معنی اصل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
اصل. [اَ] (ع مص) کُشتن از روی علم و عمد. (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). کُشتن. (منتهی الارب). || برجستن بر کسی یا چیزی. (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). برجستن بر: اصلته الاصله؛ برجست بر وی مار خرد یا کلان کشنده به دم یا نفس. (از منتهی الارب). || در آخر روز درآمدن. (ناظم الاطباء).
اصل. [اَ] (ع اِ) والد: فلان لا اصل له و لا لسان. ج، اصول. کسایی گوید:اینکه گویند لا اصل له و لا فصل، اصل بمعنی والد و فصل بمعنی ولد است، یا اصل حسب است و فصل لسان. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). پدر. (لغت خطی). ج، آصُل. (قطر المحیط). || اصل هر چیزی و هر آنچه وجود آن چیز بسته به وی باشد مانندپدر نسبت به فرزند و نهر نسبت به جدول و اصل و فرع ریشه و شاخه و مؤثر و اثر. (ناظم الاطباء). || اسفل چیزی. (از اقرب الموارد). پایین چیزی مانند پایین کوه. (از قطر المحیط). فیومی گوید: گویند دراصل (پایین) کوه و اصل دیوار نشست، و اصل (بیخ) درخت را کند، آنگاه استعمال آن بمرور زمان فزونی یافت تا آنکه گفتند اصل هر چیز آنست که وجود آن چیز بدان متکی است چنانکه پدر اصل فرزند و نهر اصل جدول است. وراغب گوید: اصل هر چیز پایه و قاعده ٔ آنست چنانکه اگر گمان برند چیزی ارتفاع یافته است بر اثر ارتفاع یافتن آن دیگر اجزای آن هم ارتفاع یابد. و برخی گفته اند اصل چیزیست که اشیاء دیگری بر آن بنا شود. (از تاج العروس). یاصول. (تاج العروس). در محکم آمده است که جمع مکسر آن تنها اصول است ولی ابوحنیفه گفته است جمع مکسر دیگر آن آصُل باشد، لبید گوید:
تجتاف آصل قالص متنبذ
بعجوب انقاء یمیل هیامها.
(از تاج العروس).
کِرْس. نَجْم. اُقنوم. مِرْز. عِدْف. عِتْر. (منتهی الارب). نِجار. نُجار. (منتهی الارب) (دهار). توز. توس. (منتهی الارب). تُرّ. تِقْن. سَبْر. قِنْع. قِبْس. قِدْو. قِبْص. جِرْس. عَرار. عراره. جِنْث. راموز. مَنْصِب. حِذْل. حُذْل. حُذَل. (منتهی الارب). || گاهی هم اصل بمعنی سواد، صورت، سرمشق، رونوشت یا نسخه ٔ استنساخ شده بکار رود: فکلمته فی قراءه جامع البخاری علیه و اتیته بأصل منه اشتریته فاستغرب حالی فی ذلک و قال لی ان اردت ان تقراء فی اصلی و یتوفر علیک هذا الکتاب ماتشتری به فافعل، فقلت ارید ان اقراء هذا الکتاب فی اصل یکون لی ارجع الیه. (از دزی ج 1 ص 27). || اصل کتاب، متن، در برابر ترجمه. ابن البیطار در ضمن انتقاد از یک عبارت ابن الجزلی گوید: هذه ترجمه کان الاولی ان تسقط من اصل الکتاب. (از دزی ج 1 ص 25): و از آن اصل که هندوان کرده اند ده بابست. (کلیله و دمنه). || خط و نامه و یا کتابی که از روی آن استنساخ میکنند. (ناظم الاطباء). مقابل سواد و رونوشت و پاکنویس و مسوده. (ازدزی ج 1 ص 25). || اصل عطائه، مزدوری مرسوم. اجیری متعارف و معمولی. || لسان اصل، زبان مادری. || اصل الماء؛ هیدرژن (گاز). (ازدزی ج 1 ص 27). || چیزی را که کمابیش از راه نامشروع و حرام بدست آمده باشد (شی ٔ فیه شبهه) فاسدالاصل خوانند. (دزی ج 1 ص 25). || برعکس تعبیر بالا چیزی را که از راه درست و مشروع حاصل آمده باشد بدینسان تعبیر کنند: شی ٔ له اصل، فقلت له هذا زیت له اصل. (از دزی ج 1 ص 25). || بیخ درخت و غیر آن. (غیاث). ریشه ٔ درخت. در طب بمعنی بیخ است اعم از آنکه از شجر باشد یا از گیاه. (تحفه). مقابل وصف و فرع، مانند اصل گیاه. (قطر المحیط):
بسی فایده خلق را هست ازوی
که هست آن گیاه اصلش از خون اوی.
فردوسی.
آن آتشی که گویی نخلی ببار باشد
اصلش ز نور باشد فرعش ز نار باشد.
منوچهری.
ایزد... سبکتکین را... برکشید تا از اصل درخت مبارک شاخها پیدا آمد به بسیار درجه از اصل قوی تر. (تاریخ بیهقی).
|| بنیان بنا یا خیمه. شالده. پای. پایه: چون نگاه کرده آیداصل ستون است و خیمه بدان بپاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
نخست اندیشه کن آنگاه گفتار
که نامحکم بود بی اصل دیوار.
سعدی.
|| بیخ و بنیاد. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 13). بن هر چیزی. ج، اصول. (مهذب الاسماء). ج، اصول، آصُل. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). بیخ و بنیاد هر چیزی. (مؤید الفضلاء). بن هر چیز و بیخ آن. ج، اصول. (آنندراج): جذی، اصل و بن هر چیزی. (منتهی الارب). ریشه و بن. (ناظم الاطباء). ریشه. (دزی ج 1 ص 27). لاد. (ناظم الاطباء). در مقابل فرع، مجازاً، اساس و پایه ٔ کار. مقابل فرع. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط):
این کار را از اصل نکو بود عاقبت
آخر هزار بار نکوتر شود از آن.
منوچهری.
اگر آنچه مثال دادیم بزودی آنرا امضاء نباشد... آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی بکار ملک نهیم که اصل آنست و این دیگر فرع. (تاریخ بیهقی). اما بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست که به اصل نگرد و به فرع دل مشغول ندارد. (تاریخ بیهقی).
هوسبازی مکن گر وصل خواهی
بترک فرع گو گر اصل خواهی.
ناصرخسرو.
شادی مطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره ز خاک کیقبادی ّ و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فسونی و دمی است.
خیام.
هیچ فرع بی اصل نتواند بود. (از رساله ٔ سیر و سلوک خواجه نصیرالدین).
ظاهر آن شاخ اصل میوه است
باطناً بهر ثمر شد شاخ هست.
مولوی.
تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هرچه موجود شد فرع تست.
سعدی.
|| در درخت، تنه، مقابل فرع و شاخه. (یادداشت مؤلف): له [لاذخر] اصل مندفن و قضبان دقاق. و له [لانوسما] اصل دقیق ضعیف. (ابن البیطار). || مایه. کان. منشاء. (ناظم الاطباء). علت. عنصر. معدن. (منتهی الارب). مبداء. سرچشمه. منبع. مصدر. (ناظم الاطباء):
مرا تو گویی می خوردن است اصل فساد
بجان تو که همی آیدم ز تو ضحکه.
منوچهری.
در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تکین محمودبیک و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهور و تعدی از شما بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354).
کردار ترا هیچ نه اصلست و نه مایه
گفتار ترا هیچ نه پود است و نه تار است.
ناصرخسرو.
اصل بسیار اگر یکی است بعقل
پس چرا خودیکی نه بسیار است ؟
ناصرخسرو.
امیرانت اصل فسادند و غارت
فقیهانت اهل می و ساتگینی.
ناصرخسرو.
صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک
صحبت او اصل ننگ و مایه ٔ عار است.
ناصرخسرو.
تا همی جاه گیتی افروزت
همچو مهر اصل هر ضیا باشد.
مسعودسعد.
...که در کتب طب چنین یافت میشود که آبی که اصل آفرینش فرزند آدم است چون برحم پیوندد... تیره و غلیظ شود. (کلیله و دمنه).
بی وصل تو کاصل شادمانیست
تن را دل شادمان مبینام.
خاقانی.
آنکه او را قطره ٔ آبست اصل
کی تواند یافت از سیمرغ وصل ؟
عطار (منطق الطیر).
همچون زمین زمین ثنای [یا: مراد] تو اصل بر
چون آب آب دولت تو مایه ٔ صفا.
؟
- امثال:
اصل کار بر روست، کچلی زیر موست.
|| سرمایه. (ناظم الاطباء). در برابر ربح و سود. در برابر فرع، پول. ج، اصول:
نیم آگه از اصل و فرع خراج
همی غلطم اندر میان دواج.
فردوسی.
فرع زیاده بر اصل.
سخاوت زمین است و سرمایه زرع
بده کاصل خالی نماند ز فرع.
(بوستان).
|| مقابل بدل و جَلَب و غش دار. سره، در برابر ناسره. || گوهر. گهر. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). نسب. (غیاث) (ناظم الاطباء). حسب. نژاد. (تفلیسی) (آنندراج). نسل و نژاد. (ناظم الاطباء). جوهر. (منتهی الارب). گوهر مرد. گوهر مردم. (زمخشری). گهر. ج، اصول. و اصل الرجل حسبه الثابت و یقال: فلان لا اصل له، ای لا فصل له. (مؤید الفضلا).خاندان. (ناظم الاطباء):
چه نامی ّ و اصل و نژاد تو چیست
بتوران ترا خویش و پیوند کیست ؟
فردوسی.
گر اصل و گهر باید با گنج گهر همبر
هم گنج و گهر داری هم اصل و گهر داری.
فرخی.
بخاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود
نگاه کن که نیابی شهیش از اشباه.
فرخی.
تا اصل مردم علوی باشد از علی
تا تخم احمد قرشی باشد از قُصی.
منوچهری.
اصطفاه من افضل قریش حسباً و اکرمها نسباً و اشرفها اصلاً. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). گردانید او را بپاکی فاضلتر قریش از روی حسب... و شریفتر قریش از روی اصل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). هر کسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد. (تاریخ بیهقی). دریغا چنین مردی بدین فضل کاشکی وی را اصلی بودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 415). سخی بخندید و گفت هو بنفسه اصل ٌ قوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 415). اگر طاعنی گوید که اصل بزرگان این خاندان... از کودکی آمده است خامل ذکر جواب وی این است که... (تاریخ بیهقی).
به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد
که نسبت همه از آدم است واز حواست.
ناصرخسرو.
وین آدم و حوا سبب اصل تو بودند
ای اصل تو فخر و شرف آدم و حوا.
ناصرخسرو.
زیرا که هست جمله ز درویش و پادشا
چون نیک بنگری ز یکی اصل و گوهرند.
خواجه عبداﷲ انصاری.
کسی را کو به اصل اندر خلل هست
نیاید زو بجز کژّی ّ و زشتی.
سنایی.
جهان را فخر باشد خدمت من عار نی ایرا
که من از گوهر و اصل و نژاد و فخر بی عارم.
سوزنی.
بدگهر با کسی وفا نکند
اصل بد در خطا خطا نکند.
نظامی.
سگ هم از کوچکی پلید بود
اصل ناپاک ازو پدید بود.
سعدی.
اصل بد نیکو نگردد زآنکه بنیادش بد است.
سعدی.
ببخشید آن قول را از عطا
که هرگز نکرد اصل گوهر خطا.
سعدی.
من رضی من نفسه بالاساءه شهد علی اصله بالدنائه؛ هرکه به بد کردن رضا دهد بر بدگوهری خود گواه بود.
چرا چون ز یک اصل بود آدمی
یکی عالم آمد یکی مسخره
ز آهن همی زاید این هر دو چیز
یکی تیغهندی دگر استره
از این وجه نزد خرد شد درست
که نفس سره به که اصل سره.
(از قرهالعیون).
- بااصل، باحسب و شریف وباخاندان.
- بداصل، بدگوهر.نانجیب. بدذات.
- بی اصل ونسب، بی خاندان و گمنام:
سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری.
سوزنی.
- خوش اصل، انسان یا جانور یا چیزی که از نژاد و دودمان و مایه ٔ اصیلی باشد.
- وزیراصل، وزیرنژاد. آنکه در خاندان وی افرادی پشت بر پشت وزیر باشند:
وزیراصلی که از اصل وزارت
جهان مملکت را یادگار است.
مسعودسعد.
- امثال:
از اسب افتاده ایم اما از اصل نیفتاده ایم.
|| باعث. موجب. سبب. || نجابت. شرافت. آبرو. || سرشت. ذات. (ناظم الاطباء). جبلّه. جرثمه. جرثومه. (منتهی الارب):
جز کز اصل نیک ناید فصل نیک
بار بد باشد چو بد باشد نهال.
ناصرخسرو.
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک
باشد پسر چنین چو پدر باشد آنچنان.
سوزنی.
اصل گوهر چیست سنگی رنگ رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ.
عطار.
|| بمجاز، آفریننده. مصدر اول. اصل نخست:
کعبه بزاهدان رسد دیر بما سبوکشان
بخشش اصل دان همه ما و تو از میان بری.
خاقانی.
|| ته چک. || وطن نخستین. زادگاه. وطن اولین: سیستان تمیم بن عمر التیمی را داد... و او عامل هرات بود و اصل او ازسرخس بود. (تاریخ سیستان).
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش.
مولوی.
هرچه بینی سوی اصل خود رود
جزو سوی کل خود راجع شود.
مولوی.
- امثال:
کل شی ٔ یرجع الی اصله.
|| در تداول حساب مالیات قدیم، در برابر اضافات بکار میرفته و هر ناحیه ای اصل و اضافتی داشته است و جمع آنها را جمله مینامیدند: رستاق فراهان: اصل: هشت هزار و پنجاه و سه درهم، اضافت: سه هزار و صد و چهار درهم و دانگی و نیم درهمی، جمله: یازده هزار و صد و پنجاه و هفت درهم... (تاریخ قم ص 123). در این سال نود هزار و نهصد و هفتاد و یک درهم و نیم دانگ درهم با کرج نقل کرده اند بدین موجب از رستاق تیمره: اصل: پنجاه هزار و هفت هزار و ششصد و دو درهم دو دانگی نیم درهمی، اضافت: بیست و دو هزار و دویست و پنج درهم و پنج دانگ و نیم درهمی، جمله: 79608 درهم و دانگ درهمی. (تاریخ قم ص 122). || در قدیم از مقیاسات مساحت بشمار میرفت. صاحب تاریخ قم آرد: چون درخت جوز بیخ آن در زمین کشیده شود بحیثیتی که باب مساحت بر آن دایر گردد و مقدار طول آن یک باب بود آن درخت را اصل گیرند. و ابوبکربن عبدالرحیم گفته است که چون بیخ درخت جوز یک قامت مرد کشیده بود آن درخت را اصل و خیار گویند و دو درهم مال آن بود. (تاریخ قم ص 110). || در اصطلاح کیمیاگران، سیماب. جیوه. زیبق. رجوع به سیماب شود. || قانون. (مهذب الاسماء): قانون، اصل هر چیزی و مقیاس آن. (منتهی الارب). قاعده. ترتیب. ج، اصول: برسولی فرستاده است [حصیری]تا سلام و تحیّت ما را... بخان رساند [قدرخان] و اندر آنچه او را مثال داده آمده است شروع کند تا چون تمام کرده آمد و پخته، با اصلی درست و قاعده ای راست بازگردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209).
ز تصنیفات من زادالمسافر
که معقولات را اصل است و قانون.
ناصرخسرو.
الا تا حد شعر نزدیک شاعر
مقفا و موزون بود زاصل و قانون.
سوزنی.
|| در تداول فقه و اصول نیزبر چند معنی اطلاق شود که دومین آنها قاعده ٔ کلی است. صاحب کشاف آرد: و آن در اصطلاح اطلاق شود بر آنچه بصورت قضیه ٔ کلی بیاید از این حیث که بقوه بر جزئیات موضوع آن مشتمل باشد و احکام مزبور را فروع و استخراج آنها را از قضیه تفریع نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). اصل و قانون دو لفظ مترادفند و آن عبارت از کلیی است که بر همه ٔ اجزایش منطبق شود. (از تعریفات جرجانی). || پرنسیپ یا قضیه ٔ اصلی. مبادی. کلیات. عقیده. رای. آیین. سنت. ج، اصول: بیان مختلطات این شکل مبنی بر تمهید چند اصل است، و آن اصل ها این است: اصل اول: هرگاه صغری موجبه بود بیکی از جهات فعلی، و حکم در کبری بحسب ذات موضوع بود، نتیجه در جهت تابع کبری بود... تا 5 اصل... معرفت مختلطات این شکل نیز مبنی بر تمهیدچند اصل است و آن این است: اصل اول... تا 6 اصل. (از اساس الاقتباس صص 217- 243). || یکی از معانی اصل در نزد فقیهان و اصولیان دلیل است، چنانکه گویند: اصل در این مسئله کتاب و سنت است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). || در فقه و اصول سومین معنی مصطلح آن سزاوارتر و اولی است. صاحب کشاف آرد: معنی سوم، راجح است یعنی اولی و اخری، چنانکه گویند: اصل حقیقت است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95).
- امثال:
اصل اباحه است.
اصل اطلاق است.
اصل برائت است.
اصل جواز است.
اصل حمل فعل مسلم بر صحت است.
اصل سلامت در اشیاء است.
اصل طهارت است.
اصل عدم است.
اصل عدم تخصیص است.
اصل عدم قرینه است.
اصل عدم نقل است.
اصل عموم است.
اصل لزوم است.
(از امثال و حکم).
|| چهارمین معنی اصل در تداول فقه و اصول مستصحب است، چنانکه صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: معنی چهارم اصل مستصحب است، چنانکه گویند: اصل وظاهر تعارض یافت. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). آنگاه مؤلف مذکور پس از آوردن چهار معنی مزبور گوید:اینهاست چهار معنی اصطلاحی که با معنی لغوی متناسب باشند زیرا مدلول را نوعی ابتناء بر دلیل باشد و فروع قاعده مبتنی بر قاعده باشند و همچنین مرجوح مانند مجاز مثلاً که آنرا نوعی ابتناء بر راجح باشد و نیز طاری را از لحاظ قیاس به مستصحب نوعی ابتنا است، چنین است در عضدی و حواشی آن از سید سند و سعد تفتازانی. و بنابر آنچه در حاشیه ٔ فوایدالضیائیه تألیف مولوی عبدالحکیم آمده است معنی چهارم را بدینسان تعبیر کرده اند: آنچه برای شی ٔ از نظر به ذات آن ثابت شود. و گاه آنرا به حالتی تفسیر کرده اند که پیش از عارض شدن عوارض بر آن در شی ٔ وجود دارد چنانکه گویند: اصل در آب طهارت و اصل در اشیاء اباحه است، چنین است در حواشی المسلم. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 94). || در چلبی بیضاوی اصل بمعنی کثیر آمده است و شاید مرجع آن معنی راجح باشد که سومین معنی کلمه در تداول فقیهان و اصولیان است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). || یکی از معانی اصل از نظر فقیهان و اصولیان در مقابل وصف است و آنرا پنجمین معنی کلمه درتداول دانش فقه و اصول شمرده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). و رجوع به وصف (اصطلاح فقه) شود. || اصل و فرع در تداول اصول فقه، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون از التلویح و حواشی آن درباره ٔ تعریف اصول فقه و نیز در بحث قیاس آرد: اصل در لغت چیزیست که جز خود آن بر آن مبتنی گردد، از این حیث که جز خود آن بر آن مبتنی باشد، و بقید «حیثیت » ادله ٔ فقه مثلاً از تعریف خارج شد از این حیث که آنها بر علم توحید مبتنی باشند و بنابراین آنها بدین اعتبار فروعند نه اصول، زیرا فرع چیزیست که بر جز خود مبتنی باشد از این حیث که بر جز خود مبتنی است و چه بسا که قید «حیثیت » را از تعریف اصول و فروع حذف میکنند لیکن بدان اراده و قصد دارند زیرا در تعریف اضافیات از قید «حیثیت » ناگزیر باشند. آنگاه باید دانست که «ابتناء» اعم است از حسی و عقلی، حسی آنست که دو چیز محسوس باشند و آنگاه چیزهایی نظیر: ابتنای سقف بر دیوار، و ابتنای مشتق بر مشتق منه، چون ابتنای فعل بر مصدر، در آن داخل شوند. و عقلی بخلاف آنست. و برخی گفته اند حسی مانند ابتنای سقف بر دیوار بدین معنی باشد که بر دیوار مبتنی است و بر بالای آن نهاده است. بدینسان مثال مذکور از چیزهایی است که به حس ادراک شود و آنگاه مثال ابتنای افعال بر مصادر از ابتنای حسی خارج گردد زیراابتنای افعال بر مصادر و مجاز بر حقیقت و احکام جزئی بر قواعد کلی و معلولها بر علت ها و دیگر موارد مشابه آنها، ابتنای عقلی باشند. و گروهی گفته اند: اصل محتاج الیه و فرع محتاج باشد، و درباره ٔ این تعریف گویند که: اصل در لغت جز بر ماده از علل چهارگانه اطلاق نشود چنانکه گویند اصل این تخت چوب است، همچنین بر شروط اطلاق نگردد با بودن اشیاء مذکور محتاج الیه. و بنابراین تعریف مزبور را نمیتوان مطرد مانع شمرد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). || اصل قیاس درنزد بیشتر عالمان فقه و اصول عبارتست از محل حکم منصوص علیه، چنانکه هرگاه برنج بر گندم قیاس شود در تحریم فروختن آن بجنس برنج و بطور تفاضل، اصل در نزد آنان گندم خواهد بود زیرا اصل چیزیست که حکم فرع بر آن قیاس شود و بدان بازگردد و در این مثال گندم این مصداق را دارد. و در نزد متکلمان عبارت از دلیل دلالت کننده بر حکم منصوص علیه است، خواه نص باشد و خواه اجماع، مانند گفتار شارع (ع): گندم به گندم مثل به مثل است، زیرا اصل چیزیست که جز خود آن متفرع بر آن باشد.و حکم منصوص علیه متفرع است بر نص، و بنابراین نص عبارت از اصل باشد و گروهی برآنند که اصل عبارت از حکم در محل منصوص علیه است زیرا اصل چیزیست که جز خود آن مبتنی بر آن باشد چنانکه علم بدان رهبری کننده ٔ به علم یا ظن بغیر آن باشد و این خاصیت در حکم موجود است نه در محل، زیرا حکم فرع نه در محل متفرع شود و نه در نص و اجماع، چه اگر علم بحکم در محل بجز غیر آن بدلیلی عقلی یا ضرورتی قیاس را ممکن سازد آنگاه نص نیز اصلی برای قیاس نخواهد بود و این نزاع لفظی است زیرا ممکن است اصل را بر هر یک از آنها اطلاق کرد، چه حکم فرع بر حکم در محل منصوص علیه و بر محل و بر نص مبتنی باشد، از اینرو که هریک اصل آنست و اصل اصل خود اصل است لیکن اشبه آنست که اصل محل باشد چنانکه مذهب جمهور عالمان هم همین است، زیرا اصل بر آنچه غیر آن مبتنی بر آن باشد، و بر آنچه غیر آن احتیاج بدان داشته باشد، اطلاق گردد و اطلاق اصل بر محل بدو معنی راست آید. اما معنی نخست را یاد کردیم و معنی دوم مربوطبه نیاز حکم و راهنمایی آن بمحل است ضرورهً بی آنکه عکس این معنی بتصور آید زیرا محل نه به حکم و نه به راهنمایی آن نیازمند است و از اینرو که مطلوب در باب قیاس بیان اصلی است که مقابل فرع است در ترکیب قیاس و شکی نیست که این مطلوب به این اعتبار محل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون صص 95- 96). || درتداول منطق، بر شبیه اصغر اطلاق شود و اصل را جزئی دانند که به استناد حکم آن جزئی دیگر اثبات شود. خواجه نصیر آرد: و تمثیل چنانکه گفتیم حکم است بر چیزی مانند آنکه بر شبیهش کرده باشند بسبب مشابهت، و آنرا قیاس فقهی خوانند، چه اکثر فقها بکار دارند چنانکه گویند: سرکه مزیل حدث است همچون آب زیرا که مانند آب سیال است. و حدود این تألیف چهار بود: یکی سرکه که محکوم علیه است در مطلوب، و بجای حد اصغر است در قیاس. دوم آب که شبیه اوست و سیم سیال که سرکه و آب در آن مشارکت دارند و بجای حد اوسط است. و چهارم مزیل حدث که محکوم به است در مطلوب، و بجای حد اکبر است. و شبیه اصغر را اصل خوانند و اصغر را فرع و اکبر را حکم و اوسط را که وجه مشابهت بود معنی، و وجه جامع و علت حکم و امر مشترک. و این تألیف را قیاس خوانند، پس گویند قیاس الحاق فرعی بود به اصلی در حکمی از جهت وجهی جامع هر دو و حکم در اصل معلوم باشد بنص شارع پس در فرع به او الحاق کنند از جهت مشابهت. || در تداول جدلیان متکلمان، اصل را شاهد و فرع راغایب گویند، چنانکه خواجه نصیر در ذیل همین مبحث آرد: و قومی جدلیان متکلمان را پیش از این در احتجاجات عقلی اعتماد بر این تألیف بوده است و ایشان اصل راشاهد گویند، و فرع را غایب، و بشاهد آن خواهند که حکم در او موجود و معلوم باشد خواه هر دو حاضر باشند و خواه هر دو غایب و خواه یکی حاضر و دیگر غایب، مثلاً گویند: آسمان محدث است مانند خانه، زیرا که همچون خانه مشکَّل است. (از اساس الاقتباس ص 333). و رجوع به ص 334 شود. || ذکر اصل در قرابادنات بسیار کنند. دمشقی گوید اصل در ادویه خمر صافی را گویند. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف).
- چهاراصل، چهارعنصر. رجوع به دیوان خاقانی چ سجادی شود:
او بود نقطه حرف الف دال و میم را
کآمد چهل صباح و چهاراصل و یک قیام.
خاقانی.
به یک قیام و چهاراصل و چل صباح که هست
از این سه معنی الف دال و میم بی اعراب.
خاقانی.
خانه را هم چهار حد باید
کآن چهاراصل کار بنیانست.
خاقانی.
- چهارصداصل، اصول اربعمائه که در قرن سوم نوشته شده است. (الذریعه ج 2 ص 125).
اصل. [اَ ص َ] (ع مص) تیره و متغیر شدن آب از گل سیاه. (منتهی الارب). بگردیدن رنگ آب. || تغییر یافتن گوشت. (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). متغیر شدن و بگردیدن طعم و رائحه ٔ گوشت. (از منتهی الارب).
اصل. [اَ ص َ] (ع اِ) ج ِ اَصَله. (از قطر المحیط) (منتهی الارب). رجوع به اصله شود.
اصل. [اَ ص ِ] (ع ص) مستأصِل. (قطر المحیط). از بیخ برکنده شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اصل. [اُ ص ُ] (ع اِ) ج ِ اصیل. (اقرب الموارد). || ودر این شعر اُصُل بمعنی مفرد آمده است:
یوماً بأطیب منها نشر رائحه
و لا بأحسن منها اذ دنا الاُصُل.
اعشی (از تاج العروس).
و رجوع به اصیل شود.
ریشه، بنیاد، نژاد، گوهر. [خوانش: (اَ) [ع.] (اِ.)]
بن، پی، بنیاد،
نژاد،
قاعده و قانون،
ریشه، ریشۀ درخت،
(حقوق) هریک از مادههای قانون اساسی یا هر قانون دیگر،
آنچه وجودش وابسته به خودش باشد، خودِ چیزی،
بیخ، بن هرچیز، بخش زیرین هر چیز،
خاستگاه،
* اصل کار: [عامیانه] شخص یا چیز مهم و عمده،
ریشه و بنیاد
مقابل بدل
مقابل بدل، ریشه و بنیاد
قاعده
آغازه، بن، ریشه، بیخ، بنیان
ریشه - بن - بیخ
اساس، بن، بنیاد، بیخ، پایه، جوهر، ذات، ریشه، سرشت، شالوده، طبیعت، عین، فطرت، کنه، گوهر، لب، مایه، مبدا، منبع، منشا، نژاد، نسب
اَصْل، ریشه، پیّ، بنیاد، منشاء، شرف، عزت، اصالت (جمع: اُصُول)،