معنی اسکندر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (از یونانی، اِ) (از یونانی الکساندرس، مرکب از الکس ُ بمعنی یاری کرد + آندرس و آنر بمعنی مرد؛ جمعاً یعنی یاور و یاری کننده ٔ مرد) اصل آن الکسندر است، عرب الف و لام آنرا تعریف شمرده الاسکندر گفته است. (تنقیح المقال ج 1 ص 124). جوالیقی گوید: و قرأت علی ابی زکریاء، یقال «اَسکندر» و «اِسکندر» بکسر الهمزه و فتحها و قال: هکذا ذکره ابوالعلاء فقال لی: هی کلمه اعجمیه، لیس لها فی کلام العرب مثال. (المعرب چ احمد محمد شاکر ص 41). نام گروهی از مردان یونانی و رومی و مسلمان.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) چهارم. رجوع به اسکندربن اسکندر شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن قابوس بن وشمگیربن زیار، ملقب بشرف المعالی خوندمیر گوید: امیر کیکاوس اسکندربن قابوس. وی بعد از فوت عم زاده (امیر باکالنجار) در آن کوهستان (طبرستان) حاکم گشت و او مؤلف کتاب قابوس نامه است. وفاتش در سنه ٔ اثنین و ستین و اربعمائه (462 هَ. ق.) اتفاق افتاد، بعد از آن پسرش گیلان شاه تاج ایالت بر سر نهاد. (حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 160). مؤلف کتاب قابوسنامه امیر عنصرالمعالی کیکاوس بن اسکندربن قابوس بن وشمگیربن زیار، و کیکاوس نیز نام عنصرالمعالی پسر صاحب ترجمه است وبرای تصحیح قول خوندمیر سین «امیرکیکاوس » را در عنوان ترجمه باید بکسر خواند تا افاده ٔ بنوت کند. رجوع به کیکاوس بن اسکندر و مقدمه ٔ قابوسنامه چ نفیسی ص «د» ببعد و سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 141 بخش انگلیسی و رودکی تألیف نفیسی صص 771-782 شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن قرایوسف، از سلسله ٔ قراقویونلو (839-841 هَ. ق.) بعد از وفات قره یوسف قراقویونلو لشکری که بجلوگیری شاهرخ میرفت پراکنده گشت و پیشروان سپاه شاهرخ به فرماندهی بایسنقر پسرش وارد تبریز شده بنام شاهرخ سکه زدند.شاهرخ زمستان را در قره باغ گذرانیده و پس از دو ماه به تبریز وارد شد و بعزم سرکوبی پسران قرایوسف باخلاط و اطراف دریاچه ٔ وان رفت و بعد از جنگ سختی آنان را شکست داد (824) و خود از راه تبریز به خراسان مراجعت کرد، اسکندر پسر قره یوسف موقع را مغتنم شمرده آذربایجان را مجدداً بدست آورد. در سال 832 شاهرخ بار دیگر لشکر به آذربایجان برد و پیش از رسیدن امیرتیموربسلطانیه اسکندر آن شهر را ترک کرد شاهرخ ماه رمضان آن سال را در سلطانیه بسر برد و در سلماس (شاهپور) اسکندر را شکستی فاحش داد (832). اسکندر به اناطولی گریخت و شاهرخ آذربایجان را به پسر دیگر قرایوسف ابوسعید نام سپرد و بهرات بازگشت. در زمستان سال 835 اسکندر به آذربایجان رو نهاد و برادر را بقتل رسانیده و بتخریب قلاع اران و شروان پرداخت. در 838 شاهرخ بارسوم بدفع لشکر او لشکر کشید، زمستان را در ری گذرانید. در این وقت جهانشاه برادر دیگر اسکندر بخدمت او آمد و اسکندر آذربایجان را ترک کرد. سال بعد شاهرخ حکومت آنجا را به جهانشاه تفویض کرد، پس از بازگشتن شاهرخ به خراسان اسکندر با میرزا جهانشاه به جنگ پرداخت و از برادر شکست خورده بقلعه ٔ النجق نخجوان پناه برد و در آنجا در 25 شوال 841 بدست پسر خود قباد نام کشته شد. رجوع بحبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص 64، 178، 197، 198، 200- 202، 204، 227، 229 و مرآت البلدان ج 1ص 401 و ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 226 شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن (ملک) کیومرث، ملقب بجلال الدین. پس از مرگ ملک کیومرث بسال 857 هَ. ق. رستمدار بین دو پسر او کاوس و اسکندر، تقسیم شد و اسکندر مؤسس بنی اسکندر یا حکام کجور است. رجوع بسفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 144، 146 و 154 بخش انگلیسی و حبیب السیر جزو 2 از ج 3 ص 106 و اسکندر رستمداری و اسکندر جلال الدوله شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن نماور، برادر ملک حسام الدوله اردشیربن نماور است. وی پس از مرگ برادر خویش بسال 640 هَ. ق. در ناتِل (طبرستان) و نواحی مجاوره ٔ آن بحکومت برخاست و نام او بر منبر مسجد «کدیر» که درآن زمان «کویر» نامیده میشد حک گردیده است. (سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 154 بخش انگلیسی).
اسکندر. [اِ ک َدَ] (اِخ) ابن یعقوب بن آبکار. ادیب و تاریخ دان ارمنی الاصل. مولد او بیروت است و هم بدانجا در سنه ٔ 1303هَ. ق. در گذشته است. او راست: نهایهالارب فی اخبارالعرب. روضهالارب فی طبقات شعراءالعرب. نزههالنفوس درادب. نوادرالزمان فی وقایع لبنان. دیوان شعر. مناقب ابراهیم باشا الخدیوی. (اعلام زرکلی ج 1 ص 100-101).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) اغلان. یکی از اعیان امرای الیاس خواجه خان که در محاربه ٔ با امیرحسین و امیرتیمور مقید گردیده بقتل رسید. (حبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص 127).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) بطلمیوس، معروف به اسکندر دوم. رجوع به اسکندر دوم شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) بطلمیوس نهم. از بطالسه ٔ مصر. پس از فوت بطلمیوس هفتم زن وی زمامدار گردید. او میبایست یکی از دوپسر خود را همکار خویش قرار دهد و چون ملکه پسر بزرگتر را که به بطلمیوس هشتم سوتَر دوم لاتیرا موسوم بود، دوست نمیداشت و او را در زمان سلطنت شوهر خود بقبرس فرستاده بود، پسر کوچکتر را که موسوم به بطلمیوس نهم اسکندر بود برای همکاری برگزید. مردم درین موقع دخالت کرده از ملکه خواستند که پسر بزرگتر را از قبرس برای معاونت در زمامداری بخواهد و پسر کوچکتر را بسمت والی بقبرس بفرستد. او راضی شد ولی قبلاً پسر بزرگتر را مجبور کرد زن و خواهر خود را که کلئوپاتر نام داشت طلاق بدهد، زیرا این زن را بسیار جاه طلب میدانست. پس از آن، ملکه با لاتیرا امور دولت بطالسه را اداره میکرد، تا آنکه لاتیرا برخلاف میل مادر به آن تیوخوس سیزیکی کمک کرد و این قضیه باعث شد که ملکه قشون رابپسر بزرگتر شورانیده پسر کوچکتر را بتخت نشانید. لاتیرا که والی قبرس شده بود پس از چندی بنابر دسائس ملکه مجبور گردید از قبرس بیرون رود و پس از آن اعلان جنگ بمادر داد. در ابتداء اسکندر میخواست از سلطنت استعفا کند، ولی ملکه مانع شده گفت محکم در جای خود بنشین بعد طولی نکشید که اسکندر مادر خود ملکه را کشت و از جهت نارضامندی مردم فرار کرد و خواست بقبرس برود ولی در راه درگذشت (89 ق.م.) و لاتیرا را از قبرس خوانده بر تخت نشانیدند. (ایران باستان ج 3 ص 2157).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) جلال الدوله. در اواخر سال 743 هَ. ق.، امیر وجیه الدین مسعود از سلسله ٔ سربداران از استرآباد بقصد تسخیر مازندران و رستمدار و فیروزکوه لشکر کشید و امرای معتبر مازندران در اطاعت او درآمدند. استندار یعنی امیر رستمدار در این تاریخ جلال الدوله اسکندر (744- 761) بود و برادر او شاه غازی فخرالدوله که بعد از جلال الدوله به امارت رسید پس از شور، مصلحت چنین دیدند که برای دفع شر امیر وجیه الدین مسعود بعضی از ولایات مازندران را به او واگذارند و همین که سربداران در اعماق جنگلها و دره های رستمدار داخل شدند بر سر ایشان تاخته کارشان رابسازند. امیر مسعود در 18 ذی القعده ٔ سال 743 به آمل وارد گردید و در دشت اطراف آن شهر اردو زد. لشکریان جلال الدوله و شاه غازی شروع به دستبرد به اردوی او کردند و بر اثر تاخت و تازهای متوالی امیر سربداری رابستوه آوردند. امیر مسعود از ناچاری پس از نه روز اقامت در آمل بطرف رستمدار حرکت کرد و در آنجا نیز دچار همین مضیقه شد و سپاهیان وی گرفتار تعرض لشکریان مازندران گردیدند و او عاقبت رو بفرار گذاشت و همراهان او مقتول یا متفرق شدند و خود او نیز بچنگ مازندرانیان گرفتار آمده در آخر ربیعالاول 745 بقتل رسید. (تاریخ مغول صص 471- 472). || اسکندر جلال الدولهبن زیار از پادوسبانان طبرستان. وی پس از تاج الدوله زیاربن کیخسرو بحکومت رسید (744) و در 761 درگذشت. (سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 145 و 152بخش انگلیسی). و رجوع به اسکندر رستمداری... شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) جلال الدین. رجوع به اسکندربن کیومرث شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) دوم. پادشاه مقدونیه. پس از آمین تاس سوم پسراو اسکندر دوم جانشین او شد و خواست سیاست تعرض نسبت باهالی تسالی اختیار کند، ولی تبی ها از آنها حمایت کرده با قشونی وارد مقدونیه گردیدند. در این احوال جنگ داخلی در این مملکت درگرفت. توضیح آنکه بطلمیوس که دختر آمین تاس را داشت بر اسکندر یاغی شد، بعد منازعه بدین ترتیب خاتمه یافت که در مقدونیه هر دو حکومت کنند، ولی اسکندر بزودی کشته شد و بطلمیوس تنها مالک الرقاب مقدونیه گردید. (ایران باستان ج 2 ص 1193).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِ) مؤلف مؤیدالفضلاء گوید رستنی که برای دفع بخر کار بندند و آنرا اسکندروس نیز گویند و چنان تسامع است که رومیان اسکندروس سیر را گویند و آنهم بخر را دور میکند کذا فی الشرفنامه:
شبی خفته بد ماه [دختر فیلقوس] با شهریار
پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار
همانا که برزد یکی تیز دم
شهنشاه از آن دم زدن شد دژم
بپیچید و در جامه سر زو بتافت
که از نکهتش بوی ناخوب یافت...
پزشکان داننده را خواندند
بنزدیک ناهید [دختر فیلقوس] بنشاندند
یکی مرد بینادل و نیک رای
پژوهید تا دارو آمد بجای
گیاهی که سوزنده ٔ کام بود
بروم اندر اسکندرش نام بود
بمالید بر کام او [ناهید] بر پزشک
ببارید چندی ز مژگان سرشک
بشد ناخوشی بوی، کامش بسوخت
بکردار دیبا رخش برفروخت.
فردوسی.
اسکندر.[اِ ک َ دَ] (اِخ) دوّم، بطلمیوس دوازدهم، از بطالسه ٔ مصر (جلوس 80 ق.م.). (ایران باستان ج 3 ص 2185).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ذوالقرنین. رجوع به ذوالقرنین و اسکندر مقدونی شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) رستمداری، جلال الدولهبن تاج الدوله زیاربن کیخسروبن اسپندار [ظ: استندار] شهراکیم بن نام آوربن بی ستون. خوندمیر گوید: وی پس از فوت پدر (734 هَ. ق.) تاج اقبال بر سر نهاد، ولایت آمل و رستاق را ببرادر خود فخرالدوله شاه غازی عنایت فرمود و در ایام دولت جلال الدوله، سلطان ابوسعید بهادرخان وفات یافت، و امیر مسعود سربدار در سبزوار قوی شده، در اواخر سنه ٔ 743 لشکر بمازندران کشید و در آنجا بدست لشکر اسکندر بقتل رسید، وغنیمت بی نهایت از جهاز و یراق سربداران بدست اهالی مازندران و رستمدار افتاده تجمل و حشمت و مکنت و عظمت جلال الدوله اسکندر بدرجه ٔ کمال رسید، و لشکر بحدود ری کشیده چند قلعه ٔ معتبر مفتوح گردانید. در تاریخ سید ظهیر سمت تحریر یافته که عادت اکثر مردم رستمدار و گیلان و مازندران چنان بوده است که موی سر می گذاشتند و دستار نمی بستند، اما بعد از قتل امیر مسعود سربدار، جلال الدوله و برادران سر تراشیدند و دستار پیچیدند، و جلال الدوله در صباح روز شنبه 21 ذیحجه ٔ 746 قلعه و شهر کجور را طرح انداخت و به اندک زمانی آن عمارت عالی را به اتمام رسانید و چون مدت ملکش به بیست و هفت سال رسید ناگاه بحسب اقتضای قضا در 761 بزخم خنجر یساولی متوجه عالم عقبی گردید. مفصل این مجمل آنکه جلال الدوله مسخره ای که قزوینی بود پیوسته در مجلس عیش و طرب احضار میکرد و بصیقل سخنان هزل آمیزش زنگ ملال از آئینه ٔ خاطر میزدود، در اثناء شبی یکی از اهل صحبت آن مسخره را سخنی درشت گفت و قزوینی از کمال نادانی خود را بر آن داشت که کاردی از میان کشیده برخاست که بر آن شخص زند و بدین جهت مردم بهم آمده، غضب اوفروننشست و خوف بر ملک جلال الدوله غلبه کرد برجست که از خانه بیرون رود، قضا را کارد مسخره بی اختیار بر دستش خورده، رستمداری فریاد برآورد که [ملک را بزونه] یعنی ملک را بزدند، در آن حال ملک پای از خانه بیرون نهاده یساولی که حاضر بود تصور کرد که او شخصی است که جلال الدوله را کارد زده است و میخواهد بگریزد، بنابراین خنجری بر پهلویش فروبرد، جلال الدوله در ساعت افتاد و بمرد. (حبیب السیر جزء 2 ج 3 ص 105). و نیز رجوع بهمان جزء ص 112 و 114 و اسکندر جلال الدوله شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) (سد...) سدّ یأجوج و مأجوج. مؤلف مجمل التواریخ والقصص آرد: جایگاه آن ورای شهرهای خزرانست نزدیک مشرق الصیف، چنانک درشکل عالم ظاهر کرده شده است. و میان آن جایگاه و خزر هفتاد و دو روزه راه است و از سلام الترجمان روایت است که امیرالمؤمنین الواثق باﷲ در خواب چنان دید که سد یأجوج و مأجوج گشاده شده بودی. پس مرا فرمود تا برگ بسازم و آن جایگاه روم تا معاینه ببینم، و پنجاه مرد مرا داد و پنجاه هزار دینار و ده هزار درم دیت، و هر مردی را هزار درم فرمود، و یکساله روزی و دویست استر داد تا زاد کشند، و مرا نامه فرمود باسحاق بن اسماعیل صاحب ارمنیه و آنجا رفتیم، و اسحاق مرا نامه کرد بصاحب سریر و آنجا رسیدیم. او ساز کرد و دلیل ونامه فرستاد بملک الان و او ما را بفیلان شاه فرستاد و از آنجا ما را نامه نوشتند بملک طرخون و آنجا رفتیم و روزی و شبی بماندیم و پنجاه مرد با ما بفرستاد وساز کرد و بیست و پنج روز برفتیم تا بزمینی سیاه رسیدیم و بوی مردار و ناخوش می افتاد سخت عظیم و ما ساخته بودیم بویهای خوش دفع آنرا بهدایت خزریان و بیست و نه روز بر این صفت برفتیم و از آن حال و جایگاه پرسیدیم. گفتند درین زمین جماعتی بی قیاس مرده اند. بعد از آن بشهرهای خراب رسیدیم و بیست روزه راه برفتیم [و از آن شهرهای خراب پرسیدیم]، گفتند اینهمه شهرها آنست که از یأجوج و مأجوج خراب گشته است از سالها باز، بعد از آن بحصن ها بسیار رسیدیم نزدیک [کوهی که] سدّ بر شعبی از آن [کوه بود] و آنجا قومی بودندمسلمان و قرآن خوان و مسجد و کتاب [داشتند] برعادت [دیگر مسلمانان] و به تازی و پارسی سخت فصیح [سخن گفتندی]. پس از ما احوال پرسیدند، ما گفتیم رسولان امیرالمؤمنین ایم. ایشان خیره شده بتعجب یکدیگر راهمی گفتند: امیرالمؤمنین ؟ پس گفتند جوانست یا پیر، و کجا باشد؟ گفتیم جوانست و بشهر سامره باشد از ناحیت عراق و گفتند ما هرگز نشنیده ایم. پس سوی دربند و کوه رفتیم. یافتیم کوهی املس بی هیچ نبات، سخت عظیم و کوهی بریده بوادئی عرض آن صد و پنجاه گز و برابر دو عضاده ٔ بنا کرده از هر دو روی وادی، عرض هر یکی آنچ پیدا بود بیست و پنج گز و ده رش بزیر اندر خارج برسان خوان، همه از خشت های آهنین و ملاط روی گداخته کرده، و پنجاه گز بالای آن، و دربندی آهنین ساخته و گوشهای آن برین [دو] عضاده نهاده درازا صد و بیست گز، برین عضاده ها بر سر هر یکی ازین دربند در مقدار ده رش اندر پنج، و بالای این دربند هم ازین خشت آهنین همچند دیوار بود بصر را بر ارتفاع تا سر اصل کوه، و شرفه ها بالای آن ساخته و قرنهای آهنین درهم گذاشته و دری از آهن بدو پاره بر وی آویخته، هر یکی از عرض پنجاه [گز] در پنجاه گز، و پنج گز ستبری آن [و] قایمها بر مقدار دربند، و برین در بر بالا [به] پانزده رش بر، قفلی نهاده هفت من و یک گز پیرامونش، و بالای این قفل [به] پنج رش حلقه ساخته درازتر از قفل و قفیرهای سخت عظیم بزرگ، و کلیدی یک گز و نیم با دوازده دندانه ساخته هر یکی چندانک دسته هاونی قوی تر اندر سلسله ٔ هشت گز و چهار بدست دور آن آویخته اندر حلقه ٔبزرگتر از آن منجنیق در سلسله و آستانه در ده گز بطول اندر بسط صد گز راست میان هر دو عضاده، و آنچ پیدا بود [پنج گز بود و این] همه بذراع سواد [بود] و رئیس این حصنها هر آدینه بر نشستی با ده سوار و هریکی پتکی آهنین بوزن پنجاه من داشتندی و سه بار بر آن قفل زدندی سخت تا آن جماعت که بنزدیک دربند بودندی آواز بشنیدندی بدانستندی که آنرا هنوز نگاهبانان اند و [چون پتک بر قفل زدندی گوش بر در نهادندی و] آواز و غلبه ٔ ایشان شنیدندی و اندر نزدیک این کوه حصنی بزرگ بود ده فرسنگ در ده فرسنگ فضاءِ آن و بر حدّ این دربند [دو] حصن دیگر بود [فراخی هر یکی صد گزدر صد گز و بر در هر دو حصن دو درخت و اندر میان این دو حصن] چشمه ٔ آب و اندر یکی حصن بقیت آلت عمارت نهاده از عهد ذوالقرنین دیگهای بزرگ از جهت گداختن روی را [و بر هر دیگدانی چهار دیگ] مانند دیگ صابون و مغرفها از آهن، و خشتهای آهنین بملاط نحاس بر هم بسته هر خشتی یک گز و نیم بطول و همین قدر عرض و چندِیک بدست سمک آن، بعد از آن پرسیدیم که شما کس را ازایشان دیده اید؟ گفتند وقتی بسیار بر سر شرفها آمدندهر شخصی چندِ بدستی و نیم بیش نبودند، بعد از آن بادی سیاه برآمد و بازپس افکندشان و نیز کس را ندیدم، چون ما را بر آن اطلاع افتاد قصد بازگشتن کردیم و ما را دلیلان دادند و زاد و بناحیت مشرق بر هفت فرسنگی سمرقند بیرون آمدیم و سوی عبداﷲبن طاهر آمدیم مرا صدهزار درم داد و هر مردی را که با من بودند پانصد درم بداد، و از آنجا بسامره بازآمدیم پیش امیرالمؤمنین واین قصه بگفتیم و اندر آمدن و شدن ما بیست و هشت ماه روزگار گذشته بود و از این خبر نزدیک تر بدیدار سدّاسکندر هیچ روایت نیست، واﷲ اعلم. (مجمل التواریخ والقصص صص 490- 493). مراد از سدّ اسکندر را سد قفقازدانسته اند. رجوع بذوالقرنین در همین لغت نامه شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) سوّم. رجوع باسکندر مقدونی شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) (شاه...) والی کشمیر در زمان امیرتیمور گورکان. چون تیمور از کنارآب عزیمت جانب سمرقند کرد و بنواحی قریه ٔ مایله رسید در آن مرحله ایلچی شاه اسکندر والی کشمیر به پایه ٔ سریر سلطنت مصیر رسیدند و اظهار اطاعت و خدمتگذاری کرده نوازش یافتند. (حبیب السیرجزو 3 از ج 3 ص 154). و رجوع به اسکندر بت شکن شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) (شاه...) یکی از ملوک هند که مهراج شادان وزیر او بود، و از این وزیر دیوانی در دست است. رجوع بفهرست کتابخانه ٔ مدرسه ٔ عالی سپهسالار ج 2 ص 615 شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) کبیر. رجوع به اسکندر مقدونی شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) گُجَسْتَک یا ملعون. لقبی است که ایرانیان به اسکندر مقدونی داده اند لکن پس از اسلام، آنگاه که بغلط مفسرین لقب ذوالقرنین کورش بزرگ را به اسکندر دادند، در ادبیات ایران ناگزیر او را چون پیامبر می نمودند و صفاتی را که قرآن کریم بکورش میدهد بوی نسبت کردند. رجوع بذوالقرنین و اسکندر مقدونی در همین لغت نامه شود.
اسکندر. [اِ ک َدَ] (اِخ) لَن سِسْت. رجوع به اسکندربن اروپ شود.
اسکندر. [اِ ک َدَ] (اِخ) مقدونی، مشهور به اسکندر گُجَسْتَک (ملعون) یا کبیر (مولد 356، جلوس 336 و وفات 323 ق.م.). اسم این پادشاه مقدونی الکساندر بود و مورخین عهد قدیم هم چنین نوشته اند ولی مورخین قرون اسلامی او را اسکندر یا اسکندر الرومی و یا اسکندر ذی القرنین نامیده اند و بعضی هم اسکندر المقدونی (روم را باید بمعنی یونان یا مقدونی فهمید زیرا بیزانس یا روم شرقی را در زمان ساسانیان و قرون اولیه ٔ اسلامی روم میگفتند). اگر رعایت ترتیب تاریخ را بکنیم او در میان پادشاهان مقدونیه اسکندر سوم است زیرا چنانکه در جای خود ذکر شده است دو اسکندر نام دیگر قبل از او بر تخت مقدونی نشسته بودند، ولی مورخین عهد قدیم او را غالباًاسکندر پسر فیلیپ نامیده اند (در عهد قدیم معمول نبود که پادشاهان هم اسم را با اعداد ترتیبی ذکر کنند) و مورخین جدید اسم او را عموماً اَلِکساندر مقدونی یا آلکساندر کبیر نوشته و مینویسند. در داستانهای ما او را اسکندر گفته اند، ولی از کتب پهلوی مانند کارنامه ٔ اردشیر بابکان و بعضی دیگر دیده میشود که در ایران قدیم او را اَلِکسندر یا اِلِکساندر مینامیدند.
نَسَب: چنانکه گذشت پدرش فیلیپ دوم بود و مادرش اُلمپیاس دختر نه اوپ تولم پادشاه مُلُس ها. ملس ها مردمی بودند یونانی که در درون اپیر نزدیک دریاچه ٔ اِپئوم بوتی یا ژانین کنونی سکنی گزیده بودند و پادشاهان این مردم از خانواده ٔ اِآسیدها بشمار میرفتند و این خانواده هم نسب خود رابه آشیل پهلوان داستانی یونان در جنگ تروا میرسانید. بنابراین چون پادشاهان مقدونی عقیده داشتند که نژادشان به هرکول نیم رب ّالنوع یونانی میرسد مورخین یونانی نسب اسکندر را از طرف پدر به نیم رب ّالنوع مزبورو از طرف مادر به آشیل پهلوان داستانی میرسانند. (پلوتارک، اسکندر، بند2). تولد اسکندر در شهر پِلا در ژوئیه ٔ (20 خرداد - 20 اَمرداد) 356 ق.م. بود و در سن 20 سالگی بتخت نشست. زائد نیست گفته شود که در داستانهای ما اُلمپیاس مادر اسکندر را ناهید نامیده اند.
افسانه هائی راجع بنژاد او: چنانکه عادت مردمان است که در اطراف نام اشخاص فوق العاده داستانها یا افسانه هائی بگویند درباره ٔ اسکندر هم چیزهائی گفته اند. بعض مورخین عهد قدیم مانند دیودور این نوع گفته ها را بسکوت گذرانیده وفقط نسب او را ذکر کرده اند چنانکه مورخ مذکور گوید (کتاب 17 بند1) نسب اسکندر از طرف پدر به هرکول (نیم رب النوع یونانی) و از طرف مادر به اِآسیدها میرسد ولی برخی دیگر مانند پلوتارک و کنت کورث این داستانها را ذکر میکنند بی اینکه بصحت آن عقیده داشته باشند و مقصود ما هم از ذکر افسانه ها فقط این است که احوال روحی معاصرین او را بنمائیم. کنت کورث گوید (اسکندر، کتاب 1 بند1): از این جهت که تقدیر همواره مطیع میل و شهوات اسکندر بود کامیابیهای او باعث شد که نه فقط پس از اینکه کارهایش را بانجام رسانید بلکه از ابتداء سلطنتش در نسب او تردیدکرده بگویند که آیا صحیح تر نیست بجای اینکه او را پسر هرکول و از اعقاب ژوپیتر بدانیم، باین عقیده باشیم که او پسر بلافصل خود ژوپیتر است. بنابراین اشخاص زیاد بدین عقیده شدند که ژوپیتر بشکل ماری در رختخواب مادر اسکندر داخل شد و از این ارتباط اسکندر بدنیا آمد پس از آن خوابهائی که دیدند و جوابهائی که غیب گویان دادند تماماً مؤید این معجزه بود وقتی که فیلیپ از معبد دِلف سوءالی کردغیب گوی معبد مزبور یا پی تی به او گفت که باید بیش از همه برای ژوپیتر (آم من) نیایش داشته باشد (معبد آم من چنانکه بالاتر ذکر شده نزدیک اُآزیس در همسایگی مصر بود) بعد مورخ مذکور گوید: دیگران این روایت را افسانه تصور میکنند ولی باز راجع به ارتباط غیرمشروع اُلمپیاس چنین گویند: وقتی که نکتانب پادشاه مصر بواسطه ٔ قشون کشی اخس، شاه پارس، از تخت و تاج محروم شد، بحبشه نرفت بل برای استمداد به مقدونیه آمد زیرا از فیلیپ بیش از دیگران میتوانست چشم داشت همراهی در مقابل قدرت پارسیها داشته باشد و در این وقت که میهمان فیلیپ بود با سحر دل اُلمپیاس را ربود و بستر میزبان خود را بیالود. از این زمان فیلیپ از ملکه ظنین گردید و همین قضیه بعدها باعث طلاق دادن زنش گردید (این داستان از منشاء مصری است و مقصود مصریها این بود که بگویند اسکندر پسر فرعون مصر است چنانکه درباره ٔ کبوجیه گفتند که چون او از شاهزاده خانم مصری زاده بودتخت مصر را از آمازیس غاصب انتزاع کرد)، سپس مورخ مذکور حکایت خود را چنین دنبال می کند: روزی که فیلیپ کلئوپاتر زن جدید را بقصر خود درآورد آتالوس عموی این زن (بقول دیودور برادرزاده ٔ او) اسکندر را از جهت قضیه ٔ ننگین مادرش سرزنش کرد زیرا اظهارات خود فیلیپ که اسکندر پسر او نیست او را تشجیع کرده بود، بالاخره قضیه ٔ اُلمپیاس در تمام یونان و حتی در نزد ملل مغلوبه شیوع یافت و تکذیب نشد اما قضیه ٔ اژدها دروغ بود و از این جهت آنرا از افسانه های قدیم اقتباس کرده بودند که با آن ننگ این خیانت را بپوشانند. بعد کنت کورث راجع بروابط نکتانب با المپیاس گوید: «زمان فراراو از مصر با این گفته موافقت نمیکند زیرا وقتی که نکتانب از مصر بواسطه ٔ استیلای اُخس از تاج و تخت موروثی محروم شد اسکندر شش ساله بود ولی کذب قضیه ٔ مراوده ٔ نکتانب با المپیاس صحت آنچه را هم که راجع به ژوپیتر گویند بهیچ وجه تأیید نمیکند حتی خود المپیاس بدعوی اسکندر که میخواست همه او را پسر ژوپیتر بدانندمی خندید و روزی بپسرش نوشت که بیجهت باعث تحریک خشم ژونن نسبت باو نگردد (موافق عقاید یونانیها ژونن زن ژوپیتر بود). در این مراسله المپیاس شایعه ای را دروغ دانست که مکرر آنرا اساساً تأیید کرده بود چه در موقع حرکت اسکندر بطرف آسیا او بپسرش گفته بود «فراموش مکن که نژاد تو از کیست و خودت را لایق چنان پدری که تو داشتی نشان ده ». چیزی که متفق علیه همه میباشد این است: چون نطفه ٔ اسکندر بسته شد تا زمانی که او بدنیا آمد معجزه های گوناگون و علاماتی دلالت میکرد که مردی فوق العاده بدنیا خواهد آمد، مثلاً فیلیپ در خواب دید که بر شکم اُلمپیاس مهری خورده که نقش شیری را مینماید و بعدها اسکندر این شایعه را شنید و از این جهت بود که در ابتداء اسم اسکندریه یعنی شهری را که در مصر بنا کرد لئون توپولیس نامند زیرا خواب فیلیپ را آریستاندر یعنی تردست ترین غیب گوئی که بعدها رفیق پادشاه جوان و کاهن او گردید چنین تعبیر کرد: «پسر فیلیپ دارای روحی بزرگ خواهد شد». شبی که اُلمپیاس زائید آتش معبد دیان را در اِفِس که معروفترین معبد آسیا بود بسوخت (این معبد یکی از عجائب هفتگانه ٔ عالم قدیم بشمار میرفت و دیوانه ای چنانکه نوشته اندآنرا آتش زد تا اسمش در تاریخ جاویدان بماند. اِفِس چنانکه مکرّر گفته شده از مستعمرات یونانی در آسیای صغیر بود) مُغهائی که در آن زمان در اِفِس بودند (مقصود مورخ از مُغها در اینجا باید سحره باشد نه کاهنان مذهب زرتشت) گفتند در جائی مشعلی روشن شده که شعله های آن روزی تمام مشرق را فروخواهد گرفت و باز چنین اتفاق افتاد که در این زمان فیلیپ که تازه پوتی ده مستعمره ٔ آتنی را تسخیر کرده بوداز پیشرفتهای دیگر خود خبر یافت، توضیح آنکه ارابه های او در بازیهای اُلمپ گوی سبقت ربودند و پارمِن ْیُن والی او در ایلریه فتح نمایانی کرد بعد در حینی که او غرق شعف و شادی بود خبر دادند که زن او اُلمپیاس فارغ شده و پسری آورده و نیز شیوع دارد که در شهر پِلا بر خانه ای که اسکندر در آنجا زاد دو عقاب جا گرفته تمام روز را در آن محل بماندند، دو عقاب را علامت دو امپراطوری اروپا و آسیا دانستند و چنین تعبیری پس از حدوث واقعه آسان بود و من در کتبی خوانده ام که درموقع تولد اسکندر زمین لرزه روی داد و رعد مدتی غرّید و برق بکرّات بزمین افتاد، فیلیپ از خوش بختی های پی درپی ترسید که مبادا خدایان بر او رشک برده درصدد کشیدن انتقام از او برآیند، این بود که از نِمِزیس درخواست کرد که در موقع کشیدن انتقام درازای عنایتهائی که از طرف طالعش شامل او شده است از بی عنایتی خود نسبت باو بکاهد» (یونانیهای قدیم عقیده داشتند شخصی که خیلی سعادتمند است مورد حسد خدایان واقع میشود و نمزیس که اِلهه ٔ انتقام است برای او بدبختیهائی تدارک میکند. بنابراین فیلیپ درخواست میکرده ربهالنوع مزبوره در کفاره ٔ او تخفیفی دهد).
چنین است افسانه ها و روایاتی که در اطراف اسم اسکندر گفته شده و پلوتارک هم در کتاب خود (اسکندر، بند1، 5) این گفته ها را ذکر کرده. از نوشته های کنت کورث هویداست که این روایات را باور نداشته ولی باید گفت که خود اسکندر چنانکه از کارهای او دیده میشود و پائین تر بیاید، عقیده ای راسخ داشته که او پسر خدای بزرگ یونانیها بوده.
کودکی و جوانی اسکندر: فیلیپ دوم که مردی عاقل و مآل بین بود میدانست که بزرگ شدن مقدونیه و حفظ ولایات و شهرهائی که به این مملکت افزوده فرع داشتن خلف اهلی است که باید پس از او بتخت نشیند بنابراین توجهی مخصوص به تربیت اسکندر کرد و با این مقصود لئونیداس نامی را که از اقربای اُلمپیاس بود مربی او قرار داد، در انتخاب طبیب و دایه و غیره نیز دقت های وافی کرد تا همه از خانواده های ممتاز و دارای اخلاق حسنه باشند، این اشخاص مراقبت کامل در تربیت جسمانی او کردند و بعد وقتی که اسکندر بزرگ شد فیلیپ به ارسطو فیلسوف معروف یونان که در این زمان بمکتب افلاطون میرفت نامه ای نوشت که تقریباًمضمون آن چنین بود: خدایان بمن پسری اعطا کرده اند ومن از تولد او در زمان شخصی مانند تو پیش از بدنیا آمدنش شادم زیرا امیدوارم که اگر مربای تربیت تو شودپسری ناخلف نگردد و بتواند پس از من بار گران این اندوخته های بزرگ را بدوش گیرد من عقیده دارم که نداشتن اولاد بمراتب بهتر از داشتن خلفی که درباره اش مقدر باشد پس از من باز افتضاحات و رسوائیهای نیاکان خود را مشاهده کند (مقصود فیلیپ احوال بد مقدونیه در زمان پادشاهان قبل از او بوده). ارسطو سمت آموزگاری اسکندر را پذیرفت و مدتها بتعلیم و تربیت او پرداخت. (کنت کورث، کتاب 1 بند2).
صفات جسمانی اسکندر: اعضای بدنش قوی و متناسب، قامتش پست و خودش عصبی تر از آن چه مینمود، پوستی داشت سفید، بجز گونه ها و سینه که بسرخی میزد، دماغی مانند بینی عقاب و چشمانی برنگهای مختلف: چشم چپ سبزفام بود و چشم راست سیاه. از اثر چشمانش کسی نمیتوانست در آنها بنگرد بی اینکه در خود احترامی یعنی محبتی که با ترس آمیخته است نسبت به اسکندر احساس کند، در حرکات و رفتار چست و چالاک بود و چون این صفت را در سفرهای جنگی خیلی بکار میبرد میکوشید که در زمانهای عادی هم آنرا با ورزشهای گوناگون حفظ کند، در سختی ها و شدائد به اعلی درجه بردبار بود واز پرتو این صفت مکرّر خود و لشکرش را از خطرات بزرگ رهانید. از زمان طفولیتش قریحه و هوش فوق العاده دراو مشاهده میشد و از همین اوان گفتار و کردارش توجه اطرافیان او را جلب میکرد، فوق العاده جاه طلب و جویای نام بود چنانکه درباره ٔ او نوشته اند هر زمان پدرش فیلیپ شهر بزرگی را تسخیر میکرد و مقدونیها غرق شادی و شعف میشدند، اسکندر در میان رفقای خود اظهار افسردگی کرده میگفت «برای ما وقتی که از کودکی پا بیرون نهیم پدر من چیزی باقی نخواهد گذاشت ». (پلوتارک، اسکندر، بند6) در عقاید مذهبی محکم بود و قربانیهای زیاد برای آلهه ٔ یونانی میکرد، مزاجش تند بود و خشم زودبر وی غلبه میکرد، بی اندازه میخواست که نقاشها و مجسمه سازها شکل و مجسمه ٔ او را چنان بکشند یا بسازند که شکیل و با صباحت منظر باشد. (همانجا، بند2). اگرچه اسکندر طبیعتاً صفات عالی داشت ولی توجه فیلیپ هم در تربیت او بسیار مؤثر افتاد زیرا فیلیپ هیچگاه فراموش نمیکرد که مصاحبتش در ایام کودکی با اپامی نونداس تا چه اندازه در تربیت او مؤثر بود بهمین جهت چنانکه ذکر شد ارسطاطالیس فیلسوف معروف یونانی را بدربار خواست تا او را تعلیم کند و اسکندر نحو و صرف زبان یونانی را نزد حکیم مزبور آموخت، بعد فیلیپ معلمین دیگر برای اسکندر تهیه کرد و مخصوصاً اسب سواری و تیراندازی و ورزشهای گوناگون به او آموخت. پس از اینکه اسکندر بزرگ شد و بسنی رسید که میتوانست با علوم دیگر آشنا شود فیلیپ ارسطاطالیس را که در می تی لین میزیست برای تعلیم اسکندر باز بدربار خود خواست و حکیم مزبور چند علم دیگر و بخصوص طبیعیات را باو آموخت و دردربار مقدونی بماند تا اسکندر بتخت نشست و به آسیا برای جنگ گذشت. مورخین اسکندر نوشته اند که چون او علوم طبیعی و طب را دوست میداشت بعدها هشتصد تالان به ارسطو داد تا به مخارج تحقیقات در این علم صرف کرده کتاب خود را به اتمام برساند. و نیز نوشته اند (پلوتارک، اسکندر، بند9 و کنت کورث، کتاب 1 بند3): اسکندر مایل نبود که ارسطو چیزهائی را که باو آموخته بود منتشر کند چنانکه در نامه ای خطاب به ارسطو اسکندر از حکیم مذکور مؤاخذه میکند که چرا مقام علم آکروآماتیک را پست و کتابهائی در این باب منتشر کرده (از فحوای کلام مورخین مذکور چنین مستفاد میشود که مقصود فلسفه ٔ ماوراءالطبیعه بود)، ارسطو جواب داد که هرچند کتابهائی منتشر کرده اما کسی تااین علم را نیاموزد نخواهد توانست مفاد کتابهای او را بفهمد، بعد اسکندر کتاب ارسطو را راجع به رتوریک خواست و اکیداً قدغن کرد که این کتاب را بغیر از او بکسی ندهد زیرا میخواست از حیث دانش هم برتر از دیگران باشد. اسکندر در اوایل سلطنتش احترامی زیاد نسبت به ارسطاطالیس میورزید و میگفت که اگر فیلیپ بمن حیات داده ارسطاطالیس مرا تعلیم کرده که با شرافت و نام زندگانی کنم. برای فهم مطلب باید در نظر داشت که اسکندر فوق العاده جاه طلب بود و ارسطاطالیس هم با این صفت ذاتی او مساعدت میکرد چنانکه میگفت که در میان تمام فیوض زندگانی شرف و نام بالاتر از هر چیز است. تعلیمات ارسطاطالیس اثراتی خلل ناپذیر در دماغ اسکندر گذاشت و باعث شد که او حدّی برای جهانگیریهای خود قرار ندهد، این بود که پس از جنگی بجنگی میپرداخت و بالاخره جاه طلبی را بجائی رسانید که خواست او را خدا بدانند و چنانکه بیاید کالیستن، مورّخ خود را کشت از این جهت که این داعیه ٔ اسکندر را استهزاء میکرد و نیز همین جاه طلبی اسکندر باعث شد که او بعدها مورد ملامت ارسطو گردید، فیلسوف مزبوراسکندر را از داعیه ای که داشت و خود را بالاتر از بشر میدانست علانیه در میان پیروان خود انتقاد میکرد و همین انتقادات اسکندر را از او سرد کرد بحدّی که ارسطو را دشمن خود پنداشت. از صنایع مستظرفه اسکندر موسیقی را خیلی دوست میداشت و خودش هم درس میگرفت ولی روزی پدر به او گفت «آیا تو شرم نداری که چنین خوب میخوانی ؟» از این زمان اسکندر از این صنعت دل سرد شد و الحان نغز بزمی را بیک سو نهاده فریفته ٔ آهنگهائی گردید که مردانگی را تحریک میکرد، بعد تی موته نامی موافق ذوق اسکندر خود را رزمی کرده نزد وی مقرّب گردید. از صنایع دیگر، اسکندر بفصاحت و بلاغت اهمیت میداد و از آناکسیمن که از اهل لامپ ساک بود پیروی میکرد، این شخص روزی باعث نجات وطنش شد، توضیح آنکه اسکندر میخواست شهر لامپ ساک را از این جهت که طرفدار ایرانیهابود خراب کند و چون دید که آناکسیمن از شهر خارج شده بطرف قشون اسکندر میرود و یقین کرد که برای درخواست عفو و اغماض درباره ٔ شهرش بنزد اسکندر روانه است قسم خورد که درخواست او را نخواهد پذیرفت ولی آناکسیمن چون از قسم اسکندر آگاه شد وقتی که او را دید درخواست کرد که اسکندر وطنش را خراب کند و پادشاه مقدونی چون قسم خورده بود خواهش او را نپذیرد از خراب کردن لامپ ساک بازداشت. (کنت کورث، کتاب 1 بند 3). اسکندر از نقاشان زمان خود فقط آپ پل را بخود راه میداد و از مجسمه سازها لی سیپ و پولی کلت مورد توجه او بودند و از شعرای قدیم یونان اسکندر هیچکدام را بر همر ترجیح نمیداد و میگفت از تمام شعراء فقط همر توانسته درنوشته های خود تمام چیزهائی را که باعث قدرت دولتی میشود بیان کند، بنابراین اسکندر در سفر و حضر کتاب شاعر مزبور را با خود داشت و این کتاب را با خنجری زیر بالش خود میگذاشت و میگفت «این دو چیز در سفرهای جنگی توشه ٔ راه من است ». (پلوتارک و کنت کورث). از قضایائی که به ایام جوانی اسکندر نسبت میدهند و جرئت و شجاعت او را مینماید قضیه ٔ ذیل است: در آن زمان اسبهای تِسّالی از حیث زیبائی معروف بودند، روزی اسبی برای فیلیپ از این ولایت یونانی آورده بودند و چون سرش بسر گاو شباهت داشت آنرا بوسه فال می نامیدند، اسب مزبور بقدری تندخوی و سرکش بود که از دوستان و مستحفظین فیلیپ کسی نتوانست بر آن بنشیند، در این حال در اطراف فیلیپ مذاکره شد که این اسب وحشی بی مصرف را رها کنند در جلگه آزاد باشد، اسکندر آهی کشیده گفت اسب به این زیبائی را بواسطه ٔ ترس و کم دلی از دست میدهند، فیلیپ برگشته به او گفت اشخاصی را که از تو در این فن ماهرترند بیجهت توهین مکن، او جواب داد اگر اجازه دهید من او را رام میکنم، فیلیپ گفت: «اگر نکردی چه ؟» اسکندر گفت: «قیمت اسب را میپردازم »، فیلیپ خندید و بالاخره قرار بر این شد که اگر او اسب را رام کرد از آن او باشد و قیمت آن را فیلیپ بپردازد والاّ خودش قیمت آن را بپردازد بی اینکه صاحب اسب گردد، اسکندر پس از تحصیل اجازه اسب را رو به آفتاب داشت تا سایه ٔ خود را نبیند زیرا ملتفت شده بود که اسب از سایه ٔ خود رم میکند، بعد از این کار چند دفعه دست بیال اسب کشیده او را بنواخت و پس از اینکه از حرارت اسب قدری کاست چابکانه جست و بر اسب نشست، اسب بر دو پا ایستاد بعد لگد انداخت و تلاش کرد که از قید دهنه برهد و چون موفق نشد اسکندر را برداشت و در جلگه ای هموار تاخت، اسکندر جلو او را رها کرد تا هر قدر میخواست دوید و گاهی هم با مهمیز او را بدویدن تحریک کرد، بالاخره اسب خسته شد و رام گردیدولی اسکندر او را راحت نگذاشت و چندان دوانید تا بالاخره اسب بکلی از نفس افتاد و ایستاد، در این وقت که اسکندر نزد فیلیپ برگشته بود پیاده شد و فیلیپ که از شادی در پوست نمی گنجید باطراف خود نگریست و بعد روبه اسکندر کرده گفت: «اسکندر! مقدونیه برای تو کوچک است در فکر مملکتی وسیعتر باش ». (پلوتارک، بند8 و کنت کورث، کتاب 1 بند3). فیلیپ چون جلادت و رشادت اسکندر را میدید همین که پسرش به رشد رسید او را در جنگهادخالت داد، بنابراین در محاصره ٔ بیزانس و جنگ فیلیپ با آتنیها چنانکه گذشت اسکندر شرکت کرد. در احوال اسکندر نوشته اند که از تزیینات و البسه ٔ فاخر احتراز داشت و میگفت: «استعمال تزیینات و جواهر حق زنان است زیرا زیبائی از لوازم آنان می باشد اما زیبائی مرد در فضائل اوست ». در ایام شباب از معاشرت با زنان بقدری گریزان بود که مادرش میترسید عنّین باشد ولی پس ازفتوحات خود در آسیا دارای 360 زن بود. شراب را در ابتداء دوست میداشت ولی بحدی که باعث مستی نگردد اما بعدها که فتوحات زیاد کرد چنانکه مورخین او نوشته اندصفاتی را که ذکر کردیم فاقد گردیده سادگی و بی آلایشی را از دست داد، پس از هر فتح ضیافتها میکرد و بمیگساری و مستی میپرداخت و در عیش و عشرت بقدری غوطه ور میگشت که چنانکه بیاید بالاخره از عیش و عشرت و ناپرهیزی بسیار درگذشت. این است اجمالاً آنچه مورخین یونانی و رومی در باب کودکی و جوانی اسکندر نوشته اند اما اینکه رفتار او پس از فتوحاتش چه بود در ضمن وقایع ایران بیاید. حالا مقتضی است که از کارهای او در یونان و نیز در اطراف مقدونیه بقدری که با تاریخ ایران ملازم است صحبت کرده بعد بذکر وقایع ایران بپردازیم. دانستن کارهای او قبل از قشون کشی به ایران از این حیث لازم است که اگر کارهای مزبور انجام نمیشد نمی توانست پا به آسیا بگذارد، پس دربار ایران آن زمان چنانکه می بایست به امور یونان اهمیت نداده.
کارهای اسکندر در بدو سلطنت: اسکندر در 335 ق.م. بتخت نشست و نخستین کار او تنبیه اشخاصی بود که در قتل پدرش دست داشتند، پس از آن به مراسم دفن پدر پرداخت و بعد زمام امور را بدست گرفت، در ابتداء درباریان از جهت کمی سن ّ اسکندر وقعی به او نمیگذاردند ولی او توانست در اندک مدتی بواسطه ٔ نطق های ملایم و عاقلانه دل مردم را برباید، او همواره میگفت «با مرگ پدرم جز اسم شاه چیزی تغییر نکرده، اداره ٔ امور بهمان نحو که درزمان پدرم بود دوام خواهد یافت ». رسولانی که نزد او می آمدند مورد ملاطفت میشدند و به یونانیها پیغام میداد نسبت به من با همان نظر عنایت بنگرید که بپدرم مینگریستید. اسکندر توجه مخصوصی نسبت بقشون داشت و غالباً به سان دیدن آن و مجبور کردن سپاهیان بورزشهای گوناگون اوقات خود را میگذرانید و از این جهت قشون مقدونی سپاهی شد ورزیده و دارای اطاعت نظامی. کلئوپاتْرزن دوم فیلیپ چندی قبل از مرگ او پسری آورده بود و آتّالوس که از اقربای نزدیک این زن بود کنگاشها بر ضد اسکندر میکرد تا او را از تخت دور کند بنابراین اسکندر از او بیمناک گردید بخصوص که آتالوس قبل از فوت فیلیپ بعزم جنگ با ایران بهمراهی پارمِن یُن به آسیارفته بود و اسکندر میترسید که مبادا او سربازان را با خود همراه و یونانیها را اغوا کند که پادشاه جوان را از تخت بزیر آرند، بر اثر نگرانی مذکور هِکاته یکی از دوستان خود را با قشونی به آسیا فرستاد تا آتالوس را دستگیر کرده نزد او آورد و باو دستور داد که اگر بگرفتن آتّالوس موفق نشد در اولین وهله او را بکشد. هِکاته به آسیا گذشت و قشون خود را سپاهیان پارمِن یُن و آتّالوس ملحق کرده منتظر موقع شد تا نقشه ٔ خود را انجام دهد. در این احوال آتنی ها که از برتری و ریاست مقدونیها در یونان بسیار ناراضی بودند از خبر فوت فیلیپ مشعوف گشتند وبتحریک دِموستن آتنی درصدد برآمدند که با مقدونیها مخالفت ورزند، با این مقصود رسولانی نزد آتالوس به آسیای صغیر فرستادند تا با همراهی او نقشه ٔ خود را اجرا کنند، در همین وقت شهرهای دیگر را محرّک شدند که آنها هم بر مقدونیه بشورند، بر اثر این تحریکات اِاُلیانها قرار دادند تبعیدشدگان زمان فیلیپ را برگردانند، تبی ها خواستند که ساخلو مقدونی از شهرشان خارج و مقدونیه فاقد برتری در یونان گردد آمْبْرسیت ها ساخلومقدونی را از دیار خود اخراج کردند، اهالی پلوپونس اعلام کردند که میخواهند موافق قوانین خودشان زندگانی کنند، بعض شهرهای ساحلی مقدونیه علم طغیان بیفراشتند و باین هم قانع نشده مردمان همجوار را که مقدونی نبودند بشورش و یاغیگری تحریک کردند، بر اثر خبرهای مذکور اسکندر متوحش و مقدونیها مضطرب گشتند که مبادا پادشاه جوان در مقابل اینهمه مشکلات درماند و دولت مقدونی از بیخ و بن براُفتد، ولی اسکندر بزودی از وحشت بیرون آمده چنین کرد: در ابتداء او اهالی تِسّالی را بطرف خود جلب کرده به آنها گفت که نژاد من و شما بیک نفر که هِرکول میباشد میرسد و در نتیجه تِسّالیان با وی همراه گشته قرار دادند که اسکندر مانند پدرش سپهسالار یونان باشد، پس از آن اسکندر از راه تسالی بطرف مردمان سواحل دریا رهسپار گردیده آنها را جلب کرد بعد به ترموپیل رفت و در آنجا شورای آم فیک تیون ها را منعقد داشته این مجلس را مجبور کرد که بموجب فرمانی او را از نو سپهسالار کل یونان بدانند، بعد او با آمبرسیت ها کنار آمد بدین ترتیب که وعده داد آنها را بزودی آزاد بگذارد تا موافق قوانین خودشان زندگانی کنند و پس از این کار با قشونی داخل ب اُسی شده و اردوی خود را در کادمه زده وحشت و اضطراب زیاد در تِبی ها ایجاد کرد، در این احوال آتنی ها مضطرب شدند و آنهائی که اسکندر را حقیر میشمردند از عقیده ٔ خود برگشتند، بالاخره آتنی ها تصمیم کردند که رسولانی نزد اسکندر فرستاده معذرت بخواهند از اینکه او را بسپهسالاری یونان نشناخته اند، دموستن آتنی نیز جزو رسولان بود ولی او نزد اسکندر نرفت یعنی تا سی ترون رفته از آنجا به آتن برگشت، جهت این اقدام نطاق مزبور را مختلف توجیه کرده اند: بعضی تصور میکنند که چون همیشه بر ضد مقدونیه بود ترسید که مبادا خطری برای حیات او باشد، برخی گویند که خواست صداقت خود را بشاه ایران نشان دهد، زیرا از او برای ضدّیت باآتن مبالغی بسیار دریافت میکرد. عقیده ٔ آخری شاید بر نطق اسخین مبتنی باشد چه او به دموستن گوید «هرچند اکنون طلای شاه سراپای تورا گرفته ولی این زر تو را کفایت نخواهد کرد زیرا اندوخته ٔ غیرمشروع هیچگاه کافی نیست ». (دیودور، کتاب 17 بند 4 و آریّان، کتاب 1 فصل 1 بند 1 و ژوستن، کتاب 11 بند2). اگر این اسناد را صحیح بدانیم تردیدی نیست که دموستن کمک ایران را در این زمان در صلاح آتن میدید، نه اینکه برای گرفتن پول بایران نزدیک شده باشد. اسکندر رسولان آتن را با ملایمت پذیرفته آتنی ها را از وحشت بیرون آورد بعد بطرف کرنت رفت و در آنجا نمایندگان یونان را جمع و نطق مؤثری در آن مجمع کرد و در نتیجه مجمع مزبور اسکندر را بسپهسالاری کل یونان برقرار داشت و رأی داد که سفر جنگی بر ضدّ پارسیها از جهت وهن و آزارهائی که سابقاً درباره ٔ یونانیها روا داشته اند شروع شود و شهرهای یونانی به اسکندر کمکهای سپاهی و پولی کنند. (دیودور، کتاب 17 بند 42 و آریان، کتاب 1 فصل 1 بند 1 و کنت کورث، کتاب 1 بند 11 وژوستن، کتاب 11 بند 2).
در این وقت قضایای آسیا چنین بود: پس از مرگ فیلیپ آتالوس با آتنی ها همداستان شده درصدد برآمد بر اسکندر یاغی شود ولی پس از چندی پشیمان گشته نامه ای را که دموستن باو نوشته بود نزد اسکندر فرستاد و خواست باو نزدیک شده سؤظن وی را رفع کند ولی در این احوال هِکاته برحسب مأموریتی که داشت او را بقتل رساند و تخم شورش از قشون مقدونی در آسیابرطرف گردید. سردار دیگر مقدونی پارمِن یُن پس از این قضیه مورد اعتماد اسکندر و یکی از سرداران نامی و مقرب اسکندر گردید. (دیودور، کتاب 16 بند 5). زمانی که اسکندر در کرنت بود خواست دیوژن معروف یونانی را که پیرو فلسفه ٔ کلبی بود ملاقات کند. اسکندر به کرانه رفته با دبدبه ٔ سلطنتی بر دیوژن ورود کرد و در موقعی که او در آفتاب گرم میشد اسکندر روبروی او ایستاده گفت: «دیوژن از من چیزی بخواه و هرچه خواهی میدهم »، حکیم مزبور جواب داد: «از آفتابم رد شو». این جواب بقدری در اسکندر اثر کرد که در حال فریاد زد: «اگراسکندر نبودم هرآینه میخواستم که دیوژن باشم ». از پلوپونس اسکندر به معبد دِلف رفت تا از غیب گوی آن (پی تی) راجع بجنگی که در پیش داشت سئوالی کند. پی تی گفت در این روزها نمی توان بخدا نزدیک شد. اسکندر زن غیبگو را گرفته بزور بطرف معبد کشید، در این حال پی تی دید که در مقابل جبر چاره جز تسلیم و رضا و صرفنظر کردن از آداب مقدسه ندارد، این بود که به راه افتاد، گفت «پسرم، بر تو نمیتوان غالب آمد»، پس از شنیدن این جواب اسکندر از آن زن دست بازداشته گفت «جوابی را که میخواستم شنیدم » و بعد از معبد بیرون رفت (کنت کورث، کتاب 1 بند10 و پلوتارک، اسکندر، بند 8- 9).
اسکندر در تراکیه: از یونان اسکندر به مقدونیه برگشت و درصدد تنبیه تراکیهابرآمد، با این مقصود از آمفی پولیس به تراکیه رفته باقوام کوچک آزادی که در تراکیه میزیستند پرداخت و ده روز راه پیمود تا بپای کوه اِموس رسید، اهالی بقله ٔ کوه پناه برده ارابه های زیادی در آنجا جمع کردند، تا در موقع حمله ٔ اسکندر آنها را از بالا بزیر پرتاب کنند و سپاهیان مقدونی در زیر آنها خرد شوند، اسکندر نقشه ٔ اهالی را دریافت و بسپاهیان خود دستور داد صفوف خود را بگشایند تا ارابه ها رد شود و اگر دیدند وقت برای این کار ندارند بخوابند و تنشان را با سپرها بپوشانند، آنها چنین کردندو از پائین آمدن ارابه ها اگر چه صدای مهیبی برخاست ولی آسیبی به سپاهیان اسکندر نرسید، پس از آن مقدونیها قله ٔ کوه را گرفته دشمن را هزیمت دادند و اسرا و غنائمی برگرفتند. (آریّان، کتاب 1 فصل 1 بند2 و کنت کورث، کتاب 1 بند11).
جنگ اسکندر با مردم تری بال: بعد اسکندر با مردم تری بال طرف شد و پادشاه آن سیرموس نام به آن طرف رود ایستر که دانوب کنونی باشد گذشت، اسکندر چون سفاین بقدر کفایت نداشت از رود مزبور نگذشت و مراجعت کرد ولی پس از آنکه با مردم گت طرف شد در قایقهائی سپاهیانی به آن طرف رود دانوب عبور داده با این مردم جنگ کرد، آنها عیال و اطفال خود را برداشته عقب نشستند و عدّه ای از آنها اسیر گشتند. پس از آن از سیرموس و نیز از طوایف ژرمنی رسولانی نزد اسکندر آمده هدایائی از طرف پادشاهان خود برای او آوردند و خواستار صلح و روابط دوستانه شدند (ژرمنها از رود دانوب تا دریای آدریاتیک منتشربودند). بلندی قامت آنها و حرارتی که نشان میدادند باعث تعجب اسکندر شد و از رسولان پرسید از چه بیش از هر چیز میترسند و تصور میکرد که خواهند گفت از قدرت او ولی آنها جواب دادند از هیچ چیز مگر از اینکه آسمان بسر ما بیفتد، اسکندر لحظه ای در فکر شد و گفت ژرمنها جسورند و بعد با آنها عقد اتحادی بست و با سیرموس و دیگران نیز صلح کرد زیرا دید جنگ در اینجاها سخت و بیفایده است چه این صفحات مملکتی است فقیر ولی مردمانی دارد دلیر، این بود که مصمم شد زودتر به ایران حمله برد زیرا ثروت شاهان ایران و آبادی ممالک تابعه ٔ آن در این زمان معروف آفاق بود. (کنت کورث، کتاب 1بند 6- 7). آریان سفارت مزبور را از طرف مردم سلت و راجع بمردمان کنار دانوب چنین گوید: رود دانوب از میان ممالکی میگذرد که اکثراً سلتی اند، در انتها کادها و مارکومان ها سکنی دارند، بعد یک خانواده ٔ سارمات که به ایازیژ موسوم اند، بعد گت ها که بجاویدان بودن روح معتقدند، سپس سارماتها و بعد سکاها. (همانجا، کتاب 1 فصل 1 بند 3- 4).
عزیمت اسکندر به ایلیریه: بَردیلیس پادشاه قسمتی از ایلیریه که در زمان فیلیپ با او جنگ کرده مغلوب و مطیع شده بود در سن نودسالگی درگذشت. پسرش کلیتوس از اشتغال اسکندر بجنگ بامردمان آن طرف دانوب استفاده کرده علم مخالفت بیفراشت و با گلوسیاس پادشاه قسمت دیگر ایلیریه که معروف بایلیریه ٔ تلان تیانی بود متحد شد. در این احوال به اسکندر خبر رسید که اتاریاتها که در سر راه او واقع بودند نیز شوریده اند ولی لانگاروس پادشاه آگریان از اسکندر خواهش کرد که مطیع کردن این مردم را باو گذارد، اسکندر او را نواخت ووعده کرد خواهر خود سینا نام را باو بدهد (این دختر فیلیپ از زن ایلیری او بود و او را به آملیناس به زنی داده بود). لانگاروس مردم مزبور را شکست داد ولی قبل از اینکه خواهر اسکندررا ازدواج کند بمرد. بعد که راه اسکندر مصفا گشت بطرف ایلیریها روانه شد و از معبر تنگی که بین کوه و دره ٔ رودخانه واقع است در ابتدا بحیله ٔ جنگی و بعد جنگ کنان گذشت، پس از آن چون شنید که دشمن در جائی بی اینکه سنگرهائی ساخته یا قراولانی گماشته باشد اردو زده اسکندر شبانه باین اردو حمله برده ناگهان بدان شبیخون زد و تقریباً نصف دشمن را کشت. کلیتوس بشهر پلیون پناه برد و بعد از ادامه ٔ جنگ با اسکندر منصرف شده نزد تلان تیان رفت. (آریان، کتاب 1 فصل 1 بند5 و کنت کورث، کتاب 1 بند 12). قابل ذکر است که آریان گوید ایلیریها قبل از اینکه شروع بجنگ کنند برای فتح سه نوجوان و سه دختر و میشی سیاه قربان کردند.
قیام تبی ها بر اسکندر: در این احوال که اسکندر با مردمان همجوار مقدونیه مشغول گیرودار بود در یونان خبری منتشر شد که اسکندر درجنگ با تری بال ها کشته شده و چون یونانیها باطناً اسکندر را دوست نمیداشتند دشمنان او فرصت یافتند که این خبر را با جعلیاتی تأیید کنند؛ یکی میگفت: «من خودم دیدم که او را احاطه کرده بودند»؛ دیگری انتشار میداد «من بچشم خود دیدم که زخم برداشته بود». در این موقع شادی و شعف تبی ها را حدی نبود و قیام بر اسکندر از این شهر شروع شد. توضیح آنکه تبعیدشدگان زمان فیلیپ جرئت یافته در تحت ریاست فنیکس و پروتیت بساخلو مقدونی در کادمه که از ارک بیرون آمده بود حمله بردند ارک را محاصره کردند و بعد رسولانی بتمام شهرهای یونانی فرستاده برای آزادی یونان کمک خواستند. دموستن که کینه ٔ مقدونی ها در سینه اش شعله ور بود موقع را مغتنم دانسته مجاهدت کرد که آتنی ها به تبی ها کمک کنند و بعد که دید کمکی از طرف آتنی ها نشد پولی برای تبی ها فرستاد و اسلحه به آنها رسانید، آریان گوید که رسولان ایران سیصد تالان به او داده بودند که به این مصرف برساند، از طرف پلوپونسی ها نیز جنبشی شد یعنی قشون زیاد در ایستم جمع کردند ولی آن تی پاتر که قائم مقام اسکندر در مقدونیه بود از پلوپونسی ها خواهش کرد با تبی ها همداستان نشوند، با وجود این لاسدمونیها رسولان تب را پذیرفتند، سپاهیان پلوپونسی ببدبختی تبی ها رقت آورده به جنگ مایل بودند ولی فرمانده آنها آستیلوس که از اهل آرکادی بود حرکت قشون را بتأخیر میانداخت تا تبی ها در موقع سخت تری واقع شده پول بیشتر بدهند، توضیح آنکه او ده تالان میخواست. تبی ها نمی توانستند این مبلغ را بپردازند از طرف دیگر کسانی که در یونان از طرفداران مقدونیه بودند سردار مزبور را بمسامحه و مماطله تشویق و باو وعده هائی میکردند در این احوال باز دِموستن پولی به پلوپونسی ها غیر از آرکادیها داد تا بکمک تبی ها حرکت کنند و بر اثر این اقدام دِموستن باز گفتند که شاه ایران سیصد تالان به دموستن داده تا اشکالاتی در یونان برای اسکندر تولید کند، همین که اسکندر از قیام تبی ها آگاه شد از شهر پلیون بسرعت بطرف یونان حرکت کرده پس از هفت روز بشهر پلن واقع در تسالی رسید، از آنجا پس از شش روز وارد ب ِاُسی گردید و بلادرنگ خود را بیک فرسنگی تِب رسانید، تبی ها که بواسطه ٔ بی احتیاطیشان از حرکت اسکندر بی خبر بوده گمان میکردند که او در ماوراء ترموپیل است از بودن اسکندر در یک فرسنگی تِب غرق حیرت شدند و در ابتداء پنداشتند این شخص یکی از سرداران پادشاه مقدونی میباشدکه اسکندر نام دارد و پسر اروپ است نه خود پادشاه مزبور، اسکندر بدروازه ٔ تب که در سر راه آتن بود نزدیک شد ولی نخواست فوراً جنگ کند زیرا امیدوار بود که تبی ها پشیمان شده پوزش خواهند خواست، ولی تبی ها جمع شده تصمیم کردند که تا آخرین نفس بجنگند و حال آنکه میدانستند برتری با قشون اسکندر است زیرا سپاه او مرکب بود از سی هزار پیاده وسه هزار سوار که تماماً ورزیده بودند و اسکندر این عده را برای حمله بایران حاضر کرده با کمال بیطاقتی منتظر بود که در یونان آرامشی برقرار گردد تا بتواند به آسیا برود، سپاه تِبی از ده هزار تجاوز نمیکرد و این عدّه را هم مردم شهرآماده کرده بودند زیرا اولاً آتنی ها جز فرستادن اسلحه کمکی نکردند و لاسدمونیها در ایسْتم منتظر بودند که ببینند عاقبت کار چه میشود. اسکندر با وجود فزونی قوه ٔ خود چون میخواست بکار یونان زودتر خاتمه دهد جارچیانی فرستاد جار زنند که هر کس از تبی ها به اردوی او بیاید پناه خواهد یافت، در مقابل این کار اسکندر تبی ها هم جارچیانی ببالای دیوارهای شهر فرستاده اعلام کردند که هر کس با شاه بزرگ (یعنی شاه ایران) و تبی ها بر ضد جبار متحد شود تبی ها اورا پناه خواهند داد، وقتی که اسکندر خبر این رفتار تبی ها را شنید از شدت خشم مانند آتش برافروخت و حمله را بشهر شروع کرد جنگ خونین بود و تبی ها با کمی ِ عده در مقابل قشون کثیرالعده و ورزیده ٔ مقدونیها سخت پا فشردند و پس از آنکه تیرهاشان تمام شد با شمشیر جنگیدند و تیراندازان کرتی را رانده تا نزدیک اسکندر تعقیب کردند. در این حال چون اسکندر دید مقدونیها از دلاوری تبی ها خسته و فرسوده شده اند امر کرد قشون تازه نفس او که در ذخیره مانده بود، یعنی آخرین قسمت قشون او وارد کارزار شود. مقدونیهای تازه نفس بر تبی ها تاختند با این امید که آنهارا هزیمت خواهند داد، ولی برخلاف انتظار اسکندر و آنها تبی ها باز مقاومت کردند و کشتاری مهیب درگرفت، تبی ها جنگیهای خود را تشجیع میکردند، جنگهای نامی گذشته را بخاطر آنها می آوردند و بمقدونیها میگفتند اذعان کنید که مغلوب شده اید. در این احوال که اسکندر از عاقبت کارزار نگران بود ناگاه دید که یکی از دروازه های کوچک تِب نیمه باز است بی اینکه مستحفظ داشته باشد، و فوراً به پردیکاس امر کرد با عده ٔ خود داخل شهر گردد، و اوامر اسکندر را اجرا کرد، اما تبی ها که فالانژاوّل مقدونی را از کار انداخته بودند و به فالانژ دوّم پرداخته آنرا سخت عقب مینشاندند، و نزدیک بود شاهد فتح را بآغوش کشند ناگاه خبر یافتند که دشمن داخل شهر شده و بر اثر آن تصمیم کردند عقب نشسته در درون دیوارهای شهر بجنگند. ولی این عقب نشینی بواسطه ٔ فشاردشمن بنحوی صورت گرفت که باعث شکست تِبی ها گردید توضیح آنکه در میان گیرودار سوارهای تِبی با پیاده نظام تِب در یک وقت داخل شهر شدند پیاده های زیاد در زیر سم ّ ستوران لگدمال گشتند و عدّه ٔ کثیری هم از تبی ها معابر را گم کرده با اسلحه بخندقها افتاده مردند، ازطرف دیگر قشون مقدونی که در کادمه محصور شده بود ازاین موقع استفاده کرده، بیرون آمد و به تبی ها حمله برده کشتاری زیاد کرد، پس از اینکه مقدونیها شهر را گرفتند باز تبی ها دست از جنگ نکشیدند. دیودور گوید (کتاب 17 بند 13): یک نفر تبی از مقدونیها امان نخواست بلکه جلو مرگ رفته با مقدونیها درآویخت، کینه ٔ تبی ها بقدری بود که با وجود اینکه زخم برداشته و در حال نزع بودند مقدونیها را گرفته خفه میکردند یونانیهائی مانند تس پیان اهالی پلاته و غیره که در قشون مقدونی بودند و کینه ٔ تبی ها را از دیرگاه در دل داشتند؛ حالا موقع کینه توزی بدست آوردند و کمتر از مقدونیها شقاوت نکردند و حال آنکه شقاوتهای مقدونیها را حدّی نبود. کنت کورث که فریفته ٔ کارهای اسکندر است در این موقع نمیتواند خودداری کند و گوید (کتاب 1 بند 18): شقاوتی نبود که این شهر میدان آن واقع نشده باشد، کشتاری مهیب درگرفت و مقدونیها زن را از مرد و کوچک را ازبزرگ تمیز ندادند. دیودور گوید (کتاب 17 بند 13): زنان و اطفال بمعابد پناه بردند و مقدونیها آنها را به بدترین شکلی راندند، یونانی یونانی را میکشت، پدر و مادر را اقوام آنها نابود میکردند. بالاخره شب دررسید و حکم غارت داده شد، و پانصد نفر مقدونی در موقع غارت بدست تبی ها معدوم گشتند، پس از اینکه شش هزار تبی بقتل رسیدند فاتح امر کرد دست از کشتار بردارند و از اهالی شهر آنچه باقی مانده بود بعدّه ٔ سی هزار نفراسیر شدند و این عدّه را اسکندر بمزایده گذاشته برده وار بفروخت. کنت کورث از قول کلی تارک گوید: مقدار غنائمی که نصیب اسکندر شد چهار صد و چهل تالان بود ولی برخی گفته اند که تنها از فروش تبی ها این مبلغ عایدگردید. شرح این جنگ را سایر مورخین بطور وحشت آور نوشته اند (پلوتارک، اسکندر، بند 11، 12 و آریان، کتاب 1فصل 2 بند2، 3 و کنت کورث، کتاب 1 بند 13 و ژوستن، کتاب 11 بند 3، 4). تسالیان چون به اسکندر کمک کرده بودند پاداش یافتند، اسکندر قرض آنها را بشهر تب که صد تالان بود بخشید و بعد در شهر تِب بعدّه ٔ کمی از اهالی آن که در میان شهر چند نفر کاهن بودند آزادی داد، در میان این اشخاص اسم زنی را تی موکله نام ذکر میکنند، قضیه ٔ او چنین بود: یکی از سرکردگان اسکندر این زن را اسیر و بی سیرت کرد وبعد از او پرسید که نفیس ترین اشیاء خود را کجا پنهان داشته ای ؟ تی موکله اشاره بچاهی کرده گفت در این چاه و چون سرکرده ٔ مزبور بلب چاه رفته خم شد تا در درون چاه بنگرد زن از پشت دو پای او را کشید بچاه سرازیرش کرد و در حینی که سرکرده ٔ مزبور بیهوده تلاش میکرد تا مگر از چاه بیرون آید تی موکله چند سنگ بسرش نواخته کار او را بساخت بعد کسان سرکرده او را گرفته نزد اسکندر بردند و او پرسید تو کیستی ؟ زن جواب داد «خواهر ته آژن یعنی آن کسی که رئیس تبی ها بود و برای آزادی یونان کشته شد. چون خواستم از دست بردی که بناموس من شده بود انتقام بکشم راهزنی را که شرف مرا ربوده بود کشتم اگر تو میخواهی روح سرکرده ات را با کشتن من راضی کنی بدان که برای زن عفیفه پس از اینکه عصمت او لگدمال شد ناچیزتر از همه چیز زندگانی است و هر قدر تو در ریختن خون من شتاب کنی باز دیر است زیرا من شرف خود و آزادی وطنم را بخاک سپرده و با وجود این هنوز زنده ام ». اسکندر ازین سخن بخود آمده گفت تقصیر با سرکرده ٔ من بوده و پس ازآن زن را ستود و امر کرد آزادش کنند و اقربایش را نیز از قید برهانند. اما شهر تب که در تاریخ یونان نام بزرگی داشت و مردان نامی از خود بوجود آورده بود از این زمان نیست و نابود شد زیرا اسکندر بشورای نمایندگان یونانی رجوع کرد تا معلوم دارند که با شهر تب چه باید کرد و چون مردمان ب ِاُسی و فوسه از اهالی تِب کینه ها در دل داشتند و تصور می کردند تا شهر تب بپاست دشمنی آنان برطرف نخواهد شد، برای نابود کردن تب گفتند تبی ها به خشیارشا در موقع لشکرکشی او به یونان کمک کردند شاهان پارس آنها را متحدین خود خواندند وسفرای آنها را شاهان مذکور حتی به خودشان مقدم میداشتند. بر اثر این حرفها معلوم است بنا بمیل اسکندر شورای مزبور رأی داد که دیوارها و عمارت این شهر را خراب و خاک تِب را بین فاتحین تقسیم کنند بنابراین مقدونیها در حالی که نی زنان آنها مینواختند شهر تب رادر یک روز از بیخ و بن برافکندند فقط بحکم اسکندر معابد و مجسمه های خدایان یونانی سالم ماند. و شهر تب پس از هشت قرن از زمان بنایش از صفحه ٔ یونان محو شد، بعدها پس از فوت اسکندر کاساندر پسر آنتی پاتر خواست برای لکه دار کردن اسم اسکندر شهر تب را از نو بسازد و با این مقصود دیوارهای قدیم این شهر را از نو بساخت ولی شهر مزبور مقام و مرتبه ٔ دیرین خود را دیگرنیافت: از این زمان ببعد تب شهری بود کوچک و گمنام که پیوسته دستخوش حوادث میشد و به فلاکت امرار زندگانی میکرد. (کنت کورث، کتاب 1 بند14). آریان پس از اینکه شقاوتهای اسکندر و مقدونیها را شرح میدهد میگوید: این بدبختی که دامن گیر تب شد مجازاتی بود که خدایان از جهت سازش تبی ها با پارسیها برای این شهر تهیه کرده بودند. (کتاب 1 فصل 2 بند3). بعد مورخ مذکور گوید اثرات وحشت انگیز این واقعه در یونان چنان بود که نظیر آن هیچگاه دیده نشده بود.
تقاضای اسکندر از آتن: اسکندر پس از اینکه کار تِب را بساخت رسولانی به آتن فرستاده خواست آن شهر از ناطقین خود اشخاصی که برضد اسکندر بودند و عده شان به ده میرسید به او تسلیم کند، در میان ناطقین دِموستن و لیکورگ از همه نامی تر بودند و اسم دموستن را مخصوصاً رسولان ذکر کردند. برای فهم مطلب باید بخاطر آورد که دموستن سخت تر و بدترین دشمن فیلیپ و اسکندر بود و بقدری نسبت به مقدونیها کینه میورزید که هیچ امیدوار نبود در صورت تسلیم شدن مورد عفو و اغماض گردد. راجع به او نوشته اند که پس از کشته شدن پیشنهاد کرد برای جاویدان کردن اسم پوزانیاس معبد کوچکی بیاد او بسازند و بشکرانه ٔ این واقعه خدایان را نیایش کنند و جشنها گیرند، نسبت به اسکندر هم بد میگفت. توضیح آنکه گاه او را بچه و گاهی بی حمیت میخواند، و نیز بالاتر ذکر شد که با آتّالوس همداستان بود و پیوسته او را بقیام بر ضد اسکندر ترغیب میکرد. امّا کینه ٔ اسکندر نسبت به آتنی ها از اینجا بود که آنها مجسمه ٔ فیلیپ را شکسته و بی احترامی های دیگر به اسکندر کرده بودند و بعد هم نه فقط تبی های فراری را پذیرفتند بلکه آتن بمناسبت واقعه ٔ زیر و زبر شدن تب عزادار شد و عید باکوس را نگرفت، این را هم باید در نظر داشت که دشمنان دموستن همواره انتشار میدادند که او با شاه بزرگ روابطی دارد و از او برای برانگیختن یونان بر اسکندر پول میگیرد معلوم است که اسکندر از جهت شتابی که برای لشکرکشی بایران داشت تا چه اندازه از این انتشارات بخود می پیچید زیرا میدید که تحریکات دموستن نزدیک است نقشه ٔ او را عقیم گذارد باری رسولان اسکندر واردمجمع آتنی ها شده تقاضای اسکندر را بیان کردند و همین که این خبر در شهر انتشار یافت مردم آتن در موقع مشکلی واقع شدند از طرفی نمیخواستند اهانتی بشهر خود وارد آرند، از طرف دیگر رفتار اسکندر با تب برای آنان درس عبرت شده بود و میترسیدند که مبادا او با آتن هم همان معامله کند که با تِب کرد. بالاخره فوسیون که لقب پاکدامن داشت و با رفتار دموستن مخالف بود برخاسته گفت: این اشخاص باید نجات وطن را بر مرگ خود ترجیح دهند و اگر چنین نکننداشخاصی هستند ترسو و بی حمیت ولی مردم از این نطق برآشفته ناطق را از مجلس راندند. پس از آن دموستن بکرسی نطق برآمده گفت: «هان ای مردم، فریب مخورید و تصورمکنید که با تسلیم کردن چند نفر از هموطنان، اسکندراز شما دست باز خواهد داشت. مقدونیه کینه ٔ کسانی راکه بیدار و جسورند بدل دارد و درصدد افنای آنهاست. او همین که محافظین آزادی ملت را از میا
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن فیلیقوس رومی. شارح من لایحضره الفقیه گوید: گاهی او را اخسندروس می گفته اند. او از فرزندان فلطیسانوس بن سام بن نوح است و صدوق در خصال گوید: حضرت صادق گوید نام او عیاش بود و سی وشش سال بر شرق و غرب حکومت کرد. (تنقیح المقال ج 1 ص 124). اخسندروس مصحف الکساندرس یونانی است. رجوع به اسکندر مقدونی شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن فیلیپ. رجوع به اسکندر مقدونی شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن فیلقوس. رجوع به اسکندر مقدونی شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) فیلفوس. رجوع به اسکندر مقدونی شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) نام حکیمی از مفسرین کتب قدیمه. (ابن الندیم). وی بعضی مقالات کتاب الجدل ارسطو را تفسیر کرده است. (کشف الظنون).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) کتابی در قرعه با سهام بدو منسوب است. (ابن الندیم).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) یکی از علمای صنعت کیمیاء و او راست: کتاب فی الحجر.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) یکی از اعضای شورائی که بر پطرس و یوحنا اجرای حکم کردند. (کتاب اعمال رسولان 4:6) (قاموس کتاب مقدس).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) یهودئی از اهل افسس که بیهوده قصد کرد هجوم عامی را که بواسطه ٔ پولس (حواری) برپا شده بود ساکت کند. (کتاب اعمال رسولان 19:33) (قاموس کتاب مقدس).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) منکری که از دین عیسوی مرتد گشت. (رساله ٔ اول تیموتاوس 1:20؛ رساله ٔ دوم تیموتاوس 4:14) (قاموس کتاب مقدس).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) قاتل میرزا جهانشاه از لشکر امیر حسن بیک.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) برادر المپیاس زن فیلفوس (فیلیپ). فیلفوس وی را پادشاه مُلُس کرد. (ایران باستان ج 2 ص 1200).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) پادشاه اِپیر، خال اسکندر مقدونی. (ایران باستان ج 2 ص 1732).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن آمینتاس. پادشاه مقدونیه. هردوت گوید (کتاب هشتم، بند 133- 144): زمانی که یونانیان در جزیره ٔ دِلُس بودند، مردونیه پس از گذرانیدن زمستان در تسالی، قشون خود را حرکت داد. قبل از حرکت، میس نامی را که از مردم اروپا بود، نزد غیب گوهای آن زمان بهر طرف فرستاد... بعد میس به تسالی برگشت و مردونیه، پس از آنکه از جواب غیب گویان آگاه شد، اسکندر پسر آمینتاس راکه پادشاه مقدونی بود به آتن فرستاد. انتخاب او از دو جهت بود، اولاً اسکندر با پارسیان قرابت داشت توضیح آنکه گی گه خواهر اسکندر، یعنی دختر آمین تاس، زن یک تن پارسی بنام بوبارِس بود و از این ازدواج پسری داشت آمین تاس نام که در آسیا میزیست و شاه پارسی شهر آلاباند واقع در فریگیه را برای سکنی باو داده بود. ثانیاً اسکندر دوست آتنی ها محسوب میشد و مردونیه تصور میکرد که بتوسط چنین شخصی بهتر میتواند آتنی ها را بطرف خود جلب کند و چون شنیده بود که عدم بهره مندی پارسیها (جنگهای خشیارشا) دردریا از جدّ آتنی ها روی داد، گمان میکرد که اگر آنان را با خود همراه کند در دریا و خشکی برتری با او خواهد شد. شاید غیب گویان نیز باو پیشنهاد کرده بودند که آتن را با خود همراه کند. رسول مردونیه به آتنی هاچنین گفت: «آتنی ها! مردونیه میگوید حکمی از شاه باورسیده که مضمونش این است: من آتنی ها را از آنچه بر ضد من کرده اند عفو و ترا مأمور میکنم که تمام اراضی آنها را بخودشان رد کنی و اگر اراضی دیگری نیز بخواهند میتوانند تصاحب و مستقلاً زندگانی کنند. ثانیاً اگر حاضرند با من متحد شوند معابد آنها را که من آتش زده ام تعمیر کن ». چون چنین حکمی رسیده من مأمورم درصورتی که ممانعتی از طرف شما نباشد، آنرا اجرا کنم.بنابراین لازم است بشما بگویم که آیا برخلاف عقل نیست شما باز با شاه جنگ کنید؟ زیرا شما نمیتوانید فاتح باشید و نمیتوانید دائماً با او بجنگید. شما عده ٔ سپاهیان او و شجاعت آنها را دیدید و عده ٔ سپاهیان من نیز بسمع شما رسیده. اگر بالفرض شما اکنون فاتح شدید، و حال آنکه چنین امیدی نباید داشته باشید، قشون دیگر می آید پس این خیال را از سر بیرون کنید که با شاه مساوی باشید و برای اینکه اراضی خود را از دست ندهیدو دائماً خود را در خطر مشاهده نکنید آشتی کرده دست از ستیزه بردارید. شما میتوانید با افتخار از این جنگ بیرون آئید، زیرا اراده ٔ شاه چنین است. لذا آزاد بمانید و فقط با ما اتحاد رزمی منعقد کنید، ولی اتحادی که مبنی بر تزویر و تقلب نباشد. بعد اسکندر چنین گفت: آتنی ها! این است آنچه مردونیه بمن گفته از شما تمنی دارم که سخنان مردونیه را گوش کنید چه برای من روشن است که شما نمیتوانید دائماً با خشایارشا بجنگید. اگر برای من این وضع روشن نبود با این مأموریت نزد شما نمی آمدم. قدرت خشایارشا فوق قدرت بشری است و دست او بی اندازه دراز است. اگر حالا با او متحد نشوید، شما در خطرید، زیرا بیش از دیگر یونانیان در وسط راه نظامی واقع شده از متحدین جدا هستید، و ولایات شمادر موقع جنگ بین اردوهای متحارب واقع خواهد شد پس سخنان مردونیه را گوش کنید و قدر بدانید که شاه قادر از میان تمام یونانیان فقط گناهان شما را میبخشد و میخواهد با شما اتحاد رزمی منعقد کند». بعد از ورود اسکندر مقدونی بآتن، خبر به لاسدمونیها رسید که اسکندربآتن آمده، تا آتنی ها را متمایل بانعقاد نظامی با شاه کند و در این موقع فوراً بخاطرشان آمد که غیب گویان گفته بودند: مادیها (یعنی پارسیها) با آتنی ها هم دست شده لاسدمونی ها و سایر مردم دریانی را از پلوپونس اخراج خواهند کرد لذا بر اثر وحشتی که بر آنها مستولی شد، تصمیم کردند فوراً سفرائی بآتن فرستاده مانع ازاتحاد آتنی ها با شاه پارس شوند و چنین پیش آمد که اظهارات لاسدمونیها در مجلس ملی آتن با اظهارات اسکندردر همان مجمع تصادف کرد. جهت تصادف از اینجا بود که چون آتنی ها میدانستند خبر ورود اسکندر به آتن زود به لاسدمونیها خواهد رسید مذاکرات خود را با اسکندر بدرازا کشانیدند، تا رسولان لاسدمونیها رسیده احوال روحی آتنی ها را مشاهده کنند. بنابراین وقتی که نطق اسکندر خاتمه یافت سفرای اسپارت به آتنی ها چنین گفتند: «ما را لاسدمونیها نزد شما فرستاده اند تا خواهش کنیم ضرر بیونان نرسانید و تکالیف خارجی را نپذیرید، اگر چنین کنید ظلم و جنگی بزرگ برای یونان و مخصوصاً برای خودتان روا داشته اید. این جنگ را شما باعث شدید، و حال آنکه ما نمیخواستیم جنگ کنیم. در ابتداء منازعه در سر مستعمرات شما بود و حالا در سر تمام یونان است. گذشته از این مسئله بهیچ وجه قابل تحمل نیست، آتنی هائی که باعث آنهمه بلیات برای یونان شده اند حالا بخواهند یونانیها را اسیر بیگانه ها کنند و این اقدام از طرف مردمی بشود که از دیرزمانی معروف اند از این حیث که مردمانی بسیار آزاده اند. ما از وضع فلاکت بار شما و اینکه دو سال است از محصول زراعت خودتان محروم مانده اید و خانه های شما مدتی است مخروبه مانده متأسفیم و در ازای آن لاسدمونیها و سایر متحدین بشما اعلام میکنند که حاضرند زنان شما و اقربای ناتوان آنها را در مدت جنگ نگهداری کنند. احوال اسف آور شما نباید باعث شود که بحرفهای اسکندر مقدونی که میخواهد تکالیف مردونیه را بشما بقبولاند، گوش دهید. او مجبور است چنین کند، زیرا خود جبار است و جبار به جبار کمک می کند ولی اگر شما عاقلید، نباید چنین کنید، زیرا البته میدانید که بربرها (یعنی خارجیها) نه راستند و نه درست ».
پس از اینکه نطق لاسدمونیها بپایان رسید آتنی ها باسکندر چنین گفتند: «ما میدانیم که قشون خشایارشا بسیار است و از این حیث ما را بی اطلاع مدان، ولی ما به آزادی خود علاقه مندیم و در این راه تا میتوانیم مبارزه خواهیم کرد. با ما از اتحادبا خارجیها سخن مران، حرفهای تو هرگز اثری در ما نخواهد کرد به مردونیه بگو که تا آفتاب در مدار خود میگردد ما اتحادی با خشیارشا نخواهیم کرد و با او بیاری خدایان و پهلوانانی، که معابد آنها را خشایارشا خراب و مجسمه ٔ آنان را طعمه ٔ آتش کرده، خواهیم جنگید. تو هم من بعد با چنین پیشنهادهائی نزد آتنی ها میا و تصور مکن که با تحریک کردن ما بکار بد، تو در صلاح ما میکوشی. این اخطار را بخاطر بسپار، زیرا ما نمیخواهیم بتو که دوست ما هستی، از ما وهنی وارد آید». پس ازآن به رسولان اسپارتی آتنی ها چنین گفتند: «طبیعی است که لاسدمونیها بیمناک بودند، از اینکه مبادا ما با خارجی متحد شویم، ولی تصوری که کرده اید شرم آور است زیرا شما از احوال روحی آتنی ها بی اطلاع نبودید چیزی در عالم یافت نمیشود که ما در ازای آن یونان را باسارت بیفکنیم، اگر هم بخواهیم این کار کنیم جهات زیادی مارا از این اقدام بازمیدارد، اولاً از خراب کننده و آتش زننده ٔ معابد و مجسمه های خدایانمان، باید انتقام بکشیم، نه اینکه با او متحد شویم، ثانیاً وحدت خون ما با خون سایر یونانیها و یکی بودن زبان، امکنه ٔ مقدسه، اعیاد، آداب و اخلاق مانع از این کار است. پس بدانید که تا یک نفر آتنی باقی است ما با خشایارشا متحد نخواهیم شد. تأسفات شما را از بلیات وارده ٔ بر ما و خانه های خراب خود قدر میدانیم و از اظهار همراهی سپاسگزاریم، ولی ما تصمیم کرده ایم که هرچه بر ما وارد آید تحمل کنیم و باری بر دوش شما نگذاریم. در این موقع بهترین کمک این است که زودتر قشون بفرستید، چه همین که خارجی اطلاع یافت که پیشنهاد او قبول نشده است، به آتیک خواهد تاخت و بر شماست که برای جلوگیری به ب ِاُسی درآئید. (ایران باستان ج 1 صص 830- 834). وی بعداً یکی از سرداران سپاه خشیارشا گردید و در جدال پلاته (479 ق.م.) شرکت کرد. مردونیه امر کرد تدارکات لازم را ببینند و چنان پندارند که فردا در طلیعه ٔ صبح جدال شروع خواهد شد. بعد شب دررسید و بجاهای لازم قراول و کشیک گذاشتند. چون پاسی از شب گذشت و در هر دو اردو همه غرق خواب شدند، اسکندر پسر آمین تاس پادشاه مقدونی، که یکی از سرداران لشکر پارس بود، سوار اسب شده خود را به پیش قراول سپاه یونانی رسانید و گفت: میخواهم با سرداران قشون یونان مذاکره کنم. خبر بسرداران دادند و آنها بمحل پیش قراول شتافتند. پس از آن اسکندر به آنان چنین گفت: «آتنی ها! میخواهم سرّی را بروز دهم که اگر بجز پوزانیاس بکس دیگر بگوئید، باعث فنای من خواهد شد. اگر من دوست مهربان نبودم، این سرّ را بروز نمیدادم. من یونانی ام و نیاکان من از زمانی بودند، که بسیار قدیم است، و نمیخواهم یونان را اسیربینم. پس از این مقدمه بشما میگویم که قربانی ها و تفألها نسبت بمردونیه مساعد نیست و اگر چنین نبود تاحال جنگ شده بود، ولی او تصمیم کرده که اعتنائی به نتیجه ٔ تفأل ها نکرده فردا در طلیعه ٔ صبح جنگ را شروع کند بنابراین حاضر جنگ باشید. اگر احیاناً مردونیه جنگ را بتأخیر انداخت، محکم در جاهای خود بمانید، زیرا آذوقه ٔ قشون او برای چند روزی بیش نیست. هرگاه کارهای موافق آرزوی شما انجام یافت، عدالت اقتضا میکند در فکر شخصی هم باشید که خود را بخطر انداخته شمارا از مکنونات مردونیه آگاه کرد تا خارجیها ناگهان بشما حمله نکنند من اسکندر مقدونی هستم ». اسکندر این بگفت و بجای خود در اردوی ایران بازگشت. (ایران باستان ج 1 ص 849).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن اِروپ. کنت کورث گوید (کتاب 2 بند 10) آسی سی ِنِس نامی را داریوش سوم ظاهراً نزد آتی زی یِس والی فریگیه فرستاده بود، ولی باطناً او مأموریت داشت باسکندر لَن سِسْت برساند که اگر او وعده ٔ خود را بجا آرد، داریوش او را پادشاه مقدونیه کرده هزار تالان طلا بوی خواهد داد. آریان این شخص را اسکندر پسر اروپ نامیده. این سردار مقدونی با آمین تاس مقدونی که فرار کرده بدربار ایران پناهنده شده بود، وعده کرده بودند اسکندربن فیلفوس پادشاه مشهور مقدونیه را بقتل برسانند. جهت دشمنی او را با اسکندر از این قضیه میدانند که اسکندر هِرومِنِس و آرابِه، دو برادر وی را بظن ّ اینکه در کشتن فیلیپ دست داشتند، کشته بود. اگرچه پس از آن اسکندر لن سست نزد اسکندربن فیلفوس مقرب شد، ولی کینه ٔ او خاموش نگشت. اسکندر درین زمان که فصل زمستان دررسیده بود، باستراحت و تعیش مشغول بود ولی بزودی خبری از پارمِنیُن رسید که او را بهوش آورد. سردار مزبور، آسی سی نس را توقیف کرده بود. پس از شنیدن خبر مذکور اسکندر با دوستان خود مشورت کرد که چه باید کرد. آنان گفتند قبل از اینکه سردار مزبور بداند که نقشه ٔ او افشاء شده و با سواره نظام ممتازی که دارد، یاغی شده دیگران را با خود همداستان کند، باید اقدام کرد. درین موقع دوستان اسکندر قضیه ٔ پرستوک را بخاطر او آوردند و این قضیه چنین بود: روزی که اسکندر استراحت میکرد، پرستوکی داخل اطاق او شده، نزدیک تخت خوابش پرشی کرده روی اسکندر نشست و او از خواب بیدار شده مرغ مزبور را براند. بعدآریستاندر کاهن و هاتف اسکندر این قضیه را چنین تعبیر کرد که کسی از نزدیکان اسکندر خواهد خواست باو خیانت کند، ولی خیانت کشف خواهد شد (معلوم است که این تعبیر و امثال آنرا بعد از وقوع قضیه کرده و بعدها بقبل از آن نسبت داده اند) اسکندر بر اثر این سخنان و تعبیر غیب گو بخاطر آورد که مادرش نیز باو در نامه اش توصیه کرده بود از اسکندر لن سست برحذر باشد. بنابراین فوراً قاصدی نزد پارمن ین فرستاده امر کرد سردار مزبور را که با سواره نظام تِسّالی بکمک پارمن ین رفته بود، توقیف کند. پس از توقیف از جهت مقام بلندی که این سردار در خانواده ٔ اسکندر داشت مدتها در اعدام او تعلل داشت تا پس از سه سال بعد از کشتن فیلوتاس و همدستان او چنانکه در جای خود بیاید، این سردار را بامر اسکندر کشتند. (آریان کتاب 1 فصل 6 بند 1، کنت کورث کتاب 2 بند 11) (ایران باستان ج 2 صص 1276- 1277).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن اسکندر، معروف باسکندر چهارم. وی پسر اسکندربن فیلفوس مقدونی، فاتح مشهور بودو مادر او رُکسانه نام داشت. پس از مرگ اسکندر کبیردو تن را بپادشاهی برداشتند: نخست آریده فیلیپ برادر اسکندر و دیگر اسکندر صاحب ترجمه، این دو آلت دست سرداران بزرگ بودند. اوری دیس زن اَرّیده فیلیپ در مقدونیه مورد احتراماتی بود که نسبت بمقام نیابت سلطنت مرعی داشتند. بنابراین همین که شنید که المپیاس در تدارک است که بمقدونیه درآید، رسولی نزد کاساندر فرستاد و از او کمک طلبید و مقدونیهای فعال را با هدایاو مواعید بطرف خود جلب کرد، ولی پولیس پرخون لشکری جمع کرده المپیاس را با اسکندر پسر اسکندر بمقدونیه آورد و نزدیک بود جدالی بین لشکر پولیس پرخون و سپاه اَرّیده فیلیپ درگیرد که مقدونیهای اَرّیده به اخترام نام اسکندر دست از جنگ کشیده و او را گرفته بپولیس پرخون تسلیم داشتند. اما اوری دیس فرار کرده به آمفی پولیس رفت و در آنجا توقیف شد. در نتیجه ٔ این وضع المپیاس بتخت نشست ولی نتوانست این اقبال را با اعتدال و میانه روی تلقی و تحمل کند. المپیاس آگاه گردید که کاساندر با لشکری نیرومند بمقدونیه میرود، آریستونوئوس را سردار قشون پادشاهی کرده به او دستور داد راه بر کاساندر ببندد و خود، اسکندر پسر اسکندر را با مادر او رُکسانه برداشته به پیدنا که شهری بود در مقدونیه رفت، اشخاص دیگر هم از خانواده ٔ سلطنت و اقربای آنان و درباریان بسیار که وجودشان بکار جنگ نمیآمد، با المپیاس حرکت کردند. کاساندر موفق شد المپیاس را نابود کند و سپس خواست تخت و تاج مقدونیه را تصاحب کند و برای اینکه قرابتی با خانواده ٔ سلطنت بیابد، تِسّالونیک دختر فیلیپ دوم و خواهر اسکندر را گرفت. بعد در جلگه ٔ پاِّلن شهری بنا کرد موسوم به کاساندریا، که در مقدونیه از حیث جمعیت و خوبی اراضی و غیره اول شهر گردید. پس از آن کاساندر، که از دیرگاه بقصد نابود کردن اسکندر پسر اسکندر و مادر او رکسانه بود، خواست خیال خود را اجرا کند ولی قبلاً لازم دید قدری تأمل کرده ببیند کشته شدن المپیاس چه اثری در مردم میکند و نیز کارهای آن تی گون در آسیا بکجا میکشد.
بنابراین مقتضی دید که عجالهً اسکندر پسر اسکندر را که طفلی بود با مادرش در جائی مطمئن نگاه دارد تا موقع قتل هر دو برسد. با این مقصود او شهر آمفی پولیس را انتخاب کرده حاکم آنرا گلوسیاس نامی از دوستان خود قرار داد. هم درین وقت اطفالی را که با اسکندر تربیت میشدند، از دور او پراکند و دستور داد با او چنان رفتار کنند که با طفل شخصی از سواد مردم میکنند. آنتی گون مجلسی در آسیای صغیر تشکیل داد و کاساندر را مقصر دانست، از اینکه المپیاس را کشته، با اسکندر پسر رکسانه بسیار بدرفتاری میکند و تسالونیک را مجبور کرده زن او شود تا تاج و تخت مقدونیه را بدست آرد، اُلنتیان بدترین دشمنان مقدونیه را در شهری که ساخته (مقصود شهر کاساندریاست) جا داده و شهر تِب را که مقدونیها خراب کرده بودند، از نو بنا میکند. این مجلس که مرکب از سربازان و مسافرین خارجه بود، فرمان صادر کرد که اگر کاساندر شهرهائی را که بنا میکند خراب نکند و اسکندر پسر رکسانه را بمقدونیها ندهد و مطیع آن تی گون که نایب السلطنه است، نگردد، دشمن وطن است و همه ٔ یونانیها از هر ساخلو خارجی آزادند و استقلال کامل دارند (215 ق.م.). این فرمان در همه جا انتشار یافت و مقصود آن تی گون این بود که در یونان طرفداران بسیار پیدا کند و در آسیای علیا همه را به اشتباه اندازد که او بر ضد اسکندر پسر اسکندر نیست، زیراولات عقیده داشتند که آن تی گون میخواهد او را از سلطنت خلع کند، پس از کشمکشهای بسیار کاساندر و بطلمیوس و لیزیماک در 311 ق.م. عهد صلحی با آن تی گون منعقد کردند و پس از آن کاساندر چون دید که اسکندر پسر اسکندر، بزرگ شده و در مقدونیه گفتگو ازین است که او را از محبس بیرون آورده بر تخت بنشانند، از عاقبت این کار ترسید و هلاک خود را در آن دید. بنابراین به گلوسیاس رئیس محبس نوشت که سر رکسانه و اسکندر را ببرد و تن آنها را پنهان دارد و چنان کند که اثری از این دو قتل نماند. این امر مجری گردید و کاساندر و لیزیماک و بطلمیوس و آن تی گون از این واقعه خوشنود شدند، چه آنها همواره نگران بودند که مبادا اسکندر پسر اسکندر بزرگ شده بر تخت نشیند و ملک پدر را از آنها بخواهد.از این زمان کسان مذکور امیدوار شدند که بر ممالکی که در تصرف آنان بود، بی منازع سلطنت خواهند کرد (311ق.م.). رجوع به ایران باستان ج 3 ص 1989، 1993، 2004، 2023، 2027، 2032، 2044 و 2055 شود.
اسکندر. [اِ ک َدَ] (اِخ) ابن انتونیوس رومی. پس از ارته و زده ٔ اول در آذربادگان حکومت کرده. (ایران نامه ج 3 ص 549).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن (سلطان) بایقرا (میرزا...) چون سلطان بایقرا میرزا درگذشت، سلطان حسین میرزا چند روز به لوازم سوگواری و تعزیت داری اقدام فرمود و بعد از اطعام فقراء و ایتام وختمات کلام ذی الجلال و الاکرام اولاد امجاد سلطان مرحوم، سلطان ویس میرزا و اسکندر میرزا و سایر متعلقان و منتسبان آن حضرت را خِلَع گرانمایه پوشانیده از لباس تعزیت بیرون آورد. (حبیب السیر جزو3 از ج 3 ص 263).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن پولیس پرخون. کاساندر از سرداران مقدونیه آنگاه که قدرتی بدست آورد و قشون نیرومند جمع کردبقصد اسکندر پسر پولیس پرخون بطرف یونان راند، زیرایگانه کسی که لشکری داشت او بود و کاساندر میخواست منازعی نداشته باشد. او از تِسّالی به آسانی گذشت و تنگه ٔ ترموپیل را، که اتولیان دفاع میکردند، شکافته وارد ب ِاُسی گردید. کاساندر بطرف پلوپونس میراند و دانست که اسکندر پسر پولیس پرخون تنگ کُرَنت را دفاع میکند و برای اینکه در این جای تنگ قوای خود را تلف نکند، به مِگار رفته کشتی هایی ساخت و قشونش را با فیل ها بکشتی ها نشانده به اِپیدور واقع در پلوپونس درآمد و از آنجا به آرگس رفته، اهالی را مجبور کرد از اسکندر برگشته طرفدار او گردند. بعد در ولایت مسنی شهرهایی را گرفت و چون اسکندر پسر پولیس پرخون نمیخواست جنگ کند، ساخلوی در تحت ریاست مولیکوس در گرانی گذارده بمقدونیه برگشت (316- 315 ق.م.). اسکندر مزبورو پدر وی سپس با آن تی گون متحد شدند ولی در پلوپونس فقط چند محل را در دست داشتند و کاساندر بسیار قوی بود. بعد آریستودَم مأمور آن تی گون در پلوپونس، با اسکندر مذکور عقد اتحاد بست. بطلیموس لاگُس حکمران مستقل مصر نیز پس از اتحاد با آساندر پادشاه کاریه، در پلوپونس درصدد جنگ با اسکندر پسر پولیس پرخون برآمد. از طرف دیگر کاساندر به پلوپونس رفته و بهره مندیهایی یافت و پس از آن باسکندر پسر پولیس پرخون که شکست خورده بود، تکلیف کرد که اگر طرفدار او شود ریاست قشون خود را در پلوپونس باو خواهد داد. اسکندر، که از ابتدا برای همین مقصود با کاساندر جنگ میکرد، این پیشنهاد را پذیرفت و رئیس قشون پلوپونس گردید (314 ق.م.). اسکندر صاحب ترجمه را آلِکسیُن نامی که نقاب دوستی بروی داشت ولی باطناً دشمن او بود، در سی کیُن واقعدر پلوپونس کشت. (ایران باستان ج 3 صص 2027-2033).
اسکندر. [اِ ک َدَ] (اِخ) ابن جانی بیک بن خواجه محمد. نهمین از امرای ازبک شیبانی ماوراءالنهر که از 968 تا 991 هَ. ق. حکومت کرده است. (طبقات سلاطین اسلام ص 242 و 244).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن حاج محمد. او راست جُنگی، نسخه ٔ آن بخط خود او که در سالهای 1088 تا 1091 هَ. ق. نوشته در نجف موجود است. (الذریعه ج 2 ص 421).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن دُربیس بن عُکْبُر الوَرشَندی الخرقانی الهمدانی. شیخ منتجب الدین در فهرست خود (چاپ ملحق ببحارالانوار) او را یاد کرده گوید: امیر زاهد صارم الدین از فرزندان مالک بن حارث اشتر نخعی مردی صالح و وَرِع بود. علامه ٔ حلی در ایضاح الاشتباه او را در عنوان هارون بن موسی تلعکبری یاد کرده گوید: بخط صفی الدین بن معد دیدم که فضل اﷲ راوندی میگفته است: عکبر از امیران ورشند همدان است و از فرزندان او در آنجا امیر اسکندربن دربیس بن عکبر است که از امیران نیکوسیرت بود. (تنقیح المقال ج 1 ص 124).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن (شاه) رستم. خوندمیر آرد: محمد زمان میرزا (تیموری) شاه اسکندربن شاه رستم بن سید حمزه ای صدر را همراه شاه میر حسین به آستان سلطنت آشیان (سلطان حسین میرزا) ارسال داشته پیغام فرمود که بنابر فقدان یراق مناسب و عدم استطاعت ترتیب پیشکش عجالهالوقت میسر نشد که بملازمت شتابد انشأاﷲ تعالی بعد از آنکه بلخ را ببنده عنایت فرمایند و موکب عالی بصوب کابل نهضت نماید یراق کرده شرف ملاقات خدّام بارگاه عالم پناه حاصل خواهد کرد و پس از فرستادن شاه حسین و شاه اسکندر، محمد زمان میرزا عازم تسخیر شبرغان گشت... بعد از وصول بسر پل امیرنعمهاﷲ نیمشبی خبر رسید که آتش غضب حضرت پادشاه فریدون فر پس از ملاقات شاه اسکندر اشتعال یافته و بر جناح استعجال عنان یکران بصوب قرایغاج تافته بنابر آن میرزا محمد زمان به راه کوه که نزدیکتر بود عازم قرایغاج شد... رجوع بحبیب السیر جزء 3 از ج 3 ص 319 شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن سیمون سایرینی. (انجیل مرقس 15:21). وی یکی از معروف ترین عیسویان قدیم بود. (قاموس کتاب مقدس).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن شاه غازی. فخرالدین و الدوله ناسوربن شهرآگیم، ملقب بشاه غازی از استنداران و ملوک رستمدار پس از سی سال حکومت در سنه ٔ احدی و سبعمائه (701 هَ. ق.) متوجه عالم باقی گردید و ازو پسری ماند اسکندر نام، مؤلف تاریخ طبری (ظ: طبرستان) گوید که این اسکندر جد مادری ملوک زمان ماست. (حبیب السیر جزء 2 از ج 3 ص 105).
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن عمرشیخ بن امیر تیمور (میرزا...). وی نواده ٔ تیمورلنگ و پسر معزالدین عمر شیخ است و در سنه ٔ در 806 هَ. ق. عنفوان جوانی مأمور فتوحات در ترکستان شد. جد او در این زمان در قشلاق قره باغ مقیم بود. اسکندر نوجوان بتاخت تا ختن و کاشغر پیش رفت و بعد از نیل بفتوحات مطلوبه عودت کرد و در این حال بولایت همدان و نهاوند منصوب گردید. آن زمان قره یوسف ترکمان در همدان بود و چون از واقعه مطلع گردید بترسید و چاره را درآن دید که شهر را ترک کرده پیش برادر خود پیرمحمد که در فارس بود برود و بعد از ورود بفارس برادر وی رابحکومت یزد فرستاد و اسکندر پس از قتل پیرمحمد، اول شیراز و سپس اصفهان را ضبط کرده مقر خود ساخت. در 817 بزعم خود شاهرخ طاغی و یاغی شد و کار بجنگ و جدال کشید و او باسارت افتاد. بعدها با برادر خود میرزا بایقرا به نیت ضبط اصفهان ببرادر دیگر خود رستم میرزا حمله و هجوم کردند. این بار هم کاری پیش نرفت و باز باسارت افتاد و مقتول گردید. (قاموس الاعلام ترکی).
خوندمیر گوید: امیرزاده اسکندر بعد ازفوت خضر خواجه اغلان لشکر بولایت مغولستان کشیده و بسیاری از قلاع و بلاد آن حدود را مفتوح گردانیده سالماًغانماً به اندکان بازگردید. از استماع این اخبار صاحبقران کامکار (امیر تیمور) بغایت مبتهج و مسرور گشت. (حبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص 156). در جنگ تیمور با ایلدرم بایزید پیرمحمد عمر شیخ و برادر او امیرزاده اسکندر با گروهی از امراء در هراول قرار داشتند. (حبیب السیر، ایضاً ص 163). سلطان معتصم بن سلطان زین العابدین شاه شجاع مظفری که حکومت عراق داشت در سال 812 قاضی احمد صاعدی بعزم تسخیر اصفهان و استرداد عراق از میرزا اسکندر نواده ٔ امیر تیمور بحوالی اصفهان آمد در حالیکه جماعتی از ارکان و اعیان فارس و عراق باو گرویده بودند. در حوالی آتشگاه اصفهان سپاهیان او و میرزا اسکندر بهم رسیدند لشکر سلطان معتصم شکست یافت و خود او بشهر اصفهان فرار کرد. در نزدیکی اصفهان درحالیکه اسب از جوی بجهانید چون مرد گرانی بود خود را نتوانست در پشت زین نگاه دارد از عقب بزمین افتاد، جماعتی که در تعقیب او بودند باو رسیده سر او را بریدند و باین نحو روزگار خاندان آل مظفر که قریب یک قرن در ممالک فارس و کرمان و یزد و عراق بکامرانی و سلطنت و عزت گذرانیدند منقضی گردید. (تاریخ عصر حافظ، غنی ص 445 و 449). اسکندر میرزا در شیراز کتابخانه ای دایر کرده و ملا معروف خوشنویس در آنجا بنوشتن اشتغال داشته و روزانه تا 1500 بیت مینوشته است. (حبیب السیر جزو3 از ج 3 صص 127- 128). و رجوع بحبیب السیر همان جزء ص 176، 181، 182، 184- 186، 190، 191، 193، 200، 205 شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اِخ) ابن فیلبس الماقذونی. رجوع به اسکندر مقدونی و فهرست تاریخ الحکمای قفطی و فهرست امتاع الاسماع شود.
اسکندر. [اِ ک َ دَ] (اخ) ابن فیلپوس. رجوع به اسکندر مقدونی و حبیب السیر جزء 1 از ج 1 ص 58 و جزء 2 از ج 1 صص 72- 74 شود.
جهانگشای مقدونی
فاتح مقدونی
(اسم) سیر ثوم.