معنی افسردگی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

افسردگی. [اَ س ُ دَ / دِ] (حامص) انجماد و بستگی. (آنندراج). انجماد. (ناظم الاطباء). فسردگی. جمود. بستگی. خدوک. (یادداشت مؤلف):
ابر که جانداروی پژمردگیست
هم قدری بلغم افسردگی است.
نظامی.
بکار اندر آی این چه پژمردگیست
که پایان بیکاری افسردگیست.
نظامی.
|| غم و اندوه. ملال. بیحالی. حالتی واسطه میان غم و اندوه: یک حالت نشاط و شادی است و دیگر حالت غم و اندوه، اما وقتی که غم و شادی و انتعاش طبیعت نبود و غم و مکروهی هم عارض نگردیده باشد این حالت بین بین را افسردگی گویند. (از خیرالمدققین از آنندراج).
- افسردگی کشیدن، غصه خوردن. اندوه بردن. بیحال شدن:
همچو نرگس تازه دارد رنگ مخموری مرا
میکشم افسردگی هرگه خمار آخر شود.
ملامفید (از آنندراج).

فرهنگ عمید

دلتنگی،
پژمردگی،
(روان‌شناسی) نوعی بیماری روانی که باعث اختلال در اوضاع اجتماعی و فردی شخص می‌شود و از نشانه‌های آن اضطراب، کاهش اشتها، بی‌خوابی و غیره است،

حل جدول

خمودگی

جمود

ملالت

مترادف و متضاد زبان فارسی

بی‌رغبتی، بی‌شوقی، پژمردگی، دلسردی، دلمردگی، گرفتگی

فرهنگ فارسی هوشیار

انجماد و بستگی

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر