر آنکه خاصیت روده ٔ صائم آنست که همیشه تهی باشد و هیچ چیز اندر وی درنگ نکند و خاصیت روده ٔ اعور و روده ٔ قولون آنست که ثفل اندر وی دیر بماند و قولنج بیشتر در قولون افتد و از شناختن گوهر اندامها معلوم توان کرد که آنچه به سعال برآید ازگوهر کدام عضو است یا آنچه به اسهال و بول بیرون آید از چه جای آنگاه که بیند به سعالهای کهن خلطهای غضروفی کوچک می برآید حکم کند که آن خلطها از شش است و قصبه ٔ شش خرد شده است و اگر به اسهال ریزهای روده بیرون آید و پاره های پوست بیند حکم کند که قرحه اندر روده ٔ آخرین است و هرگاه پاره های پوست خرد بیند حکم کند که در روده های بالاست و اگر بعضی ریزها بی آنکه پاره پوستی در آن باشد حکم کند که ماده ٔ تند بر روده ها گذشتست و میگذرد و روده را میرندد و اگر بیند که در بول رنگ سرخ یا چیزی چون گوشت پاره سرخ همی آید حکم کند هر دو از مثانه آید و اگر رنگ سپید باشد و چیزهایی خورد، از محل گذر بول است. و نیز در همین مقام گویدکه چون طبیب تشریح نیک نداند در بیماریهای اصلی و شرکی خطای بسیار و زلّت بیشمار کند و فرق میان بیماری اصلی و شرکی آنست که نگاه کنند تا اول آفت و خلل اندر فعل و قوت کدام عضو پدید آید، یا بشناسد که اصل بیماری اندر کدام عضو است و بیماری عضو دیگر بسبب بیماری آن عضو است تا بعلاج بیماری عضو اول مشغول گردد تا هر دو زایل شود و همچنین نگاه کند تا الم در کدام عضو است که لازم است گاهی فاتر شود و گاهی قوی تا بدین طریق بشناسد که آنچه لازم است اصلی است یا شرکی، یااندر نوبت هر دو عضو نگاه کند تا اول نوبت کدام عضوحرکت میکند تا بشناسد که آنچه حرکت نوبت اول اصلی است و دیگر شرکی. اما وقتی باشد که این تأملها اندر فرق کردن اصلی و شرکی غلط افتد از بهر آنکه بسیار باشد که بیماری اصلی که از اول پدید آید سخت ظاهر نباشد و الم آن سهلتر بوده باشد و بیمار از آن غافل بوده باشد و آن را بیماری نشمارد پس چون روزگار برآید بشرکت آن عضو اندر عضوی مشارک ناگاه بیماری شرکتی و عارضی پدید آید و الم و رنج این عارضی ظاهرتر باشد بیمار را از بیماری اصلی. این بود که اشارت رفت که طبیب را اندرین جایگاه علم تشریح و مشارکت اندامها با یکدیگر و علم آنکه فعل و قوت و خاصیت هر عضوی چیست و در اندام بچه کار آید تا آفتها و خللها که اندر فعل وقوت هر عضوی تواند بود و نشانهای آن، بشناسد و از بیمار بپرسد تا بدین طریق نشانهای بیماری اصلی بدست آرد و اینگونه تشخیصات را جز طبیب حاذق نتواند داد و بسیار عضوهاست که بیماری آن بشرکت عضو دیگر باشد چون بیماریهای شش اندر بیشتر وقتها بشرکت معده باشد و همچنین بیماریهای دماغ اکثر بشرکت معده است.
و دیگر از تحقیقات نیکویی که او راست آنست که گوید نشانهای امتلاء گرانی اندامها باشد و کسالت و سستی و ملولی و پر شدن رگها و سرخ گشتن روی و بول غلیظ و رنگین و عظم نبض و خیرگی چشم و گرانی سر و آرزوی طعام باطل شدن و اعیاء تمددی و تمطی و تثائب و خون آمدن از بینی وبن دندانها. اما سبب تمطی و تثائب حرارتی باشد و رنجوری و گرانباری طبیعت و گرداندن باد غلیظ اندر مفاصل و سبب سستی و کسالت بلغمی باشد با سودا که اندر مفاصل باشد و تن را گران و سست کند و بباید دانست که امتلاء دو گونه باشد یکی آنست که اخلاط و ارواح اندر تن فزون گردد و گذرهای اخلاط و ارواح را جسد پر شود و اینگونه امتلاء را امتلاء بحسب الاوعیه گویند با این حال در حرکت خطر آن باشد که اندر اندام رگی بگسلدیا بشکافد و یا خلطی گذرگاه نفس را بگیرد سبب خناق و صرع و سکته شود و هرگاه نشانهای این امتلاء پدید آید باید که بشتابند و رگ زنند و دارو خورند و طعام و شراب کمتر تناول نمایند. دویم آنست که اخلاط فزون نباشد آنقدر که باشد ضایع و تباه باشد و این نوع را امتلا بحسب القوه گویند از بهر آنکه بدی و تباهی اخلاط بر قوتهای مردم قهر کند و قوت هاضمه را از پختن و آوردن عاجز گرداند و هر گاه این نوع امتلا پدید آید بیماریهایی که از عفونت اخلاط باشد تولد کند اندرین امتلا گرانی اندامها و کسالت و کمی اشتها باشد لکن رگها و رنگ روی سرخ نباشد و اگر حرکتی کرده شود زود ماندگی پدید آید و خوابهای شوریده بیند و نبض ضعیف باشد و بول و عرق گنده باشد و هرکه بهنگام حرکت اعضایش کمتر متألم شود نشان آن باشد که اخلاط در بدنش تباه شده است و هرگاه که یک خلط فزون گردد و دیگر خلطها به اندازه ٔ خویش باشد گویند فلان خلط غلبه دارد. اما نشانهای غلبه ٔ خون گرانی اندامها باشد و گرانی سر و گران زدن چشم خاصه با تمطی و تثائب و غنودن بسیار و خویشتن را خون آلود دیدن و خاریدن جایگاه رگ زدن و جایگاه حجامت خاصه با جوانی و فصل بهار و تن گوشت آلود و بسیار خوردن گوشت و شیرینی و این قبیل از اغذیه. اما نشانهای غلبه ٔ بلغم سپیدی رنگ روی باشد و نبض کوچک و نرم و متفاوت و بطی ٔ و سردی و تری بر ظاهر پوست و سستی گوشت اندامها و کسالت و بسیاری آب دهان و ستبری آن و کمتر گواریدن طعام و آروغ ترش و سپیدی بول و اندر خواب چیزهای سپید و سرما و آب و برف دیدن و بسیار خفتن و تشنه ناشدن لکن اگر بلغم شور باشد تشنگی باشد و آن تشنگی به آب سرد بنشیند و خواب آرد لکن خوش نخسبد خاصه در فصل زمستان با سن کودکی و پیری و تن فربه و ماهی تازه و ترید از این قبیل اغذیه است. اما نشانهای غلبه ٔ صفرا زردی لون و خوش آمدن هوای شب و زردی زبان و چشم و تلخی و خشکی دهان و تشنگی بسیار و موافق بودن با زمستان و هوای سرد و نبض عظیم و سریع و بول ناری رقیق و اندر خواب چیزهای زرد دیدن و آتشها بنظرآمدن و پنداشتن که در گرمابه است یا در آفتاب خاصه فصل تابستان و سن جوانی و بسیار خوردن شیرینیها و شیر تازه و ازین قبیل اغذیه. اما علامتهای سودا کوفتگی و بیطراوتی رنگ روی و خشکی پوست و رنگ بول مایل بسبزی و سیاهی و گرسنگی دروغ و اندیشه های بسیار و اندوهناک بودن و خلوت جستن و از هر چیزی ترسیدن و گمانهای بد و نومیدی از همه ٔ کارها و سوختن فم معده و بزرگ شدن سپرز و پدید آمدن بهق سیاه و اندر خواب چیزهای ترسناک و دودها و خرابی دیدن بخصوص فصل خزان و سالهای کهولت و پیری و غذاهای سوداوی خوردن چون گوشت قدید وگوشت آهو و امثال آن.
و دیگر در مبحث اسباب گوید سببهایی که تن را گرم کند هشت نوع است: اوّل خوردنیهای معتدل چه از غذا و چه از دارو. دویم حرکتهای معتدل چون ریاضت و صناعتها. سیم مالیدن معتدل. چهارم ضمادها و داروها و روغنهای گرم مالیدن. پنجم گرمابه ٔ معتدل. ششم هوای معتدل. هفتم شست وشو به آبهایی که پوست را درشت کند و مسام را ببندد بدان سبب حرارت در اندرون تن بماند. هشتم حرارت معتدل خارجی که از حد افراط نگذشته باشد. اما سببهایی که اندر تن سردی افزاید پانزده نوعست: اول حرکت بافراط است از بهر آنکه حرارت غریزی را تحلیل دهد. دوم سکون به افراط از بهر آنکه حرارت را نفروزد تا بدان سبب همچنان فرومرده بماند. سیم طعام و شراب به افراط از بهر آنکه هضم نشود و حرارت فروگیرد و قهر کند. چهارم نایافتن غذا از بهر آنکه ماده ٔ حرارت غریزی گسسته شود. پنجم بکار داشتن غذاها و داروهای سرد. ششم هوای سخت گرم و ضمادهای سخت گرم و داروهای گرم و غسل کردن به آبهای گرم چون آب گوگرد ازبهر آنکه همه سبب بسیاری تحلیل باشد و هر گاه که تحلیل بسیار افتد خشکی فزاید و سبب گسستن ماده ٔ حرارت غریزی باشد. هفتم بسته شدن چون مسام بسبب افراط سرماو غسل کردن به آبها که معدن زاجها باشد از بهر آنکه مسام بسته شود حرارت دم نتواند زد و برنتواند فروخت و بظاهر نتواند رسید، چون حرارت برنتواند فروخت فروگرفته شود و بیم آن باشد که فرومیرد. هشتم ضمادها و طلاهای سرد بکار داشتن چه آنچه به فعل سرد باشد و چه آنچه به قوت، بدین سبب است که یاد کرده آمد. نهم استفراغهای به افراط و بسیاری جماع از این جمله باشد ازبهر آنکه ماده ٔ حرارت گسسته شود و روح نیز بر تبع استفراغها پرداخته شود. دهم آن سدّه ها که محل گذر حرارت غریزی را بگیرد، چون آن عضوی را که سخت ببندند ازاین جمله باشد. یازدهم اندوه عظیم، از بهر آنکه حرارت را فرومیراند. دوازدهم شادی عظیم از بهر آنکه حرارت را بپراکند. سیزدهم لذت عظیم از هر قبیل. چهاردهم اشتغال به صناعتها و علوم. پانزدهم خامی اخلاط. و اما آن سببها که تری بر تن افزاید یازده نوع است: اول حرکت و ریاضت ناکردن از بهر آنکه حرارت غریزی اشتعال پیدا نکند و رطوبتها تحلیل نیابد و بر تن بماند. دویم بسیار خفتن بجهت آن سبب که گفته شد. سیم ترک عادت استفراغها از بهر آنکه فضله ای اندر تن نماند. چهارم استفراغ صفرا از بهر آنکه هرگاه که صفرا کمتر باشد رطوبتها کمتر دفع شود و بیشتر تولد کند. پنجم افراط در غذا. ششم غذاهای تر و میوه های تر بسیار خوردن. هفتم گرمابه ٔ معتدل خاصه از پس طعام. هشتم اندر آبهای خوش نشستن خاصه اندر وقتهای معتدل. نهم هوائی که میل بسردی دارد و ضمادهای سرد که مسام را ببندد و رطوبت را از اندرون تن بازدارد. دهم هوائی که میل بگرمی دارد به اعتدال و ضمادهای معتدل از بهر آنکه رطوبت رابجنباند و تحلیل دهد. یازدهم شادی به اعتدال. و اماسببهایی که بر تن خشکی فزاید یازده نوع است: اول حرکت به افراط از بهر آنکه حرکت حرارتها برافروزاند و رطوبتها بگدازد و تحلیل دهد. دویم بیخوابی به افراط از بهر آنکه دماغ آسایش نیابد و رطوبت آن تحلیل پذیرد. سیم استفراغ و جماع بسیار از بهر آنکه رطوبتها ازتن پرداخته شود. چهارم نایافتن غذا از بهر آنکه تری مدد نیابد و آنچه رطوبت باشد هضم شود. پنجم غذاها وداروهای خشک. ششم بسیاری خشم و اندیشه از بهر آنکه حرکت نفسانی حرارت را برافروزاند و رطوبت را تحلیل دهد. هفتم سرمای به افراط که بعضوی رسد و او را بسبب سؤمزاج سرد از غذا کشیدن به خویش بازدارد. هشتم شستشوی به آبهای قابض. نهم سده از بهر آنکه گذرهای غذا که اندر گذرها به اعضا رود بسته شود. دهم ضمادهای گرم از بهر آنکه رطوبتها را بگدازد و تحلیل دهد. یازدهم مقام کردن بسیار اندر گرمابه از بهر آنکه عرق بسیار آورد و رطوبتها را بگدازد. اما سببهایی که شکل اندامها را تباه کند ده نوع است: اول آنکه قوت مغیره ٔ نطفه یا قوت مصوره ضعیف باشد و کار خویش چنانکه باید تمام نتواند کرد. دویم آنکه اندر وقت زادن سبب افتد که شکل اندامی تباه شود. سیم آنکه اندر مدت پروردن وشستن و برداشتن و فرونهادن آفتی افتد از تقصیر مادرو دایه. چهارم افتادن و زخمی رسیدن. پنجم انواع بیماریها چون تشنج و تمدد و لقوه و جذام و استرخا و سل.ششم فربهی مفرط. هفتم لاغری مفرط. هشتم آماسها. نهم بستن جراحتها و ریشها نه بر آن گونه که باید. دهم آنکه عضو بر جای خود باید (؟). اما اسبابهای سده نه نوع است: اوّل آنکه چیزی غریب اندر منفذی افتد مثل افتادن سنگ اندر مجرای بول که راه بول بسته شود. دوم آنکه ثفل بسیار و غلیظ اندر روده جمع گردد یا خشک شود.سیم آنکه مادّه فسرده شود چنانکه اندر جراحت یا اندر مجرای بول یا اندر منفذی دیگر بسته شود. چهارم آنکه اندر منفذی از منفذها قرحه افتد و جراحت شود و آن جراحت پیوسته گردد یا گوشت فزونی بروید و منفذ بسته شود. پنجم آنکه اندر منفذی چیزی چون ثؤلول یا غیر آن بروید. ششم آنکه داروی قابض بکار داشته آید که منفذ را تنگ تر بکند. هفتم آنکه عضوی را ببندند تا بدان سبب منفذها بسته شود. هشتم آنکه قوت ماسکه سخت قوی باشد. نهم سرمای سخت بسبب آنکه سرما رگها و منفذها رافراز هم آرد. اما اس

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عمار صیرفی. شیخ طوسی در رجال خود او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده. و نجاشی وی را در ضمن شرح احوال برادر وی اسحاق بن عمار یادکرده است. یکی از متأخرین او را فطحی مذهب و ضعیف شمرده و گویا گمان کرده است که برادر اسحاق بن عمار ساباطی است و خاندان ساباطیان عموماً فطحی مذهب بوده اند. ولیکن این سخن نادرست است و بزرگان، حدیث وی را صحیح دانند. رجوع به تنقیح المقال ج 1 صص 140-141 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی همدانی. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 140 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) نام انگشتری زمردین مشهور. رجوع باسماعیلی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن باطیش موصلی مکنی به ابوالمجد و ملقب بعمادالدین. معاصر ابن خلکان است و او راست: کتاب التمییز و الفضل.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن اشعث. وی پسر اشعث بن قیس کندی است و مادر او ام ّفروه خواهر ابوبکر صدیق است. (حبیب السیر چ تهران ج 1 جزو4 ص 158). و رجوع به البیان و التبیین جاحظ چ حسن السندوبی ج 3 ص 161 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن اشعث. او راست: کتاب تعبیر.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن اعمش. رجوع به اسماعیل بن عبداﷲ اعمش شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن افضل علی ایوبی معروف بصاحب حماه و ملقب بعمادالدین و مل»المؤید. اوراست: شرحی بر کافیه فی النحو ابن حاجب. وفات بسال 732 هَ. ق. (کشف الظنون). و رجوع به ابوالفداء شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن امیه. شیخ طوسی در رجال خود او را از اصحاب سجاد (ع) شمرده. ابن حجر در تقریب وی را بنام اسماعیل بن امیهبن عمروبن سعیدبن العاص بن امیه اموی خوانده و گوید: ثقت است و بسال چهل وچهار یا پیش از آن درگذشت. ذهبی در مختصرگوید: سفیانی و بشربن مفضل از وی روایت کنند. شصت حدیث دارد. و بسال 129 هَ. ق. درگذشت. و میان این دوتاریخ تفاوت بسیار است. (تنقیح المقال ج 1 ص 130).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن انماطی حافظ مکنی به ابوالطاهر. وی پدر ابوبکربن ابی الطاهر اسماعیل بن انماطی است. (حسن المحاضره ج 1 ص 175).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن بَزیع. ابن داود در رجال خود او را یاد کرده و از رجال کشی نقل کند که وی او را از اصحاب رضا (ع) و جواد (ع) شمرده است. ولی در رجال کشی چنین نامی دیده نشد. وگویا ابن داود از نام محمدبن احمدبن اسماعیل بن بزیعکه کشی او را از صحابه ٔ رضا (ع) و جواد (ع) شمرده است، بدین اشتباه دچار شده. (تنقیح المقال ج 1 ص 130).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن اسماعیل نعالی. به قول مؤلف مجمل التواریخ خال برکیارق سلجوقی بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 409). و در راحه الصدور (صص 141-142) نام و نسب وی اسماعیل بن یاقوتی بن چغری بیک برادر زبیده خاتون مادر برکیارق. (مجمل التواریخ و القصص ص 409 حاشیه ٔ 3).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن بَشّار بصری. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده ولی در نسخه ای از آن رجال، یسار بجای بشار آمده. و در جامعالرواه نیز چنین است. و در روضه ٔ کافی از ابان بن عثمان و او از اسماعیل بصری (بدون ذکر نام پدر وی) و او از امام صادق (ع) روایتی آورده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 130).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن بکر کوفی. ثقه است. نجاشی گوید: کتابی دارد که ما آنرا بوسیله ٔ ابراهیم بن سلیمان از وی روایت کنیم در خلاصه ٔ علامه و رجال ابن داود و حاوی وجیزه و بلغه نیز ذکر او آمده است. شیخ طوسی در فهرست، وابن شهرآشوب، او و اسماعیل بن دینار را یاد کرده گویند هر کدام یک «کتاب اصل » دارند، و در برخی مواضع بُکَیر بجای بکر آمده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 130).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن بُکَیر. رجوع به اسماعیل بن بکر شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن بلبل مکنی به ابوالصقر. کاتب موفق باﷲ و از خلفای عباسی. بعدها بدستور معتمد خلیفه، او و فرزندان وی را بقتل رسانیده و مکنت و ثروت او را مصادره کرده اند. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ابوالصقر اسماعیل... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن بوری. یکی از ملوک بنی طغتگین که در دمشق حکمرانی داشتند. وی در سال 526 هَ. ق. پس از پدر خویش تاج الملوک بوری بر مسند فرمانفرمایی جلوس کرد و بانباس را از دست اهل صلیب بیرون کرد ولی بعدها بنای ظلم و تعدی را گذاشت و اموال و ثروت و سامان رجال و اتباع خود را مصادره میکرد و در نتیجه بتوطئه ٔ مادر خویش بقتل رسید و برادر او شهاب الدین محمود را جانشین وی کردند. (قاموس الاعلام ترکی).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ثعلب امیر کبیر شریف فخرالدین. یکی از امرای عهد مل» عادل سیف الدین ایوبی به مصر. وی بانی مدرسه ٔ شریفه است. (قاموس الاعلام ترکی، در کلمه ٔ ابن ثعلب).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن اسود ملقب به تبان. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن اسماعیل رازی ملقب به مجدالدین قاضی. او راست: القرائن الرکنیه فی فروع الشافعیه. وفات وی به سال 750 هَ. ق. بود. (کشف الظنون).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن الجدر الحریری مملوک. شاعری قلیل الشعر است. (ابن الندیم).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ارسالنجلق. یکی از امرای ملوک سلجوقی. وی از سال 491 تا 499 هَ. ق. والی بصره بودو در وقایع بسیار شرکت داشت. (قاموس الاعلام ترکی).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمدبن عمربن الاشعث السمرقندی مکنی به ابوالقاسم. محدث است و مهذب الدین بن هِبِل در بغداد از وی سماع دارد. (عیون الانباء ج 1 صص 304-305).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمدبن فرات سرخسی شافعی مکنی به ابومحمد. رجوع به اسماعیل بن احمد هروی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمدبن محمد بدری اردبیلی. اوراست: انیس القلوب و غایهالمطلوب در دعوات و اذکار که بسال 763 هَ. ق. از تألیف آن فراغت یافته است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمدبن یوسف سلمی. او راست جزئی در حدیث.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمد سمرقندی مکنی به ابوالقاسم. او راست کتابی در مناقب عباس بن عبدالمطلب عم نبی (ص). (کشف الظنون).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمدبن حسن شاشی شافعی ملقب به نقاض و مکنی به ابوشریح. فقیهی ثقه و صدوق است و از ابوالحسن محمدبن عبدالرحمن دباس روایت دارد و ابوعبداﷲ فراوی و ابوالقاسم سحامی از او روایت کنند. وی بسال 407 هَ. ق. یا پیش از آن درگذشت. (تاج العروس: ن ق ض).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ارقط. مادر وی ام ّسلمه خواهر امام صادق (ع) است. مؤلف جامعالرواه گوید: عبداﷲبن وضاح و علی بن حمزه ازوی و او از ابوعبداﷲ صادق (ع) روایت کند، و داستانی از بیماری وی آورده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 130).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن اسحاق الانصاری. محدث است. رجوع به عیون الاخبار جزء1 ص 60 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن اَزْرَق. شیخ طوسی در رجال خود او را در عداد اصحاب باقر (ع) شمرده گوید: اسماعیل بن سلیمان [یا سلمان] ازرق مکنی به ابوخالد. مؤلف جامعالرّواه گوید: عمروبن اذینه از وی و او از امام صادق (ع) روایت کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 130).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن اسحاق. او راست: کتاب الصلاه. (کشف الظنون).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن اسحاق. صدوق در من لایحضره الفقیه در باب طلاق زن حامله روایتی از او آورده است. وحید بهبهانی آقا باقر احتمال داده است وی همان اسماعیل بن علی بن اسحاق نوبختی باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 130).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن اسحاق بن ابراهیم بن عبداﷲبن صباح. رجوع به ابوالقاسم اسماعیل... شود.

اسماعیل.[اِ] (اِخ) ابن اسحاق بن ابی سهل نوبختی مکنی به ابوسهل. صاحب روضات گوید: وی شیخ متکلمین اصحاب ما در بغداد، مقدم بنی نوبخت بزمان خویش بود و در دین و دنیا صاحب جلالت بود و مانند وزراء رفتار میکرد و در امامت و رد بر ملاحده و غلاه و مبطلین دیگر و تواریخ ائمه و غیر ذلک مصنفات دارد که تعداد آنها بر سی مجلد بالغ می شود و اصحاب رجال در فهارس خود اسامی آنها را یاد کرده اند و در کتاب علی بن یونس عاملی در امامت نیزذکر آنها آمده و شیخ طوسی از سید اجل علم الهدی ابوالقاسم علی بن حسین علم آموخت و او از شیخ ابی عبداﷲ المفید و مفید از ابی الجیش مظفربن محمد بلخی و او از شیخ متکلمین ابی سهل اسماعیل بن علی نوبختی خال حسن بن موسی و او به خدمت ابومحمد حسن عسکری رسیده است. فتأمل. (روضات الجنات ص 31). و ظاهراً نسب صحیح صاحب ترجمه اسماعیل بن علی بن اسحاق... است. رجوع به همین نام و رجوع به ابوسهل اسماعیل... در همین لغت نامه شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن اسحاق بن اسماعیل بن حمّادبن زیدبن درهم مکنی به ابواسحاق ازدی جهضمی. مولای آل جریربن حازم. از مردم بصره. خطیب گوید: مولد وی سال 200 و وفات بسال 282 هَ. ق. بمرگ فجاءه بود. تنوخی گوید: ابوالفرج اصفهانی مرا حدیث کرد که قاضی اسماعیل (جامه ٔ) سیاه خویش بپوشید تا برای حکم به جامع رود و موزه بپای کرد و میخواست که موزه ٔ دیگر بپوشد که درگذشت. وی بر دو جانب بغداد قاضی بود، و از محمدبن عبداﷲ انصاری و مسدّدبن مسرهد و علی بن مدینی وجز آنان سماع دارد و از او موسی بن هارون حافظ و عبداﷲبن احمدبن حنبل و یحیی بن صاعد و بسیاری دیگر روایت کنند. اسماعیل فاضل و عالم و متقن و فقیه بر مذهب مالک بن انس بود و مذهب مالک را شرح و تلخیص کرد و بر آن احتجاج آورد و مسند را تصنیف کرد و در علوم قرآن کتبی متعدد نوشت و کتاب حدیث مالک و کتاب یحیی بن سعیدبن سعید انصاری و کتاب ایوب سختیانی را گرد آورد، و در بغداد قدیم وطن گرفت، و بقضای آنجا منصوب شد و تا هنگام مرگ بر این شغل ببود. خطیب از طلحهبن محمدبن جعفر الشاهد آرد که: اسماعیل بن اسحاق در بصره پرورش یافت و فقه مذهب مالک را از احمدبن معدل فراگرفت ودر این مذهب تقدم یافت چندانکه در آن علم گردید و وی از مذهب مالک و فضل آنقدر منتشر کرد که هیچگاه در عراق مانند آن نبود و در احتجاج بر مذهب مالک و شرح آن چنان تصنیف کرد که پیروان این مذهب را مثالی گشت که بدان اقتدا کنند، و راهی که آنرا بپیمایند. سپس علم قرآن را بدین جمله افزود و کتابهایی در این علم تصنیف کرد که از بسیاری کتب که در این باب نوشته اند تجاوز کند، از آنجمله است کتابی در احکام قرآن که هیچکس از اصحاب وی در مانند آن بر او سبقت نگرفته و کتابی در قراآت که جلیل القدر و عظیم الخطر است. و کتابی در معنی قرآن دارد که ابوالعباس مبرد یگانه ٔ زمان و کسی که علم نحو و لغت در آن اوان بدو منتهی گشت بتفضیل وی در این دو کتاب گواهی می دهد و گوید ابوبکربن مجاهد را دیدم که این دو کتاب را وصف میکرد و بسیار از وی شنیدم که می گفت از ابوالعباس بن مبرد شنیدم که قاضی اسماعیل در تصریف از من داناتر است. اسماعیل چندان بزیست که در علو اسناد یگانه ٔ زمان خویش گشت، چه مولد او بسال 199 هَ. ق. است و مردمان از حدیث حسن چندان از وی نقل کردند که هیچکس از عده ٔ بسیار آن مقدار حمل نکرده است (؟؟) و مردمان بسوی او میشدند و هر کس از علم وی چندان اقتباس میکرد که دیگری در آن شرکت نداشت. بعضی ازو حدیث فرامیگرفتند و برخی علم قرآن و قراآت و فقه و جز آن. اما استواری وی در قضاء و حسن مذهب او در آن و آسانی امر در آنچه که تمیز وی بر دیگران دشوار بود چندان مشهور است که بی نیاز از ذکر باشد. قاضی در بیشتراوقات خویش و پس از فراغت از کار خصمان به علم اشتغال میورزید، چه وی به کاتب خویش ابوعمر محمدبن یوسف اعتماد کرده بود و او بیشتر کارهای اسماعیل را متکفل میگشت و به کارهای وی ازملاقات سلطان و جز آن میپرداخت و قاضی بر حدیث و علم اقبال میکرد. ابوالعباس محمدبن یعقوب اصم گوید: اسماعیل بن اسحاق پنجاه واند سال شغل قضا داشت جز دو سال که از آن شغل معزول گشت. و خطیب گوید در این گفتار تسامحی است، چه ولایت اسماعیل بر قضاء از آغاز تا پایان به پنجاه سال نرسید و آغاز ولایت او در خلافت متوکل بود. چون سواربن عبداﷲبن سواربن عبداﷲ بمرد متوکل جعفربن عبدالواحد هاشمی قاضی القضات را که در سرمن رأی بود فرمود تا اسماعیل را بر قضاء جانب شرقی بغداد بگمارد (246 هَ. ق.) و کسی او را معزول نساخت، جز مهتدی که بر برادر وی حمدبن اسحاق خشم آورد و او را تازیانه بزد و اسماعیل معزول گشت و چون مهتدی بمرد و معتمد به خلافت نشست او را به قضاوت بازگردانید. و پیوسته بر قضاوت دو جانب بغداد بود تا بمرد و اسماعیل قاضی القضاتی نیافت چه قاضی القضات حسن بن ابی الشوارب بودو این هنگام در سامرا میزیست. و خطیب حدیث کند که مبرد گفت چون مادر قاضی اسماعیل بمرد در چهره ٔ وی علامتی دیدم که بر پوشاندن آن قادر نبود و همه او را تعزیت میگفتند و او آرام نمیگشت، من وی را سلام دادم، آنگاه این اشعار بخواندم:
لعمری لئن غال ریب الزما-
ن فساءَ لقد غال نفساً حبیبه
ولکن علمی بما فی الثوا-
ب عندالمصیبه ینسی المصیبه.
پس گفتار من اندک اندک دریافت، و بپسندید و دوات و کاغذ خواست وآنرا بنوشت، آنگاه خاطر وی خرسند گشت و آن اندوه و جزع از وی برفت.
ابراهیم بن حماد گوید عموی من اسماعیل قاضی مرا انشاد کرد:
همم الموت عالیات فمن ثمَ
َم تخطی الی لباب اللباب
و لهذا قیل الفراق اخوالمو-
ت لاقدامه علی الاحباب.
و هم او گوید: عبدون بن صاعد وزیرکه نصرانی بود بر قاضی اسماعیل درآمد قاضی برخاست واو را ترحیب گفت و دریافت که حاضران کار او را ناخوش داشتند، چون وزیر برفت اسماعیل آنانرا گفت من انکار شما بر کار خویش بدانستم ولی خدا گوید: لاینهاکم اﷲعن الذین لم یقاتلوکم فی الدین و لم یخرجوکم من دیارکم. و این مرد حاجت مسلمانان روا میکند و سفیر میان ما و خلیفه ٔ ماست و این رفتار من نیکو کاری بود، آنگاه حاضران خاموش شدند. و بخط ابوسعد که به اسناد آنرا به ابوالعباس بن هادی رساند دیدم که گوید در خانه ٔ اسماعیل بن اسحاق قاضی بودم و او برای نماز عصر بیرون شد و دست من در دست وی بود، و ابن بری که غلامی جمیل بود بگذشت و قاضی بر او نگریست و شعر ابراهیم بن مهدی بخواند:
لولا الحیاء و اننی مشهور
و العیب یعلق بالکبیر کبیر
لحللت منزلها التی تحتله
و لکان منزلها هو المهجور.
و بمسجدی که بر درخانه ٔ او بود برفت و تکبیر، آنگاه اذان گفت. ابوحیان این حکایت آورده و بر آن چنین افزوده است که او راگفتند اذان را با شعر خواندن آغاز کردی ! گفت مرا بگذارید، بخدا سوگند اگر آنچه را من دیدم امیرالمؤمنین میدید وی را از تدبیر ملک خویش بازمیداشت. گفتند چیزی دیگر درباره ٔ او گفتی ؟ گفت بلی هنگامی که در محراب بودم ابیاتی، بی اراده بخاطرم گذشت و هنوز خواندن حمد را بپایان نرسانده بودم که از آن فراغت جستم و ابیات این است:
الحاظه ترجمان منطقه
و وجهه نزهه لعاشقه
هذبه الظرف و الکمال فما
یمرعیب علی طرائقه
قد کثرت قالهالعباد فما
تسمع الا سبحان خالقه.
و در کتاب قضات ابن سمکه آمده که چون اسماعیل بن اسحاق درگذشت، سه روز بغداد بدون قاضی ماند تا ناله ٔ مردمان برخاست و قصه به معتضد برداشتند، آن گاه عبیداﷲبن سلیمان سه تن قاضی برگزید، اباحازم و علی بن ابی الشوارب و یوسف که پسر عم اسماعیل بن اسحاق بود، و ابوحازم را بر کرخ گمارد و ابن ابی الشوارب را بر مدینهالمنصور و یوسف را بر جانب شرقی.
و گوید (مردی) ثقه مرا خبر دادکه اسماعیل بر موفق درآمد. وی او را گفت در نبید چه گویی ؟ گفت: امیرا! اگر کسی بامداد کند و در سر او چیزی از نبید بماند او را چه میگویند؟ گفت: گویند مخمور است. اسماعیل گفت پس نبید مانند اسم آن میباشد. ومحسن حدیث کرد که از پدرم شنیدم و او از ابی عمر قاضی حکایت می کرد، که قاضی اسماعیل رقعه ای در حوائج مردم بر عبیداﷲبن سلیمان وزیر معتضد عرضه کرد و عریضه ٔ دیگر داد و گفت اگر وزیر را ممکن باشد توقیع کند، و دیگری بداد و چیزی بدینگونه بگفت، عبیداﷲ وی را گفت ای ابااسحاق چند گوئی: «اگر ممکن بشود و اگر روا باشد و اگر آسان بود». هرکه تو را گفت کسی در اینجا بنشیند امری از امور زمین بر او دشوار است دروغ گفته همه رقعه های خود در جایی بگذار. پس اسماعیل همه ٔ آن رقعه ها از آستین بیرون کرد و پیش روی وزیر ریخت و وی در آن مجلس شصت رقعه توقیع کرد رحمه اﷲ. فما اصدق ما کانت رغبته الی اﷲ عز و جل. (معجم الادباء ج 2 صص 257-261). و رجوع به اعلام زرکلی در کلمه ٔ جهضمی شود.
ابن الندیم گوید: او فقیهی بمذهب مالکی است. وی فقه مالک بن انس را بسط و نشر داد و در آن کتب تصنیف کرد. وفات او بسال 282 هَ. ق. بود. کتاب احکام القرآن و کتاب احوال القیامه و کتاب حجاج القرآن (؟) و کتاب شواهدالموطاء.کتاب المغازی و کتاب الرّد علی محمدبن الحسن از اوست - انتهی. و نیز او راست: فضل الصلاه علی النبی و مسندالقراآت. (کشف الظنون).
حاجی خلیفه گوید: قاضی اسماعیل بن اسحاق مالکی صاحب قالون، کتابی در قراآت نوشته و با قراء سبعه بیست امام ذکر میکند. وفات وی بسال 282 است. (کشف الظنون چ 1 ج 2 ص 294). ابن الندیم در ذکر فتح بن خاقان آورده است که: «ابوحفان گوید: ندیده و نشنیده ام کسی در دوستی کتاب و علم بپایه ٔ جاحظ و فتح بن خاقان و اسماعیل بن اسحاق قاضی رسیده باشد». (فهرست کتابخانه ٔ مدرسه ٔ سپهسالار ج 2 ص 78). و رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 220 و کتاب المصاحف ص 86 و183 شود. او راست جزئی در حدیث که از حدیث ایوب سختیانی گرد کرده است. (کشف الظنون). و رجوع به اخبار الراضی باﷲ من کتاب الاوراق چ مصر ص 61 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن اسحاق السراج. ابن جوزی در مناقب الامام احمدبن حنبل در «ذکر اعیان اصحاب و اتباع احمدبن حنبل » ذکر اسماعیل آورده و گوید وی از یحیی بن یحیی و اسحاق بن راهویه سماع دارد و از احمد نقل کند. (مناقب احمد حنبل ص 509).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن جابر. نجاشی او را جُعفی و شیخ طوسی در رجال خود او را خَثْعَمی خوانده و متأخرین هر کدام از یکی ازین دو مدر» پیروی کرده اند و هر دو او را از صحابه ٔ امامین باقر وصادق (ع) شمرده اند و در رجال شیخ طوسی در باب اصحاب کاظم (ع) مردی بنام اسماعیل بن جابر بدون لقب آمده وشاید همین شخص باشد. بهر حال شیخ و نجاشی کتابی بدونسبت داده اند که یحیی و صفوان از وی روایت کرده اند.برخی خثعمی را غیر از جعفی دانسته اند لیکن متحد بودن ایشان صحیح تر است. (تنقیح المقال ج 1 صص 130-131).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن جعفربن ابی کُثَیر مدنی. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده و در برخی نسخه ها لفظ «ابی » ساقط است. درتقریب ابن حجر آمده: اسماعیل بن جعفربن اثیر انصاری زُرَقی مکنی به ابواسحاق قاری. بسال 180 هَ. ق. درگذشت، و در مختصر ابن ذهبی نیز همین گونه آمده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 131).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمد هروی سرخسی مکنی به ابومحمد و معروف به ابن فرات. او راست: کتاب مناقب امام شافعی. کافی فی القراآت السبع. ابن الصلاح گوید من این کتاب را دیدم و آن در چند مجلد است و کتابی معتبرمشتمل بر علم بسیار. درجات التائبین و مقامات الصدیقین. وفات وی بسال 414 هَ. ق. است. (کشف الظنون).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن حیدربن حمزه علوی عباسی. شیخ منتجب الدین در الفهرست خود گوید: ثقه است و عبدالرحمن نیشابوری از وی روایت کند. نسبت عباسی به ابی الفضل العباس بن علی است و حمزه پسر قاسم بن علی بن حمزهبن حسن بن عبیداﷲبن عباس بن علی بن ابی طالب است. (تنقیح المقال ج 1 ص 133).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن حمادبن (امام اعظم) ابی حنیفه نعمان بن ثابت بن زوطی بن ماه. قاضی بصره از جانب مأمون خلیفه متوفی بسال 212 هَ. ق. او میگفت ما از ابناء فارسیم یعنی آزادگانی که هیچ گاه تن به بندگی نداده اند. او راست: الرّد علی القدریه و کتاب الارجاء. (کشف الظنون). و رجوع به تاریخ سیستان ص 248 حاشیه ٔ 4 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن حمادبن ابی مغیره مکنی به ابی الیسع. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن حماد الجوهری مکنی به ابونصر الفارابی. یاقوت گوید: وی خواهرزاده ٔ ابواسحاق فارابی صاحب دیوان ادب است. جوهری درذکاء و زیرکی و علم از اعاجیب زمان بود. اصل او از فاراب از بلاد ترک و امام در لغت و ادب است و خط او در جودت چنان بود که بدان مثل زنند و بین خط وی و ابوعبداﷲبن مقله تمیز نمیتوان داد. وی زیاده بر این مقدار از فرسان کلام در اصول است. جوهری سفر را بر حضر اختیار میکرد و در آفاق میگشت و در غربت با سختیی که داشت توطن کرد. وی بعراق رفت و علم عربیت بر دو شیخ زمان ابوعلی فارسی و ابوسعید سیرافی قرائت کرد و بسفر حجاز رفت و بلغت عرب عاربه بمشافهه سخن گفت. جوهری در مقدمه ٔ صحاح شرح سفر خویش و گردش در بلاد ربیعه ومُضَر را ذکر کرده و در طلب، تحمل سختی میکرد و چون از این سفرها حاجت روا ساخت بخراسان بازگشت. و چون از دامغان عبور کرد ابوعلی الحسین بن علی که از اعیان کتاب و افراد فضلا بود اورا بخانه ٔ خویش برد و از او فرا گرفت و سماع کرد، آنگاه وی را به نیشابور روانه کرد و جوهری پیوسته در آنجا بکار تدریس و تألیف و کتابت مصاحف و دفاتر اشتغال داشت تا آنکه پس از گذاشتن آثاری نیکو درگذشت.
ابوالحسین باخرزی ذکر وی آورده گوید: هو صاحب صحاح اللغه لم یتأخر فیها عن شرط اقرانه و لاانحدر عن درجه ابناء زمانه. ادیب یعقوب بن احمداین اشعار از جوهری بر من بخواند و گفت: شیخ ابواسحاق بن صالح وراق، تلمیذ جوهری، از او بر من انشاد کرده است:
یاضائعالعمر بالامانی
ا ماتری رونق الزمان
فقم بنا یا اخاالملاهی
نخرج الی نهر نشتقان
لعلنا نجتنی سروراً
حیث جنی الجنتین دان
کأننا و القصور فیها
بخافتی کوثر الجنان (؟)
والطیر فوق الغصون تحکی
بحسن اصواتها الاغانی
و راسل الورق عندلیب
کالزیر و البم و المثانی
و برکه حولهااناخت
عشر من الدلب و اثنتان
فرصت» الیوم فاغتنمها
فکل وقت سواه فان.
او راست از تصانیف: کتاب فی العروض موسوم به عروض الورقه. کتاب الصحاح فی اللغه. کتاب المقدمه فی النحو، و هذا الکتاب هو الذی بایدی الناس الیوم و علیه اعتمادهم، احسن تصنیفه و جود تألیفه و قرب متناوله و اثر من ترتیبه علی من تقدمه، یدل وضعه علی قریحه سالمه و نفس عالمه، فهواحسن من الجمهره و اوقع من تهذیب اللغه و اقرب متناولاً من مجمل اللغه. شیخ ابواسماعیل بن محمدبن عبدوس نیشابوری درباره ٔ صحاح گوید:
هذا کتاب الصحاح احسن ما
صُنِّف َ قبل الصحاح فی الادب
یشمل ابوابه و یجمع ما
فرق فی غیره من الکتب.
هرچند که در مواردی در آن تصحیفی راه یافته و محققین بر آن خرده گرفته اند و علما آنرا تتبع کرده اند «و من ماساء قط. و من له الحسنی فقط؟». اخطاء فانه رحمه اﷲ غلط و اصاب و اخطاءالمرمی و اصاب کسائرالعلماء الذین تقدّموه و تأخروا عنه فانی لااعلم کتاباً سلم َ الی مؤلفه فیه و لم یتبعه بالتتبع من یلیه. ابوالحسن علی بن فضال مجاشعی در کتاب خویش که آنرا شجرهالذهب فی معرفه ائمهالادب نامیده ذکر وی آورده گوید: جوهری کتاب صحاح را برای استاد ابومنصور عبدالرحیم بن محمد بیشکی تصنیف کرد و تا باب ضاد معجمه عبدالرحیم آنرا از وی سماع کرد و در این هنگام او را وسوسه ای فرا گرفت و به جامع قدیم نیشابور رفت و بر فراز بام شد و گفت: مردم ! من در دنیا کاری کردم که پیشینیان من نکرده اند و خواهم که برای آخرت کاری کنم که دیگران نکرده باشند. آنگاه دو لنگه درب را با طنابی به پهلوی خود بست و بر نقطه ٔ بلندی از مسجد برشد، و چنانکه گویی میخواهد بپرد خویش را بیفکند و بمرد، و بقیت کتاب مسوده باقی گذاشت. آن گاه ابواسحاق ابراهیم بن صالح وراق تلمیذ وی پس از مرگ او آنرا مبیضه ساخت و در بسیاری ازمواضع خطاهای او آشکار کرد. جوهری شعر نیکو میگفت واز آنجمله است:
رأیت فتی اشقراً ازرقاً
قلیل الدّماغ کثیرالفضول
یفضل من حمقه دائباً
یزیدبن هند علی ابن البتول.
مؤلف کتاب گوید: بسال 611 هَ. ق. بحلب در منزل قاضی اکرم و صاحب اعظم ابوالحسن علی بن یوسف بن ابراهیم شیبانی بودیم و در باب جوهری و تصنیف نیکویی که بدان توفیق یافت سخن میگفتیم. گفتم شگفت است که من از مولد و وفات وی فحص شافی کردم و از واردین نیشابوری بپرسیدم و خبری نیافتم. وی مرا گفت من پیش از تو به بحث پرداختم و چیزی نیافتم. چون فردای آن روز شد گفت تو را از حکایتی ظریف خبر دهم، دوش بخواب دیدم که کسی میگفت اسماعیل بن حماد جوهری بسال 386 هَ. ق. درگذشت و بجان من سوگند که هرچند خواب را اطمینانی نیست و بدان عمل کردن نشاید بدون شک این زمان مرگ اوست، چه دو شیخ او ابوعلی و ابوسعید اندکی پیش از این تاریخ بچند سال درگذشته اند. آنگاه در دیوان الادب در تبریز نسخه ای بخط جوهری یافتم که در سال 383 نوشته بود آن گاه بر نسخه ای از صحاح بخط جوهری در دمشق نزد ملک معظم بن عادل بن ایوب صاحب دمشق وقوف یافتم که تاریخ آن 396 بود. ابومنصور ثعالبی ذکر وی در کتاب یتیمه آورده و از شعر او این ابیات انشاد کرده است:
لو کان لی بدّ من الناس
قطعت حبل الناس بالیاس
العز فی العزله لکنّه
لابدّللناس من الناس.
و نیز از او آورده است:
و هاانا یونس فی بطن حوت
بنیسابور فی ظل الغمام
فبیتی و الفؤاد و یوم دجن
ظلام فی ظلام فی ظلام.
و هم از وی آورده:
زعم المدامه شاربوها انها
تنفی الهموم و تذهب الغما
صدقوا سرت بعقولهم فتوهّموا
ان السرور بها لهم تما
سلبتهم ادیانهم و عقولهم
ارأیت عادم ذین مغتماً؟
و از شعر اوست:
یا صاحب الدعوه لاتجزعن
فکلنا ازهد من کرز
فالماء کالعنبر فی قومس
من عزه یجعل فی الحرز
فسقنا ماءً بلامنه
و انت فی حل من الخبز.
مؤلف گوید: محمودبن ابی المعالی حواری در کتاب ضالهالادیب من الصحاح و التهذیب پس از آنکه داستان جوهری را چنانکه مجاشعی ذکر کرده است بیاورده گوید: امام سعیدبن امام احمدبن محمد میدانی را از خللی که در این کتاب واقع است، پرسیدم. وی گفت: این کتاب فقط تا باب ضاد، بر وی خوانده شد و بیشتر کتاب بر سواد بماند ووی را تنقیح و تهذیب آن مقدر نبود، از اینرو در باب سین گوید: «قیس ابوقبیله من مضر و اسمه الیاس بنقطتین تحتها» آنگاه در فصل نون از همین باب گوید: «الناس بالنون اسم قیس عیلان » و قول اول سهو است و دوم درست. آنگاه گفت: کسی که بگوید، از جوهری چیزی از کتاب را زیاده از اول آن تا باب ضاد شنیده است دروغ بر وی بسته. و صاحب کتاب ضالهالادیب گفت من نسخه ای که جوهری آنرا تا باب ضاد شنیده و خط وی بر آنست دیده ام و هم اکنون در بلاد ما موجود میباشد، واﷲ اعلم بحقیقته وگفت: کتاب بخط مؤلف نزد ابومحمد اسماعیل بن محمدبن عبدوس نیشابوری است که دو بیت گذشته را در توصیف آن گفته است و گوید: ثعالبی در یتیمهالدهر آرد که این نسخه بصد دینار فروش رفت و بجرجان برده شد. والعلم عنداﷲ فی ذلک. مؤلف (یاقوت) گوید: اما ذکر بیشکی را که جوهری کتاب مزبور را برای وی تصنیف کرده، عبدالغافر فارسی در سیاق آورده و گوید: وی عبدالرحیم بن محمد بیشکی استاد امام ابومنصوربن ابی القاسم ادیب واعظ اصولی است که از ارکان اصحاب ابوعبداﷲ حاکم بن عبداﷲبن بیع است. وی را مدرسه و اصحاب و اوقاف و اسباب و تدریس و مناظره و نثر و نظم بود و در جمادی الاولی سال 453 درگذشت و بر پشت کتاب صحاح که مجلدی کامل و بخط حسن بن یعقوب بن احمد نیشابوری لغوی ادیب بود چنین یافتم: قراء علی ّ هذا الکتاب من اوّله الی آخره بما علیه من حواشیه من الفوائد معارضاً بنسختی مصححاً ایّاها صاحبه الفقیه الفاضل السدید الحسین بن مسعود الصرام بار» اﷲ له فیه و هو اجازه لی عن الاستاذ ابی منصور عبدالرحیم بن محمدالبیشکی عن المصنف و کتبه الحسن بن یعقوب بن احمد فی شهراﷲ الاصم سنه 471. و چنانکه مشاهده میشوداین مطلب مخالف با اینست که میگویند جوهری کتاب را جز تا باب ضاد مرتب نساخته و از کتاب صحاح است که: النخیس، البکره یتسع ثقبها الذی یجری فیه المحور مما یأکله المحور فیعمدون الی خشیبه فیثقبون وسطها ثم یلقمونها ذلک النقب المتسع و یقال لتل» الخشیبه النخاس و سألت اعرابیاً بنجد من بنی تمیم و هو یستقی و بکرته نخیس فوضعت اصبعی علی النخاس فقلت ما هذا و اردت اَن اتعرف منه الخاء من الحاء فقال نخاس بخاء معجمه فقلت ألیس قال الشاعر و بکره نحاسها نحاس فقال ماسمعنابهذا فی آبائنا الاولین. و از کتاب اوست در باب بقم و ابوعلی فارسی را پرسیدم این کلام عربی است ؟ گفت: معرب است و در کلام عرب جز پنج اسم بر وزن فعّل نیامده خضّم بن عمروبن تمیم که تسمیه به فعل است و بقّم که نام این رنگ باشد و شلّم که موضعی است در شام و این دو عجمی اند و بذّر اسم آبی است از آبهای عرب و عشّر موضعی است و محتمل است که این دو تسمیه به فعل باشند پس ثابت گشت که فّعل از اصول اسماء عرب نیست و به فعل مختص است و هرگاه مردی را نامی بدین وزن گذارند درحالت معرفه بسبب تعریف و وزن فعل منصرف نگردد لکن در حالت نکره منصرف شود. (معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 صص 266-273). و رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 805 و اعلام زرکلی ج 1 ص 105 و تتمه ٔ صوان الحکمه حاشیه ٔ ص 159 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن حُمَید ازرق. روایت او از امام کاظم (ع) در کتاب تهذیب شیخ طوسی آمده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 133).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن جَوزی. علی بن منصور از وی روایت کند و او از ابوعبداﷲ صادق. و این روایت در باب ثواب تعزیت از کتاب کافی آمده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 132).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن حیدر (شاه...). رجوع به اسماعیل صفوی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن خطاب سلمی. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده. علامه در خلاصهالاقوال نیز روایتی از کشی در مدح اوآورده که دلالت بر معاصرت او با امام رضا (ع) دارد ورجال نویسان متأخر در میان این دو قول بحثها کرده اند. برای تفصیل به تنقیح المقال ج 1 ص 133 رجوع شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن حُقَیْبَه. همان است که بعنوان اسماعیل بن جفینه یاد شد و مشترک است میان اسماعیل بن عبدالرحمان و اسماعیل بن عبداﷲ.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن خلف بن سعیدبن عمران الانصاری المقری النحوی الاندلسی السرقسطی الصقلی مکنی به ابوالطاهر. وی در علوم آداب امام و در فن قراآت متقن بود و او راست: کتاب العنوان فی القراآت و مردمان را در اشتغال بدین دانش اعتماد به این کتاب باشد و اختصار کتاب الحجه ابی علی فارسی. ابوالقاسم بن بشکوال در کتاب الصله ذکر او آورده و وی را ستوده وفضائل او برشمرده است. سرقسطی پیوسته بعمل قرائت سرگرم و مردم از او بهره مند بودند تا به یکشنبه مستهل محرم سال 455 هَ. ق. درگذشت. یاقوت گوید: اسماعیل بن خلف ابوطاهر صقلی مقری. وی صاحب علی بن ابراهیم بن عید حوفی از حوف مصر است. کتاب اعراب القراآت را در نه مجلد بزرگ و در قراآت، کتاب الاکتفاء و کتاب العیون را تصنیف کرد و چنان دانم که او بعد از سال 510 بوده است. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 273). در کشف الظنون کتب او بنام «اعراب القرآن » و «اکتفاء فی القراآت » یاد شده. رجوع به اعلام زرکلی (در کلمه ٔ سرقسطی) شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن خلیفه قاضی مکنی به ابوهانی کوفی. وی از موالی سعدبن عباده است. منصور قضاء اصفهان بدو داد و او در ولایت مهدی درگذشت. وی از اسماعیل بن ابی خالد و مجالد و ثوری و مبارک بن فضاله روایت دارد. و حسین بن حفص و عامربن ابراهیم و ابراهیم بن ایوب و ابوسفیان و پسر وی سعیدبن ابی هانی ازو روایت کنند. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن 1931 ج 1 ص 207).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن خلیل. محدث است و از علی بن مسهر روایت دارد. (المصاحف چ لیدن ص 36).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن خلیل. ابن الجوزی در مناقب الامام احمدبن حنبل بوسایطی ازاو آرد که میگفت: لو کان احمدبن حنبل فی بنی اسرائیل لکان آیه. (مناقب احمدبن حنبل چ مصر صص 135-136).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن خلیل مکنی به ابوجعفر. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن خلیل مکنی به ابوعبداﷲ کوفی. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن حکم رافعی. از آل ابی رافع مولی رسول اﷲ (ص) نجاشی در رجال خود وی را یاد کرده گوید کتابی دارد که اسماعیل بن محمدبن عبداﷲ از وی روایت کند. شیخ طوسی در فهرست نیز چنین آورده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 133).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن الحسین بن محمدبن الحسین بن احمدبن محمدبن عزیزبن الحسین بن ابی جعفر محمد الاطروش بن علی بن الحسین بن علی بن محمد الدیباج بن جعفر الصادق (ع) (عزیزالدین، ابوطالب) العلوی المروزی النسابه. یاقوت در معجم الادباء گوید: وی بحق عزیز دین باشدو نخستین کس از اجداد او که از قم به مرو منتقل گشت ابوعلی احمدبن محمدبن عزیز است و علی بن محمد دیباج (یکی از اجداد او) معروف به حارص از مدینه به بغداد آمد و پسر وی حسین به قم رفت آنگاه در مرو اقامت کردند و تا این زمان در آنجا مقیم اند. اسماعیل که خدایش پاداش نیک دهاد، مرا خبر داد که مولد وی شب دوشنبه بیست ودوم جمادی الاَّخر سال 572 هَ. ق. بوده است. و بسال 592 در صحبت حاجیان به بغداد رفت ولیکن حج نگذاشت. وی ادب را بر امام منتخب الدین ابوالفتح محمدبن سعدبن محمدبن محمدبن ابی الفضل دیباجی و امام برهان الدین ابی الفتح ناصربن ابی المکارم عبدالسیدبن علی المطرزی الخوارزمی و برادر وی امام مجدالدین ابی الرضی طاهر و فقه را بر امام فخرالدین محمدبن محمدبن محمدبن حسین طیان ماهروی حنفی و قاضی القضاه منتخب الدین ابوالفتح محمدبن سلیمان بن اسحاق فقیهی خواند و صاحب ترجمه گوید نیک سیرت تر از منتخب الدین به مرو قاضیی نشناسم و حدیث بر امام فخرالدین اسماعیل بن محمدبن یوسف کاشانی و ابوبکر محمدبن صائغی سنجی و امام شرف الدین محمدبن مسعود مسعودی و امام فخرالدین ابی المظفر عبدالرحیم بن امام تاج الاسلام عبدالکریم بن محمدبن منصور سمعانی و عبدالرشیدبن محمدبن ابی بکر زرقی مؤدب قرائت کرد و در نیشابور بر قاضی رکن الدین ابراهیم بن علی بن محمد معینی و امام مجدالدین ابی سعد عبداﷲبن عمر صفار و امام نورالدین فضل اﷲبن محمدبن محمد الجلیل التوقانی و عبدالرحیم بن عبدالرحمن شعری و در ری بر مجدالدین یحیی بن ربیع واسطی و در بغداد هم بر وی و هم بر عبدالوهاب بن علی بن سکینه و بر دیگران در شیراز و هرات و شوشترو یزد قرائت کرد و او راست از تصانیف: کتاب حظیرهالقدس قریب به شصت مجلد (و شاید بعد از این زیاده تر شود) و کتاب بستان الشرف، مختصر کتاب حظیره در بیست مجلد. کتاب غنیهالطالب فی نسب آل ابی طالب یک مجلد. کتاب الموجز در نسب، مجلدی لطیف است. کتاب الفخری که برای فخر رازی تصنیف کرده. کتاب زبدهالطالبیه مجلدی است لطیف. کتاب خلاصهالعتره النبویه فی انساب الموسویه. کتاب المثلث در نسب و چند کتاب را مشجر کرده است که از آن جمله است: کتاب ابی الغنائم دمشقی، کتاب من اتصل عقبه از ابوالحسن محمدبن قاسم تمیمی اصفهانی (مشجر). کتاب المعارف تألیف سیدابوطالب زنجانی موسوی. کتاب طبقات تألیف فقیه زکریابن احمد بزار نیشابوری کتاب نسب شافعی خاصه. کتاب وفق الاعداد فی النسب. و من بسال 614هَ. ق. در مرو این سید را که خدا فضل وی را پیوسته داراد، دیدار کردم و او را چنان دیدم که گفته اند:
قد زرته فوجدت الناس فی رجل
و الدهر فی ساعه و الفضل فی دار.
و یاقوت گوید: قد طبع من حسن الاخلاق و سماحهالاعراق و حسن البشر و کرم الطبع و حیاءالوجه و حب الغرباء علی ما لانراه متفرقاً فی خلق کثیر. و او با این صفات پسندیده بیقین داناترین مردم در علم نسب و نحو و لغت و شعر و اصول و نجوم بود و در این شهر به تصدر در اقراء علوم متفرد بود و مردمان برای تحصیل علوم مختلف قصد او میکردند از آنکس که لغت میخواند تا متعلم در نحو و مصحح لغت و ناظر در نجوم و باحث در اصول و علوم دیگر و او با وسعت علمی که داشت متواضع وخوش خوی بود و غریبان جز بر او وارد نمیشدند و طالبان فائده جز از وی استفاده نمیکردند.
و او- ادام اﷲ علوه - از اشعار خویش بر من انشاد کرد:
قولوا لمن لبی فی حبّه
قد صار مغلوباً و مسلوبا
و فی صمیم القلب منّی اری
هواه والایمان مکتوبا
و صحتی فی عشقه صیرت
جسمی معلولاً و معیوبا
و مدمعی منهمر ماؤه
منهمل فی الخد مسکوبا
و نیز:
والعین یحجبها لالاء وجنته
من التأمل فی ذا المنظر الحسن
بل عبرتی منعت لو نظرتی عبرت
الیه من مقلتی الاّ علی الشفن
لولا تجشّمه بالابتسام و ما
امدّه اﷲ عند النطق باللسن
لماعرفت عقیقاً شقه درر
و لم یبن فوه نطقاً وَ هْوَ لم یبن.
و مرا حدیث کرد که فخر رازی به مرو درآمد و از جلالت قدر و عظم ذکر و ضخامت هیبت چنان بود که کسی سخن او بازگرداندن نتوانست و بجهت بزرگداشت وی برابر او نفس کشیدن نیارست و من بسرای او درآمدم و نزد وی قرائت میکردم. روزی مرا گفت دوست دارم کتابی لطیف در انساب طالبین برای من تصنیف کنی تا در آن بنگرم چه دوست ندارم بدان جاهل باشم. گفتم آنرا مشجر خواهی یا منثور؟ گفت مشجر را نتوان در حفظ آورد و من چیزی خواهم که آنرا از بر سازم.گفتم السمع والطاعه و برفتم و کتابی که آنرا الفخری نامیدم برای وی تصنیف کرده و نزد او بردم. چون بر آن واقف گشت از وساده ٔ خویش فرودآمد و بر حصیر نشست ومرا گفت بر این وساده بنشین ! من این کار بزرگ شمردم و خدمت کردم. وی مرا سخت سرزنش کرد و بانگ بر من زدو گفت آنجا که بتو میگویم، بنشین ! خدا میداند چنان هیبت او مرا گرفت که خویشتن داری نتوانستم و همانجا که مرا فرموده بود بنشستم. آنگاه آن کتاب بر من خواندن گرفت و در پیش رویم نشسته بود و مشکلات آن از من میپرسید و چون فارغ شد گفت اکنون هر کجا خواهی بنشین زیرا این علمی بود که تو در آن استاد من بودی و من ازتو استفاده میکردم و شاگرد تو بودم و از ادب دور است که شاگرد جز در پیش روی استاد بنشیند. پس من از جایی که نشسته بودم برخاستم و او در منصب خود نشست آنگاه بر وی قرائت آغاز کردم چنانکه از نخست بود. (معجم الادباء ج 2 صص 261- 266).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن جعفربن ابی کثیر الانصاری. یکی از روات قراءه نافعبن عبدالرحمن. (ابن الندیم).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن حرّ. در باب روزه از کتاب من لایحضره الفقیه، حمادبن عیسی از وی و او از ابی عبداﷲ روایت میکند. (تنقیح المقال ج 1 ص 132 و 133).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن جعفربن عیسی عامری. محاسن برقی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 131).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن جعفربن ناصرالحق. رجوع به اسماعیل بن ابی القاسم جعفر شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن جفینه. او یا اسماعیل بن عبدالرحمن است و یا اسماعیل بن عبداﷲ. (تنقیح المقال ج 1 ص 132).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن حازم سلمی کوفی. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده. و در باب حج از کافی روایت محمدبن سنان از وی آمده است. و برخی بجای حازم، خازِم آورده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 132).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن حازِم کوفی جعفی. شیخ طوسی در رجال خود او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده گوید مولای نُهُم بود. (تنقیح المقال ج 1 ص 132).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن الحافظ. رجوع به اسماعیل الظافر... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن حسن. شیخ طوسی در رجال خود او را در عداد اصحاب کاظم (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 133).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن حسن متطبب. اردبیلی در جامعالرواه گوید: در کتاب روضه ٔ کافی روایتی از محمدبن یحیی از برادرش علاء از اسماعیل از ابی عبداﷲ آمده است و شرح حال وی در کتب رجال نیامده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 133).

اسماعیل.[اِ] (اِخ) ابن حسن بن علی (ع). وی یکی از ده پسر امام حسن (ع) است. (مجمل التواریخ و القصص ص 455).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن حسن بن علی بن عتاس. محدث است. (تاج العروس) (منتهی الارب).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن جعفر صادق بن محمدبن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب هاشمی مدنی. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) آورده و صاحب تکمله ٔ امل الاَّمل گوید: چون مردی پارسا بود ابوبصیر گمان کرد که پس از امام صادق پسروی اسماعیل امام خواهد بود. و چون اسماعیل پیش از امام صادق جهان را بدرود گفت، امام صادق فرمود «ما بداﷲ فی شی ٔ کما بداﷲ فی اسماعیل ابنی ». مؤلف اعلام الوری گوید: اسماعیل بزرگترین پسران امام صادق بود و پدر به او علاقه ٔ خاص داشت و دسته ای از شیعه او را وصی و قائم پس از صادق میشمردند. ولی وی در شهر عریض در زمان حیات پدر درگذشت و مردم جنازه ٔ او را بر دوش تامدینه آورده در بقیع بخاک سپردند. و امام صادق با پای برهنه او را تشییع کرد. و پس از مرگ امام صادق مردم دو دسته شدند یک دسته گفتند پس از صادق امامت از آن موسی کاظم (ع) است و دسته ٔ دیگر اسماعیلی شدند و اسماعیلیان نیز بدو فرقه تقسیم شدند: یک فرقه گفتند اسماعیل خود زنده است و فرقه ٔ دیگر گفتند او مرده و فرزند وی محمدبن اسماعیل جانشین اوست. شیخ مفید (متوفی 413 هَ. ق.) در ارشاد گوید: و اسماعیلیان امروز اندک هستند و کسی از ایشان مشارالیه نیست. کشی (متوفی 450 هَ. ق.) در رجال خود اسماعیل را مستقلاً یاد نکرده و برخی این را دلیل مذموم بودن اسماعیل دانسته اند ولی صحیح نیست. (تنقیح المقال ج 1 ص 131 و 132). سپس صاحب تنقیح المقال روایات بسیار که دلیل بر ضعف و ذم اسماعیل است آورده و یک بیک را رد میکند و اخبار دیگر که دال بر مدح اوست می آورد و میپذیرد. رجوع به اسماعیلیه و رجوع به خاندان نوبختی صص 48-250 و روضات الجنات ص 28 و لغات جغرافیه و تاریخیه ٔ ترکی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن حسن بن علی غازی بیهقی مکنی به ابوالقاسم و ملقب به شمس الائمه. بیهقی در کتاب الوشاح آرد که این اسماعیل به شمس بیهقی معروف است. وی فنون آداب را جامع و مفاتیح حکمت و فصل الخطاب را حائز بود. بمرو اقامت گزید و در آنجا توطن کرد. طریقه ٔ وی در فقه مستقیم و اکثر مصنفات او سلیم است. او راست:
کُتّاب حضرتنا دامت سلامتهم
یهیئون من الالقاب اسبابا
و ینصبون من الاطماع الویهً
و یفتحون من الالقاب ابوابا
و یبخلون بما جاد الکریم به
و ینفقون علی الاقوام القابا
تجشأوا فی نوادیهم بلاشبع
کأنهم اکلوا الحتیت و الربا (؟).
و این معنی را از گفته ٔ خوارزمی:
قل الدراهم فی کیسی (؟) خلیفتنا
فصارینفق فی الاقوام القابا
گرفته است.
او راست: کتاب نقض الاصطلام. کتاب سمطالثریا در معانی غریب حدیث. کتاب فی اللغه. کتاب فی الخلاف. (معجم الادبا چ مارگلیوث ج 2 صص 261-262).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن حسن بن محمدبن محمود جرجانی. رجوع به اسماعیل جرجانی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن حسن بن محمد حسینی نقیب نیشابور مکنی به ابوالمعالی. شیخ منتجب الدین در الفهرست (که همراه جلد 25 بحارالانواربچاپ رسیده) او را یاد کرده گوید: او راست کتابی درانساب طالبیان. و کتاب «شجون الاحادیث » و زهرهالحکایات و من آنرا از ابوالفتوح خزاعی از پدر از جدش از اوروایت میکنم. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 133 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن حسن حسینی گرگانی. رجوع به اسماعیل جرجانی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمدبن سعید معروف به ابن الاثیر حلبی شافعی و ملقب به عمادالدین. او راست: عبره اولی الابصار فی ملوک الامصار در دو مجلد، در این کتاب بذکر ملوک و خلفاء بلاد اقتصار کرده ولی وفیات را نیاورده است. احکام الاحکام فی شرح احادیث سیدالانام. کنز البلاغه، شرحی نیکو بر قصیده ٔ ابن عبدون و اسماعیل ذیلی نیز بر آن افزوده است. وی بسال 699 هَ. ق. درگذشت. (کشف الظنون).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمد وراق. رجوع به ابن الزجاجی اسماعیل... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن داود الحوری. ابن الجوزی در فصل «ذکر جماعه من کبارالذین اجابوا فی المحنه» او را یاد کرده است. (مناقب احمدبن حنبل چ مصر ص 386). و رجوع به ضحی الاسلام تألیف احمد امین ج 3 ص 170 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی الفتح، مکنی به ابوالقاسم المقری. از مردم قلعه ٔ ایوب باندلس. ابن بشکوال گوید وی فقیه و از اهل علم و مقدم در فتوی بود و در حدود سنه ٔ 500 هَ. ق. درگذشت. (حلل السندسیه ج 2 ص 97).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن مهاجر. صاحب کتاب کافی درباب آداب زکاهدهنده روایتی از او نقل کرده است. ابوالحسن عرفی از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 127).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم تیمی، مکنی به ابویحیی. محدث است و از اعمش روایت کند.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم خلیل (ع). مؤلف تاریخ گزیده گوید: ساره (زوجه ٔ ابراهیم) هاجر را با ابراهیم بخشید، ابراهیم را ازو پسری آمد در هشتادوشش سالگی، او را اسماعیل نام نهاد، ساره را بدان رشک خاست، اسماعیل را ختنه کرد و بر همه ٔ مسلمانان واجب شد. چون اسماعیل دوساله شد ساره با هاجر شکیبا نبود، ابراهیم (ع) هاجر و اسماعیل را بزمین مکه برد، آنجا بگذاشت، ببرکت اسماعیل آب زمزم پیدا شد و چون قوم بنی جُرْهُم بواسطه ٔ آب آنجا آمدند اسماعیل در میان ایشان پرورش یافت، چون اسماعیل چهارساله شد امرقربان رسید، و آن چنان بود که ابراهیم (ع) نذر کرده بود که اگر او را پسری بود قربان کند، درین وقت فرمان آمد که بوعده وفا نماید. ابراهیم (ع) اسماعیل را قربان خواست کرد، چون از پدر و پسر در آن کار گرانی طبع نبود حق تعالی نیت پذیرفت و از بهشت گوسفندی بکوه ثیب بحدود مکه فرستاد تا بعوض اسماعیل قربان کرد. بعد ازین به یک سال اسحاق از ساره بسن هفتادسالگی متولد شد. چون اسماعیل بحدّ مردی رسید، از بنی جرهم زن خواست، ابراهیم بدیدن اسماعیل رفت، اسماعیل بشکار بود، زن اسماعیل ابراهیم را (ع) خدمتی نکرد، ابراهیم (ع) گفت اسماعیل را بگو که آستانه ٔ خانه بدل کن، اسماعیل زن را طلاق داد و دیگری بخواست. چون خانه ٔ کعبه که شیث ساخته بود خراب گشته بود، ابراهیم و اسماعیل بفرمان خدای تعالی باز بنا کردند، حق تعالی حجرالاسود را بفرستاد تا در رکن خانه نشاندند و حج فرض شد. (تاریخ گزیده چ براون ج 1 ص 33-34). و هم حمداﷲ مستوفی گوید: اسماعیل علیه السلام را حق تعالی پیغمبری داد، بعمالقه ٔ یمن و حضرموت فرستاد، پنجاه سال ایشان را دعوت دین ابراهیم میکرد که ایمان آوردند، چون عمرش بصدوسی سال رسید درگذشت. او را در جنب مادرش هاجر در حرم کعبه دفن کردند. (تاریخ گزیده ج 1 ص 36). و رجوع بهمان کتاب ص 9، 21، 126، 130، 131 و 849 شود. لقب او ذبیح اﷲ است. مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: اسماعیل (مسموع از خدا) (سفر پیدایش 16: 1و 17: 20 و 21: 17)، و او پسر ابراهیم بود که هاجر برای او تولید کرد و بدان لحاظ بنظر حقارت بخاتون خود سارا نگاه میکرد. و این مطلب سبب آن شد که هاجر و پسر وی در تنگی و تلخ جانی افتند، لکن ابراهیم با وجودنبوتی که در سفر پیدایش 16:12 مکتوب است اسماعیل رافرزند موعود می پنداشت تا زمانی که سارا حامله شده اسحاق را آورد. از آن پس هاجر و پسر او از حضور خاتون خود رانده شدند و چون هاجر کنیزک مصریه بود بملاحظه ٔحب وطن پسر خود را برداشته راه مصر گرفت و در اثنای راه حرارت و تشنگی بر ایشان غلبه کرد، بطوریکه مشرف بهلاکت بودند، لکن اعجازاً رهایی یافته در بیابان پاران زیست کردند. اسماعیل صیادی قوی بازو گردید و زوجه ٔ مصریه ای برای خود نکاح کرد و دوازده پسر که هر یک رأس و رئیس یکی از طوایف اعراب بودند تولید کرد (سفر پیدایش 25: 13-16) و او را دختری نیز بود که بحباله ٔ نکاح عیصو درآمد (سفر پیدایش 28:9) و چون ابراهیم از دارفانی بسرای باقی شتافت اسماعیل با اسحاق برادر خود همدست شده وی را بخاک سپردند. و اسماعیل در 137 سالگی جهان را بدرود گفت. (سفر پیدایش 25: 17).
اما مسکن اولاد او یعنی اسماعیلیان از حویلا تا شور که مقابل مصر است امتداد داشت (سفر پیدایش 25: 18) یعنی فیمابین بحر قلزم و سر خلیج فارس. بعدها آنها با نسل یقطان بن ابراهیم که سلسله ٔ چهارمین سام و نَسَب به یقشان بن ابراهیم میرسانند (سفر پیدایش 25:3) و گویا با بعضی از برادران یقطان و یقشان علاوه بر طوایف کوشی که در جنوب بودند (سفر پیدایش 10: 7) در تمام شبه جزیره ٔ عربستان ساکن گردیدند. ذریه ٔ اسماعیل برحسب وعده ٔ الهی که در سفر پیدایش (17: 20) مکتوب است بسیار و بی شمار شد و مقصد نبوت در حق او و ذریه ٔ او واضح و مبرهن گشت، زانرو که او خود مرد صحرائی بوده اکثر ذریّه ٔ او در مشرق بدوی و صحرانشین میباشد و قصد از این گفته که «در میان برادران خود ساکن خواهند شد»، زندگانی در میان طوایف و خویشان میباشد و دست هر کس بضد آنها و دست آنها بضد هر کس بوده، همواره آتش نزاع و جدال در میان ایشان افروخته بود و صحرانشین و غارتگربودند. طوایف اعراب بدوی که اسماعیل را رأس سلسله ٔخود میدانند با وجودی که اسماً رعیت دولتند تا حال هم وحشی و گردنکش مانده اند - انتهی. اسماعیل ملقب بذبیح است، گویند او نخستین کسی بود که بعربی نوشت و بدان تکلم کرد. اصل سریانی این نام بی الف وسط تلفظ میشود و از این روی در عربی بی الف نوشته میشود. مادروی هاجر کنیزی قبطی مصری از قریه ای بود بنام ام العرب که نزدیک فرط است. (تنقیح المقال ج 1 ص 126). و رجوع باز قاموس الاعلام ترکی شود.

اسماعیل.[اِ] (اِخ) ابن ابی الحسن عبادبن العباس بن عبادبن احمدبن ادریس الطالقانی. رجوع به صاحب بن عباد شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی الحسین عبدالغافربن محمد فارسی نیشابوری. متوفی 504 هَ. ق. از معاصرین غزالی. وی پدر امام عبدالغافر نویسنده ٔ ترجمه ٔ احوال غزالی (بنقل از خود او) میباشد. (غزالی نامه تألیف همایی ص 274).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی الحکم، مولی زبیر. وی کاتب عمربن عبدالعزیز بود. (عقدالفرید مصحح محمد سعید العریان ج 4 ص 249). رجوع به اسماعیل بن ابی الحکیم شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی القاسم بن سوید، ملقب به ابوالعتاهیه و مکنی به ابواسحاق. رجوع به ابوالعتاهیه شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن بزه. در ایضاح الاشتباه علامه «بَزه »، در برخی نسخ نجاشی «بَزّ»، بی هاء و بقول شهید ثانی «بَزّه » و بقول ابن داود «بُرّه » با راء. شیخ طوسی دررجال خود او را در شمار اصحاب صادق (ع) آورده گوید:قصیر کوفی است. نجاشی نیز او را یاد و شیخ در فهرست، کتاب وی را روایت کرده است. و شرح احوال او در کتب رجال متأخر نیز یاد شده. (تنقیح المقال ج 1 ص 127).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی القاسم جعفربن ناصر الحق (ناصر کبیر) نبیره ٔ دختری ماکان کاکی، معاصر ابوجعفر حسن بن ابی الحسین احمد صاحب القلنسوه. وی مازندران را تحت تصرف آورد، اما هم در آن نزدیکی مادر ابوجعفر دو نفر کنیزک اسماعیل را بفریفت تا زهر در طعام او کردند و او را از پای درآورند. (حبیب السیر چ تهران جزو 4 از ج 2 ص 150). و رجوع بسفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 140 بخش انگلیسی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی الوقار، مکنی به ابوالفضل. اصل او از معره است و در دمشق اقامت گزید و ببغداد سفر کرد و نزد افاضل اطباء آن شهر علم آموخت و بتلمذ گروهی از علماء بغداد درآمد و از ایشان نیز دانش فراگرفت. سپس بدمشق بازگشت و در صناعت طب علماً و عملاً متمیز گردید. مردی بسیارخیر، نیکوطریقت، خوب سیرت و بسیارذکاء بود و در خدمت سلطان ملک العادل نورالدین محمودبن زنگی بود و این پادشاه در طب بدو اعتماد داشت و در سفر و حضر از وی دور نمیشد و اسماعیل را از وی بهره ٔ بسیار و انعام فراوان بود و او و ملک العادل نورالدین در حلب در دهه ٔ اول ربیعالاول سال 554 هَ. ق. درگذشتند. (عیون الانباء ج 2 صص 161-162).

اسماعیل.[اِ] (اِخ) ابن ابی اویس، مکنی به ابوعبداﷲ. رجوع بعیون الانباء ج 2 ص 220 و عیون الاخبار جزء 7 ص 85 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی بکر. رجوع باسماعیل بن المقری شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی بکر محمدبن الربیعبن ابی سمال. رجوع به اسماعیل بن ابی سمال شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی حُکَیم، مولی زبیر. یکی از کتّاب عمربن عبدالعزیز خلیفه ٔ اموی. رجوع بکتاب الوزراء و الکتّاب ص 33 و فهرست کتاب سیره عمربن عبدالعزیز و رجوع به اسماعیل بن ابی الحکم شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن صبیح الثقفی، مکنی به ابواسحاق. وی از سعدویه و سهل بن عثمان و شاذکونی روایت دارد. ابوعبداﷲ الغزّال ذکر او آورده و تخریج وی نکرده، وی را پسری بود بنام ابویعقوب الحذّاء. او در جوانی براه مکه درگذشت. و بسیار مینوشت و آخرین کس که ازو حدیث نقل کرده، ابوعثمان اسحاق بن ابراهیم بن زید است. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 214).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم. محدث است. رجوع بنقودالعربیه و علم النمیات چ قاهره 1939م. ص 16 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی خالد سعد الکوفی تابعی است. و بکوفه درگذشت در سنه ٔ ست و اربعین (46 هَ. ق.). (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 244) و رجوع بفهرست عیون الاخبار و المصاحف ص 36 و 178 و البیان والتبیین چ حسن السندوبی ج 3 ص 87 و تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 206 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) یکی از ملوک بنی احمر که در کشور اندلس فرمانروایی داشتند. پس از گذشته شدن پدر، برادر وی محمد بحکومت رسید و زمام مَهام ّ بدست حاجب او رضوان افتاد. پدرزن اسماعیل ابویحیی رضوان را بکشت و اسماعیل را بتخت حکمرانی نشانید. برادر او محمد بنزد ابوسالم مرینی فرار کرد و در نتیجه اسماعیل بسال 760 هَ. ق. در غرناطه جلوس کرد امازمام امور کشور در دست ابویحیی باقی ماند و بعدها کار باختلاف کشید و عاقبت ابویحیی داماد خود را بکشت وخود مالک تخت و تاج گردید. (از قاموس الاعلام ترکی).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) عاملی در موصل از دست ممالیک بحریه ٔ مصریه. (کتاب النقود ص 129).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) یکی از نبیرگان سلطان محمود غزنوی که در قلعه ٔ دهک محبوس شد. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 403).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) نام مردی صاحب مذهب اباحت که در دین وی نره ٔ اسب پرستیدندی و اسماعیلی بدو منسوب است (؟). (شرفنامه ٔ منیری) (مؤیدالفضلاء).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ششمین از نظامشاهیان (در احمدنگر) که از 997 تا 999 هَ. ق. حکومت داشت. (طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 290).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) صاحب عیون الاخبار بوسایطی از او، و وی بوسایطی از رسول (ص) روایت کرده: «یحمل هذا العلم من کل ّ خلف عدوله (؟) ینفون عنه تحریف الغالین و انتحال المبطلین، و تأویل الجاهلین ». (عیون الانباء ج 5 ص 119).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) نام پدر شهاب الدّین ادیب صابر ترمذی است. رجوع به ادیب صابر شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) موضعی بمغرب دریاچه ٔ ارمیه.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم. در کافی باب الدعاء للاخوان روایتی از محمدبن سلیمان از این اسماعیل و او از جعفربن محمدبن تمیمی از حسین بن علوان از ابوعبداﷲ آورده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 127).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) اصل آن اسمئیل و بمعنی اژدهاست. شهریست در خطه ٔ بسارابیا، در انتهای جنوب غربی روسیه، در 190هزارگزی جنوب کیشه نیف، بساحل شمالی ترین امتداد دانوب در 45 درجه و 20 دقیقه و 8 ثانیه ٔ عرض شمالی و 26 درجه و 30 دقیقه و 1 ثانیه ٔ طول شرقی. این شهر یکی از بلاد بسیار مستحکم دولت عثمانی بود که همیشه عرصه ٔ گیرودار و معرکه ٔ منازعه ٔ دولتین روس و ترک بود و در جنگ سال 1205 هَ. ق. مدت مدیدی مقابل عساکر روسیه مقاومت کرد. وقتی که روسها این شهر را گرفتند بقتل عام اهالی آن پرداختند، آنگاه دوباره بطرز جدیدی شهر را در مسافت دوهزارگزی قلعه ای از نو ساختندو بر طبق عهدنامه ٔ پاریس میبایست روسها این شهر را ببغدان واگذار کنند، روسها قبل از عمل باین معاهده تمام استحکامات شهر را با خاک یکسان کردند. عهدنامه ٔ برلن این شهر را با آن قسمت از بسارابیا که در دست دولت رومانی بود بروسها برگردانید، و در عوض دوبریجه را بدولت مزبور بخشید. اکثر اهالی اسماعیل از رومانها تشکیل شده است. در گرداگرد این شهر باغها و باغچه های باصفای بسیار و میوه جات فراوان هست و تجارت رایجی دارد مخصوصاً تجارت کلی آرد رونق دارد. سالی یک بار بازار مکاره ٔ پانزده روزه نیز در این شهر دائر بود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) نام منصور باﷲ و ظافر باﷲ دو خلیفه ٔ فاطمی است. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع بمنصور باﷲ و ظافر باﷲ شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن آدم بن عبداﷲبن سعد اشعری. نجاشی در رجال خود گوید: از وجوه قمیان و ثقت بود. او راست کتابی، و آنرا علی بن احمد از محمدبن حسن بوسایطی از او روایت کند. شرح حال وی در قسمت اول خلاصهالاقوال و رجال ابن داود و دیگر کتب رجال یاد شده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 126).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابان. نجاشی کتاب «المؤمن والکافر» او را روایت کرده است. شیخ طوسی در کتاب رجال، اسماعیل بن ابان حناط را در شماره ٔ اصحاب صادق (ع) آورده، و در کتاب فهرست دوتن بنام اسماعیل بن ابان با دو طریق روایت مختلف یادکرده است. و اسماعیل بن ابان وراق در مختصر ذهبی و تقریب ابن حجر یاد شده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 126).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابان غنوی. امام بیهقی بوسایطی از او و او بوسایطی از رسول اکرم (ص) روایت کرده که آن حضرت فرمود: لاتسبّوا الدّنیا فنعم مطیه المؤمن هی، علیها یبلغ الخیر و بها ینجو من الشر. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 168).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابان لاحقی. وی برادر محمدبن ابان لاحقی است. (عیون الاخبار چ مصر جزء 1 ص 42 و جزء 7 ص 108).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابان وراق. در مختصر ذهبی گوید: وی از مسعر و دیگران روایت کند و بخاری و ابوحاتم از او روایت کنند. وی بسال 216 هَ. ق. وفات یافت. ابن حجر او را ملقب به اودی و مکنی به ابن اسحاق یا ابن ابراهیم دانسته گوید: تشیع دارد و بسال 216 وفات کرد. شرح حال او در کتب رجال یاد شده. (تنقیح المقال ج 1 ص 126).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی حنیفه. جهشیاری بوسایطی ازو نقل کند. (کتاب الوزراء و الکتّاب ص 207).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی خالد. شیخ طوسی در رجال خود وی را از اصحاب صادق (ع) شمرده گوید: نام او محمدبن مهاجربن عبید ازدی کوفی است. و نجاشی نیز او را چنین معرفی کرده و گوید: پدرش از ابوجعفر باقر (ع) و خود او از ابوعبداﷲ صادق (ع) روایت کند. و هر دو کوفی وثقه بودند. برخی نوشته اند کتابی مرتب و مبوب ازاسماعیل در قضایا باقی مانده است. شیخ طوسی در فهرست و ابن شهرآشوب در معالم العلماء نیز از کتاب قضایای او نام برده اند. شرح احوال وی در کتب رجال متأخر مانند خلاصه و ابن داود و وجیزه و بلغه و حاوی و المشترکات و غیره نیز آمده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 127).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمد سرخسی رجوع به اسماعیل بن احمد هروی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمدبن اثیر حلبی. رجوع باسماعیل بن احمدبن سعید... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن اثیرحلبی، ملقب بعمادالدین. رجوع باسماعیل بن احمدبن سعید... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمد.ابن الجوزی در سیره عمربن عبدالعزیز بوسایطی از او واو نیز بوسایطی روایتی راجع بعمربن عبدالعزیز آورده است. (سیره عمربن عبدالعزیز چ 1331 هَ. ق. ص 43).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمد. مؤلف عقدالفرید از او روایتی آورده است. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان جزء 7 ص 149).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمد متولی. شرطه ٔ بغداد. رجوع باخبار الراضی باﷲ و المتقی باﷲ چ لندن ص 135، 136، 139، 140 و 231 شود.

اسماعیل.[اِ] (اخ) ابن احمد آخری دهستانی. از روات است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمد آنقروی. رجوع باسماعیل آنقروی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمدبن اسید ثقفی، مکنی بابی اسحاق. او راست تفسیر و مسند. وی برادر عبداﷲ است و از مکیین و بصریین و کوفیین (ابی کریب و طبقه ٔ او) حدیث فراگرفت. و بربیعالاَّخر سنه ٔ282 هَ. ق. درگذشت. رجوع بذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 212 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی یحیی هاشمی کوفی صیرفی. در منهج المقال و جامعالرواه از رجال شیخ طوسی نقل کرده اند که وی از اصحاب صادق (ع) شمرده شده ولی در نسخه ٔ رجال، اسماعیل بن یحیی ضبط شده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 130).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمدبن حسین بن علی بن موسی بن عبداﷲ بیهقی. وی از پدر و برادران خویش ابوسعید و ابوعبداﷲ سماع دارد و این دو نیز از پدر خود سماع دارند و مؤلف تاج العروس گوید من این را در نسخه ٔ سنن الکبیر که بر پدر آنان حافظ قرائت شده بود، دیده ام. (تاج العروس: ب هَ ق). امام بیهقی در تاریخ خود او را شیخ القضاه ابوعلی اسماعیل بن الامام المحدث احمدبن الحسین البیهقی یاد کرده و گوید با عبدالجباربن الحسن الجمحی البیهقی اختلاف داشته است و من شیخ القضاه را دیده ام و از وی احادیث سماع دارم. (تاریخ بیهق ص 179).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمدبن عبداﷲ الحیری الضریر، مکنی به ابوعبداﷲ. یاقوت گوید او مفسر و مقری و واعظ و فقیه و محدث و زاهد و یکی از ائمه ٔ مسلمین است. و حیره محلی بوده است به نیشابور که اکنون خراب است. بنا بگفته ٔ عبدالغافربن اسماعیل مولد وی سنه ٔ311 هَ. ق. و وفات او بعد از سنه ٔ 430 است. و او را در علوم قرآن و قراآت و حدیث و وعظ وتذکیر تصانیف مشهور است. صحیح بخاری را از ابوالهیثم ببغداد، سماع دارد و زاهر سرخسی از او روایت کند. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 256). او راست: تفسیر.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمد اسلامبولی مصری حنفی. او راست: شرح الخلاصهالوافیه، و آن منظومه ایست در عروض و در مطبعه ٔ تمدن بسال 1318هَ. ق. بطبع رسیده است. معونهالرحمن فی مذهب ابی حنیفه النعمان و منظومه ای در فقه حنفی که در مصربسال 1323 هَ. ق. چاپ شده است. (معجم المطبوعات).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمدبن محمد حسینی جرجانی ملقب بزین الدین. رجوع باسماعیل جرجانی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمد حجاری. از مردم وادی الحجاره (اندلس).وی از اهل فضل و محدث بود. (حلل السندسیه ج 2 ص 74).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن احمد سامانی، مکنی به ابوابراهیم (279-295 هَ. ق.). مؤلف تاریخ بخارا آرد: ذکر بدایت ولایت امیر ماضی ابوابراهیم اسماعیل بن احمد السامانی: اول ِ سلاطین سامانیانست و بحقیقت پادشاه سزاوار بااستحقاق بوده، مردی عاقل، عادل، مشفق، صاحب رأی و تدبیر و پیوسته باخلفا اظهار طاعت کردی و متابعت ایشان واجب و لازم دانستی، در روز شنبه ٔ منتصف ربیعالاَّخر سنه ٔ سبع و ثمانین و مأتین (287 هَ. ق.) عمرولیث را ببلخ اسیر کردو بر مملکت مستولی گشت و مدت هشت سال پادشاهی کرد ودر سنه ٔ خمس و تسعین و مأتین (295) در بخارا بجواررحمت حق پیوست علیه الرحمه و الغفران. و او را ولادت بفرغانه بوده است، در ماه شوال تاریخ بر دویست و سی و چهار. و چون او شانزده ساله شد پدر او وفات یافت و امیرنصر که برادر بزرگتر او بود او را بزرگ داشتی و او خدمت امیرنصر کردی و چون حسین بن الطاهر الطائی ازخوارزم ببخارا آمد در ربیعالاَّخر سال [بر] دویست وشصت بود [و] میان او و اهل بخارا حربها افتاد و بعد از پنج روز بر شهر دست یافت و با اهل بخارا عذر (؟) شهر و روستا کرد و بسیار کس را بکشت و خوارزمیان را برگماشت تا دزدی میکردند و مصادرت میکردند و بشب مکابرهً خانها را برمیزدند و جبایتهای گران می نهادند و مال می ستدند، اهل بخارا با او بحرب بیرون آمدند و بسیار کس کشته شدند و ازشهر مقدار دو دانگ بسوخت و چون اهل شهر دست قوی کردند او منادی کرد و امان داد و مردمان که جمع شده [بودند] و حرب را آماده گشته [چون] خبر امان بشنیدند پراکنده شدند و بعضی بروستا رفتند. چون حسین بن الطاهر دانست که مردم پراکنده شدند شمشیر اندرنهاد و خلقی عظیم را بکشت، باز غوغا کردند و حسین بن طاهر بهزیمت شد و همه روز حرب کردند، چون شب شد او درِ کوشک را محکم کرد و خلق درِ کوشک را نگاه میداشتند تا وی را بگیرند [و] او خراج بخارا بتمامی گرفته بود همه درم غدرفی و در میان سرای ریخته بود و میخواست که بنقره صرف کند زمان نیافت و آن شب دیوار را سوراخ کرد و بگریخت با کسان خویش برهنه و گرسنه و آن درمهای غدرفی بماند، مردمان خبر یافتند، اندر آمدند و آن مال غارت کردند و بسیار کس از آن مال توانگر شدند چنانک اثر آن در فرزندان ایشان بماند و اندر شهر گفتندی فلان کس توانگر سرای حسین بن طاهر است و بعد از آن بگریخت و پس از وی فتنهای دیگر و حربها با اهل بخارا هر کس را بسیار شد اهل علم و صلاح از بخارا بنزدیک ابوعبداﷲ الفقیه پسر خواجه ابوحفص کبیر رحمهاﷲعلیه جمع شدند و وی مبارز بود، با وی تدبیر کردند در کار بخارا وبخراسان امیری نبود و یعقوب بن لیث خراسان را بغلبه گرفته بود و [ببخارا] رافعبن هرثمه با وی حرب میکرد و بخراسان نیز فتنه بود و بخارا خراب میشد از این فتنها، پس ابوعبداﷲ پسر خواجه ابوحفص نامه ای کرد بسوی سمرقند بنصربن احمدبن اسد السامانی و او امیر سمرقند و فرغانه بود از او ببخارا امیر خواستند، او برادر خویش اسماعیل بن احمد را ببخارا فرستاد. چون امیر اسماعیل بکرمینه رسید چند روز آنجا مقام کرد و رسول فرستاد ببخارا بنزدیک حسین بن محمد الخوارجی که امیر بخارا بود، چند بار رسول او میرفت و می آمد تا قرار بدان افتاد که امیر اسماعیل امیر بخارا باشد و حسین [بن محمد] الخوارجی خلیفه ٔ او شود و لشکر او در این معنی طاعت نمودند، امیر اسماعیل منشور خلافت خویش بنزدیک خوارجی فرستاد با علم و خلعت و خوارجی را با این علم و خلعت در شهر بخارا بگردانید و اهل شهر شادی نمودند و این روز سه شنبه بود و روز آدینه خطبه بنام نصربن احمد خواندند و نام یعقوب لیث از خطبه بیفکندند پیش از اندرآمدن امیر اسماعیل ببخارا و آن روز آدینه ٔ نخستین بود از ماه مبارک رمضان سال بر دویست و شصت و پسر خواجه ابوحفص کبیر رحمهمااﷲ بیرون آمد باستقبال و اشراف بخارا از عرب و عجم همه با وی بودند تا بکرمینه، و ابوعبداﷲ بفرمود تا شهر را بیاراستند و امیر اسماعیل از آمدن ببخارا پشیمان شده بود از آنکه با وی حشم بسیار نبود و بخارا شوریده و غوغا برخاسته بود و معلوم نبودش که اهل بخارا بدل با وی چگونه اند.چون ابوعبداﷲبن [خواجه] ابوحفص بیرون آمد و با کرمینه برفت دل وی قوی شد دانست که ابوعبداﷲ هرچه کند اهل شهر آنرا باطل نتوانند کردن، عزم قوی گردانید، ابوعبداﷲ او را بسیار مدحها گفت و دل [وی] قوی گردانید، چون او را بشهر اندر آوردند معظم و مکرم داشتندو فرمود تا اهل شهر زر و سیم [بسیار] بر وی نثار کردند و امیر اسماعیل حسین الخوارجی را بگرفت و بزندان فرستاد و آن غوغا پراکنده شد بقدرت خدای تعالی.
ذکر در آمدن امیراسماعیل (رحمه اﷲ) ببخارا: [در] روز دوشنبه دوازدهم ماه [مبارک] رمضان سال بر دویست و شصت بود و بدان سبب شهر قرار گرفت و اهل بخارا از رنج بیرون آمدندو براحت پیوستند [و] در همین سال امیر نصربن احمدرا منشور ولایت همه ٔ اعمال ماوراءالنهر از آب جیحون تا اقصی بلاد مشرق بیاوردند، از خلیفه موفق باﷲ و خطبه ٔ بخارا بنام امیر نصربن احمد و بنام امیر اسماعیل گفتند و نام یعقوب لیث صفار از خطبه افتاده بود و امیر اسماعیل مدتی ببخارا باشید و بعد از آن بسمرقند رفت بی آنکه از امیر نصر او را فرمان بودی، پسر برادر خود را بر بخارا خلیفه [کرد] ابوزکریا یحیی بن احمدبن اسد چون به ریشخن رسیدامیر نصر خبر یافت، ناخوش آمدش بجهت آنکه بی دستوری بود فرمود تا [او را] استقبال کردند ولیکن خود بیرون نیامد و هیچ اکرام نکرد و فرمود تا او را بحصار سمرقند فرود آوردند و صاحب شرطی سمرقند باسم او کردندو همچنان بر وی [در] خشم بود و امیر اسماعیل بسلام رفتی چنانک پیش از رفتن بخارا چنان نبود و محمدبن عمر را خلیفه ٔ وی کردند [و] امیر اسماعیل بسلام آمدی و ساعتی بایستادی و باز برفتی و امیر نصر با وی هیچ سخن نگفتی تا بر این حالت سیزده ماه برآمد پسر عم وی محمدبن نوح را و عبدالجباربن حمزه را بشفاعت آورد تا او را ببخارا بازفرستاد و عصمت بن محمد المروزی راوزیر وی کرد و فضل بن احمد المروزی را دبیر وی گردانید و امیر نصر با [همه] وجوه [اعیان] و ثقات سمرقند بمشایعت او بیرون آمدند و در این اثنا امیر نصر روی سوی عبدالجباربن حمزه کرد و گفت یا ابالفتح این کودک را که ما همی فرستیم تا ما از وی چه خواهیم دیدن. عبدالجبار گفت چنین مگوی که او بنده ٔ تست [بشرط آنکه هر چه فرمایی امیر اسماعیل همان کند و هرگز با تو خلاف نکند. گفت چنانست بحقیقت که من میگویم. عبدالجبار گفت باز چه حکم کرده ای ؟ امیر نصر گفت اندر چشمها و شمایل وی خلاف و عصیان همی بینم]. امیر اسماعیل چون ببخارا رسید اهل بخارا استقبال کردند و به اعزازتمام او را بشهر درآوردند و یکی از دزدان خلقی را بخود گرد کرده بود و از اوباشان و رندان روستا چهارهزار مرد جمع شده بود[ند] و همه در میان رامتین و برکد راه میزدند و نزدیک بود که قصد شهر کنند، امیر اسماعیل حسین بن العلاء را که صاحب شرط او بود و حظیره ٔ بخارا وی نهاده بود و کوی علاء را بوی بازمیخوانند بحرب این دزدان فرستاد و از اهل بخارا بزرگان و مهتران با وی یار شدند و رفتند و حرب کردند و دزدان [را]هزیمت کردند و حسین بن العلا بر ایشان نصرت یافت و کلانتر دزدان را بگرفت و بکشت و سر وی را بیاورد [و] جماعتی از آنها که با وی یار بودند بگرفت امیر اسماعیل ایشان را بند کرد و بسمرقند فرستاد [و] چون از این کار فارغ شد[ند] خبر داد[ند] که حسین بن طاهرباز با دوهزار مرد بآموی آمده است و قصد بخارا کرده امیر اسماعیل لشکر جمع کرد آنچه توانست [و] بحرب رفت، خبر دادند که حسین [بن] طاهر از جیحون بگذشت با دوهزار مرد خوارزمی. امیر اسماعیل برنشست و بیرون [آمد] و حرب سخت کردند و حسین بن طاهر هزیمت شد و از لشکر وی بعضی کشته شد[ند] و بعضی بآب غرق شد[ند] و هفتاد مرد اسیر شد[ند] و این حرب نخستین ِ امیر اسماعیل بود [که کرد]. چون بامداد شد [امیر] اسیران را بخواند و هر مردی را یک جامه کرباس داد و بازفرستاد. حسین [بن] طاهر بمرو رفت و امیر اسماعیل ببخارا بازآمد و در حال ملک تأمل کرد [و معلوم کرد] که او را با مهتران بخارا چندان حرمتی زیادت نیست و بچشم ایشان هیبتی نیست و از جمع شدن ایشان منفعتی به وی راجع نخواهد شد، صواب چنین دید که جماعتی از مهتران بخارا [را] بخواند و گفت باید که از بهر من بسمرقند روید و پیش امیر نصر بگویید و عذر از من بخواهید. ایشان گفتند سمعاً و طاعه. روزی چند امان خواستند و بعد از آن برفتند و این جماعت امیران بخارا بودند، پیش از امیر اسماعیل ابومحمد بُخارْخُدات خود پادشاه بخارا بود و ابوحاتم یساری بغایت توانگر بود و بسبب مال بسیار ایشان را اطاعت نداشتی. بزرگان بخارا با این هر دو بسمرقند رفتند، امیراسماعیل نامه کرد بامیر نصر تا ایشان را بند کند و بزندان فرستد تا وی ملک بخارا تواند داشت، امیر نصر همچنان کرد و آن قوم را روزگاری در آنجا بازداشت تا آنگاه که بخارا قرار گرفت. امیر اسماعیل باز بامیر نصر [نامه] کرد [و ایشان را طلبید و از بعد آن امیر اسماعیل ایشان را] نیکو داشتی و حاجتهای ایشان را روا کردی و رعایت حقوق ایشان [را] بر خویشتن واجب دیدی و نصربن احمد بر اسماعیل وظیفه نهاده بود از اموال بخارا در سالی پانصدهزار درم و از بعد آن او را حربها افتاد و آن مال خرج شد و نتوانست فرستادن دیگران. امیر نصر قاصدان فرستاد بطلب آن مال و وی نفرستاد میان ایشان، بدین سبب ناخوشی پدید آمد، [امیر] نصر لشکر جمع کردو نامه فرستاد بفرغانه بنزدیک برادر خود ابوالاشعث وبخواندش با لشکر بسیار و نامه ای دیگر به شاش [فرستاد به] برادر دیگر ابویوسف یعقوب بن احمد تا با لشکرخود بیاید و ترکان اسپیجاب را نیز بیارند و لشکر عظیم جمع کرد، آنگاه روی ببخارا نهاده در ماه رجب سال بر دویست و هفتاد و دو بود، چون امیر اسماعیل خبر یافت بخارا را خالی کرد و به فَرَب رفت از جهت حرمت برادر امیر نصر ببخارا آمد، چون امیر اسماعیل را نیافت به بیکند رفت و آنجا فرود آمد، اهل بیکند استقبالش کردند و زر و سیم برو نثار کرد و نزلها بسیار بیرون آوردند و میان امیر اسماعیل و رافعبن هرثمه که بدان تاریخ امیر خراسان بود دوستی بود، امیر اسماعیل به وی نامه کرد و از وی یاری خواست، رافع با لشکر خود بیامد و جیحون یخ کرده بود از روی یخ بگذشت چون امیر نصر خبرآمدن رافع یافت ببخارا بازآمد و امیر اسماعیل با رافع اتفاق کرد که روند و سمرقند را بگیرند. این خبر بامیر نصر رسید بتعجیل بطوایس رفت و سر راه بگرفت، امیر اسماعیل با [رافع] براه بیابان رفتند و همه روستاهای بخارا بتصرف امیر نصر بود و ایشان اندر بیابان طعام و علف نمی یافتند و آن سال قحط بود و کار بر ایشان دشوار شد تا اندر لشکر ایشان یک نان به سه درم شد و خلقی عظیم از لشکر رافع بگرسنگی هلاک شدند وامیر نصر نامه کرد بپسر خود احمد بسمرقند تا وی از سغد سمرقند غازیان را جمع میساخت و اهل ولایت امیر اسماعیل را علف ندادند و گفتند اینها خارجیانند حلال نباشد نصرت دادن ایشان، و امیر نصر بسبب آمدن رافع تنگ دل شده بود، امیر نصر بکرمینه رفت و ایشان بر اثر اومیرفتند که رافع را کسی نصیحت کرد که تو ولایت مانده ای و اینجا آمده ای اگر ایشان هر دو برادر با یکدیگر بسازند و ترا در میان گیرند تو چه توانی کردن ؟ رافع از این سخن ترسید و رسول فرستاد بنزدیک امیر نصر و گفت من بحرب نیامده ام، بر آن آمده ام تا در میان شما صلح کنم، امیر نصر را این سخن خوش آمد، صلح کردند بدان که امیر کسی دیگر بود بخارا را و امیر اسماعیل عامل خراج بود و اموال دیوان و خطبه بنام وی نبود و هر سالی پانصدهزار درم بدهد و نصربن احمد را بخواند و اسحاق بن احمد را خلعت داد و امیر بخارا به وی داد و امیر اسماعیل بدان رضا داد و امیر نصر بازگشت و رافع نیز بخراسان رفت و این در سال دویست و هفتاد و سه بود. چون از این حال پانزده ماه برآمد امیر نصر کس فرستاد بطلب مال، امیر اسماعیل مال بازگرفت و نفرستاد، امیر[نصر] نامه کرد برافع که وی ضمان کرده بود. رافع نیز نامه ای بامیر اسماعیل کرد، بدین معنی امیر [اسماعیل] التفات نکرد، امیر نصر دیگرباره لشکرها جمع کرد همه از [اهل] ماوراءالنهر و ابوالاشعث از فرغانه بیامد و دیگرباره روی ببخارا آوردند بهمان طور پیش و روی ببخارا نهاد، چون بکرمینه رسید امیر اسماعیل نیز لشکر خود جمع کرد و بطوایس رفت و حرب اندر پیوست و کارزار سخت شد و اسحاق بن احمد به فَرَب بهزیمت رفت، امیر اسماعیل حمله ای قوی کرد بر اهل فرغانه و ابوالاشعث بهزیمت رفت تا سمرقند، اهل سمرقند خواستند او را بگیرند از آنک برادر خود را مانده بود. ابوالاشعث از سمرقند بازگشت و به ربنجن آمد و امیر اسماعیل احمدبن موسی مرزوق را اسیر کرد و ببخارا فرستاد و دیگرباره لشکر بخارا هزیمت شد و امیر اسماعیل بر جای ایستاده بود و با وی اندک مردم مانده بودند و از معرفان سیماءالکبیر با وی بود، امیر اسماعیل کس فرستاد و از غلامان و موالیان هرکه گریخته بود همه را جمع کرد و اسحاق بن احمد را از فرب بازآورد و از غازیان بخارادوهزار مرد نیز بیرون آمدند و لشکری قوی جمع کردند و همه را علوفه بداد و امیر نصر به ربنجن رفت و کار لشکر بساخت و بازگشت و امیر اسماعیل پیش وی بازرفت به دیهه وازبدین و آنجا جمع شدند و حرب درپیوستند روزسه شنبه پانزدهم ماه جمادی الاَّخر سال بر دویست و هفتاد و پنج. امیر اسماعیل بر لشکر فرغانه ظفر یافت و ابوالاشعث بهزیمت رفت و لشکر همه هزیمت شده بودند و امیر نصر با مردم اندک بماند، وی نیز بهزیمت شد، امیر اسماعیل جماعتی از خوارزمیان [را] بانگ برزد و از امیر نصر دور کرد و از اسب فرود آمد و رکاب او بوسه داد و سیماءالکبیر غلام پدر ایشان بود و سپهسالار امیر را خبر داد از حال، و سیماءالکبیر کس فرستاد [و امیر اسماعیل را خبر داد از این حال]، نصربن احمد از اسب فرود آمد و نهالین بیفکند و بنشست و امیر اسماعیل برسید و خویشتن از اسب بینداخت و پیش آمد و نهالین را بوسه داد و گفت یا امیر حکم خدای این بود که مرا بر تو بیرون آورد و ما امروز بچشم خویش می بینیم این کار بدین عظیمی را. امیر نصر گفت ما متعجبیم بدین کار که تو آوردی که طاعت امیر خود نداشتی و فرمانی که خدای تعالی برتو کرده بود نگذاردی، امیر اسماعیل گفت مقرم که خطا کردم و گناه همه مراست و تو اولیتری بفضل که این گناه بزرگ از من درگذرانی و عفو کنی، ایشان در این سخن بودند که برادر دیگر اسحاق بن احمد برسید و از اسب فرود نیامد. امیر اسماعیل گفت یا فلان خداوندگار خویش را فرونایی ؟ دشنام دادش و خشم گرفت بر وی اسحاق زود فرود آمد و در پای نصر افتاد و زمین بوسه داد و عذر خواست که این اسب من توسن است و از وی زود فرو نتوان آمد، این سخن تمام کرد، امیر اسماعیل گفت یا امیر صواب آنست که زود بمقر عز خویش بازگردی پیش از آنکه این خبر آنجا رسد و رعیت بشورند در ماوراءالنهر، امیرنصر گفت یا اباابراهیم این تویی که مرا بجای خویش میفرستی، امیر اسماعیل گفت این نکنم چکنم و بنده را با خداوندگار خویش جز این معامله نشاید کردن، هرچه که مراد تو باشد. و امیر نصر سخن میگفت و آب از چشم او می بارید و پشیمانی میخورد بر آنچه رفته بود و بر خونهای ریخته شده، آنگاه برخاست و برنشست امیر اسماعیل و برادر اسحاق رکابها گرفتند و او را بازگردانیدند و سیماءالکبیر و عبداﷲبن مسلم را بمشایعه فرستاد، یک منزل رفتند، امیر نصر ایشان را بازگردانید و بسمرقند رفت و آن روز که نصربن احمد اسیر بود همچنان سخن میگفت. با آن قوم [که] در ایامی که امیربود [و] بر تخت نشسته بود و ایشان بخدمت پیش او ایستاده بودند. [و] امیر نصر از بعد آن بچهار سال وفات یافت هفت روز مانده بود از ماه جمادی الاول در سال دویست و هفتاد و نه و امیر اسماعیل را خلیفه کردند بر جمله ٔ اعمال ماوراءالنهر و برادر دیگر و پسر خویش را بفرمان او کرد و چون امیر نصر از دنیا برفت امیراسماعیل از بخارا بسمرقند رفت و ملک راست کرد و پسراو احمد[بن نصر] را خلیفه ٔ خود بنشاند و وی از آنجا غزو پیش گرفت و امیر اسماعیل ببخارا آمده بود بیست سال تا آنگاه که برادر او از دنیا برفت و جمله ماوراءالنهر به وی داد و چون خبر وفات امیر نصر بامیرالمؤمنین معتضد باﷲ رسید منشور عمل ماوراءالنهر بامیراسماعیل بداد در ماه محرم بتاریخ دویست و هشتاد و وی بهمین تاریخ بحرب بطراز رفت و بسیار رنج دید و بآخر امیر طراز بیرون آمد و اسلام آورد با بسیار دهقانان و طراز گشاده شد و کلیسای بزرگ را مسجد [جامع] کردند و بنام امیرالمؤمنین متعضد باﷲ خطبه خواندند و امیر اسماعیل با بسیار غنیمت ببخارا آمد و هفت سال پادشاهی کرد [و] امیر ماوراءالنهر بود تا آنگاه که عمرولیث بزرگ شد و بعضی از خراسان بگرفت و روی بغزو نهاد و علی بن الحسین که امیر بود از احمد که امیر کوزکانیان بود یاری خواست جواب نیکو نیافت از جیحون بگذشت و نزدیک امیر اسماعیل آمد ببخارا، امیر شاد شد ووی [را] پیش رفت با سپاه و به اعزاز و اکرام ببخارا درآورد و بسیار نعمت بنزد وی فرستاد و علی بن الحسین به فرب رفت و سیزده ماه باشید [و] امیر اسماعیل پیوسته نزدیک او هدیها فرستادی و وی را نیکو داشتی و علی بن الحسین آنجا میبود تا پسرش هم او را بکشت درحرب. عمرولیث نامه کرد به ابوداود که امیر بلخ بود و باحمدبن فریغون که امیر کوزکانیان بود و بامیر اسماعیل که امیر ماوراءالنهر بود و مر ایشان را بطاعت خویش خواند و عهدهای نیکو کرد و اینها بفرمان او پیش رفتند [و] خدمت نمودند، رسول بنزدیک امیر اسماعیل آمد و نامه بداد و از طاعت نمود امیر بلخ و امیر کوزکانیان خبر داد و گفت تو بدین طاعت نمود سزاوارتری و بزرگوارتر و قدر پادشاهی تو بهتر دانی که پادشاه زاده ای. امیر اسماعیل جواب داد که خداوند تو بدان نادانیست که مرا با ایشان یکی میکند و ایشان مرا بنده اند جواب من بشمشیر[تر] است و میان من و او جز حرب نیست، بازگرد و او را خبر ده تا اسباب حرب ساز کند. عمرولیث با امیران و بزرگان تدبیر کرد و از ایشان یاری خواست در کار امیر اسماعیل و گفت دیگر کسی باید فرستادن و سخنان خوش باید گفتن و وعده های خوب باید کردن، پس جماعتی از مشایخ نشابور را از خاصگان خویش بفرستاد و نامه بنوشت و در نامه یاد کرد که هر چند امیرالمؤمنین این ولایت ما را داد ولیکن [ترا] با خود شریک کردم در ملک باید که مرا یار باشی و دل با من خوش داری تا هیچ بدگوی میان ما راه نیابد و میان [ما] دوستی و یگانگی بود [و] آنچه پیش از این گفته بودیم از راه گستاخی بود از سر آن درگذشتیم باید که ولایت ماوراءالنهر نگاه داری که سرحد دشمن است و رعیت [را] تیمار داری و ما آن ولایت را بتو ارزانی داشتیم وجز خشنودی و آبادانی خان و مان تو نخواهیم، و از معروفان نشابور چندی را فرستاد و پیش پدر رفت و عهد کرد و ایشان را بر خود گواه گرفت و گفت ما را بر هیچکس اعتماد نیست جز بر تو، باید که تو نیز بر ما اعتمادکنی و با ما عهد کنی تا میان ما دوستی استوار گردد، و چون خبر عمرولیث بامیر رسید بلب جیحون فرستاد و رها نکرد تا از آب بگذرند و چیزی که آورده بودند [از] ایشان نگرفتند و نیاوردند و آنرا بخواری بازگردانیدند و عمرولیث را خشم آمد حرب را راست ساخت و علی بن سروش را که سپهسالار او بود با سپاه فرمود که برود وبآمویه لشکر را فرود آرد و بگذشتن شتاب نکند تا آنگاه که بفرمایم و از پس او سپهسالار دیگر محمدبن لیث با پنج هزار مرد بفرستاد و گفت با علی بن سروش تدبیر کنید و سپاه را بدارید و هر که از آنجا با امان آید امان دهید و نیکو دارید و کشتیها ساخته کنید و جاسوسان فرستید، و عمرولیث [لشکرها] پیاپی میفرستاد [و]چون امیر اسماعیل خبر یافت از بخارا با بیست هزار مرد تاختن کرد و بلب جیون بگذشت بشب و علی بن سروش خبر یافت زود برنشست و سپاه را سلاح داد و پیادگان را پیش فرستاد و حرب درپیوست و از هر سو لشکر امیر اسماعیل می درآمد [و] حرب سخت شد و محمدبن علی بن سروش برگشت و او نیز گرفتار شد و از معروفان نشابور بسیار گرفتار شدند و دیگر روز امیر اسماعیل سپاه عمرولیث را بنواخت و علوفه داد و همه را بنزدیک عمرو فرستاد و بزرگان لشکر با امیر اسماعیل گفتند اینها که با ما حرب کردند چون بگرفتی همه را خلعت دادی و بازفرستادی. امیر اسماعیل گفت چه خواهید از این بیچارگان، بمانیدتا بملک خویش بروند ایشان هرگز بحرب شما بازنیایند و دیگران دل تباه کنند و امیر اسماعیل بازگشت و با [بسیار] سیم و جامه و زر و سلاح ببخارا آمد و بعد آن یک سال عمرولیث بنشابور باشید غمناک و اندوهگین و پشیمان و میگفت من کین علی سروش و پسر بازخواهم، و چون امیر اسماعیل خبر یافت که عمرولیث [تدارک] حرب میسازد وی مر سپاه خویش را گرد کرد و علوفه ٔ ایشان بداد و از هر سو روی بایشان نهاد [و] مر اهل و نااهل را و جولاهه همه را علوفه بداد و مردم را از این سخت می آمد و میگفت با این لشکر بعمرولیث حرب خواهد کردن، و این خبر بعمرولیث رسید شاد شد بلب جیحون بود، منصور قراتکین و پارس بیکندی از خوارزم بآمویه آمدند واز ولایت ترکستان و فرغانه سی هزار مرد [رسید] و بیست و پنج ذی القعده محمدبن هارون را با مقدمه ٔ لشکر فرستاد و خود روز دیگر بیرون رفت و از جیحون بگذشت و سپاه از هر جای بآمویه گرد کرد و از بخارا بشهر خوارزم رفتند [و] تا دوشنبه ٔ دیگر کار راست کردند و ازآنجا روی ببلخ آوردند و عمرولیث شارستان حصار بگرفت و خود پیش شارستان سپاه فرود آورد و لشکر برده گرد برگرد خندق بگرفت و چند روز بود تا سپاه درآمد و باره ها استوار کرد و بمردم چنان نمود که من از شهر شما کردم و مردم را دل خوش کرد و امیر اسماعیل علی بن احمد را به فاریاب فرستاد و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند و بسیار مال بیاوردند و از هر جای کسان فرستادند تا کسان عمرولیث را میکشتند و مال می آوردند وامیر اسماعیل به علیاباد بلخ فرود آمد و سه روز آنجا مقام کرد و از آنجا لشکر برداشت و چنان نمود که بنمازگاه خواهد فرود آمد و آن راه [را] فراختر فرمودکردند. چون عمرولیث چنان بدید آن جانب دروازه ها استوار کرد و لشکر بدان جانب پیش داشت و منجنیقها و عرادها بدان جانب راست کرد و براه نمازگاه کمین نهاد و جای لشکر را مشغول کرد، پس چون بامداد [شد] امیر ماضی راه بگردانید و براه دیگر بدر شهر [رفت] و بپل عطا فرود آمد. عمرولیث از این کار بتعجب ماند و منجنیقها نیز بدان جانب بایست بردن و امیر اسماعیل سه روز آنجا باشید و بفرمود تا آب از شهر برگرفتند و دیوار همی افکندند و درختان همی کندند و راهها را پست کردند تا روز سه شنبه بامداد که امیر اسماعیل باندک سپاه برنشست و به در شهر رفت. عمرولیث بیرون آمد و حرب درپیوست و حرب سخت شد و لشکر وی بهزیمت شدند و لشکر در پی ایشان همی تاخت و بعضی را همی کشتند و بعضی رامیگرفتند تا به هشت فرسنگ بلخ برسیدند. عمرولیث را دیدند با دو چاکر، یکی بگریخت و آن دیگر بعمرولیث درآویخت. پس عمرولیث را بگرفتند و هر کس میگفت که عمرولیث را من گرفتم، عمرولیث گفت مرا این چاکر من گرفته است و عمرولیث مر آن چاکر را پانزده دانه مروارید داده است قیمت هر یکی هفتادهزار درم. آن مرواریدها از آن غلام بستدند، و گرفتن عمرولیث چهارشنبه بود دهم ماه جمادی الاول سال دویست و هشتاد و هشت، و عمرولیث را پیش امیر اسماعیل آوردند، عمرولیث خواست که پیاده شود، امیر ماضی دستوری نداد و گفت امروز با تو آن کنم که مردمان عجب دارند و بفرمود تا عمرولیث را بسراپرده فرود آوردند و برادر خویش را بنگاه داشتن او فرستاد و از پس چهار روز امیر را بدید. عمرولیث را بپرسیدند که چگونه گرفتار شدی ؟ گفت همی تاختم اسبم فروماندفرود آمدم و خفتم، دو غلام دیدم بسر من ایستاده، یکی از ایشان تازیانه رها کرد و بر بینی من بنهاد، [گفتم] از این پیرمرد چه میخواهی ؟ سوگند دادم مر ایشان را که مرا هلاک نکنند فرود آمدند و پای [مرا] بوسه دادند و مرا زینهار دادند، یکی از ایشان مرا با اسب نشاند و مردمان جمع آمدند و گفتند با تو چیست ؟ گفتم با من چند مروارید است قیمت هر یکی هفتادهزار درم وانگشتری خویش بدادم و موزه از پای من بیرون کردند لختی گوهرهای گرانبها یافتند و سپاه مرا اندریافت و محمدشاه مردمان را از من بازهمیداشت، و در این میان امیر اسماعیل را دیدم از دور خواستم که فرود آیم بجان و سر خویش سوگند دادم که فرومآی. دل من قرار گرفت ومرا بسراپرده فرود آورد و ابویوسف با من نشست و مرابازداشت و چون آب خواستم مرا جلاب دادند و در حق من انواع اعزاز و اکرام نمودند. پس امیر اسماعیل نزدیک من اندرآمد و مرا بنواخت و عهد کرد که ترا نکشم و بفرمود تا مرا در عماری نشانند و بحرمت بشهر رسانند و بشب [مرا] بشهر سمرقند درآورند، چنانک از اهل سمرقند هیچکس را خبر نبود. و امیر اسماعیل انگشتری من بخرید از آن کس که با وی بود بسه [هزار] درم و بهای آن بداد و نزدیک من فرستاد و نگین انگشتری یاقوت سرخ بود، و عمرولیث گفت که روز حرب با من چهل هزار درم بود که در جنگ بردند و من بر اسبی بودم که پنجاه فرسنگ رفتی و بسیار آزموده بودم، امروز [همان اسب] چنان سست همی رفت [که] خواستم فرود آیم پایهای [اسب]بجوی فروشد از اسب فروافتادم و از خویشتن نومید گشتم چون آن [هر] دو [چاکر] قصد من کردند آن کس که با من بود او را گفتم بر اسب من بنشین [و بگریز]، وی بر اسب من بنشست، نگاه کردم چون ابر همی رفت. دانستم که آن [از] بی دولتی من بوده است عیب اسب نیست.عمرولیث امیر اسماعیل را گفت من ببلخ ده خروار زر پنهان کرده ام بفرمای تا بیاورند که امروز بدان سزاوارتری. اسماعیل کس فرستاد و بیاوردند، جمله را بنزدیک عمرولیث فرستاد و امیر اسماعیل را [رحمه اﷲ] هر چندالحاح کردند هیچ قبول نکرد و نامه ٔ امیرالمؤمنین بسمرقند رسید بطلب عمرولیث. عنوان نامه چنین بود که [من] عبداﷲبن الامام ابوالعباس المعتضد باﷲ امیرالمؤمنین الی ابی [ابراهیم] اسماعیل بن احمد مولی امیرالمؤمنین. چون نامه بامیر اسماعیل رسید اندوهگین شد از جهت عمرولیث فرمان خلیفه را رد نتوانست کردن. فرمود تا عمرولیث [را] در عماری [نشانده] ببخارا آوردند و امیر اسماعیل از شرم روی به وی ننمود و کس فرستاد که [اگر] حاجتی داری بخواه. عمرولیث گفت فرزندان مرا نیکو دار [و این کسانی که مرا میبرند وصیت کن تا ایشان مرا نیکو دارند]، امیر اسماعیل همچنان کرد و در عماری او را ببغداد فرستاد و چون ببغداد رسید خلیفه او را بصافی خادم سپرد و وی دربند می بود پیش صافی خادم تا آخر عهد معتضد و وی دو سال در زندان بود تا کشته شد بتاریخ دویست و هشتاد. و چون امیراسماعیل عمرولیث را نزدیک خلیفه فرستاد خلیفه منشور خرسان به وی فرستاد [و] از عقبه ٔ حلوان و ولایت خراسان و ماوراءالنهر و ترکستان و سند و هند و گرگان همه او را شد و بر هر شهری امیری نصب کرد و آثار عدل و سیرت خوب ظاهر کرد و هرکه ظلم کردی بر رعیت گوشمال دادی و هیچکس از آل سامان باسیاست [تر] از وی نبود، باآنکه زاهد بود در کار ملک هیچ محابا نکردی و پیوسته خلیفه را طاعت نمودی و در عمر خویش یک ساعت بر خلیفه عاصی نشد و فرمان او را بغایت استوار داشتی، و امیر اسماعیل بیمار شد و رنج او بیشتر از رطوبت بود. اطباء گفتند هوای جوی مولیان تراست، او را بدیه زرمان بردند که از خاصه ٔ ملک او [بود] و گفتند آن هوا اورا موافق تر باشد و امیر آن دیه را دوست داشت و بهر وقت آنجا رفتی بشکار و آنجا باغی ساخته بود و مدتی آنجا بیمار بود تا وفات یافت [تا] او هم در آن باغ [بود] بزیر کوزن بزرگ (؟) در پانزدهم ماه صفر بسال دویست و نود و پنج. و وی بیست سال امیر خراسان بود و مدت حکومت او سی سال بود. خدای تعالی بر وی رحمت کناد که در ایام وی بخارا دارالملک شد و همه ٔ امیران آل سامان حضرت خویش ببخارا داشتند و هیچ از امیران خراسان ببخارا مقام نکردند پیش از وی. و وی ببخارا مقام داشتن مبارک داشتی و دل وی بهیچ ولایت نیارامیدی جزببخارا [و هر کجا بودی گفتی شهر ما چنین و چنین، یعنی بخارا] و بعد از وفات وی پسر او بجای [او] بنشست و او را لقب امیر ماضی کردند. (ترجمه ٔ تاریخ بخارا صص 91- 110).
امیر اسماعیل بن احمد را معمولاً مؤسس دولت سامانی میدانند زیرا که پس از مرگ برادر بزرگ [نصر] بر سراسر ماوراءالنهر امارت یافته و سایر امرای جزء سامانی فرمان او را گردن نهاده اند، بخصوص که او در ایام امارت خویش ممالک سامانی را وسعت بخشیده و خراسان، گرگان، طبرستان، سیستان، ری و قزوین را هم بر قلمرو سابق خود افزوده است. اسماعیل چه قبل از وفات برادر و چه پس از مرگ او اکثر اوقات خویش را با کفار حدود شمالی بلاد سامانی بجهاد و غزا میگذرانیده چنانکه در سال بعد از فوت نصر یعنی در سال 280هَ. ق. با یکی از خانان ترکستان بجنگ پرداخت و پس از غلبه بر او پدر و زوجه ٔ وی را به اسیری بسمرقند آورد وغنایم کثیر در این واقعه نصیب لشکریان او شد تا آنجا که بهر یک قریب 1000 درهم رسید. وقایع دوره ٔ امارات امیر اسماعیل سه رشته جنگهاست: 1- جنگ با عمرو لیث صفاری و دست یافتن بر او در سال 287. 2- جنگ او با محمدبن زید داعی و لشکرکشی او بتوسط محمدبن بن هارون سرخسی بگرگان و طبرستان در همین سال 287 که منتهی بقتل داعی و فتح گرگان و طبرستان و ضمیمه شدن این نواحی ببلاد سامانیان گردید. 3- لشکرکشی او بعزم دفع محمدبن هارون که پس از یکسال و نیم حکومت در طبرستان ازجانب اسماعیل در سال 288 بر مخذوم خود عاصی شده بود. در نتیجه ٔ این لشکرکشی اسماعیل ری و قزوین را هم بتصرف خود آورد. اسماعیل پس از مراجعت از ری و قزوین بماوراءالنهر بقیه ٔ ایام خود را صرف جهاد در طرف توران کرد و چند نوبت بآن سمت تاخت و هر بار اسرا و غنایم بسیار گرفت و پیوسته باین حال بود تا در صفر سال 295 درگذشت. امیراسماعیل علاوه بر شجاعت و همت و جوانمردی بسیار پرهیزکار و خداترس و دیندار بود لشکریان وی شب و روز بخواندن دعا و نماز و عبادت اشتغال داشتند و خود او نیز سعی داشت که جنگهای وی همه جنبه ٔ جهاد وغزو داشته باشد و بهمین جهت است که بعض مورخین اسماعیل را سالار غازیان نامیده اند.
درباب پرهیزکاری و عدالت و بی طمعی و سلامت نفس اسماعیل حکایات عدیده منقولست. مهابت او در دل لشکریان بی اندازه بود و سپاهیان وی که همه بهمین سیره تربیت شده بودند بی اجازه امیر سامانی و از بیم مؤاخذه ٔ او جرأت تخطی و تجاوز نداشتند.
اسماعیل محب علما و دانشمندان نیز بود و در ترویج و ترقی علوم و معارف جداً می کوشید. و با زیردستان بنرمی و شفقت مدارا میکرد. رجوع بقاموس الاعلام ترکی و رجوع به اخبارالراضی باﷲ و المتقی ﷲ من کتاب الاوراق لابی بکر محمدبن یحیی الصولی چ هیورث، دن ص 232 و فهرست ترجمه ٔ تاریخ بخارا واعلام زرکلی (سامانی) و کامل ابن اثیر ج 8 ص 2 و تاریخ بیهق ص 67 و فهرست مجمل التواریخ والقصص و فهرست تاریخ سیستان و سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 138 بخش انگلیسی و تاریخ گزیده ج 1 ص 379-381 و 837 و چهار مقاله چ لندن ص 98، 126 و 160 و فهرست احوال و آثار رودکی تألیف نفیسی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی یونس مدنی.حمداﷲ مستوفی او را در زمره ٔ «رواه ارباب الصحاح البخاری » آورده است. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 800).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی ویس المدنی. یکی از بزرگان محدثین معاصر احمدبن حنبل که اجابت محنت نکردند. (مناقب الامام احمدبن حنبل ص 394). و رجوع بهمان کتاب ص 108 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی خلد. شیخ طوسی او را درعداد اصحاب باقر شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 127).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی سِمال یا سَمّال. وی و برادر او ابراهیم پسران ابوبکر محمدبن الربیع ابی السمال سمعان بن هُبَیرهبن مساحق بن بُحَیربن عمیربن اسامهبن نصربن قُعَین بن حرث بن ثعلبه دَوْدان بن اسدبن خزیمه اند. نجاشی نسب او را چنین آورده، و متأخرین مانند صاحب وجیزه و بلغه و مشترکات طریحی و مشترکات کاظمی و خلاصه گویند اگرچه او واقفی مذهب است لیکن موثق است. شیخ طوسی در رجال خود او را در شمار اصحاب کاظم (ع) آورده، و او و برادرش را واقفی خوانده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 10: عنوان ابراهیم بن ابی بکر محمد، و ص 12: ابراهیم بن ابی سمال، و ص 129: اسماعیل بن ابی سمال).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی زیاد. او راست: کتاب تفسیر قرآن، کتاب ناسخ القرآن و منسوخه. (ابن الندیم).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی زیاد سَکونی شعیری. شیخ طوسی اورا در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده گوید: همان اسماعیل بن مسلم کوفی است. و در فهرست گوید: نام ابوزیاد مسلم بود. او راست کتابی بزرگ (ظ: در حدیث) و کتاب النوادر. ابن ابی جید از محمدبن حسن از کتب او روایت کرده است. نجاشی گوید: کتب او را بر ابوالعباس احمدبن علی خواندم. در کتب رجال متأخر نیز شرح احوال او آمده است. ذهبی در مختصر خود و ابن حجر در تقریب گفته اندقاضی موصل و کذاب بود. و برخی او را اسماعیل بن زیادخوانده اند. شیخ عبداﷲ ممقانی اقوال مختلف را درباره ٔ شیعی یا سنی بودن او نقل کرده سپس گوید: بهر حال شیخ طوسی میگوید صحت اخبار او اجماعی است خواه شیعه باشد و خواه سنی. صاحب ترجمه همان سَکونی معروف است که اهل حدیث و اخباریین شیعه او را از اصحاب اجماع میشمرند. و روایتهای او را در اکثر موارد و مسائل فقه نقل میکنند و لیکن عده ای از ناقدین احادیث و اصولیون او را ضعیف شمرده اند و در میان ایشان مثلی درباره ٔ اخبار ضعیف السند مشهور شده بدین عبارت «الروایه سَکونیه» و روایات سَکونی را بهترین نمونه ٔ ضعف قلمداد کرده اند. برای اطلاع بیشتر بر مطالب فوق بکتاب تنقیح المقال ج 1 صص 127- 129 و دیگر کتب رجال مراجعه شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی زیاد سُلَّمی کوفی. شیخ طوسی او را در شمار اصحاب صادق (ع) آورده، لیکن او را اسماعیل بن زیاد خوانده است، ولی نجاشی ابن ابی زیاد گفته. شرح احوال او در کتب رجال متأخر مانند خلاصه و حاوی و بلغه و وجیزه نیز آمده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 129).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی زید الابوی. مافروخی وی را در شمار متقدمین اهل ادب اصفهان یاد میکند. (محاسن اصفهان چ طهران ص 32).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی ساره.وحید بهبهانی محمد باقر در تعلیقه ٔ رجالیه ٔ خود روایتی از کتاب کافی از او استخراج کرده گوید: گویا او برادر حسن بن ابی ساره باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 129).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی سعد تونی الصوفی، از مردم تون خراسان. وی از نصراﷲ خشنامی روایت دارد و عمربن احمد العلیمی از وی روایت کند. (تاج العروس).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی سهل بن نوبخت. وی مشهورترین ِ پسران ابوسهل است که اخبار او با ابونواس مشهور شده و این شاعر تیززبان او را هجوهای رکیک گفته است، چهار قطعه شعر در هجو اسماعیل در دیوان او دیده میشود که معروفترین آنها دو قطعه ایست که در آنها ابونواس اسماعیل را ببخل و لئامت منسوب داشته و آن دو قطعه این است:
خبز اسماعیل کالوشَ
-ی اذا ما شق یرفا
عجبا من اثر الصّنَ
َعه فیه ِ کیف َ یخفی
اِن ّ رفّاءَک هذا
اَلطف ُ الأمهِکفا
فاذا قابل بالنصَ
َف من الجردق نصفا
اَلطف ُ الصنعه حتی
لایُری ̍ مطعن اِشفا
مِثل َ ما جاءَمن التنَْ
َنور ما غادَرَ حرفا
و له فی الماء ایضاً
عَمل اَبدع ُ ظَرفا
مَزحه ُ العذب بماءِ الَ
َبئرکی ْ یزدادَ ضِعفا
فَهْوَ لایسقیک منه
مثل ما یشرب صرفا.
ایضاً:
علی خبز اسماعیل واقیه النحل
فقد حل ّ فی دارالامان من الاکل
و ما خبزه الاّ کآوی یُری ̍ ابنه
و لم یر آوی فی حزون و لا سهل
و ما خبزه الاّ کعنقاءَ مُغرِب
تصوّر فی بسطِ الملوک ِ و فی المثل
یُحدّث عنه الناس من غیر رؤیه
سوی صورَه ما ان تمرّ و لاتحلی
و ما خبزه الاّ کلیب بن وائل
و من کان یحمی عزّه منبت البقل
و اِذ هو لایستب ّ خصمان عنده
ولا الصوت مرفوع بجدّ و لا هزل
فان خبز اسماعیل حل ّ به الذی
اصاب کلیباً لم یکن ذاک من ذل ّ
و لکن قضاء لیس یسطاع ردّه
بحیله ذی مکر و لا فکر ذی عقل.
این دو قطعه شعر، مخصوصاً قطعه ٔ دوم در میان ادبای تازی زبان بسیار مشهور است و آنها را بر سبیل تمثل نقل و انشاد میکرده اند چنانکه ابوزیدمروزی موقعی که با ابوحیان علی بن محمد توحیدی بمنزل ذوالکفایتین علی بن محمدبن العمید رفته بود و حاجب وزیر ایشان را باین عذر که ذوالکفایتین مشغول نان خوردن است بار نداد بقطعه ٔ دوم تمثل جسته است، و مارگلیوث طابع معجم الادباء بتصور اینکه این قطعه از ابوزید مروزی است در ذیل صفحه بمناسبت اسم اسماعیل آنها را در حق صاحب اسماعیل بن عبادگرفته است، در صورتی که قطعه ٔ فوق از ابونواس است در ذم ّ اسماعیل بن ابی سهل. و ابوزید مروزی بتصریح یاقوت آنها را بر سبیل تمثل خوانده است. هجوی که ابونواس از اسماعیل گفته و او را با وجود اکرام و مهمان نوازی در حق خود ببخل منسوب داشته مورد ملامت ادبای بعد قرار گرفته است، چنانکه جاحظ از مذمت رفتار حق شکنانه ٔابونواس خودداری نتوانسته است، اتفاقاً میان پسران ابوسهل کسی که بیش از همه بابونواس خدمت کرده و اخبار و اشعار او را ضبط و برای دیگران روایت کرده است همین اسماعیل است، و حمزه ٔ اصفهانی و دیگران بچند واسطه از او اخبار ابونواس رانقل کرده اند و ابونواس خود نیز در مدایحی که از اسماعیل گفته مجد و حلم او را ستوده است. اسماعیل بن ابی سهل مدتها بعد از مرگ ابونواس (بقول اصح سال 199 هَ. ق.) حیات داشته و در حق این شاعر گفته است: من از ابونواس داناتر و باحافظه تر هرگز ندیده ام، پس از فوت او خانه اش را فحص کردیم جز صندوقچه ای که متضمن چند پاره نوشته بود مشتمل بر نحو و لغات غریبه چیز دیگر نیافتیم ». اسماعیل لااقل تا سال 232 هَ. ق. که سال فوت واثق خلیفه باشد میزیست و در دستگاه مأمون جزء ندما و ادبای محضر او بوده است و یکی از شاگردان او یعنی ابوالحسن یوسف بن ابراهیم کاتب از خدمتگزاران ابواسحاق ابراهیم بن مهدی (163-224) که در سال 225 در دمشق بود از اسماعیل بن ابی سهل بن نوبخت روایت میکرد، بنا بشهادت طبری در سال 232 موقعی که واثق خلیفه در حال احتضار بود از جماعتی از اطباء و منجمین درباب حالت خلیفه استشاره شد، از آن جمله بودند حسن بن سهل برادر ذوالریاستین فضل بن سهل سرخسی و اسماعیل بن [ابی سهل]بن نوبخت. ابوالفرج بن العبری بین حسن بن سهل سرخسی برادر فضل بن سهل و اسماعیل بن ابی سهل بن نوبخت که نام هر دو در روایت طبری هست خلط کرده و گفته است که حسن بن سهل بن نوبخت نیز از جمله ٔ منجمینی بود که بر بالین واثق خلیفه حضور داشت، در صورتی که مقصود ازحسن منجم چنانکه طبری آورده و در ابن الاثیر هم حسن بن سهل المنجم قید شده همان برادر فضل ذوالریاستین است که چهار سال بعد از فوت واثق یعنی در سال 236 درگذشت و او در حال بیماری واثق غالباً باحوال پرسی آن خلیفه می آمد و با او از اقسام اغذیه و انواع امراض گفتگو میکرد. تقریباً عین همین اشتباه برای کلر ناشر قسمتی از تاریخ بغداد تألیف احمدبن ابی طاهر طیفور دست داده، موقعی که خواسته است فهرستی الفبائی جهت آن کتاب ترتیب دهد، با اینکه مؤلف کتاب در عموم موارد غرضش از حسن بن سهل برادر ذوالریاستین است چون یک بار هم او را بعنوان منجم ذکر میکند ناشر در فهرست آخر کتاب حسن بن سهل را هم از خاندان نوبختی گرفته و بعضی دیگر نیز دچار این خبط شده اند. (خاندان نوبختی صص 15- 18). و رجوع بهمان کتاب ص 12، 125، 185 و 193 و عیون الانباء ج 1 ص 152 و الموشح ص 274 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی مسعود. یکی از کبار محدثین. مأمون عباسی باسحاق بن ابراهیم نامه نوشت و ازو خواست که هفت تن از بزرگان محدثین را نزد او بفرستد و اسماعیل یکی از آنان بود. (ضحی الاسلام جزء 3 صص 169-170). و رجوع به مناقب الامام احمدبن حنبل ص 386 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی صالح کرمانی، مکنی به ابوسعد مؤدن. او راست: کتاب اربعین.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی صباح. رجوع به اسماعیل بن صباح شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی طاهربن عبدالرحیم. مافروخی قطعه ای عربی از او در وصف اصفهان آورده است. (محاسن اصفهان چ سیدجلال طهرانی ص 119).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی عبداﷲ. نجاشی در رجال خود او را با اسماعیل بن علی نام برده گوید کتابی در خطب داشتند. محمدبن عیسی أشعری و ابومحمد رازی از وی روایت کنند. (تنقیح المقال ج 1 ص 129).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی فُدَیک یا فُرَیک یا فُریَک یا بُرَیک یا قَدید، و صحیح همان اول است، چه اهل لغت آنرا در حرف «ف » و «ک » آورده اند. مؤلف تاج العروس گوید: ابواسماعیل محمدبن اسماعیل بن مسلم بن ابی فدیک. و نام ابوفدیک دینار بود. صاغانی او را یاد کرده و از ثقات اصحاب حدیث شمرده است. ابن سعد نیزاو را نام برده و مدنی دانسته است. ابن حجر نیز در تقریب نام پدر اسماعیل را مسلم گفته و ابوفدیک را جدّ وی شمرده است. شیخ صدوق متوفی 381 هَ. ق. در کتاب من لایحضره الفقیه از وی روایت آورده و از این روی رجال نویسان متأخر شیعه او را ممدوح شمرده اند. و لیکن معلوم نیست این مرد همان اسماعیل بن دینار باشد که ممدوح بودن وی ثابت است. (تنقیح المقال ج 1 صص 129-130).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی کثیر مدنی. او راست: کتاب عددالمدنی الاَّخر. (در آیات قرآن). (ابن الندیم).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ابی محمدیحیی بن المبارک الیزیدی. یکی از ادبا و روات فضلا و شاعری مصنف. وی کتاب طبقات الشعراء را تصنیف کرد و عمربن محمدبن سیف کاتب گوید: محمدبن عباس بن محمدبن ابی محمد از اشعار عم ّ خویش اسماعیل بر ما انشاد کرد:
کلما رابنی من الدهر ریب
فاتکالی علیک یا رب فیه
ان ّ من کان لیس یدری افی المحَ
َبوب صنعٌ له او المکروه
لحری بان یفوض ما یعَ
َجز عنه الی الذی یکفیه
الاله البر الذی هو فی الراء -
فه احنی من امه و ابیه
قعدت بی الذنوب استغفراللَّ̍
َه مخلصاً و استوفیه
کم یوالی لها الکرامه والنعَ
َمه من فضله و کم نعصیه.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 صص 359-360). ابن الندیم گوید: او را پنجاه ورقه شعر است. و رجوع بالموشح ص 29 و 140 و 285 و الفهرست ابن الندیم و رجوع به یزیدیین شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن داودبن وردان بزاز مصری. وی از ابوطالب عبداﷲبن صلت بوسایطی از رسول (ص) روایت کرده که آن حضرت فرمود: من ولی عشرهً من المسلمین فلم یعدل بینهم جاء یوم القیامه و یداه و رجلاه و رأسه فی مثل نقب الفأس. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 212). و نیز از زکریا کاتب العمری و محمدبن رمح روایت کند. وی در ربیعالاَّخر سنه ٔ 318 هَ. ق. بسن 92سالگی درگذشت. (حسن المحاضره چ مصر ج 1 ص 169).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن دراس مکنی به ابودراس. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علیه مکنی به ابوبشر. محدث است. رجوع بسیره ٔ عمربن عبدالعزیز ص 67 و البیان و التبیین چ سندوبی ج 2 ص 270 و ضحی الاسلام ج 3 ص 170 (هامش) شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲ ضبی. رجوع به اسماعیل بن عبداﷲبن محمد... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن مسعود عبدی اصفهانی مکنی به ابوبشر.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲ اعمش. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده گوید: ابن ابی عمیر از وی روایت کند. رجال نویسان متأخر نیز او رایاد کرده اند. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 138 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲ بجلی قمی. رجوع به اسماعیل بن سمکه شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲ حارثی کوفی. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده گوید: از وی روایت شده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 139).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲ سمویه.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲ صَلْعی. شیخ ورام در آغاز جزء دوم کتاب خود که پر است از اخبار غلاه، روایتی از اسماعیل مشتمل بر معجزی از علی (ع) نقل کرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 139 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲ غفاری اشجعی. عسقلانی در اصابه او را از صحابه شمرده گوید: آیه ٔ «والمطلقات یتربصن بانفسهن ثلاثه قروء... » در حق زوجه ٔاو آمده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 139 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن محمدبن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب (ع). شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 139 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲ قسری. یکی از خطبای زبان عرب است. (ابن الندیم). و رجوع به حبیب السیر ج 2 جزو2 ص 70 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲ کردفانی. رجوع به کردفانی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲ یحصبی مکنی به ابومروان تطیلی از علمای تطیله. (حلل السندسیه ج 2 ص 169).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالمجیدبن محمدعلوی فاطمی. رجوع به ظافر علوی و اعلام زرکلی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالمل»بن علی مکنی به ابوالقاسم حاکمی طوسی. وی از شاگردان امام الحرمین و مردی اهل تقوی و ورع بود و در فقه مهارتی بسزا داشت. وی همدرس غزالی و از دوستان مخلص و وفادار او بود و غزالی او را محترم و بزرگ میداشت.مولد وی ظاهراً در حدود سال 448 هَ. ق. و وفات مسلماً در سنه ٔ 529 است و او را جنب غزالی دفن کردند.
ابوالقاسم حاکمی در مهاجرت از بغداد با غزالی هم سفر و بنوشته ٔ ابن سمعانی هم کجاوه بود. در مرگ غزالی بی اندازه افسرده و دلتنگ گردید، و پس از وی تنها ماند و الفت پابرجای با کسی نگرفت. (غزالی نامه تألیف همائی ص 268 و 269). و رجوع به ص 148 و 198 همان کتاب شود).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالواحد ربعی مقدسی مکنی به ابوهاشم. ذهبی گوید وی از کبار شافعیه و متولی قضاء مصر در سنه ٔ 321 هَ. ق.بود و سپس معزول و دچار فالج شد و برمله رفت و بدانجا در سال 325 درگذشت. (نشوارالمحاضره ج 1 ص 182).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن محمدبن میکال. رجوع به ابوالعباس اسماعیل بن عبداﷲ... در همین لغت نامه و رجوع به معجم الادباء ج 2 ص 343 و اعلام زرکلی (میکالی) شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن محمدبن عبدهبن زیاد ضبی مکنی به ابوالحسن. متوفی در رجب سنه ٔ 299 هَ. ق. قاضی و جماعتی از او روایت دارند و وی از اسحاق الحظمی و زنیج رازی و سهل بن زیادرازی روایت دارد و جد وی محمدبن عبده از زحّاف از ابن جریح روایت کند. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 213).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبیدبن محمدبن ابوالحسین ابوالخیر البستی امیر بطیحه. وی بعد از فرار ابن هشیم به اشارت ابوالغنایم با برادر خود محمد بطیحه را بتملک درآورد و پس از فوت اسماعیل پسر وی ابوالسید محمد مظفر قائم مقام پدر شد. (حبیب السیر ج 2 جزو4 ص 196).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالکریم صنعانی مکنی به ابوهشام. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالعزیز ملائی مکنی به ابواسرائیل کوفی. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 137 و 138).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالعزیز. شیخ طوسی در رجال او را بی هیچگونه توصیف دیگر از اصحاب باقر (ع) شمرده، و رجال نویسان متأخر احتمال داده اند همان اموی باشد. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 138 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالعزیز اموی کوفی. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 138 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالعزیز سکلونی شافعی مکنی به ابوبکر. او راست: اللمح العارضه فیما وقع بین الرافعی و النووی من المعارضه.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالغافر. راوی صحیح مسلم. او راست کتابی جلیل الفائده در یک مجلد مرتب بر حروف. وفات وی بسال 445 هَ. ق. است. (کشف الظنون: غریب الحدیث).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالغنی بن اسماعیل بن احمد. رجوع به نابلسی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲ. ابن قتیبه در عیون الاخبار (جزء 7 ص 104) ازو نقل قولی کرده است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن قسطنطین. مولی میسره مولی العاص بن هشام. از روات قرائت ابن کثیر است. (ابن الندیم). و رجوع به المصاحف ص 125 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲ. رجوع به اسماعیل بن سمکهبن عبداﷲ شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن ابی المهاجر. یکی از روات قراءه ابن عامر است. (ابن الندیم). و رجوع به فهرست عقدالفرید شود. مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: اسماعیل بن عبداﷲ یا اسماعیل بن عبیداﷲبن ابی المهاجر. وی شخصی عدالت پرور و خوش طبع بود و در سنه ٔ 100 هَ.ق. عمربن عبدالعزیز وی را والی افریقا کرد. بیشتر بربریان در زمان این والی ربقه ٔ دین اسلام را به گردن نهادند و او بعد از یک سال از این منصب معزول گشت و یزیدبن ابی المسلم کاتب حجاج را بجای او نصب کردند.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن جعفر طیاربن ابی طالب. ملقب به زاهد. شیخ طوسی در رجال او را یک مرتبه از اصحاب سجاد (ع) و تابعی شمرده گوید از پدر خویش روایت میکرد، و یک بار از اصحاب باقر (ع) و مدنی خوانده، بار سوم او را از اصحاب صادق (ع) شمرده است. هنگامی که محمدبن عبداﷲبن حسن مثنی ضدّ عباسیان بسال 145 هَ. ق. با همکاری فرزندان امام حسن قیام کرد و بنی الحسین با وی مخالفت کردند، صاحب ترجمه از همکاری با بنی الحسن خودداری کرد و بهمین سبب بنی الحسن او را به زندان افکندند ودر حال پیری که از یک چشم نابینا و از دو پا مفلوج بود او را بکشتند. و در حدیثی که بنی الحسین بنفع خودو ضدّ بنی الحسن نقل کرده اند از اسماعیل ستایش بسیارشده و او را مظلوم و قتیل بنی اخیه لقب داده اند و این کلمه ٔ «بنی اخیه » در نسخه ٔ چاپی عمدهالطالب (تألیف قرن نهم هجری) به کلمه ٔ «بنی امیه » تصحیف شده است.
در کتب انساب برای عبداﷲبن جعفر فرزندی جز این اسماعیل یاد نشده ولیکن در زیارتنامه های «ناحیه ٔ مقدسه » و «زیارت اول رجب » دو تن از کشتگان روز عاشورا بنام محمد و عون بن عبداﷲبن جعفر آمده و بنابراین این دو تن برادران اسماعیل خواهند بود، ولی این صحیح نیست، چه صاحب عمدهالطالب عون و محمد اصغر را دو فرزند جعفردانسته که در رکاب پسر عم خود حسین (ع) شهید شدند. ولیکن مقاتل نویسان این دو تن را فرزندان زینب بنت علی (ع) و عبداﷲبن جعفر طیار شمرده اند. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 138 و 139 و رجوع به فهرست عیون الاخبار وفهرست عقدالفرید شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن حقیبه. همان اسماعیل بن عبدالرحمان بن حقیبه است و جامعالرواه چنین نقل کرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 139).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن رَمّاح کوفی. شیخ طوسی (متوفی 460 هَ. ق.) او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده گوید ابان بن عثمان از وی روایت کند. و در کتب متأخر بغلط او را در عداداصحاب جواد (ع) شمرده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 139).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن علی نقاش ملقب به منتخب الدین. رجوع به نقاش شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن عمر، ملقب بشرف الدین و معروف به ابن قاضی الیمن. ابن ابی اصیبعه قصیده ٔ او را که به صاحب امین الدوله نوشته، در عیون الانباء (ج 2 ص 238) آورده است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالواحدبن اسماعیل بوشنجی شافعی. او راست: مستدرک فی فروع الشافعیه. وفات وی بسال 536 هَ. ق. است. (کشف الظنون).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبیداﷲ. مؤلف سیره عمربن عبدالعزیز روایتی ازو در نقل قول عمربن عبدالعزیز آورده است. (سیره عمربن عبدالعزیز ص 209).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالرزاق شاعر. رجوع به کمال الدین اسماعیل شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی خضیری. از مردم اعمال دجیل و از ناحیه ٔ نهر تاب. وی فاضلی متمیز و سخنگویی بلیغ و بارع بود و او را در فن بلاغت تصانیفی است معروف و متداول لیکن گمنام میزیست. او ببغداد آمدو نزد ابومحمد اسماعیل بن ابی منصور موهوب بن خضر جوالیقی و ابوالبرکات عبدالرحمن بن انباری و علی بن عبدالرحیم سلمی بن عصار علوم ادبی بخواند و ابن خشاب ابومحمد را دریافت و از وی علمی وافر فراگرفت و بر ابوالغنائم بن حبشی قرائت کرد. اسماعیل مردی پارسا و زاهد و پاکدامن بود. وی بموصل رفت و در دارالحدیث چندین سال اقامت کرد، آنگاه آرزوی وطن کرد و به بغداد بازگشت و در صفر 603 هَ. ق. بدانجا درگذشت. او را تصانیف ورسائلی است مدوّن و خطبه ها و دیوان شعر و کتابی نیکو در علم قرائت دارد که آنرا دیده ام. از شعر اوست:
لا عالم یبقی و لاجاهل
و لا نبیه لا و لا خامل
علی سبیل مهیع لاجب
یودی اخوالیقظه و الغافل.
(معجم الادباء ج 2 ص 350).
و رجوع به اعلام زرکلی، کلمه ٔ خضیری شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی بن عبداﷲبن عباس. عم ابوالعباس سفاح اولین خلیفه ٔ عباسی است. در تاریخ 132 هَ. ق. در اثر تعقیب مروان حماد بهمراهی برادر خود در کوفه پنهان شده بود و وقتی که برادرزاده ٔ او بمسند خلافت نشست وی را بولایت فارس، اهواز و موصل منصوب کردند و چون نوبت خلافت بمنصور رسید مدتی از وی روگردان بود ولی بعدها والیگری کوفه را بعهده ٔ اوواگذار کرد و آخر مهدی خلیفه او را معزول کرد. (قاموس الاعلام ترکی). نام وی بر مسکوکات عهد ابوالعباس عبداﷲ السفاح خلیفه ثبت است. (النقود العربیه ص 123).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی بن طیب بن محمدبن علی عنبری مکنی به ابوالعباس (شیخ رئیس وزیر). منشاء و مولد او قصبه ٔ سبزوار بوده است، و او را تصانیف بسیار است یکی از آن کتاب الفرح بعدالترح. و او وزارت ایلک خان کرد بماوراءالنهر سالهای بسیار، آن گاه استعفا خواست. چون با خراسان آمد سلطان محمود وزارت خویش بر وی عرض کرد، قبول نکرد، سلطان فرمود تا او را حبس کردند، و در آن حبس او را در تباهه زهر دادند. و از منظوم او اشعار بسیار است، زیادت از پنج مجلد، و تجنیس بر سخن او غالب باشد، قال:
اذامادعا اﷲ عبد له
و اخلص ایمانه مانه
و من لزم الصدق فی قوله
و ثقل میزانه زانه
و من شأنه ضیم جیرانه
یری عاجلاً شأنه شانه.
و از رسایل او این فصل یاد کردم: مثل الدنیا کمثل غاده فیها رعونه و لها عاده ملعونه، تقتل بعلها و نخطبها و تهل» ابنأها و نطلبها. و من رساله اخری له:وصل لفلان کتاب اتقن کتب الود و خطاب تضمن خطب العهد وکفی خطوب الجوی و فل ّ غروب النوی و ذکر ایام ترفیعالکوی بمحاجرالدمی و عهد تیماء باللوی.
و الروض نضر و الغمام سجام
و العیش غض و الزمان غلام.
شمائله شمول شوبها صوب مشمول. و العقب من ابی الطیب محمد العنبری، علی بن الطیب العنبری و العزیزبن الطیب، و العقب من علی بن الطیب العنبری عبدالحمیدبن علی بن الطیب، و العالم الوزیر الفاضل ابوالعباس اسماعیل بن علی بن الطیب و ابوجعفر محمدبن علی بن الطیب و من اولاد محمد مستوفی الناحیه، ابوسعد محمدبن ابراهیم بن محمدبن علی العنبری، و پسر او عمید تاج الافاضل شاه بود. (تاریخ بیهق چ بهمنیار صص 182-183). و رجوع به همان کتاب ص 119 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی بن علی دعبل خزاعی. محدث است. رجوع بروضات الجنات ص 278 س 1 و 2 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی بن محمودبن عمربن شاهنشاه بن ایوب. رجوع به ابوالفداء و ایران باستان ج 1 ص 105 و اسماعیل بن علی بن شاهنشاه شود. در اعلام زرکلی (ذیل: ابوالفداء) نسب او چنین آمده: اسماعیل بن علی بن محمودبن محمدبن عمربن شاهنشاه بن ایوب.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی ایوبی. رجوع به ابوالفداء اسماعیل بن علی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی حنبلی بغدادی. فقیه حنابله و مقدم ایشان در بغداد بود. (روضات الجنات ص 54 س 3-4).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی خطیبی. او راست: کتاب تاریخ.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی بن شاهنشاه صاحب حماه، ملقب به عمادالدین. وی اللطائف السنیه عدولی را مختصر کرده است. رجوع به ابوالفداء اسماعیل... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی عباسی. رجوع به اسماعیل بن علی بن عبداﷲ عباس و البیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 1 ص 210 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی عجلی حنفی فقیه. وفات وی در روز سه شنبه ٔ مستهل شهر رجب سال 912 هَ. ق. در مدینه ٔ زبید. (النور السافر صص 61-62).

اسماعیل.[اِ] (اِخ) ابن علی عمی مکنی به ابوعلی یا ابوعبداﷲ بصری. شیخ در الفهرست هر دو کنیت را به او داده گوید: او راست کتاب «ما اتفقت علیه العامه للشیعه» دراصول فرایض و احمدبن عبدون آنرا از وی نقل کند، و نجاشی این کتاب را بنام «ما اتفقت علیه العامه بخلاف الشیعه» یاد کرده است. در کتب متأخرین نیز شرح احوال او آمده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 140 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی عین زربی منسوب به عین زربه، سرحد قرب مصیصه. شاعر است. او راست:
و حقکم لازرتکم فی دجنه
من اللیل تخفینی کأنّی سارق
و لازرت الاّ و السیوف شواهر
علی و اطراف الرّماح لواحق.
رجوع به فوات الوفیات ج 1 ص 16 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی مسلی مکنی به ابوعبدالرحمن. شیخ طوسی در رجال خود او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 140 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی مفتی مکنی به ابوسعد. او راست: الداعی الی وداع الدنیا. (در کشف الظنون چ 1 استانبول «ابن سعد» چاپ شده).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی بن صالح فلجی عراقی مولد، جزائری مسکن. محدث است. رجوع بروضات الجنات ص 377 س 2-3 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی بن سعدان مکنی به ابوالفضل واسطی مقری. او راست: دررالافکار فی القراآت العشر.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبیداﷲ مکنی به ابوسفیان. تابعی است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی. پیشوای فرقه ٔ اسماعیلیه از «غالیه ». (بیان الادیان ص 36).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبیداﷲبن ابی عبیداﷲ مکنی به ابوسفیان. تابعی است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبیداﷲبن ابی عبیداﷲ. مؤلف الموشح ازو نقل کرده است. (الموشح ص 73 و 176 و 192).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبیداﷲبن ابی المهاجر. رجوع به اسماعیل بن عبیداﷲ... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عثمان بن ابان. شیخ طوسی او را دررجال خود در عداد محدثین که از ائمه ٔ اثناعشر نقل روایت نکرده اند یاد کرده و در فهرست نیز او را ذکر کرده گوید: اصلی تألیف کرده و آنرا احمدبن عبدون از ابوطالب انباری از حمید زیاد از احمدبن میثم از او روایت کرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 139 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علبه. علبه نام مادر اوست و پدر وی ابراهیم از موالی بنی اسد است. کنیت او ابوبشر و مولد وی بسال 116 هَ. ق.و وفات به بغداد در 193 و از اوست: کتاب التفسیر. کتاب الطهاره. کتاب الصلوه. کتاب المناسک. (ابن الندیم).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی. نجاشی گوید: اسماعیل بن علی و اسماعیل بن ابی عبداﷲ کتابی در خطب جمع کرده اند و محمدبن عیسی اشعری آنرا از ایشان روایت کند. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 129 و 140 و الذریعه ج 7 ص 184 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی. وی ابیات شواهد شرح کافیه ٔ متوسط رکن الدین را شرح و به کشف الوافیه موسوم کرده است. (کشف الظنون). رجوع به فهرست کتابخانه ٔ مدرسه ٔ عالی سپهسالار ج 2 ص 365 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی بن زنجویه الرازی السمان حافظ، مکنی به ابوسعید یا ابوسعد. رجوع به اسماعیل بن علی بن حسن بن زنجویه شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی بن احمدبن حسین بن ابراهیم شواء، کوفی الاصل حلبی المولد و المنشاء و المدفن. وی پدر ابوالمحاسن یوسف بن اسماعیل بن علی ملقب بشهاب الدین از مشاهیر ادبا و فضلاست. رجوع به تاریخ حلب ج 4 ص 397 و ریحانه الادب ج 2 ص 352 شود. در کشف الظنون آمده: او راست: قصیده فیما یقال بالیاءوالواو. مؤلف تاریخ حلب (ج 4 ص 400) گوید: در کتاب کشف قصیده ای آمده است به قافیه ٔ یاء و واو بنام ادیب ابی المحاسن اسماعیل، و صواب یوسف بن اسماعیل است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی شاعر. بیرونی در الجماهر (ص 74) قطعه ای از او نقل کرده است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی بن اسحاق بن ابی سهل بن نوبخت مکنی به ابوسهل (237-311 هَ. ق.). نجاشی در رجال او را یاد کرده گوید: شیخ المتکلمین و جاری مجرای وزراء بود.تألیفات بسیار دارد و فهرست آنرا آورده. شیخ طوسی در فهرست گوید: شیخ متکلمان بغداد و پیشوای خاندان نوبختی و دارای تألیفات بسیار است. ابن ندیم نیز او را از بزرگان شیعه شمرده گوید او درباره ٔ امام دوازدهم میگفت: به دنیا آمد و در حال غیبت بمرد - انتهی. گویا رجال نویسان متأخر شیعه بهمین سبب و بسبب افکارو عقاید فلسفی که داشته او را ضعیف دانسته اند ولیکن این سخن او دلیل بر ضعف وی نمی باشد. و او را با شلمغانی ابوالعزاقر و حلاج مباحثات بوده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 139 شود. ابوسهل اسماعیل بن علی بن اسحاق بن سهل بن نوبخت (237-311 هَ. ق.) از بزرگترین علماو وجهای شیعه ٔ امامیه و از مبرزین متکلمین این طایفه و صاحب تصانیف مهمه در تأیید این مذهب است و بواسطه ٔ مقام علمی و شئون دنیاوی مشهورترین آل نوبخت بشمار می آید و خواهرزاده ٔ او ابومحمد حسن بن موسی نوبختی (متوفی بین سنوات 300 و 310 هَ. ق.) مؤلف کتاب فرق الشیعه و کتاب الاَّراء والدیانات از اولین کسانی است که در باب ملل و نحل بتألیف کتاب پرداخته و این دو نفر بواسطه ٔ تبعیت از معتزله در بعض مسائل اصولی و تقریر و تدوین قطعی مسئله ٔ امامت مطابق عقاید شیعیان امامی بوسیله ٔ ادله ٔ عقلیه بر گردن این طایفه منتی بزرگ دارند. (خاندان نوبختی ص 2). وی در زمان خود که مقارن ایام غیبت صغری است از بزرگان رؤسای شیعه و از مشاهیر متکلمین فرقه ٔ امامیه و از شعرا و مصنفین ومشوقین ادب و شعر و مصدر مشاغل اداری بوده و در دیوان خلافت مقامی قریب به مقام وزارت داشته و در تأییدمذهب شیعه ٔ امامیه و رد مؤلفات مخالفین این فرقه کتب بسیار تألیف کرده است. ابوسهل اسماعیل یکی از آل نوبخت است که نسبهً از احوال او اطلاعات مفصلتری در دست است، چه بهمین مناسبت اهمیت مقام و کثرت تألیفات مورخین قدیم و علمای اخبار و رجال به ضبط احوال و اسامی تألیفات و نقل اقوال او بیشتر توجه کرده اند.
اگرچه ابوسهل کاتبی بلیغو شاعر نیز بوده و در دستگاه خلافت مقامات اداری مهم داشته ولی اعتبار و اشتهار عمده ٔ او بهمان اشتغال به علم کلام و احتجاج با مخالفین امامیه و سعی در وارد کردن مسئله ٔ امامت است در جزء اصول و بیشتر کتب او نیز راجع بهمین موضوع هاست بخصوص که اگر گفته ٔ بحتری شاعر، مقرون بغرض نباشد شعر او لطفی نداشته و مطابق حکمیت این گوینده در حکم مضغ آب و خالی از طعم و معنی بوده و در مشاغل اداری نیز از او اثری نمانده است که موجب بلندنامی او شده باشد.
زندگانی اداری ابوسهل نوبختی: آنچه از زندگانی اداری او اطلاع داریم وقایعی است که در ششماه آخر از دوره ٔ حیات هفتادوچهارساله ٔ او اتفاق افتاده و مسلم است که ابوسهل قبل از این تاریخ نیز در دستگاه خلافت مصدر مشاغلی و یا در بعض ولایات از طرف رؤسای دواوین مأمور و عامل بوده بخصوص در ایام خلافت مقتدر (295-320 هَ. ق.) و انقلابات عهد او، چه از طرفی این خلیفه و آل فرات که در دوره ٔ او مدتی وزارت و مهمات دیگر اداری را در دست داشتند حامی شیعیان و متمایل به ایشان بودند و ابوسهل در آن اوان ریاست فرقه ٔ شیعه را در بغداد داشت و از طرفی دیگر بعضی از مؤلفین مقام او را در امور دنیائی و در میان کتاب تالی تلو مقام وزراء نوشته اند و این جمله میفهماند که ابوسهل لااقل در قسمت اول از خلافت مقتدر و وزارتهای ابن الفرات در دربار نفوذی فوق العاده داشته و فرقه ٔ امامیه در آن دوره یعنی ایام غیبت صغری که از آل نوبخت مردمانی مثل ابوالحسین علی بن عباس (244-324 هَ. ق.) و ابوالقاسم حسین بن روح (متوفی سال 326 هَ. ق.) در بغداد صاحب ریاست و قدرت بوده اند در تحت توجه و هدایت ابوسهل اسماعیل بن علی به عزّت وشوکت بسیار زیست میکرده اند. دوره ٔ خلافت مقتدر یکی از ادوار نکبت آمیز ایام حکمداری بنی عباس است، چه در عهد این خلیفه که مردی ضعیف النفس و شهوت ران و بی تصمیم و متردد بود اختیار عموم کارها در دست نسوان حرم سراو عمال دیوانی و منشیان و غلامان و رؤسای لشکری قرار داشت و ایشان که جماعتی مغرض و طماع و جاه طلب بودند پیوسته در شکست کار یکدیگر می کوشیدند و یکی از جمله مسائلی که رقابت بین آنان را شدّت میداد موضوع اختلاف بین شیعه و سنی بود، چه مقتدر مثل مأمون به بنی هاشم و آل علی تمایل داشت و آل فرات که چند بار در عهد او وزارت و مشاغل مهمه ٔ دیگر دیوانی را در دست گرفتند جداً از این فرقه طرفداری میکردند. بنی عباس و آل ابیطالب را وظایف مرتب یعنی رئیس فرقه ٔ امامیه را در بغداد که در دیوان نیز مقامی داشت مأمور نمود که به واسط رفته حساب مالی را که حامد به دیوان مدیون است از او بخواهند. ابوسهل با حامدبن العباس در این عمل بطریقه ٔ منشیان و اصحاب دفتر رفتار کرد و از طریق رفق و مدارا خارج نشد ولی بزوفری بعکس با او بسختی معامله کرد و با خطاب درشت و عتاب تمام از او مطالبه ٔ مال کرد و با وجود تمام این کیفیات باز بمناسبت قدرتی که حامد در واسط پیدا کرده بود نتوانست از او مال باقی را بگیرد. خلیفه مجبور شد که برای تقویت او و ابوسهل نوبختی عده ای از غلامان و لشکریان خود را بکم» بفرستد اما حامد به امید زنهار خلیفه با لباس مستعار از واسط فرار کرده ببغدادآمد ولی خلیفه او را گرفته بدست ابوالحسن بن الفرات سپرد و پسر ابوالحسن یعنی محسن که مردی قسی و ظالم وبدکردار و به خبیث بن طیب معروف بود حامد را سخت عذاب کرد و همراه بعضی از یاران خود به واسط فرستاد تا حساب او را بکشند و ضمناً دستور داد تا او را در رمضان سال 311 مسموم کردند. چون دوره ٔ مأموریت محمدبن علی البزوفری بواسط تا تاریخ مرگ حامدبن العباس هنوز خاتمه نیافته و به اقرب احتمالات ابوسهل نوبختی نیز کمافی السابق با او همراه بوده است احتمال میرود که ابوسهل تا تاریخ فوت حامد (رمضان 311) هنوز در واسط بمأموریت سرمیکرد و اندکی بعد از این تاریخ در شوال همین سال بسن هفتادوچهار وفات یافته است اما رفق و مدارای ابوسهل نوبختی با حامدبن العباس که مردی متعصب و به اقرار خود دشمن رافضه و ابن الفرات (دوست و حامی ابوسهل و امامیه) محسوب میشده شاید جهات سیاسی داشته، چه ابوسهل به شرحی که خواهیم دید در قضیه ٔ دعوت حسین بن منصور حلاج چه در عهد وزارت ابن الفرات و چه در ایام حامدبن العباس با این داعی جدید که اساس تشکیلات دینی فرقه ٔ امامیه را تهدید میکرده و نزدیک بوده است که ریشه ٔ نفوذ ایشان رادر دستگاه خلافت از بیخ برکند بسختی درافتاده و نگذاشته است که دعوت حلاج در بغداد و دربار قوام بگیرد و همین کیفیات یکی از اسباب دستگیری حلاج و قتل او بدست حامدبن العباس در سال 309 بوده است. احتمال کلی میرود که در قضیه ٔ قتل حلاج ابوسهل نوبختی با حامدبن العباس موافق و شاید از محرکین او بوده و همین سابقه ٔ اتحاد مسلک سیاسی ابوسهل را در مأموریت بواسط برعایت حقوق دیرین واداشته باشد.
زندگانی علمی و ادبی او: دوره ٔ زندگانی ابوسهل اسماعیل بن علی نوبختی از یک طرف مقارن است با قسمت عمده ٔ ایام غیبت صغری و از طرفی دیگر با زمانی که فرقه ٔ امامیه بر اثر مجاهدات طبقه ٔ اول متکلمین امامی و مساعی طرفداران این فرقه در دستگاه خلافت نضج گرفته و با وجود جمیع مخالفتهای سیاسی و دینی فرق دیگرو احتجاجات و رد و نقضهای معتزله، بر اساسی مستحکم استوار شده و اصول و مبانی مذهبی و کلامی آن مدون و بر قواعدی که تقریباً پیش جمیع شیعیان امامی متفق علیها بشمار میرفت پایدار گردیده بود.
اما مخالفین امامیه در این تاریخ هنوز قدرت کامل داشتند و از انتقاد و نقض عقاید و مقالات فرقه ٔ امامی دست نکشیده بودند، بعلاوه در دوره ٔ غیبت صغری بواسطه ٔ بروز اختلافات کثیر و ظهور فرق چند در میان شیعیان قطعیه، فرقه ٔ امامیه دوچار بحران بزرگی شدو ابوسهل که در این عصر ریاست فرقه ٔ مزبور را در بغداد یافته و شوکت دنیائی و مقام علمی او نیز محرز بود بکم» سایر افراد خاندان نوبختی و بعضی از خاندانهای دیگر از یک طرف از مجاری سیاسی به رفع تفرقه ٔ فرقه ٔ امامیه و دفع مخالفین ایشان پرداخت و از طرفی دیگربوسیله ٔ استعمال حربه ٔ کلام و بذل مجاهدات علمی در این مرحله به أخذ نتایج بسیار موفق آمد و خدمات شایان [تقدیر] به حفظ و تأیید و تثبیت اصول دیانتی مذهب شیعه ٔ اثنی عشریه کرد که ذکر او را در تاریخ این مذهب مخلد و او را در این فرقه شایسته ٔ لقب «شیخ المتکلمین » کرده است. اگر چه ابوسهل نوبختی در علم کلام شاگردان متکلمین اولیه ٔ شیعه است و مسائلی را که دفاع کرده پیش از او دیگران مطرح و پس از مباحثات بسیار در تألیفات خود مدون ساخته بودند ولی ابوسهل چنانکه از ملاحظه ٔ فهرست مؤلفات او و بعضی اشارات دیگر برمی آید در تکمیل علم کلام مطابق مذهب امامیه دو کار کرده است که از اهم مسائل و از هر جهت قابل توجه و یادداشت است:
1- در اصول یعنی اعتقادیات، ابوسهل علاوه بر دفاع از عقایدی که یک عده از متکلمین امامی قبل از او آنها را بنابر تصویب ائمه ٔ هدی و قبول جمهورامامیه مدوّن کرده بودند، پیروی از اصول اعتزال را بیش از پیش در تقریر مسائل کلامی مطابق عقیده ٔ امامیه پذیرفته مخصوصاً فرقه ٔ قطعیه را از بعضی تهمتها که در باب رؤیت و تشبیه و تجسیم و غیره دامنگیر یک عدّه از متکلمین اولیه ٔ فرقه ٔ امامیه شده بود خلاص کرده و صریحاً مثل معتزله خود را طرفدار محال بودن رؤیت خدای تعالی و «حدوث عالم » و مخالف با جبریه در باب «مخلوق » و «استطاعت » اعلان نموده است و در باب «انسان » و رد «اصحاب صفات » نیز مسل» معتزله را پیش گرفته و از این تاریخ دو مذهب معتزلی و امامی بیش از سابق بهم نزدیک شد و شاگردان ابوسهل هم بعد از او همان عقایدرا تقریباً بدون تغییرات زیاده ای در میان امامیه منتشر ساختند.
2- در باب مسئله ٔ امامت که از اهم مسائل مختلف فیها بین فرق اسلامی بود متکلمین امامی قبل از ابوسهل بشرحی که دیدیم هر یک مقالاتی یا کتبی پرداخته و بیشتر با ادله ٔ سمعیه و نقلیه موضوع نص جلی و خفی و اثبات خلافت بلافصل حضرت علی بن ابی طالب و حقانیت امامت فرزندان آن حضرت را پیش کشیده بودند ولی ابوسهل نوبختی و دو تن از معاصرین او یعنی خواهرزاده اش ابومحمدحسن بن موسی نوبختی و ابوالاحوص داودبن اسد بصری اولین کسانی هستند که به تبعیت از ابوعیسی ورّاق و ابن الراوندی در اثبات وجوب امامت و بیان اوصاف امام ادله ٔ عقلیه را بکار برده و اگر هم به ادلّه ٔ سمعیه استظهار جسته اند فقط برای تأیید ادله ٔ عقلیه و تصرف (؟) در استدلال بوده است و سیدمرتضی که کتب ابوسهل و ابومحمد نوبختی را در دست داشته در رد بر قاضی عبدالجبار معتزلی مینویسد که مؤلفات ابوسهل و ابومحمد در باب امامت بر مطلبی که در فوق نقل کردیم شاهد است و مطالب آنها نه تنها مؤید شروحی است که ابوعیسی ورّاق و ابن الراوندی در خصوص امامت نوشته اند بلکه بیشتر اعتماد ابومحمد و ابوسهل بر ادلّه ایست که وراق و ابن الراوندی آورده و ایشان در طی طریق امامت همان راهی را رفته اند که وراق و ابن الراوندی رفته بودند همین احتجاج وراق و ابن الراوندی و ابوالاحوص و ابومحمد و ابوسهل در اثبات وجوب امامت و تقریر صفات امام با ادلّه ٔ عقلیه بتدریج مسئله ٔ امامت را هم پیش امامیه مثل توحید و عدل و نبوت در جزء اصول وارد و در مباحث کلامی داخل کرده است و کسی که به مطلب مزبور صورت قطعیت داده و ادلّه و احتجاجات پیشقدمان خود را در این خصوص جمعآوری کرده و بدست او مسئله ٔ امامت در ذیل موضوع نبوت از مسائل کلامی مذهب امامیه شده است، ابوسهل اسماعیل بن علی نوبختی است و ابو سهل در موضوع امامت کتب متعدد نوشته و عمر خود را در دفاع از عقاید امامیه در این باب و ردّ غلاه و واقفه و اصحاب سنت صرف کرده است و میتوان گفت که کتب و آراء او در باب امامت جمیع مؤلفات متکلمین سابق را تحت الشعاع قرار داده است و همانها هم برای متکلمین امامی بعد از او مقتدی و مرجع قرار گرفته و این علاوه بر مقام علمی و نفوذ و اعتبار و شوکت شخصی ابوسهل تا حدی نیز از برکت شاگردان متعددی است که در زیر دست او تربیت یافته و مؤلفات و عقاید شیخ و استاد خودرا منتشر کرده اند. گذشته از مقامات سیاسی و علمی، ابوسهل از ادبا و شعرا نیز بوده و با دو نفر از بزرگان گویندگان عرب یعنی بحتری (206-283 هَ. ق.) و ابن الرومی (221-283 هَ. ق.) حشر داشته است. حکمیت بحتری را در باب درجه ٔ شاعری ابوسهل سابقاً نقل کردیم و بحتری که مداح ابوسهل و پسرش ابویعقوب اسحاق (مقتول در 322 هَ. ق.) و بعضی دیگر از افراد خاندان نوبختی است در مدح ایشان قصاید چند دارد که ما پیش از این چند شعر از آنها را شاهد آورده ایم. علی بن العباس بن الرومی شاعر شیعی مشهور، پرورده ٔ خوان بنی نوبخت مخصوصاً ابوسهل و برادرش ابوجعفر محمد، داستانهایی داشته است که مسعودی فقط به آنها مختصری اشاره میکند و از جمله ٔ این اخبار یکی آنکه وقتی ابن الرومی در قطعه ای آل نوبخت را ستوده و ایشان را در نجوم اعلم ناس گفته بود، ابوسهل بن علی در قطعه ای از این ثناخوانی ابن الرّومی سپاسگزاری کرده و گفته است که آل نوبخت از نظم جواب گفته های آبدار ابن الرّومی عاجزند بعلاوه ابوسهل با بسیاری از علما و متکلمین و شعرا و ادبای عصر خودمعاشرت و مکاتبات شعری داشته و جماعتی از ادبا و رواه شعر از او اخذ ادب کرده اند. ذکر مجالس او با ابوعلی جبائی در اهواز و با حکیم ریاضی معروف ثابت بن قرّه و مدیحه ٔ ابوالحسین علی بن العباس نوبختی (متوفی 324هَ. ق.) از او در کتب رجال و تواریخ هست. گذشته ازاین مراتب، ابوسهل خود از رواه اشعار است و قسمتی از اخبار ابونواس از او مروی است و او شاگردان متعدد داشته که همه از کُتّاب وشعرا و متکلمین معروفند و ایشان از ابوسهل ادب و شعر و کلام اخذ و در تعلیم این فنون پیش او شاگردی میکرده اند. (خاندان نوبختی صص 96-106). و رجوع بفهرست همان کتاب شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی بن اسماعیل بن الیحیی بن بنان الخطبی مکنی به ابومحمد. وی از حارث بن ابی اسامه و کریمی و عبداﷲبن احمد و جز آنان سماع دارد و از او دارقطنی و ابن شاهین و ابن رزقویه روایت کنند. او ثقه و فاضل و نبیل و فهیم و عارف به ایام عرب و اخبار خلفا بود و تاریخی بزرگ بترتیب سنوات تصنیف کرد. تولد وی در محرم سال 299 هَ. ق. و وفات در جمای الاَّخره ٔ سال 350 در خلافت المطیعﷲ است. (معجم الأدباء ج 2 ص 349).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی بن حسین بن زنجویه رازی بصری مکنی به ابوسعد. سمّان حافظ متقن معتزلی. وی شیخ معتزله و عالم و محدث ایشان در عصر خویش است. وفات وی بسال 445 هَ. ق. بود. او راست «الموافقه بین اهل البیت و الصحابه و ما رواه کل فریق فی حق الاَّخر». (اعلام زرکلی ج 1 ص 108). حاجی خلیفه کنیه ٔ او را ابوسعد یا ابوسعید نوشته و گوید کتاب الموافقه ٔ او را جاراﷲ محمود زمخشری با حذف اسانید و تکرار مختصر کرده است. (کشف الظنون در: الموافقه). و رجوع بروضات الجنات ص 31 س 27 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی بن حسین سمان مکنی به ابوسعید. شیخ حرّ عاملی در کتاب امل الاَّمل و شیخ منتجب الدین در الفهرست نقل کرده اند که او راست: البستان فی تفسیرالقرآن در ده مجلد. و الرشاد در فقه. و المدخل در نحو. و الرّیاض در حدیث. و سفینهالنجاه در امامت. و کتاب صلاه و حج و المصباح در عبادات. والنور در وعظ. و همه را سید مرتضی و مجتبی دو پسر داعی حسینی رازی از شیخ حافظ مفید ابومحمد عبدالرحمان بن احمد نیشابوری از وی روایت کرده اند. صاحب ذریعه گوید وی معاصر سید مرتضی متوفی 436 هَ. ق. و شیخ طوسی متوفی 460 است و کسانی که از ایشان روایت کرده اند از او نیز روایت دارند. رجوع به الذریعه ج 3 ص 105 وتنقیح المقال ج 1 ص 140 و روضات الجنات ص 31 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن علی بن رَزین بن عثمان بن عبدالرحمان بن عبداﷲبن بُدیَل بن وَرقاء خزاعی مکنی بابوالقاسم. شیخ طوسی او را در عداد محدثین که از امامان نقل نکرده اند (یعنی در باب من لم یرو عنهم علیهم السلام) یاد کرده است. نجاشی نیز در رجال خود ذکر او آورده گوید: برادرزاده ٔ دعبل خزاعی شاعر است و در واسط عهده دار امور حسبه بوده است. او راست: کتاب تاریخ الائمه و کتاب النکاح. ابن غضائری او را کذاب دانسته است. در کتب رجال متأخر شیعه نیز بر له و علیه مطالبی نوشته اند. رجوع به الذریعه ج 3 ص 214 و تنقیح المقال ج 1 ص 140 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالصادق بیاری. تلمیذ ابومحمد عبدالکریم (متوفی 390 هَ. ق.) و استادصدرالاسلام ابوالیسر محمدبن محمدبن حسین بن عبدالکریم بن موسی البزدوی. (تعلیقات فیه مافیه صص 335- 336).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن دمشقی معروف به ابوشامه. او راست: کشف ماکان علیه بنوعبید من الکفر و الکذب و الکید. (کشف الظنون).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن دینار کوفی. شیخ طوسی در فهرست و ابن شهرآشوب در معالم العلماء و نجاشی در رجال خود او را یاد کرده و کتابی بدو نسبت داده اند وابراهیم بن سلیمان از وی روایت کند. علمای رجال متأخر او را توثیق کرده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 133).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سعید حسینی حویزی. شیخ حرّ در امل الاَّمل او را یاد کرده گوید فاضل و متکلم و شاعر و معاصر صاحب کافی (یعنی کلینی متوفی 329 هَ. ق.) بوده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 134). و رجوع به روضات الجنات ص 31 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سالم. آقا باقر در تعلیقه گوید: ابن ابی عمیر از ابن اسماعیل روایت کرده. و گویا همان اسماعیل بن سلام باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 134).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سبکتگین (ناصرالدوله). پس از وفات سبکتگین (378 هَ. ق.) بنا بر وصیت سبکتگین امرای غزنوی اسماعیل پسر کوچک سبکتگین را به امارت برداشتند و او در غزنین به تخت نشست ولی برادروی محمود او را در حوالی غزنین شکست داد و پس از شکست او را امان داده و در امارت با خود شریک ساخت. چون پس از چندی به او سؤظن برد اسماعیل را بزندان انداخت و اسماعیل در زندان بمرد و مدت امارت اسماعیل هفت ماه بود. رجوع به ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 440 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253 و تاریخ گزیده چ لندن ج 1 صص 393-394 و تاریخ بیهق ص 130 و قاموس الاعلام ترکی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سدوس مکنی به ابوالمقدام. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سدی. رجوع به اسماعیل بن عبدالرحمان سدی شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سعد احوص اشعری قمی. شیخ طوسی در رجال وی را در عداد اصحاب رضا (ع) شمرده و ثقه دانسته. علامه ٔ حلّی در خلاصهالاقوال و صاحبان کتاب الحاوی و بلغه و وجیزه و جز ایشان نیز وی را یاد کرده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 134).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سعد الوهبی ملقب به خشاب.رجوع به خشاب و اعلام زرکلی و معجم المطبوعات شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سعید طبری مکنی به ابواسحاق. وی از اصحاب امام محمد معروف به شالنجی و متوفی بسال 230 هَ.ق. است. او راست: البیان فی الفروع. فضائل الشیخین.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن زید طحان کوفی. نجاشی گوید: ثقه است و از محمدبن مروان و معاویهبن عمار و یعقوب بن شعیب روایت کند و اینان از ابی عبداﷲ روایت دارند. رجال نویسان متأخر همه شرح حال او رااز یکدیگر نقل کرده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 134).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سلام. وی معجزاتی از امام کاظم (ع) نقل کرده و مدعی شده است که رابط میان علی بن یقطین در کوفه و امام موسی کاظم (ع) در مدینه بوده است. و این داستان را کشی آورده و آقا باقر بهبهانی در تعلیقه ٔ رجالیه از او نقل کرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 134).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سلطان بن مقلدبن نصربن منقذ ملقب بشرف الدوله (امیر). او راست:
و مهفهف کتب الجمال بخده
سطراً یحیّر ناظرالمتأمل
بالغت فی استخراجه فوجدته
لا رأی الاّ رأی اهل الموصل.
(فوات الوفیات ج 1 ص 15).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سلمان (یا سلیمان) ازرق. رجوع به اسماعیل بن ازرق شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سلمان ازرق مکنی به ابوخالد. شیخ طوسی در رجال خود وی را از صحابه ٔ امام باقر (ع) شمرده و بهبهانی در تعلیقه ٔ رجالیه او را یاد کرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 134).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سلیمان ازرق. رجوع به اسماعیل بن ازرق شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سَمَکَهبن عبداﷲ پدر احمدبن اسماعیل بن سمکه. نجاشی احمد سمکه را یاد کرده گوید: وی از اعراب ساکن قم بود و مردی ادیب و صاحب تصانیف بسیار مانند «العباسی » در تاریخ بنی عباس در ده هزار ورق و کتاب الامثال. وی از اساتید ابوالفضل بن عمید بوده و رساله ای برای وی تصنیف کرده است و شیخ طوسی در رجال و الفهرست نام احمد را برای سمکه نیاورده بلکه نام جدّ او و پدر او اسماعیل دانسته است. نجاشی گوید: اسماعیل از غلامان احمدبن ابی عبداﷲ برقی معروف و تلمیذاو بوده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 50 و 51 و 134).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سالم. وی از ابی سعید الازدی آرد که گفت از عبداﷲبن مسعود شنیدم که میگفت: اقرأنی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم سبعین سوره احکمتهاقبل اَن یسلم زیدبن ثابت. (المصاحف چ لیدن ص 17).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن زید.مولای عبداﷲبن یحیی کاهلی بود. در باب فضل مسجد کوفه از کافی روایتی از ابویوسف یعقوب بن عبداﷲ از اسماعیل از ابی عبداﷲ آمده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 134).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سنان العصفری مکنی به ابوعبیده. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن رجاء الزبیدی مکنی به ابواسحاق. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ذوّادبن علیه. محدث است و ابوکریب از او روایت کند.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ذی النون ملقب بظافر. رجوع به ظافر و فهرست حلل السندسیه ج 2 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ذی النون.چون اتابک نورالدین و ذوالنون دانشمندی به اندک زمانی درگذشتند، قلج ارسلان باز آن بلاد در تصرف آورد و امراء دانشمندیّه را بفریفت تا اسماعیل بن ذوالنون را هلاک کردند و آن ملک تمام با قلیج ارسلان افتاد و عرصه ٔ مل» او اتساع یافت. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 482).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن رافع مکنی به ابورافع. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن رافع مدنی. شیخ طوسی در رجال خود او را در عداد اصحاب سجاد (ع) شمرده. (تنقیح المقال ج 1 ص 133)

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن رجاء. محدث است. ابن قتیبه بوسائطی از اعمش نقل کند که گفت: کان اسماعیل بن رجاء یجمع صبیان الکتاب فیحدثهم کی لاینسی حدیثه. (عیون الاخبار چ قاهره جزء خامس ص 134).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن رزین بن عثمان خزاعی مکنی به ابوالقاسم. وی پسر برادر دعبل شاعر خزاعی است و در واسط منزل داشت. ابن غضائری در کتاب الضعفاء گوید: مردی کذاب و حدیث ساز بود و از پدر خود از امام رضا (ع) روایت میکرد و مصنفاتی داشت. (تنقیح المقال ج 1 ص 134).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن زیاد سلمی کوفی. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرد و گویا همان اسماعیل بن ابی زیاد باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 134).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن رشید. ابن ابی اصیبعه بوسایطی از او روایت کند. (عیون الانباء ج 1 ص 261).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن ریاح بن عبیده ٔ سلمی کوفی. آقا باقر بهبهانی در تعلیقه ٔ رجالیه و علامه ٔ حلّی در توضیح الاشتباه رباح را از ماده ٔ «ربح » آورده اند ولی فیروزآبادی در قاموس و نیز مؤلف تاج العروس او را در ماده ٔ «روح » یاد کرده اند و در تقریب ابن حجر نیز چنین آمده است. شیخ طوسی در رجال خود اورا در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده و در کتب رجال متأخر نیز ذکر او آمده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 134).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن زکریا. ابن قتیبه بوسائطی از او نقل کند. (عیون الاخبار جزء هفتم ص 3).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن زکریا الخلقانی مکنی به ابوزیاد. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن زیاد. از مشایخ شیعه و راوی فقه از ائمه. (ابن الندیم).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن زیادبن عبید الخزاعی معروف به ابن زراه. متوفی در 273 هَ. ق. وی از کتبه ٔ رجاله و از حفظه بود و در جوانی درگذشت و حدیث او تخریج نشده. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 212).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن زیاد بزاز کوفی اسدی. شیخ طوسی او را یک باردر عداد اصحاب باقر (ع) و دیگربار در اصحاب صادق (ع) آورده گوید تابعی است. (تنقیح المقال ج 1 ص 134).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سمیع مکنی به ابومحمد. محدث است و شعبه از وی روایت کند.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سود کین بن عبداﷲ نوری حنفی ملقب بشمس الدین مکنی به ابوطاهر مکی. او راست: شرح عمدهالعقائد احمد نسفی. لواقح الاسرار و لوائح الانوار. کتاب الصلاه. کافی. متوفی بسال 646 هَ. ق. (کشف الظنون).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن حَقیبه یا جَفینه کوفی. این تردید در کتب رجال قدیمه نیز موجود است. ساروی در کتاب توضیح الاشتباه این لقب را ازآن پسر دانسته نه پدر، و این سخن از کلام کشی (متوفی 450 هَ. ق.) نیز مستفاد میگردد، لیکن شیخ طوسی (متوفی 460 هَ. ق.) آنرا لقب جد اسماعیل دانسته. شیخ طوسی وی را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده. رجال نویسان متأخر نیز او را یاد کرده اند. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 137 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالحمید کوفی. شیخ طوسی در رجال خود او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده و دو برادر بنام ابراهیم و صباح بن عبدالحمید داشته است. (تنقیح المقال ج 1 ص 136). و شرح حال برادر او ابراهیم بن عبدالحمید اسدی الولاء کوفی بزاز در ص 22 همان جلد آمده است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عباد قصری. شیخ در رجال خود او را درعداد اصحاب رضا (ع) شمرده و از مردم قصر بنی هبیره دانسته. رجال نویسان متأخرنیز او را یاد کرده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 136).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عباس. اسماعیل بن عبدالرحمن صابونی بوسائطی از او و وی بوسایطی از رسول (ص) نقل کرده که فرمود: للمؤمن عند افطاره دعوه مستجابه (تاریخ بیهق ص 210).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عباس الحمصی مکنی به ابوعتبه. محدث است. رجوع به سیره عمربن عبدالعزیز ص 67 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عباس العیشی. محدث شام متوفی بسال 181 هَ. ق. (حبیب السیر ج 2 جزو3 ص 84).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالجباربن محمدبن عبدالعزیزبن ما» ملقب به سدیدالدین نبیره ٔ ماکان کاکی دیلم بود. وی تحصیل کرد (؟) و به منصب قضا رسید و مستوفی گوید: قضای قزوین تاغایت در نسل اوست. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 848).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالحمید ظافر. رجوع به ظافر... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالخالق بن عبدربه بن ابی میمونهبن یسار، مولی بنی اسد کوفی. نجاشی او را از وجوه شیعه شمرده گوید: فقیه و از خاندان شیعی بوده. اعمام وی شهاب و عبدالرحیم و پدر او عبدالخالق همه ثقت بوده اند. اسماعیل از ابوعبداﷲ صادق و ابوجعفر باقر (ع) روایت کند. کتابی دارد که عده ای از او روایت کرده اند.شیخ طوسی نیز در کتب خود او را یاد کرده ولیکن گاهی جعفی و گاهی اسدی خوانده است. مامقانی در تنقیح المقال اقوال مختلف در توثیق و عدم توثیق او از متأخران آورده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 136 و137شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عامر. بهبهانی در تعلیقه ٔ رجالیه گوید: ابن ابی عمیر از حماد از صاحب ترجمه روایت دارد. و او پدر علی بن اسماعیل بن عامر است که از امام کاظم (ع) روایت کند. و شاید عمار بجای عامر صحیح تر باشد. حائری گوید: بنابراین وی برادر اسحاق بن عمار است. (تنقیح المقال ج 1 ص 136).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن مکنی به ابوابراهیم الاعرج. وی از خالدبن یزید از حسن از انس بن مال» روایت کرده که رسول (ص) فرمود: ما من امراءهتخرج بغیر اذن زوجها من بیتها الاّ لعنتها الملائکه حتی تعود الی بیتها. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 207).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن بن ابی ذؤیب السدی الاعور مکنی به ابومحمد. وی در کوفه سکونت جست وبسال 127 هَ. ق. بروزگار بنی امیه و در حکومت مروان بن محمد درگذشت. او از انس بن مالک و عبدخیر و ابوصالح روایت کند و ابن عمر را دیده است. اسماعیل به سدی کبیر معروف است. مردی ثقه و مأمون بود. از وی سفیان ثوری و شعبه و زائده و سما»بن حرب و اسماعیل بن ابی جذیمه و سلیمان تیمی روایت کنند. ابن ابی خالد میگفت سدی در قرآن اعلم از شعبی است. ابوبکربن مردویه (حافظ) گوید: اسماعیل بن عبدالرحمن سدی مکنی به ابومحمد. صاحب تفسیر را از آن رو سدی گویند که در سده منزل گزید. پدر وی از بزرگان مردم اصفهان بود و جماعتی از اصحاب رسول اﷲ (ص) را دریافت که از آنجمله است: سعدبن ابی وقاص و ابوسعید خدری و ابن عمر و ابوهریره و ابن عباس. و بعضی گفته اند که نسبت سدی از آن جهت است که وی در سدّه ٔ جامع (باب الجامع) مقنعه میفروخت. فلکی گوید: وی را از آن جهت سدی گفتند که در مدینه در موضعی که آنرا سد میگفتند، می نشست. شریک گفت: تنها از این پشیمانم که چرا در دیدار با سدی آنچه را گفت ننوشتم و در ملاقات با دیگران این پشیمانی را ندارم. یحیی بن سعید گفت کسی را ندیدم که سدی را جز به نیکی یاد کند. حافظ ابونعیم در تاریخ اصفهان گوید: اسماعیل بن عبدالرحمن اعور معروف به سدی صاحب تفسیر است. پدر وی عبدالرحمن ابوکریمه کنیت داشت و از بزرگان اصفهان بود.وی بسال 127 در ولایت مروان بن محمد بمرد. ریشی پهن داشت چنانکه وقت نشستن سینه ٔ او را میپوشانید. گفته اند او سعدبن ابی وقاص را دید. ابونعیم به اسناد خویش آرد که سدی گفت من این تفسیر از ابن عباس گرفتم، اگر درست و یا خطاست او گفته است. ابونعیم در مرفوعه ٔ خویش به سدی از او حدیث کند که چند تن از اصحاب رسول خدا را دیدم که از آنجمله است: ابوسعید خدری و ابوهریره و ابن عمر، و مردم بر آن بودند که هیچیک از آنان بدان حالت که پیامبر (ص) از ایشان مفارقت جست باقی نماندند، جز ابن عمر. (معجم الادباء ج 2 صص 346-348).
مؤلف تنقیح المقال گوید: اسماعیل بن عبدالرحمن ابی کریمه ٔ سدّی. وی درسده ٔ مسجد کوفه روبند و مقنعه می فروخت. این نسبت راطریحی بنقل از جوهری چنین تفسیر کرده است. شیخ طوسی او را کوفی خوانده، یک بار وی را در عداد اصحاب سجاد (ع) و یک بار از اصحاب باقر (ع) و بار دیگر در عدادیاران صادق (ع) شمرده و در اینجا او را ابومحمد اسماعیل بن عبدالرحمان کوفی مفسر خوانده است. ابن حجر درتقریب گوید: صدوق و متهم به تشیع است. بسال صدوبیست و هفت درگذشت. مقدسی، هاشمی اعور را بر القاب او افزوده گوید: اصل او از حجاز است و مولای زینب بنت قیس بن مخرمه از بنی عبدالمطلب بود و وفات او را نیز در همان تاریخ گوید. از میزان الاعتدال نقل است که وی همان سدّی کبیر است که ابوبکر و عمر را ناسزا می گفته و سدّی صغیر محمدبن مروان است. (تنقیح المقال ج 1 ص 137).و رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 204 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن بن احمدبن اسماعیل بن ابراهیم بن عامربن عابد مکنی به ابوعثمان صابونی. متوفی در سوم محرم سال 449 هَ. ق. عبدالغافر گوید: استاد امام شیخ الاسلام ابوعثمان صابونی خطیب، مفسر، محدث، واعظ و در طریقه ٔ خود یگانه ٔ عصر خویش بود و در حفظ و نشر مسموعات و جمع و تصنیف و تحریض بر سماع و اقامه ٔ مجالس حدیث، بر مشایخ اهل عصر پیشی داشت. در نیشابور از ابوالعباس تابوتی و ابوسعید سمسار و در هرات از ابوبکر احمدبن ابراهیم فرات و ابومعاذ شاه بن عبدالرحمن و در شام و حجاز حدیث شنید.و به معرهالنعمان داخل گشت و در آنجا ابوالعلاء احمدبن سلیمان را دیدار کرد و در جبال و شهرهای دیگر حدیث شنید و در نیشابور و خراسان تا غزنه و بلاد هند و جرجان و آمل و طبرستان و شام و بیت المقدس و حجاز حدیث گفت. از او ابوعبداﷲ قاری و ابوصالح مؤذن روایت کنند. در تاریخ دمشق مذکور است که صابونی هفتاد سال مردم را موعظت کرد و او را شعری است، از آنجمله است:
مالی اری الدهر لایسخو بذی کرم
و لایجود بمعوان و مفضال
و لااری احداً فی الناس مشتریاً
حسن الثناء بانعام و افضال
صاروا سواسیه فی لؤمهم شرعا
کأنما نسجوا فیه بمنوال.
و از فضل وی بسیار آورده آنگاه گوید: مولد او در نیمه ٔ جمادی الاَّخر سال 373 دربوشنج بود و وفات او را در تاریخی که گذشت (449 هَ. ق.) ذکر کرده است. (معجم الادباء ج 3 صص 348-349). ورجوع به تاریخ بیهق ص 104 و 210 و 215 و اعلام زرکلی شود. ابوالفضل بیهقی آرد: و روز آدینه دهم این ماه [شعبان] خطابت نشابور را امیر [مسعود] فرمود تا مفوض کردند به استاد ابوعثمان اسماعیل عبدالرحمن صابونی رحمه اﷲ، و این مرد در همه ٔ انواع هنر یگانه ٔ روزگاربود خصوصاً در مجلس ذکر و فصاحت، و مشاهدت او بر این جمله دیدند که همه ٔ فصحا پیش او سپر بیفکندند و این روز خطبه ای کرد سخت نیکو، و قاضی ابوالعلاء صاعد تغمده اﷲ برحمته از این حدیث بیازرد و پیغامها داد که قانون ِ نهاده بگردانیدن ناستوده باشد، جواب رفت که چنین روی داشت تا دل بد داشته نیاید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 483).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن بن اسماعیل. رجوع به ظافر اسماعیل شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن بن ذی النون ملقب به الظافر. اولین از بنی ذی النون در طلیطله از 427 تا 429 هَ. ق.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن جَرمی. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 137).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن جعفی. شیخ طوسی در رجال یک بار او را در عداد اصحاب باقر (ع) شمرده گوید تابعی است و از ابوطفیل عامر نقل کند، و یک بار در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده و چنین افزوده که فقیه بود و در حیات امام ابوعبداﷲ درگذشت. نجاشی درترجمه ٔ بسطام بن حصین بن عبدالرحمان جعفی او را یاد کرده است. رجال نویسان متأخر نیز یک بیک عبارات قدما را نقل و بحثها کرده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 137).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن عبادبن العباس بن عبادبن احمدبن ادریس الطالقانی مکنی به ابوالقاسم و ملقب به صاحب. رجوع به صاحب بن عباد... شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن طلحه. وی یکی از ده پسر طلحهبن عبیداﷲ ابوقحافهبن عثمان بود. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 209).

اسماعیل.[اِ] (اِخ) ابن سهل مکنی به ابوحاتم. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن صاعد مکنی به ابوالحسن قاضی القضاه. برادر ابوسعید محمدبن صاعد قاضی القضاه. معاصر ابومحمد المعلی بن احمد بیهقی. رجوع به تاریخ بیهق ص 174 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سهل دهقان. نجاشی او را ضعیف دانسته گوید: کتابی دارد و ما آنرا روایت کرده ایم. شرح احوال او در کتب متأخر رجال نیز آمده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 134). شیخ طوسی در فهرست لقب دهقان را نیاورده و رجال نویسان متأخر ایشان را دو شخص دانسته اند.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سُهَیل. مؤلف تعلیقه ٔ رجالیه گوید: وی از فضل بن شاذان روایت کند. و چون اسماعیل بن سهل دهقان نیزاز فضل بن شاذان روایت کند احتمال داده شده که صاحب ترجمه همان دهقان باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 135).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن سیار. برخی او را چنین یاد کرده اند ولی گویا اسماعیل بن یسار صحیح باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 135). رجوع به اسماعیل بن یسار شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن شرف الدین عودی عاملی ملقب بشیخ شهاب الدین. وی از ادبا و شعرای جبل عامل که قبل از 1097 هَ. ق. (سال تألیف کتاب امل الاَّمل) میزیسته. در ارجوزه ای کتاب الیاقوت را به نظم درآورده. (خاندان نوبختی ص 177).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن شعیب بن میثم سمان اسدی کوفی. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 135). میرزا در منهج المقال و رجال وسیط از رجال شیخ نقل کرده که وی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده، لیکن در رجال شیخ چنین چیزی نیست. (تنقیح المقال همان صفحه).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن شعیب عَریشی.شیخ طوسی در رجال خود او را در باب «من لم یرو عنهم »آورده گوید: عبداﷲبن جعفر از او روایت کند. و در فهرست گوید: ثقه و قلیل الحدیث بود. تصانیفی دارد از آنهاست: رساله فی الطب. نجاشی و ابن شهرآشوب نیز این کتاب را و کتاب طب او را از او یاد کرده اند. و در کتب متأخرین نیز چنین آمده. (تنقیح المقال ج 1 ص 135).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن صالح بن البناء القفطی، فقیه. خطیب عیذاب. (عیون الانباء ج 2 صص 176-177).

اسماعیل.[اِ] (اِخ) ابن طغتگین بن ایوب ملقب بمعزالدین ایوبی. پسر سیف الاسلام طغتگین برادر صلاح الدین ایوبی است. وی در سنه ٔ 593 هَ. ق. پس از وفات پدر در شهر زبید از کشور یمن بر مسند حکومت نشست و به دعوی انتساب به بنی امیه و قرشی بودن مدعی خلافت گشت. عموی او بنصایح عاقلانه وی را به انصراف از این ادعای واهی دعوت میکرد ولی وی نمی پذیرفت و بر طغیان و غرور او روز بروز می افزود و نسبت به اتباع و سپاهیان ظلم و تعدی روا میداشت. در نتیجه مظلومان به انتقام او را کشتند و یکی از بندگان وی را بجای او نشانیدند. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به اعلام زرکلی معزّ الایوبی و ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام ص 87 و حبیب السیر ج 2 جزو4 ص 198 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن صالح بن علی بن عبداﷲبن عباس. یکی از خویشاوندان خلفای عباسی. وی در سنه ٔ 183هَ. ق. از طرف هارون الرشید بولایت مصر منصوب گردید و دیار مصر هشت ماه در تحت اداره ٔ او در رفاه بود. مردی ادیب و فصیح اللسان بوده و نظم و نثر بلیغ و بعض خطب از وی بیادگار مانده است. (قاموس الاعلام ترکی).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن صباح. در باب ضمان الصانع از کتاب کافی و من لایحضره الفقیه، روایتی از علی بن حکم از صاحب ترجمه از ابی عبداﷲ آمده است. و در برخی نسخ اسماعیل بن ابی صباح یاد شده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 135).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن صبیح. یکی از بلغای زبان عرب. (ابن الندیم). وی کاتب محمد امین بن هارون الرشید بود. (حبیب السیر ج 2 جزو3 ص 89). و رجوع بفهرست الوزراء و الکتاب، و تاریخ سیستان ص 164 و عیون الاخبار ج 1 ص 58 و عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 2 ص 5 و 273 شود.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن صدقه قَراطیسی کوفی. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده. (تنقیح المقال ج 1 ص 135).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن صدیق ملقب به ذرّاع. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن صدیق مکنی به ابوالصباح. محدث است.

اسماعیل. [اِ] (اِخ) ابن الطبری. یکی از رؤسای طایفه ٔ بنی الطبری است. این قوم در اوائل قرن چهارم هَ. ق. نفوذ و اقتداری در صقلیه داشتند. اسماعیل، عطاف را که از جانب ملوک فاطمیه در صقلیه حکومت میکرد، مغلوب کرد و از این رو منصور عبیدی، ابوالغنائم حسن بن علی عسکر جدّبزرگ بنی ابی الحسن را با یک دسته کشتی مأمور سرکوبی وی کرد و در سال 335 هَ. ق. او و اعوان وی را گرفتار و اموالش را مصادره کردند. (قاموس الاعلام ترکی).

اسماعیل. [اِ] (اِخ) یاقوتی ملقب به قطب الدین خال برکیارق سلجوقی. ترکان خاتون امیر قطب الدین اسماعیل یاقوتی را که خال برکیارق بود بفریفت و وعده داد که زن او شود و او را بر جنگ برکیارق تحریص کرد و ایشانرا در حدود کرخ سنه ٔ ست و ثمانین و اربعمائه (486 هَ. ق.) جنگ افتاد. بر کیارق مظفر شد. اسماعیل یاقوتی اسیر گشت و در رمضان سال مذکور کشته شد. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 450). و رجوع به حبیب السیر چ تهران ج 2 جزو4 ص 181 شود.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری